درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن درام: دیرشاه

اقتباسی آزاد از تلفیق دو شاهکار ادبی جهان:
داستان بامسی بئیرک پسر بای بورا؛ اثر جاودانه دده قورقود،
نمایشنامه لیرشاه؛ شاهکار شکسپیر.



آدمها: دیرشاه،دموشاه،چینلی،پری اوچ،ملک اوچ،پری بیر،پری ایکی،ییرتیجی،پیک و آشیق

                                                                  دده آشیق ترانه می خواند.
دده: من قورقود دده، آشیق اولین تمامی دوران ها، قصه ای خواهم گفت با هر آنکه اینجاست، از گذشته های گذشته. این قصه
      را بشنوید و شما نیز با دیگران بازگویید. باشد که به گوش تمامی مردمانمان برسد. قصه ای از مردمان با مردمان. قصه
      مردمانی که همیشه های تاریخ گندم کاشتند تا نان بپزند برای دوام زندگی و عشق و فرزند، و شمشیر ساختند تا حافظ
      سرزمین هایشان باشد از هجوم و دغل کاری و دزدی و عناد و زشتی.

                                                                  زایشگاه حکومتی.
دیرشاه: اوف. چه شد؟
چینلی: خیر است شاه شاهان.
دموشاه: برای ما چه؟
چینلی: آنهم خیر است قربانتان شوم. طالع فرزندان جفتتان سعد است.

دیرشاه: پس چه شد؟ اوف.
چینلی: اوضاع عالی ست فدایتان شوم.
دموشاه: برای ما چه؟
چینلی: آنهم عالیست شاهنشاه. نورسیدگان خوش یمن اند.

دیرشاه: آه هی نگویید عالی هست و فلان هست. بس است. چی شد آخر؟
دموشاه: هرزه گوی دهان چاک بد سرشت بد قیافه ی چینی که طالع بین دربار شود اوضاع بهتر از این نمی شود.
چینلی: طالع بین چینی حال بد سروران بزرگ را درک می کند.
دیرشاه: این که نشد جواب ما.
دموشاه: بدرک که درک می کند. صد سال سیاه درک نکند.
چینلی: این خشوم شاهانه ...
دیرشاه: خشوم؟
دموشاه: خشوم؟
چینلی: شرمم باد. بنده حقیر غضب شاهانه شما دو پادشاه بزرگ از به تاخیر افتادن دیدار روی فرزندانتان را می ستایم. با این
         همه، کمی باید صبر پیشه فرمائید. اندکی.
دیرشاه: یعنی تا چه مدت؟ اوف اوف.
چینلی: کم.
دموشاه: این کمتان را توضیح دهید ...
چینلی: تا ساعتی دیگر شاهبانوهایتان دختر و پسری زیبا تقدیمتان خواهند کرد.
دیرشاه: پسر من ...
دموشاه: پسر من ...               1
چینلی: آه. نمی شود که فدایتان شوم. فقط یکی پسر هست. آن دیگری دختری زرین گیسو.
دیرشاه: در هر حال پسر از آن من است.
دموشاه: شک ندارم بانوی من مرا با به دنیا آوردن فرزندی پسر مسرور خواهد نمود.
چینلی: باید منتظر ماند و دید.
دیرشاه: اوف اوف اوف.
دموشاه: لعنت بر تو و جد و آباد نداشته ات مردک جن صورت.

دیرشاه: به میمنت این تولد هم زمان، دختر زرین گیسویتان را به همسری پسرم قبول خواهم کرد. حرف من برای پسرم در
          حکم یک ندای آسمانی خواهد بود. همچون رعایا.
دموشاه: با این که می دانم دخترتان شایسته دختری خواهد بود، با این همه اگر من قبول کنم پسرم دخترتان را به همسری
           برخواهد گزید. پسر باید که مطیع اوامر پدر باشد. بیشتر از رعایا.
دیرشاه: فرزندان آدمی نزدیک ترند به روح آدم، بیشتر از رعایا.
دموشاه: رعایا هیچ زمانی نزدیک به ماها، شاهنشاهان نبوده و نخواهند بود. فرزندان آدمی اما از روح و جان ما هستند.
دیرشاه: در هر حال آنها به اوامر ما گردن خواهند نهاد. بیشتر از دیگران.
دموشاه: در این شکی نیست. یکی اینکه شیره جانمان هستند و دیگری اینکه تربیت شده دستمان.
دیرشاه: برای همین هم بیشتر از هر کسی اوامرمان را اطاعت خواهند نمود.
دموشاه: من، دموشاه اعتقادم این است اگر کسی، حتی فرزندان شاهنشاهان از آنها تبعیت نکنند باید تاوان بدی پس دهند.
دیرشاه: من، دیرشاه اما به مردمان اعتقاد تمام دارم. آنها هرگز به جایی نخواهند رسید که بخواهند حرف ما را گوش ندهند.
دموشاه: کاری به افکار شما ندارم. در این لحظات تاریخی فقط و فقط به فکر تولد پسرم هستم. شما هم به فکر تولد دخترتان
          باشید. برای او جهاز و ارثیه خوبی در نظر بگیرید. دارد همسر پسر من می شود. پسر دموشاه کبیر.
دیرشاه: نه دیگر. شما دارید پا روی جان و روح بنده می گذارید. دختر شما با پسر بنده مزدوج خواهد شد.
دموشاه: دقیقا برعکس. این شما هستید که پایتان را بر روی اعصاب بنده گذاشته اید.
دیرشاه: کمی باید بیشتر مواظبت می کردید، در این دقایق مهم روح بنده متلاطم است و آنوقت شما رعایت حالمان را ...
دموشاه: نخیر جان من. همین شما، بلی شما، شما از خطوط قرمز اعصاب بنده رد شده اید.
دیرشاه: اوف اوف. دیگر شرط دوستی بجای آوردن بس است. آخرین اخطارم به شما فاصله گرفتن از عصبانیت بنده هست.
دموشاه: شما هم اکنون در آخرین سرحد عصبانیت بنده قرار دارید.
دیرشاه: به مرز انفجار اگر برسم ...
دموشاه: دعا کنید منفجر شدن بنده را نبینید ...

