تابلو 1 : استودیوی ضبط برنامه . پس از جنگ ایران و عراق .
یک : آماده هستین ؟
دو : در خدمتم .
یک : شما همیشه الگو هستین تو آمادگی و ...
دو : ضبط که نمیشه ؟
یک : هنوز نه .
دو : قرار بود از باکری ها بگیم نه ؟
یک : یک دو سه . بریم .
دو : حرف زدن از باکری ها سخته .
یک : متوجه م .
دو : از کجا شروع کنم ؟
یک : از تولدشون .
دو : باکری ها تو میاندوآب آذربایجان دنیا اومده بودن ، مادرشون فوت کرده بوده ، پدرشون تو اورمیه ...
یک : رضائیه اون زمان ...
دو : بعله . اونجا درس خوندن و بزرگ شدن تا رسیدن به دستگیری علی و اعدام شدنش توسط رژیم پهلوی .
تابلو 2 : کوچه ای در تهران . سال ۱۳۵۰ .
یک و دو هفت تیر بدست وارد کوچه می شوند . دنبال کسی می گردند .
یک : خودم دیدم اومد اینطرف .
دو : پس کو ؟
یک : مواظب باش ، گفتن خطرناکه .
دو : نترس اسلحه داریم .
یک : گفتن باید ازشون ترسید .
دو : اون باید بترسه که ترسیده و قایم شده .
یک : کمین کرده باشه چی ؟
دو : اینقدر آیه یاس نخون بینم . انگار کسی اونجاهاست .
یک : ایست .
دو : کی اونجاست ؟
یک : نترس کاریت نداریم اگه خودت بیای بیرون و تسلیم بشی ...
دو : ما مسلحیم .
یک : بیا بیرون .
دو : د لامصب بیا بیرون .
یک : تا سه می شمرم . یک ...
دو : سه رو گفتی شلیک کن . دوباره بشمر .
یک : یک دو سه .
با صدای شلیک گلوله علی که در حال فرار است تیر خورده ، می افتد و
کاغذهایی که در دست دارد در هوا پخش می شود .
دو : ببین کارتی چیزی نداره ؟
یک : صبر کن خوب بگردمش .
دو : حالا مرده یا نه ؟
یک : کاش مرده بود . راحت تر می تونستم بهش نزدیک بشم ؟
دو : من از مرده ها بیشتر می ترسم .
یک : تو که دم می زدی افسرای شاهنشاهی از هیچی نمی ترسن ؟ چی شد پس ! 1
دو : من فقط از مرده می ترسم .
یک : اینا زنده شون بیشتر ترس داره . این یکی با گلوله ما نمرد . باید بره زندان . کمش باید اعدام بشه .
دو : بالاخره چیزی پیدا کردی یا نه ؟
یک : اینم کارت دانشجوییش . بخون .
تصویر . علی و رضا باکری دستگیر شده ، دادگاهی می شوند .
مهدی نوجوان کاغذهایی را از روی زمین جمع می کند .
مهدی نوجوان ( رو به تماشاگران ) : برادرم علی باکری .
تابلو 3 : قمارخانه ای در تبریز . سال ۱۳۵۶ .
یک و دو پشت میزی نشسته اند و ورق بازی می کنند .
یک : وقتی ازت بردم حالت جا میاد .
دو : خوشم میاد هیچوقت کم نمیاری ، لافت براهه .
یک : نه خوب راه افتادی .
دو : حالا کجاش رو دیدی . اینم از این کارت .
یک : آبجو بیار .
دو : بیار که جوش آورد .
یک : نه انگار امروز روز ما نیست کلن .
دو : اینم به سلامتی تو .
سه وارد می شود .
سه : تو که اینقده با سلامتی این و اون حال میای فکر سلامتی بچه ی خودتم باش ، آخه ناسلامتی تب داره خفه ش می کنه . به تو هم میگن مرد !
دو : کی راهت داد اینجا ؟
سه : کل دنیام جلوم واییستاده بود میومدم تو ...
دو : برو خونه . منم الان میام .
سه : مرد بچه ت داره میسوزه تو تب ...
دو : گفتم میام .
سه : خدا رو شکر بردی . پاشو بریم جان صمد . بخدا نرسی تب خفه ش ...
دو : بردم تکمیل شه میام .
سه : سر قبرش ؟!
دو : زبونت رو گاز بگیر زن .
سه : صمد داره جان می ده مرد . جونم به جونش بسته ست . بچه م داره می میره . می فهمی ؟
دو : قمار قانون خودش رو داره . وسط بازی نمیشه پاشد .
سه : همیشه باختی . به درک . یه بار دست پر بیای خونه آسمون میاد زمین ؟
دو : گفتم برو خونه .
سه : ده بی دین بی ایمان بی ...
دو : برو خونه می گم .
