درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن فیلمنامه: سقوط در سکوت ...

فیلمنامه

 

سقوط در سکوت

 

روز. داخلی. دفتر خیریه یاغمور تبریز.

دیوارهای خیریه یاغمور پر است از عکسهای مختلفی در رابطه با کمک به مستمندان و چند عکس هم از مناطق مشهور تبریز.

سلیمان در حال نوشتن چک می باشد.

سلیمان چک نوشته شده را به منشی خیریه می دهد.

منشی: چوخ ساغ اولون.

سلیمان: او ایکی نفر دیله نن قادینلار، دئدیز جاده ده دورورلار، اونلاری تاپیب دفتره گتیرمک اولار؟

منشی: یوزه یوز.

سلیمان: بو چکی وئرین عباسی گیله. فکری گوزل فکردی. اون اونبئش نفره ایش دوزلدر اونون سرمایه گذاری سی. خالقین

          شرایط یاشامی چتینلشیر داها. آللاه اوزو کمک اولسون. بو سرمیه گذاری له صابری له احمدی ده موافق دیلر. آللاه

          خئیر ائیلسین.

منشی: خئیردی انشالاه.

 

روز. خارجی. محوطه جلوی درب ورودی کارخانه ای در تهران.

رضا به همراه ده بیست نفر در حال جروبحث با نگهبانان ورودی کارخانه می باشد.

رضا دوستان خود را که قصد درگیری با نگهبانان را دارند بزور آرام کرده و با خود به آن طرف خیابان می برد.

نفرات همراه رضا دور او جمع شده و داد و بیداد راه انداخته اند.

رضا: نه که اوضاع خوبه، درگیری راه بندازین و بگیرنتون تو این احوالات رفتین هلفدونی و تموم. آروم باشین یه زنگی بزنم

       ببینم چکار باید کرد.

رضا با گوشی زنگ می زند.

 

روز. خارجی. محوطه جلو بیمارستان.

محوطه جلو بیمارستان پر از آدمهای گوناگون و ماشینهای مختلفی است.

آمبولانس ها پشت سر هم آژیرکشان وارد حیاط بیمارستان می شوند.

دخترهای زخمی را از آمبولانس ها به داخل ساختمان اورژانس بیمارستان می برند.

با آمدن ماموران انتظامی محوطه شلوغ تر شده است.

چند نفر زن و مرد میانسال بر سرکوبان از بیمارستان خارج یا بدانجا داخل می شوند.

 

همانجا. داخلی. خودروی امیرسالار.

امیرسالار داخل خودرو لندکروز خود نشسته و درب بیمارستان را نگاه می کند.

 

ادامه.

سوسی از بیمارستان خارج شده، اینطرف و آنطرف را نگاه کرده و با دیدن لندکروز بطرف خودروی امیرسالار می آید.

آمپولانس ها آژیرکشان در رفت و آمدند.                                  1

سوسی به خودرو رسیده است.

 

ادامه.

سوسی سوار خودرو می شود.

سوسی: مجروح آوردن، شلوغ شد یهو. انگار ساچمه و ...

امیرسالار: تمومه؟

سوسی: شده یه بار به اطراف خودت نگاه ...

امیرسالار: پرسیدم تموم شد؟

سوسی: شماره حسابمه. هزینه هاش زیاد شده و ...

امیرسالار: خودش کجاست الان؟

سوسی: وضعش خوب نیست. گفتم که هزینه ها بالا رفته. باید بخوابه اونجا.

امیرسالار: حرف اصلی رو نگفتی هنوز.

سوسی: انداخت. خیالت راحت.

امیرسالار: تمومش کن. هر چقدر شد خرجش کن. باقیشم بزن به حساب اون دختره ...

سوسی: حالا که انداخت شد دختره پس؟

امیرسالار: این هیچی حالا. با باقی پولی که سعید می زنه به حسابت بره برا خودش یه آپارتمان و یه ماشین بخره. خیلیا

             حاضرن برا این دو تا زن بگیرن. به سعید بگو برا تو هم خرج کنه.

سوسی با عصبانیت از خودرو پیاده شده و بطرف بیمارستان می رود.

 

همانجا.

آمبولانسی به سرعت از کنار سوسی گذشته و وارد بیمارستان می شود.

سوسی وارد اورژانس می شود.

چند خودرو ضد شورش می گذرند.

 

روز. خارجی. محوطه جلوی بازار مظفریه تبریز.

سلیمان به همراه پسرش سهند با آرامش و قدم زنان وارد بازار می شود.

 

روز. خارجی. اتوبانی در تهران.

امیرسالار شنگول در حال رانندگی است.

خودروهای ضد شورش در حرکتند.

امیرسالار همچنان که سیگاری را روشن می کند، نگاهش می افتد به خودروی ضد شورش. پاکت سیگار را نشان آنها می دهد. یکی از سربازها اسلحه را بطرف امیرسالار می گیرد. امیرسالار خنده کنان شیشه را پایین کشیده و دستش را دراز کرده و پاکت سیگار را به سربازی که دستش را بطرف او دراز کرده می دهد.                                                                  2

سرباز سیگار را گرفته و لبخندزنان از امیرسالار تشکر می کند.

 

روز. خارجی. محوطه جلوی درب ورودی کارخانه.

دوستان رضا اینجا و آنجا چند نفری کنار هم ایستاده و درب کارخانه را نگاه می کنند.

رضا با نگهبان ها صحبت می کند.

نگهبان اول: ما وظیفه نداریم آدرس بدیم. شمام اگه متفرق نشین و نرین تو این اوضاع قاراشمیشی که همه جا درگیری هست

         اشتباها بعنوان معترض گرفتار می شین و تا بیاین ثابت کنین چی به چیه رفتین اونجا که عرب نی انداخت.

رضا: منم اینا رو گفتم بهشون.

نگهبان دوم: پس برین دیگه.

رضا: نگاشون کن، جلوشون رو نگرفته بودم الان اینجا جهنم شده بود. حالا تو هم کوتاه بیا. ببین یه شماره تلفنی، آدرسی بدی

        چی؟ تمومه.

نگهبان اول: باز که گفتی شماره!؟ بگم زنگ بزنن صد و ده؟

رضا: خر که نیستم. زدین. لابد سرشون شلوغه نیومدن. آدرس ندی من دیگه جلودارشون نیستم ها.

رضا بطرف دوستانش برگشته و اشاره ای می کند.

با اشاره رضا افرادش به درب کارخانه نزدیک تر شده اند.

نگهبان دوم خواه ناخواه رضا را به گوشه ای کشانیده و مخفیانه کاغذی را بدست رضا می دهد.

 

ادامه. همانجا.

رضا و افرادش سوار ماشین هایشان شده و روانه می شوند.

 

ادامه. همانجا.

نگهبان دوم دارد دور شدن ماشین ها را نگاه می کند.

نگهبان اول: بفهمن بدبخت شدی.

نگهبان دوم: نمی فهمن. یعنی نباید بفهمن.

نگهبان اول: دوربینا رو نگاه کنن؟

نگهبان دوم: هزار بارم ببینن چیزی مشخص نیست. نمی خوای که هفته دوم کارمون بگن بی عرضه بودن و چند نفر ارازل رو

                نتونستن کنترل کنن؟ اینجا بهم می ریخت فاتحه مون خونده شده بود. از حالا فقط سکوت.

 

ادامه. جاده کرج تهران.

رضا و آدمهایش سوار بر خودروهای متعدد از فرعی وارد اتوبان کرج تهران می شوند.

خودروهای ضد شورش در حال گذرند. اتوبان پر از خودروهای ضد شورش هست.

 

روز. خارجی. داخل بیمارستان.                                              3

پرستارها زخمی های درگیری های خیابانی را اینجا و آنجا پانسمان می کنند.

شانی در حالیکه درب ورودی اورژانس بیمارستان را زیر نظر گرفته، بر روی تختی نشسته و نگران منتظر است.

سوسی از درب ورودی وارد شده و بطرف شانی می آید و کنار او روی تخت می نشیند.

شانی: چی شد؟

سوسی: شازده برات کادو داشت.

شانی: کادو؟

سوسی: یه آپارتمان و یه ماشین. چته؟

شانی: نگفت بچه ...

سوسی: باور کرد انداختیش ...

شانی: ناراحت نشد؟

سوسی: خره کادو داده برا انداختنش. فکر کردی شوهرته؟

شانی: من دوستش دارم.

سوسی: گه نخور بابا.

شانی: خودتم می دونی.

سوسی: دختر جون جمع کن خودت رو. آماده شو از کادوهات لذت ببری.

شانی: بچه چی؟

سوسی لبخند زنان و فاتحانه درب ورودی را نگاه می کند.

شانی: تو شش ماهه دنیا اومدی نه؟ هیچی حالیت نیست.

سوسی: بابا من نوزده سالمه.

شانی: نه بابا؟ هجده. البته برا من هنوز چهارده ساله ای دخترعمو جان.

 

شب. خارجی. محوطه جلوی منزل امیرسالار.

امیرسالار سوار بر خودرو از کنار دختران جوانی که پلاکارد بدست بطرف انتهای خیابان در حرکتند گذشته و بدون آنکه توجهی به آنها بکند جلو درب منزل خودرویش را نگاه می دارد.

 

ادامه. خارجی. حیاط منزل امیرسالار.

درب ورودی حیاط باز می شود.

خودروی امیرسالار وارد حیاط بزرگ منزل می شود.

سعید از روی پله های ورودی بطرف خودرو حرکت می کند.

امیرسالار از خودرو پیاده می شود.

سعید: سلام.

امیرسالار: قرار بود جشن بگیریم!!!

سعید: بهتره تو صحبت کنیم.                                            4

امیرسالار: خبریه؟

 

ادامه. همانجا. داخل ساختمان.

امیرسالار تدارکات انجام شده برای مهمانی را برانداز می کند.

امیرسالار: کامله. قصه چیه حالا؟

سعید: ریختن خونه یاسر.

امیرسالار: خونه ی یاسر! و؟

سعید: ده بیست نفری بوده. چاقو و قمه و فحش. کتک هم خورده.

امیرسالار: بره شکایت کنه.

سعید: بعد از ظهری شده جریانات.

امیرسالار: کلانتری ها شبانه روزی ان. فردا بره شکایت. چند نفرم با خودش ببره. شاهد.

سعید: قصه یه کم پیچیده شده.

امیرسالار کیک رو با کارد بریده و حین بریدن صحبت را ادامه می دهد.

امیرسالار: مملکت قانون داره. مفتی که نمی شه بریزن سر یکی و بزننش.

امیرسالار از کیک بریده شده می خورد.

سعید: مفتی؟!

امیرسالار: مملکت گل و بلبل ما.

سعید: خلاصه کلی کتک خورده بدبخت.

امیرسالار: حرفشون چی بوده حالا؟

سعید: دنبال شما بودن.

امیرسالار از خوردن بازمی ماند.

امیرسالار: من!؟

سعید: یاسر گفت.

امیرسالار: مگه می شناسنم؟

سعید: یکی اسم آورده وسط.

امیرسالار کارد را فرو می کند داخل پرتقال.

امیرسالار: بجای بر هم زدن جشن من بهتر بود برا بریدن زبونش برنامه داشتی.

سعید: دارم.

امیرسالار: نتیجه ش این باشه مفت نمی ارزه.

امیرسالار پرتقال را بطرف سعید می اندازد.

سعید: بابات زنگ زده جواب ندادی.

امیرسالار: نپر شاخه بعدی.

سعید: ربط داره.                                                       5

امیرسالار: چیزی گفته بهت؟

سعید: باید بری دیدنش.

امیرسالار نوشیدنی ها را برانداز می کند.

امیرسالار: بیخ داره پس قصه مون.

سعید درب بطری را بازکرده و توی گیلاسی شراب ریخته و دست امیرسالار می دهد.

سعید: از کارای خودمه. نوش. خالص خالص.

امیرسالار: نه، انگار درد بزرگتر از ایناست.

سعید: من که از تن صداش ترسیدم. گفت رسیدی زنگ بزنی حتما.

 

ادامه. همانجا.

امیرسالار با تلفن صحبت می کند.

 

ادامه. داخلی. منزل فریدون.

مهین دارد نقاشی می کشد.

فریدون با تلفن صحبت می کند.

فریدون: بیا اینجا. واجبه. تو حرف حالیت نیست بچه!؟ چمدونت رو باید ببندی.

 

روز. خارجی. خیابان.

رضا و چند نفر یاسر را کشان کشان می برند.

انتهای خیابان شلوغ است.

رضا با دیدن ماموران درگیر شده با مردم در سر خیابان، راه خود را از کوچه ای عوض کرده و یاسر را کشان کشان همراه با خود می برد.

 

ادامه. خارجی. جلو کلانتری.

خودروهای ضد شورش در حال خروج از کلانتری هستند.

رضا و آدمهایشان یاسر را وارد کلانتری می کنند.

 

روز. خارجی. اتوبانی در شمال تهران.

امیرسالار و ملوسک سوار بر پورشه در حرکت هستند.

 

ادامه. داخلی. درون خودرو.

امیرسالار: خلاصه راضی شده.

ملوسک: اون زمونا که تو اصرار داشتی اون مخالف بود، حالا که تو دوست داری بمونی اون ...                                                  6

امیرسالار: اون اسم داره ها.

ملوسک: فریدون خان. چیزی عوض شد؟

امیرسالار: چمدونت رو بستی حالا؟ به ما که امر شده ببندیم.

ملوسک: مهین چی؟ راضی شده پسر یکی یدونه اش بره اونور؟

امیرسالار: هنوز ندیدمش. لابد اونم راضی شده بابا ازم خواسته جمع کنم برم.

ملوسک: تو برو خوب بود منم ...

امیرسالار: باور کردی برم؟

ملوسک: تو باور کردی بری من می مونم؟

 

روز. داخلی. منزل فریدون.

مهین نقاشی می کشد.

فریدون و امیرسالار در پذیرایی نشسته و دارند گفتگو می کنند.

فریدون: ظاهرا این سری فرق داره.

امیرسالار: شما چرا؟

فریدون: بحث اصلا این نیست. من با چند نفری صحبت کردم.

امیرسالار: عاشق این نفوذتم بابا.

فریدون: گوش بده. از دست ماها خارج شده. چند نفرم گرفتن. از اون کله گنده ها. زورم رو زدم راهی پیدا کنم. نیست. باید

            بری.

امیرسالار: تلفنی گفتی و ...

فریدون: تمومه. حالیت باشه قصه چیه. تمومه. وقت تمومه. اسمت همه جا هست دیگه. همین حالاش هم اگه هنوز نگرفتنت

            زور من بوده. دیگه تمومه این. باید بری.

امیرسالار: چرا مثل همیشه نمی سپرین دست خودم؟

فریدون: فرق داره اوضاع.   من نتونستم کاری کنم، تو که جای خود داری.

امیرسالار: باید فکر کنم.

امیرسالار بلند شده و بطرف مهین می رود.

 

روز. داخلی. دفتر خیریه تبریز.

سلیمان با دو زن گدا و چند نفر دیگر توی دفتر نشسته اند.

سلیمان: هر کدوم از ماها بیست درصد تقبل کردیم.

زن اول: خدا خیرتون بده.

سلیمان: فقط شما یادتون باشه این مغازه و خونه بالائیش تا زمانی در اختیارتون هست که کار کنین. هر وقت کارتون تعطیل

           شه نه خبری از ساختمان و خونه است براتون نه مغازه ای.

زن دوم: خدا از آقایی کمتون نکنه.                                      7

سلیمان: تا عمر دارین هم فکر گدائی نباید دوباره بیاد تو ذهنتون. این موارد باشه خونه خونه تون هست و مغازه مغازه تون. زن اول: مگه مرض داریم بریم گدائی آخه.

سلیمان: گفتین از جنوب اومدین نه؟ ما توی تبریز گدا نداریم. به لطف و کرم الهی هم نخواهیم داشت.

زن دوم: انشاالله.

 

روز. داخلی. دفتر کار فریدون.

دفتر بسیار مجلل و بزرگی در بالای تهران با لوازم و اثاث گرانقیمت و ویوی عال و چشمگیر.

فریدون روی مبلی نشسته و دارد با امیرسالار گفتگو می کند.

امیرسالار: اینجا بهترین جای دنیاست. شما مملکت خوبی ساختین مرد رویاهای من. منم جایی برو نیستم.

فریدون: زبان باز شدی؟

امیرسالار: دوستت دارم.

فریدون: تا حالا شده چیزی ازت بخوام به نفعت نباشه؟

امیرسالار: یه عمر گفتم می رم و گفتین نه.

فریدون: بخاطر خودت، خودم، و، بیشتر از ما دو تا، بخاطر مادرت بوده.

امیرسالار: پدر من مگه صد سال پیشه؟ آمریکا هم بودم صبح می گفتین بیا ظهر اومده بودم که.

فریدون: مادرت یه ثانیه رو قبول نداشت، چه برسه به نصف روز. اینا دیروزیه و حالا باید در مورد اتفاقات امروز صحبت

           کنیم. باید بری. هیشکی هم نمی نونه مانع رفتنت بشه.

امیرسالار: حتی مهین بانوی اعظم؟

فریدون: بعد رفتنت باهاش صحبت کردم.

امیرسالار: راضی شد؟

فریدون: بسختی. وقتی فهمید جونت در خطره.

امیرسالار: اما من می مونم.

 

شب. خارجی. خیابان.

فریدون و امیرسالار سوار بر خودروی بنز فریدون در حال گردش هستند.

چند نفری با روشن کردن آتش خیابان را بسته اند.

امیرسالار: پس اومدیم تماشا.

فریدون: خوب نگاهشون کن.

امیرسالار: فکر نمی کردم از دیدن این صحنه ها خوشتون بیاد.

فریدون: آوردم تو نگاه کنی.

امیرسالار: منم خوشم نمی آد که.

فریدون: برا خوشی نیست. ببین چه خشن شدن.

امیرسالار: دو روز دیگه مثل همه دفعات قبلی تبشون بخوابه قصه تمومه.             8

فریدون: این سری فرق داره. نگاه کن. آتیشن آتیش.

 

ادامه. همانجا.

مردم با نیروهای ضد شورش درگیر شده اند.

 

ادامه. داخل خودروی فریدون.

فریدون: اینا تا گندی بالا نیارن ول کن نیستن. دوست ندارم گند رو بچه من باشه. چند نفری دنبالتن. بحث مرگ و زندگی

           هست براشون. رفقام بهم گفتن باید بری. حرفی ام نباشه.

امیرسالار: با این حساب باید بلیط هواپیما بگیرم و ...

فریدون: اسمت همه جا هست. بری فرودگاه گرفتنت. چند روزی باید گم و گور بشی. بعدش خودم خبرت می کنم با چی

           و کجا باید بری. تلفنت رو خاموش کن. ماشینت رو عوض کن. نه خونه ما، نه خونه خودت و نه خونه دوستات

           نباید دیده بشی. انگار آب شدی رفتی زمین.

امیرسالار: انگار جدیه نه؟

فریدون: گفتن هست. ببین. دارن همه جا رو به آتش می کشن. وقتی طرفت این مردمن منم کاری ازم برنمی آد بکنم برات.

امیرسالار: این همه برا پول سیاه چرک کف دست؟

فریدون: بحثه مالی وسطه مگه؟

امیرسالار: نه خب. همینجوری گفتم.

فریدون: بحث پول بود حلش راحت بود. با بد کسایی بازی کردی انگار.

امیرسالار: دست خودم باشه حلش ...

فریدون: بگیر قصه چیه.

مردم در حال کتک زدن ماموران ضد شورش هستند.

امیرسالار ناباور نگاه می کند.

فریدون: نرو خونه ت. شب پیش مایی. خونه ی جدید.

امیرسالار: مبارکه.

 

ادامه. منزل جدید فریدون.

مهین اسباب و آلات و وسایل نقاشی اش را بررسی می کند.

فریدون به مهین کمک می کند.

امیرسالار با گوشی صحبت می کند.

امیرسالار: سعید من رفتنی شدم. فردا ببینمت. کارت دارم. ببین پولی خرج نشه. ریالی. اصلا.

 

روز. داخلی. کلانتری.

رضا در سالن انتظار روی صندلی نشسته است.                              9

یک مامور یاسر را آورده و داخل اتاق فرمانده کلانتری می برد.

رضا می خواهد وارد اتاق شود اما مامور مانع ورود او می شود.

 

روز. داخلی. منزل سوسی.

سوسی وارد حال پذیرائی می شود.

شانی از روی مبل بلند شده و بطرف سوسی می رود.

شانی: خبری نشده؟

سوسی: هنوز نه.

سوسی زنگ می زند.

سوسی: چی شد آقا سعید؟ گفتم که خودش گفت. اون روز. چی؟ حرف دیروز برا دیروزه؟ قطع نکن بینم. قطع کرد بی پدر.

سوسی هی زنگ می زند. گوشی سعید خاموش است.

سوسی: مرتیکه جواب بده. خاموش کرد.

شانی: اینا یعنی چی حالا؟

سوسی: باید برم سراغش.

شانی: بذار من به امیر زنگ بزنم.

سوسی: تو یکی خفه.

شانی: گفتی باباش عاشق اینه امیر سروسامان بگیره و نوه دار بشه.

سوسی: خب؟

شانی: بریم سراغ فریدون خان.

سوسی: تو چقدر ساده ای بچه. عاشق نوه هم باشه عاشق نوه حرومزاده که نمی شه. اعتقاداتش اجازه نمی ده.

شانی: چی؟

سوسی: هیچی بابا. باید برم سراغ سعید. تو هم یه چند مدتی دندون رو جگر بذار و صبر کن. ببین زنگ بزنی به امیر یا سعید

          خودم کشتمت ها.

شانی: منم با خودت ببر.

 

روز. خارجی. خیابان.

سر خیابان تجمع گسترده ای از آدمهاست.

سوسی و شانی داخل خودروئی نشسته و چشم به درب ساختمانی دوخته اند.

 

ادامه. همانجا.

سعید از درب ساختمان خارج شده و درب را باز می کند تا خودرواش را بیرون بیاورد.

 

ادامه. همانجا.                                                       10

تجمع آدمهای سر خیابان زیادتر شده است.

سوسی که پشت فرمان نشسته ماشین را روشن کرده و بطرف درب خانه سعید حرکت می کند.

 

ادامه. همانجا.

سعید که با خودرو در حال خارج شدن از ساختمانش هست متوجه توقف خودرویی در برابر ماشینش می شود.

سعید چند باری بوق می زند.

 

ادامه. همانجا.

سعید از خودرواش بیرون آمده و بطرف ماشین پارک کرده جلو خودرواش می رود.

 

ادامه. همانجا.

سر خیابان درگیری شده است.

سوسی از ماشینش پیاده شده و به درب خودرو تکیه داده و سیگاری درآورده و به سعید اشاره می کند سیگارش را روشن کند.

سعید با دیدن سوسی غضبناک و ناآرام است اما بطرف او رفته و با فندکش سیگار سوسی را روشن می کند.

سعید: اخلاقای تازه ای پیدا کردی.

سوسی: یاد گرفتم. رئیست کجاست؟

سعید: فکر کردم تلفنی اوضاع رو خوب تشریح کردم برات.

سوسی: اون دختره تو ماشین منه و ...

سعید: بهش گفتی چی گفته م بهت ...

سوسی: باقی داشت. حرفام. به رئیست بگو هنوز تو شکمشه. درست شنیدی. نخواد پولا رو بده ما راه های مختلفی داریم برا

          گرفتنش. با گرفتاری های جانبی. اوضاع تشریح شد؟ حضوری.

