درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن فیلمنامه: تون ...

با ادای دین و احترام به فیلم هندی "شعله که نوجوانی ما با دیدن چندباره آن شروع شد.

خارجی. جاده. روز.

سروان جعفری از مینی بوس ایستاده در کنار جاده پیاده شده و پس از دور شدن مینی بوس با کمی مکث و نگاهی به جاده خلوت پیش رو و پشت سر، آرام آرام وارد جاده خاکی منشعب از جاده اصلی می شود.

ادامه. خارجی. جاده خاکی.

سروان جعفری پیاده و رو به کوه های بلند پیش رو، مسیر جاده خاکی را طی می کند.

ادامه. همانجا.

سوگل با جیپ وارد جاده خاکی شده و از پشت سر به سروان جعفری نزدیک می شود.

سروان جعفری می ایستد و منتظر رسیدن جیپ می شود.

سوگل به سروان جعفری رسیده و جیپ را نگه می دارد.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

سوگل در حالیکه سروان جعفری سوار شده بر جیپ است، مسیر جاده خاکی را از میان مراتع و باغات و تپه های سرسبز پشت سر می گذارد.

جیپ سوگل به روستا نزدیک می شود.

ادامه. ورودی روستا.

جیپ سوگل پایین تپه ایستاده است. سروان جعفری از جیپ پیاده شده و بطرف خانه ای که روی تپه قراردارد حرکت می کند.

ادامه. داخلی. پذیرائی منزل بایات.

سروان جعفری وارد پذیرائی شده و به بایات که از پنجره بیرون را نگاه می کرده و حالا بطرف او برگشته سلام نظامی می دهد.

بایات: رسیدن بخیر سروان جعفری.

سروان جعفری: قربان. پیغامتون خیلی خوشحالم کرد. هنوزم در یاد ما هستین و ...

بایات: بشین سروان. 

سروان جعفری روی مبل می نشیند.

بایات: سروان، جدا شدن فیزیکی به معنای فراموشی نیست. شماها همیشه در قلب من جای دارین.

بایات بطرف مبل رفته و کنار سروان جعفری می نشیند.

بایات: این دیدار البته برای خواهشی هست که ...

سروان جعفری: امرتون هر چی باشه با منت انجام خواهد شد.

بایات: ممنونم. می خوام دو نفر رو برام پیدا کنین.                                                                                   1

سروان جعفری: اگه میسر باشه خوشحالمون خواهد کرد. حالا کیا هستن این دو نفر مهم که شما دنبالشون هستین ...

بایات: این عکسشونه.

بایات عکسی را به سروان جعفری می دهد.

بایات: می شناسیشون.

سروان جعفری: اوکتای، توغای. موندم دو قالتاق دربدر به چه درد شما ...

بایات: برای کاری لازمشون دارم. سروان، برای من درک تعجبت سخت نیست.

سروان جعفری: دو آس و پاس لات آسمان جل خلافکار ...

بایات: برای من حکم طلا رو دارن. مجبورم از دوره خدمتم تو پاسگاه مرزی ایران و ترکیه خاطره ای رو تعریف کنم. اونجا

         که بودم خیلیا از مرز رد می شدن تا برن اون ور. برا درس خوندن، فرار از سربازی، پیدا کردن آینده روشن. هر کسی

         خواسته ای داشت. فراری ها گاهی گرفتار ما می شدن، گاهی گرفتار مامورای ترکیه که تحویل ما می دادنشون. یه بار

         این دو جوان رو گرفتیم. دو لات بی غم و غصه. خیلی شلوغ کردن و سر به سر افرادم گذاشتن. بعد چند ماه قرار شد

         بیام مرخصی. گفتم حالا که دارم می رم بهتره اینا رو هم با خودم ببرم. منتظر نموندم جیپ از مرکز بیاد. با خودم

         بردمشون ایستگاه قطار قطور خوی. یه قطار بار برده برد ترکیه و داشت خالی برمی گشت. سوارش شدیم. اطراف پل

         قطور نیروهای حزب دموکرات، شاید هم کومله، بهمون حمله کردن. یه قطار باری و یه افسر تنهای ژاندارمری و ده ها

         حزبی مسلح مهاجم.

گذشته. روز. خارجی. واگن خالی قطار باری در حال حرکت.

اوکتای و توغای با دستبندی بر دستهایشان، کف واگن خالی نشسته اند.

سروان بایات روبروی آنها بر روی پتو دراز کشیده و کلاهش را روی چشمانش کشیده است.

توغای: سرگروهبان ...

بایات: تو هنوز فرق گروهبان با سروان حالیت نیست نه؟

توغای: فکر کردم خوابین بابا.

بایات: چیه شاشت گرفته؟

توغای: یه سوال. شنیدم قراره شما رو با اون نیروهای دیگه قاطی کنن؟

بایات: کدوم نیروهای دیگه؟

توغای: بابا همونائی که تازه تشکیل شده ن و با دزدا کاری ندارن و کارشون گرفتن عرق خوراست ...

اوکتای: کمیته ...

توغای: باریکلا داش اوکتای خودم. کمیته.

بایات: این حرفا به تو نیومده. حالام ور نزن کمی بخوابم.

اوکتای: داش توغای.

توغای: جان توغای.

اوکتای: تو می گی چند به چنده؟

توغای: چی؟                                                                                                                            2

اوکتای: اینکه جناب سروان اصلا خیالش هم نیست تو واگن دو نره شیر هست و ...

توغای: نه بابا حالیشه.

اوکتای: پس چرا اینریختی دراز به دراز گرفته خوابیده؟ یعنی از نظر اون ما دو نره شیر هیچ پلان و برنامه ای برای ترسوندنش

          نداریم نه؟

توغای: پلان رو خوب اومدی. عارضم خدمت داش اوکتای خودم، این جناب سروان بایات از اون دسته افسرائیه که تو نوار

          مرزی شبا رو تا صبح کشیک می دن کسی از دستشون در نره. که نکنه جوونای بی کار جویای نام و پول ...

اوکتای: بگو عاشقای درس و مشق عالیه ...

توغای: درست عین ما دو تا ...

اوکتای: بخوان برن اونور و خوشبخت بشن. داشتی این رو می گفتی دیگه.

توغای: اوهوم. برن دکتر بشن، مهندس بشن بیان به مملکت خودشون خدمت کنن.

بایات: بهتره بگین در برن تا از سربازی فرار کنن ...

اوکتای: فرار؟ از سربازی؟

توغای: نه بابا خواب نیستن انگار ...

بایات: برا پائیدن شما باید بیدار باشم؟ فکر کردین خیلی جسور و زرنگین؟

اوکتای: این که خب از وجناتمون مشخصه. اصلا هم لازم به گفتن نیست جناب سروان. مگه نه داش توغای؟

توغای: پس چی داشم. دوم از اون چرا فکر کردین برا نرفتن به خدمت داریم درمی ریم؟

بایات: صدای قاپ انداختن شپشای جیباتون گوش فلک رو کر کرده. اونور هم دلخوشی اینا گرونه. شماها اهل کار کردنم

         نیستین بگم رفتنتون برا کاره. شماها ...

اوکتای: حالا فرض کنیم حق با شماست. ما از سربازی گریزان. این کجاش بده شماها نشستین سر مرز امثال ما رو ...

بایات: زمین که بهت نون داد، وطنت، حرمت داره، حق داره به گردنت. باید برات مقدس بشه. پنجاه سال، شصت سال نونش

          رو بخور، دو سالم برو خدمتش رو بکن. این درد داره؟ فرار کردن داره؟

اوکتای: نه، درد اینجاشه که سربازی رو امثال ما باید بریم، دانشگاه و خوشگذرونی رو آقازاده های امثال شما.

بایات: بچه های من آقازاده نیستن.

توغای: حالا مثال بگیرین شما.

بایات: درد شما دو تا اینا نیست. شما دوست دارین در برین تا نبرنتون جنگ. ترسیدین. حالام ساکت شین بذارین یه چرتی

         بزنم.

توغای: ما و ترس؟

اوکتای: جناب سروان هنوز ما رو نشناختن.

بایات: دو لاف زن. شناخت داره؟

اوکتای: شما کجا بودین وقتی ما تو جنگ نقده با دویست تفنگ برنو جلو بیست هزار مسلح دموکراتی ایستادیم و نترسیدیم؟

توغای: حالا اون موقع پانزده شانزده سال بیشترم نداشتیم.

بایات: شما؟

توغای: جان خودم نه مرگ شما، با دست خالی صاحب دو کلت و یه برنو شدم.                                              3

بایات: عجب! دزدی تو بلوا؟!

توغای: اگه فرصتی پیش بیاد پی به اشتباهتون خواهید برد.

اوکتای: در مورد شناخت ما دو تا.

توغای: پس منتظر بمونیم تا ببینین کی ترسو تشریف داره. یا دزد بلوا. مگه نه داش اوکتای.

اوکتای: اوهوم. منتظر بمونین و ببینین جناب سروان عزیز.

صدای تیر شنیده می شود.

بایات متوجه کم شدن سرعت قطار شده، با کنجکاوی از جا بلند می شود.

بایات از درب واگن بیرون را نگاه می کند.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

مهاجمان سوار بر اسب و موتور سیکلت و چند جیپ از پشت سر به قطار در حال حرکت نزدیک می شوند.

ادامه. واگن خالی قطار باری در حال حرکت.

بایات: بهمون حمله شده. حزبیان.

اوکتای: قطار خالیه که!

بایات با هفت تیرش تیراندازی می کند.

بایات: اونا دنبال خرابکاری ان. براشون فرقی نداره قطار خالیه یا پر.

بایات با هفت تیرش تیراندازی می کند.

توغای: چند نفرن حالا؟

بایات با هفت تیرش تیراندازی می کند.

بایات: زیاد. مثل همیشه فله ای ریختن سر قطار.

بایات با هفت تیرش تیراندازی می کند.

اوکتای: تنهائی می خواین جلو این همه حزبی واییستین؟

بایات: قطار واییسته، تسلیم شیم همه مون رو کشتن.

توغای: دستای ما رو باز کنین کمکتون کنیم خب.

اوکتای: تا دیر نشده.

بایات بیرون از قطار را نگاه می کند.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

مهاجمان از چپ و راست و عقب قطار در حال نزدیک شدن به قطار هستند.

ادامه. واگن خالی قطار باری در حال حرکت.

بایات ناچارا دستبند اوکتای و توغای را باز می کند.                                                                                4

بایات: یادتون باشه دربرین، بگیرم خودم راحتتون ...

توغای: اول مهمونای ناخونده رو باید دک کرد.

ادامه. قسمت های مختلف قطار باری در حال حرکت.

بایات، توغای و اوکتای از واگن خارج می شوند.

بایات ضمن تیراندازی روی واگن قطار رفته و از آنجا مهاجمان را با تیر می زند.

اوکتای به طرف عقب قطار می رود.

توغای بطرف جلو قطار رفته و با یک مهاجم که وارد اتاق لوکوموتیوران شده درگیر می شود و در نهایت لوکوموتیوران را نجات می دهد تا سرعت قطار را بالا ببرد.

توغای با اسلحه ای که از مهاجم گرفته بطرف بیرون از قطار تیراندازی می کند.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

مهاجمان کاملا به قطار نزدیک شده اند.

تعدادی از مهاجمان وارد واگن های قطار می شوند.

ادامه. قسمت های مختلف قطار باری در حال حرکت.

اوکتای تن به تن با چند مهاجم درگیر است.

یکی از مهاجمان تیر شلیک می کند اما به بدن مهاجم دیگر که اوکتای او را سپر خود کرده اصابت می کند، اوکتای از فرصت استفاده کرده و مهاجم را با لگد از واگن به پایین پرتاب می کند.

توغای به لوکوموتیوران کمک می کند تا سرعت قطار را بالا ببرد.

بایات از جاهای مختلف قطار برای سنگر گرفتن و شلیک تیر استفاده می کند.

اوکتای با دو دست در حال تیراندازی است.

مهاجمان علیرغم تلاش نتوانسته اند موفقیت چندانی بدست بیاورند.

اوکتای بالای قطار رفته و از آنجا به مهاجمان شلیک می کند.

توغای با یکی از مهاجمان تن به تن درگیر شده و با سرنیزه تفنگ او را به پایین پرتاب می کند.

بایات که فشنگ تمام کرده است با برداشتن تفنگ یکی از مهاجمان که با تیر توغای می افتد به تیراندازی ادامه می دهد.

توغای تفنگش را طرف مهاجم بی اسلحه گرفته و با اشاره از او می خواهد سیگاری به او بدهد. مهاجم سیگارش را از جیب درآورده و بطرف توغای پرت می کند. توغای سیگار را برداشته و با اشاره از مهاجم می خواهد روشنش کند. مهاجم سیگار توغای را روشن می کند. توغای با اشاره از مهاجم می خواهد که خودش از قطار بیرون بپرد، مهاجم ناچارا از قطار به بیرون می پرد. توغای برایش دست تکان می دهد.

اوکتای همچنان در حال تیر انداختن به مهاجمان می باشد.

بایات که باز هم فشنگ تمام کرده، بصورت تن به تن با یک مهاجم درگیر شده و اسلحه او را می گیرد و او را به بیرون از قطار پرتاب می کند.                                                                                                                             5

بایات، اوکتای و توغای همچنان به تیراندازی ادامه می دهند.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

مهاجمان همچنان در حال یورش هستند و همچنان بر زمین می افتند و همچنان به کارشان ادامه می دهند. 

مهاجمان با نگرانی متوجه کوه پیش رو و تونل شده و تلاش دارند قبل از تونل کار قطار را یکسره سازند.

ادامه. قسمت های مختلف قطار باری در حال حرکت.

بایات تیر خورده، زخمی شده و کف واگن می افتد.

