درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن فیلمنامه : قاراپاپاق ائلیم ( ۳ ) ...

خانوم ننه : اگه المیرا و ایل اینجا باشن بالاخره یه روزی مجبورمیشه ، حتی اگه شده آیتک بزور فراریش بده تو قشون روسها که دست  تو بهش نرسه ...

کاظم : آیتک  میگه تا المیرا خودش نخواد مجبورش نمی کنه ...

خانوم ننه : اگه ببینه آخرین راهش زوره شاید از حرفش برگرده ...

آقاضیا : پس بهتره که آیتک رو از ایل دور کنیم تا خبری از رفتن ما نداشته باشه ...

نقی خان : اون همه حواسش هست ،،، بخصوص که میدونه من  مثل مار زخم خورده دنبال فرصتی ام تا به روسها ضربه بزنم ...

خانوم ننه : جدا کردن آیتک از ایل با من ...

نقی خان : چکار می خوای بکنی ؟

خانوم ننه : با خودم می برمش حسنلو پیش پدر المیرا ...

کاظم : به بهونه خواستگاری؟

خانوم ننه : آره ، بهش میگم بریم المیرا رو از پدرش برات خواستگاری کنم ...

نقی خان : پس کی خودتونو به ما می رسونین؟

خانوم ننه : من نمی آم ...

آقاضیا : شما با ما نمی آیی؟

نقی خان : یعنی چی؟

خانوم ننه : من می مونم کنار یارالی  و مادرم و پدرم دفنم کنن ، چیزی دیگه از عمرم نمونده  ...

نقی خان : شوخی ! اونم تو این موقعیت ننه ؟

خانوم ننه : من باید کنار خاک پدرت  و خواهرت بمونم ، خاک من اینجاست ، این خاک همه عزیزای منو تو دلش دفن کرده ،،، مادرم

             اینجاست ، پدرم اینجاست ، همدم زندگیم اینجاست ، جگرگوشه گلم اینجاست ،،، من به این خاک بسته شده ام ،،، عمری هم برام نمونده که بگم روسها با بودنشون اذیتم می کنن ، میمونم تا کنار پدرت  و دخترم دفنم کنن ...

نقی خان : پس رفتن بی رفتن ، من بدون تو جایی نمی رم ...

خانوم ننه : سرنوشت یه ایل دست توئه ، این حرفا چیه ، اگه یارالی زنده بود بخاطر این حرفت صد سال دیگه هم ایل رو نمی سپرد به

              تو ،،، فکر کردی برای چی بیشتر از پاشا دلش با تو بود ؟ بخاطر ایل ،،، اون می دونست تو برای ایل پدری می کنی ...

نقی خان : اما ...

خانوم ننه : اما نداره ، تو با ایل بی خبر صبح حرکت می کنین ، من والمیرا و آیتک هم الان به طرف حسنلو می ریم ...

کاظم : المیرا ؟؟؟؟

آقاضیا : المیرا دیگه چرا ؟

خانوم ننه : آیتک بدون اون از ایل جدا نمی شه ،،،،، بعدها خودت می آی و می بریش پیش خودتون ...

نقی خان : المیرا بدونه با آیتک نمی آد ...

خانوم ننه : براش میگم  چی به چیه ،،، المیرا بخاطر ایل هر کاری میکنه ...

آقاضیا : المیرا جدا از ایل طاقت نمی آره خانوم ننه ...

خانوم ننه : ایل اگه عرضه داشته باشه می آد دنبال المیراش  و با خودش می بره ....

کاظم : من میام دنبالش ...

نقی خان : خودم می آم می برمش ...

خانوم ننه : هر کی که بیشتر از همه بخوادتش می آد دنبالش ،،،،،،،،،، به همه میگیم میرین   قشلاق ...                                 41

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

خانوم ننه و المیرا سوار بر درشکه و آیتک سوار بر اسب از نقی خان  و شاهی خانوم جدا می شوند که پا برهنه تا آنسوی اوبا باهاشون آمده اند 0نقی خان و شاهی خانوم گریان  نگاه می کند ، آنها در تاریکی ناپدید می شوند 0 نقی خان از شاهی خانوم جدا می شود ،  به کنار چشمه رسیده است ، تنهاست و دور از ایل ،،، پشت سر هم

گریه کنان  فریاد می زند 0

ادامه  0 خارجی  0جاده  0

خانوم ننه و المیرا و آیتک سوار بر درشکه می روند 0 خانوم ننه خود را به خواب زده است ولی آرام آرام گریه می کند 0

روز  0  خارجی  0 اوبا  0

صبح اول وقت است ، هنوز سیاهی نرفته است ، نقی خان دارد به اوبا برمی گردد، شاهی خانوم  منتظر اوست ، با اشاره نقی خان آقاضیا و کاظم  که جلو چادرآقاضیا نشسته اند  شیپور بیدارباش را به صدا در می آورند ، همه سراسیمه از چادرها خارج شده و با سرعت زیادی  با اشاره وصحبتهای آقاضیا و کاظم  چادرها را جمع می کنند ، در عرض چند لحظه ایل براه افتاده است 0نقی خان همچنان که در فکر است پیشاپیش ایل در حرکت است 0 کاظم دستوراتی به چند نفر که سردسته شان بابک است داده و بدنبال ایل حرکت می کند 0 بابک افرادش را چند دسته می کند که با فاصله هایی از عقب ایل حرکت می کنند ، خود بابک با چند نفر به طرف تپه رفته و چادر می زنند 0

کات به :

داخلی  0 اطاقی درمنزل پاشاخان  0

المیرا که در خواب است از خواب می پرد ، خانوم ننه که بالای سرش نشسته است در حالیکه آرام آرام اشک میریزد نوازشش می کند ، المیرا گویا متوجه چیزی شده است می خواهد بلند شود که خانوم ننه جلو او را

می گیرد ، المیرا مثل دیوانه ها نگاهش می کند 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

علی دیوانه وار دنبال المیرا می گردد  ، خبری از او نیست ،، علی بطرف آقاضیا می رود ،،، آقاضیا اول

می خواهد با علی روبرو نشود اما سرانجام او را با خود همراه می کند و صحبت کنان در کنارش راه می رود 0

کات به :

داخلی  0 منزل پاشاخان 0

خانوم ننه المیرا را که بشدت گریه می کند نوازش می کند ، المیرا باور نکرده است 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

علی جدا از همه در حالیکه پشت سر هم فریاد می زند گریه کنان می رود ، علی باور نکرده است  0

صدای آشیق رضا روی تصاویر حرکت غمدار ایل که ترانه آیریلیق را می خواند 0

روز  0 خارجی  0 اردوی  قشون روس  0

فرمانده روسی به سینه خانها نشانه شجاعت و نشانه قشون تزاری را می چسباند 0

پاسکوویچ : با تغییراتی که بوجود آمده شما الان صاحب منصبان قشون تزار امپراطور روس هستین و من به نیابت از طرف امپراطور پاشاخان بزچلو را بجای خودم منصوب کرده و این ناحیه را به مقصد مسکو ترک خواهم کرد  ......

خانها و صاحب منصبان قشون روس به پاشاخان تبریک می گویند ، آیتک خوشحال است 0

کات به :

داخلی  0 منزل پاشاخان 0

المیرا گریان آسمان را نگاه می کند 0

کات به :

خارجی  0 اردوی  قشون روس  0

پاسکوویچ با پاشاخان و آیتک گفتگو می کند 0

پاسکوویچ : انتخاب شما بجای خودم خیال منو از تمامی جهات راحت میکنه ،،، مخصوصا که شما بر همه خانها نفوذ دارین و همه از

              شما حرف شنوی دارن ،،،،، راستی مدتیست از برادرتان خبری نیست ؟

پاشاخان : با ایلش رفته اند قشلاق ، مدتیه جدا شده ایم ،،، وقتی برگردد مجبور است اوضاع را قبول کند ...

پاسکوویچ : قشلاق ؟؟؟ کدام سو رفته اند ؟؟؟                                                                                                         42

پاشاخان : هنوز فرصت نکرده ام بروم دیدنشان ، مادرم مهمان منست و من از روستا خارج نشده ام ،،، برای اینکه مشکلی هم پیش

            نیاید فعلا کاری به کارشان ندارم تا آنها هم بتوانند خودشان را با این شرایط وفق بدهند ...

پاسکوویچ : شاید من برم دیدنش ،،، نقی خان میتونه افسر قابلی برای امپراطور باشه ،،، باید بفهمی الان کجاست ...

پاشاخان : آیتک  بعد از شناسایی محل اطراقشان خبرش را برایتان خواهد آورد ...

پاسکوویچ : من منتظر میمونم ...

کات به :

شب  0 داخلی  0 اطاق خانوم ننه 0

المیرا جلو پنجره نشسته و ستاره ها را نگاه می کند ، خانوم ننه و پاشاخان صحبت می کنند 0

خانوم ننه : پاشا ولم کن بذار با بدبختیای خودم  بسوزم وبسازم ...

پاشاخان : مادر من مگه با منه که ولتون کنم ، فرمانده قشون روس با اون همه دبدبه و کبکبه دنبال پسرته تا یکی از بزرگای قشونش

            کنه ، اینا همیشه هم نمی تونن اینقدر مهربون بمونن ، می فهمی که ...

خانوم ننه : کی از اونا مهربونی خواست حالا ؟؟؟؟ تو چرا شدی مباشر اون از خدا بیخبر ،،، از اسم پدرت خجالت بکش ...

پاشاخان : باز که همون حرفهای همیشگی رو کشیدی جلو مادر جان ،،، یک کلام بگو نقی کجاست اگه اومد و خوشبخت نشد باقیش با  من ...

خانوم ننه : اون خوشبخت شده پاشا ، اونی که بدبخت شده ماییم ....

گریه آرام المیرا اوج می گیرد 0 خانوم ننه هم آرام آرام گریه می کند 0

پاشاخان : اینجا چه خبره ؟؟؟ یکی به من هم میگه تا منم بدونم چی شده ؟؟؟؟؟؟ المیرا .............

المیرا : دایی ،،،، دایی ،،،، دایی ......

خانوم ننه : آروم باش دخترم ، آروم باش ....

المیرا : دیگه برای چی خانوم ننه ،،، حالا که همه چیزمون از دست رفته دیگه چرا باید ساکت بمونم ؟؟ بذار حرفامو بزنم ،،، بذار اونی، اونایی که داره سینه مو داغون میکنه بریزم بیرون ،، بذار به این داییم که رفت و با روسها دست داد و دوست شد بگم چی به

           سرمون اومده ،،، بذار خیالشو راحت کنم که دیگه نقی خانی نمونده که مزاحم خان شدن این باشه ،،، دیگه بزچلو اوبا و چادر و بوستان نداره ، دیگه آسمون خدا بالا سر دخترای ایل نیست و اطاقهای تنگ روستا شده زندونشون ،،، بذار بهش بگم حالا

           روسها میتونن نفس راحتی بکشن چون دیگه جوونای بزچلو موی دماغشون نمیشن و بهشون شبیخون نمی زنن ،،، بذار بگم ایل چادر و شتر و اسبشو برداشت و رفت و دیگه هم برنمی گرده ، دیگه هم برنمی گرده ،،، برنمی گرده ، برنمی گرده ...

خانوم ننه : آروم باش دلبرم ، آروم باش عزیز دلم ، آروم باش قربونت برم ...

المیرا : نمی تونم ،،،، نمی تونم ،،،، نمی تونم ....

خانوم ننه : می خوای این ننه پیرتو هم دق مرگش کنی ،،، می خوای سرمو بذارم زمین و دیگه بلند نشم ،، دوری ایل و فرزندام کم

              دردیه که تو هم می خوای منو عذاب بدی ،،، تو که مونده بودی تا ننه ت تنها نمونه ، الان چرا داری اذیتش میکنی ،،،

              بسه قربونت برم ،،، این دردیه که جگر منو داغون کرده ،،، اگه تا حالا بروی خودم نیاورد بخاطر این بود که کسی ندونه

              اونا کجا رفتن و چکار دارن می کنن ، حالا گمون کنم به اندازه کافی دور شدن ،،، آره اونا رفتن و خوشبخت شدن و اونی

              که بدبخت شده ماییم ....

پاشاخان : یا قمر بنی هاشم ،،، یا ابوالفضل عباس ،،، برادرم ،،،، خانوم ننه اون کجا رفته ،، خانوم ننه این منم پسرت پاشا ،،، اون ،،،

            اون برادر من هم بود ،،،،، کجا رفته .....

خانوم ننه : دست ایلش ر و گرفت و رفت تا نفس بکشه ،،، تا زیر بیرق کافر و اجنبی نباشه ،، تا بچه های ایل به یاد و عشق خاکشون قد بکشن و بزرگ بشن ،،، نقی ایلو برداشت و رفت ،،، رفت تا اونور سرحد جدید ،،، نه اینورش که دل آدماش شده از

             سنگ  ،،، نقی رفت و ما موندیم و این روزای سیاه ...

پاشاخان : کی گفته اونور خوشبختی داره و اینجا بدبختی ؟؟؟

خانوم ننه : اونور هیچی هم نداشته باشه زیر بیرق دشمن نیست ...

المیرا : دایی تو ما رو از ایل گرفتی و اونا رو از ما اما بدون اونا که برسن ما هم راهی میشیم ...

پاشاخان : نقی با فرستادن شما به اینجا کلاه بزرگی سر من و آیتک و روسها گذاشت ...

خانوم ننه : من خودم نرفتم ،،، نمی تونستم دور از خاک عزیزام باشم ،،، اما المیرا باید بره و به اونا بپیونده وگرنه اینجا از غصه و غم آب میشه .....

پاشاخان : هر جا که باشن رسم مهمون نوازی بزچلو جماعتو از یاد نمی برن خانوم ننه ،،، همه با هم میریم مهمونیشون ...

المیرا : باور کنم ...

پاشاخان : یه خان دروغ که بگه دیگه خان نیست ...

خانوم ننه : خانهای زیادی هستند که با دروغ خان شدن و خان موندن و خان میمونن ...

پاشاخان : من هنوزهم یه بزچلو هستم خانوم ننه ....

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

نقی خان همچنان پیشاپیش ایل که از پشت سر در حرکت است می رود 0

روز  0 داخلی  0 چادر فرماندهی روس 0

پاشاخان و چند خان با پاسکوویچ در حال گفتگو کردن هستند 0

پاسکوویچ : در هر حال من دوست داشتم قبل از رفتنم به مسکو و سپردن اوضاع اینجا بدست پاشاخان از این مساله که خانهای به ما

                نپیوسته مشکلی ایجاد نخواهند کرد مطمئن بشم ....                                                                                43

پاشاخان : ماها زبون همو خوب می فهمیم و شما مطمئن باشین که من و دیگر خانهایی که اکنون جزئی از امپراطوری بزرگ روسیم و خودمونو متعلق به قدرت بزرگ اونها میدونیم اینجا مراقب تمامی جوانب هستیم ...

پاسکوویچ : البته در این که شما لیاقت گرداندن اوضاع این منطقه به نفع امپراطوری بزرگ روسو دارین شکی نیست اما همانطور که

               قبلا هم گفته ام شخصا دوست دارم نقی خان بزچلو رو از نزدیک ملاقات کرده و بعد بطرف مسکو حرکت کنم ...

پاشاخان : متاسفانه ایشان با ایل بطرف قشلاق حرکت کرده و فعلا دسترسی به او و ایل ممکن نیست ...

پاسکوویچ : خب ،،،،،،،،،،،،،،،،،، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم ....

کات به :

همانجا  0

پاسکوویچ تنها نشسته و به فکر فرو رفته است 0 قادرخان وارد می شود 0

پاسکوویچ : مطمئنی کسی متوجه برگشتنت نشد ...

قادرخان : خاطرجمع باشین ...

پاسکوویچ : میرم سر اصل مطلب با شناختی که من از تو پیدا کردم میدونم که بدت نمی آد جای پاشاخان باشی و ما اینجا رو بسپریم

               دست تو ،،، اما خب تا زمانی که کسی به اسم پاشا هست این کار شدنی نیست ،،، تو خوب میدونی که اون برادر نقی خانی هست که با ما از در سازش در نیومد و حالا هم گذاشته و در رفته ،،، اگه افق چشمات بزرگتر باشه میتونی اون دمی رو

                که جای اونو تو تشکیلات ما پیدا کرده ای ببینی ،،، خب ،،،،، خوب فکراتو بکن و البته و صد البته اون سیلی که نقی خان بهت زده رو یادت بیار و ،،،،،،،،،،، خب ،،،،،،،،،،،، به این هم فکر کن که میشه تو شکار ناخواسته از پشت یکی رو زد

                و گفت که تیر دررفته  ،،، پاشا تعصب برادرش رو به ما نداد و نخواست بگه که اون از دست ما در رفته  و اینجور افراد

                 که تعصبات خونی و قومی دارن بدرد امپراطوری ما نمی خورن ،،، برای افراد ما امپراطوری باید از هر چیزی مهمتر

                 و عزیزتر باشه ،،، و اون اینجور فکر نمی کرد ،،،، و من حالا منتظرم تا نشانهای لیاقت تو رو رو سینه ات بچسبونم اما قبل از این کار دوست دارم خودت لیاقتت رو نشون بدی ............

کات به :

روز  0خارجی  0 شکارگاه  0

جسد پاشاخان بر زمین افتاده است و آیتک ناباورانه نگاهش می کند ، قادرخان گریه می کند و با شلیک گلوله ای  غلام خود را از پا درمی آورد 0جبارخان با تنفر نگاهش می کند ، از جمع جداشده و سوار اسب می شود و بتاخت دور می شود 0

قادرخان : کسی که پاشاخانو با گلوله زده حتی اگه اشتباه هم کرده و گلوله از دستش دررفته سزاش همینه ....

کات به  :

روز  0  داخلی  0 منزل پاشاخان 0

مراسم بزرگداشت پاشاخان برپاست ، پاسکوویچ هم آمده است 0 جبارخان با خانوم ننه گوشه ای خلوت کرده است و صحبت می کند ، خانوم ننه آرام آرام گریه می کند ، به زانو درآمده است  0

کات به  :

خارجی  0 اردوی قشون روس  0

پاسکوویچ در حال نظاره کردن افرادیست که با قادرخان در حال ترک اردو هستند 0

کات به  :

خارجی  0 تپه  0

بابک بسرعت از تپه سرازیر شده و دور می شود 0

کات به  :

خارجی  0  جاده  0

نقی خان همچنان در پیش ایل حرکت می کند 0 شاهی خانوم خودش را به او می رساند 0

شاهی خانوم : اگه همینطور ادامه بدی گشنگی از پات میندازه ، ایل که آواره شده ، نمی خوای که بی خان هم بشه ...

نقی خان مانده است 0

کات به  :

خارجی  0 جاده  0

قادرخان پیشاپیش قشون روس به سرعت می تازد 0

کات به  :

شب 0 داخلی 0 اطاق خانوم ننه 0

خانوم ننه در حال مرگ است 0 همه جمعند 0 خانوم ننه چشمانش را باز می کند ، می خواهد بلند بشود که نمیتواند ،،، می خواهند کمکش کنند اجازه نمی دهد 0

خانوم ننه : المیرا ...... المیرا .....

المیرا : جانیم ننه ...

خانوم ننه : الیمی توت آپار ائویمه ... ...                                                                                                               44

المیرا : بورا     اوز    ائویندی     ننه  ...

خانوم ننه : یارالی خان   گه لیب دالیمجاق   گئده ک ...

المیرا : ننه    مه ن     المیرایام ...

خانوم ننه : گه لیم آقام    گه لیم ....

المیرا : ننه    ته ک    قویما    بیله می ....

خانوم ننه : گئدیره م      تورپاقیما    قوناق   ......... گه لدیم     آقام    .....

المیرا : مه نیده    آپار    ننه ....

خانوم ننه : سه ن    قالمالی سان    قیزیم    ، ائلین    اوشاقلاری    ناغیلین    سونون    بیلمه سین له ر؟؟؟

المیرا : سه ن    او لماسان    کیم     سونا    یئتیره ر    ناغیلی ؟؟؟

خانوم ننه : ائلین     قارامان    قیزی   المیرا  ، سه ن   قیزیم  ، سه ن  ،،،،، گه لدیم     آقام ، گه لدیم ...

المیرا : آمما   مه نده   ناغیلین   سونون   بیلمیره م   ...

با اشاره خانوم ننه همه بیرون می روند 0

خانوم ننه : گئد   ائله   یئتیر    اوزویون ،،،، ایندی   یوخ   هه له ،، ائل   ایسته سه     بیله یین    گه له ر   دالینجاق ،،، اوندا   گئد ،،، آمما   گئدمه میشده ن   قاباق    پاشانین   قاتلی     قادرخانی   اولدیر   گئد ،،، جبارخان   دئدی     اونون    پاشایا    گول له

           آتماقین    گوروبدیر ،،،،،،،،،،،  گه لدیم   آغام    گه لدیم  .....

خانوم ننه در آغوش المیرا جان می دهد 0 راحت و آرام با تبسمی بر لب 0زیبا و پرشکوه 0المیرا تکیده میشود 0

المیرا : سونا    یئتیره ره م      ناغیلی   ننه ،  سونا     یئتیره ره م     ....

کات به  :

داخلی  0  درشکه چادردار 0

شاهی خانوم که داخل درشکه چادرداری که در حال حرکت است چرت می زند از خواب می پرد 0وحشتزده اطراف را نگاه می کند 0بیرون را نگاه می کند ،ایل در حال حرکت است ، خورشید در حال طلوع کردن است 0

کات به  :

خارجی  0 جاده  0

بابک به اولین دسته از گروهش رسیده است 0اسبش را عوض کرده و دور می شود 0 دسته کمین می گیرد 0

خارجی  0 جاده  0

شاهی خانوم برای نقی خان که همچنان پیشاپیش ایل در حرکت است غذا آورده است ، نقی خان با اکراه و اصرار شاهی خانوم چند لقمه ای می خورد 0

شاهی خانوم : راه زیادی مونده ؟

نقی خان : داریم به کناره های آراز می رسیم ...

شاهی خانوم : ایل خسته است ...

نقی خان : چاره ای نیست باید تحمل کنن ...

شاهی خانوم : زن حامله کم نداریم ، پیرمردا و پیرزنا هم هستن ...

نقی خان : بچه هام که همه ش گریه می کنن ،،، چرا نگفتیشون ،،، منم چشم و گوش دارم ،،، اما اگه روسها فهمیدن و اومدن چی ،،، ما باید برسیم اونور آراز ،،، حتی نخجوان هم نه ،،، روسها دستشون اونجام ممکنه بهمون  برسه ...

شاهی خانوم : از بابک خبری نشده ،،، اگه روسها با خبر شده بودن و دنبالمون اومده بودن خبرمون می کرد ...

نقی خان : تا نرسیم اونور آراز من دلم آروم نمی گیره ...

شاهی خانوم : اگه بشه یه جایی اطراق کنیم  ایل یه نفسی میکشه ...

نقی خان : انگار اون پشت خبرایی شده .....

نقی خان و شاهی خانوم از رفتن بازمانده اند ، گرد و خاکی از عقب ایل بلند شده است ، میرزاابراهیم ، آقا ضیا ، کاظم ، مهدی و چند سوار دیگرخودشان را به نقی خان نزدیک کرده اند ،،، بابک  به سرعت در حال نزدیک شدن می باشد  ،،، نقی خان بطرفش می رود 0

بابک : سلام خان ...

نقی خان : سلام ، خسته نباشی ، خیر باشه ...

بابک  : انگار روسها راه افتادن و دارن می آن ، دسته های پشت سر رو فرستادم کمک اولین دسته ، اما کمن باید کسای دیگه ای رو

         هم بفرستین کمکشون تا اونا رو مشغول کنن ...

نقی خان : از ایلات هم کسی باهاشون بوده؟

بابک  : خبرای زیادی هست که باید بگم اما بمونه برا بعد که شنیدنش در این شرایط روحیه همه رو خراب میکنه ...

نقی خان : بدتر از این چه خبری میتونه باشه که پاشا هم با اونا راه افتاده و داره می آد سراغ ایل خودش ...

بابک  : من نمی خوام حرفی بزنم خان اما اونی که با روسها راه افتاده بدون شک پاشا خان نیست ،،، قادرخان شده همه کاره روسها در

          منطقه  و امکانش هست الان هم اون باهاشون باشه ...

نقی خان : کی میرسن به ما ...

بابک  : باید برگردم و دوباره براتون پیغام بفرستم ...

نقی خان : مهدی با بابک برو و سریع برگرد ...                                                                                                    45

مهدی : رو چشمم ...

نقی خان : کاظم چند دسته بردارو با بابک  برو ،،،، سعی کنین معطلشون کنین ، درگیر بشین و در برین ،،، چند نقطه این کارو تکرار

             بکنین ،،، کسی خریت نکنه خودشو بده به کشتن ،،، فقط درگیری و در رفتن ،،، ما  داریم میرسیم کنار آراز اگه بشه و ایل

             توانشو داشته باشه از آراز عبور می کنیم ،،، دیدیم نمیشه و احشام و زن و بچه ها دست و پاگیرن می ریم طرف خاک

             عثمانی  تا آراز جلو رومون نباشه ،،، مطمئن که شدین ایل از خطر دور شده خودتونو برسونین به ما ...

کاظم و بابک از نقی خان و بقیه جدا شده براه می افتند 0

میرزاابراهیم : گذشتن از آراز سخته اما اول باید امتحان کنیم که اگه نشه رد شد بریم طرف عثمانی ...

آقاضیا : اگه احشام و زن و بچه نبود و وقت هم داشتیم می تونستیم رد بشیم ...

نقی خان : در هر حال یه تعداد باید بگذرن و اونور چادر بزنن و وانمود کنن که همه ایل اونجا اطراق کردن تا اگه روسها اومدن کنار

              آراز و اونا رو دیدن دست از تعقیب بردارن ...

میرزاابراهیم : من با یه تعداد رد میشم ، هر کی با قشون روس باشه با دیدن من قبول میکنه که همه رد شدیم ....

آقاضیا : منم رد میشم ...

نقی خان : شاید فرصت کافی نداشته داشیم که همه رد شیم تو بمون ضیا اگه بریم عثمانی اونجا باید باشی ...

میرزاابراهیم : داریم می رسیم به آراز ...

نقی خان : ضیا وقت نباید تلف بشه  ، تا برگشتن مهدی هر تعداد که بشه باید بره اونور ......

ایل کنار آراز رسیده است ، رد شدن از آراز شروع می شود 0 اوضاع کاملا خطرناک است 0

کات به  :

خارجی  0 جاده 0

مهدی و بابک به دسته رسیده اند 0 با دستورات مهدی اولین درگیری شروع می شود ، مهدی راه آمده را

برمی گردد ،،، بابک و افرادش روسها را در تنگه ای مشغول می کنند 0

کات به  :

خارجی  0 کنار آراز  0

گذشتن از آراز سخت است ، تعدادی را آب می برد ، نقی خان با دیدن اوضاع ناامید شده است ،،، دستور حرکت می دهد 0 ایل به طرف غرب براه می افتد 0

کات به  :

خارجی  0 تنگه  0

تعداد روسها زیاد است ، بابک دستور می دهد افراد از تنگه دور شوند 0 چند نفری کشته شده اند 0

کات به  :

خارجی  0 کنار آراز 0

مهدی خود را به کنار آراز رسانده است ، تعدادی که مانده اند با او سعی می کنند راه را ببندند ، مهدی یکی را برای رساندن پیغام از پشت سر ایل راهی می کند 0  

مهدی : باید وانمود کنیم ما هم قصد داریم به ایل که از آراز گذشته بپیوندیم ، همینجا باید معطل بشن ...

میرزاابراهیم آنسوی رود برای کسانی که جسدشان را از آراز گرفته اند نماز می خواند ، بعد از نماز چادرها در کناره دیگر برپا می شود ، آتشها افروخته می شود ، اجبارا بجای مراسم سوگواری دهل زورنا می نوازند تا وانمود کنند جشن گرفته اند  0

کات به  :

خارجی  0  جاده  0

ایل بسرعت دارد دور می شود 0

کات به  :

خارجی  0 کناره های آراز  0

درگیری بابک با قشون روس در چند جا اتفاق می افتد ،،، به کنار آراز رسیده اند ،،، مهدی و افرادش هم به بابک و دسته اش پیوسته اند ، درگیری اوج گرفته است ،،، با دستورات مهدی بابک و افرادش از آراز عبور

 می کنند ، در حین عبور هم تعدادی زخمی شده و چند نفری هم کشته می شوند ، مهدی با گذشتن آخرین نفرات ، به صورتی که قشون روسها متوجه نشوند از کناره های آراز بطرف غرب می رود 0 آنطرف بزن و بکوب برپا شده است ، قادرخان با دیدن میرزاابراهیم  و جشن و پایکوبی افراد ایل در آنطرف آراز قبول کرده است که ایل از رود گذشته است ، با روسها گفتگو می کند ، قشون روس دارد برمی گردد 0 مهدی خودش را به تعدادی از افراد ایل که کمین کرده اند رسانده است و با آنها اوضاع را زیر نظر می گیرد 0 از برگشتن روسها مطمئن

می شود و به کنار آراز برمی گردد ، آنسوی آراز افراد ایل دست از پایکوبی کشیده و مراسم عزاداری    46

برپا کرده اند و دارند مرده ها را دفن می کنند 0 مهدی با اجازه گرفتن از میرزاابراهیم  با افراد باقی مانده در کنارش به طرف غرب حرکت  می کند 0 

کات به  :

خارجی  0 خاک عثمانی  0

ایل به خاک عثمانی وارد شده است ، نقی خان و آقاضیا با فرماندهان قشون عثمانی که در سرحد خودشان اردو

زده اند در حال گفتگو کردن هستند 0          

شب 0 خارجی  0 حیاط منزل پدر المیرا در روستا 0

المیرا از اطاقش خارج می شود ، اطراف را بدقت نگاه می کند ، مطمئن شده است کسی نیست ، وارد طویله

می شود ، با اسبش خارج شده و بطرف در خانه حرکت می کند 0 آیتک از پشت بام با سر و صدای ایجاد شده

متوجه حیاط شده است 0

آیتک : من جای تو بودم این کارو نمی کردم ...

المیرا مات و مبهوت و عصبانی از رفتن مانده است 0

روز  0 خارجی  0 بوستان  0

قشون روس در حال بازگشت هستند ، قادرخان و تعدادی  از قشون روس وارد بوستان شده و وحشیانه آن را

خراب می کنند 0

روز  0  خارجی  0 اردوی ایل در خاک عثمانی 0

سوگواری ایام محرم شروع شده است  0 همه سیاه پوشیده و عزاداری می کنند 0

کات به :

داخلی  0 چادر فرمانده عثمانی 0

نقی خان و آقاضیا و کاظم با فرماندهان عثمانی نشسته اند 0

ماحمیت پاشا : صد البته که ما از ورود شما به خاک خودمون خوشحالیم ، شما با ما هم از لحاظ دینی و هم از لحاظ زبانی مشترک

                 هستین و از یک طرف دیگه این هم هست که شما نیز مثل ما با روسها درگیر شده این و با آنها دشمن هستین ...

نقی خان : لازمه یادآور بشم ما رفتنی هستیم و موندنمون اینجا تا زمانیه که هماهنگی لازم با عباس میرزای ولیعهد انجام بشه ، و

             مطمئنا بعد از آن ما خاک شما رو ترک خواهیم کرد ...

ماحمیت پاشا : در هر حال تا هر زمانی که بخواین می تونین اینجا بمونین ،،، اگر مشکلی هم هست بگین تا دستور برطرف شدنش رو

                  بدم  ...

آقاضیا : به لطف و کرم شما همه کارا مرتب شده و مشکلی نیست ...

ماحمیت پاشا : ما یکی دو روز آینده به طرف روسها حرکت می کنیم تا با آنها درگیر بشیم ، برای همین اگر در اطرافتان از قشون

                  عثمانی تعدادی رو مشاهده کردین که مراقبتتون می کنن نباید ناراحت بشین ...

نقی خان : اگر جنگی قراره در بگیره روی ایل ما هم می تونین حساب باز کنین ، ما هم دوست داریم توی این جنگ با شما همراه

             باشیم ....

ماحمیت پاشا : جدا ...

نقی خان : ایل تا فردا برای جنگ آماده می شه  ...

ماحمیت پاشا : مایه خوشحالیه که با ما همراه می شین ...

کات به :

خارجی 0 میدان جنگ  0

نقی خان پیشاپیش ایل و پشت سر قشون عثمانی جای داده می شود 0یوز باشی بطرف ماحمیت پاشا میرودو با او صحبت می کند 0 نقی خان در حال نزدیک شدن به آنهاست 0

یوزباشی : من دوست ندارم پشت سرم کسی باشه که نمی شناسمش ..

ماحمیت پاشا : نقی خان و افرادش هم از خودمونن ...

نقی خان : اگر پاشا اجازه بدهند من هم دوست دارم پیشاپیش قشون شما باشم ، ایل بزچلو دوست نداره در جنگ پشت سر کسی

             بایسته ...

ماحمیت پاشا : مهمون نوازی حکم می کرد تا رعایتتون کنم ، حالا که خودتون دوست دارین صحبتی نیست  ،،، شاید یکی دو روز آینده

                  درگیر بشیم  ...

نقی خان : ما آماده ایم ...

کات به :

همانجا 0

تاسوعاست 0نقی خان و ایل شدیدا منتظرند تعدادی از افراد ایل شروع کرده اند به عزاداری کردن واین عزاداری با شمشیرهای برهنه و شور و هیجان خاصی دارد انجام می شود و آرام آرام دارد همه افرادایل را شامل می شود ،،، هیجان به حد انفجار رسیده است ، با اوج گیری سوگواری حمله ایل به سوی قشون روس شروع شده است 0 جنگ بزرگیست و پیروزی با بزچلوها و عثمانی ها 0                                       47

کات به :

روز  0  جاده  0

قشون روس تار و مار شده است ، در مسییر بازگشت عثمانیها خوشحالند و بزچلوها همچنان گرفته اند ، یوزباشی بطرف نقی خان می رود و با او روبوسی می کند 0

شب  0  داخلی  0  چادر  علی  0

علی و یاشار و وورغون در جاهای خود دراز کشیده اند 0

وورغون : کاش ما هم باهات می اومدیم ...

علی : می خوای همه ایل خبر بشه ؟

وورغون : به کسی که نمی گفتیم کجا می خوایم بریم  ...

یاشار : بجز سیبل ....

وورغون : اولا که اون از ایل خودمون  نیست ، دوما تا کور بشه چشم حسود ، سوما ...

علی : وورغون تمومش کن ...

وورغون : آخه به این چه که من ....

یاشار : به من چه که تو چی ؟ که عاشقی ؟

علی : یاشار تو هم تمومش کن ...

وورغون : از لج تو هم که شده باهاش ازدواج می کنم و خلاص ...

وورغون رویش را برمی گرداند و چشمهایش را می بندد 0

یاشار : حالا حتما می خوای بری؟

علی : صبح اول وقت راه می افتم ، شماها به کسی چیزی نگین ، داییم خودش میدونه چکار باید بکنه ...

یاشار : باشه ، علی اگه دیدی نمیشه برگرد بیا ...

علی : نتونم بیارمش نمی تونم برگردم ایل ...

صدای خروپف وورغون بلند شده است 0یاشار با آرنج  به بغل او می زند 0

یاشار : صدات رو ببر ...

علی : کاریش نداشته باش بذار بخوابه ...

یاشار : درهرحال تو مواظب باش تا کارا از دستت در نره ...

علی : تو هم مواظب خاله ات باش ....

یاشار : گرگات یادت رفتن ...

علی : اونا رو سپردم دست تارکان  ...

روز  0 خارجی  0 بیرون محل تجمع ایل  0

اول سحر است 0 همه در خوابند 0علی از یاشار و وورغون جدا می شود 0به تاخت در افق گم می شود 0

شب  0  خارجی  0  کنار دریاچه وان  0

جوانها آتش روشن کرده اند 0 تارکان ساز می زند 0

وورغون : علی نتونه کی میتونه ؟

یاشار : اون نباید تنهایی می رفت ...

وورغون : نمی خواست تا راهی نشده خان بفهمه ...

یاشار : خان وقتی فهمید از سر تقصیرش نمی گذره حتی اگه بتونه المیرا رو بیاره ...

وورغون : المیرا که بیاد اونوقت دیگه پیش خان از علی حمایت می کنه ...

یاشار : با این همه باید از خان اجازه می گرفت ...