صدای گلوله از محل درگیری ها بگوش می رسد.

سعید متفکرانه به محل درگیری ها نگاه می اندازد.

سوسی به طرف خودرواش می رود.

 

روز. خارجی. اتوبان.

امیرسالار و ملوسک سوار بر خودروی ملوسک در حال گذر هستند.

امیرسالار: پس اینجوریاست؟

ملوسک: می خوای من پیش دستی کنم زودتر برم؟ خانم ملوسک دربندی هر چه سریعتر به بخش گذرنامه. خانم ...

امیرسالار: نیای و من برم و همراهم آتوسا بیاد دلخور نشو دیگه.

ملوسک نگاه تندی به امیرسالار کرده و گوشی موبایل امیرسالار رو از شارژ بیرون کشیده و از پنجره بیرون پرت می کند.

امیرسالار: دیوونه زنجیری شماره هاش رو چکار کنم؟                      11

ملوسک: ناراحتم می شی پس تو.

امیرسالار: خب راستش حالا دیگه نه. بابام گفته بود خاموشش کن. مقاومت کرده بودم. راحتم کردی.

ملوسک عصبانی شده و مثل دیوانه ها رانندگی می کند.

امیرسالار خنده کنان افق را نگاه می کند.

ملوسک: حرکت کی هست حالا؟

امیرسالار: بابا دنبال کاراست.

 

شب. خارجی. آسمان.

هواپیمایی آرام آرام به باند فرودگاه نزدیک می شود.

 

ادامه. خارجی. فرودگاه تبریز.

فریدون یقه پالتویش را بالا زده و پله های داخلی فرودگاه را پایین می آید.

فریدون کنار شیشه ایستاده و بیرون را نگاه می کند.

آنسوی شیشه ها برف آرام آرام در حال پایین آمدن از آسمان است.

فریدون پیپش را آتش زده و باریدن برف را نگاه می کند.

مردم در رفت و آمد هستند و فریدون تصویر آنها را در شیشه نگاه می کند.

فریدون با تمام شدن پیپ، ساک دستی کوچکش را برداشته و بطرف خروجی حرکت می کند.

 

ادامه. خارجی. جاهای مختلف تبریز.

تاکسی زردرنگ فرودگاه تبریز، اتوبانها و خیابانهای تبریز را طی می کند.

برف می بارد.

 

ادامه. داخلی. توی تاکسی.

تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاده است.

تعدادی جوان و نوجوان پلاکاردهای تیم تراکتور بدست و فریادکنان از جلو تاکسی عبور می کنند.

نوجوانی به طرف تاکسی آمده و از راننده می خواهد شیشه اش را پایین بکشد.

راننده شیشه را پایین می کشد و کاغذی را از دست نوجوان می گیرد. روی کاغذ را نگاه می کند. روی کاغذ با خط نستعلیقی زیبا جمله "یاشاسین تراکتور" نوشته شده است.

راننده: اوغلان بو سویوخدا؟

نوجوان: تراختور اوچون.

تاکسی براه افتاده و طول خیابان را طی می کند.

فریدون: سر نخوری با این سرعت؟

راننده: مهمونید پس؟ خوش اومدین. ترسیدین؟                            12

فریدون: برف لغوش نکرده؟ بازی رو؟

راننده: تکنولوژی خوبه. تو این برف بشه بازی کرد یعنی که اوضاع عوض شده. گمون نکنم زمان شما برف اجازه می داد

         بازی برگزار بشه. بالای پنجاه باید باشین؟

فریدون: تراکتور هنوزم هست؟

راننده: هست. یاشاسین تراکتور یعنی که باید باشه. همیشگی.

 

ادامه. خارجی. کوچه ارگ.

تاکسی وارد کوچه ای می شود. ارگ تبریز چراغانی شده و در انتهای کوچه مشخص است.

تاکسی نگه می دارد.

فریدون پیاده شده و با کنجکاوی اطراف را نگاه می کند.

فریدون: فعلا نرو. شاید لازمت داشته باشم.

فریدون کمی نامطمئن راه افتاده و در نهایت بطرف درب خانه ای رفته و زنگش را بصدا درمی آورد.

فریدون اطراف را نگاه می کند. خبری نیست.

فریدون ارگ را نگاه می کند. بطرف تاکسی راه افتاده و سوار می شود.

 

ادامه. خارجی. جلو هتل.

فریدون ساک بدست از تاکسی پیاده شده و بطرف درب ورودی هتل راه می افتد.

 

شب. داخلی. منزل سلیمان.

تابلوئی نقاشی شده از جوانی سلیمان به دیوار نصب شده است. دو طرف نقاشی دو تابلو فرش نفیس ابریشمین دیده می شود.

سلیمان با لباس راحتی روی مبل نشسته و به تلویزیون زل زده است.

خواننده ی باکویی ترانه می خواند.

گوشی سلیمان زنگ می زند.

سلیمان: سلام اوغول. یوخ. صاباح؟ توکاندا اولاجاغام. آخشام گل دالیمجاخ. دئدین نئچه ده؟ پرواز 10 دا؟ یاشا. هللیک.

سلیمان با گوشی شماره می گیرد.

سلیمان: سلام. سهند من صاباح آخشام گئدجم. سنده گور نجور یئتیریرسن اوزویون. صاباح؟ توکاندایام. گل. یوخ کسدی قار.

 

روز. خارجی. اتوبان چمران تهران.

برج میلاد در پس دود و برف نمایان است. انگار برف دوده ها را از آسمان به زیر کشانیده باشد.

جیپی مدرن با ویراژهای مکرر و با سرعت بالا یکی یکی ماشین ها را از چپ و راست پشت سر گذاشته و بطرف شمال در حرکت است.

جیپ همچنان که با سرعت در گذر است گل و لای و برف سیاه شده را بر روی ماشین های دیگر می پاشاند.

جیپ همچنان می غرد و جلو می رود.                                    13

برف می بارد.

 

ادامه. خارجی. خیابانی در شمال تهران.

جیپ وارد برج بلندی می شود.

 

ادامه. همانجا. آپارتمان ملوسک در برج.

امیرسالار وارد آپارتمان ملوسک می شود.

 

ادامه. خارجی. بازار سرپوشیده مظفریه تبریز.

فریدون که با گوشی در حال حرف زدن هست گوشی را خاموش کرده و وارد بازار مظفریه می شود.

فریدون طول بازار را طی می کند.

بازار شلوغ است و فریدون به کندی و همراه با احتیاط به راهش ادامه می دهد.

 

ادامه. همانجا. حجره سلیمان.

تصویر دیگری از جوانی سلیمان که نقاشی هست روی دیواری نصب شده است.

سلیمان با چند نفر نشسته و بگو و بخند راه انداخته اند.

فریدون با تردید وارد حجره شده و کنجکاوانه آدمهای درون حجره را برانداز کرده و نگاهش بر روی سلیمان که نیمه ای از چهره اش نمایان هست میخکوب می شود.

فریدون بطرف تابلو فرش ها رفته و آنها را برانداز می کند.

با اشاره سلیمان که متوجه حضور مشتری شده است سهند بطرف فریدون رفته و می خواهد او را در انتخاب تابلو فرش راهنمائی کند.

فریدون با صدای بلندی شروع می کند به صحبت کردن با سهند.

سلیمان متوجه بلند صحبت کردن فریدون می شود و آرام آرام توجهش از جمع بسوی فریدون هدایت می شود.

سلیمان برگشته و فریدون را که پشت به جمع ایستاده برانداز می کند.

فریدون: یه چیزی باشه در عین قدیمی بودن تازه به نظر برسه. مثل رفاقت که از قدیم گفتن هر چی کهنه تر بهتر.

فریدون می چرخد و با سلیمان که او را زیر نظر گرفته روبرو می شود.

سلیمان و فریدون چشم در چشم هم دوخته اند.

 

روز. داخلی. کلانتری.

یاسر شاکی با فرمانده کلانتری صحبت می کند.

یاسر: فدای شما بشم، من از این شورشی ها نیستم که آخه. بابا دیشب تا خواستم چیزی بگم زدن تو گوشم که فلان فلان

        شده سطل آتش زدی و حقته خفه ت کنیم. هی به خدا و پیغمبر حواله دادم اما کو گوش شنوا. جناب سرگرد اونقدر

        کشیده خوردم که ...                                           14

سرگرد عباسی: شانس نداری خب. بد زمانی گرفتار ما شدی. اینجا تو این شرایط بقول ما تورکا آت ایزی له ایت ایزی

                   قاریشیب. یعنی که همه چیز در هم شده. حالا بشین اونجا و هر چی ازت بپرسن خوب جواب بده. سعی نکن

                   مثل دفعه های قبلی زیرآبی بری. کوچه ی علی چپم چی؟ نداریم. دقیق بنویس. درست ننویسی بازم برگشتی

                   همون جای دیشبیت ها.

یاسر: من نوکرتم جناب سرگرد. این حرفا کدومه آخه. من یه واسطه بودم خدا به سر شاهده.

سرگرد عباسی: واسطه یا هر چی. یه اطلاعاتی لازمه. بنویس تا مام فردا روز بتونیم کمکت کنیم.

یاسر: هر سوالی هست بگین جواب بدم. بنویسم. امضا کنم. من نه ته پیازم نه سر پیاز. هر چی هم بلدم حاضرم بگم.

سرگرد عباسی: بشین بنویس. ستوان جعفری.

 

روز. خارجی. خیابان.

سلیمان و فریدون در پیاده رو قدم زنان بطرف موزه مشروطه آذربایجان که تابلویش در انتهای خیابان بچشم می خورد در حرکتند.

سلیمان: آره خاطرات سربازی و جبهه همیشه تو ذهن موندنی ان.

فریدون: حتی قبلیا. بچگی هامون. یادته؟

سلیمان: انگار اولاش زمان مدرسه بود. پیر شدم دیگه.

فریدون: بابام مامور بود اینجا و اورمیه.

سلیمان: یه مهمون. تنها کسی که با معلم فارسی حرف زد و ما کلی خندیدیم بهش.

فریدون: تو اولین همکلاسی بودی توی زنگ تفریح از تنهائی درم آوردی. طعم شیرینی دست پخت مادر مرحومت هنوز زیر

            زبانمه.

سلیمان: نور بباره به قبر رفتگان.

فریدون: یادمه اون زمونا دو سه روزی طول می کشید برف تبریز.

سلیمان: زرنگ شدین فریدون.

فریدون: در مورد؟

سلیمان: همه چی. عقیمش می کنین اینجا، ابرا می آن تهران دوباره بارور می شن می بارن رو کرج و کوههای دربند و توچال

          و کل تهران. یادته اونجاها سالی یه بارونی می اومد یا نمی اومد. یادته که.

فریدون: اینکه کار کار باروری هست یا نه بکنار اما آره برف تهران دیگه مثل قدیما ساعتی نیست. بباره چند روزی خوب

            برف داریم.

سلیمان: عوضش دریاچه ما خشک شد رفت پی کارش.

فریدون: بجاش خودت خوب موندی. هنوز قبراقی و سر حال.

سلیمان: بزنم به تخته درب همین موزه. نه که تو پیر شدی. ماشالاه قارداش ماشالاه.

فریدون: ای بابا. تعطیله که. چی نوشته؟ بخاطر کرونا؟ کرونا تموم شد که!

سلیمان: شنیدم یه نسخه تازه ازش دادن بیرون این چشم بادامی های چینی.

سلیمان با گوشی زنگ می زند.                                         15

فریدون ساختمان موزه را برانداز می کند.

نگهبان موزه آمده و درب را برای سلیمان و فریدون بازمی کند.

سلیمان و فریدون بطرف درب ورودی می روند.

فریدون: یه کاری هست، کلیدش دست خودته.

سلیمان: تعریف کن.

صحبت کنان وارد موزه مشروطه آذربایجان شده اند.

 

ادامه. داخلی. موزه مشروطه آذربایجان.

فریدون و سلیمان در موزه می چرخند و صحبت کنان نگاه می کنند.

تصویری از یپرم خان ارمنی و سردار اسعد بختیاری در پشت سر فریدون.

سلیمان: پس شازده زده جاده خاکی.

فریدون: بهش چسبوندن. این کاره نیست طفلی. گفتم بهش، همون اول کار، هر کاری کردی کردی فقط خون نبایستی ریخته

           بشه. خون از دماغ کسی نباید بیاد. حتی یه نفر. چسبوندن بهش. امیرسالار دستور شلیک نداده. نمی خوام قصه

           کهریزک و مرتضوی تکرار شه. تا بیام ثابت کنم این دستور نداده اوضاع درهم برهم شده رفته پی کارش.

سلیمان: حالا بعد چهل سال، یادته که، آخرین بار از کنار آزادی راهیم کردی. دیدم پشت درختا ایستادی و اتوبوس سوار

          شدنم رو می پایی. بعد این همه سال یهویی پیدات شده، قدمت رو تخم چشام، حرفی نیست. یهویی اومدی. اصلا

          ولش کن. حله. اما خودت که اخلاقم دستته ...

فریدون: سوار اتوبوس شدی. قبلش اما دیدم چاقوی دسته زنجانت رو دور انداختی.

سلیمان: قبلش رو ندیدی حکما. ایستاده بودم اونجا. کنار همون درختایی که همیشه با تو اون ملاقات داشتم. وقتی دیدم اون

           خودش باهات اومد، بدون خواسته تو، همون روزی که ازش جدا شدم، اونجا بود که با خودم گفتم دیگه اینجاها

           جای من نیست.

مجسمه ستارخان در پشت سر سلیمان.

فریدون: خیلی سال گذشته. تو اما همیشه تو ذهنم بودی. بذار راحتت کنم. بعد تو کسی نبود بهش اعتماد داشته باشم. حالام

            اگه قراره کسی دستم رو بگیره خودتی.

سلیمان: سوالام رو باید جواب بدی. اخلاق من دستته دیگه. برا چی سوار هواپیما نکردیش تا بره هرجایی که تو دوست

          داری؟

فریدون: قصه بیخ داره. گفتن اونایی که دستور داده بزننشون آدم دارن. خودت اوستای کاری. اسم و گذرنامه و فلان لو بره...

سلیمان: تو هم اوستایی. اوستای جعل و فلان و بهمان.

فریدون: طعنه می زنی؟ ببین سلیمان، من هیچ دروغی به مهین نگفته بودم. خودش اومد سراغم و گفت می خواد باهام

           ازدواج کنه. این همه سال منتظر فرصت بودم اینا رو بهت بگم. اون دوستت داشت درست. منم دوستش داشتم

           درست. اون زمونا تو بیشتر از عشق و زن و زندگی دنبال انقلاب و اینا بودی. دید به انتظار خواستگاری تو بشینه

           موهاش سفید شده رفته. کل داستان همین بود. خودش اومد سراغم. خودت که دیدی.

سلیمان: چرا با یه اسم دیگه نفرستادیش؟ امیر رو ...                 16

فریدون: رفته به مادرش. مهین ...

سلیمان: ربطش به سوالم چیه؟

فریدون: ببین سلیمان، نمی خوام خودمم گمش کنم. اونجوری بره منم نمی تونم پیداش کنم. از اون ماهیاست که ولش کنی

           رفته ته آب. مثل مهین برا تو. قبلا حرفش بود با اسم جعلی بره. نذاشتم. ناجوره باهام. باید خودم باشم تا ته کار.

سلیمان: منطقه خودت چرا نه؟

فریدون: افغانستان؟ پاکستان؟ حرفشونم نزن. اون بالائیام نه. زمینی. ترکیه. تو اونجا آدم زیاد داری. بازار فرش اونجا دست

           توئه. دروازه اروپام هست.

سلیمان: زمینی. ترکیه. جدا از بازار ترکیه و آدمای اونجا، چرم ایتالیام دست خودمونه. یا دوست داری تهش کانادا، شایدم خود

           آمریکا باشه؟

فریدون: فعلا باید برسه ترکیه. یه مدت بمونه تا ببینم چرم دوزکهای ایتالیایی تو بهترن یا ...

سلیمان: رفیقای هم پیاله کاناداییت ...

فریدون: بعدش بمونه برا بعد. یک ماهی ترکیه مهمون تو و سفره ی توئیم. امیرسالار رو تو ردش کن، اونور مرز همه باهمیم.

           فقط یه چیز. مهین بعد ازدواج با من هیچوقت اسمی از تو نیاورد. هیشکی ردی از تو رو توی زندگیش نمی تونه

           پیدا کنه، مگه این که خودت بزبون بیاری. بعیده اون از این کار خوشش بیاد.

سلیمان متفکرانه فریدون را نگاه می کند.

 

روز. داخلی. حجره سلیمان.

سلیمان و سهند و فریدون داخل حجره نشسته اند.

سهند: زلزله اوچون. خوی دا.

سلیمان: دئگینن نمنه اللریندن گلیر گورسونلر.

فریدون: وحشتناکه تو این هوا. همه شب رو انگار بیرون خوابیدن.

سلیمان: خدا خودش کمکشون کنه تو این سرما.

فریدون: می دونم من وبال گردنت نبودم خودت هم می رفتی کمکشون. ببخش دیگه.

سلیمان: بچه ها هستن. ردیف می کنن. به امیرسالار گفتی فردا اینجا باشه؟

فریدون: هوا بهتر شه خوب نیست؟

سلیمان: نگران نباش.

 

روز. داخلی. آپارتمان ملوسک.

امیرسالار وارد آپارتمان لوکس ملوسک شده، همانطور که با گوشی در حال صحبت کردن هست بطرف پنجره رفته و کوه برف گرفته را نگاه می کند.

ملوسک از حمام بیرون آمده، نگاهی به امیرسالار کرده و بطرف او می رود و روی مبل می نشیند.

امیرسالار ضمن ادامه دادن مکالمه با گوشی به ملوسک اشاره می کند صدای سگش را ببرد.

ملوسک ناراضی اما عشوه کنان بطرف سگ راه افتاده و سگ را در آغوش می گیرد و نوازش کنان بطرف اتاقی می رود.    17

امیرسالار: چشم. نه. جاده هم ممکنه برفی باشه. با؟ باشه. گفتم که پدر من. باشه با ماشینای خودم نمی آم. حالا خودتون

             برگشتین یه کاریشون بکنین دیگه. فرصت فروش ندارم. به سعید گفتم بیاد ببرتشون نمایشگاه. نگران اینا نیستم،

             گفتم تا خیالتون راحت باشه با اونا نمی آم. مواظبم. حله. نه صدای تلویزیونه. اومدم خونه یکی از دوستام. مواظبم،

             کسی اون رو نمی شناسه. نه تنهام. باشه. باشه. نهایتا ده دقیقه اینجام. می رم همونجا که گفتین. منتظر تماس

             بعدیتونم.

 

روز. خارجی. خیابان.

سعید خودرواش را از پارکینک خانه بیرون آورده و پیاده می شود تا درب پارکینگ را ببندد.

سوسی کنار خانه منتظر سعید ایستاده است.

سوسی بطرف سعید رفته و با سعید گفتگو می کند.

رضا در حالیکه کاغذی در دست داشته و پلاک خانه ها را نگاه می کند به سعید و سوسی که در حال بگومگو هستند نزدیک شده و آنها را نگاه می کند.

سعید: تو یه دقیقه خفه. بفرمایین کاری داشتین؟

رضا: با آقای سعید بالانشین کار داشتم.

سعید: خودمم.

رضا: باید در مورد یاسر عابدی باهاتون حرف بزنم.

سعید: نمی شناسمش.

رضا: دکتر محرمی چی؟ گفته بیام سراغتون.

سوسی کناری کشیده و به دقت گوش می دهد.

سعید با شنیدن اسم دکتر محرمی رضا را به گوشه ای کشانیده و به گفتگو با او می پردازد.

رضا بعد از گفتگو از سعید جدا شده و دور می شود.

سوسی که دورتر نظاره گر است به دنبال رضا راهی می شود.

سعید سوار خودرواش شده و راه می افتد.

 

ادامه.

رضا که متوجه تعقیب شدنش توسط سوسی شده سر یک کوچه به داخل کوچه پیچیده و با رسیدن سوسی به کوچه و پیچیدنش تو کوچه جلوی او ظاهر می شود.

رضا: فرمایش؟

سوسی: زرنگم هستی.

رضا: گفتم فرمایش؟

سوسی: و بد اخلاق. ببین شازده این دکتر چی بود، آها محرمی، دکتر محرمی که اسمش اومد وسط سعید راه داد باهاش بگپی.

رضا: خب؟ منظور؟

سوسی: یعنی کله گنده ست حکما. این سعید لب باز نکنه عالم و آدم جمع بشن حرفی ازش بیرون نمی آد. خلاصه ...      18

رضا: خلاصه این که حرف اصلیت. چرا افتادی دنبالم؟

سوسی: شاید اونی که داری دنبالش می گردی رو بشناسم.

رضا: دنبال کی ام اونوقت؟

سوسی: ببین جناب، اسمتون چی بود؟ حالا هر چی. این سعید کسی رو داره بدون اجازه اون آب نمی خوره. الانم چند وقتی

          هست گم و گور شده. منم هر چی اینور و اونور زدم ردی نشد ازش بگیرم. یه قصه ای این وسط هست که انگار،

          حالا شاید، یه ورش به یه ور شما ربط داره.

رضا: تو چکاره ای این وسط ور بری با ور ما؟

سوسی: نگرفتی. شاید اونی که دنبالشی همونی باشه که من دنبالشم. افتاد حالا.

رضا: فرضا باشه.

سوسی: من گشنمه. یه ساندویچ مهمونم کن. سوسی ام.

 

شب. داخلی. منزل سلیمان.

فریدون دارد عکس نقاشی شده ی سلیمان را نگاه می کند.

سلیمان: هنوزم ...

فریدون: بهترم شده کارش. تابلوهای قشنگی کشیده. بیان حتما کادو می آره برات.

سلیمان: بگو راه بیفته. هر چند ترکیه درهم شده اوضاعش. زلزله ترکیه شدیدتر از خوی بوده. برسه، امیرسالار، راه افتادیم.

فریدون: خوبه. خوب.

 

شب. خارجی. اتوبان.

مهین و امیرسالار سوار بر خودروئی که سعید رانندگی اش را می کند اتوبان تهران تبریز را طی می کنند.

خودرو آنها از کنار تابلوئی که رویش نوشته شده است "تبریز 100 کیلومتر" می گذرند.

 

روز. داخلی. منزل سلیمان.

سلیمان و فریدون به همراه مهین تابلوی نقاشی صحنه های قبلی مهین را به دیوار می زنند.

سعید و امیرسالار نظاره گر خوشی و سرخوشی آنها هستند.

مهین بطرف امیرسالار رفته و او را در آغوش می گیرد.

 

ادامه. خارجی. جلو منزل سلیمان.

سلیمان به همراه فریدون و مهین که دارد اشک می ریزد امیرسالار را راهی می کنند.

امیرسالار سوار خودروی سهند شده و دور می شود.

 

شب. خارجی. کوهستان مرزی.

امیرسالار با چند نفر قاچاقچی و بار و بندیلشان بر روی قاطر از مرز عبور می کند.                                                            19

امیرسالار خسته و افتان و خیزان راه می رود.

قاچاقچی ها خنده کنان راه رفتن امیرسالار را نگاه می کنند.

 

روز. خارجی. فرودگاه استانبول.

سلیمان، فریدون و مهین به همراه مسافرانی دیگر در حال پیاده شدن از هواپیمای پرواز تبریز _ استانبول هستند.

 

روز. خارجی. فرودگاه وان.

امیرسالار در حال سوار شدن بر هواپیمای وان _ استانبول می باشد.

