درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

تحلیل " کتاب دده قورقود " بر اساس نظریه جامعه شناسی تکوینی " لوسین گلدمن "

هیچ‌ کاری‌ بی‌یاد خدا راست‌ نیاید .

تحلیل " کتاب دده قورقود " بر اساس نظریه جامعه شناسی تکوینی " لوسین گلدمن "

چکیده :

بررسی کتاب دده قورقود براساس نظریه جامعه شناسی تکوینی لوسین گلدمن نشان خواهد داد چگونه نویسنده ، متن و جامعه ای که نویسنده از آن برخواسته است در یک کلیت منسجم بر هم تاثیرگذاشته و از هم تاثیر پذیرفته اند . این تاثیرها در بافت تک تک داستانهای موجود کتاب همچون تار و پودی پیوسته از ساختاری خبر می دهد که جامعه اسطوره ای اوغوز همزمان با ظهور حیات در رگهایش باعث و بانی شکل گیری اعتقادات ، جهانبینی ها ، نگرشها ، فرهنگ و مدنیت در میان افرادی نظیر دده قورقود بعنوان فردی از جمع شده و افکار و اندیشه های این افراد را نیز در بوجود آمدن خود دخیل کرده است و تمامی این موارد دست در دست هم به نگارش در آمدن کتابی نظیر دده قورقود را باعث شده است .

کلمات کلیدی : دده قورقود ، لوسین گلدمن ، اوغوز ، جامعه شناسی تکوینی ، اسطوره و مدنیت

مقدمه :

1 . لوسین گلدمن :

لوسین گلدمن ( 1913 ـ 1970 م ) فیلسوف و منتقد رومانی تبار فرانسوی متولد بخارست است . همزمان با تحصیل رشته حقوق با اندیشه های مارکسیستی آشنا شد و تجربه انقلاب روسیه فرصت تحلیل این اندیشه ها را برایش فراهم کرد . در 1933 مارکسیسم اتریش را در شهر وین با حضور در کلاس های درس ماکس آدلر مارکسیت آموخت . گلدمن مطالعه نوشته های مکتب فرانکفورت و گذراندن همزمان دکترای اقتصاد سیاسی در دانشکده حقوق و لیسانس زبان آلمانی و لیسانس فلسفه در سُوربُن را نیز تجربه کرده است . در 1940 از دست فاشیست های آلمانی به تولوز گریخت ، آنجا دستگیر و راهی اردوگاه شد ، البته به سرعت از زندان گریخت . تز دکترای فلسفه اش " درآمدی بر فلسفه کانت " می باشد . گلدمن از نوشته های لوکاچ و ژان پیاژه تأثیر پذیرفته است . او از 1968 مواضع بسیار متفاوت تری در قبال مارکسیسم کلاسیک اتخاذ می کند . گلدمن بررسی هایی تحت عنوان جامعه شناسی ادبیات ( دفاع از جامعه شناسی رمان ) درخصوص رمان های آندره مالرو و رمان نو انجام داد ، همچنین توجه پیگیر به تحلیل همه وجوه جامعه سرمایه داری در دو کتاب آخر او قابل مشاهده است . در کل گلدمن را باید متفکری در مسیر اندیشه هگل ، مارکس و لوکاچ دانست . اندیشه های گلدمن به دوشاخه اصلی فلسفه و جامعه شناسی ادبیات تقسیم میشوند . لوسین گلدمن ساختارگرای مارکسیست است و تاثیری بزرگی بر یکی از پیچیده ترین علوم میان رشته ای بنام" جامعه شناسی ادبیات " ( اواخر قرن 19 و قرن 20 ) داشته است . ادبیات یک حقیقت اجتماعی است و " جامعه شناسی ادبیات " شاخه ای از جامعه شناسی معرفت است که به منظور مفهوم نمودن پیوندهای متن ادبی و جامعه به بررسی رابطه اثر ادبی و ساختارهای اجتماعی ، سیاسی و اقتصادی می پردازد . جامعه‌شناسی ادبیات دانشی است که مباحثی را درباره شرایط اجتماعی و فرهنگی دوره حیات نویسندگان و ارتباط آنها با این شرایط و نیز ارتباط آن شرایط با آثار ادبی مطرح می‌کند . جامعه‌شناسی ادبیات به موضوعاتی مانند جایگاه طبقاتی نویسنده ، جنسیت و علایق شخصی او ، طرز فکر و احساسات اجتماع در دوره شکل‌گیری اثر ، شرایط اقتصادی و حرفه‌ای نویسنده ، طبقه اجتماعی ، باورها و اعتقادات مخاطبین می‌پردازد . هنگامی موضوع بررسی آثار بزرگ فرهنگی با دید جامعه شناختی مطرح است ، این آثار به واحدهای جمعی مرتبط می شوند که می توان ساختاریابی آنها را به آسانی روشن ساخت و بدین طریق پیوند های ضروری را با سهولت بیشتری آشکار نمود . از آنجا که هدف علم ، کوشش برای آشکار ساختن مناسبات ضروری میان پدیده هاست ، و کوششهایی که در راه مرتبط ساختن آثار فرهنگی به گروه های اجتماعی _ به مثابه آفرینندگان فرهنگ _ انجام می گیرد ، بسیار کارآمدتر از تمامی نگرشهایی است که فرد را هنر آفرین حقیقی می دانند . جامعه‌شناسی ادبیات به عنوان علمی میان رشته‌ای ، با دامنه‌ای گسترده ( پهن دامنه بودن ادبیات و گره خوردگی با حوزه‌های فلسفی و زبان‌شناسی و نشانه‌شناسی ) یکی از پیچیده‌ترین ( آمیختگی آن با مجادلات نظری تو در تو ) و شاید لذت بخش‌ترین ( استقلال عنصر زیبایی‌شناسی هنر و ادبیات ) رشته‌های علوم انسانی با خصیصه‌ای ویژه می‌باشد . مهم‌ترین نظریات جامعه‌شناسی ادبیات در نگرش دیالکتیکی در چهار بخش مطرح شده است : جامعه‌شناسی نقد اجتماعی ، جامعه‌شناسی انواع ادبی ، جامعه‌شناسی ساختارگرای تکوینی و جامعه‌شناسی فاعل ادبی . صاحب نظران جامعه‌شناسی ادبیات همه و همیشه تابع یک نظر نبوده‌اند و در تطور تاریخی این نظریه ، دست‌کم سه‌گونه رویکرد را تجربه کرده‌اند . رویکرد نخست ، جامعه‌شناسی کتاب یا جامعه‌شناسی اثر ادبی است که مجموعه بررسی‌های جامعه‌شناختی را درباره چاپ ، پخش ، دریافت و پذیرش آثار ادبی شامل می‌شود . نماینده شاخص این دیدگاه روبر اسکارپیت فرانسوی است که خلاصه نظریاتش را در کتاب جامعه شناسی ادبیات مطرح کرده است . رویکرد دوم ، وظیفه جامعه‌شناسی ادبیات را بررسی برخی جنبه‌های جزئی متون ادبی به‌ منزله کدهای نشانه شناسیک و بازتاب‌دهنده آگاهی جمعی می‌داند . طرفداران این رویکرد ، بیشتر به موضوعاتی نظیر تاریخ زندگی یک هنرمند ، محیط زندگی او و اظهار نظرهایش اصالت می‌دهند و نظریات و تحلیل‌هایشان را بر این اساس استوار می‌کنند . یکی از برجسته‌ترین نمایندگان این گروه لئو لوونتال استاد جامعه‌شناسی دانشگاه برکلی است . رویکرد سوم که هم تخصصی‌تر است و هم برخلاف موارد فوق به ذات ادبیات و ساختار هنری هم اصالت می‌دهد ، به‌عنوان ساخت‌گرایی تکوینی شناخته می‌شود . ساخت‌گرایی تکوینی بر آن است تا رابطه ادبیات و واقعیت را بر حسب مؤلفه‌هایی از قبیل قصد پدید آورنده اثر ، زندگی‌نامه‌اش ، محیط اجتماعی و فرهنگی و منابع مورد استفاده او تبین کند . لوکاچ و گلدمن پایه گذاران این نوع روش می باشند . شیوه نقادی گلدمن " ساختارگرایی تکوینی " نام دارد که هدف آن ایجاد وحدت میان صورت و محتوا است ، روشی در دنیای ادبیات جهت بررسی خاصی با دیدگاهی مارکسیستی با تاکید بر جامعه و فرد و اشیا ، زیرا اثر ادبی ادبیات برخلاف دکترین های سیاسی و فلسفی ، مجموعه ای از مفاهیم مجرد نیست ، بلکه کشف خیالی جهان مشخصی از پرسوناژها و اشیا است . اثر هنری جهانی از اشیا و موجودات مشخص است که از نظرگاهی خاص نگریسته شده اند . ساختگرایی تکوینی ( به ویژه در آثار گئورک لوکاچ و لوسین گلدمن ) چرخشی بنیادین را در جامعه شناسی ادبیات به وجود آورد . تمامی دیگر مکتب های جامعه شناسی ادبی ، کهن یا معاصر ، در واقع می کوشند تا مناسباتی میان محتوای آثار ادبی و محتوای آگاهی جمعی برقرار کنند . جامعه شناسی که به سمت محتوا گرایش دارد ، اغلب خصلتی عارضی به خود می گیرد و به ویژه هنگامی کارآمد و موثر می گردد که به بررسی آثار متوسط یا جریانهای ادبی بپردازد ، اما همین که به آفرینش های بزرگ ادبی نزدیک می شود ، هرگونه کارآیی را به تدریج از دست می دهد . در این مورد ، ساختگرایی تکوینی تغییر جهتی کامل را نسبت به دیگر نگرش های جامعه شناسی ادبیات نشان می دهد ، زیرا که بر این فرضیه استوار است که خصلت جمعی آفرینش ادبی ، حاصل آن است که ساختارهای جهان آثار با ساختارهای ذهنی برخی از گروه های اجتماعی ، همخوانند و یا با آنها رابطه ای درک پذیر دارند ، حال آنکه نویسنده در سطح محتوا ، یعنی در سطح آفرینش دنیاهای خیالیِ تابع این ساختارها ، آزادی تام دارند . بهره گیری نویسنده از جنبه بی واسطه تجربه فردی خود برای آفرینش این جهان های خیالی ، بی گمان ممکن و رایج است ، اما به هیچ وجه اساسی نیست و روشن کردن آن فقط یکی از وظایف سودمند لیکن فرعیِ تحلیل ادبی است . تفاوت مهمی که جامعه شناسی محتوایی را از جامعه شناسی ساختگرایی جدا می کند ، در این است که جامعه شناسی محتوایی ، بازتاب آگاهی جمعی را در اثر هنری می بیند اما جامعه شناسی ساختگرایی ، برعکس ، اثر را یکی از مهمترین عناصر سازنده آگاهی جمعی می داند ، یعنی عنصری که به اعضای گروه اجتماعی این امکان را می دهد تا به اندیشه ها ، احساسها و اعمالشان آگاهی یابند . گلدمن رابطه ساخت درونی اثر را با ساخت فکری ( جهان بینی ) طبقه اجتماعی نویسنده بصورت روشی جهت توضیح ارتباط ساخت اثر با جهان بینی طبقه اجتماعی نویسنده ارائه کرده است . اثر ادبی با اوضاع و احوال سیاسی و اقتصادی و اجتماعی نویسنده همخوانی دارد ، درواقع محتوای یک جهان بینی و ساختارهای ذهنی به لحاظ تاریخی توسط گلدمن به چالش کشیده شده است . آثارهنری در مرحله نخست ساخت ذهن نویسنده نیست بلکه ساخت ذهن کلی اجتماع است یعنی ارزش ها و آمالی که در اجتماع وجود دارند . فرم مستقل از محتوا وجود ندارد اما ارزش فقط با محتوا مشخص نمیشود . هنرمند از واقعیت رونوشت برنمی دارد . اثر ادبی نوعی جهان نگری است . بیان نوعی شیوه مشاهده و نوعی احساس جهانی انضمامی و متشکل از موجودات و اشیاست . اثر ادبی یک شیوه دیدن و احساس کردن جهانی مشخص از انسان ها و اشیاست و نویسنده کسی است که صورتی مناسب برای بیان این جهان می یابد . آنچه در نقد جامعه شناختی ادبیات از اهمیت بیشتری برخوردار است ، انعکاس تصویر جامعه در جهان تخیلی و هنری اثر ادبی و شکلهای مختلف آن است . به عقیده گلدمن خصلت جمعی آفرینش ادبی پیامد آن است که ساختار آثار با ساختارهای ذهنی گروه های اجتماعی ، در درون اجتما ع شکل می گیرند و بنابراین شاعر و نویسنده مولود و محصول اجتماع اند . خاستگاه ساختگرایی تکوینی این فرضیه است که هر رفتار انسانی ، کوششی است برای دادن پاسخی معنادار به وضعیتی خاص ، و از همین رهگذر ، گرایش به آن دارد تا تعادلی میان فاعل عمل و موضوعی که عمل بدان مربوط می شود ، یعنی جهان پیرامون آدمی ، برقرار کند . تعادلی که همواره خصلتی گذرا و ناپایدار دارد ، زیرا هرگونه تعادل میان ساختارهای ذهنیِ فاعل عمل و جهان بیرونی به وضعیتی می انجامد که در درون آن ، رفتار انسان جهان را دگرگون می کند و این دگرگونی نیز تعادل قدیمی را بر هم می زند و گرایش به برقراری تعادل جدیدی را که به نوبه خود بعدها پشت سر گذاشته خواهد شد ، ایجاد می کند . بدین ترتیب ، واقعیتهای انسانی به صورت فرایندهایی دورویه نمودار می شوند ، ساخت شکنی ساختارهای قدیمی و ساختاریابی کلیتهای جدیدی که قادر به ایجاد تعادلهایی هستند که می توانند نیازهای تازه گروههای اجتماعی را بر آورده سازند . گلدمن ساختگرایی تکوینی را با این پرسش آغاز می کند که آفریننده واقعی اندیشه و عمل چه کسی است ؟ و برای پاسخ به این پرسش سه فرض را مطرح می کند . برای این پرسش سه نوع پاسخ امکان پذیر است که هر یک نگرشهای اساساً متفاوتی را در پی دارد . در واقع می توان مانند دیدگاه های تجربه باور و عقل باور و نیز دیدگاه های پدیدار شناختی فرد را آفریننده دانست . از سوی دیگر می توان مانند برخی از انواع تفکرات رمانتیک ، فرد را به پدیده فرعی و تبعیِ صرف تقلیل داد و جمع را یگانه آفریننده واقعی و راستین دانست . سر انجام ممکن است مانند اندیشه دیالکتیکی و هگلی و به ویژه مارکسیستی همراه با مکتب رمانتیسم ، جمع را آفریننده واقعی به شمار آورد ، اما در عین حال از نظر دور نداشت که این جمع چیز دیگری جز شبکه پیچیده ای از مناسبات میان افراد نیست و اینکه پیوسته باید ساختار این شبکه و جایگاه ویژه افرادی را در درون آن مشخص ساخت که آشکارا اگر نه همانند آفرینندگان نهایی ، دست کم همچون آفرینندگان بی واسطه موضوع مورد بررسی نمودار می شوند . از نظر گلدمن حماسه در واقع بر آن است که هماهنگی تام جهان را بیان کند و دنیایی را عرضه می دارد که در آن همه پاسخ ها ، حتی پیش از طرح پرسش ها ، داده شده اند ، جهانی که در آن ، معنا ، در دل همه جلوه های زندگی نهفته است و فقط باید آشکارا بیان شود . گلدمن می گوید : تـودة مـردم از زبان افسانه های لافونتن سخن میگوید ؛ هر افسانه ای از دیدگاه تودة مردم بـه رشـتۀ نظـم کشیده شده است . جهان حماسه با وحدت ( یا به گفته گلدمن با اتحاد و اشتراک ) قهرمان و واقعیت مشخص می شود و این دقیقاً در مقابل جهان ارزش باخته رمان قرار دارد ، حماسه ای ذهنی که برخلاف حماسه و افسانه ، با گسست رفع نشدنی میان قهرمان و جهان مشخص می شود ، جهانی که در واقعیت امر ، در جامعه فردگرا ، پس از عزیمت خدایان و پس از محو اجتماع باستانی و فئودالی ، معنای خود را از دست داده است . رمان حماسه جهان بی خداست ، نفسانیات قهرمان رمان ، اهریمنی است . رمان ، سرگذشت جست و جوی تباه است _ که لوکاچ آن را اهریمنی می نامد _ جست و جوی ارزشهای راستین در جهانی که آن نیز در سطحی بسیار گسترده تر و به گونه ای متفاوت ، تباه است . ساخت گرایی تکوینی در نظر گلدمن ، مانند تمامی روش های علمی جدی ، نوعی شاه کلید نیست ، بلکه نوعی روش کار است که به پژوهش های تجربی طولانی نیاز دارد ، ساخت گرایی تکوینی لوسین گلدمن ، یک ایدئولوژی ، یک جهان بینی را در بردارد که بی تردید جهان ماتریالیسم دیالکتیکی و تاریخی است . او بیش از هر چیز به عنوان راهنمای روش شناختی بررسی اثر به آن نگاه می کند . گلدمن و لوکاچ در نظریه های جامعه شناسی ادبیات خود و هم در تحلیل هایی که از برخی آثار ادبی پرداختند دایما این دو موضوع را محور قرار داده اند : یکی نقد حوزه قدرت و ساخت حاکمیت و دیگری نقد بورژوایی و تاثیر آن بر فضای اجتماعی . در واقع در جامعه شناسی ادبیات ، این دو نظریه پرداز به دنبال نوعی چگونگی ساخت و تکوین جامعه در آثار ادبی نیستند ، یا به تعبیر لوی اشتراوس به دنبال بازتاب های مردم شناسانه که ریزبافت های رفتاری و کنش های متقابل مردم را با توجه به ساخت عناصر فرهنگی جامعه شان تشکیل می دهند ، نیستند . ایشان بیشتر نوع تحلیل و نظریه های خود را بر نقش حاکمیت در ایجاد فاصله طبقاتی و نقد بورژوایی استوار ساخته اند . در روش ساختگرایی تکوینی گلدمن : اول ساختار معنادار اثر پیدا میشود . سپس ساختار معنادار اثر و درواقع ، جهانبینی موجـود در سـاختار اثـر در کلیتـی عـام قرار میگیرد . در نهایت نیز انعکاس جهانبینی این ساختار کلی و عام و فراگیر ، که همان طبقه و اجتماع و تاریخ هستند ، بر ساختار معنادار اثر بررسی میشود.

2 . دده‌قورقود :

ادبیات آذربایجان دو اساس دارد :‌ نخست آفرینش شفاهی مردم نظیر قوشما‌ ، گرایلی ، بایاتی ، ترانه های آشیقی و ... و دیگر شعر رسمی افرادی نظیر قطران تبریزی‌ ، خاقانی شیروانی ، نظامی گنجوی و ... .

شاید بتوان گفت داستان‌های حماسی " ‌‌‌دده‌قور‌‌قود " ‌کهن‌ترین اثر مکتوب مردم تورک آذربایجان باشد .

دده‌قورقود نام سراینده مجموعه‌ای از قصه های اساطیری به زبان تورکی ( تورک = توره آک = نورانیت پاک را بگستر . گستراندن روشنی آسمانی . آک = سفیدی و نورانیت یا آگاهی و شناخت . توره : اصول ، قنون ، درستی و خوب . نشر دادن و خوب هم معنی می دهد ) است که شامل مجموعه ای از ۱۲ داستان می باشد .  

باباگرگر _ دده قورقود یک کلمه ی ترکیبی تورکی است . در زبان تورکی قور به معانی جرقه ٬ شراره ٬ اخگر ٬ آتشپاره و ... است ( قورخانه به معنی زرادخانه از همین ریشه است ) ، همچنین قور بمعنای حفظ کردن ، پرورش دادن ، پروراندن ، شعله ور کردن و ... می باشد . گرگر یا گورگور به معانی آبشار و شعله ٬ و قورقور نیز به معانی آوای درهم و برهم ٬ ظرف آهنی برای نوشیدن آب ٬ ناودان کوچک ٬ قوطی آهنی بیضی شکل است . در ادبیات آشیقی ( آشیق = آسیق = آس هستیم . آشیق معنای ایشیق یا همان نور را هم می دهد ) مزارهایی با نام گرگربابا ٬ به دده قورقود انتساب داده می شوند ، در استانهای کرمانشاه و خوزستان ٬ همچنین در خاک عراق ٬ مکانهایی با نامهایی مانند باباگورگور ٬ باباغرغر و ... وجود دارند ، می توان به نقاطی دیگر نیز اشاره نمود . این محلها در راه آذربایجان به کرمانشاه ٬ خوزستان و عراق بوده و در یک مسیر قرار دارند . جهانگردان و سیاحان قرون وسطی نیز در ضمن صحبت خود از مدنیت آذربایجان‌ به‌ وجود خاطره‌های این حماسه‌های قهرمانی مردم بارها اشاره کرده‌اند مثلا " اولیا چلبی " در " سیاحت‌نامه " می‌نویسد مزار دده‌قور‌قود ‌را در در‌بند دیده است که شیروانشاهان به این مزار اعتقاد و احترام دارند . " آدام ‌اولئاری " که در سال 1638 م. به شرق سفر کرده است‌ می‌نویسد‌ که گور قازان خان ( قازان = قاسان = آسان : آس هستی ) و زنش بورلاخاتون ( بورلا = اورلا = اور آلا ) و نیز مزار دده‌قور‌قود را در دربند زیارت کرده است .‌

شاید باباگرگر و بابا غرغر ٬ تلفظ فارسی و عربی دده قورقود باشد . اگرچه امروزه اکثرا فرم " قورقود " بکار می رود با اینهمه شکل صحیح این کلمه به ویژه در تورکى آذربایجانى می تواند " قورخود " ( بترسان ) به معناى مهیب و یا اندیشناک باشد . امروز در منطقه تورک نشین شمال خراسان _ افشار یوردو _ در شهرستان تورکى نشین بجنورد نیز محلى بنام " قورخود " وجود دارد .

واژه های دده معنی پدر و قورد معنی گرگ می دهند .

اینکه این نام واقعی یا ساختگی است هرگز وجود فردی که مجموعه دده قورقود را آفریده کتمان نخواهد کرد چرا که هر اثری را خالقی باید .

در نقل قولهایی که از برخی از آشیق ها میشود ٬ روایاتی مبنی بر آنکه دده قورقود عمری طولانی داشته و با پیغمبر اسلام ملاقات کرده و پس از دیدار با وی در راه بازگشت ٬ دین اسلام را به طوایف تورک اوغوز آموخته است وجود دارد . مؤلف " جام‌جم آیین " نوشته " قاراخان " بزرگ قوم اوغوز " قورقود آتا " یا " دده قورقود " را پیش پیغمبر اسلام فرستاد . شاید بتوان گفت او پیرآس شامان بوده که بعدها با تغییر شامان به سامان و سلمان به سلمان فارسی تغییر ماهیت داده است . در مقدمه‌ی خود " کتاب دده قورقود " تصریح شده است نزدیک به زمان رسول _ علیه السلام _ در قبیله‌ای موسوم به بایات ، کسی به نام قورقود آتا ظهور کرد .‌ شاید بتوان موارد دیگری را از ارتباط درونی و ذاتی اسلام و دده قورقود و آس هائی که دده از آنها بوده پیدا کرد . مادر پیامبر اسلام از طایفه اوس ( آس ) مدینه است و اگر تغییرات زبانی را در مورد کلماتی نظیر قریش ( قوریش = قوریس = قورآس ) و هاشم ( آشم = آسم = آسیم ) در نظر گرفت بیشتر به ارتباطات پی خواهیم برد .

امیر نظام الدین علیشیر نوایی در " نسایم المحبه " و ابوالقاضی بهادرخان در " شجره‌ی تراکمه " و خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی او را با صفاتی نظیر دانای گذشته‌ها ، آگاه از آینده و صاحب کرامات توصیف کرده اند . در کتاب " جامع التواریخ " خواجه رشیدالدین به نام دده قورقود در قسمت " تاریخ اوغوز و ترکان و حکایات جهانگیری " اشاره شده است .‌ در متونی نظیر " دررالتیجان " ، " تاریخ دوست سلطان " ، " سلجوق‌نامه " یازیچی اوغلو ، " رساله‌ی من کلمات اغزنامه المشهور به آتالر سؤزی " و ... نیز تلویحا و تصریحا بر او و " کتاب دده قورقود " اشاره شده است .

کتاب دده‌قورقود اوغوزنامه ( اوغوز = اوک اوز = آک اوس = آک آس ) هم نامیده شده است . در " دیوان الغات تورک " کاشغری نام 24 قبیله تشکیل دهنده اوغوز ذکر شده اند ( ‌قایی ‌، بایات ‌، آلقارا‌ ائولی ‌، قارا‌ ائولی ، یازر ، دؤگر ‌، دودورغا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، یاپرلی ، آفشار ‌، قیزیق ‌، بیگ‌دیلی ‌، قارقین ‌، بایندر‌ ، بچنه‌ ، چاولدور‌ ، چبنی‌ ، سالور‌ ، ائیمور ‌، آلایونتلی ‌، بیکدیر ‌، بوغدوز ‌، ییوا‌ ، اوره‌گیر‌ و قینیق ) .

کهن ترین نسخه خطی از کتاب دده قورقود هنگامی کشف شد که فلیشر کتابدار کتابخانه درسدن آلمان درصدد تهیه فهرستی از کتب کتابخانه بود که در لیست او برای اولین بار نام کتاب دده قورقود در بین نسخ خطی کتابخانه ثبت شده است . عنوان این نسخه " کتاب دده قورقود علی لسان طایفه اوغوزان " می باشد که در 154 صفحه نگاشته شده است و هیچ اثری از نام کاتب و تاریخ کتابت در آن مشاهده نمی شود و فقط به این دلیل که تاریخ تحویل آن به کتابخانه احمد پاشا ( پادشاه عثمانی ) قرن 10 هجری ذکر شده است ، فلیشر نیز آن را در ردیف آثار متعلق به این دوره قرار داده است . نسخه خطی دیگر از کتاب دده قورقود در سال 1950 توسط اتور رزی دانشمند ایتالیایی در کتابخانه واتیکان یافت شد . این نسخه مانند نسخه قبلی فاقد نام کتاب و تاریخ کتابت است و در 109صفحه نوشته شده است . نسخه آلمانی  کتاب دده قورقود از یک مقدمه و دوازده بوی ( داستان ) تشکیل شده است در حالی که نسخه موجود در واتیکان فقط شش داستان از دوازده داستان را دربردارد . عدهای با توجه به ویژگیهای پالوگرافیگ ( خطشناسی ) متن ، آن را متعلق به اواسط قرن 16 م میدانند . نسخه های بازنویسی شده و کتابهای منتشره بعد از سال ۴۴۶ ق. خالی از اعمال سلیقه نبوده و گاهی حتی گویش آن نیز طبق سلیقه تغییر کرده است که این کار برای تفهیم متن این اثر کهن بوده است . برای نمونه در متن اصلی کتاب از  " قسطنطنیه " نام برده می شود حال آنکه در کتاب آراسلی این شهر به " استانبول " تغییر داده می شود . با توجه به اینکه اصل کتاب می توانسته کامل تر باشد می توان گفت بعضی از قسمتها در نسخه های اخیر تکراری اند ، قسمتهایی ناپدید شده اند و بدون شک تحریفات و تغییراتی نیز صورت گرفته است . کتاب دده قورقود به زبانها مختلفی ترجمه شده‌است . نخستین ترجمه دده‌قورقود به زبان آلمانی در سال ۱۸۱۵ از روی نسخه کتابخانه درسدن در آلمان بوده است . دست‌نویس دیگر این کتاب در واتیکان نگهداری شده است . غیر از ترجمه‌های آلمانی ، روسی ، ایتالیایی چندین ترجمه دیگر نیز به سایر زبانهای اروپایی و آسیایی صورت گرفته از جمله آنها دو ترجمه به زبان انگلیسی را می‌توان نام برد که اولی در انگلستان و دومی در آمریکا انجام یافته‌است . سه نسخه خطی از این کتاب موجود است ؛ نسخه درسدن ، نسخه برلین و نسخه واتیکان . در مجموع  کل کتاب 350 کلمه عربی و 136 کلمه فارسی به کار رفته است و بقیه لغات ریشه تورکی دارند که در بیشتر موارد لغات عربی و فارسی با مترادف تورکی خود به کار رفته اند که نشان از تازگی این لغات دارد که دلیل آن نیز آشنا نبودن همه ی مردم با معانی این لغات می باشد . هرچند کیلیسلس رفعت محقق کشور ترکیه واژه ها و عبارات نامفهوم و مغلوب داستان ها را تصحیح کرده‌است با این وجود برخی واژها و مفاهیم نامشکوف مانده که در برابر آنها عبارت مفهوم نشد درج گردیده‌است و این کلمات شاید کلیدهای اساطیری درک کتاب باشند و نیاز هست تحقیقاتی دیگر صورت پذیرد .

کتاب دده قورقود که بقولی از شگفتیهای ادبیات جهان می باشد به زبان تورکی در مورد زندگی اسطوره ای / اجتماعی این طایفه است که در فاصله‌ی میان رود جیحون ( اطراف منطقه‌ی فاراب ‌و به روایت محمود کاشغری قاراچق ‌) ‌تا آذربایجان و ترکیه فعلی زیسته اند . پژوهشهای مختلفی در گوشه و کنار جهان صورت گرفته است که این را نشان می دهد . بارتولد خاور‌شناس نام‌آور روس‌ از آغاز جوانی تا فر‌جامین روزهای زندگی خود به پژوهش این اثر سرگرم بود ‌.‌ وی ‌برای نخستین بار اظهار نظر کرد که محل حوادث حماسه‌ها جایی جز آذربایجان نیست .‌ ‌پژوهش‌های بعدی نیز این نظر را به اثبات رساند . نام‌های جا‌ی‌ها و آبادی‌های ‌آذربایجان مانند : گنجه ‌، بردع ‌، دربند‌ ، شرور ‌، رود الینجه‌ ، قلعه‌ی ‌الینجه ، ‌دره شام ، گؤیجه گؤل و ... بارها در اثر تکرار شده است .

می توان گفت مشروح ترین پژوهشی که از داستان های دده قورقود به عمل آمده است توسط محرم ارگین ادیب و زبان شناس اهل ترکیه انجام گرفته است . محرم ارگین در آثار تحقیقی خود بارها به مسئله پیوستگی داستان ها با سرزمین و مردم آذربایجان تاکید کرده است . دیتس ، دانشمند آلمانی ، ترجمه داستان تپه گوز ( هیولای یک چشم )را به آلمانی منتشر ساخته و آن را با اودیسه هومر مقایسه کرده و نظر داده است که هومر در سرودن اودیسه از این داستان کهن که بعدها در بخشی از کتاب دده قورقود جای گرفته بهره جسته یا دست کم از مضمون آن باخبر بوده است .

دده‌قورقود آیینه تمام‌نمای فرهنگ تورکانه است اما تنها به تورکان تعلق ندارد ، بلکه همانند کتابهایی چون  " ایلیاد " ، " ادیسه " ، " مهاباراتا " و ... متعلق به همة جهانیان است . سازمان علمی ، فرهنگی و تربیتی ملل متحد ( یونسکو ) سال 1999 را به نام داستان های دده قورقود ثبت کرده است ، همچنین مدیر کل سازمان یونسکو در نشست بین المللی دده قورقود ( باکو 1379 ) این کتاب را به عنوان یادگار تاریخی ، فرهنگی بشریت معرفی کرده است .

این مجموعه از یک مقدمه و 12 داستان تشکیل شده و نوع ادبی داستانها حماسی است . هر 12 داستان با یکدیگر بهنوعی در ارتباط اند.  کتاب مقدمه کوتاهی دارد که در دورههای متأخرتر ، گردآورنده و کاتب مجموعه داستانها ، آن را ، نوشته است.  نثر مقدمه با متن داستانها متفاوت است .

خلاصه داستان و ملاحظات دوازده قسمت موجود کتاب .

داستان اول  " دیرسه خان اوغلو بوغاجین بویو ( داستان بوغاج پسر دیرسه خان ) "

بایندرخان بزرگ قبیلهی اوغوز دستور میدهد با طلوع آفتاب جشنی برگزار شود . به دستور خان بزرگ اوغوز چادر او و سه چادر به رنگهای سپید برای کسانی که فرزند پسر ، قرمز برای کسانی که فرزند دختر و چادر سیاه برای کسانی که فرزندی ندارد برافراشته می شود . باید چادر سیاه با نمد سیاه مفروش و با آبگوشت گوشت گوسفند سیاه از ساکنانش پذیرایی شود . مهمان اگر از غذا خورد که هیچ و اگر نخورد مهمانی را ترک کند ، چون کسی که فرزندی ندارد خدا او را از نظر انداخته و ما هم باید او را از نظر دور کنیم.  دیرسه خان از سران قبیلهی اوغوز است و سالهاست فرزندی ندارد ، او این حرف بایندرخان را برنمیتابد و از مهمانی خارج شده و به سراغ همسرش میآید و به او گلایه میکند که چرا فرزندی ندارند . همسرش از او میخواهد گلایه نکند چرا که این خواست خداست و بهتر آن است که راز و نیاز کرده و قربانیبدهند و گرسنگان را غذا و بی لباسان را لباس دهند و اسرا را آزاد کنند تا شاید خدا به آنها فرزندی عطا کند . راز و نیاز آنها مورد قبول میافتد و بعد از مدتی خدا به آنها پسری برومند و نیرومند عطا میکند . پسر بزرگ و بزرگتر میشود و در میدان نبرد اوبای اوغوز گاو نر و پر زور بایندرخان را اول عقب می راند و سپس دستش را که بر پیشانی گاو نهاده و هر دو بر هم زور می آورند کنار کشیده و دیرک او نمی شود تا بیفتد و آخر سر هم با ضربهی مشت نقش بر زمین میکند . دده قورقود نام این پسر را بوغاج میگذارد . چهل جنگجوی دیرسه خان به پسر او رشک میبرند و میترسند حضور او باعث شود آنها از چشم دیرسه خان بیفتند ، بنابراین شروع به بدگویی پسر پیش پدر میکنند و این کار تا جایی پیش میرود که پدر میگوید فرزندم را بیاورید تا او را بکشم . چهل جنگجو برنامه ی شکار ترتیب میدهند و از پسر می خواهند حیوانات شکاری را به طرف پدرش براند و این کار طراحی شده باعث بدبینی پدر شده و او با تیری شانهی پسر را نشانه میگیرد . پسر از اسب بر زمین میافتد و به گمانهمه میمیرد . هنگام بازگشت مادر سراغ پسر را میگیرد ، همه از سرنوشت پسر اظهار بیاطلاعی میکنند . مادر تصمیم میگیرد خود به دنبال پسر رفته و او را پیدا کند . او پس از جستجو بسیار ، درهای را میبیند که لاشخورها و کفتارها بر بالای آن پرواز میکند و وقتی به دره میرسد پیکر بیجان پسر را مییابد . پسر اظهار میکند خضر ( خضر / الیاس : اولوآس ) بر او ظاهر گردیده و او را نجات داده است . پسر به کمک مادر و داروهای او کمکم سلامتی خود را بازمی یابد . چهل جنگجو که از این اتفاق آگاه میشوند از ترس اینکه پدر از توطئهی آنها آگاه شود ، دیرسه خان را دستگیر کرده و به سرزمین کفار میبرند . مادر آگاه شده و فرزند را در جریان میگذارد و فرزند با جنگجویانش به سرزمین کفار میروند و تمامی آنها را نابود میکنند ، پدر و پسر از توطئه آگاه شده و یکدیگر را مییابند و بهپیش مادر بازمیگردند . پدر از کاری که در قبال فرزندش کرده اظهار پشیمانی میکند .