اوکتای و توغای به هم رسیده اند.

قطار سوت زنان به تونل نزدیک می شود.

ادامه. جاده کناری ریل آهنی.

قطار در حال خارج شدن از تونل می باشد.

ادامه. روی قطار.

اوکتای و توغای همدیگر را بغل کرده و قصد دارند از قطار بیرون بپرند و فرار کنند اما با دیدن بایات که بر کف قطار افتاده است مردد می مانند.

اوکتای: می گی چی؟

توغای: اینجا بمونه مرگش حتمیه.

اوکتای: اوهوم.

توغای: بیمارستانم ببریم ممکنه نتونیم در بریم.

اوکتای: اوهوم.

توغای: تو می گی چی؟

اوکتای: گل یا پوچ؟

توغای: گل یا پوچ با عکس ننه اوکتای مرحوم.

اوکتای: گل بشه می بریمش بیمارستان.

توغای: پوچ بشه وللللللش به امان خدا.

اوکتای عکس پرس شده سه در چهاری را از جیبش درمی آورد و می بوسد و در پشت خود دست به دست کرده و جلو توغای می گیرد.

توغای یکی از دستهای اوکتای را انتخاب می کند.

اوکتای دستش را باز می کند. گل هست، عکس توی دستش قرار دارد.

زمان حال. داخلی. پذیرائی منزل بایات.                                                                                              6

بایات: اون دو لات آس و پاس بدن نیمه جون من رو رسوندن بیمارستان. زنده موندم.

سروان جعفری: زندونی تو این مملکت نیست اینا مهمونش نبوده باشن.

بایات: دستگیر شدن اما نذاشتم زندون برن. الان سربازن.

سروان جعفری: از من چه انتظاری دارین؟

بایات: اونا سربازن. این روستام دائما مورد تاخت و تاز کومله ها و دموکراتهاست. دو سرباز بدین اینجا مامور بشن برای

         حفاظت از مردم. خورد و خوراک و پول تو جیبیشون هم با ما.

سروان جعفری: ما برای کمین و گشت و گذار به روستاها سرباز می فرستیم منتهی این دو نفر سربازای ما نیستن.

بایات: سرباز پاسگاه بشن مشکلی نیست.

سروان جعفری: بله. مشکلی نیست. رو قولم حساب کنید.

خارجی. روز. جاده. جاهای مختلف.

اوکتای و توغای با لباس سربازی و سوار بر موتورسیکلت ترانه خوان عبور می کنند.

خارجی. روز. محوطه بیرونی کارگاه مکانیکی موتورسیکلت.

مموش برای شاگردها و همکارانی که دورش را گرفته اند خاطره تعریف می کند.

مموش: آقا نبودین که. یه وقتی اومدن سراغم. حالا مام دست و صورت سیاه و روغنی، گفتم چتونه؟ یه املت ردیف کردم هلو

          گفتم بزنین به رگ ببینین دنیا دست کیه. خوردن تا گلو. نمک گیر شدن. گفتم حالیشونه. آدمن. نرفتن. نرفتن هیچ،

          دیدم دنبال قلدری هستن و گردن کلفتی. زکی. از کی؟ از من؟ کور خوندین. گفتم. به موت قسم. گفتم. باکم نیست.

          حالا اونام گول هیکلشون رو خوردن، فکر کردن چه خبره. فکر کردن منم مثل بقیه م یه پخ کنن بترسم. زکی. رفتم تو

          کارشون. به موت قسم. حالا اونام دو استکون عرق سگی زدن، لول. منم تازه از زورخونه برگشتم توپ. چرخ و میل و

          کلی تمرین و اینا. گرم گرم. گفتم ببین زپرتی، به موت قسم گفتم. گفتم تا اون روی من بالا نیومده زدین به چاک.

پشت سر مموش اوکتای و توغای آرام آرام پیش آمده و دو طرف او می ایستند.

مموش: گفتم هری. گفتم تا دندوناتون رو روی زمین ردیف نکردم گم شین که اصلا و ابدا حوصله شما دو تا رو ندارم.

اوکتای: باریکلا.

مموش: پس چی. من به شغال باج بدم؟ زکی.

توغای: آفرین.

مموش: فدات. مخلص کلی حالشون گرفته شد.

اوکتای: بعد چی شد؟

مموش: بعدی نموند که.

توغای: یعنی که ردشون کردی.

مموش: بدجور. پشت سرشونم نگاه نکردن.

اوکتای: رفتن که رفتن؟

مموش: مثل باد.                                                                                                                         7

توغای: بی برگشت.

مموش: خواستن نرن. یقه جفتشون رو گرفتم و ...

مموش متوجه می شود یقه اوکتای و توغای را گرفته است.

مموش: مگه شما کار ندارین؟ مگه شما بیکارین؟ هر ماه سر برج نشده حقوقتون رو طلبکارین ازم، اونوقت اومدین اینجا

          نشستین من براتون قصه و خاطره تعریف کنم؟ پاشین گمشین برین دنبال کاراتون.

مموش کارگران مکانیکی را رد می کند تا دنبال کارشان بروند.

مموش: به به. سربازای وطن. فدا مدا. رفتین خدمت به سلامتی؟     

اوکتای: فعلا در رفتیم تا ...

توغای: بیایم سراغ تو و پولامون رو بگیریم و ...

توغای: بریم اونور.

مموش: به سلامتی. خدا یار و یاورتون باشه. گفتم شماها سربازی برو نیستین. تا یه چای بزنین ساکه رو آوردم.

شاگرد مموش از فلاکس چای می ریزد.

مموش در حالیکه برای آوردن ساک به پستوی مغازه می رود، چشمکی به شاگردش می زند و از او می خواهد کاری خاص را انجام دهد.

مموش: خب بالاخره شما دو تا اومدین. چقدر منتظر این لحظه حساس بودم من.

ادامه. همانجا.

شاگرد مموش در پستو، با دستپاچگی در حال زنگ زدن به جائی است.

ادامه. همانجا.

مموش ساک پر از پولی را تحویل اوکتای و توغای می دهد.

اوکتای پولها را بررسی می کند.

توغای بسته های پول را شمارش می کند.

ادامه. همانجا.

شاگرد مموش در حال راهنمائی دو مامور کمیته به همراه دو دژبان نظامی ست که تازه وارد محوطه شده اند.

ادامه. همانجا.

اوکتای و توغای در حال خارج شدن از محوطه هستند که با ماموران روبرو شده و گرفتار آنها می شوند.

ادامه. همانجا.

آنطرف نرده های درب محوطه مکانیکی، که شبیه میله های زندان است، ماشین کمیته در حال دور شدن هست.

مموش دارد دور شدن ماشین کمیته را نگاه می کند.                                                                                 8

شاگردان مموش او را روی دوش بلند کرده و به هوا پرتاب می کنند.

خارجی. روز. محوطه جلو پادگان نظامی.

اوکتای و توغای از درب پادگان خارج می شوند.

توغای: دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت.

اوکتای: رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم.

توغای: بعد حبس نظامی و نرفتن به مرخصی و کلی قدم آهسته و کلاغ پر این مرخصی دو ساعته شهری چقدر دلچسبه از

         همین جلو درب پادگان.

اوکتای: ببین می افتی دنبال من، اون مجله ها رو روی بساط دکه ای به هم که ریختم برو تو نخ سیگارا.

توغای می افتد دنبال اوکتای.

اوکتای در حال فرار خودش را می زند به بساط مجله های دکه روزنامه فروشی.

مجلات و روزنامه روی زمین پخش می شوند.

توغای که نتوانسته اوکتای را بگیرد کنار دکه روزنامه فروشی می ایستد و در ظاهر مشغول کمک کردن به دکه دار برای جمع کردن مجلات می شود، در نهایت پس از کش رفتن یک بسته سیگار از آنجا دور شده و به طرف اوکتای می رود که آن طرف تر منتظر و ناظر کارهای اوست.

بایات که پشت جیپی ایستاده و اوکتای و توغای را زیر نظر دارد خود را نشان آنها می دهد.

اوکتای توغای را که از رهگذری می خواهد سیگارش را روشن کند متوجه حضور بایات می کند.

توغای: به به. ببین کی اینجاست. دیر رسیدی جناب سروان بایات عزیز.

اوکتای: یعنی منظورت اینه اومده بودن ملاقات ما دو تا؟

توغای: مگه ماها چمونه. زندون نظامی هم زندونی هست دیگه، نیست؟

اوکتای و توغای به طرف بایات می روند.

بایات: از یه دوست خواسته بودم برام پیداتون کنه. وقتی بهم گفتن اینجائین گفتم یه سر بهتون بزنم.

اوکتای: حیف شد ما رو ندیدین تو حبس نظامی.

بایات: این برگه انتقالی شماست.

توغای: برگه انتقالی ما؟

توغای برگه را از بایات گرفته و نگاه می کند.

توغای: داش اوکتای راست راستی برگه انتقالیه ها.

توغای برگه را می دهد به اوکتای.

بایات: انتقالتون دادن نزدیک ترین پاسگاه به روستای ما. این آدرس و اسم جائی هست که بعد از معرفی خودتون به اون

        پاسگاه دوست دارم با هم بیاین اونجا تا یه چای مهمونم باشین.

بایات کاغذی را به توغای می دهد.

توغای کاغذ را نگاه کرده و به اوکتای می دهد.

بایات سوار جیپ شده، راننده جیپ را روشن کرده و دور می شود.                                                               9

اوکتای: می گی چی؟

توغای: فعلا که پولی نداریم و ...

اوکتای: شاید بتونیم از بایات کش بریم و ...

توغای: پرواز کنیم به ...

اوکتای: سرزمین آرزوها.

خارجی. روز. جاده.

اوکتای و توغای ساک سربازی در دست از مینی بوس پیاده شده، بعد از کمی مکث و نگاه کردن به اینطرف و آن طرف و لذت بردن از زیبائی منطقه وارد جاده خاکی شده و مسیر را پیاده طی می کنند.

جیپ سوگل وارد جاده خاکی شده و کنار آن دو می ایستد تا سوار شوند.

ادامه. داخل جیپ.

اوکتای و توغای سوار جیپ شده اند، جیپ در حال حرکت است.

سوگل: ندیده بودمتون؟ غریبه این؟

توغای: چقدرم.

سوگل: چی؟

توغای: غریبه دیگه.

سوگل: دارین می رین روستای ما.

توغای: روستای شماست؟

سوگل: کجا؟

توغای: جایی که داریم می ریم دیگه.

سوگل: من که نمی دونم قصد دارین کجا برین اما این راه راهیه که می ره روستای ما.

توغای: چقدر خوب.

سوگل: چی؟

توغای: راه. روستای شما. ما. آخی.

سوگل: خداتون رو شکر کنین رسیدم من.

توغای: آره به خدا.

اوکتای: حالا چرا؟

سوگل: فکر کردم لالین شما.

توغای: لال بشه انشاالله.

سوگل: خدا نکنه. جوونه.

توغای: دلش پیره. ولش کن اصلا.

اوکتای: نگفتین چرا؟                                                                                                                  10

توغای: جان توغای خفه شو بذار من باهاش ...

سوگل: کل این منطقه ساعت سه چهار به اونور کسی بیاد تو جاده زدنش. کشتنش. خونش هدر رفته.

توغای: شوخیه دیگه نه؟

سوگل: جدی جدیه.

اوکتای: منظورت دموکراتان؟

سوگل: کومله، دموکرات. کی می دونه. هر کی اسلحه دستشه. حالا کجا دارین می رین؟ خونه کی؟

توغای: بایات. افسر ژاندارمری.

سوگل: تموم کرده بنده خدا.

توغای: مرده؟

سوگل: خدا نکنه. بازنشسته شده. ورودی روستا بالای تپه ست خونه ش.

توغای: جاده ناامنه پس تو چرا ...

سوگل: دارم از شهر میام. تا چهار خودم رو می رسونم به روستا. با جیپ کار می کنم. مسافرکشی.

توغای: با جیپ؟ مسافرکشی؟

سوگل: از روستامون به شهر، از شهر به روستاهای اطراف.

توغای: حیف نیست تو مسافرکش باشی آخه. ای دنیا تف به صورتت. اف ...

سوگل: کار کردن که عیب نیست. تو این مملکت مهم نیست از دانشگاه مدرک داشته باشی.

توغای: مدرک دانشگاهم داره داش اوکتای. بمیر بابا. چی خوندی حالا؟

سوگل: تئاتر.

توغای: آرتیستی پس ...

سوگل: کو تئاتر؟ کو سینما. همه جا تعطیله. رفتیم کلی خرج کردیم مدرک گرفتیم جائی کارم نیست بریم استخدامی چیزی

         بشیم. یه مادربزرگ پیر دارم باید ازش نگهداری کنم. نه نون آوری، نه کسی.

توغای: به به. چقدرم عالی. نه. از اون بابت که بمیرم براتون. بی کس. تنها. تحصیل کرده هم هست.

سوگل: خیر سرم مثلا رفتم درس خوندم. ببین دستامو. اینم وضع و روزمه.

توغای: بمیره اوکتای برات.

سوگل: اسمته؟

توغای: نه. من توغایم. اوکتای اینه.

سوگل: آها.

توغای: حالا خدات رو شکر کن یه مادربزرگی داری. من و این اوکتای کلا بی کس و کاریم. نه ننه ای، نه دده ای.

سوگل: شوخی؟

توغای: جدی جدی.

سوگل: چرا اونوقت؟

توغای: همه شون با هم، تو سفر مشهد تصادف کردن و عمرشون رو دادن به شما.

سوگل: چه بد. خدا بیامرزدشون.                                                                                                      11

توغای: خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.

اوکتای: تو همچین شرایطی فاتحه قاتی با صلوات هم بد نیست ها.