چینلی: مژده مژده. وای خدایا. جنگ تن به تن دو شاهنشاه قدر قدرت!
دیرشاه: گفت مژده؟
دموشاه: ما هم شنیدیم گفت مژده.
چینلی: صلح بهترین انتخاب بود. درود بر شما. بلی مژده.             2
دیرشاه: پسرم ...
دموشاه: پسر کاکل زری من ...
دیرشاه: پسرم بدنیا آمد؟ اوف ...
دموشاه: آه، بگو تا بشنود دنیا. پسرم بدنیا آمد دیگر؟
چینلی: عارضم خدمت دو پادشاه بزرگ، دو جانشین بر حق تکشاه کبیر جان به جان آفرین تسلیم کرده ...
دیرشاه: اوف. نخیر. تا زبان از قفای این مردک بیرون نیاوریم حرف نخواهد زد.
دموشاه: ما هم چنین نظر شاهانه ای داریم.
چینلی: آن وقت بی زبان چگونه مژده تولد سه دختر زرین گیسو به شما و سه پسر کاکل زری را به شما بدهم.
دیرشاه: ...
دموشاه: تکرار کن.
چینلی: تولد سه پسر کاکل زری تان مبارک ...
دموشاه: سه پسر؟ مطمئنی از آنچه بر زبانت جاری شد؟
چینلی: مطمئن تر از همیشه.
دموشاه: وای وای وای. سراپایت را طلا هم بگیرم کم است. وای وای وای.
چینلی: شنیدنش هم حقیر را مسرور و سرمست کرده سرورم.
دموشاه: چندین روستا را بنامت خواهم کرد. بگذار ببینم بخشش دیرشاه هم اندازه بنده خواهد بود؟
چینلی: سرورم! دیرشاه بزرگ ...
دموشاه: آه بله دیرشاه. بله بله. هر سه دخترت را برای سه پسرم خواستگارم دیرشاه.
چینلی: دموشاه بسلامت، ایشان چرا سخن نمی گویند؟
دموشاه: دیرشاه. دیرشاه جان.
چینلی: زبانم لال زبانم لال گمان کنم ایشان نیم سکته ای زده اند.
دموشاه: مردک تو در مورد پادشاه خودتان هم چنین گستاخانه لب به سخن می گشایی؟
چینلی: گفتم زبانم لال ...
دموشاه: ساکت. ساکت. دیرشاه. دیرشاه جان. دیرشاه من. بله. ایشان سکته را زده اند. روحشان شاد.
چینلی: در طالعشان که مرگ نبود!
دموشاه: حالا که قالب تهی کرده اند طالع بین. بد جور هم.
چینلی: حساب و کتاب ما ماند.
دموشاه: حساب طالع بینی؟
چینلی: دقیقا. اصلا فکرش را هم نمی کردم ایشان بمیرند و پول های ما را پرداخت ننمایند. آخر چرا؟
دموشاه: مردک حساب بین ...
چینلی: آه. بگذریم. دیدار به قیامت دیرشاه.
دموشاه: گمان نکنم ایشان همچون تو بروند به جهنم. هر چند بهشت برو هم نیستند.
چینلی: نفرمائید قربانتان شوم.                 3
دموشاه: در طالع بینی شما چینی جماعت گمان نکنم به روزرسانی صورت گرفته باشد. بومی سازی. یا همچین چیزهایی.  
           شماها از روحیات ماها هیچ نمی دانید. ماها دوست داریم فرزندانمان پسر شوند. بزرگ که شدند پا جای پای پدر
           بگذارند. او را در این دنیا با کارهای خود شاد کنند و در آن دنیا روحش را شادکامی ببخشند. روحیه ما اینگونه است
           که وقتی فرزندمان پسر شد جانی دوباره گرفته و جوان تر می شویم. ماها با به دنیا آمدن فرزندان پسر حالمان حال
           شود و روزگارمان روزگار. آنهم از نوع گل و بلبل. تو هیچ از ما و اخلاقیات و روحیاتمان به طالع بینی هایت
           ندیده ای. این بنده خدا هم، دیرشاه کبیر دیروز و مرحوم فلک زده امروز، از غصه پسردار نشدن سکته زده است و ...
چینلی: چه کار باید کرد؟
دموشاه: دفن و کفن. ساده است. بنده هم صاحب سرزمین های ایشان خواهم شد.
چینلی: شما؟
دموشاه: مگر نشنیدی دم آخر وقتی مشاهده کرد بنده کمان نیاکانی را کشیدم سرزمین هایش را به من بخشود ...
چینلی: واقعا؟ ایشان؟ به شما؟ دم آخر؟ کمان نیاکانی؟!
دموشاه: ببین مردک چینی. تو همانی را شنیدی که من گفتم. این را با همه خواهی گفت. مفهوم هست؟
چینلی: آخر من چنین حرفی را نشنیدم ...
دموشاه: شنیدی.
چینلی: باور کنید نشنیدم.
دموشاه: پس از این اتاق جسد دو مرده خارج خواهد شد.
چینلی: آخر سهم من چه ...
دموشاه: تو، آهان بله تو. این شد حرفی. خب تو هم ارتقا خواهی یافت. تو، بگذار ببینم. آهان، اصلا خودت چه دوست داری؟
چینلی: به ایشان باید بگوییم دیدار به قیامت. بعد اما دوست دارم جشن نخست وزیری بگیرم. در رکاب شما شاهنشاه قدر
         قدرتم ...
دموشاه: با آنکه لیاقتش را نداری، با این همه کور شود هر آنکه نتواند دید.
چینلی: حالا، در این لحظه چه کنیم؟
دیرشاه: به کوری چشم بدبینان و حسودان برای تولد دخترهای زرین گیسویم طبل بنوازید و جشن بگیرید. چهل شبانه روز.
دموشاه: آه. ایشان زنده اند؟ نمردند باز هم؟
چینلی: دیرشاه بسلامت. امرتان به گوش عالم و آدم خواهد رسید.
دموشاه: چه سرعت خیره کننده ای! دیدار به قیامت کجا و این دستمال کشی کجا مردک چینی!
چینلی: در طالع بینی ما چینی ها همیشه باید به روزرسانی انجام داد سرورم. امور را.
دموشاه: مردک فرصت طلب هزار چهره ی هزار رنگ هزار ...
دیرشاه: در گوش هم چه پچپچه می فرمائید شما دو جانوری که مرگ ما را لحظاتی از دل تمنا کردید؟ البته این چینی بدذات
          چشم تنگ بیشتر نگران پول طالع بینی اش بود ...
چینلی: بنده حقیر برده شما بوده ام و خواهم بود ...
دموشاه: در هر حال فعلا زنده اید دیرشاه ...
دیرشاه: دموشاه، پسرهایت باید در عشق دخترهایم بسوزند و از هجران بمیرند و جواب بعله نگیرند. تا من اذن ندهم آنها در 4
          عشق دخترانم خواهند سوخت. هر زمان پذیرفتند بنده و برده دخترهایم شوند ما هم اذن خواهیم داد. اوف.
دموشاه: اگر پسرهای منند که خوب دخترهایت را براه خواهند آورد. خوب.
دیرشاه: خواهیم دید. اما یک حرف خوبی هم بین شما دو رذل ردوبدل شد، کمان نیاکانی.

                                                                  دده آشیق ترانه می خواند.
دده: من قورقود دده، آشیق اولین تمامی دوران ها، سالیان بعد دوباره به دربار خوانده شدم. درباری که همچون همیشه گریزان
      بوده ام از آن. به حکم ادب رفتم. از من خواسته شد دعایی کنم دختران و پسران دو شاه سرزمین های چسبیده به هم را.
      آری چنین بود. دو شاه بر دو تخت در دو سرزمین چسبیده نشسته بودند. من تا خواستم دعایی کنم، سحر جادوگر چینی
      آغشته به هزار طلسم و فسون و جادو، دو دختر دیرشاه را از آن دو پسر دموشاه کرد. آن ساحر چینی با این تدبیر در دل
      دیرشاه جا باز کرد. دیرشاه خواهان آن بود از این راه پسرهای دموشاه را برده دخترانش، و در اصل، برده خودش نماید.

    محوطه کاخ دیرشاه.
پری اوچ: خواهرانم کجا با این عجله روانند؟
پری بیر، پری ایکی: وای بر تو. ترساندی ما را ...
پری اوچ: حضورم ترساند شما را؟ مگر چه در سر داشتید؟
پری بیر، پری ایکی: هیچ.
پری اوچ: چنین باشد. من اما آنسوی رود پسران شاه دمو را دیدم.
پری بیر، پری ایکی: کجا؟
پری اوچ: پس این دوان دوان رفتن بی دلیل نبوده خواهران شاهزاده ی من.
پری بیر، پری ایکی: کجا دیدی آنها را؟ بگو جان خواهر.
پری اوچ: وای بر من. تا امروز چنین مهربانانه جان خواهر نشنیده بودم.
پری بیر، پری ایکی: خواهر جان بگو دیگر.
پری اوچ: یک بار دیگر بگویید این خواهر جان را.
پری بیر، پری ایکی: خواهر جان. زیباترین دختر دیرشاه بگو کجا دیدی آن دو رعنا جوان را.
پری اوچ: دلتان را برده اند؟
پری بیر، پری ایکی: ترا چه به این حرف و حدیث ها. یا بگو کجا دیدی آنها را یا راهت را بکش برو.
پری اوچ: هان. همین است. من راهم را می گیرم و می روم و شما دو از پی ام روان شوید. هر زمان مرا گرفتید جایشان را با
            شماها خواهم گفت.
پری بیر، پری ایکی: بازیت گرفته خواهر؟ بگو شاهزادگان ملک بیر و ملک ایکی را کجا دیدی؟
پری اوچ: آنجا.
پری بیر، پری ایکی: کجا؟
پری اوچ: اینجا.
پری بیر، پری ایکی: کجا؟            5
پری اوچ: اصلا یادم رفت کجا.
پری بیر، پری ایکی: ملعون روباه صفت زشت.
پری اوچ: آه. دیگر چه ها هستم خواهران زیبا رخ و ماه من؟
پری بیر، پری ایکی: گم شو برو. ریخت بدترکیبت را از جلو چشمانمان دور کن.
پری اوچ: آنوقت ملک بیر و ملک ایکی را می توانید پیدا کنید؟
پری بیر، پری ایکی: دیگر حوصله مان را سر بردی. بگو کجا دیدیشان؟
پری اوچ: چه حریصید شما دو تن.
پری بیر، پری ایکی: بی حیا. لاف زن.
پری اوچ: واه واه واه. چه هم عصبانی شدند.
پری بیر، پری ایکی: خیلی خب. اصلا تمامش کنیم. تو هم بیا به تماشا، با ما.
پری اوچ: من باید مشق ساز کنم. حتم دارم آشیق دده منتظرم هست.
پری بیر، پری ایکی: و لابد ملک اوچ هم همچون تو به تعلیم در حضور دده آشیق خواهد بود؟
پری اوچ: شما جز اینگونه خیالات خیال دیگری در سر ندارید؟ بروم.
پری بیر، پری ایکی: پیش از رفتن شادمان کن.
پری اوچ: اصلا شوخ طبعی ام گل کرد. جایی ندیدمشان.
پری بیر، پری ایکی: جان پدر کجا دیدیشان؟
پری اوچ: اوف بر شما. من رفتم. خدا نگاهدارتان باد. کنار پل را اما فراموش نکنید. شاید آنجا محل بازی یا شنای پسرها
             باشند. (خارج می شود)
پری بیر، پری ایکی: به جان پدر قسم دادیم و گفت. همیشه جواب داده این ترفند. برویم.