 

شب. خارجی. جلو منزل سعید.

رضا و سوسی درب خانه سعید را زیر نظر گرفته اند.

 

شب. خارجی. اتوبان.

سعید با خودرواش از کنار تابلویی که رویش نوشته شده "تهران 200 کیلومتر" می گذرد.

سعید با گوشی موبایل زنگ می زند.

صدای سعید روی تصویر خودرواش در اتوبان.

سعید: تائید شد. گفت دکتر محرمی پشت جریان هست. منم با خودم فکر کردم، محرمی دیده تو خوب پولی زدی به رگ

        با خودش فکر کرده شاید بشه با پی گرفتن کار اونا باعث بدنامی تو شد. همین. خواستش خراب کردنته. نه بابا حواسم

         هست. دختره هم پیگیرته. زنگ زده بود. چی؟ قطع و وصل شد. آها. پس بخواد ادامه بده حذفش کنم. اوکی. حله.

         تو فقط اوضاع اونور رو روبراه کن تا اومدن مخلصت. فدات. خوش بگذره رئیس با حال.

 

روز. داخلی. منزل رضا در جنوب تهران.

رضا در منزلش که یک خانه کوچک در جنوب تهران است با گوشی در حال صحبت می باشد.

 

ادامه. خیابان.

سوسی در حالیکه با شانی در خیابان منتظر تاکسی است با گوشی اش صحبت می کند.

سوسی: ماشینم تعمیرگاهه. با تاکسی. برس دیگه.

سوسی و شانی سوار تاکسی می شوند.

 

ادامه. داخلی. توی تاکسی.

سوسی مکالمه با تلفن را تمام کرده و از کیفش آینه ای کوچک درآورده و رژش را بررسی می کند.

سوسی: برو خونه و منتظر تماسم باش.

شانی: خسته شدم از این همه بازی و دویدن و قایم باشک و ...            20

سوسی: تمومش می کنیم. این پسره، رضا، جربزه داره. حتم دارم پیداش می کنه.

شانی: انگار ازش خوشت اومده؟

سوسی: بچه هزار بار گفتم از سرت بریز بیرون اینا رو. کیلوش چنده خوش اومدن. منتظرم باش فقط.

 

ادامه. خیابان.

سوسی از تاکسی پیاده می شود.

 

ادامه. جلو خانه رضا.

رضا در حالیکه دوستان جمع شده جلو منزلش را پراکنده می کند سوار پراید یکی از آنها شده و راه می افتد.

 

ادامه. محوطه جلو منزل سعید.

رضا و سوسی زنگ درب منزل سعید را بصدا درآورده اند.

سعید نیمه خواب آلود درب را باز می کند.

سعید: عجب گیری کردیم ها.

سوسی: خفه بابا ...

رضا: باید راه بیفتی.

سعید: کجا؟

رضا: دکتر محرمی خواستت.

سعید: این بیاد من نیستم.

سوسی: تو چکاره ای بدبخت. راه بیفت.

رضا: این داره می ره خونه شون.

سوسی: هی ...

رضا: تاکسی بگیرم برات یا خودت ...

سوسی: مگه بچه ام. رفتم بابا.

سوسی جدا شده و راه می افتد و می رود اما دورادور آنها را زیر نظر دارد.

سعید: یه زنگ که وقت دارم بزنم.

رضا: ببین. دکتر رو حتما خوب می شناسی. هر کاری دوست داری بکن. فقط اگه کلکی بخوای بزنی با اون طرفی. حله.

سعید: حالیمه.

سعید از رضا فاصله گرفته و با گوشی همراه زنگ می زند.

سوسی از دور نظاره گر است.

سعید با گوشی صحبت می کند.

رضا اشاره می کند تا پراید نزدیک شود.

سعید بطرف پراید می رود.                                           21

سعید: سیروس شنیدی چی گفتم. حذفش کن.

 

ادامه. خیابانهای مختلف.

سعید و رضا سوار بر خودروی پراید از خیابانهای مختلفی می گذرند.

سوسی سوار بر تاکسی خودروی پراید را تعقیب می کند.

تاکسی در ترافیک گیر می کند.

خودرو پراید ناپدید شده است.

 

ادامه. محوطه جلو منزل سوسی.

سوسی با اخم و ناراحتی از تاکسی پیاده شده و وارد خانه اش می شود.

سیروس با کلاه و عینک و پالتوئی بر تن سوسی را زیر نظر گرفته است.

 

ادامه. پارکینگ ساختمان دکتر محرمی.

سعید و رضا از خودرو پراید پیاده شده و با راهنمائی رضا بطرف دربی بسته حرکت می کنند.

 

روز. خارجی. کنار استخر هتلی در استانبول.

امیرسالار در حالیکه کنار استخر درازکشیده با گوشی اش مرتب زنگ می زند.

امیرسالار برای سعید اس ام اس می فرستد.

خبری از پاسخ نیست.

امیرسالار (با خودش): لامصب اگه خبری هست فقط برام زمان بخر.

 

شب. داخلی. اتاقی در ساختمان دکتر محرمی.

سعید با صورتی خونین و کبود به صندلی بسته شده است.

رضا گوشه ای روی مبل نشسته است.

هوشنگ به صورت سعید آب می پاشد.

هوشنگ: هوشنگم. کارم باز کردن دهانهای بسته ست. تخصصمه. گوشیت صد بار بیشتر زنگ زده. گفتم جواب بدم یارو

           زرنگه می پره. خودت باهاش صحبت کنی بهتره. برا ما بهتره. گوش کن. کشتن تو برای دکتر محرمی اندازه آب

           خوردن هم مشکل نیست. زنده ت لازمه. البته حرفات. اگه جونت رو دوست داری، و اگه دختره، اسمش چی بود؟

رضا: نوشته شده ثریا.

هوشنگ: نامزد و دختر عمه ت. ثریا. بهش گفتی گذرنامه بگیره نه؟ همه چیز آماده ست برا حرکت. حالا کجا؟ آره خب. این

            مهمه. قراره کجا برین؟ امیرسالار کجاست؟ شماره ی رو گوشیت مال اماراته. قرار هست برین کنارش نه؟ خب.

            ببین دو طرفه ست. اتوبان دکتر ما دو طرفه ست. اگه امیرسالار رو ول کنی، با همین نامزدت یه خونه هر کجای این

            کره گرد بخوای به اسمته. این یعنی امیرسالار نشد دکتر هست. حالیته دیگه.                                                        22

رضا: نوشته شده بچه بدی نیست. فقط با اون پریده بد شده انگار.

هوشنگ: فرصت همیشه برا همه هست. دوست داری خوب بشی؟ راستی تا حالا آدم کشتی؟ من عاشقشم.

 

روز. خارجی. کوچه.

سوسی و شانی وارد کوچه ای می شوند.

خودروی سیاهرنگ سیروس با سرعت بطرف آنها حرکت می کند.

سوسی متوجه خودرو شده و با نزدیکتر شدن آن فقط می تواند خودش را کنار بکشد.

خودرو شانی را زیر گرفته و درمی رود.

سوسی حیرت زده شانی را که دست روی شکم گذاشته و خون آلود طرفی افتاده نگاه می کند.

 

روز. داخلی. لابی هتل در استانبول.

سلیمان، مهین و فریدون دور میزی نشسته و قهوه می خورند.

امیرسالار آمده و با اصرار پدرش را کناری می کشد تا با او صحبت کند.

 

ادامه. محوطه بیرونی هتل.

امیرسالار: وقتی نداریم.

فریدون: داشتن و نداشتن وقت رو من تعیین کردم همیشه.

امیرسالار: دکتر محرمی.

فریدون: چی؟

امیرسالار: دنبالمه. گوش کن پدر من. من یه کارایی کردم.

فریدون: از کارات خبر دارم، بگو اون با تو چکار داره؟ دکتر ...

امیرسالار: نه ندارین. خبر ندارین. از کارام. برم سر اصل مطلب. اونجا، تو اون خراب شده، شماها برای ما، جوونای ایرانی

             هیچ انتخابی باقی نذاشته بودین. گوش کن فقط. گوش کن. آره من و امثال من آزاد بودیم هر کاری بکنیم. هر

             کاری. نه اما هر کاری. هر کاری که شماها، پدرانمون برامون دوست داشتین. آره آزاد بودیم اون کارا رو بکنیم.

             یعنی هر چی شماها دوست دارین. ما باید مثل مجسمه های متحرک همونی می شدیم که شماها دوست داشتین.

             این وسط خواست خودمون مهم نبود ...

فریدون: دکتر محرمی مزاحمتی برات بوجود آورده؟ گوش کن ...

امیرسالار: گفتم تو گوش کن. اینجا دیگه ایران نیست فقط تو حرف بزنی و من گوش بدم. اینجا آزادم. آزادم هر چی خواستم

             بهت بگم. نه نمی خوام حرفهای مونده رو دلم رو بزنم. نه حالش رو دارم و نه برام مهمه دیگه. فقط ببین چی به

             چیه. باید بریم. جلوتر. ناشناس تر. هرجائی که قرار بود ردیف کنی حالا وقت رفتنه. اون دکتره رو تو بهتر از من

             می شناسی. حتم دارم بزودی اینجاها پیداش می شه. آره درست شنیدی. رقیب سنتی تو دنبال منه. آره. همینه. اون

             روانی دنبال منه. باید بریم. گم بشیم. می دونم قدرت تو کمتر از اون نیست، تو اما به اصولی پایبندی. اصولی که

             برای اون هیچ ارزشی نداره. بخواد کاری کنه همه چیز فدا بشه براش مهم نیست. اصلا. دنیا رو بزنه بهم براش   23

             مهم نیست. قصه اینه. من که از مجسمه دلخواه تو بودن خسته شده بودم با آدمام شروع کردم به پول جمع کردن از

             این و اون. آره. مثل هرمی ها. گلدکوئیست. نمی دونم. از همه پول گرفتم. از هر کی که خواست. سود خواست.

             خیلی.خیلیه. سود می دادم یه مدتی به صاحبای پولا. از خودشون می گرفتم. تعداد که زیاد شد بریدم سود رو. برام

             تفریح بود اول کار. پول بزرگ حریصم کرد. حالا صاحبای اون پولا دنبالم هستن. دکتره، دکتر محرمی فهمیده انگار.

             بخاطر زمین زدنت لابد اونم پی گرفته قصه رو. آدمای اون دنبالم هستن. بریم باید.

فریدون: بالاخره یه راهی پیدا کرد. حق الناس. پول مردم. توی احمق این فرصت رو بهش دادی حالا. بهونه ست اما این رو ما

           می دونیم. پسره احمق.

فریدون امیرسالار را هل می دهد تا با لباس بیفتد داخل استخر.

فریدون: کل پولایی که گرفتی باید برگرده با صاحبانشون.

امیرسالار خودش را کنار استخر کشانیده است.

امیرسالار: دست من نیست. خودت که اوستای این کارایی. من یه واسطه بیشتر نبودم.

فریدون: دوست داشتم آبا از آسیاب که افتاد برگردی. خواست مادرت بود. خرابش کردی.

 

ادامه. داخلی. لابی هتل.

سلیمان و مهین نشسته اند.

مهین: واقعا؟

سلیمان: تو نخواستی. منم فراموش که نه، بی خیال شدم.

مهین: من خواستم. تو گیر مردم بودی. بیشتر از من برات مهم بودن.

سلیمان: زندگی فیلم هندی نیست. بالاخره یه جورایی رو پا می مونه آدمی.

مهین: راضی هستی؟

سلیمان: اون بالایی راضی باشه کافیه.

مهین: هنوزم مثل اون روزا. معتقد.

فریدون و امیرسالار با لباس خیس وارد می شوند.

سلیمان می خندد.

مهین نگران و با تعجب پرسشگرانه نگاه می کند.

فریدون: سلیمان فردا راهیمون کن.

سلیمان: پدر و پسر چی شدین یهو؟

فریدون: زلزله اینجا، ترکیه همه برنامه های موندن رو بهم زد.

سلیمان: زلزله بدی هست.

 

روز. خارجی. بهشت زهرا.

سوسی در کنار خانواده شانی مراسم خاکسپاری او را برگزار می کنند.

سوسی به سعید زنگ می زند.                                               24

جوابی نیست.

 

ادامه. همانجا.

رضا و دو نفر دیگر سعید را آورده اند تا از دور نظاره گر مراسم باشد.

رضا: تو هم مقصری.

سعید شرمنده سوسی را که گریه کنان در حال شماره گیری است  نگاه کرده و روی برمی گرداند تا دور شود.

سعید: باید بریم تبریز.

رضا: امیرسالار اونجاست؟

سعید: نه. اونجا کسی هست که جاش رو باید بدونه.

 

شب. خارجی. فرودگاه تبریز.

رضا به همراه سعید از هواپیما پیاده می شود.

 

ادامه. جلو منزل سلیمان.

رضا و سعید با سهند گفتگو می کنند.

 

ادامه. داخلی. هتلی در تبریز.

رضا و سعید در رستوران هتل نشسته اند و غذا می خورند.

 

روز. خارجی. فرودگاه تبریز.

سلیمان از هواپیما پیاده می شود.

 

شب. داخلی. اتاق هتل.

گوشی سعید زنگ می زند.

سعید: سلیمانه.

رضا: بگو باید ببینیمش.

 

روز. داخلی. داخل خودروی سهند.

سلیمان، رضا و سعید سوار بر خودروی سهند گفتگوکنان از خیابانهای مختلفی می گذرند.

سلیمان: تا خودم نبینم اینا رو باورش نمی کنم.

 

شب. داخلی. درون هواپیما.

رضا و سعید و سلیمان داخل هواپیما کنار هم نشسته اند.                25

سعید با سلیمان گفتگو می کند.

رضا خوابیده است.

 

ادامه. خارجی. فرودگاه تهران.

رضا و سعید و سلیمان سوار بر تاکسی از فرودگاه تهران خارج می شوند.

 

روز. خارجی. محوطه جلوی هتلی در تهران.

سلیمان از هتل بیرون آمده و با رضا و سعید که منتظر او هستند به طرف خودروئی حرکت می کند.

 

ادامه. جاهای مختلف.

سلیمان با رضا و سعید در محل های مختلف که تقریبا همگی در محله های فقیرنشین تهران قرار دارند با افراد مختلفی صحبت می کنند.

 

ادامه.

عباس: آقا فقط پول خودم نبود. به مادرزنم گفتم خانه اش رو فروخت. دادیم دست یاسر. دو ماهی سودش رو گرفتیم. بعد

          خبری نشد. بدبخت شدیم. خونه رو فروخت سه میلیاد. الان چنده؟ آقا هفت تومن. به وللاه ظلمه این.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از آدمهائی که در پشت بامی درون چادر زندگی می کنند دیدن می کنند.

 

ادامه.

جعفر: دار و ندارم. هر چی داشتم. اینه وضع و اوضاعم. ماشینم رفت. خونه ام.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از محله ای با کودکان بسیار دیدن می کنند.

 

ادامه.

منوچهر: هفتصد میلیون خودم، هشتصد تا پسرم. طلاهای زنم.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از محله ای با معتادان بسیار دیدن می کنند.

 

ادامه.                                                             26

پروانه: طلاهام رو فروختم. از شوهر قبلیم گرفته بودم. بجای مهریه. همه رفت از دستم. من که معتاد نبودم.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از محله ای با سگ های بسیار دیدن می کنند.

 

ادامه.

نسرین: پول برادرم بود. یک میلیارد. منم باهاش شریک بودم یعنی. الان این سگا باهام موندن. برادرم دق کرد مرد.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از تیمارستانی دیدن می کنند.

 

ادامه.

شهرام: پول چرک کف دسته. نه. من پول ندارم که. چقدر؟ باشه همه دوزاریام مال تو. پول چیه آخه. گه بگیره بانک ملیت رو.

         خونه کدومه؟ من تا صد بلد نیستم بشمرم. چند؟ هزار؟ هاهاهاهاها. میلیون چنده حالا؟

 

ادامه. خارجی. بالای تپه ای در تهران.

نمایی از تهران گم شده در دود زیر پا.

سلیمان به صندوق خودرو تکیه داده و محو افق شده است.

رضا بطرف سلیمان می رود و سیگاری روشن کرده و به او می دهد.

سعید دورتر از آنها روی سنگی نشسته و دارد با آتشی که روشن کرده اند خودش را گرم می کند.

رضا: پول اینا رو برده. شمام کمکش کردین.

سلیمان: برآورد کردین دقیقا چند برده؟

رضا: چند هزار میلیاردی باید باشه.

سلیمان: کم بود خودم برمی گردوندم. زیاده.

رضا: بدبختمون کرده.

سلیمان: می آرمش. جفتشون رو. فقط بین خودمون بمونه. تو و من.

رضا: می تونین؟

سلیمان: دهنت باز بشه نه.

رضا: من چیزی نشنیدم که دهنم باز بشه.

سلیمان: نه اون، نه هیچ کس دیگه ای. حتی دکتر.

رضا: اون نبود نمی تونستیم بدونیم اومده تبریز خونه شما.

سلیمان: برا شما دهن وا کرده، برا بقیه هم واکنه فریدون و پسرش پریدن.

رضا: حالیمه.                                                        27

سلیمان: با من تماس نگیر. خودم خبرت می کنم.

رضا: یعنی امیدوار باشم.

سلیمان: به همه بگو نخواست کمک کنه.

رضا: شاید بخوان بیان دنبالت.

سلیمان: پولتون رو بخوای باید راهی پیدا کنی. کسی نباید اسمی از من بشنوه.

 

شب. داخلی. فرودگاهی در ایتالیا.

سلیمان به همراه سهند در حال خارج شدن از ساختمان فرودگاهی در ایتالیا هستند.

 

ادامه. داخلی. درون تاکسی.

سلیمان به همراه سهند سوار بر تاکسی در خیابانهای مختلفی در حرکتند.

 

ادامه. خارجی. جلو ساختمانی بزرگ در رم.

سلیمان به همراه سهند وارد ساختمان بزرگی می شوند.

 

ادامه. داخلی. اتاق شرکت تجاری چرم.

سلیمان به همراه سهند با مدیر شرکت روی مبل نشسته اند.

سهند با مدیر به ایتالیایی صحبت می کنند.

سهند: یه خونه براشون گرفتن.

سلیمان: بپرس کجا؟

سهند با مدیر به ایتالیایی صحبت می کنند.

سهند: توی ونیز. خودشون خواستن برن اونجا.

مدیر به ایتالیائی چیزی می گوید.

سلیمان: چی گفت؟

سهند: می گه تلفنی هم می تونستم آدرس بدم.

سلیمان: فریدون روباه تر از ایناست. بو می کشید در می رفت. بگو با همدیگه و بدون معطلی می ریم ونیز.

سهند با مدیر ایتالیائی صحبت می کند.

 

روز. خارجی. ناکجاآبادی بهشت گونه.

فریدون به همراه امیرسالار که دارد شراب می نوشد کنار دریا نشسته اند.

مهین دارد نقاشی می کشد.

 

روز. خارجی. ونیز.                                                    28

سلیمان به همراه سهند و مدیر ایتالیایی سوار بر قایق متوسط لوکسی جلو خانه ای قرار دارند.

سلیمان دست در جیب کرده و چاقوی قدیمی دسته زنجانش را لمس می کند.

درب خانه باز می شود.

اصغر بیرون می آید.

مدیر لبخندزنان سلیمان را نگاه کرده و با سهند به ایتالیایی صحبت می کند.

سهند: می گه اینم فریدون شما.

سلیمان که به اوضاع مشکوک شده است با اصغر گفتگو می کند.

سلیمان: تو ایرانی هستی؟

اصغر: در خدمتتون هستم.

سلیمان: اسمت چیه؟

اصغر: فریدون تهرانی هستم. امرتون هموطن.

سلیمان که تا ته جریان را فهمیده روبرگردانده و افق را تماشا می کند.

سهند: بابا ...

سلیمان: رفته.

سهند با مدیر ایتالیائی صحبت می کند.

سهند: می گه کس دیگه ای نیومده سراغش. از همون لحظه که زنگ زدیم و بهش گفتیم با این طرف بودن.

سلیمان: ما گفته بودیم سه نفرن.

سهند با مدیر ایتالیائی صحبت می کند.

سهند: می گه آره سه نفر بودن.

سلیمان: هموطن شما چند نفرین اینجا؟

اصغر: من و زنم و پسرم.

سلیمان: تعریف کن.

اصغر: چی رو؟

سلیمان: مرتیکه کل قصه رو.

اصغر: قصه؟ چه قصه ای؟

سلیمان: جعلی بودن اوراقت مشخص شه کمش پنج شش سالی تو این کشور غریبه زندونی می شی.

اصغر: تا وکیلم نیاد من حرفی ندارم بزنم.

سلیمان بطرف اصغر رفته و چاقو را درمی آورد و زیر گلویش می گیرد.

سلیمان: می دونی کی بود که گفت بیای شرکت چرم و بقیه ماجرایی که تو بهتر از ما داستانش رو می دونی رو بازی کنی؟

اصغر: تا وکیلم ...

سلیمان: د حرف بزن مردک احمق.

اصغر: واقعیتش نه.

سلیمان: باقیش؟                                                       29

اصغر: من یه بازیگر آماتور تئاترم. پول خوبی گرفتم اما.

سهند جلوتر رفته و اصغر را از دست سلیمان نجات می دهد.

سلیمان: رفته. این بار با همه کس و کارش. سر همه مون کلاه گذاشته و رفته.

سلیمان چاقویش را به آب می اندازد.

نمایی دور از شهر زیبای ونیز که خانه ها درون آب قرار دارند.

قایق حامل سلیمان و بقیه از بالا هر لحظه کوچک تر و کوچک تر دیده می شود.                                                                                                                                                                   

                                                                                       پایان

                                                                                  1401.11.26

                  30

متن فیلمنامه: تون ...

با ادای دین و احترام به فیلم هندی "شعله که نوجوانی ما با دیدن چندباره آن شروع شد.

خارجی. جاده. روز.

سروان جعفری از مینی بوس ایستاده در کنار جاده پیاده شده و پس از دور شدن مینی بوس با کمی مکث و نگاهی به جاده خلوت پیش رو و پشت سر، آرام آرام وارد جاده خاکی منشعب از جاده اصلی می شود.

ادامه. خارجی. جاده خاکی.

سروان جعفری پیاده و رو به کوه های بلند پیش رو، مسیر جاده خاکی را طی می کند.

ادامه. همانجا.

سوگل با جیپ وارد جاده خاکی شده و از پشت سر به سروان جعفری نزدیک می شود.

سروان جعفری می ایستد و منتظر رسیدن جیپ می شود.

سوگل به سروان جعفری رسیده و جیپ را نگه می دارد.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

سوگل در حالیکه سروان جعفری سوار شده بر جیپ است، مسیر جاده خاکی را از میان مراتع و باغات و تپه های سرسبز پشت سر می گذارد.

جیپ سوگل به روستا نزدیک می شود.

ادامه. ورودی روستا.

جیپ سوگل پایین تپه ایستاده است. سروان جعفری از جیپ پیاده شده و بطرف خانه ای که روی تپه قراردارد حرکت می کند.

ادامه. داخلی. پذیرائی منزل بایات.

سروان جعفری وارد پذیرائی شده و به بایات که از پنجره بیرون را نگاه می کرده و حالا بطرف او برگشته سلام نظامی می دهد.

بایات: رسیدن بخیر سروان جعفری.

سروان جعفری: قربان. پیغامتون خیلی خوشحالم کرد. هنوزم در یاد ما هستین و ...

بایات: بشین سروان. 