ادامه. ورودی روستا.

سوگل جیپ را نگه داشته است.

سوگل: اینم از روستای ما. همینجاست. اون بالا، خونه بایات خان اونجاست.

توغای: چقدر زود رسیدیم ها. کلا متوجه نشدم من.

اوکتای: خوبه رسیدیم. دیگه داشتم می مردم.

اوکتای و توغای از جیپ پیاده می شوند.

سوگل: واه واه این چه بداخلاقه.

توغای: آره بخدا.

سوگل: پنج تومن.

توغای: مگه ...

سوگل: من که گفتم کارم اینه.

توغای: آهان. آره، آره اون اولش گفتین.

اوکتای: از شهر تا جاده خاکی، اونم با مینی بوس نفری دو تومن دادیم، اونوقت ده قدم راه رو پنج تومن باید بدیم؟

سوگل: خودت که گفتی. جاده خاکی. جیپ استهلاک داره. نداره؟

توغای: چی داره؟ آره آره. کلا از اینا داره. بگیر بابا بگیر.

سوگل پول را از توغای گرفته و با جیپ دور می شود.

توغای: چه دختری ...

اوکتای: باز هوائی شد. ول کن پسر. سرمون رو خورد.

توغای: تو چی حالیته آخه.

اوکتای: گفت اون بالا. رفت ولش کن بیا بابا.

توغای: آخی.

توغای همچنان رفتن جیپ را نگاه می کند.

اوکتای در حالیکه سرش را تکان می دهد بطرف خانه بایات راه افتاده است.

توغای خواسته ناخواسته و عقب عقب به طرف بالای تپه راه می افتد.

ادامه. داخلی. پذیرائی خانه بایات.

اوکتای و توغای دارند عکسی را نگاه می کنند.

بایات: شما دو نفر باید پیداش کنین. چیزی که برای اون اینجا هستین. از این پس خدمت سربازی شما تو این روستاست.

اوکتای: چطور قبول کردن؟

بایات: برای حفاظت از مردم روستا. دموکراتا دائما به روستاهای اطراف هجوم برده و کشت و کشتار راه می ندازن.          12

توغای: آهان. پس ما در ظاهر سربازیم و در اصل باید برای شما کار کنیم.

بایات: ظاهر و باطن مساله یکی هست. خدمت به مردم. این شخص فرمانده یه قسمت از دموکراتاست.

توغای: فقط یه چیزی ...

بایات: بگو.

توغای: لازم نیست که لباس سربازی تنمون باشه؟

بایات: اینجا نه. تو پاسگاه به من ربطی نداره. هر اشتباهی ممکنه برتون گردونه به پاسگاه.

توغای: صحیح. تو پاسگاه به ایشون ربط نداره. داش اوکتای.

اوکتای: جناب سروان بایات مطمئن باشین ما این شخص رو پیدا کرده و ...

توغای: زنده یا مرده اش رو تحویل شما خواهیم داد.

بایات: شما نباید اون رو بکشین. من زنده اش را می خوام. شما دو تا برای همین اینجایین. قول بدین. من ازتون قول حتمی

         می خوام.

اوکتای: من، یعنی ما قول می دیم دست بسته بیاریمش برای شما.

بایات: خوبه. مشدی بهشون پول بده، بعد هم راهنمائیشون کن جائی که باید اقامت کنن. این پول تضمینی هست تا شما تمام

          حواستون به گرفتن و تحویل دادن این شخص باشه. بعد از تحویل چند برابرش رو خواهید گرفت.

ادامه. خارجی. محوطه حیاط خانه بایات.

توغای زیر درختی ایستاده و از درخت میوه چیده و می خورد.

اوکتای از درب خارج شده و بطرف توغای می رود.

اوکتای متوجه درنا که در بالکن خانه ایستاده و دارد او را نگاه می کند می شود. اوکتای نمی تواند چشم از درنا بردارد.

مشدی وارد محوطه حیاط شده و متوجه اوکتای شده بطرف او می رود.

توغای: مشدی کجا باید بریم؟

مشدی: دنبال من بیایین. با جفتتونم.

توغای متوجه نگاه مشدی که دارد اوکتای را نگاه می کند شده و مسیر نگاه اوکتای را دنبال کرده و با لبخند درنا را نگاه می کند.

درنا که داشت اوکتای را نگاه می کرد، متوجه نگاه توغای شده به درون خانه می رود.

توغای اوکتای را با شیطنت به همراه خود بطرف در انتهائی حیاط که مشدی در حال بازکردنش هست می کشد و می برد.

ادامه. داخلی. محل اقامت.

مشدی در حال دورشدن از درب اقامتگاه هست.

اوکتای و توغای وارد اقامتگاه می شوند.

با ورود اوکتای و توغای چند نفر بر سرشان ریخته و با آنها درگیر می شوند.

اوکتای و توغای جانانه مبارزه کرده و در نهایت مهاجمان را از محل اقامتشان بیرون می اندازند.

اوکتای عصبانی است، توغای هم.                                                                                                    13

توغای می خواهد از درب خارج شود که متوجه حضور بایات در آن طرف پنجره می شود.

توغای: جناب سروان ...

بایات: گفتم بد نیست قبل از خشک شدن امضا قراردادمون یه امتحانی پس بدین.

توغای: قراردادمون؟

بایات از پنجره دورشده و می رود.

اوکتای: زیاد نخوردی که؟

توغای: خوب زدم. این مریضه اینا رو ریخته سر ما کتکمون بزنن؟

اوکتای: بی خیال شریک. مهم اینه که اشتباه کرد موقع دادن پول داخل گاوصندوق رو نشونمون داد.

توغای: منظورت چیه؟

اوکتای: شب باید بیدار بمونیم.

توغای: صبر کن بینم، صبر کنم بینم منظورت اینه ...

اوکتای: دقیقا داش توغای. شریک عزیز. برای رفتن به اونور پول لازم داریم. همه چیز یادت رفته انگار.

توغای: چه پولی هم تو گاوصندوق بود.

اوکتای: با کلی جواهرات.

توغای: اونوقت شب دراز است و قلندر بیدار. مگه نه؟

اوکتای پتویی را برداشته و بطرف توغای پرت می کند.

اوکتای: بگیر بخواب قلندر. شاید چند روزی نتونی بخوابی.

داخلی. شب. پذیرائی.

اوکتای مشغول بازکردن درب گاوصندوق است و توغای کنارش ایستاده و با حرارت کمکش می کند.

درنا وارد پذیرائی شده است و آنها را نگاه می کند.

توغای مراقب اطراف است که یکباره چشمش به درنا می افتد.

توغای اوکتای را که گرم کار است بزور متوجه درنا می کند.

اوکتای دست از کار کشیده و مات و مبهوت درنا را نگاه می کند.

درنا: کلید گاوصندوقه. اون تو جواهرات من هست و مقداری پول. خواستین برش دارین. بیچاره پیرمرد. چقدر به شما دو نفر

       دل خوش کرده بود. بیشتر از چند ماهی هست که فقط از شماها تعریف کرده. با رفتن شما اون همه ی امیدش رو از

       دست می ده.

درنا کلید را روی کاناپه گذاشته و بطرف درب رفته و خارج می شود.

اوکتای و توغای مات و مبهوت رفتن درنا را تماشا می کنند.

خارجی. روز. محوطه جلو منزل بایات.

مشدی با اشاره دست جائی را نشان توغای می دهد.

توغای بطرف پایین تپه راه می افتد.                                                                                                  14

مشدی رفتن توغای را تماشا می کند.                                                                                                

ادامه. خارجی. بازار محلی روستا.

توغای از تپه پایین آمده و بطرف بازار محلی روستا حرکت می کند.

ادامه. خارجی. محوطه حیاط خانه بایات.

درنا در حال چیدن میوه از درخت هست.

اوکتای به او نزدیک شده و کلید گاوصندوق را روی سنگی می گذارد.

اوکتای: بابت دیشب شرمنده. قول می دم، می دیم، جفتمون، هرگز صحنه دیشبی تکرار نشه. هیچ وقت.

درنا بایات را می بیند که از آن طرف پنجره پذیرائی دارد آنها را نگاه می کند.

خارجی. روز. جلو خانه کاک محمود.

کاک محمود با پسرش قادر جلو منزل نشسته و در حال درست کردن آبکش سنتی( چوبی) برنج می باشند.

سوگل از انتهای کوچه بطرف آنها آمده و کنارشان می نشیند.

سوگل: سلام کاک محمود، خسته نباشی. به به مثل همیشه حرف اول در صنعت سله سازی شمال غرب کشور.

قادر: صنعت رو خوب اومدی.

کاک محمود: سلام سوگل دخترم. خوبی. چه فایده.

سوگل: باز چی شده؟ حتما باز هم این قادر اذیتت کرده نه؟

کاک محمود: چی بگم آخه. خودت که خبر داری. وضع منطقه خوب نیست. براش پیغام دادن بیا ملحق شو به ما.

سوگل: آدمای کیهان خان؟

قادر: بابا جان هم اصرار پشت اصرار که برو شهر درست رو ادامه بده.

سوگل: خب حق داره بنده خدا.

قادر: من نباشم کی کمکش ...

کاک محمود: هزار بار گفتم حال و روز من رو بهونه نکن. تو برو. برا من خدا بزرگه. گشنه نمی مونم.

سوگل: برا ساخت این سله ها من می آم کمک می کنم. حق با کاک محموده، بری بهتره. برا فروشم که باز من و جیپ هستیم.

          خودتم که شهر باشی برا تحویل گرفتنشون میای مغازه عزیز آقا.

قادر: من ترسی از آدمای کیهان خان ندارم.

کاک محمود: بچه جون بمونی و بهشون ملحق نشی می کشنت، ملحق هم بشی دولت می کشتت. من رو بدبخت نکن پسر

                گل بابا. من که بدت رو ...

قادر: فرض رفتم شهر دیپلم گرفتم، کو کار؟ تو مگه خودت لیسانس نداری؟ پس چرا داری با جیپ مسافرکشی می کنی؟

کاک محمود: زبونت رو گاز بگیر بچه.

سوگل: اول دیپلمت رو بگیر بعد انتظار کار داشته باش. کار کردن هم اصلا عیب نیست. الانم دارم می رم گیلاس بچینم ببرم

          شهر برا فروش. وای که دیرم شد.                                                                                         15

سوگل پا شده و راه می افتد و می رود.

ادامه. داخل باغ.

اوکتای روی یونجه ها دراز کشیده و توغای در حال خوردن میوه است.

سوگل به آنها نزدیک شده و می خواهد میوه بچیند.

توغای: کمک نمی خوای؟

سوگل: نه خودم انجام می دم.

توغای: دستت اون بالاها نمی رسه که.

سوگل: یه کاریش می کنم.

اوکتای: بگو تو نبودی گیلاسا رو درختا می موند؟

توغای: تو که خواب بودی یابو.

اوکتای بلند شده و از آنها دور می شود.

سوگل: این رفیقت چشه؟ این قدر تلخ.

توغای: همین رو بگو. با صد من عسل نمی شه خوردش. این سبدها باید پر شن نه؟ کار خودمه.

سوگل: باشه. منم برم از اون یکی درخت بچینم. لهشون نکنی ها.

توغای مغموم سوگل دور شده رو نگاه می کند.

ادامه. برکه.

اوکتای لخت شده و داخل برکه حین شستن گاومیش های توی آب با چند جوان و نوجوان روستا آب بازی کرده و سروصدا راه انداخته است.

درنا با کوزه ی آبی از کنار برکه گذشته و با دیدن ادا و اطوارهای اوکتای او را نگاه می کند و می گذرد.

اوکتای متوجه نگاه درنا شده و خجالت زده مات و مبهوت او را نگاه می کند.

درنا همچنان که دورتر می شود خنده ای روی لبانش نقش می بندد.

خارجی. شب. محوطه حیاط منزل بایات.

اوکتای زیر درخت نشسته و دارد نی می زند.

ادامه. داخلی. اتاق درنا.

درنا که دارد با کاموا جوراب می بافد به صدای نی گوش می دهد و آرام آرام اشک می ریزد.

ادامه. خارجی. بازار محلی روستا.

توغای در حال گردش در بازار محلی روستاست.

فروشنده های اسب و گوسفند و گاو و غاز و بوقلمون و مرغ و کبوتر بساطشان را در ردیفی کنار هم چیده و مشغول       16

فروش هستند.

فروشنده های میوه نیز در ردیفی کنار هم بساطشان را پهن کرده و به فروش مشغولند.

پیرمردان روستائی اینجا و آنجا روی سبدهای میوه نشسته و با هم در گپ و گفتگو هستند.

زنها و مردان روستا در حال خرید و چانه زنی با فروشنده هستند.

کودکان و نوجوانان اینجا و آنجا در حال بازی و رفت و آمدند.

چوپان گاوها را به قصد چانه زدن و خرید نگاه می کند.

توغای شوخی کنان از کنار مردم می گذرد.

چوپان توغای را با انگشت نشان چند نفری که در کنارش قراردارند داده و از آنها درباره او می پرسد.

مادربزرگ سوگل میوه، سیب زمینی و گوجه خریده و دارد با زحمت آنها را حمل می کند.

توغای بطرف مادربزرگ سوگل رفته و کمکش می کند تا وسایلش را بطرف منزل ببرد.

سوگل که دارد برای خرید شانه و آینه با فروشنده ای چانه می زند متوجه مادربزرگ و توغای شده و بطرف آنها می رود تا وسایل را بگیرد.

توغای همچنان به رفتن ادامه داده و توجهی به خواست سوگل نمی کند.

سوگل با تعجب به مادربزرگش کمک می کند تا پیاده روی اش را ادامه دهد.

مادربزرگ دارد توغای را دعا می کند.

سوگل شکاکانه توغای را زیر نظر دارد.