وورغون : اگه قرار بر اجازه بود که الان ما هم باهاش بودیم ، علی ترسید خان اجازه نده که تنهایی رفت ...

یاشار : خدا کمکش کنه و کاراش رو ردیف کنه ...

وورغون : تو میگی المیرا تا حالا با آیتک ازدواج نکرده ؟

یاشار : المیرا اجازه نمی ده مرده اش هم دست آیتک بیفته ...

وورغون : میگم یه دختر مثل اون اگه عاشق آدم بشه و باهاش ازدواج کنه  دیگه برای هر دو دنیاش کافیه ...

یاشار : برا تو که فرقی نمی کنه کی باهات ازدواج کنه ...

وورغون : چطور فرقی نمی کنه ، من الان عاشق سیبلم و می دونم اگه اون نباشه میمیرم ...

یاشار : اوهوم ، مثل مرگهای قبلیت دیگه نه ...

وورغون : این فرق میکنه ،،، از قفقاز نیومدم عثمانی که عشقم با عشقهای قبلیم فرقی نداشته باشه ...

یاشار : می بینیم ، می بینیم ...

وورغون : می بینیم ...

روز 0 خارجی 0 جاده 0

آشیق با درشکه در حال رفتن بسوی روستاست 0علی از میان درختها دزدانه خودش را به او می رساند و سوار می شود 0

آشیق : خوش   گوردیک    عاشیق    اوغلان ....                                                                                             48

علی : خوش    گونون   اولسون    آشیق ......

آشیق و علی گریه کنان همدیگر را در آغوش می کشند 0

آشیق : چه سعادتی دارم من که تو رو باز ملاقات کردم علی ...

علی : آشیق سیبری کجا اینجا کجا ؟؟؟

آشیق : اونجا که نرفتم علی ،، اول بردنم مسکو ،،، می خواستن اونجا سرمو بکنن زیر آب که کسی ندونه و خبردار نشه ،،، قبل از

         اجرای حکم گفتم حالا که می خواین بذارینم جلو دیوار و کارمو بسازین بذارین یه ترانه بخونم و بعد بدنمو سوراخ سوراخ بکنین

         ،،، اونا هم بدشون نیومد تا با زجرکش کردنم یه تفریحی بکنن ، همین که خوندم ،،، مات مونده بودن ،،، میدونی که من همه جا

         رو گشته بودم و ازترانه های اونا هم بلد بودم چیزایی بخونم ، با شنیدن صدام یکی اومد طرفم و منو با خودش برد که بعدا

         فهمیدم برا خودش کسیه ،،، خوندم و جونمو نجات دادم ، یه مدت براشون ترانه می خوندم ، تا اینکه فهمیدم حسن خان اومده

         اونورا ، رفتم دیدنش و با وساطت اون دوباره برگشتم و اومدم اینجا ...

علی : پس این صدات که گرفتارت کرده بود نجاتتم داد ...

آشیق : حالا تو کجا اینجا کجا علی ؟ از ایل چه خبر ؟؟؟

علی : ایل از عثمانی حرکت میکنه و دوباره وارد سرزمین خودمون میشه ، دارن میرن  بطرف اورمو ، منم اومدم تکلیفمو روشن کنم

         ،،،، برای همیشه ....

آشیق : نه علی ،،، عشق تا تو دلت هست نمی تونی به خودت و دلت زور بگی ،،،،، برای همیشه نمی تونی ....

علی : آشیق موندم چکار کنم ؟

آشیق : این همونیه که بهش میگن عشق ،،،،، حیرونی که چه کنی  ،،،،، و این حیرونی و بیخودی از خود نامش عشقه ...

علی : و تکلیف این عشق  چیه؟؟؟

آشیق : حتی اگه معشوق هم باهات یکی بشه ، عشق سوختن و سوختن و سوختنه ،،، مثل کرم عاشق ...

علی : پس درد عشق  چاره ای نداره ، هان ؟

آشیق : حالا برای چی از ایل جدا شدی و اومدی ،،،،، اومدی دنبال المیرا ؟؟؟

علی : اگه باهام نیاد چکار کنم ؟

آشیق : از کجا که نیاد ؟ مگه خودش از خان نخواسته ....

علی :  از خان خواسته از من که نه ،،،،،،،، من خودم اومدم ،، خان هم نمی دونه ،،،،، البته به داییم گفتم یه جورایی بهش بگه ،،، یعنی

         میگی می آد ؟

آشیق : آقاضیا که به خان بگه ،  از اینکه سر خود اومدی  دنبال المیرا ، دیگه ناراحت نمیشه و چیزی بهت نمی گه ....

علی : همه اینا وقتیه که المیرا باهام بیاد ،،، اگه نیاد منم دیگه نمی تونم برگردم ایل ....

آشیق : می خوادت ،،، درسته به روی خودش نمی آره  اما می خوادت ،،،،، این یه طرفه قضیه است ،،،، طرف دیگه ش آیتکه ....

علی : پیغوم داده بوده خان کسی رو بفرسته دنبالش ،، خان هم جواب داده تکلیف ایل که مشخص شد خودش میاد دنبالش  ،،،،، المیرا هم

        گفته  دور از ایل داره از بین میره  ....

آشیق : گفتم که اون یه طرفه ، طرف دیگه ....

علی : آیتک هم میدونه اون دوستش نداره ...

آشیق : همه این رو میدونن ،،، اما دل عاشق این حرفا حالیش نیست علی ،،،، آیتک هم عاشقه ...

علی : اگه المیرا بخواد بیاد آیتک نمی تونه جلوشو بگیره .....

آشیق : آیتک نمی تونه دست رو دست بگذاره و نگاه کنه که تو داری اونو ازش میگیری ....

علی : میگی پس چکار کنم ؟

آشیق : اگه خود المیرا بخواد با تو  بره  میشه راهی پیدا کرد ...

علی : چه راهی ؟

آشیق : اگه قراره با تو بیاد نباید آیتک بفهمه ...

علی : چطوری ؟

آشیق : میدونی علی ، من به عشقم نرسیدم و برا همین  هم میدونم هجران چه دردیه ، می خوام کمکت کنم ...

علی : چه جوری ؟

آشیق : نباید کسی تو رو داخل روستا ببینه ،،، میمونی  تا خودم صدات کنم ،،،،، عروسیه پسر یداله گاوکشه ،،، آسیاب  حسن اونچی  

          میمونی تا بفرستم دنبالت ....

آسیاب از دور مشاهده می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 میدان وسط روستا  0

اهالی جمعند 0آشیق با گاریش وارد می شود 0 بچه ها دنبال گاری افتاده اند 0محمدگاوکش به استقبال آمده است 0 آشیق دنبال کسی می گردد  ، متوجه یوسف می شود و صدایش می کند 0

ادامه  0  داخلی  0  خانه  محمدگاوکش  0

آشیق با یوسف صحبت می کند 0

یوسف : آیتک خان هم هست ...

آشیق : عصر جای دوری نرو کارت دارم ....

یوسف : عمه زاده  کجا رو دارم برم ، عروسیه ها ....

آشیق : منم نیومدم برا مرگ ننه م مرثیه بخونم ، میدونم عروسیه ، حتما حکمتی داره که تاکید می کنم باشی ...                        49

یوسف : حالا چرا میزنی ، رو چشم ...

آشیق : آیتک رو کجا میتونم ببینم ؟

یوسف : یه دهن بخونی هرجا باشه برا یاللی پیداش میشه ...

آشیق : بریم ...

یوسف : تو امروز چته ؟

آشیق : دستام که میلرزه حتما پای ....

یوسف : پای یه عاشق دلسوخته وسطه که تو باید کاری براش بکنی .....

آشیق : ایل از هم پاشیده و مملکت از هم جدا شده اما روحیات همونه که بوده ، خوشحالم  که اخلاقم رو از یاد نبردی ...

یوسف : روس هزار سال هم بالا سر ایل بمونه نمی تونه روحیاتمونو عوض کنه ...

آشیق : بریم که کلی کار داریم ...

ادامه  0 داخلی  0  اطاق المیرا  0

المیرا با قوللوقچی صحبت می کند 0

قوللوقچی : انشالا که خیره خانوم ....

المیرا : خواب عجیبی بود ،،،،، خانوم ننه یه دست لباس سفید برام آورده بود ،، تو میگی کفنم بود؟

قوللوقچی : خدا نکنه خانوم ،، این حرفا کدومه ،،، مطمئنا لباس عروسی بوده ....

المیرا : حاضرم بمیرم اما اینجا عروسی نکنم ...

قوللوقچی : خانوم جان این حرفا چیه آخه ، دل آدم میگیره ، به دلم افتاده همونجایی میرین که دلتون می خواد ، مگه نگفتین خانوم ننه تو

              خواب داشته می بردتت به طرف یه سرزمین سبز ....

المیرا : همه جا سبز بود ، خانوم ننه گفت اینجا بهشت آدم و حوا بوده ،،، برا همین میگم شاید رفتنی باشم اون دنیا ...

قوللوقچی : حتم دارم نقی خان و ایل یه جای خوبی رسیدن و حالا هم نوبت شماست که بیاد و ببرتون اونجا ، مگه نگفته میاد دنبالتون ...

المیرا : خدا کنه اینجوری باشه که تو میگی  ، البته گوش شیطان کر ....

ادامه  0  خارجی  0  میدان وسط روستا  0

آیتک از دور دیده می شود که دارد بطرف میدان می آید 0آشیق  بدون ساز در حال خواندن است ، دهل و بالابان قیامت می کند 0 رفته رفته تعداد زیادتر می شود 0 رقص یاللی برپا شده است 0 آیتک که می آید آشیق به احترام او آهنگ را عوض می کند و به طرفش می رود 0 آیتک شاباش میدهد 0

آشیق : خان سلامت باشه ....

آیتک : خوش اومدی آشیق  ،،،، چه خبر ؟

آشیق : سلامتی و خوشی ...

آیتک : آخرین بار کجا بودی آشیق از اونجا برامون بگو ....

آشیق : خان چند روز پیش  چیانه که بودم جعفرخان و قادرخان سراغتون را می گرفتن ، انگار هوس شکار غاز کرده بودن ...

آیتک : مگه غازهای وحشی اومدن ؟

آشیق : انگار چندتایی رو دیده بودن  ،،،، بهش  که گفتم قراره بیام اینجا گفت قبل از این که سازتو کوک کنی برو سراغ آیتک خان و

          بگو بیاد که دلم هوس کباب غاز کرده ...

آیتک : آشیق بدجوری داری میری تو جلدم  ، کدومشون گفت ....

آشیق : اسم شکار که میاد همه میدونن آیتک خان رفتنیه ، من فقط انعام آوردن خبر رو بگیرم کافیه ، قادرخان ...

آیتک : چشت هنوزم دنبال اسبه سیاهمه ...

آشیق : هر کسی آرزویی داره خان ...

آیتک : موقع رفتن بگو باهات راهی کنن ...

آشیق : تا شما برگردین اینجام خان ...

آیتک : انگار تو هم هوس کباب غاز کردی نه ؟

آشیق : غازی که به تیر آیتک خان شکار بشه خوردن هم داره خان ...

آیتک : تا از روستا خارج نشدم دوست دارم صدات رو بشنوم که داری ایلنمز ایلنمز رو می خونی ...

آشیق : رو چشم خان ....

آیتک می رود 0 آشیق در حالیکه با لبخند آیتک را بدرقه می کند  نگرانی در چشمانش موج میزند  ، ترانه ایلنمز ایلنمز را می خواند ، رقص یاللی از سر گرفته شده است 0یوسف احوال آشیق را زیر نظر دارد 0

ادامه  0  خارجی  0 جاده خارج روستا  0

آیتک و چند سوار با سرعت از روستا خارج شده و به طرف شمال می تازند 0

ادامه  0  داخلی  0 آسیاب حسن اونچی  0

علی به محمد اونچی کمک می کند ، با شنیدن صدای پای اسبها از پنجره نگاه می کند ، با دیدن آیتک کناری

 می کشد تا دیده نشود 0

ادامه  0  داخلی  0 منزل محمد گاوکش  0

آشیق با یوسف نشسته اند و صحبت می کنند 0

یوسف : المیرا از اون موقع در را بروی خودش بسته و با هیچکس صحبت نمی کند ، می گن فقط یه وعده غذا می خوره ....    50

آشیق : یعنی نمیشه براش پیغام داد که کسی می خواد ببینتش ...

یوسف : انگار گفته فقط زمونی که مژده اومدن نقی خان رو آورده باشن حق دارن برن تو اطاقش ...

آشیق : پس هیچ راهی نیست که دستمون برسه بهش ...

یوسف : عمه زاده آیتک بفهمه بخدا جفتمون رو می اندازه جلو سگاش پاره پاره مون کنن ...

آشیق : اطاق المیرا کدوم وره ؟

یوسف : نمی شه داخل شد ...

آشیق : حالا کی خواست داخل بشه ، بگو کدوم وره ...

یوسف : همون اطاق بالایی که یه پنجره داره رو به تپه ....

آشیق : برو به محمد گاوکش بگو همه رو ببره رو تپه بنشونه ...

یوسف : چکار کنه ؟

آشیق : منم میام و براشون همونجا جنگ کوراوغلو را می خونم ، وسط روستا نمی شه ، اونجا بیشتر میتونم حرکت داشته باشم  ، چیزی

          مثل شبیه می خوام اجرا کنم ....

یوسف : شبیه ؟ تو عروسی ؟ تو ؟

آشیق : نه عین اون ،، چیزی شبیه شبیه ،،،، من با  یه نفر دیگه ،،،، سریع برگرد می خوام بفرستمت آسیاب حسن اونچی ...

یوسف : مثلا عروسیه ها ....

آشیق : یه بار کارمون افتاده دست تو ها .....

یوسف : خیلی خب حالا ....

یوسف خارج می شود 0 آشیق سازش را کوک می کند 0

ادامه  0  داخلی  00  اطاق المیرا  0

المیرا از پنجره اطاق بیرون را نگاه می کند 0

ادامه  0 داخلی  0  آسیاب حسن اونچی  0

علی از پنجره بیرون را نگاه می کند 0

ادامه  0 خارجی  0  تپه  0

اهالی کم کم روی تپه مستقر می شوند و می نشینند 0

ادامه  0  داخلی  0  اطاق المیرا  0

المیرا تماشا می کند و از جمع شدن مردم روی تپه تعجب می کند 0 با زیاد شدن اهالی پنجره را می بندد تا  دیده نشود 0

ادامه  0  داخلی  0  طویله خانه پاشا خان 0

آشیق با مهتر خان اسبها را نگاه می کنند 0

مهتر : آشیق مطمئنی آیتک خان گفت سه اسب ؟

آشیق : من که میدونم اگه دروغ بگم موقع برگشتن آیتک خان دخلم در می آد برا چی پس دروغ بگم؟

مهتر : اینم حرفیه ، درهرحال بهتره  طمع کار دستت نده ...

آشیق : همه عالم و آدم آشیق رضا رو می شناسن ، این چه حرفیه تو میزنی ؟

مهتر : منم می شناسم ، اینم میدونم که اگه لازم بشه برا کمک به محتاج هر کاری میکنی ، برا همین گفتم نکنه کس دیگه ای لازم داره و

          تو خودت رو انداختی جلو ....

آشیق : خیالت راحت  در افتادن با آیتک خان رو نمی تونم ندید بگیرم ...

مهتر : سه اسب هم کم نیست آخه ...

آشیق : حالا اون بخشیده تو چرا شکم درد گرفتی ،،، برو کنار ببرمشون ، اه .....

مهتر : خب حالا ....

ادامه  0 داخلی  0 آسیاب حسن اونچی  0

یوسف با علی در حال صحبت کردن است 0

ادامه  0  خارجی  0  تپه  0

آشیق در حال خواندن است 0

ادامه  0 داخلی  0 اطاق المیرا  0

المیرا با شنیدن صدای آشیق رضا می خواهد بطرف پنجره برود ، می ماند ، به زانو درآمده و می نشیند گریه میکند 0

ادامه  0  خارجی  0 جاده خاکی  0

آیتک و سوارانش می تازند 0

ادامه  0 خارجی  0 خارج از روستا  0

علی با سر و روی بسته شده همراه یوسف می آیند 0

ادامه  0 داخلی  0 اطاق المیرا  0                                                                                    51

المیرا با چشمان اشک آلود به خواب رفته است 0

ادامه  0 خارجی   0 تپه  0

آشیق در حال خواندن است ، علی و یوسف رسیده اند 0 با اشاره آشیق علی به کنار او می رود 0 آشیق درگوشی با او صحبت می کند 0

ادامه  0  داخلی  0 اطاق  المیرا  0

المیرا در خواب است و خواب می بیند 0

ادامه  0 خارجی  0  روستای حسنلو  0

آیتک و دوستانش رسیده اند 0

ادامه  0  خارجی  0 تپه  0

آشیق و علی ضمن انجام حرکات نمایشی از جنگهای کوراوغلو می خوانند 0 چند نفر متوجه صدای علی شده اند و انگار برایشان آشناست 0

ادامه  0  داخلی  0 اطاق المیرا 0

با بلند شدن صدای علی المیرا از خواب می پرد ، حیران گوش می دهد ، باور ندارد ، فکر می کند در خواب است ، به صورتش سیلی می زند ، از جایش پریده و کنار پنجره هجوم می آورد  0

ادامه  0 خارجی  0  تپه  0

آشیق متوجه پنجره شده و با اشاره ای از المیرا می خواهد که پایین بیاید 0 علی مات المیرا را نگاه می کند ، اشک در چشمانش حلقه زده است ، برای رد گم کردن با اشاره آشیق به کارش ادامه می دهد ، بغض دارد 0

ادامه  0  داخلی  0  خانه پدر المیرا  0

المیرا به سرعت از جاهای مختلف عبور می کند و خود را به دم در حیات می رساند 0

ادامه  0  داخلی  0  خانه  جعفرخان  0

قیافه عصبانی و در هم آیتک 0

ادامه  0 خارجی  0اطراف  تپه  0

المیرا به جمع اضافه شده است ، همه با تعجب نگاهش می کنند 0 یوسف خودش را به المیرا می رساند و چیزی به او می گوید 0 المیرا از جمع جدا شده و خودش را با یوسف  به آنسوی تپه می رساند و گم می شود ، یوسف به تنهایی بازمی گردد 0 علی و آشیق وانمود می کنند  که در حال انجام بقیه نمایش هستند و علی بطرف پشت تپه حرکت می کند و آنجا با المیرا سوار اسبها می شوند 0یوسف کنار آشیق می رود 0

آشیق : اگه آیتک اومد سراغت بهش بگو رفتن طرف عثمانی ...

یوسف : آیتک با قادرخان  رفته شکار ،تو هم با اینا میری ؟

آشیق : بمونم تکه بزرگم گوشمه ...

یوسف : سفر به سلامت  ،، گفتی طرف آراز ...

آشیق : خودت مشغولشون  کن  ،،، آره آراز ...

یوسف : مسیر اصلیتون کجاست ؟ نه ،،،،، نمی خواد بگی ، نمی خوام از دهنم در بره ....

آشیق : من عاشق این اخلاقای توام ...

یوسف : برو دیگه ...

ادامه  0  خارجی  0 خارج روستای حسنلو  0

آیتک و سوارانش که از روستا خارج شده اند و به سرعت دارند می تازند 0

ادامه  0 خارجی  0 آنسوی تپه  0

آشیق ، علی و المیرا در افق می تازند 0

ادامه  0 خارجی  0 کنار دریاچه وان  0

نقی خان ایل را که در حال جمع کردن چادرهاست نظاره می کند 0 آقا ضیا به طرف او می آید 0

آقاضیا : خان رفتنی شدیم ؟

نقی خان : اینجا هوای خوبی داره ضیا ، اما دل ایل گرفته است ....

آقاصیا : شاید خبرایی شد خان ، منتظر نمی مونین ؟

نقی خان : عباس میرزا هم اگه قرار باشه کاری بکنه به کمک ماهاست که میتونه ، اگه  ایلات رو نداشته باشه تنهایی کاری ازش

             برنمی آد .....

آقاضیا : منظورم خبرایی از خود ایله خان ...

نقی خان : اتفاقی افتاده ضیا ؟

آقاضیا : نمی خواستم بیخبرتون بگذارم گفتم بمونه ........

نقی خان : ضیا میگی چی شده ؟                                                                                                                      52

آقاضیا : علی رفته دنبال المیرا ...

نقی خان : بی اجازه ضیا ؟

آقاضیا : گفتم من اجازه میگیرم ...

نقی خان : باید بهم میگفتی ، با کی رفته ؟

آقاضیا : تنها ....

نقی خان : چرا تنها ؟

آقاضیا : گفت یا المیرا رو می آرم یا نمی آم تو ایل ...

نقی خان : باید بهم می گفتی ....

آقاضیا : علی عاشق بود خان ، نمی شد جلوش رو گرفت ، تا حالاش هم بخاطر شما مونده بود ...

نقی خان : المیرا چی ؟ اونم می خوادش ؟

آقاضیا : یه جورایی منتظر شما بود که ....

نقی خان : ایل زنده است ضیا ، ایل زنده است ، فکر می کردم دیگه کسی از این ایل مثل قصه های خانوم ننه عاشق نمیشه ،، ایل هنوز

             هم داره نفس میکشه ضیا ،،،،،،،،، زنده باشی جوون ،،،،، زنده باشی علی ....

آقاضیا : اگه تا حالا هم نرفته بود بخاطر این بود که  اجازه بدین ....

نقی خان : علی می آردش ضیا ...

آقاضیا : منتظرشون نشیم ؟

نقی خان : نمی تونیم ، با عثمانی ها حرف زدم که امروز میریم ، نمی تونم به حرفم عمل نکنم ...

آقاضیا : اونا که دوست دارن ما بمونیم ....

نقی خان : راضی که نمی شدن کلی صغرا کبری چیدم تا راضی بشن ...

آقاضیا : علی فکر میکنه میمونیم اگه بیان و ...

نقی خان : چند نفر روبفرست نخجوان ، سر راهشون باهاش باشن و راهشون رو کج کنن به طرف آراز ، بیان و برسن اورمو تا اونجا

             ما هم باید بریم ....

آقاضیا : عباس میرزا هنوز نگفته کجا رو برامون در نظر گرفته ؟

نقی خان : باید بریم اونجا ، ببینیم تا چی پیش می آد ...

آقاضیا : پس بگم بیان خوی ؟

نقی خان : اون مسیر را بگیرن و بیان ، می تونن از ایلات و روستاهای سر راه هم پرس و جو کنن ...

ادامه  0  خارجی  0 بیرون روستای حسنلو  0

آیتک به روستا رسیده است 0همراهانش خیلی عقب مانده اند 0

ادامه  0 خارجی  0 جاده های مختلف  0

آشیق و علی و المیرا می تازند 0

ادامه  0 داخلی  0 خانه پدر المیرا  0

آیتک قوللوقچی را به کتک گرفته است 0پدر المیرا گریه می کند 0

ادامه  0 خارجی  0 تپه  0

عروسی همچنان ادامه دارد 0 آیتک خشمگین دنبال آشیق می گردد ، کسی خبر ندارد 0آیتک با همراهانش به طرف خانه یوسف حرکت می کند 0

ادامه  0 داخلی  0 خانه یوسف  0

یوسف در حال دوشیدن گاوهاست 0 در خانه بشدت باز می شود 0 آیتک و همراهانش وارد خانه شده اند ، دنبال یوسف می گردند 0 یوسف از طویله بیرون می آید 0

یوسف : چی شده آیتک خان ؟

آیتک : تو بهتر میدونی یوسف ...

یوسف : اگه میدونستم که نمی پرسیدم ...
آیتک : آشیق رضا کجاست ؟

یوسف : عروسی پسر ...

آیتک با شلاق می زند توی دهن یوسف 0 یوسف ساکت می شود 0

آیتک : بخوای ادامه بدی زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون یوسف ، بگو اونی که تو عروسی با روی بسته می خونده کی بوده و

          الان کجان ؟

یوسف : من بی تقصیرم خان ....

آیتک : کی گفت تو مقصری ، گفتم بگو کجان ، د جون بکن ...

یوسف : دارن میرن به طرف آراز ، علی پسر میرحبیب المیرا رو به دستور نقی خان داره میبره تحویلش بده  ، نقی خان  اونجا

           منتظرشونه  ...

آیتک : مطمئنی چیزی نگفته نموند ؟

یوسف : مطمئن آیتک خان ....

آیتک به سرعت خارج می شود ، همراهانش شروع می کنند به زدن یوسف و به هم ریختن منزل  0یوسف   53 لبخندی بر لب دارد 0

ادامه  0 خارجی  0 جلو خانه پاشاخان  0

آیتک با ده سوار به سرعت راه افتاده اند 0

ادامه  0 داخلی  0  خانه یوسف  0

یوسف گوشه ای افتاده است 0 خونین و کتک خورده و مچاله شده  ، لبخندی بر لب دارد 0زن یوسف با عجله وارد خانه شده است ، از دیدن اوضاع متحیر و وحشت زده است ، دنبال یوسف می گردد ، بعد از پیدا کردنش اول به سر و روی خودش می زند و بعد به کمکش می رود 0

ادامه  0 خارجی  0 کنار دریاچه وان  0

ایل راه افتاده است 0

وورغون با یاشار و تارکان صحبت می کند 0

تارکان : خودت چی فکر میکنی وورغون ؟

وورغون : بهم گفت موقع حرکت ایل اگه بیام طرف تو و باهاتون راهی بشم یعنی که تو رو می خوام و اگه نیام ...

یاشار : اگه نیاد که تمومه ...

وورغون : اگه نیاد میره سراغ محمود ،،، اونا با طایفه شون  قصد دارن بمونن همینجا ...

تارکان : اگه اینجوریه که وورغون جان آماده شو که باید یه گوشه ای داد بزنی ...

نقی خان با مقامات محلی در حال صحبت کردن است 0  

نقی خان : اگر خدا بخواد و ایل سروسامان بگیره که حتما میام دیدنتون ...

ماحمیت پاشا : خان اونایی که اینجا میمونن عزیز ما هستن کاش شما هم میموندین ...

نقی خان : ما باید برگردیم کارای زیادی هست که باید بکنیم ، اگر شده چندصدسال هم طول بکشه یه روز دوباره باید سرزمین خودمون

             رو آزاد کنیم ...

ماحمیت پاشا : شما تو جنگ ما و روسها کمکمون کردین ، ما هم وظیفه داریم شما رو کمک کنیم و من قول میدم این کارو بکنیم ...

نقی خان : امیدوارم سرزمینتان همیشه سرسبز و ایمن باشه ...

یوزباشی : مردم ما ایل شما رو هرگز فراموش نمی کنن ، ایلی با کلاههای بزرگ سیاه ، قاراپاپاقها ...

نقی خان :  ما هم به احترام میهمان نوازی شما بعد از این همه جا خودمون را قاراپاپاق معرفی می کنیم ...

ماحمیت پاشا : هم همین حالا و هم هر زمانی که خواستین تصمیمتانو عوض کنین بدونین اینجا مثل سرزمین خودتونه و مردمی هستن

                  که  منتظر باز اومدن شمان ....

نقی خان : خدا شما رو از بزرگی کم نکنه ، سلامت بمونین و خوش ...

ماحمیت پاشا : سفر خوش و در امان خدا ، یوز باشی تا از خاک عثمانی خارج نشدین باهاتون می آد ...

نقی خان و ماحمیت پاشا  با چشمان گریان از هم جدا می شوند 0 ایل آرام آرام راه افتاده است 0 تعدادی از چادرها جمع نشده است و آنهایی که مانده اند ایل را بدرقه می کنند 0 وورغون به تاخت از همه جدا می شود و بالای تپه می رود و آنسوتر را نگاه می کند ، تنهاست ، سیبل برایش از دور دست تکان می دهد و بطرف چادر محمود میرود  0 وورغون پشت سر هم فریاد می زند 0 تارکان و یاشار از دور نگاه می کنند ، غم جدایی اجازه خندیدن نمی دهد 0 چشمهای گریان و گونه های خیس 0 وورغون به طرف مادرش می رود و در آغوش او

گریه اش اوج می گیرد  0

ادامه  0 خارجی  0 ایروان  0

آشیق آذوقه تهیه می کند 0طناب و خرت و پرت مختلفی هم می خرد 0

ادامه  0 داخلی  0 اطاقی در کاروانسرا 0

المیرا با نگرانی منتظر است 0

ادامه  0  خارجی  0 کاروانسرا  0

علی به اسبها می رسد 0 آشیق وارد می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

آیتک از چند نفر سوالهایی می کند و بعد با همراهانش به تاخت دور می شوند 0

ادامه  0 خارجی  0 کاروانسرا  0

علی و المیرا و آشیق راه افتاده اند 0

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

ایل راه افتاده است ، جوانها ترانه ایروان یوللاریندا  را می خوانند 0 وورغون هنوز غمگین است 0

ادامه  0  خارجی  0 جاده  0

اسب المیرا روی زمین افتاده است 0 آشیق و علی نظاره اش می کنند 0 المیرا آنطرفتر ایستاده است 0

آشیق : شما با هم برین این دیگه نمی تونه ، من می مونم ...

علی : الان کجاییم ؟                                                                                                                                         54

آشیق : نزدیکیهای نخجوان ، بعدش هم آرازه ، سریع برین که دیگه راه زیادی نمونده ...

علی : اگه اونا بیان و برسن تو چکار میکنی ؟

آشیق : اونا اگه به حرف یوسف گوش کنن نمی آن این طرف میرن بسوی خاک عثمانی ...

علی : امکانشم هست حرفشو باور نکنه و بیاد طرف آراز ،،،، تو کی می تونی بیای اونور آراز ؟

آشیق : منم پشت سر شما دارم می آم ، اونور رود منتظرم بمونین ...

علی : می خوای بمونیم نخجوان تا یه اسب گیر بیاریم و با هم راهی شیم ...

آشیق : من که بچه نیستم اینقدر نگرانی ، تا اون بره و برسه و بفهمه سرش کلاه رفته و بخواد برگرده و برسه اینجا من ده تا آراز رو

         رد شدم و اومدم پیش شما ...

علی : مطمئن باشم آشیق ...

آشیق : آشیق رضا دوست داره تو عروسی علی پسر سیدحبیب بخونه ،، سید خدا برام دعا کنه عاقبت بخیر میشم ...

علی : منتظرت می مونم تا بیای ...

آشیق : برین تا دیر نشده ، یه چیزایی خریدم که برای گذشتن از آراز حتما لازمتون میشه ، این ساز منو هم ببرین ، دست شما که باشه

         من مطمئن ترم ، مواظب ساز من و خودتون باشین ...

آشیق رضا و علی همدیگر را بغل کرده و می بوسند وبه سختی از هم جدا می شوند 0المیرا به طرف آشیق میآید وافسار اسبش را می گیرد 0

المیرا : خان که بدونه کمکم کردی هموزنت طلا میده بهت ...

آشیق : همه عمرم با یه ساز زندگی کرد ، راضی ام ، تو دل آدما عشق که زنده بمونه آشیق رضا تو نعمته ...

المیرا : اونور آراز منتظرت می مونیم ...

آشیق : اگه قسمت باشه می رسم بهتون ...

علی : آشیق ما دیگه رفتیم ، خودتو  رسوندی ها  ...

آشیق : در امان خدا ، مواظب خودتون باشین ...

المیرا : به امید دیدار ...

آشیق رضا با رفتن علی و المیرا با چشمان گریان نگاهشان می کند 0

ادامه  0 داخلی  0 کاروانسرا  0

آیتک و همراهانش در کاروانسرا پرس و جو می کنند 0

ادامه  0  خارجی  0 خارج نخجوان  0

علی و المیرا نخجوان را پشت سر گذاشته و دور می شوند 0

ادامه  0 خارجی  0 ورودی نخجوان  0

آشیق در حال وارد شدن به نخجوان است 0 پشت سرش در افق سوارانی به سرعت نزدیک می شوند 0

ادامه  0 داخلی  0  خانه یوسف  0

زن یوسف در حال مرحم گذاشتن بر روی زخمهای یوسف است 0

ادامه  0 خارجی  0 ورودی نخجوان  0

آشیق رضا در محاصره آیتک و سوارانش  0

ادامه  0 خارجی  0 کنار آراز  0

علی و المیرا به کنار آراز رسیده اند 0 آب آراز زیاد است 0 علی از اسب می پرد زمین ، سریع وسایل داخل خورجین آشیق را می گردد ، طناب را درآورده و یک سرش را به درختی می بندد ، المیرا نگاهش می کند ، علی روی اسبش پریده و و در حالیکه سر طناب را در دست دارد با اسب به آراز می زند ، با جهد و تلاش زیاد از آراز می گذرد ، المیرا نگران نگاهش می کند ، به آن طرف آراز رسیده است ، از آب خارج می شود ، سر طناب را به درختی می بندد ، المیرا را نگاه می کند ، المیرا طناب را از درخت باز می کند و دور کمر خود میبندد ، سوار اسبش شده و خود را به آب می زند ، آیتک و سوارانش رسیده اند ، سوارها می خواهند تیراندازی کنند که آیتک نمی گذارد ،

آیتک : من مرده علی رو نمی خوام ، برام ارزشی نداره ، من زنده المیرا رو می خوام ، می خوام با خودم ببرمش  و اگر نشد شکسته

         شدن علی رو  می خوام ، المیرا باید بدونه اون چیزی بیشتر از من نداره ، اونوقت باهام برمی گرده ، اگه خودش برنگرده

         ارزشی   نداره بردنش ...

همگی  می ایستند و تلاش علی را برای کشیدن طناب المیرا نگاه می کنند ، علی تلاش زیادی می کند ، المیرا سعی زیادی می کند ، آب آراز زیاد است و تند ، اسب المیرا را آب می برد ، آیتک با نگرانی نگاه می کند ، طناب دستهای علی را بریده و خونین کرده و او همچنان به تلاشش ادامه می دهد ، المیرا به زحمت کناره های آب رسیده است ، علی با کشیدن طناب او را به کنار رود می کشد ، المیرا علی و دستهای خونینش را نگاه

 می کند ، لبخندی می زند ، علی می خندد ، المیرا چارقدش را دراز می کند ، علی چارقد را گرفته و المیرا را با کمک چارقد بیرون می کشد و از رود فاصله می گیرد  ، المیرا با چارقد دست علی را می بندد ، آیتک پشت  55

می کند ، با اشاره آیتک آشیق رضا را که بروی اسبی نشانده اند پیش می آورند ، آشیق را طوری بسته اند که مشخص نیست و انگار خودش روی اسب نشسته است 0 آیتک کنار رود می آید 0

آیتک : گمون نکنم دوست داشته باشی کسی رو که بهت کمک کرده بندازم تو آراز ..... آره ، خوب شناختیش آشیق رضاست ، اگه

          بخوای به حرفم گوش ندی و مثل یه بچه آدم المیرا رو تحویلم ندی اونوقته که با نامردی تو که همیشه از مردی خودت دم زدی

          بدن آشیق رضا طعمه ماهی های آراز میشه .....

علی کنار رود می آید 0

علی : من می آم و با تو مبارزه می کنم ، هر کی برد خانزاده المیرا با اون میره ...

المیرا : من خودم برای خودم میتونم تصمیم بگیرم  ، هیشکی حق نداره برای من تعیین تکلیف کنه ...

آیتک : تو دخالت نکن المیرا ، من و علی مبارزه می کنیم ، تو هم هر جور دلت خواست عمل کن ، علی بخاطر آشیق باید بیاد این

         طرف تا کسی بهش  نگه نامرده ...

علی می خواهد از آراز بگذرد 0المیرا جلو او می ایستد 0 علی می ماند 0

آیتک : چی شد علی همه مردونگیت همین بود ، فکر کردی دروغ میگم ،،، آشیق رو ببرین لب رود ،، خب حالا چی ، هنوز باور

          نداری که می ندازمش تو آب ؟ این همه از شجاعت و مردونگیت دم زدی حالا که چشم ایل رو دور دیدی همه فراموش شد ؟

          فکر می کنی به گوششون نمی رسه که علی ، جوون رعنای بزچلو به خاطر ترس از آیتک آشیق رضا  رو که بهش کمک

          کرده بود سپرد دست آراز و کنار کشید و نگاش کرد .....

علی در خود می پیچد ، به رود نزدیکتر می شود 0

المیرا : تو بدون شک اونقدر آشیق رو کتک زدی که قبل از رسیدن به اینجا جون از بدنش جدا بشه ، اگه اون نمرده  بگو تا چیزی بگه

          و حرفی بزنه .....