سه : بزن . بکش . غیرتت رو نشون بده . بزن . بزن اما باهام بیا . باهام بیا خونه . صمد داره می میره مرد . بزن . بازم بزن . بزن اما باهام بیا خونه .
دستت رو می بوسم . پاهات رو می بوسم . بزن اما بیا خونه . صمدم رو ببر مریضخونه . ببر دکتر . بزن مرد بزن .
یک : خانوم شما برین . گفت میام .
سه : برم شما خدانشناسها دوباره بکشینش قمار ببازه ؟
یک : خودش اومده قمارخونه من چکاره م !
دو : ( به یک ) تو دخالت نکن . ( به سه ) بگیر اینم پول . با ننه ت ببر دکتر . منم میام . برو تا آتیشت نزدم .
سه : خدا آتش بزنه همه ی قمارخونه های دنیا رو .
تصویر مهدی بر پرده . کوکتل مولوتف می اندازد و مغازه ای را آتش می زند . 2
مغازه های عرق فروشی تبریز در آتش می سوزند . مهدی زنی را از درون آتش
بیرون می کشد . زن زنده است . مهدی به سجده می افتد .
تابلو 4 : محوطه نگهبانی دور پادگان لشگر ۶۴ رضائیه . سال ۱۳۵۸ .
دو : انقلاب که پیروز شد فرمانده تیپ مهاباد سرگرد عباسی بود ، کُرد و دموکرات ، پادگان رو بدون درگیری به کردا سپرد . تا نگهبانای پادگان به
خودشون بیان و پلکی بزنن تیپ از سلاح و مهمات خالی شد . منم اونجا بودم .
یک : مگه مهابادم خدمت کردی تو ؟
دو : یه جورایی بودم خب . حالا نوبت پادگان رضائیه ست . باید بجنبی ...
یک : نگهبان پادگان لشگر فقط من نیستم که ...
دو : تو به اونای دیگه چکار داری . تو هم مثل من کردی . می دونی اگه دموکراتا برا ماها خودمختاری بگیرن چی می شه ؟ غوغا می شه . اگه امروز
یه قدم به نفع حزب برداری فردا می شی فرماندار شهر خودت . اصلا چرا بری اونجا ، بمون همینجا بشو فرماندار . از همین بغل ، از این سر
دانشکده بگیر برو تا بند به اسمت می کنن . این پادگان بیفته دست ماها تمومه .
یک : افتادنش به همین راحتیام نیست . دولت اجازه نمی ده که ...
دو : مام برا خودمون دولت تشکیل می دیم ، عراقم از ما پشتیبانی کرده . اصلا حرف حرف اینجا نیست که . کل شهرهای کردستان ناامن شدن .
همه دست حزبه . کردستان که هیچ کل اشنویه و بوکان و سردشت و نقده و پیرانشهر ...
یک : مگه دموکراتا تو جنگ نقده شکست نخوردن ؟
دو : خب اگه همه ی کردای نقده اسلحه برداشته بودن الان اونجام مال کردا بود . حالام چیزی نشده . پادگان رضائیه رو بگیریم دوباره می ریم سراغ
نقده . بعدشم سراغ تک تک شهرای آذربایجان غربی . شایدم شرقی . میگن اسرائیلیا تا قزوین رو بخشیدن به کردا .
یک : اونا چکاره ان ؟
دو : منم مثل تو ، نمی دونم . فقط می دونم اینجا باید بیفته دست ماها .
یک : گرفتن اینجا اینقدرام آسون نیست . چند وقت پیش دموکراتا حمله کردن اما ...
دو : برا همینه من اینجام . این بار عملیات از داخل شروع می شه .
یک : چند نفریم مگه ؟
دو : با این چیزا کاریت نباشه . منتظر بمون تا خبرت کنم . شبی که همه ی بچه های ما نگهبان دور پادگان شدن عملیات شروع می شه . فقط
کسی بهت شک نکنه ها . بفهمن اعدام شدی رفتی اون دنیا ...
یک : حواسم هست .
دو : اونا کی ان رفتن تو اون برجک ؟
یک : هر شب میان .
دو : افسرن ؟
یک : یکی فرمانده پادگان باید باشه اما اون یکی ارتشی نیست انگار ...
دو : نمی دونی کیه ؟
یک : هر شب میان . قیافه شون رو دیدم از نزدیک . یه بار شنیدم فرمانده پادگان به اون یکی گفت شهردار ...
دو : شهردار ؟
یک : می شناسیش ؟
دو : برم ببینم کی ان ...
تصویر مهدی بر پرده . مهدی با یک افسر ارتشی درون برجک نگهبانی گفتگو
می کند . مواظب اطراف هستند .
دو می رود دوری می زند ، برمی گردد .
یک : کی ان ؟ شناختیشون ؟
دو : تا اینا هستن پادگان لشگر ۶۴ سقوط نمی کنه .
