درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن فیلمنامه : قاراپاپاق ائلیم ( ۲ ) ...

آقاضیا : با این احوال میشه گفت قضیه کاملا جدیه ....

میرزاابراهیم : خبرهای رسیده از ارامنه  هم خوش آیند نیست ...

نقی خان : اوضاع آینده را نمی شه پیش بینی کرد ...

آقاضیا : اما میشه گفت جنگی تو راهه ...

میرزاابراهیم : و اگه اتفاق بیفته جنگ بزرگی هم خواهد بود ...

نقی خان : باید حواسمون رو کاملا جمع کنیم .....

آقاضیا : باید آماده باشیم ...

نقی خان : کاظم آماده کردن جوونا با تو ....

میرزاابراهیم : منم با ریش سفیدا شور می کنم ....

آقاضیا : خان ایلات دیگه چی ؟

نقی خان : باید برم دیدن  پاشاخان ، همه خانها رو جمع می کنم  برای گفتگو ....

میرزاابراهیم : خدا خودش بخیر کنه ...

کاظم : بزچلو همیشه تو صف اول بوده  .....

مهدی : ما آماده ایم ...

نقی خان : روسها تعدادشون بیشتره و این تنها ترس منه ...

میرزاابراهیم : یکی بودن ایلات خطر رو رفع میکنه ...

آقاضیا : اگر مرکز نشینها یکی بودنشونو ازشون نگیرن و البته اگه روسها ارمنیا رو بجون ما نندازن  ...

ادامه  0 داخلی  0  چادر علی  0

علی همچنان در حال تورق دستنوشته هاست 0 وورغون ، یاشار و تارکان وارد چادر میشوند و شروع می کنند به شوخی کردن و سربه سر علی گذاشتن  که در نهایت علی از چادرش بیرونشان می کند  و به کارش ادامه میدهد 0

ادامه  0  خارجی  0  اوبا  0

دخترها داخل بوستانند 0المیرا سوار بر اسب با شاهین دست آموزش بازی می کند ، شاهین پرواز می کند و دوری می زند و برمی گردد و روی شانه المیرا می نشیند 0 دخترها و بچه ها دور و بر المیرا را گرفته اند سر و کله ی  آیتک پیدا می شود0 المیرا شاهینش را پرواز داده و سر اسب را برگردانده و در مسیر پرواز شاهین

می تازد 0 آیتک دنبالش می رود ، الیاشا خواهر علی به سرعت خودش را به چادر علی می رساند و وارد

 می شود 0آیتک می تازد اما معلوم است که به او نخواهد رسید 0علی از چادر خارج شده است و کنار اسبش ایستاده و مواظب اوضاعست 0 المیرا از جا ماندن آیتک خوشحال است و شاد و رها دور می شود 0 آیتک مسیرش را عوض کرده و می خواهد از میان بر برود ، المیرا متوجه شده و برمی گردد 0 آیتک مغموم شده است اما برنمی گردد و همچنان می تازد 0 دخترها میخندند 0 شاهین المیرا برگشته است 0علی سوار اسبش شده و از کنار المیرا رد شده و بطرف محل تجمع جوانها که دود آتششان از دور بلند شده است می رود 0

ادامه  0 خارجی  0  دامنه کوه  0

جوانها دور آتش نشسته اند و بز کوهی شکار شده ای  را کباب می کنند 0 علی از دور پیدایش می شود ، از اسبش پیاده شده و کنار جوانها می رود 0

وورغون : علی بیا که سر موقع اومدی ، ببین چی رو آتیشه ...

علی : عجب بز چاق و چله ای هم بوده حالا کی شکارش کرده ؟

یاشار : نترس تو هم می تونی بخوری ، شکارچی ایل فقط یه نفر که نیست  نخوای نخوری ...

وورغون : کی میخوره شکار یارو رو ...

تارکان : باز این پسرخاله ها زبان زرگریشون گل کرد تا هیشکی از حرفاشون سردرنیاره ،،،،،من زدمش ، با صابر بودیم ، گفتم

           ببرمش شکارتا حال و هواش عوض شه ...

علی : پس این بز کوهی واقعا خوردن داره ،،،،،صابر چرا پس تنهایی  اونجا نشسته ای ،،،،،،،  پاشو بیا که بعد از خوردن کباب  

         میخوام برات بخونم ...

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0                                                                                             21

سواری به تاخت از دور می آید و در مقابل چادر نقی خان از اسب بر زمین پریده و بعد از اجازه گرفتن وارد چادر نقی خان می شود 0 خانوم ننه و شاهی خانوم والمیرا نگران نگاه می کنند ، سوار بعد از چند لحظه خارج شده و سوار اسبش می شود و به تاخت دور می شود ، خانوم ننه و شاهی خانوم وارد چادر می شوند ، المیرا سراغ بچه ها می رود 0

ادامه  0 داخلی  0  چادر خان  0

نقی خان نشسته است و با خانوم ننه و شاهی خانوم صحبت می کند 0

نقی خان : خبرای رسیده خوب نیستن ، انگار خیال راحتمون داره پریشون میشه ...

خانوم ننه : هر چی خدا بخواد همون میشه ، تو نباید نگرانی خودتو نشون ایل بدی ...

نقی خان : اگه فقط روسها بودن  من از اونا هراسی نداشتم اما ایلات ارامنه هم هست ، ایلات خودمون هم ...

شاهی خانوم : باید همه با هم باشیم ، اینجوری کسی توان شکست ما رو نداره ...

نقی خان : من هم از همین می ترسم که نتونیم با هم باشیم ...

خانوم ننه : چیزی شده ؟

نقی خان : تا پدر مرحومم یارالی خان بود همه  خانها مطیع  او بودن ، اما ، برادرم پاشا مثل اون نیست که همه قبولش داشته باشن ولی  برای اینکه بتونه جای اونو بگیره  به هر دری میزنه  ....

شاهی خانوم : اون بزرگتر از توست و تو باید حرمتشو داشته باشی ...

خانوم ننه : کسی نمی تونه جای یارالی رو بگیره ، پاشا  هم خودش این رو میدونه .....

نقی خان : پاشا برای اینکه من جای پدرم رو بین خانها نگیرم  سعی داره منو خراب کنه ....

خانوم ننه : حالا جای این حرفا نیست ، شما دو برادر باید کنار هم قرار بگیرین ...

نقی خان : من اینا رو میدونم کاش اونم بدونه ...

شاهی خانوم : خانوم ننه باهاش صحبت کنه اونم متوجه وخامت اوضاع میشه ....

خانوم ننه : من باهاش صحبت می کنم ،،، تو ایل رو آماده کن ...

شب  0  داخلی  0  چادر میرزا ابراهیم  0

نقی خان و میرزاابراهیم با ریش سفیدها و مردهای ایل در حال گفتگوست 0

ادامه  0 داخلی  0 منزل پاشاخان  0

خانها جمع شده اند 0

پاشاخان : ایلات سرحد برای این اینجان که از سرزمین قاجاری دفاع کنن ، و ما این کار را تا امروز به بهترین وجه انجام داده ایم و

         بعد از این هم مسلما به کارمون ادامه خواهیم داد ، البته هنوز چیزی مشخص نیست و نمیشه گفت چی پیش می آد اما هرچی  اتفاق بیفته قدر مسلم اینه که ما در این قسمت از مملکت تعیین کننده سرنوشت خواهیم بود ،،،،، ما سربلند زندگی کرده ایم و

             بعد از این هم به زندگیه پر افتخارمون ادامه خواهیم داد ، قدرت همیشه همراه با ما و ما همراه با قدرت بوده ایم  ، من

             بعنوان فرزند ارشد یارالی خان به شما قول می دهم اگه با من باشین بتونیم از این معرکه سربلند بیرون بیاییم ...

خانها با تحسین گوش می دهند و حرفهای پاشاخان را تایید می کنند 0

روز  0  خارجی  0 صحرا 0

جوانهای ایل در حال انجام مانورهای نظامی و تیراندازی و سوارکاری و شمشیربازی اند 0 علی و یاشار و وورغون و تارکان و آیتک سرتر از همه هستند 0 علی سعی دارد با آیتک طرف نشود 0

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0

زنهای ایل در رفت و آمد و جنب و جوشند ، نان پخته می شود ، گونی ها جابجا می شود ، سر گاو و گوسفندها بریده می شود ، گوشت پخته میشود ،، تقریبا همه در تلاشند 0 خانوم ننه بر همه کارها نظارت دارد 0

ادامه  0 خارجی  0 کوهستان  0

المیرا با چند دختر دیگر دور از همه  در حال سوارکاری و تیراندازیست 0

شب  0  خارجی  0 اوبا  0

نقی خان و آقاضیا قدم زنان به همه جا سر می کشند 0

نقی خان : باید از قشون اونا هم خبرایی بتونیم بدست بیاریم ...

آقاضیا : آیتک چند زبون بلده و بهتره  برای این کار از اون استفاده کنیم ، اگه گیرهم بیفته زبونشونو می فهمه و میتونه خودش رو 

           خلاص کنه ...

نقی خان : رو حرفای اون نمی تونم حساب کنم ، کاظم رو هم باهاش می فرستم ...

آقاضیا : بیگلری بیگی  ! خوبه  ....

روز  0  خارجی  0 قشون روسها 0

روسها در حال انجام کارهای نظامی اند 0 کاظم و  آیتک با چند نفر از دور و از پشت تپه ای  آنها را زیر نظر گرفته اند ، تحسین را می شود در چشمان آیتک دید که مجذوب قشون روسها شده است  0

ادامه  0 داخلی  0 منزل پاشاخان  0

نقی خان با پاشاخان و چند خان دیگر دارند صحبت می کنند 0 آیتک هم هست 0                               22

قادرخان : شاید کار به اونجاها  نکشه ...

نقی خان : درهر حال فرض ما باید بر این باشه که امکان درگیری زیاده و کار ممکنه به جاهای باریکتر هم بکشه ...

پاشاخان : روسها دست بردار نیستن ،،، تو  همین چند سال  با بناپارت و انگلستان و عثمانیا هم   جنگ کردن  .....

جبارخان : مشکل ما فقط روسها نیستن ...

پاشاخان : درسته ، از تهران هم خبرهای خوش نمی رسه ...

کاظم : مرکز تا حالا توجهی  به حال ما نداشت ...

نقی خان : هر اتفاقی اینجا می افته به خودمون مربوطه ، جنگ با  روسها یه جریان دیگه ایه ...

قره خان : ما به امید مرکز نشینها با روسها درگیر میشیم اگه اونا حمایت نکنن فاتحه مون خونده است ، اینجا برای ماآخر دنیاست ...

نقی خان : منم می دونم ماها نگهبانان  آخرین سرحدات  شمالی این مملکتیم و همینه که نگرانم میکنه ...

پاشاخان : چه نگران باشیم و چه نه ، اتفاقی که قراره بیفته می افته ...

جبارخان : و ماها هم نمی تونیم جلو اتفاق رو بگیریم ...

نقی خان : اما می تونیم که آماده باشیم ...

قادرخان : در این که شکی نیست ...

کاظم : منظور خان اینه که در این شرایط آماده گی از همیشه بیشتر  لازمتره ...

پاشاخان : ما همیشه آماده ایم نقی ، تو انگار این مساله رو برا خودت خیلی بزرگ کردی که همه حواست رو به خودش مشغول کرده ...

قادرخان :  نقی خان نگران هست و داره این نگرانی رو به ما هم منتقل می کنه ...

جبارخان  : برطرف شدن نگرانی بستگی داره چقدر پشتمون گرم باشه ...

قره خان : با اونایی که تو مرکز نشستن من که امیدی ندارم ...

نقی خان : عباس میرزا هیچوقت ما رو تنها نمی گذاره ...

پاشاخان : فکر می کنی تنهایی چکار بتونه بکنه ؟

نقی خان : ماها باهاش باشیم خیلی کارا ...

جبارخان : گذشت زمان تکلیفمون رو مشخص می کنه ...

آیتک : هرچند من وظیفه ندارم تو همچین جمعی حرفی بزنم اما اگه اجازه بدین می خواستم حرفی بزنم ...

پاشاخان : بگو ...

آیتک : روسها یه امپراطوری بزرگ جهانی دارن و اگر ما هم با اونها باشیم این معنیش زیاد شدن قدرت ماست که جهانیمون می کنه ...

نقی خان : به چه قیمتی ؟

پاشاخان : بگذار حرفشو بزنه نقی ...

آیتک : در برابر قشون روسها ما یا محکوم به شکستیم ،،،، البته  میتونیم با اونا یکی شده و جزئی از قدرت بزرگشون باشیم ...

قره خان : نباید بی گدار به آب زد ، منتظر میمونیم تا ببینیم وضع و اوضاع چی میشه ....

جبارخان : منهم موافق این حرفم ...

پاشاخان : درسته ، همه جوانب رو باید در نظر گرفت ...

قادرخان : اگر روسها شکستمون دادن میشه به اونا هم فکر کرد ...

نقی خان : و حتما هم باید فکر کرد چون بدون فکر کردن نمیشه به پیروزی رسید  ...
جبارخان : منظور قادرخان اینه که در مورد قبول حاکمیتشون میشه ...

نقی خان : جبارخان من هم متوجه منظور قادرخان  شدم  ولی  دلم نمی خواد قبول کنم که یه خان بزچلو این رو گفته باشه  ...

پاشاخان : چه خوشمون بیاد و چه نه باید همه جور فکری بکنیم تا آینده رو از دست ندیم نقی ...