ملاحظات :

به فرمان باییندرخان چادرها برافراشته می شود ، در واقع خان دستور داده مدنیت یکجانشینی با افراشتن چادرها شکل بگیرد . از طرفی دیگر با توجه به رنگ و شمایل چادرهای نمادین روشنائی بخشی شروع شده است . اینجا چادر نشانه ای از جامعه پیشرفته اولیه است . جامعه شکل می گیرد . این عمل را می توان مرحله آغازین زندگی و پایین آمدن از غار تداعی کرد . دلاوران ایل در جامعه جدید خود جایگاه می یابند . هر کسی در چادری . جایگاه اجتماعی افراد مشخص می شود و این جایگاه باید که براساس امر الهی / اهورایی : آک اورائی / آس اورائی باشد : آنکه خدا جایگاهی برایش درنظر نگیرد در جامعه هم جایگاهی مناسب نخواهد داشت چرا که او غیرخدایی است . چادر سیاه به نشانه سیاهی اهریمنی ( آک اور اومان . اومماق : انتظار داشتن ، در خود فروبردن و غرق شدن بنوعی ) است ، سترون بودن نیز امری اهریمنی است . از همان اول شاهد این آیه ی قرآنی هستیم که دو نیروی متضاد و مخالف هم ، بعنوان خیر از یک طرف و شر از طرف دیگر ، در برابر یکدیگر قرار دارند . تاریخ یعنی تقابل این دو نیرو . در داستانهای دده قورقود اوغوز نشانی از نور و دشمنانشان نماینده ی سیاهی هستند .

دیرسه ( دوراغان ، برکین ، قالارغی . دیره ک سه = همانند ستون = او کوه قاضلیق هست ) جایگاهش را برنمی تابد و می رود . او خود را لایق جایگاه اهریمنی نمی داند ، اما همسرش نگاه بهتری دارد و می گوید این مسائل از خداست و تو نباید از کسی دلگیر باشی ، باید حرکتی از تو روی دهد تا اهورایی شوی . این خواسته همسر فوق العاده است . از شوهر حرکت می خواهد . دیرسه تاکنون همچون دیرکی ثابت بوده است !؟ همسر بعد از خواستن حرکت از شوهر از او می خواهد از مردمان بخواهد دعا کنند تا خدا به او هدیه ای دهد و جایگاهش آسمانی شود . همسر دیرسه تعیین جایگاه جدید را منوط به خواست از طرف مردم جامعه و قبولی از طرف صاحب اصلی جامعه یعنی خدا می داند . او با دعای مردمی ( کاری آسورایی / آک اورایی : اهورایی از طرف مردم جامعه ) صاحب فرزند پسری می شود و با بدگویی و بدخواهی اطرافیانش ( کاری آک اور اومانی / اهریمنی ) فرزندش را با تیر می زند . مادر به جستجوی پسر می رود ( کاری آسورایی / آک اورایی : اهورایی ) و پسر می گوید اولوآس ( آس بلندمرتبه ) نبی بر او ظاهر شده است ( کاری آسورایی / آک اورایی : اهورایی ) . پسر به کمک داروهای مادر زنده می ماند . بدگویان از زنده بودن پسر خبردار می شوند و برای اینکه دیرسه از زنده بودن فرزند آگاه نشود او را بسته و تحویل دشمنانش می دهند . مادر به پسر که حالش خوب شده است می گوید برو و دینت را ادا کن و پدر را بیاب ( کاری آسورایی / آک اورایی : اهورایی ) . پسر باید آگاه شود جایگاه واقعی پدر کجاست ؟ دیرک آسمان بودن یا دست بسته اهریمن شدن ؟ این تعیین جایگاه برای این است که او بعنوان فردی از جامعه اهورایی جایگاه اجتماعی پدر و همچنین خود را بشناسد . دیرسه بخاطر اینکه کاری اهریمنی انجام داده است ( کشتن فرزند ) خود را لایق نجات و برگشت به جامعه نمی داند . او به پسرش که نمی شناسدش می گوید من دارائی هایی داشته ام و اگر برباد داده ام از آن من بوده و من لایق رهائی نیستم چون کاری اهریمنی انجام داده ام ، برگردید . اما پسر می گوید اگر تو دارائی هایی داشته ای در آن میان من هم سهمی داشته ام که اجازه نخواهم داد دست نامردها بیفتد . از نظر او نامردها ( اهریمنان ) صاحب آن جایگاه اجتماعی / اسطوره ای نیستند که نورانیت جامعه اهورائی را صاحب شوند و باید از دستشان درآورد که آنها با نامردمی صاحبش شده اند . دیرسه اگر با اعمال اهریمنی خود دیرکی بر اهریمنیان باشد تا جایگاهی یابند و صاحب نوری شوند ( کمکی برای رسیدن اهریمن به نور باشد ) پسرش نشانمان داده که کنار خواهد کشید ( بصورت سمبلیک در مواجهه با گاو ) تا دیرک آنها نباشد ، او با ترفندی آنها را شکست خواهد داد . داستان دده قورقود می گوید دیرسه در نهایت بدست پسر نجات خواهد یافت و به جایگاهش بازخواهدگشت ( کاری آسورایی / آک اورایی : اهورایی ) .

برای داشتن جایگاه اجتماعی لیاقت فردی لازم است . این لیاقت و جایگاه هم به فرد بستگی دارد و هم به خدا . فرد بی جایگاه با دعای جمع لایق فرد لایقتری خواهد شد و این بستگی به حرکتی دارد که باید انجام دهد . این حرکت مهم است و او نباید چون ستونی بی تحرک باشد . از طرفی دیگر او باید بتواند جایگاه بدست آمده را حفظ کند ، لایق حفظ آن باشد . او اگر اهریمنی باشد و تابع اهریمن اگر جایگاهی هم پیدا کند یا به او داده شود ، لیاقت بدست آمده و جایگاه کسب شده را از دست خواهد داد . دیرسه با دست خود پسرش را با تیر می زند چون به بدگویی اهریمنی تسلیم می شود ، او باید اهریمنی بودن را رها کند . پسر درس خوبی را قبلا آموزانده است ، او در مبارزه با گاو می گوید چرا من دیرکی برای نگاهداشتن گاو باشم ، کنار می کشد و گاو می افتد : برای آنکه اهریمنی نباشی باید با فکر و اندیشه ای اهورایی خود را از خواسته اهریمن کنار بکشی و اهورایی شوی . دو وجود اهورایی و اهریمنی همزمان یکجا گرد نمی آیند و با انتخاب هرکدام از آنها جایگاه اجتماعی تو مشخص خواهد شد . اهریمن باید قربانی اهورای وجود شود . آقای سیدسلامت دیرسه را رب النوع اسب و بوغاج را با توجه به اسمش که بوغا ( گاو ) است رب النوع گاو می داند . نوعی به نوعی دیگر تبدیل می شود ، و ، پسر با ترفند گاو را شکست می دهد . او جایگاه جدیدش را مدیون آگاهی خود است . نورانیت در آک اور ( تمدن روشنائی ) نشانه ای از آگاهی و شعور و دانش است .

داستان دوم  " قاراچوق چوبانین بویو ( داستان چوپانی به نام قاراچوق )"

روزی سالورقازان خان ( قاسان = آسان ) رهبر قبیلهی اوغوز ( آک آس ) تصمیم میگیرد که به همراه سران قبیلهاش به شکار و صید بپردازد . سران قبیله با او همراهی و موافقت میکنند . قازان خان پسر خود را جهت نگهبانی از قبیله ، در زمان نبودشان ، میگمارد . همگی عازم شکار میشوند . جاسوس ها خبر را برای ملک شوکلی سردستهی کافران میبرند . ملک شوکلی از موقعیت استفاده و به همراه یارانش به قبیلهی غازان خان حمله کرده ، زنان و کودکان قوم را همراه با همسر ، پسر و مادر او به اسارت برده و بسیاری از آنها را قتل و عام میکند . در راه بازگشت یکی از یاران ملک شوکلی به او میگوید که قازان خان در جایی دیگر تعداد زیادی گوسفند و قوچ دارد که میتوانند آنها را نیز به غارت ببرند.  ملک شوکلی دستور میدهد آنها را نیز بدزدند.  کافران حمله میبرند اما چوپان ایل در برابر آنها مقاومت میکند و تعداد زیادی از آنها را از بین میبرد . برادران چوپان در درگیری ها شهید میشوند . در آن سو ، قازان خان خوابی ناگوار میبیند . خواب او را تعبیر میکنند و به او می گویند که به احتمالزیاد قبیلهاش در خطر است.  قازان خان به قبیله بازمیگردد و قبیله را نابودشده می یابد . کسی نیست تا از او بپرسد جریان چیست ، لذا از آب و گرگ و سگ خبر میجوید ، در نهایت سگ او را به سمت چوپان راهنمایی میکند و چوپان تمام ماجرا را برای او تعریف میکند.  قازان خان چوپان را به درخت می بندد تا راهی جنگ با کافران شود ، چوپان درخت را از جا می کند و با قازان خان راهی می شود . آنها تصمیم میگیرند که به ملک شوکلی حمله کنند و او را از بین ببرند . از آن طرف ملک شوکلی میخواهد بورلاخاتون ( اور آلا : گیرنده مدنیت ) همسر قازان خان را از بین زنان پیدا کند و او را به عیش بطلبد ، اما همهی زنها خود را جای او بورلاخاتون معرفی می کنند و دشمن ناکام میشود ، پس دستور میدهد پسرش را به بند بکشند و قطعهقطعه کنند تا مادرش را پیدا کنند . پسر از مادر می خواهد با مرگ او زجه نکند ، او با درخت هم گفتگویی دارد . قازان خان سر میرسد ، دیگر سران قبیلههم در میانهی راه به او میپیوندند . همگی به قوم ملک شوکلی کافر حمله کرده و آنها را نابود کرده و تمام افراد دربند شوکلی را نجات میدهند.  دده قورقود سر میرسد ، آنها را دعا میکند و روزهای بهتری را برایشان نوید میدهد .

ملاحظات :

اینجا هم چادرهای قبه زرین نشانه ی تمدن خورشیدی است ، قبه زرین نشانه ای از آک که روشنائی و نور است تلقی می شود . شکار در جوامع ابتدایی برای ارتزاق قبیله بوده است ، قازان خان با ایلش به شکار رفته تا برای مردمش روزی حلال بیاورد و این کاری آس اورایی / آک اورایی : اهورایی است . مردم باید کار کنند تا جامعه ای سالم داشته باشند . رفتن به شکار هم با مشورت انجام می شود و این نیز کاری اهورائی خواهد بود . حاکم این جامعه دیکتاتورانه عمل نخواهد کرد . از آن طرف ملک شوکلی بعنوان نماینده آک اور اومان / اهریمن دست به کاری اهریمنی زده است ، او در نبود قازان خان و دلاورانش به چادرهای او حمله کرده و دار و ندارشان را به یغما برده است . باید توجه کرد اهریمن دست به یغما زده و جامعه ای براساس شرارت و دزدی بنانهاده است . اینجا مقایسه دو کارکرد در دو جامعه بر اساس بینشها و جهانبینی ها و دیدگاههای اعتقادی آنها به وقوع پیوسته است . شبیخون و یغما در برابر کار و شکار دسته جمعی . دشمن تمامی دار و ندار قازان خان را به یغما برده _ به تک تک یغما برده شده ها اشاره می شود و تاکید اصلی بر مادر قازان خان است ، به عنوان ریشه نورانیت و مدنیت _ اما اهریمنیان هنوز سیر نشده اند ؛ آنها قصد ساقط کردن ایل و تبار قازان خان را در سر دارند . رقابت بر سر هستی و نیستی طرف مقابل هست ، جامعه دشمن همه چیز را برای خود می خواهد . کافران به گله قازان خان حمله می کنند . چوپان _ آقای سیدسلامت او را رب النوع سگ می داند _ دست تنها به همراهی برادرانش باید از گله محافظت کنند و این نیز کاری آس اورائی / آک اورائی : اهورایی است ، تنها ماندن فرد دلیلی بر انجام ندادن وظایف اجتماعی او نیست . دشمن پیشنهادهایی دارد اما او برنمی تابد و می جنگد . او دست تنها بر دشمنان پیروز می شود . قازان خان با دیدن رویا یا خواب شکار را به دیگران سپرده با قونور آت ( اسب قهوه ای روشن ، بنده معتقدم باید اسب پرنده معنی شود ) راه سه روزه را در یک روز طی کرده ، به ایل بازمی گردد . این عمل نشان از این دارد که دفاع از قبیله بر پیدا کردن رزق و روزی ارجح تر است . اول باید ایل را از نابودی نجات داد سپس برای رشدش کار کرد . از طرفی دیگر خان به عنوان بزرگ قبیله باید که نگران ایل و تبارش باشد . قازان خان از تمامی امکانهای موجود بر سر راه سراغ ایل و تبارش را می گیرد ؛ حتی گرگ و آب و سگ . او باید بعنوان یک مسئول تمامی داشته هایش را بکار گیرد تا بتواند مردم گم شده در سیاهی را پیدا کند و نجات دهد . گرگ خوش یمن و مبارک معرفی می شود . حیوانات و موجودات راهنمای انسانند . گفته شده است : گرگی از میان نور اولین بار راه بر اوغوز نشان داده است . انسان برای فهمیدن و پیدا کردن راهش در هستی خود به تمامی انواع نیاز دارد تا جهانش را بشناسد و آگاهی یابد . قازان خان می گذرد و به چوپان می رسد . او اگر رب النوع سگ باشد می توان گفت حیوانات اهلی شده را اینجا شاهدیم . جوامع از گرگ اهلی نشده به سگ اهلی شده رسیده اند . چوپان واقعه را بازمی گوید . قازان خان بدلیل جوابی سربالا او را به درخت می بندد . باید که صداقت او را بیازماید ، چوپان با کندن درخت از جا و همراه شدن با خان صدق کردارش را به ثبوت می رساند ، او درخت نوعش را از ریشه جدا کرده و به قازان خان می گوید این درخت را برای پختن غذای تو از جا کنده ام ، او لیاقت تبدیل شدن به نوع جدید را دارد : سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد . هر نوع درخت خاص خود را می تواند داشته باشد . انسان نیز . این درخت از آن زمین است . فرزند زمین است . زمین و درخت به هم وابسته اند ، که ، انسان را از خاک گرفته اند ، همچون درخت که ریشه از خاک گرفته است . اینها نباید از هم جدا شوند ، مگر آن هنگام که بخواهد نوعش را عوض کند ، اما انسان انسان است لذا با جداشدن این دو از هم _ انسان و درخت نوعش _ مرگ سراغ درخت و انسان خواهد آمد . پسر قازان خان در مواجهه با مرگ با درخت گفتگویی دارد :

ای درختی که ریشه ات در خاک هست اما / چو من بر شاخه هایت چشم می دوزم / ندارد انتهایی ...

این درخت ، درخت ساده ای نیست ، درخت زندگانیست ، درختی است که بقول آقای سیدسلامت ، انسان در جلو دروازه جهنم تخمهایش را در سایه اش به امانت گذاشته ، تا باز از نو بارور شود و نسلش از بین نرود . این درخت ریشه در خاک دارد و سر بر آسمان ، خاکش وطن است ، خاک جان آدمی است که خدا انسان را از خاک آفرید ، ریشه ایل و تبار است ، ریشه اش ریشه جامعه آس اورایی / آک اورایی : اهورایی است و انتهایش آسمان خدائی . پسر قازان خان از درخت می خواهد از او حمایت نکند تا زنده بماند ، مثل مادرش که به او هم می گوید نباید زجه کند تا شناخته نشود ، که اهریمن چیره خواهد شد ، که مادر به عنوان ریشه اهورائی نباید دست اهریمن بیفتد : درخت سایه دار و انسان ریشه دار باید زنده بمانند تا اهریمن پیروز میدان نباشد . فرد فرد جامعه اهورائی اگر هم بمیرند نباید تسلیم سیاهی شوند ، چرا که اهریمن نباید بتواند نسلش را از طریق آنها ادامه دهد ، نباید نور درونشان را از آنها بگیرد : زنده ماندن انسان به خاطر نور درونش مهم است . درخت را بعدها در چوبدستی موسی و درخت طوبی خواهیم داشت چنان که پسر در صحبت با درخت به درب مکه و مدینه ، عصای موسی ، زین اسب و قبضه ذوالفقار علی ( ع ) که از درخت زندگانی اند اشاره دارد  . مشخصات جامعه ابتدایی فوق العاده است . چیزی شبیه مادر . جامعه ابتدایی اوغوز گذشته نورانیت است . هویت نورانیت است . به همین دلیل قازان خان وقتی سر می رسد و ایل و تبار اسیر شده اش را دست دشمن مشاهده می کند شاخه های درخت ، ایل و تبارش و ریشه آن مادرش را از آنها طلب می کند . دده قورقود می گوید نورانیت محض به عنوان ریشه جامعه اهورایی نباید در دستان اهریمن باشد و اگر اسیرش شده قبل از هر امری باید آن را نجات داد ، چرا که دشمن در پی تقدیم کردن این ریشه _ جهت ادامه نسل با گرفتن نورانیت اهورائیان _ به پسر کشیش است . اینجا کشیش همان کشیش آسلی و کرم هست ، آسلی دختر کشیش دارای نورانیت است اما در دستهای قاراکشیش گرفتار شده ، همانگونه که در داستانی دیگر از مجموعه دده قورقود سالجان دختر قاراتوکور بعنوان خورشید معرفی می شود و باید نجات یابد . دده قورقود می گوید جوامع نورانی حق ندارند نور را به سیاهی تسلیم کنند و اگر نوری گرفتار باشد باید که رهائیش بخشند . تقدس ریشه و مادر شامل زمین و درخت زندگانی هم می شود و این باعث خواهد شد اهورائیان جان بدهند اما خاک ندهند .

در داستان می توان به فلاخن چوپان اشاره کرد که اگر سنگی بیندازد نباید با زمین برخورد کند و اگر برخورد کرد تا سه سال باعث می شود چیزی نروید . این غلوها اسطوره ای هستند و سترونی سه ساله نیز امری اهریمنی است . زمین نیفتادن سنگ رها شده از فلاخن ، تیر رها شده از کمان اوروز ( اورآس = آرآس = آرش ) را بیاد می آورد که مرزها را درمی نوردد . تکراری بودن محتوای بعضی از داستان های مجموعه دده قورقود می تواند از این مساله نشات گرفته باشد که تعدادی از داستانهای اصلی حذف شده اند تا در آینده از جایی دیگر سربرآورند . نام اوروز بعنوان یک آلپ ( قهرمان ) بصورت آلپ اوروز ( البروز = البرز ) یا زاق آروس ( زاق اوروس = زاگروس ) بعدها بر کوهها حک می شود و نامشان می شود . راستی این داستانها چه شده اند ؟ از اوروز خواهیم گفت .

داستان سوم"  بای بورانین اوغلو بامسی بئیره یین بویو ( داستان بامسی بئیرک پسر بای بورا )"

" بی بوره"  از نداشتن فرزند پسر و  "بی بیجن"  هم از نداشتن فرزند دختر رنج میبرند . بیگهای اوغوز برای آنها دعا میکنند که صاحب فرزند شوند و آنها پس از مدتی صاحب فرزند میشوند و قرار میشود این پسر و دختر در بزرگسالی به عقد یکدیگر درآیند . سالها میگذرد ،  بئیرک پسر بی بوره حالا به سن شانزده سالگی رسیده و جوان نیرومندی شده است . پدر بئیرک از بازرگانان راهی سفر می خواهد در بازگشت برای پسرش هدایایی بیاورند . آنها در بازگشت کمانی برای او آورده اند اما گرفتار راهزنان می شوند . بئیرک کمکشان می کند و مالشان را از راهزنان می گیرد ، به او می گویند حالا که کمکمان کرده ای هر چه انتخاب کنی تقدیم خواهیم کرد . بئیرک از کمان خوشش آمده و طلب می کند ، بازرگانان می گویند این امانت است و برای فردی خریده ایم ، بئیرک در دل می گوید اگر قسمت من بود به من می رسید و مال را به بازگانان برمی گرداند . پدر کمان را از بازرگانان گرفته به بئیرک می دهد . روزی بئیرک از پدر می خواهد برایش زن بگیرد ، پدر به او میگوید تنها دختری که برای او مناسب است بانو چیچک است . بئیرک در شکاری چیچک را شناخته و محک زده و قبول میکند . بئیرک در شکار به چادر دختر رسیده و انگشتری اش را به دختر داده تا نشان کرده اش باشد . برادر چیچک سنگاندازی میکند که به واسطهی حضور دده قورقود و بعد از فرار او از دست برادر با دو اسب و سپس دعا کردنش برای از کار افتادن دست شمشیر کشیده او و در نهایت با برآوردن خواستههای برادر وصلت سر میگیرد . در شب عروسی با خبرچینی جاسوس و حسادت شوکلی به بئیرک به چادرها حمله  و بیرک به اسارت برده می شود . شانزده سال میگذرد و پدر بئیرک براثر گریهی زیاد نابینا میشود ، از طرفی ییرتاجوق ( یالینجیق ) که به چیچک علاقهمند است با نیرنگی لباسی از بئیرک را میدزدد و آن را به خون آغشته میکند تا خود به چیچک برسد و همگی باور میکنند که بئیرک در اسارت کشتهشده ، با خواسته برادر چیچک بساط عروسی ییرتاجوق و چیچک فراهم میشود . از طرفی بازرگانان که برای خرید به ملک شوکلی رفتهاند ، بئیرک را میبینند و به او خبر میدهند ییرتاجوق با نیرنگ و فریب او را مرده خوانده و قصد تصاحب زن او را دارد . بئیرک از دختر شوکلی که عاشق او شده و هر روز به دیدنش می آید میخواهد شرایط فرار او را فراهم کند و دختر شوکلی در ازای شرط برگشت او و به حلالیت گرفتنش این کار را انجام میدهد . بئیرک به موطن خود بازگشته ، در شب عروسی ابتدا با لباس مبدل در جشن تیراندازی پیروز میشود و انگشتر ییرتاجوق را میشکند . قازان خان از او خوشش می آید و بیگ بودن یک روزه را پیشکشش می کند ، بئیرک با نواختن قوپوز دخترانی را که به رقص کشانیده یکبهیک کنار میزند تا به چیچک برسد ، برای چیچک شعری از زمان عاشقیشان میخواند و چیچک او را میشناسد ، برای اطمینان بیشتر خون انگشتان او را میگیرند و بر چشمان پدر میکشند و پدر بینا میشود ، مطمئن میشوند او خود بئیرک است.  ییرتاجوق از ترس به نیزارها پناه میبرد ، بئیرک او را پیدا میکند اما از خون او میگذرد ،  سپس به شوکلی حمله کرده و یارانش را نجات میدهد . عروسی آنها سر میگیرد ، همهچیز به خوبی و خوشی پایان پذیرفته و دده قورقود میآید و شعر میسراید .

ملاحظات :

بئیرک : بیگرک : بیگ زاده . ریشه دار . بیگ اور آک : روشنائی بیگ زاد .

دعا برای کاری خیر صفتی است که مردم اوغوز را از دیگر مردمان جدا می کند ، در این جامعه برای دیگران باید خیر و برکت و خوشی خواستار شد . این دعا استجابت خواهد شد . بی بوره و بی بیجان با دعا صاحب فرزند می شوند و آنها را نامزد هم می کنند . بئیرآک و چیچک . بئیرک با صاحب شدن کمانی که از راهزنان گرفته و به بازرگانان برگردانده از همان ابتدا با این واقعیت مواجه می شود که اگر چیزی قسمتش باشد تمامی دنیا هم نخواهد آن چیز بدست او خواهد رسید . این اعتقاد اوغوز است . او پس از شانزده سال اسارت بازمی گردد و نامزدش را از دست لاف زن دروغپرداز می گیرد و اجازه تصاحب شدنش را به او که قهرمان دروغینی بیش نیست نمی دهد : این دختر در بخت اوست ، قسمت اوست .

دده قورقود از علم سپید چیرگی ( نورانیت ) می گوید و در مواجهه با کوههای بلند و رودخانه های خونین راه های خوب پیش پایش آرزو می کند . وقتی دده قورقود را برای خواستگاری چیچک نزد قارجار ، برادر حرف گوش نکن ، او می فرستند اتفاق جالبی می افتد : دده قبل از رفتن سراغ قارجار دو اسب تهیه می کند ، قارجار پس از شنیدن خواسته دده دنبالش می کند ، دده از هر دو اسب برای دررفتن از دست او استفاده می کند و در نهایت وقتی می بیند توانایی دررفتن ندارد و قارجار با شمشیر می خواهد ضربتی به او بزند دعا می کند تا دستش خشک شود . این فوق العاده است . دده قبل از دعا تمامی امکانات دررفتن از دست قارجار را مهیا کرده است و در نهایت بعنوان آخرین چاره دست به دعا برمی دارد . او از اول می داند با دعا می تواند هر کسی را شکست دهد اما این کار را انجام نمی دهد . افراد در جامعه آس اورائی / آک اورائی : اهورایی حتی اگر صاحب عالی ترین جایگاهها هم باشند حق ندارند بدون تلاش از جایگاهشان سواستفاده کنند . در داستان اول در مورد جایگاهها صحبت کردیم ، اینجا دده می گوید ابزار جایگاهها برای بعد از تلاش آدمهای جامعه است نه برای سواستفاده آدمهای تنبل یا انحصارطلب .

ادامه داستان تکرار تم اسارت است که چند بار در داستانها تکرار شده منتهی یک مورد خاص هم دارد ، جدا از تشابه داستان اودیسه ( اود به معنی آتش + آس = اودآسا ) سروده هومر ( اومر = اومار . اومماق : انتظار داشتن ، فروبردن ، فرورفتن ، غرق شدن . اومار : فروبرنده یا منتظر ) شاعر یونان ( یون به معنی تراش در کلمه یونان کسی که می تراشد معنی می دهد ) باید به سالجان که از نظر آقای سیدسلامت همان هلن یونانی و درواقع خورشید گرفتارشده در دست سیاهی است و خواسته ی او اشاره کرد :

سالجان موقع آزاد کردن بئیرک از او می خواهد پس از پیروزی بازگردد و او را به حلالیت ببرد تا همسرش شود . اینجا جدا از مسائل اسطوره ای اسارت خورشید و رهایی آن بدست قهرمان باید به این مورد اشاره شود که سالجان دختر قاراتوکور ( کسی که سیاهی می ریزد ) هست . او در جامعه اهریمنی پرورش یافته است اما ذاتش اهورائی است . دده مسئله ای را مطرح می کند که جالب است . بئیرک بدون توجه به جامعه سالجان باید او را پس از آزمودن و مطمئن شدن از ذات روشنائی بخشش به همسری پذیرا شود . جامعه آس اورایی / آک اورایی : اهورایی نژادپرستی را برنمی تابد حتی اگر دختر بزرگترین نماینده سیاهی باشد ، باید با او وصلت کرد ، جامعه و نژاد او مهم نیست ، نورانیتش کافیست . آقای سیدسلامت او را خورشید دزدیده و پنهان شده می داند .

داستان چهارم  " بورلا خاتونون بویو ( داستان بورلا خاتون )"

روزی سالور قازان خان یارانش را در کنار خود جمع میکند و به پسرش اوروز ( اورآس ) هم میگوید روبرویش بنشیند . او به راست و چپ خود نگاه میکند و خشنود میشود اما به روبروی خود که نگاه میکند غمگین میشود . پسر ناراحت شده و دلیل را از او میپرسد ، پدر می گوید پسرش در شانزده سالگی هنوز هنری نشان نداده و شاید نتواند جانشین خوبی برای او باشد . اوروز گلایه میکند هنوز او را به شکار نبرده و به او رسم جنگجویی نیاموخته تا هنری نشان دهد ، پس انتظارش از او بی جهت است ، پدر از این حرف پسر خوشش میآید و با هم به شکار میروند . آنها شکارهای بسیار خوبی  میکنند . از آن طرف جاسوس خبر به سردستهی کفار ملک شوکلی میبرد و آنها به پدر و پسر و همراهان آنها حمله میکنند . پدر مهاجمان را بعنوان دشمنان وحشی آئین شان معرفی می کند . پدر از اوروز میخواهد تا به عقب بازگردد و منتظر پدرش بماند ، پسر به حرف پدر گوش میکند و به کوه بلندی پناه میبرد اما بعد از مدتی طاقت نمیآورد و بیآنکه پدر باخبر شود از سمت دیگری به کفار حمله میکند اما از پس دشمن برنمیآید و کفار او را محاصره کرده و به بند کشیده و با خود میبرند . پدر تعداد زیادی از کفار را نابود کرده و به سراغ پسر میآید اما او را نمییابد و فکر میکند که از ترسش فرار کرده ، از دست او ناراحت شده و بهسوی خانه باز میگردد . مادر در خانه انتظار پسر و پدر را میکشد و زمانی که پدر را بدون پسر میبیند ، مویه و زاری میکند که پسرش کجاست ، پدر متوجه میشود پسر به خانه نیامده و در دست دشمن اسیر شده است ، او به مادر قول میدهد برود و پسر را برگرداند . پدر به خیمهگاه دشمن برمیگردد ، کافران به پسر خبر میدهند پدرش برای بازگرداندن او آمده است ، پسر سراغ پدر رفته و از او میخواهد که به خانه بازگردد وگرنه او را خواهند کشت ، پدر قبول نمیکند ، از آنجاییکه تنهاست کافران او را محاصره میکنند و تیری به کنار چشمانش میزنند.  بورلاخاتون مادر اوروز و همسر قازان خان که نگران شده به میدان آمده و قازان خان را یاوری می کند و از طرفی دیگر سران دیگر قبیلهاز موضوع آگاه میشوند و به کمک آنها میآیند . اوغوز ملک شوکلی و کافران را نابود میکند . پسر نجات  و همراه با قازان خان به خیمه های خود بازمیگردد .

ملاحظات :

اولاش معنی بلندی ( اوجالیق ) می دهد . اولو نیز جایگاه بلند را نشان می دهد . اولاش : اولوآش : اولوآس ؛ آس صاحب جایگاه بلند . این صفتی هست که قازان خان در داستان ها با آن معرفی می شود ، جایگاه بلند بزرگ ایل مورد تاکید است . در اوغوز بزرگ و کوچک و احترام به جایگاه از اهمیت خاصی برخوردار است . هر کس باید لیاقت تصاحب جایگاهش را داشته باشد و این با هنری که برای ایل نشان خواهد داد مشخص می شود . در این داستان پدر از اینکه پسرش هنوز نتوانسته هنرش را نشان دهد تا جایگاه اجتماعی اش مشخص شود نگران است ، او دوست دارد فرزندش بزرگی آموزد و بزرگ باشد . البته جوابهایی که اوروز به پدر می دهد با جامعه و تربیت اوغوز نمی خواند و مشخص هست که تحریف شده است چرا که ادب و احترام شاخصه ی اصلی این جامعه است و کسی نمی تواند و نخواهد خواست آن را نادیده انگارد ، چرا که امری اهریمنی در جامعه اهورایی نباید از کسی سر زند . در هر صورت پسر نشان می دهد اگر فرصتی برایش مهیا شود می تواند هنر ذاتی خود را نشان دهد . اینجا اتفاق روی داده درسی است برای قازان خان و در نهایت برای اوغوز . پسر هنوز به سنی نرسیده که از او انتظار عملی خاص و قهرمانانه داشت . او باید قدم به قدم به بزرگی برسد و انتظار از او و هر فرد دیگری برای نشان دادن هنر قبل از زمان بیهوده خواهد بود . مورد دیگر انتظار بی جهت قازان خان است که دوست دارد پس از او پسرش در جایگاه فعلی او قرار گیرد . جایگاه ها ارثی نخواهند بود و لیاقت باید داشت تا صاحب جایگاهی شد .

آقای سیدسلامت این داستان را واریانت ناقصی از داستانهای بوغاج و دیرسه خان می داند ، چنین نیز هست . اینجا باید به اوروز اشاره کرد ، او هنوز جوان هم نشده است و شاید اشاره به او از آنجا نشات بگیرد که هنوز جایگاهش را در جامعه نیافته است و اصرار پدر برای نشان دادن هنری پیش از زمان مقرر نه تنها کمال محسوب نخواهد شد که ممکن است به گرفتاری و بدبختی نیز منجر شود و باعث شکست و عذاب گردد ، گفتیم که برای نشان دادن هنر زمان مهم است . جامعه باید همچون فرد برای انجام دادن یا ندان کاری به این مساله دقیق باشد و بقولی بی گدار به آب نزند . می توان انتظار داشت با توجه به اینکه قرارهست در این داستان اوروز _ به عنوان قهرمان بزرگی در آینده _ معرفی شود روند داستان اصلی جدا از داستان موجود باشد . داستان قهرمانی که نامش اوروز ( اورآس = آرآس = آرش ) است و بعدها نام آرش از او وام گرفته خواهد شد با توجه به کاری که به آرش نسبت داده اند باید روندی جدا از داستان فعلی داشته باشد . این بینامتنیت نیست ، ریشه داستان اینجاست .