آیتک : اگه اون حرف نمی زد که می کشتمش ، درست ، اما اون خودش شروع کرد به گفتن اینکه شما اومدین اینطرف ، پس لزومی

         نداشت  بکشمش ...

المیرا : بگو چیزی بگه ...

آیتک : من حوصله این ادا و اطوار رو ندارم ، تا ده می شمرم و اگه به حرفم گوش نکنین می ندازمش تو آب ، اونوقت علی تو دیگه

         نمی تونی سرت رو تو ایل بالا بگیری ...

المیرا : نرو ،،،،،،،،،،،، نرو ،،، نرو  ، ، ، ، ، ،،،،،،،، بخاطر آشیق نرو ،،، اون مطئن بود که عشق زنده میمونه که مرد ...

علی : از کجا مطمئن بشم  که مرده...  

المیرا : آشیق رضا اگر نمرده بود هیچکس نمی تونست حنجره اش رو ببنده که داد نزنه ...

علی : حتی اگه شده فقط جسدش رو بیارم باید برم اونور ...

المیرا : اگه تو بری و بمیری  جسد جفتتون میمونه رو زمین ،،، جسد  آشیق رضا حیفه طعمه حیوونای کوه و دشت بشه ، بگذار

          بندازدش تو آراز ، اینجوری جسدش میره و میرسه به دریا ...

علی : اون می خواست تو عروسی من بخونه ...

المیرا : اگه بری اونوقت هر دو آرزوش به گور میره ،، هم آرزوی خوندنش  تو عروسیت چون دیگه مرده و نمی تونه  و هم آرزوی  

         سر گرفتن  عروسی تو چون تو هم میمیری  ،  نرو ...

علی : اگه نرم همه میگن ترسید  ...

المیرا : اگه تو کشته بشی من می افتم دست اینا ،،،،، می خوای بیفتم دست آیتکی که خون جلو چشاش رو گرفته .....

علی : المیرایی که من می شناسم دست اینا هم بیفته طوریش نمی شه  ...

المیرا : علی هم که من می شناسم  و  بخاطر غیرتش باهاش راهی شدم  آدم تر از اینیه که بخاطر غرورش من رو بده دست آیتک ،

           یا من اشتباه کردم و تو اونی نیستی که من می شناختم ...

علی : من غیر از غیرت غرور هم دارم ...

المیرا : غرور تو از غرور نقی خان بیشتر نیست که ، اون بخاطر ایل غرورش رو شکست و دست تنها با روسها درگیر نشد  تا ایلش

         رو اونا تارومار نکنن  ، تو هم الان وضعیتت مثل اونه ...

علی : اون صاحب ایلش بود من که صاحب تو نیستم !!!

المیرا : تا حالا شده  غیر از خودت به اونایی که دوستت داشتن هم فکر بکنی ؟ علی من ازت می خوام نری ، اگه بری و کشته بشی من

         هم خودمو می کشم  ...

علی می ماند 0 نگاه عاشقانه علی و المیرا به هم ،،، آیتک دیوانه وار نگاهشان می کند 0

با اشاره آیتک آشیق را کاملا لب آراز می آورند ، آیتک شروع می کند به شمردن ، تا نه شمرده است 0علی

می خواهد برود آنسوی آب 0

المیرا : آیتک ، خانوم ننه که مرد به من گفت  برم و ایل رو پیدا کنم ، اما قبل از رفتنم گفت برم سراغ قادرخان ،، میدونی چرا چون ،،،

         علی نرو ،،،، چونکه دایی پاشا رو اون قصدا کشته بود ،،، به خانوم ننه که اینو گفته بودن از درد دوری ایل و درد پسرش دق

          کرد و مرد ،،، من که داشتم می اومدم قادرخان با تو بود ، نتونستم انتقام خانوم ننه و پاشاخان رو ازش بگیرم ، تو که دم از

          بزچلو بودن و غیرت می زنی ، جونتو نده دست علی ، میدونی حریفش نمیشی ، اگه چیزی از غیرت تو وجودته برو سراغ

          قادرخان ،،، نذار تا آخر عمرت انگ بی غیرتی بخوره رو پیشونیت ...                                                             56

آیتک ناخواسته  ده را می گوید و بزانو درمی آید ، آشیق رضا را می اندازند توی آب 0 علی تا زانو وارد آب آراز می شود و  پشت سر هم فریاد می زند ، المیرا رویش را بر می گرداند جسد آشیق را آب با خود می برد 0 صدای آشیق روی تصاویر گریان علی و المیرا که ترانه " آراز آراز خان آراز "  را می خواند 0آیتک با چشمانی گریان رفتن علی و المیرا را نگاه می کند 0

داخلی  0 شب  0  خانه یوسف  0

لالا زن یوسف بالای سر او نشسته است 0 یوسف یهو بهوش آمده و شروع می کند به هزیان گفتن 0

لالا : چیه یوسف جان ، چیه قربونت برم ، ببین منم ببین ، چی شده آخه ...

یوسف : من به آیتک خان گفتم اونا رفتن به طرف آراز ، دروغ گفتم ، آخه اونا رفتن طرف خاک عثمانی ، رضا نگفت خودم فهمیدم ...

لالا : نترس فدات بشم ، آیتک خان که برگشت خودم بپاش می افتم که از سر تقصیراتت بگذره ...

یوسف : من که نگران خودم نیستم ، من نگران اونام ...

لالا : اونا طوریشون نمی شه ، آیتک خان که بره بطرف آراز اونا میرن و می رسن به عثمانی ...

یوسف : پس چرا من خواب دیدم آیتک خان داره میره طرف خاک عثمانی ؟ هان ؟

لالا : خواب که مهم نیست قربونت برم ، خودت که داری میگی خواب ...

یوسف : یعنی اونا به دست آیتک خان نمی افتن ...

لالا : اگه خدا بخواد نه ...

یوسف : یعنی خیالم راحت باشه ...

لالا : خیالت راحت ،،، خدا ما رو هم از دست این روسا نجات بده ...

خارجی  0  روز  0 مرز  0

ایل از خاک عثمانی خارج می شود وبطرف اورمو حرکت می کند0 نقی خان با یوز باشی خداحافظی کرده و از او جدا می شود  ، نماینده عباس میرزا به استقبال آمده است 0

نماینده عباس میرزا : اوز   تورپاقی یان     خوش   گه لدین   نقی خان ...

نقی خان : یاشاسین ،،، خوش   گوردوک ....

نماینده عباس میرزا : ساغ اول ، ساغ یاشا ،،، ائل  نه   حالدا ...

نقی خان : آزالیب    آمما   آیاغی   اوسته دی .....

نماینده عباس میرزا : بو   ائلین    بئلی     بورکولمه ز ....

نقی خان : بیزیم    ائلین   یئری   هارا   اولدو ؟

نماینده عباس میرزا : ائل    اوزون   تاپاناجاق     بیزده   ائله    بیر   یئر   تاپاریق  خان ....

خارجی  0  روز  0  جاده  0

المیرا سوار بر اسب و علی پیاده کنار اسب  در امتداد آراز حرکت می کنند ، هر دو در فکرند و غمگین 0

ادامه  0 داخلی  0 کاروانسرا  0

آیتک مثل دیوانه ها این طرف و آنطرف می رود ، مست کرده است 0

داخلی  0 شب  0  منزل خان ماکو  0

نقی خان با نماینده عباس میرزا صحبت می کند 0

ادامه  0 داخلی  0 آسیابی بر سر راه 0

علی و المیرا میهمان آسیابان و همسرش هستند 0

آسیابان : از آراز گذشته بودن ، گفتن همه ایل نتونست بگذره ، قرار شده بود اونا برن طرف خاک عثمانی ...  

روز  0 خارجی  0  جاده  0

ایل براه افتاده است 0 بطرف اورمو در حرکت است 0

ادامه  0 داخلی  0 آسیاب 0

علی و المیرا خداحافظی کرده و در امتداد آراز حرکت می کنند 0

ادامه  0 خارجی  0  بیرون کاروانسرا  0

آیتک با چشمان اشک آلود به طرف شمال در حرکت است ، تنهاست ،  گاهگاهی بر گشته و مدتها پشت سرش را نگاه می کند 0

ادامه  0 خارجی  0 چمنی در مسیر 0

ایل برای ناهار اطراق کرده است 0

شب  0 خارجی  0 کوهستان  0

علی کنار چوپان نشسته است ، المیرا با زن چوپان وارد چادر می شوند 0 چوپان نی می زند و علی غمگین میخواند 0

چوپان : صدای خوبی داری جوون ، اونام خوب می خوندن ، رفتن که از ماکو برن برسن به ایلتون تو خاک عثمانی ...

روز  0 خارجی  0 حومه خوی  0

ایل از خوی در حال فاصله گرفتن می باشد 0

ادامه  0 خارجی  0 حومه  ماکو  0                                                                                   57

علی و المیرا به باقیمانده ایل رسیده اند 0

بابک : تا اونا از عثمانی برگردن به دستور مهدی خان موندیم اینجا ، گفتیم اونام بالاخره برمی گردن ، برگشتن و راه افتادن طرف

         اورمو ، ما هم که تا اونا برسن اینجا سر و سامان گرفته بودیم و یه تعداد از طایفه مون هم تو عثمانی مونده بودن موندیم همینجا

          ،،، علی هنوز خان از مرگ خانوم ننه چیزی نمی دونه ،،، المیرا خانوم خودش بهش بگه  ......

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

آیتک ژولیده و درهم ، همچنان تنها ،  در جاده جلو می رود 0

ادامه  0 خارجی  0 باقیمانده ایل در حومه ماکو 0

علی و المیرا با چند سوار دور می شوند 0

ادامه  0 داخلی  0 مقر حکومتی اورمو 0

نقی خان و آقاضیا و بیگلربیگی با فرستاده عباس میرزا در حال گفتگو هستند 0

نقی خان : تا حالا اگه از افشارهای ارومو کسی اونجا نوکرا و احشامشو می فرستاده به ما مربوط نبود اما الان که کل منطقه رو به اسم

             ایل قاراپاپاق کرده ان فقط خودمون تصمیم گیرنده اونجا خواهیم بود ....

فرستاده عباس میرزا : البته که همینطوری هم میشه ،، گفتم به مقدم های مراغه هم بگن دیگه نیان اونجا ...

ادامه  0  خارجی  0 جاده  0

ایل در حال دور شدن از اورمو می باشد 0 با مشاهده دریا تعدادی از جوانها خودشان را به آب می زنند که شوری آب دریا باعث سوزش چشمهای آنها و بلند شدن فریادشان می شود 0 همانطور که ایل به ادامه دادن راه میپردازد در مسیر تعدادی در جاهای مختلف مثل جلبر و حیدر آباد سکنی گزیده و ایل از طرف حیدر آباد بطرف دشت سولدوز حرکت می کند 0

ادامه  0  خارجی  0 علی و المیرا و سواران همراهشان از طرف بالای برکه حسنلوی فعلی بسوی انتهای دشت سولدوز رفته و دوباره باز می گردند 0

روز  0  خارجی  0 دشت سولدوز  0

ایل وارد دشت سولدوز می شود 0 نقی خان و آقاضیا بالای تپه ای ایستاده و نگاه می کنند 0 چند سوار در حال نزدیک شدن هستند 0

نقی خان : ضیا اینایی که دارن می آن اولین کسایی هستن که داریم تو این سرزمین تازه دیدارشون می کنیم خدا کنه دیدنشون باعث

             خوشی و خوشحالی ایل بشه ...

آقاضیا : اینشالا ....

نقی خان : دشت پر آییه ،،، سولو دوز ،،، اسمشو بذار سولو دوز ،، به بوستاچی بگو دو برابر بوستانمون  گل بکاره  ...

سوارها نزدیک شده اند 0 علی و المیرا هستند 0 نقی خان و تقریبا تمامی ایل به طرفشان هجوم می برند 0 لبخندها و خنده هاو گریه ها و آغوشها و ............

نقی خان و المیرا تنها و قدم زنان دور می شوند 0

چادرهای ایل برپا می شود 0

نقی خان و المیرا کنار چادری که برای خان در حال برپاشدن است رسیده اند ، نقی خان آقاضیا را که در همان نزدیکی در حال نظارت بر کار برپاشدن چادرهای طایفه اش می باشد صدا می کند 0

نقی خان : ضیا دوست دارم یکی از بهترین چادرها را برای المیرا و شوهرش هدیه بدم ، تو چی می خوای براشون بدی ؟

آقاضیا : خب اگه داماد اونی باشه که من دوست دارم هر چی بخوان ؟

نقی خان : داماد اونی نیست که تو دوست داشته باشی ضیا ، داماد اونیه که المیرا دوست داره ...

المیرا سرش را پایین انداخته و دور می شود 0

آقاضیا : اینجوریم باشه همونی میشه که من گفتم خان ...

نقی خان : پس تو از اولشم میدونستی دل المیرا گرو علی بوده  نه ...

آقاضیا : خان اگه اجازه بدین بگم  چادری رو که گفتین  براشون برپا کنن ....

نقی خان : ایل عروسی می خواد ضیا ، بهترین عروسی رو براشون می گیریم ...

روز  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

میرزاابراهیم خطبه عقد علی و المیرا را می خواند 0

شب  0 خارجی  0 لب رودخانه گادار  0

علی و یاشار و وورغون قدم می زنند 0

وورغون : اگه گادار میره و میریزه به دریا بهتره منم خودم رو بندازم توش تا از این وضعیت راحت بشم ...

یاشار : باز چته ماتم گرفتی ؟

علی : من میدونم ، غصه این رو می خوره که من و تو رو حرفمون نموندیم و داریم زودتر از این که این کسی رو برا همسری پیدا کنه

        ازدواج می کنیم ، نه وورغون ؟

وورغون : خیلی نامردیه ...                                                                                                                            58

یاشار : که داریم آدم میشیم و زن می گیریم ؟

وورغون : ما قرار گذاشته بودیم با هم ازدواج کنیم نه ؟

یاشار : گرفتیم تو صد سال دیگه هم زن نگرفتی ما دو تا گناهمون چیه ؟

علی : میدونی وورغون ایراد تو چیه ؟

وورغون : بگو بدونم ...

علی : تو عاشق نیستی ...

وورغون : خوبه تا حالا عاشق صد نفر شدم ها ...

یاشار : اینو راست میگه ، اونا زنش نشدن ...

علی : نه ، نه به این نمی شه گفت عشق ،،، فقط تو ازشون خوشت اومده بوده ،،،، اگه عاشقشون بودی که ولشون نمی کردی ، یا

        بهشون  می رسیدی یا که ....

یاشار : یا هم که بی خیال زن گرفتن میشدی .......

وورغون : آدم زن نگیره انگار دنیا هم نیومده ...

علی : ازدواج آدمو کامل می کنه ...

یاشار : نظر سولماز هم همین بود ....

وورغون : همه کسی رو دارن که راجع به اون حرف بزنن غیر از من بدبخت ، آی خدا ...

وورغون خودش را می اندازد داخل رودخانه ، آب تا بالای زانوهایش می رسد 0 علی و یاشار می خندند 0

یاشار : وورغون عزرائیل هم ازت فرار میکنه ...

وورغون : انگار سیدقیزی راست میگه که قسمت نباشه آدم  خودش جونشو هم نمی تونه  بگیره ، چه برسه به زن گرفتن ...

روز  0  خارجی  0  کوه سولطان یاغیب  0

وورغون با اسبش به دره سولطان یاغیب رسیده است 0 سامال کوزه اش را دارد از چشمه آبی که از کوه سرازیر می شود پر می کند 0 وورغون به طرف سامال می رود و با دیدنش مات و مبهوت نگاهش می کند 0 زیبایی سامال حیرانش کرده است 0 سامال هم چشم در چشم وورغون می دوزد و چند لحظه ای از جایش تکان

 نمی خورد ، کوزه از دستش می افتد داخل چشمه اما نمی شکند ، سامال به خودش می آید و از  اینکه کوزه افتاده ولی نشکسته خنده اش می گیرد 0 وورغون آرام آرام به طرفش می رود 0 سامال خنجری را از کمرش درآورده  و بطرف وورغون می گیرد 0

سامال : اگر   بی ی     پیش  ه      لد   ده ده م  ......

وورغون : نه   اولدو .....

سامال : چه  دالای ....

وورغون : آی    قیز   بو   نه    دیلیدی     دانی شیرسان  ؟

خالد برادر سامال به سرعت از اسبش که تازه به آنجا رسیده است بر زمین پریده و بطرف وورغون حمله می کند و با او درگیر می شود 0 همدیگر را خوب می زنند 0 وورغون داد می زند و دوستانش را صدا می کند ، خالد هم همین کار را می کند 0 در عرض چند ثانیه دوستان وورغون و دوستان خالد روبروی هم صف می کشند ، لحظات زیادی به تماشا کردن هم می گذرد ، از هر طرف دو سه نفری به محل تجمع افراد ایل می روند و لحظاتی بعد بیگلری بیگی و آقاقادر که با زبان ایماء و اشاره  با هم صحبت می کنند جوانهای هر دو طرف را به سوی ایل برگردانده و هر دو در کنار هم و سوار بر اسبهایشان به تاخت دور می شوند 0

شب  0  داخلی  0  چادر نقی خان  0

نقی خان ، آقاضیا و تعدادی از ریش سفیدهای قاراپاپاق با نماینده اورمو و قادرآقا و چند ریش سفید کرد نشسته اند و با کمک نماینده اورمو که زبان هر دو طرف را می داند با هم صحبت می کنند 0

روز  0  خارجی   0 روستای بالیقچی  0

افراد ایل کرد در حال برپا نمودن چادرهایشان می باشد 0

ادامه  0 خارجی  0 بالای تپه  0

وورغون و علی و یاشار روی تپه نشسته اند 0

وورغون : اگه با این ازدواج نکنم میمیرم ...

یاشار : بازم که این مرد ...

وورغون : نه بخدا این دفعه دیگه واقعیه واقعیه ...

یاشار : مثل همیشه ...

علی : نه یاشار از ریخت و قیافش معلومه که این سری فرق میکنه ...

یاشار : تو دیگه چرا گول ظاهر اینو داری میخوری ...

وورغون : نه که حال خوبی دارم تو هم با این چرندیاتت بیشتر حالمو خراب کن ها ...

یاشار : اوه اوه اوه  ،،،،، علی این رو داره گریه می کنه ...

علی : سربه سرش نگذار یاشار ،،، وورغون پاشو یه سر بریم طرفای سولطان یاغیب ...

وورغون : مرگ من راست میگی ؟                                                                                                               59

علی  : پاشو دیگه ...

یاشار : علی جدی ؟

علی : نمی آی ؟

وورغون : نیاد هم خودمون می ریم ...

یاشار : چرا می آم ، نیام میره همه جا جار میزنه یاشار از کردا ترسید نیومد ...

وورغون : برو بابا ، چرا بگم ، مگه اونا ترس دارن ...

یاشار : می بینم نمی ترسی و روزی صد دفعه بهشون سر میزنی ...

وورغون : خالد بهم حساس شده ، نمی خوام دست روش بلند کنم ، فردا که برادر زنم شد روش نمی تونم نگاه کنم ...

یاشار : اون تو رو نزنه نمی خواد تو اونو بزنی ...

وورغون : علی بریم بابا ، حرف زدن با این دیوونگیه ...

علی : بریم ، اما حرف آخر مال ...

وورغون : حرف آخر مثل همیشه مال توئه ....

وورغون راه افتاده است ، به سرعت از تپه سرازیر شده پایین 0

یاشار : چقدر هم طفلی معصوم شده ...

علی : ایناست که وادارم می کنه بگم این سری فرق میکنه ...

یاشار : خدا میدونه ...

ادامه  0 خارجی  0 دامنه سولطان یاغیب  0

علی و یاشار و وورغون به چادرهای ایل مامش نزدیک می شوند 0 قادرآقا به پیشوازشان آمده و از آنها پذیرایی می کند 0 وورغون با نگاهش دنبال سامال می گردد ، شیرین سامال را خبر کرده است اما خالد برادرش وادارش می کند برود داخل چادر ، وورغون مغبون و افسرده رفتن سامال را نگاه می کند ، یاشار خنده اش گرفته است 0

شب  0  داخلی  0  چادر وورغون  0

وورغون با مادرش صحبت می کند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان با مادر وورغون صحبت می کند 0

روز  0 خارجی  0 صحرا  0

وورغون تنهاست ، روی سنگی نشسته است و برای خودش ترانه می خواند 0

نقی خان و قادرآقا شکار می کنند 0 نقی خان صدای وورغون را می شنود و با قادرآقا بطرف او می روند که در راه برایش  مساله وورغون را مطرح می کند 0

شب  0  داخلی  0 چادر خالد برادر سامال  0

ایلچی های وورغون در کنار ریش سفیدهای مامش نشسته اند 0

روز  0 خارجی  0 تپه  0

عروسی وورغون و سامال و یاشار و سولماز و علی و المیراست  0

روز  0 خارجی  0 دشت سولدوز  0

صبح اول وقت است ، زندگی شروع شده است 0 هر کس در حال انجام کاریست 0 گرگهای علی پایین کوه در حال دویدن هستند 0

دوعقاب در آسمان در حال پرواز کردن می باشد0

                                                                                                پایان 0

                                         علی قبچاق 0          

                               سولدوز 0 آذربایجان 0ایران 0

                                                                                                      02/12/85

                                                                                                    60

متن فیلمنامه : قاراپاپاق ائلیم ( ۲ ) ...

آقاضیا : با این احوال میشه گفت قضیه کاملا جدیه ....

میرزاابراهیم : خبرهای رسیده از ارامنه  هم خوش آیند نیست ...

نقی خان : اوضاع آینده را نمی شه پیش بینی کرد ...

آقاضیا : اما میشه گفت جنگی تو راهه ...

میرزاابراهیم : و اگه اتفاق بیفته جنگ بزرگی هم خواهد بود ...

نقی خان : باید حواسمون رو کاملا جمع کنیم .....

آقاضیا : باید آماده باشیم ...

نقی خان : کاظم آماده کردن جوونا با تو ....

میرزاابراهیم : منم با ریش سفیدا شور می کنم ....

آقاضیا : خان ایلات دیگه چی ؟

نقی خان : باید برم دیدن  پاشاخان ، همه خانها رو جمع می کنم  برای گفتگو ....

میرزاابراهیم : خدا خودش بخیر کنه ...

کاظم : بزچلو همیشه تو صف اول بوده  .....

مهدی : ما آماده ایم ...

نقی خان : روسها تعدادشون بیشتره و این تنها ترس منه ...

میرزاابراهیم : یکی بودن ایلات خطر رو رفع میکنه ...

آقاضیا : اگر مرکز نشینها یکی بودنشونو ازشون نگیرن و البته اگه روسها ارمنیا رو بجون ما نندازن  ...

ادامه  0 داخلی  0  چادر علی  0

علی همچنان در حال تورق دستنوشته هاست 0 وورغون ، یاشار و تارکان وارد چادر میشوند و شروع می کنند به شوخی کردن و سربه سر علی گذاشتن  که در نهایت علی از چادرش بیرونشان می کند  و به کارش ادامه میدهد 0

ادامه  0  خارجی  0  اوبا  0

دخترها داخل بوستانند 0المیرا سوار بر اسب با شاهین دست آموزش بازی می کند ، شاهین پرواز می کند و دوری می زند و برمی گردد و روی شانه المیرا می نشیند 0 دخترها و بچه ها دور و بر المیرا را گرفته اند سر و کله ی  آیتک پیدا می شود0 المیرا شاهینش را پرواز داده و سر اسب را برگردانده و در مسیر پرواز شاهین

می تازد 0 آیتک دنبالش می رود ، الیاشا خواهر علی به سرعت خودش را به چادر علی می رساند و وارد

 می شود 0آیتک می تازد اما معلوم است که به او نخواهد رسید 0علی از چادر خارج شده است و کنار اسبش ایستاده و مواظب اوضاعست 0 المیرا از جا ماندن آیتک خوشحال است و شاد و رها دور می شود 0 آیتک مسیرش را عوض کرده و می خواهد از میان بر برود ، المیرا متوجه شده و برمی گردد 0 آیتک مغموم شده است اما برنمی گردد و همچنان می تازد 0 دخترها میخندند 0 شاهین المیرا برگشته است 0علی سوار اسبش شده و از کنار المیرا رد شده و بطرف محل تجمع جوانها که دود آتششان از دور بلند شده است می رود 0

ادامه  0 خارجی  0  دامنه کوه  0

جوانها دور آتش نشسته اند و بز کوهی شکار شده ای  را کباب می کنند 0 علی از دور پیدایش می شود ، از اسبش پیاده شده و کنار جوانها می رود 0

وورغون : علی بیا که سر موقع اومدی ، ببین چی رو آتیشه ...

علی : عجب بز چاق و چله ای هم بوده حالا کی شکارش کرده ؟

یاشار : نترس تو هم می تونی بخوری ، شکارچی ایل فقط یه نفر که نیست  نخوای نخوری ...

وورغون : کی میخوره شکار یارو رو ...

تارکان : باز این پسرخاله ها زبان زرگریشون گل کرد تا هیشکی از حرفاشون سردرنیاره ،،،،،من زدمش ، با صابر بودیم ، گفتم

           ببرمش شکارتا حال و هواش عوض شه ...

علی : پس این بز کوهی واقعا خوردن داره ،،،،،صابر چرا پس تنهایی  اونجا نشسته ای ،،،،،،،  پاشو بیا که بعد از خوردن کباب  

         میخوام برات بخونم ...

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0                                                                                             21

سواری به تاخت از دور می آید و در مقابل چادر نقی خان از اسب بر زمین پریده و بعد از اجازه گرفتن وارد چادر نقی خان می شود 0 خانوم ننه و شاهی خانوم والمیرا نگران نگاه می کنند ، سوار بعد از چند لحظه خارج شده و سوار اسبش می شود و به تاخت دور می شود ، خانوم ننه و شاهی خانوم وارد چادر می شوند ، المیرا سراغ بچه ها می رود 0

ادامه  0 داخلی  0  چادر خان  0

نقی خان نشسته است و با خانوم ننه و شاهی خانوم صحبت می کند 0

نقی خان : خبرای رسیده خوب نیستن ، انگار خیال راحتمون داره پریشون میشه ...

خانوم ننه : هر چی خدا بخواد همون میشه ، تو نباید نگرانی خودتو نشون ایل بدی ...

نقی خان : اگه فقط روسها بودن  من از اونا هراسی نداشتم اما ایلات ارامنه هم هست ، ایلات خودمون هم ...

شاهی خانوم : باید همه با هم باشیم ، اینجوری کسی توان شکست ما رو نداره ...

نقی خان : من هم از همین می ترسم که نتونیم با هم باشیم ...

خانوم ننه : چیزی شده ؟

نقی خان : تا پدر مرحومم یارالی خان بود همه  خانها مطیع  او بودن ، اما ، برادرم پاشا مثل اون نیست که همه قبولش داشته باشن ولی  برای اینکه بتونه جای اونو بگیره  به هر دری میزنه  ....

شاهی خانوم : اون بزرگتر از توست و تو باید حرمتشو داشته باشی ...

خانوم ننه : کسی نمی تونه جای یارالی رو بگیره ، پاشا  هم خودش این رو میدونه .....

نقی خان : پاشا برای اینکه من جای پدرم رو بین خانها نگیرم  سعی داره منو خراب کنه ....

خانوم ننه : حالا جای این حرفا نیست ، شما دو برادر باید کنار هم قرار بگیرین ...

نقی خان : من اینا رو میدونم کاش اونم بدونه ...

شاهی خانوم : خانوم ننه باهاش صحبت کنه اونم متوجه وخامت اوضاع میشه ....

خانوم ننه : من باهاش صحبت می کنم ،،، تو ایل رو آماده کن ...

شب  0  داخلی  0  چادر میرزا ابراهیم  0

نقی خان و میرزاابراهیم با ریش سفیدها و مردهای ایل در حال گفتگوست 0

ادامه  0 داخلی  0 منزل پاشاخان  0

خانها جمع شده اند 0

پاشاخان : ایلات سرحد برای این اینجان که از سرزمین قاجاری دفاع کنن ، و ما این کار را تا امروز به بهترین وجه انجام داده ایم و

         بعد از این هم مسلما به کارمون ادامه خواهیم داد ، البته هنوز چیزی مشخص نیست و نمیشه گفت چی پیش می آد اما هرچی  اتفاق بیفته قدر مسلم اینه که ما در این قسمت از مملکت تعیین کننده سرنوشت خواهیم بود ،،،،، ما سربلند زندگی کرده ایم و

             بعد از این هم به زندگیه پر افتخارمون ادامه خواهیم داد ، قدرت همیشه همراه با ما و ما همراه با قدرت بوده ایم  ، من

             بعنوان فرزند ارشد یارالی خان به شما قول می دهم اگه با من باشین بتونیم از این معرکه سربلند بیرون بیاییم ...

خانها با تحسین گوش می دهند و حرفهای پاشاخان را تایید می کنند 0

روز  0  خارجی  0 صحرا 0

جوانهای ایل در حال انجام مانورهای نظامی و تیراندازی و سوارکاری و شمشیربازی اند 0 علی و یاشار و وورغون و تارکان و آیتک سرتر از همه هستند 0 علی سعی دارد با آیتک طرف نشود 0

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0

زنهای ایل در رفت و آمد و جنب و جوشند ، نان پخته می شود ، گونی ها جابجا می شود ، سر گاو و گوسفندها بریده می شود ، گوشت پخته میشود ،، تقریبا همه در تلاشند 0 خانوم ننه بر همه کارها نظارت دارد 0

ادامه  0 خارجی  0 کوهستان  0

المیرا با چند دختر دیگر دور از همه  در حال سوارکاری و تیراندازیست 0

شب  0  خارجی  0 اوبا  0

نقی خان و آقاضیا قدم زنان به همه جا سر می کشند 0

نقی خان : باید از قشون اونا هم خبرایی بتونیم بدست بیاریم ...

آقاضیا : آیتک چند زبون بلده و بهتره  برای این کار از اون استفاده کنیم ، اگه گیرهم بیفته زبونشونو می فهمه و میتونه خودش رو 

           خلاص کنه ...

نقی خان : رو حرفای اون نمی تونم حساب کنم ، کاظم رو هم باهاش می فرستم ...

آقاضیا : بیگلری بیگی  ! خوبه  ....

روز  0  خارجی  0 قشون روسها 0

روسها در حال انجام کارهای نظامی اند 0 کاظم و  آیتک با چند نفر از دور و از پشت تپه ای  آنها را زیر نظر گرفته اند ، تحسین را می شود در چشمان آیتک دید که مجذوب قشون روسها شده است  0

ادامه  0 داخلی  0 منزل پاشاخان  0

نقی خان با پاشاخان و چند خان دیگر دارند صحبت می کنند 0 آیتک هم هست 0                               22

قادرخان : شاید کار به اونجاها  نکشه ...

نقی خان : درهر حال فرض ما باید بر این باشه که امکان درگیری زیاده و کار ممکنه به جاهای باریکتر هم بکشه ...

پاشاخان : روسها دست بردار نیستن ،،، تو  همین چند سال  با بناپارت و انگلستان و عثمانیا هم   جنگ کردن  .....

جبارخان : مشکل ما فقط روسها نیستن ...

پاشاخان : درسته ، از تهران هم خبرهای خوش نمی رسه ...

کاظم : مرکز تا حالا توجهی  به حال ما نداشت ...

نقی خان : هر اتفاقی اینجا می افته به خودمون مربوطه ، جنگ با  روسها یه جریان دیگه ایه ...

قره خان : ما به امید مرکز نشینها با روسها درگیر میشیم اگه اونا حمایت نکنن فاتحه مون خونده است ، اینجا برای ماآخر دنیاست ...

نقی خان : منم می دونم ماها نگهبانان  آخرین سرحدات  شمالی این مملکتیم و همینه که نگرانم میکنه ...

پاشاخان : چه نگران باشیم و چه نه ، اتفاقی که قراره بیفته می افته ...

جبارخان : و ماها هم نمی تونیم جلو اتفاق رو بگیریم ...

نقی خان : اما می تونیم که آماده باشیم ...

قادرخان : در این که شکی نیست ...

کاظم : منظور خان اینه که در این شرایط آماده گی از همیشه بیشتر  لازمتره ...

پاشاخان : ما همیشه آماده ایم نقی ، تو انگار این مساله رو برا خودت خیلی بزرگ کردی که همه حواست رو به خودش مشغول کرده ...

قادرخان :  نقی خان نگران هست و داره این نگرانی رو به ما هم منتقل می کنه ...

جبارخان  : برطرف شدن نگرانی بستگی داره چقدر پشتمون گرم باشه ...

قره خان : با اونایی که تو مرکز نشستن من که امیدی ندارم ...

نقی خان : عباس میرزا هیچوقت ما رو تنها نمی گذاره ...

پاشاخان : فکر می کنی تنهایی چکار بتونه بکنه ؟

نقی خان : ماها باهاش باشیم خیلی کارا ...

جبارخان : گذشت زمان تکلیفمون رو مشخص می کنه ...

آیتک : هرچند من وظیفه ندارم تو همچین جمعی حرفی بزنم اما اگه اجازه بدین می خواستم حرفی بزنم ...

پاشاخان : بگو ...

آیتک : روسها یه امپراطوری بزرگ جهانی دارن و اگر ما هم با اونها باشیم این معنیش زیاد شدن قدرت ماست که جهانیمون می کنه ...

نقی خان : به چه قیمتی ؟

پاشاخان : بگذار حرفشو بزنه نقی ...

آیتک : در برابر قشون روسها ما یا محکوم به شکستیم ،،،، البته  میتونیم با اونا یکی شده و جزئی از قدرت بزرگشون باشیم ...

قره خان : نباید بی گدار به آب زد ، منتظر میمونیم تا ببینیم وضع و اوضاع چی میشه ....

جبارخان : منهم موافق این حرفم ...

پاشاخان : درسته ، همه جوانب رو باید در نظر گرفت ...

قادرخان : اگر روسها شکستمون دادن میشه به اونا هم فکر کرد ...

نقی خان : و حتما هم باید فکر کرد چون بدون فکر کردن نمیشه به پیروزی رسید  ...
جبارخان : منظور قادرخان اینه که در مورد قبول حاکمیتشون میشه ...

نقی خان : جبارخان من هم متوجه منظور قادرخان  شدم  ولی  دلم نمی خواد قبول کنم که یه خان بزچلو این رو گفته باشه  ...

پاشاخان : چه خوشمون بیاد و چه نه باید همه جور فکری بکنیم تا آینده رو از دست ندیم نقی ...

نقی خان : آینده رو تفنگها و شمشیرهامون رقم میزنه نه فکر کردنمون به روسها ...

کاظم : ما دنبال تسلیم شدن و یکی شدن با روسها نیستیم ...

پاشاخان : فعلا تا معلوم نشدن کامل وضع و اوضاع این حرفا رو تموم کنیم ...

روز  0  خارجی  0 قشون روسها 0

روسها بصورت حرکت یک قشون نظامی شروع می کنند به آمدن به طرف سرحدات 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر خان  0

خان در حال آماده شدن هست ، لباسهای جنگش را می پوشد ، از زیر قرآن خانوم ننه عبور می کند و خارج

می شود 0

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0

همه در حال آماده شدن برای جنگند 0

ادامه  0 خارجی  0 سرحد   0

قشون روسها رودرروی قشون ایلات قرار گرفته اند 0جنگ سختی در می گیرد ، پیروزی با قشون ایلات است 0

درگیریها چند بار و به صورتهای مختلف و با ریتمها وحالتهای متنوع  تکرار می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

بزچلوها ترانه خان در حال بازگشتند 0سرمست از پیروزی 0

ادامه  0  خارجی  0  اوبا  0                                                                                             23

جنگجویان ایل به اوبا رسیده اند ، شمشیرها را در ورودی اوبا بر زمین فرو کرده و وارد اوبا می شوند 0 ایل به استقبال آمده است 0جشن و پایکوبی بخاطر پیروزی ،  همه ایلات  حضور دارند 0

شب  0  داخلی  0 چادر فرماندهی روسها 0

فرمانده روسها در حالیکه سرش را وسط دستهایش گرفته نشسته است 0

پاسکوویچ فرمانده بزرگ روسها که تازه از جنگ با عثمانی فارغ شده است وارد می شود 0

فرمانده : پاسکوویچ؟

پاسکوویچ : یه فرمانده تا همه چیزو از دست نده درمانده نمیشه !