سروان جعفری روی مبل می نشیند.

بایات: سروان، جدا شدن فیزیکی به معنای فراموشی نیست. شماها همیشه در قلب من جای دارین.

بایات بطرف مبل رفته و کنار سروان جعفری می نشیند.

بایات: این دیدار البته برای خواهشی هست که ...

سروان جعفری: امرتون هر چی باشه با منت انجام خواهد شد.

بایات: ممنونم. می خوام دو نفر رو برام پیدا کنین.                                                                                   1

سروان جعفری: اگه میسر باشه خوشحالمون خواهد کرد. حالا کیا هستن این دو نفر مهم که شما دنبالشون هستین ...

بایات: این عکسشونه.

بایات عکسی را به سروان جعفری می دهد.

بایات: می شناسیشون.

سروان جعفری: اوکتای، توغای. موندم دو قالتاق دربدر به چه درد شما ...

بایات: برای کاری لازمشون دارم. سروان، برای من درک تعجبت سخت نیست.

سروان جعفری: دو آس و پاس لات آسمان جل خلافکار ...

بایات: برای من حکم طلا رو دارن. مجبورم از دوره خدمتم تو پاسگاه مرزی ایران و ترکیه خاطره ای رو تعریف کنم. اونجا

         که بودم خیلیا از مرز رد می شدن تا برن اون ور. برا درس خوندن، فرار از سربازی، پیدا کردن آینده روشن. هر کسی

         خواسته ای داشت. فراری ها گاهی گرفتار ما می شدن، گاهی گرفتار مامورای ترکیه که تحویل ما می دادنشون. یه بار

         این دو جوان رو گرفتیم. دو لات بی غم و غصه. خیلی شلوغ کردن و سر به سر افرادم گذاشتن. بعد چند ماه قرار شد

         بیام مرخصی. گفتم حالا که دارم می رم بهتره اینا رو هم با خودم ببرم. منتظر نموندم جیپ از مرکز بیاد. با خودم

         بردمشون ایستگاه قطار قطور خوی. یه قطار بار برده برد ترکیه و داشت خالی برمی گشت. سوارش شدیم. اطراف پل

         قطور نیروهای حزب دموکرات، شاید هم کومله، بهمون حمله کردن. یه قطار باری و یه افسر تنهای ژاندارمری و ده ها

         حزبی مسلح مهاجم.

گذشته. روز. خارجی. واگن خالی قطار باری در حال حرکت.

اوکتای و توغای با دستبندی بر دستهایشان، کف واگن خالی نشسته اند.

سروان بایات روبروی آنها بر روی پتو دراز کشیده و کلاهش را روی چشمانش کشیده است.

توغای: سرگروهبان ...

بایات: تو هنوز فرق گروهبان با سروان حالیت نیست نه؟

توغای: فکر کردم خوابین بابا.

بایات: چیه شاشت گرفته؟

توغای: یه سوال. شنیدم قراره شما رو با اون نیروهای دیگه قاطی کنن؟

بایات: کدوم نیروهای دیگه؟

توغای: بابا همونائی که تازه تشکیل شده ن و با دزدا کاری ندارن و کارشون گرفتن عرق خوراست ...

اوکتای: کمیته ...

توغای: باریکلا داش اوکتای خودم. کمیته.

بایات: این حرفا به تو نیومده. حالام ور نزن کمی بخوابم.

اوکتای: داش توغای.

توغای: جان توغای.

اوکتای: تو می گی چند به چنده؟

توغای: چی؟                                                                                                                            2

اوکتای: اینکه جناب سروان اصلا خیالش هم نیست تو واگن دو نره شیر هست و ...

توغای: نه بابا حالیشه.

اوکتای: پس چرا اینریختی دراز به دراز گرفته خوابیده؟ یعنی از نظر اون ما دو نره شیر هیچ پلان و برنامه ای برای ترسوندنش

          نداریم نه؟

توغای: پلان رو خوب اومدی. عارضم خدمت داش اوکتای خودم، این جناب سروان بایات از اون دسته افسرائیه که تو نوار

          مرزی شبا رو تا صبح کشیک می دن کسی از دستشون در نره. که نکنه جوونای بی کار جویای نام و پول ...

اوکتای: بگو عاشقای درس و مشق عالیه ...

توغای: درست عین ما دو تا ...

اوکتای: بخوان برن اونور و خوشبخت بشن. داشتی این رو می گفتی دیگه.

توغای: اوهوم. برن دکتر بشن، مهندس بشن بیان به مملکت خودشون خدمت کنن.

بایات: بهتره بگین در برن تا از سربازی فرار کنن ...

اوکتای: فرار؟ از سربازی؟

توغای: نه بابا خواب نیستن انگار ...

بایات: برا پائیدن شما باید بیدار باشم؟ فکر کردین خیلی جسور و زرنگین؟

اوکتای: این که خب از وجناتمون مشخصه. اصلا هم لازم به گفتن نیست جناب سروان. مگه نه داش توغای؟

توغای: پس چی داشم. دوم از اون چرا فکر کردین برا نرفتن به خدمت داریم درمی ریم؟

بایات: صدای قاپ انداختن شپشای جیباتون گوش فلک رو کر کرده. اونور هم دلخوشی اینا گرونه. شماها اهل کار کردنم

         نیستین بگم رفتنتون برا کاره. شماها ...

اوکتای: حالا فرض کنیم حق با شماست. ما از سربازی گریزان. این کجاش بده شماها نشستین سر مرز امثال ما رو ...

بایات: زمین که بهت نون داد، وطنت، حرمت داره، حق داره به گردنت. باید برات مقدس بشه. پنجاه سال، شصت سال نونش

          رو بخور، دو سالم برو خدمتش رو بکن. این درد داره؟ فرار کردن داره؟

اوکتای: نه، درد اینجاشه که سربازی رو امثال ما باید بریم، دانشگاه و خوشگذرونی رو آقازاده های امثال شما.

بایات: بچه های من آقازاده نیستن.

توغای: حالا مثال بگیرین شما.

بایات: درد شما دو تا اینا نیست. شما دوست دارین در برین تا نبرنتون جنگ. ترسیدین. حالام ساکت شین بذارین یه چرتی

         بزنم.

توغای: ما و ترس؟

اوکتای: جناب سروان هنوز ما رو نشناختن.

بایات: دو لاف زن. شناخت داره؟

اوکتای: شما کجا بودین وقتی ما تو جنگ نقده با دویست تفنگ برنو جلو بیست هزار مسلح دموکراتی ایستادیم و نترسیدیم؟

توغای: حالا اون موقع پانزده شانزده سال بیشترم نداشتیم.

بایات: شما؟

توغای: جان خودم نه مرگ شما، با دست خالی صاحب دو کلت و یه برنو شدم.                                              3

بایات: عجب! دزدی تو بلوا؟!

توغای: اگه فرصتی پیش بیاد پی به اشتباهتون خواهید برد.

اوکتای: در مورد شناخت ما دو تا.

توغای: پس منتظر بمونیم تا ببینین کی ترسو تشریف داره. یا دزد بلوا. مگه نه داش اوکتای.

اوکتای: اوهوم. منتظر بمونین و ببینین جناب سروان عزیز.

صدای تیر شنیده می شود.

بایات متوجه کم شدن سرعت قطار شده، با کنجکاوی از جا بلند می شود.

بایات از درب واگن بیرون را نگاه می کند.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

مهاجمان سوار بر اسب و موتور سیکلت و چند جیپ از پشت سر به قطار در حال حرکت نزدیک می شوند.

ادامه. واگن خالی قطار باری در حال حرکت.

بایات: بهمون حمله شده. حزبیان.

اوکتای: قطار خالیه که!

بایات با هفت تیرش تیراندازی می کند.

بایات: اونا دنبال خرابکاری ان. براشون فرقی نداره قطار خالیه یا پر.

بایات با هفت تیرش تیراندازی می کند.

توغای: چند نفرن حالا؟

بایات با هفت تیرش تیراندازی می کند.

بایات: زیاد. مثل همیشه فله ای ریختن سر قطار.

بایات با هفت تیرش تیراندازی می کند.

اوکتای: تنهائی می خواین جلو این همه حزبی واییستین؟

بایات: قطار واییسته، تسلیم شیم همه مون رو کشتن.

توغای: دستای ما رو باز کنین کمکتون کنیم خب.

اوکتای: تا دیر نشده.

بایات بیرون از قطار را نگاه می کند.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

مهاجمان از چپ و راست و عقب قطار در حال نزدیک شدن به قطار هستند.

ادامه. واگن خالی قطار باری در حال حرکت.

بایات ناچارا دستبند اوکتای و توغای را باز می کند.                                                                                4

بایات: یادتون باشه دربرین، بگیرم خودم راحتتون ...

توغای: اول مهمونای ناخونده رو باید دک کرد.

ادامه. قسمت های مختلف قطار باری در حال حرکت.

بایات، توغای و اوکتای از واگن خارج می شوند.

بایات ضمن تیراندازی روی واگن قطار رفته و از آنجا مهاجمان را با تیر می زند.

اوکتای به طرف عقب قطار می رود.

توغای بطرف جلو قطار رفته و با یک مهاجم که وارد اتاق لوکوموتیوران شده درگیر می شود و در نهایت لوکوموتیوران را نجات می دهد تا سرعت قطار را بالا ببرد.

توغای با اسلحه ای که از مهاجم گرفته بطرف بیرون از قطار تیراندازی می کند.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

مهاجمان کاملا به قطار نزدیک شده اند.

تعدادی از مهاجمان وارد واگن های قطار می شوند.

ادامه. قسمت های مختلف قطار باری در حال حرکت.

اوکتای تن به تن با چند مهاجم درگیر است.

یکی از مهاجمان تیر شلیک می کند اما به بدن مهاجم دیگر که اوکتای او را سپر خود کرده اصابت می کند، اوکتای از فرصت استفاده کرده و مهاجم را با لگد از واگن به پایین پرتاب می کند.

توغای به لوکوموتیوران کمک می کند تا سرعت قطار را بالا ببرد.

بایات از جاهای مختلف قطار برای سنگر گرفتن و شلیک تیر استفاده می کند.

اوکتای با دو دست در حال تیراندازی است.

مهاجمان علیرغم تلاش نتوانسته اند موفقیت چندانی بدست بیاورند.

اوکتای بالای قطار رفته و از آنجا به مهاجمان شلیک می کند.

توغای با یکی از مهاجمان تن به تن درگیر شده و با سرنیزه تفنگ او را به پایین پرتاب می کند.

بایات که فشنگ تمام کرده است با برداشتن تفنگ یکی از مهاجمان که با تیر توغای می افتد به تیراندازی ادامه می دهد.

توغای تفنگش را طرف مهاجم بی اسلحه گرفته و با اشاره از او می خواهد سیگاری به او بدهد. مهاجم سیگارش را از جیب درآورده و بطرف توغای پرت می کند. توغای سیگار را برداشته و با اشاره از مهاجم می خواهد روشنش کند. مهاجم سیگار توغای را روشن می کند. توغای با اشاره از مهاجم می خواهد که خودش از قطار بیرون بپرد، مهاجم ناچارا از قطار به بیرون می پرد. توغای برایش دست تکان می دهد.

اوکتای همچنان در حال تیر انداختن به مهاجمان می باشد.

بایات که باز هم فشنگ تمام کرده، بصورت تن به تن با یک مهاجم درگیر شده و اسلحه او را می گیرد و او را به بیرون از قطار پرتاب می کند.                                                                                                                             5

بایات، اوکتای و توغای همچنان به تیراندازی ادامه می دهند.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

مهاجمان همچنان در حال یورش هستند و همچنان بر زمین می افتند و همچنان به کارشان ادامه می دهند. 

مهاجمان با نگرانی متوجه کوه پیش رو و تونل شده و تلاش دارند قبل از تونل کار قطار را یکسره سازند.

ادامه. قسمت های مختلف قطار باری در حال حرکت.

بایات تیر خورده، زخمی شده و کف واگن می افتد.

اوکتای و توغای به هم رسیده اند.

قطار سوت زنان به تونل نزدیک می شود.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

قطار در حال خارج شدن از تونل می باشد.

ادامه. روی قطار.

اوکتای و توغای همدیگر را بغل کرده و قصد دارند از قطار بیرون بپرند و فرار کنند اما با دیدن بایات که بر کف قطار افتاده است مردد می مانند.

اوکتای: می گی چی؟

توغای: اینجا بمونه مرگش حتمیه.

اوکتای: اوهوم.

توغای: بیمارستانم ببریم ممکنه نتونیم در بریم.

اوکتای: اوهوم.

توغای: تو می گی چی؟

اوکتای: گل یا پوچ؟

توغای: گل یا پوچ با عکس ننه اوکتای مرحوم.

اوکتای: گل بشه می بریمش بیمارستان.

توغای: پوچ بشه وللللللش به امان خدا.

اوکتای عکس پرس شده سه در چهاری را از جیبش درمی آورد و می بوسد و در پشت خود دست به دست کرده و جلو توغای می گیرد.

توغای یکی از دستهای اوکتای را انتخاب می کند.

اوکتای دستش را باز می کند. گل هست، عکس توی دستش قرار دارد.

زمان حال. داخلی. پذیرائی منزل بایات.                                                                                              6

بایات: اون دو لات آس و پاس بدن نیمه جون من رو رسوندن بیمارستان. زنده موندم.

سروان جعفری: زندونی تو این مملکت نیست اینا مهمونش نبوده باشن.

بایات: دستگیر شدن اما نذاشتم زندون برن. الان سربازن.

سروان جعفری: از من چه انتظاری دارین؟

بایات: اونا سربازن. این روستام دائما مورد تاخت و تاز کومله ها و دموکراتهاست. دو سرباز بدین اینجا مامور بشن برای

         حفاظت از مردم. خورد و خوراک و پول تو جیبیشون هم با ما.

سروان جعفری: ما برای کمین و گشت و گذار به روستاها سرباز می فرستیم منتهی این دو نفر سربازای ما نیستن.

بایات: سرباز پاسگاه بشن مشکلی نیست.

سروان جعفری: بله. مشکلی نیست. رو قولم حساب کنید.

خارجی. روز. جاده. جاهای مختلف.

اوکتای و توغای با لباس سربازی و سوار بر موتورسیکلت ترانه خوان عبور می کنند.

خارجی. روز. محوطه بیرونی کارگاه مکانیکی موتورسیکلت.

مموش برای شاگردها و همکارانی که دورش را گرفته اند خاطره تعریف می کند.

مموش: آقا نبودین که. یه وقتی اومدن سراغم. حالا مام دست و صورت سیاه و روغنی، گفتم چتونه؟ یه املت ردیف کردم هلو

          گفتم بزنین به رگ ببینین دنیا دست کیه. خوردن تا گلو. نمک گیر شدن. گفتم حالیشونه. آدمن. نرفتن. نرفتن هیچ،

          دیدم دنبال قلدری هستن و گردن کلفتی. زکی. از کی؟ از من؟ کور خوندین. گفتم. به موت قسم. گفتم. باکم نیست.

          حالا اونام گول هیکلشون رو خوردن، فکر کردن چه خبره. فکر کردن منم مثل بقیه م یه پخ کنن بترسم. زکی. رفتم تو

          کارشون. به موت قسم. حالا اونام دو استکون عرق سگی زدن، لول. منم تازه از زورخونه برگشتم توپ. چرخ و میل و

          کلی تمرین و اینا. گرم گرم. گفتم ببین زپرتی، به موت قسم گفتم. گفتم تا اون روی من بالا نیومده زدین به چاک.

پشت سر مموش اوکتای و توغای آرام آرام پیش آمده و دو طرف او می ایستند.

مموش: گفتم هری. گفتم تا دندوناتون رو روی زمین ردیف نکردم گم شین که اصلا و ابدا حوصله شما دو تا رو ندارم.

اوکتای: باریکلا.

مموش: پس چی. من به شغال باج بدم؟ زکی.

توغای: آفرین.

مموش: فدات. مخلص کلی حالشون گرفته شد.

اوکتای: بعد چی شد؟

مموش: بعدی نموند که.

توغای: یعنی که ردشون کردی.

مموش: بدجور. پشت سرشونم نگاه نکردن.

اوکتای: رفتن که رفتن؟

مموش: مثل باد.                                                                                                                         7

توغای: بی برگشت.

مموش: خواستن نرن. یقه جفتشون رو گرفتم و ...

مموش متوجه می شود یقه اوکتای و توغای را گرفته است.

مموش: مگه شما کار ندارین؟ مگه شما بیکارین؟ هر ماه سر برج نشده حقوقتون رو طلبکارین ازم، اونوقت اومدین اینجا

          نشستین من براتون قصه و خاطره تعریف کنم؟ پاشین گمشین برین دنبال کاراتون.

مموش کارگران مکانیکی را رد می کند تا دنبال کارشان بروند.

مموش: به به. سربازای وطن. فدا مدا. رفتین خدمت به سلامتی؟     

اوکتای: فعلا در رفتیم تا ...

توغای: بیایم سراغ تو و پولامون رو بگیریم و ...

توغای: بریم اونور.

مموش: به سلامتی. خدا یار و یاورتون باشه. گفتم شماها سربازی برو نیستین. تا یه چای بزنین ساکه رو آوردم.

شاگرد مموش از فلاکس چای می ریزد.

مموش در حالیکه برای آوردن ساک به پستوی مغازه می رود، چشمکی به شاگردش می زند و از او می خواهد کاری خاص را انجام دهد.

مموش: خب بالاخره شما دو تا اومدین. چقدر منتظر این لحظه حساس بودم من.

ادامه. همانجا.

شاگرد مموش در پستو، با دستپاچگی در حال زنگ زدن به جائی است.

ادامه. همانجا.

مموش ساک پر از پولی را تحویل اوکتای و توغای می دهد.

اوکتای پولها را بررسی می کند.

توغای بسته های پول را شمارش می کند.

ادامه. همانجا.

شاگرد مموش در حال راهنمائی دو مامور کمیته به همراه دو دژبان نظامی ست که تازه وارد محوطه شده اند.

ادامه. همانجا.

اوکتای و توغای در حال خارج شدن از محوطه هستند که با ماموران روبرو شده و گرفتار آنها می شوند.

ادامه. همانجا.

آنطرف نرده های درب محوطه مکانیکی، که شبیه میله های زندان است، ماشین کمیته در حال دور شدن هست.

مموش دارد دور شدن ماشین کمیته را نگاه می کند.                                                                                 8

شاگردان مموش او را روی دوش بلند کرده و به هوا پرتاب می کنند.

خارجی. روز. محوطه جلو پادگان نظامی.

اوکتای و توغای از درب پادگان خارج می شوند.

توغای: دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت.

اوکتای: رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم.

توغای: بعد حبس نظامی و نرفتن به مرخصی و کلی قدم آهسته و کلاغ پر این مرخصی دو ساعته شهری چقدر دلچسبه از

         همین جلو درب پادگان.

اوکتای: ببین می افتی دنبال من، اون مجله ها رو روی بساط دکه ای به هم که ریختم برو تو نخ سیگارا.

توغای می افتد دنبال اوکتای.

اوکتای در حال فرار خودش را می زند به بساط مجله های دکه روزنامه فروشی.

مجلات و روزنامه روی زمین پخش می شوند.

توغای که نتوانسته اوکتای را بگیرد کنار دکه روزنامه فروشی می ایستد و در ظاهر مشغول کمک کردن به دکه دار برای جمع کردن مجلات می شود، در نهایت پس از کش رفتن یک بسته سیگار از آنجا دور شده و به طرف اوکتای می رود که آن طرف تر منتظر و ناظر کارهای اوست.

بایات که پشت جیپی ایستاده و اوکتای و توغای را زیر نظر دارد خود را نشان آنها می دهد.

اوکتای توغای را که از رهگذری می خواهد سیگارش را روشن کند متوجه حضور بایات می کند.

توغای: به به. ببین کی اینجاست. دیر رسیدی جناب سروان بایات عزیز.

اوکتای: یعنی منظورت اینه اومده بودن ملاقات ما دو تا؟

توغای: مگه ماها چمونه. زندون نظامی هم زندونی هست دیگه، نیست؟

اوکتای و توغای به طرف بایات می روند.

بایات: از یه دوست خواسته بودم برام پیداتون کنه. وقتی بهم گفتن اینجائین گفتم یه سر بهتون بزنم.

اوکتای: حیف شد ما رو ندیدین تو حبس نظامی.

بایات: این برگه انتقالی شماست.

توغای: برگه انتقالی ما؟

توغای برگه را از بایات گرفته و نگاه می کند.

توغای: داش اوکتای راست راستی برگه انتقالیه ها.

توغای برگه را می دهد به اوکتای.

بایات: انتقالتون دادن نزدیک ترین پاسگاه به روستای ما. این آدرس و اسم جائی هست که بعد از معرفی خودتون به اون

        پاسگاه دوست دارم با هم بیاین اونجا تا یه چای مهمونم باشین.

بایات کاغذی را به توغای می دهد.

توغای کاغذ را نگاه کرده و به اوکتای می دهد.

بایات سوار جیپ شده، راننده جیپ را روشن کرده و دور می شود.                                                               9

اوکتای: می گی چی؟

توغای: فعلا که پولی نداریم و ...

اوکتای: شاید بتونیم از بایات کش بریم و ...

توغای: پرواز کنیم به ...

اوکتای: سرزمین آرزوها.

خارجی. روز. جاده.

اوکتای و توغای ساک سربازی در دست از مینی بوس پیاده شده، بعد از کمی مکث و نگاه کردن به اینطرف و آن طرف و لذت بردن از زیبائی منطقه وارد جاده خاکی شده و مسیر را پیاده طی می کنند.

جیپ سوگل وارد جاده خاکی شده و کنار آن دو می ایستد تا سوار شوند.

ادامه. داخل جیپ.

اوکتای و توغای سوار جیپ شده اند، جیپ در حال حرکت است.

سوگل: ندیده بودمتون؟ غریبه این؟

توغای: چقدرم.

سوگل: چی؟

توغای: غریبه دیگه.

سوگل: دارین می رین روستای ما.

توغای: روستای شماست؟

سوگل: کجا؟

توغای: جایی که داریم می ریم دیگه.

سوگل: من که نمی دونم قصد دارین کجا برین اما این راه راهیه که می ره روستای ما.

توغای: چقدر خوب.

سوگل: چی؟

توغای: راه. روستای شما. ما. آخی.

سوگل: خداتون رو شکر کنین رسیدم من.

توغای: آره به خدا.

اوکتای: حالا چرا؟

سوگل: فکر کردم لالین شما.

توغای: لال بشه انشاالله.

سوگل: خدا نکنه. جوونه.

توغای: دلش پیره. ولش کن اصلا.

اوکتای: نگفتین چرا؟                                                                                                                  10

توغای: جان توغای خفه شو بذار من باهاش ...

سوگل: کل این منطقه ساعت سه چهار به اونور کسی بیاد تو جاده زدنش. کشتنش. خونش هدر رفته.

توغای: شوخیه دیگه نه؟

سوگل: جدی جدیه.

اوکتای: منظورت دموکراتان؟

سوگل: کومله، دموکرات. کی می دونه. هر کی اسلحه دستشه. حالا کجا دارین می رین؟ خونه کی؟

توغای: بایات. افسر ژاندارمری.

سوگل: تموم کرده بنده خدا.

توغای: مرده؟

سوگل: خدا نکنه. بازنشسته شده. ورودی روستا بالای تپه ست خونه ش.

توغای: جاده ناامنه پس تو چرا ...