داستان پنجم " دوخا قوجا اوغلی ده لی دومرول بویو ( داستان دومرول دیوانه سر پسر دوخا قوجا )"

در میان اوغوز مردی به نام  "دومرول"  روی نهری خشک شده پلی ساخته بود و از هرکس که میخواست از روی آن رد شود با زورگیری سکه ای نقره ( 33 آخچا ، عدد 33 قابل توجه است که نشانه ای از اهریمن است ) و اگر نمی خواست رد شود سکه های بیشری ( 40 آخچا ) می گرفت و اگر نمیپرداخت بهشدت مضروبشان می کرد . دومرول دلیل کارش را پیدا کردن مرد جنگ و مبارزه عنوان کرد و خواست نامش پرآوازه شود . او دنبال کسی بود تا در جنگ تنبهتن بتواند شکستش دهد . روزی در نزدیکی پل برای پهلوان تازه مرده ای عزاداری میکردند ، دومرول به آنجا نزدیک شد و شروع به عربدهکشی نمود و دلیل عزاداری را پرسید ، به او گفتند عزراییل جان پهلوان را گرفته و آنها به عزاداری مشغولند ، دومرول رو به خدا کرد و گفت خدایا عزراییل را بر من بنما تا حقش را کف دستش بگذارم و نابودش سازم تا دیگر نتواند جان کسی را بگیرد.  خدا قهرش گرفت و عزراییل را بهجانب خود خواست و به او گفت سراغ این مرد برو و جانش را بگیر . عزراییل سراغ دومرول آمد و دومرول شمشیر به روی او کشید اما عزراییل تبدیل به کبوتر شد و از دریچه گریخت ، دومرول سوار بر اسب به دنبال عزراییل رفت و عزراییل این بار در جان اسب حلول کرد و دومرول را سخت به زمین کوبید و سپس بر سینه اش نشست ، دومرول ترسید و پشیمان شد و شروع به عجز و لابه کرد اما عزرائیل دستور خدا که گرفتن جانش بود را به او ابلاغ کرد . دومرول رو به خدا کرد و خدا دلش به رحم آمد و به عزراییل دستور داد جان کس دیگری را بهجای او و به انتخاب خود دومرول بگیرد . دومرول ابتدا پدرش را بجای خود معرفی کرد اما پدر از جان شیرین سخن گفت و حاضر به مرگ نشد ، او سپس مادرش را معرفی کرد که مادر هم جانش را شیرین دانست و حاضر به مرگ نشد ، سپس همسرش را خواست تا او به جایش جان دهد و این بار همسر پذیرفت به جای دومرول جانش گرفته شود . دومرول دوباره به خدا تضرع کرد و خدا به رحم آمد و از مرگ همسر دومرول گذشت و خواست که به جای همسر جان پدر و مادر دومرول توسط عزراییل گرفته شود و دومرول و زنش به خاطر توبه صد و چهل سال عمر کنند .

ملاحظات :

داستان به نوعی اشاره به آشنائی فرد با مرگ دارد ، این تم را بعدها در مواجهه ی گیل قام آس ( گیلگمیش ) یا بودا با مرگ شاهد خواهیم بود .

نوع داستان و وجود شخصی زورگو در بین اوغوز با روند داستانهای دیگر متفاوت است و این را آقای سیدسلامت نیز عنوان کرده است . در نسخه های موجود این داستان وجود دارد اما اگر قبول داشته باشیم تغییرات و حذف و اضافه هایی در داستانها روی داده _ که حتما چنین است _ می توان پذیرفت این داستان متفاوت یا در زمان نگارش داستانها از جایی دیگر وارد داستانهای دده قورقود شده است یا در صورت وجود از اول تغییراتی در اسامی و روند داستان صورت گرفته است . با این حال با توجه به اینکه در داستانهای بعدی مساله مرگ کوتاه مدت قازان خان را شاهد خواهیم بود شاید بتوان گفت دومرول همان قازان خان بوده در مواجهه اش با مرگی که حق است و برای همه اتفاق خواهد افتاد . شاید بهتر است بگوییم قازان خان مرگ را برنمی تابد و این امر موجب پرخاشگری او و عکس العمی اهریمنی شده و اعمال او باعث تشکیل جامعه ای با حاکمیت دیکتاتوری می شود . حاکم دیکتاتور حاضر به کناره گرفتن از حکومت و قدرت نیست ، او حاکمیت را فقط برای خود و بصورت جاودانه قبول دارد . می توان گفت حتی پدر و مادر نیز از حاکم دیکتاتور کناره گرفته اند و او فقط با همسرش باقی مانده است : هیچکس عاشق جلاد نخواهد بود مگر آنکه نیمه دیگر وجود خود او باشد . در زبان تورکی " یاریم " به معنی یار من معنای دیگری نیز دارد : نصف من . اینجا شاید بتوان از آنیما و آنیموس یونگ سخن گفت . دیکتاتورها همیشه تنها خواهند ماند . داستان می گوید مرگ اتفاق مهمی است و باید که قبل از مواجهه با آن _ در هر جایگاهی _خود را آماده پذیرشش کرد . به این مساله خواهیم پرداخت .

داستان ششم  " قانلی قوجا اوغلو قان تورالی نین بویو ( داستان فان تورالی پسر قانلی قوجا )"

قان تورالی  )توره : اصول ، قانون ، درست ، خوب ) پسر قانلی قوجا جوانی دلاور و شجاع است که موعد زن گرفتنش فرارسیده ؛ اما او به هر دختری قانع نیست . قان تورالی زنی شجاع و جسور میخواست که زودتر از او روی اسب پریده و دست به شمشیر برد و قدر باشد . پدر ، ساری دونلو سالجان _ سالجان زردپوش _ دختر ملک شوکلی ، حاکم توره پوزان ( می تواند به معنای بر هم زننده نیکی یا بر هم زننده اجتماع معنی شود که بعدها به شکل تورابوزان در آمده است ) و بزرگ دشمن را به پسر پیشنهاد میکند ، او از هر نظر دارای خصوصیاتی است که مدنظر پسر است ، اما به دست آوردن دختر شوکلی بهسادگی امکانپذیر نیست و برای بدست آوردنش قابلیت و هنر لازم است . قانلی قوجا به پسرش تاکید دارد بدون هنر نمی شود دختر را تصاحب کرد . پسری که او را طلب میکند باید آنقدر هنرمند باشد که بتواند سه حیوان قدرتمند شیر و گاو و شتر را در جنگ از سر راه بردارد . قان تورالی این شرایط را میپذیرد.  قان تورالی راه افتاد و رفت و به دژ ملک شوکلی رسید و گفت برای خواستگاری سالجان زردپوش آمده است . او را نزد شوکلی بردند ، شوکلی او را به نبرد با سه حیوان فراخواند . ابتدا گاو را به میدان میفرستند و قان تورالی به ضربهای بر پیشانی گاو او را ساقط میکند ( کارش شبیه کار بوغاج است ) ، سپس شیر را به میدان میفرستند و قان تورالی او را هم سرنگون میکند و در آخر شتر را میفرستند و قان تورالی که دیگر رمقی ندارد ابتدا از شتر شکست می خورد . سالجان با دیدن چهره بدون نقاب قان تورالی ( آگاهی از ذات و درونش ) از او خوشش آمده به قان تورالی میگوید نقطهضعف شتر بینی اوست ، قان تورالی که نمیخواهد زیر منت سالجان برود از این حربه استفاده نمیکند و دوباره نیروی خود را جمع میکند و با قدرت بیشتر به جنگ با شتر میپردازد و در نهایت او را شکست میدهد . کفار مجبور میشوند با عروسی آنها موافقت کنند.  قان تورالی به خاطر اینکه پدر و مادرش همراه او نیستند با عروسی در سرزمین کافران مخالفت میکند و دست دختر را میگیرد و به دیار خود بازمی گردد . قان تورالی در راه بازگشت به خواب میرود ، شوکلی که از رفتن دختر پشیمان است به آنها حمله میکند . سالجان شروع به جنگیدن با دشمنان قان تورالی میکند ، قان تورالی هم از خواب بیدار شده و به او میپیوندد و دشمن را شکست میدهند . بعد از شکست دشمن قان تورالی برای آزمودن نهایی دختر میگوید او را نمیخواهد ، سالجان نمیپذیرد و قرار میشود آنها با هم بجنگند و سالجان تیرش را از میان موهای قان تورالی رد می کند ، این کار باعث میشود آنها دست از جنگ کشیده و باهم آشتی کنند و عروسیشان سر بگیرد .

ملاحظات :

قان تورالی  چه به معنای " خون خوب " چه به معنای " نشر دهنده نژاد و خون " و چه به معنی " خون اصولی و قانونی " باشد وظیفه اش در جوامع ابتدایی می تواند توسعه جامعه باشد ، توسعه اصول قانونی جامعه و درواقع مدنیت انسانی . ساختن جامعه های جدید . او باید نژاد اوغوز را گسترش دهد . او فرزند قانلی قوجا است ، پیر صاحب خون . نشر خون می تواند نشانی از انتشار روشنائی و آگاهی باشد چرا که اینجا قان تورالی سمبلی از خود اوغوز خواهد بود . داستان همان داستان ازدواج با خورشید ( سالجان زردپوش = وجود یکپارچه و کامل و مطلق = جامعه نورانی و پاک و سالم ) دختر قاراتوکور حاکم دشمن است و تکرار همان داستان قبلی است ، منتهی دختر شروطی را عنوان کرده است که این بعدها در ادبیات بصورت ازدواج مشروط بصورت مکرر تکرار خواهد شد . در راه برآورده شدن شروط دختر 32 نفر قبلا جان از دست داده اند . مساله اینجاست آنکه باید نورانیت را نجات دهد و خونش قابلیت نشر دارد هرگز نباید توجهی به شکست دیگران بکند ، او باید بتواند رب النوع های دیگر را کنار زند زیرا او خون انسان را نشر خواهد داد . جامعه منتظر نور انسانی اوست . قان تورالی علیرغم جایگاه خاص خود هرگز نباید با نژادپرستی نورانیت انسانها را نادیده بگیرد . برای نشر نژاد انسان نورانی آمیزش با نوع انسان کفایت خواهد کرد ؛ حال از هر نژادی که می خواهدباشد . سالجان با افراد قاراتوکور می جنگد و هنگام اجبار برای رویایی با قان تورالی تیرش را از میان موهای او رد می کند ، نوع او انسانی است و مخالف با سیاهی . نور هرگز به ذات خود خیانت نخواهد کرد . آقای سیدسلامت مواجهه قان تورالی و نجات خورشید را اساس میترائیسم می داند . از نظر او قان تورالی رب النوع گاو است . جنگ او جنگ گاو اهریمنی با گاو یکداد تلقی می شود . اینجا بحثی هست در مورد انجام جنگ قبل از زایش نور . بنظر می رسد تولد جامعه های آک اورائی باید پیش از شکل گیری بر اساس زایش نور باشد و سپس این جامعه جدید است که با داشتن روشنائی باعث گسترش نور در جهان خواهد شد . دختر باید قبل از قان تورالی بر اسب سوار شود : خورشید در درونش حلول کرده باشد . این داستان ذات جامعه ابتدایی اوغوز و مسئولیت این قبیله مبنی بر گسترانیدن نورانیت را بدون توجه به نژاد و بدون نژادپرستی مطرح کرده است .

داستان هفتم " قازلیق قوجا اوغلو یئینه یین بویو ( داستان ییغینک پسر قازلیق قوجا )"

بایندرخان چادرانش را بر زمین گسترانیده است . وزیر بایندرخان ، قازیلیق قوجا از او خواست به جنگ برود ، بایندرخان به او گفت : هر جا می خواهی برو . قازیلیق به همراه یارانش راه افتاد تا به قلعهای رسید که حاکمش دیرک شاه پسر آرشوان ( ارشین ) است . قد او 60 آرشین است . قازیلیق بنای جنگ با او مینهد و به قلعهی او حمله کرد ، اما دیرک شاه فرد قدرتمندی است و گرز سنگین آتشینی دارد و با آن به سر قازیلیق میکوبد و قازیلیق خون از سرش فوران میکند و دیرک شاه او را طنابپیچ میکند و به اسارت میبرد . شانزده سال میگذرد و قازیلیق که در زمان جنگ با دیرک پسری یکساله داشته است حالا پسرش به هفدهسالگی رسیده و از بچگی به او نگفتهاند که پدرش در اسارت است و نام این پسر را دده قورقود یگنک ( ییغینک = ییغین آک : نور متراکم ، آقای سیدسلامت او را جوهره ی گاو = ییغ اینک می داند ) نامیده است . روزی یگنک با دوست خود بوداق اختلافی پیدا میکند و از طریق او متوجه میشود پدرش نمرده و به اسارت رفته است.  یگنک به سرعت خود را به بایندرخان میرساند و از او میخواهد به او یارانی دهد تا به سمت پدر رفته و او را از اسارت نجات دهد . بایندرخان تمامی سرداران قدرتمند خود را با یگنک همراه میسازد و آنها به قلعهی دیرک شاه نزدیک میشوند . تمامی سرداران قدرتمند بایندر به جنگ با دیرک میپردازند اما توسط گرز آتشین دیرک هلاک میشوند ، در آخر خود یگنک تصمیم به حمله میگیرد ، او به خدا توسل کرده و از او طلب کمک میکند و به دیرک حمله میکند . در اولین ضربه شانهی او را زخمی میکند و بار دوم از پشت بدن او را تکهتکه میکند و به هلاکت میرساند . قازیلیق از این امر آگاه میشود و پدر و پسر همدیگر را بازمیشناسند و پدر از اسارت رهایی مییابد . آنها قلعهی دیرک شاه را نابود میکند . دده قورقود آمده و روزهای خوشی را برای آنها آرزو میکند .

ملاحظات :

جدا از نبود دلایل کافی برای رفتن به جنگ به اعتقاد آقای سیدسلامت این داستان هم واریانت دیگری از داستان های اسارت و رهایی قبلی است . عدد شانزده در مورد اسیر بودن اسرا عددی ثابت است ، همچنین نحوه آگاهی اشخاص از اسارت بستگان و حرکت آنها برای آزادی اسرا نیز تکراری است . اینجا گرز آتشین ارشین قابل توجه است : اهریمنان به آتش دست یافته اند و از آن علیه اهورائیان استفاده می کنند . جالب آنکه قلعه دارای تکوری هم هست : علیرغم وجود آتش سیاهی همچنان پابرجاست . نام ییغین آک نیز به معنی جوهره نور یا روشنائی متراکم قابل توجه است که می رود و با گرز آتشین مقابله می کند . جوامع دشمن به پیشرفتی نائل شده اند و آن حالت توحش اولیه را از دست داده اند اما از آنچه به دست آورده اند نه در سمت و سوی آسایش و رفاه و در کل امور اهورائی و برای خدمت به نوع انسان بلکه در جهت پیش برد اهداف نظامی و اهریمنی و برای رسیدن به قدرت استفاده کرده اند . ذات سیاهی بصورت تکور ادامه دارد . مورد دیگر داستان پرورش هست که در نبود پدر این وظیفه جامعه است که فرزند او را باربیاورد و خوب تربیت کند تا در بزرگسالی آسلان باشد نه روباه . ییغین آک پرورش یافته اوغوز است در نبود پدر .

داستان هشتم  " بوسات اولدوردوگی تپه گوزون بویو ( داستان تپه گوز کشته شده به دست بوسات ) "

روزی از روزها اوغوزها در اردوی خود اتراق کرده بودند که دشمن در تاریکی شب به آنها حمله میکند ، اوغوزها شکست میخورند و میگریزند . درحین فرار پسر اوروز قوجا جا ماند ، مادهشیری او را پیدا کرده و به همراه خود میبرد و از او مراقبت میکند . روزها و سالها میگذرد ، اوغوزها بازگشته و دوباره در سرزمینشان سکنی میگزینند . روزی به خان اوغوز خبر رسید شیری از بیشه بیرون آمده ولی همچون انسانها گام برمیدارد ، اوروز متوجه میشود که این شیر همان پسر اوست که هنگام گریختن در آنجا جامانده است.  او را میگیرند و پیش اوروز میآورند اما پسر دوباره فرار میکند و به بیشه میرود.  از دده قورقود میخواهند تا او را راضی کند در قبیله بماند.  دده قورقود او را راضی میکند و به او می گوید او انسان هست و نباید با حیوانات وحشی زندگی کند و اسمش را باسات ( شاید آس آد ) میگذارد .

در بین اوغوزها چوپانی به نام کونورقوجا ساری چوبان روزی متوجه میشود صدایی از چشمه میآید وقتی به آن سمت میرود میبیند تعدادی پری زیبارو در چشمه آبتنی میکنند ، او یکی از آنها را میگیرد و طاقت نیاورده و با او درمی آمیزد . پری زیبارو به او میگوید از تو امانتی در وجود من است و یک سال دیگر در همینجا او را به تو خواهم داد ، اما بهای این کار تو را قوم اوغوز خواهند پرداخت و کار تو باعث نابودی قوم اوغوز خواهد شد.  یک سال میگذرد پری زیبارو به همان چشمه برمیگردد و از خود جسم عجیب درخشانی را بهجا میگذارد و میرود . چوپان می ترسد و با فلاخن آن را سنگباران می کند و با هر ضربهای که به جسم سفید میزند ، پیله  بزرگ و بزرگتر میشود.  چوپان آن را رها کرده و می رود . از آن سو خان با افرادش میآید و ضربهای دیگر به پیله درخشان میزند که باز هم بزرگتر میشود و درنهایت با شمشیری پیله را دو نیم می کنند ، از وسط جسم سفید کودک مانندی بیرون می آید که بدنش شبیه انسان ولی تنها یکچشم بر سر دارد.  اوروز از خان میخواهد این هیولای کوچک را او ببرد و همراه پسرش باسات بزرگ کند ، خان میپذیرد و اوروز او را به خانه میبرد.  دایهای انتخاب می شود تا به او شیر دهد ، اما هیولا شیر او را در جا میمکد و سیر نمیشود ، سپس خونش را میمکد و بازهم سیر نمیشود و درنهایت جانش را میگیرد و میخورد.  دایههای دیگری میآورند و هیولای کوچک که روزبهروز بزرگتر میشود همهی آنها را میخورد.  به هر صورت هیولای تک چشم را بزرگ می کنند ، اما هیولا به تمام ایل ضربه میرساند و بچهها و حیوانت آنها را خورده و درختشان را می کند . کار بهجایی میرسد که شروع به خوردن تمام افراد اوغوز میکند . هیولای تک چشم همه را به نابودی میکشاند . پری زیبارو به هیولا حلقهای میدهد که با این حلقه از هیچکس شکست نمیخورد و تیری بر او کارگر نمی افتد.  پس از جنگهای متمادی با هیولا مردم به ستوه میآیند و دده قورقود را به کمک میطلبند.  دده قورقود پیش تک چشم میرود و اجبارا قبول میکند روزی دو انسان و پانصد گوسفند به او بدهند تا به مردمان دیگر آسیب نرساند . دو آشپز نیز به او داده شد . اوغوز هر روز دو مرد و پانصد گوسفند به او میدهد تا اینکه پیرزنی حاضر نمیشود پسر دومش را به تک چشم بدهد و پیش باسات که تازه ازجنگبرگشته میآید و از او درخواست میکند به او اسیری دهد تا بهجای پسرش بفرستد . باسات با دیدن این وضعیت تصمیم میگیرد به جنگ تک چشم برود و ایل را نجات دهد . تمام ایل سعی میکنند او را از این کار بازدارند چون قبلا هفت بار شکست خورده اند ، اما باسات به جنگ تک چشم میرود . ابتدا تک چشم ضربههای سنگینی به او زده و او را در ساق پا درون چکمه اش اسیر میکند اما باسات با زیرکی فرار میکند و از آشپزها می شنود چشم تپه گوز از گوشت است ، لذا نقطه ضعف تک چشم را پیدا میکند و با سیخ داغ کورش میکند ، اما تک چشم از پا نمیافتد و او را به غار طلای خود میآورد تا فریب دهد اما باسات با توکل بر خدا به همهی نیرنگهای تک چشم پیروز میشود . تپه گوز وقتی می شنود او باسات است می گوید ما با هم برادریم و تو باید به من کمک کنی تا زنده بمانم اما باسات او را به خاطر ظلم هایش لایق زندگی در ایل نمی داند و در نهایت او را نابود میکند و ایل را نجات میدهد .

ملاحظات :

اول این داستان گفته می شود اوغوز ساکن و ساکت نشسته بود که در شبی مورد هجوم واقع شد : جامعه اهورائی اگر در کار نشر روشنائی نباشد کاری اهریمنی انجام می دهد و این گناهی است که بدنبال شکست خواهد آورد . تمامی بلاها یا در خواب یا در شب بر اوغوز نازی می شود . در آخر داستان دده می گوید : هنگامی که تو کوه سیاه را / زیر پا می گذاری / راه خوبی پیش پایت باد / بادا که از رودهای مالامال از خون گداری داشته باشی . جامعه اهورائی همیشه باید به روز باشد و برود و نماند که اگر بماند مانداب و باتلاق خواهد بود و خواهد گندید . این راه و بیراهه ای که دده می گوید نور و ظلمت را نشان جوامع می دهد . کوه سیاه نشانی از جامعه شب پرست است و راه خوب انتخابی است که جامعه اهورائی باید در قبال سیاهی داشته باشد ، جامعه اهورائی باید که راهی برای رفتن و نماندن و طی کردن ادامه مسیر پیدا کند وگرنه کارش سخت خواهد شد . اینجا با چند مساله روبرو خواهیم شد . بقول آقای سیدسلامت باسات تنها نفری هست که دده قورقود در داستانهایش او را انسان می نامد ، اگر نام او آس آد باشد از یک طرف انسان آسمانی است و از طرف دیگر اسد که آسلان ( شیر ) است و درواقع آس آلان = گیرنده آس . او در معرفی خود خواهد گفت فرزند شیر و درخت است . این انسان در بدو تولد از میان انسانها به آغوش شیر پرتاب می شود و در کنار حیوانات پرورش می یابد . باید با توجه به اولین انسان بودن باسات و پرورشش توسط شیر بتوان گفت بعد از او نسل انسانی اش می تواند شیر را توتم قبیله بداند . شیر در زبان تورکی صفتی دارد : آسلان = آس آلان : گیرنده آس . شاید خصوصیات شیر از او جانوری دارای روحی آسمانی ساخته باشد ، جانوری که لیاقت گرفتن آس را داراست . شاید این نام به خاطر پرورش باسات به شیر داده شده است . به هر شکل باسات دارای ذاتی انسانی و اهورائی اما پرورش یافته شیر است . از آن طرف تپه گوز فرزند چوپان به عنوان رب النوع سگ و سو ایتی یا پری چشمه است ، یعنی ذاتی غیر انسانی دارد و از عملی غیراهورائی و می توان گفت اهریمنی نشات گرفته است ، پس ذاتی اهریمنی دارد که بین انسانها پرورش یافته است . اینجا هم همچون داستان هایی که بر نژادپرستی _ با شرط دارا بودن نورانیت و جوهره روشن انسانی در افراد _ خط بطلان کشیده بر نژاد انسان با شرط واجد بودن نورانیت تاکید می شود . باسات نماینده جامعه انسانی است ، او در نهایت بسوی نور حرکت می کند و برای نجات جامعه از دست اهریمن کاری انسانی انجام می دهد . تپه گوز نشان دهنده جامعه ای با دیدی تک محور است . او فقط یک چشم دارد و دنیا را از همان چشم نظاره خواهد کرد . او توان دیدن جهان را با دیدگاههای مختلف ندارد . او ناقص است ، جامعه پیشرفت نکرده است . تک بعدی بودن تپه گوز باعث خواهد شد او فقط خود را ببیند ، دیکتاتوری از همینجا نشات خواهد گرفت . او دیکتاتور است . تک رای است . باسات به عنوان نماینده جامعه سالم و اهورائی باید نوع ناقص یعنی جامعه دیکتاتور صفت تک رای بی دیدگاه خودبین را از بین ببرد . ذات انسانی باسات چنین راهی در برابرش قرار خواهد داد . باسات خود را فرزند قوغان آسلان و قاباآغاج معرفی می کند . شیر و درخت سایه گستر . درخت زندگی ، درختی که بقول دده به عنوان مادر می تواند بگوید پدر فرزند کیست ، این درخت سایه دار نگاه دارنده نوع انسان است . از طرفی دیگر باسات علیرغم کوچکی در برابر تپه گوز هیولا هیکل ایستادگی کرد و پیروز شد . جامعه کم توان دلیلی برای پذیرش جامعه ی اهریمنی قوی تر به خاطر قدرتش ندارد . مساله ی دیگری که جالب است اینست که در داستان قبلی دیدیم دروغگو علیرغم بدی هایش توسط کسی که مورد ظلم واقع شده بخشیده می شود ، دلیل بخشودگی شخصی است چنان که ظلم شخصی بوده است ، اینجا باسات تپه گوز را نمی بخشد ، او در حق جامعه ظلم کرده و قابل بخشودگی نیست .

داستان نهم " بکیل اوغلو امرانین بویو ( داستان امران پسر بکیل ) "

روزی بایندرخان پرده سرای سفیدش را برگستره ی زمین سیاه افراشت و تمام سران و بزرگان اوغوز را جمع کرد تا آنچه جمع آمده را بین آنها تقسیم کند ، اما به جز یک شمشیر و کمان و یک اسب چیزی برای تقسیم نبود.  بایندرخان دلگیر شد ، دده قورقود علت را پرسید ، بایندرخان گفت کم است و او از این امر شرم دارد . دده قورقود پیشنهاد کرد اینها را به یک دلاور بدهند تا نگهبان قوم اوغوز شود.  بایندرخان بکیل را صدا زد و آنها را به بکیل داد . بکیل مرزدار اوغوز شد . او هر سال برای دیدن خانمان اوغوز به ایل بازمی گشت . روزی بایندرخان به شکار رفت و با حضور بکیل شکارها کردند ، همه از بکیل تعریف کردند . قازان خان گفت اگر سیصد و شصت و شش دلاور به شکار گوزنی سرسخت می رفتند بکیل تیری پرتاب نمی کرد ، او خود را به گوزن می رسانید و کمانش را به گردن گوزن می انداخت و اگر گوزن لاغر بود علامت کمان بکیل در گردن آزاد می شد . بایندرخان گفت شما بگویید حالا هنر از آن کمان است یا کمان دار ؟ هر کس چیزی گفت ، بایندرخان گفت شاید به خاطر اسب و کمان خوب است که بکیل میتواند چنین خوب شکار کند و نه بخاطر سوارکاری خوبش . بکیل از این حرف دلگیر شد و آن مجلس را به سرعت ترک کرد و به خانه آمد.  در آن لحظات او یک فکر بیشتر در سر نداشت : کمان یا کماندار ؟ همسرش علت را جستجو کرد و بکیل را دلداری داد و از او خواست باز به شکار رود.  بکیل با اسب خود در کوه آلپ به شکار میرود و در حین شکار اسبش او را به زمین میزند و پایش میشکند . پسرش امرن به استقبالش میآید و پدر را دلداری میدهد.  جاسوس برای شوکلی کافر خبر میبرد که بکیل پایش شکسته و اکنون وقت نبرد و پیکار و شکست او است.  بکیل باخبر میشود ، می گوید از اینجا تا آسمان راه درازی است و زمین هم سخت است ، او از پسرش امرن میخواهد به سرعت خود را به بایندرخان برساند و از او طلب کمک کند تا سرداران لشکرش را بفرستد ، اما پسرش از او میخواهد تا فرصتی به او بدهد تا خودش با دشمنان بجنگد و آنها را شکست دهد . پدر میپذیرد و امرن اسب و زره پدر را برمیدارد و به جنگ با کافران میرود. کافرها متوجه میشوند پسر بکیل بهجای او آمده ، او را چون پرنده ای ترسان می دانند و میخواهند او را بترسانند اما امرن در برابر آنها ایستادگی میکند و فریب نمیخورد.  یکی از کافرها بهسوی او حمله میکند و جنگ سختی بین آنها درمیگیرد . امرن که توانایی کمتری دارد و در حال شکست خوردن است به خدا توکل میکند و آیاتی را میخواند و خدا از طریق فرشتگانش به کمک او میآید و کافر را نابود میکنند.  کافر از او شکست میخورد و به دین اسلام روی میآورد بکیل باقی کفار را هم شکست میدهد و بتکدهها را نابود و بجایشان مسجد ساخته میشود . امرن به سراغ پدر میآید و پدر او را در آغوش میگیرد.  آنها به دستبوسی بایندرخان میروند.  بایندر جایگاه رفیعی در کنار خود به امرن میدهد .

ملاحظات :

یکی از اشکال حک شده روی جام زرین حسنلو ( آسانلو = آس آنالو = آس آنالی : صاحب مادرخدای آس ) مرغی را نشان می دهد که انسانی بر پشتش سوار شده است ، این در قصه ملک محمد نیز قید می شود ، ملک محمد در دنیای زیر زمین به کمک پرنده ای و سوار بر پشتش به دنیای زندگان برمی گردد . این پرنده بعدها در آثار مدنی و نقاشی شده ایران ( ایری آنای ) کهن و همچنین در المانهای آلمان دوره هیتلر نیز قابل مشاهده است . نشانه ی اورمزد ( اوروموز = اوروم + آس ) . این مرغ نشانگر سئین مرغ ( آسین مرغ ) یا سیمرغ هم هست . آقای سیدسلامت نوع بکیل را رب النوع شکار می داند ؛ پرنده ای قوی هیکل . در صورت انسان بودن بکیل می توان پرواز روح را برای او در نظر گفت ، او توانایی آزاد کردن روحش را دارد . بقول میرچا الیاده ارتباط با آسمان در زمان سرآغاز آسان بود . همچنین آقای سیدسلامت امران را ایزد رزم و پیکار معرفی می کند . اساطیر کاسیها ( کاسی = کا + آسی = آکا آسی ) در بابل " امری " را خدای محلی معرفی کرده اند که احتمالا با " اداد " ( طوفان ) یکی باشد . این خدا بصورت " امرتات " یا " امرداد " ( امره + اداد ) خدای نامیرا و خدای رستگاری و جاودانی سرور و خدای رمه و گوسفندان و حامی گیاهان و خوردنی ها و مخالف زریز دیو در ایران ( ایری آنای ) کهن جلوه می کند ، که ، مادر امران با شناخت گیاهان کوهی او را شفا می دهد و این ارتباط اسطوره ای و باستانی این موارد را در داستان نشان خواهد داد . همچنین " ایمر " الهه ی بزرگ یا مادر یا مادر الهگان سومری هم هست . در مجموع پدر و پسر را باید بعنوان رب النوع پذیرفت . بکیل رب النوع پرواز و جنگ و پیکار که در صورت لزوم به کمک مردمان خواهند آمد و آنها را کمک خواهد کرد ( نظیر داستان ملک محمد و ... ) ، امران نیز باید بنوعی امتداد خدایی بکیل محسوب شود .

باید گفت این داستان بعدها در این شعر حافظ تجلی یافته است :

دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد .

فرد در جامعه اوغوز هم فردیت دارد و هم اینکه جزئی از جمع آسمانی است ، او فردی از افراد آسمانی است . وقتی بکیل می گوید آسمان دور است نشانگر این است که او این حالت آس اورایی / آک اورایی : اهورایی را از دست داده است . او حق ندارد آسمان را دور بداند و چون چنین شد دیگر آنچه از آسمان در دست او بوده هم کارکردی همچون قبل برایش نخواهد داشت . تا زمانیکه بکیل آسمانی است کمانش معجزه ها کرده اما دلیل بر این نیست که خود بکیل توانا بر آن بوده است . کمان به عنوان امانت آسمانی و روح مقدس خدایی در دست اوست و اگر او نورانیت آسمانی را از دست دهد کمان نیز خاصیتی نخواهد داشت . از لحظه شک او حالت اهورائی خود را از دست داده است . وقتی همان کمان در دست امران قرار گرفت و او نورانیت آسمانی را در دل زنده کرد همان کاری را برای جامعه کرد که قبلا بکیل مامور انجامش بود : مرزداری از سرحدات ؛ کاری اهورائی . جامعه آسمانی از افراد آسمانی تشکیل می شود . افراد آسمانی نورانیت دارند و با آن راه از بیراهه بازمی شناسند . در داستان گفته می شود این چکاوک است که باید بداند کاروان شب از کجا می گذرد .

داستان دهم  " اوشون قوجا اوغلو سگرکین بویو ( داستان سیغیرک پسر اوشون قوجا )"

بین اوغوز مردی بود به اسم اوشون قوجا ( اوسون قوجا = آسان قوجا : پیر آس ) که دو پسر داشت به اسم سگرک ( سیغیرآک : اصطلاحا نور کم )  و اگرک ( اگرک : توم ، توتاش ، مطلق / یا آکارآک : مطلق نور / یا اوغورآک : روشنی پیروز / یا آق اورک : صاحب قلب نورانی ) . اگرک دلاوری بیپروا بود و از چیزی واهمه نداشت و هر زمان که میخواست به دیدار قازان خان یا بارگاه بایندرخان میرفت و در ردیف جلو در کنار بزرگان اوغوز مینشست.  روزی یکی به او گفت آیا تو تا به حال جنگی کردهای یا هنری نشان داده ای که در ردیف جلو و همرده با بزرگان مینشینی ؟ اگرک به فکر فرورفت و تصمیم گرفت برای نشان دادن هنرش به شکار برود و به شیراگاوان حمله کند و صاحب افتخار شود.  او به این کار دست زد . در شیراگاوان قلعهای بود به اسم الینجا که کافران در آنجا برای تطمیع یا فریب مردم اوغوز تعداد زیادی حیوان نگه میداشتند . اگرک به آنجا حمله کرده و آن قلعه را نابود میکند و به استراحت میپردازد.  جاسوس به حاکم کافر خبر میبرد که الآن بهترین زمان برای حمله به اگرک است و آنها به او حمله میکنند و یارانش را میکشند و اگرک را به سیاهچالی میاندازند تا عبرت بگیرد.  سالها میگذرد و فرزند دیگر اوشون قوجا ، سگرک ، بزرگ میشود و روزی در هنگام گفتگو با دوست خود باخبر میشود برادری دارد به اسم اگرک که در اسارت دشمن است . او پیش پدر و مادر خود میآید و آنها تمام سعی خود را میکنند او برای نجات اگرک نرود چرا که امکان زنده ماندنش صفر است ، او را زن میدهند تا منصرف شود ، اما فایدهای ندارد و سگرک از سر سفرهی عقد بلند میشود و میرود تا برادرش را نجات دهد.  او چند روز میتازد تا به قلعهی کافران میرسد.  حاکم کافران در سه مرحله یاران خود را میفرستد و هر سه بار شکست میخورد و یاران او دیگر برای مقابله با سگرک راضی نمیشوند ، درنهایت تصمیم میگیرند اگرک را برای مقابله با سگرک آماده کنند و به او وعده میدهند اگر بتواند سگرک را شکست دهد او را آزاد خواهند کرد.  اگرک میپذیرد و به محل سگرک میرود و او را در خواب میبیند ، با دیدن ساز قوپوز بر بالای سرش او را بیدار میکند تا از آنجا فرار کند و به دست کافران نیفتد . اگرک متوجه میشود سگرک از دیار او برای نجات برادرش آمده و بعد از صحبت متوجه میشوند باهم برادرند . آنها با هم متحد شده و کافران را شکست میدهند و به وطن خود بازمیگردند .