                                                                  کاخ دیرشاه.
دیرشاه: چه کردی چینلی؟
چینلی: همانگونه که امرتان بود.
دیرشاه: اوووووف. هر سه دخترم هر سه پسر دموشاه را به تور انداختند؟
چینلی: ملک بیر و ملک ایکی با عشوه های دخترانه ی پری بیر و پری ایکی پای سفره عقد خواهند نشست.
دیرشاه: دموشاه بشنود از غصه قصه این عشق برده پرور سکته را خواهد زد. اووووف. آه، و پری اوچ؟
چینلی: دوست دارد اول با ملک اوچ حرف بزند تا بعد انتخابش نماید ...
دیرشاه: اوف باز هم. غلط کرده است دخترک. شرط من برای بردن ارثیه ام تور زدن پسرهای دموشاه بود. به او بگویید از ارث
          محرومش کردم.
چینلی: من که اعتقاد دارم او را هم محروم نفرمائید. هر چند شاید این کارتان تاثیرات بدی در آینده داشته باشد.
دیرشاه: یاد بگیر روی حرف من حرف نزنی، یاد خواهی گرفت یا فکر طالع بین دیگری باشیم؟
چینلی: حرف سرورم بالاترین حرفهاست. قرار بود مشاورم کنید البته. محض یادآوری.
دیرشاه: آری. تو از این پس مشاور اعظم من خواهی بود. کارت هزاران احسنت دارد. هزاران. اوف.             6
چینلی: سعادت بزرگتر از این نه پدید خواهد آمد و نه کسی خوشبختی داشتنش را خواهد داشت. سرورم.
دیرشاه: اوف.

                                                                  کاخ دموشاه.
دموشاه: مردک الدنگ مافنگی ...
چینلی: بنده هرگز لبه به وافور نزده ام. تهمت نزنید.
دموشاه: لیاقت وافور را نداری تو مردک سیخی. سیخ هم از سرت بیشتر است. مردک نافهم امورات را خراب کرده هیچ، دارد
          روی نوع مصرفش چانه هم می زند!
چینلی: جانفشان چانه نزدم یادآوری کردم.
دموشاه: لازم نکرده تخم جن. مردک به تو گفته بودم کاری کن دخترهای دیرشاه واله و حیران و سرگردان پسرهای من شوند
          آنوقت چه اتفاقی روی داده؟ جفت پسرهای من شده اند شوهر حلقه بگوش دخترکان لوث و ننر آن دیرشاه ...
چینلی: نگویید فدایتان شوم. عروسهای شما هستند.
دموشاه: خبر مرگشان. نخواستیم آقا نخواستیم.
چینلی: نخواهید هم هستند.
دموشاه: مردک چینی، الدنگ چشم خمار، هالوی بی طالع، نحس روزگار، تو گفتی در طالع پسرانم خبری از دختران اون اوف
          اوفوی بدریخت نیست؟ چه شد پس؟ اینها که دو تا دو تا به آنها نرد عشق باختند.
چینلی: قربانتان شوم من گفتم خبری از عشق در دل پسرهایتان نیست ...
دموشاه: بود که مردک ...
چینلی: آنها نه برای عشق، برای ارثیه کلان با دختران دیرشاه مزدوج شده اند.
دموشاه: بالاخره ازدواج کرده اند دیگر ...
چینلی: فرق دارد سرورم. پسران شما عاشق نیستند. آنها ارثیه را تصاحب خواهند کرد. فقط همین.
دموشاه: فقط همین؟
چینلی: دقیقا.
دموشاه: و بعد؟
چینلی: و بعد دختران دیرشاه را رها خواهند نمود.
دموشاه: رها نکنند؟
چینلی: خواهند کرد.
دموشاه: باور کنم؟
چینلی: باور کنید. کی من نتوانسته ام خواسته های شما را برآورده کنم؟
دموشاه: همیشه کرده ای.
چینلی: همیشه کرده ام، برآورده.
دموشاه: خب حالا ...
چینلی: این بار هم خواهم توانست.              7
دموشاه: حتما؟
چینلی: حتم داشته باشید.
دموشاه: و آن وقت آنها به دنبال پسران من روان خواهند شد؟
چینلی: بی هیچ شکی سرورم.
دموشاه: دیرشاه هم بدنبال دختران مجنونش؟
چینلی: شاید زمان ببرد اما آری یقینا.
دموشاه: سه بر هیچ به نفع ما؟
چینلی: البته هنوز تکلیف پسر کوچکتان نامشخص هست.
دموشاه: آه از دست تو، باز اگر و اما ...
چینلی: فرزند شما هست و لجوج تر از همه.
دموشاه: آن چموش دیگر فرزند من نیست.
چینلی: نفرمائید قربانتان شوم. با این همه حق با شما خواهد بود اگر طردش کنید.
دموشاه: ببین چینلی، اگر، خوب گوش کن، اگر تا یک هفته نتوانی افسار ملک اوچ را بدست بگیری و او را بر همان آخوری
          ببندی که من می خواهم نام او را از فرزندی خودم حذف خواهم نمود و کاری خواهم کرد که تو برگشتن به همان
          چین و ماچین خراب شده را آرزو کنی. فهمیدی یا با عمل بفهمانمت؟
چینلی: عمل چرا؟ کاملا ملتفت شدم سرورم.
دموشاه: خوب است. این برای هر دوی ما خوب است. فهمیدن تو.
چینلی: و اگر بتوانم؟
دموشاه: بهترین و مهمترین آدم سرزمین های من خواهی شد.
چینلی: البته بعد از شما سرورم.

                                                                  مقر حکومتی.
چینلی: نداریم.
پری بیر، پری ایکی: نداریم؟
چینلی: نداریم.
پری بیر، پری ایکی: خرچنگ؟
چینلی: نداریم.
پری بیر، پری ایکی: خاویار.
چینلی: نداریم.
پری بیر، پری ایکی: گوشت بوقلمون.
چینلی: نداریم.
پری بیر، پری ایکی: گوشت گوزن و آهو.
چینلی: نداریم.                  8
پری بیر، پری ایکی: غاز و بلدرچین.
چینلی: نداریم.
پری بیر، پری ایکی: سیب زمینی هم؟
چینلی: نداریم.
پری بیر، پری ایکی: آن وقت چرا؟
چینلی: قربانتان شوم. خزانه خالیست.
پری بیر، پری ایکی: مگر ممکن هست؟
چینلی: با هزینه های سنگین نگهداری پدرتان بللللللله.
پری بیر، پری ایکی: چی؟
چینلی: بیشترین مخارج ملک داری این سرزمین سهم پدرتان هست. مصرف بالا. اسراف. ریخت و پاش. کمک به هر کسی که
          دستش را ببوسد و آقا صدایش کند. هزاران خرج و مخارج دیگر هم.
پری بیر، پری ایکی: هزینه ها را کم کنید.
چینلی: دیرشاه است و در توان حقیر نیست هزینه هایشان را کم کنم.
پری بیر، پری ایکی: باید کم کنید.
چینلی: در توان بنده نیست. عرض نمودم. شاه هستند و ...
پری بیر، پری ایکی: او دیگر نه شاه است و نه سرزمینی دارد.
چینلی: ندارد؟ سرزمین؟
پری بیر، پری ایکی: ارثیه های ما را به خودمان داده اند. مگر نشنیده ای. حتی سهم خواهر کوچکمان را.
چینلی: شنیده ام. با این همه او دیرشاه است و ...
پری بیر، پری ایکی: گمانم شنیدی چه گفتیم. او دیگر شاه نیست، هزینه هایش را کم کنید.
چینلی: مکتوب فرمائید.
پری بیر، پری ایکی: خودتان مکتوب کنید و مهر ما را پایش بزنید.                      
چینلی: تا کجا محدودشان کنیم؟
پری بیر، پری ایکی: تا راحتی مطلق ما.