سوگل: دارم از شهر میام. تا چهار خودم رو می رسونم به روستا. با جیپ کار می کنم. مسافرکشی.

توغای: با جیپ؟ مسافرکشی؟

سوگل: از روستامون به شهر، از شهر به روستاهای اطراف.

توغای: حیف نیست تو مسافرکش باشی آخه. ای دنیا تف به صورتت. اف ...

سوگل: کار کردن که عیب نیست. تو این مملکت مهم نیست از دانشگاه مدرک داشته باشی.

توغای: مدرک دانشگاهم داره داش اوکتای. بمیر بابا. چی خوندی حالا؟

سوگل: تئاتر.

توغای: آرتیستی پس ...

سوگل: کو تئاتر؟ کو سینما. همه جا تعطیله. رفتیم کلی خرج کردیم مدرک گرفتیم جائی کارم نیست بریم استخدامی چیزی

         بشیم. یه مادربزرگ پیر دارم باید ازش نگهداری کنم. نه نون آوری، نه کسی.

توغای: به به. چقدرم عالی. نه. از اون بابت که بمیرم براتون. بی کس. تنها. تحصیل کرده هم هست.

سوگل: خیر سرم مثلا رفتم درس خوندم. ببین دستامو. اینم وضع و روزمه.

توغای: بمیره اوکتای برات.

سوگل: اسمته؟

توغای: نه. من توغایم. اوکتای اینه.

سوگل: آها.

توغای: حالا خدات رو شکر کن یه مادربزرگی داری. من و این اوکتای کلا بی کس و کاریم. نه ننه ای، نه دده ای.

سوگل: شوخی؟

توغای: جدی جدی.

سوگل: چرا اونوقت؟

توغای: همه شون با هم، تو سفر مشهد تصادف کردن و عمرشون رو دادن به شما.

سوگل: چه بد. خدا بیامرزدشون.                                                                                                      11

توغای: خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.

اوکتای: تو همچین شرایطی فاتحه قاتی با صلوات هم بد نیست ها.

ادامه. ورودی روستا.

سوگل جیپ را نگه داشته است.

سوگل: اینم از روستای ما. همینجاست. اون بالا، خونه بایات خان اونجاست.

توغای: چقدر زود رسیدیم ها. کلا متوجه نشدم من.

اوکتای: خوبه رسیدیم. دیگه داشتم می مردم.

اوکتای و توغای از جیپ پیاده می شوند.

سوگل: واه واه این چه بداخلاقه.

توغای: آره بخدا.

سوگل: پنج تومن.

توغای: مگه ...

سوگل: من که گفتم کارم اینه.

توغای: آهان. آره، آره اون اولش گفتین.

اوکتای: از شهر تا جاده خاکی، اونم با مینی بوس نفری دو تومن دادیم، اونوقت ده قدم راه رو پنج تومن باید بدیم؟

سوگل: خودت که گفتی. جاده خاکی. جیپ استهلاک داره. نداره؟

توغای: چی داره؟ آره آره. کلا از اینا داره. بگیر بابا بگیر.

سوگل پول را از توغای گرفته و با جیپ دور می شود.

توغای: چه دختری ...

اوکتای: باز هوائی شد. ول کن پسر. سرمون رو خورد.

توغای: تو چی حالیته آخه.

اوکتای: گفت اون بالا. رفت ولش کن بیا بابا.

توغای: آخی.

توغای همچنان رفتن جیپ را نگاه می کند.

اوکتای در حالیکه سرش را تکان می دهد بطرف خانه بایات راه افتاده است.

توغای خواسته ناخواسته و عقب عقب به طرف بالای تپه راه می افتد.

ادامه. داخلی. پذیرائی خانه بایات.

اوکتای و توغای دارند عکسی را نگاه می کنند.

بایات: شما دو نفر باید پیداش کنین. چیزی که برای اون اینجا هستین. از این پس خدمت سربازی شما تو این روستاست.

اوکتای: چطور قبول کردن؟

بایات: برای حفاظت از مردم روستا. دموکراتا دائما به روستاهای اطراف هجوم برده و کشت و کشتار راه می ندازن.          12

توغای: آهان. پس ما در ظاهر سربازیم و در اصل باید برای شما کار کنیم.

بایات: ظاهر و باطن مساله یکی هست. خدمت به مردم. این شخص فرمانده یه قسمت از دموکراتاست.

توغای: فقط یه چیزی ...

بایات: بگو.

توغای: لازم نیست که لباس سربازی تنمون باشه؟

بایات: اینجا نه. تو پاسگاه به من ربطی نداره. هر اشتباهی ممکنه برتون گردونه به پاسگاه.

توغای: صحیح. تو پاسگاه به ایشون ربط نداره. داش اوکتای.

اوکتای: جناب سروان بایات مطمئن باشین ما این شخص رو پیدا کرده و ...

توغای: زنده یا مرده اش رو تحویل شما خواهیم داد.

بایات: شما نباید اون رو بکشین. من زنده اش را می خوام. شما دو تا برای همین اینجایین. قول بدین. من ازتون قول حتمی

         می خوام.

اوکتای: من، یعنی ما قول می دیم دست بسته بیاریمش برای شما.

بایات: خوبه. مشدی بهشون پول بده، بعد هم راهنمائیشون کن جائی که باید اقامت کنن. این پول تضمینی هست تا شما تمام

          حواستون به گرفتن و تحویل دادن این شخص باشه. بعد از تحویل چند برابرش رو خواهید گرفت.

ادامه. خارجی. محوطه حیاط خانه بایات.

توغای زیر درختی ایستاده و از درخت میوه چیده و می خورد.

اوکتای از درب خارج شده و بطرف توغای می رود.

اوکتای متوجه درنا که در بالکن خانه ایستاده و دارد او را نگاه می کند می شود. اوکتای نمی تواند چشم از درنا بردارد.

مشدی وارد محوطه حیاط شده و متوجه اوکتای شده بطرف او می رود.

توغای: مشدی کجا باید بریم؟

مشدی: دنبال من بیایین. با جفتتونم.

توغای متوجه نگاه مشدی که دارد اوکتای را نگاه می کند شده و مسیر نگاه اوکتای را دنبال کرده و با لبخند درنا را نگاه می کند.

درنا که داشت اوکتای را نگاه می کرد، متوجه نگاه توغای شده به درون خانه می رود.

توغای اوکتای را با شیطنت به همراه خود بطرف در انتهائی حیاط که مشدی در حال بازکردنش هست می کشد و می برد.

ادامه. داخلی. محل اقامت.

مشدی در حال دورشدن از درب اقامتگاه هست.

اوکتای و توغای وارد اقامتگاه می شوند.

با ورود اوکتای و توغای چند نفر بر سرشان ریخته و با آنها درگیر می شوند.

اوکتای و توغای جانانه مبارزه کرده و در نهایت مهاجمان را از محل اقامتشان بیرون می اندازند.

اوکتای عصبانی است، توغای هم.                                                                                                    13

توغای می خواهد از درب خارج شود که متوجه حضور بایات در آن طرف پنجره می شود.

توغای: جناب سروان ...

بایات: گفتم بد نیست قبل از خشک شدن امضا قراردادمون یه امتحانی پس بدین.

توغای: قراردادمون؟

بایات از پنجره دورشده و می رود.

اوکتای: زیاد نخوردی که؟

توغای: خوب زدم. این مریضه اینا رو ریخته سر ما کتکمون بزنن؟

اوکتای: بی خیال شریک. مهم اینه که اشتباه کرد موقع دادن پول داخل گاوصندوق رو نشونمون داد.

توغای: منظورت چیه؟

اوکتای: شب باید بیدار بمونیم.

توغای: صبر کن بینم، صبر کنم بینم منظورت اینه ...

اوکتای: دقیقا داش توغای. شریک عزیز. برای رفتن به اونور پول لازم داریم. همه چیز یادت رفته انگار.

توغای: چه پولی هم تو گاوصندوق بود.

اوکتای: با کلی جواهرات.

توغای: اونوقت شب دراز است و قلندر بیدار. مگه نه؟

اوکتای پتویی را برداشته و بطرف توغای پرت می کند.

اوکتای: بگیر بخواب قلندر. شاید چند روزی نتونی بخوابی.

داخلی. شب. پذیرائی.

اوکتای مشغول بازکردن درب گاوصندوق است و توغای کنارش ایستاده و با حرارت کمکش می کند.

درنا وارد پذیرائی شده است و آنها را نگاه می کند.

توغای مراقب اطراف است که یکباره چشمش به درنا می افتد.

توغای اوکتای را که گرم کار است بزور متوجه درنا می کند.

اوکتای دست از کار کشیده و مات و مبهوت درنا را نگاه می کند.

درنا: کلید گاوصندوقه. اون تو جواهرات من هست و مقداری پول. خواستین برش دارین. بیچاره پیرمرد. چقدر به شما دو نفر

       دل خوش کرده بود. بیشتر از چند ماهی هست که فقط از شماها تعریف کرده. با رفتن شما اون همه ی امیدش رو از

       دست می ده.

درنا کلید را روی کاناپه گذاشته و بطرف درب رفته و خارج می شود.

اوکتای و توغای مات و مبهوت رفتن درنا را تماشا می کنند.

خارجی. روز. محوطه جلو منزل بایات.

مشدی با اشاره دست جائی را نشان توغای می دهد.

توغای بطرف پایین تپه راه می افتد.                                                                                                  14

مشدی رفتن توغای را تماشا می کند.                                                                                                

ادامه. خارجی. بازار محلی روستا.

توغای از تپه پایین آمده و بطرف بازار محلی روستا حرکت می کند.

ادامه. خارجی. محوطه حیاط خانه بایات.

درنا در حال چیدن میوه از درخت هست.

اوکتای به او نزدیک شده و کلید گاوصندوق را روی سنگی می گذارد.

اوکتای: بابت دیشب شرمنده. قول می دم، می دیم، جفتمون، هرگز صحنه دیشبی تکرار نشه. هیچ وقت.

درنا بایات را می بیند که از آن طرف پنجره پذیرائی دارد آنها را نگاه می کند.

خارجی. روز. جلو خانه کاک محمود.

کاک محمود با پسرش قادر جلو منزل نشسته و در حال درست کردن آبکش سنتی( چوبی) برنج می باشند.

سوگل از انتهای کوچه بطرف آنها آمده و کنارشان می نشیند.

سوگل: سلام کاک محمود، خسته نباشی. به به مثل همیشه حرف اول در صنعت سله سازی شمال غرب کشور.

قادر: صنعت رو خوب اومدی.

کاک محمود: سلام سوگل دخترم. خوبی. چه فایده.

سوگل: باز چی شده؟ حتما باز هم این قادر اذیتت کرده نه؟

کاک محمود: چی بگم آخه. خودت که خبر داری. وضع منطقه خوب نیست. براش پیغام دادن بیا ملحق شو به ما.

سوگل: آدمای کیهان خان؟

قادر: بابا جان هم اصرار پشت اصرار که برو شهر درست رو ادامه بده.

سوگل: خب حق داره بنده خدا.

قادر: من نباشم کی کمکش ...

کاک محمود: هزار بار گفتم حال و روز من رو بهونه نکن. تو برو. برا من خدا بزرگه. گشنه نمی مونم.

سوگل: برا ساخت این سله ها من می آم کمک می کنم. حق با کاک محموده، بری بهتره. برا فروشم که باز من و جیپ هستیم.

          خودتم که شهر باشی برا تحویل گرفتنشون میای مغازه عزیز آقا.

قادر: من ترسی از آدمای کیهان خان ندارم.

کاک محمود: بچه جون بمونی و بهشون ملحق نشی می کشنت، ملحق هم بشی دولت می کشتت. من رو بدبخت نکن پسر

                گل بابا. من که بدت رو ...

قادر: فرض رفتم شهر دیپلم گرفتم، کو کار؟ تو مگه خودت لیسانس نداری؟ پس چرا داری با جیپ مسافرکشی می کنی؟

کاک محمود: زبونت رو گاز بگیر بچه.

سوگل: اول دیپلمت رو بگیر بعد انتظار کار داشته باش. کار کردن هم اصلا عیب نیست. الانم دارم می رم گیلاس بچینم ببرم

          شهر برا فروش. وای که دیرم شد.                                                                                         15

سوگل پا شده و راه می افتد و می رود.

ادامه. داخل باغ.

اوکتای روی یونجه ها دراز کشیده و توغای در حال خوردن میوه است.

سوگل به آنها نزدیک شده و می خواهد میوه بچیند.

توغای: کمک نمی خوای؟

سوگل: نه خودم انجام می دم.

توغای: دستت اون بالاها نمی رسه که.

سوگل: یه کاریش می کنم.

اوکتای: بگو تو نبودی گیلاسا رو درختا می موند؟

توغای: تو که خواب بودی یابو.

اوکتای بلند شده و از آنها دور می شود.

سوگل: این رفیقت چشه؟ این قدر تلخ.

توغای: همین رو بگو. با صد من عسل نمی شه خوردش. این سبدها باید پر شن نه؟ کار خودمه.

سوگل: باشه. منم برم از اون یکی درخت بچینم. لهشون نکنی ها.

توغای مغموم سوگل دور شده رو نگاه می کند.

ادامه. برکه.

اوکتای لخت شده و داخل برکه حین شستن گاومیش های توی آب با چند جوان و نوجوان روستا آب بازی کرده و سروصدا راه انداخته است.

درنا با کوزه ی آبی از کنار برکه گذشته و با دیدن ادا و اطوارهای اوکتای او را نگاه می کند و می گذرد.

اوکتای متوجه نگاه درنا شده و خجالت زده مات و مبهوت او را نگاه می کند.

درنا همچنان که دورتر می شود خنده ای روی لبانش نقش می بندد.

خارجی. شب. محوطه حیاط منزل بایات.

اوکتای زیر درخت نشسته و دارد نی می زند.

ادامه. داخلی. اتاق درنا.

درنا که دارد با کاموا جوراب می بافد به صدای نی گوش می دهد و آرام آرام اشک می ریزد.

ادامه. خارجی. بازار محلی روستا.

توغای در حال گردش در بازار محلی روستاست.

فروشنده های اسب و گوسفند و گاو و غاز و بوقلمون و مرغ و کبوتر بساطشان را در ردیفی کنار هم چیده و مشغول       16

فروش هستند.

فروشنده های میوه نیز در ردیفی کنار هم بساطشان را پهن کرده و به فروش مشغولند.

پیرمردان روستائی اینجا و آنجا روی سبدهای میوه نشسته و با هم در گپ و گفتگو هستند.

زنها و مردان روستا در حال خرید و چانه زنی با فروشنده هستند.

کودکان و نوجوانان اینجا و آنجا در حال بازی و رفت و آمدند.

چوپان گاوها را به قصد چانه زدن و خرید نگاه می کند.

توغای شوخی کنان از کنار مردم می گذرد.

چوپان توغای را با انگشت نشان چند نفری که در کنارش قراردارند داده و از آنها درباره او می پرسد.

مادربزرگ سوگل میوه، سیب زمینی و گوجه خریده و دارد با زحمت آنها را حمل می کند.

توغای بطرف مادربزرگ سوگل رفته و کمکش می کند تا وسایلش را بطرف منزل ببرد.

سوگل که دارد برای خرید شانه و آینه با فروشنده ای چانه می زند متوجه مادربزرگ و توغای شده و بطرف آنها می رود تا وسایل را بگیرد.

توغای همچنان به رفتن ادامه داده و توجهی به خواست سوگل نمی کند.

سوگل با تعجب به مادربزرگش کمک می کند تا پیاده روی اش را ادامه دهد.

مادربزرگ دارد توغای را دعا می کند.

سوگل شکاکانه توغای را زیر نظر دارد.

چوپان به فروشنده گاو پول داده و با او دست می دهد.

ادامه. خارجی. جاده خاکی خارج از روستا.

چوپان ترانه خان گاوهای خریداری شده از بازار محلی را بطرف انتهای جاده که تا بالای تپه ای کشیده شده است هدایت می کند.

بابایان، سیروان و رامبد سوار بر اسب از پشت درختها در حال پاییدن چوپان هستند.

بابایان از پشت سر چوپان وارد جاده خاکی شده و رو به طرف روستا در حالت کشیک نگهبانی می دهد.

چوپان متوجه اتفاقات اطراف شده و خواندن ترانه را قطع می کند.

سیروان بالای تپه تفنگش را بطرف چوپان نشانه می رود.

رامبد با اسب و از روبرو در حال نزدیک شدن به چوپان است.

چوپان چوب دستی اش را آماده می کند.

رامبد سوار بر اسب از کنار چوپان به حالتی حرکت می کند که در نهایت چوپان را نقش بر زمین می کند.

چوپان از زمین بلند شده و با چوب دستی خود به طرف رامبد حمله می کند.

رامبد با شلیک گلوله ای که در کنار پای چوپان بر زمین می نشیند او را از حرکت بازمی دارد.

شلیک خنده سه نفری فضای کوهستان را پر می کند.

ادامه. خارجی. روستا.                                                                                                                 17

مردم حاضر در بازار در مورد منشا صدای گلوله با همدیگر صحبت می کنند.

ادامه. خارجی. حیاط منزل بایات.

بایات: بنظرم از طرف جاده خاکی بود.

اوکتای و توغای سوار بر اسب و مسلح بطرف جاده خاکی می تازند.

ادامه. خارجی. باغ سیب کنار جاده.

باغبان که از پشت درختهای سیب شاهد ماجرای چوپان هست آرام آرام بطرف موتورسیکلتش که کنار کلبه باغ قراردارد رفته و سوار می شود و بطرف روستا حرکت می کند.

ادامه. خارجی. جاده خاکی خارج از روستا.

چوپان روی زمین افتاده و از بینی و دهانش خون جاری شده است.

ادامه. جاده خاکی.

باغبان روی موتورسیکلتش نشسته و با انگشت به سمتی که چوپان آن طرف هست اشاره می کند.

اوکتای و توغای به آن سمت می تازند.

ادامه. خروجی روستا.

بایات کنار مشدی که جیپی را می راند نشسته و بطرف محل حادثه در حرکت می باشد.

ادامه. جاده خاکی.

چوپان کتک خورده بر زمین افتاده است.

گاوها در جلو و بابایان، سیروان و رامبد از پشت سر آنها بطرف افق در حرکت هستند.

سایه دو فرد مسلح بر زمین افتاده است.

بابایان، سیروان و رامبد اسلحه هایشان را آماده شلیک کرده اند اما قبل از آنکه بتوانند کاری بکنند با شلیک سه گلوله که از کنار دستشان رد می شود تفنگهایشان بر زمین می افتد.

سایه های دو مرد مسلح در افق دیده می شود که دارند به گاوها نزدیک می شوند.

جیپ بایات به گله گاو و محل حادثه رسیده است.

بایات از جیپ پیاده شده و بطرف بابایان، سیروان و رامبد که دارند او را نگاه می کنند می رود.

بایات: بابایان، سیروان و رامبد. سه تفنگدار همیشه پا در رکاب کیهان خان.

رامبد: خودتون رو تو دردسر بزرگی انداختین.

بایات: اگه تفنگ دست شماها بود شاید.

سیروان: تفنگ متعلق به کیهان خان برای همیشه رو زمین نمی مونه.                                                              18

بایات: از امروز قراره جهت باد عوض شه.

سیروان: بادی که از این سوراخ درز کرده حکایت دیگه ای رو می گه.

بایات: راه سوراخ شده بادتون گرفته شد. به کیهان خان بگین باید.

بابایان: فقط با دو نفر؟

بایات: برای شماها زیاد هم هستن. به کیهان خان بگین خودش رو آماده کنه. وقت ملاقاتمون خیلی نزدیک شده.

ادامه. همانجا.

باغبان در حالیکه پیراهنش را درآورده و با یک دست بالای سرش همچون پرچم تکان می دهد شادی کنان با موتورسیکلتش بطرف روستا حرکت می کند.

ادامه. همانجا.

دو اسب بر درختی بسته شده اند.

چوپان سوار بر اسب یکی از مهاجمان در کنار اوکتای و توغای و رو به افق گاوها را هدایت می کنند.

بابایان، سیروان و رامبد پیاده کمرکش کوه را بالا رفته و در سایه کوه محو می شوند.

سوگل با جیپ خود به محل حادثه رسیده و دارد از دور اداو اطوارهایی که توغای با اسبش انجام می دهد را تماشا می کند.

روز. خارجی. محل اسقرار کیهان خان.

کیهان خان ساکت نشسته و چشم به دوردستها دوخته و هیچ حرکتی نمی کند.

بابایان، سیروان و رامبد روی تخته سنگ بزرگی ایستاده و در حال نگاه کردن به کیهان خان هستند.

نگهبان ها بر بالای چند بلندی که محل استقرار را دربردارند بصورت آماده ایستاده اند.

افراد کیهان خان اینجا و آنجا نشسته و ایستاده کیهان خان را نگاه می کنند.

کیهان خان: سرمست سه نره غول تو دست خالی برگشتن و تو آوردیشون پیش من که براشون تصمیم بگیرم؟ چه تصمیمی؟

               هان؟ اینا رفتن برای خورد و خوراک خودشون آذوقه تهیه کنن اونوقت دست خالی برگشتن و حالا با پرروئی

               تمام ایستادن تا من ببخشمشون؟ فکر کردین شکم شماها چطوری سیر بشه باید؟ با حقوق کدوم دولت؟ ما از

               کسی حقوق می گیریم برای کارهامون؟ کسی پول مفت می ده بهمون؟ اگه ما از مردمی که جونمون رو براشون،

               برای آزادیشون کف دست گرفتیم پول نگیریم پس چطوری زنده بمونیم؟ ما داریم براشون جنگ می کنیم. جنگ.

               ما داریم براشون جون می دیم. مگه قیمت نون چقدره که از ما دریغش کردن؟ مگه ما جز چند راس گاو و چند

              گوسفند و مقداری آرد و نمک و برنج چیز دیگه ای خواستیم؟ نکنه از ما انتظار دارن بریم تو صف و با کوپن پنیر

              و صابون و سیگار بخریم؟ اگه فکرشون این نیست پس باید اونا آذوقه جان بر کف های خودشون رو تهیه کنن.

              انتظار زیادیه این ؟ هان؟ سه گردن کلف رفتن و دست خالی برگشتن. چرا؟ کسی نیس بگه چرا؟

سرمست: فدایتان بشم بایات به روستاش آدم آورده انگار. شاید سرباز باشن.

کیهان خان: آورده باشه.

کیهان خان از جایش بلند شده و بطرف سنگی می رود و روی آن می ایستد.                                                  19

کیهان خان: مگه اینا دست خالی رفتن؟ آهای سیروان اونا چند نفر بودن؟ رامبد تو بگو؟

رامبد: دو نفر فدایتان بشم.

کیهان خان: شما چند نفر بودین؟ بابایان تو بگو.

بابایان: سه نفر قربان.       

کیهان خان: تو سیروان، حالا تو بگو قرار ما این نبود هر نفر از افراد من باید با پنج شش نفر برابری کنن؟

سیروان: حق با شماست ...

کیهان خان: بفرما. بفرما. سه نفر آدم کیهان خان رفتن و از دو نفر آدم بایات شکست خوردن برگشتن. بفرما. حالا اونوقت

               دست خالی هم برگشتین نه؟

سیروان: توضیح ...

کیهان خان: خفه. خفه. چه توضیحی هان؟ مرتیکه از اینجا تا آخر قزوین هر کی اسم کیهان خان بگوشش برسه باید بشاشه به

               به خودش. توضیح چی ؟ هان؟

کیهان خان تپانچه اش را درمی آورد.

