دامارلاریمدا قالماسادا قان
سه ن ایچیمده یاییلارسان اوره گده ن جانیما
چونکی سه ن
جانیمدا یوخ
ایچیمده یوخ
روحومداسان
آشک ...
صحنه : بر اساس شیوه اجرایی کارگردان .
نور .
آشیق جوان دست و پا بسته گوشه ای خوابانیده شده است . گوموش و دارودسته اش سه قاپ می اندازند .
ساقی : مثل سگای گشنه موس موس نکن ، بنوش تمومش کن ، تو قراولی ها مثلا ...
قراول : یساول که هست من خیالم راحته ، بریز بازم ساقی ...
ساقی : راست میگی اون هست و هشیارم هست ، اینم یکی دیگه بنوش به سلامتی یساول و هشیاریش ...
قراول : کارت درسته ، دست خوش ...
ساقی : نوش ، کار گوموش درسته ، میگن تو میدون جنگ غوغا کرده بود نه ؟
قراول : همه اونو میبینن ، ما هم که هیچ ...
ساقی : حق داری ، تو هم برا خودت پهلوونی هستی کامل ، بایدم ورد زبونا باشی ...
قراول : پهلوونی من چه فایده ای داره آخه ؟ این مردم فقط اونو میبینن ...
ساقی :صداتو بیار پایین مرد ، نمیترسی بشنوه ؟؟؟ البته اینجوریام نیست که کسی نبینتت ، من چشای تیزبینی دارم ...
قراول : بگو تو بمیری ؟!
ساقی : دشمنت بمیره ، وای گوموش داره نگاه میکنه ، برم ، بیا اینم بخور ، برم ، اگه به فکرم باشی به فکرت هستم ...
قراول : میتونم نباشم ؟!
ساقی : تمام ، قرارا گذاشته شد ، پس باید چند تای دیگه بنوشی به سلامتی عشق من ،،،، خوبه ،،، برم به اونام برسم تا متوجه ما نشدن .....................
قراول : چه شعله ای زد به دلم !؟ تا حالا اینجور نشده بودم ، برو بالا ...
ساقی : کی برده تا حالا ؟
یساول : مثل همیشه سلطان همه سلطانها گوموش خان خنده به لب ...
گوموش : آی ساقی ، ساغرتو بیار ، انعامتو بگیر ...
ساقی : حالا شد یه چیزی ، یاد بگیر قلدر ،،، اوهوی ...........................
قراول : با منی ؟!!!!!؟ آهان ،،،،،، گوموش سلطان خنده بر لباست ، من کی ام آخه ؟
یساول : تو هم کدو تنبل ...
قراول : تو چی میگی انتر ...
یساول : دو تا دیگه بزنی تو خود ماه باید دنبالت بگردیم به خدا ...
قراول : اینی که این ساقی داده خوردن داره ، یکی دیگه ساقی ...
یساول : بذار به سلطان برسه بعد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ما هم هستیم ها ...
ساقی : برا همه هست ، هر قدرم که بگین ،،، اینم برا یساول ، بخور که جشن پیروزیه ،،، گفتم جشنه پیروزیه ، همین !!؟؟؟ بخور بابا ،،، کسی مونده
نخورده باشه ؟
گوموش : نه لب به باده زدی و نه لب وا کردی برا سخن گفتن توی این لحظه های خوشی ، چته سردار جنگهای سلطان گوموش سردار طغرل اوغلو ؟
سردار : فکر نمیگذاره خوشی رو حس کنم ...
گوموش : ببین کی از فکر حرف میزنه ، انگار دفعه اولته که داری میبازی نه ؟
سردار : در مورد برد که شانس باهاته ...
گوموش : اینم حرفیه ، البته اگه من شانس داشتم که شانسمو تو قمار هدر نمیدادم ...
ساقی : همینجور هم هست ، آی سلطان گوموش تو همیشه شانستو با تدبیرت یکی میکنی و علیه دشمنات بکارشون میگیری و این یعنی پیروزی
همیشگی برای تو...
گوموش : وقتیکه یه ساقی خوش باده از کسی تعریف کنه اون شخص اگه انعامشو نده نشون میده که چقدر بی ذوقه ، با تعریفات خوشم میکنی ...
سردار : میگم آی سلطان گوموش تو که شانس داری و باهاش پی در پی پیروز میشی نمیشه با اون شانست یه کاری کنی که این آشیق جوان رو هم
ببریم ؟
گوموش : کدوم آشیق جوان ؟
ساقی : سردار نکنه همونی رو میگی که بعد ازجنگ گیرت افتاده ؟ همون آشیق دیوونه ؟
سردار : درسته همون خله ، اسمش چی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قراول : اسمشو بی خیال شین ، باده بده ساقی ...
