درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

بررسی تاثیرات عوامل تئاتری با تکیه بر نظریه اسنادی ادراک.

بررسی تاثیرات متقابل عملکرد عوامل تئاتری بر کیفیت آثار هنری نمایشی براساس نظریه اسنادی ادراک.


در این نوشته سعی دارم ببینم با تکیه بر نظریه اسنادی ادراک می توان نگاهی داشت به آثار هنرمندان تئاتر و روابط و عملکرد عوامل گوناگون دخیل در تولید یک اثر تئاتری و همچنین چند و چون تاثیر این روابط و عملکردها بر آثار تولید شده. 

این نوشته سعی دارد بررسی کند تاثیرات متقابل عوامل تئاتری بر همدیگر چگونه است. 


۱.

نظریه اسنادی ادراک:

نظریه اسنادی ادراک در علم بین رشته ای "مدیریت رفتار سازمانی" می گوید: وقتی رفتار فردی را مشاهده کردیم، سعی می کنیم دریابیم که علت آن درونی است یا بیرونی. تشخیص این عامل به ۳ شرط بستگی دارد؛ تمایز - همراهی - همسانی. رفتار هایی درونی هستند که تحت کنترل فرد می باشند. رفتارهای که علت بیرونی دارند تصور می شود، موقعیت، فرد را مجبور به انجام آن کرده است. 


تمایز: به این مسئله اشاره می کند که آیا فرد در موقعیت های  مختلف رفتارهای گوناگون انجام می دهد یا خیر.


همرایی: اگر واکنش افراد در موقعیت های مشابه یکسان باشد می گوییم همراهی وجود دارد.


همسانی: این مورد در رفتار فرد برای ناظر اهمیت دارد.


این قانون علمی را بصورت عامیانه چنین می توان عنوان کرد: غذا شوری اش را از نمک می گیرد. همچنین می توان در مورد چگونگی کارکرد این قانون در علوم جامعه شناسی، روانشناسی و باستان شناسی تحقیقاتی انجام داد. مثلا:

اگر تعداد ده مورد از آ در مکان ایکس وجود داشته باشد و تعداد 2 مورد از همان آ در مکان ایگرگ،

در باستان شناسی چنین نتیجه گرفته خواهد شد که مسیر حرکت جنس آ از نقطه ایکس به نقطه ایگرگ بوده است. احتمال ساخته شدن این جنس در مقایسه با مکان ایگرگ در مکان ایکس بسیار بیشتر است.


در روانشناسی گفته می شود اگر فردی رفتار آ را در مکان های ایکس و ایگرگ و زد و ... انجام دهد این رفتار جزئی از شخصیت اوست. اگر همان فرد رفتار آ را در مکان ایکس انجام دهد و از انجام همان رفتار در مکان های ایگرگ و زد و ... خودداری کند گفته می شود آن رفتار خاص مکان ایکس است و جز شخصیت آن فرد نمی تواند باشد.


در جامعه شناسی و مردم شناسی و زبان شناسی و دیگر علوم هم می توان به مورد فوق اشاره کرد و مثال آورد.


۲.

شاخص های دخیل در کیفیت آثار تئاتری.

باتوجه به اینکه تئاتر یک هنر ترکیبی و گروهی است عوامل مختلفی در کیفیت تولید یک اثر تئاتری دخالت خواهند داشت.

متن نمایشنامه، کارگردان، بازیگران، عوامل مختلف فنی، زمان و مکان تولید، ارزیابان و بررسی کنندگان آثار، منتقدان، اهداف گروه کاری، مخاطبان و شاید دلایل بی شمار دیگری می توانند بر کیفیت یک اثر تئاتری تاثیرگذار باشند.

مهمترین این عوامل تاثیرگذار می تواند متن، کارگردان و بازیگران و عوامل فنی کار باشد.

در بررسی های کمی با وجود آمار و ارقام کار بررسی آثار راحت هست اما در بررسی های کیفی بدلیل دخیل بودن عوامل غیر کمی و وجود نظرات مختلف دررابطه با چند و چون کیفیت کار سخت تر خواهد بود.

با این همه می توان گفت مهمترین عوامل دخیل در کیفیت آثار تئاتری همین عواملی هستند که بیان شد. 


۳.

تحلیل و بررسی.

آیا با تکیه بر نظریه اسنادی ادراک می توان تاثیرات متقابل عملکرد هنرمندان تئاتر در یک یا تعدادی از آثار تئاتری تولید شده را بررسی کرد؟

بنظر می رسد اگر گروه های تئاتری در تولید آثارشان از افراد یکسان و ثابتی استفاده کنند، می توان تاثیرات این افراد در کیفیت اثر یا آثار را براساس این نظریه مشخص نمود.

فرض کنیم یک گروه متشکل از عوامل گوناگون و با ترکیبی ثابت و تغییرات اندکی در افراد با هم دست به تولید تعدادی کار تئاتری کرده باشند.

در این فرض نویسنده، کارگردان، بازیگران و عوامل کارها یا ثابت هستند و تغییرات کمی دارند تا بتوان با بررسی این تغییرات کم در افراد گروه چند و چون حضورشان و تاثیرشان بر کیفیت کارها را بررسی نمود.

مثال ها و شرایط مختلفی از ترکیبات افراد دخیل در تولید را در نظر می گیریم:

اگر متون مختلف یک نویسنده توسط کارگردان های مختلفی منجر به تولید آثاری شود که از کیفیت بالایی برخوردار باشند می توان گفت آن نویسنده و آثارش دارای سطح قابل قبولی از کیفیت هستند. حال اگر متون آن نویسنده توسط کارگردانان مختلفی کار شود و همگی یا اکثریت آنها نتوانند به کیفیت مطلوب دست یابند می توان گفت آن نویسنده و آثارش دارای کیفیت بالایی نیستند. اگر یک یا تعداد محدودی از آثار این نویسنده دارای کیفیت بالایی باشند می توان ادعا کرد گروه اجرایی یا کارگردان این اثر یا آثار توانسته اند کیفیت بخش آن باشند و خود نویسنده در آن سطح کیفی نبوده است.


قبل از ادامه مثال ها این را عرض کنم این نوشته هرگز نمی خواهد بررسی و نقد تک به تک آثار را براساس اصول نقد زیر سوال ببرد یا رد کند. اینها دو موضوع مختلفی هستند.


