سوبایلیقدا قالانا نه فه رقی وار گئجه نئجه دیر ؟
اوزون یوخسا قیسسا !؟
مه نه ده بویله دیر
یارسیز
یالقیز !
خه یالدا اوچمور آپارسین گویله ره
اولدوزلارا قوناق
اوزون گئجه ده !
نمایشنامه : صاحب .
پرسوناژها : شیخ رحیم ، راحله ، شفیق ، صاحب ، شیخ مختار و عرب .
صحنه : حیاط ، سرسرا و یکی از حجره های شبستان مسجد حنانه نجف ،
قبرستان نجف و فضای بیکرانه ای از ناکجاآباد .
نور .
شیخ رحیم و راحله در ناکجاآبادی گم شده در مه همچون رقصندگان
قونیه به دور خود میچرخند .
سیاهی . نور .
جسد راحله روی زمین و شیخ رحیم کنار او نشسته است .
رحیم : ( سرفه میکند ) تموم میشه ، مثل هر چیز دیگه ای ،،، نه دستمال تو نیست ، تو که دستمال ندادی بهم ،،، تموم میشه ، چیزی نمونده ، خون که
میزنه بیرون تمومه ،،، اینم از خون ،،، نگفتم تموم میشه ،،، رنگش مثل خون تو سرخه ، کجا دیدم ؟ وقتی سرت رو گذاشتی رو شونه ت ،،، نه !
قبلش ، همون لحظه که سیلی صاحب نشست تو صورتت ، تا سرت افتاد رو شونه ت خون زد بیرون ، مثل خون ششای من ، خواستی پنهونش کنی
تا کسی نبینه ، زودی دستت رو گرفتی رو لبت ، اما خب من سرخیش رو دیدم ، همرنگند ، مثل رنگ انار ، ، ، چقدر گفتم حجره ما قابل نباشه
هم تشریف بیارین بالاتر ، دم در بده ، گوش ندادین ، نه تو ، نه صاحب ،،، روزای اول اسمش رو از همسایه هاتون پرسیده بودم ، نه ! اونا نگفتن ،
من خودم حس کردم اسم بابای توئه ، باور میکنی ؟ میدونم باور میکنی !
وقتی اون پسر قد بلنده یقه مو چسبید و گفت برا چی میخوای بدونی اینجا خونه کیه ؟ به صداش یکی از در بغلی اومد بیرون و گفت دنبال
کی میگرده ؟ پسره گفت اومده سراغ خونه صاحب ، هان پس اسم باباش اینه ! پسره داشت میزد این ور اون ورم که چکار داری اومدی اینجا ،
منم داشتم با اسم بابات سروکله میزدم ، ، ، صاحب ! ( سرفه میکند )
بعد اون روز همیشه تو این فکر بودم میشه من صاحبت بشم ؟
میدونی بابات به شیخ مختار چی گفته بود که ؟ میدونم میدونی ،
بابات بود ، حق داشت ، دخترش بودی تو ، دختر یکی یک دونه ش !!!
من باید پرس و جو کنم تا بتونم جواب درست و حسابی بدم ، شیخ مختار تو که خودت عالمی ، بزرگ حلقه درس مسجد نجفی ، تو که باید
بدونی رسول الله نسبت به شوهر دادن دخترا حساس بوده ! صحبت یه عمر زندگیه ! در ضمن نظر خود دختره هم شرطه از نظر شما ،
قربون رسول الله برم ،،،
چقدر طولش داد بابات ، یه طلبه غریب بی کس و کار که این همه پرس و جو نمیخواد ! چقدر لفتش داد بابات ، فکر کرده بود تحملم تموم
میشه نه ؟ خیال کرده بود با دیر جواب دادن دمبم رو میندازم رو کولم و د برو که رفتی ! ( سرفه میکند )
اینقدر دلواپس نباش پسر ! اینی که تو میکنی عشق و عاشقی نیست ، اگه از خدای بالای سرم نمیترسیدم میگفتم تو برای خدای احد و واحدت
شریک پیدا کردی نعوذبالله ! جنون هم حدی داره ، تو مثلا طلبه فقه دین آخر خدائی ، کو صبرت ؟ کو تحملت ؟ کو پناه بردنت به خدا ؟ سنم به
هفتاد رسیده ندیدم نجف طلبه ای مثل تو داشته باشه ! توکل بر خدا کن پسر !!! مسجد حنانه آبرو داره ، یه نجفه و یه مسجد حنانه ، حنانه صاحب
داره ، صاحبش آبرو داره ، رسواش نکن با این کار ،،، فردا میای حلقه درس و نمیخوام نبینمت ، والسلام !
شیخ مختار رو اینریختی ندیده بودم ، یه برقی تو چشماش بود ! وقتی از این در میرفت بیرون پاش گیر کرد به جائی ، چیزی ، نمیدونم ، اما همین
که برگشت فحش بده دلم ریخت ، ترسیدم ،،، 1
عشق رسوائیه ؟!
رفتم سر درس ، کو اما حس و حالش ( سرفه میکند ) .
سیاهی . نور .
شیخ رحیم به ستونی تکیه داده است .
شفیق به او نزدیک میشود .
شفیق : فاصله بین ناهید و زهره رو بی زورق دل نمیشه پیمود ، شنا کردنم قدرت بازو میخواد که شیخ رحیم لاغر ما نه این رو داره نه نفسش رو !
رحیم : رسیدن به زهره بال پرواز میخواد ، همه اهالی زهره وئرد این یک قلم جنس رو از خود زهره امانت گرفتن که شدن زهره وئردی ، گاهی اما زهره
خودشو پشت ابرا قایم میکنه !
