درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

12 قسمت موجود کتاب دده قورقود ...

داستان اول " دیرسه خان اوغلو بوغاجین بویو ( داستان بوغاج پسر دیرسه خان ) "
بایندرخان بزرگ قبیلهی اوغوز دستور میدهد با طلوع آفتاب جشنی برگزار شود . به دستور خان بزرگ اوغوز چادر او و سه چادر به رنگهای سپید برای کسانی که فرزند پسر ، قرمز برای کسانی که فرزند دختر و چادر سیاه برای کسانی که فرزندی ندارد برافراشته می شود . باید چادر سیاه با نمد سیاه مفروش و با آبگوشت گوشت گوسفند سیاه از ساکنانش پذیرایی شود . مهمان اگر از غذا خورد که هیچ و اگر نخورد مهمانی را ترک کند ، چون کسی که فرزندی ندارد خدا او را از نظر انداخته و ما هم باید او را از نظر دور کنیم. دیرسه خان از سران قبیلهی اوغوز است و سالهاست فرزندی ندارد ، او این حرف بایندرخان را برنمیتابد و از مهمانی خارج شده و به سراغ همسرش میآید و به او گلایه میکند که چرا فرزندی ندارند . همسرش از او میخواهد گلایه نکند چرا که این خواست خداست و بهتر آن است که راز و نیاز کرده و قربانی بدهند و گرسنگان را غذا و بی لباسان را لباس دهند و اسرا را آزاد کنند تا شاید خدا به آنها فرزندی عطا کند . راز و نیاز آنها مورد قبول میافتد و بعد از مدتی خدا به آنها پسری برومند و نیرومند عطا میکند . پسر بزرگ و بزرگتر میشود و در میدان نبرد اوبای اوغوز گاو نر و پر زور بایندرخان را اول عقب می راند و سپس دستش را که بر پیشانی گاو نهاده و هر دو بر هم زور می آورند کنار کشیده و دیرک او نمی شود تا بیفتد و آخر سر هم با ضربهی مشت نقش بر زمین میکند . دده قورقود نام این پسر را بوغاج میگذارد . چهل جنگجوی دیرسه خان به پسر او رشک میبرند و میترسند حضور او باعث شود آنها از چشم دیرسه خان بیفتند ، بنابراین شروع به بدگویی پسر پیش پدر میکنند و این کار تا جایی پیش میرود که پدر میگوید فرزندم را بیاورید تا او را بکشم . چهل جنگجو برنامه ی شکار ترتیب میدهند و از پسر می خواهند حیوانات شکاری را به طرف پدرش براند و این کار طراحی شده باعث بدبینی پدر شده و او با تیری شانهی پسر را نشانه میگیرد . پسر از اسب بر زمین میافتد و به گمان همه میمیرد . هنگام بازگشت مادر سراغ پسر را میگیرد ، همه از سرنوشت پسر اظهار بیاطلاعی میکنند . مادر تصمیم میگیرد خود به دنبال پسر رفته و او را پیدا کند . او پس از جستجو بسیار ، درهای را میبیند که لاشخورها و کفتارها بر بالای آن پرواز میکند و وقتی به دره میرسد پیکر بیجان پسر را مییابد . پسر اظهار میکند خضر ( خضر / الیاس : اولوآس ) بر او ظاهر گردیده و او را نجات داده است . پسر به کمک مادر و داروهای او کمکم سلامتی خود را بازمی یابد . چهل جنگجو که از این اتفاق آگاه میشوند از ترس اینکه پدر از توطئهی آنها آگاه شود ، دیرسه خان را دستگیر کرده و به سرزمین کفار میبرند . مادر آگاه شده و فرزند را در جریان میگذارد و فرزند با جنگجویانش به سرزمین کفار میروند و تمامی آنها را نابود میکنند ، پدر و پسر از توطئه آگاه شده و یکدیگر را مییابند و بهپیش مادر بازمیگردند . پدر از کاری که در قبال فرزندش کرده اظهار پشیمانی میکند .
داستان دوم " قاراچوق چوبانین بویو ( داستان چوپانی به نام قاراچوق )"
روزی سالورقازان خان رهبر قبیلهی اوغوز تصمیم میگیرد که به همراه سران قبیلهاش به شکار و صید بپردازد . سران قبیله با او همراهی و موافقت میکنند . قازان خان پسر خود را جهت نگهبانی از قبیله ، در زمان نبودشان ، میگمارد . همگی عازم شکار میشوند . جاسوس ها خبر را برای ملک شوکلی سردستهی کافران میبرند . ملک شوکلی از موقعیت استفاده و به همراه یارانش به قبیلهی غازان خان حمله کرده ، زنان و کودکان قوم را همراه با همسر ، پسر و مادر او به اسارت برده و بسیاری از آنها را قتل و عام میکند . در راه بازگشت یکی از یاران ملک شوکلی به او میگوید که قازان خان در جایی دیگر تعداد زیادی گوسفند و قوچ دارد که میتوانند آنها را نیز به غارت ببرند. ملک شوکلی دستور میدهد آنها را نیز بدزدند. کافران حمله میبرند اما چوپان ایل در برابر آنها مقاومت میکند و تعداد زیادی از آنها را از بین میبرد . برادران چوپان در درگیری ها شهید میشوند . در آن سو ، قازان خان خوابی ناگوار میبیند . خواب او را تعبیر میکنند و به او میگویند که به احتمالزیاد قبیلهاش در خطر است. قازان خان به قبیله بازمیگردد و قبیله را نابودشده می یابد . کسی نیست تا از او بپرسد جریان چیست ، لذا از آب و گرگ و سگ خبر میجوید ، سگ او را به سمت چوپان راهنمایی میکند و چوپان تمام ماجرا را برای او تعریف میکند. قازان خان چوپان را به درخت می بندد تا راهی جنگ با کافران شود ، چوپان درخت را از جا می کند و با قازان خان راهی می شود . آنها به همراه یکدیگر تصمیم میگیرند که به ملک شوکلی حمله کنند و او را از بین ببرند . از آن طرف ملک شوکلی میخواهد بورلاخاتون همسر قازان خان را از بین زنان پیدا کند و او را به عیش بطلبد ، اما همهی زنها خود را جای او بورلاخاتون معرفی می کنند و دشمن ناکام میشود ، پس دستور میدهد پسرش را به بند بکشند و قطعهقطعه کنند تا مادرش را پیدا کنند . پسر از مادر می خواهد با مرگ او زجه نکند ، او با درخت هم گفتگویی دارد . قازان خان سر میرسد ، دیگر سران قبیله هم در میانهی راه به او میپیوندند . همگی به قوم ملک شوکلی کافر حمله کرده و آنها را نابود می کنند . آنها تمام افراد دربند شوکلی را نجات میدهند. دده قورقود سر میرسد ، آنها را دعا میکند و روزهای بهتری را برایشان نوید میدهد .
داستان سوم" بای بورانین اوغلو بامسی بئیره یین بویو ( داستان بامسی بئیرک پسر بای بورا )"
" بی بوره" از نداشتن فرزند پسر و "بی بیجن" هم از نداشتن فرزند دختر رنج میبرند . بیگهای اوغوز برای آنها دعا میکنند که صاحب فرزند شوند و آنها پس از مدتی صاحب فرزند میشوند و قرار میشود این پسر و دختر در بزرگسالی به عقد یکدیگر درآیند . سالها میگذرد ، بئیرک پسر بی بوره حالا به سن شانزده سالگی رسیده و جوان نیرومندی شده است . پدر بئیرک از بازرگانان راهی سفر می خواهد در بازگشت برای پسرش هدایایی بیاورند . آنها در بازگشت کمانی برای او آورده اند اما گرفتار راهزنان می شوند . بئیرک کمکشان می کند و مالشان را از راهزنان می گیرد ، به او می گویند حالا که کمکمان کرده ای هر چه انتخاب کنی تقدیم خواهیم کرد . بئیرک از کمان خوشش آمده و طلب می کند ، بازرگانان می گویند این امانت است و برای فردی خریده ایم ، بئیرک در دل می گوید اگر قسمت من بود به من می رسید . مال را به بازگانان برمی گرداند . پدر کمان را از بازرگانان گرفته به بئیرک می دهد . روزی او از پدر می خواهد برایش زن بگیرد ، پدر به او میگوید تنها دختری که برای او مناسب است بانو چیچک است . بئیرک در شکاری چیچک را شناخته و محک زده و قبول میکند . بئیرک در شکاری به چادر دختر رسیده و انگشتری اش را به دختر داده تا نشان کرده اش باشد . برادر چیچک سنگاندازی میکند که به واسطهی حضور دده قورقود و بعد از فرار او از دست برادر با دو اسب و سپس دعا کردنش برای از کار افتادن دست شمشیر کشیده او و در نهایت با برآوردن خواستههای برادر وصلت سر میگیرد . در شب عروسی با خبرچینی جاسوس و حسادت شوکلی به بئیرک به چادرها حمله و بیرک به اسارت برده می شود . شانزده سال میگذرد و پدر بئیرک براثر گریهی زیاد نابینا میشود ، از طرفی ییرتاجوق ( یالینجیق ) که به چیچک علاقهمند است با نیرنگی لباسی از بئیرک را میدزدد و آن را به خون آغشته میکند تا خود به چیچک برسد و همگی باور میکنند که بئیرک در اسارت کشتهشده ، با خواسته برادر چیچک بساط عروسی ییرتاجوق و چیچک فراهم میشود . از طرفی بازرگانان که برای خرید به ملک شوکلی رفتهاند ، بئیرک را میبینند و به او خبر میدهند ییرتاجوق با نیرنگ و فریب او را مرده خوانده و قصد تصاحب زن او را دارد . بئیرک از دختر شوکلی که عاشق او شدهو هر روز به دیدنش می آید میخواهد شرایط فرار او را فراهم کند و دختر شوکلی در ازای شرط برگشت او و به حلالیت گرفتنش این کار را انجام میدهد . بئیرک به موطن خود بازگشته ، در شب عروسی ابتدا با لباس مبدل در جشن تیراندازی پیروز میشود و انگشتر ییرتاجوق را میشکند . قازان خان از او خوشش می آید و بیگ بودن یک روزه را پیشکشش می کند ، بئیرک با نواختن قوپوز دخترانی را که به رقص کشانیده یکبهیک کنار میزند تا به چیچک برسد ، برای چیچک شعری از زمان عاشقیشان میخواند و چیچک او را میشناسد ، برای اطمینان بیشتر خون انگشتان او را میگیرند و بر چشمان پدر میکشند و پدر بینا میشود ، مطمئن میشوند او خود بئیرک است. ییرتاجوق از ترس به نیزارها پناه میبرد ، بئیرک او را پیدا میکند اما از خون او میگذرد ، سپس به شوکلی حمله کرده و یارانش را نجات میدهد . عروسی آنها سر میگیرد ، همهچیز به خوبی و خوشی پایان میپذیرد و دده قورقود میآید و شعر میسراید .
داستان چهارم " بورلا خاتونون بویو ( داستان بورلا خاتون )"