مثال دیگر می تواند این باشد که یک کارگردان در تمامی آثارش و با هر متنی و با عوامل مختلف دارای کارهای با کیفیت هست و این نشان از توانایی این کارگردان دارد. اگر این کارگردان در کارهایش از عوامل مختلفی استفاده کند و باز تولیداتش با کیفیت باشد می توان او را خالق آثار با کیفیت دانست. حال اگر کارگردانی فقط با عوامل خاصی کارهای با کیفیت تولید کند و نتواند با عوامل دیگر همان کیفیت را تداوم بخشد می توان گفت نه خود کارگردان که آن عوامل بوده اند که کیفیت کار را بالا برده اند. یک یا چند کار با کیفیت با یک گروه خاص و تعداد زیاد کار بی کیفیت با گروه های دیگر نشان می دهد کارگردان مورد نظر بدلیل بودن گروه با کیفیت توانسته است تولید با کیفیت داشته باشد. در مورد متون نویسندگان مختلف هم می توان گفت کیفیت بالای یک کارگردانی از یک اثر از یک نویسنده  و کیفیت پایین چند اثر از نویسندگان دیگر می تواند به دلیل پایین بودن کیفیت کارگردان باشد. ممکن هست یک کارگردان با هر متنی بتواند کار با کیفیت تولید کند، اینحا کیفیت بالای آثار به کیفیت کارگردان ربط پیدا خواهد کرد.


بازی خوب بازیگری در تمامی آثار یا اکثر آثارش با هر کارگردانی و در هر نقشی از هر متنی و با عوامل مختلف نشان از کیفیت بالای آن بازیگر دارد و ممکن هست یک بازیگر فقط در یک اثر یا آثار فردی یا افرادی خاص خوب ظاهر شود و در تعداد زیادی از کارهایش خوب نباشد و این مربوط هست به کیفیت پایین آن بازیگر.


درخصوص تمامی عوامل فنی یک کار تئاتری نیز می توان موارد بالا را قید کرد. 


نتیجه گیری:

جدا از بررسی تکی آثار نمایشی با متد نقد و تحلیل هنری، می توان تاثیرات متقابل عوامل تئاتری را در کیفیت آثار تولیدیشان با تکیه بر تئوری اسنادی ادراک بررسی نمود. 

در این بررسی ها به این نتایج خواهیم رسید که کیفیت مداوم عوامل مختلف در طول زمان و در آثار گوناگون برخواسته از کیفیت کاری خود آنها خوهد بود. 

افراد با کیفیت بالا در آثار گوناگون، حتی با عوامل بی کیفیت نیز، دارای سطح خاصی از کیفیت بالا خواهند بود‌، و، افراد بی کیفیت از نظر کاری گاهی در کنار عوامل با کیفیت بالا خواهند توانست خودی نشان دهند اما این کیفیت بالای کاری همیشگی نخواهد بود و با جداشدن از آن گروه با کیفیت بالا اثری از کیفیت قابل قبول را نشان نخواهند داد.

درخت گیلاس ...

دستهایش را دیده بودند

رهگذران

رهگذران جاده های خاکی رو به کوهستان

رسته از خاک

چشمانش بر هر ساقه ای ستاره ای

بر افلاک

گلباران از آسمان

رخشان

هم

درخشان

درخشان تر از فروغ ونوس یا آنااود

رهگذران

پاهای استواری را دیده بودند رهگذران جاده های رو به کوهستان 

ایستاده بر تاریخ

رهگذران

بر صخره ای ایستاده

دهانش را باز دیده بودند

و

فریادی را که با سخاوت کوه پژواک پژواک توفان زاده بود

گفته اند

قصه ها را آغاز این چنین بوده

با صفیر گلوله

سفیر مرگ پروازها داشته بر سر رهگدران کوهستان

و از آن روز

درختان گیلاس دیگر گیلاس ندادند

نپژمردند

اما

شکوفه شکوفه روح در بستر این هستی یخ گرفته می زایید هر درخت گیلاس

رهگذران حتی گفتند

به سحرگاهان گورآس اود را به طلوعی روشن نظاره کرده بود

کودکی لبخند بر لب

سرتق و قد و عاصی...

.

.

.

آنااود: ناهید

گورآس اود: گوراسود= گوراسید= خوراسید= خوراشید= خورشید


متن درام: آمپول هوا ...