تابلو 5 : اتاقی فکسنی و کوچک در اورمیه . سال ۱۳۵۹ . 3
دو و سه دور کرسی نشسته اند .
سه : پاییزه سردیه . زمستون داره از راه می رسه .
دو : بدجوری بارون میاد . ابرا سیاه سیاه . مثل روزگار ما فقرا .
سه : هنوز وسطای پاییزه ، خدا به دادمون برسه تو چله زمستون .
دو : خدام ما فقیر فقرا رو از یاد برده .
سه : کفر نگو مرد . خدا خوشش نمیاد .
دو : کاشگی به جای خوش اومدن و نیومدنش یه بشکه نفت می فرستاد دم در خونه مون .
سه : تو بی عقلی کردی داروندارت رو دادی دست سیا از خدا بی خبر نفت نگرفتی اون چکار کنه ؟
دو : تو قمار می برد بیشتر می داد بهمون پولدارمون می کردم هم این حرفا رو می زدی زن ؟
سه : بزک نمیر بهار میاد ...
دو : نباخته بود الان بهترین نقطه اورمو برات خونه خریده بودم .
سه : طرفای دخترخاله اینا ؟
دو : زن اونجا همچین جای خوبیم نیست . می بردمت دانشکده . یه خونه می گرفتم اندازه یه باغ . یه بار با سیا رفته بودیم هرس درختای یه خونه
اونجاها . بگو قصر . سیب و هلو و شفتالو و آلو و گیلاس . پر بود از درختای جورواجور . یه نمونه کوچولو از باغات اورمو . گوش کن از خونه
بگم برات . یه پذیرایی داشت اندازه میدون فوتبال . هر کدوم از چلچراغاش اندازه خونه ی ما . از پشت پنجره دیدم . گفتم سیا اینام زندگی
میکنن مام مثلا . گفت آی گه بگیره زندگی ماها رو . گفت یه بار تو قمار ببرم میام اینجاها خونه می گیرم . بهش گفتم دست منم بگیر .
بهم گفت رفیق برا اینجور زموناست خب ، منتهی اگه دستم خالی نبود یه کاری هم برا تو می کردم . گفتم هر چی دارم می دم بهت . گفت
این بار منم به شانس تو ورق می گیرم از ورق . اگه برده بود الان خونه مون طرفای دانشکده بود . یه خونه ی بزرگ ویلایی . درندشت و زیبا .
با ده بیست تا فواره و حوض و باغ و درخت . درختای سیبش رو خودم هرس می کردم . نه که کار کنم ها . برا تفریح . برا اینکه یادم نره چه
روزگار بدی داشتیم . برا ...
سه : یا ابوالفضل ...
دو : چته زن . نذار تو خیالاتمون هم حال کنیم ها ...
سه : پاشو مرد . آب خونه رو گرفت .
دو : آب ؟!
سه : وای که بدبخت شدیم .
دو : آب کوچه ست . راهش سد شده اومده داخل خونه ها .
سه : یه کاری بکن خب .
دو : چکار کنم مثلا ؟ نه بیلی نه کلنگی . دست تنها چکار کنم .
سه : حالا از رو کرسی بیا پایین برو تو کوچه . خونه همسایه ها رو هم آب گرفته حتما . با اونا ...
دو : اونام نمی تونن کاری بکنن . لودر می خواد . وظیفه ی شهرداری هست این کارا .
سه : پس کجا مرده شهردار و آدماش ؟ آخه این چه شهرداریه که ما داریم نمی یاد یه سری بهمون بزنه ببینه چه می کشیم .
دو : الان تو خونه ی دانشکده ش لم داده به مبل و داره سیب پوست می کنه برا خانومش لابد .
تصویر مهدی بر پرده . زیر باران شدید با بیلی در دست توی کوچه راه آب را
بازمی کند .
تابلو 6 : دفتر ازدواج و طلاق در اورمیه . سال ۱۳۵۹ .
سه : فکر کردی می بخشم بهت ؟
دو : کی گفت ببخشی ! همه ش رو می دم بهت فقط دست از سرم بردار .
سه : ترسو .
دو : جنگ شده جنگ . می فهمی جنگ یعنی چی ؟
سه : ترسو نبودی در نمی رفتی .
دو : بمونم بفرستنم جنوب .
سه : ترسوها رو اونجاها راه نمی دن . 4
دو : ببین خانوم من خدمت برو نیستم .
سه : بله بابا جان فرماندارتون از فرمانده لشگر قول گرفته بود بچه ی درس خونده ش با درجه ی ستوانی بره فرمانده یه گروهانی چیزی بشه اما از
شانس بدتتون انقلاب شد و جنگ شد و ...
دو : خیلی خب حالا ، شغل بابام رو نگو ...
سه : نترس کسی گوش نمی ده .