روزی سالورقازان خان یارانش را در کنار خود جمع میکند و به پسرش اوروز هم میگوید روبرویش بنشیند . او به راست و چپ خود نگاه میکند و خشنود میشود اما به روبروی خود که نگاه میکند غمگین میشود . پسر ناراحت شده و دلیل را از او میپرسد ، پدر می گوید پسرش در شانزده سالگی هنوز هنری نشان نداده و شاید نتواند جانشین خوبی برای او باشد . اوروز گلایه میکند هنوز او را به شکار نبرده و به او رسم جنگجویی نیاموخته تا هنری نشان دهد ، پس انتظارش از او بی جهت است ، پدر از این حرف پسر خوشش میآید و باهم به شکار میروند . آنها شکارهای بسیار خوبی میکنند . از آن طرف جاسوس خبر به سردستهی کفار ملک شوکلی میبرد و آنها به پدر و پسر و همراهان آنها حمله میکنند . پدر مهاجمان را بعنوان دشمنان وحشی آئین شان معرفی می کند . پدر از اوروز میخواهد تا به عقب بازگردد و منتظر پدرش بماند ، پسر به حرف پدر گوش میکند و به کوه بلندی پناه میبرد اما بعد از مدتی طاقت نمیآورد و بیآنکه پدر باخبر شود از سمت دیگری به کفار حمله میکند اما از پس دشمن برنمیآید و کفار او را محاصره کرده و به بند میکشند و با خود میبرند . پدر تعداد زیادی از کفار را نابود میکند و به سراغ پسر میآید اما او را نمییابد و فکر میکند که از ترسش فرار کرده ، از دست او ناراحت شده و بهسوی خانه باز میگردد . مادر در خانه انتظار پسر و پدر را میکشد و زمانی که پدر را بدون پسر میبیند ، مویه و زاری میکند که پسرش کجاست ، پدر متوجه میشود پسر به خانه نیامده و در دست دشمن اسیر شده است . او به مادر قول میدهد برود و پسر را برگرداند . پدر به خیمهگاه دشمن برمیگردد ، کافران به پسر خبر میدهند پدرش برای بازگرداندن او آمده است ، پسر سراغ پدر میرود و از او میخواهد که به خانه بازگردد وگرنه او را خواهند کشت ، پدر قبول نمیکند ، از آنجاییکه تنهاست کافران او را محاصره میکنند و تیری به کنار چشمانش میزنند. بورلاخاتون مادر اوروز و همسر قازان خان که نگران شده به میدان آمده و قازان خان را یاوری می کند و از طرفی دیگر سران دیگر قبیله از موضوع آگاه میشوند و به کمک آنها میآیند . اوغوز ملک شوکلی و کافران را نابود میکند . پسر نجات و همراه با قازان خان به خیمه های خود بازمیگردد .
داستان پنجم " دوخا قوجا اوغلی ده لی دومرول بویو ( داستان دومرول دیوانه سر پسر دوخا قوجا )"
در میان اوغوز مردی به نام "دومرول" روی نهری خشک شده پلی ساخته بود و از هرکس که میخواست از روی آن رد شود با زورگیری سکه ای نقره ( 33 آخچا ، عدد 33 قابل توجه است که نشانه ای از اهریمن است ) و اگر نمی خواست رد شود سکه های بیشری ( 40 آخچا ) می گرفت و اگر نمیپرداخت بهشدت مضروبشان می کرد . دومرول دلیل کارش را پیدا کردن مرد جنگ و مبارزه عنوان کرد و خواست نامش پرآوازه شود . او دنبال کسی بود تا در جنگ تنبهتن بتواند شکستش دهد . روزی در نزدیکی پل برای پهلوان تازه مرده ای عزاداری میکردند ، دومرول به آنجا نزدیک شد و شروع به عربدهکشی نمود و دلیل عزاداری را پرسید ، به او گفتند عزراییل جان پهلوان را گرفته و آنها به عزاداری مشغولند ، دومرول رو به خدا کرد و گفت خدایا عزراییل را بر من بنما تا حقش را کف دستش بگذارم و نابودش سازم تا دیگر نتواند جان کسی را بگیرد. خدا قهرش گرفت و عزراییل را بهجانب خود خواست و به او گفت سراغ این مرد برو و جانش را بگیر . عزراییل سراغ دومرول آمد و دومرول شمشیر به روی او کشید اما عزراییل تبدیل به کبوتر شد و از دریچه گریخت ، دومرول سوار بر اسب به دنبال عزراییل رفت و عزراییل این بار در جان اسب حلول کرد و دومرول را سخت به زمین کوبید و سپس بر سینه اش نشست ، دومرول ترسید و پشیمان شد و شروع به عجز و لابه کرد اما عزرائیل دستور خدا که گرفتن جانش بود را به او ابلاغ کرد . دومرول رو به خدا کرد و خدا دلش به رحم آمد و به عزراییل دستور داد جان کس دیگری را بهجای او و به انتخاب خود دومرول بگیرد . دومرول ابتدا پدرش را بجای خود معرفی کرد اما پدر از جان شیرین سخن گفت و حاضر به مرگ نشد ، او سپس مادرش را معرفی کرد که مادر هم جانش را شیرین دانست و حاضر به مرگ نشد ، سپس همسرش را خواست تا او بهجایش جان دهد و این بار همسر پذیرفت بهجای دومرول جانش گرفته شود . دومرول دوباره به خدا تضرع کرد و خدا به رحم آمد و از مرگ همسر دومرول گذشت و خواست که بهجای همسر جان پدر و مادر دومرول توسط عزراییل گرفته شود و دومرول و زنش به خاطر توبه صد و چهل سال عمر کنند .