شفیق : زهره نشد ناهید ! عیبی داره اون قشنگ سفید ؟!
رحیم : میگن لیلی سیه چرده بوده و زشت ! ( سرفه میکند )
شفیق : لاف مجنون شدگی ؟! شیخ مختار بشنوه قاطی میکنه به خدا .
رحیم : شفیق گذشته از این حرفا کار من .
شفیق : حال و روز شیخ رحیم سهروردی نشون میده سرسپردگان دل داده چاکر بیشتر از نگرانی برای سرفه و سینه آن مجنون دربدر باید نگران دل و
دماغ نداشته اش باشن !
رحیم : یه کاسه شیر داغ بیشتر به دردم میخوره تا نگرانی خشک و خالی شفیق جان .
شفیق : بازار نجف چندان فاصله ای با مسجد حنانه نداره ، ارادت به شیخ رحیم اگه با کاسه ای شیر جلوه کنه شفیق آماده است ده کاسه بخره ، البته اگه
کاسبای درهم دوست نجف نسیه قبول بکنن و اعتباری هم داشته باشند این طلاب بی جیره و مواجب !
رحیم : حوالت نسیه تو شیخ شفیق گرسنگی ما را به تمامی برطرف نمود ،،، حلقه درس شیخ مختار در چه وضع و روزیه ؟
شفیق : بازار شیخ مختار بی سوالات تو کساد کساده ، سراغت رو میگرفت ، وقتی دید آخر درس اومدی آرام شد اما ...
رحیم : نمیتونم شفیق ، نمیتونم . ( سرفه میکند )
شفیق : گره کور نخی که طرف دیگه ش دست تو نیست نمیتونه به دست تو باز بشه .
رحیم : باز نشه رفیق من ، باز نشه !
شفیق : من نه راحله م نه صاحب پدرش دوست من !!! هر چند تو هیچوقت با اونا نمیتونی اینریختی حرف بزنی .
رحیم : درکم کن شفیق .
شفیق : تو این لحظه های قبل از اذان طلاب دیگه یا دنبال وضو گرفتن برا نمازند یا خم شدن رو قرآنشون و ورقش میزنن !
رحیم : درکم کردی دستم میندازی ؟
شفیق : میخواستم به خودت بیای ، خراب شدی ، خراب !
رحیم : رسوا منظورته نه ؟!
شفیق : ببین چه نگاههائی دارن بهت میکنن ؟ من چه گناهی ...
رحیم : من ازت خواستم کنارم باشی ؟ میتونی از این رسوائی دور باشی ...........................
شفیق : کجا ؟ تا حرفی میزنی دور میشه ،،، رحیم ، شیخ رحیم ...
رحیم : نگفتی رسوام ؟ ( سرفه میکند )
شفیق : گفتم ...
رحیم : نگفتی چه گناهی داری ؟ خب دارم ازت دور میشم .
شفیق : من نگران توام .
رحیم : گفتی که حل کردنش دست خودم نیست آقا شیخ ، میفهمی ؟
شفیق : حلش نکن ، باهاش راه بیا ... 2
رحیم : نمیفهمم شفیق ، نمیفهممت !
شفیق : آخه برای چی ؟
رحیم : میخوای چکار کنم یا شیخ ؟ تا ظهر برم سر درس ، ظهر ناهار بخورم ، بعد از ناهار بخوابم ، عصر قرآن خونی کنم ؟ شبم برم تو خیالات یار ؟
تقسیمش کنم کارامو قاطی نشن ؟ شفیق کار دله ، روز و شب حالیش نیست ، از جلو چشام دور نمیشه ، واییستاده اونجا ، میبینی ؟
شفیق : از کجا ابلیس نباشه ؟ اون که میتونه تو هر لباسی ...
رحیم : آره میتونه تو هر لباس و هر شکلی جلوه کنه اما این اون نیست . ( سرفه میکند )
شفیق : فاصله کفر و ایمان کمتر از یه تار مو ...
رحیم : منم حفظم اینا رو ، اما نمیشه ، نمیتونم ، فکر میکنی خودم دوست دارم همه بد نگام کنند ؟ منی که شاگرد مورد توجه شیخ مختار بزرگم ؟ نه ،
نه شفیق نه ، منم دلم نمیخواد رسوا باشم ، خراب باشم ، منم دلم میخواد مثل همه سر موقع بیام اینجا ، سر موقع بشینم سر درس ، سر موقع از شیخ
مختار سوال کنم ، مثل اولا ، من بیشتر از همه دوست دارم سر موقع به نمازم برسم ، به دعام برسم ، نمیشه اما شفیق ، نمیشه ، تموم دیوارای این
مسجد باهام غریبه ن ! مسجد حنانه نجف ! مسجدی که به عشقش از سهرورد کوبیدم و اومدم تا سرسلسله حلقه درس شیخ مختار نجفی باشم ! تو
قنوتم اون رو میبینم ، با اون نگاهش ، با اون نگاه گرمش ، تو سجده م میاد سراغم ، نمیخوام اون رو با خدائی که پرستشش میکنم بذارم تو یه
ترازو ، قابل مقایسه ن مگه ؟ نه ! اما اون میاد سراغم ، دست از سرم برنمیداره ، از اون روز که تو قبرستان نجف چشمام افتاد تو چشاش هوای دلم
توفانی شد ، دلم از دستم رفت ، مگه من دوست دارم اسیر این دل باشم ؟ منی که هیچ چیزی نمیتونست از مسجد و درس دورم کنه ؟ منی که
شیخ رحیم بودم ، دست خودم نیست شفیق ، این طناب من رو دنبال خودش میکشه ، طناب عشقه ، از کجا باید ببرمش ؟ نمیدونم ، نمیدونم مرد ،
نمیدونم ......................................