دو : فکر کردی برم خدمت زنده می مونم تو این اوضاع جنگی ؟
سه : مگه تو چشم سیاه تر از بقیه ای ؟ برادر منم سربازه ...
دو : بقیه دوست دارن بمیرن به من چه آخه .
سه : مگه تو با نون این خاک بزرگ نشدی حالا داری بهش پشت می کنی ؟
دو : اونقدر شعار تو این یکی دو سال شنیدم داره حالم از حرفات به هم می خوره .
سه : تو تصمیمت رو گرفتی . این حرفا بهونه ست .
دو : دقیقا .
سه : فراری بدبخت ...
دو : حق و حقوق تو رو که دارم می دم ، چکار داری به من . طلاقت می دم تمام . خونه ی دانشکده م مال تو . می رم ترکیه ، از اونجام آلمان ،
شایدم فرانسه . می رم زندگی کنم .
سه : آره خب برو . لیاقت تو همون دخترای خارجین ...
دو : چند بار التماست کردم ، چند بار گفتم تو هم بیا . بازم می گم . الانم برای بار آخر بهت می گم بیا بریم با هم ...
سه : من نمی تونم از خونواده م بگذرم . از خاکم . از ...
دو : پس بمون و بمیر .
صدای آژیر قرمز . یک و سه به بیرون فرار می کنند .
مهدی همراه با همسرش وارد دفتر می شوند .
مهدی : تا یک ساعت دیگه عازم جبهه م . هنوزم می خوای باهام ازدواج کنی ؟
همسر باکری : کاش جهاد برای زنها حرام نبود .
تابلو 7 : اسکله ماهشهر . سال ۱۳۵۹ .
دو : فامیلیت چیه حالا ؟
یک : شفیع زاده .
دو : رفیقت چی ؟
یک : آقا مهدی ؟ باکری .
دو : این چیه ؟
مهدی : اصول دین می پرسی ؟!
دو : باید بدونم چی بار لنجم می کنم یا نه !
یک : این که وزنی نداره ...
دو : بازش کن بینم چیه .
مهدی : این محرمانه ست .
دو : پس لنج بی لنج کا .
یک : بیا نگاش کن . فقط صدات درنیاد .
دو : مرد ناحسابی ما با این لنج تانک و هلی کوپتر و نفربر بردیم آبادان تو الان داری یه خمپاره ۱۲۰ رو محرمانه ش می کنی !؟
یک : چی بردی با لنج ؟
دو : خب حق داری تعجب کنی . مال کجایی ؟
یک : آذربایجان .
دو : خب همینه . آبادانی نیستی با روحیات ما آشنا باشی . اینا که گفتم چیزی نیست ، پیش بیاد عین ناوهای هواپیما بر فانتوم باهاش می برم .
یک : حالا تو لطف کن ما رو ببر . 5
دو : برا چی می رین ؟
یک : مهمونی دعوتیم . چه سوالیه آخه این !
دو : آخه اگه برا جنگ می رین آذربایجان کجا آبادان کجا ؟!
یک : ایرانی باشی فرقی برات نداره کدوم قسمتش تو خطره ، نباشی توضیحش سخته .
دو : باشه حالا اخمات نره تو هم . میگم این رفیقت چند روزه نخوابیده ؟
یک : خواب نیست . یه کم حوصله نداره . کم حرفم هست بنده خدا .
دو : برا همین جورش رو تو داری می کشی .
یک : بالاخره ما رو می بری یا نه ؟
دو : اینریختی که نمی شه .
یک : کدوم ریختی ؟
دو : این لنج پر از آرده . مردم ماهشهرم گشنه . هموطنتن دیگه .
یک : خب ؟
دو : خب به جمالت کا . اول باید کیسه ها خالی بشن بتونم شماها رو سوار کنم .
یک : خب کارگر صدا کن خالیش کنن .
دو : یه نگاه به اسکله بنداز ببین احدالناسی جمب می خوره اصلن اینورا ؟
یک : یعنی که ...
دو : خود دانید . هر که پر طاووس خواهد جور هندوستان کشد کا .
مهدی : چقدر طول می کشه اینا رو خالی کنیم ؟
دو : با این تعداد خیلی زرنگ باشین ده روز .
یک : وقت نداریم . باید زودتر بریم .
دو : ببین کا جادهی آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته ست . عراقیها حتی از بهمنشیر عبور کردن . یعنی کسی از راه خشکی نمیتونه عبور
کنه . تنها راه یا پرواز با هلیکوپتره یا گذر از آب بهمنشیره با این لنج ، که از راه بهمنشیر بریم آبادان . یا علی ؟!
مهدی همراه با دیگر همرزمان در حال خالی کردن کیسه های آرد .
تابلو 8 : تصاویر مختلفی از مهدی و حمید در جبهه .