ملاحظات :

داستان باز تکرار داستان اسارت و نجات است . اینجا همچون داستان هشتم با مساله بزرگی و کوچکی روبرو هستیم ، سیغیرآک هرچند همچون قطره های جام باده ساغران کوچک و کم است ( نور چندانی ندارد ) اما به نجات آکاآک که نور مطلق و قله مغرور مادر است می رود . جوامع کوچک به اندازه جوامع بزرگ مسئولیت گسترش نور را در ذات خود دارند و نمی توانند چنین نباشند و چنین نخواهند . اگرگ به سیغرک می گوید : چه کسی در تاریکی ها راه نشانت می دهد ؟ و او در جواب می گوید از راه به در نخواهم شد که خدا را دارم . روشنی بخشی کاری الهی اهورائی است و جوامع اهورائی و افراد این جوامع روندگان راهی هستند که خدا برایشان مقدر کرده است ، آنها نیز همچون خدا باید روشن کننده راهها باشند .

در داستان ها هنگام مواجهه دو نیروی متخاصم _ چه اگرگ در برابر سگرگ خواب رفته و چه قشون در برابر قشون _ یک مساله مهم روی می دهد ، می بینیم که افراد اوغوز شرطی می گذارند تا جنگ صورت نگیرد و دو طرف بدون درگیری از هم جدا شوند حتی برای روی ندادن جنگ به طرف وحشی خود امتیازاتی هم پیشنهاد می دهند . اوغوز برخلاف آنچه در نسخه های اخیر هست و به نوعی خواهان جنگ طلب نشان دادن آنهاست فقط زمانی دست به شمشیر می برد که طرف مقابل عقب ننشیند یا شرط را قبول نکند یا به تجاوزش ادامه دهد . اوغوز در جنگ پا پس نمی گذارد اما شروع کننده نیز نیست و خواهان صلح هست منتهی مجبور به جنگ می شود .

داستان یازدهم " اوروزون بویو ( داستان اوروز )"

روزی قازان خان با شاهینی که دشمن به او بخشیده بود ( حاکم توره پوزان ) به شکار رفت.  در حین شکار شاهین به پرواز درآمده و به سمت قلعهی تومانین که از آن کفار بود پرواز میکند.  قازان به دنبال شاهین میرود تا به قلعهی کفار میرسد ، نزدیک قلعه یاران او را از نزدیکتر شدن به قلعه بازمیدارند . آنها همگی در آن نزدیکی به خواب میروند.  جاسوس به حاکم کافران خبر میبرد و آنها به قازان خان حمله میکنند ، یارانش را قتل و عام کرده و او را در خواب به اسارت میبرند.  قازان خان از خواب میپرد و دشمنان را به سخره میگیرد ، آنها او را به سیاهچال تاریکی میاندازند.  بعد از چند روز همسر حاکم به دیدار او میرود تا از وضع قازان خان باخبر شود.  قازان خان به او میگوید که زندگی اش در زیر زمین خوب است و از غذای مردگان استفاده کرده و از مردگان آنها سواری میگیرد.  همسر حاکم نگران میشود و حاکم را مجبور میکند او را آزاد کند.  حاکم از قازان خان میخواهد مدح و ستایش او را بکند تا آزادش کنند اما او می گوید تا راه راست هست از کج راهه نخواهد رفت . قازان خان به خاطر اصالت وجودیش و ناقابل بودن دشمن آنها را مدح نمی کند ، دوباره او را به سیاهچال میاندازند . آن طرف قازان خان پسری دارد آلپ اوروز نام ( آلپ اوراز = البروز = البرز ) که حالا بزرگ شده و روزی از زبان دوستان خود باخبر میشود پدرش باییندرخان نیست ، بلکه پدر او قازان خان است که اکنون در قلعهی تومانین زندانی است.  او برای نجات پدر میشتابد و در راه تعدادی از کافران و کلیساهای آنان را نابود میکند و سپس به قلعه میرسد.  دشمنان میفهمند یارای مقاومت در برابر اوروز را ندارند و از قازان خان میخواهند در گرو آزادی با این جوان بجنگد.  قازان خان قبول میکند و با نقاب به میدان جنگ میرود.  ابتدا تعدادی از سرداران سپاه میآیند و قازان خان را نمیشناسند و از او شکست می خورند . قازان خان از آنها میپرسد فرمانده ی شما کیست و آنها اوروز را معرفی میکنند و قازان خان میفهمد پسر رشید او فرمانده است.  قازان خان سرداران اوغوز را خلع سلاح میکند و اوروز که از این کار به ستوه آمده خود به سمت قازان خان میرود و به او حمله میکند و شانهی او را زخمی میکند.  قازان خان او را در آغوش میکشد و به او میگوید پدرش است . آنها در آغوش یکدیگر میگریند و با هم متحد میشوند و کافران را نابود کرده و به سرزمین اوغوزها بازمیگردند .

ملاحظات :

باز با تکرار اسارت و آزادی روبرو هستیم . این بار قازان خان و پسرش اوروز ( اوراوز = اوراوس = اورآس = آراس = آرش ) . در این داستان رودررو شدن پدر و پسر را نیز شاهدیم . این موضوع بعدها بصورت های مختلف تکرار خواهد شد ، منتهی برخلاف برخی از داستانها که پدر را به عنوان نماینده جامعه کهنه پیروز نشان خواهند داد اینجا فرزند به عنوان جامعه جدید و جامعه رو به رشد آینده پیروز است و پدر به عنوان جامعه کهنه با برداشتن نقاب از روی دادن فاجعه جلوگیری می کند که این نشان دهنده ی تجربه ی جامعه کهنه است . نه جامعه کهنه رد می شود و نه جامعه تازه . هر دو و اعمالشان همپای هم مورد پذیرش هستند .

از سویی دیگر آنچه در داستان قابل توجه است این است که قازان با شاهینی که دشمن به او هدیه داده ( مکر خانم حاکم توره پوزان ) و با افتادن به دنبال این شاهین به هنگام شکار از مسیر منحرف شده و به اسارت گرفته می شود . اینجا نشانه ای از جامعه اهریمنی باعث رفتن به کج راهه می شود . قازان بعد که متوجه کج راهه رفتن اولیه خود می شود وقتی از او می خواهند از دشمنان تعریف کند می گوید تا راه راست هست از کج راهه نخواهد رفت . او متوجه شده است هر اشتباهی ، هر چند کوچک باشد ، مسیر اصلی جامعه را عوض خواهد کرد و به بیراهه ی اهریمنی خواهد کشانید . اینجا قازان خان در سیاهچال است . او در سیاهچال از غذای مرگان می خورد و با آنها همکلام است . این مرگ کوچک اوست . علی ( ع ) می گوید بمیرید پیش از آنکه بمیرید . قازان خان با مقاومت در برابر مرگ در داستان دومرول به شکلی دیگر باید با جهان بعدی آشنا شود ، او سفری با شاهین اهریمنی به جهان دیگر دارد و بدون شک با آمدن یارانش ، و ، حکما و حتما با حضور بکیل دوباره به سرزمین زندگان بازخواهد گشت . او در مواجهه با افراد ایلش نقاب بر چهره دارد تا شناخته نشود . پرسونای قازان خان و نقابی که بر چهره دارد او را برابر اوغوز قرار می دهد . او باید نقاب از رخ بگیرد و خود شود تا اوغوز او را بازشناسد . شناسایی و آگاهی بر چیستی و چگونگی امور نه تنها باعث آشنا شدن قازان خان با دنیای دیگر می شود بلکه افراد اوغوز را هم با اصل قازان خان آشنا خواهد کرد : جوامع نورانی نیاز دارند چگونگی دنیای سیاهی را نیز بشناسند تا گرفتار سیاهی نشوند . قازان خان باید سفری به دنیای زیرین و سیاه داشته باشد تا اهریمن با فرستادن هیچ شاهینی او و جامعه اهورائی اش را از راه بدر نکند . از طرفی دیگر او باید با سایه اش که جزئی از وجود خود اوست روبرو شود و این در داستان آخر که افراد ایل در برابر هم قرار گرفته اند بنوعی دیگر روی خواهد داد .

هرچند می شود مثل آقای سیدسلامت داستان آخری را ساختگی دانست _ من نیز چنین اعتقادی دارم و دلیل آن را انحراف جهانبینی اوغوز جهانی و محلی کردن ذات این اهورائی زاد می دانم که با رودررو قرار دادنشان آنها را به انتها رسیده جلوه دهند _ اما همین داستان تحریف شده هم کم و بیش حرفهایی دارد که می توان با آنها داستان را پی گرفت و تفسیر و تعبیر کرد .

داستان دوازدهم " سالور قازانین بویو ( داستان سالور قازان )"

قازان خان هر از مدتی در موعدی مشخص دست همسرش را گرفته و از چادر خود بیرون میروند و به اوغوزهای درونی و بیرونی اجازه میدهد به چادرشان آمده و هر چه دارند و ندارند به تاراج ببرند . یک بار در روز مشخص اوغوزهای بیرونی دیر میرسند و اوغوزهای درونی همه چیز چادرها را غارت میکنند و چیزی به اوغوزهای بیرونی نمیرسد . آنها دشمن قازان خان می شوند . روزی قازان خان دستور میدهد بزرگان اوغوز بیرونی و درونی جمع شوند اما اوغوزهای بیرونی از این کار امتناع میکنند . قازان خان علت را از طریق نوکر خود قیلباش ( کولباش ) جستجو میکند . قازان خان برای آزمودن اوغوز بیرونی قیلباش را مأمور میکند تا به سمت اوروز که دایی قازان خان و فرمانده ایل اوغوز بیرونی است برود و از او کمک بخواهد تا هجوم دشمنان را باهم دفع کنند ، او قصد امتحان آنها را دارد . قیلباش به سمت اوروز میرود اما او میگوید دشمن قازان خان است.  قیلباش او را از این کار برحذر میکند اما اوروز به حرف او گوش نمیکند . از طرفی اوروز تصمیم میگیرد از طریق داماد خود که بئیرک نام دارد به قازان خان ضربه زند و با حیله او را به چادر خود میآورد و در آنجا از او میخواهد که به قازان خان خیانت کند ، اما بئیرک از این کار امتناع میورزد و خود را نمکپروردهی قازان خان میداند . اوروز که از حرفهای بئیرک و وفاداری اش به ستوه آمده به شکل ناجوانمردانهای ضربهای به او می زند و او را میکشد.  خبر به قازان خان میرسد و او از این کار اوروز به خشم میآید و به چادر او حمله کرده و تنها با یک ضربهی شمشیر او را به هلاکت میرساند و دستور میدهد سر او را ببرند ، باقی یاران اوروز نیز به قازان تسلیم میشوند و طلب بخشش میکنند.  قازان آنها را میبخشد و چادری بر چمن میافکند و به شادی و خوشی میپردازند.  دده قورقود میآید و شعر این حکایت را روایت میکند .

ملاحظات :

بزرگی در بررسی انجیل یا تورات ( توره آد ) و اینکه تحریف شده یا نه گفته تحریف کنندگان شعورشان نمی رسد بعضی جملات را بگویند ، بعضی از جملات اصل هست و نمی تواند تحریف شده باشد . قازان خان هر سال از چادر خود به همراه همسرش خارج می شود و آنچه دارد و ندارد نصیب ایل است ، آشنایانی که از تمامی اوغوز کنار هم جمع شده اند باید چادر او را خالی بکنند . این فوق العاده است . حاکم با کمک ایل یکسال کار کرده است ، هر کس سهمی داشته و برده است ، آخر سال دارائی حاکم باید به صفر برسد ، هیچ چیزی نباید برای او باقی بماند و هر چه دارد باید بین افراد ایل تقسیم شود . این کار حاکم را حاکمی مردمی خواهد کرد ، از مردم و برای مردم . تمامی تلاش ایل در آخر هر سال به خودشان برخواهد گشت . با این عمل حاکم خلوت شده و بی مال و منال باید سال جدیدی را آغاز کند ، سالی که باید با کار و تلاش هر آنچه ندارد بدست آورد . خالی شدن چادر و خزانه حاکم را مجبور به کار بیشتر خواهد کرد . او دوباره دست به کار خواهد شد تا برای گذران زندگی تلاش آغاز کند . آنچه او و ایلش در طول سال بدست خواهند آورد در انتهای سال باز به مردم ایل خواهد رسید . این جالب و فوق العاده است . می گویند علی ( ع ) وقتی از کندن چاه زمزم فارغ شد و بالا آمد آب به لب چاه نرسیده فریاد زد به بنی هاشم بشارت دهید از این چاه سهمی و ارثی نخواهند داشت .

باقی داستان را نمی توان باور کرد مگر آنکه قبول داشته باشیم اهریمن توانسته در افراد ایل نفوذ کند و جامعه اهورائی را از مسیر روشنائی بخشی دور گرداند و بجان هم اندازد تا به شکستشان بکشاند . این مورد با در نظر گرفتن تاریخ اوغوز قابل بررسی است . جایگاه فعلی این ایل و تبار در معادلات جهانی چگونه است ؟

تحلیل و بررسی :

هربرت اسپنسر معتقد است برای شناخت ریشه و اساس اسطوره ها باید زبان مردمان را بررسی کرد . بررسی زبان مردم تورک و وجود کلماتی که در این زبان ریشه داشته و بعدها به کرات وارد مفاهیم اسطوره ای دیگر زبانها شده بر این گفته صحت می گذارد . وفور و فراوانی تعدادی از کلمات تورکی _ گاهی بی تغییر و گاهی با تغییراتی کم و بیش _ در زبانهای دیگر که به مفاهیم اساطیری و تاریخی و اسامی خاص جغرافیایی اشاره دارند باعث حیرت است : کلماتی نظیر آس ( آئاس : خدای خرد و حکمت هیتی ها و هوری ها ، آس زرتشت ، آباآس ، آپآس ، آتامآس ، آتآس ، آرآس ، اورآس ، آدونآس ، اورانآس ، آرآسو ، آسر ، آسیر ، آسورا ، آسدور ، آسا ، آساسه ، آسکان ، آسانا ، آستار ، آستارآتا ، ایستر ، آسکالا ، آسگون ، آسمان ، آسموغ ، آس اومان ، آسوب ، آسیا ، آس اود ، آسیلآس ، آبآستا ، آوآسدی ، آسآگا ، آس آک ، آیدی آس ، ایری آس ، آس آد ، اولوآس ، آس اور ، سورآس و ده ها و صدها کلمه ترکیبی دیگر ) آک ( آکآد ، آکد ، آکآس ، آکآب ، آبآک ، آکان ، آکآنا ، آکآتا ، آکآلا ، آکامآس ، آکآتاسی ، آکالا ، آکنی ، آلآکشمی ، آلآکا ، آک اور ، اورآک آل آس و ده ها و صدها کلمه ترکیبی دیگر ) ، اور ( اوروم ، اوراومان ، اورمان ، اورآس ، اورآک ، آک اور ، اورارتور ، اورآد ، اورموم آس ، اورآس ، اورلوآک ، اورمائیل ، ارم ، روم ، اورابه ، اورآتا ، اورآسیا ، اولواور ، اورام ، اورا و ده ها و صدها کلمه ترکیبی دیگر ) و خیلی از کلمات دیگر نظیر اود و آب و آپ و مان و آل و آتا و آنا و آدا و اوم و آش و آق و ... و همچنین ترکیبات این کلمات و دیگر کلمات تورکی بقدری زیاد هست که اگر گفته شود قسمت اکثر کتابهایی که به تشریح و بررسی اساطیر و تاریخ و افسانه ها اختصاص دارند از این کلمات تشکیل شده است اغراق نخواهد بود . این مساله با در نظر گرفتن قدمت حیات در سرزمین های تورک نشین بصورت حکومت های هوری ها ( اوری ها ) ، هیت ها ( اودها ) ، لولوبی ها ( اولو بی ها ) ، اورارتورها ( اور آرتیر ها ) ، مانناها ( مان آناها ) و مادها ( ماتان ها ) ، اشکانی ها ( آشکان ها = آس کان ها ) ، ساسانی ها ( آس سان ها ) و ... که تماما التصاقی زبان بوده اند ( بی در نظر گرفتن تحریف های تاریخی ) و اولین تمدنهای بشری را بوجود آورده اند قابل توجه تر خواهد بود .

گفته می شود هدف بررسی اساطیر پایین آوردن رب النوع ها از آسمان بر زمین بوده است تا با آمیزش زن ایزدی با مرد آسمانی نسل نورانی انسان شکل گیرد ؛ آفرینش با آغاز روشنائی همراه است . در این میان خورشید مادر کهن ترین اشکال اسطوره ای است . از سویی دیگر گفته شده ادبیات نیز از اساطیر نشات گرفته است . کتاب دده قورقود برگی از تاریخ ادبیات جهان است .

قبل از هر سخنی باید گفت کتاب دده قورقود نیاز اساسی به جستجو و بررسی و پالایش دارد تا نوشته ای اصیل یافته شده و آنچه موجود است به درستی حلاجی شود . شاید روزی نسخه اصلی این کتاب از جایی پیدا شود _ حیف در دوره های مختلفی شاهد کتاب سوزی در مثلا تبریز پس از حکومت پیشوری ، سوختن کتابخانه مجلس ملی ، سوختن نزدیک دو ملیون کتاب در رویدادهای اخیر مصر و خیلی دیگر از کتاب سوزی هایی بوده ایم که تورکها در جوار آن مراکز آتش گرفته سکنی داشته اند _ اما تا آن روز نیز نباید نظاره گر ساده بود .

بررسی های انجام شده توسط محققان و علی الخصوص بررسی بعمل آمده در کتاب " مقدمه ای بر بررسی کتاب دده قورقود " نوشته آقای میرعلی سیدسلامت نشان می دهد کتاب فوق جز کتابهای اساطیری جهان بوده و با توجه به قدمت آن باید گفته شود پایه و اساس نوشته های بعدی اساطیری است و خیلی از نوشته های اساطیری یا شارح آن بوده اند یا وام دارش در بیان قصه ها و روایتهایشان . بحثی که آقای سیدسلامت مطرح می کند رویکردی اسطوره ای دارد و دنبال شرم و تفسیر اینست که نشان دهد شخصیت های داستانی این کتاب رب النوع های اولیه بوده اند و در زمانی بی زمان بوجود آمده اند ، و ، جوهره ی هر نوع را دده قورقود به شکل انسانی ترسیم کرده است تا قصه ها را در جهانی انسانی پی بگیریم . آنچه کتاب آقای سیدسلامت کم دارد اینست که نشان نمی دهد آیا بر اساس نظریه داروین می توان این مجموعه تشکیل شده از گونه های گوناگون حیوانی را در یک امتداد قرار داد ؟ باید گفت در داستانهای دده قورقود انواع با زایش یکی به دیگری تبدیل می شوند و در نهایت به انسانی تک چشم و پس از آن انسان کامل شده می رسیم .

از منظری دیگر کتاب آقای سیدسلامت مطرح کرده است که کتاب دده قورقود حاکی از مبارزه ی آهورائیان ( آهور : آک اور : نورانیت مطلق یا تجمع نورانیت یا جوهر نورانیت ) با اهریمنیان ( اهریمن : آکریمان : آک اور اومان : فروبرنده یا غرق کننده جوهره نورانیت ، پوشاندن راستی بصورت دروغ جلوه خواهد کرد ، هرچند شاید انتظار برای گرفتن نور را نیز بتوان از این کلمه استنتاج کرد اما من فروبرنده نور را بیشتر ترجیح می دهم ) است ، چنانچه دده قورقود می گوید : اوغوز دروغ را نمی شناخت و این اهورایی بودن را می رساند و در واقع زندگی اوغوز چالش دائمی نور با ظلمت بوده و است و خواهد بود . در این اثر هر مبارزه ای  عناصر خود را طلب خواهد کرد : ییغین آک ( تجمع نورانیت یا جوهره روشنایی ) ، بئیرک / بویوک آک ( روشنایی بزرگ یا بزرگی نورزاد ) و سیئرک / سیغیرآک ( ساغر کوچک نورانیت ) در برابر قاراتوکورها ( پخش کننده سیاهی ) . کلمات آس اور و آک اور ( اور : شهر یا تجمع گروه انسانی . اورمان : تجمع درختان یا جنگل ، اوردو : تجمع آدمها یا قشون ) نشاندهنده ی جمعیت و مدنیت آسمانی و نورانی می باشد که بعدها بصورت اهورا جلوه گری خواهد کرد .

هرچند تغییرات بسیاری در کتاب شده و آنچه بدست ما رسیده بدون شک تفاوت بسیاری با آنچه در ابتدا پدید آمده دارد اما از همین مجموعه با اضافه نمودن دیگر موارد که با دقت در اسامی داستان ها و دیگر اساطیر می توان به شناخت بیشتری رسید . با توجه به محتوا و شکل داستانها و زمان و مکان و چگونگی پیدایششان و همچنین دوره ها و مراحلی تکاملی داستانها و بررسی مضامین اسطوره ای از یک سو و از سوی دیگر حوادث و رویدادها و رسوم تاریخی و مردم شناسی و ... داستانها می توان مجموعه دده قورقود را با بسیاری از رویکردهای جدید و علی الخصوص رویکردهای تطبیقی یا اساطیری بررسی نمود و نتایج جالبی بدست آورد که امید است دیگران به آنها بپردازند ، این نوشته در نظر دارد کتاب دده قورقود را با نظریه های جامعه شناسی ادبیات و خصوصا نظریه های لوسین گلدمن بررسی نماید .

داستانهای دده قورقود به نظم و نثر نوشتهشدهاند که در خلال آنها انواع مختلف آثار ادبی شفاهی مانند بایاتی ، نغمه ، ضربالمثل و حتی مرثیه دیده میشود ، این موارد بیانگر طرز زندگی ، ارزشها ، باورها و آداب و آئینهای اجتماعی طوایف تورک است . این داستانها به همراه تاریخ ، زبان ، ادبیات ، آداب و فولکلور این مردمان ، با شرایط و ویژگیهای سرزمینهای آذربایجان آمیخته شده و این امر باعث شده است که مفهوم و اسلوب داستانها نیز تا اندازه ای نسبت به داستانهای دیگر متمایز گردد و فولکلور آذربایجان را در آنها بنمایاند . باید زمان نوشته شدن اثر را از زمان پیدایش آن از یک سو و از سویی دیگر از زمان خود داستانها جدا نمود . زمان پیدایش داستانها که راوی قصه گو آنها را بر زبان آورده است دوره ای از تاریخ یا تاریخ اسطوره ای می باشد که هنوز جوامع شکل نگرفته اند و رفتارهای جمعی و اجتماعی بروز نکرده و در حال شکل گیری است . با شروع هر داستان آغاز مدنیتی را شاهدیم که با رفتارهای جمعی و عادات و کردارها و رسوم تازه آغاز شده همراه است و در واقع فرهنگ و مدنیت دارد شکل می گیرد . سراینده و گوینده داستانها چگونگی شکل گیری اولین جامعه های انسانی را هم بعنوان نشان دادن سرگذشت و فراز و فرود زندگی جامعه اولیه و جاافتادن دیدگاهها و جهان نگری ها و ایدئولوژی ها و چگونگی ساختارهای خانوادگی و گروهی و طایفه ای و جهانی از یک سو و از سوی دیگر شکل گیری روابط انسانی نظیر روابط اجتماعی و اقتصادی و مذهبی و غیره را در همان جامعه اولیه همراه با آموزش این موارد برای سرمشق شدن برای آیندگان و جوامعی که بعدا شکل خواهند گرفت بازگو کرده و راه و رسم مدنی شدن را می آموزاند . از سوی دیگر نوشته پیدا شده نشان دهنده اینست که زمان نگارش آن پس از شکست بیزانس شرقی از مسلمانها ( و نه الزاما تورکان . اسامی تورکی مناطق بسیاری از آن مناطق و ریشه تورکی این اسامی نشان دهنده زندگی تورکان از زمانهای بسیار قدیمی در آن مناطق هست که شاید بتوان گفت " توره آک اوبا : توراوبا : تروا " آخرین دژ آنها بوده است ) بوده و باید گفت زمان نگارش پس از اینکه صلیبی ها متوجه ضعف خود و نقاط قدرت حریف شده اند باشد و حتی می توان ادعا کرد زمان نگارش پس از آن بوده که صلیبی ها توانسته بودند آثار گذشتگان را بدست آورده و خواستار تغییراتی در آنها بوده اند ، تا ، آنچه را خود دوست دارند در آنها جایگزین سازند . اشاره به استانبول یا قسطنطنیه و شباهت جنگ اتفاق افتاده در یکی از داستانها با جنگی که در تاریخ به سقوط قسطنطنیه منجر شد یکی از دلایل تغییر فوق است و این با زمان ازلی یا اسطوره ای کتاب دده قورقود جور درنمی آید . چنین تغییری از جهانبینی تغییردهندگان که به هر طریقی می خواهند تورکان آن مناطق را مهاجمان و مهاجران معرفی کنند نشات گرفته است و باید در بررسی داستانها این دیدگاه را در نظر گرفت . اشاره به سقوط قسطنطنیه و سپس در آخرین داستان اشاره به جنگ داخلی اوغوزها بدون شک بعدها به داستانها اضافه شده است ، هرچند مواردی از این داستان ها نیز از داستان اصلی باقی مانده است . زمان خود داستانها با آنچه لوسین گلدمن در نظریاتش مطرح کرده همخوانی دارد . فرضیه بنیادین ساخت گرایی تکوینی این است که هر رفتار انسانی کوششی ست برای دادن پاسخی بامعنا به وضعیتی معین و از همین رهگذر ، ایجاد تعادلی میان فاعل عمل و موضوعی که عمل بر آن واقع شده ، مورد تاکید این نظریه است . گلدمن برای درک واقعی نظریه ساخت گرایی تکوینی خود ، چند معیار روش شناختی اساسی را در مقاله معروف " جامعه شناسی ادبیات : جایگاه و مسائل روش " به ما عرضه داشته است که عبارتند از :

1 . برای دریافت اثر ، نباید به مقاصد آگاهانه مولف توجهی ویژه داشت .

2 . برای تشریح اثر نباید به فرد نویسنده بیش از حد اهمیت داد ، چرا که جریان تشریح ، بیش از هر چیز ، جست و جوی آفریننده یی فردی یا جمعی است که ساختار ذهنی حاکم بر اثر برای او خصلتی بامعنا و کارکردی دارد .

3 . تاثیرها ( تاثیر دیگر آثار و عوامل در اثری معین ) هیچ ارزش تشریحی ندارند ، بلکه فقط باید توضیح داده شوند .

4 .  ارزش اسلوب تشریح یا تفسیر در نظرگاه جامعه شناسی ساخت گرا و روانکاوی یکسان نیست . با این حال ، این مکتب ها به رغم تفاوت ، متضاد هم نیستند ، بلکه مکمل یکدیگرند .

5 .  مجموعه قواعد و نشانه های اثر به هیچ رو درونی و مقدم بر ساختار اجتماعی نیست ، بلکه بر عکس حاصل دگرگونی های جامع اجتماعی است .

بر مبنای این اصول و در نظر داشتن محتوای آثار ادبی و رابطه میان این محتوا و محتوای آگاهی جمعی ، یعنی شیوه های اندیشیدن و رفتار انسان ها در زندگی روزانه باید گفت زمان داستان های دده قورقود همزمان با شکل گیری آنها در ذهن و روح دده و همزمان با سرایش و بازگویی آنها توسط ایشان بوده است . در این میان تخیل آفرینشگر دده با کم ترین دخل و تصرف ممکن به روایت تجربه هایش از چگونگی همزمانی شکل یابی داستان ها در درونش با شروع زندگی جوامع و افراد درون آن جوامع بسنده کرده است . باید گفت روابط محتوای اثر دده و محتوای آگاهی جمعی اوغوز همزمان گسترش یافته و مقاصد آگاهانه دده را به عنوان نشانه یی در میان انبوه دیگر نشانه ها ، نوعی تامل و بازاندیشی او درباره اثر و جامعه اش باید دانست که افکاری را در ذهن او همزمان با شکل گیری اجتماعات اوغوز برمی انگیزد و اثر او باید از منظر متن اثر و تاثیر در آگاهی جمعی مورد ارزیابی قرارگیرد . یکی از مفاهیم اساسی نظریه گلدمن درباره فاعل آفرینش‌های فرهنگی است . گلدمن به‌صراحت تمام فاعل آفرینش‌های فرهنگی و هنری را نه یک فرد ، بلکه جهان‌بینی یک جمع می‌داند که سرانجام به دست یک فرد ، با انسجام و شکل هنری ویژه‌ای عرضه می‌شود . می توان گفت شکل گیری چگونگی زندگی در میان اوغوزها تخیل دده را با انعکاس این شکل گیری بصورت بیان داستان از زبان دده بصورت همزمان آفریننده هر دو سو بوده است  . گلدمن در مقابل این سؤال که آفریننده واقعی اثر هنری چه کسی است ؛ مسئله طبقات اجتماعی و ساختارهای اجتماعی را مطرح می‌کند و نویسنده را نماینده همان طبقه اجتماعی می‌داند که از آن برخاسته است یا به‌ هر دلیل به آن طبقه گرایش دارد . در این صورت کتاب دده قورقود نشان‌دهنده جایگاه دده و جهان‌بینی اوغوز در زمان شکل گیری خواهد بود . در نظریه لوکاچ نقش هنرمند در تعامل با جامعه کم‌رنگ‌تر از بیانات گلدمن است . لوکاچ تحلیل جامعه‌شناسی ادبیات را مبتنی بر پیوند دیالکتیکی میان هنر ( ادبیات ) و جامعه می‌داند ، وی دیدگاه دیالکتیکی ادبیات را نظام زیبایی‌شناختی مستقلی می‌داند که با نظام مستقل جامعه‌شناختی تلفیق می‌شود و همواره میان این دو دیالوگ و رابطه متقابل قراردارد . گلدمن رویکرد روش‌شناسانه خود را بر ساختارگرایی تکوینی و به رسمیت شناختن استقلال زیبایی‌شناسی می‌گذارد . وی در روش خود می‌کوشد پیوند میان وحدت صورت‌های هنری را با شرایط اجتماعی پیدایش آن‌ها ، به بیان دقیق‌تر پیوند میان ساختارهای حاکم بر جهان آثار را با ساختارهای آگاهی جمعی یا جهان نگری گروه‌ها و طبقات اجتماعی روشن کند . با این اوصاف آغاز آفرینش کتاب دده قورقود همان آغاز بوجود آمدن جامعه اولیه توسط اوغوزهاست . گلدمن اثر ادبی را کل واحدی از صورت و محتوا می‌داند که بیانگر آگاهی جمعی است . تاکید این نظریه بر قدرت آفرینشگری آگاهی جمعی گروه‌های اجتماعی است ، نه فرد به تنهایی . دده قورقود اگر هم نامی بر کتاب دده قورقود دارد به عنوان فردی از اوغوز یکی از جمع است . شخصیت دده‌قورقود نشان از یک پیر غیبگو ، شامان ( بزرگان راه یافته به ژرفای جهان روح و فراواقعیت آن جهانی ) و در نهایت آشیق یا اوزان ( اوسان = اوس ان = آس ان = آسان = آس هستی ) دارد . اینکه آشیق ها در مواجهه با دیگران در معرفی خود می گفته اند : آسیق ؛ آس هستیم ، خود نشان دهنده ی این مورد است که آنها جمعی را که بدان تعلق داشته اند بر نام و شخص خود ارجح می دانسته اند . دده قورقود نیز مثل هر آشیق دیگری عارف و حکیمی ژرف اندیش و تیزبین است که خود را اوغوز می داند و زمان در او محو شده است و فردا را در آینه دل خود می بیند . او مشکلات مردم را حل کرده و اختلافات و گره ها به دست او باز می شود . مردم به هر چه دده قورقود می گوید گوش فرا داده او را امین خود می دانند . قورقود شخصیتی پیغمبرگونه مانند آس زاراتوشتو و لقمان حکیم دارد و همگان او را پدر قوم خود می دانند . برای همین او را " دده قورقود " یا " آتا قورقود " خطاب می کنند . وی‌ مردی‌ است‌ مجر‌ّب‌ که‌ دربارة‌ امور دولتی ‌، جشنها و آداب‌ و رسوم‌ کُهن ‌، کارزار و آشتی‌ و … آگاهی‌ فراوانی‌ دارد و به‌ خوبی‌ می‌تواند از عهدة‌ مشکلات‌‌ اوغوز برآید . دده قورقود به استناد روایاتی بترتیب معاصر اوغوز ( جد بزرگ تورکان اوغوز ) ، مسیح ، پیغمبر اسلام و بالاخره همعصر خلفای عباسی قلمداد میشود . دده قورقود اصالت کهنی دارد . تمامی این موارد را در مورد اوغور نیز می توان گفت . آنها قدمتی دیرینه ای دارند . دده بعنوان فردی از جمع بیان کننده و نشاندهنده نشانه های جمعی اوغوز می باشد و این نشانه ها باعث بوجود آمدن کتاب دده قورقود شده است . از نظر گلدمن ، درک هیچ پدیدة بشری ممکن نیسـت ، مگـر از راه گنجانـدن آن در ساختارهای عام تر زمانی ـ مکانی ؛ ساختارهایی که این پدیده جزئی از آنهاست . هر حقیقت جزئی معنای راستین خود را نمـی یابـد ، مگـر از رهگـذر جایگـاهش در یـک مجموعه ؛ همانگونه که مجموعه نیز شـناخت پـذیر نیسـت ، مگـر از رهگـذر پیشـرفت در شناخت حقایق جزئی . بدین ترتیب ، سیر حرکت شناخت به صورت نوسانی دائم بین اجزا و کل ، که باید متقابلاً یکدیگر را روشن کنند ، نمودارمیشود . با این احوال دده و اوغوز و کتاب دده را یکی باید بدانیم . اوغوز ( ساغلام ، گوجلو ، اورگی آرین، یولداش ) از کلمات اوغ ( اوک = آک ) و اوز ( اوس = آس ) و بصورت ترکیب آک آس به معنای آس نورانی ( نورانیت آسمانی ) می باشد . آس معنای روح ، آسمان ، عقلانیت روحانی و پاکی را می رساند که در دوره های مادرخدایی و پدرخدایی خدایانی با نام آس همراه بوده اند و بدانها " آسدور " بمعنای " آس هست "می گفته اند که این کلمه می تواند ریشه کلمه اسطوره عربی نیز باشد . در مقابل این ایل یاغی ها یا حرامی ها قرار دارند ( حرامی : آرامی . اورامی ( اور + اوم . کسانی که مدنیت را برنمی تابند و فرومی برند و انتظار گرفتن نور آن را در سر دارند ) که اهریمنی ( آک اور اومان : فروبرنده مدنیت نورانی ) هستند . دده قورقود نیز بعنوان اخگر و نور و پروراننده ی نور معنی شد . کارکرد اجتماعی ایل نیز در بررسی های داستانی نشانگر اینست که آنها نورانیت را پراکنده خواهند کرد . گلدمن اعتقاد به وجود ساختاری عام و فراگیر و کلیتـی منسـجم را از نظریـات لوکـاچ دریافته است . لوکاچ اصطلاح کلیـت منسـجم را وضـع کـرده اسـت . دورانهایی هستند که آسمان پرستاره نقشـۀ تمـام راههـای ممکـن است ؛ دورانهایی که راههایش با نور سـتارگان روشـن مـیشـود . در واقع ، او یکی بودن جان و جهان را برای یک نوع ادبـی حسـن مـی دانـد . بـه همـین علـت ، حماسه را می ستاید ؛ چراکه در حماسه ، قهرمان همان اجتماع است . اوغوز قهرمان دده قورقود است و دده قورقود و اوغوز یکی اند و آن یک روشنایی است ؛ روشنایی آسمانی . روشنائی که با بوجود آمدن کتاب دده قورقود برای دیگران نیز امکان الگوگیری از آنها را مهیا خواهد کرد ؛ راه و رسم روشنائب بخشیدن . این روشنائی چه دده باشد ، چه اوغوز ، چه کتاب دده قورقود یک انتخاب بیشتر ندارد : روشنائی ، و ، دیده ایم که این ذات آنهاست .