داستان ششم " قانلی قوجا اوغلو قان تورالی نین بویو ( داستان فان تورالی پسر قانلی قوجا )"
قان تورالی پسر قانلی قوجا جوانی دلاور و شجاع است که موعد زن گرفتنش فرارسیده ؛ اما او به هر دختری قانع نیست . قان تورالی زنی شجاع و جسور میخواست که زودتر از او روی اسب پریده و دست به شمشیر برد و قدر باشد . پدر ، ساری دونلو سالجان _ سالجان زردپوش _ دختر ملک شوکلی ، حاکم توره پوزان ( می تواند به معنای بر هم زننده نیکی یا بر هم زننده اجتماع معنی شود که بعدها به شکل تورابوزان در آمده است ) و بزرگ دشمن را به پسر پیشنهاد میکند ، او از هر نظر دارای خصوصیاتی است که مدنظر پسر است ، اما به دست آوردن دختر شوکلی بهسادگی امکانپذیر نیست و برای بدست آوردنش قابلیت و هنر لازم است . قانلی قوجا به پسرش تاکید دارد بدون هنر نمی شود دختر را تصاحب کرد . پسری که او را طلب میکند باید آنقدر هنرمند باشد که بتواند سه حیوان قدرتمند شیر و گاو و شتر را در جنگ از سر راه بردارد . قان تورالی این شرایط را میپذیرد. قان تورالی راه افتاد و رفت و به دژ ملک شوکلی رسید و گفت برای خواستگاری سالجان زردپوش آمده است . او را نزد شوکلی بردند ، شوکلی او را به نبرد با سه حیوان خواند . ابتدا گاو را به میدان میفرستند و قان تورالی به ضربهای بر پیشانی گاو او را ساقط میکند ( کارش شبیه کار بوغاج است ) ، سپس شیر را به میدان میفرستند و قان تورالی او را هم سرنگون میکند و در آخر شتر را میفرستند و قان تورالی که دیگر رمقی ندارد ابتدا از شتر شکست می خود . سالجان با دیدن چهره بدون نقاب قان تورالی ( آگاهی از ذات و درونش ) از او خوشش آمده به قان تورالی میگوید نقطهضعف شتر بینی اوست ، قان تورالی که نمیخواهد زیر منت سالجان برود از این حربه استفاده نمیکند و دوباره نیروی خود را جمع میکند و با قدرت بیشتر به جنگ با شتر میپردازد و در نهایت او را شکست میدهد . کفار مجبور میشوند با عروسی آنها موافقت کنند. قان تورالی به خاطر اینکه پدر و مادرش همراه او نیستند با عروسی در سرزمین کافران مخالفت میکند و دست دختر را میگیرد و به دیار خود بازمی گردد . قان تورالی در راه بازگشت به خواب میرود ، شوکلی که از رفتن دختر پشیمان است به آنها حمله میکند . سالجان شروع به جنگیدن با آنها میکند ، قان تورالی هم به او میپیوندد و دشمن را شکست میدهند . بعد از شکست دشمن قان تورالی برای آزمودن نهایی دختر میگوید او را نمیخواهد ، سالجان نمیپذیرد و قرار میشود آنها با هم بجنگند و سالجان تیرش را از میان موهای قان تورالی رد می کند ، این کار باعث میشود آنها دست از جنگ کشیده و باهم آشتی کنند و عروسیشان سر بگیرد .
داستان هفتم " قازلیق قوجا اوغلو یئینه یین بویو ( داستان ییغینک پسر قازلیق قوجا )"
بایندرخان چادرانش را بر زمین گسترانیده است . وزیر بایندرخان ، قازیلیق قوجا از او خواست به جنگ برود ، بایندرخان به او گفت : هر جا می خواهی برو . قازیلیق به همراه یارانش راه افتاد تا به قلعهای رسید که حاکمش دیرک شاه پسر آرشوان ( ارشین ) است . قد او 60 آرشین است . قازیلیق بنای جنگ با او مینهد و به قلعهی او حمله کرد ، اما دیرک شاه فرد قدرتمندی است و گرز سنگین آتشینی دارد و با آن به سر قازیلیق میکوبد و قازیلیق خون از سرش فوران میکند و دیرک شاه او را طنابپیچ میکند و به اسارت میبرد . شانزده سال میگذرد و قازیلیق که در زمان جنگ با دیرک پسری یکساله داشته است حالا پسرش به هفدهسالگی رسیده و از بچگی به او نگفتهاند که پدرش در اسارت است و نام این پسر را دده قورقود یگنک ( ییغینک = ییغین آک : نور متراکم ، آقای سیدسلامت او را جوهره ی گاو = ییغ اینک می داند ) نامیده است . روزی یگنک با دوست خود بوداق اختلافی پیدا میکند و از طریق او متوجه میشود پدرش نمرده و به اسارت رفته است. یگنک به سرعت خود را به بایندرخان میرساند و از او میخواهد به او یارانی دهد تا به سمت پدر رفته و او را از اسارت نجات دهد . بایندرخان تمامی سرداران قدرتمند خود را با یگنک همراه میسازد و آنها به قلعهی دیرک شاه نزدیک میشوند . تمامی سرداران قدرتمند بایندر به جنگ با دیرک میپردازند اما توسط گرز آتشین دیرک هلاک میشوند ، در آخر خود یگنک تصمیم به حمله میگیرد، او به خدا توسل کرده و از او طلب کمک میکند و به دیرک حمله میکند . در اولین ضربه شانهی او را زخمی میکند و بار دوم از پشت بدن او را تکهتکه میکند و به هلاکت میرساند . قازیلیق از این امر آگاه میشود و پدر و پسر همدیگر را بازمیشناسند و پدر از اسارت رهایی مییابد . آنها قلعهی دیرک شاه را نابود میکند . دده قورقود آمده و روزهای خوشی را برای آنها آرزو میکند .