فرمانده : ما شکست خوردیم ...

پاسکوویچ : اما هنوز که همه چیزو از دست ندادیم ...

فرمانده : تو با عثمانی ها درگیر بودی؟ برای چی اومدی اینجا ...

پاسکوویچ : اینجا بیشتر بدرد می خوردم ، فرستادنم اینجا ، فعلا با عثمانی ترک جنگ کرده ایم ...

فرمانده : خبرا دیر می رسه اینجا ...

پاسکوویچ : اینجا من بجای تو فرماندهی قشون امپراطوری روس رو بدست می گیرم ...

فرمانده : منتظر بودم یکی رو بجام انتخاب کنن ...

پاسکوویچ : اما فکر نمی کردی اون یه نفر من باشم ...

فرمانده : تو شاگرد خوبی برای من بودی ، بگذار همین اول کار توصیه ای بهت بکنم ،،، اینا با همه فرق دارن ، مرگ براشون بهتراز

           شکسته ،،،، و برای همین هم با تمام وجود می جنگند تا شکست نخورند ...

پاسکوویچ : تو هم استاد خوبی برای من بودی و من همه آموخته هایم را مدیون تو هستم ، اما من چیزی دارم که تو نداری ...

فرمانده : این را خودم بهت گفته بودم ، اما من ترجیح می دم با دشمنم فقط در میدان جنگ روبرو بشم ...

پاسکوویچ : امپراطوری روسیه از سربازانش پیروزی می خواهد ، فرقی هم ندارد به چه شکلی ،،، فقط پیروزی ...

فرمانده : و حالا تو را فرستاده ان که با حیله گری به این پیروزی برسی !؟...

پاسکوویچ : و من به اون می رسم استاد صداقت پیشه من  ، با هر وسیله ای که بشه ...

ادامه  0 خارجی  0 محل تجمع قشون  روسها  0

افراد تازه نفس به قشون روس  اضافه می شوند ، تعدادشان زیاد و تجهیزاتشان تکمیل تر است 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر فرمانده پاسکوویچ 0

پاسکوویچ با مشاورانش مشورت می کند 0

پاسکوویچ : قشون مقابل از ایلات مختلفی تشکیل شده و اگه ما بتونیم خانات ایلات رو به جون هم بندازیم ، یا حداقل چند نفرشون رو

              جذب کنیم تا یه جورایی نظم و هماهنگی اونا رو مختل کنن  ، حالا به هر روشی که بشه ،  اونوقت میتونیم امیدوار بشیم که  تو آینده می تونیم اسب مراد رو سوار بشیم  ، سریعا سراغ اونایی باید بریم که یه جورایی یا از ما بدشون نمی آد یا اینکه

               جزیی یا کلی با اونای دیگه مشکل دارن ،،، باید کاری بکنیم که امپراطوری روس رو بعنوان قبله جدید قبول کنن ...

سروان : و اگه قبول نکنن؟

پاسکوویچ : من قبل از عازم شدنم به اینجا مسایل رو خوب بررسی کردم و می دونم داخل دربار هستن کسایی که برای ما و انگلیسی ها

              کار می کنن  و اونا همه ایلات و خانها رو می شناسن و قراره اونایی رو که احتمال  همکاریشون با ما بیشتره به ما معرفی  کنن  ، یه امپراطوری بزرگ برای بزرگتر شدن به هر راهی متوسل میشه ......

سروان : انگلسیها ؟؟؟

پاسکوویچ : برای پیروز شدن بعضی وقتها لازمه با دشمنی که منافع مشترکی باهاش داری در تقسیم منفعت سهیم بشی ...

سروان : پس اونا هم بخاطر منافع خودشون با ما همکاری می کنن....

پاسکوویچ : در ظاهر که نه ،،، سیاست معادله بغرنجیه ...

سروان : بازیه سختی هم هست ...

پاسکوویچ : من عاشق بازیم ......

روز  0  خارجی  0  جاهای مختلف  0

زندگی عادی در ایل مجددا از سر گرفته شده است 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان با ایلچی بیگ در حال صحبت کردن است 0

نقی خان : بتاخت تا مرکز میری و با خود عباس میرزا صحبت می کنی و میگی که سریعا نیروی کمکی بفرسته و حتما یه توپخانه

             دیگه ای رو هم به کمک توپخانه مراغه بفرسته که تجهیزات قشون روس با اومدن فرمانده جدید کامل و مجهزه ...

ایلچی بیک : اگه نتونم ببینمش با کی ...

نقی خان : فقط عباس میرزا ، این خوب یادت باشه ...

ادامه  0 خارجی  0  جاده  0

ایلچی بیگ با چند سوار به سرعت در حال دور شدن هستند 0

ادامه  0 داخلی  0 منزل پاشاخان  0

پاشاخان با تعدادی از افراد دربار خلوت کرده است 0

ادامه  0 خارجی  0 چادر نقی خان  0                                                                                24

نقی خان در حال بیرون کردن همان افراد دربار از چادرش می باشد 0با سر و صدای او افراد ایل   جلو چادرش جمع می شوند 0

نقی خان : اگر میهمان نبودین که سراتون رو می فرستادم دربار برای چی چی السلطنه ،،، تمامی این گفته های شما به گوش

             عباس میرزا میرسه و اون خودش حقتونو کف دستتون می گذاره ،،،،، تا دستور ندادم گوشاتون رو ببرن و تو دستتون

              بگذارن گمشین برین که تحمل من هم حدی داره ... بی شرف برای من نشسته تو پایتخت و از بیت المال این مملکت کرور

              کرور مال و منال به هم میزنه و اونوقت خودشو به اجنبی می فروشه ،،، فکر کردن نقی خان رو هم میشه خرید ،،، کاظم

               با ضیا و مهدی آماده شین می ریم دیدن خانهای ایلات ......

ادامه 0 داخلی  0 خانه پاشاخان  0

نقی خان با خانها در حال صحبت کردن می باشد 0 ظاهرا اوضاع بر وفق مراد نیست و نقی خان با سیلی به گوش یکی از خانها  - قادر خان - می زند و از اطاق خارج می شود ، خان سیلی خورده اسلحه می کشد تا

نقی خان را از پشت بزند که کاظم قبل از او با قمه زخمیش می کند ، با وساطت پاشاخان غائله پایان می گیرد ، کاظم و آقاضیا اطاق را ترک می کنند 0

ادامه  0 خارجی  0  جاده  0

نقی خان و افرادش در حال بازگشتند ، کسی حرفی نمی زند 0

شب  0  داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان برای افراد ایل صحبت می کند 0

نقی خان : حتی اگه فقط ما مونده باشیم باز هم خبری از تسلیم شدن و نجنگیدن نیست ،،، کار ما حراست از سرحده و ما هرگز از کاری

              که باید بکنیم روی گردان نخواهیم بود ...

میرزاابراهیم : سیدالشهدا با هفتاد و دو نفر در مقابل تمامی لشگر کفر ایستاد و پشت نکرد ،، الان هم روس می خواهد سرزمین ما رو

                 تصاحب کند و حکم جنگ ما  با روس حکم جنگ با کافران است ...

داخلی  0 شب  0  منزل پاشاخان در روستا  0

پاشا خان با چند افسر روس در حال گفتگوست 0

خارجی  0  روز  0 قشون روس  0

آیتک و چند خان با پاسکوویچ در حال قدم زدن هستند ، فرمانده روسی می خواهد قدرتش را به رخ بکشد 0

خارجی  0 روز  0  اوبا  0

اسبها را هی کرده اند جنگجوهای ایل دوان دوان سوار آنها می شوند ، هنگام خروج از اوبا یک یک شمشیرها را از زمین بیرون کشیده و بتاخت دور می شوند 0

خارجی 0 روز 0 تپه مشرف به میدان جنگ 0

فرمانده روسی پاسکوویچ با افرادش و پاشاخان و چند خان دیگر ایستاده و میدان جنگ را زیر نظر گرفته است 0 سواران نقی خان به فرماندهی خودش با سلحشوری می جنگند وضربات سختی برلشگریان روسی وارد می کنند 0

پاسکوویچ : گفتی از ایل شماست ؟

پاشاخان : برادرمه ....

پاسکوویچ : برای چی کنار تو نیست ؟

پاشاخان : نخواست ....

پاسکوویچ : خوب می جنگه ...

پاشاخان : همه بزچلوها خوب می جنگند ...

پاسکوویچ : انگار این یکی قراره شاه بشه که اینقدر مقاومت میکنه و سلحشوری نشون میده ؟

پاشاخان : نه ،،، اون برا دلش می جنگه  ، برا خاکش ....

پاسکوویچ : خاک دست یه قدرت قویتر باشه بهتر میشه خدمتش رو کرد ، نظرت چیه خان ؟

پاشاخان : برا همینه که این قسمت  بزچلوها با شماست ...

گودوویچ : اگر این نقی خان هم مثل اونای دیگه خودش رو می فروخت  که ....

پاشاخان برگشته و با سیلی گودوویچ را می زند 0 گودوویچ می افتد 0 چند افسر می خواهند اسلحه بکشند ، بزچلوها عکس العمل نشان می دهند ، اشاره پاسکوویچ روسها را آرام می کند 0 گودوویچ بلند شده و می خواهد تلافی کند که پاسکوویچ جلویش می ایستد 0 و با اشاره او دو سرباز روس گودوویچ را در میان می گیرند 0

پاسکوویچ : ما الان همگی قشون تزاریم ، و من به نمایندگی از طرف ایشان به دلیل بی حرمتی به پاشاخان افسر قشون تزاری  شما را  با خلع درجه تنبیه می کنم تا عبرتی باشد برای همه که بدانند کسی نباید به افسران تزاری توهین کنه ...

گودوویچ را می برند 0

پاشاخان : و من  خان بزرگ بزچلوها با کمال مسرت افسری لشگر تزاری را پذیرفته و آنرا افتخاری برای خود و ایلم می دانم ....

آیتک به رسم قشون روس احترام می گذارد 0 بزچلوها و افسران روس هم احترام می گذارند 0 پاسکوویچ و پاشاخان دست می دهند 0                                                                             25

کات به :

نقی خان که با قشونش لشگر روسها را وادار به عقب نشینی کرده است 0

شب 0 داخلی 0 چادر نقی خان 0

خانوم ننه در حال خواندن نماز است 0شاهی خانوم دارد به زخمهای نقی خان می رسد  0

ادامه 0 خارجی 0 میدان جنگ 0

عباس میرزا با نقی خان صحبت می کنند 0

عباس میرزا : اگر قشون کمکی تا فردا برسن کار را یکسره می کنیم ...

نقی خان : روسها علاوه بر ارمنی های ایروان تونستن خیلی از ایلات ما رو هم با خودشون یکی کنن ...

عباس میرزا : برای همین بود که من نمی خواستم جنگ بشه ....

نقی خان : پاشاخان رو هم فرستاده بودند با من حرف بزنه ...

عباس میرزا : خوب دارن راه انگلیسی ها رو می رن ...

نقی خان : اگه قشون تا فردا نرسه شکستمون حتمیه ...

عباس میرزا : با این قشونی که به کمک  پاسکوویچ اومده کارمون سخته ....

نقی خان : اگه توپخونه خراسان هم به کمک توپخونه مراغه می اومد ....

عباس میرزا : انگار غیر از قشون آذربایجان قشونهای دیگه تو خوابن که تهران نتونسته تا حالا بفرستتشون ...

نقی خان : شاید هم نخواسته باشن بفرستن ...

عباس میرزا : حرفایه میرزا محسن رو تکرار میکنی خان ...

نقی خان : از وقتی تبعیدش کردین اینجا تا حالا باور نداشتم حرفاش درست باشه اما ...

عباس میرزا : اولش می خواستن بکشنش ، نگذاشتم ، برا تبعیدش هم بندر گن برون رو در نظر گرفته بودن ، نگذاشتم بره اونور ،،،

                  گفتم بیاد اینجا کنار بزچلوها ،،،،،،، می دونستم اینجا می تونه تاثیر خوبی بگذاره ...

نقی خان : کیان که این کارا رو می کنن ...

عباس میرزا : اوضاع عجیبیست ،،،، این انگلیسی ها بدجوری دربار رو در اختیار گرفتن ،،، یه تعدادی هم هستن که اگر بتونن کل

                  آذربایجان رو از این مملکت جدا می کنن تا کارها طبق آموخته هایشان از انگلیسی ها پیش بره  تا  بتونن به چیزی که

                  آرزوی دو هزار ساله شونه برسن ، تاریخ هفت هزار ساله رو می خوان قربونی تاریخ دروغی خودشون کنن ....

نقی خان : این مملکت تا بوده مال ما بوده و نباید به این راحتی از هم بپاشه ...

عباس میرزا : خدا به این ملت و به این مملکت کمک کنه ....

نقی خان : فردا چکار باید بکنیم ؟

عباس میرزا : تو با تمامی ایلت از قشون فاصله بگیرین اگه قشون کمکی از تهران نرسه باید بتونیم از مهلکه نجات پیدا کنیم ....

نقی خان : مرگ بهتر از گریزه ....

عباس میرزا : مرگی که به از هم پاشیدن مملکت منجر بشه نه ، مرگی خوبه که باعث سربلندی و سرافرازی بیرق این دیار بشه ...

نقی خان : ما تا آخرین قطره خونمون می جنگیم ....

عباس میرزا : منم از دادن جانم برای مملکت دریغی ندارم  ، اما باید بمونم  ، باید کمکم کنین تا از مهلکه  دور بشم ...

نقی خان : منظورم این نبود که شما ...

عباس میرزا : دسیسه گرای زیادی تو کمین نشستن تا از آب گل آلود ماهی بگیرن ،،،،، باید موند تا اونا به خواسته هاشون نرسن ...

نقی خان : برا افراد من سخته دور بشن و تماشا کنن ...

عباس میرزا : اگه قشون از تهران بیاد که شما هم قاطی می شین  .....

نقی خان : باید امشب باهاشون صحبت کنم ...

عباس میرزا : بگو نه به فردا  ، که  ، به فرداها نگاه کنن ...

شب  0  خارجی  0 چادر عباس میرزا 0

عباس میرزا با ایلچی در حال گفتگوست ، عصبی و ناراحت است ، ایلچی خارج می شود 0

روز 0  خارجی  0 بالای تپه  0

نقی خان و بیگهای ایل چشم دوخته اند به جاده منتهی به جنوب ، خبری نیست 0

ادامه  0 خارجی  0 میدان جنگ  0

روسها در حال تاراندن قشون عباس میرزا می باشند 0

روز  0  داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

خبر شکست را به خانوم ننه داده اند ، چشمان اشک آلود خانوم ننه 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

افراد ایل جداجدا باز می گردند ، هرکس جایی نشسته است ، همه جا را سکوت گرفته است ، انگار همه ماتم گرفته اند ، نقی خان بی آنکه با کسی حرفی بزند وارد چادرش می شود 0 خانوم ننه از چادرش خارج می شود ، افراد ایل را نگاه می کند و وارد چادر نقی خان می شود 0

ادامه  0 داخلی  0  چادر نقی خان  0

نقی خان در حال گریه کردن است ، با وارد شدن خانوم ننه سعی می کند گریه اش را مخفی کند 0      26

خانوم ننه : خان که  وا  بده  تکلیف ایل مشخصه ...

نقی خان : دیگه چیزی برامون نمونده ...

خانوم ننه : یه بار سرتو میگذاشتی و میمردی ...

نقی خان : خانوم ننه ...

خانوم ننه : اگه موندی حتما حکمتی داشته ،، نمی گم دهل و زورنا بزن و عروسی راه بنداز ، یه کاری هم نکن که اگه قرار بر ادامه

              جنگ باشه کسی رو حال سلاح برداشتن نباشه ،،، ایل باید سر پا بمونه نقی ...

نقی خان : چکار کنم مادر من ، چکار کنم برای ایلی که شکست خورده و امروز و فرداست که  تکلیفش رو نه تو جبهه و میدون جنگ

             که توی چادر و روی صفحه  مشخص کنن ...

خانوم ننه : هر چی خدا بخواد همون میشه ، اگه میتونی جلوی خدا وایستی بسم الله ....

نقی خان : من نمی خوام جلو خدا وایستم اما اگه از تهران قشون کمکی می فرستادن میتونستم جلو روسا بایستم ، حرف من اینه ...

خانوم ننه : فردا رو چی دیدی ،، عباس میرزا که به همین راحتی ول کن نیست ...

نقی خان : اونم تنهاست ،، معلوم نیست سر نخ دست کیه که اوضاع اینجوری شده  ...

خانوم ننه : من کاری ندارم که چی میشه یا چی نمیشه ،،، پاشا اونی نشد که یارالی می خواست ،، من هم شیرمو حلالش نمی کنم ،،،،،،

              ولی از تو انتظار دارم تا ایل رو بتونی زنده و سرحال  نگه داری ،، این ایل نباید فردا رو از دست بده ...

نقی خان : از دست داده .....

خانوم ننه : یک کلمه دیگه حرف بزنی یه تفنگ میگیرم دستم میرم سراغ روسا ، اینو می خوای ؟؟؟

نقی خان : مگه من مردم که ....

خانوم ننه : اگه نمردی و هنوز خان ایلت هستی پاشو و یه فکری به حال ایل بکن ،،،، همه داغون و از هم پاشیده ان ....

نقی خان : مادر من میگی تو این وضعیت چکار کنم من ....

خانوم ننه : رمضون داره میاد، یه یا علی بگو و ایل رو از این حال و هوا در آر و به پیشواز ماه روزه ببرشون ...

نقی خان : باید میرزاابراهیم رو ببینم ...

خانوم ننه : وایستا ،،،، این چه وضعیه ،،،، مثل یه خان از چادرت برو بیرون ...

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

ایلچی بیگ با سوارانش وارد اوبا می شوند 0جلو نقی خان که از چادرش خارج می شود از اسب به زیر آمده و بطرف او می رود 0 خانوم ننه هم از چادر خارج می شود 0

نقی خان : باز چه خبر بدی آوردی که اینجور نیشت بازه ایلچی ؟

ایلچی بیگ : نقی خان سلامت باشه فعلا که خبری نیست ، اما ممکنه طی چند روز بعد یه خبرایی ...

نقی خان : نمی خواد برای من پیشگو بشی بگو چرا اومدی و سریع هم برگرد برو ...

ایلچی بیگ : ما بزچلو ها افتخارمون به مهمون نوازی و ...

نقی خان : کاری نکن که حرفاتو نشنیده راهیت کنم ، جونت بالا بیاد حرفتو بزن ...

ایلچی بیگ : پاشا خان فرستاده بیام دنبالتون می خواد ببینتون ...

نقی خان : بهش بگو اگه کسی با من کار داشته باشه خودش زحمت می کشه و می آد سراغم ...

ایلچی بیگ : نقی خان اون بزرگتر از شماست و شما باید ...

خانوم ننه : این غلطها به تو نیومده ، برو و به پاشا بگو اگه کاری  با خان بزچلو داره خودش بیاد دیدنش ...

ایلچی بیگ : سلام خانوم ننه ، رو چشم ، بهشون میگم چی فرمودین ...

خانوم ننه : سریع برین که خبر رو باید بهش برسونین ،،،،، شما چرا ماتم گرفتین نشستین ،،،، فردا رمضونه ،،، سریع چادر ماه

              رمضون  رو  بر پا کنین ،،، پاشو بینم ،،، زود زود زود ،،،، خان میرزاابراهیم باید تو چادرش باشه ،، یه سر بهش بزن

              ،،،  المیرا زنای ایل رو صدا کن تو چادر من ....

ایل به جنب و جوش افتاده است ، برای استقبال از رمضان هر کس کاری می کند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

زنهای ایل بطرف چادر خانوم ننه می روند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

خانوم ننه با زنهای ایل صحبت می کند 0

خانوم ننه : الان نوبت شماهاست که بتونین یه کارایی بکنین ،،، مردای ایل شکست خورده اند و در این مواقع این زنها هستن که باید

              بتونن   سنگینی این شکست رو براشون کم کنن ،،، باید اونا رو به زندگی عادی برگردوند ،،، اونا نیاز دارن این شکست

              رو تا مدتی از یاد ببرن تا بتونن قواشون رو مجددا تقویت کنن و آماده پذیرش اوضاع و احوال بشن ،، بعد که به حال

              اولشون برگشتن می تونن کارا رو از نو شروع کنن و اونوقته که باید قدرت ایل رو دید ...

شاهی خانوم : ماه رمضون هم داره می آد ، برای مهمونی خدا آمادشون کنین ....

شب  0 داخلی  0 چادر ماه رمضان 0

میرزاابراهیم برای مردم صحبت می کند 0

روز  0 خارجی  0 صحرا  0

جوانها در حال تیراندازی و سوارکاری هستند 0 قشون روس دورادور مواظب اوضاع هست 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0                                                                                     27

نقی خان و پاشاخان صحبت می کنند 0

پاشاخان : چه انتظار داشتی ، من نمی تونستم تموم ایل و تبارم رو بدم زیر توپخونه قشون روس که چی چی السلطنه ها تو پایتخت

             پاهاشون رو دراز کنن و زنهای حرمسراشون مالشش بده و اونام به ریش من و ایلم بخندن ....

نقی خان : صحبت شاهزاده های قجری نیست ، حرف حرف مملکته ، این سرزمین هزاران ساله وطن ما بوده و باید هم باشه ،،، این

             ایل و ایلات دیگه رو از اراک و مرکز این مملکت فرستادن اینجا تا از سرحداتش مراقبت کنه ، کی یادش می آد بزچلو

             دست بده دست دشمن و با اونا رو هم بریزه ؟

پاشاخان : نقی سرت کلاه نره ، این روسها به هیشکی رحم نمی کنن و ...

نقی خان : بالاتر از مرگ که نیست ، هست ؟

پاشاخان : نه نیست ، اما برای کی و برای چی ؟

نقی خان : برای شرف و برای مملکت و برای دینی که دست کافر جماعت حروم نشه ، اینا کافی نیست ؟

پاشا خان : کافیه ،،،، درست ،،،، اما یه زمونی که بدونی پشتت به یکی گرمه که اونم تو رو می خواد ،،،، تو که از این مملکت داری

              دم میزنی چرا وقتی نیاز داشتی هیچکس فکر تو نبود و برات قشون کمکی نفرستاد؟؟؟ تو هنوز خوابی نقی و من بهت میگم

              از این خواب سنگین بیدار شو ،،،، حتی اگه من تسلیم قشون روسا نمیشدن و اونای دیگه هم با اونا دست به دست هم نمیدادن

              باز هم شکست با ما بود ،،،،، فکر کردی قشون روس سرش رو انداخته پایین و راه افتاده و اومده سراغ این مملکت؟؟؟ نه

              برادر من ، نه ،،،، هم درون دربار و هم اجنبیای انگلیسی باهاشون هماهنگ بودن ...

نقی خان : من کاری به کس دیگه ای ندارم ،،، ما وظیفه داشتیم از سرحدات این مملکت دفاع کنیم و من کردم و تو نه ...

پاشاخان : نصیبت چی شد؟

نقی خان : اگر قشون کمکی رسیده بود که پیروزی با ما ....

پاشاخان : خودت رو قول نزن نقی ،،، حتی اگه ده مرتبه هم پیروز میشدی باز هم قشون برای کمک به پاسکوویچ میرسید و بالاخره

            قشون ما کم می آورد ،،،، حالا هم میبینی که اونا پیروز شدن ،،، تا اونجایی هم که من خبر دارم این مناطق به روسها واگذار

             شده است ،،، و ما الان جز نفوس روسیه تزاری هستیم ....

نقی خان : این ممکن نیست ...

پاشاخان : وقتی میگم تو خوابی برای همین چیزهاست ....

نقی خان : عباس میرزا قبول نمی کند ...

پاشاخان : وقتی در پایتخت شاه یک مملکت رو مجبور کرده اند قبول کند ولیعهد او چکار می تواند بکند ؟؟؟

نقی خان : این شدنی نیست پاشاخان ....

پاشاخان : تا دیر نشده دستت رو بده بگذارم تو دست پاسکوویچ ،،، میشی افسر روس تزاری ،،، قدرت بزرگی که باید بتونی از اون به نفع خودت و ایلت  استفاده کنی ،،،، میگم  چند تا روستا رو به اسمت کنن و ...

نقی خان : من اگه می خواستم قبلا هم روستا به اسمم می کردن ، یک ، دوم هم این که صد تا مثل روس تزاری باید زیر بیرق مملکت

             من باشن و برای مملکت من نوکری کنن نه این که  ایل من بره زیر بیرق اونا ...

پاشاخان : حرفهای قشنگی میزنی ،،، اما دیگه زمانش سر اومده ،،، این مملکتی که تو ازش دم میزنی شکست خورده و تو الان بین

             زمین  و آسمونش آویزونی و اگه دیر بجنبی با سر زمین می خوری و اینو هم بدون اگر زمین خوردی دیگه محاله بتونی

             پاشی و رو پاهات بایستی ....

نقی خان : باید منتظر موند و دید کی رو پاهای خودش می ایسته و کی زمین می خوره ....

پاشاخان : من دوست ندارم زمین خوردن تو رو ببینم اما میدونم این اتفاق می افته ....

پاشاخان از چادر خارج می شود 0 خانوم ننه وارد چادر می شود 0 نقی خان سرش را بر دامن خانوم ننه گذاشته و آرام آرام گریه می کند 0 خانوم ننه سعی دارد جلو گریه خود را بگیرد 0

نقی خان : تموم شد ،،، همه چیز تموم شد ،،،، بزچلو ها با تموم ایلات دیگه شدن گماشته روسها ،،، همه چیزمون از دست رفت ،، باید  بعد از این بشیم نوکر اجنبی و هر چی که بگن بگیم چشم ،،، بعد از این اونا میشن آقا و ما زیردستشون ،،، همه چیز ....

خانوم ننه : هر وقت دنیا به آخر برسه یه خان حق داره ناامید بشه ، تو نباید ایلت رو از زندگی ناامید کنی ،، همه ایل منتظرن تا ببینن تو می خوای چکار کنی  ،،، اگر تو بخوای می تونی باز هم روی پاهای خودت بایستی و ایل رو هم سرپا نگهداری ......

نقی خان : بدبختی بالاتر از این چی میشه ؟؟؟ برای من دنیا به آخر رسیده ...

خانوم ننه : نقی تا امروز نشده بود بزنم تو دهنت اما بخوای به این حرفای خاله زنکیت ادامه بدی می زنم ، بدجوری هم می زنم ...

نقی خان : روسها زدن ، بدتر از اون خانهای ایلات با قبول کردن حاکمیت روسها زدن ، تو هم بزن ،، دیگه مهم نیست ...

خانوم ننه : من می زنم نه بخاطر این که اونا زدن ، بخاطر این می زنم که خان بزچلو حق نداره اجازه بده کسی تو دهنش بزنه ...

خانوم ننه با سیلی نقی خان را می زند 0 نقی خان به خودش آمده است ، خانوم ننه را نگاه می کند ، دستهای خانوم ننه را گرفته و می بوسد 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

خبر الحاق سرزمینهای شمالی روسها دهن به دهن می چرخد 0

ادامه  0 داخلی  0 منزل پاشاخان در روستا 0

پاشاخان و آیتک با فرماندهان روس مهمانی تشکیل داده اند 0

روز  0  خارجی  0 اوبا  0                                                                                            28

ایل برای افطار آماده می شود 0 می شود بی حالی و عدم نشاط و بی حوصلگی را روی صورت همه به نوعی مشاهده کرد 0

ادامه  0 خارجی  0  صحرا  0

جوانها هرکدام زیر درختی دراز کشیده و خود را به خواب زده اند 0 تفنگها را از درختها آویخته اند 0 نقی خان سوار براسب و بتندی می گذرد ، شروع می کند به تیراندازی به طرف درختها ، جوانها با سرعت از جا میپرند و سنگر می گیرند ، نقی خان همچنان به تیراندازی ادامه می دهد  و آخر سر نزدیکتر رفته و داد می زند تا همه جمع شوند 0

نقی خان : بزچلو اگر شکست خورده هم باشه باید  چشماش باز باش و آماده ،،، هنوز چیزی عوض نشده و اگر هم شده کار به آخر

             نرسیده ، شما حق ندارین خودتونو به آخر دنیا رسیده بدونین ...

ادامه  0 داخلی  0 چادر آیتک  0

آیتک خود را برای رفتن به شکار آماده می کند 0

ادامه  0  خارجی  0

شب  0 داخلی  0 چادر ماه رمضان  0

میرزا صحبت می کند 0

میرزاابراهیم : روزها و شبای بدی رو داریم پشت سر می گذاریم و همه ما میدونیم که اوضاع پیش اومده دیگر مثل گذشته حال و

                  حوصله ای برای کسی نگذاشته و این طبیعی هم هست اما نباید از ماه خدا غافل بشیم و به واجباتی که برای این ماه بر  عهده ما گذاشته شده بی توجهی کنیم ،،، برعکس این ماه باید بتونه شکست رو از ذهن و روح ما دور کرده و نیروی

                  تازه ای را در وجودمان زنده کنه ، ما برای ساختن مجدد افکارمان نیازمند یاری گرفتن از خداوند منان در این ماه عزیز و پر برکت هستیم ....

شب  0  خارجی  0 اوبا  0

صبح زود اول وقت است ، هنوز روشنی نزده است 0نقی خان و آقاضیا از اوبا دور می شوند ، میرزاابراهیم و کاظم خان بیگلربیگی بدرقه شان  می کند 0

نقی خان : خوب مواظب اوضاع باش ، نمی خوام کسی بویی ببره ،، سریع برمی گردیم ...

کاظم : رو چشم ،،، چند روز طول می کشه ؟؟؟

میرزاابراهیم : مونده به اینکه کارا چطور جلو بره ...

آقاضیا : نمیشه گفت ...

نقی خان : سعی می کنیم طولش ندیم ...

میرزاابراهیم : دست حق بهمراهتان ...

کاظم : خدا به همراهتان ....

نقی خان و آقاضیا به تاخت دور می شوند 0میرزاابراهیم وضو می گیرد 0

میرزاابراهیم : نگران نباش کاظم ، هرچی خدا بخواد همون میشه ....

کاظم : میرزا اذان شده ؟؟؟

میرزاابراهیم : میرم اذون رو بخونم ،،، آره دعا بهترین راهه پسرم ....

ادامه  0 داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

صدای اذان میرزاابراهیم شنیده می شود 0 خانوم ننه در حال خواندن نماز می باشد 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

میرزاابراهیم در حال خارج شدن از چادرش می باشد ، وورغون دارد با عجله وضو می گیرد ، خورشید تازه طلوع کرده است 0 میرزا آفتاب را نشان وورغون می دهد و  لبخندی می زند ، وورغون بسرعت وارد چادرش می شود 0

ادامه  0 داخلی  0  چادر آیتک  0

آیتک همچنان خواب است 0

ادامه  0 خارجی  0 جاهای مختلف  0

زندگی عادی شروع شده است ولی می شود بی حالی را در چهره ها دید 0

شب  0   داخلی  0 چادر ماه رمضان  0

میرزاابراهیم صحبت می کند 0    

میرزاابراهیم : مولا بیست و پنج سال سکوت کرد چرا ؟ چاره ای نداشت ، تمامی بود و نبود ایشان با بودن دینش معنی می یافت و

                اوضاع این دوره به صورتی بود که اگر کاری می کرد یا حرفی میزد به نوعی باعث از هم پاشیده شدن نظام تازه شکل

          یافته اسلام میشد و او هرگز نمی خواست این اتفاق بیفتد ، دنیا و حکومت دنیا برای او بی معنی بود و اگر هم قبول کرد   بخاطر این بود که خداوند متعال ازش خواسته بود که حکومت مردم مسلمان را قبول کند ...

علی دم گوش یاشار چیزی می گوید ، میرزا متوجه می شود 0

یاشار : اگه حرفی داری بگو خود میرزا بشنوه و جوابتو بده ...                                                                                29

میرزاابراهیم : یاشار خبری شده ؟

یاشار : علی انگار براش یه سوال پیش اومده که ...

وورغون : حتم دارم نشسته کتابای میرزامحسن رو خونده حالا می خواد از رو اونا چیزایی رو بگه که ...

میرزاابراهیم : علی چرا خودت نمی گی مطلب چیه ؟

علی : چیز مهمی نیست آقا میرزا ، ، ، اما به نظر میرسه که مولا وقتی حکومت را قبول کرد که مردم جلو در خونه اش جمع شدن  ،،، مثل خود پیامبر که زمانی از حکومت سخن به میان آورد که اهالی مدینه ازش خواستن بره اونجا و براشون حکومت درست کنه 

         و یا امام حسین که وقتی خواست به کوفه بره که نامه های مردم رو سفیرش براش فرستاد و ایشون دیدن که مردم کوفه خواستار  تشکیل حکومت توسط ایشانند  ...

میرزاابراهیم : کاملا درسته و ما هم داریم همین رو می گیم که ایشان امام بودنشون از طرف خدا بود و حکومت کردنشون هم از طرف خدا ولی تا زمانی که خود مردم نمی خواستن نه ، البته باید اول مردم را پرورش داد تا بفهمن کی رو باید بخوان و کی

                 رو نه ،، تو همون قضایا دیده شد که مردم چندین بار نظرشون رو عوض کردند و معاویه هم دقیقا از همین مساله استفاده

                 می کرد و می خواست خودش رو حاکم مردم معرفی کنه و این بخاطر این بود که تونسته بود مردم شام را با ظاهرسازی

                 فریب بده   ،،، مگر امام حسن بخاطر مردم صلح نکرد ؟ چرا کرد و این مردم بعدا بود که متوجه اشتباهشون شدن اما

                  دیگه دیر شده بود ،،، پس خواست مردم مهمه ، اما اول باید پرورششون داد ،،،حالا تو این شبای پر برکت ماه رمضون در مورد مولا و حکومت عدالت پرورشون کامل  صحبت می کنیم .......

روز  0 خارجی  0 جاده  0

نقی خان و آقاضیا بطرف جنوب در حرکت هستند ، به کناره های آراز رسیده اند ، تعدادی از افراد روسی کنار پل ایستاده اند و کشیک می دهند 0 نقی خان و آقاضیا در یک اقدام سریع و ضمن درگیر شدن با چند سرباز روسی از پل عبور می کنند 0 بچه هایی که کنار پل نشسته اند و از آراز ماهی می گیرند برایشان دست تکان

می دهند ، سربازها می افتند دنبال بچه ها  و ماهی های آنها را می اندازند داخل آب 0

شب 0 داخلی  0 چادر ماه رمضان 0

میرزا صحبت می کند 0

میرزاابراهیم : مشروعیت حکومت به خواست مردم بستگی دارد ....

آیتک : اگر اینطور باشد که الان و در این خطه خیلی از ایلات خواهان روسها هستند ...

میرزاابراهیم : اول این که این ایلات پس از شکست خواهان روسها شده اند ، دوم این که روسها سرزمین ما رو غصب کرده اند و این

                  حکمش فرق دارد ...

علی : اگر ما خواهان روسها نباشیم باید با آنها بجنگیم ...

همه با هم : می جنگیم ....

میرزاابراهیم : ما الان شکست خورده ایم و باید منتظر زمانی باشیم که بتوانیم دوباره توانمانو زیاد کنیم و با یاری خدا سرزمینهای از

                  دست رفته مونو از نو بازپس بگیریم  و این با تدبیر باید صورت بگیره وگرنه جز کشته شدن و از بین رفتن ایلات

                  ثمری نخواهد داشت ...

صابر : کشته شدن بدست دشمن بهتر از این شرایط است که دشمن سرزمینهای ما رو غصب کنه ...

میرزاابراهیم : درست است اما شهادت هم باید تاثیر بگذاره و در شرایطی باید انجام بشه که تاثیر مثبت داشته باشد ،،، ما برای حفظ

                  سرزمین اجدادی خودمون تلاش کردیم و خونهای زیادی ریختیم  و خونمان هم ریخته شد و اگر لازم شد دوباره باز این   کار رو خواهیم کرد اما باید منتظر شرایط باشیم ، خداوند نگفته مفتی برین جون بدین ، شهادت شرایط می خواهد ...