چوپان به فروشنده گاو پول داده و با او دست می دهد.

ادامه. خارجی. جاده خاکی خارج از روستا.

چوپان ترانه خان گاوهای خریداری شده از بازار محلی را بطرف انتهای جاده که تا بالای تپه ای کشیده شده است هدایت می کند.

بابایان، سیروان و رامبد سوار بر اسب از پشت درختها در حال پاییدن چوپان هستند.

بابایان از پشت سر چوپان وارد جاده خاکی شده و رو به طرف روستا در حالت کشیک نگهبانی می دهد.

چوپان متوجه اتفاقات اطراف شده و خواندن ترانه را قطع می کند.

سیروان بالای تپه تفنگش را بطرف چوپان نشانه می رود.

رامبد با اسب و از روبرو در حال نزدیک شدن به چوپان است.

چوپان چوب دستی اش را آماده می کند.

رامبد سوار بر اسب از کنار چوپان به حالتی حرکت می کند که در نهایت چوپان را نقش بر زمین می کند.

چوپان از زمین بلند شده و با چوب دستی خود به طرف رامبد حمله می کند.

رامبد با شلیک گلوله ای که در کنار پای چوپان بر زمین می نشیند او را از حرکت بازمی دارد.

شلیک خنده سه نفری فضای کوهستان را پر می کند.

ادامه. خارجی. روستا.                                                                                                                 17

مردم حاضر در بازار در مورد منشا صدای گلوله با همدیگر صحبت می کنند.

ادامه. خارجی. حیاط منزل بایات.

بایات: بنظرم از طرف جاده خاکی بود.

اوکتای و توغای سوار بر اسب و مسلح بطرف جاده خاکی می تازند.

ادامه. خارجی. باغ سیب کنار جاده.

باغبان که از پشت درختهای سیب شاهد ماجرای چوپان هست آرام آرام بطرف موتورسیکلتش که کنار کلبه باغ قراردارد رفته و سوار می شود و بطرف روستا حرکت می کند.

ادامه. خارجی. جاده خاکی خارج از روستا.

چوپان روی زمین افتاده و از بینی و دهانش خون جاری شده است.

ادامه. جاده خاکی.

باغبان روی موتورسیکلتش نشسته و با انگشت به سمتی که چوپان آن طرف هست اشاره می کند.

اوکتای و توغای به آن سمت می تازند.

ادامه. خروجی روستا.

بایات کنار مشدی که جیپی را می راند نشسته و بطرف محل حادثه در حرکت می باشد.

ادامه. جاده خاکی.

چوپان کتک خورده بر زمین افتاده است.

گاوها در جلو و بابایان، سیروان و رامبد از پشت سر آنها بطرف افق در حرکت هستند.

سایه دو فرد مسلح بر زمین افتاده است.

بابایان، سیروان و رامبد اسلحه هایشان را آماده شلیک کرده اند اما قبل از آنکه بتوانند کاری بکنند با شلیک سه گلوله که از کنار دستشان رد می شود تفنگهایشان بر زمین می افتد.

سایه های دو مرد مسلح در افق دیده می شود که دارند به گاوها نزدیک می شوند.

جیپ بایات به گله گاو و محل حادثه رسیده است.

بایات از جیپ پیاده شده و بطرف بابایان، سیروان و رامبد که دارند او را نگاه می کنند می رود.

بایات: بابایان، سیروان و رامبد. سه تفنگدار همیشه پا در رکاب کیهان خان.

رامبد: خودتون رو تو دردسر بزرگی انداختین.

بایات: اگه تفنگ دست شماها بود شاید.

سیروان: تفنگ متعلق به کیهان خان برای همیشه رو زمین نمی مونه.                                                              18

بایات: از امروز قراره جهت باد عوض شه.

سیروان: بادی که از این سوراخ درز کرده حکایت دیگه ای رو می گه.

بایات: راه سوراخ شده بادتون گرفته شد. به کیهان خان بگین باید.

بابایان: فقط با دو نفر؟

بایات: برای شماها زیاد هم هستن. به کیهان خان بگین خودش رو آماده کنه. وقت ملاقاتمون خیلی نزدیک شده.

ادامه. همانجا.

باغبان در حالیکه پیراهنش را درآورده و با یک دست بالای سرش همچون پرچم تکان می دهد شادی کنان با موتورسیکلتش بطرف روستا حرکت می کند.

ادامه. همانجا.

دو اسب بر درختی بسته شده اند.

چوپان سوار بر اسب یکی از مهاجمان در کنار اوکتای و توغای و رو به افق گاوها را هدایت می کنند.

بابایان، سیروان و رامبد پیاده کمرکش کوه را بالا رفته و در سایه کوه محو می شوند.

سوگل با جیپ خود به محل حادثه رسیده و دارد از دور اداو اطوارهایی که توغای با اسبش انجام می دهد را تماشا می کند.

روز. خارجی. محل اسقرار کیهان خان.

کیهان خان ساکت نشسته و چشم به دوردستها دوخته و هیچ حرکتی نمی کند.

بابایان، سیروان و رامبد روی تخته سنگ بزرگی ایستاده و در حال نگاه کردن به کیهان خان هستند.

نگهبان ها بر بالای چند بلندی که محل استقرار را دربردارند بصورت آماده ایستاده اند.

افراد کیهان خان اینجا و آنجا نشسته و ایستاده کیهان خان را نگاه می کنند.

کیهان خان: سرمست سه نره غول تو دست خالی برگشتن و تو آوردیشون پیش من که براشون تصمیم بگیرم؟ چه تصمیمی؟

               هان؟ اینا رفتن برای خورد و خوراک خودشون آذوقه تهیه کنن اونوقت دست خالی برگشتن و حالا با پرروئی

               تمام ایستادن تا من ببخشمشون؟ فکر کردین شکم شماها چطوری سیر بشه باید؟ با حقوق کدوم دولت؟ ما از

               کسی حقوق می گیریم برای کارهامون؟ کسی پول مفت می ده بهمون؟ اگه ما از مردمی که جونمون رو براشون،

               برای آزادیشون کف دست گرفتیم پول نگیریم پس چطوری زنده بمونیم؟ ما داریم براشون جنگ می کنیم. جنگ.

               ما داریم براشون جون می دیم. مگه قیمت نون چقدره که از ما دریغش کردن؟ مگه ما جز چند راس گاو و چند

              گوسفند و مقداری آرد و نمک و برنج چیز دیگه ای خواستیم؟ نکنه از ما انتظار دارن بریم تو صف و با کوپن پنیر

              و صابون و سیگار بخریم؟ اگه فکرشون این نیست پس باید اونا آذوقه جان بر کف های خودشون رو تهیه کنن.

              انتظار زیادیه این ؟ هان؟ سه گردن کلف رفتن و دست خالی برگشتن. چرا؟ کسی نیس بگه چرا؟

سرمست: فدایتان بشم بایات به روستاش آدم آورده انگار. شاید سرباز باشن.

کیهان خان: آورده باشه.

کیهان خان از جایش بلند شده و بطرف سنگی می رود و روی آن می ایستد.                                                  19

کیهان خان: مگه اینا دست خالی رفتن؟ آهای سیروان اونا چند نفر بودن؟ رامبد تو بگو؟

رامبد: دو نفر فدایتان بشم.

کیهان خان: شما چند نفر بودین؟ بابایان تو بگو.

بابایان: سه نفر قربان.       

کیهان خان: تو سیروان، حالا تو بگو قرار ما این نبود هر نفر از افراد من باید با پنج شش نفر برابری کنن؟

سیروان: حق با شماست ...

کیهان خان: بفرما. بفرما. سه نفر آدم کیهان خان رفتن و از دو نفر آدم بایات شکست خوردن برگشتن. بفرما. حالا اونوقت

               دست خالی هم برگشتین نه؟

سیروان: توضیح ...

کیهان خان: خفه. خفه. چه توضیحی هان؟ مرتیکه از اینجا تا آخر قزوین هر کی اسم کیهان خان بگوشش برسه باید بشاشه به

               به خودش. توضیح چی ؟ هان؟

کیهان خان تپانچه اش را درمی آورد.

کیهان خان: کی حاضره به توضیحات اینا گوش بده؟ کی؟ سه نفر از دو نفر شکست خوردن برگشتن. حکمشون چیه؟

همه: مرگ.

کیهان خان: خوبه همه بلدین شعار ما چیه. خب. حالا این تپانچه شش گلوله داره و باید باهاش شلیک شه. شش گلوله برای

               سه نفر. کیهان خان عدالت رو زیر پا بگذاره کیهان نیست دیگه. شش گلوله برای سه نفر. نه این خیلی بی انصافیه.

کیهان خان با تپانچه سه گلوله هوائی شلیک می کند.

کیهان خان: حالا درست شد. سه گلوله برای سه نفر. اما بازی اینجور نیست که هر سه گلوله بلافاصله بطرف اینا شلیک شه.

               من این بازی رو بهم می زنم. این توپی هی گردش می خوره و هی گردش می خوره. حالا کسی نمی دونه

               شلیک بعدی من گلوله داره یا خالیه. این یعنی شانس. ببینیم شانس کی بهتره. هان؟ من شانسی شلیک می کنم.

               حالا هر کی خودش و شانسش. این عادلانه است.

کیهان خان بطرف بابایان، سیروان و رامبد رفته و تپانچه را بطرف سر سیروان می گیرد.

سیروان: رحم کن کیهان خان.

کیهان خان شلیک می کند، گلوله ای شلیک نمی شود.

کیهان خان: ناکس نجات پیدا کرد.

برنامه با دو نفر بعدی هم ادامه پیدا می کند. هیچ گلوله ای شلیک نمی شود.

کیهان خان: ناکسا نجات پیدا کردن. این ناکسا خلاص شدن. نمردن. از دست عزرائیل دررفتن. این اسمش چیه جز شانس؟

               هان؟ اسمش چیه این؟ شانس.

همه: شانس.

کیهان خان برگشته و با شلیک سه گلوله پی در پی هر سه نفر را نقش بر زمین می کند.

کیهان خان: هیچ کاری از کارهای آدمای کیهان خان اما شانسی نیست. شانس هیچ کارکردی اینجا نداره. اینجا هر کاری اصول

               داره. اساس داره. شانس بی شانس. هر کاری اینجا اساسی باید انجام شه. اسب ها رو زین کنین. افراد بایات

               شانس داشتن. اما همین یه دفعه کافیه براشون. باید شانسی انجام شدن کارا رو برای همیشه از بین ببریم.        20

هیاهوی گروه برای سوار شدن و تاختن.

ادامه. خارجی. محل بازار روستا.

جوانها رقص دسته جمعی یاللی راه انداخته اند.

چند جوان می خواهند اوکتای را وارد یاللی بکنند. اوکتای می خواهد برقصد که چشمم می افتد به درنا در بالای تپه که ایستاده و او را تماشا می کند. اوکتای مات و مبهوت تماشای درناست.

توغای با جوانها رقصیده و در شادی آنها شرکت می کند.

در اوج رقص و پایکوبی جوانها صدای تیراندازی و شیهه اسب و نعره موتورسیکلت فضا را پر می کند.

ادامه. خارجی. جاهای مختلف روستا.

دخترها جیغ زنان بطرف خانه هایشان پناه می برند.

قادر سریعا خودش را به نزدیک ترین آخور رسانیده و مخفی می شود.

زنها بچه های خردسال را از مسیرهای ماشین رو دور کرده و درب های منزلشان را می بندند.

نوجوان ها پشت پرچینها کمین کرده و به تماشا می نشینند.

مهاجمان از همه طرف وارد روستا شده اند.

اوکتای خودش را به یک مهاجم رسانیده و با چوب کلفتی او را از اسب بر زمین زده و اسلحه اش را گرفته و سنگر می گیرد و شروع به شلیک کردن گلوله می کند.

توغای با اشاره سوگل خود را به محل نگهداری کاه رسانیده و آنجا منتظر فرصت می نشیند.

اوکتای همچنان در حال شلیک است.

مهاجمان بیشتری وارد روستا شده اند.

مشدی از پشت دیوارها عبور کرده و تفنگی را به دست توغای می رساند.

توغای اسلحه را از مشدی گرفته و پشت سر هم شلیک می کند.

بایات در کنار بازار روی سنگ بزرگی ایستاده و همه جا را زیر نظر دارد.

اوکتای با دو مهاجم درگیری تن به تن پیدا کرده است.

اوکتای با قلدری اسلحه دیگری بدست آورده و شلیک کنان سنگر می گیرد.

توغای که دائما جا عوض می کند به نزدیکی محلی که بایات ایستاده رسیده است.

توغای با تفنگ شلیک می کند.

مهاجمان حلقه محاصره را تنگ تر و تنگ تر می کنند.

اوکتای گلوله تمام کرده و با چند مهاجم گلاویز شده است.

توغای گلوله تمام کرده و از بایات که دارد او را تماشا می کند می خواهد تفنگی را که جلوی پایش بر زمین افتاده بردارد و شلیک کند.

بایات همچنان بی تحرک اطراف را نگاه می کند.

توغای که از بایات ناامید شده بطرف تفنگ بر زمین افتاده حرکت می کند اما قبل از رسیدن به تفنگ بر اثر اصابت           21

گلوله هایی در اطرافش متوقف می شود.

اوکتای خود را از دست مهاجمان رها کرده و جایی برای پنهان شدن پیدا کرده است.

توغای در دست مهاجمان گرفتار شده است.

کیهان خان آرام آرام و با قاطعیت در حال نزدیک شده به محل بازار محلی است.

توغای را دو مهاجم آورده و جلو پای کیهان خان نقش بر زمین می کنند.

توغای بلند شده و روبروی کیهان خان ایستاده و خیره خیره نگاهش می کند.