کیهان خان: کی حاضره به توضیحات اینا گوش بده؟ کی؟ سه نفر از دو نفر شکست خوردن برگشتن. حکمشون چیه؟

همه: مرگ.

کیهان خان: خوبه همه بلدین شعار ما چیه. خب. حالا این تپانچه شش گلوله داره و باید باهاش شلیک شه. شش گلوله برای

               سه نفر. کیهان خان عدالت رو زیر پا بگذاره کیهان نیست دیگه. شش گلوله برای سه نفر. نه این خیلی بی انصافیه.

کیهان خان با تپانچه سه گلوله هوائی شلیک می کند.

کیهان خان: حالا درست شد. سه گلوله برای سه نفر. اما بازی اینجور نیست که هر سه گلوله بلافاصله بطرف اینا شلیک شه.

               من این بازی رو بهم می زنم. این توپی هی گردش می خوره و هی گردش می خوره. حالا کسی نمی دونه

               شلیک بعدی من گلوله داره یا خالیه. این یعنی شانس. ببینیم شانس کی بهتره. هان؟ من شانسی شلیک می کنم.

               حالا هر کی خودش و شانسش. این عادلانه است.

کیهان خان بطرف بابایان، سیروان و رامبد رفته و تپانچه را بطرف سر سیروان می گیرد.

سیروان: رحم کن کیهان خان.

کیهان خان شلیک می کند، گلوله ای شلیک نمی شود.

کیهان خان: ناکس نجات پیدا کرد.

برنامه با دو نفر بعدی هم ادامه پیدا می کند. هیچ گلوله ای شلیک نمی شود.

کیهان خان: ناکسا نجات پیدا کردن. این ناکسا خلاص شدن. نمردن. از دست عزرائیل دررفتن. این اسمش چیه جز شانس؟

               هان؟ اسمش چیه این؟ شانس.

همه: شانس.

کیهان خان برگشته و با شلیک سه گلوله پی در پی هر سه نفر را نقش بر زمین می کند.

کیهان خان: هیچ کاری از کارهای آدمای کیهان خان اما شانسی نیست. شانس هیچ کارکردی اینجا نداره. اینجا هر کاری اصول

               داره. اساس داره. شانس بی شانس. هر کاری اینجا اساسی باید انجام شه. اسب ها رو زین کنین. افراد بایات

               شانس داشتن. اما همین یه دفعه کافیه براشون. باید شانسی انجام شدن کارا رو برای همیشه از بین ببریم.        20

هیاهوی گروه برای سوار شدن و تاختن.

ادامه. خارجی. محل بازار روستا.

جوانها رقص دسته جمعی یاللی راه انداخته اند.

چند جوان می خواهند اوکتای را وارد یاللی بکنند. اوکتای می خواهد برقصد که چشمم می افتد به درنا در بالای تپه که ایستاده و او را تماشا می کند. اوکتای مات و مبهوت تماشای درناست.

توغای با جوانها رقصیده و در شادی آنها شرکت می کند.

در اوج رقص و پایکوبی جوانها صدای تیراندازی و شیهه اسب و نعره موتورسیکلت فضا را پر می کند.

ادامه. خارجی. جاهای مختلف روستا.

دخترها جیغ زنان بطرف خانه هایشان پناه می برند.

قادر سریعا خودش را به نزدیک ترین آخور رسانیده و مخفی می شود.

زنها بچه های خردسال را از مسیرهای ماشین رو دور کرده و درب های منزلشان را می بندند.

نوجوان ها پشت پرچینها کمین کرده و به تماشا می نشینند.

مهاجمان از همه طرف وارد روستا شده اند.

اوکتای خودش را به یک مهاجم رسانیده و با چوب کلفتی او را از اسب بر زمین زده و اسلحه اش را گرفته و سنگر می گیرد و شروع به شلیک کردن گلوله می کند.

توغای با اشاره سوگل خود را به محل نگهداری کاه رسانیده و آنجا منتظر فرصت می نشیند.

اوکتای همچنان در حال شلیک است.

مهاجمان بیشتری وارد روستا شده اند.

مشدی از پشت دیوارها عبور کرده و تفنگی را به دست توغای می رساند.

توغای اسلحه را از مشدی گرفته و پشت سر هم شلیک می کند.

بایات در کنار بازار روی سنگ بزرگی ایستاده و همه جا را زیر نظر دارد.

اوکتای با دو مهاجم درگیری تن به تن پیدا کرده است.

اوکتای با قلدری اسلحه دیگری بدست آورده و شلیک کنان سنگر می گیرد.

توغای که دائما جا عوض می کند به نزدیکی محلی که بایات ایستاده رسیده است.

توغای با تفنگ شلیک می کند.

مهاجمان حلقه محاصره را تنگ تر و تنگ تر می کنند.

اوکتای گلوله تمام کرده و با چند مهاجم گلاویز شده است.

توغای گلوله تمام کرده و از بایات که دارد او را تماشا می کند می خواهد تفنگی را که جلوی پایش بر زمین افتاده بردارد و شلیک کند.

بایات همچنان بی تحرک اطراف را نگاه می کند.

توغای که از بایات ناامید شده بطرف تفنگ بر زمین افتاده حرکت می کند اما قبل از رسیدن به تفنگ بر اثر اصابت           21

گلوله هایی در اطرافش متوقف می شود.

اوکتای خود را از دست مهاجمان رها کرده و جایی برای پنهان شدن پیدا کرده است.

توغای در دست مهاجمان گرفتار شده است.

کیهان خان آرام آرام و با قاطعیت در حال نزدیک شده به محل بازار محلی است.

توغای را دو مهاجم آورده و جلو پای کیهان خان نقش بر زمین می کنند.

توغای بلند شده و روبروی کیهان خان ایستاده و خیره خیره نگاهش می کند.

کیهان خان: نه جوان بدی نیستی. قلدر. روپا. سرحال. معلومه خوب خوردی و خوبم ورزش کردی. باریکلا. رفیقت کو حالا؟

                ننه مرده سیروان گفت دو نفر بودین آخه! کدوم سوراخ موشی تپیده پس اون یکی عقاب؟ عقاب آسمون گرد

                کجاهایی تو؟ بیا بیرون تا رفیقت رو نفله نکردم. یک، دو، ...

کیهان خان گلوله ای کنار پای توغای شلیک می کند.

اوکتای: من اینجام.

اوکتای از محل پنهان شده بیرون آمده و طرف کیهان خان می رود.

کیهان خان: باریکلا. نه تو هم بد جوونی نیستی عقاب شماره دو. خوش هیکل. قبراق. حیف اما تن ورزشکارت باید بره زیر

               خاک. حیف. صد حیف و هزار حیف. آهای اهالی روستا، بایات اینا رو آورده جلو ما واییستن، خوب تماشاشون

               کنین. این دو تا الان آخر خطن و آرزوهای بایات رو باید با خودشون به گور ببرن. هر کی بخواد با ما، با افراد من

               دربیفته سزاش همینه. تا حالا گندم و گوشت ما رو دادین از گشنگی مردین؟ کی شده هر ماه بیشتر از یک بار

               آدمام بیان روستاتون؟ هان؟ شده دو بار بیان؟ نشده که. اما از این لحظه بازی فرق کرد. تموم شد حال دادن های

               من به شما. تموم شد. حالا زمان روزهای سخت رسیده. کمربنداتون رو محکم تر ببندین. از این ماه این روستا هر

               هفته باید آذوقه ما رو تهیه کنه. شیرفهم شد؟ هر هفته آدمای من اینجان. یادتون باشه چی گفتم. هر هفته. حالام

               برای اینکه خیالتون راحت شه کسی نیست بتونه شما رو از دست من رها کنه با بدرک فرستادن این دو مزدور

               حرومزاده داستان بایات و آوردن مامور و کمک چی و فلان تموم می شه می ره پی کارش. حالا یکی یکی بیاین

               جلو دست من رو ببوسن تا همه با چشمای خودشون ببینن سرور این منطقه کیه. بیاین عقابهای بلندپرواز بایات.

               بیاین ببوسین این دست های قهرمان رو.

اوکتای شروع کرده به رفتن طرف کیهان خان.

توغای: اوکتای نه ...

اوکتای همچنان آرام آرام بی توجه به اطراف بطرف کیهان خان در حرکت است.

بایات ناباورانه صحنه را تماشا می کند.

کیهان خان پیروزمندانه دستش را دراز کرده تا اوکتای ببوسد.

اوکتای که به نزدیکی کیهان خان رسیده در یک لحظه دست او را گرفته و می پیچاند و گرفتارش می کند.

توغای از فرصت استفاده کرده تیربار نزدیک ترین مهاجم را گرفته و شروع می کند به شلیک پی در پی گلوله.

مهاجمان غافلگیر شده و سعی دارند خود را از تیررس گلوله ها نجات دهند.

کیهان خان با چالاکی خود را از دست اوکتای رها کرده و بطرف مهاجمان سنگر گرفته می رود.

اوکتای با تفنگی که از زمین برداشته شروع می کند به تیراندازی.                                                                  22

کیهان خان سوار ترک موتورسیکلت در حال حرکت سرمست شده و از صحنه می گریزد.

مهاجمان بطرف خارج از روستا در حرکتند.

اوکتای و توغای هر لحظه فشارشان را بر مهاجمان بیشتر می کنند.

تیربار توغای غوغا به پا کرده است.

مهاجمان که کیهان خان را فراری می بینند خود نیز از پشت سر او در حال دور شدن از روستا هستند.

اوکتای و توغای که مطمئن شده اند مهاجمان دررفته اند، برگشته و بطرف بایات می روند.

اوکتای: من که خجالت کشیدم.

توغای: ما برای کسی که نتونه یه تفنگ دست بگیره و از جون خودش و جون مردم روستاش دفاع کنه نمی جنگیم.

اوکتای: ترس تو باعث نابودی همه ماها شده بود.

توغای: این آخرین درگیری ما برای شما بود. ما رو به خیر و شما رو به سلامت. باید برگردیم پاسگاه ...

بایات: دوست دارین برین؟ باشه. کسی جلوتون رو نگرفته. برین. قضاوت شما اما تو یاد همه مردم این ده خواهد موند.

         قضاوتی که بد بود و ناپخته.

اوکتای: کجاست اون افسر شجاعی که یک تنه مردونه و تک و تنها مقابل یه لشگر مهاجم کومله و دموکرات ایستاد و عقب

          ننشست.

بایات: اون افسر هنوزم شجاع و نترسه.

توغای: پس کوشش؟

بایات: قبل از رفتنتون دوست دارم قصه ای رو براتون تعریف کنم. قصه همون افسر شجاع و نترس رو. درجه سروانی ام رو

         که گرفتم گفتن فرمانده پاسگاهی تو مرز عراق شدی. رفتم اونجا. کیهان خان منطقه رو به آتیش کشیده بود. هر روز

         درگیری، هر روز آدمکشی. سر سربازای یه پاسگاه رو کامل بریده بودن. رفتم پاسگاه و امور رو دست گرفتم. تعدادی

         از کردهای مسلمون مسلح باهام ارتباط برقرار کردن و شدن رفیقای کارم. برام پیام آوردن. چند کمینم لو رفت و نشد

         کاری کنم اما وقتی کاک سعید برام خبر آورد ...

گذشته. داخلی. اتاق فرماندهی پاسگاه مرزی عراق.

بایات پشت میزش نشسته و دارد به حرفهای کاک سعید کرد مسلمان گوش می دهد.

بایات از صندلی بلند شده و به همراه کاک سعید از اتاق خارج می شود.

ادامه. خارجی. محوطه بیرون پاسگاه مرزی عراق.

بایات سوار بر جیپ دور می شود.

ادامه. جاهای مختلف. کوهستان.

بایات با موتورسیکلت چند موتورسیکلت را تعقیب می کند.

بایات با شلیک گلوله های تپانچه موتور سوارهای پیش رو را یکی یکی بر زمین می اندازد.

بایات آخرین موتور سوار پیش رو را تعقیب کرده و می خواهد چرخش را با گلوله پنجر کند.                                23

کیهان خان که صورتش را بسته است سعی دارد به هر نحوی هست از دست بایات دربرود.

بایات سر یک پیچ خاکی جلو کیهان خان می پیچد و موتورش را سرنگون می کند.

کیهان خان که زمین افتاده پا شده و درمی رود.

بایات موتورش را نگاه داشته و پیاده شده و به دنبال کیهان خان که دارد در سر بالائی کوه دور می شود می افتد.

بایات به کیهان خان رسیده و او را با پا زده و نقش بر زمین می کند.

کیهان خان روی زمین افتاده و پایش را گرفته و نمی تواند بلند شود.

بایات از پشت کیهان خان را گرفته و بلندش کرده و گلویش را با دست فشار می دهد.

کیهان خان: عجب قدرتی دارن دستات. خفه شدم ولم کن نامرد.

بایات: نامرد اونیه که تو جاده ها کمین می کنه تا ماشینای مردم رو به آتش بکشه. نامرد تو پاسگاه ها مرزی سربازای جوون

         مردم رو سلاخی می کنه. نامرد اون تک تیرانداز شماهاست که پشت سنگ پنهان شده و از اونجا نگهبان ها رو با تیر

         می زنه.

کیهان خان: با این جرما برسم دادگاه سرم بالای داره.

بایات: دعا کن با همین دستای خودم که حکم طناب دار رو برای تو دارن خفه ت نکردم.

ادامه. داخلی. ساختمان دادگستری.

کیهان خان: فکر کردی اعدام بشم راهم رو کس دیگه ای ادامه نمی ده؟

بایات: تو فعلا فکر خودت باش.

کیهان خان: هیچ زندانی نمی تونه من رو تو خودش نگه داره.

بایات: حق با توست. تو پشت دیوار زندان نمی مونی. تو قراره اعدام بشی.

کیهان خان: بعیده اتفاق بیفته.

بایات لبخندزنان دور می شود.

کیهان خان در یک لحظه از غفلت مامور نگهبان خود استفاده کرده و طول سالن را دویده و از پنجره انتهائی سالن خود را بیرون می اندازد.

ادامه. خارجی. خیابان جلو دادگستری.

کیهان خان که خود را از پنجره طبقه اول بیرون انداخته بر روی کاپوت خودروی پارک شده در پیاده رو می افتد.

دو نفر که کنار خودرو ایستاده اند به کیهان خان کمک می کنند سوار خودرو شود.

ادامه. همانجا.

مامور نگهبان با کلت کمری به طرف خودرو در حال حرکت تیراندازی می کند.

ادامه. همانجا.

خودرو با سرعت در حال دور شدن از ساختمان دادگستری است.                                                               24

صدای بایات روی تصاویر دور شدن خودرو حامل کیهان خان شنیده می شود.

صدای بایات: کیهان خان فرار کرد. چند روزی رفتم پاسگاه و بعد یک روز مرخصی گرفتم تا به روستا و خ.پونواده ام سری

                  بزنم.

                    

ادامه. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات در روستا.

بچه ها بازی می کنند.

زن بایات دارد برنج تمیز می کند.

پسر بایات با درنا همسرش زیر درخت نشسته اند و شوخی کنان میوه می خورند.

دختر بایات با بره ها بازی می کند.

ادامه. خارجی. جاهای مختلف محوطه بیرونی منزل بایات.

مهاجمان مسلح اینجا و آنجا با فاصله های مساوی ایستاده اند.

کیهان خان دارد خانه بایات را تماشا می کند.

ادامه. همانجا.

کیهان خان با تفنگ دورزن دوربین دار چندین بار شلیک می کند.

ادامه. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات در روستا.

با هر شلیک یک نفر از خانواده بایات بر زمین می افتد.

ادامه. همانجا.

کیهان خان قدم زنان طول و عرض حیاط را طی کرده و با سیخی در دست به طرف یکی از بچه ها که زنده مانده می رود.

ادامه. همانجا.

بچه وحشت زده کیهان خان را نگاه می کند.

ادامه. همانجا.

جسد بی جان بچه که سیخی در بدنش فرورفته از دیوار آویزان شده است.

کنار جسد بر دیوار با خون نوشته شده " گلوله حیف بود بایات": کیهان خان.

ادامه. همانجا.

درنای زخمی ناباورنه همسر و دیگر افراد مرده خانواده را تماشا می کند.

کیهان خان که دارد خارج می شود متوجه درنا شده و به طرف او حرکت می کند.                                             25

درنا خود را مخفی می کند.                                                                                                          

ادامه. همانجا.

درنا بر زمین افتاده است و نفس نفس می زند.

کیهان خان در حالیکه کمربند خود را می بندد از درنا دور می شود.

ادامه. خارجی. محوطه بیرونی منزل بایات.

مهاجمان دور می شوند.

ادامه. خارجی. جاده.

بایات از مینی بوس پیاده می شود.

بایات بعد از حرکت و دورشدن مینی بوس به طرف روستا راه می افتد.

ادامه. خارجی. محوطه بیرونی منزل بایات.

مردم جمع شده اند.

بایات در حالیکه دارد به طرف منزلش می رود متوجه حضور نامانوس مردم شده است.

مردم راه را بازمی کنند تا بایات عبور کند.

ادامه. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات در روستا.

بایات از درب ورودی وارد می شود.

با کنار کشیدن مردم و باز شدن راه بایات، او شاهد است که جنازه هائی روی زمین دراز کشیده اند.

بایات ناباورانه به طرف جنازه ها می رود.

درنا اشک ریزان و منگ بایات را نگاه می کند.

بایات همچنان که ناباورانه این طرف و آن طرف را نگاه می کند متوجه نوشته روی دیوار می شود.

بایات بطرف طویله حرکت می کند.

بایات سوار اسب شده است.

ادامه. جاهای مختلف کوهستان.

بایات با اسب می تازد.

چند مهاجم از پشت سنگی بیرون آمده و با زدن و زخمی کردن اسب، بایات را زمین گیر کرده و گرفتار می کنند.

کیهان خان بطرف بایات که گرفتار مهاجمان شده است می رود.

کیهان خان: نترس، نمی کشمت. عصبانی هستی نه؟ خوبه. یه روزی منم از کشته شدن افرادم و گرفتار شدن خودم عصبانی

               بودم. خیلی هم عصبانی بودم. می بینی دنیا گرده. باز هم به هم رسیدیم. این بار اما جاهامون عوض شده. چه  26

               تقلایی. باریکلا. خب بایات حالا وقتشه تسویه حساب کنیم. تو یکی جلو بودی، باید مساوی بشیم. وقتشه. ببینم

               طناب دار هنوز باهاته. آره که باهاته. چه دستهای قدرتمندی داری تو. حالا این دستها برای همیشه مال من

               می شن. این دستها باید مال من بشن بایات.

کیهان خان با قمه ای بر دست بایات می زند.

اکنون. خارجی. محوطه بازار هفتگی روستا.

شنل بایات با حرکتی از روی شانه هایش بر زمین می افتد. هر دو دست بایات قطع شده است.

اوکتای و توغای ناباورانه دارند بایات را نگاه می کنند.

درنا شنل را از روی زمین برداشته و بر روی شانه بایات می اندازد.

بایات و درنا زیر نگاه شرمنده اوکتای و توغای به طرف خانه شان راه افتاده اند.

شب. داخلی. پذیرائی منزل بایات.

بایات و یک افسر کنار هم نشسته اند.

افسر: جناب سروان با بودن شما در روستا ما مطمئنیم هر اتفاقی بیفته کنترلش خواهید کرد. منتهی اگه نیازی بود به ما خبر داده

        بشه باور کنین همه همکارای من خوشحال خواهند شد در خدمت جانباز و خانواده شهیدی مثل شما باشن. یه افتخار

        هست برای ما که شما جزئی از خانواده ما هستین.

بایات: بزرگواری شما برای من ثابت شده است. اگه لازم باشه حتما خبرتون خواهم کرد. فعلا نیازی به حضور شما نیست.

افسر: با این که تو کل منطقه کومله و دموکراتا تاخت و تاز دارن اما به خاطر گل روی شما می تونم تعداد نگهبانها رو از دو

        به چهار افزایش بدم.

بایات: وظیفه شما حراست از مملکت هست. اینجا هم اگه نیازی باشه حتما بهتون اطلاع می دم. در هر حال ممنون از

         توجهتون. یادتون باشه این مردم بیش از نه هزار سال تونستن خودشون اموراتشون رو اداره کنن. اینجا خاک ماست و

         تک تک ما برای زنده نگه داشتنش جونمون رو براش خواهیم داد. شما مدت کمی هست از مرکز اومدین اینجا، باید

         بمونید تا این مردم و خلق و خویشان را بیشتر بشناسین. این مردم بالاخره دست همت به کمر زده و خودشون

         مهاجما رو بدرک خواهند فرستاد، مثل اجدادشون. این دو سرباز هم نعمتی هستند. حتم دارم مردم رو آموزش خواهند

         داد.

افسر: باهاشون حرف می زنم. شما مطمئن باشید اتفاق های خوبی رو شاهد خواهیم بود.

بایات: امیدوارم.

روز. خارجی. محوطه جلو منزل بایات.

بایات افسر را بدرقه می کند.

اوکتای آرام آرام به بایات که دارد رفتن جیپ افسر را نگاه می کند نزدیک شده و کنار او می ایستد.

اوکتای: جناب سروان ما، من و توغای تصمیم گرفتیم ...

بایات: ساکت شدی چرا؟                                                                                                              27

اوکتای: اومدم پولتون را پس بدم.

بایات: پس تصمیمتون رو گرفتین.

اوکتای: ما می مونیم. کارمون رو هم می کنیم، بهتر و دقیق تر از پیش. این بار بدون دستمزد.

حسین به آنها نزدیک شده و در گوش بایات زمزمه می کند.

بایات: ممنونم ازت حسین جان. تو برو.

حسین دور می شود.

بایات: انگار زوتر از چیزی که انتظار داشتم وقتش رسید. کیهان و دار و دسته اش هنوز این اطرافن. چند روستا اونطرفتر یه

         قاچاقچی هست دائما براش از عراق فشنگ و تفنگ می آره. مهمون اونه. یادتون باشه زنده اش رو می خوام.

شب. خارجی. جاهای مختلف محوطه بیرونی منزل قاچاقچی.

نگهبانان اینجا و آنجا، بر روی دیوارها، پشت بام و جلو منزل ایستاده اند.

در محوطه حیاط بساط کباب و مشروب پهن شده است.

کیهان خان و قاچاقچی به پشتی تکیه داده و تریاک می کشند.

اوکتای و توغای با لباس مبدل خود را مخفیانه به محوطه رسانیده اند اما قبل از رسیدن به محل اتراق کیهان خان مجبور به درگیری می شوند.

شلیک گلوله و نارنجک از هر طرف.

از هر طرف فریاد ارتش بهمون حمله کرده شنیده می شود.

انبار مهمات منفجر می شود. جهنم برپا شده است.

اوکتای بر اثر انفجار انبار ترکش خورده و زخمی می شود.

توغای با زحمت اوکتای را از مهلکه بیرون می برد.

روز. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات در روستا.

توغای اوکتای را به درون حیاط می آورد.

درنا که متوجه زخمی شدن اوکتای شده است پا برهنه و دوان دوان بطرف آنها می آید اما با دیدن بایات که دارد نزدیک می شود می ایستد.

اوکتای خسته اما با اشتیاق درنا را نگاه می کند.

توغای: بایات خان متاسفانه انفجار نابهنگام انبار مهمات کار دستمون داد. کیهان خان دررفت.

اوکتای: دفعه بعد رفیق. دفعه بعد انشالاه.

توغای اوکتای را به کمک مشدی به طرف محل اقامت می برد.

شب. همانجا.