ادامه  0 شب  0 خارجی  0

علی و بقیه جوانها در دل شب زده اند به قشون روسها 0

روز  0  داخلی  0  چادر  فرمانده روس  0

فرمانده قشون روس با پاشاخان در حال صحبت کردن هستند 0

روز  0 خارجی  0 کنار برکه  0

علی با بچه گرگها بازی می کند ، وورغون و یاشار گاومیشها را داخل آب کرده اند و می شورند و در حین شستن آنها غمگنانه ترانه ای می خوانند با این شعر که وطن ایمان است ، آیتک سوار بر اسب می گذرد ، علی با دیدنش زیر درختی دراز می کشد و  خودش را می زند به خوابیدن  0

آیتک : میگم اون پسرخاله تون از دماغ فیل افتاده گاومیش نمی شوره ؟ شاید هم شب نخوابیده که الان خوابه ؟

وورغون : آیتک خان علی بعد از اذان صبح زده بیرون و گاوا رو آورده صحرا و کاراش رو هم کرده ، من همیشه خدا خواب ...

یاشار : خواب میمونه و من بدبخت باید بیام کمکش از بس دست و پا چلفتیه این پسر خاله ما ...

آیتک : من دارم می رم داخل قشون روسها ، شما نمی خواین بیاین اصول جنگ اونا رو هم یاد بگیرین ؟

وورغون : باز چشم  خان رو دور دیدی داری میری سراغ روسها  ....

آیتک : مگه خان کجا رفته ؟

وورغون : مگه خبر نداری ؟

آیتک : رفته بودم شکار بز کوهی ...

یاشار : میگن خان زده به کوه و صحرا ...

آیتک : خان تا بیاد قبول کنه دیگه نمیشه روسها رو شکست داد چند سالی میگذره ...                                                      30

یاشار : چند سالی هم اگه بگذره باز هم خان قبول نمی کنه قسمتی از مملکتش رو بده دست روسها ...

آیتک : وقتی نتونه کاری بکنه خودش قبول میکنه باید اینا رو بعنوان صاحبان جدید بپزیره ....

وورغون : اگه کس دیگه ای غیر از آیتک خان بودی بهت میگفتم خل شدی که اینا رو میگی اما چکار ...

آیتک : آخرش همینی میشه که بهتون گفتم ، شک نکنین ...

یاشار : ما تابع خان هستیم و منتظر میمونیم ببینیم اون چی میگه ...

آیتک : ببین وورغون برگشتنی به خانوم ننه بگو من یه سر میرم روستا ، به المیرا بگه که نگرانم نباشه ....

وورغون : در امان خدا ....

آیتک دور می شود 0 علی نزدیکتر آمده است 0

یاشار : رفت خبر رفتن نقی خان رو به پاشاخان بده ...

وورغون : المیرا نگران نشه ،،،، نه که خیلی ازت خوشش می آد حتما هم نگرانت میشه ....

یاشار : خدا کنه پاش که برسه داخل قشون روسها بگیرنش ...

وورغون : هنوز نمیدونه دیشب  اوضاع اونجا قمر در عقرب شده  ...

علی به آنها ملحق شده است 0

علی : چی می گفت ؟

یاشار : نمی دونست خان زده به دل کوه و دشت ...

علی : حالا کجا رفت با این عجله ؟

وورغون : انگار میره روستا ، مسیرشو عوض کرد  ...

علی : باید بریم و به بیگلربیگی خبر بدیم ...

یاشار : وورغون تو ادامه بده  ، من و علی میریم پیش کاظم خان  بیگلربیگی ...

وورغون : چند تا از بچه ها رو بفرستین کمک من ...

علی : باشه ، تو هم چشات به توله گرگای من باشه  بچه ها اذیتشون نکنن ...

وورغون : خوب دارن بزرگ میشن ها ...

علی : دوست نداشتم سایه روسها بالا سرشون باشه ...

یاشار : مطمئن باش اینجوری نمی مونه  و درست میشه ، ما رفتیم ....

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

آیتک به تاخت دور می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

علی و یاشار از چادر کاظم خان بیگلربیگی خارج می شوند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر بیگلربیگی 0

کاظم با برادرش مهدی خان صحبت می کنند 0

کاظم : درسته که پاشاخان پدرمون رو به روسها نمی فروشه اما اگه خبر رفتنش رو به روسها بده بالاخره اونا ممکنه کاری بکنن

                 ،،، و این میتونه برای ما گرون تموم بشه ...

مهدی خان : اگرم به روسها نگه بازم ممکنه خودش بخواد کاری بکنه تا به  ایلات دیگه  حالی کنه الان اون  بزرگ همه است ...

کاظم : چکار باید بکنیم ؟

مهدی خان :  یادت باشه که الان مسوولیت ایل با توئه و خان از تو خواسته مراقب اوضاع باشی ...

کاظم : فکر می کنی کسی در مورد این شکی داشته باشه ؟

مهدی خان : از خود ایل که نه اما ممکنه پاشاخان بخواد از بیرون کار رو خراب کنه  ...

کاظم : ایل اگه هوشیار باشه کاری نمی تونن بکنن  ...

مهدی خان : باید ایل رو آماده  کنیم ...

کاظم : باید با میرزاابراهیم و بیگها مشورت کنیم تا ببینیم تکلیفمون چیه ...

شب  0  داخلی  0 چادر ماه رمضان  0

صحبتهای میرزاابراهیم تمام شده است ، افراد ایل دارند چادر را ترک می کنند 0بیگلربیگی و مهدی خان و

ریش سفیدها  و بیگها مانده اند 0

میرزاابراهیم : خب کاظم اونایی که باید باشن موندن حرفاتو بزن ...

کاظم : اوضاع شاید اونقدرها هم که فکر کنیم بد نباشه اما نمیشه مراقب نبود و همه امور رو بدست حوادث سپرد ، خان امیدش به بزرگا

               ، به ماست  ......

میرزاابراهیم : اول خدا و دوم هوشیاری شما موجب میشه تا سربلند باشیم ...

مهدی خان : آقامیرزا الان چکار باید بکنیم ؟

میرزاابراهیم : شبا باید بیشتر مراقب اوضاع باشیم ....

کاظم : تعداد نگهبانها رو افزایش میدیم ...

میرزاابراهیم : روزها هم نباید بیخودی از هم جدا شد ،، افراد ایل  تا کار واجبی پیش نیومده جای دوری نرن  ،،، اگر هم لازمه تنهایی

                 نرن ....

مهدی خان : به همه سفارش میشه ...

کاظم : من نگران خان و آقاضیام ....                                                                                                                 31

میرزاابراهیم : امیدت به خدا باشه ،،، بچه که نیستن ،،، انشالا که بتونن با دست پر برگردن ...

مهدی خان : با این حمله ای هم که به روسها شده اونا الان مثل مار زخمین و دنبال اینن که یه جورایی تلافی کنن ...

میرزاابراهیم : نمیشه جلو جوونها رو گرفت اما نگذارین بیشتر از حد کارا  رو خراب کنن که اگه این بی دینها بفهمن دمار از روزگار

                  ایل درمی آرن ...

کاظم : آقا میرزا هنوز که معلوم نیست کار کار بچه های ما باشه ...

میرزاابراهیم : کاظم هر بیگلربیگی یه روزی خان میشه ، خان مثل پدر ایل میمونه ،،، پدر اگه بچه هاشو نشناسه نمیتونه اونا رو راه

                  ببره ....

روز  0 داخلی  0 مقر حکومتی تبریز  0

عباس میرزا و نقی خان و آقاضیا نشسته اند و صحبت می کنند 0

عباس میرزا : تهدید کردن تا تهران پیش میرن و پایتختو هم تصرف میکنن ...

نقی خان : یعنی این مملکت اینقدر بدبخت شده که اجنبی جماعت با قشونش تا تبریز ، بزرگترین شهرش اومده و حالا هم تهدید کرده که

             اگه  تن به خواسته هاش ندن تا پایتختشو میکوبه و می گیره ؟؟؟

عباس میرزا : وقتی بدبختی به یه ملتی رو می آره از همه طرف می آد ،،، مشکل ما اینه که درون دربار پر شده از بی وجدانهایی که

                  نه دین دارن و نه مرام و نه مسلک و فقط فکر اینن که به خواسته های زشت خودشون برسن ، این مملکت داره از هم

                 می پاشه و کاریش هم نمیشه کرد ...

آقاضیا : یعنی ما باید بشینیم و جدا شدن بهترین قسمتهای مملکتمونو از ریشه اش ببینیم و دم نزنیم ؟

عباس میرزا : باید با تفکر جلو بریم ، اول لازمه که نفوذ کرده ها رو شناسایی کنیم و بعد از مجازات اونها دوباره قشونو سر و سامان

                  بدیم و با روسها بجنگیم ...

نقی خان : تا اون موقع تکلیف ایلات اونور تقسیمات جدید چیه ؟

عباس میرزا : حفظ آمادگی تا رسیدن دستور من ...

آقاضیا : حتم دارم لازم نیست تا به عرض مبارک برسانم خیلی از ایلات حاکمیت روسها رو قبول کرده اند ...

عباس میرزا : اگر این نبود که قشون روس بر ما غلبه پیدا نمی کرد ....

نقی خان : یواش یواش دارم متوجه حرف میرزامحسن مرحوم میشم که میگفت بیشتر از فکر کردن به سرحدات به فکر ایلت باش ...

عباس میرزا : چی می خوای بگی ؟

نقی خان : اگر رسیدن دستورتون مبنی بر شروع جنگی دوباره با روسها به تعویق بیفته مجبورم ایل رو بردارم و بیام ، ایل من نمیتونه

             زیر بیرق روس نفس بکشه ... ....

آقاضیا : این تنها راهیه که برای ما میمونه ...

عباس میرزا : کاش تمامی ایلات مثل شما فکر می کردن  ....

ادامه  0  خارجی  0 صحرا  0

چند نفر بر سر بهرام چوپان ریخته و او را می گیرند 0

بهرام چوپان : ولم کنید ، ولم کنید ،،، عوضیهای حروم لقمه می خواین از گوسفندای بزچلو بدزدین ،،، بدبختا مگه این کار ممکنه ،،، یه

           آبادی رو رد نکردین سوارای بزچلو می رسن و پدرتونو در می آرن ،،، ولم کنین ...

سردسته : خفه خون بگیر بینم ، کی خواست گوسفند بدزده حالا ،،،،، بنشونش ،،،،، نقی خان کجاست ؟

بهرام چوپان : خان ؟؟؟؟؟ لابد تو چادرشو خب ...

سردسته : اومدی نسازیا ، همه میدونن رفته ...

بهرام چوپان : اگه همه میدونن چرا پس دارین می پرسین ؟؟؟

سردسته : بلبل زبونی کنی زبونتو از حلقت می کشم بیرون ، بگو اون کجا رفته ؟

بهرام چوپان : هالو من چوپونم ، بیگلربیگی نیستم که بدونم خان کجا رفته ...

سردسته : تو بزچلو جماعت حرف پنهون نیست ، مطمئنم تو هم الان میدونی اون کجاست ...

بهرام چوپان : ها ،،، درسته که تو بزچلوها حرفها پنهون نمیمونن و همه دیر و زود می فهمن چی به چیه اما این مربوط به خود ایله ،،،

                  بیرون از ایل توفیر داره ...

سردسته : توفیرشو با گرفتن جونت نشونت میدم ،،،  بزنینش این حرومزاده رو ...

بهرام چوپان را می زنند 0

ادامه  0  خارجی  0  اوبا  0

جسد چوپان را به اوبا آورده اند 0ایل به هم ریخته است ، همه عزادارند 0شب احیا هم هست 0

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0

پاشاخان به اوبا آمده است ، با کاظم صحبت می کند 0

کاظم : خان رفته شکار ...

پاشاخان : هرجایی رفته باید ببینمش ...

کاظم : هر موقع اومد میگم بهش ...

پاشاخان : تا اون بیاد شمام بشینین جاتون ، روسها بدجوری ناراحتند ، اگه کار اون شب ادامه پیدا کنه ، میریزن تو ایل و به کوچک و

             بزرگتون رحم نمی کنن ، فکر خودتون نیستین فکر زن و بچه هاتون باشین ...

کاظم : کار ما نبوده ...                                                                                                                                 32

پاشاخان : باورش برای من سخته چه برسه به روسها ، در هر حال من اگه مجبور بشم برای نجات ایل هم که شده دست چند نفر رو

            میگیرم و تحویل اونا میدم ...

کاظم : خان هر جا باشه دیگه باید پیداش بشه ، منتظرش بمونین و جوابتونو از اون بگیرین ...

خانوم ننه به آنها محلق شده است 0کاظم با اشاره خانوم ننه از آنها جدا می شود 0

پاشاخان : سلام  ، چند روزی هم بیاین روستا ، در و دیوار خونه منتظر شماست ...

خانوم ننه : از در و دیوار دلم میگیره ،، اینجام به خاک پدرت و خواهرت نزدیکه ،،، نمی تونم نرم سر خاکشون ...

پاشاخان : نقی کجاست ؟

خانوم ننه : هر جایی باشه می آد ...

پاشاخان : اوضاع خوب نیست ، روسها دنبال اونائین که بهشون شبیخون زدن ...

خانوم ننه : مهمونی که نیومدن ، این خاک مقدسه ، بهشون بگو نمی تونن همینجور راحت و آروم روش قدم بزنن و کسی هم کاری

              باهاشون نداشته باشه ...

پاشاخان : شما که اینا رو میگین از اونای دیگه چه انتظار مادر من ...

خانوم ننه : این ایل رو یارالی نداده دست تو که هر جور بخوای راهش ببری ، اون اگه زنده بود تا قطره آخر خونش می جنگید ...

پاشاخان : زمونه عوض شده ، من نمی تونم از قدرتی که تزارها دارن چشم بپوشم ، باهاشون درگیر هم نمی تونم بشم ،، خوبه دیوونگی

             کنم و یه ایل رو قربونی کنم ؟

خانوم ننه : اگه همه تون دست به دست هم میدادین الان نمی رفتین زیر بیرق بیگانه ،،، میمردین بهتر از این بود ...

پاشاخان : نباید بی گدار به آب می زدیم ...

خانوم ننه : از وقتی چادرتو با یه خونه سقفدارعوض کردی خودتم عوض شدی ...

پاشاخان : خاک آدم دست یه دولت قدرتمند باشه بهتر از اینه که دست دولتی باشه که دربارشم دست شاهش نیست ...

خانوم ننه : خاک مقدس خون می خواد تا زنده بمونه نه  حرفای گنده گنده  و تسلیم شدن به بیگانه ...

پاشاخان : تا این حرف و حدیث هست نمیشه مطمئن شد اوضاع آروم میمونه ،،،، من دارم میرم نقی که اومد یا بیاد دیدنم یا خبرم کنه

            بیام دیدنش ...

روز  0  خارجی  0 تبریز  0

نقی خان و آقاضیا در حال خروج از تبریز هستند 0

شب  0 خارجی  0  کنار آراز  0

چوپانی اسبهای نقی خان و آقاضیا  را هی می کند تا از پل بگذرند ، یکی از اسبها از پل می گذرد و یکی را سربازها با تیر می زنند 0 چوپان بر سر و روی خود می زند و داد و بیداد می کند تا سربازها را مشغول کند ، نقی خان و آقاضیا از زیر پل خود را به آنطرف می رسانند  ،، سربازها به چوپان مشغولند  ، اسب رد شده از پل را نقی خان می گیرد و با آقاضیا براه می افتند 0یکی از سربازها متوجه شده است 0

روز  0 خارجی  0 جاده  0

چند نفر از خفا بر سر نقی خان و آقاضیا می ریزند و می خواهند آنها را دستگیر کنند ، نقی خان با آنها درگیر می شود 0از دور سوارهای روس در حال رسیدن هستند 0

نقی خان : ضیا تو برو ،،، برگرد به ایل ،،، منم مطمئن باش خودمو می رسونم ،،، اگه خبری ازم نشد و گرفتار شدم ایل رو ندین دست

  پاشا ...

آقاضیا : با هم میریم ...

نقی خان : تعدادشون زیاده ،،، با یه اسب هم نمیشه از دستشون در رفت ،،، پاشا هم منتظر همچین فرصتیه که ما نباشیم ،،، برو تو ...

آقاضیا : اگه نیای می آییم دنبالت ،،، منتظرمون باش ...

آقاضیا سوار بر اسب شده و به تاخت دور می شود ،،، نقی خان درگیر است 0

شب  0  داخلی  0 زندان  0

نقی خان را بسته اند 0

روز  0 خارجی  0 اوبا  0

صبح اول وقت است ، آقا ضیا وارد اوبا شده و خود را به چادر میرزاابراهیم می رساند 0

کات به :

ادامه  0 داخلی  0  چادر میرزاابراهیم 0

میرزاابراهیم و آقاضیا و کاظم در حال صحبت کردن هستند 0

آقاضیا : گمون نکنم بتونه  از دستشون در بره ،،، باید کاری بکنیم ...

میرزا ابراهیم : برای رها کردنش که باید اقدام بشه اما نباید کسی بفهمه ، اونم کسی نیست که خودشو لو بده ، اگه بو ببرن از دیدن

                  عباس میرزا میومده دمار از روزگارش در میارن ...

آقاضیا : خان نمیگه کیه ،،، مطمئنم ،،، اما اونام به این راحتی ازش نمی گذرن ...

کاظم : خوبه این دور و برا گرفتارتون نکردن ، تا بیان بفهمن کیه ما میریم سراغش ،،، لابد افراد قشون دومشون بودن ...

آقاضیا : حتم دارم از آراز دنبالمون بودن ،، اما قشونشون باید اینورتر از آراز باشه ، چون نخجوان به روسها واگذار نشده ....

کاظم : اگه واگذار نشده پس چرا قشونشون تا آراز رفتن ...

آقاضیا : خواسته ان به شاه فشار بیارن تا وادار بشه خواسته هاشونو بپذیره ...                                                             33

میرزا ابراهیم : با اوصافی که شنیدیم دربار که داره به اون فشار می آره دیگه لازم نبود روسها تا اونجاها برن ،،، این قصه سر دراز

                   داره  و حالا حالاها خمیرش آب می بره ،، ما باید فکری برای خودمون بکنیم تا گرفتارتر نشده ایم ،،،،غیبت نقی  طول  بکشه پاشا  متوجه میشه ...

کاظم : بو ببره بدبخت میشیم ...

آقاضیا : نباید کار به اونجاها بکشه ،،، میرزا میتونیم بگیم خان رفته حج ؟

میرزاابراهیم : چرا که نه ، بگین  اول رفته خاکبوس سیدالشهدا ،، بعد هم که عید قربان می آد  و اونم  میخواست بره مکه و مدینه ،،،

                  مصلحت همینه  ...

آقاضیا : پاشاخان باید از دهن خانوم ننه بشنوه  تا باور کنه ...

کاظم : لازمه کس دیگه ای هم از موضوع خبردار باشه ...

میرزاابراهیم : فعلا نه ، هیچکس ، بموقع اونایی که باید بدونن بهشون گفته میشه  .....

آقاضیا : خان که نیست احساس ترس می کنم ...

میرزاابراهیم : دل به خدا بده مرد ،،، امشب شب مهمی برای این ایله ،،، فردام که عید فطره و روز خداست  ...

کاظم : خودم با با چند نفر میریم برای رها کردنش  ....

میرزاابراهیم : تو نه ،،، بمون تو ایل ،،،،، ضیا روسها چند جا اردو دارن ؟

آقاضیا : اون حوالی که خانو گرفتن  انگار سه جا ...

میرزا ابراهیم : کاش خان تو همون اولی باشه ....

ادامه  0  داخلی  0چادر خانوم ننه  0

آقاضیا و کاظم با خانوم ننه صحبت می کنند 0

شب  0 خارجی  0 قشون  روس  0

میرزاابراهیم علی و جوانهای دیگر را با ضیا بدرقه می کند 0

روز   0 خارجی  0  اوبا  0

نماز عید فطر بر پاست  0

شب  0 خارجی  0  بالای تپه  0

میرزاابراهیم و کاظم منتظرند 0 چند سواراز جاده در حال آمدن هستند 0 میرزاابراهیم و کاظم به طرف آنها

می روند 0

ادامه  0 جاده  0

سوارها به میرزاابراهیم و کاظم رسیده اند 0

میرزاابراهیم : سلام ، خسته نباشین ،،، خوش خبر باشی ضیا ...

آقاضیا : سلام ،،، سلامت باشی میرزا ،،، دوتا از اردو های روسها رفتیم  ، یکی دوتا از نگهباناشونو شبانه گرفتیم ، بعد از پرس و جو

           مشخص شد اونجاها کسی رو نبردن ، یه افسر ارشدشونو هم گرفتیم که ادعا کرد تو اردوی سوم ممکنه باشه ....

کاظم : شما چکار کردین ؟

آقاضیا : انتظار داشتی با ده تا جوون بزنم به دل یه قشون روس ؟

میرزاابراهیم : آروم باش ضیا ،،،، کار درستی کردی که اینکارو نکردی ،،،، بقیه کجان ؟؟؟

آقاضیا : علی و اونای دیگه رو گذاشتم بمونن دور و بر اردو باشن ،،، خان دهن باز نمی کنه و مسلما انتقالش میدن به مقر فرمانده

           پاسکوویچ ،،،، اگه بشه کاری کرد موقع انتقالش  میشه کرد و بس ...

کاظم : و اگه منتقلش نکردن چی ؟  

میرزاابراهیم : برای همیشه بلاتکلیف نگهش نمی دارن ،، تو ایلات می گردوننش تا بدونن دنباله چی بوده و همدستش که در رفته تو

                  کدوم ایل و روستا مخفی شده ...

آقاضیا : چاره ای جز صبر کردن نیست .....

کاظم می زند زیر گریه 0

میرزا ابراهیم : این چه وضعیه کاظم ،،، مرد بزرگ دل به خدا بسپر ،،، نقی کاری نمی کنه که ایلش شرمنده بشه ،،، به امید خدا و با

                   کمک خودش یه فرجی میشه و برمیگرده و این وضع و اوضاع رو تموم میکنه ، پاشو مرد ، ،،، تو ایل لب از لب

                   وانمی کنین ،،،،،،، کاظم چند نفر را آماده کن و بفرست کمک علی و سفارش بده هیچ کاری جز مراقبت از دور نکنن ،

                    مهدی هم بره سردسته شون بشه ،،، سفارش کن تا از اردو خارجش نکردن هیچ کاری نکنن ...

آقاضیا : من نگران پاشاخانم میرزا ...

میرزاابراهیم : یه ازدواج مصلحتی راه می اندازیم ، همه بهش مشغول میشن ، اونوقت اونام  گمون میکنن که خبر بدی نیست  و تا

                  اومدن  نقی میشه مشغولشون کرد ...

روز 0 خارجی  0 اوبا  0                  

در ایل عروسی گرفته اند  المیرا نگران است و بصورت غیر محسوسی دنبال علی می گردد 0 آیتک مراقب اوضاع و احوال المیراست ، متوجه غیبت علی می شود، از هر کسی می پرسد بیخبر است ، حساس شده است 0

ادامه 0 خارجی 0 کوهستان 0                                                                                        34

وورغون پشت سر هم فریاد می زند 0 یاشار دورتر زیر سایه درختی دراز کشیده است و چرت می زند 0 هر از گاهی پنبه داخل گوشهایش را جابجا می کند 0

وورغون خسته شده و می آید و کنار یاشار می نشیند 0

یاشار : چیه بالاخره خالی شدی دیگه هان ...

وورغون : من چقدر بدبختم ...

یاشار : اون نه یکی دیگه ، برا تو که فرقی نمی کنه ...

وورغون : چرا نمی کنه آخه ....

یاشار : چون  نمی فهمی عشق چیه .....

وورغون : بابا منم آدمم ها ...

یاشار : اوهوم ......

وورغون : اوهوم و ورم ...

یاشار : چوخ ممنون ....

وورغون : نوش جان ،،،،،،،،،،،،،، حالا میگم زیاد هم بد نشد .....

یاشار : چی ؟

وورغون : اینکه عروسی من و شن ناز سر نگرفت ....

یاشار : چرا ؟

وورغون : دیدی که انگار عزا بود ،،، کسی حال شادی کردن و عروسی و اینا رو نداشت ....

یاشار : خب طبیعیه ، بعد از گلستان همه انگار فقط نفس میکشن ، زندگیا مرده ...

وورغون : ایل ماتم گرفته ...

یاشار : لعنت به این روسهای عوضی ....

وورغون : بیش ............ من دوست دارم تو عروسی من همه  مثل قبل از جنگ باشن ،،،، بزن  وبکوب ، برقص و بخون ...

یاشار : خوبه ،،، خوب با خودت کنار اومدی ...

وورغون :  جون تو ،،، تو عروسی من تموم ایل باید شادی کنه ...

یاشار : ما شکست خوردیم وورغون محاله مثل اون موقع بشه ....

وورغون : خان گفته نمی تونه قبول کنه همیشه زیر سلطه روسها بمونه ....

یاشار : خان تنهاست ،،،،،،،،، ایلات دیگه با ما نیستن .....

وورغون : عباس میرزا کمک بفرسته کار تمومه ....

یاشار : امیدوارم ....

وورغون : بالاخره می فرسته ...

یاشار : تا خان برنگرده نمیشه گفت چطور میشه ...

وورغون : خان می آد و راست میگی تکلیفمون روشن میشه  ،،،،، یاشار بیا یه کاری بکنیم ...

یاشار : چکار ؟

وورغون : ببین ،،، تو  سولمازو داری  که دایی ضیا گفته تا هجده سالش تموم نشه شوهرش نمی ده  ،،،،، علی هم که عاشق بد  کسی          

             شده و کارش سخته و به این زودیا نمی تونه ازدواج کنه  ،،،،، میمونم من ،،،،،، منم که  از شانس بدم نمی تونم یکی درست

             و حسابیشو پیدا کنم ....

یاشار : میشه اون حرف اصلیتو بگی ؟؟؟

وورغون : میگم بیاین با هم یه قراری بذاریم .....

یاشار : چه قراری ؟

وورغون : اینکه سه تاییمون با هم ازدواج کنیم ......

یاشار : یه بار بگو ما هم مثل تو قید ازدواجو بزنیم دیگه هان ؟

وورغون : اینجوری هر سه تاییمون مجبوریم به خاطر هم تو کارامون جدی باشیم و به هم کمک کنیم  ...

یاشار : خوب داری خرم میکنی ....

وورغون : اگه علی قبول کنه تو قبول داری ؟

یاشار : علی !!! راستی وورغون علی که اهل رفتن به گنجه و باکو نبود ،،، در ضمن آقاضیا هم که برگشته و تو ایله ...

وورغون : اما عوضش مهدی خان و چند نفر دیگه نیستن ، تو عروسی ندیدمشون ....

یاشار : یعنی میگی ربطی به غیبت خان و شبیخونایی که به اردوهای روسی می زدیم داشته باشه ؟

وورغون : غیر ممکن هم نیست ، اما اگه خود علی می خواست اقدامی سرخود بکنه مثل دفعه های قبل ما رو هم با خودش می برد ...

یاشار : باید بریم از آقاضیا بپرسیم ...

وورغون : ناراحت نشه ؟

یاشار : اون میدونه ما پسرخاله ها هیچوقت از هم جدا شدنی نیستیم ، داییمونم که هست ، حتم دارم بهمون میگه چه خبره ...

شب  0  خارجی  0 چادر کاظم بیگلر بیگی 0

پاشاخان نشسته است و با کاظم صحبت می کند 0

کاظم : گفتم که رفته کربلا و مکه ...

پاشاخان : بیخبر ؟

کاظم : حال و اوضاع خوبی نداشت خانوم ننه بهشون گفتن یه سفر بره ، میرزا هم گفت مراسم حج نزدیکه و اونم قبول کرد و رفت ...

پاشاخان : میرزا ؟                                                                                                                                    35

کاظم : میرزاابراهیم ...

پاشاخان : میرزا که خودش ملاست ، اون چرا نرفته ؟

کاظم : انگار پا درد داره ...

پاشاخان : باید خانوم ننه رو ببینم ...

کاظم : هر وقت خواستین بریم چادرش ...

پاشاخان : الان ....

کاظم : بفرمایین ....

پاشا خان و کاظم از چادر خارج می شوند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

پاشا خان و کاظم بطرف چادر خانوم ننه می روند 0 المیرا با شاهینش مشغول است ، هر از گاهی نگاهی به چادر علی می کند 0 آیتک به پاشا خان و کاظم ملحق شده است 0

ادامه  0 داخلی  چادر خانوم ننه  0

شاهی خانوم نشسته است و گریه می کند   0 پاشا خان و کاظم و آیتک بترتیب وارد می شوند 0 شاهی خانوم نمیگذارد متوجه گریه اش شوند 0

کات به :

قبرستان 0

خانوم ننه بر سر مزار یارالی خان و دخترش نشسته است و گریه می کند 0

پاشا خان و کاظم و آیتک از دور پیدایشان می شود ، می نشینند و فاتحه ای می خوانند 0

خانوم ننه : یارالی پاشو ببین کی اومده دیدنت ،،، پاشا ،،، می گفتی اون نمی آد سر قبر من ، پاشو ببین ،،، اومده ،،، ببینش اومده و

             داره برای پدرش فاتحه می خونه ،،، ببین هنوز گریه کردن یادش نرفته ،،، برا تو برا خواهر جوونمرگش داره گریه میکنه

             ،،، پاشو یارالی پاشو ، ایل چشمش دنبال خانشه ، پاشو ،  یارالی ایل که بدون خان نمیشه ، پاشو ...

آیتک : ایل بدون خان نیست خانوم ننه ...

خانوم ننه : بیا جلو آیتک ...

آیتک با تردید جلو می رود ، با اشاره خانوم ننه خم می شود ، خانوم ننه با سیلی  می زند توی گوشش 0

آیتک : خانوم ...

خانوم ننه : خفه خون بگیر ،،، این توله تو انداختی دنبالت آوردی  جلو بزرگتر از خودش دهن واکنه و جواب منو بده ؟ آخرزمون که

              گفتن همینه ، سر از تخمش در نیاورده داره جیک جیک  میکنه ،  نه بزرگی نه کوچکی ......

با اشاره پاشاخان آیتک دور می شود 0

پاشاخان : قصدش بی ادبی نبود خانوم ننه ،،، تو بزرگ همه مایی ،،، بگی زبونشو می برم میندازم جلو سگا ،،، حالا با من چرا قهر

            میکنی ...

خانوم ننه : دست پرورده توئه دیگه ،،، بجای بریدن زبونش بهش ادب میدادی ...

پاشاخان : چشم مادر من ، چشم ،،،، پاشو بریم روستا ...

خانوم ننه : بیام روستا که چی بشه ؟

پاشاخان : دلت وامیشه ...

خانوم ننه : پاشا با کاری که کردی دلمو شکوندی دیگه چه دلخوشی دارم که دلم بهش خوش باشه و وابشه ، هان ؟؟؟ من حالا چطوری

              برای بچه ها تو قصه هام بگم خدا که آدمو آفریدودستشو آوردجلو و یه مشت خاک از زمین گرفت و بدن آدمو باهاش ساخت

              ؟ هان ؟؟؟ دیگه تو قصه هام چطور از حرمت خاک بگم و از تقدسش هان ؟ چطور به بچه ها بگم پسر ارشد یارالی خان ،

               خان بزرگ بزچلو دستشو داد دست یه مشت اجنبی و شد از اونا و خاکشو داد دست باد و نشست کنار روس جماعت و   

               رقص خاک سرزمینشو تو دست باد نیگاه کرد و خوش شد از اینکه توهم قدرت بهش بزرگی داده بود هان ؟ پاشا پاشا تو با

               خودت و با ایلت و با خاکت چی کردی ،،،،،، چی کردی ؟؟؟ میدونی  ؟؟؟ می فهمی ؟؟؟

پاشاخان : اینقدر سرزنشم نکن مادر من ،،، فکر کردی من کیم ؟ ؟ ؟ یه کوراوغلو ؟؟؟ یه قهرمان ؟؟؟ نه منم یه نفرم مثل همه ،،، تو از

             یه نفر تنها چه انتظار داری ،، خانات ایلات دیگه با من نبودن مادر من ،،، منم عاشق مملکت خودمم و براش سربلندی

             می خوام ،،، اگه ادامه میدادم منو هم مثل اونای دیگه تار و مار می کردن و ایلم رو می گرفتن زیر سم اسباشون ،،،، تو اینو

             از من می خواستی بکنم؟

خانوم ننه : تو ، اون ، اون یکی ،،،، اگه همه خانها با هم بودن الان نمی رفتیم زیر بیرق روس ،،، حرف من اینه ، فهمیدنش اینقدر

             سخته ؟؟؟؟؟

پاشاخان : مادر من مرکز با ما نبود ، دربار پر شده از کسایی که نمی خواستن حرف اول و آخر این مملکتو ما بزنیم ، قدرت ما اونا

             رو می ترسوند و اونا با دیدن ما خودشونو کوچک می دیدن ، اونا نتونستن بزرگی ما رو تحمل کنن ، شاه هم که افسارشو

             داده دست اونا و شده مترسک سر جالیز ، میگی توی این اوضاع منم به هر سازی که اونا می زدن می رقصیدم ؟؟؟

خانوم ننه : من نمی گم رقاص ساز اونا میشدین ،،، اما اگه می خواستین می تونستین راهشو پیدا کنین که روس براتون آقایی نکنه ....

پاشاخان : همیشگی نیست مادر من ، همیشگی نیست ،،، یه روز راهشو پیدا می کنیم که خودمون آقای خودمون باشیم ...

خانوم ننه : می ترسم عمر من و تو کفاف نده به همچین روزی پاشا ...

پاشاخان : این اتفاق می افته و من اینو بهت قول میدم ...                                                                                       36

خانوم ننه : امیدوارم این بار رو اشتباه نکنی پاشا که میدونم اگه اشتباه کنی نه بچه های این خاک و نه خدای این خاک تو رو نمی بخشن

               و  از سر تقصیراتت نمی گذرن  ...

پاشاخان : تو از سر تقصیرات من بگذر و باهام راه بیا ، نگران اونا نباش ،،،،،،،،، نقی کجاست ؟

خانوم ننه : گفتم این برا کاری اومده ،،، پس اینه ،،،، رفته تربت آقا رو بیاره ،،، شاید مکه هم بره ...

پاشاخان : باور کنم ...

خانوم ننه : می تونی از آب زمزمی که می آره ننوشی ... ( چشمان خانوم ننه دوباره پر شده است ) 0

کات به :

اوبا  0

یاشار و وورغون با آقاضیا در حال قدم زدن و گفتگو کردن هستند 0 المیرا از دور مراقب آنهاست 0 یاشار و وورغون جدا شده و از کنار المیرا رد می شوند ، هنگام گذشتن از کنار المیرا وورغون سعی دارد که او حرفهایش را بشنود 0 المیرا سعی دارد بی تفاوت به نظر برسد 0 دور شده اند 0

یاشار : حالا اینی که کنار المیرا گفتی یعنی چی ، هان ؟

وورغون : خواستم بفهمه علی ناپدید شده ...

یاشار : خاک تو سر تازه آقاضیا گفت به کسی چیزی نگین ...

وورغون : المیرا که خودیه ، الان بدبخت دلش از دوری داره  علی تالاپتالاپ  میزنه ...

یاشار : آره خب تو باید هم درد عاشقا رو بدونی و خوبی و بدی حالشونو حس کنی ، نه که همیشه عاشقی ...

وورغون : البته به کوری چشم اونایی که نمی تونن ببینن ...

یاشار : خوب داری برا خودت  ردیف می کنی ها ،،، حالا می خوای به ننه ت بگی می خوای کجا بری ؟

وورغون : خب میگم ، میگم علی رفته شکار منم میرم پیشش ...

یاشار : خدا کنه باور کنه ،،، این خاله سیدقیزی  هم با این اخلاقش شده دردسر ما ...

وورغون : یعنی چی ؟ چه ربطی به تو داره ...

یاشار : خوبه بودی و دیدی  آقاضیا گفت بخاطر خاله و اخلاقش تو ومنو صدا نکرده با علی بریم ...

وورغون : منو که خب راست می گفت ، ننه م هی می پرسید کجا می خوام برم تا بهشم می گفتم کل ایل با خبر می شدن اما چه ربطی

              به تو داره ؟؟؟

یاشار : نمی دونم ، ،،، ، دائیه دیگه شاید فکر دخترشو کرده ...

وورغون : خوش بحالت یاشار ،،،،،، کاش من هم یکیو داشتم ....