کیهان خان: نه جوان بدی نیستی. قلدر. روپا. سرحال. معلومه خوب خوردی و خوبم ورزش کردی. باریکلا. رفیقت کو حالا؟

                ننه مرده سیروان گفت دو نفر بودین آخه! کدوم سوراخ موشی تپیده پس اون یکی عقاب؟ عقاب آسمون گرد

                کجاهایی تو؟ بیا بیرون تا رفیقت رو نفله نکردم. یک، دو، ...

کیهان خان گلوله ای کنار پای توغای شلیک می کند.

اوکتای: من اینجام.

اوکتای از محل پنهان شده بیرون آمده و طرف کیهان خان می رود.

کیهان خان: باریکلا. نه تو هم بد جوونی نیستی عقاب شماره دو. خوش هیکل. قبراق. حیف اما تن ورزشکارت باید بره زیر

               خاک. حیف. صد حیف و هزار حیف. آهای اهالی روستا، بایات اینا رو آورده جلو ما واییستن، خوب تماشاشون

               کنین. این دو تا الان آخر خطن و آرزوهای بایات رو باید با خودشون به گور ببرن. هر کی بخواد با ما، با افراد من

               دربیفته سزاش همینه. تا حالا گندم و گوشت ما رو دادین از گشنگی مردین؟ کی شده هر ماه بیشتر از یک بار

               آدمام بیان روستاتون؟ هان؟ شده دو بار بیان؟ نشده که. اما از این لحظه بازی فرق کرد. تموم شد حال دادن های

               من به شما. تموم شد. حالا زمان روزهای سخت رسیده. کمربنداتون رو محکم تر ببندین. از این ماه این روستا هر

               هفته باید آذوقه ما رو تهیه کنه. شیرفهم شد؟ هر هفته آدمای من اینجان. یادتون باشه چی گفتم. هر هفته. حالام

               برای اینکه خیالتون راحت شه کسی نیست بتونه شما رو از دست من رها کنه با بدرک فرستادن این دو مزدور

               حرومزاده داستان بایات و آوردن مامور و کمک چی و فلان تموم می شه می ره پی کارش. حالا یکی یکی بیاین

               جلو دست من رو ببوسن تا همه با چشمای خودشون ببینن سرور این منطقه کیه. بیاین عقابهای بلندپرواز بایات.

               بیاین ببوسین این دست های قهرمان رو.

اوکتای شروع کرده به رفتن طرف کیهان خان.

توغای: اوکتای نه ...

اوکتای همچنان آرام آرام بی توجه به اطراف بطرف کیهان خان در حرکت است.

بایات ناباورانه صحنه را تماشا می کند.

کیهان خان پیروزمندانه دستش را دراز کرده تا اوکتای ببوسد.

اوکتای که به نزدیکی کیهان خان رسیده در یک لحظه دست او را گرفته و می پیچاند و گرفتارش می کند.

توغای از فرصت استفاده کرده تیربار نزدیک ترین مهاجم را گرفته و شروع می کند به شلیک پی در پی گلوله.

مهاجمان غافلگیر شده و سعی دارند خود را از تیررس گلوله ها نجات دهند.

کیهان خان با چالاکی خود را از دست اوکتای رها کرده و بطرف مهاجمان سنگر گرفته می رود.

اوکتای با تفنگی که از زمین برداشته شروع می کند به تیراندازی.                                                                  22

کیهان خان سوار ترک موتورسیکلت در حال حرکت سرمست شده و از صحنه می گریزد.

مهاجمان بطرف خارج از روستا در حرکتند.

اوکتای و توغای هر لحظه فشارشان را بر مهاجمان بیشتر می کنند.

تیربار توغای غوغا به پا کرده است.

مهاجمان که کیهان خان را فراری می بینند خود نیز از پشت سر او در حال دور شدن از روستا هستند.

اوکتای و توغای که مطمئن شده اند مهاجمان دررفته اند، برگشته و بطرف بایات می روند.

اوکتای: من که خجالت کشیدم.

توغای: ما برای کسی که نتونه یه تفنگ دست بگیره و از جون خودش و جون مردم روستاش دفاع کنه نمی جنگیم.

اوکتای: ترس تو باعث نابودی همه ماها شده بود.

توغای: این آخرین درگیری ما برای شما بود. ما رو به خیر و شما رو به سلامت. باید برگردیم پاسگاه ...

بایات: دوست دارین برین؟ باشه. کسی جلوتون رو نگرفته. برین. قضاوت شما اما تو یاد همه مردم این ده خواهد موند.

         قضاوتی که بد بود و ناپخته.

اوکتای: کجاست اون افسر شجاعی که یک تنه مردونه و تک و تنها مقابل یه لشگر مهاجم کومله و دموکرات ایستاد و عقب

          ننشست.

بایات: اون افسر هنوزم شجاع و نترسه.

توغای: پس کوشش؟

بایات: قبل از رفتنتون دوست دارم قصه ای رو براتون تعریف کنم. قصه همون افسر شجاع و نترس رو. درجه سروانی ام رو

         که گرفتم گفتن فرمانده پاسگاهی تو مرز عراق شدی. رفتم اونجا. کیهان خان منطقه رو به آتیش کشیده بود. هر روز

         درگیری، هر روز آدمکشی. سر سربازای یه پاسگاه رو کامل بریده بودن. رفتم پاسگاه و امور رو دست گرفتم. تعدادی

         از کردهای مسلمون مسلح باهام ارتباط برقرار کردن و شدن رفیقای کارم. برام پیام آوردن. چند کمینم لو رفت و نشد

         کاری کنم اما وقتی کاک سعید برام خبر آورد ...

گذشته. داخلی. اتاق فرماندهی پاسگاه مرزی عراق.

بایات پشت میزش نشسته و دارد به حرفهای کاک سعید کرد مسلمان گوش می دهد.

بایات از صندلی بلند شده و به همراه کاک سعید از اتاق خارج می شود.

ادامه. خارجی. محوطه بیرون پاسگاه مرزی عراق.

بایات سوار بر جیپ دور می شود.

ادامه. جاهای مختلف. کوهستان.

بایات با موتورسیکلت چند موتورسیکلت را تعقیب می کند.

بایات با شلیک گلوله های تپانچه موتور سوارهای پیش رو را یکی یکی بر زمین می اندازد.

بایات آخرین موتور سوار پیش رو را تعقیب کرده و می خواهد چرخش را با گلوله پنجر کند.                                23

کیهان خان که صورتش را بسته است سعی دارد به هر نحوی هست از دست بایات دربرود.

بایات سر یک پیچ خاکی جلو کیهان خان می پیچد و موتورش را سرنگون می کند.

کیهان خان که زمین افتاده پا شده و درمی رود.

بایات موتورش را نگاه داشته و پیاده شده و به دنبال کیهان خان که دارد در سر بالائی کوه دور می شود می افتد.

بایات به کیهان خان رسیده و او را با پا زده و نقش بر زمین می کند.

کیهان خان روی زمین افتاده و پایش را گرفته و نمی تواند بلند شود.

بایات از پشت کیهان خان را گرفته و بلندش کرده و گلویش را با دست فشار می دهد.

کیهان خان: عجب قدرتی دارن دستات. خفه شدم ولم کن نامرد.

بایات: نامرد اونیه که تو جاده ها کمین می کنه تا ماشینای مردم رو به آتش بکشه. نامرد تو پاسگاه ها مرزی سربازای جوون

         مردم رو سلاخی می کنه. نامرد اون تک تیرانداز شماهاست که پشت سنگ پنهان شده و از اونجا نگهبان ها رو با تیر

         می زنه.

کیهان خان: با این جرما برسم دادگاه سرم بالای داره.

بایات: دعا کن با همین دستای خودم که حکم طناب دار رو برای تو دارن خفه ت نکردم.

ادامه. داخلی. ساختمان دادگستری.

کیهان خان: فکر کردی اعدام بشم راهم رو کس دیگه ای ادامه نمی ده؟

بایات: تو فعلا فکر خودت باش.

کیهان خان: هیچ زندانی نمی تونه من رو تو خودش نگه داره.

بایات: حق با توست. تو پشت دیوار زندان نمی مونی. تو قراره اعدام بشی.

کیهان خان: بعیده اتفاق بیفته.

بایات لبخندزنان دور می شود.

کیهان خان در یک لحظه از غفلت مامور نگهبان خود استفاده کرده و طول سالن را دویده و از پنجره انتهائی سالن خود را بیرون می اندازد.

ادامه. خارجی. خیابان جلو دادگستری.

کیهان خان که خود را از پنجره طبقه اول بیرون انداخته بر روی کاپوت خودروی پارک شده در پیاده رو می افتد.

دو نفر که کنار خودرو ایستاده اند به کیهان خان کمک می کنند سوار خودرو شود.

ادامه. همانجا.

مامور نگهبان با کلت کمری به طرف خودرو در حال حرکت تیراندازی می کند.

ادامه. همانجا.

خودرو با سرعت در حال دور شدن از ساختمان دادگستری است.                                                               24

صدای بایات روی تصاویر دور شدن خودرو حامل کیهان خان شنیده می شود.

صدای بایات: کیهان خان فرار کرد. چند روزی رفتم پاسگاه و بعد یک روز مرخصی گرفتم تا به روستا و خ.پونواده ام سری

                  بزنم.

                    

ادامه. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات در روستا.

بچه ها بازی می کنند.

زن بایات دارد برنج تمیز می کند.

پسر بایات با درنا همسرش زیر درخت نشسته اند و شوخی کنان میوه می خورند.

دختر بایات با بره ها بازی می کند.

ادامه. خارجی. جاهای مختلف محوطه بیرونی منزل بایات.

مهاجمان مسلح اینجا و آنجا با فاصله های مساوی ایستاده اند.

کیهان خان دارد خانه بایات را تماشا می کند.

ادامه. همانجا.

کیهان خان با تفنگ دورزن دوربین دار چندین بار شلیک می کند.

ادامه. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات در روستا.

با هر شلیک یک نفر از خانواده بایات بر زمین می افتد.

ادامه. همانجا.

کیهان خان قدم زنان طول و عرض حیاط را طی کرده و با سیخی در دست به طرف یکی از بچه ها که زنده مانده می رود.

ادامه. همانجا.

بچه وحشت زده کیهان خان را نگاه می کند.

ادامه. همانجا.

جسد بی جان بچه که سیخی در بدنش فرورفته از دیوار آویزان شده است.

کنار جسد بر دیوار با خون نوشته شده " گلوله حیف بود بایات": کیهان خان.

ادامه. همانجا.

درنای زخمی ناباورنه همسر و دیگر افراد مرده خانواده را تماشا می کند.

کیهان خان که دارد خارج می شود متوجه درنا شده و به طرف او حرکت می کند.                                             25

درنا خود را مخفی می کند.                                                                                                          

ادامه. همانجا.

درنا بر زمین افتاده است و نفس نفس می زند.

کیهان خان در حالیکه کمربند خود را می بندد از درنا دور می شود.

ادامه. خارجی. محوطه بیرونی منزل بایات.

مهاجمان دور می شوند.

ادامه. خارجی. جاده.

بایات از مینی بوس پیاده می شود.

بایات بعد از حرکت و دورشدن مینی بوس به طرف روستا راه می افتد.

ادامه. خارجی. محوطه بیرونی منزل بایات.

مردم جمع شده اند.

بایات در حالیکه دارد به طرف منزلش می رود متوجه حضور نامانوس مردم شده است.

مردم راه را بازمی کنند تا بایات عبور کند.

ادامه. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات در روستا.

بایات از درب ورودی وارد می شود.

با کنار کشیدن مردم و باز شدن راه بایات، او شاهد است که جنازه هائی روی زمین دراز کشیده اند.

بایات ناباورانه به طرف جنازه ها می رود.

درنا اشک ریزان و منگ بایات را نگاه می کند.

بایات همچنان که ناباورانه این طرف و آن طرف را نگاه می کند متوجه نوشته روی دیوار می شود.

بایات بطرف طویله حرکت می کند.

بایات سوار اسب شده است.

ادامه. جاهای مختلف کوهستان.

بایات با اسب می تازد.

چند مهاجم از پشت سنگی بیرون آمده و با زدن و زخمی کردن اسب، بایات را زمین گیر کرده و گرفتار می کنند.

کیهان خان بطرف بایات که گرفتار مهاجمان شده است می رود.

کیهان خان: نترس، نمی کشمت. عصبانی هستی نه؟ خوبه. یه روزی منم از کشته شدن افرادم و گرفتار شدن خودم عصبانی

               بودم. خیلی هم عصبانی بودم. می بینی دنیا گرده. باز هم به هم رسیدیم. این بار اما جاهامون عوض شده. چه  26

               تقلایی. باریکلا. خب بایات حالا وقتشه تسویه حساب کنیم. تو یکی جلو بودی، باید مساوی بشیم. وقتشه. ببینم

               طناب دار هنوز باهاته. آره که باهاته. چه دستهای قدرتمندی داری تو. حالا این دستها برای همیشه مال من

               می شن. این دستها باید مال من بشن بایات.

کیهان خان با قمه ای بر دست بایات می زند.

اکنون. خارجی. محوطه بازار هفتگی روستا.

شنل بایات با حرکتی از روی شانه هایش بر زمین می افتد. هر دو دست بایات قطع شده است.

اوکتای و توغای ناباورانه دارند بایات را نگاه می کنند.

درنا شنل را از روی زمین برداشته و بر روی شانه بایات می اندازد.

بایات و درنا زیر نگاه شرمنده اوکتای و توغای به طرف خانه شان راه افتاده اند.

شب. داخلی. پذیرائی منزل بایات.

بایات و یک افسر کنار هم نشسته اند.