در روش گلدمن خصلت جمعی آفرینش هنری در انطباق با ساختارهای جامع اجتماعی قرار می‌گیرد و هر اثر ادبی در دو سطح بررسی می‌گردد : اول تفسیر به معنای روشن ساختن ساختار معنادار درونی اثر ( یا‌‌ همان خصلت جمعی آفرینش هنری ) و دوم تشریح به معنای قراردادن تفسیر در یک ساختار بی‌واسطه فراگیر ( ساختار‌های جامع اجتماعی ) تا ضمن نمایاندن بیشینه آگاهی گروه یا طبقه خاص ، تحول و تکوین ساختارهای اجتماعی جامعه نیز نشان داده شود . بر این اساس با بررسی تک تک داستان های دده قورقود خواهیم دید ساختار داستان های دده با ساختار اجتماعی اوغوز‏ پیوندی عمیق دارند و تحلیل این اثر ادبی به شناسایی ساختارهای اجتماعی ، فرهنگی ، اعتقادی و اقتصادی اوغوز می­انجامد . محتوای اساطیری و رمزی اثر نشان میدهد که فرآیند آفرینش و شکلگیری اثر با زمانهای بسیار باستانی پیوند خورده و پس از پشت سر گذاشتن مراحل طولانی تحول و دگردیسی و تأثیرپذیری از عوامل گوناگون تاریخی ، فرهنگی و اجتماعی به ما رسیده است .

محققان معتقدند داستان دده قورقود به دوران پیش از مسلمان شدند تورک‌های اوغوز برمی‌گردد . با این حال ، متن موثق این داستان در قرن نهم هجری ( پانزدهم میلادی ) نگاشته شده است و دال بر مسلمان بودن تورکها دارد که بنابر روایاتی با سفر دده قورقود به مکه و مدینه و بازگشت و مسلمان کردن تورکهای تورکیه فعلی و آذربایجان همراه بوده است ، این روایتها خود دده قورقود را با توجه به عمر طولانی ایشان از دورانهای باستان تا دوران پیامبر اسلام جز مردان اساطیری معرفی می کنند .

وجود شواهدی مانند نیزه های چوبین ، کمان های زمخت و فوق العاده سنگین ، ناشناخته بودن فلزات ، تولد رازناک تپه گوز یا غول یک چشم ، آشنایی دورادور و پر ابهام از جانوران و تشخیص ندادن جنسیت آنها ، ترس از وارد شدن به دشت و باورهای توتمیستی مانند جنبه تقدس آمیز دادن به گرگ و ... همچنین با توجه به اینکه هنوز سنن اسلامی در میان آنان رسوخ نکرده است برای مثال در محافل و مجالس صحبت از می و شراب به میان می آید و خوردن شراب نه تنها نهی نمی گردد بلکه برای زدودن غم از دل توصیه نیز می شود یا در داستان ها سوگند خوردن نیز هنوز رنگ و بوی مذهبی نگرفته است و از عباراتی مانند " قیلینجیما دوغرانیم ( به شمشیرم ریز ریز شوم ) " و " اوغلوم دوغماسین ، دوغسادا اون گونه وارماسین ( پسرم نزاید و اگر بزاید تا ده روز نپاید ) " به جای سوگند به مقدسات مذهبی استفاده می شود یا خدایی که در داستان دومرول دیوانه سر معرفی می شود با خدای اسلام تفاوت اساسی دارد . در اینجا خدا از تمجید و ستایش شادمان می شود و از توهین عصبانی می گردد و عزرائیل نیز در وضعیت عادی از یک انسان می ترسد و تنها با نیرنگ و معجزه بر انسان پیروز می شود . همین تفاوت بین خدای دومرول دیوانه سر و خدای اسلام و دیگر تفاوتها نشان دهنده این موضوع می باشد که اساس و سرمنشا داستان ها نمی تواند متعلق به قرن 6 و 7 میلادی باشد و به زمان کهن تری باز می گردد . از نظر محل زندگی و معیشت نیز محل‌ سرایش و بوجود آمدن داستانها همان جاییست که اوغوز زندگی می کند و دده قورقود درون این جامعه است و با آنها و یکی از آنهاست . این محل آذربایجان ( آس اربایجان = آس اور بایجان ) است که اوغوز برای اولین بار در این سرزمین هستی می یابد و زندگی آغاز می کند و ادامه حیات می دهد .

با بررسی کتاب دده می توان نوع حکومت اوغوز را ملوک الطوایفی عنوان کرد . باییندرخان بعنوان بزرگ طایفه و دیگر خانها نظیر قازان خان هر کدام بزرگ طایفه ای هستند و حکمدار آن طایفه . استقلال داخلی طایفه ها مشهود است . باید گفت آزادی عقیده و بیان در این نوع حکومت بیش­تر است . هر چند اعتقاد بر این است که حکومت­های متمرکز ، نیاز به مذهب و ایدئولوژی و قرائت واحد دارند ، تا بتوانند مرز­های خود را حفظ کنند و انسجام ایجاد کنند ، امری که در حکومت­های طوایفی وجود ندارد اما با بررسی داستانها خواهیم دید علیرغم حضور پر قدرت این موارد در اوغوز بدلیل خاص بودن نگاه این مردم به حکومت ، آزادی و دیگر موارد علیرغم ملوک الطوایفی بودنشان هیچ جبر و ظلمی و ... وجود ندارد اما دینی منسجم بر مبنای نورانیت وجود دارد . خان بزرگ ایل هر سال در موقع مشخصی تمامی دارائیش را به مردم می بخشد و این امر مردم را برای کار بیشتر جهت جمع آوری ملزومات زندگی در سال جدید راغب تر می کند چون در آخر سال تمامی آنچه بدست آمده از آن خودشان خواهد شد ، حکومت و حاکمیت در اصل برای انسجام است و هر چه این انسجام مهیا کند و دست آوردش باشد از آن مردم .

اهمیّت ادبیات اوغوز بیش از همه در داستانهای حماسی و داستانهای عاشقانه است و مردم خود قهرمانان این قصه هایند ، قهرمانهایی که در نهایت صاحب حاکمیت محسوب می شوند . 

اجتماعی که در داستانهای دده قورقود تصویر میشود چشماندازی از جامعه ی نیمه عشیرتی و پدر سالاری است.  تامین اقتصادی جامعه در اساس از حشمداری و غنائمی است که در ضمن دفاع در برابر لشکرکشی های انجام یافته علیه اوغوز و شکست مهاجمان به یغما گرفته میشود.  جنگها معمولا میان اقوام مختلف رخ میدهد و انگیزهی آن هر چه باشد به مغلوب شدن یک طرف و تاراج هست و نیست آن به دست طرف غالب منجر میگردد.  

در جامعه بازرگانان بهعنوان مبادله گران کالا پا در میان دارند ، آنها متاع عشیره را به نقاط و شهرهای دوردست میبرند و کالاهای مورد احتیاج را از آنجاها باز میآورند.  در میان کالاهای مورد نیاز جامعه ابزار و آلات جنگی از تیر و کمان و گرز و نیزه و شمشیر و اسب و دیگر حیوانات بیش از هر چیز دیگر ارزش و اهمیت دارد .

در داستانهای دده قورقود ارزش جایگاه اجتماعی هر فرد بر مبنای مردانگی و جانبازی و گردنفرازی او تعیین میگردد.  از بزدلان و ترسویان که به روز سختی پای پس می نهند همه جا با حقارت و نفرت یاد میشود ؛ و قهرمانی و دلاوری نقشی تعیین کننده را ایفا میکند . اسامی افراد و مکان ها فوق العاده جالب است . در این داستانها جسارت و مردانگی و قهرمانی ها و عادات و معیشت و عقاید تورکان اوغوز شرح داده شده و وطن خواهی و مهمان دوستی و محبت مادر و فرزند و حرمت زنان و خصلتهای انسانی ستوده شده است .

نقش زنان در داستانهای دده قورقود همپای مردان است ، آنها از منزلتی ارجمند و ستایش آمیز برخوردارند و برخلاف بسیاری از افسانههای شرق که زن وضعی نکوهش بار به خود میگیرد و چیزی جز بازیچه ی هوس مردان و ابزاری برای خدعه و نیرنگ بهحساب نمیآید ، در اینجا زن با تمام عواطف انسانی و شهامت و عزت اخلاقی و موقعیت بلند مادری خود جلوه میکند . جایگاه زنان بسی بالاست ، حتی داستانی بنام بورلاخاتون هست که که در ادبیات کهن بی نظیر است .

حضور مذهب در میان تک تک افراد جامعه و به تبع آن کل جامعه اوغوز بسیار قوی بوده و هیچ کاری بدون دخالت آسمان امکان بروز نخواهد یافت . آنچه داستان ها از نگرش مذهبی ارائه کرده اند در نوع خود جالب است : دده قورقود در مواجهه با یکی از افراد ایل تمامی جوانب را در نظر گرفته و حتی اسبی یدک را برای زمانی که اسب زیر پایش از فرار باز بماند انتخاب و با خود می برد و از هر دو اسب هم استفاده می کند و درواقع تمامی تلاشش را برای فرار از دست آنکه قصد جانش را کرده انجام داده است و در نهایت با بی اثر بودن تمامی ترفندهایش و درست در لحظه آخر و آخرین دمی که دیگر امیدی جز خدا ندارد دست به دعا برمی دارد و از خدا می خواهد دست دراز شده بسویش را کوتاه کند . او ایمان دارد این اتفاق خواهد افتاد و اتفاق هم می افتد اما کار را بدان وانمی گذارد و خود نمی خواهد بی انجام عمل از آن استفاده برد . در فضایی که امر جمعی ایمان آسمانی بر فرد احاطة کامل دارد این تک تک افراد جامعه هستند که خود را عاشقانه در خدمت مذهب درآوده اند تا با زندگی کردن این جهانی فاتح تمامی دروازه های هستی شوند . از منظر این مردم این دروازه ها تا همسایگی آسمان های دور کشیده شده اند و بازخواهندشد اگر آنکه آنسوی دروازه است بخواهد . این جهانبینی مذهبی دده و اوغوز است : تو حرکت کن و او خود کار را به عالی ترین شکل به سرانجام خواهد رساند ، اما بدان که همیشه جاسوسی امکان هجوم قاراتوکور را مهیا خواهد کرد تا سیاهی کورت کند و نتوانی راه از بی راهه بشناسی ، مگر آنکه نورانیت را هیچگاه از خود دور نکنی و این نورانیت همیشه حاضر است اگر نورشناس باشی . داستان ها حکایت از یک دوران آرامش درونی همراه با جاسوسی دائمی سیاهی خواهان و هجوم همیشگی آنها و نامردمی هایشان دارد ، بی آنکه آرامش درونی کلی را بتوانند برای یک دوره طولانی بر هم زنند . انگار فرشته های خدا بخواهند با شهاب سنگهایی جاسوسان ابلیس زاد را از گوش کردن به راز کائنات بازدارند و آنها در شرارت هایشان امنیت را برای مدت کوتاهی در دوره های متوالی بر هم زنند . این مردم بشدت مذهبی و خداباورند .

داستان های حاضر به باورها و رسوم و اعتقادات و کردارهای بسیاری اشاره دارند که گوشه ای از آنها گفته شد . 

نتیجه گیری :

شـناخت پدیـده هـا شامل دو بخش دریافت و تشریح است ؛ دریافت یعنی آشکارکردن ساختار معنـادار درونـی موضوع بررسی و تشریح یعنی قراردادن این سـاختار معنـادار درونـی در سـاختاری عـام و بی واسطه و فراگیر و ایـن سـاختارهای عـام و فراگیـر ، زمینـه هـای تـاریخی و فرهنگـی و اجتماعی را شامل میشوند .

دده قورقود و جامعه اش ، اوغوز ، و کتاب دده قورقود یک قهرمان بیش نیستند .

گلدمن به طبقات اجتماعی و حکـومتی توجـه دارد و این اندیشه را مطالعه ای دیالکتیکی میخواند : انسان موجودی آگاه و زنده است و در دنیایی از واقعیتهای اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسـی ، روشنفکری مذهبی و جز آن به سر می برد و از این جهان ، تأثیر کلـی مـی پـذیرد و بـه نوبـۀ خود ، بر آن تأثیر میگذارد ؛ این همان رابطۀ دیالکتیکی است . در واقع ، او می کوشد رابطۀ ساخت درونی اثر را با ساخت فکـری و جهـانبینـی طبقـۀ اجتماعی نویسنده بیابد و محوری ترین مفهوم در نظـر او ایـن اسـت کـه آفریننـدگان آثـار ، ساختارهای ذهنی فرا فردی اند . ساختارهای ذهنی ، سـاختارهای احساسـی یـا سـاختارهای رفتـاری همیشـه سـاختارهایی تاریخی و جزئی هستند که بر یکدیگر تأثیر می گذارنـد و بخشـی از سـاختارهای جـامعی هستند که آن را تشریح و روشن می کنند . گلدمن به جریان دیالکتیکی در جامعه‌شناسی اعتقاد دارد و بین جامعه‌شناسی و تاریخ جدایی ایجاد نمی‌کند . گلدمن رویکرد ساختارگرایی تکوینی خود را براساس ارتباط هماهنگی جامعه‌شناسی و تاریخ بنا گذارده است .

در کتاب دده قورقود : آزادی / اسارت ، پیری / جوانی ، کهنه / نو ، تعقل / تعبد ، تقدیر / اراده انسانی ، زندگی / مرگ ، دادگری / بیداد ، راستی / کژی ، فردیت / اجتماع و ... این ارزش‌ها چیزی نیستند که نویسنده به‌طور فردی و به‌ عنوان یک شخص به آنها پرداخته باشد ، بلکه مستقیما با ساختار و نظام اخلاقی جامعه اوغوز پیوندی تنگاتنگ دارد . تضادهای میان موضع افرادی نظیر قازان / قاراتوکور ، تضاد پیر / جوان ، تضاد مرگ / زندگی نیز همچنین .

جریان دیالکتیکی در رویکرد ساختارگرایی تکوینی همواره با ساختارشکنی ( گذشته و اکنون ) و ساختارآفرینی ( اکنون به سوی آینده ) همراه است . بدیهی است بارزترین تضاد اجتماعی در داستان ، در ساختار درونی داستان نهفته است که با شرایط آرامش اجتماعی مردمی بایندرخان و تلاش شبانه روزی درراستای رسیدن به جوهره نورانیت و نشر روشنائی الهی و هجوم به این آرامش از طرف ملک شوکلی جهت تصاحب نور در ارتباط است .

منابع :

-         اسکارپیت روبر / جامعه‌شناسی ادبیات ، مرتضی کتبی ، نشر سمت ، 1372

-         ایوتادیه ژان / جامعه‌شناسی ادبیات و بنیان گذاران آن ، درآمدی بر جامعه‌شناسی ادبیات ، چاپ پنجم ، تهران ، چشمه ۱۳۸۱

-         ارشاد فرهنگ / کندوکاوی در جامعه‌شناسی ادبیات ، نشر آگه ، ۱۳۹۱

-         ایلگتون تری ( 1976/1383 ) / مارکسیسم و نقد ادبی ، ترجمه اکبر معصومی بیگی ، چاپ اول ، تهران نشر دیگر

-         بهزاد دوران / جامعه‌شناسی ادبیات یا جامعه‌شناسی کتاب ، کتاب ماه شماره ۷۸ ، ۱۳۸۳

-         پرویز زارع شاهمرسی / کتاب دده قورقود ، تهران انتشارات تکدرخت 1392

-         ترابی علی اکبر / جامعه‌شناسی هنر و ادبیات ، تبریز ، فروغ آزادی ، ۱۳۷۱

-         ریتزر جورج / نظریه‌های جامعه‌شناسی در دوران معاصر ، ترجمه محسن ثلاثی ، انتشارات علمی ، چاپ سوم ۱۳۷۷

-         زالا مانسکی هنری / بررسی محتوا‌ها ، درآمدی بر جامعه‌شناسی ادبیات ، چاپ پنجم تهران چشمه ، ۱۳۸۱

-         رسول اسماعیل زاده / دده قورقود داستانلاری ، تهران الهدی 1378

-         حسین . م . گونئیلی / دده قورقود کتابی ، تهران اندیشه نو 1387

-         حسن راشدی / ترکان  و بررسی تاریخ ، زبان وهویت آنها در ایران

-         جواد هیئت / سیری در تاریخ زبان و لهجه های ترکی

-         جوانشیر فرآذین / پژوهشی در اسطوره دده قورقود  

-         خواجه رشید الدین فضل اله همدانی / جامع التواریخ

-         غلامرضا معصومی / دایره المعارف اساطیر و آیین های باستانی جهان ( 2 جلدی ) . انتشارات سوره مهر . تهران 1388

-         غلام محمد / جامعه‌شناسی رمان معاصر فارسی ، مجله دانشکده ادبیات وعلوم انسانی ، شماره ۴۵ ، ۱۳۸۳

-         فاضلی نعمت الله / در آمدی بر جامعه‌شناسی هنر و ادبیات ، فصلنامه علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی ، شماره ۷ و ۸ ، ۱۳۷۴

-         فیروز فاضلی و نسرین کریم‌پور / جامعه‌شناسی ادبیات شاخه‌ها و روش‌ها ، کتاب ماه ادبیات ، شماره ۴۵ ، ۱۳۸۹

-         کانت و فلسفه معاصر / لوسین گلدمن ، ترجمه پرویز بابایی ، تهران ، انشارات نگاه ، 1381

-         گلدمن لوسین / فلسفه و علوم انسانی ، ترجمۀ حسـین اسـدپور پیرانفـر ، تهـران سـازمان انتشـارات جاویدان

-         گلدمن لوسین ( 1369  ) / نقد تکوینی ، تهران بزرگمهر

-         گلدمن لوسین / جامعه‌شناسی ادبیات و روش ساختگرایی تکوینی ، درآمدی بر جامعه‌شناسی ادبیات ، چاپ پنجم ، تهران چشمه ، ۱۳۸۱

-         گلدمن لوسین / جامعه‌شناسی ادبیات ( دفاع از جامعه‌شناسی رمان) پوینده ، تهران ، هوش و ابتکار 1371

-          گلدمن لوسین /  جامعه شناسی ادبیات ( دفاع از جامعه شناسی رمان) ، ترجمه محمد جعفر پوینده ، تهران ، انتشارات هوش و ابتکار ، 1371

-         گلدمن لوسین / جامعه ، فرهنگ ، ادبیات ، ترجمه و گردآوری محمد جعفر پوینده ، تهران ، نشر چشمه ، 1376

-         لئو لوونتال / رویکرد انتقادی در جامعه‌شناسی ادبیات ، محمد رضا شادرو ، نشر نی

-         لوکاچ گئورگ ( 1356 ) / " اندیشه و واقعیت " ، گزیده و ترجمه مصطفی رحیمی ، در ادبیات واندیشه ( مجموعه مقالات ) ، چاپ دوم ، تهران ، انتشارات زمان

-         محمد علی فرزانه / دده قورقود

-         محمد رحمانی فر / نگاهی نوین به تاریخ دیرین ترک های ایران 

-         مجموعه مقاله تئودور آدرنو ، لوسین گلدمن ، ... و دیگران / درآمدی بر جامعه شناسی ادبیات ، گزیده و ترجمه محمد جعفر پوینده ، تهران نشر چشمه ، 1381

-         مجله شهریار ، سال 1379، شماره صفر

-         میرچا الیاده / اسطوره ، رویا ، راز

-         میرعلی سیدسلامت / مقدمه ای بررسی کتاب دده قورقود ، چاپ اول ، زمستان 76 ، تبریز آشینا

-         هفته‌نامه‌ی مهد آزادی ویژه‌ی " هنر و اجتماع " / ح . م . صدیق . هفت مقاله پیرامون فولکلور و ادبیات مردم آذربایجان ، انتشارات دنیای دانش ( چاپ دوم ) ، تهران ، 1357

-         اینترنت

Abstract:

Checking Dede Korkuts book by the developmental sociology theory of  Lucien Goldman will show us how the author text and the society where the author has grown in affected and got affected by each other as a coherent whole. These effects inside the warp and woof of each and every story of the book notifies us about the structure that simultaneously appeared with the emergence of blood in the veins of the mythical socity of Oghuz which was the reason and cause of formation of beliefs worldviews perspectives culture and civilization among the individuals like dede korkut which included his own creation and all these items caused the publication of a book like dede korkut.

Keywords : Dede kokut . Lucien Goldman . Oghuz . Developmental sociology . Myth and civilization  

متن فیلمنامه : لا ...

فیلم نامه : لا

تقدیم به روح رشدیه ، ستارخان ، چه گوارا ، بهرنگی و شریعتی  .

                                                             شب . خارجی . نامشخص .

                                                             همه جا را مه گرفته است .

                                                             دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ فیلم می گیرند .

                                                             دستهائی نخ ها را بازی می دهند .

                                                             علی در حال گریختن از فیلمبرداران آویزان از نخ است .

                                                             علی به یک بقعه قدیمی متروکه رسیده است .

                                                             دکتر علی شریعتی پیرشده با موهایی بلند و کاملا سفید روی گنبد پرچمی را نصب می کند .

دکتر علی شریعتی پیر : عرب جاهلی همه روزگارش در جنگ گذشت . وقتی دو نیرو ، دو قبیله ، دو دسته با هم در حال جنگ بودند تا یکی

                             پیروز نمی شد جنگ ادامه داشت . گاهی جنگ به ماههای حرام ختم می شد ، در ماههای حرام نباید جنگ باشه . اعراب

                             بر سر چادر رئیس قبیله پرچم سرخی می زدند که یعنی ماه حرام است و پس از آن جنگ ادامه خواهد یافت .

                             بر سر گنبد حرم عباس در کربلا پرچم سرخی است .

                             آخ که اگر این سالهای حرام بگذرد . 

                                                             شب . داخلی . اتاق خواب .

                                                             علی از خواب می پرد .

                                                             عصر . خارجی . کوهستان .

                                                             علی از وسط جاده خاکی نفر روئی از طرف کوهستانی با مراتع سبز به سوی شهر کوچکی

                                                             که به نظر می رسد دو سه کیلومتری دورتر قراردارد در حرکت است .                                                           

                                                             هوا آرام آرام دارد تاریک می شود .

                                                             صدای پرندگان کوهستان را پر کرده است .

                                                             علی رو به کوهستان و عقب عقب بطرف شهر در حرکت است .

                                                             گرگی وسط جاده خاکی ایستاده و مسیر حرکت علی را نگاه می کند ، علی با برداشتن هر

                                                             قدم از گرگ دورتر می شود .

علی : دده قورقود گفته گرگ خوش یمنه . تو خوش یمنی گرگ پیر . آره دارم می بینم پیر شدی . حتم دارم توله هات چشم به راهتن چیزی

         ببری براشون . شکار خوبی داشته باشی .

                                                             شب . خارجی . پشت بام .

                                                             علی زیر نور لامپ آویزان شده ای روی صندلی نشسته و کتاب می خواند .                                                           

                                                             علی ستاره ها را نگاه می کند و همراه با گوینده اشعار تورکی که صدایش از واکمن پخش

                                                             می شود دیکلمه ای را زمزمه می کند . این دیکلمه در صحنه های بعدی هم _ تا صحبت

                                                             کردن علی با چوپان _  شنیده خواهد شد .

علی و صدای آشیق : آی آشیق / سنی تارین آی عاشیق / تاتلی تارین طاخچادان ائندیر / کوینه ییندن چیخادیب شوق ایله باس باغریوا دیندیر /

                           بیزه بیر / بیزه بیر تازه ناغیل / بیر تازه سوز سؤیله بوسازدان / عاشیقا عاشیق اولان ائلله ریوی بیرده سئویندیر / شاققالا

                           کؤهنه ناغیل لاردا اولان آژداهانی / بیر اوچون وئرمه گه سو مینلر ایله جان آلانی / نه زامان / نه زامان دئو جانینی ساخلی

                           یاجاخدیر شوشه ده / ال اوزاد شیشه نی سال / نعره تب جامینی سیندیر جانین آل / باشقادان بیر هاوا چال / یئنی دن بیر

                           هاوا چال / آیری دان بیر هاوا چال / داش هاواسی / قیش هاواسی / ایکی قارداش هاواسی / آندی لی یولداش            1

                           هاواسی / ائله وور / ائله وور زخمه نی سیمدن قور آچیلسین / آلوو اولسون / عالمه شعله یاییلسین / بو قوروموشلار

                           آلیشسین / لحی قاخسین/ سو بولانسین / قورویا یاش دا قاریشسین / اوتونان های کوی اوجالسین / هاردا  کار  واردی

                           ائشیدسین / نه کی لال وارسا دانیشسین / یئنی دن بیر هاوا چال / یادا یادلاردا دیریت / یادا یادلاردار دیریت اونودولموش

                           آیاغ آلتیندا ازیلمیش ائللیوین تاریخینی / بیرده تاریخ ده کی دستانلارا جان وئر / جانی وار / بیرجه تکان وئر / بیزه چال

                           آرزو گونوندن / بیر او گوندن کی چنلی بئل ده آلاچیغلار قورولا  / طوفان اولا / چای -  بولاغ طوغیان ائدیب چیمخیرالار

                           / قایناشالار / اولکه دن یاب باغرینا آخدیغی آخلار قان اولا / اوبالار تیکی له / آتلار کیشنی یه / قویونلار مه لی یه /

                           کهلیک ته ری یه / ایتی قیلینجلار اوینایا هاوادا / شاهین ایگیت شکار توتا یووادا / سیلدیریم داشقایا آد تاپباغا بیر جولان

                           اولا / ایلدیریملار شاخا / داشلار سینا / باشلار یاریلا / مرد ایگیت نعره سی نه ، خان پاشالار حیئران اولا / قه نیمی نه قان

                           قوستوران مظلوملار آرخاسی / ظالیملارین یوواسینا اود ووران / گوجلو ، قورخماز ، دلی لر ییغناغی بیر میئدان اولا / قار

                           کولک قاپینی چیرپا / یئل ده چارداغی ییخا / تولکو ، چاققال یئرینه ، قافلان اولا ، اصلان اولا / بئللی احمدلر ، دمیرچی

                           اوغلولار ، عیوض بانی لار ، همی ده نیگارلار / قوچ کوراوغلو ایله چادیردا ییغیشان دوران اولا / اوندا / اوندا ظلمتده

                           گونش پارلی یاجاق ، نور ساچاجاق / مرد ، نامرد سئچیلیب اوندا / اوندا قورخاغ قاچاجاق .                                                                                   

                                                             ادامه . جاهای مختلف .

                                                              علی از خیابانهای مختلفی عبور کرده و در نهایت به طرف قبرستان خارج از شهر حرکت

                                                              می کند .

                                                              صدا دیکلمه روی تصاویر شنیده می شود .

                                                             ادامه . قبرستان .

                                                             علی کنار قبری که روی آن نوشته شده آشیق علی بالابان نشسته است و نقاشی می کشد .

                                                             روی تپه کنار قبرستان گوسفندان می چرند .

                                                             در تمامی صحنه های شب قبل _ از کتاب خواندن علی _ خیابانها و قبرستان صدای دیکلمه

                                                             در فضا پیچیده است .

                                                             چوپان به علی نزدیک می شود .  

                                                             چند شمع روشن کنار قبر قرار دارند .

                                                             چوپان روی سنگ قبری نشسته و واکمن را نگاه می کند .

علی : فکر کردی مرده ها از قبر دراومدن ؟

چوپان : خیلی ها مرده هاشون یادشون می افته غیر روز پنجشنبه می آن قبرستون . دله دیگه . بعضی هام قرصاشون تموم می شه می آن .

علی : من کدوم یکی ام ؟

چوپان : چرا ترانه گوش نمی دی ؟

علی : خوشت می آد ترانه گوش بدی ؟

چوپان : نه ، این صداش قشنگه . شعرشم قشنگه .

علی : این که نمی خونه !

چوپان : وقتی همه زندگیت تو کوه و دشت بگذره صداها برات می شن رفیق و همدم . صدای پرنده ، گوسفندا ، سگ . صدای شرشر آب ،

           باد یا بیل زدن زارع تو زمینش .

علی : پس یه پا کارشناس صدایی تو ؟

چوپان : این صدای قشنگی داره . آهنگ داره شعرش .                                                                                                         2

                                                             چوپان با واکمن بازی می کند و گوش می دهد .

علی : چکار باید کرد گوسفندا از گله در نرن ؟

چوپان : گوسفندا از یه چشمه آب بخورن ، هر روز خدا ، در نمی رن ، گمم بشن برمی گردن به همون جا .

علی : راهش اینه پس .

                                                             چوپان نزدیک شده و نقاشی علی را تماشا می کند .

چوپان : این کیه ؟

علی : زیر خاک خوابیده .

چوپان : خدا رحمتش کنه . چیه تو بود ؟

علی : دوستم .

چوپان : رفیق خوب نعمته . رفیق کهنه نعمته . سنگش تازه نیست .

علی : نعمتی بود .

چوپان : فاتحه بخون .

                                                                                                                                                                          

                                                             شب . خارجی . نامشخص .

                                                             همه جا را مه گرفته است .

                                                             دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ فیلم می گیرند .

                                                             دستهائی نخ ها را بازی می دهند .

                                                             علی در حال گریختن از فیلمبرداران آویزان از نخ است .

                                                             شب . داخلی . منزل پدری علی .

                                                             علی دارد ساکش را مرتب می کند .

                                                             مادر با نایلونی در دست از آشپزخانه وارد حال می شود .

علی : ننه من راه پره از غذاخوری ...

مادر : از اونا بخوری مسموم شی ؟

علی : اون دوره شما بوده شاید .

مادر : الانشم اینجوریه .

علی : بهداشت اجازه نمی ده غذای بد و کهنه بدن خورد مردم .

مادر : اینا حرفن . وسایلت جا نمونه .

علی : دده هنور سر کاره ؟

مادر : گفت قبل از ساعت ده خودم می آم دنبالش .

                                                             صدای بوق ماشین از بیرون .

علی : مثل همیشه زودتر اومد . من رفتم .

مادر : در امان خدا . مواظب خودت باش مادر .

علی : خداحافظ .

                                                             ادامه . جلوی درب منزل .

                                                             آبی پاشیده می شود .                                                                                     3

                                                             مادر با چشمانی خیس به درب خانه تکیه داده و رفتن تاکسی را نگاه می کند .

                                                             ادامه . داخل تاکسی .

                                                             پدر رانندگی می کند .

علی : سیبا رو می خوای چکار کنی ؟ مهر شده ها .

پدر : فعلا مشتری نداره . شاید بزنم سردخونه .

علی : شرمنده نتونستم بمونم کمکت کنم .

پدر : درسات رو بخونی کافیه .

علی : گفتم پیر شدی عصای دستت باشم .

پدر : پیر پدرته بچه .

علی : حالا جدا از شوخی ، اوضاع آب منطقه روزبروز بدتر می شه ، بفروشی بهتر نیست ؟

پدر : تو این رکود کی پولش رو خرج باغ و باغچه می کنه ؟ تهران که هستین یه کار کنین اون بالایی ها بفهمن دریامون خشک شده ، اونم بلا

        نشه بیفته جون زمینا .

                                                             ادامه . ترمینال شهرستان .

                                                             علی از تاکسی پدرش پیاده شده و خداحافظی کرده و حرکت می کند .

                                                             آرامش خاصی در ترمینال برقرار است .

                                                             روز . خارجی . ترمینال غرب تهران .

                                                             علی از اتوبوس پیاده می شود .

                                                             شلوغی ترمینال و گم شدن علی لای جمعیت مشهود است .                                    

                                                             ادامه . سر در دانشگاه تهران .

                                                             علی وارد محوطه دانشگاه می شود .

                                                             ادامه . داخلی . کلاس درس .

                                                             کلاس درس پر است از دانشجویان نشسته روی صندلی هایشان .

                                                             تصویر دکتر علی شریعتی بر دیوار انداخته شده است .

                                                             استاد سلامت از روی کاغذی می خواند .

استاد سلامت : روزی این جهان شاهد حیرت زنده یک رویداد خارق العاده شد ، معجزه ای که به چشم می دید و باور نمی کرد . در میان

                   بی شمار آدمک های کوکی که شکلشان ، صداشان و خط سیرشان و پیچ و خم و رفت و برگشت و میدان و میزان نمایش و

                   اندازه کر و فرشان هم از پیش معین شده بود و در ساختمانشان تعبیه شده بود و طبیعتاً قابل پیش بینی و همگی بسته نخ های

                   نامرئی و سر نخ ها همه در دست دیگری ، ناگهان ، جهان با شگفتی ، دید که یکی از همین ها عصیان کرد ! دیگر فرمان نمی برد

                   ، امر و نهی های کارگردان غیبی را ، دستی را که پشت صحنه پنهان است و سر تمامی نخ ها را به دست دارد ، اطاعت نمی کند

                   . از خطی که برایش تعیین شده بود ، خارج شد ، منع را شکست ، از حکومت قدرت حاکم بر همه ، سر پیچید و خودمختار شد

                   . آدمک ها همه به اقتضای " قضا  " یی که بر آن ها می رسد و  " قدرتی  " که در ساختمان هر کدام از پیش تعبیه کرده اند ،

                   همچنان می چرخند و تنها او است که زنجیر گسسته و به خواست خویش در جولان است . به قضای اراده خویش حرکت     4

                   می کند و در تقدیر پیش ساخته خویش دست می برد و آن را تغییر می دهد ، از هر مرزی می گذرد ، هر حدی را می شکند ،

                   نظم را به هم می ریزد ، در کار دیگران نیز فضولی می کند ، شگفتا ، بر گردن آدمک های دیگر نیز نخ فرمان می بندد و آن ها را

                   در پی خویش می کشاند ، همه را به بازی می گیرد ، از راه بدر می کند ، راه می برد ، جهت دیگر می گیرد ، جهت دیگر

                   می دهد ، خود را بازآفرینی می کند ، در ترتیب صحنه دست می برد ، و می کوشد تا آن را بدلخواه تغییر دهد ، استخدام می کند

                   ، ویران می کند ، سد راه دیگران می شود ، راه تازه بدعت می نهد . چه اتفاق افتاده است ؟ این خدا است که در هیأت آدمکی به

                   زمین آمده است ؟ نه ، یکی از آدمک ها ناگهان به  " خود  " آمده است ، چشمانش باز شده است ؛ آدمک ، ناگهان چشم گشود

                   ، دید ، خود را شناخت ، خودآگاه شد ، دید که آدمک است ، زشتی های خویش را حس کرده ، پس زیبایی را شناخت ، اسارت

                   خویش را یافت ، پس آزادی را خواست ، خود را بنده دید ، پس خدا را جست ، آدمک بینا شد ، عصیان کرد ، آدم شد . آگاهی 

                   یافت و آزادی و آفرینندگی و سالاری و رهبری و در عین حال ، از نظر وجودی دگرگونی جوهری در او پدید آمد .

