درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

شهر من ...

داشتیم فوتبال بازی می کردیم . یه عده بچه هفت هشت ساله . بزرگترا عصر میومدن اون حوالی برا فوتبال و نشستن و گپ زدن و وقت گذروندن . اون زمونا تحصیل کرده ها عصرها جلو نرده های بیمارستان می نشستند و باقی جوونا تو محله های خودشون جمع می شدن همچین جاهایی که بگن و بشنفن . البته اگه نرفته بودن قیرخ پیلله برای شنا . بی پیر از اول محلی برای تفریح نداشت . شهرمون رو می گم . یه شهر مرزی کوچک با سابقه ای چند هزار ساله . روبروی خونه مون الان خونه علی و توحید و پریزادهای دکتر و جعفر و اونورتر هم پاساژ هست که دکوناش خالی ان از بس جا نیفتاد مغازه و پاساژ تو شهر رکود زده ی ازلی ابدی مون . اینجاها چمن بود اون موقع ها . اونور چمنزار درختهای قلمه نمی ذاشت مدرسه دخترونه تازه ساخت دیده بشه . خیابون ما می رفت می رسید به پهلوی که تازه شده بود امام . بهش می گفتن امام . کسی اسم کاملش رو نمی گفت . خیابون اصلی شهر بود . پسرعموی مادرم وقتی شبا با دوستاش می نشستن رو چمنها و شطرنج بازی می کردن سربازش رو تا اونور صفحه می روند تا وزیرش کنه و یهویی با زدن شانسی وزیر مقابل تا ته چشاش خنده ظهور می کرد و دهنش آب میفتاد و گلوو دهنش ناخواسته سخنران میشد که کاش بختیار رو من زده بودم تو سربازیم . می گفت انقلاب چیز خوبیه . مصطفی رو می گم . الان آلمان زندگی می کنه . هر وقت پرسیدم اگه انقلابی که کردین خوبه چرا پس بعد پیروزی زندانیتون کرد و شکنجه تون داد ؟ آخرشم فراری شدین از مملکت خودتون ؟ اما اون همیشه بهم جواب داد انقلاب چیز خوبیه . همیشه خوبه . یه معلم داشتیم بعدها ناظم مدرسه مون شد . اون ناظم همیشه ی خدا نگران و دلواپس انقلاب بود . ناخن ما دراز می شد اون نگران می شد . موهای سرمون رو نمی زدیم نگران می شد . شلوار لی می پوشیدیم اون می گفت انقلاب تو خطره . خلاصه نه میشد نوار داریوش آورد تو مدرسه نه نامه عاشقانه گذاشت تو جیب شلوار . آخه آقای ناظم هزار چشمی مواظب ارکان انقلاب بود که مبادا بچه های 15 ، 16 ساله با بلند خندیدن ساقطش نکنن . بعدها از سهمیه استفاده کرد و شد پزشک . یه بار داشتم از مهاباد می اومدم نقده که با ماشینش جلوم ترمز کرد و گفت بپر بالا با هم بریم . هنوز ایام مدرسه و شخصیتش یادم بود و دلم نمی خواست سوار بشم اما با اصراری که کرد مجبور شدم . تو راه از هر جایی حرف زدیم . دیدم حرفاش بوی جدایی می ده . رفتم تو نخش . ای دل غافل . نگو آموزش و پرورش با نمی دونم چی چیش موافقت نکرده بوده اونم قاط زده کلن و شده علیه مملکت و نظام و انقلاب . بخاطر یه مساله جزئی شخصی کسی از ارکان مملکت نموند فحشش نده . همه رو گرفت به فحش و بدوبیراه . داشتم چی می گفتم ؟ آهان آره . پسرعمو مصطفی و انقلاب و ناظم دلواپس و انقلاب . همسایه مون بودن . یعنی خونه ی عمو بیست سی متری با خونه ی ما فاصله داشت . یکی از چند خیابان اصلی شهر که نه کیلومتریش تپه ای بود تو روستای حسنلو که یه زمانی وقتی " آس " مادر مادرخدایان ، سرنوشت زمین و آسمونهای هفت گانه رو به تنهایی یا به کمک مادرخدایان و پدرخدایان دیگه تقدیرنامه ازلی آدمها می کرد و فلکشون رو می چرخوندن و نیک و بد را فله ای سرازیر زندگی اونا می کرد بخاطر داشتن مجسمه ، شایدم خود مادرخدای آس ، آسآنالی بوده و شده بوده حسنلوی قاراپاپاق هایی که بعد از جنگهای ایران و روس از دست تجاوزگران روسی از منطقه