آدمها: آیدا، احتشام، سالدات، سولماز و فرخی
                                                                          صحنه قبرستانی کهنه و متروکه است.
                                                                          صحنه های دیگر همانجا و با ذهنیات آیدا تغییر خواهند کرد.
                                                                          نور.
                                                                          آیدا کنار قبر احتشام نشسته است و شعر می خواند.
آیدا: یوخ گئده بیلمدیم/ دئدیم گئدیم/ گئده ممدیم/ هله وار یوللار/ دوز/ داغلار/ داشلاردا تیکان اولمویوب/ دوز/ یولداکی
       گوللرده سولمویوب/ دوز/ بیر کیمسه ده اولمویوب/ آیریلیقدان/ مجنون دا مجنون اولوب/ اولمویوب/ دوز/ آمما/
       بیلیرسن نه دی ؟/ یولو تاپا بیلمه دی/ گوزلریمده قیچلاریمدا اللریمده/ آخی/ گوزلرینده گوردوقوم قارا گئجه ده
       ایتمیشدیم/ بودور کی/ قالدیم/ گئده بیلمدیم.
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.
                                                                          محوطه کاروانسرایی بین راهی کنار دریاچه اورمیه.
                                                                          سالدات روی چهارپایه ای نشسته است.
سالدات: احتشام ...
احتشام: بله.
سالدات: ای جانم، عین قیرقی. خوشم اومده ازت.
احتشام: در خدمتم.
سالدات: البته نگی نفهمیده. از اون ارمنی ها اصلا خوشت نمی آد.
احتشام: وحشی ان. کل منطقه رو به خاک و خون کشیدن. حمایت شما اروپایی ها نبود خیلی وقت پیش دمار از روزگارشون
           در اومده بود ...
سالدات: آره خب. ماها تا نخوایم کسی قدرت نمی گیره. بخصوص ما روسها. ارمنی جماعت هم عین خیلی های دیگه. برا ما
            کار می کنن. نفعش رو هم بردن همه این سالها ...
احتشام: من یه نظامی ام. سیاستمدار نیستم تا باهاتون بحث کنم. تن و جسم و جان من آماده هست در راه مردمم بکارش
           بگیرم و منم این کار رو همیشه کردم ...
سالدات: هوم. مطمئنم با این روحیه پیشرفت خواهی کرد. نظامی جماعت باید قبراق باشه. خوشم اومده ازت. ببین هوا خوبه
           و آدم دوست داره خوش باشه تو این هوا. شاید یه تنی هم به آب زدیم ظهری. شنیدم آبش شوره این دریا. نه کوسه،
           نه ماهی، نه هیچ حیوون دیگه ای قادر نیست زندگی کنه توش. گفتن اما شنا می چسبه. بذار روغن بمالم این تفنگ
           سگ مصب رو بعد به اونم می رسیم. راستی برو اون دختر سولدوزی رو بیار ببینم از طایفه و ایل و تبارش چیزی
           داره بگه. خودتم اون دور واییستا مواظب باش کسی نیاد این دور و بر. اگه گفته هاش بدردبخور باشن بهتره فقط
           خودم بشنوم. یادت باشه، یه نظامی همیشه باید یه قدم از بقیه جلوتر باشه. بخصوص تو دانسته ها. برو بیارش.
                                                                           احتشام دور شده و با سولماز برمی گردد.
سالدات: نترس. بیا جلو. فعلا فشنگی توش نیست. دارم روغن مالیش می کنم. هر تفنگی لازمه روغن کاری بشه. تو برو.
سولماز: منم باید برگردم. برم خونه مون ...
سالدات: خونه. منم دارم برمی گردم خونه مون. روسیه. با اون ارمنی ها که تو رو با خودشون آوردن.                  1     
سولماز: بدم می آد ازشون.
سالدات: حق داری. بد ذاتن. منتهی باید تحمشون کرد. تا من باهاتونم از هیچی نترس. نگران چیزی هم نباش. حواسم بهت
            هست. تو اسیر اونا باشی هم ...
سولماز: اونا من رو اسیر نکردن. دزدیدن. من باید برگردم بین طایفه مون.
سالدات: باشه. نوبت اونم می شه. حالا بذار چند تا سوال بپرسم ازت. طایفه تون چقدر نفوس داره؟
سولماز: ...
سالدات: قاراپاپاق بودی نه؟ چند تیره و طایفه داره این ایلتون تو سولدوز؟
سولماز: ...
سالدات: نگفتی چیزی. بنظر نمی آد ندونی! با هوشی و تیز. چشات ...
سولماز: بذارین برگردم خونه مون آقا. شما که با اون ارمنی ها نیستین بذارین من برگردم خونه. باور کنین مادرم الان دق کرده.
           شما که ندیدینش. وقتی جایی برم اونقدر گریه می کنه. حتم دارم اونقدر گریه کرده چشاش سرخ شده تا حالا. من
           نباشم می میره.
سالدات: عاشق این جور حرف زدنم.
سولماز: التماس می کنم بهتون آقا. من نباشم بابام هم دق می کنه. بذارین برگردم خونه مون.
سالدات: باشه. اما کمی باید حرف بزنیم. زود بری چکار کنی آخه ملوسک.
سولماز: خیلی کارا باید بکنم. من نباشم کی گوسفندا رو باید بدوشه هان؟
سالدات: اوهوم. پس کارت دوشیدن شیره؟
سولماز: نه آقا. یعنی آره. فقط این نیست که. من گاوا رو هم می دوشم.
سالدات: پس باید تعداد گاو و گوسفندای طایفه رو بدونی؟
سولماز: ...
سالدات: باریکلا به تو.
سولماز: بذارین برگردم. من نباشم کی به مارال، اسبمه، من نباشم از دست کسی علف نمی خوره که.
سالدات: یکه سواره پس؟
سولماز: بذارین برگردم. اون الان گشنشه. تشنشه. وای آخه ...
سالدات: منم یه اسب داشتم. همیشه دستام رو می بردم لای یالای زیباش. تا حالا رقصیدی با اسبت؟
سولماز: ...
سالدات: یه لذتی داره که نپرس. دوست داری امتحان کنی؟
سولماز: من دلم هوای خونه مون رو کرده ...
سالدات: دستت رو باید سر بدی زیر موهاش ...
سولماز: آقا. بذارین برم خونه مون.
سالدات: موهای سیاهش رو بگیری تو دستات ...
سولماز: قربانتان بشم آقا ...
سالدات: موهاش که دستته آرام آرام شروع کنی به نوازشش ...               2
سولماز: التماستون می کنم آقا ...
سالدات: وقتی خوب نوازشش کردی تازه نوبت سوار شدنه ...
سولماز: التماستون می کنم ...
سالدات: تا حالا سوار یه مادیون ترکمن شدی؟
سولماز: ...
سالدات: یه اسب اصیل ...
سولماز: ولم کن نانجیب ...
سالدات: من عاشقم اسب وحشی باشه ...
سولماز: نیا جلو. گفتم به من نزدیک نشو. تو مگه مرد نیستی.
سالدات: وحشی باشه تا وقتی رامش کردم لذتش چند برابر بشه ...
سولماز: گم شو کنار. کفتار حرامزاده.
سالدات: چنگالن اینا؟ هوم. حالا این مزه خون که بره لای دندونام منم مثل تو وحشی می شم ...
سولماز: خدا. خدا.
                                                                          سولماز با خنجری که از زیر لباسش در می آورد سالدات رو