شب  0 خارجی  0 جاده  0

مهدی خان با یاشار و وورغون و چند نفر دیگه راه افتاده اند و بسرعت از اوبا دور می شوند 0

روز  0  خارجی  0 بوستان  0

المیرا دلگیر داخل بوستان می چرخد ، با خود شعری را دکلمه می کند 0

کات به :

خارجی  0 کوهستان  0

علی دلگیر ترانه می خواند ، هر کس گوشه ای به فکر فرو رفته است ، چند نفر هم اردوی روسها را زیر نظر گرفته اند 0 از دور مهدی خان و همراهانش نزدیک می شوند ، با نزدیک شدنشان علی و بقیه به پیشواز آنها

می روند 0

کات به :

داخلی  0 چادری در اردوی روسها 0

نقی خان را که بعد از کتک خوردن بیهوش شده است با پاشیدن آب برویش  به هوش می آورند ، فرمانده اردو دستورهایی می دهد و خارج می شود 0 نقی خان تبسم می زند 0

کات به :

خارجی  0 کوهستان 0

مهدی خان متوجه خروج درشکه ای چادردار با چند نفر محافظ از اردو می شود 0افراد را دو قسمت می کند ، یک قسمت آرام آرام آماده شده و از راه میانبر و به صورتی که دیده نشوند از پشت سر درشکه می روند 0

کات به :

داخلی 0 درشکه 0

نقی خان را در حالیکه خون بر بدن دارد می برند 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0                                                                                                       37

درشکه به جای خلوتی رسیده است ، مهدی خان و افرادش حمله می کنند و بعد از درگیری زیاد بالاخره با از بین بردن روسها درشکه را به تصرف خود درمی آورند 0 دو نفر از افراد با اطمینان یافتن از بودن نقی خان در درشکه به تاخت از بقیه دور می شوند ، هر کدام در یک مسیر مختلف 0

کات به :

خارجی  0 بوستان  0

افراد گشت روسی متوجه دخترهای داخل بوستان شده اند ، کنار بوستان آمده اند 0 دخترها با دیدن آنها بطرف چادرهایشان حرکت می کنند ، المیرا بسرعت به طرف روسها رفته و شروع می کند به فحش دادن به آنها ، با بلند شدن صدای گلوله همه متوجه خانوم ننه می شوند که با تفنگی در دست نزدیک می شود ، روسها آرام آرام و

خنده کنان  دور میشوند  0افراد ایل به طرف بوستان هجوم آورده اند 0 روسها با سرعت از محوطه دور

می شوند 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

مهدی خان و همه افرادش دارند به طرف ایل حرکت می کنند ، زخمهای نقی خان را بسته اند و روی اسبی اورا سوار کرده اند ومیبرند 0

کات به :

خارجی  0 بوستان  0

ابتدا خانوم ننه با دیدن وضعیت المیرا و سپس شاهی خانوم و در آخر همه به المیرا که عصبانیست و ناسزا

می گوید می خندند ، خانوم ننه او را با خود می برد ، آقاضیا و کاظم خان نگران  افق منتهی به جنوب  را نگاه

می کند 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

سوار جدا شده از دسته مهدی خان به سرعت به اوبا نزدیک شده و بعد از گذشتن از کنار چادرها خودش را به آقاضیا می رساند که بی قرار در حال قدم زدن می باشد 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

آقاضیا و تعداد زیادی از افراد ایل به پیشواز می روند 0شاهی خانوم و المیرا هم هستند 0

کات به :

خارجی  0  بوستان و اوبا 0

خانوم ننه در حال چیدن گلها و گیاهان داروییست ، روسها دوباره برگشته اند ، خانوم ننه زنها و دخترها را به طرف چادرشان فرستاده و تفنگ را دست می گیرد و شروع می کند به تیراندازی به طرف آنها ، روسها عقب رفته اند  اما سعی دارند نزدیک شوند ، تمامی زنها با تفنگی در دست خود را به خانوم ننه رسانده اند ، روسها سعی دارند درگیر نشوند ،،، پاشاخان و آیتک با چند سوار از دور دارند نزدیک می شوند 0 سردسته روسها با شناختن پاشاخان بطرف او رفته و با او صحبت می کند ،،، پاشاخان از او جدا شده و بطرف خانوم ننه می رود 0

ضمن گفتگوهای زیر خانوم ننه تفنگ را کنار گذاشته و با گل وعلفهای دارویی ور می رود  و آماده شان میکند 0

خانوم ننه : یه بار کارو تموم کن و قاطی اونا بشو و رو مادر و برادرت شمشیر بکش ...

پاشاخان : مگه مغز خر خوردم این کارو بکنم این مادری که من دارم میزنه داغونم میکنه ...

خانوم ننه : اگه اینو نمی خوای پس برا چی بو کشیدی باز راه افتادی اومدی اینجا ...

پاشاخان : اگه من نباشم که این روسها ول کنتون نیستن ...

خانوم ننه : والا خوبه ، جای اینکه ما ول کن اونا نباشیم اونا ول کن ما نیستن ؟

پاشاخان : مادر من شما باید شرایط پیش اومده رو قبول کنین ...

خانوم ننه : نکنیم چی ؟

پاشاخان : صبر اینام حدی داره ، انگار یه بوهایی بردن که شبیخونا یه جورایی مربوط به نقی و افرادشه ...

خانوم ننه : خب ...

پاشاخان : سلامتی ،،، فرمانده شون می خواد باهاش حرف بزنه ...

خانوم ننه : هر چی می خواد بگه بیاد به من بگه ...

پاشاخان : حالا که پسرت نیست می خوای خودتو جای اون قالب کنی ؟؟؟

خانوم ننه : به کوری این روسها الانه که برسه ...

پاشاخان : اون که رفته بود مکه ، هنوز که عید قربان و غدیر نشده تا برگرده ؟

خانوم ننه : انگار از کربلا اونطرفتر نرفته ، نگران ایل شده برگشته ...

پاشاخان : عجب ....                                                                                                                                       38

خانوم ننه : برادر از برگشتن برادر ناراحت نمیشه ،،، اونه که تو روزای سختی برات میمونه نه این کافرای خدا نشناس ،، اگه هنوز

              خودتو یه بزچلو میدونی و خون یارالی تو رگاته برو پیشوازش ...

صدای ساز و دهل از دور شنیده می شود که لحظه به لحظه نزدیکتر می شود ، چند سوار در حالیکه گوسفندهایی هم رو اسباشون انداخته اند وارد اوبا شده و سریعا شروع می کنند به سر بریدن آنها 0 خانوم ننه و پاشاخان هم از بوستان خارج شده و بطرف آنها می روند ، آیتک سعی دارد جلو خانوم ننه سبز نشود 0 زنها و دخترها و کل ایل خودشون رو برای پذیرایی از نقی خان آماده کره اند ، با ورود خان و همراهانش به اوبا تعداد نوازندگان زیادتر می شود که با اشاره خان از نواختن دست می کشند ، آقاضیا بعد از صحبت کردن با خان بطرف آنها می رود 0

آقاضیا : خان گفتن به احترام کشته شده های جنگ از نواختن زورنا و دهل خودداری بشه ...

میرزاابراهیم از چادرش خارج شده و بطرف جمع می رود ، با دیدنش همه صلوات می فرستند 0 نقی خان را به چادرش منتقل می کنند 0

کات به :

داخلی  0 چادر نقی خان 0

خانوم ننه در حالیکه بایاتی می خواند بر زخمهای نقی خان مرحم می گذارد 0 همه گریانند 0 پاشاخان برای جلوگیری از دیده شدن اشکهایش از چادر خارج می شود 0

کات به :

خارجی  0 جاده منتهی به کوهستان  0

پاشاخان با سرعت در افق با اسبش می تازد 0

کات به :

خارجی  0 اوبا  0

افراد ایل برای بازدید  و احوالپرسی نوبت به نوبت به چادر نقی خان می روند 0

کات به :

خارجی 0 بالای قله 0

نقی خان چشم به افق دوخته و با چشمانی اشک آلود مسیر منتهی به جنوب را نگاه می کند 0

روز  0  خارجی  0 دشت  0

جوانهای نشسته اند و تعدادی از افراد قشون روس را که دور از اردوی قشون سوارکاری می کنند تماشا میکنند 0

علی : عوضیا دارن تمرین می کنند ، خدا میدونه تا کی باید تحملشون کنیم ...

یاشار : تا وقتی که اینجان ...

وورغون : کاش میشد یه درسی بهشون داد که اینقده رو اسباشون پز ندن ...

تارکان : بد نمی گی ،،،،،،،،،،، اما خان گفته فعلا کسی کاری نکنه ...

وورغون : پس بشین و نگاه کن ...

علی : ببینین کی داره می آد ...

یاشار : آشیق رضاست ...

آشیق رضا به نزدیکی جوانها رسیده است ، از درشکه اش پایین آمده و با همه روبوسی می کند 0

علی : خوش اومدی آشیق ...

آشیق رضا : سلامت باشی علی ،،، اومدم عیادت خان ،،، حالش چطوره ؟؟؟

وورغون : بهتر شده ،،، خودت چطوری ،،، چه خبر ، کم پیدایی آشیق ...

آشیق رضا : چی بگم والله ، کی دیگه حال داره آشیقا رو تحمل کنه وورغون ،،، خودمم بی حوصله ام ...

تارکان : اما سازتو آوردی ...

یاشار : باز که بی اجازه رفتی سراغ وسایل مردم ...

تارکان : داشتم دنبال این می گشتم ،،، آشیق که غریبه نیست ...

آشیق رضا : راحتش بذار یاشار ،،، آوردمش  ، آره ،،، بدون اون آخه نفس کشیدنم برام سخته اما کو حال به سینه چسبوندنش ...

وورغون : حالا بیارش برا آشیق شاید بخاطر ما یه آهنگی زد ...

علی : بدم نمیگه آشیق ،،، منم سعی می کنم باهات راه بیام ...

آشیق رضا : خودمم بدم نمی آد یه دهن بخونم ،،، اما چشم که می افته به اون عوضیا حالم گرفته میشه ...

یاشار : بده بهش تارکان ...

تارکان ساز را به آشیق می دهد 0 آشیق شروع می کند به نواختن آهنگی غمگین و آرام آرام می خواند ، علی هم به او پیوسته است ، روسها نزدیکتر شده اند ، با نزدیکتر شدن آنها آهنگ آشیق تبدیل می شود به یک آهنگ تند با ترانه ای حماسی ، تعدادی دیگر از جوانها ایل به جمع پیوسته اند ،  جوانها تحریک شده اند ، با اوج گرفتن آهنگ درگیری بدنی جوانها با روسها که کنار آنها رسیده اند شروع می شود ، اوضاع عجیبیست ، روسهای کتک خورده از صحنه فرار می کنند 0 غریو شادی و فریاد جوانها به آسمان بلند شده است ، آشیق رضا را سوار بر دوش کرده و ترانه خوان  بطرف اوبا حرکت می کنند 0 تارکان درشکه را می آورد 0                      39

کات به :

داخلی 0 چادر فرمانده روس 0

پاسکوویچ و پاشاخان نشسته اند ، آشیق رضا سرپا ایستاده و نگاهشان می کند 0

پاشاخان : آشیق کارو خراب کردی ...

آشیق رضا : خان من فقط ساز زدم و خوندم ...

پاسکوویچ : خوندی و جوونای ساده رو تحریکشون کردی و انداختی به جون قشون ما ...

آشیق رضا : اونا بچه که نزدن فرمانده  پاسکوویچ ، تعدادشون هم زیادتر از افراد شما نبود که بگیم  نامردی کردن ...

پاسکوویچ : اینا تنبیه میشن ، اونام نشون دادن جوونای با عرضه ای هستن ،،، قشون امپراطوری روس بهشون نیاز داره ...

آشیق رضا : من نمی تونم از اونا بخوام به شما بپیوندند فرمانده ...

پاشاخان : کسی هم از تو نخواست این کارو بکنی ، تو فقط باید یادت باشه که دیگه جوونای ما رو تحریک نکنی ...

پاسکوویچ : اونا دیر یا زود با تدبیرهای پاشاخان افسر بزرگ امپراطوری روس به ما ملحق میشن ، ، ، میمونه تکلیف تو که خب به

               نظر من بهترین کار اینه که بفرستیمت طرفای سیبری تا هم نواختن سازتو به روسها یاد بدی و هم از روسها موسیقی ما

                رو یاد بگیری ،،، عمری هم اگه باشه بازم شاید بیای و ایلتو ببینی ...

پاشاخان : تصمیم درستیه ،،، من گمون می کردم بکشینش ،،، اما این بهتر از اون کاره ...

آشیق رضا : دارین تبعیدم می کنین خان ...

پاشاخان : از اینکه جونت برای خودت میمونه باید ممنون باشی آشیق ...

پاسکوویچ : در هر حال سیر و سیاحت برای هیشکی بد نیست ...

آشیق رضا : اما نه تو سیبری ...

پاشاخان : تو نمیمیری آشیق ،،، تو صد تا جون داری ...

آشیق رضا : کاش هر صدتاشو هم میدادم و نمی گذاشتم وطنم بیفته دست اجنبی جماعت ...

کات به :

شب  0خارجی  0 جاده  0

آشیق رضا را دارند می برند ، ترانه ای غمناک را زمزمه می کند که از وطن سخن می گوید 0 

کات به :

خارجی  0 جاهای مختلفی در اطراف اوبا 0

روسها اطراف اوبا در حال رفت و آمدهایی هستند که برای افراد ایل خوشایند نیست 0

شب  0  داخلی  0 چادر میرزاابراهیم   0

میرزاابراهیم و نقی خان و آقاضیا و علی نشسته اند 0

آقاضیا : خب علی ، از من خواستی از خان و آقا میرزا بخوام بنشینن و به حرفات گوش بدن ....

میرزاابراهیم :  مطمئنم تو این شرایط این خواسته علی مهم بوده ....

نقی خان : هر کسی بخواد میتونه با ما حرف بزنه ، حالا حکمتش چی بوده که علی خواسته دیداری به خلوت  با هم داشته باشیم خودش میتونه به این امیدوارمون کنه که هنوز مسایل مهمی برا ایل هست که نیاز به مشورت دارن ،،، خب علی ....

علی : البته من در حدی نیستم که بخوام در محضر آقامیرزا از مسایل دینی صحبت کنم اما شرایطی که پیش اومده وادارم کرد

         موضوعی رو که فکرم رو به خودش مشغول کرده در حضورشون برای خان بگم شاید اگر مصلحت بود بهش عمل بشه ...

میرزاابراهیم : با شناختی که از تو هست حتما مساله مهمیه که می خوای مطرح کنی ...

آقاضیا : البته یه چیزهایی به من گفته ولی بدلیل بزرگ بودن مساله بهتر دیدم تا بجای من خودش مطرحش کنه ...

نقی خان : ما گوش می دیم علی ...

علی : طبق یادگرفته های من هجرت در شرایط سخت یکی از راههایی هستش که میشه برای عوض کردن اوضاع بهش اقدام کرد ...

میرزاابراهیم : درسته ، خداوند بزرگ بوسیله هجرت زمانها و مکانها رو متحول میکنه ...

نقی خان : منظورت اینه که جای ایلو عوض کنیم ؟

آقاضیا : منظور علی اینه که بریم به آنسوی سرحد جدید ....

میرزاابراهیم : این همونی نیست که گفتین در دیدارتون با عباس میرزا هم مطرح شده ؟؟

آقاضیا : علی تو میتونی بری ....

نقی خان : به خانوم ننه و شاهی خانوم و کاظم بگو بیان اینجا ...

علی : چشم خان ...

علی پاشده و از چادر بیرون می رود 0

نقی خان : ایل هم به اونی که ما به فکرش بودیم رسیده ...

میرزاابراهیم : همه جوانب باید در نظر گرفته بشه ، اگه قرار بر کنده شدن یه تار مو از سر کسی بشه باید قبلا رضایتش گرفته بشه ...

آقاضیا : فقط به ریش سفیها و بیگها اصل مطلب باید گفته بشه ...

نقی خان : روسها بفهمن جلو رفتنمونو میگیرن ...

میرزاابراهیم : اگر بدونن که ایلات دیگه هم نمی خوان این کارو بکنن شاید از اینکه از شر یه ایل ناجور رها میشن خوشحال هم باشن 

                 و کمکی هم بکنن  ،،،، این یه طرف ، طرف دیگه اونور سرحده ،،، اونجا جایی برای ایل هست ؟؟؟

آقاضیا : دربار بتونه سنگ جلومون میندازه ، فقط عباس میرزا با ماست ...                                                               40

نقی خان : مجبور بشم ایل رو برمی دارم و میرم پایتخت ،،، اونا مجبورن جایی به ما بدن ...

میرزا ابراهیم : بعد از مشورت با همه تصمیم می گیریم ...

 کات به :

داخلی  0 چادر نقی خان  0

مشورت بزرگای ایل 0

شب  0 داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

نقی خان و آقاضیا و خانوم ننه صحبت می کنند 0

نقی خان : فردا بی خبر حرکت می کنیم ...

خانوم ننه : همه راه  باید مثل عقاب بالای سر ایل باشی نقی ...

آقاضیا : خان که تنها نیست خانوم ننه ، همه ایل باید تا پایان راه بیدار و هوشیار باشیم ...

نقی خان : چو که بندازیم داریم میریم قشلاق  همه باور می کنن  ، تا برسیم نخجوان نمی تونن بفهمن فریب خوردن ...

آقاضیا : فقط میمونه آیتک رو چه جوری باید فریبش داد ...

نقی خان : با خودمون می بریمش ، بخاطر  المیرا  صداش در نمی آد ...

خانوم ننه : اگه بفهمه مقصد اونوره سرحد تازه است سخته به قشون روسها خبر نده ...

نقی خان : حتی اگه المیرا باهامون باشه ؟

خانوم ننه : با شرایط پیش اومده اون امیدش به روسهاست که به کمک اونا بزرگ بشه و اینجوری تو دل المیرا جا باز کنه  ، میدونه ایل  اگه زیر نظر روسها نباشه و آزاد باشه محاله المیرا قبولش کنه ...

کاظم : با این احوال اون دوست داره تا ایل همینجا بمونه و جزئی از امپراطوری روسها باشه ...

نقی خان : کی گفته اگه ایل اینجا بمونه و المیرا نخواد بزور زن آیتکش می کنم؟

متن فیلمنامه : قاراپاپاق ائلیم ( ۱ ) ...

فیلمنامه  :  قاراپاپاق ائلیم  ،

(برداشتی آزاد از حرکت ایل قاراپاپاق از قفقاز به سولدوز ) ...

یازار   :  علی قبچاق      0

شب 0 داخلی 0 چادر خان 0

خانوم ننه بچه ها را دور خودش جمع کرده و برایشان قصه می گوید 0 المیرا هم نشسته است و گوش می دهد 0

خانوم ننه : بیری    واریدی     بیری یوخیدی ، تانریدان     سونرا    هئچ  که س     یوخیدی 0

              خوشگلای من جونم براتون بگه قصه امروزمون قصه آدام آتاست ،، پدر همه انسانها ، با مادرمون حوا ،،، وقتی که اونا

              از بهشت جدا شدن زندگی شروع شد ،،، دو تا پسر از اونا به دنیا اومد اسم یکیش هابیل ، یکیش هم قابیل ،،،،،، یکی خوب

              یکی بد ،،،،،،،،،، دلم براتون بگه بچه های خوبم این دو برادردوقلو هر روز که می گذشت بزرگتر و بزرگترمیشدن ،،،، تا

              اینکه شدن دو تا جوون گنده و بزرگ .........

سر و صدای سوارکارهایی از بیرون که توجه خانوم ننه و المیرا  را به خودشان جلب می کند 0

المیرا : ببینم چه خبره ....

ادامه 0 خارجی 0 جلو چادر خان 0

آیتک با چند جوان از شکار برگشته اند0المیرا از چادر خارج می شود ، با دیدن آیتک می خواهد برگردد داخل چادر که آیتک آهویی را جلو پایش بر زمین میاندازد 0

آیتک : تقدیم به عمه زاده عزیز ...

المیرا : بخشنده شدی  ...

آیتک : این نشونه ای از اینه که من میتونم همه چیزمو بهت ببخشم  ،،، فقط بخاطر این زدمش که چشمای قشنگی داشت ...

المیرا : این چشما وقتی جون داشتن قشنگ بودن نه حالا که تو جونشونو گرفتی ...

آیتک : دختر مغرور بوزچلو از کی تا حالا اینقدر دلرحم شده ...

خانوم ننه بیرون آمده است 0

خانوم ننه : چه خبرته آیتک ،، بچه ها دارن می خوابن آرومتر ....

آیتک : سلام خانوم ننه ...

المیرا : من میرم پیش بچه ها  ...

آیتک : هدیه ت موند  رو زمین .....

المیرا : ببر برا خودت و دوستات کبابش کن  ، از گلوی من پایین نمی ره ...

المیرا وارد چادر میشود 0

خانوم ننه : آیتک بردار و ببرش ،،، خان رفته روستا دیدن پدرت ، کاش تو هم اینجا بودی و باهاش میرفتی ...

آیتک : کی رفته ؟

خانوم ننه : عصر رفتن ،،،  مهدی هم باهاش رفته ....

آیتک : نگفتن کی برمی گردن ؟

خانوم ننه : شاید چند روزی بمونن ،،،،، البته اگه با پدرت حرفش نشه ...

آیتک : خوبه ....

خانوم ننه : چی خوبه ؟

آیتک : هیچی ،،،،،،، هیچی .....

خانوم ننه : از فردا عروسی  دختر حیدر قان قانه  به چوپون بگو هرچند تا گوسفند لازم بشه سر ببرن ...

آیتک : اطاعت خانوم ننه ، اطاعت ...

خانوم ننه : چیه کبکت خروس میخونه ؟ خبریه؟

آیتک : نه ،،،،، سلامتی ......

سوارکارها با اشاره آیتک آهو را برداشته و دور می شوند0آیتک در حالیکه فکری مشغولش کرده دور می شود 0

خانوم ننه رفتن آیتک را دنبال  می کند 0

صدای علی از دور که ترانه ای را می خواند 0 المیرا سراسیمه از چادر خارج می شود و گوش می دهد  0 با دیدن خانوم ننه خجالت زده به چادر برمی گردد 0 خانوم ننه با حس خوبی وارد چادر می شود 0

ادامه 0 خارجی 0 کنار رود 0

جوانها آتش روشن کرده و دورش نشسته اند 0 علی  می خواند 0                                          1

ادامه 0 داخلی 0 چادر خان 0

بچه ها و خانوم ننه خوابیده اند 0 المیرا در رختخواب دراز کشیده و به فکر فرورفته است0

روز 0 خارجی 0 دورنمایی از سرزمینی سرسبز 0

صدای ساز و آواز خواننده ها از دور 0 عروسیست 0

ادامه 0خارجی 0 کوهستان 0

وورغون پشت سر هم فریاد می زند 0 یاشار دورتر زیر سایه درختی دراز کشیده است و چرت می زند 0 هر از گاهی پنبه داخل گوشهایش را جابجا می کند 0

علی دو بچه گرگ را بغل گرفته و از دور می آید 0یاشار متوجه شده و به پیشوازش می رود ، روی تخته سنگی می نشینند 0

یاشار : اینا رو از کجا گرفتی علی ، مادرشون کو؟ دارن می لرزن ...

علی : وورغون دادش رو که داشت می کشید حیوونیا ترسیدن ....

یاشار : نگفتی مادرشون کو ؟

علی : زده بودنش ، نعششو دفن کردم ، دیدم وایستادن و نگام میکنن ، خوشگلن نه ؟

یاشار : می خوای چکارشون کنی ؟

علی : شاید نگهشون دارم ...

وورغون آمده و کنارشان نشسته است 0

وورغون : آخرش چی ؟ بی وفایی میکنن و می رن ،،،،، مثل گلناز ....

علی : فکر کردم خالی شدی ...

وورغون : با ازدواج کردنش داغونم کرد ...

یاشار : باید یادآور بشم  این دفعه هزارمه که آقا داغون میشن ....

علی : شاید هم دفعه  صد هزارم ....

وورغون با بچه گرگها بازی می کند 0 خورشید را نگاه می کند 0

یاشار : پسرخاله میرزا محسن چطور بود ؟

علی : سلام داشت ، بد نبود ....

وورغون : امروز چی یادت داد پسرخاله ، ساز بود یا که از همون حرف و حدیث  های همیشگی ...

یاشار : اگه مشتاق بودی میرفتی حضور ....

وورغون : من که حوصله شو ندارم ،،، علی هم نمی دونم برا چی به اون حرفا گوش میکنه ،،، انگار این میرزا محسن خله ،،، یه

              چیزایی میگه که آدم سرش سوت میکشه ....

علی : خوب دل به حرفاش بدی می فهمی آقا وورغون ...

یاشار : این ؟؟؟ ای بابا .......

وورغون : نخواستیم آقا ، نخواستیم ،،،،، دیر نشه  یاشار ...

یاشار :  علی هنوزم مطمئنی عصری نمی خوای با ما بیای ؟

علی : آره  ...

وورغون : می دونی که ،،،،، منظورم اینه که ،،،،، ممکنه آیتک بگه ترسیدی .....................

یاشار : این کارا مگه ترس داره ...

علی : نه رفتن اونجا شجاعت می خواد و نه نرفتنش نشونه ترسه ،،،،، میمونم به توله گرگام برسم .....

وورغون : البته اینکه علی آقای بزچلو ازکسی و چیزی نمی ترسه برای همه ایلات اینور واونور سرحد معلومه اما شاید یه موردی باشه

              که جز خدا و خود علی و بنده بی تقصیر کس دیگه ای ازش خبر نداشته باشه که اصل منظور من هم همونه ...

یاشار : البته جونم براتون بگه یه جورایی ما هم از این راز عاشقانه جگرسوز باخبریم ....

وورغون : مرگ من راست میگی ....

یاشار : اوهوم ،،، هر کی قصه عشقو شنیده باشه با دیدن علی میتونه بفهمه چه غوغایی تو دلشه ...

وورغون : بسوزه پدر عاشقی ....

علی : بسه دیگه ،،، چقدر ور می زنین ....

وورغون : بریم هان ؟

کات به :

ادامه 0 خارجی 0جاهای مختلف جاده منتهی به اوبا 0

علی و یاشار و وورغون با اسبهایشان به طرف ایل رهسپار می شوند 0

گوشه هایی از زندگی مشترک ایل و اسبها و احشام و حیوانات اهلی و وحشی مختلف در مسیر 0

نزدیک ایل رسیده اند 0 وورغون می ایستد و از اسب پیاده می شود0

یاشار : چرا پس وایستادی ...

علی : می ترسه بیاد و با عروس خانوم  روبرو بشه ....

وورغون : نه بابا ، اینجور چیزا برام عادی شده  ،،، از دیدن چشمای غمگین سیدقیزی ناراحت میشم ،،،،، یاشار برو و سریع بیا که

              الان بقیه حتما  منتظرن ....                                                                                                     2

علی : اونجا خودتو نبازی  وورغون خان ...

یاشار : خودم مواظبشم ...

وورغون : برو خب ، دیر شد ،،،  اه  ...

ادامه 0 خارجی 0 صحرا 0

خورشید در حال غروب کردن است 0 گله های گاو  در حال برگشتن به طرف ایل هستند 0گله های گوسفند وشتر  اینور و آنور روی تپه ها پخش شده اند 0 صدای آواز چوپانی به گوش می رسد 0 ده اسب سوار به سرعت جاده خاکی را رو به طرف شمال طی می کنند و در افق گم می شوند  0  بچه چوپانها برایشان دست تکان می دهند 0

ادامه  0 خارجی  0 بیرون بوستان  0

دخترهای ایل از بوستان گل چیده اند و بطرف چادرهایشان می روند 0 المیرا رفتن اسبها را و همچنین پرواز شاهینش را در آسمان نگاه می کند 0 شاهین دوری زده و می آید و روی شانه المیرا می نشیند 0 علی با توله گرگهایش بازی می کند ، المیرا آنها را نگاه می کند 0

شب 0 داخلی 0 چادر خان 0   

نقی خان و آقاضیا ریش سفید بزرگ ایل  که کاربلد و مشاور نقی خان هست  و کاظم پسر نقی خان داخل چادر هستند 0

نقی خان : کی رفتن ؟

کاظم : همین عصر  ...

نقی خان : فکر می کنی برای چی رفتن ...

آقاضیا : جوونن خان ...

نقی خان : این فکر به سر کدوم یکیشون زده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه علی باهاشون بود می گفتم زیر سر اون و میرزا محسنه ....

آقاضیا : اگه طرف تبریز می رفتن میشد به میرزا محسن ربطش داد حالا هم  تا نیان نمیشه گفت ...

نقی خان : بیان هم هیچکدوم لب وا نمی کنن ضیا ،،، به نظرت کی برگردن ؟....

آقاضیا : من فکر می کنم آیتک می دونسته شما چند روزی نمی آین ...

نقی خان : که اومدم ...

کاظم : اونا نمی دونن شما با پاشاخان حرفتون شده و برگشتین ...

نقی خان : آیتک که رفته بود شکار ...

کاظم : دیشب برگشته ....

نقی خان : پس ممکنه اومدنشون چند روزی طول بکشه ....

آقاضیا : ممکنه  ...

نقی خان : کاظم من که نیستم امیدم به توئه که بالای سر ایل باشی ...

آقاضیا : تقصیر از خودشونه خان ، این بنده خدا چکار کنه ، مهدی که با شما بود ، کاظم هم دست تنها ...

نقی خان : ضیا این دلیل نمیشه که هر کی هر چی خواست بکنه ...

آقاضیا : البته که ،،، حالا به دلتون بد راه ندین انشالا که خیر میشه ...

اول نقی خان و پشت سرش آقاضیا و کاظم خارج می شوند 0

شب 0 خارجی 0 محوطه جلو چادرها 0   

همه ایل نگران جلو چادرها جمع شده اند 0

نقی خان و ضیا   می آیند 0

نقی خان : کی دیده از سرحد بگذرن ؟

آقاضیا : چوپون علی و چوپون بهرام میگن بچه ها دیدنشون ...

نقی خان : کیا بودن ؟

سیدحسن : آیتک ویاشار و بابک و حسین و  .....

افراد مختلف : صابر ( سیدحسن سرش را پایین می اندازد ) ، محمد  ، تارکان ، وورغون ، آراز ، صادق  ......

کربلایی عظیم : انگار جوونای ما همگی رفتن ....

کاظم : نه کبلای ، می گن ده نفر بیشتر نبودن ....

نقی خان : علی چی ؟

همه با هم : نه خان  ( برق چشمان المیرا )  ....

نقی خان : اینا بدون علی آب هم نمی خوردن ایندفعه چرا علی باهاشون نیست ؟ ( به میرحبیب نگاه می کند ) ....

میرحبیب : علی هیچوقت  پاشو اونور سرحد نمی گذاره خان ...

سیدحسن : اگه برگردن خودم صابر رو دو شقه ش می کنم ...

جمعیت همهمه می کنند و تایید می کنند 0

آقاضیا  : سید خدا  اول بذار بیان ببینیم چرا رفتن بعد لازم شد ادب هم میشن ....

حاج عزت : تکلیف چیه خان ؟                                                                                                              3

نقی خان : منتظر می مونیم ، تا فردا صبح  اگه خبری ازشون نشد خودم میرم دنبالشون (همهمه در جمعیت ) ، صدای ساز و دهل  

             عروسی نمی آد ؟؟؟  ....

آقاضیا : همه نگران شدن خان ...

نقی خان : برین ادامه بدین ....

حیدر قان قان  : پس  ما دیگه بریم هان ؟

نقی خان : شما برین و عروسی رو از سر بگیرین  ،،، سیدحبیب به علی بگو بیاد چادر میرزا ابراهیم ....

میر حبیب : به روی چشم خان ...

نقی خان : ضیا باید یه سر بریم چادر میرزا ....

کات به :

ادامه 0 خارجی 0 شهر کوچکی  در گرجستان 0

ده بزچلو در میدان روستا قاطی گرجی ها شده و در جشنشان شرکت کرده اند 0 آیتک مثل آنها مست کرده است ، یاشار از دستش عصبانی شده و دلخور گوشه ای می ایستد  0 تارکان و بقیه در رقص و پایکوبی شرکت می کنند 0 آیتک در مستی  افراط می کند0 وورغون گوشه ای ایستاده و با دختری گپ می زند 0 آیتک به طرف آنها آمده و مزاحمشان می شود0 وورغون عصبانی شده و از دختر جدا می شود و به طرف یاشار رفته و کنار او می ایستد  0 دختر می خواهد برود 0 آیتک جلو دختر را می گیرد و با

عکس العمل دختر چند گرجی متوجه آنها می شوند ولی آیتک بی توجه به کارش ادامه می دهد و این کار او باعث می شود با چند گرجی درگیر شود 0 بزچلوها بزور او را از دست گرجی ها در می برند 0 یاشار و  وورغون  فقط نگاه می کنند   0 آیتک ول کن نیست و با چند گرجی دیگر درگیر می شود 0 یاشار به طرف  آیتک رفته و به صورتش  سیلی میزند و بزور سوار اسبش می کند 0 گرجی ها  با تعداد زیادتری آمده اند و راه را بسته اند 0 بزچلوها درگیر شده وبا شجاعت از میان آنها عبور کرده و درمی روند 0 وورغون که به دنبال دختر رفته است متوجه می شود تنها مانده است ، دختر را ول کرده و بسرعت  خودش را به دوستانش می رساند ، دختر لنگه کفشش را با عصبانیت به طرفش پرت می کند  0  در حین فرار یاشار مواظب آیتک است تا هم از اسب نیفتد و هم عقب نماند 0

کات به :

ادامه 0 داخلی 0 چادر میرزا ابراهیم 0

میرزاابراهیم و نقی خان و آقاضیا وکاظم  و مهدی پسر کوچک نقی خان و علی داخل چادر نشسته اند 0 علی سرش را پایین انداخته و ساکت نشسته است 0

نقی خان : نمیشه قبول کرد تو بیخبر بودی علی ....

میرزا ابراهیم : اگه نخوای کمک کنی شاید بلایی سرشون بیاد ، اونوقت همه تقصیرها رو می اندازن گردن تو ...

مهدی : علی تو که ترسو نبودی ...

کاظم : این ترسش از اینه که بهش بگن دوستاشو لو داده ...

آقاضیا : علی به این کار نمی گن لو دادن ، الان همه ایل نگران اونا هستن ....

خان بلند شده و قدم می زند 0

نقی خان : من باید بدونم جوونای ایلم کدوم گوری رفتن یا نه ؟

میرزا ابراهیم : عصبانیت مشکلی رو حل نمی کنه ، علی خودش پسر فهمیده ایه و خوب میدونه باید به دوستاش کمک کنه  تا هم ثوابی

                   ببره و هم برا اونا کاری کرده باشه ...

نقی خان : من  به همه گفتم صبح فردا میرم دنبالشون ، باید بدونم کدوم طرف باید برم ....

آقاضیا : اگه اونا تا صبح برنگردن من و علی هم همراهیت می کنیم ....

میرزا ابراهیم : این خوبه ، علی هم به اونا  میگه به کمکتون اومده بودیم .......

نقی خان : لب وا می کنی یه کلمه بگی یا که نه ؟

علی : صبح باهاتون می آم ....

میرزا ابراهیم : خدا خیرت بده  ،،،،،  بعد از نماز صبح راهی بشین بهتره ...

نصف شب 0 خارجی 0 جاده خاکی شمال 0

ده جوان بزچلو بطرف اوبا درحرکتند 0 آیتک روی اسب خوابش برده است 0 به اوبا که نزدیک می شوند یاشار کنار چشمه از اسب پیاده شده و به صورت آیتک آب می پاشد 0 از خواب پریدن و افتادن از اسب آیتک همان و شلیک خنده جوانها همان 0 آیتک بزور از زمین بلند می شود و به همه دشنام می دهد 0 جوانها همچنان می خندند 0 حرکت ادامه دارد تا به اوبا برسند 0سعی می کنند دزدکی وارد بشوند تا کسی متوجه نشود 0

کات به :

صبح 0 داخلی 0 چادر میرزا ابراهیم 0

میرزا نماز خوانده است و مشغول دعا کردن می باشد 0

ادامه 0 خارجی 0 جلو چادر نقی خان 0                                                                            4

نقی خان و آقاضیا سوار بر اسب منتظر علی هستند 0المیرا سعی می کند خودش را مشغول نشان دهد ،،،،، منتظر آمدن علی می باشد 0 علی دارد از دور می آید 0 المیرا  علی را دیده و وارد چادر می شود و بعد از چند لحظه با لباسی به رنگ لباس علی از چادر خارج می شود ، همچنان می خواهد خود را مشغول به کاری نشان دهد ، و البته باشکوه و بی توجه است 0 علی رسیده است 0 متوجه تغییر کردن لباس المیرا شده است 0 المیرا وارد چادر می شود 0

نقی خان : جوون تو باید سرزنده تر از اینا باشی ...