                                                                  دده آشیق ترانه می خواند.
دده: من قورقود دده، آشیق اولین تمامی دوران ها، به دربار خوانده شدم. درباری که همچون همیشه گریزان بودم از آن. رفتم.
      از من خواسته شد در سرزمین نیاکانی بگردم و با همه بگویم دختر کوچک دیرشاه از ارث محروم است. با آنکه حق را
      با او دانستم و خواسته اش را نیک درک کردم اما باید فرمان با مردم بازگفته شود و من راهی شدم. در راه با پری اوچ،
      دخترک دل شکسته روبرو شدم. گفت دیدی دده پدر با من چه کرد؟ منی که تمامی جانم را فدای او هم بکنم از دوست
      داشتنش پا پس نخواهم کشید. گفت شنیده ای سهم مرا به خواهرانم بخشوده اند؟ من دیگر هیچ سهمی از سرزمینم
      ندارم. من دختری تنها . بی پناه. گفتم سحر و جادویی بکار رفته و تو جز صبر چاره ای نداری. گفتم شرطی را از زبان تو
      گفته اند، راست است؟ گفت آری. آنکه کمان نیاکانی نتواند کشید لایق من نخواهد بود. گفتم خواسته ات بجا و متین.  9
      تو با اینکه از ارث محروم گشته ای و این در چشم دیگران از جایگاهت خواهد کاست اما به خود و جایگاه انسانی ات
      باور داشته باش و با تدبیر باش تا بدل از اصل بازشناسی به روز انتخاب. گفت مگر شدنی است؟ گفتم این زمانه زمانه
      جاانداختن بدلها بجای اصل است. گفت چگونه؟ گفتم با گذران زندگی داستان های بسیاری برایت روی خواهد داد و تو
      با آدمهای بسیاری رو در رو خواهی شد. منتظر بمان تا به وقتش خود از سر بگذرانی سرنوشت. بدان تو در آن لحظه
      که باید وارد تاریخ خود شوی مسئول تمامی انتخابهایت خواهی بود. درست انتخاب کن. درست عمل نما.

                                                                  مقر حکومتی.
دیرشاه: ندیمه هایمان را کم کنیم؟!
چینلی: و محافظانتان را؟
دیرشاه: و محافظانمان را؟!
چینلی: خورد و خوراکشان در این مدت زیاد هزینه برده است. آه سفرهایتان را هم لغو خواهیم کرد.
دیرشاه: و؟!
چینلی: شاید برایتان، برای تمامی کارهایتان سرورم، برنامه بچینیم تا خرجتان کم شود.
دیرشاه: دیگر چه؟
چینلی: دوستانتان را هم کم خواهید کرد. و بخشش هایتان را. فعلا همین را از من خواسته اند.
دیرشاه: چه کسی؟
چینلی: جانشینانتان.
دیرشاه: دخترهایم؟
چینلی: دخترهایتان ...
دیرشاه: آی وزغ زشت و بدترکیب، ای موجود پست اهریمنی، تو گمان کرده ای چه کسی در برابرت قرار دارد؟ هان؟ حرف
          نباشد. این که به چون تویی جانور افتخار هم صحبتی داده دیرشاه است. دیرشاه که شنیدی به سجده باید در آیی.
          گمان کرده ای من، دیرشاه کبیر، شاه سرزمین های نیاکانی از تو فریب خواهم خورد و بر دخترانم شک خواهم نمود؟
          این درست سومین دخترم نافرمانی کرد و حرفم را نشنید اما یقین دارم دو دخترم مرا به حد آسمان دوست دارند و
          هرگز راضی نخواهند بود غمی بر دلم و بر جانم بنشیند. تو هم ای روح پلید بدسرشت بدذات آخرین بارت باشد با
          چون من شاهی آسمانی چنین به گزافه سخن گفتن. حتم بدان دخترانم تو را از این سرزمین بیرون خواهند راند.

                                                                  گذر.
پری اوچ: دل گرفته ام و سخت پریشان. پدرم، روحم، جانم، عشق اولینم بی آنکه حرفم گوش دهد از خود رانده مرا و از
             ارث خویش محرومم نموده! ارثی که هرگز طالبش نبوده ام. چه دردی دارد این. چه دردی دارد آدمی میل و
             خواسته اش چیزی باشد و آنچه او را بدان سوق داده اند باب دلش نباشد! چه دردی دارد آنچه آدمی را از آن
             محروم کرده اند دلش را نشکند اما بر زبانها جاری شود و همگان گویند غم از دست دادن آن با خود کشید و
             دلشکسته شد! آه ای روزگار نامراد تو چگونه چنین سرنوشت تلخی بر من نگاشته ای؟
                                                             ملک اوچ وارد می شود.            10
ملک اوچ: این آه کوهها را از هم بپاشد، و بر این عجبی نیست. ای بانوی خوش رخسار کدامین تلخ غم چنین وادارتان کرده
             به برکشین چنین آهی جگرسوز؟
پری اوچ: آه ای ملک اوچ بی گمان داستانم شنیده ای و این طعنه ایست بر زبانت.
ملک اوچ: چنین کوتاه اندیش باشم به درد انسانی مزاح کنم و طعنه زنم؟ گذشته از آن من نیز از نام پدر محروم گشته ام بانو
             همچون محروم شدن شما.
پری اوچ: چه؟
ملک اوچ: گفتم. همچون شما. از فرزندی پدر. و ارثم.
پری اوچ: چرا ؟
ملک اوچ: بخاطر شما.
پری اوچ: وای بر من. ندانسته شوم طالعم و خود از آن خبرم نیست؟
ملک اوچ: شما شوم طالع نیستید ...
پری اوچ: خود گفتی بخاطر من از فرزندی پدر محروم گشتی ...
ملک اوچ: گفتم و نگفتم.
پری اوچ: در این شرایط بد روحی من معما مگو و سخن آشکارا بگو.
ملک اوچ: پدرم دموشاه کبیر خواستار این بود بی هیچ حرف و حدیثی با پری اوچ بانو ازدواج کنم ...
پری اوچ: همچون پدر من دیرشاه بزرگ.
ملک اوچ: و شما نپذیرفتید؟
پری اوچ: سوالی دارم،  شما آیا روشنائی را ستایش می کنید یا تاریکی را؟
ملک اوچ: روشنائی را.
پری اوچ: بی شناخت چگونه دیگری را با خود شریک کنم در سرنوشتم؟ شما را چه شد همسری من را نپذیرفتید؟
ملک اوچ: خود گفتید، بی شناخت می پذیرفتم؟
ملک اوچ: و نتوانستید؟
ملک اوچ: آری نتوانستم. گفته اند شرطی گذاشته اید برای انتخاب همسر؟
پری اوچ: آری. کشیدن کمان نیاکانی.
ملک اوچ: آیا زور بازوی کشاننده برایتان کافیست ای پری اوچ بانو؟
پری اوچ: ملک اوچ بی گمان زیرکید و با هوش. این سوال را پرسیدن کار هر کسی نیست. گمانم این است شما هم چون من
             از دده آشیق شنیده اید کمان نیاکانی جز به پاکی و پاکیزگی و عاشقی و عارفی و رندی و هزاران توانائی دیگر
             کشیده نخواهد شد.
ملک اوچ: پس بانوی زیبارخ ما خواهان انسانی ایده آل است؟
پری اوچ: نیاکان ما از آدمیزادگان برای ما تعریف ها بجا گذاشته اند. من خواهان آدمی هستم بتواند آنچه آنها از خوبی ترسیم
            کرده اند را با خود داشته باشد.
ملک اوچ: کمان نیاکانی را جز من کسی توان کشیدن ندارد.
پری اوچ: منتظر خواهیم ماند و خواهیم دید.              11
ملک اوچ: چنین باشد. برق نگاهتان را در دل نگاه خواهم داشت تا شعله هایش را بعد کشیدن کمان گرمی روحم کنم.
پری اوچ: سخنانتان زیباست. منتظرم ببینم با کمان چه خواهید کرد.
ملک اوچ: این انگشتر من است.
پری اوچ: گفتم. باید منتظر بمانیم.
ملک اوچ: آری گفتید. این انگشتر برای انگشت من به اندازه ساخته شده است.
پری اوچ: برای انگشت شما. نه من.
ملک اوچ: دوست دارید رازی از من بشنوید؟
پری اوچ: تا چه رازی باشد.
ملک اوچ: دده آشیق با من گفته روزی اگر خواستند اصل و بدل را جای هم اندازند جهان در تاریکی فرو خواهد رفت. نباید
              چنین شود. شما نیز چون من دوستدار روشنائی هستید، شاید روزی این انگشترم رسواگر بددلان باشد. شاید بتواند
              نوری باشد در تاریکی ها.
پری اوچ: چگونه؟
ملک اوچ: نمی دانم. این گفته ی آشیق دده است.
پری اوچ: برای پاس داشت روشنائی انگشترتان با من باشد. آنچه آشیق دده بگوید خود روشنائی است..