نقی خان : آینده رو تفنگها و شمشیرهامون رقم میزنه نه فکر کردنمون به روسها ...

کاظم : ما دنبال تسلیم شدن و یکی شدن با روسها نیستیم ...

پاشاخان : فعلا تا معلوم نشدن کامل وضع و اوضاع این حرفا رو تموم کنیم ...

روز  0  خارجی  0 قشون روسها 0

روسها بصورت حرکت یک قشون نظامی شروع می کنند به آمدن به طرف سرحدات 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر خان  0

خان در حال آماده شدن هست ، لباسهای جنگش را می پوشد ، از زیر قرآن خانوم ننه عبور می کند و خارج

می شود 0

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0

همه در حال آماده شدن برای جنگند 0

ادامه  0 خارجی  0 سرحد   0

قشون روسها رودرروی قشون ایلات قرار گرفته اند 0جنگ سختی در می گیرد ، پیروزی با قشون ایلات است 0

درگیریها چند بار و به صورتهای مختلف و با ریتمها وحالتهای متنوع  تکرار می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

بزچلوها ترانه خان در حال بازگشتند 0سرمست از پیروزی 0

ادامه  0  خارجی  0  اوبا  0                                                                                             23

جنگجویان ایل به اوبا رسیده اند ، شمشیرها را در ورودی اوبا بر زمین فرو کرده و وارد اوبا می شوند 0 ایل به استقبال آمده است 0جشن و پایکوبی بخاطر پیروزی ،  همه ایلات  حضور دارند 0

شب  0  داخلی  0 چادر فرماندهی روسها 0

فرمانده روسها در حالیکه سرش را وسط دستهایش گرفته نشسته است 0

پاسکوویچ فرمانده بزرگ روسها که تازه از جنگ با عثمانی فارغ شده است وارد می شود 0

فرمانده : پاسکوویچ؟

پاسکوویچ : یه فرمانده تا همه چیزو از دست نده درمانده نمیشه !

فرمانده : ما شکست خوردیم ...

پاسکوویچ : اما هنوز که همه چیزو از دست ندادیم ...

فرمانده : تو با عثمانی ها درگیر بودی؟ برای چی اومدی اینجا ...

پاسکوویچ : اینجا بیشتر بدرد می خوردم ، فرستادنم اینجا ، فعلا با عثمانی ترک جنگ کرده ایم ...

فرمانده : خبرا دیر می رسه اینجا ...

پاسکوویچ : اینجا من بجای تو فرماندهی قشون امپراطوری روس رو بدست می گیرم ...

فرمانده : منتظر بودم یکی رو بجام انتخاب کنن ...

پاسکوویچ : اما فکر نمی کردی اون یه نفر من باشم ...

فرمانده : تو شاگرد خوبی برای من بودی ، بگذار همین اول کار توصیه ای بهت بکنم ،،، اینا با همه فرق دارن ، مرگ براشون بهتراز

           شکسته ،،،، و برای همین هم با تمام وجود می جنگند تا شکست نخورند ...

پاسکوویچ : تو هم استاد خوبی برای من بودی و من همه آموخته هایم را مدیون تو هستم ، اما من چیزی دارم که تو نداری ...

فرمانده : این را خودم بهت گفته بودم ، اما من ترجیح می دم با دشمنم فقط در میدان جنگ روبرو بشم ...

پاسکوویچ : امپراطوری روسیه از سربازانش پیروزی می خواهد ، فرقی هم ندارد به چه شکلی ،،، فقط پیروزی ...

فرمانده : و حالا تو را فرستاده ان که با حیله گری به این پیروزی برسی !؟...

پاسکوویچ : و من به اون می رسم استاد صداقت پیشه من  ، با هر وسیله ای که بشه ...

ادامه  0 خارجی  0 محل تجمع قشون  روسها  0

افراد تازه نفس به قشون روس  اضافه می شوند ، تعدادشان زیاد و تجهیزاتشان تکمیل تر است 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر فرمانده پاسکوویچ 0

پاسکوویچ با مشاورانش مشورت می کند 0

پاسکوویچ : قشون مقابل از ایلات مختلفی تشکیل شده و اگه ما بتونیم خانات ایلات رو به جون هم بندازیم ، یا حداقل چند نفرشون رو

              جذب کنیم تا یه جورایی نظم و هماهنگی اونا رو مختل کنن  ، حالا به هر روشی که بشه ،  اونوقت میتونیم امیدوار بشیم که  تو آینده می تونیم اسب مراد رو سوار بشیم  ، سریعا سراغ اونایی باید بریم که یه جورایی یا از ما بدشون نمی آد یا اینکه

               جزیی یا کلی با اونای دیگه مشکل دارن ،،، باید کاری بکنیم که امپراطوری روس رو بعنوان قبله جدید قبول کنن ...

سروان : و اگه قبول نکنن؟

پاسکوویچ : من قبل از عازم شدنم به اینجا مسایل رو خوب بررسی کردم و می دونم داخل دربار هستن کسایی که برای ما و انگلیسی ها

              کار می کنن  و اونا همه ایلات و خانها رو می شناسن و قراره اونایی رو که احتمال  همکاریشون با ما بیشتره به ما معرفی  کنن  ، یه امپراطوری بزرگ برای بزرگتر شدن به هر راهی متوسل میشه ......

سروان : انگلسیها ؟؟؟

پاسکوویچ : برای پیروز شدن بعضی وقتها لازمه با دشمنی که منافع مشترکی باهاش داری در تقسیم منفعت سهیم بشی ...

سروان : پس اونا هم بخاطر منافع خودشون با ما همکاری می کنن....

پاسکوویچ : در ظاهر که نه ،،، سیاست معادله بغرنجیه ...

سروان : بازیه سختی هم هست ...

پاسکوویچ : من عاشق بازیم ......

روز  0  خارجی  0  جاهای مختلف  0

زندگی عادی در ایل مجددا از سر گرفته شده است 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان با ایلچی بیگ در حال صحبت کردن است 0

نقی خان : بتاخت تا مرکز میری و با خود عباس میرزا صحبت می کنی و میگی که سریعا نیروی کمکی بفرسته و حتما یه توپخانه

             دیگه ای رو هم به کمک توپخانه مراغه بفرسته که تجهیزات قشون روس با اومدن فرمانده جدید کامل و مجهزه ...

ایلچی بیک : اگه نتونم ببینمش با کی ...

نقی خان : فقط عباس میرزا ، این خوب یادت باشه ...

ادامه  0 خارجی  0  جاده  0

ایلچی بیگ با چند سوار به سرعت در حال دور شدن هستند 0

ادامه  0 داخلی  0 منزل پاشاخان  0

پاشاخان با تعدادی از افراد دربار خلوت کرده است 0

ادامه  0 خارجی  0 چادر نقی خان  0                                                                                24

نقی خان در حال بیرون کردن همان افراد دربار از چادرش می باشد 0با سر و صدای او افراد ایل   جلو چادرش جمع می شوند 0

نقی خان : اگر میهمان نبودین که سراتون رو می فرستادم دربار برای چی چی السلطنه ،،، تمامی این گفته های شما به گوش

             عباس میرزا میرسه و اون خودش حقتونو کف دستتون می گذاره ،،،،، تا دستور ندادم گوشاتون رو ببرن و تو دستتون

              بگذارن گمشین برین که تحمل من هم حدی داره ... بی شرف برای من نشسته تو پایتخت و از بیت المال این مملکت کرور

              کرور مال و منال به هم میزنه و اونوقت خودشو به اجنبی می فروشه ،،، فکر کردن نقی خان رو هم میشه خرید ،،، کاظم

               با ضیا و مهدی آماده شین می ریم دیدن خانهای ایلات ......

ادامه 0 داخلی  0 خانه پاشاخان  0

نقی خان با خانها در حال صحبت کردن می باشد 0 ظاهرا اوضاع بر وفق مراد نیست و نقی خان با سیلی به گوش یکی از خانها  - قادر خان - می زند و از اطاق خارج می شود ، خان سیلی خورده اسلحه می کشد تا

نقی خان را از پشت بزند که کاظم قبل از او با قمه زخمیش می کند ، با وساطت پاشاخان غائله پایان می گیرد ، کاظم و آقاضیا اطاق را ترک می کنند 0

ادامه  0 خارجی  0  جاده  0

نقی خان و افرادش در حال بازگشتند ، کسی حرفی نمی زند 0

شب  0  داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان برای افراد ایل صحبت می کند 0

نقی خان : حتی اگه فقط ما مونده باشیم باز هم خبری از تسلیم شدن و نجنگیدن نیست ،،، کار ما حراست از سرحده و ما هرگز از کاری

              که باید بکنیم روی گردان نخواهیم بود ...

میرزاابراهیم : سیدالشهدا با هفتاد و دو نفر در مقابل تمامی لشگر کفر ایستاد و پشت نکرد ،، الان هم روس می خواهد سرزمین ما رو

                 تصاحب کند و حکم جنگ ما  با روس حکم جنگ با کافران است ...

داخلی  0 شب  0  منزل پاشاخان در روستا  0

پاشا خان با چند افسر روس در حال گفتگوست 0

خارجی  0  روز  0 قشون روس  0

آیتک و چند خان با پاسکوویچ در حال قدم زدن هستند ، فرمانده روسی می خواهد قدرتش را به رخ بکشد 0

خارجی  0 روز  0  اوبا  0

اسبها را هی کرده اند جنگجوهای ایل دوان دوان سوار آنها می شوند ، هنگام خروج از اوبا یک یک شمشیرها را از زمین بیرون کشیده و بتاخت دور می شوند 0

خارجی 0 روز 0 تپه مشرف به میدان جنگ 0

فرمانده روسی پاسکوویچ با افرادش و پاشاخان و چند خان دیگر ایستاده و میدان جنگ را زیر نظر گرفته است 0 سواران نقی خان به فرماندهی خودش با سلحشوری می جنگند وضربات سختی برلشگریان روسی وارد می کنند 0

پاسکوویچ : گفتی از ایل شماست ؟

پاشاخان : برادرمه ....

پاسکوویچ : برای چی کنار تو نیست ؟

پاشاخان : نخواست ....

پاسکوویچ : خوب می جنگه ...

پاشاخان : همه بزچلوها خوب می جنگند ...

پاسکوویچ : انگار این یکی قراره شاه بشه که اینقدر مقاومت میکنه و سلحشوری نشون میده ؟

پاشاخان : نه ،،، اون برا دلش می جنگه  ، برا خاکش ....

پاسکوویچ : خاک دست یه قدرت قویتر باشه بهتر میشه خدمتش رو کرد ، نظرت چیه خان ؟

پاشاخان : برا همینه که این قسمت  بزچلوها با شماست ...

گودوویچ : اگر این نقی خان هم مثل اونای دیگه خودش رو می فروخت  که ....

پاشاخان برگشته و با سیلی گودوویچ را می زند 0 گودوویچ می افتد 0 چند افسر می خواهند اسلحه بکشند ، بزچلوها عکس العمل نشان می دهند ، اشاره پاسکوویچ روسها را آرام می کند 0 گودوویچ بلند شده و می خواهد تلافی کند که پاسکوویچ جلویش می ایستد 0 و با اشاره او دو سرباز روس گودوویچ را در میان می گیرند 0

پاسکوویچ : ما الان همگی قشون تزاریم ، و من به نمایندگی از طرف ایشان به دلیل بی حرمتی به پاشاخان افسر قشون تزاری  شما را  با خلع درجه تنبیه می کنم تا عبرتی باشد برای همه که بدانند کسی نباید به افسران تزاری توهین کنه ...

گودوویچ را می برند 0

پاشاخان : و من  خان بزرگ بزچلوها با کمال مسرت افسری لشگر تزاری را پذیرفته و آنرا افتخاری برای خود و ایلم می دانم ....

آیتک به رسم قشون روس احترام می گذارد 0 بزچلوها و افسران روس هم احترام می گذارند 0 پاسکوویچ و پاشاخان دست می دهند 0                                                                             25

کات به :

نقی خان که با قشونش لشگر روسها را وادار به عقب نشینی کرده است 0

شب 0 داخلی 0 چادر نقی خان 0

خانوم ننه در حال خواندن نماز است 0شاهی خانوم دارد به زخمهای نقی خان می رسد  0

ادامه 0 خارجی 0 میدان جنگ 0

عباس میرزا با نقی خان صحبت می کنند 0

عباس میرزا : اگر قشون کمکی تا فردا برسن کار را یکسره می کنیم ...

نقی خان : روسها علاوه بر ارمنی های ایروان تونستن خیلی از ایلات ما رو هم با خودشون یکی کنن ...

عباس میرزا : برای همین بود که من نمی خواستم جنگ بشه ....

نقی خان : پاشاخان رو هم فرستاده بودند با من حرف بزنه ...

عباس میرزا : خوب دارن راه انگلیسی ها رو می رن ...

نقی خان : اگه قشون تا فردا نرسه شکستمون حتمیه ...

عباس میرزا : با این قشونی که به کمک  پاسکوویچ اومده کارمون سخته ....

نقی خان : اگه توپخونه خراسان هم به کمک توپخونه مراغه می اومد ....

عباس میرزا : انگار غیر از قشون آذربایجان قشونهای دیگه تو خوابن که تهران نتونسته تا حالا بفرستتشون ...

نقی خان : شاید هم نخواسته باشن بفرستن ...

عباس میرزا : حرفایه میرزا محسن رو تکرار میکنی خان ...