                                                                          زخمی می کند.
                                                                          سالدات سولماز را بر زمین می زند.
                                                                          سولماز روی زمین عقب عقب می رود.
                                                                          سالدات مست و وحشی بطرف سولماز یورش می برد.
                                                                          سیاهی. صدای گلوله.
                                                                          نور.
                                                                          احتشام با تفنگی در دست بالای جسد سالدات ایستاده است.
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.
آیدا: اون دختر سولدوزی فقط سیزده سال داشت. ارمنی ها با هجوم به ایلات قاراپاپاق سولدوز خیلی ها رو کشتن و خانه
       خراب کردن. وقتی برمی گشتن اورمو این دختر سیزده ساله، اسمش سولماز بوده، اون رو هم همراه خودشون می بردن.
       وسط راه تو کاروانسرای بین راه کنار اورمو گولو یه سالدات روس، اونم با ارمنی ها همراه بوده، از فرصت استفاده کرده
       تا با سولماز خلوت کنه. اینا رو خودت بهم گفتی. یادته؟ یادته احتشام جان؟ من خوب یادمه. یادمه. گفتی تو هم اونجا
       بودی. با چند نفر از فوج تبریز. برا کنترل ارمنی ها همراه شده بودین تا زیادی ظلم نکنن. گفتی سالدات روس با دیدن
       زرنگیات ازت خواسته بوده کنارش باشی تا فوت و فن نظامی گری رو یادت بده. وقتی سالدات خواسته بود به دختره
       تعرض کنه زدیش. بعد هم تا ارمنی ها بفهمن چی شده دختره رو سوار ترک اسبت کردی و از مهلکه گریختی. یادمه
       وقتی سراسیمه اومدی خونه ما و خان بابام فهمید جریان چیه، راهیت کرد بری قایم شی تا آبها از آسیاب بیفته. بعد اون
       دیگه نتونستی برگردی اورمو. روسها کنکاش کرده بودن. بهشون گفته شده بود تو اهل اورمو هستی. دنبال قاتل سالدات
       روس بودن. تو رفتی جایی که فقط خان بابام می دونست کجاست.                3
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.                                                                           
                                                                          صحنه مخفی گاهی ساکت و آرام است.
                                                                          آیدا صورتش را بسته و آرام آرام به مخفی گاه احتشام نزدیک
                                                                          می شود.
                                                                          احتشام با یک چوب دستی در دست از پشت آرام آرام به آیدا
                                                                          نزدیک شده و چوب را مثل لوله تفنگ به پشت او می چسباند.
احتشام: هر حرکتی بکنی گلوله از همین پشت تنت رو سوراخ کرده رفته ته قلبت.
آیدا: تو کی هستی؟
احتشام: تو کی هستی؟ برنگرد.
آیدا: بخدا چیزی ندارم. نه پولی نه ...
احتشام: ور بیخود نزن بینم. با صدای خودت صحبت کن. ادای زنا رو هم در بیاری فرقی بحالت نداره.
آیدا: خیلی خب. خیلی خب. یه انگشتر دارم اونم مال شما راهزن ها ...
احتشام: خفه شو مردک. گفتم با صدای خودت صحبت کن.
آیدا: مگه دزد نیستی؟
احتشام: دزد جد و آبادته. نگفتی کی هستی و اینجا برا چه غلطی اومدی؟
آیدا: مسافرم ...
احتشام: نه که اینجا درست وسط جاده ست ...
آیدا: راهم رو گم کردم ...
احتشام: نه بابا؟!
آیدا: هوا تاریک بود. داشتم از اون طرف ...
احتشام: گفتم برنگرد ملعون ...
آیدا: خیلی خب. شلیک نکنی ها.
احتشام: راستش رو نگی چاره ای ندارم. یک ...
آیدا: چی باید بگم آخه؟
احتشام: اینجا برای چه کاری اومدی؟
آیدا: گفتم که راهم رو ...
احتشام: مرتیکه اینجا بز کوهی بزحمت می آد چرا راه تو از این حوالی باید بگذره؟
آیدا: خسته م. تشنه م. گرسنه م. هی راه اومدم و هی راه اومدم ...
احتشام: باید پذیرایی کنم که! باشه. باشه. حالا برا نشون دادن حسن پذیراییم از جنابعالی خواهش دارم برین بشینین رو اون،
          اون سنگ و دستمالتون رو هم در بیارین تا بنده ببینم با چی باید ازتون پذیرایی کنم ...
آیدا: ممنون از ...
احتشام: واییستا بینم مردک. راه افتاده بشینه ...             4
آیدا: تو که مهربانتر بودی؟ یعنی چیزه، شما یعنی ...
احتشام: چی شد؟
آیدا: چیزه ...
احتشام: بشین زمین ...
آیدا: خیلی خب. باشه خب. اینم نشستم ...
احتشام: حرکت کنی خلاصت کردم.
آیدا: آخه ...
احتشام. خفه. ساکت شو. حالیته؟ حق داشتم شک کنم بهت. تو من رو می شناسی و اومدی سراغم ...
آیدا: نه. یعنی ...
احتشام: خفه. خفه. خفه نشی خودم خفه ت کردم ها. بگو کی هستی و اینجا برا چه کاری اومدی؟ د یالا ور بزن.
آیدا: رفتین که خونه اول ...
احتشام: پس نمی خوای حرف بزنی. باشه. خونت گردن خودت. بگیر که اومد ...
آیدا: احتشام.
احتشام: ...
آیدا: منم خب.
احتشام: ...
آیدا: راستی راستی داشتی می زدی؟
احتشام: ...
آیدا: چیه؟ باور نکردی هنوز؟
احتشام: ...
آیدا: تو که اینقدر گیج نبودی ...
احتشام: آیدا؟!
آیدا: اوهوم. آیدا. نه خوبه. هنوز مشاعرت رو از دست ندادی. می تونم بشینم یا با گلوله می زنیم؟ اینم که چوب دستیه ...
احتشام: مسخره.
آیدا: خیلی وقته کسی بهم نگفته بود مسخره ...
احتشام: توی مسخره داری حال می کنی با حرفهای من؟
آیدا: نباید بکنم؟ تو قاتی کردی من نه که ...
احتشام: تو لباس مردونه پوشیدی این همه راه رو کوبیدی اومدی تو این کوهستان، اونم تو شب، برای، برا چی آخه؟ قاتی
           نکنم؟ دارم دیوونه می شم ...
آیدا: آیدا قربون دیوونگیات بشه.
احتشام: دیوونه خودتی. اینجا؟ تو؟
آیدا: کارت داشتم.
احتشام: خان بابا چرا گفته من کجام؟! نگفته بودم بمیری هم نباید بیای دنبالم؟             5
آیدا: می مردم که نمی تونستم بیام دنبالت ...
احتشام: مزه نریز بامزه. آیدا تو نمی دونی کل روسیه، کل نوکرای ارمنی شون دنبال منن؟ در به در دنبال منن تا بگیرنم؟