آقاضیا : حتما تا نصف شب زده و رقصیده و  تازه از خواب پا شده ، نه؟

علی : اونا اومدن ...

نقی خان : اومدن ؟

آقاضیا : کی ؟

نقی خان : چرا پس کسی خبردار نشده ؟

آقاضیا : اون از رفتنشون کسی ندونست کجا میرن اینم از آمدنشون ...

نقی خان : همه برگشتن ؟ سالمن ؟

علی : بله خان ...

کاظم به جمع ملحق می شود 0

کاظم : خان جوونا برگشتن ...

نقی خان : می بینی ضیا دو روز تو ایل نبودیم نه از رفتن جوونامون خبر داریم نه از برگشتنشون ، باز که دیر رسیی کاظم  ...

کاظم : پس ....

نقی خان : ضیا باید ببینمشون ...

آقا ضیا : علی حالا که همه  صحیح و سالم برگشتن بگو کی رفته بود تو جلد بچه ها ........................................

نقی خان : تو هم با این کم حرفیات آدم رو دق مرگ می کنی  ، بالاخره چی ؟  خودم که  می فهمم .........

کات به :

ادامه 0 داخلی 0 چادر خان 0

نقی خان و آیتک تنها هستند 0 نقی خان عصبانی نشسته است 0آیتک سرپا ایستاده است 0

نقی خان : اگر بابات برادر بزرگم نبود با اینکه بیرون کردن مهمون ننگ بزرگی برا یه بزچلوست می دادم از اوبا بیرونت کنن ...

آیتک : خان کاری که نکرده ایم ...

نقی خان : هر گهی خوردی یا نخوردی برای خودت  ، من  نمی خوام جوونای ایلمو بیخبر برداری ببریشون اینور و اونور ....

آیتک :خان ....

نقی خان : این آخرین باریه که کاری بهت ندارم ، دفعه بعد خودم گوشت رو می گیرم و می برم تحویل پدرت می دم ...

آیتک : من .....

نقی خان از جا بلند می شود 0

نقی خان : تو چی آیتک ؟ تو چی ؟ تو مثلا خان زاده ای ، پسر خان بزرگ بزچلویی ، اما انگار نه انگار حالیت نیست که ما کی هستیم

            و این گوشه مملکت چه می کنیم ،، آیتک این ایل از اراک پا نشده بیاد اینجا تو قفقاز بره تماشای ایلات اونور سرحد ،، جد ما

             رو شاه عباس بزرگ اگه فرستاد اینجا برای این بود که پاسدار سرزمینهای زیر نفوذش باشیم ،،، الان هم که به دستور عباس

            میزا باید هوشیارتر باشیم تو بی توجه به جایگاه خودت و جایگاه ایل و طایفه ات چند تا جوون ساده رو بر میداری و میبری

            اونور برا الواتی و خدا میدونه برا خوردن چه گه دیگه ای ،،،،،، برو و با خودت خلوت کن و ببین کی هستی و چکار باید

            بکنی و چکار نباید بکنی ،،،، برو آیتک ،،،، برو تا  چند روزی نبینمت .....

نقی خان از چادر خارج می شود 0خانوم ننه وارد چادر می شود 0

خانوم ننه : می بینی با کارات چه بر سرش می آری ،،،، تو هم مثل پدرتی ، خیلی وقتها یادت میره کی هستی و چکاره ...

آیتک : اما من فکر می کنم خان بخاطر رفتنمون به اونور سرحد ناراحت نیست ،،،،،،،،  ناراحتی خان از اینه که با پدرم حرفش شده و

         من باید بدونم مساله چیه ....

خانوم ننه : این که واضحه ، اونور پدرت اینور هم تو ،،، جفتتون دارین داغونش می کنین ...

آیتک : یعنی مربوط به اتفاقات  اونور سر حد نیست ؟؟؟

خانوم ننه : مگه اونور ....

آیتک : روسها جنب و جوششون زیاد شده ، دوستام اونجا چیزایی می گفتن ...

خانوم ننه : دوستات غلط کردن با تو ،،، روسها هیچ گهی نمی تونن بخورن ،  تو هم زیادی دلتو به دوستات خوش نکن ....

کات به :

ادامه 0 خارجی 0 جلو چادر خان 0

آیتک از چادر خارج می شود 0 با المیرا روبرو می شود 0 المیرا برگشته و از راه دیگری می رود 0 آیتک عصبانی سوار اسبش شده و هی می کند 0

علی از دور نظاره گر است 0

کات به 0

ادامه 0 خارجی 0 اوبا 0

دهل چی و افرادش مشغولند 0 بچه ها دوره شان کرده اند 0

آیتک به تاخت می گذرد 0                                                                                            5

 صابر را به درخت بسته اند و مادرش کنارش نشسته و گریه می کند 0 بابک گاری پر از سنگی  را به سختی میکشد ، در حالیکه خواهرهایش دنبالش افتاده و مسخره اش می کنند 0 مادر حسین زخمهای شانه و پشتش  را روغن می مالد 0 

کات به :

ادامه 0 داخلی 0 کاهدانی 0

وورغون روی کاه ها خوابیده است 0 سیدقیزی با جارویی در دست وارد می شود و آستینها را بالا زده و شروع می کند به زدن وورغون 0 وورغون از خواب پریده و می دود بیرون 0 سیدقیزی هم بدنبالش بیرون می آید 0

ادامه 0 خارجی 0 جلو کاهدانی 0

وورغون دور شده است 0 بچه ها به وورغون می خندند 0 وورغون دورشان می کند 0سیدقیزی جارو را بالای سرش تکان می دهد 0

سیدقیزی : جرات داری برگرد ...

وورغون : جرات ندارم و برنمی گردم ...

سیدقیزی : بالاخره که برمی گردی ....

وورغون : بالاخره تو هم آروم تر میشی خب ....

سیدقیزی : کورخوندی ...

وورغون : جان ننه من بی تقصیر بودم ...

سیدقیزی : یه تقصیری نشونت بدم ...

وورغون : مگه چی شده آخه ؟

سیدقیزی : می افتی دنبال آیتک خان می ری نمی دونم کدوم جهنمی می خوای آبروی منو ببری ...

وورغون : جهنم کدومه ننه ،،، تازه حوری هم داشت ،، کم مونده بود دست یکیشونو بگیرم بیارم عروست کنم ...

وورغون نزدیکتر شده است  .......

سیدقیزی : غلط کردی ، صد سال سیاهم نمی خوام اینجوری صاحب عروس بشم ...

سیدقیزی جارو را می اندازد طرف وورغون ....

وورغون : ندیدیش که ،  آی  ، خوشگل بودن ...

وورغون نزدیکتر شده است .......

سیدقیزی : خجالت بکش ،،، من اینجوری تربیتت کردم ....

سیدقیزی می نشیند و شروع می کند به  گریه کردن 0 زهره می آید و کنارش می نشیند 0  ....

زهره : وورغون خیلی بیشعوری ...

وورغون : باز شروع کرد ....

زهره : بجای خجالت کشیدنته نه ؟

سیدقیزی : شیرمو حرومت می کنم ...

وورغون : بازم قربونت می رم ...

زهره : خوبه این زبونو داری ...

وورغون : دروغ که نمی گم ،،، ناسزام بگه بازم ننه مه   قربونش هم می رم ...

زهره : بجای این حرفا آدم شو  ...

وورغون : آخه مگه من چکار کردم ...

زهره : حتما یه کاری کردی که این از دستت عصبانی شده ...

سیدقیزی : پا شده مثل گاو سرشو انداخته پایین بدون اینکه فکر ننه پیرشو بکنه با چند تا بدتر از خودش راه رو گرفته رفته ....

وورغون : اونور سرحد ، این گناهه ...

سیدقیزی : ببینم سر بابای من اونجا بود که رفته بودی بیاریش؟

زهره : ننه ...

وورغون : بذار بگه تا آرومتر بشه ،،،،،، نه وا... ،،، گفتم می رم شاید یکی رو دیدم و خوشم اومد و اونم از من خوشش اومد و خب

              بعدش هم خدا قسمت کرد و باهاش ازدواج کردم  و تو صاحب یه عروس خوشگل شدی و از دستم راحت   ...

زهره : تو از کی خوشت نمی آد ...

وورغون : توجه نکردی خواهر من ،،، گفتم اگه اون خوشش بیاد وگرنه بنده که تکلیفم با خوش اومدن مشخصه که ...

زهره : خاک تو سر اونی که از تو خوشش بیاد ....

وورغون : هوی مگه من چه مه ؟ هان ؟

سیدقیزی : زهره ننه سربه سرش نذار ،،، زن می خوای خب مثل بچه آدم به خودم بگو برات پیدا کنم ...

وورغون : ننه مگه تا حالا کم گفتم ؟ زبونم مو درآورده از بس گفتم ....

زهره : ننه حیوونی این یکی رو راست میگه ....

سیدقیزی : مگه دخترای ایل چشونه که این همه راهو کوبوندی رفتی اونجا دنبال دختر بگردی ؟

وورغون : هیچی ،، اتفاقا خیلی هم خوب و خوشگلن ،،، اما یه ایراد بزرگ دارن ، اونم اینه که منو نمی خوان ...

سیدقیزی : کی گفته ؟؟؟ خیلی هم دلشون بخواد ،،، پسر به این گلی بزرگ کردم براش ناز کنن ؟

وورغون : نازه دیگه ننه ،،، مال خودشونه میکنن ،،،، آخ  امان از دست این ناز ....                                                  6

زهره : خجالت بکش ...

سیدقیزی : اینجوریام نیست که تو میگی ،،، من مطمئنم که بدون نازهم توشون هست که تو رو بخواد ...

وورغون : بدون ناز ؟!!!! مثلا؟

سیدقیزی : مثلا ،،،، مثلا همین آیناز ....

زهره و وورغون با هم : آیناز ......

سیدقیزی : دختر کبلای عظیم ،،، خیلی هم دختر خوبیه ...

وورغون : خودش گفته منو می خواد ...

سیدقیزی : به زبون که نیاورده ، اما خب من تونستم بفهمم ......

وورغون بسرعت می رود و سوار اسبش می شود و دور می شود 0

زهره : ننه  اینو هواییش کردی رفت ،،،، حالا داره کجا میره ؟؟؟؟؟ نره سراغ آیناز ؟؟؟!!! کبلای می کشدش ...

سیدقیزی : نه رفتش دیدن یاشار ... طفلی بچه م غیر از اون که سنگ صبوری نداره که  ،، بریم عروسی ...

کات به :

عروسی  0 چادری را برپا می کنند 0

( با هر عروسی چادری بر پا می شود 0 ) 0

ادامه 0 خارجی 0 کنار چشمه 0

وورغون نشسته و بیقرار منتظر است 0 یاشار به اسبش می رسد 0 توغای برادر کوچک یاشار می آید .

وورغون : هان توغای دیدیش ؟ چی گفت ؟ هان ؟ بگو خب ؟

یاشار : بگذار بچه برسه حالا ...

وورغون : تو به اسبت برس ، به تو چه آخه ! ها چی شد ؟؟؟

توغای)قورخماز) : تو عروسی بود ....

وورغون : اینو که میدونم ، چی گفت ؟

توغای : گفت وورغون غلط کرده ....

شلیک خنده یاشار 0

وورغون : ورم ، خدایا من چقدر بدبختم ( وامی رود )  ....

توغای : داداش یاشار ،  گفتش غلط میکنه با اون دوستاش  که رفتن اونور سرحد...

خنده یاشار قطع می شود 0 وورغون می خندد 0

یاشار : این حرفا به تو نیومده ، بجای اینا بیا به این برس ...

توغای اسب را می گیرد و دورتر می شود 0

وورغون شروع می کند به خواندن ترانه ای عاشقانه که یاشار هم با او هم آواز می شود 0

تارکان)آسلان) سوار بر اسب می آید 0 بی مقدمه با آندو هم آواز می شود 0

تارکان : عجب حالی داد .....

یاشار : چطوری تارکان ...

وورغون : خوب ....

یاشار : از تو پرسیدم ؟

وورغون : آخه قربونت برم کسی که  جیرانو داشته باشه حالش بد میشه ؟

تارکان : در نظر این بدبخت عشق ندیده تنها چیزی که خوشی می آره عشقه دختراست  و  بس ....

یاشار : حالا اگه کسی پیدا بشه و معشوق این بشه اونوقت تازه می فهمه خود عاشقی کلی بدبختیه ....

وورغون : بذار پیدا بشه بدبختیاشو هم به جون می خرم ،،،،،،،،، آی خدا من چقدر بدبختم ....

تارکان : زیاد هم دلتنگی نکن شاید به همین زودیا خبرایی بشه  ، شاید هم خبراش خوش باشه ...

وورغون : مرگ من کسی از دخترای ایل برام پیغام فرستاده ؟

یاشار : شتر در خواب بیند ....

وورغون : می گذاری حرفشو بزنه یا نه ؟

یاشار : اوه اوه   اوه ....

وورغون : تو هم جون بکن بگو چی شده خب ؟

تارکان : سلامتی ،،، گفتم شاید خبر خوشی بحساب بیاد شاید هم نه ...

وورغون : همین ؟؟؟

یاشار : حالت گرفته شد دلکم ؟!

وورغون : خفه ....

تارکان : خان  گفته تو عروسی می خواد چیزی بگه ، گفته همه تون بیاین  ....

وورغون : پس انگار خبریه ....

یاشار : همه مثلا کیا ؟

تارکان : ماها ...

وورغون : ماها یعنی کیا ؟                                                                                                                           7

تارکان : همه اونایی که رفتن اونور سرحد ....

وورغون : این کجاش خبر خوشه ؟

یاشار : حتما می خواد سرزنشمون کنه ....

تارکان : آقا ضیا می گفت با ریش سفیدا و بیگ ها تصمیم گرفتن همه جوونای ایل  باید ازدواج کنن ...

یاشار : ازدواج ....

وورغون : مرگ من راست میگی یا سرکارمون گذاشتی ؟

یاشار : از خوشی داره بال در می آره ...

وورغون : خان    دئسه     تویدی    تویدی  دا  .........

تارکان : راست میگه یاشار ، انگار جدی هم هست ....

وورغون شروع می کند به رقص با ادا و اطوار 0 توغای سوار براسب یاشار مهارتهای سوارکاری خود را با رقص وورغون و هماهنگ با او نشان می دهد 0 دخترهای ایل که در عروسی شرکت دارند بعد از متوجه شدن سولماز که دنبال یاشار می گردد و او را کنار چشمه می بیند و با اشاره او  متوجه وورغون شده  و آنطرفتر به تماشا ایستاده اند که هر لحظه دارند زیادتر می شوند 0 غیر از وورغون همه متوجه شده اند و آرامند ، وورغون همچنان ادامه می دهد تا با دیدن حالت مرموز یاشار و تارکان و با ردیابی نگاه آندو متوجه دخترهایی که با تبسم نگاهش می کنند می شود 0 وورغون در جایش میخکوب می شود 0 شلیک خنده همه 0

المیرا هم اضافه شده است 0 علی از دور با لباسی به رنگ لباس المیرا در حال آمدن است 0 المیرا متوجه تغییر لباس علی شده است اما همچنان بی توجه 0

عصر0 خارجی 0 اوبا 0

عروس را دارند می برند 0 وورغون با حسرت نگاه می کند 0

شب 0 داخلی 0 چادر خان 0

میرزا ابراهیم و خان و آقاضیا وکاظم و مهدی و ریش سفیدها به ترتیب نشسته اند 0 جوانها یکی یکی وارد

 می شوند و اینطرفتر می نشینند 0آیتک بالاتر از همه می نشیند 0 علی آخر از همه وارد شده و پایین تر از همه می نشیند  0

نقی خان : خوش اومدین ....

جوانها : خان سلامت باشه ...

میرزا ابراهیم : باید هم با این خوابی که نقی خان براتون دیده اینجوری سر حال و قبراق باشین ...

یاشار : آقا ما که تنبیه شدیم و ....

نقی خان : تنبیه نشدین یاشار ،،، تنبیه اگه میشدین حالا میرزا باید براتون نماز میت می خوند ،،، دلمون به جوونیتون سوخت ....

آقاضیا : امان از دست این جوونی و سودایی ....

میرزاابراهیم : گفتیم یه اشتباهی بوده و شده و رفته  وگرنه جوون ایل ما این کاره نیست ....

نقی خان : گفتیم جوون بزچلو لحظه شناسه ، لازم باشه سلحشوری نشون میده ، به وقتش کار میکنه واستراحتش هم سرجای خودشه  و

        هرزمونی که وقتش شده باشه  عاشق میشه و دل می بازه .....

میرزاابراهیم : نماز به وقت و عشق به وقت ،،،،،،،، خب خان نمی خوای خبر خوشتو ، هرچند گمون کنم حالا دیگه همه شون شنیدن

                  بهشون بگی ....

آقاضیا : شنیدن از زبون خود خان مزه دیگه ای داره میرزا ....

میرزاابراهیم : البته ، البته .....

نقی خان : با مشورتی که با میرزا و ضیاو ریش سفیدا داشتیم تصمیم گرفتیم تا دو ماه به همه جوونای ایل ، چه اونایی که از سرحد

             گذشتن و چه اونایی که نرفتن ، مهلت بدیم تا دختر مورد نظرشونو انتخاب کنن تا به امید خدا اول پاییز همه رو دامادشون

             کنیم  و یه عروسی درست و حسابی بگیریم ....

میرزاابراهیم : یعنی قبل از ماه مبارک رمضون ...

وورغون : خان ....

نقی خان : بگو وورغون ...

وورغون : خان اگه یکی زودتر انتخاب کنه زودتر دامادش می کنین ؟

شلیک خنده همه 0

میرزاابراهیم : وورغون تو تا رمضون سال بعد هم فرصت داری .....

شلیک خندهمه 0

ادامه 0 خارجی 0 جلوچادر خان 0

آسمان صاف و مهتاب همه جا را روشن کرده است 0

جماعت یکی یکی خارج می شوند 0 ابتدا میرزا ابراهیم و خان و آقاضیا وریش سفیدها ، بعد جوانها که شوخی  کنان دور می شوند 0 میرزا هم خداحافظی کرده و می رود و فقط خان و آقاضیا  می مانند 0

خان : خانوم ننه ، دخترای ایلتو بگو دستمالاشونو آماده کنن...

خانوم ننه با شاهی خانوم زن خان و المیرا از چادر دیگه ای خارج شده و می آیند 0                         8

خانوم ننه : مگه خواستگار داریم ؟

شاهی خانوم : دخترای ما که همیشه خواستگار دارن ...

آقاضیا : ایندفعه توفیر داره ، خان می خواد همه جوونای ایل رو یکجا دامادشون کنه ...

خانوم ننه : یعنی جوونای بزچلو فهمیدن جوون شدن ؟

المیرا سرخ شده و سرش را پایین می اندازد  و می خواهد برود 0

نقی خان : انگار همه با هم فهمیدن  ، نرو المیرا...

المیرا : چشم دایی جان ...

آقاضیا : خان اگه پسر داشتم ....

نقی خان : نه ضیا اگه پسر هم داشتی المیرا رو من بهش نمی دادم ، المیرا مهمونه ایله ، شاید بخواد بره پیش پدرش که عروسش کنه ،

               هان  المیرا ؟

المیرا : هفده ساله اینجام ، و شما همیشه میگین مهمونتونم ...

نقی خان : و تو همیشه از اینکه بهت میگفتیم مهمون خوشت می اومد غیر از این دفعه  ...

شاهی خانوم : قصه توفیر کرده خان ...

خانوم ننه : انگارمی خواد بگه میشه مهمونش بحساب نیاورد و همینجا شوهرش داد ....

همه می خندند 0المیرا تند پشت چادرها گم می شود 0

نقی خان : خانوم ننه به نظرت بتونه آیتک رو آدمش کنه ؟

خانوم ننه : آیتک رو نه میتونه  آدمش کنه و نه قبول میکنه که طرفش بره ...

شاهی خانوم : خان اگه می خوای بدبختش کنی حرفی نیست ...

نقی خان : پس برا خودش خانومی شده ، یعنی که .....

آقاضیا : یعنی که المیرای ایلمون دل به یکی بسته !!!

نقی خان : میمونه این که ببینیم این شازده کی هست ؟

خانوم ننه : شنیدن از دهن خودش محاله ....

شاهی خانوم : این یکی کار منه ...

نقی خان : حالا میگم این خوشبخت از جوونای خودمونه ؟

خانوم ننه : اگه نبود المیرا تا حالا رفته بود سراغ پدرش ...

آقاضیا : آی امان از این عشق ....

نقی خان : کاش مادرش زنده بود  ( خانوم ننه گریه می کند ، و بدنبالش شاهی خانوم ) ای بابا باز که گریه شروع شد مادر من ....

آقاضیا : خانوم ننه ما تو دلتنگیا و مشکلات به تو پناه می آوریم ، لااقل جلو ما ....

خانوم ننه : دل مادر دلشکسته همیشه پره ....

نقی خان : خانوم ننه صحبت از عروسی بود ها...

خانوم ننه : خیر و شر      باجی     قارداشدیلار   ..........

شاهی خانوم : انشالا که همیشه تو ایل خیر و خوشی باشه ...

خانوم ننه دور شده وبرای خودش  بایاتی می خواند 0 نقی خان و آقاضیا دور می شوند ، ،،،،  شاهی خانوم بدنبال المیرا می گردد 0

المیرا پشت چادر نشسته و ستاره ها را نگاه می کند و به صدای علی که از دور شنیده میشود  که ترانه ای را میخواندو جوانها هم گاها با او همراهی می کنند گوش می دهد ، چشمهایش با شنیدن صدای علی پر اشک میشود0

آیتک از آنسو او را نگاه می کند 0 المیرا متوجه او می شود و از جایش بلند شده ، چشمانش را پاک کرده  و بطرف خانوم ننه می رود و در کنار او می نشیند 0 شاهی خانوم به آنها می پیوندد 0 آیتک دور شده است 0 خانوم ننه همان آواز علی را به صورت غمناکی می خواند 0 المیرا غمگین دکلمه می کند 0

کات به :

ادامه  0 خارجی 0 کنار رودخانه 0

علی غمگین می خواند 0جوانها همراهی می کنند 0 آرام آرام علی با صدای غمناکی  دکلمه می کند 0 جوانها آرام شده و هر کدام گوشه ای نشسته و به فکر می روند 0 ابری آرام آرام ماه را پنهان می کند 0

کات به :

روز 0 داخلی 0 چادر نقی خان 0

نقی خان وشاهی خانوم و محمد بوستانچی نشسته اند 0

محمدبوستانچی : خان تقریبا همه میوه های بوستانو خوردن ....

نقی خان : مطمئنی کار جوونا بوده  ، نه جک و جونور؟

محمدبوستانچی : خان علی تا نصفه های شب داشت براشون می خوند ...

نقی خان : داشتم می شنیدم ....

محمدبوستانچی : صبح که رفتم سر زمین دیدم چیزی نمونده ، غیر از همین هایی که خدمتتون آوردم ...

نقی خان :میگم بجاش چندتا گوسفند بهت بدن ، چطوره ؟                                                                                    9

محمدبوستانچی : سرت سلامت خان ، خیر ببینی ، گلها البته همه سالم موندن ....

نقی خان : جوونای ما اینشون خوبه که همه دوستدار زیبائین ،،،  برو به کارت برس ....

شاهی خانوم : قیزیل  گول  یادیندان   چیخماسین   یوللا ..

محمد بوستانچی : گوزوم   اوسته  خانیم ....

ادامه  0  خارجی  0 بوستان  0

جوانها بیرون بوستان دارند دخترهایی که داخل بوستانند و گل می چینند  را تماشا می کنند 0  

شب  0 داخلی  0  چادر نقی خان 0

نقی خان و خانوم ننه و شاهی خانوم و المیرا نشسته اند 0

صدای آقاضیا از بیرون : یالا ،،، خان اجازه هست ؟

نقی خان : بیا تو  ضیا ...

آقاضیا با چند تا از جوانها وارد می شود 0 همه سلام داده وبا اشاره خان می نشینند 0

نقی خان : خب ضیا اوضاع در چه حالیه ؟

آقاضیا : خوب ، یواش یواش ایل داره بی مجرد میشه ...

خانوم ننه : شرشون کمتر میشه ...

نقی خان : اینا چشمشون دنبال کیه ؟

شاهی خانوم : کی بهتون جواب رد داده ؟

آقاضیا : مشکل مال عباس پسر رضا نعلبنده ، عاشق دختر یکی از خانهای اطراف شده ...

شاهی خانوم : لابد خان هم شنیده و عصبانی شده ؟؟؟

خانوم ننه : ضیا اینه نه ؟

آقاضیا : همینه خانوم ننه ...

رضا نعلبند  : خان سلامت باشه ، خیلی گفتم دست از این سودا بردار ، اما چکار کنم که عشق دارا و ندار نمیشناسه ...

نقی خان : دختر کدوم خان بوده که جوون بزچلو افتخار داده و عاشقش شده ؟؟؟

رضا نعلبند  : حسن خان ...........

نقی خان : المیرا به نظر تو عباس باید چکار کنه ؟؟؟

شاهی خانوم : خان ........

خانوم ننه : بذار بگه ....

المیرا : اگه دختره هم عاشق باشه تکلیف مشخصه ...

نقی خان : خب رضا پسرت با دختره حرف زده ؟

رضا نعلبند : جواب خان رو بده .......

آقاضیا : خان خجالت میکشه اما جوابش مثبته ، من قبلا با عباس صحبت کردم ....

نقی خان : تو این ایل چهارتا جوون پیدا نمیشه برن دنبال دختره و بیارنش ؟؟؟

آقاضیا : برا گرفتن اجازه اومدن خان ...

خانوم ننه : خان حرفشو زد ضیا ...

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

سواران به تاخت می تازند ، عباس و دختر حسن خان جلوتر از همه اند 0در راه کاظم و مهدی که دارند از اوبا دور می شوند جواب دست تکان دادن آنها را می دهند و خنده کنان دور می شوند 0

کات به :

خارجی  0  اوبا  0

عروسی عباس و دختر حسن خان است 0

ادامه  0 خارجی  0 بالای تپه  0

نقی خان بالای تپه تنها ایستاده و افق را تماشا می کند ، از دور صدای ساز و آواز بگوش می رسد 0

خانوم ننه پایین تپه و توی قبرستان ایل کنار قبری نشسته و به فکر رفته است ،،،،،،، دانه های اشک بر صورتش غلتیده اند 0

روز0 داخلی 0 منزل پاشا خان در روستا 0

پاشاخان با کاظم در حیاط ایستاده و با ایلچی بیک صحبت می کند 0

پاشاخان : به نقی بگو از دستم دلخور هست ، درست ، اما عباس میرزا گفته سریع باید بریم دیدنش ...

ایلچی بیک : اطاعت پاشا خان ...

پاشاخان : ایلچی به آیتک هم بگو بیاد تا من که نیستم بالا سر ایل باشه ...

ایلچی بیک : چشم خان ....

کاظم : به خان بگو من ومهدی هم به اوبا  برنگشتیم تا اون بیاد و با هم  راهی تهران بشیم ....

ایلچی بیک : چشم بیگ لر بیگی ....

روز 0 خارجی 0 اوبا 0                                                                                                  10

پهلوان دوره گرد مردم را دور خود جمع کرده و برایشان نمایش می دهد 0 زنجیری به دور بدنش بسته ومیخواهد پاره اش کند 0ثریا دختر پهلوان هم در میان جمعیت با لباسی متفاوت قرار دارد 0

پهلوان : بر جمال خاتم الانبیا صلوات ( مردم صلوات می فرستند )  ، هر کسی می خواد روز گرفتاری دستش بی دستگیر نمونه سه بار

          بگه یا ابوالفضل ( سه بار گفته می شود )  ،،، زنجیره و با گوشت شوخی نداره ،،، بگو یا مولا  ( یا مولا علی ) ،،، یا علی ...

زنجیر پاره شده است 0 مردم صلوات می فرستند 0 پهلوان به زانو افتاده است 0 علی می رود و بلندش می کند 0

صدای صلوات مردم 0 آیتک می رود وسط 0علی با آمدن آیتک برمی گردد سرجای اولش 0

آیتک : پهلوون .....

زنجیر را بر می دارد و باهاش ور می رود  ....

پهلوان : جان پهلوون ...

آیتک : اگه کسی ادعای پهلوونی نداشته باشه و بتونه زنجیرتو پاره کنی دست از ادعات که میگی پشت خیلی از پهلوونا رو زمین زدی

         پس میگیری یا که ...

پهلوان : پهلوونی  کار منه ، من نونمو از این زنجیر در می آرم آیتک خان ، اگر هم کسی باشه که اونو پاره کنه بازم من به کارم ادامه

           میدم ....

آیتک : ادامه بده اما نه با این همه ادعا و کبکبه و دبدبه ...

پهلوان : اینو هم برای من زیادی دیدین ؟؟

آیتک : نه ، اما دوست دارم به همه نشون بدم که پاره کردن این زیاد هم سخت نیست ....

پهلوان :  می خواین امتحانش کنین ؟؟ ....

آیتک : خودم نه ،،، اما اگه اونی که زورش کمتر از منه بتونه پاره ش کنه یعنی که من هم میتونم ...

آیتک زنجیر در دست دور می زند 0 هیچ جوانی تمایل ندارد 0 آیتک به زور زنجیر را می دهد به وورغون 0

وورغون : آیتک خان آخه برای چی من؟

آیتک : تو از همه جوونای ایل  ضعیف تری ...

خنده جمعیت 0 آیناز دور می شود 0به وورغون برخورده است 0

وورغون : اگه بتونم این زنجیر رو پاره کنم  قبول می کنین منم زورم کم نیست و می تونم کارایی بکنم ...

آیتک : به همه نشون بده ....

پهلوان می رود کنار علی می ایستد 0وورغون زنجیر را دور بازوهای خود می بندد و زور می زند 0 صدای صلوات مردم 0 زنجیر پاره می شود 0  وورغون خوشحال است و با زنجیر دور می زند 0 پهلوان سرش را پایین انداخته است 0 علی دست می گذارد روی شانه اش 0 سید حسن که تازه از راه رسیده و متوجه قضیه شده است عصبانی می آید وسط 0

سید حسن : جوون بزچلو از آجر کردن نون هیشکی خوشحال نمی شه  ،،، پهلوون امشب مهمون منی .....

مردم صلوات می فرستند 0

ادامه 0 داخلی 0 چادر خان 0

نقی خان و ایلچی بیک نشسته اند و صحبت می کنند 0

ادامه 0 خارجی 0 اوبا 0

جمعیت تقریبا پراکنده شده است 0

پهلوان با کمک دخترش ثریا بساطش را جمع می کند 0 صابر هم کمکشان می کند 0 نگاههای دزدیده صابر و ثریا به هم 0 سید حسن متوجه شده است 0

شب 0 داخلی 0 چادر سیدحسن 0

خانواده سید حسن و میهمانانش در حال خوردن شام هستند 0

سیدحسن : پس از پایتخت اومدی ....

پهلوان : بله سید اهل تهرونم .....

سیدحسن : خوش اومدی ....

پهلوان : زنده باشی ....

سیدحسن : حالا اگه برا این دختر قشنگ تو یکی از این ولایاتی که می رین یه خواستگار آقا پیدا بشه قبول میکنی بفرستیش خونه

            بخت و دوری راهو بهونه نکنی ....

پهلوان : اگه خودش بخواد برای من فرقی نمی کنه سید ،،، من از جایی به جایی رهسپارم ....

سیدحسن : پس اگه خودش راضی بشه میشه دستشو گذاشت تو دست صابر ما دیگه هان ؟

غذا در گلوی صابر گیر می کند و به سرفه کردن می افتد 0 خودش را از چادر می اندازد بیرون 0 همه می زنند زیر خنده 0

پهلوان :  ثریا دخترم نظرت چیه بابا ؟

ثریا : هر چی که شما بگین ....

سیدحسن : یه مبارک باشه بگو و خلاص ...                                                                                                      11

پهلوان : مبارک باشه ....

ادامه 0 خارجی 0 اوبا 0

مادر صابر به یکایک چادرها سر می کشد 0 سید حسن و پهلوان از چادر خان خارج می شوند 0

ادامه 0 خارجی 0 کنار رود 0

جوانها آتش روشن کرده اند 0

وورغون : خوش بحالت صابر ، عجول بودن سیدحسن اینجا یه نفعی داشت که یه عروس از بلاد دیگه نصیب تو شد ...

صابر : من خودم عجله ای نداشتم زن بگیرم ...

وورغون : عقلت نمی رسه ...

یاشار : از ازدواج که میگی آب دهن وورغون سرریز میشه ...

وورغون : نه که هیچکدومتون خوشتون نمی آد ...

تارکان : حالا دیگه چه خوشمون بیاد چه نه مجبوریم تن به ازدواج بدیم ...

صابر : مثل من ...

تارکان : کی میتونه بگه بعدی کیه ؟

وورغون : خب معلومه ، داداشتون وورغون ....

یاشار : بوش می آد پسرخاله  ...

وورغون : بوی سوختگی دل خودته پسرخاله  ....

تارکان : حالا کی میتونه بگه نفر آخر کیه ؟

یاشار : اگه منظورت وورغون نباشه خب  این که پرسیدن نداره ...

وورغون : راست میگه ....

صابر : خب اینو که همه می دونن ...

تارکان : میدونم همه میدونن ،،، اوناهاش خودش داره می آد ...

علی از دور می آید 0

یاشار : حرفو عوض کنین که این پسرخاله ما اصلا خوشش نمی آد راجع به زن گرفتنش صحبتی بشه ............................

علی : یعنی تا ما نرسیم کسی نمی خواد بخونه دیگه هان ،،، ساکتین ؟

وورغون : شنیدی عروسی صابره ....

علی : آره ، مبارکه صابر ،،، خب پس منتظر چی هستین ؟

یاشار : بدون پسرخاله علی نمی چسبید علی آقا ....

تارکان : علی خودتو آماده کن که آشیق رضا حتما تو عروسی باهات  می خونه  ...

وورغون : صد سال دیگه هم نتونه ...

علی : آشیق رضا محشره وورغون ، من نمی تونم رو دستش آب هم بریزم ...

وورغون : شاگرد میرزا محسن تبریزی باشی و شکسته نفسی کنی ...

یاشار : میرزا محسن عالیه اما آشیق رضا وقتی غمگین می خونه  حرف نداره ...

تارکان : دلشکسته است ...

وورغون : مثل من بدبخت ...

یاشار : با این تفاوت که اون با از دست دادن یه نفر به هم ریخت ، تو ماهی ده تا رو از دست میدی ککت هم نمی گزه ....

خنده همگی 0

وورغون : تقصیر من نیست ، هیچکدوم هنوز نتونسته مثل مجنون بیابونگردم کنن ....

علی : پس بخونیم  به سلامتی تازه داماد و نوعروسش ...

می خوانند 0

روز 0 خارجی 0 دشت 0

جوانها تیراندازی می کنند 0 نشانه هایی را سوار براسب در حالی که مانورهایی نیز می دهندهدف قرار می دهند ، کاملا حرفه ای هستند 0 علی از همه ماهرتر و در تیراندازی بهتر و جسورتر است 0

وورغون : داره کارم بهتر میشه نه؟

تارکان : اوهوم ...

صابر : باید بیشتر کار کنی ...

یاشار : شصت ساله میگی بهترم  ...

وورغون : از تو که بهترم ...

یاشار : منظورت شصت سال دیگه است نه؟؟؟ ...

وورغون : اون موقع که تو صدتا کفن پوسوندی ....

تارکان : فاتحه ...

صابر : برا کدومشون ؟

تارکان : این سری برا جفتشون ...

علی : نظرتون در مورد یه آش دوغ چیه ؟

تارکان : آی می چسبه ....                                                                                                                            12

یاشار : من که هوسشو بدجوری کرده م ...

وورغون : و لابد دستپخت سیدقیزی رو هم هوس کردی دیگه نه ؟

علی : خوشم می آد حرفو می اندازی زمین خودش بر می داره ...

یاشار : نه بابا اونقدرا هم که فکر کنی کودن نیست ...

تارکان : عقلش بعضی وقتها  بد هم نیست ...