                                                                  مقر حکومتی.
دیرشاه: اینجا مقر پادشاهی دختران من است. دختران دیرشاه. پادشاهان عادل. دادگستر. حاکمان مردم پرور. عشق و محبت
          آنها به مردمانشان کم از عاطفه مادرانه مادران بر فرزندانشان نیست. آنها دوست دار مردم خویشند. اینجا ایستاده ام تا
          سرافرازی ام بیش از پیش باشد با شنیدن سخنان مهرآمیز آنها. حتم دارم با دیدنم اشک شوق خواهند ریخت. بی شک
          امروز آخرین روزی است که آن مردک چینی در این سرزمین نفس می کشد. دخترانم با شنیدن حرفهای آن اهریمن
          بدذات او را به سرزمینش پس خواهند فرستاد. چه سعادتیست داشتن فرزندان نیک. آن دختر کوچکتر با نافرمانی اش
          دلم بشکست و خدا با این دو دختر زیباسرشت روحم را جلا داد. پیکی بسویشان فرستاده ام تا خبرشان کند پدر پیر
          فرزانه شان بدیدار آمده است. بی گمان در پی تدارک استقبالند. من سرزمینم را به آنها بخشوده ام. می دانم آن دو در
          چنین حالی نیز جز خواسته های من کاری دیگر انجام نخواهندداد. چنین است و در این شکی نیست. این که هست
          تفکرم در مورد سرزمین های دموشاه نیز به آنجایی خواهد رسید که خواهان آنم. پسران دموشاه نیز مطیع دختران من
          خواهند شد. فرداها، سرزمینهای بسیاری از آن نوادگان من خواهد بود. آه او پیک من است روان بدینسوی.
                                                             پیک وارد می شود.
پیک: دیرشاه بسلامت.
دیرشاه: ای پیک خبرهای خوش، پیغام آمدنم به این مقر شاهی که رساندی دخترانم از شوق چه کردند؟ بازم گوی.
پیک: اجازه دهید من صحبتی نکنم.
دیرشاه: حق داری زبانت قاصر شود از بیان دیده هایت. با این احوال باید بگویی و دل مرا نیز از شعف لبریز سازی.
پیک: سرورم معافم بدارید.
دیرشاه: این خستگیست با تو یا لرزش صدایت از ...               12
پیک: سرورم، لرزش صدایم از شنیدن سخنان نامهربانانه دختران شماست.
دیرشاه: اگر بخواهی چرندیات آن مردک چینی را باز گویی حتم خواهم داشت او ترا با سحر و جادو از راه بدر برده است.
پیک: سرورم آنچه دیدم و شنیدم بدتر از سحر ساحرانه بود.
دیرشاه: بگوی مردک ...
پیک: دخترانتان نخواستند شما را ملاقات کنند.
دیرشاه: نخواستند مرا ملاقات کنند؟
پیک: گفتند با شما بگویم به منزل ویلائی تان برگردید تا از آن محرومتان نکرده اند. گفتند بگویم اگر به آنچه چینلی از شما
       خواسته تن ندهید به اجبار تمامی داده هایشان را پس خواهند گرفت و یک اتاق بیشتر برای شما باقی نخواهند گذاشت.
دیرشاه: دور شو از من ای پست ذات بی مایه. این فرومایگی ها از آن چینی یادگرفته ای و آموخته های او بر زبان آورده ای و
          من بر شما باوری ندارم. اینک خود با پای خویشتن بسوی دخترانم روان شده و با آنها خواهم گفت دمار از روزگار
          تو و آن مردک روباه صفت درآورند.
پیک: سرورم رحم کنید. تن من تاب چوب دستی های شما را ندارد. روزگار اگر بر کامتان نیست این را از چشم من پیک
        نبینید. من ماموری بیش نیستم.
                                                             پری بیر و پری ایکی وارد می شوند.
پری بیر و پری ایکی: شما با این کارتان آبروی ما را بردید. اگر تا دیروز شاه نبودید و آداب دربار نمی دانستید با خودمان
                           گمان می کردیم یکی از رعایای وحشی مان هستید که اینگونه با فریادهای نابجایتان مقر حاکمیت را
                           روی سرتان گذاشته اید. چرا به فکر ما و آبروی ما نیستید؟ چه بی ملاحظه بوده اید و ما بی خبر
                           بوده ایم از آن؟! اینک که چنین است دستور خواهیم داد شما را عنصری خطرناک برای امنیت
                           سرزمین هایمان معرفی کنند و ببرند و در اتاقی نگاهتان دارند. آهای چینلی.       
                                                             چینلی وارد می شود.
چینلی: از دور مشاهده گر این صحنه های دردناک بودم. سرورم دیرشاه دیگر مشاعرشان را از دست داده اند. تصمیم بزرگ و
          مهمی گرفته اید. سرزمینتان این تصمیم را هرگز فراموش نخواهد کرد. آی سرباز بیا و دیرشاه را به اتاقش راهنما باش.
                                                             سرباز وارد شده و دیرشاه ناباور از اوضاع را با خود می برد.
پری بیر و پری ایکی: تو شیطان را هم درس خواهی داد به این همه نبوغ. یادت باشد اما اگر آنچه ما را آموختی جواب ندهد
                           سرت را از تنت جدا خواهیم کرد.
چینلی: شما تمامی درسهایم را خوب فراگرفته اید. آنچه بجاآوردید به نفع خود دیرشاه هم هست.
پری بیر و پری ایکی: ما به نفع او کاری نداریم. آنچه انجام یافت فقط برای آینده خودمان بود. حال بگویید چه وقت
                           سرزمینهای دموشاه به خاک ما افزوده خواهد شد؟
چینلی: بزودی. بزودی سروران من. بزودی. فقط یک مساله، شما خواستار این هستید فقط پدرتان را از دخالت در امور و
         حضور در کنارتان بازدارم یا هر کسی سر راهتان قرار گرفته باشد؟ وظیفه ام هست یادآور شوم اگر قدرت شما بتمامی
         بچشم نیاید اقتدارتان زیر سوال خواهد رفت. شما باید قدرت برتر ملک معرفی شوید تا هم رعایا و هم دیگر حاکمان
         در برابرتان سر تعظیم فرودآورند.
پری بیر و پری ایکی: ما خواهان دیده شدن تمامی قدرتمان هستیم. هیچ کسی حق ندارد مقابل ما بایستد. هر کسی ایستاد   13
                           او را از سر راه ما بردارید.
                                                             پری بیر و پری ایکی خارج می شوند.
    ییرتیجی وارد می شود.
چینلی: آماده باش. کار تو شروع شده است. دیگر دیرشاهی وجود ندارد پشتیبان اینها باشد.
ییرتیجی: صورت بندهایم آماده هستند.
چینلی: خودت چه؟
ییرتیجی: آماده ی آماده. راستی اگر ملک اوچ بازآید؟
چینلی: تا او پی برد چه اتفاقی افتاده و آفتابی شود همچون آنهائی که بر سر راهم بوده اند نیستی را تجربه خواهد کرد. او پیش
          آن آشیق مشق موسیقی و قوپوز می کند. داستانهای نیاکان می آموزد.