داستان هشتم " بوسات اولدوردوگی تپه گوزون بویو ( داستان تپه گوز کشته شده به دست بوسات ) "
روزی از روزها اوغوزها در اردوی خود اتراق کرده بودند که دشمن در تاریکی شب به آنها حمله میکند ، اوغوزها شکست میخورند و میگریزند . درحین فرار پسر اوروز قوجا جا ماند ، مادهشیری او را پیدا کرده و به همراه خود میبرد و از او مراقبت میکند . روزها و سالها میگذرد ، اوغوزها بازگشته و دوباره در سرزمینشان سکنی میگزینند . روزی به خان اوغوز خبر رسید شیری از بیشه بیرون آمده ولی همچون انسانها گام برمیدارد ، اوروز متوجه میشود که این شیر همان پسر اوست که هنگام گریختن در آنجا جامانده است. او را میگیرند و پیش اوروز میآورند اما پسر دوباره فرار میکند و به بیشه میرود. از دده قورقود میخواهند تا او را راضی کند در قبیله بماند. دده قورقود او را راضی میکند و به او می گوید انسان هست و نباید با حیوانات وحشی زندگی کند و اسمش را باسات ( شاید آس آد ) میگذارد .
در بین اوغوزها چوپانی به نام کونورقوجا ساری چوبان روزی متوجه میشود صدایی از چشمه میآید وقتی به آن سمت میرود میبیند تعدادی پری زیبارو در چشمه آبتنی میکنند ، او یکی از آنها را میگیرد و طاقت نیاورده و با او درمی آمیزد . پری زیبارو به او میگوید از تو امانتی در وجود من است و یک سال دیگر در همینجا او را به تو خواهم داد ، اما بهای این کار تو را قوم اوغوز خواهند پرداخت و کار تو باعث نابودی قوم اوغوز خواهد شد. یک سال میگذرد پری زیبارو به همان چشمه برمیگردد و از خود جسم عجیب درخشانی را بهجا میگذارد و میرود . چوپان می ترسد و با فلاخن آن را سنگباران می کند و با هر ضربهای که به جسم سفید میزند ، پیله بزرگ و بزرگتر میشود. چوپان آن را رها کرده و می رود . از آن سو خان با افرادش میآید و ضربهای دیگر به پیله درخشان میزند که باز هم بزرگتر میشود و درنهایت با شمشیری پیله را دو نیم می کنند ، از وسط جسم سفید کودکی بیرون می آید که بدنش شبیه انسان ولی تنها یکچشم بر سر دارد. اوروز از خان میخواهد این هیولای کوچک را او ببرد و همراه پسرش باسات بزرگ کند ، خان میپذیرد و اوروز او را به خانه میبرد. دایهای انتخاب می شود تا به او شیر دهد ، اما هیولا شیر او را در جا میمکد و سیر نمیشود ، سپس خونش را میمکد و بازهم سیر نمیشود و درنهایت جانش را میگیرد و میخورد. دایههای دیگری میآورند و هیولای کوچک که روزبهروز بزرگتر میشود همهی آنها را میخورد. به هر صورت هیولای تک چشم را بزرگ می کنند ، اما هیولا به تمام ایل ضربه میرساند و بچهها و حیوانت آنها را خورده و درختشان را می کند . کار بهجایی میرسد که شروع به خوردن تمام افراد اوغوز میکند . هیولای تک چشم همه را به نابودی میکشاند . پری زیبارو به هیولا حلقهای میدهد که با این حلقه از هیچکس شکست نمیخورد و تیری بر او کارگر نمی افتد. پس از جنگهای متمادی با هیولا مردم به ستوه میآیند و دده قورقود را به کمک میطلبند. دده قورقود پیش تک چشم میرود و اجبارا قبول میکند روزی دو انسان و پانصد گوسفند به او بدهند تا به مردمان دیگر آسیب نرساند . دو آشپز نیز به او داده شد . اوغوز هر روز دو مرد و پانصد گوسفند به او میدهد تا اینکه پیرزنی حاضر نمیشود پسر دومش را به تک چشم بدهد و پیش باسات که تازه ازجنگبرگشته میآید و از او درخواست میکند به او اسیری دهد تا بهجای پسرش بفرستد . باسات با دیدن این وضعیت تصمیم میگیرد به جنگ تک چشم برود و ایل را نجات دهد . تمام ایل سعی میکنند او را از این کار بازدارند چون قبلا هفت بار شکست خورده اند ، اما باسات به جنگ تک چشم میرود . ابتدا تک چشم ضربههای سنگینی به او زده و او را در ساق پا درون چکمه اش اسیر میکند اما باسات با زیرکی فرار میکند و از آشپزها می شنود چشم تپه گوز از گوشت است ، لذا نقطه ضعف تک چشم را پیدا میکند و با سیخ داغ کورش میکند ، اما تک چشم از پا نمیافتد و او را به غار طلای خود میآورد تا فریب دهد اما باسات با توکل بر خدا به همهی نیرنگهای تک چشم پیروز میشود . تپه گوز وقتی می شنود او باسات است می گوید ما با هم برادریم و تو باید به من کمک کنی تا زنده بمانم اما باسات او را به خاطر ظلم هایش لایق زندگی در ایل نمی داند و در نهایت او را نابود میکند و ایل را نجات میدهد .