صدای نی اوکتای بلند شده است.

درنا از دور محل اقامت را با چشمات خیس نگاه می کند.                                                                        28

توغای روی زخم های اوکتای مرحم می گذارد.                                                                                   

روز. خارجی. جلو منزل کاک محمود.

کاک محمود دارد به همراه قادر سله آبکش چوبی برنج درست می کند.

سوگل آبکش های آماده را روی سقف جیپ می چیند.

کاک محمود: قادر جان، امید و زندگی من توئی. اگه کیهان خان و افرادش باز بیان روستا که حتما می آن تو رو هم با

                 خودشون می برن. تو زندگی منی. تو جان منی. برو خونه ی عموت. درست رو بخون کسی شو. تو چیزی بگو

                 سوگل جان.

سوگل: ببین قادر تو الان ناراحتی چون فکر می کنی کژال با رفتن تو با افشین کچل ازدواج می کنه. نمی کنه. کژال عاشق

         توئه. صبر می کنه برگردی. باور کن. دخترا اینجوری ان.

کاک محمود: کیهان خان ببرتت مرگت حتمیه. اونوقت دوست داری کژال با افشین کچل ازدواج کنه؟

قادر: بابا جان حرفی برای گفتن نذاشتین که. باشه من می رم، چند روز دیگه راه بیفتم خوبه؟ ای بابا ...

روز. خارجی. جاده خاکی کنار باغ.

توغای و اوکتای دارن میوه می خورند.

سوگل طول جاده خاکی را طی کرده و بطرف دیوار باغ می رود.

اوکتای: رفیق، مسافرکشت اومد.

توغای: کو؟ وای خدا.

توغای بطرف سوگل می رود.

توغای: سوگل کجا؟

سوگل: باید گزارش بدم؟

توغای: نه خب. گفتم از روستا زیاد دور نشی خطر داره.

سوگل: من بلدم از خودم مواظبت کنم.

توغای: خیلی خب حالا. گفتم شاید کمکی از دستم بربیاد خب.

سوگل: دارم می رم کنار درخت دعا برا قادر دعا کنم. چند نیاز دیگه هم دارم باید باهاش درمیون بذارم.

توغای: با درخت؟

سوگل: درخت دعا. نظر کرده ست.

توغای: تو لیسانسی؟

سوگل: لیسانس تئاتر.

توغای: بابا روشنفکر ...

سوگل: اعتقاد ربطی به تحصیلات نداره. من بهش معتقدم.

توغای: آها. باشه برو. انشالاه نیازات رو برآورده کنه.

سوگل دور شده و می رود.                                                                                                           29

اوکتای: رفت؟

توغای: درخت دعا؟ حاجت و نیاز. رفت حاجت بگیره!

اوکتای: اون غیر از تو حاجت دیگه ای هم داره مگه؟

توغای: گمشو. مسخره خودتی.

توغای انگار فکری به سرش زده باشد از پشت سر سوگل راه افتاده و می رود.

ادامه. خارجی. کنار درخت دعا.

سوگل دارد دعا می خواند.

سوگل: خدایا به برکت این درخت کمکم کن. یا یه کاری پیدا شه متناسب با رشته تحصیلیم یا اگه قراره کار پیدا نشه یه شوهر

          خوب نصیبم کن. خدایا خودت کمکم کن. دیگه خسته ام.

توغای که دارد سوگل را تماشا می کند با صدای بلند شروع می کند به خندیدن.

سوگل متوجه توغای می شود.

سوگل: به چی می خندی؟

توغای: به تو خب.

سوگل: چرا اونوقت؟

توغای: تو داری از درخت دعا می خوای برات شوهر پیدا کنه؟

سوگل: نخیرم.

توغای: پس چی؟ دخترا همه دوست دارن درخت دعا براشون شوهر پیدا کنه.

سوگل: من از اوناش نیستم.

توغای: هستی.

سوگل: گفتم نیستم.

توغای: منم گفتم هستی.

سوگل با عصبانیت دور می شود.

توغای پشت سر سوگل راه می افتد تا خودش را به او برساند.

توغای: ببین. تو مگه نمی خوای ازدواج کنی؟ یه روزی حالا.

سوگل: یه روزی بعله.

توغای: مبارکه.

سوگل: لوث. مبارکه! چی مبارکه. اه اه اه.

توغای: سوگل من پسر بدی نیستم ها.

سوگل: خب.

توغای: بابا خواستگاریه دیگه ...

سوگل: خواستگار باید بیاد پیش مادر بزرگم.

توغای: اونم چشم. تو بله رو بگو.                                                                                                    30

سوگل: اونوقت چرا باید بله بگم؟

توغای: من، خب، چیزه، یعنی خب من دوستت دارم دیگه.

سوگل سرخ شده و راهش را می گیرد و می رود.

توغای ترانه خوان از پشت سر سوگل راهی شده است.

سوگل اول کار سعی دارد توغای را دست به سر کند اما نهایتا لبخندزنان کنار توغای براه رفتن با او می پردازد.

سوگل: من درسم تموم نشده.

توغای: چی؟

سوگل: یه استاد داشتیم ده سالی اونور بوده. خدا می دونه غیر فراماسون عضو چند جای دیگه هم بود یا نه. دائما تو کلاس

         متلک بارم می کرد. توهین. افترا. دروغ. فقط به من نه ها. به کل اقوام. نژادپرست کثیفی بود. جا به جا از تمدن دروغین

         دوهزار و پانصدساله شاهنشاهی می گفت. از اینکه همه تمدن ها مدیون اونان و اونا همه چیز رو به دیگرون یاددادن.

         یه روز کاسه صبرم که لبریز شد گفتم استاد ببخشین این چه گذشته پر باری هست در بدویت تاریخی اولیه که ملت

         مورد ادعای شما نه آتش داشت، نه اجاق. تا برا شکمشون غذا بپزن. غذاهاتونم که قرمه و قیمه و دلمه و آش و شوربا

         هست، همه مال ملت تورکه. قاب و قاشق و قابلمه و پیاله هم که نداشتن چون همه تورکی ان اینا و معادل فارسی

         ندارن. یعنی اجداد جنابعالی با دست غذا می خوردن تا اون روزی که تورکها اینا رو بهشون دادن. حالا، چادر هم

         نداشتن توش بمونن، خانه هم. اینام ترکی ان. تشک هم نداشتن شبا روش بخوابن، چراغ هم همچنین، آخه همه اینا

         تورکی ان. حتی تو اون زندگی بدویشون نتونستن اسب پرورش بدن. نژاد اسبی به اسم نژاد فارس وجود داره؟ نداره.

         اونائی که تو این منطقه ها هست یا از نژاد ترکمن هستن یا عرب. هر دو نژاد هم همونائی هستن که شما هی ازشون

         بد گفتین تو این ترم لعنتی. نتونست جوابم رو بده. اما از دانشگاه اخراج شم. گفتم اول کار بهت گفته باشم.

سوگل با سرعت از توغای که ایستاده و رفتنش را نگاه می کند دور می شود.

روز. خارجی. ورودی روستا.

اوکتای و توغای مسلحانه در حال نگهبانی هستند.

اوکتای: بایات گفت تهدید کردن باز می آن؟

توغای: آره. گفت هوشیار باشیم یهویی نریزن تو روستا.

اوکتای: فکر نکنم بیان.

توغای: منم. می گم یه کاری برای من بکن.

اوکتای: چی؟

توغای: برو پیش مادربزرگ سوگل.

اوکتای: خب.

توغای: خب به جمالت. ازش خواستگاری کن.

اوکتای: از مادر بزرگه دیگه نه؟

توغای: خودتی.

اوکتای: آها. حالا من چرا؟                                                                                                           31

توغای: من جز تو کی رو دارم آخه.

اوکتای: نمی رم من.

توغای: چرا؟

اوکتای: دختر مردم رو بدبخت نکن.

توغای: به تو چه. خودش می خواد زنم بشه.

اوکتای: خودش حالیش نیست.

توغای: خوبه فامیلش نیستی. خوبه رفیق منی. خوبه طرف منی حالا. دیگه چی؟ حسودیت شده من زن می گیرم. حسود.

          حسود.

اوکتای: عجب فیلمی هستی تو. چه حسادتی آخه.

توغای: اگه وجود منحوس ملعونت رو حسادت نگرفته برو با مادربزرگش حرف بزن.

اوکتای: من خواستگار برو نیستم.

توغای: اون وقت منم می زنم خودم رو ناکار می کنم. خودکشی. از دست توی نارفیق حسود.

اوکتای: عجب گرفتاری شدیم ما.

ادامه. داخلی. منزل مادر بزرگ سوگل.

مادربزرگ: خب از دوستت بگو.

اوکتای: ننه جون باور کنید بهش گفتم دختر مردم گناه داره بدبختش نکن.

مادربزرگ: بدبختش نکنه؟

اوکتای: نه. آدم بشه که پسر بدی نیست. اگه دخترتون نتونه آدمش کنه اونوقت بدبختیش حتمیه.

مادربزرگ: مگه دختر من کارخونه آدم سازی راه انداخته. برو به رفیقت بگو هر وقت آدم شد بیاد خواستگاری.

ادامه. خارجی. بالای منبع آب روستا.

توغای روی میله های منبع آب نشسته است.

ادامه. خارجی. جلو منزل مادربزرگ سوگل.

سوگل توغای را به مادربزرگش نشان می دهد.

مادربزرگ با دستپاچگی توغای را صدا می زند.

توغای دست تکان می دهد.

توغای می خواهد خود را پایین پرت کند.

مادربزرگ دست پاچه شده و توغای را صدا می زند.

ادامه. همانجا.

توغای دست مادربزرگ را می بوسد.                                                                                                32

سوگل خنده کنان چرخ می زند.

روز. خارجی. جلو منزل کاک محمود.

کاک محمود: بمون فردا صبح وقتی سوگل می ره شهر با جیپ اون برو.

قادر ساکش را روی دوش انداخته و با کاک قادر روبوسی می کند.

قادر: کیهان خان بخاطر اتفاقات این روزا پیغام داده امشب بهش ملحق نشم مرگم حتمیه.

کاک محمود: نگفته بودم. خدا لعنتش کنه.

قادر: باید برم.

کاک محمود: مواظب خودت باش. تا دیر نشده خودت رو برسون جاده. مینی بوس آخر دیر بیاد برگرد بیا خونه فردا برو.

قادر از کاک محمود جدا شده و براه می افتد و دور می شود.

ادامه. خارجی. جاده خاکی.

قادر در طول جاده خاکی پای پیاده بطرف افق در حرکت است.

دو موتورسیکلت با چهار سوار مسلح از پشت پیچی ظاهر می شوند.

قادر متوجه موتورسوارها شده و برمی گردد تا بطرف روستا فرار کند.

موتورسیکلت ها از دو طرف قادر رد شده و بطرف روستا حرکت می کنند.

قادر ایستاده و رفتن موتورسیکلت ها را تماشا می کند. آرام آرام لبخندی بر روی لبانش نقش بسته است.

موتورسیکلت ها بعد از طی کردن مسافتی دورزده و بطرف قادر برمی گردند.

قادر وحشتزده آنها را نگاه می کند. قادر عقب عقب رفته و بر زمین می افتد.

موتورسیکلت ها از دو طرف کنار قادر رسیده و می ایستند.

ادامه. خارجی. جاهای مختلف روستا.

کاک محمود با نگرانی مردمی را که با جنازه بر روی دستانشان بطرف خانه او می آیند نگاه می کند.

اوکتای و توغای جنازه را جلو منزل کاک محمود بر زمین می گذارند.

کاک محمود ناباورانه بطرف جنازه رفته و پتوی دورش را باز می کند. گریه های سوزناک کاک محمود همه را به گریه انداخته است.

کژال از خانه خودشان بیرون آمده و ناباورانه بطرف جنازه حرکت می کند.

شهرام: اگه اون روزی که برای بردن آذوقه اومده بودن جلوشون ایستادگی نمی کردن این بلاها سر مردم روستا نمی اومد.

حسین: مگه قبل از اون کم کشتن؟

شهرام: اونا با کسائی که باهاشون همکاری کردن بد نیستن.

بایات وارد جمع می شود.

حسین: یعنی ما هم باهاشون همکاری بکنیم؟

شهرام: تا وقتی آذوقه می دادیم کمتر مزاحممون بودن. مگه نه؟                                                                   33

بایات: چرا تفنگ دستمون نگیریم و قاطی اونا نشیم پس؟ اونوقت باهاشون شریک هم هستیم شهرام، مگه نه؟

شهرام: ما مشتی کشاورز و دامداریم. انتظار نداری که باهاشون بجنگیم؟

بایات: پدران ما هم کشاورز و دامدار بودن، اما برای حفظ ناموس خودشون، برای حفظ خاک اجدادیشون همیشه اسلحه دست

         گرفتن و جنگیدن. تاریخ این خاک رو خوندی؟

شهرام: اونا زیادن، مسلحن. ما چی؟

بایات: ما هم باید از شکممون بزنیم و مسلح شیم.

شهرام: پادگان های کل منطقه رو اونا تو انقلاب خالی کردن. الان هم صدام از عراق براشون اسلحه می فرسته. ما با زدن از

         شکممون حریف اونا نمی شیم.

بایات: دولت طرف مردمه. ما مردمیم. مردم ما هم تک به تک جلو مهاجما ایستادن. همه روستاهای اطراف، شهرهای اطراف.

         نه تنها جلو مهاجمان کومله و دموکرات ایستادن که ده ها نفر رفتن تو جبهه های جنوب از مملکتشون دفاع کنن.   

         شهرام این خاک مال ماست، خودمون هم باید اوراغ و بیلمون رو بفروشیم تا اسلحه بخریم.

شهرام: ما از مرگ و مردن خسته شدیم. بفرما. این یکیش.

کاک محمود: شهرام. تو در مورد شهید من حرف می زنی؟ تو؟ کی گفته ما از مرگ خسته شدیم؟ اینجا اگه کسی از مردن و

                 مرگ خسته شده باشه بایات هست و من. بایات کل خانواده اش رو شهید داده. دستاش رو داده. منم پسرم رو

                 دادم. تو چی دادی که اینقدر زود خسته شدی هان؟ من دوست داشتم پسرم بره شهر درس بخونه. قسمت نبود.

                 اگه فرستاده بودم به آدمای کیهان ملحق بشه شاید زنده مونده بود اما شرفش چی؟ خاکش چی؟ مردمش چی؟

سوگل بطرف کاک محمود رفته و دستمالی به او می دهد تا اشکهایش را پاک کند.

بایات: زنده باشی کاک محمود. بودن شماها در کنار من افتخاریه برای من.

کاک محمود: در برابر مصیبت های تو مصیبت من کوچکه. ببریمش طرف مزار. باید خاکش کنیم. شهدای روستا دارن زیادتر

                 می شن. به بچه هات بگو اون دنیا تنهاش نذارن. سوگل تو هم برو کژال رو آروم کن. ببین چه جوری داره

                 اشک می ریزه. خدایا شکرت.

سوگل بطرف کژال رفته و او را در آغوش می گیرد.

شب. خارجی. کوهستان.

افراد کیهان خان در حال گشت زدن هستند که متوجه درازکشیدن دو نفر در وسط جاده می شوند.

جبار: بایز اینا کی ان؟

بایز: مرده ان انگار؟ نفس نمی کشن.

جبار: اون کاغذ رو بردار ببین چیه؟

بایز: جبار نامه ای چیزی باید باشه. بگیر بخون.

جبار: آره نامه است.

بایز: بخونش.

جبار: چراغ قوه ت کو؟ روشنش کن. نوشته کیهان خان تو یکی بکشی ما چهار تا می کشیم.

اوکتای و توغای از زمین بلند شده و قبل از اینکه مهاجمان عکس العملی نشان دهند، شروع می کنند به تیراندازی.          34

همه مهاجمان به غیر از یک نفر که زخمی شده است، گلوله خورده و بر زمین می افتند.

اوکتای و توغای بطرف نفر زخمی شده رفته و کاغذ را به دست او می دهند.

روز. خارجی. مقر کیهان خان.

کیهان خان کاغذ را در دست گرفته و دارد می خواند.

کیهان خان: کیهان خان اگه تو یک نفر بکشی ما چهار نفر خواهیم کشت.

               خب، این یک دعوت به مبارزه نیست؟ ما برای کم کردن روی مزدورای بایات باید هر کی طرفدار اوناست رو

               بگیریم و به قتل برسونیم. به هیشکی رحم نکنین. به هیشکی. این دو مزدور رو هم اگه تونستین زنده بیارین برام.

روز. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات.

مشدی در حال زدن میخ به کف پوتین های بایات هست.

پدر درنا وارد حیاط شده و با بایات خوش و بش کرده و کنار او زیر درخت می نشیند.

شب. داخلی. پذیرائی منزل بایات.

بایات با پدر درنا گفتگو می کند.

بایات: درنا مثل دختر منه، یعنی وقتی همه کس و کارم رو ازم گرفتن فقط درنا موند برام. عروسم بود شد دخترم. آدمها تنها

         باشن پوسیدنشون حتمیه. مرگ دلشون حتمیه. درنا چند سالیه تنهاست. دیگه بسشه. حالا یکی پیدا شده ازش خوشش

         بیاد. گفتم بیاین تا باهاتون در مورد آینده این دختر تنها صحبت کنم.

پدر درنا: من به شخصه خودم حرفی ندارم. ترسم از حرف مردمه. دوست و آشنا. فامیل.

بایات: حرف مردم باد هواست. این بی پیر، کمک که هیچ دست آدما رو بسته کل تاریخ. درنا رو بخاطر حرف دوست و آشنا،

         بخاطر حرف فامیل و غریبه قربانی نکنیم. حرف من اینه.

روز. خارجی. باغ میوه.

توغای زیر سایه درختان میوه دراز کشیده و میوه می خورد.

اوکتای به توغای نزدیک شده و کنار او می نشیند.

اوکتای: داش توغای.

توغای: جان داش توغای.

اوکتای: تو ازدواجت حتمیه؟ با این سوگل.

توغای: خب راستش دیگه از تنهائی و مجردی خسته شدم. تو نشدی مگه؟ خب دیگه. یه زنی باشه، چند تا بچه قد و نیم قد،

          برو و بیا. خلاصه یه زندگی مثل باقی مردم. نظر تو چیه؟

اوکتای: خب، حالا که تو به فکرشی منم بد نیست بهش فکر کنم.

توغای: باریکلا. حالا کسی رو هم در نظر داری؟

اوکتای: بگی نگی.                                                                                                                     35

توغای: باریکلا. کی هست حالا؟ درنا؟ باریکلا داش اوکتای. عالی عالی. بذار ببوسمت آ دوماد گل.

اوکتای: فعلا که خبری نیست.

توغای: همین که تو فکرش رو کردی خودش کلیه.

اوکتای: تا خدا چی بخواد.

توغای: اون که حله. گفتن خدا پول دو چیز رو تقبل کرده. خونه و زن. یه زمینی هم کرایه می کنیم می زنیم تو خط کشاورزی

          و دامداری و اینا.

اوکتای: که خوب واردیم تو اینا.

توغای: نخند. یاد گرفتنش از یاد گرفتن تیراندازی سخت تر نیست که، هست؟

اوکتای: لازم شه که شده یاد گرفتنش چیزی نیست.

توغای: باریکلا. تو فکر کن. یه خونه برا خودت، یه زمین برا کشاورزی، ده پونزده تا بچه که از سر و کول تو بالا می رن و

          ازت می خوان واسشون قصه بگی. بچه های منم تصور کن بیان پیشت بگن عمو جون واسه ما هم قصه بگو...

اوکتای: صبر کن بینم. من چرا قصه بگم اونوقت؟

توغای: حافظه تو خوبه. من که قصه و اینا یادم ...

اوکتای: یادت نمی مونه پس.

توغای: نه واللاه. تو که خودت شاهدی چند بار نتونستم خاطره هامون رو هم درست درمون تعریف کنم.

اوکتای: با این حساب مقصر نیستی اون دختره الان منتظرته و تو اینجایی.

توغای: آره بخدا. دیروز پیش تو بود گفت بیا کنار برکه دیدنم. کنار برکه، دیدنم. وای خدا دیر شد. من رفتم بابا.

توغای با سرعت بطرف موتورسیکلت باغبان رفته و سوارش شده و حرکت می کند.

ادامه. خارجی. کنار برکه.

سوگل کنار برکه نشسته و منتظر توغای است.

مهاجمان از گوشه و کنار سوگل را زیر نظر گرفته اند.

سوگل متوجه شده و آرام آرام بطوریکه آنها متوجه لو رفتنشان نشوند بطرف جیپش رفته و در یک لحظه سوار شده و استارت می زند و با سرعت از محل فرار می کند.

مهاجمان با اسب و موتورسیکلت از پشت سر جیپ حرکت می کنند.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

توغای با موتورسیکلت می تازد.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

سوگل با جیپ در حرکت است.

مهاجمان با سرعت در حال تعقیب سوگل هستند.

در یک پیچ، در حالیکه سوگل قصد دارد جیپ را کنترل کند، جیپ از روی سنگی عبور کرده و به لاستیک ضربه وارد      36

شده است.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

توغای با موتورسیکلت می تازد.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

سوگل با جیپ معیوب در حرکت است.

مهاجمان با سرعت در حال تعقیب سوگل هستند.

یک تایر جیپ که ضربه دیده جدا شده و در امتداد جاده چرخ زنان دور می شود.

سوگل ناامیدانه چرخ جیپ را نگاه می کند.

جیپ دوری زده و از حرکت می ماند.

سوگل از جیپ پایین پریده و در طول جاده شروع می کند به دویدن.

تلاش سوگل برای فرار بی نتیجه است.

مهاجمان کاملا به سوگل نزدیک شده اند.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

توغای با موتورسیکلت می تازد.

توغای کنار پسر بچه چوپانی موتورسیکلت را نگاه داشته و از او پرس و جو کرده و دوباره حرکت می کند.

ادامه. خارجی. مقر کیهان خان.

چند مهاجم سوگل را آورده و جلو پای کیهان خان بر زمین می زنند.

کیهان خان: ای جان. زخمیت که نکردن؟ آخه شما دیگه کی هستین؟ آدم خانم به این قشنگی رو اذیت می کنه؟ ای جان.

سرمست: کیهان خان ...

کیهان خان: جانم سرمست، بگو.

سرمست: من که دانشگاه می رفتم این دختره هم گاهی تو اتوبوس باهام همسفر می شد. حساس شده بودم ببینم چی

             می خونه، چند مدتی رفتم دنبالش. لامصب دانشجوی هنر بود. نمایش و تئاتر و اینا.

کیهان خان: خب.

سرمست: خب به جمالت کیهان خان. اینا بدنهای فوق العاده ای دارن. انگار استخوان نداشته باشن. حاضرم شرط ببندم رو یه

            تکه چوب که اینور و اونورش آتش روشنه می تونه هزار بار با حرکات زیبائی بره و بیاد نیفته تو آتش، کی حاضره

            شرط ببنده رو افتادنش؟

مهاجمان که به شوق آمده اند با فریادهایی استقبال خودشان از شرطبندی را اعلام می کنند.

کیهان خان: آقا منم شرط. منم طرف سرمستم.

مهاجمان یک تکه چوب را آورده و دو سر آن را روی سنگ می گذارند. چوب یک متر از زمین بالاتر است.                  37

مهاجمان شروع می کنند به درست کردن آتش در دو طرف چوب.

چند مهاجم توغای را دست بسته آورده و کنار پای کیهان خان نقش بر زمین می کنند.