بورچالوی گرجستان فعلی و ایری آنای اون دوره به منطقه مهاجرت کرده بودند و عباس میرزای ولیعهد به خاطر فداکاریهاشون تو جنگ و آواره شئن فعلی شون دشت خالی از سکنه سولدوز یا شایدم آس اولدوز رو بهشون هدیه داده بوده . خیابان خلوت اون روزا الان پر می شه از ماشینهای بی کیفیت سایپا و ایران خودرو و گاهی شاسی بلندای سیاه و سفید . خلوت بود همیشه . فکر کن هر ساعت یه ماشین بگذره از خیابون . البته همون یه ماشین هم گاهی حالمون رو می گرفت . درست وقتی با شوت یکی از بچه ها توپ می غلتید و می رفت تو خیابون ماشینه رد می شد و صدای ترکیدن توپ آه از نهاد همه درمی آورد . تازه گرم گرفته بودیم که کلی ماشین از تقاطع فتوحی ساحلی هویدا شدن . توپ رو چمن داشت می غلتید اما نگاه همه طرف خیابون بود . کسی فکر گل زدن و نزدن و گل خوردن و نخوردن نبود . اون روز اگه درست یادم مونده باشه روز تعطیل بود و حضور اون همه ماشین واقعا جای تعجبب داشت . پشت وانتهای رنگارنگ مردهای مسلح با چشمهای از حدقه دراومده داشتن نگاهمون می کردن . نگاه در نگاه . اینور بچه های هم محله ای ریز و درشت که ریزترینشون من بودم اونور مردهای هیکل درشت اسلحه بدست که با هیبت ترینشون قاسملو بود . شاید بعدها که اسمش رو شنیدم خوابش رو دیده باشم . شاید الانم عکسش رو ببینم نشناسمش . شاید هیچوقت نبینمش یا ندیده مش ، حتی عکسش رو . شاید هیچوقت قاسملو از خیابان ما نگذشته . شاید اون روز فقط تو استادیوم ورزشی فکسنی شهر کوچکم پا گذاشته بوده . قاسملو اما برای من برای همه ی عمرم یه اسم شد آمیخته با هجوم و تهدید و اسلحه و چشم غره . داشتیم همدیگه رو برانداز می کردیم . اونا با اسلحه و قطار قطار فشنگ رو سینه و ما با توپی که داشت می غلتید و کسی به فکرش نبود نذاره گل بشه یا گلش کنه . وانت وانت آدم مسلح . یکی داد زد بچه ها رو ببرین خونه ، اینا دارن می رن رژه برن تو میدون فوتبال . بازی چی می شه ؟ دو سه تا جلوییم ما . بزرگترا حالیشون نبود اینا . اونا دستوراتشون رو صادر کردن . خونه . با بی حالی رفتیم خونه . یکی از یکی بی حوصله تر . به ما چه آخه . اونا به ما چکار دارن . اصلا مگه خودشون تو بچگی فوتبال بازی نکردن ؟ اصلا مگه ما با اونا کاری داریم که اونام با ما کار داشته باشند ؟ اصلا به ما چه اونا دوست دارن رژه برن ؟ خب برن ! به ما چه آخه . گوش بزرگترا بدهکار این حرفا نبود . اصلا نشنیدن . حکم صادر شده بود . حبس خانگی . بی حرف و حدیث . و من همیشه از این کلمه بدم اومد . حبس خانگی . تازه این اول ماجرا بود انگار . بعدها این رو فهمیدیم . وقتی یه عمر باهاش درگیر شدیم و عمرمون بی زندگی کردنی پای همچین چیزایی رفت و نفهمیدیم چی به چیه و کی به کی و چرا باید درگیرشون بشیم . شاید سه هزار سال پیش اون نوجوان آسآنالی هم هرگز نفهمید چرا بزرگترین شهر دوره آهن تو یه شب مهتابی زیبا آتش زده شد و چرا تنش سوخت و زیر خاک ماند . یه شب خوابید و دیگه هرگز طلوع خورشید رو از روی تپه حسنلوی باستانی تماشا نکرد . چند روز بعد از اومدن ماشینهای مردان مسلح خبر اومد خانواده بدلی ها با کوچک و بزرگ شون کشته شده ان . انگار فردای روز دیده شدن مردان مسلح پشت وانت بوده . شایعه شده بود اینا می خواستند شب مهمون مردم سولدوز بشن و نصف شب همه رو گردن بزنند و سر ببرن و شهر را تصاحب کنند . شاید الان منم مثل اون نوجوان آسآنالی زیر خاک بودم . اینا رو الان می فهمم . بی حوصلگی نیمه تموم موندن بازی