داستان نهم " بکیل اوغلو امرانین بویو ( داستان امران پسر بکیل ) "
روزی بایندرخان پرده سرای سفیدش را برگستره ی زمین سیاه افراشت و تمام سران و بزرگان اوغوز را جمع کرد تا آنچه جمع کرده بین آنها تقسیم کند ، اما به جز یک شمشیر و کمان و یک اسب چیزی برای تقسیم نبود. بایندرخان دلگیر شد ، دده قورقود علت را پرسید ، بایندرخان گفت کم است و او از این امر شرم دارد . دده قورقود پیشنهاد کرد اینها را به یک دلاور بدهند تا نگهبان قوم اوغوز شود. بایندرخان بکیل را صدا زد و آنها را به بکیل داد . بکیل مرزدار اوغوز شد . او هر سال برای دیدن خانمان اوغوز به ایل بازمی گشت . روزی بایندرخان به شکار رفت و با حضور بکیل شکارها کردند ، همه از بکیل تعریف کردند . قازان خان گفت اگر سیصد و شصت و شش دلاور به شکار گوزنی سرسخت می رفتند بکیل تیری پرتاب نمی کرد ، او خود را به گوزن می رسانید و کمانش را به گردن گوزن می انداخت و اگر گوزن لاغر بود علامت کمان بکیل در گردن آزاد می شد . بایندرخان گفت شما بگویید حالا هنر از آن کمان است یا کمان دار ؟ هر کس چیزی گفت ، بایندرخان گفت شاید به خاطر اسب و کمان خوب است که بکیل میتواند چنین خوب شکار کند و نه بخاطر سوارکاری خوبش . بکیل از این حرف دلگیر شد و آن مجلس را به سرعت ترک کرد و به خانه آمد. در آن لحظات او یک فکر بیشتر در سر نداشت : کمان یا کماندار ؟ همسرش علت را جستجو کرد و بکیل را دلداری داد و از او خواست باز به شکار رود. بکیل با اسب خود در کوه آلپ به شکار میرود و در حین شکار اسبش او را به زمین میزند و پایش میشکند . پسرش امرن به استقبالش میآید و پدر را دلداری میدهد. جاسوس برای شوکلی کافر خبر میبرد که بکیل پایش شکسته و اکنون وقت نبرد و پیکار و شکست او است. بکیل باخبر میشود ، می گوید از اینجا تا آسمان راه درازی است و زمین هم سخت است ، او از پسرش امرن میخواهد به سرعت خود را به بایندرخان برساند و از او طلب کمک کند تا سرداران لشکرش را بفرستد ، اما پسرش از او میخواهد تا فرصتی به او بدهد تا خودش با دشمنان بجنگد و آنها را شکست دهد . پدر میپذیرد و امرن اسب و زره پدر را برمیدارد و به جنگ با کافران میرود. کافرها متوجه میشوند پسر بکیل بهجای او آمده ، او را چون پرنده ای ترسان می دانند و میخواهند او را بترسانند اما امرن در برابر آنها ایستادگی میکند و فریب نمیخورد. یکی از کافرها بهسوی او حمله میکند و جنگ سختی بین آنها درمیگیرد . امرن که توانایی کمتری دارد و در حال شکست خوردن است به خدا توکل میکند و آیاتی را میخواند و خدا از طریق فرشتگانش به کمک او میآید و کافر را نابود میکنند. کافر از او شکست میخورد و به دین اسلام روی میآورد بکیل باقی کفار را هم شکست میدهد و بتکدهها را نابود و بجایشان مسجد ساخته میشود . امرن به سراغ پدر میآید و پدر او را در آغوش میگیرد. آنها به دستبوسی بایندرخان میروند. بایندر جایگاه رفیعی در کنار خود به امرن میدهد .