نقی خان : از وقتی تبعیدش کردین اینجا تا حالا باور نداشتم حرفاش درست باشه اما ...

عباس میرزا : اولش می خواستن بکشنش ، نگذاشتم ، برا تبعیدش هم بندر گن برون رو در نظر گرفته بودن ، نگذاشتم بره اونور ،،،

                  گفتم بیاد اینجا کنار بزچلوها ،،،،،،، می دونستم اینجا می تونه تاثیر خوبی بگذاره ...

نقی خان : کیان که این کارا رو می کنن ...

عباس میرزا : اوضاع عجیبیست ،،،، این انگلیسی ها بدجوری دربار رو در اختیار گرفتن ،،، یه تعدادی هم هستن که اگر بتونن کل

                  آذربایجان رو از این مملکت جدا می کنن تا کارها طبق آموخته هایشان از انگلیسی ها پیش بره  تا  بتونن به چیزی که

                  آرزوی دو هزار ساله شونه برسن ، تاریخ هفت هزار ساله رو می خوان قربونی تاریخ دروغی خودشون کنن ....

نقی خان : این مملکت تا بوده مال ما بوده و نباید به این راحتی از هم بپاشه ...

عباس میرزا : خدا به این ملت و به این مملکت کمک کنه ....

نقی خان : فردا چکار باید بکنیم ؟

عباس میرزا : تو با تمامی ایلت از قشون فاصله بگیرین اگه قشون کمکی از تهران نرسه باید بتونیم از مهلکه نجات پیدا کنیم ....

نقی خان : مرگ بهتر از گریزه ....

عباس میرزا : مرگی که به از هم پاشیدن مملکت منجر بشه نه ، مرگی خوبه که باعث سربلندی و سرافرازی بیرق این دیار بشه ...

نقی خان : ما تا آخرین قطره خونمون می جنگیم ....

عباس میرزا : منم از دادن جانم برای مملکت دریغی ندارم  ، اما باید بمونم  ، باید کمکم کنین تا از مهلکه  دور بشم ...

نقی خان : منظورم این نبود که شما ...

عباس میرزا : دسیسه گرای زیادی تو کمین نشستن تا از آب گل آلود ماهی بگیرن ،،،،، باید موند تا اونا به خواسته هاشون نرسن ...

نقی خان : برا افراد من سخته دور بشن و تماشا کنن ...

عباس میرزا : اگه قشون از تهران بیاد که شما هم قاطی می شین  .....

نقی خان : باید امشب باهاشون صحبت کنم ...

عباس میرزا : بگو نه به فردا  ، که  ، به فرداها نگاه کنن ...

شب  0  خارجی  0 چادر عباس میرزا 0

عباس میرزا با ایلچی در حال گفتگوست ، عصبی و ناراحت است ، ایلچی خارج می شود 0

روز 0  خارجی  0 بالای تپه  0

نقی خان و بیگهای ایل چشم دوخته اند به جاده منتهی به جنوب ، خبری نیست 0

ادامه  0 خارجی  0 میدان جنگ  0

روسها در حال تاراندن قشون عباس میرزا می باشند 0

روز  0  داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

خبر شکست را به خانوم ننه داده اند ، چشمان اشک آلود خانوم ننه 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

افراد ایل جداجدا باز می گردند ، هرکس جایی نشسته است ، همه جا را سکوت گرفته است ، انگار همه ماتم گرفته اند ، نقی خان بی آنکه با کسی حرفی بزند وارد چادرش می شود 0 خانوم ننه از چادرش خارج می شود ، افراد ایل را نگاه می کند و وارد چادر نقی خان می شود 0

ادامه  0 داخلی  0  چادر نقی خان  0

نقی خان در حال گریه کردن است ، با وارد شدن خانوم ننه سعی می کند گریه اش را مخفی کند 0      26

خانوم ننه : خان که  وا  بده  تکلیف ایل مشخصه ...

نقی خان : دیگه چیزی برامون نمونده ...

خانوم ننه : یه بار سرتو میگذاشتی و میمردی ...

نقی خان : خانوم ننه ...

خانوم ننه : اگه موندی حتما حکمتی داشته ،، نمی گم دهل و زورنا بزن و عروسی راه بنداز ، یه کاری هم نکن که اگه قرار بر ادامه

              جنگ باشه کسی رو حال سلاح برداشتن نباشه ،،، ایل باید سر پا بمونه نقی ...

نقی خان : چکار کنم مادر من ، چکار کنم برای ایلی که شکست خورده و امروز و فرداست که  تکلیفش رو نه تو جبهه و میدون جنگ

             که توی چادر و روی صفحه  مشخص کنن ...

خانوم ننه : هر چی خدا بخواد همون میشه ، اگه میتونی جلوی خدا وایستی بسم الله ....

نقی خان : من نمی خوام جلو خدا وایستم اما اگه از تهران قشون کمکی می فرستادن میتونستم جلو روسا بایستم ، حرف من اینه ...

خانوم ننه : فردا رو چی دیدی ،، عباس میرزا که به همین راحتی ول کن نیست ...

نقی خان : اونم تنهاست ،، معلوم نیست سر نخ دست کیه که اوضاع اینجوری شده  ...

خانوم ننه : من کاری ندارم که چی میشه یا چی نمیشه ،،، پاشا اونی نشد که یارالی می خواست ،، من هم شیرمو حلالش نمی کنم ،،،،،،

              ولی از تو انتظار دارم تا ایل رو بتونی زنده و سرحال  نگه داری ،، این ایل نباید فردا رو از دست بده ...

نقی خان : از دست داده .....

خانوم ننه : یک کلمه دیگه حرف بزنی یه تفنگ میگیرم دستم میرم سراغ روسا ، اینو می خوای ؟؟؟

نقی خان : مگه من مردم که ....

خانوم ننه : اگه نمردی و هنوز خان ایلت هستی پاشو و یه فکری به حال ایل بکن ،،،، همه داغون و از هم پاشیده ان ....

نقی خان : مادر من میگی تو این وضعیت چکار کنم من ....

خانوم ننه : رمضون داره میاد، یه یا علی بگو و ایل رو از این حال و هوا در آر و به پیشواز ماه روزه ببرشون ...

نقی خان : باید میرزاابراهیم رو ببینم ...

خانوم ننه : وایستا ،،،، این چه وضعیه ،،،، مثل یه خان از چادرت برو بیرون ...

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

ایلچی بیگ با سوارانش وارد اوبا می شوند 0جلو نقی خان که از چادرش خارج می شود از اسب به زیر آمده و بطرف او می رود 0 خانوم ننه هم از چادر خارج می شود 0

نقی خان : باز چه خبر بدی آوردی که اینجور نیشت بازه ایلچی ؟

ایلچی بیگ : نقی خان سلامت باشه فعلا که خبری نیست ، اما ممکنه طی چند روز بعد یه خبرایی ...

نقی خان : نمی خواد برای من پیشگو بشی بگو چرا اومدی و سریع هم برگرد برو ...

ایلچی بیگ : ما بزچلو ها افتخارمون به مهمون نوازی و ...

نقی خان : کاری نکن که حرفاتو نشنیده راهیت کنم ، جونت بالا بیاد حرفتو بزن ...

ایلچی بیگ : پاشا خان فرستاده بیام دنبالتون می خواد ببینتون ...

نقی خان : بهش بگو اگه کسی با من کار داشته باشه خودش زحمت می کشه و می آد سراغم ...

ایلچی بیگ : نقی خان اون بزرگتر از شماست و شما باید ...

خانوم ننه : این غلطها به تو نیومده ، برو و به پاشا بگو اگه کاری  با خان بزچلو داره خودش بیاد دیدنش ...

ایلچی بیگ : سلام خانوم ننه ، رو چشم ، بهشون میگم چی فرمودین ...

خانوم ننه : سریع برین که خبر رو باید بهش برسونین ،،،،، شما چرا ماتم گرفتین نشستین ،،،، فردا رمضونه ،،، سریع چادر ماه

              رمضون  رو  بر پا کنین ،،، پاشو بینم ،،، زود زود زود ،،،، خان میرزاابراهیم باید تو چادرش باشه ،، یه سر بهش بزن

              ،،،  المیرا زنای ایل رو صدا کن تو چادر من ....

ایل به جنب و جوش افتاده است ، برای استقبال از رمضان هر کس کاری می کند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

زنهای ایل بطرف چادر خانوم ننه می روند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

خانوم ننه با زنهای ایل صحبت می کند 0

خانوم ننه : الان نوبت شماهاست که بتونین یه کارایی بکنین ،،، مردای ایل شکست خورده اند و در این مواقع این زنها هستن که باید

              بتونن   سنگینی این شکست رو براشون کم کنن ،،، باید اونا رو به زندگی عادی برگردوند ،،، اونا نیاز دارن این شکست

              رو تا مدتی از یاد ببرن تا بتونن قواشون رو مجددا تقویت کنن و آماده پذیرش اوضاع و احوال بشن ،، بعد که به حال

              اولشون برگشتن می تونن کارا رو از نو شروع کنن و اونوقته که باید قدرت ایل رو دید ...

شاهی خانوم : ماه رمضون هم داره می آد ، برای مهمونی خدا آمادشون کنین ....

شب  0 داخلی  0 چادر ماه رمضان 0

میرزاابراهیم برای مردم صحبت می کند 0

روز  0 خارجی  0 صحرا  0

جوانها در حال تیراندازی و سوارکاری هستند 0 قشون روس دورادور مواظب اوضاع هست 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0                                                                                     27

نقی خان و پاشاخان صحبت می کنند 0

پاشاخان : چه انتظار داشتی ، من نمی تونستم تموم ایل و تبارم رو بدم زیر توپخونه قشون روس که چی چی السلطنه ها تو پایتخت

             پاهاشون رو دراز کنن و زنهای حرمسراشون مالشش بده و اونام به ریش من و ایلم بخندن ....

نقی خان : صحبت شاهزاده های قجری نیست ، حرف حرف مملکته ، این سرزمین هزاران ساله وطن ما بوده و باید هم باشه ،،، این

             ایل و ایلات دیگه رو از اراک و مرکز این مملکت فرستادن اینجا تا از سرحداتش مراقبت کنه ، کی یادش می آد بزچلو

             دست بده دست دشمن و با اونا رو هم بریزه ؟

پاشاخان : نقی سرت کلاه نره ، این روسها به هیشکی رحم نمی کنن و ...

نقی خان : بالاتر از مرگ که نیست ، هست ؟

پاشاخان : نه نیست ، اما برای کی و برای چی ؟

نقی خان : برای شرف و برای مملکت و برای دینی که دست کافر جماعت حروم نشه ، اینا کافی نیست ؟

پاشا خان : کافیه ،،،، درست ،،،، اما یه زمونی که بدونی پشتت به یکی گرمه که اونم تو رو می خواد ،،،، تو که از این مملکت داری

              دم میزنی چرا وقتی نیاز داشتی هیچکس فکر تو نبود و برات قشون کمکی نفرستاد؟؟؟ تو هنوز خوابی نقی و من بهت میگم

              از این خواب سنگین بیدار شو ،،،، حتی اگه من تسلیم قشون روسا نمیشدن و اونای دیگه هم با اونا دست به دست هم نمیدادن

              باز هم شکست با ما بود ،،،،، فکر کردی قشون روس سرش رو انداخته پایین و راه افتاده و اومده سراغ این مملکت؟؟؟ نه

              برادر من ، نه ،،،، هم درون دربار و هم اجنبیای انگلیسی باهاشون هماهنگ بودن ...

نقی خان : من کاری به کس دیگه ای ندارم ،،، ما وظیفه داشتیم از سرحدات این مملکت دفاع کنیم و من کردم و تو نه ...

پاشاخان : نصیبت چی شد؟

نقی خان : اگر قشون کمکی رسیده بود که پیروزی با ما ....

پاشاخان : خودت رو قول نزن نقی ،،، حتی اگه ده مرتبه هم پیروز میشدی باز هم قشون برای کمک به پاسکوویچ میرسید و بالاخره

            قشون ما کم می آورد ،،،، حالا هم میبینی که اونا پیروز شدن ،،، تا اونجایی هم که من خبر دارم این مناطق به روسها واگذار

             شده است ،،، و ما الان جز نفوس روسیه تزاری هستیم ....

نقی خان : این ممکن نیست ...

پاشاخان : وقتی میگم تو خوابی برای همین چیزهاست ....

نقی خان : عباس میرزا قبول نمی کند ...

پاشاخان : وقتی در پایتخت شاه یک مملکت رو مجبور کرده اند قبول کند ولیعهد او چکار می تواند بکند ؟؟؟

نقی خان : این شدنی نیست پاشاخان ....

پاشاخان : تا دیر نشده دستت رو بده بگذارم تو دست پاسکوویچ ،،، میشی افسر روس تزاری ،،، قدرت بزرگی که باید بتونی از اون به نفع خودت و ایلت  استفاده کنی ،،،، میگم  چند تا روستا رو به اسمت کنن و ...

نقی خان : من اگه می خواستم قبلا هم روستا به اسمم می کردن ، یک ، دوم هم این که صد تا مثل روس تزاری باید زیر بیرق مملکت

             من باشن و برای مملکت من نوکری کنن نه این که  ایل من بره زیر بیرق اونا ...