آیدا: می دونم ...
احتشام: اونوقت پا شدی اومدی مخفیگاهم؟
آیدا: باید تموم بشه یا نه؟
احتشام: آره خب. اونا دنبال آیدا خانم می آن و کار من رو تموم می کنن. آره. فکر خوبیه. باید تموم شه.
آیدا: باید تموم شه. من دیگه طاقت دوری ندارم. من دیگه ...
احتشام: باید می مردم تا خیالت راحت بشه ازم؟ فکر خوبی بوده. باریکلا. آره برا اتمام کار من بهترین کار همین بوده. لابد
          الان هزار تا چشم دارن ما رو می پان و  ...
آیدا: احتشام. این کولی بازی ها چیه؟
احتشام: کولی بازی؟ هی تو انگار یادت رفته من شب و روز تحت تعقیب بودم؟ من زیر نظر بودم؟ دنبالم بودن تا انتقام اون
           سالدات عوضی روس رو ازم بگیرن؟ یادت رفته اینا؟
آیدا: گوش کن عمر من. گوش کن. یه دقیقه آروم بگیر. وقتی می گم باید تموم شه منظورم اینه که اوضاع باید درست شه.
احتشام: با لو رفتن مخفیگاه من؟
آیدا: گفتم آروم بگیر. کسی دنبالم نکرده.
احتشام: ...
آیدا: بشین تا بگم ...
احتشام: راحتم بگو ...
آیدا: اگه خیالت راحت شده، اگه مطمئن شدی کسی دنبالم نیست، اگه هنوز من آیدای همیشگی هستم برای تو، هان، بگو تا
        بگم چرا اینجام.
احتشام: من همون قدر که فکر خودمم فکر تو هم هستم.
آیدا: می دونم. می دونم فقط بخاطر ترس از جونت پنهون نشدی. می دونم ماها برات مهم بودیم. می دونم چقدر سختی
      کشیدی. می دونم. همه ی اینا رو با خیلی چیزای دیگه می دونم. آروم شدی؟
احتشام: می خوای بگی چرا اینجایی؟
آیدا: مرسی.
احتشام: ؟؟؟
آیدا: چماق بجای اسلحه. تهدید. دست بلند کردن. مرسی. بابت استقبال گرمت.
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.
                                                                          آیدا عاشقانه می رقصد.
آیدا: چه حس قشنگی داشت وقتی این رو گفتم چشاش پر شد. نشست کنارم. شده بود مثل بچه ها. نوازشش کردم. آروم که
       شد شروع کردم به گفتن حرفام. گفتم می شه ارمنی ها را شکست داد. بعد اون آرامش اولیه دوباره داشت خیره خیره
       نگام می کرد. گفتم یه راهی هست. همچنان ساکت داشت نگام می کرد. همیشه بهم اعتماد داشت. گفتم ارمنی ها برا   6
       این تاخت و تاز می کنن که روس و فرانسه و انگلیس پشتشون هستن. اگه اینا کنار برن نه حتی ارتش، خود مردم
       آذربایجان دخلشون رو می آرن. گفتم کافیه پای مردم بیاد وسط. بعد زدم به خال. مریضخونه فرانسوی ها. گفتم مردم
       اگه بدونن مهمات و اسلحه ارمنی ها اونجا ذخیره شده، اگه بفهمن فرانسه و اروپا از اونجا دارن مسلح می کنن این
       ارمنی ها رو، اگه مردم بدونن می ریزن اونجا. فرانسه مجبوره پا بکشه عقب. ارمنی جماعت اگه مهمات نداشته باشه، اگه
       اسلحه نداشته باشه، قربونی دم تیغه. باور نداشت. با توام ها. باور نداشتی. یادته گفتم اونی که بهم خبر داده مطمئن بود
       مهمات از اونجا رفته رسیده دست ارمنی ها. گفتم فرانسه مدعی هست برا سربازای روسی ساخته این مریضخونه رو.
       سربازای جبهه عثمانی و روس. گفتم کشکه اینا. درسته جنگ جهانی باعث شده همه ی اروپای مسیحی جلوی عثمانی
       مسلمون بایسته اما مهمات و سلاح مریضخونه فرانسوی ها تو اورمو برا ارمنی هاست. یادته گفتم برا اثباتش باید باهام
       بیای. این کار خودته. گفتم بیا و به مردم نشون بده چی به چیه.
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.
                                                                           صحنه مریضخانه فرانسوی ها در اورمو.
                                                                          آیدا روی تختی دراز کشیده و احتشام کنارش ایستاده است.
آیدا: یه وقتایی باید دل رو به دریا زد.
احتشام: منظور؟
آیدا: حالا وقتشه.
احتشام: اشتباه کرده باشی؟
آیدا: باز که شک برت داشته. برا همین گفتم بیاییم مطمئن شیم.
احتشام: بفهمن دخل جفتمون در اومده ...
آیدا: دیگه دیره برا این حرفا. در ثانی دخل آدمای دیگه چی؟ مهم نیست؟
احتشام: برای خاطر اوناست اینجام.
آیدا: باید تمومش کنیم.
احتشام: خیلی خب، اما ...
آیدا: اما چی؟
احتشام: اورمو به حد انفجار آشوبه. بی گدار نمی شه زد به آب. از طرف دیگه فرانسه مدعی شده برا مردم اورمو و سربازای
          روس ساخته این مریضخونه رو. خودت گفتی اینا رو ...
آیدا: آره اینا رو من بهت گفتم. ببین احتشام اینا بهونه ست. دارن برا دنیا برنامه ریزی تازه ...
احتشام: هر چی حالا. همه فهمیدن اونا دنیا رو دست گرفتن. درسته. مهم اونا نیستن برا من. مهم مردمن.
آیدا: اینجا دارن بمب و باروت تولید می کنن احتشام. توی این مریضخونه. برا منم این مهمه.
احتشام: من ...
آیدا: حرف اصلیت رو بزبون بیار. تو داری یه چیزی رو نمی گی ...
احتشام: باشه. باشه. می گم. از بودن تو توی این موقعیت نگرانم.
آیدا: من بهیچوجه مهم نیستم الان.               7
احتشام: آروم تر. مثلا مریضی ها.            
آیدا: نقشه تو بود این.
احتشام: نقشه بهتری داشتی؟
آیدا: چقدر از بوی الکل و خون و تعفن مریضخونه بدم می آد.
احتشام: من بیشتر.
آیدا: حالا چکار باید بکنیم؟ اینجوری نگام نکن. بالاخره من اینجام و باید کار رو هم تموم کنیم.
احتشام: اگه اینجا اسلحه و مهمات جمع کردن بهترین جا زیرزمین هست.
آیدا: و انباراشون.
احتشام: انبارا آخر محوطه ان. کار روز نیست. اگه زیرزمین خالی باشه باید بمونه برا شب.
آیدا: مثل دزدا ...
احتشام: اشتباه کنیم دولت به جرم توطئه و اغتشاش علیه اتباع فرانسه رسمون رو می کشه. می شیم جاسوس عثمانی ...
آیدا: جاسوس ...
احتشام: آره خب. ببین وقتی اومدی سراغم گفتی ارمنی ها هنوز هم تو شهر، نه، کل آذربایجان آدم می کشن. خوی. سلماس.
           سولدوز. روزی نیست خبری نرسه. یه روز اینجا یه روز اونجا. قشون دولت کاری نکرده تا امروز. انگار اعلاحضرت
           خوابن. مردم براش مهم نیستن. فکر حکومت خودشه فقط. گفتی خودمون باید بتونیم کاری انجام بدیم ...
آیدا: هنوزم حرفم همینه ...
احتشام: برا همین شانس اشتباه نداریم. یه طرف ماییم و یه طرف کل دولی که از ارمنی ها دارن حمایت می کنن.
آیدا: اینا رو که با هم طی کردیم ...
احتشام: آیدا. آیدا خانم. آیدا جان. ببین، نه من قهرمانم نه تو. هم تو ترسیدی. هم من. یه کم تمرکز لازم داریم. اینا رو گفتم