کیهان خان: به به. بزممون کامل تر شد. ببندینش. عقاب آسمون جا نداشت اومدی رو زمین؟

دستهای توغای را علیرغم تقلای او با طناب از دو درخت می بندند.

کیهان خان: سرمست برو بالای اون سنگ. هر موقع دختره افتاد تو آتش با گلوله جون این سگ را بگیر.

توغای: حرومزاده.

کیهان خان: آهان اینا عاشق و معشوقن انگار. قصه جالب تر شد. چه تماشائی داره این آتش و چوب و حرکات دختره و

               حرص خوردن این مزدور. شروع کن دختر جان. شروع کن.

سوگل خواه ناخواه روی چوب رفته و با حرکات موزون از اینور تا آنور چوب را طی می کند.  این کار بارها تکرار می شود. عرق از سر و روی سوگل جاری شده است. تمام تلاشش این است که نیفتد. هر بار که خسته می شود تا چشمش به توغای و سرمست می افتد دوباره شروع می کند به ادامه دادن. آرام آرام خستگی بر سوگل چیره شده است. دیگر رمقی ندارد.

توغای چند بار تلاش می کند تا دستانش را رها کند اما هر بار فقط زخم دستش بیشتر می شود.

ادامه. همانجا.

صدای شلیک گلوله ای فضا را پر می کند.

سرمست که گلوله خورده از بالای سنگ پرت شده و جلوی پای کیهان خان بر زمین می افتد.

اوکتای بالای سنگ با تیرباری دیده می شود.

اوکتای: هر کی تکون بخوره نه تنها بدنش سوراخ سوراخ شده بلکه باعث مرگ کیهان خان هم می شه. بی حرکت.

با اشاره کیهان خان که اسلحه تیربار اوکتای بطرفش نشانه رفته، همه خواه ناخواه اسلحه هایشان را بر زمین گذاشته و از آن فاصله گرفته اند.

اوکتای با شلیک دو گلوله طناب ها را از دستهای توغای باز می کند.

توغای دوان دوان بطرف سوگل که در انتهای چوب بر زمین افتاده رفته و او را از زمین بلند می کند.

اوکتای: تا ما دور نشدیم کسی از جاش تکون نخوره.

توغای که با اسلحه ای در دست به همراه سوگل خود را به پشت اوکتای رسانیده اند سوار موتورسیکلتی شده و حرکت می کند.

اوکتای سوار اسبی شده و از پشت سر موتورسیکلت حرکت می کند.

در یک لحظه مهاجمان به خود آمده، هر یک از طرفی حرکت سریع خود را برای تعقیب اوکتای، توغای و سوگل شروع می کنند.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

اوکتای به همراه توغای و سوگل در تعقیب و گریزی نفس گیر با مهاجمان جاده خاکی و زمین های کشاورزی و مرتع و کوهستان را پشت سر می گذارند.

مهاجمان سخت در تعقیبند.                                                                                                           38

اوکتای در یک گردنه که فقط یک موتورسیکلت یا اسب می تواند از آنجا عبور کند از اسب پیاده شده و سنگرگیری می کند.

توغای متوجه ایستادن اوکتای شده و موتورسیکلت را نگه داشته و پیاده می شود و کنار اوکتای می آید.

اوکتای: مهمات کافی نداریم. تو برو هم کمک بیار هم فشنگ و اسلحه.

توغای: اگه قرار کسی بره تو باید بری.

اوکتای: دوست داری سوگل بمیره؟

توغای: تو ببرش. من جلوشون رو ...

اوکتای: لج نکن. زود برگرد فقط.

توغای: من نمی رم. رسیدن.

اوکتای: من جلوشون ایستادم. تو برو لعنتی.

اوکتای و توغای چند تیر شلیک کرده و پشت سنگ ها سنگر گرفته اند.

توغای: اصلا گل یا پوچ با عکس ننه اوکتای مرحوم.

اوکتای: باشه. گل رو بگی من می مونم.

توغای: پوچ بشه من. باشه.

اوکتای عکس پرس شده را از جیبش درمی آورد و می بوسد و دست به دست کرده و جلو توغای می گیرد.

توغای یکی از دستهای اوکتای را انتخاب می کند.

اوکتای دستش را باز می کند. گل هست.

توغای خواه ناخواه بطرف موتورسیکلت رفته و همراه با سوگل حرکت کرده و دور می شود.

اوکتای به تیراندازی می پردازد.

مهاجمان هر لحظه نزدیک تر شده و اوکتای را در وضعیت دفاعی سختی قرار می دهند.

اوکتای همچنان تیراندازی می کند.

مهاجمان جلوتر می آیند.

اوکتای فشنگ تمام کرده و ناچارا از سنگر بیرون می آید.

مهاجمان با احتیاط اوکتای را در میان می گیرند.

اوکتای زیر صخره بزرگی قرار گرفته تا از پشت مورد حمله قرار نگیرد و سعی دارد به صورتی حرکت کند تا مهاجمان در مقابل او قرار داشته باشند.

مهاجمان از روبرو به اوکتای نزدیک و نزدیک تر شده اند.

اوکتای در یک لحظه ضامن نارنجکی را که در دست دارد کشیده و بطرف مهاجمان می اندازد.

نارنجک در بین مهاجمان منفجر شده و همه جا را گرد و خاک برمی دارد.

همه مهاجمان کشته شده و اوکتای هم زخمی بر روی زمین افتاده است.

ادامه. همانجا.

توغای خود را رسانیده و بطرف اوکتای می رود و کنارش می نشیند.

اوکتای چشمانش را باز کرده و با لبخندی توغای را نگاه می کند.                                                                39

توغای: حالت خوبه پسر؟ چیزیت که نشده هان؟ هی تو، تو زخمی شدی. خدای من. هی، هی چیزی نیست. چیزی نیست.

          الان می برمت. الان، الان می برمت.

اوکتای: چیزی نیست. خودت هم می دونی چیزی نیست.

توغای: آره، آره. آره. خدا.

مردم آرام آرام اطرف اوکتای که لحظه به لحظه حالش بدتر می شود جمع می شوند.

درنا به همراه بایات از میان مردم عبور کرده و کناری می ایستند.

بایات: این مرد بدست دشمنان شما زخمی شده. من را نیمه جان کردند ساکت موندین. این وضعیت آخر عاقبت هر کسی

         است که اجازه بده دشمنان به خانه اش، وطنش، محل زندگی اش چشم بدوزن. تا کی باید ذلت رو قبول کنیم. ما

         بخاطر جانمون داریم انسانیتمون رو از دست می دیم.

درنا: من به احترام این آدم که جونش رو بخاطر ما دست گرفت و به جنگ کیهان خان و دارودسته اش رفت اسلحه دستم

       می گیرم و می رم سراغ اونا.

اوکتای که دارد عاشقانه درنا را نگاه می کند دست توغای رو می گیرد.

اوکتای: گریه چرا داداش من. ببینش. بخاطر من مردم رو تحریک کرده ببره سراغ کیهان خان. ببینش. ببین چطوری نگام کرد.

توغای: آره داداش. آره. عشقشی تو. تو باید باهاش ازدواج کنی.

اوکتای: از من که گذشت داداشم. از من که گذشت. یادته گفتی قصه یادت نمی مونه. حالا می تونی قصه دوستی و زندگی

          خودمون رو برا بچه هات تعریف کنی.

توغای: تو زنده می مونی. تو نباید بری. تو نباید ترکم کنی. تو ...

اوکتای دست خودش را بطرف دهانش می برد. نفس عمیقی می کشد. آرام آرام همچنان که درنا را نگاه می کند چشمانش را می بندد.

درنا روی زانوهایش افتاده و شروع می کند به خواندن بایاتی.

مردم با اسلحه و بیل و هر چیزی که در دست دارند به طرف مقر کیهان خان راه افتاده اند.

توغای متوجه دست مشت شده اوکتای شده که در آخرین لحظه زندگی جلو دهانش گرفت و بوسید.

دو عکس سه در چهار پرس شده شبیه هم درون مشت اوکتای قرار دارد.

توغای متوجه چسب پشت عکسها می شود که به راحتی به هم چسبیده و از هم جدا می شوند.

لبخند تلخ دردناکی بر صورت توغای نقش بسته است.

توغای پیشانی اوکتای را می بوسد و عکس ها را در جیبش می گذارد.

توغای: داش اوکتای بخاطر ننه یی که ندیدمش اما قد ننه ی خودم عاشقش بودم، بخاطر کلکی که یه عمر با عکس های اون

          بهم زدی تا همیشه ی خدا کار بهتر رو انجام بدیم، بخاطر این کلک آخرت که خواستی جونم رو نجات بدی، بخاطر

          مرگ مظلومانه ت، بخاطر خونت جون تک تکشون رو می گیرم.

توغای بطرف اسب اوکتای که گوشه ای به چرا مشغول است رفته و سوارش شده و به تاخت دور می شود.

ادامه. خارجی. جاهای مختلف جاده خاکی.

مردم با جیپ و موتورسیکلت و اسب و قاطر و پیاده بطرق مقر کیهان خان در حرکتند.                                       40

توغای با اسب بطرف مقر می تازد.

ادامه. خارجی. مقر کیهان خان.

افراد کیهان خان با سراسیمگی این طرف و آن طرف می دوند.

صدای شلیک گلوله فضا را پر می کند.

مهاجمان هر کدام به طرفی رفته و سنگر گرفته و شلیک می کنند.

مردمی که مسلح هستند مشغول تیراندازی به سوی مقر هستند.

مردمی که اسلحه سرد در دست دارند از پشت سنگها و با احتیاط در حال نزدیک شدن به مقر هستند.

در اثر شلیک گلوله از طرفین تعدادی از افراد هر دو طرف گلوله خورده و نقش بر زمین می شوند.

حرکت مردم همچنان ادامه دارد.

توغای با اسب و شلیک های پی در پی با دو اسلحه همزمان وارد مقر شده است.

مهاجمان با تیراندازی بطرف توغای قصد زدن او را دارند.

در اثر شلیک های مکرر توغای و مردم، مهاجمان یکی یکی بر زمین افتاده اند.

مهاجمان متوجه می شوند در محاصره کامل قرار گرفته اند.

توغای همچنان که شلیک می کند به طرف محل سنگر گرفتن کیهان خان در حرکت است.

توغای خود را به کیهان خان رسانیده است.

مردم داخل مقر شده و با مهاجمان به نبرد تن به تن پرداخته اند.

درنا با تفنگی در دست به همراه چند زن مسلح وارد مقر شده اند.

مهاجمان یا در حال فرار هستند و یا بدست مردم گرفتار شده و تسلیم آنها می شوند.

توغای با کیهان خان که قصد فرار دارد تن به تن مبارزه می کند.

در یک لحظه توغای که کیهان خان را گرفتار خود کرده قصد کشتنش را دارد که بایات با فریادش او را متوجه خود می کند.

بایات: اوکتای بهم قول داده بود زنده این مرد را تحویلم بده.

توغای با شنیدن نام اوکتای از کاری که قصد انجام دادنش را داشت بازمانده و خیره خیره کیهان خان را نگاه می کند.

بایات رو به مردم کرده و آنها را دعوت به جمع شدن می کند.

مردم اطراف بایات و کیهان خان جمع شده اند.

بایات: این مرد و دار و دسته اش به کوچک و بزرگ شما رحم نکردن. چندین و چند سال. اینا از شما گرفتن و خوردن و

         بزرگ تر و گنده تر شدن. هر روز بیشتر از روز قبل. حالا شما با همتتون، با جمع شدن همگانی تون اومدین سراغ اینا.

         اومدین سر وقت اینا. حالا کیهان خان ذلیل و دست بسته گرفتار شماست. دوست دارین بکشینش. دوست دارین با

         گلوله هاتون سوراخ سوراخش کنین. دوست دارین با طناب دارش بزنین. هر کاری بکنین حق شماهاست. حق

         تک تک شماها. من اما با دیدن ذلالت این آدم، با دیدن این لحظه حقارت باری که گرفتارش شده از حق خودم

         گذشتم. این آدم خفیف دیگه لیاقت انتقام من رو نداره. قصد من این بود شماها از قبول ظلم این یاغی خلاص بشین.

         الان به آرزوم رسیده م. شمام بزنیدش اما نکشیدش. بذارید تحویل قانون داده بشه. این خاک نیاز به قانون داره.

مردم کیهان خان را کتک زنان دور می کنند.                                                                                         41

توغای غم گرفته و خسته بطرف روستا می رود.                                                                                   

روز. خارجی. مزار.

توغای و سوگل کنار قبر اوکتای نشسته اند.

درنا با گلهائی که چیده آرام آرام به قبر اوکتای نزدیک شده و کنار سوگل می نشیند.

روز. خارجی. خروجی روستا.

توغای و سوگل سوار بر جیپ دور می شوند.

بایات به همراه درنا و مادربزرگ سوگل که دارد گریه می کند و اهالی روستا جیپ را بدرقه می کنند.

                                                                                                                                                                                                                                

                                                                                                       پایان

                                                                                                   99.02.15

                                                                                                   علی قبچاق

                                                                               آس اولدوز. آس اربایجان. ایری آنا.

                             42

متن فیلمنامه: یول ...

روز. خارجی. فلکه.

هندوانه فروش در گوشه ای از فلکه خروجی شهر در حالیکه با موبایلش بازی می کند کنار هندوانه های جمع شده بر روی هم نشسته است.

خودروها در آمد و شد هستند.

ادامه. داخلی. درون پژو.

رضا به همراه همسرش طاهره که کنار دست او نشسته و دختر هشت ساله اش آیسان که در صندلی عقب نشسته طول بلوار خروجی شهر را طی می کند.

رضا: دخترم دوست داری هندوانه بخرم برات؟

آیسان: خیلی دوست دارم.

طاهره: دختر گلم. آیسان جان اینقدر بغل نکن اون بادبادکت رو.

آیسان: دوستش دارم.

رضا: رسیدیم یئددی گوز می فرستیمش هوا تا بره برسه کجا؟

آیسان: اون بالابالاها. خونه خدا.

طاهره: آیسان گلم نامه برا بابابزرگ یادت نرفته که؟

آیسان: نخیرم. چرا یادم بره. نوشتم چسبوندم به بادبادکم. ایناهاش. بابا ...

رضا: جونم؟

آیسان: بابابزرگ خواب نباشه مثل دفعه قبل نامه م بمونه رو بادبادک؟

طاهره: عزیزم.

رضا: نه دختر خوشگلم. بابابزرگ گفته آیسان نامه ش رو بفرسته تا بجاش براش بوس بفرستم.

آیسان بادبادک را با خوشحالی می بوسد.

تلفن همراه طاهره زنگ می زند.

طاهره: مادرته.

رضا: جواب بده خب.

ادامه. خارجی. فلکه.

رضا ماشین را کنار هندوانه ها نگاه داشته و از ماشین پیاده می شود.

ادامه. داخلی. درون پژو.

طاهره: نه. نگه داشته بره هندونه بخره. آره بخدا. حالا مثل همیشه باید هندونه کال بخوریم. نه، خودش که بیاد باز می گه

         بهترین هندونه رو انتخاب کردم. برم ازش فیلم بگیرم؟ فکر بدی هم نیست. پس فعلا برم، زنگ می زنم. آیسان جان

         بشین تا برگردم.

طاهره همچنان که گوشی تلفن همراهش را آماده فیلمبرداری می کند از ماشین پیاده می شود.                             1

آیسان از پنجره بغلی خودرو، فلکه را نگاه می کند.

ادامه. خارجی. فلکه.

از دید آیسان مجسمه یک رزمنده را می بینیم که از زیر قرآنی که بالای سرش گرفته شده می گذرد.

بابابزرگ از زیر قرآن مجسمه بطرف نگاه آیسان می چرخد و لبخند می زند.

ادامه. خارجی. فلکه.

رضا در حال سبک سنگین کردن هندوانه است.

طاهره دارد از هندوانه خریدن رضا فیلم می گیرد.

ادامه. داخلی. درون پژو.

آیسان همچنان که مجسمه و بابابزرگ را نگاه می کند نامه را از روی بادبادک کنده و از پژو پیاده می شود.

ادامه. خارجی. فلکه.

آیسان با نامه ای در دست می خواهد از عرض بلوار که خودروها در رفت و آمد هستند بگذرد.

بابابزرگ با اشاره دست آیسان را از حرکت باز می دارد.

بابابزرگ عرض خیابان را طی کرده و بطرف آیسان آمده و همراه با او بطرف مجسمه حرکت می کند.

آیسان همراه با بابابزرگ کنار مجسمه نشسته و نامه اش را باز می کند و برایش می خواند.

آیسان: دوست دارم یه روز بجای نامه فرستادن خودم پیشش برم بپرسم چرا خونه ش رو برده آسمون تا مادربزرگ تنها بمونه.

آیسان از خواندن نامه دست کشیده و بابابزرگش را نگاه می کند.

آیسان: من این رو نوشتم تو اومدی دیدنم نه؟ راستی چرا رفتی از خونه؟

بابابزرگ با لبخند آیسان را نگاه می کند.

گذشته. روز. خارجی. کوهستان.

بابابزرگ که الان جوان برومندی هست به همراه چند نفر رزمنده در یک خط از مسیر نفررو بطرف ارتفاعات پیش رو در حرکت هستند.

بابابزرگ راه را به گروه نشان می دهد.

بابابزرگ با بی سیم صحبت می کند.

بابابزرگ: حاجی الان تو راهیم. بچه ها خسته ن، یه استراحتی بکنیم بعد.

رسول: خدا پدرت رو بیامرزه.

بابابزرگ با رسول دارند روستائی را در روبرو دید می زنند.

بچه های گروه اینجا و آنجا روی سنگ ها می نشینند.

رسول: کاک محمود گفت ریختن روستا همه رو غارت کردن، این روستائی که من می بینم هیچ خبری توش نیست.       2

بابابزرگ: شاید ما دیر رسیدیم. هزار بار به حاجی گفتم ماشین تهیه کنه. می گه مملکت تازه یک سالیه از جنگ رهاشده

            اوضاعش خوب نیست.        

رسول: زمان جنگم چیز زیادی بهمون نمی دادن که. به کاک محمود اعتماد داری نه؟                                       

بابابزرگ: آره بابا. اون جلو زمون جنگ مین گذاری شده. موقع رفتن یادت باشه مواظب راه رفتن بچه ها باشیم.

رسول: می گم جنگ تموم شد اما این دموکرات ها هنوزم ول کن نیستن.

بابابزرگ: یه روز اونام سر عقل می آن.

صدای گلوله در فضا می پیچد.

هر کسی جایی سنگر گرفته است.

رسول: کمین زدن.

بابابزرگ پشت سنگی پریده و تیراندازی می کند.

بابابزرگ: اونجان. بزنین.

آتش سنگین از دو طرف.

رسول: چند نفرشون رو زدیم.

بابابزرگ: من برم یه سر و گوشی آب بدم بیام.

رسول: منم ...

بابابزرگ: تو بمون. اگه خبری ازمون نشد دنبالمون بیاین. مولود تو باهام بیا.

بابابزرگ و مولود که بی سیم چی گروه است همچنان که مواظب اطراف هستند پیشروی می کنند.

ادامه. همانجا.

مولود که مشغول حرف زدن با بی سیم هست یک لحظه متوجه می شود پایش را گذاشته روی مین.

مولود: سید.

بابابزرگ ایستاده و بطرف مولود می چرخد.

مولود: مینه.

بابابزرگ: تکون نخور.

بابابزرگ بطرف مولود رفته و کنارش بر زمین می نشیند.

بابابزرگ: نترسیدی که؟

مولود: کم نه.

بابابزرگ: پس زنده موندنت حتمیه. ببین من آروم آروم پام رو می آرم بذارم جای پای تو، تو هم پات رو بکش کنار.

مولود: اگه قراره پائی رو مین باشه پای من که جاش بهتره.

بابابزرگ: آرتیست بازی موقوف. من بلدم چطوری بپرم از رو مین. جنوب که بودم ده بیست بار برام پیش اومده.

مولود عرق ریزان پایش را کنار می کشد.

بابابزرگ در نهایت همچنان که برای مولود حرف می زند او را پس رانده و خود در یک لحظه از روی مین می پرد.

مین با صدای وحشتناکی منفجر می شود.                                                                                        3

بابابزرگ و مولود شادی کنان همدیگر را بغل می کنند.

بابابزرگ که غرق شادی است در یک لحظه متوجه چیزی شده و مولود را بر زمین می زند.

با بلند شدن صدای گلوله ها بابابزرگ غرق خون می شود.                                                                    

مولود ناخودآگاه برگشته و بطرف مقابل شلیک می کند.

بچه های گروه به کمک مولود آمده اند.

مهاجمان بر اثر شلیک گلوله های افراد گروه کشته شده اند.

مولود بطرف بابابزرگ می رود.

بابابزرگ با لبخندی بر لب اشهد خود را گفته و شهید می شود.

زمان حال. فلکه.

بابابزرگ با لبخند آیسان را نگاه می کند.

آیسان سرش را می گذارد روی پای بابابزرگ و چشمانش را می بندد.

ادامه. همانجا.

رضا و طاهره که هندوانه ای را خریده اند خنده کنان بطرف خودروشان می روند.

طاهره متوجه غیبت آیسان شده و بطرف خودرو می دود.

هندوانه از دست رضا افتاده و متلاشی شده است.

طاهره و رضا که وحشت کرده و نگران اطراف را می گردند و همه جا نگاه می کنند در نهایت متوجه زیر مجسمه می شوند.

آیسان زیر مجسمه و روی زمین خوابیده است.

طاهره به طرف او می دود.

رضا از چادر طاهره می گیرد تا با خودروها تصادف نکند.

طاهره که به خود آمده اشک ریزان و در کنار رضا عرض خیابان را عبور کرده و بطرف مجسمه و آیسان می رود.

ادامه. داخلی. درون پژو.

رضا پشت فرمان نشسته است.

طاهره در صندلی عقب همچنان که آیسان را در بغل گرفته گریه می کند.

رضا بطرف آیسان برگشته و با او محکم صحبت می کند.

رضا: آخه چرا پیاده شدی ها؟ نگفتی بری اونجا ماشین می زندت؟

آیسان بغض کرده است.

طاهره با ایما و اشاره از رضا می خواهد ساکت شود.

آیسان: رفتم نامه م رو برا بابابزرگم بخونم.

رضا: آخه بابابزرگ که اینجا نیست دخترم.

آیسان: کی گفته نیست. اونجاست ببین.                                                                                            4

آیسان بطرف مجسمه اشاره می کند.

طاهره: دختر نازم. بمیرم برات.

آیسان: تو بدی بابا. اون سرم داد نزد، بجاش اومد دستم رو گرفت برد اون طرف.                                           

رضا: دخترم تو که بابابزرگ رو اصلا ندیدی که بشناسیش.

آیسان: عکسش رو که دیدم.

آیسان عکس بابابزرگ را نشان می دهد که روی سینه خودرو قرار دارد.

آیسان: خودشه. اوناهاش. داره برام دست تکون می ده.

ادامه. فلکه.

بابابزرگ برای آیسان دست تکان می دهد.

ادامه. داخلی. درون پژو.

طاهره نگاه می کند.

طاهره: فکر کنم مجسمه رو می گه.

آیسان: نخیرم. خود بابابزرگه. اوناهاش.

رضا: من که گیج شدم. فلکه خالیه.

آیسان: بهم گفت از طرف من صورت بابات رو ببوس. بابا چرا خودش نیومد تو رو ببوسه؟ باهات قهره؟

                                                                                                                                                                                                                                                      

                                                                                  پایان                                                                                                           

                       5