پاشاخان : حرفهای قشنگی میزنی ،،، اما دیگه زمانش سر اومده ،،، این مملکتی که تو ازش دم میزنی شکست خورده و تو الان بین

             زمین  و آسمونش آویزونی و اگه دیر بجنبی با سر زمین می خوری و اینو هم بدون اگر زمین خوردی دیگه محاله بتونی

             پاشی و رو پاهات بایستی ....

نقی خان : باید منتظر موند و دید کی رو پاهای خودش می ایسته و کی زمین می خوره ....

پاشاخان : من دوست ندارم زمین خوردن تو رو ببینم اما میدونم این اتفاق می افته ....

پاشاخان از چادر خارج می شود 0 خانوم ننه وارد چادر می شود 0 نقی خان سرش را بر دامن خانوم ننه گذاشته و آرام آرام گریه می کند 0 خانوم ننه سعی دارد جلو گریه خود را بگیرد 0

نقی خان : تموم شد ،،، همه چیز تموم شد ،،،، بزچلو ها با تموم ایلات دیگه شدن گماشته روسها ،،، همه چیزمون از دست رفت ،، باید  بعد از این بشیم نوکر اجنبی و هر چی که بگن بگیم چشم ،،، بعد از این اونا میشن آقا و ما زیردستشون ،،، همه چیز ....

خانوم ننه : هر وقت دنیا به آخر برسه یه خان حق داره ناامید بشه ، تو نباید ایلت رو از زندگی ناامید کنی ،، همه ایل منتظرن تا ببینن تو می خوای چکار کنی  ،،، اگر تو بخوای می تونی باز هم روی پاهای خودت بایستی و ایل رو هم سرپا نگهداری ......

نقی خان : بدبختی بالاتر از این چی میشه ؟؟؟ برای من دنیا به آخر رسیده ...

خانوم ننه : نقی تا امروز نشده بود بزنم تو دهنت اما بخوای به این حرفای خاله زنکیت ادامه بدی می زنم ، بدجوری هم می زنم ...

نقی خان : روسها زدن ، بدتر از اون خانهای ایلات با قبول کردن حاکمیت روسها زدن ، تو هم بزن ،، دیگه مهم نیست ...

خانوم ننه : من می زنم نه بخاطر این که اونا زدن ، بخاطر این می زنم که خان بزچلو حق نداره اجازه بده کسی تو دهنش بزنه ...

خانوم ننه با سیلی نقی خان را می زند 0 نقی خان به خودش آمده است ، خانوم ننه را نگاه می کند ، دستهای خانوم ننه را گرفته و می بوسد 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

خبر الحاق سرزمینهای شمالی روسها دهن به دهن می چرخد 0

ادامه  0 داخلی  0 منزل پاشاخان در روستا 0

پاشاخان و آیتک با فرماندهان روس مهمانی تشکیل داده اند 0

روز  0  خارجی  0 اوبا  0                                                                                            28

ایل برای افطار آماده می شود 0 می شود بی حالی و عدم نشاط و بی حوصلگی را روی صورت همه به نوعی مشاهده کرد 0

ادامه  0 خارجی  0  صحرا  0

جوانها هرکدام زیر درختی دراز کشیده و خود را به خواب زده اند 0 تفنگها را از درختها آویخته اند 0 نقی خان سوار براسب و بتندی می گذرد ، شروع می کند به تیراندازی به طرف درختها ، جوانها با سرعت از جا میپرند و سنگر می گیرند ، نقی خان همچنان به تیراندازی ادامه می دهد  و آخر سر نزدیکتر رفته و داد می زند تا همه جمع شوند 0

نقی خان : بزچلو اگر شکست خورده هم باشه باید  چشماش باز باش و آماده ،،، هنوز چیزی عوض نشده و اگر هم شده کار به آخر

             نرسیده ، شما حق ندارین خودتونو به آخر دنیا رسیده بدونین ...

ادامه  0 داخلی  0 چادر آیتک  0

آیتک خود را برای رفتن به شکار آماده می کند 0

ادامه  0  خارجی  0

شب  0 داخلی  0 چادر ماه رمضان  0

میرزا صحبت می کند 0

میرزاابراهیم : روزها و شبای بدی رو داریم پشت سر می گذاریم و همه ما میدونیم که اوضاع پیش اومده دیگر مثل گذشته حال و

                  حوصله ای برای کسی نگذاشته و این طبیعی هم هست اما نباید از ماه خدا غافل بشیم و به واجباتی که برای این ماه بر  عهده ما گذاشته شده بی توجهی کنیم ،،، برعکس این ماه باید بتونه شکست رو از ذهن و روح ما دور کرده و نیروی

                  تازه ای را در وجودمان زنده کنه ، ما برای ساختن مجدد افکارمان نیازمند یاری گرفتن از خداوند منان در این ماه عزیز و پر برکت هستیم ....

شب  0  خارجی  0 اوبا  0

صبح زود اول وقت است ، هنوز روشنی نزده است 0نقی خان و آقاضیا از اوبا دور می شوند ، میرزاابراهیم و کاظم خان بیگلربیگی بدرقه شان  می کند 0

نقی خان : خوب مواظب اوضاع باش ، نمی خوام کسی بویی ببره ،، سریع برمی گردیم ...

کاظم : رو چشم ،،، چند روز طول می کشه ؟؟؟

میرزاابراهیم : مونده به اینکه کارا چطور جلو بره ...

آقاضیا : نمیشه گفت ...

نقی خان : سعی می کنیم طولش ندیم ...

میرزاابراهیم : دست حق بهمراهتان ...

کاظم : خدا به همراهتان ....

نقی خان و آقاضیا به تاخت دور می شوند 0میرزاابراهیم وضو می گیرد 0

میرزاابراهیم : نگران نباش کاظم ، هرچی خدا بخواد همون میشه ....

کاظم : میرزا اذان شده ؟؟؟

میرزاابراهیم : میرم اذون رو بخونم ،،، آره دعا بهترین راهه پسرم ....

ادامه  0 داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

صدای اذان میرزاابراهیم شنیده می شود 0 خانوم ننه در حال خواندن نماز می باشد 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

میرزاابراهیم در حال خارج شدن از چادرش می باشد ، وورغون دارد با عجله وضو می گیرد ، خورشید تازه طلوع کرده است 0 میرزا آفتاب را نشان وورغون می دهد و  لبخندی می زند ، وورغون بسرعت وارد چادرش می شود 0

ادامه  0 داخلی  0  چادر آیتک  0

آیتک همچنان خواب است 0

ادامه  0 خارجی  0 جاهای مختلف  0

زندگی عادی شروع شده است ولی می شود بی حالی را در چهره ها دید 0

شب  0   داخلی  0 چادر ماه رمضان  0

میرزاابراهیم صحبت می کند 0    

میرزاابراهیم : مولا بیست و پنج سال سکوت کرد چرا ؟ چاره ای نداشت ، تمامی بود و نبود ایشان با بودن دینش معنی می یافت و

                اوضاع این دوره به صورتی بود که اگر کاری می کرد یا حرفی میزد به نوعی باعث از هم پاشیده شدن نظام تازه شکل

          یافته اسلام میشد و او هرگز نمی خواست این اتفاق بیفتد ، دنیا و حکومت دنیا برای او بی معنی بود و اگر هم قبول کرد   بخاطر این بود که خداوند متعال ازش خواسته بود که حکومت مردم مسلمان را قبول کند ...

علی دم گوش یاشار چیزی می گوید ، میرزا متوجه می شود 0

یاشار : اگه حرفی داری بگو خود میرزا بشنوه و جوابتو بده ...                                                                                29

میرزاابراهیم : یاشار خبری شده ؟

یاشار : علی انگار براش یه سوال پیش اومده که ...

وورغون : حتم دارم نشسته کتابای میرزامحسن رو خونده حالا می خواد از رو اونا چیزایی رو بگه که ...

میرزاابراهیم : علی چرا خودت نمی گی مطلب چیه ؟

علی : چیز مهمی نیست آقا میرزا ، ، ، اما به نظر میرسه که مولا وقتی حکومت را قبول کرد که مردم جلو در خونه اش جمع شدن  ،،، مثل خود پیامبر که زمانی از حکومت سخن به میان آورد که اهالی مدینه ازش خواستن بره اونجا و براشون حکومت درست کنه 

         و یا امام حسین که وقتی خواست به کوفه بره که نامه های مردم رو سفیرش براش فرستاد و ایشون دیدن که مردم کوفه خواستار  تشکیل حکومت توسط ایشانند  ...

میرزاابراهیم : کاملا درسته و ما هم داریم همین رو می گیم که ایشان امام بودنشون از طرف خدا بود و حکومت کردنشون هم از طرف خدا ولی تا زمانی که خود مردم نمی خواستن نه ، البته باید اول مردم را پرورش داد تا بفهمن کی رو باید بخوان و کی

                 رو نه ،، تو همون قضایا دیده شد که مردم چندین بار نظرشون رو عوض کردند و معاویه هم دقیقا از همین مساله استفاده

                 می کرد و می خواست خودش رو حاکم مردم معرفی کنه و این بخاطر این بود که تونسته بود مردم شام را با ظاهرسازی

                 فریب بده   ،،، مگر امام حسن بخاطر مردم صلح نکرد ؟ چرا کرد و این مردم بعدا بود که متوجه اشتباهشون شدن اما

                  دیگه دیر شده بود ،،، پس خواست مردم مهمه ، اما اول باید پرورششون داد ،،،حالا تو این شبای پر برکت ماه رمضون در مورد مولا و حکومت عدالت پرورشون کامل  صحبت می کنیم .......

روز  0 خارجی  0 جاده  0

نقی خان و آقاضیا بطرف جنوب در حرکت هستند ، به کناره های آراز رسیده اند ، تعدادی از افراد روسی کنار پل ایستاده اند و کشیک می دهند 0 نقی خان و آقاضیا در یک اقدام سریع و ضمن درگیر شدن با چند سرباز روسی از پل عبور می کنند 0 بچه هایی که کنار پل نشسته اند و از آراز ماهی می گیرند برایشان دست تکان

می دهند ، سربازها می افتند دنبال بچه ها  و ماهی های آنها را می اندازند داخل آب 0

شب 0 داخلی  0 چادر ماه رمضان 0

میرزا صحبت می کند 0

میرزاابراهیم : مشروعیت حکومت به خواست مردم بستگی دارد ....

آیتک : اگر اینطور باشد که الان و در این خطه خیلی از ایلات خواهان روسها هستند ...

میرزاابراهیم : اول این که این ایلات پس از شکست خواهان روسها شده اند ، دوم این که روسها سرزمین ما رو غصب کرده اند و این

                  حکمش فرق دارد ...

علی : اگر ما خواهان روسها نباشیم باید با آنها بجنگیم ...

همه با هم : می جنگیم ....

میرزاابراهیم : ما الان شکست خورده ایم و باید منتظر زمانی باشیم که بتوانیم دوباره توانمانو زیاد کنیم و با یاری خدا سرزمینهای از

                  دست رفته مونو از نو بازپس بگیریم  و این با تدبیر باید صورت بگیره وگرنه جز کشته شدن و از بین رفتن ایلات

                  ثمری نخواهد داشت ...

صابر : کشته شدن بدست دشمن بهتر از این شرایط است که دشمن سرزمینهای ما رو غصب کنه ...

میرزاابراهیم : درست است اما شهادت هم باید تاثیر بگذاره و در شرایطی باید انجام بشه که تاثیر مثبت داشته باشد ،،، ما برای حفظ

                  سرزمین اجدادی خودمون تلاش کردیم و خونهای زیادی ریختیم  و خونمان هم ریخته شد و اگر لازم شد دوباره باز این   کار رو خواهیم کرد اما باید منتظر شرایط باشیم ، خداوند نگفته مفتی برین جون بدین ، شهادت شرایط می خواهد ...

ادامه  0 شب  0 خارجی  0

علی و بقیه جوانها در دل شب زده اند به قشون روسها 0

روز  0  داخلی  0  چادر  فرمانده روس  0

فرمانده قشون روس با پاشاخان در حال صحبت کردن هستند 0

روز  0 خارجی  0 کنار برکه  0

علی با بچه گرگها بازی می کند ، وورغون و یاشار گاومیشها را داخل آب کرده اند و می شورند و در حین شستن آنها غمگنانه ترانه ای می خوانند با این شعر که وطن ایمان است ، آیتک سوار بر اسب می گذرد ، علی با دیدنش زیر درختی دراز می کشد و  خودش را می زند به خوابیدن  0

آیتک : میگم اون پسرخاله تون از دماغ فیل افتاده گاومیش نمی شوره ؟ شاید هم شب نخوابیده که الان خوابه ؟

وورغون : آیتک خان علی بعد از اذان صبح زده بیرون و گاوا رو آورده صحرا و کاراش رو هم کرده ، من همیشه خدا خواب ...

یاشار : خواب میمونه و من بدبخت باید بیام کمکش از بس دست و پا چلفتیه این پسر خاله ما ...

آیتک : من دارم می رم داخل قشون روسها ، شما نمی خواین بیاین اصول جنگ اونا رو هم یاد بگیرین ؟

وورغون : باز چشم  خان رو دور دیدی داری میری سراغ روسها  ....

آیتک : مگه خان کجا رفته ؟

وورغون : مگه خبر نداری ؟

آیتک : رفته بودم شکار بز کوهی ...

یاشار : میگن خان زده به کوه و صحرا ...

آیتک : خان تا بیاد قبول کنه دیگه نمیشه روسها رو شکست داد چند سالی میگذره ...                                                      30

یاشار : چند سالی هم اگه بگذره باز هم خان قبول نمی کنه قسمتی از مملکتش رو بده دست روسها ...