داستان دهم " اوشون قوجا اوغلو سگرکین بویو ( داستان سیغیرک پسر اوشون قوجا )"
بین اوغوز مردی بود به اسم اوشون قوجا که دو پسر داشت به اسم سگرک ( سیغیرآک : اصطلاحا نور کم ) و اگرک ( اگرک : توم ، توتاش ، مطلق / یا آکارآک : مطلق نور / یا اوغورآک : روشنی پیروز / یا آق اورک : صاحب قلب نورانی ) . اگرک دلاوری بیپروا بود و از چیزی واهمه نداشت و هر زمان که میخواست به دیدار قازان خان یا بارگاه بایندرخان میرفت و در ردیف جلو در کنار بزرگان اوغوز مینشست. روزی یکی به او گفت آیا تو تا به حال جنگی کردهای یا هنری نشان داده ای که در ردیف جلو و همرده با بزرگان مینشینی ؟ اگرک به فکر فرورفت و تصمیم گرفت برای نشان دادن هنرش به شکار برود و به شیراگاوان حمله کند و صاحب افتخار شود. او به این کار دست زند . در شیراگاوان قلعهای بود به اسم الینجا که کافران در آنجا برای تطمیع یا فریب مردم اوغوز تعداد زیادی حیوان نگه میداشتند . اگرک به آنجا حمله کرده و آن قلعه را نابود میکند و به استراحت میپردازد. جاسوس به حاکم کافر خبر میبرد که الآن بهترین زمان برای حمله به اگرک است و آنها به او حمله میکنند و یارانش را میکشند و اگرک را به سیاهچالی میاندازند تا عبرت بگیرد. سالها میگذرد و فرزند دیگر اوشون قوجا ، سگرک ، بزرگ میشود و روزی در هنگام گفتگو با دوست خود باخبر میشود برادری دارد به اسم اگرک که در اسارت دشمن است . او پیش پدر و مادر خود میآید و آنها تمام سعی خود را میکنند او برای نجات اگرک نرود چرا که امکان زنده ماندنش صفر است ، او را زن میدهند تا منصرف شود ، اما فایدهای ندارد و سگرک از سر سفرهی عقد بلند میشود و میرود تا برادرش را نجات دهد. او چند روز میتازد تا به قلعهی کافران میرسد. حاکم کافران در سه مرحله یاران خود را میفرستد و هر سه بار شکست میخورد و یاران او دیگر برای مقابله با سگرک راضی نمیشوند ، درنهایت تصمیم میگیرند اگرک را برای مقابله با سگرک آماده کنند و به او وعده میدهند اگر بتواند سگرک را شکست دهد او را آزاد خواهند کرد. اگرک میپذیرد و به محل سگرک میرود و او را در خواب میبیند ، با دیدن ساز قوپوز بر بالای سرش او بیدار میکند تا از آنجا فرار کند و به دست کافران نیفتد . اگرک متوجه میشود سگرک از دیار او برای نجات برادرش آمده و بعد از صحبت متوجه میشوند باهم برادرند . آنها با هم متحد شده و کافران را شکست میدهند و به وطن خود بازمیگردند .
داستان یازدهم " اوروزون بویو ( داستان اوروز ) "
روزی قازان خان با شاهینی که دشمن به او بخشیده بود ( حاکم توره پوزان ) به شکار رفت. در حین شکار شاهین به پرواز درآمده و به سمت قلعهی تومانین که از آن کفار بود پرواز میکند. قازان به دنبال شاهین میرود تا به قلعهی کفار میرسد ، نزدیک قلعه یاران او را از نزدیکتر شدن به قلعه بازمیدارند . آنها همگی در آن نزدیکی به خواب میروند. جاسوس به حاکم کافران خبر میبرد و آنها به قازان خان حمله میکنند یارانش را قتل و عام میکنند و او را در خواب به اسارت میبرند. قازان خان از خواب میپرد و دشمنان را به سخره میگیرد ، آنها او را به سیاهچال تاریکی میاندازند. بعد از چند روز همسر حاکم به دیدار او میرود تا از وضع قازان خان باخبر شود. قازان خان به او میگوید که زندگی اش در زیر زمین خوب است و از غذای مردگان استفاده کرده و از مردگان آنها سواری میگیرد. همسر حاکم نگران میشود و حاکم را مجبور میکند او را آزاد کند. حاکم از قازان خان میخواهد مدح و ستایش او را بکند تا آزادش کنند اما او می گوید تا راه راست هست از کج راهه نخواهد رفت . قازان خان به خاطر اصالت وجودیش و ناقابل بودن دشمن آنها را مدح نمی کند ، دوباره او را به سیاهچال میاندازند . آن طرف