افسر: جناب سروان با بودن شما در روستا ما مطمئنیم هر اتفاقی بیفته کنترلش خواهید کرد. منتهی اگه نیازی بود به ما خبر داده

        بشه باور کنین همه همکارای من خوشحال خواهند شد در خدمت جانباز و خانواده شهیدی مثل شما باشن. یه افتخار

        هست برای ما که شما جزئی از خانواده ما هستین.

بایات: بزرگواری شما برای من ثابت شده است. اگه لازم باشه حتما خبرتون خواهم کرد. فعلا نیازی به حضور شما نیست.

افسر: با این که تو کل منطقه کومله و دموکراتا تاخت و تاز دارن اما به خاطر گل روی شما می تونم تعداد نگهبانها رو از دو

        به چهار افزایش بدم.

بایات: وظیفه شما حراست از مملکت هست. اینجا هم اگه نیازی باشه حتما بهتون اطلاع می دم. در هر حال ممنون از

         توجهتون. یادتون باشه این مردم بیش از نه هزار سال تونستن خودشون اموراتشون رو اداره کنن. اینجا خاک ماست و

         تک تک ما برای زنده نگه داشتنش جونمون رو براش خواهیم داد. شما مدت کمی هست از مرکز اومدین اینجا، باید

         بمونید تا این مردم و خلق و خویشان را بیشتر بشناسین. این مردم بالاخره دست همت به کمر زده و خودشون

         مهاجما رو بدرک خواهند فرستاد، مثل اجدادشون. این دو سرباز هم نعمتی هستند. حتم دارم مردم رو آموزش خواهند

         داد.

افسر: باهاشون حرف می زنم. شما مطمئن باشید اتفاق های خوبی رو شاهد خواهیم بود.

بایات: امیدوارم.

روز. خارجی. محوطه جلو منزل بایات.

بایات افسر را بدرقه می کند.

اوکتای آرام آرام به بایات که دارد رفتن جیپ افسر را نگاه می کند نزدیک شده و کنار او می ایستد.

اوکتای: جناب سروان ما، من و توغای تصمیم گرفتیم ...

بایات: ساکت شدی چرا؟                                                                                                              27

اوکتای: اومدم پولتون را پس بدم.

بایات: پس تصمیمتون رو گرفتین.

اوکتای: ما می مونیم. کارمون رو هم می کنیم، بهتر و دقیق تر از پیش. این بار بدون دستمزد.

حسین به آنها نزدیک شده و در گوش بایات زمزمه می کند.

بایات: ممنونم ازت حسین جان. تو برو.

حسین دور می شود.

بایات: انگار زوتر از چیزی که انتظار داشتم وقتش رسید. کیهان و دار و دسته اش هنوز این اطرافن. چند روستا اونطرفتر یه

         قاچاقچی هست دائما براش از عراق فشنگ و تفنگ می آره. مهمون اونه. یادتون باشه زنده اش رو می خوام.

شب. خارجی. جاهای مختلف محوطه بیرونی منزل قاچاقچی.

نگهبانان اینجا و آنجا، بر روی دیوارها، پشت بام و جلو منزل ایستاده اند.

در محوطه حیاط بساط کباب و مشروب پهن شده است.

کیهان خان و قاچاقچی به پشتی تکیه داده و تریاک می کشند.

اوکتای و توغای با لباس مبدل خود را مخفیانه به محوطه رسانیده اند اما قبل از رسیدن به محل اتراق کیهان خان مجبور به درگیری می شوند.

شلیک گلوله و نارنجک از هر طرف.

از هر طرف فریاد ارتش بهمون حمله کرده شنیده می شود.

انبار مهمات منفجر می شود. جهنم برپا شده است.

اوکتای بر اثر انفجار انبار ترکش خورده و زخمی می شود.

توغای با زحمت اوکتای را از مهلکه بیرون می برد.

روز. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات در روستا.

توغای اوکتای را به درون حیاط می آورد.

درنا که متوجه زخمی شدن اوکتای شده است پا برهنه و دوان دوان بطرف آنها می آید اما با دیدن بایات که دارد نزدیک می شود می ایستد.

اوکتای خسته اما با اشتیاق درنا را نگاه می کند.

توغای: بایات خان متاسفانه انفجار نابهنگام انبار مهمات کار دستمون داد. کیهان خان دررفت.

اوکتای: دفعه بعد رفیق. دفعه بعد انشالاه.

توغای اوکتای را به کمک مشدی به طرف محل اقامت می برد.

شب. همانجا.

صدای نی اوکتای بلند شده است.

درنا از دور محل اقامت را با چشمات خیس نگاه می کند.                                                                        28

توغای روی زخم های اوکتای مرحم می گذارد.                                                                                   

روز. خارجی. جلو منزل کاک محمود.

کاک محمود دارد به همراه قادر سله آبکش چوبی برنج درست می کند.

سوگل آبکش های آماده را روی سقف جیپ می چیند.

کاک محمود: قادر جان، امید و زندگی من توئی. اگه کیهان خان و افرادش باز بیان روستا که حتما می آن تو رو هم با

                 خودشون می برن. تو زندگی منی. تو جان منی. برو خونه ی عموت. درست رو بخون کسی شو. تو چیزی بگو

                 سوگل جان.

سوگل: ببین قادر تو الان ناراحتی چون فکر می کنی کژال با رفتن تو با افشین کچل ازدواج می کنه. نمی کنه. کژال عاشق

         توئه. صبر می کنه برگردی. باور کن. دخترا اینجوری ان.

کاک محمود: کیهان خان ببرتت مرگت حتمیه. اونوقت دوست داری کژال با افشین کچل ازدواج کنه؟

قادر: بابا جان حرفی برای گفتن نذاشتین که. باشه من می رم، چند روز دیگه راه بیفتم خوبه؟ ای بابا ...

روز. خارجی. جاده خاکی کنار باغ.

توغای و اوکتای دارن میوه می خورند.

سوگل طول جاده خاکی را طی کرده و بطرف دیوار باغ می رود.

اوکتای: رفیق، مسافرکشت اومد.

توغای: کو؟ وای خدا.

توغای بطرف سوگل می رود.

توغای: سوگل کجا؟

سوگل: باید گزارش بدم؟

توغای: نه خب. گفتم از روستا زیاد دور نشی خطر داره.

سوگل: من بلدم از خودم مواظبت کنم.

توغای: خیلی خب حالا. گفتم شاید کمکی از دستم بربیاد خب.

سوگل: دارم می رم کنار درخت دعا برا قادر دعا کنم. چند نیاز دیگه هم دارم باید باهاش درمیون بذارم.

توغای: با درخت؟

سوگل: درخت دعا. نظر کرده ست.

توغای: تو لیسانسی؟

سوگل: لیسانس تئاتر.

توغای: بابا روشنفکر ...

سوگل: اعتقاد ربطی به تحصیلات نداره. من بهش معتقدم.

توغای: آها. باشه برو. انشالاه نیازات رو برآورده کنه.

سوگل دور شده و می رود.                                                                                                           29

اوکتای: رفت؟

توغای: درخت دعا؟ حاجت و نیاز. رفت حاجت بگیره!

اوکتای: اون غیر از تو حاجت دیگه ای هم داره مگه؟

توغای: گمشو. مسخره خودتی.

توغای انگار فکری به سرش زده باشد از پشت سر سوگل راه افتاده و می رود.

ادامه. خارجی. کنار درخت دعا.

سوگل دارد دعا می خواند.

سوگل: خدایا به برکت این درخت کمکم کن. یا یه کاری پیدا شه متناسب با رشته تحصیلیم یا اگه قراره کار پیدا نشه یه شوهر

          خوب نصیبم کن. خدایا خودت کمکم کن. دیگه خسته ام.

توغای که دارد سوگل را تماشا می کند با صدای بلند شروع می کند به خندیدن.

سوگل متوجه توغای می شود.

سوگل: به چی می خندی؟

توغای: به تو خب.

سوگل: چرا اونوقت؟

توغای: تو داری از درخت دعا می خوای برات شوهر پیدا کنه؟

سوگل: نخیرم.

توغای: پس چی؟ دخترا همه دوست دارن درخت دعا براشون شوهر پیدا کنه.

سوگل: من از اوناش نیستم.

توغای: هستی.

سوگل: گفتم نیستم.

توغای: منم گفتم هستی.

سوگل با عصبانیت دور می شود.

توغای پشت سر سوگل راه می افتد تا خودش را به او برساند.

توغای: ببین. تو مگه نمی خوای ازدواج کنی؟ یه روزی حالا.

سوگل: یه روزی بعله.

توغای: مبارکه.

سوگل: لوث. مبارکه! چی مبارکه. اه اه اه.

توغای: سوگل من پسر بدی نیستم ها.

سوگل: خب.

توغای: بابا خواستگاریه دیگه ...

سوگل: خواستگار باید بیاد پیش مادر بزرگم.

توغای: اونم چشم. تو بله رو بگو.                                                                                                    30

سوگل: اونوقت چرا باید بله بگم؟

توغای: من، خب، چیزه، یعنی خب من دوستت دارم دیگه.

سوگل سرخ شده و راهش را می گیرد و می رود.

توغای ترانه خوان از پشت سر سوگل راهی شده است.

سوگل اول کار سعی دارد توغای را دست به سر کند اما نهایتا لبخندزنان کنار توغای براه رفتن با او می پردازد.

سوگل: من درسم تموم نشده.

توغای: چی؟

سوگل: یه استاد داشتیم ده سالی اونور بوده. خدا می دونه غیر فراماسون عضو چند جای دیگه هم بود یا نه. دائما تو کلاس

         متلک بارم می کرد. توهین. افترا. دروغ. فقط به من نه ها. به کل اقوام. نژادپرست کثیفی بود. جا به جا از تمدن دروغین

         دوهزار و پانصدساله شاهنشاهی می گفت. از اینکه همه تمدن ها مدیون اونان و اونا همه چیز رو به دیگرون یاددادن.

         یه روز کاسه صبرم که لبریز شد گفتم استاد ببخشین این چه گذشته پر باری هست در بدویت تاریخی اولیه که ملت

         مورد ادعای شما نه آتش داشت، نه اجاق. تا برا شکمشون غذا بپزن. غذاهاتونم که قرمه و قیمه و دلمه و آش و شوربا

         هست، همه مال ملت تورکه. قاب و قاشق و قابلمه و پیاله هم که نداشتن چون همه تورکی ان اینا و معادل فارسی

         ندارن. یعنی اجداد جنابعالی با دست غذا می خوردن تا اون روزی که تورکها اینا رو بهشون دادن. حالا، چادر هم

         نداشتن توش بمونن، خانه هم. اینام ترکی ان. تشک هم نداشتن شبا روش بخوابن، چراغ هم همچنین، آخه همه اینا

         تورکی ان. حتی تو اون زندگی بدویشون نتونستن اسب پرورش بدن. نژاد اسبی به اسم نژاد فارس وجود داره؟ نداره.

         اونائی که تو این منطقه ها هست یا از نژاد ترکمن هستن یا عرب. هر دو نژاد هم همونائی هستن که شما هی ازشون

         بد گفتین تو این ترم لعنتی. نتونست جوابم رو بده. اما از دانشگاه اخراج شم. گفتم اول کار بهت گفته باشم.

سوگل با سرعت از توغای که ایستاده و رفتنش را نگاه می کند دور می شود.

روز. خارجی. ورودی روستا.

اوکتای و توغای مسلحانه در حال نگهبانی هستند.

اوکتای: بایات گفت تهدید کردن باز می آن؟

توغای: آره. گفت هوشیار باشیم یهویی نریزن تو روستا.

اوکتای: فکر نکنم بیان.

توغای: منم. می گم یه کاری برای من بکن.

اوکتای: چی؟

توغای: برو پیش مادربزرگ سوگل.

اوکتای: خب.

توغای: خب به جمالت. ازش خواستگاری کن.

اوکتای: از مادر بزرگه دیگه نه؟

توغای: خودتی.

اوکتای: آها. حالا من چرا؟                                                                                                           31

توغای: من جز تو کی رو دارم آخه.

اوکتای: نمی رم من.

توغای: چرا؟

اوکتای: دختر مردم رو بدبخت نکن.

توغای: به تو چه. خودش می خواد زنم بشه.

اوکتای: خودش حالیش نیست.

توغای: خوبه فامیلش نیستی. خوبه رفیق منی. خوبه طرف منی حالا. دیگه چی؟ حسودیت شده من زن می گیرم. حسود.

          حسود.

اوکتای: عجب فیلمی هستی تو. چه حسادتی آخه.

توغای: اگه وجود منحوس ملعونت رو حسادت نگرفته برو با مادربزرگش حرف بزن.

اوکتای: من خواستگار برو نیستم.

توغای: اون وقت منم می زنم خودم رو ناکار می کنم. خودکشی. از دست توی نارفیق حسود.

اوکتای: عجب گرفتاری شدیم ما.

ادامه. داخلی. منزل مادر بزرگ سوگل.

مادربزرگ: خب از دوستت بگو.

اوکتای: ننه جون باور کنید بهش گفتم دختر مردم گناه داره بدبختش نکن.

مادربزرگ: بدبختش نکنه؟

اوکتای: نه. آدم بشه که پسر بدی نیست. اگه دخترتون نتونه آدمش کنه اونوقت بدبختیش حتمیه.

مادربزرگ: مگه دختر من کارخونه آدم سازی راه انداخته. برو به رفیقت بگو هر وقت آدم شد بیاد خواستگاری.

ادامه. خارجی. بالای منبع آب روستا.

توغای روی میله های منبع آب نشسته است.

ادامه. خارجی. جلو منزل مادربزرگ سوگل.

سوگل توغای را به مادربزرگش نشان می دهد.

مادربزرگ با دستپاچگی توغای را صدا می زند.

توغای دست تکان می دهد.

توغای می خواهد خود را پایین پرت کند.