وورغون : دونستنش اینقدرا هم طول و تفسیر نمی خواد ،،، کی شده غیر از سیدقیزی کس دیگه ای براتون آش بپزه  دربدرا...

علی : ما دستپخت اونای دیگه رو قبول نداریم وگرنه همه از خداشونه ما رو برا خوردن آش دوغ مهمون کنن...

یاشار : بر منکرش لعنت ...

وورغون : آره ارواح مرده های همه تون  ...

صابر : منو قاطی اینا نکن که من نمی آم ...

همه با هم : اوهو ......

یاشار : چیه تازه عروس نمی گذاره بری اینور و اونور ...

وورغون : خوش بحالت صابر ...

تارکان : باز واداد بیچاره ...

وورغون : من چقدر بدبختم ...

یاشار : تا ابد هم تو این بدبختی می مونی ...

وورغون : اگه آیناز بگه آره  ، که البته یه جورایی گفته ، کار ما هم تمومه ...

یاشار : بر منکرش لعنت ...

صابر : من رفتم ...

صابر جدا می شود 0 وورغون با حسرت نگاهش می کند ، بقیه  سربه سرش  می گذارند 0

کات به :

خارجی 0 اوبا 0

صابردر حالیکه به چادرش نزدیکتر می شود ، از دور راه رفتن ثریا را عاشقانه نگاه می کند 0

عصر 0 خارجی 0 جلو چادر سیدقیزی 0

جوانها آش دوغ خورده اند و دارند می روند 0 وورغون هم می خواهد برود 0

سیدقیزی : کجا راه افتادی باز ...

وورغون : چیه باید ظرف بشورم برات ؟

سیدقیزی : لازم نکرده ، همین که گاوها رو بدوشی کافیه ...

جوانها خنده کنان دور میشوند0

وورغون : چیه ، انگار تا حالا  برا ننه تون کار نکردین  .....

یاشار : زیاد جوش نزن پسر خاله ، تمرین کن برا بعد از ازدواجت خوبه ....

وورغون با دلخوری همراه با مادرش شیر گاوها را می دوشد 0آیناز ناراحت نزدیک می شود 0

وورغون : ( با خودش ) نازلی قیز   مین  ناز  ایله   گه لدی  .....

سیدقیزی :  که س   سه سی یین     اوغلان ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خوشگل من گرفته ای ؟

وورغون : نازلی   دوزلی ( با خودش )  .....

سیدقیزی :  چیه قربونت برم ، چته ؟

آیناز : تموم شد ....

وورغون دست از کار می کشد 0 وا داده است 0 به آیناز و مادرش نزدیک می شود 0

وورغون : ترا خدا نه ....

سیدقیزی : زبون به  دندون میگیری ببینم چی میگه ؟

وورغون : می خوای چی بگه ، مطمئنم  اینو هم مثل اونای دیگه دارن شوهرش میدن ...

آیناز با روسریش صورت خود را می پوشاند و در آغوش سیدقیزی گریه می کند 0 وورغون با لگد می زند ظرف شیر را پرت می کند و می رود گوشه ای می نشیند 0

سیدقیزی : فدات بشم ، قربونت برم ، هنوز که طوری نشده که ،،، عزیز دل من با گریه که کاری درست نمیشه ...

وورغون : آی بخشکی شانس ، بخشکی ، ، ، توی این دنیا نمردیم و بعد از هزار سال یکی از ما خوشش اومد ، اینم مثل همه اونایی که

              من گردن شکسته ازشون خوشم اومده بود ( آیناز دست از گریه کردن  برداشته و   بر وبر  وورغون را نگاه

            می کند ،  وورغون خودش را جمع و جور می کند ) یعنی که چیزه ، اینم داره مثل همه میره ،،، من ،،،، من

                ایندفعه دیگه  بی خیال نمی شم ،،، نخیر ول کن نیستم ،،،،،،،، اصلا فراریت می دم ،،،، فقط تو بگو باشه ، بقیه اش با من

                ،،،،، هان ؟!!!

آیناز لبخند زده و سرش را پایین می اندازد و می رود 0

سیدقیزی : شب منتظر باش آیناز .....

وورغون : عجب بدبختم من ....

سیدقیزی : انشالا ایندفعه خوشبخت میشی ...                                                                                                       13

سالار برادر کوچک آیناز پشت درختها قایم شده و آیناز را زیر نظر دارد 0 مواظب است دیده نشود 0 پشت سر او می رود 0

سیدقیزی : فراریش که دادی کجا می بریش؟

وورغون : کجا رو دارم جز خونه آبجی مارال .....

چهار بچه قد و نیم قد  سروصداکنان  در حالیکه می دوند و داد و بیداد می کنند از دور می آیند و در آغوش سیدقیزی آرام می گیرند و بعد می روند سراغ وورغون که با چشمان از حدقه بیرون آمده دارد نگاهشان می کند0 پشت سرشان مارال در حالیکه بچه ای در بغل دارد روی درشکه  الاغی  نشسته و می آید 0 شوهرش محمد جلوتر افسار الاغ را می کشد 0

مارال : چیه وورغون جن دیدی ؟ سلام ننه ، زهره کجاست ؟ ...

وورغون : کاش جن دیده بودم ،،، من چقدر بدبختم  ...

محمد : سلام ننه ... چطوری جوون  همیشه عاشق ....

سیدقیزی : خوش اومدی محمد،، زهره بیا خواهرت اومده ،،، خوبی مارال ....

زهره از چادر بیرون آمده و بعد از روبوسی با مارال بچه را از او می گیرد 0

زهره : خوش اومدی پسرعمومحمد ...

محمد : سلامت باشی زهره ...

سیدقیزی :   نوه های گلم خوش اومدین ....

وورغون : اینم از خونه مارال ...  عجب بدبختم من ....

مارال : چی شده ننه ؟ وورغون چشه ؟

سیدقیزی : دارن آیناز رو شوهرش میدن ....

مارال : ای بابا ...

محمد : فکر کردم حالا چی شده ،،، تو که بار اولت نیست اینجوری شدی !!!

زهره : بگو دفعه هزارم ....

وورغون : قصه این فرق میکنه محمد  ، نمی تونم ازش دل بکنم ...

محمد : تو که همیشه همینو گفتی ،،، اما چند روز بعدش رفتی سراغ یکی دیگه ....

وورغون : کور خوندن فراریش میدم .......

زهره : زده به سرش باز ...

وورغون : تو حرف نزن ...

محمد : بخدا اگه مرد باشی از لج این دخترها هم که  شده این کارو بکن تا تو طایفه ما هم یه جشن و بزن و بکوبی راه بیفته .....

مارال : حالا کجا  می خوای ببریش ؟ ( با کمک محمد از درشکه پیاده می شود ) ...

محمد : اگه راست بگه ، خب ، می بریمش روستا خونه ما ....

سیدقیزی : خودش هم نظرش همین بود ...

محمد : پس حله ،،، کی ؟

زهره : خدا بخیر کنه ...

مارال : از خودت چه خبر زهره ؟

کات به :

شب 0 خارجی 0 جلو چادر کربلایی عظیم 0

کربلایی عظیم با سالار جلو چادر خوابیده اند 0 وورغون و محمد یواش یواش از دور می آیند 0 جلو چادربا دیدن آندو از تعجب خشکشان می زند 0

کات به :

روز 0 خارجی 0 اوبا 0

آیناز را در لباس عروس سوار براسب می برند 0

کات به :

ادامه 0 خارجی 0 کوهستان 0

وورغون پشت سر هم فریاد می زند 0 یاشار دورتر زیر سایه درختی دراز کشیده است و چرت می زند 0 هر از گاهی پنبه داخل گوشهایش را جابجا می کند 0 

شب  0 داخلی  0 منزل پاشاخان در روستا 0

پاشاخان و نقی خان در حال گفتگو هستند 0

روز 0 خارجی 0 کنار چشمه 0

وورغون و یاشار سوار بر اسب می گذرند 0 سولماز و شن ناز کوزه هایشان را از چشمه پر می کنند 0 وورغون به بهانه آب دادن به اسب پیاده می شود 0 شن ناز با فهمیدن قصد وورغون می خواهد برود 0 یاشار خنده اش گرفته است 0                                                                              14

وورغون : مهم نیست ازم فرار کن ، فردا پس فردا که افتادم و مردم حسرت به دلت میمونه که چرا باهام حرف نمی زدی ...

شن ناز : تو بمیری ؟

وورغون : مگه من چه مه ؟

شن ناز : من فکر می کنم تو صد تا جون داشته باشی ...

وورغون : به خدا حاضرم همه شون را قربون تو کنم اگه بدونم دوستم ....

شن ناز روی خود را به آنطرف گرفته و می خواهد برود 0

سولماز : صبر کن منم بیام ، من با دوتا کوزه چکار کنم ...

شن ناز می رود 0 یاشار از اسب پیاده شده و کوزه ی پر شده شن ناز  را برمی دارد 0سولماز سرخ شده است 0 وورغون با حسرت نگاه کردن یاشار و سولماز به همدیگر را می نگرد و بعد رفتن  شن ناز را نگاه می کند 0

وورغون : (باخودش )  شن ناز مین ناز .....

روز  0  خارجی  0 بوستان 0

دخترها دارند گل می چینند 0

ادامه  0  خارجی  0  دشت  0

پسرها دارند اسب سواری می کنند 0

عصر  0 خارجی 0 جلوچادر سید حسن 0

عروسی است 0 آشیق رضا  سازش را کوک می کند 0

آشیق : من هرجایی غیر از ایل خودمان که میرم بزنم و بخونم راحتم ،،، آخه اینجا جوونا  از بس واردن یه اشتباه که بکنی همه متوجه

         می شن  ناکوکی ....

سیدحسن : در عوض گلوی خوش صدات هم چندان کاری نمی کنه ....

آشیق : سید انصافا هم راست میگی ، اینجا جوونا برا خوندن به  من مهلت نمی دن ...

سیدحسن : بالاخره صدای این سازت بلند میشه یا نه ....

کربلایی عظیم : سیدحسن از بس عجوله نمی تونه منتظر کوک ساز هم بمونه ...

حاج عزت : عجول اگه نبود اولین نفرغریبه رو که دید بی پرس و جو  برا پسرش نمی گرفت  ....

سیدحسن : در کار خیر حاجت استخاره نیست ،،، در ثانی آدمای بدی به نظر نمی آن  .....

میرحبیب : اگه علی  من رضا میداد من هم  پیشقدم می شدم چه کنم که ...

آشیق : علی    عاشقدی    میری  ، ایشی    چه تیندیر ....

سیدحسن : جوونا منتظرن ها آشیق رضا ....

آشیق : تا این دهل و بالابان و زورنا بیاد من با یه دیوان شروع کنم ...

آشیق رضا بلند شده و می نوازد 0

یواش یواش جمعیت زیادتر و زیادتر می شود 0 جوانها بعد از خوانده شدن آواز دیوان توسط آشیق رضا دست در دست آماده رقص یاللی شده و با ورود دهل چی و افرادش آشیق رضا سازش را کناری می گذارد و قاطی جوانها شده و در یاللی شروع می کند به خواندن که جوانها هم  با او به نوبت در خواندن ترانه یاللی ها  هم آواز میشوند ( هر کس با ورود یارش و فراخور عشقش می خواند )  0 با آمدن المیرا همه ساکت می شوند 0 لباسش همرنگ لباس علی است 0

المیرا می خواهد به دستش حنا بزند ، آیتک از حنایی بودن دست یار می خواند ، المیرا حنا نمی زند  0 ( برق چشمان علی ) 0

علی از ظالم بودن یار می خواند ، صدایش دلنشینتر از همه است 0آشیق متوجه حالات علی شده است و آهی میکشد 0المیرا متوجه ترانه هست ولی مواظب است تا چشمش به چشم علی نیفتد 0 علی همان ترانه آیتک را که در مورد حنایی بودن دست یاراست میخواند ، المیرا دستش را حنا می زند ، اما همچنان بی توجه و با شکوه0 علی غم و خوشحالی را با هم دارد 0

وورغون از آمدن یار همه و نیامدن یار خودش می خواند 0 همه می خندند 0

شب  0 همانجا  0 

صابر مادرش را از داخل چادر صدا می کند و با او صحبت می کند 0 بعد دوتایی راه می افتند و چادرها را

می گردند 0 تعدادشان زیاد می شود 0 سید حسن هم به آنها می پیوندد 0 داخل چادرها و اطراف را می گردند 0 سیدحسن به ریش سفیدها نزدیک می شود 0

کربلایی عظیم : باز چیه سید ؟

حاج عزت : این به جای صابرهول کرده ، قاطی کرده ...

میرحبیب : از بس عجوله که ...

سیدحسن : کسی پهلوونو ندیده ؟

حاج عزت : چیه ، با اون چکار داری ؟

سیدحسن : نیست ....                                                                                                                              15

میرحبیب : لابد یه گوشه ای برا خودش خلوت کرده ...

کربلایی عظیم : الان یه گوشه نشسته و از اینکه پسر نداشته تا براش عروسی بگیره دلخوره و داره ...

سیدحسن : عروس هم نیست ....

یک مرتبه همه ساکت می شوند 0 از تب و تاب افتاده اند 0

جستجو شروع میشود 0 خبری نیست 0

علی و یاشار و وورغون و تارکان به سیدحسن و ریش سفیدها نزدیک می شوند 0

علی : خبری نیست .........

سیدحسن : علی صابر وضعش چطور بود ؟

وورغون : خراب ....

یاشار : البته نه زیاد ....

علی : کسی میرزامحسن رو ندیده ؟

تارکان : وقت گیر آوردی علی ؟

علی : آخرین بارمن اونو با پهلوون دیدمش .......

سیدحسن : کی ؟

علی : وقتی با هم اومدیم اینجا  پهلوون اومد پیشواز ، انگار منتظر میرزا بود ...

حاج عزت : خب ......

علی : من دیدم پهلوون نمی خواد پیش من حرفی بزنه جدا شدم اومدم اینورتر ،،، اونام انگار از اوبا رفتن بیرون ،،،بعد دیگه

         هیچکدومشونو ندیدم ....

میرحبیب : تارکان بپر خانو صداش کن ....

وورغون : من می رم  دنبال خان ...

تارکان و وورغون می روند 0

سیدحسن : میگی یعنی .......

میرحبیب : علی یه سر برو کلبه میرزا محسن ....

یاشار : منم باهات میام علی ....

کربلایی عظیم : مواظب خودتون باشین ....

ادامه 0 خارجی 0 جلو کلبه میرزامحسن 0 

علی و یاشار جلو کلبه رسیده اند 0 از اسب پیاده می شوند 0

علی : چراغش روشنه ..........

یاشار : آره .....

علی : میرزا محسن ، ، ، میرزا مهمون نمی خوای  ،،،، آی میرزا....

یاشار : سوت و کوره .....

علی :  یاشار تو همینجا بمون مواظب باش من می رم تو ببینم چه خبر ....

یاشار : احتیاط کن ....

علی وارد کلبه می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

نقی خان با جمع صحبت می کند 0

ادامه  0 خارجی  0  جلو کلبه میرزامحسن  0

صدای علی از داخل کلبه : یاشار ،،، یاشار ......

یاشار به سرعت داخل کلبه می رود 0

ادامه  0 داخلی  0  کلبه میرزا محسن 0

علی بالای جسد میرزامحسن نشسته و گریه می کند 0 تمام بدن میرزامحسن خونیست  و داخل لحافی پیچیده شده است 0چشمان یاشار پر شده است 0

علی : تا حالا عصبانیتشو ندیده بودم ، همیشه خدا رو لباش لبخند بود ،،، باورم نمیشه .........

یاشار : فکر می کنی کار کی باشه علی ؟

علی : نمی دونم اما انگار یه جورایی به پهلوون مربوطه ...

یاشار : یعنی چه جورایی ؟

علی : همیشه می گفت اگه بتونن میکشنم اما چون پشتم قویه نمی تونن ...

یاشار : مرکز نشینا ؟

علی : از وقتی اینجا تبعیدشده بود خیالش راحت بود اما انگار اونا ول کن نبودن .....

یاشار : این وسط پهلوون چکاره است ؟

علی : پهلوون ؟؟؟؟؟ یاشار تا از دستمون درنرفته باید بگیریمش ،،،،، بریم خان رو خبر کنیم ....

یاشار : جسد رو چکار کنیم ؟

علی : میگیم بیان دفنش کنن ، بریم تا مرغه از قفس نپریده.....                                                                                  16

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0

نقی خان و آقاضیا جدا از بقیه با همدیگر صحبت می کنند 0

آیتک ، ایلچی بیک و چند سوار نزدیک می شوند 0 بزچلوها دوره شان کرده اند 0

آیتک : سلام بر همه ...

ایلچی بیک : سلام خان ، چه خبره ،،  تو ایل عروسی باشه و قیافه ها ماتم زده باشن ؟؟؟

نقی خان : خوش اومدی ایلچی ،،،، تا شما تو چادر من نفسی تازه کنین منم می آم ...

ایلچی بیک : خان کار ما واجبتره ....

نقی خان : اینجا هم کاریه که باید انجام بشه ، برین تا منم بیام ...

آیتک : خبری شده عمو؟

ایلچی بیک و سواران به طرف چادر خان می روند 0

سیدحسن : ایلچی بیک تو راه که می اومدین کسی رو ندیدین ؟

آیتک  : مثلا کی ؟

سیدحسن : غریبه ای ، کسی دیکه !

ایلچی بیک : نه سید ،،، خبری شده ؟

سیدحسن : نه ....

علی و یاشار از راه می رسند و نزدیک نقی خان از اسب می پرند زمین 0

آیتک : چطوری یاشار ...

یاشار : سلام آیتک خان ،،، ممنون .....

نقی خان : خوش خبر باشی علی ....

علی : نیستم خان ..................

آقاضیا : یاشار علی  خبرای بد رو نمیگه که ، تو بگو چی شده ؟

یاشار : میرزامحسن رو کشته ان و تو کلبه اش تو لحاف مخفیش کردن ...

نقی خان : میرزامحسن !!!!!!

علی : بعله خان ...

آقاضیا : تموم کرده بود ؟

یاشار : بعله ...

آیتک :  بعضیا بی استاد شدن ...

علی : پهلوون باید یه چیزایی بدونه  ،  عصری جلو چادر سیدحسن که رسیدیم با میرزا خلوت کرد  ....

نقی خان : پهلوون و دخترش با هم ناپدید شدن و همون زمون هم یکی میرزامحسن تبریزی رو کشته ...

آقاضیا : علی میرزا تازگیا چیزی بهت نگفته بود ؟

علی : حرف تازه که همیشه داشت اما راجع به مرگش نه چیزی نگفته بود  ...

نقی خان : میتونی پهلوون رو پیداش کنی ؟

علی : میریم دنبالش خان ....

آقاضیا : چندتا جوون بردار و برو ...

نقی خان : علی ایل چشم براهه ....

علی : خان دست خالی برنمی گردیم ....

آقاضیا : از چند طرف برین ...

آیتک : منم با چند نفر می رم دنبالش ....

نقی خان : یکی بره دنبال کاظم و مهدی ...

جوانها سریعا همراه با علی و یاشار راه می افتند 0 سیدحسن می خواهد جلو صابر را بگیرد که نمی تواند 0 آیتک هم چند جوان را انتخاب می کند  0جوانها از اوبا دور می شوند، صابر هم همراهشان است  0نقی خان رفتنشان را نگاه می کند ، برمی گردد تا برود المیرا را می بیند که نگران رفتن جوانها را نگاه می کند 0آیتک به طرف المیرا می رود ، المیرا آیتک را می بیند و برمی گردد تا برود ، علی که دارد می رود متوجه حرکت المیرا  میشود و با لبخند دور می شود 0 آیتک هم با عصبانیت اسبش را هی کرده وبا سوارهایش می رود 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان با ایلچی بیک بصورت خصوصی صحبت می کنند 0

روز 0 خارجی 0 اوبا0                                                                                                    17

وورغون را که زخمی شده است  با چند زخمی دیگر با درشکه می آورند 0 یاشار هم کنارش دراز کشیده است 0 

در راه آنهایی که زخمشان چندان عمیق نیست دارند ترانه ( آشما   یارام   قان   گئده ر ) را می خوانند 0

به اوبا رسیده اند 0جمعیت جمع می شوند 0 وورغون زیرچشمی دید می زند 0شن ناز را می بیند 0 آنطرفتر سولماز گریه می کند و بیقرار یاشار را نگاه می کند 0 وورغون قاطی کرده و شروع می کند به عجز و لابه کردن 0شن ناز توجهی نمیکند 0 دادوبیداد وورغون بیشتر شده است 0 یاشار به زور چشمش را باز می کند 0 خنده اش گرفته است 0 سولماز متوجه می شود و بین گریه و خنده می دود طرف چادرشان تا مرحم بیاورد 0 وورغون خودش را به مردن می زند ، ولی زیرچشمی شن ناز را زیر نظر دارد 0 همه فکر می کنند وورغون مرده است 0 شیون و زاری شروع می شود 0 شن ناز اول باور ندارد ولی کم کم نگران شده و جلوتر می آید 0 وورغون حرکتی ندارد 0 چشمان شن ناز پر اشک شده است 0 جلوتر می آید 0 با صدای بلند گریه می کند 0 وورغون از خوشحالی از جایش می پرد و دیوونگی می کند تا واقعا از حال می رود  0 جمعیت اول ترسیده اند اما با دیدن خنده های یاشار و عصبانیت شن ناز متوجه قضیه می شوند و شروع می کنند به خندیدن  0شن ناز به تندی از جمعیت جدا می شود و در راه به سولماز که مرحم دردست به سرعت دارد می آید برخورد میکند0

خانوم ننه مرحم را از سولماز می گیرد و زخمهای یاشار و وورغون را می بندد 0 یاشار به سولماز اشاره

می کند تا اشکهایش را پاک کند 0 سولماز لبخندی می زند و میرود 0 وورغون هذیان می گوید 0

وورغون : شن ناز ........ شن ناز ........

سیدقیزی که در بستن زخم به خانوم ننه کمک می کند در حالیکه می خندد می زند به بازوی وورغون 0  

سیدقیزی : ننه که نداری حیوونی ، تو بیهوشی هم اسم این دخترو اون دخترو ببر ها ....

خان ننه : دست شن ناز  رو که گرفتی دادی دست این اونوقت اسم تو رو هم زبون می آره و میگه ننه دستت درد نکنه ...

سیدقیزی : گمون نکنم خانوم ننه  .....

علی و چند جوان دیگر می آیند ، جسد پهلوان روی اسبی انداخته شده است و دخترش ثریا هم رو به پشت روی اسبی نشانده شده است ، رسیده اند 0 علی می رودتا به وورغون و یاشاردر چادر خانوم ننه سر بزند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادرالمیرا  0

المیرا رفتن علی به چادر خانوم ننه را نگاه می کند 0 ثریا را از اسب پیاده کرده و به چادر خان وارد می کنند 0 المیرا از چادر خارج می شود 0علی سرش را پایین می اندازد و رد میشود و داخل چادر خانوم ننه می رود 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان و آقاضیا نشسته اند 0 ثریا را وارد می کنند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

سیدحسن و مادر صابر از چادرها دور می شوند 0 دربیرون از محوطه چادرها صابر روی چمنها نشسته و گریه می کند 0 مادرش کنارش می نشیند 0 سید حسن دارد به اسب صابر می رسد ، چشمانش پر شده است 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

درمان ادامه دارد 0 صدای فریاد نقی خان0همه نگران بیرون را نگاه می کنند ، کسی از جایش تکان نمی خورد ، خانوم ننه و شاهی خانوم سریع از چادر خارج می شوند 0

ادامه  0 خارجی  0  جلو چادر خانوم ننه  0

آیتک و سوارانش خسته از دور می آیند 0ابرهای تیره ای در حال آمدن به طرف اوبا هستند 0 خانوم ننه نگران نگاهشان می کند و سریع وارد چادر خان میشود 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان 0

خانوم ننه اول و بعد شاهی خانوم وارد می شوند 0 نقی خان عصبانیست ، ثریا گوشه ای بی حال افتاده است 0 المیرا هم وارد شده ومی خواهد ثریا راکمک کند ، ثریا کمکش را رد می کند 0

خانوم ننه : چیه ، شدی شمر و اسیر کربلا آوردی ؟

نقی خان : اونا یکی رو کشتن ...

خانوم ننه : کشتن به سزای عملشون می رسن ، هم تو این دنیا هم تو اون دنیا ،، تو چرا آخرتت رو داری می سوزونی ؟

شاهی خانوم : تو که داری خودتم میکشی ....

آقاضیا : خانوم ننه باید بگه  چه خبره یا نه ؟

خانوم ننه : نگفت باید هر بلایی خواستین سرش بیارین ؟

نقی خان : مادر من    دیشب ایلچی بیک که اومده بود داشت می گفت مرکز خبراییه ...

خانوم ننه : مرکز خبراییه تو اینجا باید بزنی یکی بی دست و پا و بی پناه رو ناکار کنی ...

شاهی خانوم : ایل به دستای خان چشم دوخته ...

آقاضیا : اینام انگار از مرکز  اومدن خانوم ننه ...

نقی خان : خبرایه مرکز به اینجا مربوط شده انگار ،،،،،،،،،،،،،،،   اینو ببر بیرون ...

المیرا ثریا را از چادر خارج می کند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0                                                                                             18

المیرا ثریا را از چادر خارج می کند 0ثریا در یک فرصت المیرا را زمین زده و به سرعت سوار اسبی شده و می گریزد ، المیرا سریعا بلند شده و با یک جهش سوار اسب علی شده و ثریا را دنبال می کند 0 با هیاهوی اطراف چادر همه از چادرها می ریزند بیرون 0 علی با دیدن المیرا که سوار اسبش شده تبسم می کند  0

المیرا به ثریا رسیده و او را از اسب پرت می کند زمین ، خودش هم از اسب می پرد پایین و بطرف ثریا یورش می برد که با صدای آیتک که تازه سررسیده است متوقف می شود 0نقی خان از دور درحال رسیدن به آنهاست 0

آیتک : من به سزای عملش میرسونم المیرا ، تو ولش کن ...

نقی خان : نه آیتک ، کسی به اون دست نمی زنه  ، اون باید حرفای زیادی بزبون بیاره ...

آیتک : کتکشو که خورد حرف ...

نقی خان : گفتم نه ...

آیتک : چشم عمو جان ...

المیرا ثریا را با خودش می برد 0نقی خان و آیتک هم پشت سرشان می روند 0

آیتک : تا حالا اینقدر ناراحتتون ندیده بودم ،،، انگار حال خوشی ندارین ؟

نقی خان : داره اتفاقاتی می افته که فکر کنم سر هم آوردن آخرش از دستمون خارج بشه !!!!!

آیتک : پدرم هم یه چیزایی می گفت ...

نقی خان : می رم دیدنش ،،، باید فکرامونو بگذاریم رو هم ببینیم چکار باید کرد ...

آیتک : لابد ایلچی رو هم برا همین فرستاده دنبالتون نه ؟

نقی خان : خواسته برم باهاش در مورد اوضاع و احوال پیش اومده صحبت کنم ...

آیتک : فکر می کنم مرگ میرزا محسن تبریزی هم بی ربط به مسایل نیست نه ؟

نقی خان : میرزامحسن آدم فهمیده و خوش فکری بود که مرکزنشینها نتونستن تحملش کنن و حالا هم مرگش یه جورایی شبهه انگیزه ..

آیتک : پدرم می گفت شاید جنگی پیش رو داشته باشیم ...

نقی خان : اگه کشته شدن میرزا محسن رو بشه به این اتفاقات ربطش داد تو این جنگ ، اگه پیش بیاد ، گمون نکنم رو مرکزنشینها  بشه

             زیاد حساب کرد ...

آیتک : عباس میرزا که با شما هم فکره ...

نقی خان : اما یه نفر که  بیشتر نیست .....

آیتک : تا بحال از گفتن  چنین حرفایی به من خودداری می کردین ...

نقی خان : دوست دارم قبل از رفتن به دیدن پاشاخان بدونم نظر اون چیه ؟

آیتک : شاید من از فکرای اون بی اطلاع باشم خان ...

نقی خان : شاید هم نمی خوای بگی ....

آیتک : آینده در مورد همه ما نظر خواهد داد ......

ادامه  0  خارجی  0  قبرستان 0

میرزا ابراهیم و علی با جوانها در حال دفن کردن میرزامحسن هستند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا 0

زنهای ایل حلوا می پزند 0 خانوم ننه نظارت می کند 0

ادامه  0  داخلی  0  چادر نقی خان 0

نقی خان و آقاضیا با ثریا صحبت می کنند 0

ادامه  0  داخلی  0 کلبه میرزامحسن  0

علی در حال جستجو در میان کتابها و دست نوشته های میرزا محسن است 0 یاشار و وورغون گوشه ای

نشسته اند و او را تماشا می کنند 0

علی : ایناهاش ،،،، بالاخره پیداش کردم ...

وورغون : الحمدالله .......

یاشار : حالا دنبال چی می گشتی علی ؟

علی : وصیت نامه   میرزا ...

وورغون : مگه چیزی هم داشت به ورثه مونده باشه ...

یاشار : چیزی که چشم تو رو بگیره مطمئنا نه ....

ادامه  0  داخلی  0  چادر میرزاابراهیم  0

میرزاابراهیم در حضور ریش سفیدها در حال خواندن وصیت نامه میرزامحسن تبریزی است 0

میرزاابراهیم : در هر حال تمامی نوشته ها و اوراق و دفتر و دستکش رو بخشیده به علی و ازش خواسته خوب مراقبشون باشه ،، علی  مسوولیت سنگینی بعهده ات گذاشته ...

علی : سعی می کنم امانت دار خوبی باشم ...

میرزاابراهیم : من قبلا که با میرزامحسن خلوت می کردم دستنوشته ها رو تورقی کرده ام همه عالی و در سطح بالا نوشته شده ان ...

آقاضیا : البته اشتباه هم نکرده  اونا رو سپرده به علی ...

میرزاابراهیم : بعله در این که شکی نیست ..... اگر با علی کاری ندارین بره و فکری برا جا دادن اونا بکنه ،،، علی فقط یادت باشه

                  نوشته برای خوندنه و تو هم که نشان دادی علاقه زیادی به خوندن داری ، نندازشون بیمصرف بمونن یه گوشه ای ...

میرحبیب : مطمئن باشین از الف تا یاشون رو می خونه ...

آقاضیا : اگه اینجور نبود که میرزامحسن اونا رو به این نمی سپرد ...

علی از چادر خارج می شود 0                                                                                                              19

میرزاابراهیم : یه مساله برای من مبهم مونده و اونم اینه که چرا میرزامحسن تو وصیتش از نقی خان خواسته بیشتر ازاینکه مواظب  

                  سرحدات باشه  مواظب  افراد ایلش باشه ؟

آقاضیا : انگار مرکزنشینها نقشه هایی تو سرداشته ان که این مرحوم هم ازشون با خبر بوده و میدونسته دیر یا زود قراره اتفاقهایی بیفته

           که مربوط به سرحدات  این مملکته ...

میرزاابراهیم : خدا بخیر کنه که بوهای بدی از اوضاع به مشامم می رسه ...

آقاضیا : باید نامه ای که برای نقی خان نوشته رو تحویل خان بدیم ...

میرزاابراهیم : بریم ضیا که انگار داره اتفاقاتی شروع میشه ...

ادامه  0  خارجی  0  جلو چادر نقی خان  0

نقی خان در حال بدرقه کردن ایلچی بیک و سوارهایش می باشد که دارند می روند ، متوجه علی می شود 0

نقی خان : از کجا علی ؟

علی : چادر میرزاابراهیم ، میرزاابراهیم آقا وصیت میرزامحسن رو خوند ...

نقی خان : برم یه سر بزنم بهشون ...

علی : گرفته ای خان ؟

نقی خان : خودت رو آماده کن دلاور ، انگار روزای سختی در پیش داریم ...

علی : تا شما بالای سر ایل هستین خان ، سختی مفهومی نداره ...

نقی خان : زنده باشی جوون ...

نقی خان به طرف چادر میرزاابراهیم حرکت می کند ، علی هم به طرف چادر خودش می رود که چند ثانیه ای با المیرا روبرو شده و چشم در چشم هم می دوزند که علی تاب نمی آورد و رد می شود ، آیتک از دور دید میزند 0

صدای جوانها از دور که زیر آواز زده اند و در مورد رقابت عشقی شان ترانه می خوانند 0

ادامه  0 داخلی  0  چادر علی  0

علی در حال تورق دست نوشته هاست 0 صدای خواندن جوانها که پرشورتر شده همچنان به گوش می رسد 0 آیتک وارد چادر میشود 0

علی : خوش اومدی آیتک ...

آیتک : یه خانی هم اون آخرش اضافه کن ...

علی : خان بهت بگه آیتک خان ما هم میگیم ....

آیتک : بچه ها دارن میخونن اونوقت تو نشسته ای تو چادرت و ....

علی : باید اینا رو می خوندم ...

آیتک : جوون بزچلو با شمشیر و تفنگ و اسبش شناخته میشه ...

علی : تا اونجایی که من یادم میاد و از بزرگترا شنیده ام طلبگی درد این ایل بوده ...

آیتک : حالا داخل اینا دنبال چی هستی ...

علی : هر چی که درک کنم ...

آیتک : پس بهتره درکت به این هم برسه که مراقب رفتار خودت هم باشی که گاهی وقتا دورادور از کارات عصبانی میشم ...

علی : عصبانیتت بجای رفتار من باید از این میبود که یه جوون بزچلو یه هم ایلیش رو زیر نظر گرفته ....

آیتک : من پسر پاشاخانم ،  خان بزرگ بزچلو ،،، حق دارم که ...

علی : نقی خان این اجازه رو بهت نداده و تو خوب میدونی چی دارم میگم ...

آیتک : گنده تر از دهنت داری وراجی می کنی علی ...

علی : نگهداشتن حرمت تو وظیفه منه اما تو هم نباید از حد و حدود خودت پا بیرون بگذاری ...

آیتک : داری برای خودت دشمنی  بزرگی درست می کنی ...

علی : من کاری نمی کنم که تو بخوای جلوم وایستی ...

آیتک : این نشون میده که عاقلی ،،، فقط یادت باشه که من همه چیزو می بینم ...

علی : اما من به اینی که گفتی شک دارم ...

آیتک : چطور ...

علی : المیرا ....

آیتک : اون خواهرزاده خانه و تو باید اینو بدونی که به همین راحتی نمی تونی اسمشو بزبون بیاری ...

علی : وقتی میگم به حرفات شک دارم برا همین چیزاست ...

آیتک : با اینکه نمی فهمم منظورت چیه اما بهتره ادامه ندی ، من عصبانی که میشم ممکنه یادم بره یه بزکوهی با یه آدم فرقایی داره ...

آیتک از چادر خارج می شود 0 علی با نگاه بدرقه اش می کند 0 صدای جوانها که در اوج می خوانند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر میرزاابراهیم  0

نقی خان و بقیه حضور دارند 0

نقی خان : باید آماده شیم ، روزای سختی پیش رو داریم ...

آقاضیا : اگه فقط روسها بودن مساله فرق می کرد ...

میرزاابراهیم : اگه همه ایلات با هم یکی بودن هم  مساله  توفیر داشت ...

نقی خان : از اینور ایلات رو انداختن به جون هم و ارمنی ها رو جلو ما قرار دادن و از اون طرف خودشون دارن می آن ...

میرزاابراهیم : تهران در چه فکریه ؟                                                                                                               20

آقاضیا : تهران هزار سودا داره که هر کدومش هم هزار راه ازش جدا میشه ...

کاظم : اونجا انگار خیلیا طرف انگلیسن ...

نقی خان : اگه همه با عباس میرزا باشن روسا غلطی نمی تونن بکنن ...

میرزاابراهیم : که البته همه باهاش نیستن ...

نقی خان : با کشته شدن میرزامحسن که مخالف سرسخت روسها و انگلیسیها بود برام معلوم شده که اونجا دارن کارایی می کنن که

             ممکنه به نفع ما نباشه ....

مهدی : روسها خیلی وقته که می خوان به دریاهای آزاد برسن ...

نقی خان : از اینطرف هم هرچقدر  که قوای آزاده و جنگجوی این مملکت در جنگ با روسا بمیرن و از بین برن برا فرنگیا خوبه ....

میرزاابراهیم : پس روس و انگلیس  میتونن یه اشتراکی با هم داشته باشن و با هم همکاری بکنن ....