شفیق : آرومتر ، آرومتر ...
رحیم : شرمنده باعث رسوائی تو هم ... ( سرفه میکند )
شفیق : من نگران خودتم مرد ، این سرفه ها از پات میندازن .
رحیم : کمکم کن شفیق ، کمکم کن ...
شفیق : تا شیخ مختار هست من چه کمکی میتونم بکنم ؟
رحیم : میدونی چند بار فرستادم سراغ پدرش ؟
شفیق : این یکی رو که خب البته همه میدونن ...
رحیم : کنایه نزن مرد ، بعله خبرچین جماعت به شیخ مختار از رسوائی دل شاگردش گفتند و اون برای بی آبرو نشدن خودش و حلقه درسش رفت سراغ
پدر راحله ، درست ، بخش مهم مطلب این نیست ، پدره داره لفتش میده ، خیلی طولش میده ، به خدا دیگه طاقتی برام نمونده ...
شفیق : خب رهاش کن !
رحیم : اون رهام نمیکنه !
شفیق : ...
رحیم : کمکم کن شفیق . ( سرفه میکند )
شفیق : باید فکر کنم ...............................
سیاهی . نور .
رحیم : فکر کرد ، انگار خیلی ، خودش میگفت ، میدونی چی بهم گفت ؟ میدونم میدونی !
چهل روز ! چهل روز ؟ چهل روز !
تو انگار همه چیز رو میدونستی ! از همون لحظه اول که من رو دیدی ، تو میدونستی ؟ نمیخوای حرفی بزنی ؟ نگی هم من میدونم میدونستی ،
از همون لحظه اول هم چیزی نمیگفتی ، اصلا مگه میشد چیزی بگی ! نجفه و هزار گوش پس هر دیوار !
یادته ؟ قبرستون یادته ؟ یادته دیگه نه ؟
هیچی به من نگفتی ، گفتی ، حرفای زیادی زدیم ، اما ، اما از دلت چیزی نگفتی ، لازم نبود ، همون نگاه اولت کافی بود ! ( سرفه میکند ) 3
سیاهی . نور .
شیخ رحیم سر قبری قرآن میخواند .
راحله می آید و روبروی شیخ رحیم مینشیند و به او زل میزند .
شیخ رحیم از خواندن بازمیماند .
راحله : صداتون قشنگه .
رحیم : ...
راحله : صداتون ...
رحیم : صوتم ..................................
راحله : صداتون ، صداتون رو میگم !
رحیم : ...
راحله : نمیشنوین ؟! گوشاتون ؟! گوشاتون مشکلی دارن ؟ میگم ، میگم صداتون قشنگه .
رحیم : صوتم .........................
راحله : قطعش نکنین ، بخونین ، صداتون دلنشینه !
رحیم : قرآن دلنشینه ... ( سرفه میکند )
راحله : شما میشنوین ؟! خدا رو شکر ، فکرش رو بکنین ...
رحیم : فکر چی رو ؟
راحله : این که کر باشین !
رحیم : کر باشم ؟!
راحله : آخه ، آخه وقتی شما جوابم رو نمیدادین ...
رحیم : جوابتون رو نمیدادم ؟! کی ؟
راحله : ای بابا ، چرا اینریختی هستین شما ! الانه که میگفتم بخونین ، صداتون قشنگه !
رحیم : آهان ...
راحله : خب یه لحظه فکر کردم نکنه کر باشین !؟ فکرش رو بکنین ، جوانین شما ، اگه کر بودین ............................................
رحیم : اگه کر بودم چی ؟؟؟ ( سرفه میکند )
راحله : نه !
رحیم : نبودم بهتر بود ؟! کر بودم طوری میشد ؟
راحله : خدا نکنه ، حیف بود ، صدای شما خیلی دلنشینه ...
رحیم : آخه داشتم قرآن میخوندم .
راحله : همه قرآن خونا مثل شما دلنشین نمیخونن ...
رحیم : نگین ، گناه داره ، آیات کریمه قرآن مجید از هر دهانی بیرون بیاد دلنشینه ...
راحله : فکر نکنم ...
رحیم : شما شک دارین ؟!!!
راحله : خب اگه کسی صداش بد باشه چی ؟ یا اگه آدمای بد قرآن بخونن ؟ یا شیطان ......................................
رحیم : اعوذبالله من الشیطان الرجیم ...
راحله : اون که بعله ، خدا لعنتش کنه .
رحیم : بسم الله الرحمن الرحیم ... ( سرفه میکند )
راحله : میشه با صوت بخونین ؟ 4
رحیم : الرحیم ...
راحله : الان سر و کله ننه م پیدا میشه ها ، داره برا مادرش فاتحه میخونه ، دوباره با صوت میخونین ؟
رحیم : کاش بشه تا ابد براتون قرآن بخونم ! ( سرفه میکند )
راحله : چرا اینقده سرفه میکنین ؟؟؟ چی گفتین ؟
رحیم : کاش بشه تا ابد براتون قرآن بخونم !
راحله : وای چقدر خوب میشه ، صدای شما ......................
رحیم : صدای من چی ؟
راحله : ...
رحیم : چرا ساکت شدین ؟
راحله : ...
رحیم : حرف بدی زدم ؟ ( سرفه میکند )
راحله : خداحافظ ، ننه م اومد ، من صاحب دارم .....................................
سیاهی . نور .
رحیم : پوشیه ت رو انداختی و رفتی ،
من موندم و یاد اون چشمهای سیاه تو ! چه شانسی داشتم من ، داخل نجف هزار سال دیگه هم نمیتونستم صورت ماهت رو ببینم ،
راحله یادته گفتی من صاحب دارم ، میدونم یادته !
صاحب !!!
شفیق گفت تو صاحب داری ، گفتم یعنی چی ؟ گفت ، تو صاحب داری ،،، ( سرفه میکند )
هر کسی ، هر موجودی تو این عالم برای خودش صاحبی داره ، حتی سنگها ، درختها ، کوه و بیابون ، اون لاکپشتی که به پشت می افته تو دل یه
برهوت بزرگ ، اون عقابی که تو آسمون اوج میگیره و میره بالای بالا تامیشه اندازه یه نخود ، همه صاحب دارن ، آدما بی صاحب نیستن ، تو
هم صاحب داری ، اگه غریبم باشی بی صاحب نیستی ، برو سراغ صاحبت ، از اون کمک بگیر ،، حتی اگه هیشکی نتونه کمکت کنه اون میتونه ،
اون تنهات نمیذاره ، اون کمکت میکنه ، صاحبت حتما کمکت میکنه ، ازش کمک بگیر ، حتم دارم اگه بخوای ، اگه دنبالش باشی و جستجو
کنی راهش رو پیدا میکنی ،
شفیق داشت میگفت و من رفته بودم تو خیالات ،
چرا گفت چهل روز ؟!
راه چی رو باید میجستم ؟ کی را باید پیدا میکردم ؟ ( سرفه میکند )
سیاهی . نور .
شیخ رحیم در سرسرای مسجد نماز میخواند .
عربی وارد میشود .
شیخ رحیم از خواندن نماز بازمیماند .
عرب : سلام علیکم و رحمت الله و برکاته .
رحیم : علیکم السلام . ( سرفه میکند )
عرب : قبول باشه برادر .
رحیم : هوای سرد بیرون کشوندتون مسجد ؟ هنوز وقت نماز نشده !
عرب : بیرون که سرد هست ، اینجام البته چندان گرم نیست ! برای چی نمازتون رو داخل نمیخونید ؟
رحیم : نمیخوام گناهش بیشتر از ثوابش بشه ... ( به سینه ش اشاره میکند ، سرفه میکند )
عرب : خدا ارحم الراحمینه ... 5
رحیم : برین داخل ، اینجا سردتون میشه .
عرب : انگار عادت کردین به اینجا نه ؟
رحیم : نمازم هنوز تموم نشده ...
عرب : راضی کردن خدا پس از راضی کردن بنده هاش درسته ، مزاحمم باشم خدا دوست نداره به بنده هاش ...
رحیم : کمی خرما هست ، میخورین ؟
عرب : نانی هم اگه باشه ...
رحیم : شفیق ، دوست هم حجره م تو این چهل روز زحمت زیادی برام کشیده ، هست ، بفرما برادر .
عرب : خدا خیرت بده ، کدوم چهل روز ؟
رحیم : بیتوته میکنم ...
عرب : چهل روز ؟
رحیم : شفیق گفت چهل روز باید بشه تا کارت درست بشه ...
عرب : حاجتی داری ؟
رحیم : اگر لایقش باشم ...
عرب : کمکی میتونم بکنم ؟
رحیم : گمون نکنم ... ( سرفه میکند )
عرب : با این حال شنیدن قصه ات نمیتونه خالی از لطف باشه مرد بی حوصله .
رحیم : حوصله بر شد چی ؟
عرب : بعضی دردا هست نگفتنش دل آدمی رو سنگین میکنه ، بریز بیرون سبک میشی ، ، ، منم اهل شنیدن حرفم ، فرج همیشه ممکنه .
رحیم : عاشقم برادر .
عرب : وصال چاره درد توست .
رحیم : خرما بر نخیل و دست ما کوتاه . ( سرفه میکند )
عرب : خواستگار فرستادی ؟
رحیم : بزرگی دارم هفت بار رفت و آمد و گفت پدر دختر راضی نمیشه ...
عرب : جوان برازنده ای به نظر میرسی .
رحیم : درد سینه ام بهونه بدی نیست ...
عرب : فقط همین ؟
رحیم : طلبه بی چیزی مثل من تو این نجف نام و نان دوست نمیتونه از هر دری تنها وارد بشه و جفت بیرون بیاد .
عرب : هر دری ؟
رحیم : دری که دوست داره .................. ( سرفه میکند )
عرب : دق الباب کردن درای بزرگ یا دست دراز میخواد یا قد بلند ...
رحیم : ما با دلمون رفتیم سراغ اون در ، دستمون نرسید به حلقه ش ، اما ، اما سنگ کوبشم نکردیم .
عرب : رسوائی دل بزرگترین رسوائی هاست ، علی الخصوص صاحب دل اگه اهل درس باشه و مرید بزرگا .
رحیم : حدیث رسوائی ما به گوش غربای نجف هم رسیده انگار !؟
عرب : امروز رسیدم نجف !!!
رحیم : غیب دانی یا غیب گو ؟ ( سرفه میکند )
عرب : شیخ مختار کسی نیست بشه به راحتی با آبروش بازی کرد ، مرد بزرگ خداست .
رحیم : میشناسیش ؟!
عرب : شاید همه رو بشناسم ، بدون شناخت قبلی ! 6
رحیم : نمیفهمم !!!
عرب : رسواش نکن ...
رحیم : کار دل دست خود آدمیزاد نیست ...
عرب : خدا آدمای بزرگ خودش رو بی آبرو نمیکنه ...
رحیم : ...
عرب : نمی خوای نمازی با هم بخونیم ؟ شاید دعائی گره از کارت باز کنه !
رحیم : به نماز بودم که شما تشریف ... ( سرفه میکند )
عرب : بسم الله .
سیاهی . نور .
رحیم : اولش از اومدن عرب ناشناس ناراحت بودم ، گفتم روز چهلم شده ، به گفته شفیق ممکن بود صاحبم تو کارم فرجی پدید بیاره ، اون چرا باید
تو اون گیرودار مزاحمم میشد ؟!! درست روز چهلمی که ممکن بود صاحبم بیاد سراغم !
خورد ، نوشید ، آب داشتم و کمی شیر با نان ،
خدا آدمای بزرگ خودش رو بی آبرو نمیکنه !!!
وقتی با اون هیبت خاص این رو گفت دلم لرزید ، ته دلم خالی شد ،
یا صاحب الزمان !
قسمش دادم بمون ،
آقا قسم به جان مادرت بمون ، تنهام ، بی کسم ، درد دارم ، یه شب با بی کسا بمون تو مسجد ، با هم نماز میخونیم ، دعا میکنیم ، درد دل !!!
موند ، تو دلم غوغائی بود ، اون شب پیش من مونده بود ، اونی که میتونست صاحبم باشه ! نبود ؟!
به خودم گفتم نکنه این ،،، این ،،، من منتظر بودم ، چهل روز تمام ! خودش نباشه ؟ ( سرفه میکند )
خوابم گرفته بود انگار ، چشمام رو که باز کردم تنها بودم ، مهمون یه شبه رفته بود !
اون رفته بود ، بدون این که من درکش کنم ،
چقدر به خودم بد گفتم ، چقدر سر خودم داد کشیدم ، چقدر ناله کردم ،،،
صاحب آدم بیاد دیدنش نشه ازش چیزای خوب خواست ؟ اون میتونست هر چی دلم میخواست بهم بده ،
وقتی پاشدم و دیدم نیست از خودم خجالت کشیدم ، از این که فکر تو نگذاشته بود حرفای مهمتری باهاش بزنم ، ناراحت نشو راحله جان ،
تو این دنیا درد اونقده زیاده که درد دوری تو اصلا پیش اونا دردی نیست ! حالا اینا رو فهمیدم ، دیره نه ؟!
درد گرسنگی آدما ، درد خالی بودن جیباشون ، درد خالی بودن شکمشون ، نه ! خالی بودن دلشون ، جونشون ، روحشون !!!
درد راه خدا ، راه خدا پوینده ای نداره ، اونائی که تو راهند تفریحگاهش کردن ، کسی نمیره تا برسه به انتها ، همه موندن و خوش میگذرونند ،
درد تو راه مونده ها ، همینائی که تو شهرها و روستاها زندگی میکنن ، کمتر نیست که بیشتره ، امرای شهرها مردای خدا نیستند ، وقتی ولایت
خدا و بندگان صالحش تعطیل شده و راس کاری سر کاریه و امام خدا نیست خب تکلیف بقیه مشخصه ، هر کی از راه میرسه میشه امیر یه
ولایت ، دروغ از سر و روی شهر و از دیواراش داره بالا میره ، هر کی از راه میرسه و کسی میشه و کاره ای یک راست میره سراغ بیت المال ،
میره سراغ مال مردم و مثل ارثیه باباش خرجش میکنه ،،،،،،،،،،
اونائی که دستشون به دهنشون میرسه چهار تا چهار تا زن میگیرن ، چیه که سنت رسول الله اینه ، پس این همه سنت تعطیل شده خدا چی ؟؟؟؟
آره راحله همه اینا رو تو این لحظات کم فهمیدم ، همیشه تو فکرم بودن اما میگفتم بزرگا به فکر این چیزا هستن ، من کی ام آخه !
یه جور دیگه شدم ، آره تو همین لحظات کم ! باور کن ، فکرای زیادی اومده سراغم ،
کسی به فکر همسایه گرسنه ش نیست ، بیت المال خلق الله رو خرج یه ندانم کجای نامربوطی میکنن که معلوم نیست درست بشه یا نشه ، بهشت
زمینی !!! کو بهشت ؟ با دیدن اینا و بهشتی که نشون میدن دل آدم هوای بهشت خدا رو هم از سر بیرون میکنه !!! استغفرالله ،،،
علم خدا شده چهار تا کلمه تکراری ، قرآن خدا بسته شده ، کسی بهش عمل نمیکنه ، نجف با نام علی معنا پیدا میکنه ، اما ، اما کو علی ؟ کو
عدالتش ؟ کجاست کسی که دردش درد شبای نخلستان علی باشه ؟ ؟ کجاست کسی که درد بزرگی خودش بگذاره دنبال بزرگی دین خدا 7
باشه ؟ ( سرفه میکند )
تا دیروز اینا رو نمیدونستم ، باور کن ، چشام باز شده حالا ،،، سخته فهمیدن ، سخته ، خیلی سخت ،،
دیروز که اون اومد هیچ کدوم از این چیزای خوب رو نخواستم ازش ، نخواستم بدیها درستشون کنه ، فقط یاد چشمای قشنگ تو بودم ،
وقتی پاشدم و دیدم نیست چشام شد دریای توفان زده ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اگه خودش بوده باشه ؟! ( سرفه میکند )
سیاهی . نور .
شیخ رحیم داخل حجره خود نشسته و گریه می کند .
صاحب وارد می شود .
صاحب : مرد مومن اینه رسمش ؟ اینه راهش ؟
رحیم : سلام علیکم ، من فقط دوستش دارم ... ( سرفه میکند )
صاحب : کی گفته نداشته باش ؟
رحیم : بد کردم خواستگار فرستادم به سنت رسول الله عمل کنم دینم کامل بشه ؟
صاحب : آخه قربون تو برم آدم میره شکایت میبره پیش ...
رحیم : شکایت ؟
صاحب : کاش اسمش شکایت نبود ...
رحیم : من چهل روزه شیخ رو ندیدم ... ( سرفه میکند )
صاحب : گوش کن به حرفام ، گوش کن ، آقا اومد پیشم ، داشت گریه میکرد ، نمیدونستم کیه ؟ یه آقائی با صورت سفید و نورانی ، گفتم چیزی شده ؟
گفت صاحب دیشب یکی اومده بود تو خوابم ،، شما اسم من رو از کجا میدونین ؟؟ مهم نیست ، اون ازت گلایه داشت ، شکایت آورده بود
پیشم !! از من ؟؟ یادت باشه تو بد کردی در حق کسی که تو دلش فقط محبت بوده !! در حق کی بد کرده م ؟؟؟ وقتی آقا اسمت رو به زبون
آورد دیدم اشکای چشماش رو گونه هاش غلتیدن و رفتن زیر ریش بلند سفیدش ، گفت هر کسی صاحبی داره صاحب ، اون اگرچه تنها و
بی کسه اما خب بی صاحب که نیست ، گریه میکرد ، گفت من صاحب اونم ، صاحب توام ، صاحب همه ام ، آقا بود ، شک نکردم ، گریه
میکرد ، تحمل گریه آقا رو نداشتم ، گفتم اشتباه کردم آقا ، چکار کنم جبران کنم ؟ آقا ازم پیش شما گلایه بشه و من کاری نکنم ؟ من سگ
درگاهتم آقا ، چکار کنم ؟ گفت باید رضا بدی به ازدواج شیخ رحیم و راحله ، ، ، اون همه چیز رو میدونست !!!
رحیم : یا صاحب الزمان !
صاحب : خوشا به سعادتت پسر .
رحیم : خودش بود ؟!
صاحب : رفتی به خوابش ؟
رحیم : اومد مسجد ! ( سرفه میکند )
صاحب : تو دیدیش ؟
رحیم : نمیدونستم اونه ، اومد تو و نشست کنارم .
در باز میشود و شیخ مختار و راحله وارد میشوند .
صاحب : راحله !!! سلام شیخ ...
مختار : سلام علیکم و رحمه الله و برکات .
صاحب : راحله اینجا چه میکنی دخترم ؟
راحله : شما اینجا چکار میکنید ؟
صاحب : شیخ آقا اومده دیدار شیخ رحیم و من ...
راحله : نگفتی اینجا چکار میکنی پدر ؟
صاحب : شیخ آقا گفت رضا بدم به ازدواج این دو جوان ، خوب شد اومدی ، آقا گفت صیغه عقد رو بده شیخ مختار جاری کنه ... 8
مختار : مبارکه اینشالاه .
راحله : پدر من آدمم ، گوسفند میفروشین ؟
مختار : عذاب خدا رو میبینم که ...
راحله : شما جز عذاب چیز دیگه ای هم میتونین ببینین ؟
صاحب : راحله !!!
مختار : تو دلت چی هست دختر ؟
راحله : شیخ رضایت من شرط نیست ؟
صاحب : ببند دهنت را دختر ، آقا ازم خواسته تا ...
راحله : جوابم را ندادین یا شیخ !؟
مختار : بستگی به شرایط و مصلحت داره !!!
راحله : پدر ، تو هم به سوالم جواب میدی ؟ باید بدی ، شما از کجا مطمئن هستین اونی که اومده بود سراغتون خود آقا بوده ؟
صاحب : وای وای وای ...
مختار : اومدی از مسجد و از عبادت و از درس و خدایم جدام کردی که این سوالات رو بپرسی ؟
راحله : من باید قانع بشم یا نه ؟
مختار : ببین دخترم ، وقتی اومدی دم در مسجد و صدام کردی و گفتی برای کار مهمی باید همراهت بشم به احترام پدرت که بزرگ بازار نجفه بدون
هیچ پرسشی دنبالت راه افتادم و اومدم اینجا ،،، جلو پدرت میگم ، عزیزی ، هم تو ، هم این شیخ رحیم ، اما کاری کرده اید همه دین خدا رفته
زیر سوال ! بس کنید دیگر ! این میره قبرستان ثواب کنه می افته تو دام شیطان رانده شده و اسیرش میشه ، تو هم حیا نمیکنی و حاشا نمیکنی که
هیچ تو کوچه های نجف ریش سفیدی مثل من رو دنبالت راه میندازی که بیام و شرع خدا رو زیر پا بگذارم و فتوا بدم دختر جماعت لازم
نیست به حرف پدرش عمل کنه ...
راحله : من نخواستم فتوای خلاف شرع بدین ، تو دین و عرف ما نظر دختر برای ازدواج شرط هست و من ...
مختار : به من شیخ مختار بزرگ شرع خدا یاد میدی ؟
راحله : مگه شما آخر شرعین شیخ ؟
مختار : آفرین به غیرتت صاحب ...
صاحب راحله را با سیلی میزند .
راحله : پدر ...
صاحب : سرافکنده م کردی دختر ، سرافکنده م کردی ، نفرین به تو ، من اینریختی تربیتت کرده بودم یا مادرت ؟ تف به روی تو ...
راحله : ...
صاحب : شرمنده ام یا شیخ ...
مختار : دشمنت شرمنده باشه ، اینا جوانند و باید تحملشان کرد ...
رحیم : یا شیخ آقا از تحمل کردن نه به من چیزی گفته نه به جناب صاحب ، گفته سیدی ؟ اون از محبت گفته ... ( سرفه میکند )
صاحب : اینم نگفت اجازه دارین باعث سرافکندگی بشین !
راحله : من کاری کردم که لایق تف شما باشم پدر ؟!؟ مهم نیست ، گلایه نمیکنم ، سرافکنده ت نمیکنم ، دستتم میبوسم ، کاش میشد تو هم من رو
سرافکنده نمیکردی !!!
مختار : آقا حرف دیگه ای هم زده نگفته باشی صاحب ؟
راحله : شما بی خبرین یا شیخ ؟
مختار : آقا با پدرت حرف زده نه با من !
راحله : شما اونجا نبودین شیخ ؟
مختار : صاحب دخترت رو بردار و ببر ... 9
راحله : فکر میکنین برای چی اومدم از مسجد کشوندمتون بیرون ؟ که بیام اینجا رو صورتم تف انداخته بشه ؟
صاحب : راه بیفت بریم خونه تا آبروی من بیشتر از ...
راحله : چرا بهش نمیگی آقا گفت دست شیخ مختار رو ببوسی ؟؟؟
صاحب : گفت فقط تو خلوت دوتائی !!! تو از کجا میدونی ؟
مختار : صاحب این دختر اونجا بوده ؟!!
صاحب : آقا که اومد تو اتاق تنها بودیم ...
راحله : پشت پرده چی ؟ مطمئنید کسی اونجا نبوده ؟
صاحب : ...
راحله : منم آقا رو دیدم ............................
مختار : آقا رو دیدی و صداش رو شنیدی و به گفته هاش توجه نکردی ؟ وای بر تو ...
راحله : اگه بیشتر از حد توجه کرده باشم چی یا شیخ ؟
رحیم : تو هم آقا رو دیدی راحله ؟ ( سرفه میکند )
مختار : استغفرالله ...
صاحب : دختر راه بیفت بریم خونه .
راحله : پدر اجازه بده از شیخ یه سوالی بپرسم ، شیخ برای چی آقا اومده بود سراغ شیخ رحیم و پدرم ؟
مختار : شیخ رحیم چهل شب و روز بیتوته کرده بود تا ...
راحله : منم چهل شب بیدار مونده بودم چرا سراغ من نیومده بود ؟ خبر نداشت ؟
مختار : استغفرالله ...
صاحب : راحله ...
راحله : یه سوال دیگه ، شیخ رحیم مهمتر از امام حسین و خانواده و افرادشه ؟
صاحب : این چه حرفیه تو ...
راحله : شیخ ساکت نمون جواب بده ؟ نه ، خودم جواب میدم ، اگه امام صاحب داره که داره چرا تو کربلا کمکش نمیکنه و به فریادش نمیرسه اما ماها
انتظار داریم با چهل شب بیتوته صاحب شیخ رحیم بیاد و کمکش کنه ؟؟؟؟؟؟؟
مختار : کفر کفر کفر ...
راحله : نه شیخ اینا کفر نیستن ، جواب داشته باشی عین ثوابم هستن ، ، ، شیخ من کشوندمت اینجا تا ...............................................
صاحب : راحله ، راحله ،،، دخترم چیزی شده ؟ چشای تو پر که میشه دل من میلرزه ، بگو چی میخوای بگی دختر بابا ...
مختار : صاحب عشق اولاد باعث نشه یاد خدا از دلت بیرون بره ، فرزند فتنه شیرین خداست ، نعمته اما میتونه باعث گرفتاری بشه .
صاحب : میدونم شیخ ، شرمنده ...
رحیم : راحله اگه حرفی داری بگو ، اگه من رو دوست نداری به خودم بگو ، اگه لایقت نیستم جلو روی خودم به زبان بیار ، ازت میخوام این حرفا رو
نزنی ، گناهه به خدا ، گناه گناه رو دنبالش میکشونه ، اون روز من گناه کردم و نگاهم رو ندزدیدم ، من اشتباه کردم و باهات حرف زدم ، اگه
دنبالت نمی کردم و خونه ت را نمیشناختم فراموشت میکردم ... ( سرفه میکند )
راحله : فراموشم میکردی ؟!
رحیم : ...
راحله : نمیکردی رحیم آقا ، نمیکردی ...
مختار : استغفرالله ...
صاحب : بریم دختر ...
راحله : پدر اجازه بده حرفم رو بگم و برم ، نمیخوام یه عمر تو دلم بمونه و بشه خوره روحم ، رحیم آقا طرف صحبت من شیخ مختاره اما شمام بد نیست
گوش بدین ، شیخ وقتی پدرم داشت با اون آقا صحبت می کرد ، من از پشت پرده داشتم گوش میدادم ، خیلی زور زدم تا خودم رو نشون 10
ندم ، دلم میخواست پرده رو پاره کنم و بیفتم به پاهای آقا ، فکر کرده بودم خودشه ، از حرفاش ، از گفتارش ، جلو خودم را به هر زحمتی که
بود گرفتم ، نخواستم پدرم پیش اون سرافکنده بشه ، حرفاش که تموم شد و خواست بره یه چیزی من رو هم دنبالش کشوند ، یه دست نامرئی
انگار ، رفتم دنبالش ، وقتی رفت بیرون ، وقتی پدرم برگشت اتاق زدم بیرون ، سایه ش شدم ، کوچه به کوچه ، گذر به گذر ، وقتی رسید دم در
شما ایستاد ، منم ایستادم ، دلم داشت از سینه میزد بیرون ، صدای قلبم رو میشنیدم ، تند تند میزد ، چشام اشک داشت ، شوق داشتم ، وقتی اینور
و اونور رو خوب نگاه کرد و مطمئن شد کسی متوجه اون نیست در رو نزد و رفت داخل ، تعجب کردم ، آقا در خونه ما رو زده بود ! چرا در
خونه شیخ مختار رو نزد ؟
مختار : صاحب بردار دخترت رو از حجره شیخ رحیم ببر بیرون ، زیادی لفتش دادیم ، طلبه ها گمان بد میکنن به شیخ رحیم ، هرچند این خودش کلی
باعث رسوائی شده .
صاحب : بریم دخترم ...
راحله : آقا چرا در خونه شما را نزد ؟
مختار : در خونه من همیشه برای آقا باز بوده و هست .
راحله : هنوز تموم نشده حرفام شیخ ...
مختار : مرد بهت گفتم بردار ببر این رو ...
صاحب : باقیش رو من خونه میشنوم ...
رحیم : حالا دیگه منم میخوام باقیش رو بشنوم .......................... ( سرفه میکند )
مختار : انگار جز مرگ هیچ چیزی نمیتونه باعث بشه تو به راه راست هدایت بشی نه ؟
رحیم : تو کلام راحله چیزی هست که دوست دارم تا ته حرفاش رو بشنوم .
مختار : من میرم ، تو هم از فردا میتونی برگردی خو نه ت ، سهرورد .
راحله : قسمت آخرش هنوز مونده یا شیخ !
مختار : صاحب برات متاسف شدم با این دختر تربیت کردنت ،،، تو هم یادت باشه هر کاری حکمتی داره ، من نمیتونستم اجازه بدم رحیم ، شیخ رحیم
آبروی حلقه درس مسجد حنانه نجف رو بر باد بده ، تا اینجاش رو تو گفتی منم حکمتش رو گفتم ، روی باقیش لب ببند تا عذاب خدا
گرفتارت نکرده .
سیاهی . نور .
رحیم : مختار رفت بیرون ، با چیزائی که زیر لب میگفت ، نامفهوم و نامربوط ( سرفه میکند )
من موندم و تو و پدرت ،
کسی جرات نداشت چیزی بگه ، حرفی بزنه ، انگار همه میدونستیم قراره اتفاقی بیفته ، سکوت بود و سکوت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو با چشمای پر آبت یه نگاه کردی به صاحب ، خواستی چشات رو بدوزی به چشمای من ، صورتت سرخ شده بود ، سرخ سرخ ، نتونستی ،
سرت رو انداختی پایین ، نمیدونم چقدری گذشت اما تو بالاخره سرت رو بالا آوردی و نگام کردی ،
صاحب سرش رو انداخته بود پایین ،
سرم رو بلند کرد و زل زدم تو چشات ( سرفه میکند )
نه تو تونستی ادامه بدی نه من !
تو عاشقتر بودی !
من حیرون و گیج داشتم افتادنت رو نگاه میکردم ،
تو افتادی ،
نه حرفی نه کلامی ،
صاحب خواست بگیردت ، دیر شده بود ، زد تو سرش ( سرفه میکند )
من گیج بودم و منگ ،
تو افتادی ، ، ، 11
صاحب نشست کنارت ، بلند که شد داشت میلرزید ، کمرش رو نتونست صاف کنه ، دیدم شکستنش رو ،
گفت میره با مادرت برگرده ، گفت میره با مردم برگرده ، گفت میره با حکیم برگرده ، گفت میره با ، میره با ، با ، با کفن برگرده ،،،،،،،،،،،
آروم گفتم اگه میشه دو تا باشه ،
نگام نکرد ، دستش رو گذاشت رو شونه م ( سرفه میکند )
رفت ،
عذاب خدا نازل شد ، اما ، اما نه اون جوری که شیخ مختار میگفت ،
کاش باقیشم میگفتی ، کاش میگفتی ، کاش زبان نمیبستی ، کاش میگفتی ، به من ، به صاحب ، به همه ، کاش آدم و عالم میشنیدن ،
( داد میزند ) شیخ مختار عذاب خدا با گفتن سرازیر میشه یا با نگفتن ؟ هان ؟؟؟
تا اون برگرده منم ببر از اینجا راحله ، نذار بمونم ، نمیتونم ، بی تو سخته ،
نه ،،، فقط به خاطر تو نیست ، منم آدمم ، اصلاح شدم ، باور کن ، میدونم میدونی ، میخوام بیام پیشت ، اما ، اما همه ش این نیست ،
نه برای اینکه با تو باشم ، نه ،
حرفام زیادن ، جمع شدن اینجا ، باید بریزمشون بیرون ، میخوام حرف بزنم ،
میخوام با آقام حرف بزنم ، با صاحبم
یا صاحب الزمان ،،، یا علی ، یا علی ، ، ، ، ، ، ، خدا ...
رحیم کنار راحله بر زمین می افتد .
سیاهی . نور .
شیخ رحیم و راحله در ناکجاآبادی گم شده در مه همچون رقصندگان
قونیه به دور خود میچرخند .
پایان .
چئوریمه ز جانیمی اوله نده ن سونرا یاشام یولونا
باخ یاشاییشه !
دونیا دوغولاندان بودور
آداملاری دئییشه دئییشه !
اوله جه م بیر گون
یاشامی بیلمی یه بیلمی یه !
حه سره تلی
یالنیز
قان اوره کلی
یالقیز !
گوزله ر یوللارا باخا باخا !
سه ن گه لمه دین یئنیده
گونه ش ایله
آیلا ال اله وئره وئره !
هانسی یوخولار سه نیندیر ؟
هانسی سایماز اولمالار ؟
به سدیر !!!
سه نده اینصاف وار ؟
گوزله ریم یاغیر
جانیم هوش سوزلانیب
سه نده ن سوراغ یوخ آمما
اینصافسیز ...