           خودم حالیم بشه کجام و چکار دارم می کنم.
آیدا: تو همیشه شجاع بودی. هستی. یه نظامی شجاع و ...
احتشام: آدمم هستم.
آیدا: خیلی خب. خیلی خب. آروم باش. فقط همین لازمه الان. گفتی خودت رو بزن به مریضی. کلی زهرمار و کوفت ریختم
       شکمم مسمومم کنه. الان اینجام. اینجاییم. مریضخونه فرانسوی ها. تا اینجا درست بوده کارمون. حالا فکر کن برا پیدا
       کردن او مهمات کوفتی چکار باید بکنیم. حتم دارم راههای زیادی هست ...
احتشام: باشه. باشه. گوش کن. ببین، باید شلوغ کنیم. مثلا دعوا. من داد و بیداد که کردم اینا حواسشون می آد طرف ما ...
آیدا: احتشام. احتشام جان مگه جمعه بازاره اینجا؟ یا سر جالیزه که داد و بیداد کنیم ...
احتشام: درسته. درسته. درسته. خب، تو مریضی و این امکان هست که هر لحظه حالت خراب تر بشه، حتی اینجا، توی
           مریضخونه. ببین، تو غش کن، منم اون دو نفر پرستار رو صدا می زنم. انگار فقط اونا تو همکف هستن. وقتی اومدن
           بهت رسیدگی کنن سعی کن طولش بدی. منم به زیرزمین و جاهای دیگه سر می زنم و برمی گردم.
آیدا: کسی ببینتت؟
احتشام: می گم مریضم حالش خراب شده دست و پام رو گم کردم. یه چیزی می گم بالاخره. حاضری؟
آیدا: ببینم چکار می کنی.                 8
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.
آیدا: وقتی پرستارا اومدن ببینن چی شده تو رفتی پایین. من دست گذاشتم رو شکمم و بخودم پیچیدم. هی بخودم پیچیدم و
       هی ناله کردم. نهایت خودمم باور کرده بودم دارم غش می کنم. از دهانم کف می اومد. پرستارا مشغول بودن و من هی
       داشتم طولش می دادم. وقتی دکتر اومد بالا سرم کمی آروم شدم. معاینه م کرد. درسته با خوردن یه عالمه هله هوله
       خودم رو مسموم کرده بودم اما اون لحظه دیگه داشتم ادا در می آوردم. وقتی دکتر اومد بالا سرم کمی شک برم داشت
       نکنه بفهمه. آروم شدم. دکتر داشت معاینه می کرد. وقتی دیدم احتشام تو برگشتی آروم تر شدم. تو چشمای تو غم و
       نفرت و پیروزی از کشف چیزائی رو که دیده بودی دیدم. من دیدم. همه اینا رو تو چشات دیدم. دیدم و نه از آمپولی
       که دکتر بهم زد تا آروم تر بشم، از احساس اینکه موفق شدیم چشام رو بستم و به خواب رفتم. حالا دیگه همه اورمو
       متوجه می شن مریضخونه برا اروپا بهونه ست تا بمب و گلوله توش ذخیره کنه. برا کشتن مردم. برا کشتن زنا و بچه ها.
       برا کشتن هر کی جلو ارمنی ها ایستاده. اینا انسان براشون مفهوم نداره. خون و خون و خون. این آرومشون می کنه. تو
       تونستی همه رو آگاه کنی. احتشام من. آره تو. بعد فشار اومد رو فرانسوی ها. اونام جمع کردن و دمشون رو گذاشتن رو
       کولشون و رفتن. بعد رفتن فرانسوی ها و جمع شدن مریضخونه دروغینشون ارمنی ها هر روز بیشتر از قبل ضعیف تر
       شدن. هر روز بیشتر از قبل. نهایتا پیروزی از آن مردم بود. مردمی که تو عاشقشون بودی. اورمو و آذربایجان ارمنی ها رو
       شکست داد. وقتی دیدن دارن شکست می خورن مارمیشون رهبر ارمنی ها رفت مهمون سیمیتقو شه تا باهاش متحد بشه
       علیه مردم آذربایجان. همونجام بدست سیمیتقو کشته شد. مردم به کمک هم ارمنی ها و کردهای تحت رهبری سیمیتقو
       رو شکست دادن.
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.
                                                                          صحنه یک ناکجاآباد خیالی است.                                                                          
آیدا: باز کجا؟
احتشام: خان بابا گفته این گاوا رو برسونم دست مردم قره آغاج.
آیدا: تازه رسیدی. هنوز گرد راه تبریز رو لباساته. از تبریز نرسیده قره آغاج. بعد هم لابد کل روستاهای اورمو.
احتشام: تبریزم گوسفند برده بودم. نرسیده بودم از گشنگی مرده بودن. ندیدی که ...
آیدا: خسته نیستی؟
احتشام: ...
آیدا: نیستی ؟ خسته ...
احتشام: چیزی شده؟
آیدا: نشده؟ من خسته م احتشام. این همه سال دویدی. دنبال کار مردم. خسته م من. منم آدمم. منم دوست دارم مثل همه
       دخترا تو کنارم باشی. نامزدم کنارم باشه.
احتشام: وقت زیاده و ...
آیدا: نیست. باور کن ...
احتشام: خب منم خسته م. باور کن. به خان بابات بگو اینا رو. اون بزرگ منه. عموم هست. من روم نمی شه بگم. تو بگو.   9
           منم خسته شدم هی کار کنم برا مردم. جنگ شد مهمات براشون تهیه کنم. قحطی شد نون براشون تهیه کنم. گوشت
           تهیه کنم. علوفه تهیه کنم. منم خسته م آیدا جان. منم خسته م. باور کن. دوست دارم کنار تو باشم. کنار نامزدم. اما
           عمو خان بابا مگه ول کن هست. هی برو اون روستا. هی بیا این شهر. منم خسته م گل من. برا منم فقط تو مهمی ...
آیدا: از این حرفام مگه بلدی تو؟
احتشام: ذوق کردی قشنگ من. مهربون من. نازدار جان. آره که بلدم. احتشام قربون اون چشمای درشت و قشنگت بشه.
           احتشام فدای تو بشه.
آیدا: چرا پس عروسیمون هی عقب می افته اگه تو عشق و عاشقی حالیته.
احتشام: چرا حالیم نباشه. هان؟ باشه. عروسی گفتی نه؟ باشه. دوست داری بگو. ببین آهان آهان. اینم فامیلا و اهل طایفه. ببین.
           کل نفوس بارانلی دوز ماحالی جمع شدن برا عروسی ما. ببین.
آیدا: وای خدا. همه هستن.
احتشام: آره که هستن. اونم رقص جلمان کنار بارانلی دوز چایی. دختر و پسر قاتی. اونم رقص تکی پسرای طایفه و ماحال.
آیدا: تو هم بلدی برقصی؟
احتشام: برقصم؟ اینم رقص من.
آیدا: من چقدر خوشبختم.
احتشام: این چیزی نیست حالا. ببین اونم اسب سفید. برا بردن تو آوردمش.
آیدا: سوارش بشم؟
احتشام: برا همین اینجاست. من فقط برای بودن کنار تو اینجام. نه مردم. نه هیچ چیز دیگه ای. فقط تو فقط من.
آیدا: دستم رو بگیر. احتشام جان دستم رو بگیر.
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.
آیدا: این رویا همیشه با من بوده. همیشه. حتی وقتی جنگ تموم شد. حتی وقتی قحطی تموم شد. یه رویا. حتی تو اون ده
       بیست سال بعد از جنگ جهانی. تو همیشه فکر مردم بودی. فکر مردم. چقدر حسادت کردم به اونا. تو اما هیچ وقت
       ازشون دست نکشیدی. حتی وقتی ازدواج کردیم و رفتیم زیر یه سقف. تو همیشه دنبال کار مردم بودی. اصلا خودت و
       من و زندگیمون برات مهم نبود. بود. اما نه اونجوری که من دوست داشتم. نه گلایه نیست احتشام جان. فقط دوست
       داشتم زیادی کنارم باشی. یه اسب سفید بیاری عروسم کنی. کنارم بشینی و جان بگی و جان بشنوی. اینا شده رویام.
       هنوزم رویای من اینا هستن. دیدن تو. اینجوری. اما خب. هیچوقت تو ول کن مردم نبودی. برام عروسی نگرفتی. گفتی
       مردم غم دارن. من رویام شده یه روز تو اونی بشی که من دوست دارم. نبودی. نشدی. تو زندگی نشدی.
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.
                                                                          صحنه سلول زندان در تهران.
                                                                          احتشام و فرخی بعد از یک زدوخورد جانانه خسته و کوفته
                                                                          رو در روی هم ایستاده اند و با فریاد صحبت می کنند.
احتشام: مردم ...          10
فرخی: آزادی ...
احتشام: آزادی. آزادی. آزادی ...
فرخی: آره پس چی.
          آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی/ دست خود زجان شستم از برای آزادی
          تا مگر به دست آرم دامن وصالش را/ می روم به پای سر در قفای آزادی.
احتشام: برای خودت می خوای تو. برای خودت. این آزادی رو برای خودت ...
فرخی: برای خودم. آره. چون می خوامش. دوستش دارم. بهش نیاز دارم. مردم هم اگه آزادی بخوان باید راه بیفتن.
          آزادی اگر می طلبی غرقه به خون باش/ کاین گلبن نوخاسته بی خار و خسی نیست.
احتشام: غرقه خون نیستند مردم؟ نیستن؟ هستن. زیادی هم هستن. همیشه. همیشه بودن. پس کو؟ آزادی کو پس؟
فرخی: شیخ و شاب و شاه و شحنه و شبرو شدند/ متفق بر محو آزادی و استقلال ما،
          اینام از مردمن. پس اول آزادگی و آزادی لازمه تا مردمی کنن. تا با مردم باشن. نیستن.
احتشام: نیستن. اینا از مردم نیستن. اینا همه چیز دارن. همه جاها از آن ایناست. بازار، منبر، دولت. زمین و زمان. مردم اما بی
          خانمانن. مسکینن. بدبخت. غمگین. زار.
فرخی: آزادی باشه باقی حله. آزادی باشه غم و غصه و نداری نیست،
         گر که تامین شود از دست غم آزادی ما/ می رود تا به فلک هلهله شادی ما.
احتشام: فقط با آزادی؟ آزادی برای کی؟ چی؟
فرخی: برای همه. برای کشیدن نفس. برای پرواز کردن. برای کشیدن یه سیگار کنار رودخونه آروم. برای نوشتن یه مقاله با هر
          کلمه ای که دلت بخواد. برای در آغوش کشیدن عشقت. برای کار کردن نه بیگاری. برای درس خوندن. برای پیشرفت
          کردن. برای ساختن ریل و ترن و هواپیما و اتول و کارخانه. برای خم نشدن جلو این و اون.
احتشام: درسته. اینا خوبن. همگی. عالین. برای کی آخه لامصب؟ برای اونائی که میلیون میلیون تو روستاها مردن و گندم و
          نون نداشتن یا برای فکلی های شق و رق لاله زار و کافه نشینهای بی درد اینجا؟ برای دولتی ها؟ برای عاشقای سینه
          چاک انگلیس و فرانسه یا برای عاشقان خاک و میهن؟ برای قدرتهای بزرگ؟ نه. برای مردم. همونائی که صبح تا شب
          تو زمین بیل می زنن تا زن و بچه شون گشنه نمونه و می مونه. مردم. همونائی که جنگ که بشه جونشون رو می ذارن
          کف دستشون تا جلو این و اون خم نشن. تا خاک ندن.
فرخی: آزادی نباشه مردم کیلویی چند؟ همه مظلوم. همه له شده. همه بی عقیده. همه چاپلوس. همه بی هویت.
احتشام: از اول همین بودن؟ نبودن. شکل و شمایل جدیدی براشون کشیدن. درست کردن. مردم خوب بودن. نیستن، درست.
           چی شده شدن این؟
فرخی: وقتی در طوفان و هزار روزنامه دیگه رو تخته کردن و هر چی خودشون دوست داشتن به اسم روزنامه به مردم قالب
          کردن نتیجه همینه خب. وقتی از رادیو هر چی خودشون دوست داشتن گفتن تا مردم همون شکلی بشن، همینه خب.
          درسته. اینجا رو درست گفتی. هر که در خواب نشد خانه خرابش کردند. حکومت فشار.
احتشام: حکومت ضد مردم.
فرخی: اینا یکی ان، نیستن؟
احتشام: هستن. گفتم نیستن؟              11
                                                                          فرخی آرام تر شده است. می نشیند.
فرخی: فحش. توهین. تا حالا همه کارم شنیدن اینا بوده. یادمه نماینده مهابادی بخاطر نشان دادن سرسپردگیش باهام گلاویز
          شد. تو مجلس ملی. یه نماینده مردم عین من خر نماینده مردم ...
احتشام: نماینده مجلسم بودی؟
فرخی: روزنامه نگار. مبارز. نماینده مجلس ملی. همیشه کتک خور. همیشه کتک خوردم. بارها.
احتشام: با من اما خودت درگیر شدی.
فرخی: تو جنست مثل اونای دیگه نیست انگار. کتک کاری کردم باهات. درست. اما فرق داری تو. اولش که اومدی سلولم
          گفتم یکی مثل بقیه. دنبال بهونه بودم باهات کتک کاری کنم. داد بزنم نگهبانا بیان ببینن. جدامون کنن. اتاقت رو
          عوض کنن.  دوست داشتم تنها باشم. کم نیاوردی. عین خودم سر حرفت موندی و پا پس نکشیدی.
احتشام: از چی پا پس بکشم؟ من اینجام. بخاطر مردم. خیلی سال پیش بود جنگ جهانی شد. کی کتکش رو خورد؟ ده میلیون
           جون دادن از گشنگی. یه دولتمرد مرد؟ نمرد. یه شاعر مرد؟ نمرد. اونائی که آزادی آزادی کردن مردن؟ نمردن. مردم
           مردن مردم. مردم عادی. زنا و بچه های بی گناه. فقط مردم بدبخت. مردم بی صاحب. من اینجام. بخاطر اونا.
فرخی: چرا افتادی زندان؟
احتشام: داره دوباره جنگ می شه. قدرتهای بزرگ باز دنبال جنگ و خونریزی ان. دومین جنگ جهانی. امروز و فرداست
           شروع شه. ده میلیون آدم تو جنگ قبلی با قحطی سوغاتی انگلیسی ها مردن. انبارای اونا تو این مملکت خراب شده
           پر بود اما مردم نون نداشتن بخورن. گندم نداشتن نون درست کنن. زن، بچه، بزرگ. پیر. جوون. همه. مردن و کسی
           ککش هم نگزید. دیدم داره جنگ می شه. نموندم آذربایجان تا شاهد قحطی تازه باشم. شاهد مرگ دوباره مردم
           باشم. به خودم گفتم امثال سیمیتقو و مارمیشون به حد کافی کشتن از مردم. قحطی انگلیسی به قدر کافی کشته از
           مردم. اومدم تهران. زنم رو زندگیم رو ول کردم اومدم پایتخت. اومدم ببینم این دفعه قراره کجاها انبار بشه آرد و
           گندم مردم.
فرخی: چی شد؟ چیزی هم دستگیرت شد؟
احتشام: تازه سر نخهایی پیدا کرده بودم. تازه داشت کارم نتیجه می داد. یه چیزایی فهمیده بودم. به نتایجی دست پیدا کرده
           بودم. اما ...
فرخی: اما اینجایی. عین من.
احتشام: تو چرا اینجایی؟
فرخی: یه کاغذفروش ازم شکایت کرد. الکی. انداختنم زندان. بعدش شد، جرمم، اسائه ادب به مقام اعلیحضرت. هاع.
          اعلیحضرت. بالانشین. کبیر.
احتشام: الکی. عین من.
فرخی: وقتی امروز پزشک احمدی بهم آمپول زد فهمیدم آخر خطم. ببخش. دلم پر بود. سر تو خالی کردم.
احتشام: پس به تو هم آمپول تزریق کردن؟
فرخی: به تو هم؟
احتشام: فردا.
فرخی: شباهتامون بیشتر شد.                  12
احتشام: متوجه نشدم.
فرخی: یه روز بیشتر زنده ای پس.
احتشام: ...
فرخی: ای عمر برو که خسته کردی ما را/ ای مرگ بیا ز زندگی سیر شدم.
احتشام: ...
فرخی: اهل آذربایجانی گفتی؟ من یزدی ام. یه زمونی، همون دوره که سیمیتقو داشت مردم آذربایجان رو سلاخی می کرد، یه
          شعر گفته بودم برا آذربایجان. صدات خوبه؟ یه ترانه تورکی می خونی؟
احتشام: تورکی بلدی؟
فرخی: بخون تو. من شاعرم هستم.
احتشام: من ترانه بخونم، تو هم شعر بگو.
فرخی: بخون.
                                                                          احتشام شروع می کند به خواندن ترانه تورکی.
                                                                          فرخی همراه با احتشام شعر سروده شده اش را زمزمه می کند.
فرخی: بود اگر تهران دمی در یاد آذربایجان/ بر فلک می رفت کی فریاد آذربایجان
          خاک خودخواه خطرخیز ری بی آبروی/ داد بر باد فنا بنیاد آذربایجان
          یکسر از بی اعتنائی های تهران شد خراب/ خطه مینووش آباد آذربایجان
          از فشار خارج و داخل زمانی شاد نیست/ خاطر غم دیده ی ناشاد آذربایجان
          مکری و سولدوز و سلماس و خوی و ساوجبلاغ/ سر به سر پامال شد ز اکراد آذربایجان
          از ارومی بانگ هل من ناصر و ینصر بلند/ کو معینی تا کند امداد آذربایجان
          خصم خیره بخت تیره والی از اهمال سست/ سخت اندر زحمتند افراد آذربایجان
          نیست رسم داد کز بیداد شخصی خودپرست/ کر شود گوش فلک از داد آذربایجان
          کی روا باشد به بند بندگی گردد اسیر/ ملت با غیرت آزاد آذربایجان.
                                                                          فرخی چشمانش را می بندد.
                                                                          احتشام متوجه مرگ فرخی شده است، ملافه ای را رویش
                                                                          می کشد.
                                                                          سیاهی.
                                                                          نور.
آیدا: نه نگران بودی مردم متوجه کارات هستن و نه برات مهم بود بدونن. برا کسی هم انگار مهم نبود. مهم نبودی. یه نفر
      عادی بودی مثل هزاران نفر دیگه. این خاک تیره الان منزلت شده. خاک قدرش رو بدونی کاش. خیلی گشتم تا فهمیدم
      اینجا خونه آخرتت شده. جای بدی هم نیست. منم از وقتی خان بابام مرد سرگردان شدم. یادته حتما. خان بابام کل
      بارانلی دوز ماحالی رو فروخت. قحطی بود. مردم همه گشنه بودن. گوسفندا و گاوا رو هم فروخت. دونه به دونه داد
      مردم گشنه نمونن. گشنه موندن اما. یادته. وقتی دنبال تو راه افتادم و اومدم تهران شنیدم اون دوره قحطی ده میلیون نفر از
      نفوس مردم ما از قحطی جنگ کشته شدن. اون دوره متوجه نبودیم. کی بود؟ ده سال، نه بیشتر. بیست سال پیش.       13
      شاید. تو اومده بودی تهران تا انبارا توسط انگلیسی ها انباشته نشه باز مردم آذربایجان گشنه بمونن. مثل جنگ اول
      جهانی. راستی یادته وقتی تو زندان اومدم ملاقاتت و تو از مرگ هم سلولیت گفتی و بعد گفتی شاید فردام من بمیرم؟
      گفتم خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. اینا رو گفتم بهت و تو تلخ خندیدی. منم الان دارم تلخ می خندم. آخه چیزی که
      گفته بودی، در مورد جنگ، اتفاق افتاد. جنگ شده باز. نخواستم زندان بگم بهت دلت بگیره. تازه شروع شده بود وقتی تو
      اونجا بودی. دوباره ایران اعلام بی طرفی کرد و دوباره مثل جنگ اول جهانی قدرتهای بزرگ توجهی نکردن و ریختن و
      هر کاری دوست داشتن رو انجام دادن. تو نگران بودی جنگ دوم جهانی بشه. شد. نگران بودی مثل دفعه قبل مردم از
      گشنگی میلیون میلیون بمیرن. شهر و دیارت رو ول کردی اومدی تهران. یادته. تهران نگو بگو زندان. گفتن تو و اون
      شاعر، فرخی و خیلیای دیگه رو با آمپول هوا کشتن اما جار زدن مالاریا داشتین. همین یه مورد کافیه تا امثال کسروی که
      اینا رو تایید کردن شرمسار تاریخ باشن. شرمسار دروغهایی که به خورد مردم دادن. مردم. عشق تو. حسادت می کردم به
      مردم. حالا؟ نه! منم یاد گرفتم دوستشون داشته باشم. مثل تو. حالام عین تو آخر خطم. نه خونه ای نه عشقی نه بچه ای
      و نه هیچ چیز دیگه ای. دادم از چوب برام یه خونه ی کوچک ساختن بذارم کنار قبر تو. دراز بکشم توش و همیشه
      کنارت باشم. این دفعه ولت نمی کنم تنها باشی. قشنگه نه؟ حالا برا همیشه اینجام. کنار تو. تو باید پنجاه سال رو رد کرده
      باشی نه؟ منم پیر شدم دیگه. دستام لرزش دارن. مهم نیست. کنار تو که باشم کافیه.
                                                                          آیدا درون تابوت کنار قبر دراز می کشد.


                                                                                                                               
                                                                                      پایان
                                                                                 1402.09.05
                                                                                  علی قبچاق
                                                                   آس اولدوز. آس اوراوباجان. اورآنا.









               14