آیتک : وقتی نتونه کاری بکنه خودش قبول میکنه باید اینا رو بعنوان صاحبان جدید بپزیره ....

وورغون : اگه کس دیگه ای غیر از آیتک خان بودی بهت میگفتم خل شدی که اینا رو میگی اما چکار ...

آیتک : آخرش همینی میشه که بهتون گفتم ، شک نکنین ...

یاشار : ما تابع خان هستیم و منتظر میمونیم ببینیم اون چی میگه ...

آیتک : ببین وورغون برگشتنی به خانوم ننه بگو من یه سر میرم روستا ، به المیرا بگه که نگرانم نباشه ....

وورغون : در امان خدا ....

آیتک دور می شود 0 علی نزدیکتر آمده است 0

یاشار : رفت خبر رفتن نقی خان رو به پاشاخان بده ...

وورغون : المیرا نگران نشه ،،،، نه که خیلی ازت خوشش می آد حتما هم نگرانت میشه ....

یاشار : خدا کنه پاش که برسه داخل قشون روسها بگیرنش ...

وورغون : هنوز نمیدونه دیشب  اوضاع اونجا قمر در عقرب شده  ...

علی به آنها ملحق شده است 0

علی : چی می گفت ؟

یاشار : نمی دونست خان زده به دل کوه و دشت ...

علی : حالا کجا رفت با این عجله ؟

وورغون : انگار میره روستا ، مسیرشو عوض کرد  ...

علی : باید بریم و به بیگلربیگی خبر بدیم ...

یاشار : وورغون تو ادامه بده  ، من و علی میریم پیش کاظم خان  بیگلربیگی ...

وورغون : چند تا از بچه ها رو بفرستین کمک من ...

علی : باشه ، تو هم چشات به توله گرگای من باشه  بچه ها اذیتشون نکنن ...

وورغون : خوب دارن بزرگ میشن ها ...

علی : دوست نداشتم سایه روسها بالا سرشون باشه ...

یاشار : مطمئن باش اینجوری نمی مونه  و درست میشه ، ما رفتیم ....

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

آیتک به تاخت دور می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

علی و یاشار از چادر کاظم خان بیگلربیگی خارج می شوند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر بیگلربیگی 0

کاظم با برادرش مهدی خان صحبت می کنند 0

کاظم : درسته که پاشاخان پدرمون رو به روسها نمی فروشه اما اگه خبر رفتنش رو به روسها بده بالاخره اونا ممکنه کاری بکنن

                 ،،، و این میتونه برای ما گرون تموم بشه ...

مهدی خان : اگرم به روسها نگه بازم ممکنه خودش بخواد کاری بکنه تا به  ایلات دیگه  حالی کنه الان اون  بزرگ همه است ...

کاظم : چکار باید بکنیم ؟

مهدی خان :  یادت باشه که الان مسوولیت ایل با توئه و خان از تو خواسته مراقب اوضاع باشی ...

کاظم : فکر می کنی کسی در مورد این شکی داشته باشه ؟

مهدی خان : از خود ایل که نه اما ممکنه پاشاخان بخواد از بیرون کار رو خراب کنه  ...

کاظم : ایل اگه هوشیار باشه کاری نمی تونن بکنن  ...

مهدی خان : باید ایل رو آماده  کنیم ...

کاظم : باید با میرزاابراهیم و بیگها مشورت کنیم تا ببینیم تکلیفمون چیه ...

شب  0  داخلی  0 چادر ماه رمضان  0

صحبتهای میرزاابراهیم تمام شده است ، افراد ایل دارند چادر را ترک می کنند 0بیگلربیگی و مهدی خان و

ریش سفیدها  و بیگها مانده اند 0

میرزاابراهیم : خب کاظم اونایی که باید باشن موندن حرفاتو بزن ...

کاظم : اوضاع شاید اونقدرها هم که فکر کنیم بد نباشه اما نمیشه مراقب نبود و همه امور رو بدست حوادث سپرد ، خان امیدش به بزرگا

               ، به ماست  ......

میرزاابراهیم : اول خدا و دوم هوشیاری شما موجب میشه تا سربلند باشیم ...

مهدی خان : آقامیرزا الان چکار باید بکنیم ؟

میرزاابراهیم : شبا باید بیشتر مراقب اوضاع باشیم ....

کاظم : تعداد نگهبانها رو افزایش میدیم ...

میرزاابراهیم : روزها هم نباید بیخودی از هم جدا شد ،، افراد ایل  تا کار واجبی پیش نیومده جای دوری نرن  ،،، اگر هم لازمه تنهایی

                 نرن ....

مهدی خان : به همه سفارش میشه ...

کاظم : من نگران خان و آقاضیام ....                                                                                                                 31

میرزاابراهیم : امیدت به خدا باشه ،،، بچه که نیستن ،،، انشالا که بتونن با دست پر برگردن ...

مهدی خان : با این حمله ای هم که به روسها شده اونا الان مثل مار زخمین و دنبال اینن که یه جورایی تلافی کنن ...

میرزاابراهیم : نمیشه جلو جوونها رو گرفت اما نگذارین بیشتر از حد کارا  رو خراب کنن که اگه این بی دینها بفهمن دمار از روزگار

                  ایل درمی آرن ...

کاظم : آقا میرزا هنوز که معلوم نیست کار کار بچه های ما باشه ...

میرزاابراهیم : کاظم هر بیگلربیگی یه روزی خان میشه ، خان مثل پدر ایل میمونه ،،، پدر اگه بچه هاشو نشناسه نمیتونه اونا رو راه

                  ببره ....

روز  0 داخلی  0 مقر حکومتی تبریز  0

عباس میرزا و نقی خان و آقاضیا نشسته اند و صحبت می کنند 0

عباس میرزا : تهدید کردن تا تهران پیش میرن و پایتختو هم تصرف میکنن ...

نقی خان : یعنی این مملکت اینقدر بدبخت شده که اجنبی جماعت با قشونش تا تبریز ، بزرگترین شهرش اومده و حالا هم تهدید کرده که

             اگه  تن به خواسته هاش ندن تا پایتختشو میکوبه و می گیره ؟؟؟

عباس میرزا : وقتی بدبختی به یه ملتی رو می آره از همه طرف می آد ،،، مشکل ما اینه که درون دربار پر شده از بی وجدانهایی که

                  نه دین دارن و نه مرام و نه مسلک و فقط فکر اینن که به خواسته های زشت خودشون برسن ، این مملکت داره از هم

                 می پاشه و کاریش هم نمیشه کرد ...

آقاضیا : یعنی ما باید بشینیم و جدا شدن بهترین قسمتهای مملکتمونو از ریشه اش ببینیم و دم نزنیم ؟

عباس میرزا : باید با تفکر جلو بریم ، اول لازمه که نفوذ کرده ها رو شناسایی کنیم و بعد از مجازات اونها دوباره قشونو سر و سامان

                  بدیم و با روسها بجنگیم ...

نقی خان : تا اون موقع تکلیف ایلات اونور تقسیمات جدید چیه ؟

عباس میرزا : حفظ آمادگی تا رسیدن دستور من ...

آقاضیا : حتم دارم لازم نیست تا به عرض مبارک برسانم خیلی از ایلات حاکمیت روسها رو قبول کرده اند ...

عباس میرزا : اگر این نبود که قشون روس بر ما غلبه پیدا نمی کرد ....

نقی خان : یواش یواش دارم متوجه حرف میرزامحسن مرحوم میشم که میگفت بیشتر از فکر کردن به سرحدات به فکر ایلت باش ...

عباس میرزا : چی می خوای بگی ؟

نقی خان : اگر رسیدن دستورتون مبنی بر شروع جنگی دوباره با روسها به تعویق بیفته مجبورم ایل رو بردارم و بیام ، ایل من نمیتونه

             زیر بیرق روس نفس بکشه ... ....

آقاضیا : این تنها راهیه که برای ما میمونه ...

عباس میرزا : کاش تمامی ایلات مثل شما فکر می کردن  ....

ادامه  0  خارجی  0 صحرا  0

چند نفر بر سر بهرام چوپان ریخته و او را می گیرند 0

بهرام چوپان : ولم کنید ، ولم کنید ،،، عوضیهای حروم لقمه می خواین از گوسفندای بزچلو بدزدین ،،، بدبختا مگه این کار ممکنه ،،، یه

           آبادی رو رد نکردین سوارای بزچلو می رسن و پدرتونو در می آرن ،،، ولم کنین ...

سردسته : خفه خون بگیر بینم ، کی خواست گوسفند بدزده حالا ،،،،، بنشونش ،،،،، نقی خان کجاست ؟

بهرام چوپان : خان ؟؟؟؟؟ لابد تو چادرشو خب ...

سردسته : اومدی نسازیا ، همه میدونن رفته ...

بهرام چوپان : اگه همه میدونن چرا پس دارین می پرسین ؟؟؟

سردسته : بلبل زبونی کنی زبونتو از حلقت می کشم بیرون ، بگو اون کجا رفته ؟

بهرام چوپان : هالو من چوپونم ، بیگلربیگی نیستم که بدونم خان کجا رفته ...

سردسته : تو بزچلو جماعت حرف پنهون نیست ، مطمئنم تو هم الان میدونی اون کجاست ...

بهرام چوپان : ها ،،، درسته که تو بزچلوها حرفها پنهون نمیمونن و همه دیر و زود می فهمن چی به چیه اما این مربوط به خود ایله ،،،

                  بیرون از ایل توفیر داره ...

سردسته : توفیرشو با گرفتن جونت نشونت میدم ،،،  بزنینش این حرومزاده رو ...

بهرام چوپان را می زنند 0

ادامه  0  خارجی  0  اوبا  0

جسد چوپان را به اوبا آورده اند 0ایل به هم ریخته است ، همه عزادارند 0شب احیا هم هست 0

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0

پاشاخان به اوبا آمده است ، با کاظم صحبت می کند 0

کاظم : خان رفته شکار ...

پاشاخان : هرجایی رفته باید ببینمش ...

کاظم : هر موقع اومد میگم بهش ...

پاشاخان : تا اون بیاد شمام بشینین جاتون ، روسها بدجوری ناراحتند ، اگه کار اون شب ادامه پیدا کنه ، میریزن تو ایل و به کوچک و

             بزرگتون رحم نمی کنن ، فکر خودتون نیستین فکر زن و بچه هاتون باشین ...

کاظم : کار ما نبوده ...                                                                                                                                 32

پاشاخان : باورش برای من سخته چه برسه به روسها ، در هر حال من اگه مجبور بشم برای نجات ایل هم که شده دست چند نفر رو

            میگیرم و تحویل اونا میدم ...

کاظم : خان هر جا باشه دیگه باید پیداش بشه ، منتظرش بمونین و جوابتونو از اون بگیرین ...

خانوم ننه به آنها محلق شده است 0کاظم با اشاره خانوم ننه از آنها جدا می شود 0

پاشاخان : سلام  ، چند روزی هم بیاین روستا ، در و دیوار خونه منتظر شماست ...

خانوم ننه : از در و دیوار دلم میگیره ،، اینجام به خاک پدرت و خواهرت نزدیکه ،،، نمی تونم نرم سر خاکشون ...

پاشاخان : نقی کجاست ؟

خانوم ننه : هر جایی باشه می آد ...

پاشاخان : اوضاع خوب نیست ، روسها دنبال اونائین که بهشون شبیخون زدن ...

خانوم ننه : مهمونی که نیومدن ، این خاک مقدسه ، بهشون بگو نمی تونن همینجور راحت و آروم روش قدم بزنن و کسی هم کاری

              باهاشون نداشته باشه ...

پاشاخان : شما که اینا رو میگین از اونای دیگه چه انتظار مادر من ...

خانوم ننه : این ایل رو یارالی نداده دست تو که هر جور بخوای راهش ببری ، اون اگه زنده بود تا قطره آخر خونش می جنگید ...

پاشاخان : زمونه عوض شده ، من نمی تونم از قدرتی که تزارها دارن چشم بپوشم ، باهاشون درگیر هم نمی تونم بشم ،، خوبه دیوونگی

             کنم و یه ایل رو قربونی کنم ؟

خانوم ننه : اگه همه تون دست به دست هم میدادین الان نمی رفتین زیر بیرق بیگانه ،،، میمردین بهتر از این بود ...

پاشاخان : نباید بی گدار به آب می زدیم ...

خانوم ننه : از وقتی چادرتو با یه خونه سقفدارعوض کردی خودتم عوض شدی ...

پاشاخان : خاک آدم دست یه دولت قدرتمند باشه بهتر از اینه که دست دولتی باشه که دربارشم دست شاهش نیست ...

خانوم ننه : خاک مقدس خون می خواد تا زنده بمونه نه  حرفای گنده گنده  و تسلیم شدن به بیگانه ...

پاشاخان : تا این حرف و حدیث هست نمیشه مطمئن شد اوضاع آروم میمونه ،،،، من دارم میرم نقی که اومد یا بیاد دیدنم یا خبرم کنه

            بیام دیدنش ...