مادربزرگ دست پاچه شده و توغای را صدا می زند.

ادامه. همانجا.

توغای دست مادربزرگ را می بوسد.                                                                                                32

سوگل خنده کنان چرخ می زند.

روز. خارجی. جلو منزل کاک محمود.

کاک محمود: بمون فردا صبح وقتی سوگل می ره شهر با جیپ اون برو.

قادر ساکش را روی دوش انداخته و با کاک قادر روبوسی می کند.

قادر: کیهان خان بخاطر اتفاقات این روزا پیغام داده امشب بهش ملحق نشم مرگم حتمیه.

کاک محمود: نگفته بودم. خدا لعنتش کنه.

قادر: باید برم.

کاک محمود: مواظب خودت باش. تا دیر نشده خودت رو برسون جاده. مینی بوس آخر دیر بیاد برگرد بیا خونه فردا برو.

قادر از کاک محمود جدا شده و براه می افتد و دور می شود.

ادامه. خارجی. جاده خاکی.

قادر در طول جاده خاکی پای پیاده بطرف افق در حرکت است.

دو موتورسیکلت با چهار سوار مسلح از پشت پیچی ظاهر می شوند.

قادر متوجه موتورسوارها شده و برمی گردد تا بطرف روستا فرار کند.

موتورسیکلت ها از دو طرف قادر رد شده و بطرف روستا حرکت می کنند.

قادر ایستاده و رفتن موتورسیکلت ها را تماشا می کند. آرام آرام لبخندی بر روی لبانش نقش بسته است.

موتورسیکلت ها بعد از طی کردن مسافتی دورزده و بطرف قادر برمی گردند.

قادر وحشتزده آنها را نگاه می کند. قادر عقب عقب رفته و بر زمین می افتد.

موتورسیکلت ها از دو طرف کنار قادر رسیده و می ایستند.

ادامه. خارجی. جاهای مختلف روستا.

کاک محمود با نگرانی مردمی را که با جنازه بر روی دستانشان بطرف خانه او می آیند نگاه می کند.

اوکتای و توغای جنازه را جلو منزل کاک محمود بر زمین می گذارند.

کاک محمود ناباورانه بطرف جنازه رفته و پتوی دورش را باز می کند. گریه های سوزناک کاک محمود همه را به گریه انداخته است.

کژال از خانه خودشان بیرون آمده و ناباورانه بطرف جنازه حرکت می کند.

شهرام: اگه اون روزی که برای بردن آذوقه اومده بودن جلوشون ایستادگی نمی کردن این بلاها سر مردم روستا نمی اومد.

حسین: مگه قبل از اون کم کشتن؟

شهرام: اونا با کسائی که باهاشون همکاری کردن بد نیستن.

بایات وارد جمع می شود.

حسین: یعنی ما هم باهاشون همکاری بکنیم؟

شهرام: تا وقتی آذوقه می دادیم کمتر مزاحممون بودن. مگه نه؟                                                                   33

بایات: چرا تفنگ دستمون نگیریم و قاطی اونا نشیم پس؟ اونوقت باهاشون شریک هم هستیم شهرام، مگه نه؟

شهرام: ما مشتی کشاورز و دامداریم. انتظار نداری که باهاشون بجنگیم؟

بایات: پدران ما هم کشاورز و دامدار بودن، اما برای حفظ ناموس خودشون، برای حفظ خاک اجدادیشون همیشه اسلحه دست

         گرفتن و جنگیدن. تاریخ این خاک رو خوندی؟

شهرام: اونا زیادن، مسلحن. ما چی؟

بایات: ما هم باید از شکممون بزنیم و مسلح شیم.

شهرام: پادگان های کل منطقه رو اونا تو انقلاب خالی کردن. الان هم صدام از عراق براشون اسلحه می فرسته. ما با زدن از

         شکممون حریف اونا نمی شیم.

بایات: دولت طرف مردمه. ما مردمیم. مردم ما هم تک به تک جلو مهاجما ایستادن. همه روستاهای اطراف، شهرهای اطراف.

         نه تنها جلو مهاجمان کومله و دموکرات ایستادن که ده ها نفر رفتن تو جبهه های جنوب از مملکتشون دفاع کنن.   

         شهرام این خاک مال ماست، خودمون هم باید اوراغ و بیلمون رو بفروشیم تا اسلحه بخریم.

شهرام: ما از مرگ و مردن خسته شدیم. بفرما. این یکیش.

کاک محمود: شهرام. تو در مورد شهید من حرف می زنی؟ تو؟ کی گفته ما از مرگ خسته شدیم؟ اینجا اگه کسی از مردن و

                 مرگ خسته شده باشه بایات هست و من. بایات کل خانواده اش رو شهید داده. دستاش رو داده. منم پسرم رو

                 دادم. تو چی دادی که اینقدر زود خسته شدی هان؟ من دوست داشتم پسرم بره شهر درس بخونه. قسمت نبود.

                 اگه فرستاده بودم به آدمای کیهان ملحق بشه شاید زنده مونده بود اما شرفش چی؟ خاکش چی؟ مردمش چی؟

سوگل بطرف کاک محمود رفته و دستمالی به او می دهد تا اشکهایش را پاک کند.

بایات: زنده باشی کاک محمود. بودن شماها در کنار من افتخاریه برای من.

کاک محمود: در برابر مصیبت های تو مصیبت من کوچکه. ببریمش طرف مزار. باید خاکش کنیم. شهدای روستا دارن زیادتر

                 می شن. به بچه هات بگو اون دنیا تنهاش نذارن. سوگل تو هم برو کژال رو آروم کن. ببین چه جوری داره

                 اشک می ریزه. خدایا شکرت.

سوگل بطرف کژال رفته و او را در آغوش می گیرد.

شب. خارجی. کوهستان.

افراد کیهان خان در حال گشت زدن هستند که متوجه درازکشیدن دو نفر در وسط جاده می شوند.

جبار: بایز اینا کی ان؟

بایز: مرده ان انگار؟ نفس نمی کشن.

جبار: اون کاغذ رو بردار ببین چیه؟

بایز: جبار نامه ای چیزی باید باشه. بگیر بخون.

جبار: آره نامه است.

بایز: بخونش.

جبار: چراغ قوه ت کو؟ روشنش کن. نوشته کیهان خان تو یکی بکشی ما چهار تا می کشیم.

اوکتای و توغای از زمین بلند شده و قبل از اینکه مهاجمان عکس العملی نشان دهند، شروع می کنند به تیراندازی.          34

همه مهاجمان به غیر از یک نفر که زخمی شده است، گلوله خورده و بر زمین می افتند.

اوکتای و توغای بطرف نفر زخمی شده رفته و کاغذ را به دست او می دهند.

روز. خارجی. مقر کیهان خان.

کیهان خان کاغذ را در دست گرفته و دارد می خواند.

کیهان خان: کیهان خان اگه تو یک نفر بکشی ما چهار نفر خواهیم کشت.

               خب، این یک دعوت به مبارزه نیست؟ ما برای کم کردن روی مزدورای بایات باید هر کی طرفدار اوناست رو

               بگیریم و به قتل برسونیم. به هیشکی رحم نکنین. به هیشکی. این دو مزدور رو هم اگه تونستین زنده بیارین برام.

روز. خارجی. محوطه حیاط منزل بایات.

مشدی در حال زدن میخ به کف پوتین های بایات هست.

پدر درنا وارد حیاط شده و با بایات خوش و بش کرده و کنار او زیر درخت می نشیند.

شب. داخلی. پذیرائی منزل بایات.

بایات با پدر درنا گفتگو می کند.

بایات: درنا مثل دختر منه، یعنی وقتی همه کس و کارم رو ازم گرفتن فقط درنا موند برام. عروسم بود شد دخترم. آدمها تنها

         باشن پوسیدنشون حتمیه. مرگ دلشون حتمیه. درنا چند سالیه تنهاست. دیگه بسشه. حالا یکی پیدا شده ازش خوشش

         بیاد. گفتم بیاین تا باهاتون در مورد آینده این دختر تنها صحبت کنم.

پدر درنا: من به شخصه خودم حرفی ندارم. ترسم از حرف مردمه. دوست و آشنا. فامیل.

بایات: حرف مردم باد هواست. این بی پیر، کمک که هیچ دست آدما رو بسته کل تاریخ. درنا رو بخاطر حرف دوست و آشنا،

         بخاطر حرف فامیل و غریبه قربانی نکنیم. حرف من اینه.

روز. خارجی. باغ میوه.

توغای زیر سایه درختان میوه دراز کشیده و میوه می خورد.

اوکتای به توغای نزدیک شده و کنار او می نشیند.

اوکتای: داش توغای.

توغای: جان داش توغای.

اوکتای: تو ازدواجت حتمیه؟ با این سوگل.

توغای: خب راستش دیگه از تنهائی و مجردی خسته شدم. تو نشدی مگه؟ خب دیگه. یه زنی باشه، چند تا بچه قد و نیم قد،

          برو و بیا. خلاصه یه زندگی مثل باقی مردم. نظر تو چیه؟

اوکتای: خب، حالا که تو به فکرشی منم بد نیست بهش فکر کنم.

توغای: باریکلا. حالا کسی رو هم در نظر داری؟

اوکتای: بگی نگی.                                                                                                                     35

توغای: باریکلا. کی هست حالا؟ درنا؟ باریکلا داش اوکتای. عالی عالی. بذار ببوسمت آ دوماد گل.

اوکتای: فعلا که خبری نیست.

توغای: همین که تو فکرش رو کردی خودش کلیه.

اوکتای: تا خدا چی بخواد.

توغای: اون که حله. گفتن خدا پول دو چیز رو تقبل کرده. خونه و زن. یه زمینی هم کرایه می کنیم می زنیم تو خط کشاورزی

          و دامداری و اینا.

اوکتای: که خوب واردیم تو اینا.

توغای: نخند. یاد گرفتنش از یاد گرفتن تیراندازی سخت تر نیست که، هست؟

اوکتای: لازم شه که شده یاد گرفتنش چیزی نیست.

توغای: باریکلا. تو فکر کن. یه خونه برا خودت، یه زمین برا کشاورزی، ده پونزده تا بچه که از سر و کول تو بالا می رن و

          ازت می خوان واسشون قصه بگی. بچه های منم تصور کن بیان پیشت بگن عمو جون واسه ما هم قصه بگو...

اوکتای: صبر کن بینم. من چرا قصه بگم اونوقت؟

توغای: حافظه تو خوبه. من که قصه و اینا یادم ...

اوکتای: یادت نمی مونه پس.

توغای: نه واللاه. تو که خودت شاهدی چند بار نتونستم خاطره هامون رو هم درست درمون تعریف کنم.

اوکتای: با این حساب مقصر نیستی اون دختره الان منتظرته و تو اینجایی.

توغای: آره بخدا. دیروز پیش تو بود گفت بیا کنار برکه دیدنم. کنار برکه، دیدنم. وای خدا دیر شد. من رفتم بابا.

توغای با سرعت بطرف موتورسیکلت باغبان رفته و سوارش شده و حرکت می کند.

ادامه. خارجی. کنار برکه.

سوگل کنار برکه نشسته و منتظر توغای است.

مهاجمان از گوشه و کنار سوگل را زیر نظر گرفته اند.

سوگل متوجه شده و آرام آرام بطوریکه آنها متوجه لو رفتنشان نشوند بطرف جیپش رفته و در یک لحظه سوار شده و استارت می زند و با سرعت از محل فرار می کند.

مهاجمان با اسب و موتورسیکلت از پشت سر جیپ حرکت می کنند.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

توغای با موتورسیکلت می تازد.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

سوگل با جیپ در حرکت است.

مهاجمان با سرعت در حال تعقیب سوگل هستند.

در یک پیچ، در حالیکه سوگل قصد دارد جیپ را کنترل کند، جیپ از روی سنگی عبور کرده و به لاستیک ضربه وارد      36

شده است.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

توغای با موتورسیکلت می تازد.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

سوگل با جیپ معیوب در حرکت است.

مهاجمان با سرعت در حال تعقیب سوگل هستند.

یک تایر جیپ که ضربه دیده جدا شده و در امتداد جاده چرخ زنان دور می شود.

سوگل ناامیدانه چرخ جیپ را نگاه می کند.

جیپ دوری زده و از حرکت می ماند.

سوگل از جیپ پایین پریده و در طول جاده شروع می کند به دویدن.

تلاش سوگل برای فرار بی نتیجه است.

مهاجمان کاملا به سوگل نزدیک شده اند.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

توغای با موتورسیکلت می تازد.

توغای کنار پسر بچه چوپانی موتورسیکلت را نگاه داشته و از او پرس و جو کرده و دوباره حرکت می کند.

ادامه. خارجی. مقر کیهان خان.

چند مهاجم سوگل را آورده و جلو پای کیهان خان بر زمین می زنند.

کیهان خان: ای جان. زخمیت که نکردن؟ آخه شما دیگه کی هستین؟ آدم خانم به این قشنگی رو اذیت می کنه؟ ای جان.

سرمست: کیهان خان ...

کیهان خان: جانم سرمست، بگو.

سرمست: من که دانشگاه می رفتم این دختره هم گاهی تو اتوبوس باهام همسفر می شد. حساس شده بودم ببینم چی

             می خونه، چند مدتی رفتم دنبالش. لامصب دانشجوی هنر بود. نمایش و تئاتر و اینا.

کیهان خان: خب.

سرمست: خب به جمالت کیهان خان. اینا بدنهای فوق العاده ای دارن. انگار استخوان نداشته باشن. حاضرم شرط ببندم رو یه

            تکه چوب که اینور و اونورش آتش روشنه می تونه هزار بار با حرکات زیبائی بره و بیاد نیفته تو آتش، کی حاضره

            شرط ببنده رو افتادنش؟

مهاجمان که به شوق آمده اند با فریادهایی استقبال خودشان از شرطبندی را اعلام می کنند.

