ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داستان کوتاه.
عکس ها رو که دیدم با خودم گفتم بذار چند تایی جمله انگیزشی تربیتی بگم بهش شاید تاثیر گذاشت و از کرده اش پشیمان شد. چند خشاب گلوله با یه کلت. عکس اینا رو برام فرستاده بود.
با اینکه عمری دوست داشتم برا گرفتن انتقام یه کلتی هفت تیری چیزی داشته باشم اما توی شناخت این اقلام خشن اصلا سررشته ندارم. یعنی عکسه ممکنه کلت نباشه و چهارده خور باشه. یا مثلا هشت تیر. البته نه. شکل تپانچه های قدیمی نبود که بگم هفت تیر بوده. حالا عیبی هم نداره، بگیم همون کلت.
یه نسل بعد من هست. دورادور رفیقیم.
خواستم نصیحتش کنم. وقتی نوشت، تو چتی که باهاش داشتم، بعد ارسال عکس ها، با اینا از چند نفر باید انتقام بگیرم. چند نفری که باعث عوض شدن سرنوشتم شدن.
نگفت کیا. حدس هایی زدم. گفتم فلانی؟ گفت نه، اون باهامون صمیمی بود، می اومد و درد دل می کرد و گوش می داد به حرفامون. نوشتم شگردش اینه. حرف دل خیلیا رو اینریختی شنیده و شده یه تکه نوشته و کلی ترفیع. باور نداشت. بی خیال شدم. اما می دونستم که داره به تک تک لحظه هایی که کنارش بوده فکر می کنه. اینکه بعد رفتنش یه پله اومده بوده بالا براش جالب بود.
وقتی عکس ها رو دیدم و نوشت وقتی برگرده باهاشون قراره انتقام بگیره، خواستم نصیحتش کنم، بگم بی خیال بابا. حالا کاریه شده.
گاهی آدم دوست داره کوچکتر از خودش رو نصیحت کنه کار بد نکنه.
بد؟ خوب؟ مناسب؟ نامناسب؟ درست؟ غلط؟
نگفتم.
یادم افتاد هزار بار یه جمله از داستان های صمد بهرنگی رو برا خودم مرور کرده بودم، کل زندگیم.
صمد یه نسل قبل از ما بود. جامعه رو خوب می شناخت. نسل اونا نسل قلم بود. می نوشت. نسل ما آدمها رو خوب شناختن. بابتش زندگیشون هدر رفت اما تونستن ذات آدما رو بشناسن. ماها فقط نگاه کردیم. نسل ما نسل حسرت بود. نسل این رفیقمون اما فرق داره با ماها. نسل عملن. وقتی دید داره گرفتار می شه دررفت. نموند. اینا، نسل جدید، دوست ندارن مثل ماها حسرت کش زمانه باشن. رفت.
صمد تو یکی از داستان هاش وقتی قصه تموم می شه از طرف پسرکی که عاشق نگاه کردن به ویترین اسباب بازی فروشها بوده نوشته:
کاش مسلسل پشت ویترین مال من بود.
نسل صمد مسلسل رو صاحب شد.
کاری ندارم خوب یا بد، اما بعد اونا ماها فقط نگاه کردیم و تمامی خوشی های رفته از دست را با حسرت دید زدیم.
حالا دیگه مسلسلی پشت ویترین نیست. پشت همه ویترین ها یا عروسک خرس گذاشتن یا باربی.
با این همه این رفیقمون بجای این که خرس بخره رفته کلت خریده.
نصیحتش نکردم..