روز  0  خارجی  0 تبریز  0

نقی خان و آقاضیا در حال خروج از تبریز هستند 0

شب  0 خارجی  0  کنار آراز  0

چوپانی اسبهای نقی خان و آقاضیا  را هی می کند تا از پل بگذرند ، یکی از اسبها از پل می گذرد و یکی را سربازها با تیر می زنند 0 چوپان بر سر و روی خود می زند و داد و بیداد می کند تا سربازها را مشغول کند ، نقی خان و آقاضیا از زیر پل خود را به آنطرف می رسانند  ،، سربازها به چوپان مشغولند  ، اسب رد شده از پل را نقی خان می گیرد و با آقاضیا براه می افتند 0یکی از سربازها متوجه شده است 0

روز  0 خارجی  0 جاده  0

چند نفر از خفا بر سر نقی خان و آقاضیا می ریزند و می خواهند آنها را دستگیر کنند ، نقی خان با آنها درگیر می شود 0از دور سوارهای روس در حال رسیدن هستند 0

نقی خان : ضیا تو برو ،،، برگرد به ایل ،،، منم مطمئن باش خودمو می رسونم ،،، اگه خبری ازم نشد و گرفتار شدم ایل رو ندین دست

  پاشا ...

آقاضیا : با هم میریم ...

نقی خان : تعدادشون زیاده ،،، با یه اسب هم نمیشه از دستشون در رفت ،،، پاشا هم منتظر همچین فرصتیه که ما نباشیم ،،، برو تو ...

آقاضیا : اگه نیای می آییم دنبالت ،،، منتظرمون باش ...

آقاضیا سوار بر اسب شده و به تاخت دور می شود ،،، نقی خان درگیر است 0

شب  0  داخلی  0 زندان  0

نقی خان را بسته اند 0

روز  0 خارجی  0 اوبا  0

صبح اول وقت است ، آقا ضیا وارد اوبا شده و خود را به چادر میرزاابراهیم می رساند 0

کات به :

ادامه  0 داخلی  0  چادر میرزاابراهیم 0

میرزاابراهیم و آقاضیا و کاظم در حال صحبت کردن هستند 0

آقاضیا : گمون نکنم بتونه  از دستشون در بره ،،، باید کاری بکنیم ...

میرزا ابراهیم : برای رها کردنش که باید اقدام بشه اما نباید کسی بفهمه ، اونم کسی نیست که خودشو لو بده ، اگه بو ببرن از دیدن

                  عباس میرزا میومده دمار از روزگارش در میارن ...

آقاضیا : خان نمیگه کیه ،،، مطمئنم ،،، اما اونام به این راحتی ازش نمی گذرن ...

کاظم : خوبه این دور و برا گرفتارتون نکردن ، تا بیان بفهمن کیه ما میریم سراغش ،،، لابد افراد قشون دومشون بودن ...

آقاضیا : حتم دارم از آراز دنبالمون بودن ،، اما قشونشون باید اینورتر از آراز باشه ، چون نخجوان به روسها واگذار نشده ....

کاظم : اگه واگذار نشده پس چرا قشونشون تا آراز رفتن ...

آقاضیا : خواسته ان به شاه فشار بیارن تا وادار بشه خواسته هاشونو بپذیره ...                                                             33

میرزا ابراهیم : با اوصافی که شنیدیم دربار که داره به اون فشار می آره دیگه لازم نبود روسها تا اونجاها برن ،،، این قصه سر دراز

                   داره  و حالا حالاها خمیرش آب می بره ،، ما باید فکری برای خودمون بکنیم تا گرفتارتر نشده ایم ،،،،غیبت نقی  طول  بکشه پاشا  متوجه میشه ...

کاظم : بو ببره بدبخت میشیم ...

آقاضیا : نباید کار به اونجاها بکشه ،،، میرزا میتونیم بگیم خان رفته حج ؟

میرزاابراهیم : چرا که نه ، بگین  اول رفته خاکبوس سیدالشهدا ،، بعد هم که عید قربان می آد  و اونم  میخواست بره مکه و مدینه ،،،

                  مصلحت همینه  ...

آقاضیا : پاشاخان باید از دهن خانوم ننه بشنوه  تا باور کنه ...

کاظم : لازمه کس دیگه ای هم از موضوع خبردار باشه ...

میرزاابراهیم : فعلا نه ، هیچکس ، بموقع اونایی که باید بدونن بهشون گفته میشه  .....

آقاضیا : خان که نیست احساس ترس می کنم ...

میرزاابراهیم : دل به خدا بده مرد ،،، امشب شب مهمی برای این ایله ،،، فردام که عید فطره و روز خداست  ...

کاظم : خودم با با چند نفر میریم برای رها کردنش  ....

میرزاابراهیم : تو نه ،،، بمون تو ایل ،،،،، ضیا روسها چند جا اردو دارن ؟

آقاضیا : اون حوالی که خانو گرفتن  انگار سه جا ...

میرزا ابراهیم : کاش خان تو همون اولی باشه ....

ادامه  0  داخلی  0چادر خانوم ننه  0

آقاضیا و کاظم با خانوم ننه صحبت می کنند 0

شب  0 خارجی  0 قشون  روس  0

میرزاابراهیم علی و جوانهای دیگر را با ضیا بدرقه می کند 0

روز   0 خارجی  0  اوبا  0

نماز عید فطر بر پاست  0

شب  0 خارجی  0  بالای تپه  0

میرزاابراهیم و کاظم منتظرند 0 چند سواراز جاده در حال آمدن هستند 0 میرزاابراهیم و کاظم به طرف آنها

می روند 0

ادامه  0 جاده  0

سوارها به میرزاابراهیم و کاظم رسیده اند 0

میرزاابراهیم : سلام ، خسته نباشین ،،، خوش خبر باشی ضیا ...

آقاضیا : سلام ،،، سلامت باشی میرزا ،،، دوتا از اردو های روسها رفتیم  ، یکی دوتا از نگهباناشونو شبانه گرفتیم ، بعد از پرس و جو

           مشخص شد اونجاها کسی رو نبردن ، یه افسر ارشدشونو هم گرفتیم که ادعا کرد تو اردوی سوم ممکنه باشه ....

کاظم : شما چکار کردین ؟

آقاضیا : انتظار داشتی با ده تا جوون بزنم به دل یه قشون روس ؟

میرزاابراهیم : آروم باش ضیا ،،،، کار درستی کردی که اینکارو نکردی ،،،، بقیه کجان ؟؟؟

آقاضیا : علی و اونای دیگه رو گذاشتم بمونن دور و بر اردو باشن ،،، خان دهن باز نمی کنه و مسلما انتقالش میدن به مقر فرمانده

           پاسکوویچ ،،،، اگه بشه کاری کرد موقع انتقالش  میشه کرد و بس ...

کاظم : و اگه منتقلش نکردن چی ؟  

میرزاابراهیم : برای همیشه بلاتکلیف نگهش نمی دارن ،، تو ایلات می گردوننش تا بدونن دنباله چی بوده و همدستش که در رفته تو

                  کدوم ایل و روستا مخفی شده ...

آقاضیا : چاره ای جز صبر کردن نیست .....

کاظم می زند زیر گریه 0

میرزا ابراهیم : این چه وضعیه کاظم ،،، مرد بزرگ دل به خدا بسپر ،،، نقی کاری نمی کنه که ایلش شرمنده بشه ،،، به امید خدا و با

                   کمک خودش یه فرجی میشه و برمیگرده و این وضع و اوضاع رو تموم میکنه ، پاشو مرد ، ،،، تو ایل لب از لب

                   وانمی کنین ،،،،،،، کاظم چند نفر را آماده کن و بفرست کمک علی و سفارش بده هیچ کاری جز مراقبت از دور نکنن ،

                    مهدی هم بره سردسته شون بشه ،،، سفارش کن تا از اردو خارجش نکردن هیچ کاری نکنن ...

آقاضیا : من نگران پاشاخانم میرزا ...

میرزاابراهیم : یه ازدواج مصلحتی راه می اندازیم ، همه بهش مشغول میشن ، اونوقت اونام  گمون میکنن که خبر بدی نیست  و تا

                  اومدن  نقی میشه مشغولشون کرد ...

روز 0 خارجی  0 اوبا  0                  

در ایل عروسی گرفته اند  المیرا نگران است و بصورت غیر محسوسی دنبال علی می گردد 0 آیتک مراقب اوضاع و احوال المیراست ، متوجه غیبت علی می شود، از هر کسی می پرسد بیخبر است ، حساس شده است 0

ادامه 0 خارجی 0 کوهستان 0                                                                                        34

وورغون پشت سر هم فریاد می زند 0 یاشار دورتر زیر سایه درختی دراز کشیده است و چرت می زند 0 هر از گاهی پنبه داخل گوشهایش را جابجا می کند 0

وورغون خسته شده و می آید و کنار یاشار می نشیند 0

یاشار : چیه بالاخره خالی شدی دیگه هان ...

وورغون : من چقدر بدبختم ...

یاشار : اون نه یکی دیگه ، برا تو که فرقی نمی کنه ...

وورغون : چرا نمی کنه آخه ....

یاشار : چون  نمی فهمی عشق چیه .....

وورغون : بابا منم آدمم ها ...

یاشار : اوهوم ......

وورغون : اوهوم و ورم ...

یاشار : چوخ ممنون ....

وورغون : نوش جان ،،،،،،،،،،،،،، حالا میگم زیاد هم بد نشد .....

یاشار : چی ؟

وورغون : اینکه عروسی من و شن ناز سر نگرفت ....

یاشار : چرا ؟

وورغون : دیدی که انگار عزا بود ،،، کسی حال شادی کردن و عروسی و اینا رو نداشت ....

یاشار : خب طبیعیه ، بعد از گلستان همه انگار فقط نفس میکشن ، زندگیا مرده ...

وورغون : ایل ماتم گرفته ...

یاشار : لعنت به این روسهای عوضی ....

وورغون : بیش ............ من دوست دارم تو عروسی من همه  مثل قبل از جنگ باشن ،،،، بزن  وبکوب ، برقص و بخون ...

یاشار : خوبه ،،، خوب با خودت کنار اومدی ...

وورغون :  جون تو ،،، تو عروسی من تموم ایل باید شادی کنه ...

یاشار : ما شکست خوردیم وورغون محاله مثل اون موقع بشه ....

وورغون : خان گفته نمی تونه قبول کنه همیشه زیر سلطه روسها بمونه ....

یاشار : خان تنهاست ،،،،،،،،، ایلات دیگه با ما نیستن .....

وورغون : عباس میرزا کمک بفرسته کار تمومه ....

یاشار : امیدوارم ....

وورغون : بالاخره می فرسته ...

یاشار : تا خان برنگرده نمیشه گفت چطور میشه ...

وورغون : خان می آد و راست میگی تکلیفمون روشن میشه  ،،،،، یاشار بیا یه کاری بکنیم ...

یاشار : چکار ؟

وورغون : ببین ،،، تو  سولمازو داری  که دایی ضیا گفته تا هجده سالش تموم نشه شوهرش نمی ده  ،،،،، علی هم که عاشق بد  کسی          

             شده و کارش سخته و به این زودیا نمی تونه ازدواج کنه  ،،،،، میمونم من ،،،،،، منم که  از شانس بدم نمی تونم یکی درست

             و حسابیشو پیدا کنم ....

یاشار : میشه اون حرف اصلیتو بگی ؟؟؟

وورغون : میگم بیاین با هم یه قراری بذاریم .....

یاشار : چه قراری ؟

وورغون : اینکه سه تاییمون با هم ازدواج کنیم ......

یاشار : یه بار بگو ما هم مثل تو قید ازدواجو بزنیم دیگه هان ؟

وورغون : اینجوری هر سه تاییمون مجبوریم به خاطر هم تو کارامون جدی باشیم و به هم کمک کنیم  ...

یاشار : خوب داری خرم میکنی ....

وورغون : اگه علی قبول کنه تو قبول داری ؟

یاشار : علی !!! راستی وورغون علی که اهل رفتن به گنجه و باکو نبود ،،، در ضمن آقاضیا هم که برگشته و تو ایله ...

وورغون : اما عوضش مهدی خان و چند نفر دیگه نیستن ، تو عروسی ندیدمشون ....

یاشار : یعنی میگی ربطی به غیبت خان و شبیخونایی که به اردوهای روسی می زدیم داشته باشه ؟

وورغون : غیر ممکن هم نیست ، اما اگه خود علی می خواست اقدامی سرخود بکنه مثل دفعه های قبل ما رو هم با خودش می برد ...

یاشار : باید بریم از آقاضیا بپرسیم ...

وورغون : ناراحت نشه ؟

یاشار : اون میدونه ما پسرخاله ها هیچوقت از هم جدا شدنی نیستیم ، داییمونم که هست ، حتم دارم بهمون میگه چه خبره ...

شب  0  خارجی  0 چادر کاظم بیگلر بیگی 0

پاشاخان نشسته است و با کاظم صحبت می کند 0

کاظم : گفتم که رفته کربلا و مکه ...

پاشاخان : بیخبر ؟

کاظم : حال و اوضاع خوبی نداشت خانوم ننه بهشون گفتن یه سفر بره ، میرزا هم گفت مراسم حج نزدیکه و اونم قبول کرد و رفت ...

پاشاخان : میرزا ؟                                                                                                                                    35

کاظم : میرزاابراهیم ...

پاشاخان : میرزا که خودش ملاست ، اون چرا نرفته ؟

کاظم : انگار پا درد داره ...

پاشاخان : باید خانوم ننه رو ببینم ...

کاظم : هر وقت خواستین بریم چادرش ...

پاشاخان : الان ....

کاظم : بفرمایین ....