قازان خان پسری دارد آلپ اوروز نام ( آلپ اوراز = البروز = البرز ) که حالا بزرگ شده و روزی از زبان دوستان خود باخبر میشود پدرش باییندرخان نیست ، بلکه پدر او قازان خان است که اکنون در قلعهی تومانین زندانی است. او برای نجات پدر میشتابد و در راه تعدادی از کافران و کلیساهای آنان را نابود میکند و سپس به قلعه میرسد. دشمنان میفهمند یارای مقاومت در برابر اوروز را ندارند و از قازان خان میخواهند در گرو آزادی با این جوان بجنگد. قازان خان قبول میکند و با نقاب به میدان جنگ میرود. ابتدا تعدادی از سرداران سپاه میآیند و قازان خان را نمیشناسند و از او شکست می خورند . قازان خان از آنها میپرسد فرمانده ی شما کیست و آنها اوروز را معرفی میکنند و قازان خان میفهمد پسر رشید او فرمانده است. قازان خان سرداران اوغوز را خلع سلاح میکند و اوروز که از این کار به ستوه آمده خود به سمت قازان خان میرود و به او حمله میکند و شانهی او را زخمی میکند. قازان خان او را در آغوش میکشد و به او میگوید پدرش است . آنها در آغوش یکدیگر میگریند و با هم متحد میشوند و کافران را نابود کرده و به سرزمین اوغوزها بازمیگردند .
داستان دوازدهم " سالور قازانین بویو ( داستان سالور قازان )"
قازان خان هر از مدتی در موعدی مشخص دست همسرش را گرفته و از چادر خود بیرون میروند و به اوغوزهای درونی و بیرونی اجازه میدهد به چادرشان آمده و هر چه دارند و ندارند به تاراج ببرند . یک بار در روز مشخص اوغوزهای بیرونی دیر میرسند و اوغوزهای درونی همه چیز چادرها را غارت میکنند و چیزی به اوغوزهای بیرونی نمیرسد . آنها دشمن قازان خان می شوند . روزی قازان خان دستور میدهد بزرگان اوغوز بیرونی و درونی جمع شوند اما اوغوزهای بیرونی از این کار امتناع میکنند . قازان خان علت را از طریق نوکر خود قیلباش ( کولباش ) جستجو میکند . قازان خان برای آزمودن اوغوز بیرونی قیلباش را مأمور میکند تا به سمت اوروز که دایی قازان خان و فرمانده ایل اوغوز بیرونی است برود و از او کمک بخواهد تا هجوم دشمنان را باهم دفع کنند ، او قصد امتحان آنها را دارد . قیلباش به سمت اوروز میرود اما او میگوید دشمن قازان خان است. قیلباش او را از این کار برحذر میکند اما اوروز به حرف او گوش نمیکند . از طرفی اوروز تصمیم میگیرد از طریق داماد خود که بئیرک نام دارد به قازان خان ضربه زند و با حیله او را به چادر خود میآورد و در آنجا از او میخواهد که به قازان خان خیانت کند ، اما بئیرک از این کار امتناع میورزد و خود را نمکپروردهی قازان خان میداند . اوروز که از حرفهای بئیرک و وفاداری اش به ستوه آمده به شکل ناجوانمردانهای ضربهای به او می زند و او را میکشد. خبر به قازان خان میرسد و او از این کار اوروز به خشم میآید و به چادر او حمله کرده و تنها با یک ضربهی شمشیر او را به هلاکت میرساند و دستور میدهد سر او را ببرند ، باقی یاران اوروز نیز به قازان تسلیم میشوند و طلب بخشش میکنند. قازان آنها را میبخشد و چادری بر چمن میافکند و به شادی و خوشی میپردازند. دده قورقود میآید و شعر این حکایت را روایت میکند .

قیش ...

دوشونجه له ر  دونور 

قیشدی   یئنیده

سویوخ   بویو  هاواسیزام  

شال  ایچینده ...

قورو بیر دنیز ...

سون   باهاردا  

یاغمور  یاغدی 

شوکورله ر   اولسون  تانری یا 

کیمسه  ال  اوزالدیب ایشه  اوزالدسین  

ایبلیسده

یاغمور  تانرینین 

سودا 

ده نیزده  

امینیم  

تانری دا

یول  گئدیردیم

باخیرام   ده نیزه  

باخیردی  اوفوقسیز  گوزله ریم

چول  اولوب  ایبلیسلر  الیله 

دئشیلیب   ایچه ریم

قورو  ده نیزین  اوستونده   سو  ییغیشیب

ده نیزه  به نزه تدیم  

بیر  گولوشلو  موندار  ایش 

دئشیلیب   ایچه ریم ...