                   دکتر شریعتی قلم و بیان فوق العاده ای داشت . ممنون از علی . امیدوارم تحقیقت کامل تر بشه . موضوع تحقیق آزاد که باشه از

                   هر دری سخنی پیش می آد . این هم محسنات خودش رو داره . در کل باید یادمون باشه روش تحقیق هست که موضوع درس

                   ماست ،  من نمره رو براساس رعایت اصول روش تحقیق خواهم داد . ناصر تو چکار کردی ؟

                                                             روز . خارجی . استادیوم آزادی .

                                                              استادیوم پر است از تماشاگران دو تیم فوتبال تراکتورسازی و استقلال .

                                                              چند نفر با لباس آذربایجانی مشغول رقص لزگی هستند .

                                                              علی ، کریم و دوستانش روی صندلی نشسته اند ، هیجان خاصی بر فضا حاکم هست .

                                                              در گوشه ای چند نفر با هم درگیر شده اند .

                                                              تماشاگران تراکتورسازی کبوترهای رنگ شده قرمز را به هوا پر می دهند .

                                                              تماشاگران استقلال کبوتر قرمز رنگی را سربریده و به وسط زمین بازی می اندازند .

                                                              تماشاگران هر دو طرف به دیگری فحاشی می کنند .

علی : ناصر لنگی تو هم اینجایی ؟ نفوذی !؟

ناصر : باید حدس می زدم برا بازی تراااااااااختور بیای .

علی : چهار هیچ می زنه .                                                                                                                                           

ناصر : خواب بدی نیست ، اینجا تبریز نیست ها .

علی : ببین کی گفتم . حالا تو چرا اومدی ؟ تو که پرسپولیسی بودی ؟ متحد شدین علیه تراختور ؟

ناصر : خلاصه اینجا تهرانه و نباید تماشاگرا کمتر از تماشاگر تراختور باشه .

علی : کریم رو صداش کنم حالتون رو بگیره ؟

ناصر : اوه اوه اوه ، چه بنری هم زدن .

علی : کریم ، هوی کریم .

ناصر : سلام برسون . هاهاهاهاها . رفتم بابا .

                                                             شب . داخلی . خوابگاه دانشجویی .

                                                              علی بر روی تخت خواب دراز کشیده و کتاب می خواند .

                                                              صدای دکتر علی شریعتی در فضا پیچیده است . واکمن روشن است .

صدای دکتر شریعتی : فاجعه ها و ستم های امروز نه دیگر طبیعی ، که انسانی است و نه کار قوای مادی و کور و حوادث ساده و شناخته جهان

                            عناصر ، که کار قدرت های فکری و بینا و توطئه های پیچیده و مجهول جامعه بشری است و با تکامل بشر روبه        5

                              تکامل است و هر روز مرموزتر ، عمیق تر ، سهمگین تر و مرگبارتر است و نه دیگر تنها مرگ اجساد ، که مرگ ارواح

                              است . نسل امروز را ساخته اند و نسل فردا را چنان خواهند ساخت که الگوهایش را خودشان ساخته اند و درست طبق

                              الگوها درمی آورند . امروز مخالفین این کشورها دیگر مثل سابق با اسلحه و شلاق نمی آیند ، با روانشناسی اجتماعی

                              و جامعه شناسی قوی ، فلسفه تاریخ ، و ایدئولوژی و با برنامه ریزی وارد می شوند ،‌ و همانطور که می توانند بگویند

                              این زمین را و این گیاهان را با این برنامه ریزی در ده سال دیگر تبدیل به نفت یا پرتغال می کنیم ، و می کنند ، نسل ها

                               را همچنین برنامه ای برایشان می ریزند . و بعد از ده سال قیافه ها و نسل هایی را می سازند که قبلاً پیش بینی کرده

                               بودند .

                                                             یک دانشجو که خود را در حوله ای پیچانیده درب اتاق را بازکرده و وارد می شود .

دانشجو : رضا جان این شامپوت رو ...

علی : رضا نیست .

دانشجو : سلام علی ، خوبی دادا ، من این شامپو رو بردم .

علی : بیام ماساژت بدم ؟

دانشجو : معطل بشی تقصیر من نیست ، صفه جلو حموم برا ماساژ من .

                                                             شب . خارجی . نامشخص .

                                                             همه جا را مه گرفته است .

                                                             دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ فیلم می گیرند .

                                                             دستهائی نخ ها را بازی می دهند .

                                                             علی در حال گریختن از فیلمبرداران آویزان از نخ است .

                                                             روز . خارجی . پارک .

                                                             علی از چهره ی مردی که روبرویش کنار درختی نشسته نقاشی می کند .

                                                             علی نقاشی تمام شده را به مرد می دهد .

مرد : آقا ایول . دستت درد نکنه .

علی : خواهش .

مرد : چقدر تقدیم کنم ؟                                                                                                                                             

علی : ناقابله .

                                                             مرد پول نقاشی را پرداخت می کند و می رود .

                                                             علی به ماهی های توی آب حوض زل زده است .

                                                             صدای زنگ ساعت از دوردستها . ساعت هفت عصر هست .

                                                             با شنیدن صدای زنگ ساعت ، علی راه باریک بین سروها را نگاه می کند .

                                                             دختری از میان سروهای بلند آرام آرام بطرف حوض می آید . انگار بین زمین و آسمان در

                                                             حرکت است ، انگار قرار نیست هیچوقت به حوض ماهی ها برسد .

                                                             علی دستپاچه شده است ، کاغذها از دستش بر زمین افتاده اند ، بر روی تمامی کاغذهای

                                                             پخش شده عکس دختر نقاشی شده است . علی کاغذی سفید را از بین کاغذها جدا کرده و

                                                             شروع می کند به نقاشی کردن تصویر دختر .

                                                             دختر به ماهی های حوض زل زده است .                                                           6

                                                             علی تصویر دختر را می کشد .

                                                            ادامه . خارجی . نامشخص .

                                                             همه جا را مه گرفته است .

                                                             دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ فیلم می گیرند .

                                                             ادامه . جاهای مختلف .

                                                             علی خوشحال و پر انرژی از لابلای ماشین ها و آدمها و خیابانها و کوچه های شلوغ عبور

                                                             کرده و وارد کوی دانشگاه تهران می شود .

                                                             در تمامی مسیر صدای دکتر علی شریعتی بر روی تصاویر شنیده خواهد شد .

صدای دکتر علی شریعتی : هر مذهبی ، مکتبی ، هر نهضتی یا انقلابی ، از دو عنصر ترکیب می یابد : عقل و عشق ،

                                  توطئه ای بهمدستی خدا و عشق برای باز آفرینی جهان ! فلک را سقف بشکافتن و طرحی دیگر انداختن ،

                                  خلقتی دیگر بر روی ویرانه های این عالم ، بر خرابه هر چه هست ، هر چه بود ! بنای جهانی نو در این دنیای

                                  فرتوت حشرات بیشمار ! جهانی که ساکنان آن همه خویشاوند ازلی اند : خدا ، انسان و عشق ، این است امانتی

                                  که بر دوش آدم سنگینی میکند و این است آن پیمانی که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم و خلافت او را در

                                  کویر زمین تعهد کردیم . ما برای همین هبوط کردیم و اینچنین است که بسوی او بازمی گردیم .

                                                             روز . خارجی . کوچه .

                                                             ناصر از کوچه عبور می کند .

                                                             دو پسر بچه در حال زدوخورد هستند .

                                                             ناصر یه سکه از جیبش درمی آورد و می اندازد کنارشان ، پسرها از هم جدا شده و بطرف

                                                             سکه هجوم می برند ، ناصر با دوربین لنزدارش عکس می گیرد .

                                                             پسرها بر سر تصاحب سکه مجددا درگیر شده اند .

                                                             ناصر راهش را گرفته و می رود .

                                                             ادامه . داخلی . بوفه ی دانشکده .                                                                     

                                                             علی ، ناصر ، مسعود ، ثریا و ماهرخ چای می خورند .

ناصر : می گن وقتی خدا خواست آدم رو به زمین بفرسته ، بنده خدا آدم قبول نکرد ، خدا هم با صدای حوا آدم رو راضی کرد سفر کنه .

ثریا : اون حرف اصلیت رو بگو .

ناصر : کی گفته منظوری داشتم ؟

مسعود : لازم نیست کسی بگه .

ماهرخ : ناصر خان همه احوالات جنابعالی رو کشف و شهود فرمودن . به فنا رفته ای شدید . حواست باشه خلاصه .

ناصر : اگه اینجوریه بگین منظورم چی بود ؟

ماهرخ : اون تحقیقت بود ...

ثریا : در مورد محیط زیست و ...

مسعود : دوست داشتی علی کمکت ...

ماهرخ : دوست داری بگی کاش یکی بود تو جمع تحقیقاتی شما تا علی عاشقش بشه و بخاطر اون با گروه همراه شه .                             7

ثریا : علی هم خب ، عشق حالیش نیست . یعنی قصه ی خدا و آدم و حوا پر .

علی : من بتونم تحقیق خودم رو تموم کنم شاهکار کردم .

مسعود : در مورد چی بود ؟

ناصر : دکتر علی شریعتی و جامعه معاصر .

ثریا : تحقیق کریم چی بود ؟ آهان رشدیه و ستارخان دو تفکر متفاوت روشنفکری آذربایجان . علی تحقیق ناصر در مورد طرفای شماست ها .

ماهرخ : خشک شدن دریاچه تون . دل به دریا زده . دوست داره چه گوارا بشه .

مسعود : تبریز و ارومیه کنار همن ؟

علی : دریاچه اورمو بینشون ...

ناصر : بود ، که خشکید . آذربایجان طبیعت فوق العادی داره ، با خشک شدن دریاچه شاید نابود بشه .

ماهرخ : ناصر عاشق طبیعته . زاینده رود و باقی تالابها و رودها رو هم شامله تحقیقش .

ناصر : البته یه پیشنهاد هم برات دارم . می تونم ، بشه ها ، برا تحقیقت یه مستند بسازم . مثل مستند تحقیق خودم .

مسعود : معامله منصفانه است ، منتهی کی قراره بشه دکتر شریعتی فیلم ؟ من خوبم نه ؟

ماهرخ : حتم دارم فیلم خوبی بشه ، ناصر کارش درسته .

ثریا : از دیوان خواجه تفال بزنم ؟

ماهرخ : استخاره ؟

ثریا : یکی لیوان قهوه اش رو بده من .

                                                             ناصر کیسه چای نپتون را پاره کرده و چای را داخل لیوانش می ریزد .

ماهرخ : کیسه ی چای نپتون را بچسب . مرسی ناصر . بده بهش . ثریا جون حالا تو فالت رو بگیر با امکانات دانشجویی .

ثریا : این امکانات دانشجویی به من سوپر فالبین گفت مبارکه .

ماهرخ : اینم فال اینترنتی با گوشی زمان عهد عتیق من مسکین . نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد ...

ثریا : عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد .

مسعود : چه شلوغ کردن این دو تا .

ناصر : ( با تغییر لحن ) و حالا این شکار گریز پا در مخمصه ی بدی گرفتار شکارچیان بی رحم خود شده و تقلا دارد بگریزد ...

علی : برسم ، حرفی نیست .

ثریا : همین یه جمله کافیه بهت تبریک بگم ناصر . به علی هم بابت فیلم تحقیقش . بالاخره شریعتی هم رفت رو پرده .

ماهرخ : فعلا مستندش .

مسعود : آقا یه چیزی ، علی تو کار کریم هم هست .                                                                                                           

ماهرخ : فیلمه ؟

مسعود : نمایش .

ثریا : ستارخان .

ماهرخ : چه شود . یه کار افراطی .

مسعود : آره کریم یه پان ترکه ...

علی : غیبت نکنیم بهتره . پیشنهاد من اینه ؛ بعد از اجرا نقدش کنین ، مثلا همگی دانشجوی هنریم .

ناصر : موافقم . اجرا کی هست حالا ؟

علی : بزودی .

ثریا : راز سر به مهریست نتوان گشود به ترفندی ، آی آی آی . علی سرش شلوغه که وقت نمی کنه با یکی دوست بشه .

ماهرخ : شکست عشقی این بچه رو داغون کرده وگرنه شناگر ماهریه .                                                                                      8

مسعود : تو تشخیصت خوبه ها اما در این مورد خاص فکر نکنم درست باشه .

ماهرخ : خانوما می فهمن پشت نگاههای علی چه خبره .

ثریا : آره راست گفتی . بد نگاه می کنه ها .

علی : به شما که از اون نگاهها نکردم ، کردم ؟

ناصر : جدی می گین شما دو تا ؟

ماهرخ : کافیه یکی تنگ بپوشه .

علی : من کلاس دارم .

ناصر : بعد اجرای کار کریم خوبه ؟

علی : تامام .

                                                             علی کیفش را برمی دارد و از بوفه خارج می شود .

مسعود : ناصر شیوا هم باهاتون بیاد ها .

ثریا : مسعود ...

مسعود : حسادتت گل نکنه ، با من نمی آد که .

ثریا : گفته بودم اسمش رو نشنوم .

ناصر : ماهرخ بریم که این دو تا گنجشک عاشق قراره تو سر و کول هم بزنن باز .

ماهرخ : بریم تا ترکششون دامن ما رو نگرفته .

ثریا : منم می آم . این تنها ادامه بده بهتره .

ناصر : ( لحن صدایش را عوض کرده است ) این ماده جنگجو به راحتی صحنه جنگ رو ول کرده و به جنگل پناه برد . جانورانی از این نوع ...

ماهرخ : مواظب سرت باش گزارشگر مستند .

                                                             ثریا لیوانش را به طرف ناصر پرت کرده است .

ناصر : جنگ بین گونه های مختلف جانوران شکل تازه ای بخود گرفته و باید منتظر عکس العمل جانور نر بود .

                                                             ادامه . داخلی . کلاس درس .

                                                             استاد کاووسی در حال تدریس است .

                                                             در طول درس شیوا سعی دارد با نگاههایش از علی دلبری کند .

استاد کاووسی : پس بهتره بگیم هنر از یونان شروع شده ، به روم رفته و ...

کریم : استاد اما هنر نزد ایرانیان است و بس ها .

استاد کاووسی : شوخی گرفتم .

کریم : بله شوخی بود .                                                                                                                                              

استاد کاووسی : هنر ایران در برابر هنر اروپا جلوه ی خاصی نداره ، به عنوان مثال کافیه معماری تاترهای روباز یونان را مقایسه کنیم با معماری

                    ایران باستان ...

کریم : هنر ایران باستان یعنی کدوم دوره ؟

استاد کاووسی : ایران باستان ، هخامنشی ها و ...

کریم : خب بنده متوجه بودم منظورتون اینه ، ایران باستان قبل از هخامنشی ها چند هزار سال تمدن داشته و ...

استاد کاووسی : بله ، منتهی وقتی هخامنشیان با اون همه شهرت جهانی نتونن در برابر یونان باستان قد علم کنن چند تمدن قدیمی محلی چه

          حرفی برای گفتن خواهند داشت ؟

کریم : هنر بکار رفته در پلاک سینه حسنلو ، آس آنالی تلفظ درستش باید باشه البته ...                                                                   9

استاد کاووسی : به چه معنایی هست ؟

کریم : یعنی جایی که مادر خدا یا خدای آس رو داشته ، صاحب آس ، آس خدا بوده یا روح خدایی .

استاد : مدرکت چیه ؟

کریم : یافته های خودم با تکیه بر کلمات .

استاد کاووسی : ادامه بده .

کریم : این پلاک سینه اسب حتی با تکنولوژی امروزی هم درست شدنش حیرت آوره . این جمله رو دایسون آمریکایی گفته ، یا دستیارش .

استاد کاووسی : من دوست دارم از تخت جمشید شروع کنم .

کریم : و چند هزار سال پیش از آن را حذف کنید ؟

استاد کاووسی : کسایی که من باید بهشون استناد کنم نویسندگان بزرگی ...

کریم : دایسون و گروهش اعتبار جهانی دارن استاد .

استاد کاووسی : منظورم یافته های خودت با تکیه بر کلمات هست .

کریم : در مورد تخت جمشید هم استناداتون مدرک درست و حسابی نداره ...

استاد کاووسی : توضیح بده .

کریم : پولیس به معنی دولت شهر بوده ، تخت جمشید اگر حتی وجود خارجی داشته که به استناد سی دی های ارائه شده توسط آقای پورپیرار

          و مطالعه آنچه نشان داده یک اثر تاریخی نبوده و جعلی هست نمی تونسته توسط یونانی ها پولیس نامیده بشه ، جدا از اینکه خود کلمه

          یونان یک کلمه تورکی به معنای تراش دادن سنگ هست و فارسها نباید از آن استفاده می کرده اند نامگذاری پرسپولیس توسط آنها با

          اشاره ای که به معنای پولیس کردم درست نیست ، کلا تخت جمشید پایتخت یک امپراطوری با سلسله شاهنشاهی معرفی شده و این

          با مفهوم پولیس زمین تا آسمان تفاوت داره . اونچه شما مثل بقیه کسایی که حرفهای یهود جهانی را تکرار می کنن در پی گفتن یا

          اثباتش هستین وجود قوم پارس در ایران باستان هست که با گفته های بنده یک اشتباه یا تحریف خواهد بود .

استاد کاووسی : با اینکه از نظر من هنر ایران باستان و یونان قابل مقایسه نیستند اما این دلیل نمی شه نخوام از ایران باستان و قوم پارس دفاع کنم

                     و ...

کریم : هیچ نشانه ای حتی یک بیت شعر یا یک جمله ده کلمه ای از ایران باستان بزبان فارسی وجود خارجی نداره .

استاد کاووسی : کتیبه های هخامنشی موجود هستند .

کریم : و همگی جعلی . البته زبانشون هم با زبان فارسی الان تفاوتهای زیادی داره ، مثلا قنبر شده هلو .

استاد کاووسی : با این احوال بگو بینم از نظر تو ایران باستان کجای تاریخ بوده ؟

کریم : تفکر ایران باستان و بزرگنمایی در مورد آن محصول کسایی است که خواسته اند با بوجود آوردن گذشته ای درخشان که این گذشته

         متعلق به قوم پارس بوده و توسط تورکها و اعراب از بین برده شده جلوی پیشرفت تمدن اسلامی عربی _ تورکی فاتحین جدید اروپا رو

         بگیرن ، تمدنی که خواست تمامی جهان را تحت تاثیر خود بسوی رستگاری و فلاح هدایت نماید . هرچند اسلام در همان دوران اولیه

         توسط بنی امیه و بنی عباس منحرف شده بود اما همان دین منحرف شده هم بقدری قدرت و توانایی در زمینه های علمی و فرهنگی و

         اجتماعی و اقتصادی و سیاسی داشت که تمامی مردم جهان را بدنبال خود کشیده بود . این تمدن را همزمان چند امپراطوری بزرگ

         جهانی مورد حمله قراردادند اما شکست خوردند و در نهایت راهی جز منحرف کردن مسیر حرکت آن نیافتند . تفکرات شیطانی ، یهود

         جهانی ، فراماسونری و در نهایت صهیونیستها و انگلیس هر یک بطریقی این تفکر رو ایجاد و پیش بردن . این تفکر در نهایت با ظهور و

         پیدایش صفویه باعث شد این حکومت شکل گرفته توسط خود تورکها بدلیل نبود هیچ قوم دیگری در این منطقه از یک طرف با اوزبکها

         و از طرف دیگه با عثمانی ها درگیر بشه . این عمل از سویی دنیای اسلام را که از تورکستان چین تا اطریش ادامه داشت از وسط نصف

         کرد و از سویی دیگر باعث و بانی تدارک حکومت پارسها در منطقه شد . ایران باستان بصورتی که تاریخ نویسهای یهودی و وابسته به

         لژهای فراماسونی در این دویست سال جا انداخته ان یک قصه است تا تو ایران فعلی دیکتاتوری رضاخان و فرداش شکل بگیره .

استاد کاووسی : و این همه سند و مدرک در مورد سلسله های هخامنشی و ساسانی و اشکانی ؟                                                      10

کریم : اسناد و مدارک موجود فقط حجم دارن و فقط در کتب چاپی جدید بهشون اشاره شده و این دلارهای نفتی محمدرضا پهلوی بوده که با

          انگشت اشاره یهود جهانی باعث بوجود اومدنشون شده . ضمنا اگه شما اسامی موجود این حکومت ها رو کمی دستکاری بکنین و گاها

          دستکاری هم لازم نیست متوجه خواهید شد اکثر اونا معنای تورکی دارن ، این اسامی شامل مکانهای جغرافیایی و زمانهای تاریخی و

          اسامی خاص افراد و بقیه هست .

استاد کاووسی : خیلی افراطی هستی ، یعنی پان تورک .

کریم : انگ نزنین ، دوست دارم منطقی پیش بره بحث .

استاد کاووسی : ببینین‌ هدف‌ از تحقیق‌ رسیدن‌ به‌ واقعیت‌ هست‌ ، به‌ روش‌ علمی‌ ، تا دسترسی‌ به‌ حقیقت‌ برای همه و در تکرارهای مکرر

                    امکان‌پذیر شه . به اجمال‌ مسیری‌ که‌ هر پژوهشگر باید گام‌به‌گام‌ طی‌ کنه بنویسم .
                                                             استاد کاووسی روی تخته سیاه می نویسد .                                                           
                    1. انتخاب‌ موضوع‌ - 2. پیشینه ‌، منابع‌ ، بازنگری‌ منابع‌ و اطلاعات‌ موجود - 3. طراحی‌ تحقیق‌ - 4. اجرا - 5. گزارش‌دهی‌ -

                    6. ارزیابی .

 

                                                             ادامه . داخلی . کتابخانه .

                                                             کریم ، علی و چند دانشجوی دیگر نشسته اند و در لپ تاپ مستندی را در مورد

                                                             تخت جمشید نگاه می کنند .

                                                              شیوا سعی دارداز علی دلبری کند .

                                                             ادامه . خارجی . تخت جمشید .

                                                             صدای توضیحات پورپیرار بر روی تصاویر تخت جمشید .

                                                             ادامه . داخلی . کتابخانه .

                                                             دانشجوها همچنان فیلم را تماشا می کنند .

کریم : دو دخمه بالای کوه پشت تخت جمشید هست ، ظاهرا مقبره اردشیر یا یکی مثل اونه . شاه هر روز وظیفه داشته با درباریان از کوه بالا

          بره و عرض ارادت کنه ، دعا و شاید مدیتیشن ، نخندین . جالبه هیچ پله و راه پله ای برای این صعود هر روزه امپراطور جهان باستان

          ساخته نشده و ایشون در گل و لای و گرد و خاک همراه با بزرگواران درباری با پاهای خسته از خار مغیلان و خاک کوهستان به دخمه

          مشرف شده و تکلیف بجا آورده . پورپیرارم متوجه این قسمت نشده . فقط کریم خودتون . بوس بوس بوس .

                                                              شیوا سعی دارداز علی دلبری کند .

                                                             ادامه . خارجی . محوطه دانشگاه .

                                                             علی با باقریان در حال قدم زدن هستند .

باقریان : ردش کردن .

علی : چرا ؟

باقریان : گفتن چرا این حرفا رو گفتی . گفتم حرف من نیست ، اینی که علیه تشکیلات حرف می زد یکی از قهرمانهای نمایش هست ، حرفاش

            لزوما حرف من نویسنده یا کارگردان نیست . گفتم شما که استاد این کارین .

علی : خب ؟

باقریان : گفتن چون استاد این کاریم و کارمون رو دوست هم داریم نمی خوایم این حرفا زده بشه . گفتم اینا رو همه تو جامعه ما بزبون می آرن

           ، به راحتی . بدترشم حتی . گفتن آره ، شنیدیم ، بدتراشم شنیدیم . قرار نیست هر چی تو اجتماع گفته بشه بیاد تو تاتر و فیلم .      11

علی : بازبینا کیا بودن ؟

باقریان : کاووسی و صداقتی .

علی : با صداقتی میونت خوب بود که .

باقریان : با شیرین رفتیم دیدن کارش تو تاتر شهر ، شیرین ایستاده بود کنار دیوار ، داشتم با بچه ها خوش و بش می کردم ، صداقتی اومد تا بگم

            خسته نباشی چشمش افتاد به شیرین گفت باقریان هلو ، نگاش کردم ، چی باید بهش می گفتم ؟ داشتم منفجر می شدم ، بزور جلو

            خودم رو گرفتم و گفتم نامزدمه ، خندید رفت .

علی : تو هم باهاش کات کردی .

باقریان : نمی خوام در موردش حرف بزنم .

علی : من موندم تو چرا به اون نرفتی .

باقریان : چرا باید به اون برم ؟

علی : هر دو کرد ، هر دو اهل ...

باقریان : ربطشون چیه ؟

علی : فکر کردم ربط دارن .                                                                                                                                      

باقریان : تو و مثلا براهنی به هم رفتین ؟ اون اونقدر نویسنده تو اینقدر بی استعداد .

علی : مرسی .

باقریان : البته من تو رو بیشتر دوست دارم .

علی : شرایط تاتر تهران و البته ایران نشون دهنده ی اینه یا تو بازی بلد نیستی یا بازیت ندادن یا بازی به تو رو نشون نداده یا ...

باقریان : حرف آخرت رو بزن تحلیلگر مسائل خاورمیانه و تاتر تهران و اونورتر .

علی : ببین ، یه زمانی کردا ک کمیته رو غلیظ تلفظ می کردن بچه های مخلصات کمیته یقه کت کردیشون رو می چسبیدن می بردن لب دیوار و

         ته ته ته ته ته و تموم ، دنیا چرخید و حالا چی شد کردا زارتازورت زادوولد کردن و زیاد شدن و سرازیر شدن تهران و همه جاش و

         علی الخصوص تو تاترش شدن خودی . این وسط چرا تو مثل بقیه نشدی من موندم ...

باقریان : اسرار ازل را نه تو دانی و نه من .

علی : یارو نشسته بر لب جوی و کنار دوست دختر تهرونیش و مدافعان حرم رو برده زیر سوال با فحش و باقی قضایا ، اونوقت بخاطر بقول

        یارو گفتنی بیرون زدن رگ گردنش تو فیلما جایزه فجر بهش دادن راه براه . اون اونجوری تو اینجوری . عجب حال و اوضاعیه . باقریان

        جان ول معطلی داداش . بقول دائی جان ناپلئون کار کار انگلیسه عمو ، الان فارس برای کرد حکم انگلیس برا فارس رو داره .

باقریان : در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه علی آقا .

علی : در شما کدوم وری می چرخه ؟

باقریان : شاید هنوز وقتش نشده بچرخه .

علی : تعطیلش کردی ؟

باقریان : روان من نمی میرد / به پیکرها شود پیدا / ز دالان حلول آیم به جشم مردم شیدا / بر انگیزم یکی آتش به جان خلق آینده / مقنع شد

             بگور اما مقنع ها شود زنده / ستمگر بس عبث پنداشت کشتن هست درمانش / ولی تاریخ فردایی فرو گیرد گریبانش .  

علی : ستمگر منظورت یاره صداقتی هست یا کاووسی ؟ بی خیال بابا . شعر از خودته ؟

باقریان : فکر کنم احسان طبری .

علی : چرت گفته . زهرمار نخند . یه کتاب لازم دارم در مورد فیلم و سینما ، یکی از بچه ها ازم خواسته تو ساخت یه مستند کمکش کنم .

باقریان : باریکلا . پیشرف کردی .

علی : در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه . البته قبلش باید اجرای ستارخان کریم رو تموم کنم .

باقریان : مبارکه .                                                                                                                                                     12

علی : برا اجرا منتظرتم .

                                                             روز . داخلی . سالن آمفی تئاتر دانشکده .

                                                             استاد کاووسی و چند نفر دیگر نشسته اند تا اجرای ستارخان کریم را تماشا کنند .

                                                             علی در نقش ستارخان بر روی تخت دراز کشیده و کریم در نقش سرداراسعد بختیاری کنار

                                                             تخت نشسته است .

کریم : چرا بعد از زخمی شدنت نخواستی به آذربایجان برگردی و اونجا را از ایران جدا کنی ؟

علی : انگار از صاحب بنایی بخوان اتاقی از ساختمان خودش رو برداره و راضی بشه باقی بنا را به نام کس دیگه ای درآرن .

                                                             ادامه . همانجا .

کریم : این چی بود گفتی ؟

علی : کدوم ؟

کریم : ساختمان و اتاق و ...

علی : استاد کاووسی رو دیدی بعدش ؟

کریم : تو نقشم بودم .

علی : جناب استانیسلاوسکی بعد از اون دیالوگ کاووسی رنگش مثل گچ سفید شد .

کریم : خدائیش خوب زدی تو خال . یاشا کیشی .           

                                                             روز . خارجی . پارک .

                                                             علی به ماهی های توی آب زل زده است .

                                                             صدای زنگ ساعت از دوردستها ، ساعت هفت عصر هست .

                                                             با شنیدن صدای زنگ ساعت علی راه باریک بین سروها را نگاه می کند .

                                                             دختری از میان سروهای بلند آرام آرام بطرف علی می آید . انگار بین زمین و آسمان در

                                                             حرکت است ، هیچوقت به علی نمی رسد .

                                                             علی دستپاچه شده است ، کاغذها از دستش بر زمین می افتد ، بر روی تمامی کاغذهای پخش

                                                             شده عکس دختر نقاشی شده است . علی کاغذی سفید را از بین کاغذها جدا کرده و شروع

                                                             می کند به نقاشی کردن تصویر دختر .

                                                             روز . خارجی . نامشخص .

                                                             همه جا را مه گرفته است .

                                                             دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ فیلم می گیرند .

                                                             دستهائی نخ ها را بازی می دهند .

                                                             علی در حال گریختن از فیلمبرداران آویزان از نخ است .

ناصر : کات . عالی بود .

علی : جدی گفتی برا تیتراژه ؟

ناصر : آره خب .

علی : نمردیم و بازیگرم شدیم . بازی نخ ها بهتر از من بود البته .                                                                                         13

ناصر : پیش بسوی رود و دریا و تالاب های خشکیده ؟

علی : بسوی آن در ها که هنوز بازند و بسته نشده اند بدویم ، خارج شویم ، ما پسران دریا هستیم و باید خود را بآنجا برسانیم . جای ما اینجا

         نیست ، آنجاست که حصار ندارد و بدون در است ، برویم بسوی دریا که طراوت شنهای سواحل بکرش بطراوت لبهای دختران است و

         آنقدر دامنه اش وسیع است که چشم کار نمی کند . بسوی دریا بدویم ، بسوی دریای آزاد و آبی رنگ که بدبختیها و آلودگی ها را

         می شوید و نسیم جان بخشش طراوت زندگی می دهد .

ناصر : حکومت نظامی کامو .

علی : احسنت .

ناصر : در اینجاست که دیگر نه رود از شکست تسلیم نگران است و نه دریا از ضعف نیاز هراسان است . رود اکنون در قلب دریا آرام یافته و

          با روح دریا درآمیخته و دریا شده است و دریای دریا شده است .

          آه که چه زیباست مصب رودهای بزرگ ! این میعادگاه عزیز دو خویشاوند . دریا گمشده عزیزش را در کنار می کشد . که رود

          خویشاوند راستین دریاست و پیش از این در قلب دریا ، درذات دریا خانه داشت .

علی : کویر شریعتی .

ناصر : احسنت .

                                                             روز . خارجی . زاینده رود اصفهان .

                                                             پل الهوئردی خان . رودخانه خشک شده زاینده رود . شنهای کف رودخانه و رد پای آدمها .

                                                             ناصر در حال فیلمبرداریست .                                                                       

                                                             علی میکروفن در دست جلو دوربین صحبت می کند .

                                                             شیوا سعی دارد توجه علی را بخود جلب کند .

                                                             ادامه . خارجی . جاده .

                                                              اتوبوس بطرف اورمیه در حرکت است .

صدای آشیق : ساحلی ساخلایین عاقیللی لارا / من گئددیم دنیزدن دنیزه باتام .

                                                             ادامه . داخلی . درون اتوبوس .

                                                              علی ، ناصر ، ماهرخ ، ثریا ، مسعود و شیوا بخواب رفته اند .

                                                             ادامه . خارجی . دریاچه خشک شده اورمیه .

                                                             علی ، ناصر ، ماهرخ ، ثریا ، مسعود و شیوا کنار پل میانگذر دریاچه اورمیه ایستاده اند و

                                                             دریاچه در حال مرگ را تماشا می کنند .

                                                             کریم و دوستانش با پلاکاردهایی در دست از پل پایین رفته و با ظرفهای آب معدنی به دریای

                                                             خشک شده آب می ریزند .

                                                             علی متحیر کریم و ناصر را نگاه می کند .

                                                             ناصر در حال فیلمبرداری است .

علی : تو خبر داشتی کریم و اینا برنامه دارن ؟ ناصر با توام .

ناصر : تو رفیقشی من خبر داشته باشم ؟

علی : حرفی نزده بود اما تو داری یه چیزی رو پنهون ...                                                                                                     14

ناصر : اومدن . اوف چقدرم زیادن .

                                                             ماموران مسلح از دور هویدا شده اند .

                                                             کریم و دوستانش با حرارت بیشتری شعار می دهند .

                                                             علی متوجه کسانی می شود که از اتوموبیلهایشان پیاده شده و خود را به کریم و دوستانش

                                                             ملحق کرده و در ادامه به طرف ماموران یورش می برند .

                                                             علی از ناصر می خواهد از آنها هم فیلم بگیرد اما ناصر اعتنایی ندارد .

                                                             علی با موبایلش پشت سر هم شماره کریم را می گیرد اما تماس برقرار نمی شود .

                                                             علی بطرف جائیکه ماموران با مردم درگیر شده اند می دود تا کریم و دوستانش را متوجه

                                                             افراد نفوذی بکند .