پاشا خان و کاظم از چادر خارج می شوند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

پاشا خان و کاظم بطرف چادر خانوم ننه می روند 0 المیرا با شاهینش مشغول است ، هر از گاهی نگاهی به چادر علی می کند 0 آیتک به پاشا خان و کاظم ملحق شده است 0

ادامه  0 داخلی  چادر خانوم ننه  0

شاهی خانوم نشسته است و گریه می کند   0 پاشا خان و کاظم و آیتک بترتیب وارد می شوند 0 شاهی خانوم نمیگذارد متوجه گریه اش شوند 0

کات به :

قبرستان 0

خانوم ننه بر سر مزار یارالی خان و دخترش نشسته است و گریه می کند 0

پاشا خان و کاظم و آیتک از دور پیدایشان می شود ، می نشینند و فاتحه ای می خوانند 0

خانوم ننه : یارالی پاشو ببین کی اومده دیدنت ،،، پاشا ،،، می گفتی اون نمی آد سر قبر من ، پاشو ببین ،،، اومده ،،، ببینش اومده و

             داره برای پدرش فاتحه می خونه ،،، ببین هنوز گریه کردن یادش نرفته ،،، برا تو برا خواهر جوونمرگش داره گریه میکنه

             ،،، پاشو یارالی پاشو ، ایل چشمش دنبال خانشه ، پاشو ،  یارالی ایل که بدون خان نمیشه ، پاشو ...

آیتک : ایل بدون خان نیست خانوم ننه ...

خانوم ننه : بیا جلو آیتک ...

آیتک با تردید جلو می رود ، با اشاره خانوم ننه خم می شود ، خانوم ننه با سیلی  می زند توی گوشش 0

آیتک : خانوم ...

خانوم ننه : خفه خون بگیر ،،، این توله تو انداختی دنبالت آوردی  جلو بزرگتر از خودش دهن واکنه و جواب منو بده ؟ آخرزمون که

              گفتن همینه ، سر از تخمش در نیاورده داره جیک جیک  میکنه ،  نه بزرگی نه کوچکی ......

با اشاره پاشاخان آیتک دور می شود 0

پاشاخان : قصدش بی ادبی نبود خانوم ننه ،،، تو بزرگ همه مایی ،،، بگی زبونشو می برم میندازم جلو سگا ،،، حالا با من چرا قهر

            میکنی ...

خانوم ننه : دست پرورده توئه دیگه ،،، بجای بریدن زبونش بهش ادب میدادی ...

پاشاخان : چشم مادر من ، چشم ،،،، پاشو بریم روستا ...

خانوم ننه : بیام روستا که چی بشه ؟

پاشاخان : دلت وامیشه ...

خانوم ننه : پاشا با کاری که کردی دلمو شکوندی دیگه چه دلخوشی دارم که دلم بهش خوش باشه و وابشه ، هان ؟؟؟ من حالا چطوری

              برای بچه ها تو قصه هام بگم خدا که آدمو آفریدودستشو آوردجلو و یه مشت خاک از زمین گرفت و بدن آدمو باهاش ساخت

              ؟ هان ؟؟؟ دیگه تو قصه هام چطور از حرمت خاک بگم و از تقدسش هان ؟ چطور به بچه ها بگم پسر ارشد یارالی خان ،

               خان بزرگ بزچلو دستشو داد دست یه مشت اجنبی و شد از اونا و خاکشو داد دست باد و نشست کنار روس جماعت و   

               رقص خاک سرزمینشو تو دست باد نیگاه کرد و خوش شد از اینکه توهم قدرت بهش بزرگی داده بود هان ؟ پاشا پاشا تو با

               خودت و با ایلت و با خاکت چی کردی ،،،،،، چی کردی ؟؟؟ میدونی  ؟؟؟ می فهمی ؟؟؟

پاشاخان : اینقدر سرزنشم نکن مادر من ،،، فکر کردی من کیم ؟ ؟ ؟ یه کوراوغلو ؟؟؟ یه قهرمان ؟؟؟ نه منم یه نفرم مثل همه ،،، تو از

             یه نفر تنها چه انتظار داری ،، خانات ایلات دیگه با من نبودن مادر من ،،، منم عاشق مملکت خودمم و براش سربلندی

             می خوام ،،، اگه ادامه میدادم منو هم مثل اونای دیگه تار و مار می کردن و ایلم رو می گرفتن زیر سم اسباشون ،،،، تو اینو

             از من می خواستی بکنم؟

خانوم ننه : تو ، اون ، اون یکی ،،،، اگه همه خانها با هم بودن الان نمی رفتیم زیر بیرق روس ،،، حرف من اینه ، فهمیدنش اینقدر

             سخته ؟؟؟؟؟

پاشاخان : مادر من مرکز با ما نبود ، دربار پر شده از کسایی که نمی خواستن حرف اول و آخر این مملکتو ما بزنیم ، قدرت ما اونا

             رو می ترسوند و اونا با دیدن ما خودشونو کوچک می دیدن ، اونا نتونستن بزرگی ما رو تحمل کنن ، شاه هم که افسارشو

             داده دست اونا و شده مترسک سر جالیز ، میگی توی این اوضاع منم به هر سازی که اونا می زدن می رقصیدم ؟؟؟

خانوم ننه : من نمی گم رقاص ساز اونا میشدین ،،، اما اگه می خواستین می تونستین راهشو پیدا کنین که روس براتون آقایی نکنه ....

پاشاخان : همیشگی نیست مادر من ، همیشگی نیست ،،، یه روز راهشو پیدا می کنیم که خودمون آقای خودمون باشیم ...

خانوم ننه : می ترسم عمر من و تو کفاف نده به همچین روزی پاشا ...

پاشاخان : این اتفاق می افته و من اینو بهت قول میدم ...                                                                                       36

خانوم ننه : امیدوارم این بار رو اشتباه نکنی پاشا که میدونم اگه اشتباه کنی نه بچه های این خاک و نه خدای این خاک تو رو نمی بخشن

               و  از سر تقصیراتت نمی گذرن  ...

پاشاخان : تو از سر تقصیرات من بگذر و باهام راه بیا ، نگران اونا نباش ،،،،،،،،، نقی کجاست ؟

خانوم ننه : گفتم این برا کاری اومده ،،، پس اینه ،،،، رفته تربت آقا رو بیاره ،،، شاید مکه هم بره ...

پاشاخان : باور کنم ...

خانوم ننه : می تونی از آب زمزمی که می آره ننوشی ... ( چشمان خانوم ننه دوباره پر شده است ) 0

کات به :

اوبا  0

یاشار و وورغون با آقاضیا در حال قدم زدن و گفتگو کردن هستند 0 المیرا از دور مراقب آنهاست 0 یاشار و وورغون جدا شده و از کنار المیرا رد می شوند ، هنگام گذشتن از کنار المیرا وورغون سعی دارد که او حرفهایش را بشنود 0 المیرا سعی دارد بی تفاوت به نظر برسد 0 دور شده اند 0

یاشار : حالا اینی که کنار المیرا گفتی یعنی چی ، هان ؟

وورغون : خواستم بفهمه علی ناپدید شده ...

یاشار : خاک تو سر تازه آقاضیا گفت به کسی چیزی نگین ...

وورغون : المیرا که خودیه ، الان بدبخت دلش از دوری داره  علی تالاپتالاپ  میزنه ...

یاشار : آره خب تو باید هم درد عاشقا رو بدونی و خوبی و بدی حالشونو حس کنی ، نه که همیشه عاشقی ...

وورغون : البته به کوری چشم اونایی که نمی تونن ببینن ...

یاشار : خوب داری برا خودت  ردیف می کنی ها ،،، حالا می خوای به ننه ت بگی می خوای کجا بری ؟

وورغون : خب میگم ، میگم علی رفته شکار منم میرم پیشش ...

یاشار : خدا کنه باور کنه ،،، این خاله سیدقیزی  هم با این اخلاقش شده دردسر ما ...

وورغون : یعنی چی ؟ چه ربطی به تو داره ...

یاشار : خوبه بودی و دیدی  آقاضیا گفت بخاطر خاله و اخلاقش تو ومنو صدا نکرده با علی بریم ...

وورغون : منو که خب راست می گفت ، ننه م هی می پرسید کجا می خوام برم تا بهشم می گفتم کل ایل با خبر می شدن اما چه ربطی

              به تو داره ؟؟؟

یاشار : نمی دونم ، ،،، ، دائیه دیگه شاید فکر دخترشو کرده ...

وورغون : خوش بحالت یاشار ،،،،،، کاش من هم یکیو داشتم ....

شب  0 خارجی  0 جاده  0

مهدی خان با یاشار و وورغون و چند نفر دیگه راه افتاده اند و بسرعت از اوبا دور می شوند 0

روز  0  خارجی  0 بوستان  0

المیرا دلگیر داخل بوستان می چرخد ، با خود شعری را دکلمه می کند 0

کات به :

خارجی  0 کوهستان  0

علی دلگیر ترانه می خواند ، هر کس گوشه ای به فکر فرو رفته است ، چند نفر هم اردوی روسها را زیر نظر گرفته اند 0 از دور مهدی خان و همراهانش نزدیک می شوند ، با نزدیک شدنشان علی و بقیه به پیشواز آنها

می روند 0

کات به :

داخلی  0 چادری در اردوی روسها 0

نقی خان را که بعد از کتک خوردن بیهوش شده است با پاشیدن آب برویش  به هوش می آورند ، فرمانده اردو دستورهایی می دهد و خارج می شود 0 نقی خان تبسم می زند 0

کات به :

خارجی  0 کوهستان 0

مهدی خان متوجه خروج درشکه ای چادردار با چند نفر محافظ از اردو می شود 0افراد را دو قسمت می کند ، یک قسمت آرام آرام آماده شده و از راه میانبر و به صورتی که دیده نشوند از پشت سر درشکه می روند 0

کات به :

داخلی 0 درشکه 0

نقی خان را در حالیکه خون بر بدن دارد می برند 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0                                                                                                       37

درشکه به جای خلوتی رسیده است ، مهدی خان و افرادش حمله می کنند و بعد از درگیری زیاد بالاخره با از بین بردن روسها درشکه را به تصرف خود درمی آورند 0 دو نفر از افراد با اطمینان یافتن از بودن نقی خان در درشکه به تاخت از بقیه دور می شوند ، هر کدام در یک مسیر مختلف 0

کات به :

خارجی  0 بوستان  0

افراد گشت روسی متوجه دخترهای داخل بوستان شده اند ، کنار بوستان آمده اند 0 دخترها با دیدن آنها بطرف چادرهایشان حرکت می کنند ، المیرا بسرعت به طرف روسها رفته و شروع می کند به فحش دادن به آنها ، با بلند شدن صدای گلوله همه متوجه خانوم ننه می شوند که با تفنگی در دست نزدیک می شود ، روسها آرام آرام و

خنده کنان  دور میشوند  0افراد ایل به طرف بوستان هجوم آورده اند 0 روسها با سرعت از محوطه دور

می شوند 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

مهدی خان و همه افرادش دارند به طرف ایل حرکت می کنند ، زخمهای نقی خان را بسته اند و روی اسبی اورا سوار کرده اند ومیبرند 0

کات به :

خارجی  0 بوستان  0

ابتدا خانوم ننه با دیدن وضعیت المیرا و سپس شاهی خانوم و در آخر همه به المیرا که عصبانیست و ناسزا

می گوید می خندند ، خانوم ننه او را با خود می برد ، آقاضیا و کاظم خان نگران  افق منتهی به جنوب  را نگاه

می کند 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

سوار جدا شده از دسته مهدی خان به سرعت به اوبا نزدیک شده و بعد از گذشتن از کنار چادرها خودش را به آقاضیا می رساند که بی قرار در حال قدم زدن می باشد 0

کات به :

خارجی  0 جاده  0

آقاضیا و تعداد زیادی از افراد ایل به پیشواز می روند 0شاهی خانوم و المیرا هم هستند 0

کات به :

خارجی  0  بوستان و اوبا 0

خانوم ننه در حال چیدن گلها و گیاهان داروییست ، روسها دوباره برگشته اند ، خانوم ننه زنها و دخترها را به طرف چادرشان فرستاده و تفنگ را دست می گیرد و شروع می کند به تیراندازی به طرف آنها ، روسها عقب رفته اند  اما سعی دارند نزدیک شوند ، تمامی زنها با تفنگی در دست خود را به خانوم ننه رسانده اند ، روسها سعی دارند درگیر نشوند ،،، پاشاخان و آیتک با چند سوار از دور دارند نزدیک می شوند 0 سردسته روسها با شناختن پاشاخان بطرف او رفته و با او صحبت می کند ،،، پاشاخان از او جدا شده و بطرف خانوم ننه می رود 0

ضمن گفتگوهای زیر خانوم ننه تفنگ را کنار گذاشته و با گل وعلفهای دارویی ور می رود  و آماده شان میکند 0

خانوم ننه : یه بار کارو تموم کن و قاطی اونا بشو و رو مادر و برادرت شمشیر بکش ...

پاشاخان : مگه مغز خر خوردم این کارو بکنم این مادری که من دارم میزنه داغونم میکنه ...

خانوم ننه : اگه اینو نمی خوای پس برا چی بو کشیدی باز راه افتادی اومدی اینجا ...

پاشاخان : اگه من نباشم که این روسها ول کنتون نیستن ...

خانوم ننه : والا خوبه ، جای اینکه ما ول کن اونا نباشیم اونا ول کن ما نیستن ؟

پاشاخان : مادر من شما باید شرایط پیش اومده رو قبول کنین ...