کیهان خان: آقا منم شرط. منم طرف سرمستم.

مهاجمان یک تکه چوب را آورده و دو سر آن را روی سنگ می گذارند. چوب یک متر از زمین بالاتر است.                  37

مهاجمان شروع می کنند به درست کردن آتش در دو طرف چوب.

چند مهاجم توغای را دست بسته آورده و کنار پای کیهان خان نقش بر زمین می کنند.

کیهان خان: به به. بزممون کامل تر شد. ببندینش. عقاب آسمون جا نداشت اومدی رو زمین؟

دستهای توغای را علیرغم تقلای او با طناب از دو درخت می بندند.

کیهان خان: سرمست برو بالای اون سنگ. هر موقع دختره افتاد تو آتش با گلوله جون این سگ را بگیر.

توغای: حرومزاده.

کیهان خان: آهان اینا عاشق و معشوقن انگار. قصه جالب تر شد. چه تماشائی داره این آتش و چوب و حرکات دختره و

               حرص خوردن این مزدور. شروع کن دختر جان. شروع کن.

سوگل خواه ناخواه روی چوب رفته و با حرکات موزون از اینور تا آنور چوب را طی می کند.  این کار بارها تکرار می شود. عرق از سر و روی سوگل جاری شده است. تمام تلاشش این است که نیفتد. هر بار که خسته می شود تا چشمش به توغای و سرمست می افتد دوباره شروع می کند به ادامه دادن. آرام آرام خستگی بر سوگل چیره شده است. دیگر رمقی ندارد.

توغای چند بار تلاش می کند تا دستانش را رها کند اما هر بار فقط زخم دستش بیشتر می شود.

ادامه. همانجا.

صدای شلیک گلوله ای فضا را پر می کند.

سرمست که گلوله خورده از بالای سنگ پرت شده و جلوی پای کیهان خان بر زمین می افتد.

اوکتای بالای سنگ با تیرباری دیده می شود.

اوکتای: هر کی تکون بخوره نه تنها بدنش سوراخ سوراخ شده بلکه باعث مرگ کیهان خان هم می شه. بی حرکت.

با اشاره کیهان خان که اسلحه تیربار اوکتای بطرفش نشانه رفته، همه خواه ناخواه اسلحه هایشان را بر زمین گذاشته و از آن فاصله گرفته اند.

اوکتای با شلیک دو گلوله طناب ها را از دستهای توغای باز می کند.

توغای دوان دوان بطرف سوگل که در انتهای چوب بر زمین افتاده رفته و او را از زمین بلند می کند.

اوکتای: تا ما دور نشدیم کسی از جاش تکون نخوره.

توغای که با اسلحه ای در دست به همراه سوگل خود را به پشت اوکتای رسانیده اند سوار موتورسیکلتی شده و حرکت می کند.

اوکتای سوار اسبی شده و از پشت سر موتورسیکلت حرکت می کند.

در یک لحظه مهاجمان به خود آمده، هر یک از طرفی حرکت سریع خود را برای تعقیب اوکتای، توغای و سوگل شروع می کنند.

ادامه. جاهای مختلف جاده خاکی.

اوکتای به همراه توغای و سوگل در تعقیب و گریزی نفس گیر با مهاجمان جاده خاکی و زمین های کشاورزی و مرتع و کوهستان را پشت سر می گذارند.

مهاجمان سخت در تعقیبند.                                                                                                           38

اوکتای در یک گردنه که فقط یک موتورسیکلت یا اسب می تواند از آنجا عبور کند از اسب پیاده شده و سنگرگیری می کند.

توغای متوجه ایستادن اوکتای شده و موتورسیکلت را نگه داشته و پیاده می شود و کنار اوکتای می آید.

اوکتای: مهمات کافی نداریم. تو برو هم کمک بیار هم فشنگ و اسلحه.

توغای: اگه قرار کسی بره تو باید بری.

اوکتای: دوست داری سوگل بمیره؟

توغای: تو ببرش. من جلوشون رو ...

اوکتای: لج نکن. زود برگرد فقط.

توغای: من نمی رم. رسیدن.

اوکتای: من جلوشون ایستادم. تو برو لعنتی.

اوکتای و توغای چند تیر شلیک کرده و پشت سنگ ها سنگر گرفته اند.

توغای: اصلا گل یا پوچ با عکس ننه اوکتای مرحوم.

اوکتای: باشه. گل رو بگی من می مونم.

توغای: پوچ بشه من. باشه.

اوکتای عکس پرس شده را از جیبش درمی آورد و می بوسد و دست به دست کرده و جلو توغای می گیرد.

توغای یکی از دستهای اوکتای را انتخاب می کند.

اوکتای دستش را باز می کند. گل هست.

توغای خواه ناخواه بطرف موتورسیکلت رفته و همراه با سوگل حرکت کرده و دور می شود.

اوکتای به تیراندازی می پردازد.

مهاجمان هر لحظه نزدیک تر شده و اوکتای را در وضعیت دفاعی سختی قرار می دهند.

اوکتای همچنان تیراندازی می کند.

مهاجمان جلوتر می آیند.

اوکتای فشنگ تمام کرده و ناچارا از سنگر بیرون می آید.

مهاجمان با احتیاط اوکتای را در میان می گیرند.

اوکتای زیر صخره بزرگی قرار گرفته تا از پشت مورد حمله قرار نگیرد و سعی دارد به صورتی حرکت کند تا مهاجمان در مقابل او قرار داشته باشند.

مهاجمان از روبرو به اوکتای نزدیک و نزدیک تر شده اند.

اوکتای در یک لحظه ضامن نارنجکی را که در دست دارد کشیده و بطرف مهاجمان می اندازد.

نارنجک در بین مهاجمان منفجر شده و همه جا را گرد و خاک برمی دارد.

همه مهاجمان کشته شده و اوکتای هم زخمی بر روی زمین افتاده است.

ادامه. همانجا.

توغای خود را رسانیده و بطرف اوکتای می رود و کنارش می نشیند.

اوکتای چشمانش را باز کرده و با لبخندی توغای را نگاه می کند.                                                                39

توغای: حالت خوبه پسر؟ چیزیت که نشده هان؟ هی تو، تو زخمی شدی. خدای من. هی، هی چیزی نیست. چیزی نیست.

          الان می برمت. الان، الان می برمت.

اوکتای: چیزی نیست. خودت هم می دونی چیزی نیست.

توغای: آره، آره. آره. خدا.

مردم آرام آرام اطرف اوکتای که لحظه به لحظه حالش بدتر می شود جمع می شوند.

درنا به همراه بایات از میان مردم عبور کرده و کناری می ایستند.

بایات: این مرد بدست دشمنان شما زخمی شده. من را نیمه جان کردند ساکت موندین. این وضعیت آخر عاقبت هر کسی

         است که اجازه بده دشمنان به خانه اش، وطنش، محل زندگی اش چشم بدوزن. تا کی باید ذلت رو قبول کنیم. ما

         بخاطر جانمون داریم انسانیتمون رو از دست می دیم.

درنا: من به احترام این آدم که جونش رو بخاطر ما دست گرفت و به جنگ کیهان خان و دارودسته اش رفت اسلحه دستم

       می گیرم و می رم سراغ اونا.

اوکتای که دارد عاشقانه درنا را نگاه می کند دست توغای رو می گیرد.

اوکتای: گریه چرا داداش من. ببینش. بخاطر من مردم رو تحریک کرده ببره سراغ کیهان خان. ببینش. ببین چطوری نگام کرد.

توغای: آره داداش. آره. عشقشی تو. تو باید باهاش ازدواج کنی.

اوکتای: از من که گذشت داداشم. از من که گذشت. یادته گفتی قصه یادت نمی مونه. حالا می تونی قصه دوستی و زندگی

          خودمون رو برا بچه هات تعریف کنی.

توغای: تو زنده می مونی. تو نباید بری. تو نباید ترکم کنی. تو ...

اوکتای دست خودش را بطرف دهانش می برد. نفس عمیقی می کشد. آرام آرام همچنان که درنا را نگاه می کند چشمانش را می بندد.

درنا روی زانوهایش افتاده و شروع می کند به خواندن بایاتی.

مردم با اسلحه و بیل و هر چیزی که در دست دارند به طرف مقر کیهان خان راه افتاده اند.

توغای متوجه دست مشت شده اوکتای شده که در آخرین لحظه زندگی جلو دهانش گرفت و بوسید.

دو عکس سه در چهار پرس شده شبیه هم درون مشت اوکتای قرار دارد.

توغای متوجه چسب پشت عکسها می شود که به راحتی به هم چسبیده و از هم جدا می شوند.

لبخند تلخ دردناکی بر صورت توغای نقش بسته است.

توغای پیشانی اوکتای را می بوسد و عکس ها را در جیبش می گذارد.

توغای: داش اوکتای بخاطر ننه یی که ندیدمش اما قد ننه ی خودم عاشقش بودم، بخاطر کلکی که یه عمر با عکس های اون

          بهم زدی تا همیشه ی خدا کار بهتر رو انجام بدیم، بخاطر این کلک آخرت که خواستی جونم رو نجات بدی، بخاطر

          مرگ مظلومانه ت، بخاطر خونت جون تک تکشون رو می گیرم.

توغای بطرف اسب اوکتای که گوشه ای به چرا مشغول است رفته و سوارش شده و به تاخت دور می شود.

ادامه. خارجی. جاهای مختلف جاده خاکی.

مردم با جیپ و موتورسیکلت و اسب و قاطر و پیاده بطرق مقر کیهان خان در حرکتند.                                       40

توغای با اسب بطرف مقر می تازد.

ادامه. خارجی. مقر کیهان خان.

افراد کیهان خان با سراسیمگی این طرف و آن طرف می دوند.

صدای شلیک گلوله فضا را پر می کند.

مهاجمان هر کدام به طرفی رفته و سنگر گرفته و شلیک می کنند.

مردمی که مسلح هستند مشغول تیراندازی به سوی مقر هستند.

مردمی که اسلحه سرد در دست دارند از پشت سنگها و با احتیاط در حال نزدیک شدن به مقر هستند.

در اثر شلیک گلوله از طرفین تعدادی از افراد هر دو طرف گلوله خورده و نقش بر زمین می شوند.

حرکت مردم همچنان ادامه دارد.

توغای با اسب و شلیک های پی در پی با دو اسلحه همزمان وارد مقر شده است.

مهاجمان با تیراندازی بطرف توغای قصد زدن او را دارند.

در اثر شلیک های مکرر توغای و مردم، مهاجمان یکی یکی بر زمین افتاده اند.

مهاجمان متوجه می شوند در محاصره کامل قرار گرفته اند.

توغای همچنان که شلیک می کند به طرف محل سنگر گرفتن کیهان خان در حرکت است.

توغای خود را به کیهان خان رسانیده است.

مردم داخل مقر شده و با مهاجمان به نبرد تن به تن پرداخته اند.

درنا با تفنگی در دست به همراه چند زن مسلح وارد مقر شده اند.

مهاجمان یا در حال فرار هستند و یا بدست مردم گرفتار شده و تسلیم آنها می شوند.

توغای با کیهان خان که قصد فرار دارد تن به تن مبارزه می کند.

در یک لحظه توغای که کیهان خان را گرفتار خود کرده قصد کشتنش را دارد که بایات با فریادش او را متوجه خود می کند.

بایات: اوکتای بهم قول داده بود زنده این مرد را تحویلم بده.

توغای با شنیدن نام اوکتای از کاری که قصد انجام دادنش را داشت بازمانده و خیره خیره کیهان خان را نگاه می کند.

بایات رو به مردم کرده و آنها را دعوت به جمع شدن می کند.

مردم اطراف بایات و کیهان خان جمع شده اند.

بایات: این مرد و دار و دسته اش به کوچک و بزرگ شما رحم نکردن. چندین و چند سال. اینا از شما گرفتن و خوردن و

         بزرگ تر و گنده تر شدن. هر روز بیشتر از روز قبل. حالا شما با همتتون، با جمع شدن همگانی تون اومدین سراغ اینا.

         اومدین سر وقت اینا. حالا کیهان خان ذلیل و دست بسته گرفتار شماست. دوست دارین بکشینش. دوست دارین با

         گلوله هاتون سوراخ سوراخش کنین. دوست دارین با طناب دارش بزنین. هر کاری بکنین حق شماهاست. حق

         تک تک شماها. من اما با دیدن ذلالت این آدم، با دیدن این لحظه حقارت باری که گرفتارش شده از حق خودم

         گذشتم. این آدم خفیف دیگه لیاقت انتقام من رو نداره. قصد من این بود شماها از قبول ظلم این یاغی خلاص بشین.

         الان به آرزوم رسیده م. شمام بزنیدش اما نکشیدش. بذارید تحویل قانون داده بشه. این خاک نیاز به قانون داره.

مردم کیهان خان را کتک زنان دور می کنند.                                                                                         41

توغای غم گرفته و خسته بطرف روستا می رود.                                                                                   

روز. خارجی. مزار.

توغای و سوگل کنار قبر اوکتای نشسته اند.

درنا با گلهائی که چیده آرام آرام به قبر اوکتای نزدیک شده و کنار سوگل می نشیند.

روز. خارجی. خروجی روستا.

توغای و سوگل سوار بر جیپ دور می شوند.

بایات به همراه درنا و مادربزرگ سوگل که دارد گریه می کند و اهالی روستا جیپ را بدرقه می کنند.

                                                                                                                                                                                                                                

                                                                                                       پایان

                                                                                                   99.02.15

                                                                                                   علی قبچاق

                                                                               آس اولدوز. آس اربایجان. ایری آنا.

                             42