ساقی : صبر کن تا بگم ...
گوموش : نگفته بودم هیچ کس نباید تو این جنگ زنده بمونه مخصوصا آشیق جماعت ؟
سردار : اون تو میدون جنگ نبود گوموش ، تو راه داشت میومد ، خواستم سرشو بزنم اما این ساقی که تازه آوردیمش گفت آشیق زنده بمونه شاید
بدردش بخوره ...
گوموش : ساقی ؟!!!!!!!!!!
ساقی : جان سلطان گوموش سلامت ، گفتم بیاد وقتی دارم ساغر رو میگردونم آهنگ بزنه شاید پاهامم با آهنگش بچرخن ...
گوموش : این شد یه حرفی ،،، چه حرف خوبی هم شد ،،، سردار تو ساقیشو پیدا کردی ساقی هم نوازندشو ،،، درسته که از آشیق جماعت بوی خیر و
منفعتی نمیاد و منم ازشون خوشم نمیاد اما این یکی اگه بتونه خوشی ما رو زیادتر کنه بمونه ،،، با این احوال هنوز نگفتی چی این آشیق به
فکرت انداخته ؟
سردار : گفت تو قماری که فقط خودش بلده میتونه ما رو ببره ...
گوموش : آشیق جماعت و قمار ؟!
ساقی : سردار تو فکر اینه که اگه غیر از سلطان گوموش کس دیگه ای هم بتونه ازش ببره اونوقت چکار باید بکنه ...
گوموش : آخه یه آشیق گشنه چی داره که بخواد باهاش شرط بذاره و تو قمار شرکت کنه ؟
سردار : اون اگه چیز بدرد بخوری نداشت از داشته هاش تو ترانه ای که خوند دم نمیزد !!!
گوموش : ترانه آشیقها که هواست ...
ساقی : البته که گوموش سلطان راست میگن اما منم که ترانه شو شنیدم حس کردم یه چیزایی رو میخواد القا کنه ...
گوموش : مگه چی خونده که ؟
سردار : اگه میخوای بیاریمش بخونه خب ...
ساقی : اگه حرفاش بدرد بخور نباشن هم بد نیست که بخونه ، آخه صدای قشنگی داره که به شنیدنش می ارزه ، در ضمن پاهای منم ........................
گوموش : بیارینش ....................................................................
قراول : قبل از رفتن یه بار دیگه ما رو مهمونمون کن ................................................
یساول : با صدای آهنگ مستی بیشتر میچسبه ...
ساقی : این شما و این باده ، منم برم به سردار کمک کنم تا آشیق بدقلقی نکنه ...
سردار و ساقی برای آوردن آشیق بطرف او میروند .
سردار : ببین چی میگم اگه نتونی حرفی رو که بهم زدی اثبات کنی خودم گردنتو میزنم ...
ساقی : به شرطی که قصه اش تا آخر گفته بشه و ناتموم نمونه ...
سردار : امان از دست تو ...
ساقی : نمیخوای میتونم بذارم و برم ...
سردار : نه دیگه حالا که به جونم شک و تردید آوردی ...
ساقی : اگه صبور باشی این شک به یقین تبدیل میشه ...
سردار : گوموش داره نگاه میکنه ، بریم تا قصه آشیق شروع بشه ، حاضری آشیق ؟؟؟
آشیق جوان : حاضرم ...
آشیق جوان شروع میکند به گفتن قصه .
ایگیت آشیق : قصه ای برای شما نقل خواهم کرد ، در پایان کار خدا میدونه کی زنده میمونه کی میمیره ، فقط خدا میدونه ، ، ، قصه ای که میگم از
پدران و مادران قصه گوی این سرزمین به یادگار مونده ، قصه ای که آدم خوبا رو از آدم بدا جدا میکنه و نشونشون میده ، ، ، من این
قصه رو از آشیقهای پیر که آشیق پیر عارف رو بیاد میاوردن شنیدم ، حاضر بشین که با همدیگه هم به قصه گوش بدیم و هم قصه رو
بازی کنیم و زنده کنیم ...