وقتی کامل شد که باید با دستهای کوچکمون خاک می ریختیم توی گونی . گونی گونی خاک رفت پشت بام . یه مرد سیه چرده که دستش یه تفنگ شکاری بود با همسایه ها داشتن سنگربندی می کردن پشت بام خونه ها . هم سنگر و هم انواع تفنگ رو به یمن و برکت انقلاب چند ماه قبل می شناختیم . گاهی وقتی که از بازی خسته می شدیم شروع می کردیم به اسم بردن انواع تفنگها . هرکس بیشتر اسم می برد برنده می شد . یاد نیزه سربازی افتادم که زیر خاکهای آتش گرفته قلعه حسنلو داشته جام زرین مقدس را می برده جای امنی پنهون کنه . آتش مجالش نداده بوده انگار . آتش اولین گلوله سر همه رو طرف میدان فوتبال چرخوند . چه شبی بوده شب سوختن تپه و قلعه حسنلوی باستان . الان داره می لرزه تن و دستم . شب وحشتناک نخوابیدن و بیدار ماندن کنار فامیل جمع شده در اتاقی رو که تجربه کنی وقتی صدای هر گلوله ای فریاد خفه ای می شد گیرکرده در گلوی دختران فامیل و امتداد نگاه مردان نوری گذرا می شد همچون شهابی ره گم کرده هیچوقت با بزرگ شدنت محوش نخواهی کرد . نه که نخواهی ، شدنی نیست . هفت سالم بود و با شلیک هر گلوله فشار دست پدرم را لای موهای سیخ شده ام بدون درنگی راهی قلبم می کردم تا بازنمونه از تپش . چشمهای نگران مادرم حتی در تاریکی درخشش داشت . پشت بام سنگر بود و وقتی به بهانه دستشویی راهی حیاط شدم و از پلکان چوبی تا لبه بام خودم را بالا کشیدم پدرم را دیدم با دیگران نشسته اند و سیگار زر را با زر دیگری روشن می کنند . همه نگران . همه وحشت کرده . همه مصمم . بعدها هر مرد سولدوزی برای خانواده اش رازی وحشتناک رو افشا کرده بود . لای کلاه و خشاب و فشنگ بند و پستوی خانه ی هر مرد به تعداد افراد خانواده اش گلوله شلیک نشده پنهان بود با دستی لرزان و قلبی فشرده شده از درد . چه دردی کشیده بود سرباز نیزه بدست زیر خاک تپه آسآنالی توی این همه سال . جام مقدس باید می ماند . بی تعرض . بی آلودگی دست اهریمنان شب پرست . کاش آن شب خانواده بدلی هم اعتماد به آشنای خونین ارمغان خود نکرده بود و شایعه شهر و شب و سربریدن را باور کرده بود . دیگر کشتار دسته جمعی آنها دهان به دهان نمی چرخید . دیگر آن بچه قنداق پیچ با سیخی جان به جان آفرین تسلیم نمی کرد . شاید گریز و گزیری دیگر نبوده . سرنوشت قابل تغییر نیست . این را جسد سوخته سرباز نیزه بدست باستانی تپه حسنلو هم دیگر باور کرده است . شب وحشتناک قصد صبح شدن نداشت . کسی نخوابید . نتونست بخوابد . حتی من که تمامی عمرم را خوابیده ام . بیدارباش عمومی بود . بیداری باشی برای شنیدن صدای گلوله . هر چه بود شهر با اولین گلوله بخود آمده بوده . وقتی نزدیکیهای ظهر اون گلوله شلیک شده بود نزدیک به بیست هزار مسلح رژه رونده از سروکول هم بالا رفته بودند و با همان وانت ها خود را بیرون شهر رسانیده بودند . با خود می گویم ساکنان حسنلوی باستان چرا تفنگ نداشتند تا با شلیک اولین گلوله برجهای نگهبانی را پر کنند ؟ پشت بامها سنگر داشت . شاید هفته پیش از حضور در میدان فوتبال وقتی دموکراتها و کومله ها توی شهر رژه رفته بودند بعضی ها فکر سنگربندی پشت بامها افتاده بوده . اسم کربلایی عظیم معبودی و غلام بناوند و سیاوش زمانی دهان به دهان می چرخید . اسمهای زیادی رو شنیدیم اما الان یادم نیست . الان اسم یک شهر برامون باقی مونده . شهری که نخواست تسلیم بشه . نزدیک به بیست هزار مسلح با شنیدن صدای یک گلوله دررفتند و شهر را محاصره کردند . قاسملو آن شب در روستای بالخچی بوده انگار . گفته بوده بزرگترین اشتباه زندگیش را مرتکب شده است . می گویم فرمانده آنهایی که قلعه ماننایی حسنلوی باستان را آتش زدند الان کجاست ؟ قاسملو در آلمان و در کافه ای ترور شد بعدها . درس تاریخ درس عجیبیست . حیرتزده می کند آدمی را . اما تا خوانده ام عبرت فرماندهان اسلحه بدست نشده است . ترسم از فرداهاست . فرداهایی که باز نعره مستانه فرماندهی با صدای خرد شدن ها و سوختن ها همراه خواهد شد . کاش نشود هرگز . کاش تمامی فرماندهان نظامی بدانند هر خاکی که انسانی بر روی آن می زید مقدس است . خاکیست که خاک تن انسان را از آن گرفته اند . می گویم مادرخدای آس خاک تن آسآنالی های باستان را از خاک حسنلو گرفته بود ؟ خدا خود می داند که هر خاکی خاک مقدس تن آدم مخلوق اوست اما برای هر انسانی وطن حکم خاک مقدس را دارد . و اینجا مردانی می جنگیدند برای خاک و شرف و خدا . شب همه را به ستوه آورده بود اما جاودانه نماند که سیاهی را توان جاودانگی نیست تا زمانیکه رسم خورشید نورافشانیست . نور خورشید همیشه از پس سیاهی طلوع کرده است و این را توره آک زیر خاک قلعه آسآنالی که گسترانیدن نور بر روی نام قومش از ازل تا ابد حک شده هم دانسته بود . توره آک یعنی گسترانیدن نورانیت بهتر و این خاک مقدس همیشه سرزمین چنین انسانهایی بوده است . شب داشت با تیراندازی طرفین سپری می شد . الان خیلی سالها از آن زمان گذشته است .
آدمها مجازند اشتباه بکنند . مجازند راست بروند . مجازند کج بروند . آدمها کارهای خوب کرده اند . کارهای بد هم . آدمها برای همین هست که قابل ستایش یا سرزنشند . آنها کردارهای مختلفی را به ظهور رسانیده اند . در طول تاریخ همیشه اینگونه بوده است . آن شب مردان بسیاری مهاجم بودند و بسیاری دیگر مدافع . خدا در انتهای تمامی تصورها در جای حق نشسته و نظاره گر همیشگی آنهاست . مادرخدایان و پدرخدایان بسیاری هم چنین نظاره ای داشته اند . قلعه آتش گرفته حسنلوی باستان و نقده در جنگ گرفتارشده بهار 58 حرفم را تصدیق خواهند کرد . آن شب مردان و زنان بسیاری بیدار بودند . آنها هم حرفهایم را تصدیق خواهند کرد . ملاحسنی یکی از این مردان شمرده می شود . او شاید بدیهای زیادی داشته باشد . نمی دانم . آن روزها گذشته دیگر . سه روز شهر من در محاصره بود . ملاحسنی هم شاید در اصل آسآنالی باشد ، مثل
همان سرباز نیزه بدست حافظ جام زرین حسنلوی سوخته در آتش . چه کسی رازهای هستی را کشف خواهد کرد ؟ از حسنلوی باستان تا امروز ! او اهل بوزقورد اوبای اورموست که بزرگ آبادش می خوانند . همان زورگووا . دوست دارم بوزقورد اوبایش بخوانم . ملاحسنی قورد شعر زیبای اخوان ثالث را برایم تداعی می کند که دوست نداشت مثل سگ زندگی کند . ارتش پس از سه روز با تانک به شهر وارد شد و من همیشه عاشق ارتش شدم . ملاحسنی در مصاحبه ای گفته است آنقدر با تیربار مسقر بر تانکی که بر آن سوارشده بوده گلوله انداخته بود که لوله اش در شب مثل خورشید اول صبح سرخ سرخ شده بوده . شاید او هم مثل تمامی انسانها اشتباهات زیادی مرتکب شده است . خدا آن بالاست . نظاره گر است . به او واگذاریم اما برای نسوختن دوباره شهر من او مرد بزرگی شد وقتی برای نجات آمد . تاریخ شهر من نام خیلی ها را ثبت کرده است حتی اگر زیر خاکستر و با آتش مهاجمان همچون سرباز حسنلوی باستان اثری از آنها نمانده باشد . این نام یکی از آنهاست : ملاحسنی .
بمناسبت سالروز تولد مرد بزرگ جنگ نقده ..