                                                              درگیری ماموران و مردم حاضر در تظاهرات بشکلهای مختلف و کاملا خشن .

                                                             صدای دکتر علی شریعتی روی تصاویر بالا از صحنه ناصر و درگیریها .

صدای دکتر شریعتی : هوا تیره و شب سیاه و افق گرفته و عبوس و زمین از هول آرام گرفته و ظلمت حاکم و برقی اگر بود ( هست ) برق نگاه

                            گرگی و صدایی اگر بود ( هست ) زوزه روباهی و توطئه ها در کار و بازار اتهام و دروغ گرم و متفرعنان مسلط و

                            قارونیان و بلعمیان و ساحران ریسمان های بردگی به سیماب فریب آغشته و دشمنان بیدار و دست اندرکار و عوام

                            برافروخته جهل و خواص فروخته علم و حقیقت در میان دشمنانش پایمال منفعت و در میان دوستانش پایمال مصلحت ،

                            و زبان بریده و قلم شکسته ،‌ لب و دست بسته و پا مجروح و راه بن بست و کوله بارم سنگین و دشمن از چهار سو به

                            تیرم گرفته و دوستان ! ناگهان کنار کشیده .

                                                             ادامه . داخلی . پاسگاه .

                                                             علی و کریم و سرهنگ با هم صحبت می کنند .

کریم : یه عده دوست دارن این مساله امنیتی بشه .

سرهنگ : دوستان شما نباید آلت دست بشن که شدن ، من چشام رو ببندم ؟                                                                           

علی : خودتون گفتین آلت دست شدن . چشاتون رو باز کنین ببینین کی آلت دستشون کرده .

سرهنگ : هر کسی وظیفه ای داره ، وظیفه من برقراری امنیته این خاکه نشه سوریه . هر جور تجزیه طلبی منجر به ...

علی : کسی دنبال تجزیه طلبی نیست . دست کم از طرف ما .

سرهنگ : انعکاسش اینه ، شما تجزیه طلبین .

کریم : این انعکاس رو کسایی ردیف کردن که نمی خوان آذربایجان و تورکا به خواسته هاشون برسن .

سرهنگ : پس برا چی رفتین تو اون دانشگاههای خراب شده ، یه راهی پیدا کنین انعکاس کاراتون دست این و اون نباشه ، درست و حسابی

             حرفاتون رو منعکس کنین ، خودتون ، دریاچه ت خشکیده ، معترضی منم مثل تو اهل همینجام ، معترضم ، اما نمی رم جایی رو آتش

             بزنم ...

کریم : ما داشتیم با بطری تو زمین خشک شده دریا آب ...

علی : اونایی که آتش زدن از ما نبودن .

سرهنگ : فرصتش رو شما ایجاد کردین ، فعالیت مدنی دارین بسم الله ، کی جلوی کارتون رو گرفته ؟ آلت دست بشین هر کس ساز خودش رو

             بزنه کی جمع بکنه مملکت رو ؟

کریم : آقا محسن ...

سرهنگ : سرهنگ جعفری . اینجا . تو هم فهمیدی ؟

علی : بله جناب سرهنگ . منتهی جواب خاله تون با خود شما ...                                                                                          15

سرهنگ : منم حرفم همینه حالیت نیست ، خودتون به درک ، به پدر مادر پیرتون رحم کنین ، فکر کردین مدال آویزون می کنن رو سینه هاتون ؟

کریم : حرف ما حقه . پاشم ایستادیم .

سرهنگ : کدوم حرف مثلا ؟

کریم : مثلا این که کویرا آباد شدن اما آذربایجان بی کارخونه بود بی کشاورزی هم شد .

سرهنگ : عرضه داشته باشین نذارین آبادانی هاتون خرابه بشه ، لازمه حتما بریزین خیابون ؟

کریم : جناب سرهنگ جعفری ، شما بخاطر درجه هاتون ترس دارین با ما همراه بشین .

                                                             سرهنگ با سیلی می زند توی صورت کریم .

سرهنگ : جواب پدرت هم با خودم .

علی : این راهش نیست .

سرهنگ : زدم بفهمه فقط اونی که اون داره اسمش شجاعت نیست . بچه من سن تو بودم تو کوههای آذربایجان و کردستان ، عدل وقتی

             دموکراتا و کومله ها مثل آب خوردن سر می بریدن تنهایی نگهبانی می دادم ، حالا از جابجا شدن دو تا قبه رو دوشم بترسم ؟ فکر

             کردین عاشق پست و مقامم شدم یادم رفته کی ام ؟ ببینین چی می گم ، جفتتون ، مثل بچه آدم برمی گردین سر درس و کتاباتون ،

             مثل آدم سرتون رو می اندازین پایین و به درساتون می رسین . دوست دارین فعالیت کنین راه بازه و شرایط مهیا . کسی هم جلوتون

             رو گرفت من جوابش رو می دم . مثلا دانشجوی هنری ، تاتر ، نمی دونم ، سینما ، خب برو فیلمت رو بساز ، برو نمایشت رو اجرا

             کن . حرف داری بزن ، با فیلمت ، راه نشون می دی بده ، با اثرت . بذار جامعه راه درست خودش رو بره . امنیت برقرار باشه .

             اونوقت بالایی هام صداتون رو می شنون . داد که بزنی ، صدات که بلند شه فکر نکن می شنون ، نه . هیشکی نمی ره بلیط بخره

             جلو طویله واییسته صدای عرعر الاغ گوش کنه ، قناری باش چهچهه بزن ، ببین عاشق صدات می شن یا نه . دوست ندارم دوباره

             اینجور جاها ببینمتون .

علی : شما که همه انقلابی های دنیا رو عربده کش و عرعر صدا معرفی کردین ، خب ، تکلیف امثال ما ...

سرهنگ : خواست شما انقلاب نیست ، بخودت انگ نزن بچه . حرف منم تحریف نکن ، انقلابا هم با داد زدن آلت دستا پیروز نشدن تا حالا ، با

             خواست مردم پیروز شدن اگه پیروز بودن .

کریم : این مردم انقلاب کردن به خواسته هاشون برسن .

علی : چه تضمینی هست با فعالیت مدنی به خواسته هامون برسیم ؟                                                                                     

سرهنگ : آره این مردم انقلاب کردن به خواسته های بر حقشون برسن ، اگه فکر کردین خواسته تون برحقه راه درست رو برین بهش برسین .

              ببین بچه ( به کریم ) با من قهر نکن ، من طرف شمام . طرف حقم . یه زمانی گفتن آذربایجان و کردستان مرزن و مرزا بدلیل حضور

              کردهای مسلح امن نیست و اجازه ندادن ماها صاحب کارخونه بشیم ، این شد که ما آستین بالا زدیم و اشرار منطقه رو ریختیم بیرون

              ، حالا دارن امثال شما رو می اندازن جلو بگن آذربایجان امنیت نداره . هم کارخونه ها سرازیر می شن اصفهان بترکه از بس جا نداره

              هم مساله تورکا امنیتی می شه و دیگه کسی حق نداره بزبون بیاره . بفهمین خب .  

                                                             روز . داخلی . درون اتوبوس .

                                                             اتوبوس اورمیه _ تهران در حال حرکت است .

                                                             علی و کریم به فکر فرورفته اند .

                                                              صدای مهدی اخوان ثالث در فضا پیچیده است . واکمن علی روشن است .

صدای مهدی اخوان ثالث : هان کجاست / پایتخت این کج آئین قرن دیوانه ؟/ با شبان روشنش چون روز / روزهای تنگ و تارش ، چون شب

                                  اندر قعر افسانه / با قلاع سهمگین سخت وستوارش / با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ، سرد و بیگانه / هان

                                  کجاست /  پایتخت این دژ آهن قرن پر آشوب / قرن شکلک چهر /  برگشته از دیدار ماه / لیک بس دور از قرار

                                  مهر / قرن خون آشام / قرن وحشتناک تر پیغام / کاندارن با فضله موهوم مرغ دور پروازی / چاررکن هفت اقلیم 16  

                                  خدا را در زمانی بر می آشوبند / هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی / سخت می کوبند / پاک می روبند /

                                  پایتخت این چنین قرنی / کو /  بر کدامین بی نشان قله ست / در کدامین سو / ما برای فتح سوی پایتخت قرن

                                  می آئیم .

کریم : یه مشت بی کار حراف . تاریخ ما شده چهار تا کتاب شعر و تمام . یه ترانه تورکی بذار .

علی : شعرش قشنگه .

کریم : همه شون سروته یه کرباسن .

علی : فرقایی هم دارن البته و احیانا استاد .

کریم : این جماعت راه بده تو اون لحظه خاصشون همه شون نژادپرست می شن . فرقی هم نداره شاعر باشه یا هنرمند ، ملا باشه یا دانشمند ،

          بازاری باشه یا خونه دار ...

علی : کریم یکی از استادا می گفت ایرانی ها هیچوقت روحیه یه ملت واحد رو نداشتن ، درست نیست اما این همه توهین و تحقیر و تخریب

         قومیت ها تو ایران طبیعی به نظر نمی آد .

کریم : تو اخبار بود عربای اهوازم جمع شده بودن بخاطر توهین تلویزیون اعتراض کنن ضد شورش فرستادن سراغشون . مثل اورمو .

علی : تلگرام ؟

کریم : اوهوم . وقتی قومی تاریخ رو تحریف کنه و چندصدایی رو نتابه تاریخ خودش دروغه . اینا با تحریف شروع کردن و مجبورن با توهین و

          تخریب ادامه بدن تا دست پیش رو گرفته باشن .

علی : وقتی گفتی کل تاریخ فارسا بیش از پانصد سال نیست و توسط صفویه مقدمات حضورشون مهیا شده باور نکردم ، گفتم این همه مطلب

          راجع به تاریخ ایران باستان هست ، این همه نوشته ، سند . وقتی دلایلت رو شنیدم به نوشته های تاریخی شک کردم . حالا باورم شده

          فقط حجم بوده تاریخ نوشته شده ، فقط کلفتی کتابا بوده . حیف تو سند و مدرک نداری برا اثبات حرفات .

کریم : بچه های تورک تازه شروع کردن به کنکاش تاریخ و هویت گذشته خودشون ، وقت لازمه تا مدارکشون کامل بشه اما تو همین فرصت

         کم پیشرفتای خوبی داشتن . اونایی که تاریخ رو تحریف کردن می دونستن یه روز اینجوری می شه برا همین کسروی رو ساختن تا با

         چرخشی صدو هشتاد درجه ای قصه هایی سر کنه و جا بندازه تا با هویدا شدن واقعیت ها کسی باور نکنه حقایق رو .  

علی : پس هنوز راه دشواری پیش روست .

کریم : گلجک بیزیمدیر .

علی : نقدا تا آینده برسه من با ناصر کار دارم . حتی یکی از آدمای اون رو نگرفتن .

کریم : اونا از خداشونه جاروجنجال به پا شه . فکر کردی چرا نیومدن سراغ من ؟ تو ساده ای ، ناراحت نشو ، اونا دوست دارن تو مسائل مربوط

           به تورکای آذربایجان جنجال بشه ، آدم کشته شه ، آتش زده شه ، فضا امنیتی بشه . درسته اون روز ما اشتباه کردیم اما درس خوبی شد

           برامون . پسرخاله محسن ، سرهنگ البته ، نخند ، راست گفت بعضی ها با امنیتی کردن خواست آذربایجان دوست دارن ما از مسیرمون

           خارج بشیم تا جلو مطرح کردن خواسته هامون رو بگیرن .

علی : چه رمزی تو این اسمه همه ی تاریخ دشمن داشته . آذربایجان .                                                                                      

                                                             روز . خارجی . نامشخص .

                                                             همه جا را مه گرفته است .

                                                             دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ فیلم می گیرند .

                                                             دستهائی نخ ها را بازی می دهند .

                                                             علی در حال گریختن از فیلمبرداران آویزان از نخ است .

                                                             روز . خارجی . خیابان .                                                                               17

                                                             علی با موبایل زنگ می زند .

                                                             ادامه . داخلی . منزل باقریان .                                                                        

                                                             باقریان روی تخت خوابیده است .

                                                             موبایل زنگ می زند .

                                                             باقریان با اکراه از خواب پاشده و جواب می دهد .

باقریان : الو ، تویی علی ؟ سلام ، آره خب خواب بودم ، وقت گیر آوردی ها ، ای بابا ، باشه بعدا ، ول کن جان ننه ت ، خیلی خب پروفسور ،

             سفر نویسنده ، ووگلر ، آره نویسنه ش هست ، بخونیش راه افتادی فیلمنامه نویس . نه که نمایشنامه هات ترکوندن . پروندی که

             خوابه رو . باشه .

                                                             ادامه . داخلی . کتابخانه .

                                                             علی کتاب سفر نویسنده را مطالعه می کند .

                                                             شیوا می آید و کنار علی می نشیند .

شیوا : خسته نباشی علی .

علی : من قصد ادامه تحصیل دارم .

شیوا : من صبرم زیاده عروس خانوم .

علی : لوث نشو . من جدی ام .

شیوا : منم صبور و وفادار .

علی : وفا وقتی مطرحه دوطرفه باشه و قول و قراری وسط باشه .

شیوا : این چیه ؟

علی : برا نوشتن فیلمنامه ست .

شیوا : زدی جاده خاکی پس . اسم فیلمنامه ات چیه حالا ؟ اونی که قراره نوشته بشه .

علی : لا .

شیوا : در مورد چیه ؟

علی : در مورد زندگی دکتر شریعتی .

شیوا : باید جالب باشه .

علی : پولش رو لازم دارم .

شیوا : ساخته می شه ؟

علی : فیلمنامه رو بفروشم کافیه برام .

شیوا : فکر کردی فروش کنه ؟ فیلمه ...

علی : گفتم که ...                                                                                                                                                    

شیوا : من می شم تهیه کننده ت . چرا داری اینریختی نگام می کنی .

علی : رشته ت چی بود ؟ باغبانی ؟

شیوا : ربطش چیه ؟

علی : تو سی و خرده ای سال نمی دونستی درب سینما از جلو هست یا پشت اونوقت دوست داری وارد عالم هنر بشی که هیچ تهیه کنندگی

         سینما رو برعهده بگیری ؟ خاک بر سرت دنیای هنر .

شیوا : چیه این مملکت سر جاش هست اینم باشه . دوست داری نوشته ت فیلم بشه یا نه ؟                                                          18

علی : پولش ؟

شیوا : دوست داری خودت بسازیش ؟ من که دوست دارم یه نقشی تو فیلمت بازی کنم .

علی : من همچنان قصد ازدواج ندارم ها .                                                                                                                      

شیوا : با فارسا ؟

علی : اشتباهی به عرضتون رسوندن . من نژادپرست نیستم . برای ازدواج یا باید همه چیز داشت و زنم یکی از همون چیزا ، یا باید عاشق بود که

         این رو بنده قصه فرض کردم ، یا احساس نیاز کرد به زن و بچه که من هنوز دوست ندارم بهشون فکر کنم و یاهای بسیار دیگه . اینقدرم

         از این نگاههای جویای جواب عشوه گرانه تحویلم نده من علیرغم بی ازدواجی جلو خانم ها کمی تا قسمتی زود وا می دم .

شیوا : آره خب ، اینجام جای خوبی برای وا دادنه .

                                                             ادامه . خارجی . محوطه دانشگاه .

                                                             علی و شیوا در حال خروج از کتابخانه اند .

                                                             ادامه . خارجی . بزرگراه .

                                                             علی کنار شیوا نشسته است .

                                                             شیوا با بی ام و رانندگی می کند .

                                                             شیوا جلو ساختمان بزرگی توقف می کند . دفتر فیلمسازی فردای ما .

علی : من هنوز گیجم .

شیوا : همیشه گیجی . نبودی زوتر متوجه اطرافت شده بودی .

علی : مثلا متوجه چی نشدم حالا ؟

شیوا : لاو ماو و اینا . واللاه . بپر پایین . چته ؟ باید قرارداد امضا کنی وگرنه پول علف خرس نیست بریزن پات . فردا عقب کشیدی چی ؟

علی : انشالاه تعالی منظورتون چیز نیست که ؟

شیوا : نخیر قربان . منظورم فیلم و فیلمنامه ست . اون رو قرار شد آقا هر وقت احساس نیاز درونی ، چی بود گفتی ؟ از اونا کردن پی بگیریم .

علی : اونم که شتر در خواب بیند پنبه دانه .

شیوا : من شیوام ، یه اسم هندی . حیوونم باشم فیلم . راستی تو گرگی نه ؟ توتم قبیله ت .

علی : شخصا توتم بنده قلمه . البته بقول شریعتی . گرگی هم که شنیدی توتم تورکها نیست ، شیر بوده انگار . منتهی تو روزگار انسانی . با

         برابری و عدالت و مساوات و خیلی چیزای دیگه . قانون جنگل خر تو خر که بیاد وسط گرگ انتخاب بدی نیست .

شیوا : تو چقدر جدی گرفتی همه چیزا رو .

علی : راستی ، اینم یه جدیه دیگه ؛ من هر لحظه دلم بهم بگه کات ، کات کردم رفته پی کارش روابط موابط . گفته باشم .

شیوا : گفتی ؟

                                                             ادامه . داخلی . دفتر فیلمسازی .

                                                             علی قراردادی را امضا می کند .

                                                             شیوا شیرینی تعارف می کند .

                                                             روز . خارجی . پارک .

                                                             علی به ماهی های توی آب زل زده است .

                                                             علی گل سرخی را روی صندلی همیشگی دختر می گذارد و می رود کنار حوض           19

                                                             می نشیند .

                                                             صدای زنگ ساعت از دوردستها ، ساعت هفت عصر هست .

                                                             با شنیدن صدای زنگ ساعت علی راه باریک بین سروها را نگاه می کند .

                                                             دختر از میان سروهای بلند آرام آرام بطرف علی می آید . انگار بین زمین و آسمان در حرکت

                                                             است ، هیچوقت به علی نمی رسد .

                                                             علی دستپاچه شده است ، کاغذها از دستش بر زمین می افتد ، بر روی تمامی کاغذهای پخش

                                                             شده عکس دختر نقاشی شده است . علی کاغذی سفید را از بین کاغذها جدا می کند و   

                                                             شروع می کند به نقاشی کردن تصویر دختر .

                                                             دختر روی صندلی همیشگی نشسته و متوجه گل شده است . گل را برمی دارد .        

                                                             روز . داخلی . حسینیه ارشاد .

                                                             اکیپ فیلمبرداری در حال ساختن فیلم علی هستند .

                                                             علی کارگردانی می کند .

                                                             کریم در نقش دکتر شریعتی پشت تریبون در حال سخنرانی است .

                                                             مردم نشسته اند و گوش می دهند .

کریم ( دکترشریعتی ) : ما چون در شرق هستیم همیشه از استعمار غربی سخن می گوییم و این امر محتاج توضیح است . استعمار باین معنی

                             نیست که غرب ، شرق را استثمار و یا استعمار می کند . بلکه یک قدرت و یک طبقه جهانی وجود دارد که هم شرق و

                             هم غرب را ، استثمار می کند . این قدرت توده های مردم خود اروپا را بیشتر از توده های مشرق زمین مسخ کرده و به

                             استثمار و بیکاری و بیچارگی کشیده و می کشد . این قدرت حاکم بر جهان عوامل گوناگونی را بر می انگیزد تا

                             کشورهای شرقی و جوامع شرقی و نسل جدید کشورهای اسلامی را سربند کرده و به مسائل انحرافی ، حساسیت های

                             جزئی ، مسایل داخلی ، شایعه سازی ، تفرقه اندازی ، ایجاد بدبینی ، دور خود پیچیدن و بجان هم افتادن بکشاند تا همه

                             از او غافل بمانند . این قدرت در خود غرب نیز برای نابود کردن و تمکین کردن و مسخ کردن توده های جوان و نسل

                             جوان انسان دوست خود اروپا هزاران حیله و جنایات بدتر از جنایاتی که بنام استعمار در کشورهای شرق می کند ،

                             انجام می دهد . قدرتی که هم شرق و هم غرب را استثمار میکند .

                             می بینید  همه مان قالب ریزی هستیم : دینمان قالبی است ،‌ خودمان قالبی هستیم ، عشقمان قالبی است ،

                             نفرتمان قالبی است ، دشمنی مان قالبی است ، دوستی مان قالبی است . برای ما قالب ریزی کردند ، و ما هم بر اساس

                             همان قالب ها هستیم : آدم های ریختنی ، مذهب ریختنی ، فکر ریختنی .

                             آن ها هرچه می کنند ، هر چه می آرند و می برند هم " پنهانی " است و هم " بی صدا " .

                             آن هایی که دستشان نیست ،‌ اسمشان هست و او که دستش همه جا هست ، اسمش هیچ جا نیست .

                             درست مثل شیطان که در عین مخفی بودن " عدو مبین " است " .

                             " دست پنهان " را باید جستجو کرد نه  " دست های پیدا " را . آخر " دست های پیدا " ارزشی ندارند ، چرا که این ها

                             " دست " نیستند ، " ابزار   دست " اند .

                             ما اکنون با سرنوشتی همرنگ سرنوشت بردگان مواجهیم ، بی آن که بدانیم کی ما را به بردگی این قرن کشانده است .

                             غارت می شویم . به تسلیم ، به انحراف اندیشه و به عبودیت های زمینی دچار شده ایم .

                                                             روز . جاهای مختلف .

                                                             صدای سخنرانی دکتر شریعتی بر روی تصاویر زیر شنیده خواهد شد .                      20

                                                             اکیپ ساخت فیلم علی در حال فیلمبرداری است .

                                                             کریم در نقش دکتر شریعتی در سوربن ، دانشگاه مشهد ، حسینیه ارشاد ، پاریس ، سبزوار ،

                                                             تهران ، دانشگاه آبادان ، تبریز و جاهای دیگر بصورت تنها و با دوستان و شاگردان و خانواده

                                                             و اساتید و مردم .

                                                            

                                                             ادامه . داخلی . دفتر فیلمسازی .

                                                             علی و شیوا دارند جروبحث می کنند .

شیوا : باید تعطیلش کنی .

علی : بیشتر از یک سوم فیلم ساخته شده .                                                                                                                    

شیوا : سرمایه منه خب .

علی : وقت من چی ؟

شیوا : اگه برات ارزشی دارن ، هر دو ، عوضش کن .

علی : خنده دار نیست ؟

شیوا : چرا باشه ؟

علی : اون بازیگر اصلی منه .

شیوا : از صفر شروع کن . یه بازیگر مطرح می آرم . هر کی بگی ، فقط کریم نه .

علی : من زیر بار نمی رم .

شیوا : منم گفتم که . تعطیلش کن .

علی : تو دردت چیه شیوا ؟

شیوا : با چند نفر صحبت کردم ، اون به درد این نقش نمی خوره .

علی : کارگردان فیلم منم .

شیوا : من کارگردانت کردم .

علی : از این بابت ممنونتم .

شیوا : گفتن اون لهجه داره .

علی : اولا تورک هست اما لهجه نداره دوما چرا تا امروز نگفتن ؟

شیوا : تازه متوجه شدن .

علی : وقتی گفتم خنده داره برا همین گفتم .

شیوا : من حرف دیگه ای ندارم علی جان .

علی : ببین شیوا ، ما حرفامون رو زدیم ، از من بهتر تو این شهر زیاده ، شاید همه ی دوازده میلیون ، نمی تونم برای ادامه فیلم باهات ازدواج

         کنم .

شیوا : این آخرین دلیله .

علی : درد تو همینه . قد و اندازه ت اجازه نمی ده دلایل دیگه رو بررسی کنم . مگه اینکه دستت با ناصر تو یه ...

شیوا : کار تعطیله رفیق .

                                                             ادامه . داخلی . خوابگاه دانشجویی .

                                                              هم اتاقی های علی ورق بازی می کنند .

                                                             علی روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته است .                                         21

کریم : کشتی هات غرق شده قارداش ؟

علی : گفتم که عصری .

محمود : کلهم ناوگان رفته زیر آب .

کریم : بدون من ادامه بده .

علی : عمرا .

کریم : خر نشو .

حسین : حکم چی شد ؟

کریم : دل .

علی : بی خیال . انگار فیلمی تو کار نبود .

کریم : لگد نزن به بختت .

علی : اون با ناصره . تازه فهمیدم .

حسین : معشوقه دو تا شد دلا .                                                                                                                                   

علی : معشوقه بودنش را مطمئن نیستم . با من بود این مدت ، اما دستشون تو یه کاسه است .

محمود : خوش بحالت که با تو بود .

علی : خفه .

رضا : آدم نیستیم که ما خدا جون ، نه ؟

کریم : خیلی خب ، بسه خودخوری ، پاشو برو شام بگیر .

علی : ما رو باش بخاطر کی حالمون گرفته شده .

کریم : اگه با ناصر هست حال گرفتن نداره ، اونا دنبال جدا کردن ماهان .

علی : ما که نشستیم و کاری با کسی نداریم .

کریم : وقتی می گم ماها خوابیم اونا شب و روز در حال کشیدن نقشه و طرح عملیاتی ان حالیتون نیست .

محمود : این چی گفت ؟ طرح عملیاتی ؟

حسین : باز شروع کرده بافیدن اراجیف ...

رضا : بازی کن .

علی : حسین یه مدتیه مرید کریم شدم .

محمود : یا امامزاده کریم .

علی : محمود جان برعکس تو خیلی از حرفاش درستن .

رضا : محمود دروغ پیدا نکنه راست ...

کریم : ماها روزی از خواب بلند می شیم که کلا باختیم .

حسین : مثل ما که با حصر سبزمون شد سیاه .

محمود : فیلت یادت هندوستان کرد سبزه بازار ؟

حسین : محمود تو رو خدا مثل مرادت نرین رو اعصابمون .

کریم : بسه بابا . جفتتون خفه .

علی : یکی بگه راه چاره ی من چیه حالا ؟

رضا : برگشت به صحنه باشکوه اما بدون پول تاتر .

کریم : ببین علی آقا ، سعی کن نبازی ، وا ندی . صبر کن بگم . آهان . ( مثل نقش شریعتی )

         وسواس کیست ؟ چیست ؟ قاموس ها معنی می کنند : وسوسه ساز و نیز مرضی که از غلبه سودا پدید می آید و ذهن را تباه        22

         می کند ، سودازدگی ! و نیز بدی و بد اندیشی یا بیهودگی و پوچی یی که در درون آدمی رسوخ می کند ، در ناخود آگاه مردم دمیده

         می شود . در ناخودآگاه تو می افتد ، به سراغ تو می آید ، با تو حرف می زند ، بی آن که گوشت بشنود ، بی آن که چشمت ببند .

         این وسواس ، این سودازدگی ، این وسوسه ساز آسیب رسان عقل و خود آگاهی چگونه است ؟

         خناس است ، خناس چیست ؟ قاموس ها معنی می کنند :

         هر عاملی که تو را از راه بدر می برد ، تو را به خود می گیرد ، در خود غیب می کند ، در درون خود پوشیده و پنهانت می سازد ، در

         خود نگهت می دارد و زندانی ات می کند ، همچون عقابی که سر در دنبال صعوه ای دارد ، تو را تعقیب می کند ، پنهان است و

         پنهانکار ، فریبنده مکار ، به حیله در طلب تو است ، به خدعه دست اندر کار تو ، با تو همواره به فریب مراوده دارد ، دست بردار تو

         نیست ، می رود و بازمی گردد ، میرانی اش و باز می آید .

         این وسواس خناس چه می کند ؟ وسوسه می کند ! وسوسه چیست ؟ قاموس ها معنی می کنند : عاملی که تو را مبتلا می کند به شری

         یا پوچی یی که نه سودی در بر دارد و نه ارزشی ، نه فایده ای ، نه خیری ، بیهودگی ،‌ پوچی ، آن چه عقل آدمی را آسیب می رساند و

         به هذیان می کشاند . پریشانگویی می سازد و مدهوش ، ‌حیرت زده و مات ، مسخ و با خویشتن انسانی خویش بیگانه ! ،

         این وسواس که خناس است و وسوسه می کند از چه جنسی است ؟ هم از جن و هم از آدمی ! جن ! هر موجود نامرئی ، نیرویی مخفی     

         ، پوشیده ، نیرویی که دست اندرکار انسان است و انسان نیست ، آشکار نیست . وه که چقدر راست است و چقدر روشن ! و امروز از

         همه وقت روشن تر ، از همیشه خشن تر ، فاجعه آمیزتر .

حسین : بنده خدا شریعتی اگه می دونست گیر شما تورکا می افته خودش رو حلق آویز می کرد ، کلا .

محمود : اصلا قبل از رسیدن به لندن ده بیست بار سنکوپ کرده بود .

حسین : گفتی راهنماییت کنیم نه ؟ من که نظرم اینه بی خیال شو هیچکاک جان .

علی : آقایون منظورم فیلم دکتر شریعتی نبود .

محمود : آهان . بگو خب . با دختره ، شیوا ازدواج کن .

رضا : می میرم براش . اوف ...

علی : منظورم دختر آبی پوش پارکه .

کریم : قابل توجه شما بی شعورا همونی که زرت و زرت عکسش رو کشیده .

حسین : نه که تو خودت فهمیدی منظورش چیه پروفسور .

محمود : ایشون عند عرفه ان .

کریم : خب شیوا رو دوست نداری برو با اون ازدواج کن ، تو که عاشقشی .

علی : عاشق که نه ، ازش خوشم اومده .

رضا : بادا بادا مبارک بادا .

حسین : پس عروسیه بزودی نه ؟

محمود : حکممون شد باز که دل .

حسین : محمود این کتت هست ، عروسی علی بده بپوشمش .

محمود : مسخره خودتی ها .

علی : ممنون از راهنماییتون . مرسی . لطف کردین . گمشین بابا . من رفتم غذا بگیرم . شمام نپرین به هم جناحین محترم .

                                                             روز . محوطه دانشگاه .

                                                             علی بطرف دانشکده در حرکت است .

                                                             شیوا خودش را از پشت سر به علی می رساند .

شیوا : علی . علی . واییستا یه لحظه .                                                                                                                             23

علی : چیه ؟

شیوا : چقدر تند می ری تو ، مردم .

علی : دیره . کلاس شروع ...

شیوا : باشه حالا . رسیدیم خب . چی شد ؟

علی : چی ؟

شیوا : فکر کردی ؟

علی : فکر کردن نداشت .

شیوا : تعطیل ؟

علی : کار شما شاید .

شیوا : منظورت چیه ؟

علی : از فیلم های موجود زندگی دکتر و مصاحبه ها و باقی مستندات مربوط به زندگیش با شرایط اجتماعی زمان شاه یه مستند بسازم باید .

شیوا : مطمئنی ؟                                                                                                                                                    

علی : راستی دوست دارم ازدواج کنم . گفتم بدونی بهتره .

شیوا : با ؟

علی : رو کارت دعوتت بخون اسمش رو .

                                                             شیوا مانده است .

                                                             علی دور شده است .

                                                             روز . داخلی . بوفه .

                                                             علی با کریم و رضا در لپ تاپ فیلم هایی را در مورد دکتر شریعتی و دوره زمانی قبل از

                                                             انقلاب تماشا می کنند .

                                                              ادامه . جاهای مختلف .

                                                              فیلم های سیاه و سفید دوره شاه را شاهد هستیم . این فیلمها در مورد وضع اقتصادی و

                                                             اجتماعی و سیاسی و فرهنگی می باشد . در بعضی از آنها دکتر شریعتی را در حال سخنرانی

                                                             شاهدیم . روی تصاویر صدای دکتر علی شریعتی را خواهیم شنید که به تصاویر ربط دارد .

صدای دکتر شریعتی : خناس -  بت تراش همیشه و همه جا -  همیشه و همه جا عامل انسانی نیست ، گاه دیو است و گاه نیروی مرموز است

                           ، گاه پوشیده و پنهان است . همیشه بر سرها افسار اسارت نمی زند ، در درون ها وسوسه می کند ، آرام ، پوشیده پا به

                           درون آدمی می نهد ، در ماهیت تو ، شخصیت تو ، انسان بودن تو ، تو بودن تو ، حلول می کند ، رسوخ می کند ، که

                           بجای خود تو می نشیند ، مجنونت می کند ، به عقلت آسیب می زند ،‌ جن زده ات می کند ، الینه ات می کند . آری

                           خطر هولناک تر از همیشه در کمین تو است ،‌ نه تنها در کمینگاه کوه ، پس صخره که در کمینگاه دلت ، در درون

                           سینه ات ،‌ در پس پرده های ذهنت ، نه تنها در کمین جان تو ، مال تو ، که در کمین انسان بودن تو ، در کمین ایمان تو

                           ، امت تو ، ‌شناخت تو ، شعور تو ،‌ عشق تو ، پیروزی تو ، دست آوردهای جهاد تو ، جهاد نسل تو ، میراث تاریخ تو ،

                           در مسیر ابراهیم شدن تو ، در هجرت خدایی شدن  تو ، همیشه دشمن تو سلاح نیست ، سپاه نیست ، همیشه بیرونی

                           نیست ، آشکار نیست ، گاه نظام است ، گاه احساس است ، گاه اندیشه است ، گاه مالکیت است ، گاه شیوه زندگی

                           است ، گاه شیوه کار ، گاه شیوه فکر ، گاه ابزار کار است ، گاه شکل تولید است ، گاه نوع مصرف است ، گاه

                           فرهنگ زدگی است ، گاه استعمار فرهنگی است ، استحمار مذهبی است ، گاه استثمار طبقاتی است ، گاه              24

                           دستگاه های روابط جمعی است ، گاه شبکه عنکبوتی ناپیدای تبلیغاتی است ، گاه دنیازدگی جدید است ، گاه

                           بوروکراسی و تکنوکراسی و ماشینیسم است ، گاه شوینیسم و ناسیونالیسم و نژادپرستی است ، گاه شخصیت پرستی ‌

                           نازیسم ، زرپرستی بورژوازی و زورپرستی میلیتارسیم است ، گاه لذتپرستی اپیکوریسم ، ذهنیت پرستی ایده آلیسم ،

                           عینیت پرستی ماتریالیسم ، زیبایی پرستی هنری و احساس پرستی رمانتیسم و عبث گرایی اگزسیتانسیالیسم است و گاه

                           روح پرستی راسیسم و قهرمان پرستی و دولت پرستی فاشیسم و فرد پرستی اندیویدوآلیسم ، جمع پرستی سوسیالیسم و

                           اقتصادپرستی کمونیسم و عقل پرستی فلسفه و احساس پرستی عرفان و آسمان پرستی معنویت و زمین پرستی مادیت و

                           موهوم پرستی ایده آلیسم و موجودپرستی رآلیسم و قانون پرستی جبر تاریخ و مشیت پرستی بیولوژیسم و گاه دنیاپرستی

                           کفر و گاه آخرت پرستی دین و حتی علم پرستی لاابالی سیانتیسم ! اینهاست بتهای شرک جدید ! لات و عزی و اساف

                           و نائله قریش جدید . سیصد و شصت بت کعبه این تمدن ! و اینجاست که می توانی بفهمی که خداپرستی چیست ؟

                           دامنه معنی و عظمت رسالت توحید تا کجا است !

                                                             در لابلای تصاویر پدر علی را در زمان شاه خواهیم دید که گندم های زمینش را با ارباب

                                                             روستا تقسیم کرده است ، پنج گونی ارباب و یک گونی به پدر علی رسیده است .         

                                                             شب . داخلی . خوابگاه دانشگاه .

                                                             علی خوابیده است .

                                                             خواب می بیند .

                                                             ادامه . جاهای مختلف .

                                                             تصاویری از کارتن خواب ها ، کودکان کار ، کارگران بیکار ، زنهای خیابانی منتظر مشتری ،

                                                             معتادان در حال کشیدن مواد ، پورشه ها و بنزها و شاسی بلندها ، کنار دریا ، گورخوابها .

                                                             ادامه . داخلی . خوابگاه دانشگاه .

                                                             علی خوابیده است . از خواب می پرد .

                                                             روز . خارجی . پارک .

                                                             علی به ماهی های توی آب زل زده است .

                                                             صدای زنگ ساعت از دوردستها ، ساعت هفت عصر هست .

                                                             با شنیدن صدای زنگ ساعت علی راه باریک بین سروها را نگاه می کند .

                                                             دختراز میان سروهای بلند آرام آرام بطرف علی می آید .

شیوا : پرید از دستت .

                                                             علی برگشته و شیوا را نگاه می کند که پشت سرش ایستاده و به دختر اشاره دارد .

علی : به به شیوا خانم عزیز .

                                                             علی برگشته و دختر را نگاه می کند .

                                                             مسعود و ناصر با دختر صحبت می کنند .

شیوا : رفت بازیگر بشه . ناصر رفته راضیش کنه .

علی : چه بهتر . شریعتی تو نوشته هاش به دختری کنار رودخونه اشاره داره . این شبیه اونه . هنرپیشه بشه منم تو فیلمم ازش ...

شیوا : اون فیلم تو نیست .                                                                                                                                          25

علی : من نویسنده و کارگردانشم .

شیوا : اون فیلم قرارداد داره . منم صاحب قراردادم .

علی : دوست داری بهت التماس کنم ؟

شیوا : دیگه نه . حالا که عشقت رو ازت گرفتم ...

علی : عشقم ؟

شیوا : همه می دونن . دوستات . بودن تو این فضا ، اینجا ، هر روز عصر کارته نه ؟

علی : من به عشق به اون صورتی که یاد آدما دادن اعتقادی ندارم . اینم یه بهونه بود برا عصرهای دلتنگیم . عادتمه تحمل کنم تهرون شلوغ رو .

         حالا که نیست باید یه عادت دیگه پیدا کنم بهونه باشه برا موندم .

شیوا : حالا که باختی اینا رو بزبون ...

علی : از کجا معلوم پیشنهاد ناصر رو قبول کنه حالا ، بیار پایین پرچم پیروزی رو فعلا .

شیوا : ناصر زبان چربی داره .

علی : بر فرض هنرپیشه شد . مطمئنی به من نه می گه ؟

شیوا : مسعودم هست . اون استاد براه آوردن دخترای صاحب از دست داده ست .

علی : من صاحب کسی نیستم .

شیوا : خلاصه بگم قراره مسعود رو مخش کار کنه .

علی : مبارکه . هر کسی لیاقتی داره . البته اگه بره . دختره . وقتی رفت باید خداش رو شکر کنه . مسعود از اون خیلی سرتره .

شیوا : باور ندارم اینا حرف دلت باشن .

علی : من عادت دارم عرض سه سوت باخته هام رو فراموش کنم .

شیوا : فکر کردی به همین راحتیه . من ، من ازت شکایت کردم .

علی : به خاطر ؟

شیوا : تو به من تجاوز کردی .

علی : گر حکم شود مست گیرند / در شهر هر آنچه هست گیرند .

شیوا : منظور ؟

علی : تا با خیلی ها خوابیدی . منم یکی . آمارت رو دارم .                                                                                                  

شیوا : دیگه عصرا پاتوقت بهشت نیست .

علی : آره ممکنه پیروز بشی ، نه تو این فقط ، تو بقیه کرم ریزی هات . نمی دونم کافکا نوشته یا کامو ، تو اینجور مواقع ، وقتی کرمهای

         اونجاهاتون دارن وول می خورن و خوره می افته تو جونتون که کاری بکنین خدایانتون ، همون شیطان وجودتون شش دانگ نیرو

         می فرسته کمکتون و ردیف می شه خواسته هاتون . تو شاید تو همه کارایی که علیه من انجامشون دادی یا قراره بدی موفق بشی و

         شیطونت کمکت کنه منتهی هیچ وقت نمی تونه یه چیزی رو بهت برگردونه و جایگاه قدت بشه استاندارد .

شیوا : و اون چیز چیه ؟

علی : شاید اگه خودت نفهمیدی یه روزی بهت گفتم . هر چند هر وقت پیدات بشه بدترین لحظه برا منه .

                                                             علی برگشته و دختر را نگاه می کند .

                                                             دختر به همراه ناصر و مسعود راهی شده است .

                                                             شب . خارجی . خیابان .

                                                             علی قدم می زند .

                                                             هوا بارانیست .                                                                                           26

                                                             علی کاملا خیس شده است .

                                                             ادامه . داخلی . خوابگاه .

                                                             علی از روی تصویر دکتر شریعتی نقاشی می کشد .

                                                             صدای دکتر شریعتی در فضا پیچیده است . واکمن روشن است .

صدای دکتر شریعتی : انسان همواره در انتخاب کردن است ، اما انتخاب از لحظه های خطیر و خطرناک تاریخ ، لحظه های قدرآفرین و

                           تقدیرسازی که همه چیز در دگرگون شدن است و همه چیز ویران می شود تا همه چیز از نو ساخته شود ، معنی و

                           محتوی و دامنه دیگری دارد . انتخاب یک انسان ، ‌نه تنها معرف حجم وجودی و نوع شخصیت وی و جهت و پایگاه

                           انسانی -  اجتماعی وی ، که تعیین کننده و نیز نگاهدارنده تمامی ارزش هایی است که وی بدان وابسته است و بدان عشق

                           می ورزد و آن ها را می پرستد . در این حال ، انتخاب عظمت و قداست و دامنه یک " رسالت " را دارد و خود آگاهی

                           یک انسان ارزش و کیفیت " نبوت " را و در نتیجه ، خواه و ناخواه ، فرد در بودن و زیستن خویش ، یک " اسوه "

                           می شود ، یک " شهید " یک " شاهد " ، نترسیم و بگوییم موقع و مقام یک " امام " را می گیرد و فلسفه وجودیش تعبیر

                           از یک " جهت " است و نقش تاریخی اش در آن لحظه قدر نقش یک " قائم " .

                                                             کریم وارد اتاق می شود .

کریم : آذربایجان یه زمانی سرزمین برف و بارون بود الان بارش نداره اما تهران شده بارون خونه ، ابرامونم آوردن تهران .

علی : این دیگه از اون حرفاست .

کریم : اونجا عقیمشون می کنن اینجا بارور .

علی : مادربزرگم بود می گفت کریم ننه کفر نگو چشات کور می شن ها .

کریم : کاش منم مثل اونا بودم . طرفه جهانی بود عالم بی خبری .

علی : اما خداییش بارش تهران خیلی شده این سالها .

کریم : بالاخره باید این همه آدم رو سیراب کنن .

علی : چی بگم واللاه .

کریم : شد فیلم سینمایی ، نشد مستند ، اونم نشد نقاشی . تو فوق العاده ای .

علی : خوب شده ؟

کریم : ببین علی ، یه نقاشی برام بکش تصویری باشه از صمد بهرنگی و شریعتی و جلال آل احمد و ساعدی و خلاصه همه ی روشنفکرای

          عقیم شده ی این مملکت .

علی : عقیم شده ان همه اینا ؟

کریم : عقیم شده از جایی و بارور شده از جایی دیگر .

علی : کشف جدیدته ؟

کریم : عقیم نبودن وضع و اوضاع ما این نبود .

علی : از چه لحاظ ؟                                                                                                                                                

کریم : کلا . با این همه من عاشق نه ای هستم که به تاریخ داده ان . همه شون . علیرغم این که بازیچه تاریخم شدن . بقول شریعتی تو " عمل

          روشنفکر " " حرف زدن " است . البته حرف داریم تا حرف ، حرفی که می ماند و حرفی که کلمه اش ، گلوله است و " مرکبش از

           خون شهید برتر است " و تو اگر نمی خواهی بدست هیچ دیکتاتوری گرفتار شوی فقط یک کار بکن : بخوان وبخوان و بخوان ! !

            کلا .

علی : کریم کلا عاشق سفسطه و فلسفه و کلا گفتنتم ...

کریم : نقاشیتم خوب شده کلا . فردا یه عده می آن جلسه بذاریم ببینیم چرا پنجاه هزار ارمنی می تونن به زبان خودشون تو تهران تحصیل    27

         کنن و تو پایتخت یه کشور اسلامی علیه یه کشور اسلامی دیگه شعار بدن و پرچمش رو آتش بزنن اما سی و پنج میلیون تورک ایرانی

         ایرانی ایرانی نمی تونن به زبان چندهزار ساله ی مادریشون تحصیل کنن .

علی : ناصر و اینا نفهمن مثل قبل ؟

کریم : کار از این حرفا گذشته . بقول صمد مردیمم مردیم ، به درک . دیر وقته ها .

علی : برو بخواب . فردام مواظب خودت باش .

                                                             علی تابلو نقاشی را عوض می کند . تابلو نصف کاره ای را برداشته باقیش را می کشد .

                                                             روز . داخلی . مغازه فروش تابلوهای نقاشی .

                                                             علی در مورد نقاشی دیشب که کامل شده توضیح می دهد .

علی : اینجا برف تو کوهستان باریده ، تو رودخونه جاری شده . دو رودخونه که اینجا به هم رسیدن . بین النهرینه اینجا . اینجا به دریا رسیدن

         رودها . یکی شدن و به دریا رسیدن . این هابیله ، اینم قابیل . بچه های آدم که اول تاریخ از هم جدا شدن و اینجا کنار دریا باز به هم

         رسیدن . خیر و شر . ما اینجای تاریخیم . جغرافیا در تاریخ . تاریخ در جغرافیا . از گفته های دکتر شریعتی ایده گرفتم برا نقاشیم .

مغازه دار : اینجا منظورت جنگه اینقدر خونرنگ شده ؟

علی : متاسفانه .

مغازه دار : ببر اونجا بذار تو ویترین . این شهر دیوونه زیاد داره مثل خودت . بالاخره یکی باید بابتش پول بده .

                                                             ادامه . خارجی . خیابان .

                                                             علی از مغازه نقاشی بیرون آمده و در پیاده رو حرکت می کند .

                                                             چند نفر در پیاده رو خلوت به علی حمله کرده و او را به شدت کتک می زنند .

                                                             صدای دکتر شریعتی روی تصاویر کتک خوردن علی و تصادف کریم پخش می شود . این

                                                             سه صحنه بعدی موازی پیش می روند .

صدای شریعتی : تو ای خویشاوند خدا ، مسجود فرشته ها ، انسان ، انیس خداوند ، ای جلیس تنهائی عظیم الله ، تاریخ تو را مسخ کرده است ،

                     زندگی از تو یک جانور ساخته است .

                     ای ظلوم ، ای جهول ، ای در سودای عمر ، زیان کار ، قربانی جور و جهل و خسران بندگی و ذلت احتیاج ، پایمال ترسها و

                     طمع ها !

                     ای که زندگی ، جامعه ، تاریخ ، ترا گرگ کرده است ، یا روباه یا موش یا میش .

                                                             شیوا از درون ماشین نگاه می کند .

                                                             ادامه . خارجی . بزرگراه .

                                                             کریم داخل یک خودرو نشسته است .

                                                             خودرو با سرعت بالایی در تقاطع با خودروی دیگری تصادف می کند .

                                                                                                                                                                        

                                                             ادامه . داخلی . بیمارستان .

                                                             علی را با یک پژو و کریم را با آمبولانس وارد بیمارستان کرده اند .

                                                             روز . خارجی . نامشخص .

                                                             همه جا را مه گرفته است .                                                                           28

                                                             دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ فیلم می گیرند .

                                                             دستهائی نخ ها را بازی می دهند .

                                                             علی در حال گریختن از فیلمبرداران آویزان از نخ است .

                                                             صدای دکتر شریعتی روی این تصاویر شنیده می شود .

صدای دکتر شریعتی : سخن گفتن قرآن را ببین ! همه جا شیطان را هولناک می نامد و دشمن چیره دست و خطرناک و این جا حیله شیطان را

                            ضعیف می خواند ؟ چرا ؟ زیرا که اینجا سخن از قتال است و با مجاهدان سخن می گوید و این است که نظام ستمکار را  

                            نه زنجیر پولاد ، که پرده عنکبوت تعبیر می کنم . و شگفتا که یک سوره قرآن نامش عنکبوت است و در آن داستان

                            پیام آوران تنهایی است که با قدرت های بزرگ جور حاکم و جهل مردم محکوم به جهاد آغاز کردند و با دست های

                            خالی همه آن قصرهای ظلم و معبدهای سحر را واژگون ساختند .

                                                             دوربین به دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ نزدیک شده و تار عنکبوت بودن نخ آنها را نشان

                                                             می دهد .

                                                             ادامه . داخلی . بیمارستان .

                                                             پرستار صورت علی را بخیه می زند .

                                                             موبایل علی زنگ می زند .

                                                             علی بزور و با دستهای خونی گوشی را جواب می دهد .

علی : الو . چی ؟ شماره من رو گوشی کی ؟ آره دوستمه ، تصادف ؟ وای خدا ، کدوم بیمارستان ؟ من که همینجام الان . اومدم .

                                                             علی با پرستارا صحبت کرده و به کمک پرستاری بطرف اتاق عمل می رود .

                                                             دکتر علی را می بیند .

دکتر : شمام باهاش بودین ؟

علی : نه .

دکتر : وضع و ...

علی : قصه داره دکتر . کجاست ؟

دکتر : ببین جوون ، امیدی بود زنده بمونه همه ی تلاشم را می کردم . مرگ حقه . شاید بتونه چند کلمه ای باهات حرف بزنه . متاسفم .

علی : وا . وای . وای .

                                                             علی همراه با دکتر وارد اتاق عمل شده و بطرف کریم می رود .

                                                             کریم چشمانش را باز می کند .

کریم : کی اومدی ؟

علی : چی شده کریم ؟

کریم : تو چت شده ؟ نه چیزی نگو . خر که نیستم نفهمم . علی اون شعر مترلینگ یادته ؟

علی : الان که وقت این حرفا ...

کریم : سوس . بخون .

علی : هنگامی که او آمد ...

کریم : هنگامی که او آمد / این عصا و کوله بار و چاروقهای مرا به وی بسپار / و به وی بگو که من ...

علی : چهل سال پیش / این عصا را بدست گرفتم / این چاروق را بپا کردم / و این کوله بار را بر دوش گرفتم / و براه افتادم ...                

کریم : چهل سال خستگی ناپذیر و تشنه و عاشق / به رفتن ادامه دادم / اکنون راه را تا بدینجا آمده ام ...

علی : و تو پسرم / اینک / عصایم را بدست گیر / چاروقهایم را بپوش / و کوله بارم را بر پشت نه ...                                                29

کریم : و این راه را / از اینجا که من ماندم ...

علی : و این راه را / از اینجا که من ماندم / ادامه بده ...

دکتر : و تو نیز در پایان زندگی خویش / آنرا به فرزندت بسپار و وصیت کن / تا راه را از آنجا که تو ماندی ای / ادامه دهد .

                                                             کریم مرده است .

                                                             علی به زانو درآمده است . گریان .

                                                             دکتر با چشمانی خیس موهای سر علی را نوازش می دهد .

                                                             روز . خارجی . مزار .

                                                             تشییع جنازه کریم است .

                                                              جسد کریم را کنار قبری که بر روی آن نوشته شده شهید زلفعلی کریمی دفن می کنند .

                                                             علی ، رضا و حسین سیاهپوش کناری ایستاده اند .

                                                              ادامه . جاهای مختلف .

                                                             علی در خاطراتش غوطه ور شده است ؛ همراه با کریم در جاهای مختلف .

           

                                                             ادامه . مزار .

                                                             علی ، رضا و حسین همدیگر را در آغوش گرفته و گریه می کنند .  

                                                             روز . داخلی . کلاس درس .

                                                             علی سیاهپوش در حالیکه به فکر فرورفته با خودکار بازی می کند .

                                                             شب . داخلی . خوابگاه .

                                                             علی با حسین و رضا در لپ تاپ فیلم هایی که کریم در آنها حضور دارد را نگاه می کنند .

علی : می گن هر سال یه روز خاصی از زیر کوه ساوالان اسب سفیدی بیرون می آد و بی تابانه سوار خودش رو جستجو می کنه  ، وقتی پیداش

        نکرد خسته و نالان به جای خود باز می گرده ، تا سالروزی دیگه و بیرون آمدنی دیگه . کریم مثل اون اسب بود .

       در تمام شب چراغی نیست / در تمام شهر / نیست یک فریاد / ای خداوندان خوف انگیز شب پیمان  ظلمت دوست / تا نه من فانوس

       شیطان را بیاویزیم / در رواق هر شکنجه گاه پنهانی این فردوس ظلم آیین / تا نه این شب های بی پایان جاویدان افسون پایه تان را / به

       فروغ صد هزاران آفتاب جاودانی تر کنم نفرین / ظلمت آباد بهشت گندتان را ، در بروی من / بازنگشایید .

                                                             روز . خارجی . جاهای مختلف .

                                                             علی وارد چند دفتر فیلمسازی می شود . تکرار . تکرار . تکرار .

                                                             تکرار پیاده روی علی در خیابانهای مختلف و ایستادن و وارد شدنش در دفاتر فیلمسازی .

                                                              ادامه . خارجی . پارک .

                                                             علی روی صندلی نشسته و پشت سر هم با گوشی همراه شماره هایی را می گیرد .        

                                                             انگار همه ی تماسها به جواب منفی منتهی شده است .

                                                             خودروی بی ام و کنار خیابان می ایستد ، شیوا پیاده می شود .                                 30

                                                             علی نیم نگاهی کرده و از جایش بلند شده و راه افتاده است .

شیوا : واییستا کارت دارم .

علی : بفرما .

شیوا : هنوز خشنی ها علی جون .

علی : ببین دختر خانم ، شیوا بود اسمت نه ؟ ببین رمانتیک بازی یا مال اشعار و رمانهای ارث مانده از چند شاعر و رمان نویس نامعلوم هست

        که تو این دویست سیصد سال صاحب هویت شدن ، یا هم که محصول فیلمهاست ، برا همینم نسل جدید اینریختی شدن ، سودایی ، تو

        کتابهایی که براشون نگاشته شده یه شر و ورایی خوندن رفتن سراغ یکی دیدن نه فرق داره با اونی که نوشته شده ، فیلمه رو دیدن رفتن

        عاشق شدن اومدن تو واقعیت دیدن نه اونی نیست که مریلین مونرو و دی کاپریو نشونش دادن ، خلاصه وقتی از عالم ساخته شده

        خیالاتی وارد واقعیت زندگی شدن سرگیجه گرفتن ، دیدن اونی نیست که دلشون رو راضی کنه ، حالش رو نبردن ، تو ذوقشون خورده ،

        همه شدن عقده ای ، همه شدن مریض ، برا همینه همه ی ازدواجا و دوستی ها داره به جدایی ختم می شه . تو هم یا ادای مریضا رو

        درمی آری یا واقعا مریضی . من زندگی می کنم و زندگیمم فیلم نیست . تو هم راهت رو بگیر و برو دنبال زندگیت .

شیوا : اینا رو ول کن . هنوز نمی خوای کمکت کنم ؟

علی : تو ؟ تو علیه منی . کلا . بقول کریم .

شیوا : پس حس کردی دارم علیه تو پیش می رم . حالا که حست اینه یادت باشه تا آخرش هستم که بچزونمت .

علی : من حاضرم روزی سه دفعه اعدام بشم تو مقابل چشم نباشی . حرف دیگه ای باشه ؟

شیوا : تو چی ؟ حرف دیگه ای نداری ؟ حالا من سرترم یا تو ؟

علی : چون دوست دارم دفعه آخرم باشه می بینمت حرفی که قرار بود بهت بگم رو می گم . من با اینکه پسر بودم اما تو دوستیام ، عشق و

        عاشقیام ، همونایی که گفتی ازم مدرک داری ، تو اونا هیچوقت نرفتم سراغ کسی ، پیش قدم نشدم برا پیدا کردن معشوقه و رفیق و

        دوست دختر و اینا . اربابت ، همون شیطون وجودت هر کاری برات ردیف کنه نمی تونه زمون رو عقب برگردونه . تو دختر بودی و

        همیشه رفتی برا آغوش تنها موندت آدم پیدا کنی . پیشقدم شدی . فرق من با تو اینه . نمی دونم عمق حرفم رو متوجه شدی یا نه اما

        توصیه م اینه بهش خوب فکر کنی . خودکشی ام نکن . زندگی قشنگه و همیشه برا برگشت به جاهای خوبش فرصت هست .

                                                             روز . خارجی . نامشخص .

                                                             همه جا را مه گرفته است .

                                                             دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ فیلم می گیرند .

                                                             شب . داخلی . آشپزخانه خوابگاه .

                                                             علی با حسین و رضا در حال آشپزی کردن هستند .

حسین : امروز ناصر و مسعود تلفنی با یه کارگردان مشهور داشتن راجع به فیلمنامه ای درباره دکتر شریعتی صحبت می کردن .

رضا : البته بیشتر قصد داشتن ما متوجه حرفاشون بشیم .

علی : نتیجه چی شد ؟

حسین : ناصر گفت ، به طرف ...

رضا : تلفنی ...

حسین : گفت شیوا همه هزینه ها رو تقبل کرده .

رضا : قرار شد بیاد قرارداد بنویسن .

علی : من شکایت کنم چی ؟

حسین : مسعود گفت یه فیلمنامه دیگه نوشته شده .                                                                                                           31

رضا : انگار دادن یه فیلمنامه نویس اسم و رسم دار نوشته .

علی : یعنی ما هیچ ؟ یا که من باید برم سراغشون ؟

حسین : مخالفم .

علی : دلیلش ؟

حسین : تو خودت موافقی با انتقام ؟

رضا : سارتر تو گوشه نشینان آلتونا گفته همه راهها بسته است ، حتی راههای خطرناک . فقط یک راه باز است که هیچوقت آن را نمی بندند

           چونکه قابل عبور نیست ، و آن خطرناک ترین و آخرین راه است . ناچار باید از آن راه برویم .

حسین : گفته روی همه جاده ها جنایت ریخته اند . جنایتهایی که از پیش آماده شده و فقط منتظر جنایتکار است . البته یکی دیگه هم فرموده بادا

            که ابر انسان را بزایم .

رضا : اوف نیچه . خدا مرده است ؛ اکنون ما می خواهیم  که ابر انسان بزاید .

علی : اگر یکی بود شاید جوابم مثبت بود به ندای درونم اما چند نفر را باید از راه برداشت ؟ همون نیچه گفته شر بهترین نیروی انسان است .

         انسان باید بهتر و شریرتر شود ؛ من چنین می آموزانم ! به شریرانه ترین چیز ، در انسان ،  برای بهترین چیز در ابر انسان نیاز است .

         نه ، نباید به این قسمت فکر کنم ، اگه بکنم منم شیطان شدم . شیطان گفت که چون تو مرا گمراه کردی من نیز بندگانت را از راه راست

         که شرع و آئین توست گمراه گردانم .

رضا : یک تنها " در برابر یک امپراطوری دژخیم مسلط بر جهان ، باز هم مسؤول است ؟ در این سکوت سنگین که دم زدن نیز در ان محال

        است ، باز هم می توان از حق دم زد ؟ آری ! گاه هست ( چقدر دشوار است اگر چنین پیش آید ) که سرنوشت یک ملت ، سرنوشت یک

        ایمان ، سرنوشت یک فکر ، یک جامعه ، یک عقیده و یک نسل چشم براه این است که یک فرد ، یا چند فرد ، چگونه عمل خواهند کرد .     

        انسان تنها نیز در این مکتب مسؤول است . در این مکتب انسان تنها نیز در برابر قدرت مطلق و تعیین کننده سرنوشت ها مسؤول است

        زیرا " مسؤولیت از آگاهی و ایمان پدید می آید نه از قدرت و امکان " ! و هر کس بیشتر آگاه است ، بیشتر مسوول است .

        کریم تو نقش دکتر شریعتی چقدر خوب اینا رو گفت .

علی : کریم عاشق رشدیه و چگوارا و بهرنگی بود اما نقش شریعتی رو بازی کرد .

حسین : حیف ناتموم .

علی : با این حساب باید حرف دکتر رو قبول کنم که گفته انسان مسافر است .

رضا : هجرت ؟!

حسین : بشریت رودخانه عظیمی است که در مسیر طبیعی و مقدر خویش پیش می رود و علیرغم همه پیچ و تابها ، سدها ، و سنگها و انشعابها

           و انحرافها و مردابها راه خویش را می پیماید و خود را به دریا می رساند ، آنجا که وحدت و برابری و صلح ، زلال آرام و آبی را که در

           سرنوشت حتمی و تقدیر علمی و رسالت الهی رود نوشته اند ، به وی باز می دهد .

رضا : باریکلا حسین ! تو هم شریعتی چی شدی ؟

حسین : کمال همنشین در من اثر کرد .

علی : مولا علی گفته مقصد راه شما به پیشگاه او منتهی شود و پناهگاهتان سایه رحمت او بود .

                                                             روز . خارجی . ترمینال غرب .

                                                             حسین و رضا علی را بدرقه می کنند .

                                                             علی سوار اتوبوس می شود .                                                                         

حسین :  قصه ماهی سیاه کوچولو قصه زندگی ماست  ، زندگی در رود  یا حرکت به طرف دریا  ؟ ماهی سیاه کوچولو گفت : مگه قبل از من

            هم ماهی دیگری از اینجا گذشته ؟ مارمولک گفت : خیلی ها گذشته اند !

رضا : بقول حافظ ؛ راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست / آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست .                                         32

علی : شبستری در گلشن راز گفته ؛ اگر مردی برون آی و سفر کن / هر آنچه پیشت آید زان گذر کن . ما که رفتیم .

حسین : مواظب خودت باش .                                                                                                                                   

رضا : خداحافظ .

                                                             روز . خارجی . محوطه سردخانه .

                                                             سیب ها را از سردخانه بیرون می ریزند .

                                                             علی همراه با پدرش نظاره گر است .

علی : یعنی سیب اینقدر خاک تو سرش شده ؟

پدر : وقتی خریدار نداشته باشه چه انتظار داری ؟ پسته نیست صادرش کنن .

                                                              کشاورزان هر کدام با اندوه در حال خارج کردن سیب های خودشان از سردخانه های اطرف

                                                             هستند .

                                                              محوطه اطراف سردخانه ها پر شده است از سیب بیرون ریخته شده .

                                                             ادامه .

                                                             تصاویر پدر علی را در زمان شاه خواهیم دید که گندم های زمینش را با ارباب روستا تقسیم

                                                             کرده است .

                                                             ارباب همان صاحب سردخانه است .

                                                             ادامه .

                                                              پدر غمگین صاحب سردخانه را نگاه می کند .

                                                             علی از پدر دور می شود . دور و دورتر . دورتر .

                                                             روز . خارجی . جاده ی کوهستانی .

                                                              علی سوار بر جیپی است که دارد از کوره راهی بالا می رود .

                                                              جیپ می ایستد .

                                                              گوسفندان جاده را بسته اند .

                                                              چوپان سعی دارد گوسفندان را دور کرده و مسیر جیپ را باز کند .

                                                              علی و چوپان چشم در چشم هم .

                                                             شب . خارجی . مرز .

                                                             علی همراه با چند نفر در حال عبور از مرز هستند .

                                                             خودروهای انتظامی سر رسیده اند .

                                                             علی به همراه دیگران قصد دارد فرار کند اما همگی گرفتار ماموران انتظامی شده اند .

                                                             ادامه . داخلی  . پاسگاه .

                                                             علی روی صندلی نشسته است .

                                                             سرهنگ عصبانی است . قدم می زند .

سرهنگ : تو چته بچه ؟ کجا با این سرعت ؟ هر چی پله پشت سرت خراب کردی . چرا ؟ من نمی فهمم ! داری از مملکت در می ری ؟    33  

             چکار کردی ؟ به کجا چنین شتابان ؟ نباید بگی ؟ نمی خوای کمکت کنم ؟ یه حرفی بزن تا دیوونه م نکردی .

علی : هیچ خبری نیست . هیچ کارم نکردم . فقط داشتم می رفتم اونور . می رفتم به خواسته هام برسم . تو این خراب شده از بس نشده ، از

         بس کار شروع نشده تعطیل شده ، از بس سرعت گیر گذاشتن جلو رفتن آدما ، از بس مانع کارگذاشته شده ، از بس بن بست داشتیم تو

         هر حرکتی ، از بس نه شنیدیم ، از بس تو سری خوردیم ، از بس منت کشیدیم ، از بس خراب شدیم که دیگه جونمون به لبمون رسیده .

سرهنگ : چاره کارم در رفتنه ؟ واییستا درست تموم شه برو سربازیت و برگرد و با پاسپورت برو خب .                                          

علی : نمی کشه . دیگه نمی کشه ...

سرهنگ : مگه فقط تویی ؟ مگه فقط برای تو اینریختیه ؟ همه کار و بارشون همینه ، همه ...

علی : نیست . پسر خاله نیست . برای همه اینریختی نیست . یارو لیاقت نداره گاریچی بشه شده فلان کاره ، یارو به خاطر پارتی که داشته هر

         کاری دوست داشته باشه انجام می ده کسی هم نیست بگه بالا چشت ابروست ، یاره آقازاده ست هر گهی بخوره خورده ، یارو بخاطر

         چیزی که ما نباید بدونیم چیه خلاف می کنه کسی نیست بهش بگه خرت چند . نه نیست . برا همه یکی نیست . نکنه بستین ؟ چشماتون

         رو . آره نبسته بودین شمام متوجه شده بودین . یه دور تو جامعه بزن خیلی چیزا دستگیرت می شه . من بریدم . بسمه . نمی خوام . برم

         راحت ترم .

سرهنگ : اینا دلیل بر رفتن نمی شن . باید بمونی و بسازی . اونریختی که دلت خواسته .

علی : من از شعار خوشم نمی آد . دوستم ندارم پند و اندرز بشنوم . لطفا .

سرهنگ : باشه . کاریت ندارم . ولت می کنم بری . بری هر گهی خواستی بخوری . فقط این یکی رو باید بگم ، بگم تا حالیت بشه با کیا طرفی

             و از کیا خط گرفتی و از کجا خوردی ، اون دوستت بود مرد ، تو زرد از آب دراومد .

علی : کریم ؟

سرهنگ : جاسوس بوده . از ماشینی که توش تصادف کرده مدارک پیدا کردن .

علی : وقتی با سیلی زدینش و گفتین جواب پدرت با من ، سرخ سرخ شد صورتش . فهمیدین ...

سرهنگ : خوبم فهمیدم . سرخ شده بود آره .

علی : منظورم اینه ، فهمیدین چرا ؟

سرهنگ : لابد ترسیده بود ، شاید فکر کرده بود لو رفته .

علی : اون باباش شهید شده . هم سنگر خودتون بوده . فرمانده خودتون . یادمه گاهی حسرت داشتین چرا اون دوره تموم شده . حسرت داشتین

         خبری از زن و بچه ی دوستاتون ندارین . حسرت داشتین فرمانده شهیدت یه بار بیاد به خوابتون . اون ، کریم حتی برا دانشگاهم از

         سهمیه شهادت پدرش استفاده نکرد . حالا به همین راحتی جاسوسش کردین ؟ به همین راحتی ؟ فقط با چند تکه کاغذ که معلوم نیست

         کی انداخته کنار جسدش ! جاسوس بوده ؟ من باهاش زندگی کردم ، چرا نفهمیدم ؟ چرا چیزی ندیدم ؟ اون پسر شهیدی بوده که

         فرمانده کسی مثل شما بوده تو جنگ ، حالا بچه ی اون ، کریم ، جاسوس بوده ؟ شما نبودین شهدا رو خالص ترین افراد این انقلاب

         می دونستین ؟ جناب سرهنگ به کجا چنین شتابان ؟

                                                             شب . خارجی . نامشخص .

                                                             همه جا را مه گرفته است .

                                                             دو نفر فیلمبردار آویزان از نخ فیلم می گیرند .

                                                             دستهائی نخ ها را بازی می دهند .

                                                             علی در حال گریختن از فیلمبرداران آویزان از نخ است .

                                                             علی نفس زنان به یک بقعه قدیمی متروکه رسیده است . داخل بقعه می شود .

                                                             دکتر علی شریعتی پیرشده با دو کوزه در کنار خود گوشه ای نشسته است .

دکتر علی شریعتی پیرشده : رفته بودم پرشون کنم . برا بچه هام ، برا بچه ها . گفتم باید چیزی بیارم . خالی ان . خالی . شرمنده روزگارم . تو 34

                                   هم برگرد . برگرد . این راه جایی نمی رسه . تا تهش رفتم . الان دست خالی اینجام . دست خالی . این کوزه ها

                                   خالی هستن . خالیه خالی .                                                                                                     

علی : من باید خودم برم . تا ته راه . باید خودم برم .

                                                             شب . داخلی . اتاق خواب .

                                                             علی از خواب می پرد .

                                                             شب . خارجی . قبرستان  .

                                                             علی کنار قبر آشیق علی نشسته و ستاره ها را نگاه می کند .

                                                             گرگی زوزه می کشد .

علی : تو فوق العاده ای گرگ پیر . بقول اون شاعر بخاطر یه تکه نون نرفتی مثل سگا پای ارباب جماعت رو لیس بزنی . تو معرکه ای . حاضری

          بمیری اما تن به خفت ندی .

          همیشه فکرم این بود برا چی این مردم مرده هاشون رو دوست دارن . این همه امام زاده واسه چیه ؟ چرا همیشه عزیز بودن . برام سوال

          بود . همیشه . باید برم رو قبر کریم فاتحه بخونم . شاید اون بفهمه . باید برم کربلا . شاید راز پرچم سرخ گنبدش رو فهمیدم .

                      پایان .

                                                                                      تهران . سال1374  

                                                                                   بازنویسی 1397.02.07

 

                           35