عاریف آتابابالاردان سوز گه لیبدیر بیزله ره اونلارداندا نئچه سین سویله یه جه م مه ن سیزله ره
قولاق وئرین بوگون بو قولو باغلی آشیقه دئییر آخی گیزلین قالمیش خه به له رده ن سیزله ره
قوجا آشیق دق ائله دی اولدو گئدی ائوینه یئرینده وار ایگیت آشیق قوناق گه لیب سیزله ره
حاضیر اولون سوزله ریمی اوینویاق باهه ملیقده مه ن وئره جه م نه قشله ری مه تنیمیزده ن سیزله ره
اوینویاقین تاکی تاپیلسین او پیس
اوینویاقین تاکی تاپیلسین او پیس
با شروع قصه گویی آشیق جوان صحنه های زیر توسط بازیگران بازی میشود ، آنهایی که به قصه گوش میدهند خود بازیگر قصه میشوند .
استاد روی سنگی خوابیده است .
آشیق پیر وارد شده و روی یک سکو نشسته و سیمهای سازش را درست میکند ، با هر سیمی که آشیق پیر به سازش میبندد فردی وارد شده و قسمتی از زندگی را نشان میدهد .
چوپان : من چوپونم ، گله ها رو نگهبونم ،،، زحمتکشم ، شیر میدوشم ، من شیرا رو میفروشم ، با فروششون نون میخرم ، با زن و بچه م نون میخرم ،
نون میخورم ...
کشاورز : کشاورزم کشاورز ، کارم کاشت وداشت و برداشت بذر ،،،،، ،،، گندم و جو ، نخود و لوبیا ،، خوردی سراغ ما بازم بیا ،،، زمین دارم از اینجا
تا ژاپن و هند ، از اینورم طناب بکش تا اونوره دره سند ،،، قله قافم مال ماهاست ،، دنیز که هست ، زمین ما تا اونجاهاست ...
آهنگر : این چکشه اینم داس ، آهن پیشم حکم طلاس ،،، زور دارم و قوه دست ، آهنگرم آهن به دست ...
طبیب : من طبیبم ، میرحبیبم ،،، کارم دوا نسخه شفاست ، مریض شدی نیای جفاست ،،، من حبیبم ، یک طبیبم ...
منجم : سیاه که شد آسمونا ، نگاه من پر میکشه تا بالا ، ، ، کارم شده ستاره ها ، ستاره ها ،،، بگم کیم ؟ ها من کیم ؟ بگم کیم ؟ منجمم ...
استاد با سروصدای آدمها از خواب پا شده و با دیدن آنها و قشقرقشون از کوره دررفته و شلاق بدست میخواهد به روی سکو برود که با دیدن آشیق پیر بر روی سکو قایم میشود .
سپه دار : سرلشگرم سپهدارم ، قشون دارم ، اردو دارم ،،، قربونیه دوست و رفیق ، میکنم ریشه دشمن از ته و بیخ ...
استاد با دیدن سپه دار خودش را کاملا مخفی میکند .
دخترچوپان و نامزدش آلپ آروس در حالیکه ترانه عشق میخوانند میگذرند .
استاد با دیدن دختر چوپان بطرفش میرود ، دخترچوپان با چوبدستیش می افتد به دنبال استاد و فراریش میدهد ، آلپ آروس میخندد .
آشیق پیر بر روی سکو می ایستد و ساز میزند .
آدمها یکی یکی می آیند و در اطراف سکو یک مجموعه را تشکیل میدهند .
استاد با سلاحهای مختلف در دست به سکو نزدیک میشود ، با آهنگ حماسی آشیق پیر آدمهای اطراف سکو متوجه استاد شده و او را فراری میدهند .
صدای استاد از بیرون : یه روز میام و این زمینا رو ازتون میگیرم ، اونروزه که موهای شما رو بهم گره میزنم ، زندونا رو از شماها پر میکنم ،،، اونروز
نوبت من و بچه های منه که تو زمینا بگردیم و خوش باشیم ...
آشیق پیر : خداوند کمک شما باشه ، از همدیگه جدا نشین که کارا سخت میشه اونوقت ، این که رفت اسمش استاده و بازم برمیگرده تا شما رو از هم
جدا کنه ، هر کی تنها بمونه این سوارش میشه و چشاشو میبنده و برده خودش میکنه ...
استاد متوجه گوموش میشود که دارد با سگها بازی میکند .
استاد : آهان آهان ، همینه ، اونی که کمک حال من میشه همینه ...
گوموش متوجه استاد شده است .
گوموش : تو چی گفتی با خودت ؟
استاد : اینا کین ؟ دوستای توان ؟ ؟ ؟ چرا ساکتی پس دوست من ؟
گوموش : اوهوم دوستای منن ، من با سگا همصحبتم ، ، ، نگاهت یه جوریه ، یه جوری میشم وقتی نگام می افته تو نگات ، مگه دوستی با سگا عیبی
داره که تو داری اینجوری نگام میکنی ؟
استاد : نگاه من از روی محبته ، ازت خوشم اومده ، با سگا دوست بودن هم اصلا بد نیست ، کی میگه بده ؟ اسم من استاده ، تو اسمتو بهم نگفتی ها
ناقلای خوش چهره من ...
گوموش : من خوش چهره ام ؟
استاد : سگا که دور شدن ...
گوموش : آره خب راست میگی اونا رفتن ، من بازم تنها شدم ..................
استاد : اگه دوست من بشی و به حرفام گوش بدی نمیذارم تنها بمونی ، به حرفام گوش میدی ؟
گوموش : میتونی جای سگا رو برام پر کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چته ؟ اگه بتونی قبوله ، بازی بلدی ؟
استاد : من خرگوش تو سگ ،،،،،،،، میتونی منو بگیری سگ تیزهوش من ؟؟؟
استاد مثل خرگوشی شروع میکند به دویدن و ادا درآوردن ، گوموش مثل سگی دنبالش میکند اما نتمیتواند او را بگیرد ، استاد هربار با کلکی از دستش در میرود .
گوموش : خسته م کردی ...
استاد : این سپر ، این شمشیر ، اینم گردن من ...
گوموش : بزنم ؟
استاد : اگه بتونی ...
گوموش میخواهد با شمشیر استاد را بزند ، استاد با ترفندهایی که بکار میگیرد شمشیر را از دست گوموش درمی آورد .
گوموش : تو نقش افراد پرزور رو خودت برمیداری بی زورها رو میدی به من .................
استاد : من پرنده ، شد ؟
استاد نیزه ای را به طرف گوموش پرتاب میکند تا او بگیرد .
گوموش : تو پرنده ، منم نیزه دار ؟
گوموش نیزه را پرتاب میکند .
استاد : آآآآآ نخورد بهم ...
گوموش : آخه تا حالا نیزه ننداخته بودم ...
استاد : تو پرنده ...
گوموش تا میخواهد مثل پرنده ادای پرواز کردن دربیاورد استاد با نیزه او را بر زمین مینشاند .
گوموش : دستت چقدر تنده ، این سینه است ها ...
گوموش قهر میکند و پشت به استاد مینشیند .
استاد : دردت اومد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گوموش : اینا رو به منم یاد میدی ؟؟؟
استاد : درست زدم به خال ...
گوموش : چی ؟
استاد : ببین از این کارا فقط یکی موند ، من قایم میشم تا تو پیدام کنی ، چه پیدام بکنی چه نه بهت یاد میدم که تو کارات مثل من زرنگ بشی ، اگه
بخوای میتونی ...
استاد داخل چیزی شبیه چاه قایم میشود ، گوموش هرقدر میگردد نمیتواند استاد را پیدا کند .
گوموش : بالاخره پیدات میکنم ...
استاد : من که چشام آب نمیخوره ...
گوموش : صبر کن ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، نخیر انگار قرار نیست پیداش کنم ،،،،،،،، اینجام که نیست ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آی هوو ،،،،،،،،،،،
اسمشم یادم رفت ، حالا چی صداش کنم ، آهای ،،،،،،،،،،،،،، هوی ...
استاد : هوی چیه ؟ گفتم که اسمم استاده ...
گوموش : خب دیگه ، من نتونستم پیدات کنم ، حالا بیا بیرونو کاراتو یادم بده ...
استاد : آی تنبل میدونستم نمیتونی پیدام کنی ، البته نبایدم میتونستی ، من الان در تو لونه کردم ، درست توی دل توام ، من توام ...
گوموش : تو استادی من گوموش ، میشه استاد بشه گوموش یا که گوموش بشه استاد ؟؟؟
استاد : این حرفا رو ولش کن ، حالا اگه دوست داری مثل من بشی و کارای منو یاد بگیری به حرفای من گوش کن و ببین چی بهت میگم ، بعد دقیقا
به همون صورتی که بهت میگم عمل کن ،،، همین اول کار بهم بگو اگه نمیخوای مثل من بشی من خودمو خسته نکنم و وقتمو هدر ندم و
بذارم برم ، اما اگه میخوای باید به همه حرفام گوش بدی و به اونا خوب عمل کنی ، حالا برم یا بمونم ؟
گوموش : چکار باید بکنم استاد ؟
استاد : این دوربینو بگیر دستت و بشین روی ماه ، آهان ، حالا آدما رو دید بزن ، خوبه ، میبینیشون ؟
گوموش : دارم میبینمشون ، یکی داره ساز میزنه و بقیه هم دارن گوش میدن ...
استاد : از آموختنی ها هر چی که دلت میخواد پیش اوناست ، اگه طالب اینی که تو این دنیا بمونی و خوش باشی و سلطنت کنی باید داروندار اونا رو
ضمن این که ازشون میگیری یادبگیری و فقط مال خودت باشه ، اونوقته که میتونی هر کاری رو که دلت خواست انجام بدی ...
گوموش : یه بار دیگه بگو تا خوب بفهمم چی میگی تا برم سراغشون ...
استاد : عجله نکن ، یکی یکی ، اگه بخوای با همه شون یه جا برخورد کنی نمیشه ،،،،،،،،،، اونی که هیکل بزرگی داره رو میبینی ؟
گوموش : همونی که انگار دیوه ؟
استاد : آره هیکلش درست شبیه یه دیوه ، خوشم اومد از تشبیه کردنت به دیو ، داری راه می افتی ، اسم خوبی گذاشتی روش ، ، ، از اون باید درس
پهلوونی رو یادبگیری ، اون که میره قرق و اونجا تنها میشه میری دنبالش میگیریش ، تموم ؟؟؟
گوموش : برو بابا ...
استاد : کجا ؟ چی شد ؟ ترسیدی ؟ ؟ ؟ نگی هم خودم متوجه ام ...
گوموش : آخه آدم ناحسابی من میتونم به اون نزدیک بشم ؟؟؟
استاد : اه ،،،،،،، فقط کافیه تا یه بار دیگه به من بگی آدم تا بلایی بسرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن .................
گوموش : باشه ، باشه ، داد نزن ، داد نزن ، غلط کردم ...
استاد : من که با توام ترسو ...
گوموش : اگه تو با منی و ترسو نیستی بیفت جلو تا منم دنبالت بیام ...
استاد : اونوقت اگه اونا منو با تو ببینن که نمیشه ، اونا منو میشناسن و با من دشمنن ،،،،،، ضمنا گفتم که من همیشه با تو همراهم ...
گوموش : تو فقط زورت به من میرسه ،،،،،،،،،، های های های میگه همیشه همراه منه ...
استاد : باور نمیکنی ؟ باشه بیا ، اینم برای اینکه باور کنی .................................................................
از طرف استاد نوری بروی گوموش می افتد ، گوموش مثل دیوانه ها شروع میکند به بالا و پایین پریدن و معلق زدن و رقصیدن .
گوموش : ای بابا ، وای ، وای ، نخیر ، من چه م شد یهو ؟ چرا اینجوری شدم ؟ ول کن یخه مو ، منو بگیر نیفتم ، ولم کن دیوونه ، مرتیکه احمق ولم
کن میگم ، آخ ، بسه ، بسه غلط کردم ، خودم که هیچ تموم کس و کارم غلط کردن ، باورم شد تو با منی ، ولم کن میگم ، وای ، باور کن
باورم شده تو با منی ، وای ، بسه ، مردم آخه ، بسه .....................
استاد : حالا دیگه تو نباید از هیچ کس و هیچ چیزی بترسی ، من ، پادشاه دنیا باهاتم ، الان پا میشی و میری و هرچی که گفتم یکی یکی عمل میکنی و
گفته های منو به جا میاری ...
گوموش : مردم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آخی ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، من هنوز نمیدونم تو دنبال چی هستی و از جون من چی میخوای ...
استاد : مگه تو نمیخواستی مثل من بشی ؟ مگه تو بخاطر تنهائیت نرفته بودی سراغ سگای ولگرد ؟ مگه من از تنهائی درت نیاوردم ؟ مگه من نگفتم
میخوام کاری کنم که تو هم مثل من بشی ؟ تو اگه شک و تردیدتو بندازی دور و نترسی و به حرفای من گوش بدی میشی سلطان همه اینا و
صاحبشون ،،،،، وقتی کار به اینجا رسید من ترکت میکنم تا خودت بمونی و آدمات ، اونوقت هرچی که دلت خواست انجام بده و هرجور که
دلت خواست زندگی کن ، چکار دارم من به تو ، اونوقت تو براه خودت برو و منم براه خودم میرم ...
گوموش : این وسط چی گیر تو میاد ؟
استاد : من دوست توام ، همین ، میخوام کمکت کنم ، من از تو و از قیافه قشنگت خوشم اومده ،،، در ضمن اونا رو هم دشمن خودم میدونم که با
اومدنشون استراحتمو بهم زدن و باعث شدن از خوابم بمونم ، اونا اگه مطیع تو باشن اجازه نمیدی مزاحم من بشن ...................
گوموش : شد ...
استاد : اسم تک تک اونا رو بهت میگم ، میگم که با هر یکیشون چکار باید بکنی ، حاضری دوست من ؟
گوموش : حاضرم استاد من ...
سپه دار به تنهایی در قرق گردش میکند ، گوموش مثل پهلوانی راه را بر او میبندد .
سپه دار : کیستی و چی میخوای ؟
گوموش : سپه دار اگه بخوای با هم میجنگیم و اگه نخوای با هم دوست میشیم و جلو دشمن متحد و متفق ...
سپه دار : هنوز که تو به سرزمینم حمله نکردی و تهدیدش نمیکنی تا با تو بجنگم ، اما اگه تو دشمنی داری که میخوای باهاش بجنگی من چرا باید با
تو متحد و متفق بشم برای نابودیش ؟
گوموش : حرف تو منطقیه ، اما من چیزایی رو میدونم که تو از آنها اطلاعی نداری ...
سپه دار : اگه اومدی سراغ من حتما برا اینه که حرفی بزنی ، من گوش میدم ...
گوموش : در سمت راست سرزمین شما سرزمینیست که حاکمش در تدارک حمله به شماست ، من قشون و اردو دارم اما سپه داری مثل تو ندارم که
کاربلد باشه و توانا و شجاع و دلاور و جنگاور ، تو اگه بخوای میتونی سرکرده و فرمانده قشون من بشی ، اگه این اتفاق بیفته صد سپه دار
مثل خودت میشن زیردست تو ، پس از شکست دشمن مشترک قشون من میشه قشون تو ، اونوقته که قشون تو زمین و آسمونو پر میکنه و
همه جا رو تسخیر میکنه ...
سپه دار : صد سپه دار مثل خودم زیردستم میشن !؟ خوبه ،،،،،،، اما از این کار من چه نفعی به تو میرسه ؟
گوموش : من فقط به فکر انتقام گرفتن از دشمن خودم هستم ، انتقام تاریخی خودم ،،، تو کاری با من نداشته باش به فکر خودت باش ...
سپه دار : با تو میام ...
گوموش : فقط باید درس جنگاوری رو به من هم یاد بدی تا اگر لازم شد بی انتقام گرفتن از دنیا نرم ...
سپه دار : اگه بتونی یادبگیری من حرفی ندارم ...
سپه دار و گوموش آماده جنگ میشوند ،،، شیپور جنگ نواخته میشود .
منجم با ستارگان مشغول است ، گوموش اسطرلابی بزرگ در دست وارد میشود .
گوموش : ماه و ستاره سحر در حالت خوبی نسبت به هم قرار گرفته اند ...
منجم : حرفت کاملا درسته ، از اینها چیزی میدونی ؟
گوموش : من منجمم و تو هم منجمی ، تو چیزایی میدونی و منهم همینطور ، من پیر شدم و بزودی از دنیا میرم ، تو اگه چیزایی رو که بلدی به من یاد
بدی منم دانسته هامو به تو یاد میدم ، تو اگه همه علوم آسمونی رو بلد باشی از زمین و آسمون باج میگیری ...
منجم و گوموش حلقه درسی تشکیل میدهند ،،، صدای زنگ بگوش میرسد .
گوموش و چوپان گله ها را هدایت میکنند ،،، صدای گوسفند و گاو شنیده میشود .
گوموش با داس بلندی در دست میگذرد و کشاورز بدنبالش روان است ،،، صدای باران شنیده میشود .
گوموش در حالیکه چکش بزرگی در دست دارد میگذرد و بدنبالش آهنگر ،،، صدای چکش شنیده میشود ..
گوموش به همرا طبیب یکی را که روی تختی دراز کشیده است میبرند ،،، نور و موسیقی کم و زیاد میشوند .
آدمها دور سکو به صورت مجموعه جمع شده اند .
صدای گوسفند و گاو شنیده میشود ، چوپان جدا میشود .
صدای باران شنیده میشود ، کشاورز جدا میشود .
صدای چکش شنیده میشود ، آهنگر جدا میشود .
نور و موسیقی کم و زیاد میشوند ، طبیب جدا میشود .
شیپور جنگ نواخته میشود ، سپه دار جدا میشود ،،،،، گوموش در یک فرصت مناسب سپه دار را به تله انداخته و دست و پایش را میبندد .
صدای زنگ بگوش میرسد ، منجم جدا میشود ،،،،، گوموش در یک فرصت مناسب چشم منجم را کور میکند .
دخترچوپان و آلپ آروس همچنان کنار سکو ایستاده اند ،،، گوموش هر کاری میکند نمیتواند آنها را از هم جدا و از سکو دور بکند .
آشیق پیر با جدا شدن آدمها روی سکو مینشیند و سازش را در بغل میگیرد و میمیرد .
دخترچوپان و آلپ آروس آشیق پیر را دفن میکنند .
استاد و گوموش میرقصند .
استاد : روز روز ماست ...
گوموش : زندگی از امروز برای ما شروع میشه ، زندگی اینه ها ...
آشیق جوان آب میخواهد ، با اشاره گوموش ساقی برایش شراب میبرد ، نمینوشد ، ساقی آب میدهد .
سردار از گوموش و بقیه دور میشود ، ساقی بدنبالش میرود .
سردار : تمامی اونا خودشون دنبال استاد و گوموش رفتن ، تو میخوای کی رو محکوم کنی ؟
ساقی : وایستا ...
سردار : هر کسی که خودش زمین بخوره نبایستی گریه سربده ...
ساقی : هر کسی قصه ای رو ناقص گوش بده و آخرشو نشنوه از راه اون قصه منحرف میشه ، نمیشه ؟
سردار : آخرش مگه چی میشه ؟آشیق پیر دق کرد و مرد ، همه خودشون با انتخاب خودشون رفتند دنبال استاد ، تو داری سنگ کی رو به سینه میزنی ؟
نکنه دوست داری بمونم تا ترانه عاشقانه دخترچوپان رودر حالیکه به آلپ آروس خیانت کرده و توی آغوش گوموش جا خوش کرده گوش
بدم و با اون آهنگ برقصم ؟!!!!!!!!!!!
ساقی : رقصیدن هنر میخواد ، تو اگه هنری داشتی نمی افتادی دنبال یه ، یه ، اگه از خدا خجالت نمیکشیدم میگفتم ،،، افتادی دنبال یه کفتار .....
سردار : منم اگه از همون خدا خجالت نمیکشیدم میزدم تو دهنت که اینجوری باهام گستاخی نکنی ...
ساقی : کل تاریخ همه زدن تو دهن افرادی مثل من تو هم یکی رو اونا ، بزن ...
سردار : اگه با دست بزنم تا عصر دردش یادت میره و یادش تو دلت برا همیشه میمونه ، با حرف میزنم که دردش تا ابد باهات بمونه .....
ساقی : درسته ، اگه حرف حرف دردداری باشه تا ابد دردش میمونه و از یاد نمیره ، تو هم ترسیدی که حرف آشیق حرف باشه و تا ابد اذیتت کنه که
داری درمیری نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گوموش به آنها نزدیک شده است .
گوموش : شما دو تا رو چی میشه ؟
سردار : هیچی ، شما بجای توجه به ساقی غرق حرفهای آشیق شده بودین به این برخورده ...
گوموش : دل اینو خودم بدست میارم ، بیایین که دوست دارم آشیق قصه شو تا آخر برامون بگه ...
ساقی : گویا خوشتون اومده ؟!
گوموش : توانایی استاد و دوستش بدلم نشسته ، روتو اونور نگیر ، بیا بشین کنار خودم تا ادامه قصه رو گوش بدیم ...
آلپ آروس و دختر چوپان کنار سکو نشسته اند ، آلپ آروس میخواهد آب بنوشد ، کوزه خالیست ، دخترچوپان برای آوردن آب روان شده است ، گوموش دختر چوپان را تنهایی گیر آورده است ، دخترچوپان میخواهد از دستش دربرود ، گوموش نزدیکتر شده است ، با فریاد دخترچوپان آلپ آروس بدادش میرسد و گوموش را فراری میدهد .
استاد : از این سودای بی سرانجام بگذر گوموش ...
گوموش : نمیتونم ...
استاد : آخر عاقبت خوبی نمیتونه داشته باشه ...
گوموش : من باید اون دختره رو صاحب بشم ...
استاد : با نامزدش آلپ آروس میخوای چکار کنی ؟
گوموش : اگه میدونستم که از تو کمک نمیگرفتم ...
استاد : مگه تا حالا چند بار امتحان نکردی ؟ دیدی که اون نه فریبت رو میخوره و نه براهت میاد ، به اون میبازی ...
گوموش : اما نه وقتی که تو با من باشی ، مگه تو نمیخوای اونم مثل اونای دیگه تو چنگمون باشه ؟ خب این بهترین فرصته ، کمکم کن ، هرجوری که
میتونی ، من برای همه چیز آماده ام ...
استاد : چی بگم آخه ...
گوموش : فقط کمکم کن ، همین ، تو بیشتر از من طالب شکست اونی اما چون از شکست خودت میترسی زیادی بهش نزدیک نمیشی ، تو اگه با من
باشی و بطور کامل حمایتم کنی میتونیم شکستش بدیم ، اونوقت اون دختره مال منه و سکو مال تو ......................
استاد : باید فکر کنم ، شاید به ریسک کردنش بیرزه ، باید در فکر کردن کمکم کنی ، برای فکرکردن باید یکی بشیم ...........................................
آلپ آروس : باید راهی بشم ...
دخترچوپان : نمیشه نری و بمونی ؟
آلپ آروس : اونا منو به جنگ دعوت کردن و اگه من این دعوتو رد کنم هرگز نمیتونم به صورت بچه ام نگاه کنم ...
آلپ آروس با دخترچوپان از هم جدا میشوند .
آلپ آروس و گوموش درگیر شده اند ، آلپ آروس گوموش را بر زمین زده است .
گوموش : بذار برم و توبه کنم و برگردم ، اگه توبه نکنم و تو منو بکشی با گناه میرم به دیدار خدا ، تو که نمیخوای تو اون دنیا من تا ابد اسیر آتش
بشم و بسوزم ؟
آلپ آروس گوموش را رها میکند .
آلپ آروس و گوموش دوباره درگیر میشوند ، استاد از پشت نوری را بروی آلپ آروس می اندازد ، آلپ آروس متوجه استاد میشود ، گوموش از پشت با خنجری آلپ آروس را میزند و وقتی آلپ آروس بر زمین افتاد بروی سینه اش مینشیند و بغلش را با خنجر میشکافت .
استاد : تموم شد ، تموم شد ، ،،،،،،،،،،،،، خسته ام کرد ، من میرم و روی سکو میخوابم ، باید بخوابم ، خسته ام کرد ، تو هم برو و به عشقت برس ،،،،،،
تموم شد .....................................
دخترچوپان کنار نعش آلپ آروس نشسته است ، دیوانه شده است .
گوموش : چی شد سردار ، وقتی آلپ آروس زده شد از جات کنده شدی ؟
سردار : نامردانه زدنش ، نامردانه ...
گوموش : در بازی هر چه که بتونه دستت رو جلو بندازه شانس توئه و تو باید قدرش رو بدونی و ازش استفاده کنی ...
آشیق جوان : نظرت در مورد این چیه گوموش ؟ ببین ...
ساقی شروع کرده است به تعریف کردن بقیه قصه ، روی زمین مینشیند و بعد دراز میکشد .
ساقی : دخترچوپان که عاشق آلپ آروس بود و با مرگ اون دیوونه شده بود ، روی زمین نشسته بود و میدید کفتار پلیدی داره بطرفش میاد ،،، دختر با
اینکه دیوونه شده بود و هیچی حالیش نمیشد اما حس بدی نسبت به اون کفتار داشت ، میخواد پاشه و فرار کنه ، نمیتونه ، راهشو بستن ،،،
کفتار داره نزدیک میشه ، دختر مونده که چکار باید بکنه ، کفتار پست بازم نزدیکتر میشه ،،، دختر خنجر رو از کمر کفتار بیرون میاره ، کفتار
رو با خنجر میزنه ، خنجر دست کفتار رو زخمی میکنه اما نمیتونه اونو بکشه ، کفتار دختر را میگیره ، میگیره دختر رو ، اونو میگیره کفتار پست
،،، قبل از اینکه کفتار بتونه خنجر رو از دست دختر دربیاره دختر خودشو میزنه ، میزنه خودشو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اون نمیتونه کفتار رو
بکشه اما خودشو میکشه که دست اون پست فطرت نیفته .....................................................................................
ساقی خودش را به گوموش رسانیده و پیراهنش را جر میدهد .
گوموش : چکار داری میکنی دیوونه ...
ساقی : این زخم همونی نیست که دخترچوپون برات به یادگار گذاشته ؟؟؟؟؟؟؟
گوموش : بگیرینش این دیوونه رو ؟!
آشیق جوان : درسته این همون زخمه ...
گوموش : گفتم بگیرین اینا رو ، قراول ، یساول ، سردار ...
قراول و یساول مست شده و خوابیده اند .
سردار به طرف گوموش میرود و اورا با خنجر میزند .
ساقی ساغر را شکسته و چوبدستی دخترچوپان را بدست میگیرد .
آشیق جوان : تا زمانیکه کوههای آلپ آروس زنده اند عشق سربلند خواهد بود ...
استاد از خواب میپرد .
پایان .
چشمان تنهای تو
انتظار
دوردستها
و دلت که با هر حرکتی موج میشد
موج
ستاره ها
پرواز
و جانت که از برای هر لبخندی انفجار کهکشانی میشد
تو
من
تنهایی
و حدیث این بی اویی که در نگاهمان همیشگی میشد ...