تابلو 9 : استودیوی ضبط برنامه . پس از جنگ ایران و عراق .
دو : کجا بودیم ؟
یک : جاییکه آقا مهدی با مدرک مهندسی شهرداری اورمو رو ول کردن و با شفیع زاده بصورت ناشناس رفتن آبادان .
دو : شهید شفیع زاده بعدها فرمانده توپخانهی نیروی زمینی سپاه شد . اون دو تا با همان خمپارهی 120 رفتن آبادان . خودشان میگفتند دو روز
طول کشید تا آن کیسهها را از لنج خالی کنند . رفتند جبههی فیاضیه . شفیع زاده شد دیدهبان و مهدی شد مسئول قبضه . سهمیهی هر
روزشان فقط سه گلوله بود . بیشتر نداشتند . در شکستن حصر آبادان ما در خط دارخوین و محمدیه یک گردان تشکیل دادیم ، با سیصد و
پنجاه نفر نیرو ، برای اولین عملیات . بعد از عملیات تیپهامون رو تشکیل دادیم . یکی از آن تیپها تیپ 8 نجف اشرف بود .
یک : به فرماندهی شما ، سرادر احمد کاظمی ...
دو : و قائم مقامی مهدی ، که در عملیات بعدی در آزاد سازی بستان و اواخر سال شصت نقش مهمی داشت . همینطور در فتحالمبین ، که مهدی
در آن خوش درخشید . عملیات فتحالمبین عملیات بزرگ و درخشانی بود ، که از چند سمت شکل گرفت . یک طرف این عملیات در غرب
شهر دزفول و رود کرخه بود به فرماندهی حسین خرازی . محور شمالی دست قاسم سلیمانی بود و تیپش 41 ثارالله . این طرفتر دست احمد
متوسلیان بود و تیپش 27 حضرت رسول . جنوبیترین محور فتحالمبین تنگهیی بود به نام رقابیه و تنگهیی دیگر به نام زلیجان ، که جهاد
جادهیی روی آن زد تا تیپ 8 نجف اشرف دورش بزنه و عمل کنه . فرمانده آن یگانی که باید میرفت عراقیها را از تنگهی رقابیه دور میزد
مهدی بود . اول نیروهای پیادهی تیپ نجف و پشت سرشان واحدهای مکانیزه ارتش . کار سخت و پیچیدهیی بود . باید میرفتند عراقیها
رو دور میزدند تا تک اصلی شروع بشه . حسین خرازی از محور شمالی رفت عین خوش را بست ، مهدی هم از محور جنوبی تنگهی رقابیه رو
، با یک فاصلهی صد کیلومتری ، طوری که عراقیها غافلگیر شدند . اوج نبوغ مهدی و حسین تو این عملیات نمود داشت . عراقیها حتی
خوابش رو هم نمیدیدند که جوانهای ایرانی اینطور غافلگیرشون کنند و محاصره بشن . اوج افتخار و خوشحالی ما وقتی بود که رفتیم به 6
مهدی خبر دادیم شده فرمانده لشکر عاشورا . خیلیا بودن نمی خواستن مهدی فرمانده بشه . بعضی ها می گفتن مهدی صلاحیت نداره .
تصاویری از فرماندهان جنگ که در مورد صلاحیت و عدم صلاحیت باکری ها حرف
می زنند .
یک : گزینه های دیگه ای هم بود ؟
دو : فرمانده لشکر عاشورا شدن کار کوچکی نبود . لشکری که از قدرتمندترین لشکرهای خط شکن در سختترین عملیاتهای بعد ما بود . به
خصوص در خیبر و آن پیشروی در دجله و فرات و جنگ تن به تن و برگشت به جزایر مجنون . لشکر جالبی بود . بیسیم چی ها همه تورکی
صحبت می کردن . نه عراقی ها حالیشون می شد نه خودی ها . محرمانه ی محرمانه . برا همین عملیاتا لو نمی رفت . مجنون جزیره مهدی بود
، مثل پل شیتات که پل حمید شد . مجنون بود که مهدی و حمید و زینالدین و بقیه اومدن در خط مقدم و دوش به دوش نیروهاشون با
عراقی ها جنگیدند . مجنون جنون جنگ بود .
تصاویر مختلفی از مهدی در جبهه .
مهدی : همه برادران تصمیم خود رو گرفتهان ، اما من سختی عملیات رو دوباره تاکید میکنم . شما باید مثل حضرت ابراهیم علیه السلام باشین که
رحمت خدا شامل حالش شد ، مثل ایشون در آتش برید . خداوند اگه مصلحت بدونه به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد .
تصاویر مختلفی از جبهه .
دو : فقط یک پل جزیره را وصل میکرد به منطقهیی که میرفت به طلائیه و تنومه . دشمن تمام تانکهاش را به ستون کرده بود تا برن جزایر رو
پس بگیرن . در مدتی کمتر از هفتاد و دو ساعت بیش از یک میلیون گلوله تو مجنون منفجر شد .