                                                                  شکارگاه 1.
دیرشاه: این درختان مرا از چشم آن سرباز دور نگاه خواهد داشت. خوب گریختم. گریختم اما در کاسه سرم هجوم هزاران
          توفان جان و روحم را به تلاطم درآورده ست. گریخته ام از سرزمینم و از دخترانم و از سربازانم و از رعایای دیروزم.
          آه من دیروز دیرشاه بودم، امروز مفلوکی گریزان از خود و از فرزند و از مردمان. چه بادی می وزد در کاسه سرم. چه
          توفانی است در روح و جان خسته ام. بوزید ای بادها. بوزید بر جان و روحم. روان آشفته ام را آشفته تر سازید. این
          جان و روح مغرور را به کوبش های تند تر از تند به نهایت آزردگی کشانید. تنبیه کمترین کلامی است برای چون منی
          بی تدبیر. نه بی تدبیر، چون منی نابینا. نافهم. من ندیدم و ندانستم مار در آستین پروردیده ام. جز این است که مار مار
          زاید و کفتار کفتار. آن دو کفتار کرکس صفت دختران منند و حاصل سالهای زندگی ام. گله از کسی و جایی نتوانم.
          اینک اینجا به شکارگاهی گرفتار اندیشه های جان گدازم و طبیعت نیز دارد از من انتقام می گیرد. انتقام آنکه جنگل و
          و باد و دریا و آسمان و خاک سرزمینم را به فرزندانی سپرده ام خودکامه و سرکش و گستاخ و دزد و نافرمان و در
          یک کلام بگویم اگر آنها را حرامزاده هم بنامم بد نگفته ام. وای بر چون منی احمق و نادان. آه پنهان شوم. این صداها
          صدای آدمیزادگان است. از جنگل و شکارگاه و طبیعت چنین وحشی نهراسیدم و اینک از آدمیزادگان گریزانم و
          هراسان و لرزان. امروز دیگر آدمیان ترسناک تر از گرازان و ددان و وحشیان این جنگل اند. آه این چینلی باید باشد و
          آن که در کنار اوست دموشاه است. با هم گرم گفتگویند. چه خوب شامه انسان کم از سگ جماعت است وگرنه با
          بوییدن و جستن پیدایم کرده بودند. آه یکی دیگر با کمانی در دست به آنها نزدیک شد. به گمانم چهره ای شبیه فرزند
          کوچک دموشاه دارد. ملک اوچ است آیا؟ گمان کنم او باشد یا کسی بی نهایت همشکلش. چینلی از آن دو جدا شد و
          دورتر به درختی تکیه داد. دموشاه و فرزندش انگار با هم بگو و مگویی آغاز کرده اند. آری آنچه روی داده نه صحبت
          پدر و فرزند که دعوای دو خصم است. دموشاه دور شد و پسر جوان تهدیدکنان در پی اوست. دموشاه هراسان قصد
          دارد دور شود اما پیری اذن دویدن از او گرفته است. ترسان و لرزان به پشت سر نگاهی انداخت تا مطمئن شود
          گریخته است. پسر جوان تیری در کمان کرده و مترصد است دموشاه باز پس نگرد. آه دموشاه باز برگشت اما در
          همان لحظه ی خوفناک تیر از چله جوان رها شده و بر دیدگانش نشست. چه صحنه ای. چه صحنه ی دردآوری. من
          که بیننده ی این لحظه ی ترس آورم چنین لرزشی بر جان و تنم است وای بر حال دموشاه. چینلی از چه به کمک
          دموشاه نگونبخت نیامد؟ آه پسر و چینلی هم را در آغوش گرفتند. اینک دموشاه به خود پیچان بر زمین افتاده و آن 14
          دو ترانه خوان و پای کوبان از او دور شده اند. دموشاه با تیر دو سر هر دو چشم از دست داده انگار. باید کمک کنم؟
          اگر برگردند؟ بدون شک آنها باقی کار خود را بر عهده درندگان جنگل گذاشته اند تا با یافتن تن نیمه جان دموشاه
          جسم او را بدرند تا گناهی متوجه آنها نشود. وای بر انسان. وای بر من پیر. چگونه او را و خود را از این مهلکه دور
          گردانم. باید کمکش کنم؟ گریه امان از من برده و من تنها باید در این بی کسی و ضعف کمک حال ضعیفی
          مفلوک تر از خود باشم. ای دیدگان امانم دهید. درد آنچه اینجا دیدم و آنچه فرزندانم با من کردند از پا خواهدم
          انداخت. چشم هایم را با دست پاک کرده ام اما پرده ای آویزان است برابرم. چه تیره روزم اینک. نکند تیری نیز بر
          دیدگان من فروآمده؟ آه از تاریکی. اوف. ای خدایگان تاریکی بر کدامین لوحتان این نفرین با ما، دو پادشاه بدشگون
          سرزمین های سرسبز، نگاشته بودید؟ بر چنین سرنوشت هولناکی هزاران نفرین باد و صد هزاران تف. افسوس.
          افسوس. اوف اوف.

                                                                  شکارگاه 2.
چینلی: ای لشگریان دموشاه کبیر درودها بر شما باد. بدانید و آگاه باشید من مشاور اعظم ملک اوچ شاه کبیر حامل پیام مهمی
          هستم بر شما. بدانید و آگاه باشید در این شکار، دیگر سردار سپاه ما، دموشاه نیست. آرام گیرید. آرام گیرید و گوش
          فرادهید. او در جنگل گرفتار ددان و جانوران خونخوار گردیده است. شاید گرگ یا پلنگ و یا شیری. آرام باشید. آرام
          باشید. آرام باشید و گوش دهید. ما جسد او را یافتیم. گوش دهید. او اینک مرده و دیگر شاه ما نیست. حال دیگر شاه
          سرزمین های ما کسی جز آنکه بتواند کمان نیاکانی بکشد نخواهد بود. من مشاور اعظم کمان نیاکانی را دادم به سه
          فرزند دموشاه. ملک بیر و ملک ایکی و ملک اوچ. ملک بیر کمان از من ستاند و نتوانست بکشد. با خشم کمان را بر
          زمین انداخت. ملک ایکی کمان را برداشت و خواست بکشد. او نیز نتوانست. کمان باز بر زمین انداخته شد. آنکه
          توانست کمان را بکشد ملک اوچ بود. آری. ملک اوچ کمان را برداشت و کشید. اینک او شاه است. برادران سر تعظیم
          فروآورده و شاهی او را پذیرفتند. ملک اوچ نیز با درایت بر فروتنی آنها درود فرستاد و راهی شان کرد. اینک آنها در
          راه سرزمینهای اهداشده برای حکمرانی شان گام گذاشته اند ...
پری بیر و پری ایکی: آهای مردک چینی این چه لاف است بر زبانت جاری؟
چینلی: بی شک آقازادگان را شایسته نیست اینگونه با مشاورشان صحبت نمایند.
پری بیر و پری ایکی: دم فرو بند و جواب سوال را پاسخ گو ...
چینلی: آنچه بر زبانم رفت تمامی ماجرا بود. دیگر چه بگویم؟
پری بیر و پری ایکی: شوی ما بی مشورت با ما کاری نکرده و نخواهد کرد. چگونه است این ماجرا که ما از آن بی خبریم؟!
چینلی: من مشاور مسائل سیاسی و حکومتی شما و دموشاه و اینک جانشین او ملک اوچ کبیر هستم نه مشاور خانوادگی تان.
          بروید و از شوی خود سوال کنید تا پاسختان دهند. به گمان حقیر اگر هم اینک راه بیفتید عصر به استراحتگاه نیمه راه
          خواهید رسید و شب با آنها خواهید بود.
پری بیر و پری ایکی: گستاخ تو اینک از حد خود آن طرف تر پا گذاشتی و رعایت حال فرادستان خود را نکردی. این مستحق
                           بالاترین مجازات ها خواهد بود. آهای سربازان ما ...
چینلی: حقیر پیشنهاد دارم از این خواسته درگذرید ...
پری بیر و پری ایکی: ساکت بمان و به تماشا منتظر بمان. تو در آخرین لحظات زندگانی خود هستی و دمی دیگر به زندان 15
                           خواهی رفت.
چینلی: من آنچه لازم بود با شما گفتم، باقی با خودتان است. آهای سربازان ملک اوچ کبیر این دو آقازاده با فرمان شاه جدید
          و پذیرش آن از طرف همسران این بزرگواران دیگر سمت و مقامی در سرزمین هایشان دارا نمی باشند و تمامی
          سرزمین های تحت امرشان به سرزمین ملک اوچ ملحق شده است. چه دوست داشته باشند و چه نه، آنها را بسوی
          راهی که همسرانشان راهی شده اند راهنما باشید.
پری بیر و پری ایکی: چگونه این امکان دارد؟
                                                             ییرتیچی وارد می شوند.
ییرتیچی: با فرمان من. آهای سربازان سلحشور من، سرداران دلاور، بدانید و آگاه باشید با کشیده شدن زه این کمان نیاکانی به
           دست من، تمامی سرزمین های این طرف رود و آن طرف رود بزرگ از آن من شده است. برادرانم این را پذیرفتند و
           با فرمانهای من راهی شدند تا مرزهای شرقی و غربی را نگاهبان باشند. خداوند حافظ آنها باد. اینک همسران آنها نیز
           باید حکم را پذیرفته و راهی شوند تا به همسرانشان بپیوندند. من از این پس حاکم تمامی سرزمینهایمان خواهم بود.
چینلی: به افتخار شاه کبیر هر دو طرف رود بزرگ جشن بزرگی خواهیم گرفت.
پری بیر و پری ایکی: بی گمان توطئه ای در کار است. آهای سربازان ما به جنبش درآئید و دمار از روزگار این خائنان
                           درآورید. پس کجایند سرداران ما؟! اینجا چه خبر است؟! تمامی سرداران با ما همراه بودند و اینک
                           خبری از آنها نیست؟!
ییرتیچی: آنها را به جرم عدم تمکین راهی زندان کرده ایم. حال شما را نیز به همین علت راهی سیاهچال خواهیم نمود تا
            درس عبرتی باشد برای همگان. در پادشاهی ما مصلحت سرزمینهایمان از هر کسی ارجح تر است. بگیرید این دو
            خواهر را.
پری بیر و پری ایکی: هرگز چنین نخواهد شد. دست شما به ما نخواهد رسید. توطئه تان ناکام خواهد ماند.
ییرتیجی: اگر ادامه دهید خواهیم گفت سر از تنتان جدا کنند.
                                                             پری بیر و پری ایکی می خواهند بگریزند اما گرفتار سربازان شده اند.
چینلی: وای بر آنهائی که علیه ملک خویش شدند و بر بزرگ خود گستاخی کردند. ببریدشان و بابت این سرکشی در ورودی
         شهر از بلندترین درخت آویزانشان سازید تا درس عبرتی باشد همگان را.

                                                                  دده آشیق ترانه می خواند.
دده: من قورقود دده، آشیق اولین تمامی دوران ها، دعوت شدم به شکارگاهی که تمامی عمرم گریزان بودم از حضور در
      همچون جایی. سر راهم به شکارگاه پری اوچ را دیدم و حکایت او و ملک اوچ را شنیدم. به هوش و درایتشان آفرین
      گفتم، که ملک اوچ انگشتری اش به امانت به پری اوچ سپرده است. آه، با پری اوچ نگفتم ملک اوچ پنهان شده است.
      نگفتم جسد برادرهای ملک اوچ را ناشناسی پیش از دفن نشانش داده. با پری اوچ نگفتم تا خود به زمان مناسب بشنود.
      او کار بزرگی در پیش دارد. ملک اوچ به خواسته ی من پنهان شده و در آن دم موعود باید بیاید و با کمک پری اوچ و
      مردمان کار را تمام نماید. با پری اوچ راهی شکارگاه شدیم دوباره. در راه با جسد بی جان دموشاه و تن لرزان دیرشاه
      روبرو شدیم. چه دلخراش صحنه ای. درس عبرت تاریخ. تمامی آنهائی که در روز توانائی حد و مرزی برای خود و
      خواسته هایشان نشناسند و هر آنچه هوای نفسشان گفت انجام دهند و ایده آل های انسانی را زیر پا بگذارند بی شک 16
      چنین روزی را خواهند دید. ذلیل شده و خوار. رانده شده و بی کس. این دو روزی خود را خدا دانستند و اینک کمترین
      قدرتی حتی برای دورکردن کوچک ترین جانوران موذی و مزاحم ندارند. دیرشاه ترسان و لرزان بود. حقیرترین. نابود.
      پری اوچ پدر را در آغوش گرفت و با او گریه ها سرداد. دیرشاه تا احساس امنیت کرد لب به سخن گشود. گفت من
      نتوانستم دموشاه زخمی را زنده نگاه دارم. کاش من نیز چون او مرگ را پذیرا بودم تا چنین زار و ناتوان و تحقیرشده
      نباشم. او با پری اوچ گفت دخترم من و دموشاه جز برای نابودی خود زندگی نکرده ایم. تمامی کرده های ما برای
      برآوردن خواسته های مغرورانه مان بود. ما فرزندانمان را نیز برای خواهش های درونی خود به راهی هدایتگر شدیم که
      خود می خواستیم. خواسته ما رسیدن به نهایت قدرت و مالکیت بود. ما تمامی هستی را فرمانبر و مطیع می خواستیم و
      این نشد. چه بد کردیم با خودمان و با سرزمینمان و با مردمانمان و با فرزندانمان و با روزگارمان. اوف بر ما. پری اوچ او
      را دلداری ها داد. دیرشاه هر آنچه از مرگ دموشاه به یاد داشت با ما بگفت. او با آخرین کلام جان به جان آفرین تسلیم
      کرد. به هزار ترفند و دلداری پری اوچ را از جسم بی جان آن دو پادشاه مغرور روسیاه دور کردم. اینک من به همراه
      پری اوچ راهی شکارگاهیم. تا چه پیش آید.

                                                                  شکارگاه 3.
چینلی: اینک این دده آشیق. آنهم پری اوچ بانو عروس شاه کبیر. دیگر جشن کامل است و باید که رقص ها نمود و شادکامی
          به جا آورد و پای بکوبید. آی دده آشیق با ترانه های سرمستانه ات شادمان نخواهی کرد؟
ییرتیچی: بی گمان عروس زیبای ما سرور و خرسندی اش از کامیابی هایمان را با عاشق جان رسیده بر لب سهیم خواهد شد.
چینلی: آی مردمان سرزمین های سرسبز بنوشید و پای بکوبید و برقصید. زهی سعادت. زهی خوشوقتی. زهی شادکامی.
ییرتیچی: به گرمای این جسم شعله ور از مستی و می غم را اخگرها خواهیم زد.
چینلی: بگذار غم ها دور شوند. بگذار شادی ها آغوش بازکنند. ما در اوجیم.
ییرتیجی: اوج. آری. آری ما در اوج اوجیم. ما اوج لذتها را تجربه خواهیم کرد به این جشن پر ستاره. آسمان هم با ماه و زهره
             و پروینش با ما در این خوشی شریک گشته.
چینلی: باور کنید در پوست خود نمی گنجم.
ییرتیجی: ما نیز.
چینلی: از بس شادی رفته زیر پوستم تک تک استخوان هایم به رقصند.
ییرتیجی: چه خوشحالم و چه خوشحالیم.
چینلی: وای از خوشی.
ییرتیچی: بانوی اول ما، بی شک شادی تان درونتان را از شوق و شور و شرر انباشته کرده اما شرم اذن نشان دادن سرخوشی
            نمی دهدتان.
پری اوچ: آنها که در رقصند شمارشان کم نیست.
ییرتیجی: با ما همراه شوید تا قسمت مردمان دیدن شادی شما هم باشد ...
پری اوچ: پیش از آن سخنی دارم.
ییرتیجی: به جان و دل گوش خواهیم داد. اول رقص و بعد از آن ...
پری اوچ: پیش از آنکه شادی آغازیم سخنی باید گفته شود.            17
چینلی: بازگویید. بازگویید. به گفته سرورم به جان و دل گوش خواهیم ایستاد تا دانه دانه سخنان گهربارتان را نوش کنیم.
         اینجا کمی شلوغ است بیائید این کنارتر تا در خلوت گفتگو کنیم.
ییرتیچی: چه بالاتر از این که بانوی ما با حرفهای دلنشین سرگرممان کند؟ بازگویید.
پری اوچ: پدرم دیرشاه کجاست؟
چینلی: پیر هست و زود خستگی جانش را آزرده ...
پری اوچ: دموشاه، پدرتان کجاست؟
ییرتیجی: بی شک در این لحظات با دیرشاه کبیر هم سخنند. شاید هم در خفتن.
پری اوچ: خواهرهایم؟ برادرانتان؟ آنها کجایند؟
ییرتیجی: برادرانم؟ یکی با همسرشان سوی شرق رفت به امارت و مرزبانی و دیگری نیز بسوی غرب، او نیز به همراهی
            همسرشان.
پری اوچ: چه تنهائی سنگینی.
ییرتیجی: آری. با این همه، خوشی سرزمین و مردمان دلمان را خوش داشته است.
پری اوچ: مرا نیز سهیم گردانید.
ییرتیجی: تمامی خوشی ما از آن شماست بانوی اول قلبم. بفرمائید رقص و ...
پری اوچ: این انگشتری یادتان هست؟
ییرتیجی: انگشتری؟!
چینلی: لابد همان که داده اید بانو پری اوچ برای روز جشن نگاهدارد تا در انگشتشان فروکنید.
ییرتیجی: آری. همین است. بدهیدش به من تا رسم بجای آورم.
پری اوچ: این انگشتری را شما باید در انگشت خودتتان کنید. هدیه من به شماست.
چینلی: سرورم بی گمان مستی خاطرتان را پریشان کرده، وگرنه چنین سهوی از شما بعید است.
ییرتیجی: امان از شراب و بدمستیه پس مستی. انگشترم را بدهید. تمامی جانم انگشت است این دم، برای در آغوش کشیدن
            عزیزترین هدیه. هدیه ای از محبوبه جان و روحم.
پری اوچ: بگیرید. این انگشتر.
ییرتیجی: هنوز مستم یا اینکه انگشتر اندازه ی انگشت من نیست؟
پری اوچ: پس دهید. خواهمش داد به استاد زبردستی تا اندازه کند.
چینلی: چه فکر خوبی. مبارک است.
پری اوچ: آه، دوست دارم در چنین لحظه شادی بخشی با کشیدن کمان نیاکانی بزممان را شادتر کنید.
ییرتیجی: کمان ...
چینلی: آفرین بر این وقت شناسی بانوی من. کمان نیاکانی باید توسط سرورم ملک شاه کشیده شود.
ییرتیجی: آری. چنین خواهیم کرد. این هم از کمان نیاکانی.
پری اوچ: آفرین بر بازوانتان.
ییرتیجی: آفرین شنیدن از لبهای شما کمال افتخار است بانوی من.
پری اوچ: بدهید تا من از نزدیک کمان نیاکانی را بنگرم.            18
ییرتیجی: شما ای بانوی زیبای من این کمان را در شبی چنین خوش هدیه عاشق ترین عاشق این سرزمین بدانید ...
پری اوچ: چنین باشد. وای بر من. کمان شکست.
ییرتیجی: شکست؟!
چینلی: فدای سرتان.
ییرتیجی: آری، کمان چه ارزشی دارد. غم به دل راه ندهید.
پری اوچ: دده آشیق لطف فرمائید نزدیک تر شوید. خواهشی دارم.
دده آشیق: خواهشتان برآورده خواهد شد.
پری اوچ: می توانید کمان نیاکانی را ترمیم کنید؟ شکسته شد.
دده آشیق: اگر منظورتان کمان نیاکانی است که آن کمان هرگز شکسته نخواهد شد. این را همه می دانند.
پری اوچ: همه می دانند؟ ملک اوچ و مباشرشان نمی دانستد آخر!
دده آشیق: جدا از این، بی گمان این که در دستان شماست کمان نیاکانی نیست.              
ییرتیجی: این چه لافی است بر زبانت ای پیرمرد ...
چینلی: سرورم آرام باشید. چه سعادتی بالاتر از این که دده آشیق کنار ماست، تا با علم ازلی خویش اصل از بدل بازشناسد و
          بازشناساند؟ ما خوشحال و مسرور خواهیم شد اگر شما آنچه فرمودید را اثبات نمائید.
ییرتیجی: من به این ...
چینلی: سرورم گفتم آرام بگیرید.
ییرتیجی: مباشر با من به این گوشه بیا.

چینلی: گفتم آرام بگیر. این چه عکس العملی بود از خود نشان دادی؟ تمامی چشمها بر روی شماست.
ییرتیجی: اگر رازمان فاش شود؟
چینلی: باید از من و خواسته هایم تبعیت کنی مردک. من تو را نیاورده ام کارهایم را خراب کنی. حالا مثل بچه آدمیزاد به جمع
         برخواهی گشت و منتظر اشاره های من خواهی بود. اگر لازم باشد پیرمرد آشیق را خواهی کشت. دقت داشته باش.
         نباید اشتباهی در کارت باشد.برویم.
ییرتیجی: من ...
چینلی: تو و خفگی محض. راه بیفت الدنگ. راه بیفت و به خودت اعتماد داشته باش.

دده آشیق: ملک اوچ، بی گمان شنیده ای هر که بتواند کمان نیاکانی را بکشد شاه خواهد شد؟ شنیده ای و با آن کمان بدل
             انجامش هم داده ای. اینک در برابر چشم مردمان و سرداران باید بتوانی این کمان را بکشی. کمان اصل.
ییرتیجی: کمان را به من دهید.
دده آشیق. ما منتظریم. این کمان و این شما.
چینلی: پیش از کشیده شدن کمان با همه بگویم اگر ملک اوچ نتواند کمان را بکشد، بر فرض، باز او شاه است. ساکت بمانید
          و به سخنانم گوش فرادهید. در این لحظات حساس تاریخ ساز دو برادر بزرگتر ملک اوچ برای انجام امور ملک داری
          راهی شرق و غرب شده اند و تنها اوست که می تواند این کشتی را در امواج توفانی روزگارمان به ساحل نجات   19
          برساند. حال حتی اگر او نتواند کمان را بکشد چاره ای جز پذیرفتم شاهی او نیست. هر ملکی باید شاهی قدرقدرت
          داشته باشد و بی شک ملک اوچ توان گرداندن امور مملکت بزرگ ما را داراست.
ییرتیجی: با این سخنان دیگر نیازی نیست من کمان را امتحان کنم.
چینلی: هر چه خواست سرورم باشد همان خواهد شد. همه گوش فرادهید، سرورم ملک اوچ شاه نخواستند کمان نیاکانی را
          بکشند. ساکت بمانید و گوش دهید، این رسم جدیدی خواهد بود از ما برای آیندگانمان. کمان دیگر توسط هیچ
          شاهی کشیده نخواهد شد.
                                                                  دده آشیق بر سازش زخمه می زند.
                                                                  ملک اوچ وارد می شود.
ملک اوچ: من اما کمان را خواهم کشید.
ییرتیجی: تو کیستی؟
ملک اوچ: آنکه کمان نیاکانی را خواهد کشید تا روشنی خورشیدی باشد برای روسیاه کردن تاریکی. ( کمان را می کشد).
پری اوچ: او را بگیرید. مگذارید فرار کند. آن دغلکار زشت کردار نتوانست کمان را بکشد و پا به فرار گذاشت. بگیرید این
            ملعون پلیدی زاد را.
ملک اوچ: این ساحر چینی را هم بگیرید و در سیاهچال اندازید.
چینلی: پیروزی هرگز از آن شما نخواهد شد.
ملک اوچ: این انگشتری در اصل از آن من بود. دروغگو نتوانست در انگشت کند. اینک رسوا شد. تو نیز رسوا شدی ساحر.
                                                                  ملک اوچ انگشتر را در انگشت می کند.

دده: من قورقود دده، آشیق اولین تمامی دوران ها، ملک اوچ را با پری اوچ بر سفره عقد نشاندم. آنها سالیان سال به خوشی و
       خرمی زندگی کردند. با آمدن ایلچی از کشور چین به اجبار ساحر چینی آزاد شد تا به مملکت خود برگردد. مردمان اما
       همچنان گندم کاشتند تا نان بپزند برای دوام زندگی و عشق و فرزند، و شمشیر ساختند تا حافظ سرزمین هایشان باشد
       از هجوم و دغل کاری و دزدی و عناد و زشتی.
                                                                                                                               
                                                                                      پایان
                                                                                 1402.08.07
                                                                                  علی قبچاق
                                                                   آس اولدوز. آس اوربایجان. اورآنا.




            20

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد