اوخشارلی آنلار آنلادیر
یاشام یورولمالی
داریخمالی
اوره ک سیخینتیسی گوجله ن قوناق گه له نده
قاچمالی
هه ر نه ده ن اوزاق دوروب
بویله یاشامی
آتمالی ...
نمایشنامه : بلاکامان نیک جادو جنبل کار .
بر اساس داستان کوتاهی از گابریل گارسیا مارکز .
صحنه مقبره ای روی یک تپه دور افتاده و متروک .
بلاکامان : حالا چشمات رو باز کن و تا ابد دیواره های قفست رو تماشا کن ، قشنگه نه ؟ می دونم حالا دیگه بخوای هم نمی تونی بخوابی
جان دوست ، ، ،
همون لحظه ی اولی که چشمم افتاد بهش یاد قاطر کثیف میدان گاوبازی افتادم ، یه قاطر پرخور جفتک انداز ، ، ،
هش ، هش ، چه خبرته الاغ گنده ؟ بکش اونورتر خب ، مردک احمق ، زنگوله بسته به گیسای کثیفش ! باید پایین تر می بستی
کثافت ، تفو ، ، ،
با خودم گفتم این آخر قاطراست ، بود ، عین قاطر نفس می کشید ، کنار میدان روی سکویی ایستاده بود ، دورتادورش پر بود از
شیشه های دارو ، ، ،
بدو بیا از دست ندی ، پادزهر هر زهره لامصب ، از حالا به بعد نیش مار و عقرب و رطیل و هزارپای کشنده برا کسی که از این
نوشدارو تو جیبشه ترس نداره ، نوش داروی هر درد بی درمان رو دارم تمام ، بدو بیا تا تمام نشده ، باور نداری بدو برو یه مار بیار
برات امتحانش کنم ، نترس ، آهای پسر ، آهای ، تو ، اون افعیات برا فروشه ؟ کشنده ترینش ، آره پس چی ، کشنده ترینش رو بردار
بیار ، ای بابا داره هاج و واج نگام می کنه ، اینه ؟ این ؟ بکش کنار بینم ، آقایون خانوما دقت ، نه ، نمی خورمش ، اگه گشنه بودم
شاید ، خب ، آماده که هستین نه ؟ ؟ ؟
داشتم دیوونه می شدم ، در بطری بزرگه رو باز کرد ، یه مار سه متری سیاه ، نفسم بند اومد ، ، ،
ای بابا این دست منه شما ترسیدین ! حالا تماشا ، ، ،
ماره پرید طرف گردن بلاکامان ، بعدها فهمیدم اسمش اینه ، ماره پرید طرف گردنش ، نیشش زد ، ، ،
بده من اون شیشه رو ، د بی پدر تا دیر نشده بده من ، ، ،
صاحب مار یه شیشه دارو از بساط برداشت داد بهش ، تا قطره آخرش رو سر کشید ، ، ،
این دیگه نفسهای آخرمه ، وای که دارم می میرم ، ، ،
بدجوری داشت نفس می کشید ، رنگش تیره تیره شده بود ، مثل شب ظلمت گرفته ، افتاد ، داشت جون می داد ، بالا پایین
می رفت ، از بس تقلا کرد کل بدنش خیس خیس شد ، عرق تنش با شاشش یکی شده بود ، چند تا گوزم زد ، آخر سر بی حرکت
موند ، مرده بود ، همه دیدند ، حتی فضانوردای مهمون ماه شب چهارده تلسکوپ گذاشته بودن ببیننش ، ، ،
گناه داره این کارا ! ! !
کشیش بود ، اومد جلو خواست یه پتو بکشه روی جنازه ، پتو با دست بالا اومده بلاکامان رفت اونور ، ، ،
این چیه دیگه ؟ پدر مقدس فکر کردی مردم ؟ پدرم پدرای قدیم ، دست کم فرق مرده و زنده رو می دونستن ، بکش پتو رو ، ای
بابا ، ، ،
پا شد واییستاد ، کسی به کشیش که پس افتاده بود توجه نمی کرد دیگه ، همه بلاکامان رو دوره کرده بودن ، پا شد رفت طرف
بساطش ، ، ،
هجوم نیارین ، هجوم نیارین ، نترسین به همه می رسه ، بکشین کنار ، ای بابا این خفه شد که ، هل نده ، بیا اینم مال تو ، تو ؟ بگیر
، باقیش رو بعدا می دم ، بگیر ، گفتم حلقه نزنین ، ، ،
آنها البته حلقه زدند و کار درستی کردند که حلقه زدند ، چون دست آخر به همه نرسید ، حتی یه فضانورد چند شیشه خرید برا
اونایی که داشتن از ماه نگاه می کردن ، انگار رئیس فضانوردای ساکن ماه دلش می خواسته از این دارو داشته باشه ، هر شیشه 1
دارو چند برابر قیمتی که اولش می فروخت ، ، ،
هی بد نشد ، می شه گفت ، کاسبی خوبی بود ، خوب فروختم ، ، ،
فروش داروها که تموم شد همه داشتن باهاش عکس می گرفتن ، زنا و دخترا و بچه ها ازش امضا می گرفتن ، داشت دنبال یکی
می گشت شیشه های بدردنخورش رو براش جمع کنه ، ، ،
چرا داره اینجوری نیگام می کنه ، ساده ترین چهره ی میدان از نظر اون من بودم انگار ، یه راست اومد طرفم ، ، ،
کارت چیه ؟ اسم و رسمت ؟ ؟ ؟
بی مادر ، با پدری که هیچوقت کنارم نیست ، هنرم اینه که زنده بمونم ، نه کار و نه شغل و نه درآمدی ، ، ،
دوست داری چکاره بشی ؟ ؟ ؟
طالع بین ، ، ،
چیزی لازم نداری جز یه قیافه ی ابلهانه ، تو طالع بین خوبی می شی ، ، ،
با پولای خرد ته جیبش همان شب برای همیشه من رو از پدرم خرید ، بعدها فهمیدم چرا وقتی در کنارش راه می رفتم همه چپ
چپ نگامون می کردن ، وقتایی که همراهیش می کردم تا سر هر کی از راه می رسه و باهاش گپی می زنه کلاه بذاره یا کلاهش رو
برداره ، فکر نکنم کسی پیدا بشه بگه با دستای کاربلد بلاکامان سرم کلاهی نرفته ! یه بار یه پادشاه مرده رو مومیایی کرد گذاشت رو
تختش ، کسی جرات نکرد به خاکش بسپره ، سالهای سال با همان حالت حاکم کشورش بود ، چقدرم طرفدار داشت لامصب ، ، ،
این کشیشه مزاحم حاکم ایالتی هست که به من لطف داره ، می خوام ادبش کنم ، نظرت چیه ؟ دیوونه ش کنم خوبه ؟ ؟ ؟
بدون این که منتظر جواب من بمونه رفت کلیسا ، کشیش نیم ساعت بعد با بدن لخت مثل دیوونه ها تو کوچه پس کوچه ها
می دوید و داد می زد ، انگار همه ی مردم دنیا افتادن دنبالش ، آخر سرم رفت و خودش رو از رو پل انداخت پایین ، ، ،
هه هه هه ، مردک فکر کرد نمی تونم ، ، ،
چقدر بد می خندید ، صدای قهقهه ش رو کل اهالی منظومه شمسی شنیده بودن ، وقتی کشیش مرد بازی شطرنج بی پایانی که
بلاکامان اختراع کرده بود هم گندش دراومد ، آخه یکی تونسته بود با کلک برنده بشه و بازی رو به آخر برسونه ، ، تا بلاکامان بیاد
متوجه حقه ای بشه که من یاد طرف داده بودم بازی شطرنج برنده داشت ، می گن شاگردی که از استادش جلو نزنه بهش خیانت
کرده ، خیانت تو ذات من نبود ، برخلاف همیشه ، این دو مورد ، مرگ کشیشه و برنده داشتن بازی شطرنج ، آبرویی برای بلاکامان
نذاشت ، ابهتش از بین رفته بود ، همه ترسشان ریخته بود انگار ، وقتی متوجه شد من به برنده شطرنج تقلب داده م اول خواست
ببره به پدرم پسم بده پولش رو بگیره اما بعد از این تصمیمش منصرف شد ، کثافت می خواست دستگاه تازه اختراع شده خیاطیش
رو روی من امتحان کنه ، ، ،
چی ؟ زدم تو سرت گردنت درد گرفته ؟ باشه مهم نیست ، بیا بشین کنار ماشین خیاطی ، اون شیشه های حجامت رو هم بیار ،
بشین ، حالا ماشین خیاطیمون رو امتحان می کنیم ، صدات درنیاد ، مسبب بدبختی من تویی ، حالا باید تاوان پس بدی ، آخ
زهرمار ، اینم از تصویر صورتهای فلکی روی تن تو ، خوب شدی ؟ می دونستم ، ، ،
واقعا هم خوب شده بودم ، ماشینش رو بر روی چند مریض و دردمند دیگه هم امتحان کرد ، نتیجه فوق العاده بود ، یواش یواش
شکممون داشت پر می شد ، داشتیم زندگی رو خوش می دیدیم ، سعادتمند شده بودیم ، وای که این کلمه چقدر مفهوم داشت اون
روزها ، اما وقتی خبر رسید فرمانده فضانوردای ساکن ماه بعد از اینکه یه پشه ی فضایی نیشش زده با مصرف داروی بلاکامان نه
تنها خوب نشده بلکه افتاده مرده زندگی برامون شد جهنم ، دستور رسیده بود هر جا باشیم دستگیرمون کنن ، برای سرمون جایزه
گذاشته بودن ، بلاکامان مفت گرون بود اما حالا مرده یا زنده اش میلیاردها سکه ی طلا می ارزید ، همه دنبالمون بودن ، بزرگ و
کوچک ، بی کار و پر کار ، همه ، ، ،
سرت رو بیار پایین الاغ ، می خوای دیده بشیم ؟ بدبخت گیر بیفتیم به جرم فروش داروی تقلبی تا آخر عمر باید بریم پشت میله ها
، من دلم نمی خواد زندونی بشم ، نمی تونم اون تو بمونم ، نمی شه موند ، حاضرم بمیرم نرم وسط چهار تا دیوار ، ، ،
فضانوردا به بهانه ی پیدا کردن ما همه ی اونایی رو که شبیه ما بودن یا نبودن می کشتن ، انصاف نبود به خاطر ما میلیون میلیون آدم
بمیرن ، اما کو گوش شنوا ، نه اونا تموم می کردن و نه بلاکامان اهل تسلیم شدن بود ، فضانوردا سر راهشون آدما رو هی 2
می کشتن ، ما می دونستیم این کارشون به خاطر ما نیست ، اونا بومیهای هر نقطه ای رو از روی احتیاط ، چینی ها رو به این دلیل
که همه شبیه همن ، سیاها رو از روی عادت ، سرخ پوستها رو به خاطر تولید داروهای مشابه داروی بلاکامان حتی اگه با تاثیر هم
بوده باشن ، بزرگا رو به خاطر این که ممکنه بخوان جلوشون واییستن ، کوچیکها رو به دلیل بزرگ شدن تو فرداها ، زنها رو به
خاطر عقده ای نشدن بعد از مرگ شوهراشون و مردها رو به خاطر این که با مرگ زنهاشون کسی نیست براشون غذا درست کنه
کشتن ، ما اما دو تایی همچنان درمی رفتیم ، بدون این که بدونیم اون همه خشم چه جوری تولید می شه ، ، ،
اون دارو ، پادرزهری که داشتم می فروختم تقلبی بود ، اون مارفروش قبلا سم مارش رو کشیده بود ، کل ماجرا برام چند سکه ی
سیاه آب خورد ، اگه می دونستم به خاطر تقلب یه روز باید اینقدر بدوم نمی فروختم زهرماری رو ، ، ،
دیگه قهقهه نمی زد ، روزها و هفته های متوالی ، برای سیر کردن شکم تو خرابه ها چیزی پیدا نمی شه ، این یه قانون بود ، در
شرایط بد یادش گرفتم ، هر چی دستمون می افتاد می خوردیم ، یادمه چند بار تارهای عنکبوت خوردیم ، ، ،
من باید یه کاری بکنم ، اینریختی نمی شه ، آهان فهمیدم ، می رم کشیش می شم تا گشنه نمونم ، ، ،
بلاکامان لباس یه کشیش روستایی رو دزدید و تو روستای بزرگتر بغلی رفتیم مرکز تبلیغات مذهبی اسم نوشتیم ، اما نتونستیم زیاد
دوام بیاریم ، فضانوردا انگار تصویرمان رو ردیابی کرده بودن ، وقتی فضانوردا داشتن کشیشها رو تو آتیش می سوزوندن ما در رفتیم
طرف غرب ، شایدم شرق ، یادم نیست ، ، ،
تو کسی هستی که بخت من رو بسته ای ، غیر از تو هم هیچکس دیگه ای قادر نیست بختم رو باز کنه ، پس چاره ای ندارم جز این
که وادارت کنم بختم رو باز کنی ، کمربندت رو باز کن ، لباسات رو در آر ، ، ،
دیگه نه محبت که فقط ازش متنفر بودم ، یه تنفر بی پایان ، ، ،
چرا دیگه با سیم خاردار پیچیوندیم ؟ بشاشم ؟ مرتیکه نمال به بدنم ، این شاشه ، کثافت ، چکار داری می کنی ؟ مچ پاهامو برای
چی می بندی ؟ نبند می گم ، وای ، ، ،
جلو آفتاب داغ از مچ پاهام آویزان شده بودم ، به این قناعت نکرد ، با هر مصیبتی بود کشان کشان تن زخمی شده م رو برداشت برد
تو خرابه ی سوخته مرکز تبلیغ ، بین هشیاری و بیهوشی متوجه شدم از چاهی آویزانم کرد ، یه سیاهچال واقعی ، ، ،
همه ی پدر روحانیایی که مقام بلندی دارن اینجا خودشون رو شکنجه دادن ، برای تهذیب اخلاقشون ، اونا اینجا روحشون رو
صیقل دادن ، تو نه کمتر از اونایی نه بیشتر ، اگه اونا تونستن متوجه چیزی فراتر از جسم بشن چرا تو نتونی ؟ باید بتونی ، شاید
اونوقت بخت منم باز بشه ، اگه فکر می کنی کشیشا فقط مرتدها رو اینجا آدم کرده ان اشتباه می کنی ، ، ،
توی اون لحظات چشمهای من خسته و بی حال و ناتوان بودن و لبهای کثیف بلاکامان پرگو و پر کار ، صدای تمامی خوردنیها رو
درمی آورد ، فکر می کردم اون داره هی می خوره و هی می خوره و هی می خوره ، فکر می کردم وسط یه بهشت پر از خوردنی
گشنه و تشنه آویزان شده ام ، داشتم می مردم ، اما اون نمی خواست من تسلیم مرگ بشم ، وقتی از چند قاچاقچی غذایی گرفت
برای منم آورد تا زنده بمونم ، ، ،
چکار داری می کنی ؟ نکش ، نکش گه نکش ، وای ، ، ،
ناخنهای پاها و دستانم رو یکی یکی داشت می کشید ، با سنگ سنباده دندونام رو سایید ، نمی دونم چرا زنده مونده بودم اما
می دونم هزار بار مردم و زنده شدم ، سیاهچالم رو پر کرده بود از جسد مارمولک و قورباغه تا هوای اطرافم آلوده تر بشه ، ، ،
این خرگوش کوچولو داشت زندگیش رو می کرد ، به خاطر پر کردن شکم تو کشتمش ، اما حالا که اینجام فکر می کنم بهتره تو
نخوریش ، حیفه ، می رم بیرون و برمی گردم و کبابش می کنم تا خودم به تنهایی بخورمش ، ، ،
گوشهای خرگوشه رو با دستهای بی حالم گرفتم ، تو خیالاتم این بلاکامان شرور بود که گرفته بودمش ، از کینه ی درونم دستام
قوت گرفت ، هر چی زور نداشتم و داشتم جمع شده بود تو بازوهام ، با همه ی توان خرگوش رو بلند کردم و زدم به دیواره ی
سیاهچال ، فکر می کردم با اون قدرتی که به دیوار کوبیدمش باید تکه تکه بشه ، اما در برابر چشمهای از حدقه در اومده من
خرگوشه توی هوا جستی زد و توی دستهام جا خوش کرد ، ، ،
بدو بیا اگه دردی داری ، تب مالاریا ؟ دو سکه بده تمومه ، کوری ؟ چهار سکه بده چشمات رو ببند و باز کن ، می بینی حالا ؟
خب برو زندگیت رو خوش بگذرون ، مفاصلت ورم کردن ؟ هجده سکه بده آبش رو خشک کنم ، دوای چلاقی بیست سکه 3
است ، عجله نکن ، به تو هم می رسم ، بچه ها نصف قیمت ، ، ،
من خیرخواه نوع بشر شده بودم ، خرگوشه که نمرد هیچ شد دوست و وردست من ، فضانوردا ؟ قبل از این که به دستشون بیفتم
تغییر قیافه داده بودم ، منی که تونسته بودم یکی از بهترین شعبده بازهای زمانه بشم نمی تونستم چهره ی خودم رو عوض کنم تا لو
نرم ؟ ؟ ؟
جناب فرمانده نگفتین کدوم گوشه ی ماه محل استقرارتونه ؟ آهان گوشه ی سمت چپ طرف راست ! عالیه ، دوست دارم یه روز
بیام مهمونت بشم ، گفتین دردتون چیه ؟ درسته ، بواسیر مزمن ، درمونش می کنم ، بچرخین ، ، ،
تا چشم کار می کرد مریض داشتم ، با درد و مرض از یه در وارد می شدند و از در دیگه سالم و سر حال خارج ، بیماری های
نداشته شون رو هم درمون کرده بودم از بس سرم شلوغ بود و دردا قاطی ، ، ،
جشن ؟! چرا که نه !؟ حالا که دیگه مرضی نمونده و مریضی همه مهمون منن ، فشفشه درکنین ، برقصین ، هلهله سربدین ، بطری
مشروبتون را به افتخار من باز کنین دوستان ، منم به افتخار سلامتی شما می رم بالا ، به سلامتی همه ، ، ،
فقط مرده ها رو زنده نکردم ، اصلا امتحان نکردم می تونم یا نه ، دوست نداشتم یکی چشم باز کنه بهم بگه دوست نداشته برگرده
این دنیا ، بهتر بود مرده باشن ، ، ،
تو باید از این کارات توبه کنی وگرنه می فرستیمت بری جهنم سیاهچاله ، ، ،
کشیشا که اینا رو می گفتن خنده م می گرفت ، ، ،
من درست از همونجا شروع کردم دوستان ، سخت نگیرید ، ، ،
اونام دمشون رو انداختن کولشون و رفتن ، حالا دیگه دندونام یاقوت شدن ، لباسام ابریشم اصل ، کلاه لبه پهن حصیری می ذارم
سرم ، بهترین عطرهای دنیا رو می زنم به خودم ، ، ،
اوه شما ملکه ی زیبایی کجایین گفتین ؟ چرا که نه ؟ رقص با شما واقعا لذتبخشه ، ، ،
عکس های امضا شده ی من زیر نور چراغهای بی شمار همه ی مغازه ها دیده می شن ،
اشعار عاشقانه م لب به لب می چرخن و گوشی نیست لذت نبره از شنیدنشون ، مدالهای طلایی با تصویر حک شده ی من روی هر
سینه ی زیبایی این طرف و اون طرف می ره ، فقط اجازه ندادم مجسمه ام نصب بشه تو میدونا ، آخه هر پرنده ای از راه برسه
می رینه روش ، فکر می کردم اونوقت روزی هزار بار بوی شاش بلاکامان می رسه به مشامم ، البته دلیل دیگه ای هم داره ، من زنده
بودن و زندگی کردن رو از تابلو شدن روی سردر مدارس و کلیساها بیشتر دوست داشتم ، ، ،
گریه نکنم چکار کنم ، دارم با دستای خودم قبرم رو می کنم ، این گریه نداره ؟ داره خب ، وای که چقدر دلم گرفته ، البته کمی هم
خسته شدم ، یعنی هم دلم گرفته هم خسته م ، من چقدر بدبختم ، چند تا کار رو با هم انجام دادن سخته ها ، ، ،
اون داشت به فرمان من قبرش رو می کند ، هیچ توجهی بهش نکردم ، تو لحظه های درد کشیدن پیشش نبودم ، داشتم با دردهای
خاطره های گذشته ام می جنگیدم ، ، ،
تقصیر منه ؟!! نه دوست دیروزی من ، خودت انتخابش کردی ، همون لحظه ای که تصمیم گرفتی از من چیزی بسازی که الان ازش
متنفرم ، آره باید فکرش رو می کردی یه روز ممکنه ازش خوشم نیاد ، ، ،
می گفت فکر نمی کرد دیگه باهام روبرو بشه ، وقتی خرگوشه زنده شد و شد دوست تازه ی من دررفته بود ، قایم شده بود ، حالا
هم از دست فضانوردا فرار می کرد هم از دست من ، می گفت تغییر قیافه ش مدیون یه گریمور ترک کار بلده ، یه روز وقتی داشت
فضانوردای تفنگ به دست رو قانع می کرد با اسلحه هاشون بهش شلیک کنن دیدمش ، همون لحظه ی اول فهمیدم جز بلاکامان
کس دیگه ای نمی تونست بلاکامان بشه ، وقتی مطمئن شدم خودشه تصمیم زنده به گور کردنش به ذهنم رسید ، گفتم عوض اون
روزای بد سیاهچال ، ، ،
بزنین اینجا حرومزاده های فضایی ، روی زمین هیشکی جرات نداره یه نترس با جرات مثل من رو با گلوله بزنه ، بزنه هم چیزیم
نمی شه ، شمام بزنین نمی میرم ، باور ندارید شلیک کنید ، می ترسین با نمردن من ابهت تفنگاتون بر باد بره ؟ آره خوب متوجه
شدین که در نمی کنین اون سربای بی خاصیتتون رو ، د یاللا یابوهای فضایی اینجا سینه ی منه ، ، ،
به جای اینکه گلوله ای به سوی بلاکامان شلیک بشه نگاههای حیرت زده بود که به طرفش می چرخید و روی سینه و شکم 4
لختش مبهوت می موند ، چند لحظه بعد یه نفر خواست امتحانش کنه ، داشت برا کشتن موشای مزاحم خونه ش مرگ موش و
سیانور می برد ، قوطی لبالب از اون کثافتا رو داد دستش ، ، ،
این چیه ؟ مرگ موش ! سیانور ! فکر کردی تا حالا از اینا مصرف نکردم ؟ فکر کردی می زنه ناکارم می کنه ؟ داغونم می کنه ؟
کورخوندی رفیق ، ، ،
کل قوطی رو خالی کرد تو شکمش ، مثل خرچنگ داشت این ور و اون ور می رفت ، آخر سر در آغوش خودش نفس های آخرش
رو کشید ، جان داد ، دیگه کاری از دست من برنمی اومد ، گذاشتمش توی تابوت گنده ی کلیسای کهنه ، براش مجلس ترحیم
گرفتم ، هر چند خرج زیادی روی دستم گذاشت ، پنجاه و چهار سکه ی طلا ، کثافت ، آخه سه اسقف عالی مقام حضور داشتند و
کشیش هم لباس طلایی رسمیش رو پوشیده بود ، هاع ، روی تپه ای که یه طرفش به دریا و طرف دیگه ش به کوهستانهای سرسبز
نگاه می کرد براش مقبره ای در خور یه امپراطور واقعی ساختم ، ، ،
بذار این لوحه ی آهنی رو تو عبادتگاهت نصب کنم ، این جا آرامگاه مرحوم بلاکامان است که به نادرست لقب شریر و
فریب دهنده ی آدمها و فضانوردا و قربانی دانش به او داده اند ، خوبه جاش ؟ آره که خوبه ، حالا لابلای این دیواره های بتون
مسلح زنده ات می کنم تا انتقامم رو ازت بگیرم ، وحشتناکه نه ؟ می فهممت ، یادت می آد یه روز تو همین معامله رو با من کرده
بودی ؟ من مثل تو نیستم رفیق ، درنمی رم ، هر روز برات گل سرخ می آرم ، می دونی ، دوست دارم هر روز شاهد پیشرفت
مورچه هایی باشم که دوست دارن هر چی دستشون می رسه بخورن ، آره صحنه ی باشکوهی رو شاهد می شم ، می دونم که با یه
احساس ترحم عجیب قلبم برات فشرده می شه ، تا من زنده ام تو هم زنده می مونی دوست من ، می دونی ، تا یادم نرفته یه چیزی
رو باید بهت بگم ، بعضی وقتا مرگ موشا واقعن مرگ موش نیستن ، حالا چشمات رو باز کن و تا ابد دیواره های قفست رو تماشا
کن ، قشنگه نه ؟
پایان .
آس اولدوز . آس اربایجان . ایری آنا .
5