تصاویر مختلفی از جبهه .
مهدی : هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما خواهد کرد . اگه از یه دسته بیست و دو نفری ، یه نفر بمونه باید همون یه نفر
مقاومت کنه ، اگه فرمانده شما شهید شد نگید فرمانده نداریم و نجنگیم ، این وسوسه شیطان هست ، فرمانده اصلی ما خدا و امام زمان
عجل الله تعالی فرجه الشریف هستند ، اصل اونا هستن و ما موقت هستیم ، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدون جنگ . وظیفه ما
مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است .
تصاویر مختلفی از جبهه .
دو : همه چیز علیه ما بود . هلیکوپتر ، هواپیما ، توپخانه ، همه و همه . از زمین و آسمون آتش میبارید . روز دوم فشار سختی به حمید و به پل
شیتات آوردند . میخواستند پل رو از حمید بگیرند و اون نمیگذاشت ، چند بار گرفتند و حمید باز پسش گرفت . روز سوم یا چهارم بود که
عراق خیلی آتش ریخت روی جزیره ، از طرف طلائیه ، طوری که همت و چند نفر از فرماندههای دیگه مجبور شدند بیان جزیره پیش ما .
اون جا دیگه فرمانده و غیر فرمانده نداشت . هر کس هر سلاحی دستش رسید برداشت جنگید . مهدی تیربار برداشت ، من و شهید همت
آرپی جی تا بریم به عنوان نفر بجنگیم . به مهدی گفتم این طوری فایده نداره ، باید یکی از ما بره پیش حمید ، گفتم من میرم پیش حمید .
رفتم . تا من رو دید خندید . گفت نه خبر ؟ دیدم خط را نمی شه نگه داشت . عراقیها رو میدیدیم و آتش رو ، بچههای خودمون رو ، شهید و
زخمی . مهمات ته کشیده بود . داشتند با چنگ و دندان خطشان رو نگه میداشتند . اگه اونجا رو از دست میدادیم سرتاسر کانال میافتاد
چنگ عراقی ها و بعد هم پل و جزیره ، تانکها خودشان رو میرسوندن به جزیره و جزیره میشد یه جهنم واقعی از آتش . مرتب به پشت خط
خودمان نگاه میکردیم ببینیم کی کمک میرسه ، دیگه نه نیرو میتونست برسه ، نه آتش مقابله داشتیم ، نه راهی برای رسیدن مهمات به
خط . درست همونی که حمید حدس زده بود . با مهدی سر اینکه پشتیبانی با خود لشکر نیست و با هلی کوپتر و قایقهای دیگه ست بحثش
شده بود . دلخور بود . راست گفته بود . جلو تانکهای عراقی بود و پشت سر فقط آب .
مهدی : حمید حمید مهدی .
حمید : به گوشم مهدی جان .
مهدی : حمید جان چه خبر ؟
حمید : سلامتی . فقط اگه تونستی برامون خمپاره بفرست .
مهدی : سعی می کنم . ببین حمید جان جاده رو ببند عراقی یا نتونن بیان .
حمید : بسته م . آرپی چی می خوام . خمپاره می خوام .
مهدی : پشتیبانی سخته . همه جا آب ...
حمید : مهدی جان گفته بودم که ...
مهدی : الان موقع این حرفا نیست برادر من . باید واییستی بجنگی . اونا اگه پل رو بگیرن و تانکهاشون جلو بیان فاتحه چند لشگر خونده ست .
حمید : مهدی جان با کلاشینکف که نمیشه جلو تانک ایستاد . 7
مهدی : باید واییستی حمید .
حمید : بچه ها دارن یکی یکی پر می کشن مهدی .
مهدی : اجرشون با خدا . تو فقط واییستا و بجنگ .
حمید : گلوله کلاشینکف تمومه مهدی جان چکار کنم برادر من ؟
مهدی : بجنگ حمید . بجنگ .
حمید : فقط نفر دارم . نه گلوله نه تفنگ نه هیچ چیز دیگه . دست خالی چکار کنم ؟ گلوله بفرست ، خمپاره ، آرپی چی ، با چی بجنگم مهدی ...
مهدی : با سنگ بجنگ . با سنگ . دست خالی . فقط برنگرد عقب . برگردی تارومار می شن بچه ها .
حمید : دیگه نفرم ندارم مهدی جان . تنهام . تنها . چکار کنم ؟
مهدی : باید بجنگی حمید ، باید بجنگی . می فهمی ؟ تارومار نشدن چند لشکر بستگی داره به موندن تو . باید واییستی حمید . بفهم حمید جان
، بفهم چی می گم برادر من . بفهم .
حمید : واییستادم مهدی جان واییستادم فرمانده واییستادم برادر .
مهدی : بجنگ داداش من . بجنگ . بجنگ حمید من بجنگ . فقط برنگرد عقب . بجنگ حمید جان . بجنگ .
حمید : ...
مهدی : حمید حمید مهدی ...
حمید و افرادش یکی یکی می افتند .
دو : نشسته بودم کنار حمید . دیگه چیزی برای جنگیدن نبود . هیچی . داشتم نگاش می کردم . نه اون حرفی برای گفتن داشت نه من . داشتم
نگاش می کردم . داشت تانگای عراقی رو نگاه می کرد که می اومدن جلو . خمپاره شصتی اومد خورد کنارمون . دیدم حمید افتاد . دیدم
ترکش اومد خورد به گلوش . دیدم خون از سرش جوشید روی خاک . دیدم خون راه باز کرد اومد جلو . دیدم دارم صداش میزنم حمید .
حمید . حمید . دیدم خودم هم ترکش خوردهام . حمید روی پل شیتات شهید شد . وقتی گفتم باید جسد حمید رو برگردونیم عقب ، مهدی
گفت می شه همه رو آورد ؟ گفتم نه گفت اگه جنازهی همه رو آوردیم میریم حمید رو هم میآریم . نذاشت حمید را بیارن . نذاشت . گاهی
فکر می کنم رزمنده واقعی همت بود و مهدی .
حمید و افرادش ، در مکانی لامکان به نماز ایستاده اند .
دو : ده بیست روز بعد مهدی رو برداشتم بردم به منطقهای تو جفیر ، که مثلا دلداریاش بدم ، بگم زیاد ناراحت نباش و از همین حرفها . سرمای
جزیره بدجوری استخونای مهدی رو به درد آورده بود . کمر و پاهاش خیلی درد میکردن . اینا رو وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند ، چوب
ریخت داخلش ، آتشش زد ، رفت نشست کنارش . لبخند زد . گفت آخیش . گفتم چرا نمیری استراحت کنی ؟
مهدی : پس این چیه ؟
دو : این جا نه .
مهدی : نگران نباش .
دو : نگرانش بودم . درست حدس زده بود . نگران خودش و احسان و آسیه ی حمید و همسرش و بعد هم خود حمید ، که مهدی نذاشت بریم
بیاریمش و حالا شاید سکوتی که کرده بود به عذاب وجدان و خیلی چیزهای دیگه ربط داشت . گفتم استراحت بهونه است . به خاطر مراسم
حمید میگم . نمیخوای بری مراسمش ...
مهدی : لازم نیست . بچهها همه هستن .
دو : لازم نیست یا نمیتونی بری ؟
مهدی : نمیتونم .
دو : چرا آخه ؟
مهدی : نمیتونم به چشم پدر و مادرایی نگاه کنم که بچههاشون توی لشکر من بودهان و این طور گم شدهان .
دو : تقصیر تو نبوده ...
مهدی : شاید بوده شاید نه ، اما دلیل نمیشه یادم بره اونا بچههاشون رو سپرده بودن دست من .
دو : اونا خودشون اومدن جبهه .
مهدی : اما من فرماندهشونم . 8
دو : داری خودت رو اذیت می کنی .
مهدی : اگه همه چیز عملیات دست خودمون بود ، اگه هلی کوپتر و قایق داشتیم شرمنده هیچ پدر و مادری نبودم .
دو : حمیدم خب از توست . اونم بینشونه ، اونم موند اونجا پیش بچههای دیگه .
مهدی : خوش به حال حمید .
دو : صداش لرزید وقتی از حمید حرف زد ، اما از خودش که گفت ، صداش اصلا نلرزید . گفت دعا کن منم برم ، مثل حمید ، بینشان بینشان .
نمی خوام بیشتر از این خجالت زده پدر مادرا باشم . با چه رویی بمونم وقتی قول داده بودم راه کربلا رو باز می کنیم . وقتی نتونستیم . وقتی
همه رفتن و پر کشیدن . نمی تونم دیگه . نمی تونم احمد جان نمی تونم .
تصاویر مختلفی از جبهه .
مهدی : برادران ! خدا رو از یاد نبرین . نام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو زمزمه کنین . دعا کنین که کار ما برای خدا باشه .
تصاویر مختلفی از جبهه .
دو : همه ی بچه ها رو برادر خودش می دونست . حمید هنوز که هنوزه مفقودالاثره . حمید بازوی راست مهدی بود . هیچ کس بیشتر از مهدی
دوستش نداشت . با این حال نخواست ، نتونست ، نذاشت کسی اون رو بدون بقیه بیاره . شاید به همین دلیل بود طاقت نیاورد و سال بعد توی
بدر و با لشکر خودش رفت عملیات تا از عزیزش عقب نمونه .
تصاویر مختلفی از جبهه .
مهدی : تا موقعی که دستور حمله داده نشده کسی تیراندازی نکنه . حتی اگه مجروح شد سکوت کنه ، دندونا رو به هم بفشاره و فریاد نکنه . با هر
رگبارتون سبحانالله بگین . خسته نشین . بعد از هر درگیری و عملیات ، شهدا و مجروحین رو تخلیه کنین ، بعد با سازماندهی مجدد کار
رو ادامه بدین . حداکثر استفاده از وسایل را بکنین . اگه این پارو بشکنه ، به جای آن پاروی دیگه ای وجود نداره . با همین قایقها باید
عملیات کنیم . لباس های غواصی رو خوب نگهداری کنین . یک ساله دنبال این امکانات هستیم .
تصاویر مختلفی از جبهه .
دو : مهدی و لشکرش از موفقترینهای بدر بودند که از شرق دجله عبور کردن رفتن به غرب دجله . خود مهدی از دجله گذشت رفت یک هفتهی
تمام کنار دجله و در تقاطع رود فرات و دجله دوش به دوش بچه هاش جنگید ، تا این که حجم آتش روی غرب دجله و روی نیروی لشکر
عاشورا و روی مهدی زیاد شد .
دو : مهدی مهدی احمد .
مهدی : جانم احمد جان ، جانم .
دو : مهدی جان اوضاع خوب نیست برگرد عقب .
مهدی : احمد جان تو بیا اینجا . خیلی قشنگه اینجا ، خیلی . همیشه هم پیش همیم .
دو : فهمیده بود داره می ره . بهم گفت بیا اینجا برا همیشه پیش هم باشیم . بعدش تیر خورد . گذاشته بودنش رو قایق بیارنش عقب . وقتی مهدی
زخمی رو با قایق و از روی دجله برمیگردوندن یه آرپیجی اومد قطعه قطعهاش کرد . بردش به زیر آب . به آسمون . از سه برادر یکی نشد
بره سینه ی خاک . نشد رو این خاک قبری باشه براشون .
تصاویر مختلفی از جبهه . قایق حامل مهدی منفجر می شود .
صدای مهدی : خدایا سراپا گناه و معصیت ، سراپا تقصیر و نافرمانیام . گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم اما ترسم از اینه نیامرزیده از دنیا
برم . میترسم رفتنم خالص نباشه ، پذیرفته درگاهت نشم . خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی ، ای وای که سیه روی
خواهم بود . خدایا تو چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی . هیهات که نفهمیدم . دوست داشتنت خون باید میشد و تو رگهام
جریان مییافت و سلولهایم یارب یارب میگفت . خدایا قبولم کن . یا اباعبدالله شفاعت . آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد
برای دیدار ربش ، ولی چه کنم تهیدستم ، خدایا قبولم کن . یا امام هشتم ، یا رضای مشهد شفاعتم کن توفیق شهادت نصیبم بشه .
یارب العفو .
تابلو 10 : نامکان .
مهدی : باید برگردم پیششون . اونا بهم نیاز دارن . باید برم . از همه جا داره گلوله می باره . باید برگردم پیششون . کی من رو آورده بیمارستان ؟
اصلا اینجا کجاست ؟ من باید برگردم پیش بچه ها . 9
حمید : اونا نیازی به تو ندارن .
مهدی : اونا زیر آتشن .
حمید : تموم شد مهدی جان . تموم شد .
مهدی : هنوز جنگه ، هنوز تموم ...
حمید : تموم شده مهدی جان . جنگ دیگه تمومه برای تو .
مهدی : ولم کن . باید برگردم . اونا به من نیاز دارن .
حمید : تو نمی تونی .
مهدی : کسی نمی تونه جلوم رو بگیره .
حمید : اگه می تونستی شاید .
مهدی : می تونم . باید برگردم .
حمید : تو ، تو ، تو نمی تونی . گفتم نمی تونی . تو ، تو الان با مایی . منم حمید . برادرت .
مهدی دارد متوجه اطرافش می شود ، آرام آرام . علی از پس نور ظاهر می شود .
مهدی اول نمی شناسدش اما آرام آرام متوجه می شود .
مهدی : حمید . قارداشیم علی .
علی : گئده غین . آنام گوزله ییر بیزی .
مادرشان از پس نور ظاهر می شود . نور همه جا را گرفته است .
صدای خنده کودکانی که هر لحظه اوج می گیرد .
صدای مهدی : آنا .
تصاویر مختلفی از جبهه . قایق حامل مهدی زیر آب می رود .
تابلو 11 : خیابانهای ارومیه ، تبریز و زنجان .
تصویر تشییع جنازه مهدی . غوغاست . تمام مردم آذربایجان و زنجان اشک
می ریزند .
پایان
۹۴.۱۲.۲۵
آس اولدوز . آس اربایجان . ایری آنا .