خانوم ننه : نکنیم چی ؟

پاشاخان : صبر اینام حدی داره ، انگار یه بوهایی بردن که شبیخونا یه جورایی مربوط به نقی و افرادشه ...

خانوم ننه : خب ...

پاشاخان : سلامتی ،،، فرمانده شون می خواد باهاش حرف بزنه ...

خانوم ننه : هر چی می خواد بگه بیاد به من بگه ...

پاشاخان : حالا که پسرت نیست می خوای خودتو جای اون قالب کنی ؟؟؟

خانوم ننه : به کوری این روسها الانه که برسه ...

پاشاخان : اون که رفته بود مکه ، هنوز که عید قربان و غدیر نشده تا برگرده ؟

خانوم ننه : انگار از کربلا اونطرفتر نرفته ، نگران ایل شده برگشته ...

پاشاخان : عجب ....                                                                                                                                       38

خانوم ننه : برادر از برگشتن برادر ناراحت نمیشه ،،، اونه که تو روزای سختی برات میمونه نه این کافرای خدا نشناس ،، اگه هنوز

              خودتو یه بزچلو میدونی و خون یارالی تو رگاته برو پیشوازش ...

صدای ساز و دهل از دور شنیده می شود که لحظه به لحظه نزدیکتر می شود ، چند سوار در حالیکه گوسفندهایی هم رو اسباشون انداخته اند وارد اوبا شده و سریعا شروع می کنند به سر بریدن آنها 0 خانوم ننه و پاشاخان هم از بوستان خارج شده و بطرف آنها می روند ، آیتک سعی دارد جلو خانوم ننه سبز نشود 0 زنها و دخترها و کل ایل خودشون رو برای پذیرایی از نقی خان آماده کره اند ، با ورود خان و همراهانش به اوبا تعداد نوازندگان زیادتر می شود که با اشاره خان از نواختن دست می کشند ، آقاضیا بعد از صحبت کردن با خان بطرف آنها می رود 0

آقاضیا : خان گفتن به احترام کشته شده های جنگ از نواختن زورنا و دهل خودداری بشه ...

میرزاابراهیم از چادرش خارج شده و بطرف جمع می رود ، با دیدنش همه صلوات می فرستند 0 نقی خان را به چادرش منتقل می کنند 0

کات به :

داخلی  0 چادر نقی خان 0

خانوم ننه در حالیکه بایاتی می خواند بر زخمهای نقی خان مرحم می گذارد 0 همه گریانند 0 پاشاخان برای جلوگیری از دیده شدن اشکهایش از چادر خارج می شود 0

کات به :

خارجی  0 جاده منتهی به کوهستان  0

پاشاخان با سرعت در افق با اسبش می تازد 0

کات به :

خارجی  0 اوبا  0

افراد ایل برای بازدید  و احوالپرسی نوبت به نوبت به چادر نقی خان می روند 0

کات به :

خارجی 0 بالای قله 0

نقی خان چشم به افق دوخته و با چشمانی اشک آلود مسیر منتهی به جنوب را نگاه می کند 0

روز  0  خارجی  0 دشت  0

جوانهای نشسته اند و تعدادی از افراد قشون روس را که دور از اردوی قشون سوارکاری می کنند تماشا میکنند 0

علی : عوضیا دارن تمرین می کنند ، خدا میدونه تا کی باید تحملشون کنیم ...

یاشار : تا وقتی که اینجان ...

وورغون : کاش میشد یه درسی بهشون داد که اینقده رو اسباشون پز ندن ...

تارکان : بد نمی گی ،،،،،،،،،،، اما خان گفته فعلا کسی کاری نکنه ...

وورغون : پس بشین و نگاه کن ...

علی : ببینین کی داره می آد ...

یاشار : آشیق رضاست ...

آشیق رضا به نزدیکی جوانها رسیده است ، از درشکه اش پایین آمده و با همه روبوسی می کند 0

علی : خوش اومدی آشیق ...

آشیق رضا : سلامت باشی علی ،،، اومدم عیادت خان ،،، حالش چطوره ؟؟؟

وورغون : بهتر شده ،،، خودت چطوری ،،، چه خبر ، کم پیدایی آشیق ...

آشیق رضا : چی بگم والله ، کی دیگه حال داره آشیقا رو تحمل کنه وورغون ،،، خودمم بی حوصله ام ...

تارکان : اما سازتو آوردی ...

یاشار : باز که بی اجازه رفتی سراغ وسایل مردم ...

تارکان : داشتم دنبال این می گشتم ،،، آشیق که غریبه نیست ...

آشیق رضا : راحتش بذار یاشار ،،، آوردمش  ، آره ،،، بدون اون آخه نفس کشیدنم برام سخته اما کو حال به سینه چسبوندنش ...

وورغون : حالا بیارش برا آشیق شاید بخاطر ما یه آهنگی زد ...

علی : بدم نمیگه آشیق ،،، منم سعی می کنم باهات راه بیام ...

آشیق رضا : خودمم بدم نمی آد یه دهن بخونم ،،، اما چشم که می افته به اون عوضیا حالم گرفته میشه ...

یاشار : بده بهش تارکان ...

تارکان ساز را به آشیق می دهد 0 آشیق شروع می کند به نواختن آهنگی غمگین و آرام آرام می خواند ، علی هم به او پیوسته است ، روسها نزدیکتر شده اند ، با نزدیکتر شدن آنها آهنگ آشیق تبدیل می شود به یک آهنگ تند با ترانه ای حماسی ، تعدادی دیگر از جوانها ایل به جمع پیوسته اند ،  جوانها تحریک شده اند ، با اوج گرفتن آهنگ درگیری بدنی جوانها با روسها که کنار آنها رسیده اند شروع می شود ، اوضاع عجیبیست ، روسهای کتک خورده از صحنه فرار می کنند 0 غریو شادی و فریاد جوانها به آسمان بلند شده است ، آشیق رضا را سوار بر دوش کرده و ترانه خوان  بطرف اوبا حرکت می کنند 0 تارکان درشکه را می آورد 0                      39

کات به :

داخلی 0 چادر فرمانده روس 0

پاسکوویچ و پاشاخان نشسته اند ، آشیق رضا سرپا ایستاده و نگاهشان می کند 0

پاشاخان : آشیق کارو خراب کردی ...

آشیق رضا : خان من فقط ساز زدم و خوندم ...

پاسکوویچ : خوندی و جوونای ساده رو تحریکشون کردی و انداختی به جون قشون ما ...

آشیق رضا : اونا بچه که نزدن فرمانده  پاسکوویچ ، تعدادشون هم زیادتر از افراد شما نبود که بگیم  نامردی کردن ...

پاسکوویچ : اینا تنبیه میشن ، اونام نشون دادن جوونای با عرضه ای هستن ،،، قشون امپراطوری روس بهشون نیاز داره ...

آشیق رضا : من نمی تونم از اونا بخوام به شما بپیوندند فرمانده ...

پاشاخان : کسی هم از تو نخواست این کارو بکنی ، تو فقط باید یادت باشه که دیگه جوونای ما رو تحریک نکنی ...

پاسکوویچ : اونا دیر یا زود با تدبیرهای پاشاخان افسر بزرگ امپراطوری روس به ما ملحق میشن ، ، ، میمونه تکلیف تو که خب به

               نظر من بهترین کار اینه که بفرستیمت طرفای سیبری تا هم نواختن سازتو به روسها یاد بدی و هم از روسها موسیقی ما

                رو یاد بگیری ،،، عمری هم اگه باشه بازم شاید بیای و ایلتو ببینی ...

پاشاخان : تصمیم درستیه ،،، من گمون می کردم بکشینش ،،، اما این بهتر از اون کاره ...

آشیق رضا : دارین تبعیدم می کنین خان ...

پاشاخان : از اینکه جونت برای خودت میمونه باید ممنون باشی آشیق ...

پاسکوویچ : در هر حال سیر و سیاحت برای هیشکی بد نیست ...

آشیق رضا : اما نه تو سیبری ...

پاشاخان : تو نمیمیری آشیق ،،، تو صد تا جون داری ...

آشیق رضا : کاش هر صدتاشو هم میدادم و نمی گذاشتم وطنم بیفته دست اجنبی جماعت ...

کات به :

شب  0خارجی  0 جاده  0

آشیق رضا را دارند می برند ، ترانه ای غمناک را زمزمه می کند که از وطن سخن می گوید 0 

کات به :

خارجی  0 جاهای مختلفی در اطراف اوبا 0

روسها اطراف اوبا در حال رفت و آمدهایی هستند که برای افراد ایل خوشایند نیست 0

شب  0  داخلی  0 چادر میرزاابراهیم   0

میرزاابراهیم و نقی خان و آقاضیا و علی نشسته اند 0

آقاضیا : خب علی ، از من خواستی از خان و آقا میرزا بخوام بنشینن و به حرفات گوش بدن ....

میرزاابراهیم :  مطمئنم تو این شرایط این خواسته علی مهم بوده ....

نقی خان : هر کسی بخواد میتونه با ما حرف بزنه ، حالا حکمتش چی بوده که علی خواسته دیداری به خلوت  با هم داشته باشیم خودش میتونه به این امیدوارمون کنه که هنوز مسایل مهمی برا ایل هست که نیاز به مشورت دارن ،،، خب علی ....

علی : البته من در حدی نیستم که بخوام در محضر آقامیرزا از مسایل دینی صحبت کنم اما شرایطی که پیش اومده وادارم کرد

         موضوعی رو که فکرم رو به خودش مشغول کرده در حضورشون برای خان بگم شاید اگر مصلحت بود بهش عمل بشه ...

میرزاابراهیم : با شناختی که از تو هست حتما مساله مهمیه که می خوای مطرح کنی ...

آقاضیا : البته یه چیزهایی به من گفته ولی بدلیل بزرگ بودن مساله بهتر دیدم تا بجای من خودش مطرحش کنه ...

نقی خان : ما گوش می دیم علی ...

علی : طبق یادگرفته های من هجرت در شرایط سخت یکی از راههایی هستش که میشه برای عوض کردن اوضاع بهش اقدام کرد ...

میرزاابراهیم : درسته ، خداوند بزرگ بوسیله هجرت زمانها و مکانها رو متحول میکنه ...

نقی خان : منظورت اینه که جای ایلو عوض کنیم ؟

آقاضیا : منظور علی اینه که بریم به آنسوی سرحد جدید ....

میرزاابراهیم : این همونی نیست که گفتین در دیدارتون با عباس میرزا هم مطرح شده ؟؟

آقاضیا : علی تو میتونی بری ....

نقی خان : به خانوم ننه و شاهی خانوم و کاظم بگو بیان اینجا ...

علی : چشم خان ...

علی پاشده و از چادر بیرون می رود 0

نقی خان : ایل هم به اونی که ما به فکرش بودیم رسیده ...

میرزاابراهیم : همه جوانب باید در نظر گرفته بشه ، اگه قرار بر کنده شدن یه تار مو از سر کسی بشه باید قبلا رضایتش گرفته بشه ...

آقاضیا : فقط به ریش سفیها و بیگها اصل مطلب باید گفته بشه ...

نقی خان : روسها بفهمن جلو رفتنمونو میگیرن ...

میرزاابراهیم : اگر بدونن که ایلات دیگه هم نمی خوان این کارو بکنن شاید از اینکه از شر یه ایل ناجور رها میشن خوشحال هم باشن 

                 و کمکی هم بکنن  ،،،، این یه طرف ، طرف دیگه اونور سرحده ،،، اونجا جایی برای ایل هست ؟؟؟

آقاضیا : دربار بتونه سنگ جلومون میندازه ، فقط عباس میرزا با ماست ...                                                               40

نقی خان : مجبور بشم ایل رو برمی دارم و میرم پایتخت ،،، اونا مجبورن جایی به ما بدن ...

میرزا ابراهیم : بعد از مشورت با همه تصمیم می گیریم ...

 کات به :

داخلی  0 چادر نقی خان  0

مشورت بزرگای ایل 0

شب  0 داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

نقی خان و آقاضیا و خانوم ننه صحبت می کنند 0

نقی خان : فردا بی خبر حرکت می کنیم ...

خانوم ننه : همه راه  باید مثل عقاب بالای سر ایل باشی نقی ...

آقاضیا : خان که تنها نیست خانوم ننه ، همه ایل باید تا پایان راه بیدار و هوشیار باشیم ...

نقی خان : چو که بندازیم داریم میریم قشلاق  همه باور می کنن  ، تا برسیم نخجوان نمی تونن بفهمن فریب خوردن ...

آقاضیا : فقط میمونه آیتک رو چه جوری باید فریبش داد ...

نقی خان : با خودمون می بریمش ، بخاطر  المیرا  صداش در نمی آد ...

خانوم ننه : اگه بفهمه مقصد اونوره سرحد تازه است سخته به قشون روسها خبر نده ...

نقی خان : حتی اگه المیرا باهامون باشه ؟

خانوم ننه : با شرایط پیش اومده اون امیدش به روسهاست که به کمک اونا بزرگ بشه و اینجوری تو دل المیرا جا باز کنه  ، میدونه ایل  اگه زیر نظر روسها نباشه و آزاد باشه محاله المیرا قبولش کنه ...

کاظم : با این احوال اون دوست داره تا ایل همینجا بمونه و جزئی از امپراطوری روسها باشه ...

نقی خان : کی گفته اگه ایل اینجا بمونه و المیرا نخواد بزور زن آیتکش می کنم؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد