درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن فیلمنامه : قاراپاپاق ائلیم ( ۱ ) ...

فیلمنامه  :  قاراپاپاق ائلیم  ،

(برداشتی آزاد از حرکت ایل قاراپاپاق از قفقاز به سولدوز ) ...

یازار   :  علی قبچاق      0

شب 0 داخلی 0 چادر خان 0

خانوم ننه بچه ها را دور خودش جمع کرده و برایشان قصه می گوید 0 المیرا هم نشسته است و گوش می دهد 0

خانوم ننه : بیری    واریدی     بیری یوخیدی ، تانریدان     سونرا    هئچ  که س     یوخیدی 0

              خوشگلای من جونم براتون بگه قصه امروزمون قصه آدام آتاست ،، پدر همه انسانها ، با مادرمون حوا ،،، وقتی که اونا

              از بهشت جدا شدن زندگی شروع شد ،،، دو تا پسر از اونا به دنیا اومد اسم یکیش هابیل ، یکیش هم قابیل ،،،،،، یکی خوب

              یکی بد ،،،،،،،،،، دلم براتون بگه بچه های خوبم این دو برادردوقلو هر روز که می گذشت بزرگتر و بزرگترمیشدن ،،،، تا

              اینکه شدن دو تا جوون گنده و بزرگ .........

سر و صدای سوارکارهایی از بیرون که توجه خانوم ننه و المیرا  را به خودشان جلب می کند 0

المیرا : ببینم چه خبره ....

ادامه 0 خارجی 0 جلو چادر خان 0

آیتک با چند جوان از شکار برگشته اند0المیرا از چادر خارج می شود ، با دیدن آیتک می خواهد برگردد داخل چادر که آیتک آهویی را جلو پایش بر زمین میاندازد 0

آیتک : تقدیم به عمه زاده عزیز ...

المیرا : بخشنده شدی  ...

آیتک : این نشونه ای از اینه که من میتونم همه چیزمو بهت ببخشم  ،،، فقط بخاطر این زدمش که چشمای قشنگی داشت ...

المیرا : این چشما وقتی جون داشتن قشنگ بودن نه حالا که تو جونشونو گرفتی ...

آیتک : دختر مغرور بوزچلو از کی تا حالا اینقدر دلرحم شده ...

خانوم ننه بیرون آمده است 0

خانوم ننه : چه خبرته آیتک ،، بچه ها دارن می خوابن آرومتر ....

آیتک : سلام خانوم ننه ...

المیرا : من میرم پیش بچه ها  ...

آیتک : هدیه ت موند  رو زمین .....

المیرا : ببر برا خودت و دوستات کبابش کن  ، از گلوی من پایین نمی ره ...

المیرا وارد چادر میشود 0

خانوم ننه : آیتک بردار و ببرش ،،، خان رفته روستا دیدن پدرت ، کاش تو هم اینجا بودی و باهاش میرفتی ...

آیتک : کی رفته ؟

خانوم ننه : عصر رفتن ،،،  مهدی هم باهاش رفته ....

آیتک : نگفتن کی برمی گردن ؟

خانوم ننه : شاید چند روزی بمونن ،،،،، البته اگه با پدرت حرفش نشه ...

آیتک : خوبه ....

خانوم ننه : چی خوبه ؟

آیتک : هیچی ،،،،،،، هیچی .....

خانوم ننه : از فردا عروسی  دختر حیدر قان قانه  به چوپون بگو هرچند تا گوسفند لازم بشه سر ببرن ...

آیتک : اطاعت خانوم ننه ، اطاعت ...

خانوم ننه : چیه کبکت خروس میخونه ؟ خبریه؟

آیتک : نه ،،،،، سلامتی ......

سوارکارها با اشاره آیتک آهو را برداشته و دور می شوند0آیتک در حالیکه فکری مشغولش کرده دور می شود 0

خانوم ننه رفتن آیتک را دنبال  می کند 0

صدای علی از دور که ترانه ای را می خواند 0 المیرا سراسیمه از چادر خارج می شود و گوش می دهد  0 با دیدن خانوم ننه خجالت زده به چادر برمی گردد 0 خانوم ننه با حس خوبی وارد چادر می شود 0

ادامه 0 خارجی 0 کنار رود 0

جوانها آتش روشن کرده و دورش نشسته اند 0 علی  می خواند 0                                          1

ادامه 0 داخلی 0 چادر خان 0

بچه ها و خانوم ننه خوابیده اند 0 المیرا در رختخواب دراز کشیده و به فکر فرورفته است0

روز 0 خارجی 0 دورنمایی از سرزمینی سرسبز 0

صدای ساز و آواز خواننده ها از دور 0 عروسیست 0

ادامه 0خارجی 0 کوهستان 0

وورغون پشت سر هم فریاد می زند 0 یاشار دورتر زیر سایه درختی دراز کشیده است و چرت می زند 0 هر از گاهی پنبه داخل گوشهایش را جابجا می کند 0

علی دو بچه گرگ را بغل گرفته و از دور می آید 0یاشار متوجه شده و به پیشوازش می رود ، روی تخته سنگی می نشینند 0

یاشار : اینا رو از کجا گرفتی علی ، مادرشون کو؟ دارن می لرزن ...

علی : وورغون دادش رو که داشت می کشید حیوونیا ترسیدن ....

یاشار : نگفتی مادرشون کو ؟

علی : زده بودنش ، نعششو دفن کردم ، دیدم وایستادن و نگام میکنن ، خوشگلن نه ؟

یاشار : می خوای چکارشون کنی ؟

علی : شاید نگهشون دارم ...

وورغون آمده و کنارشان نشسته است 0

وورغون : آخرش چی ؟ بی وفایی میکنن و می رن ،،،،، مثل گلناز ....

علی : فکر کردم خالی شدی ...

وورغون : با ازدواج کردنش داغونم کرد ...

یاشار : باید یادآور بشم  این دفعه هزارمه که آقا داغون میشن ....

علی : شاید هم دفعه  صد هزارم ....

وورغون با بچه گرگها بازی می کند 0 خورشید را نگاه می کند 0

یاشار : پسرخاله میرزا محسن چطور بود ؟

علی : سلام داشت ، بد نبود ....

وورغون : امروز چی یادت داد پسرخاله ، ساز بود یا که از همون حرف و حدیث  های همیشگی ...

یاشار : اگه مشتاق بودی میرفتی حضور ....

وورغون : من که حوصله شو ندارم ،،، علی هم نمی دونم برا چی به اون حرفا گوش میکنه ،،، انگار این میرزا محسن خله ،،، یه

              چیزایی میگه که آدم سرش سوت میکشه ....

علی : خوب دل به حرفاش بدی می فهمی آقا وورغون ...

یاشار : این ؟؟؟ ای بابا .......

وورغون : نخواستیم آقا ، نخواستیم ،،،،، دیر نشه  یاشار ...

یاشار :  علی هنوزم مطمئنی عصری نمی خوای با ما بیای ؟

علی : آره  ...

وورغون : می دونی که ،،،،، منظورم اینه که ،،،،، ممکنه آیتک بگه ترسیدی .....................

یاشار : این کارا مگه ترس داره ...

علی : نه رفتن اونجا شجاعت می خواد و نه نرفتنش نشونه ترسه ،،،،، میمونم به توله گرگام برسم .....

وورغون : البته اینکه علی آقای بزچلو ازکسی و چیزی نمی ترسه برای همه ایلات اینور واونور سرحد معلومه اما شاید یه موردی باشه

              که جز خدا و خود علی و بنده بی تقصیر کس دیگه ای ازش خبر نداشته باشه که اصل منظور من هم همونه ...

یاشار : البته جونم براتون بگه یه جورایی ما هم از این راز عاشقانه جگرسوز باخبریم ....

وورغون : مرگ من راست میگی ....

یاشار : اوهوم ،،، هر کی قصه عشقو شنیده باشه با دیدن علی میتونه بفهمه چه غوغایی تو دلشه ...

وورغون : بسوزه پدر عاشقی ....

علی : بسه دیگه ،،، چقدر ور می زنین ....

وورغون : بریم هان ؟

کات به :

ادامه 0 خارجی 0جاهای مختلف جاده منتهی به اوبا 0

علی و یاشار و وورغون با اسبهایشان به طرف ایل رهسپار می شوند 0

گوشه هایی از زندگی مشترک ایل و اسبها و احشام و حیوانات اهلی و وحشی مختلف در مسیر 0

نزدیک ایل رسیده اند 0 وورغون می ایستد و از اسب پیاده می شود0

یاشار : چرا پس وایستادی ...

علی : می ترسه بیاد و با عروس خانوم  روبرو بشه ....

وورغون : نه بابا ، اینجور چیزا برام عادی شده  ،،، از دیدن چشمای غمگین سیدقیزی ناراحت میشم ،،،،، یاشار برو و سریع بیا که

              الان بقیه حتما  منتظرن ....                                                                                                     2

علی : اونجا خودتو نبازی  وورغون خان ...

یاشار : خودم مواظبشم ...

وورغون : برو خب ، دیر شد ،،،  اه  ...

ادامه 0 خارجی 0 صحرا 0

خورشید در حال غروب کردن است 0 گله های گاو  در حال برگشتن به طرف ایل هستند 0گله های گوسفند وشتر  اینور و آنور روی تپه ها پخش شده اند 0 صدای آواز چوپانی به گوش می رسد 0 ده اسب سوار به سرعت جاده خاکی را رو به طرف شمال طی می کنند و در افق گم می شوند  0  بچه چوپانها برایشان دست تکان می دهند 0

ادامه  0 خارجی  0 بیرون بوستان  0

دخترهای ایل از بوستان گل چیده اند و بطرف چادرهایشان می روند 0 المیرا رفتن اسبها را و همچنین پرواز شاهینش را در آسمان نگاه می کند 0 شاهین دوری زده و می آید و روی شانه المیرا می نشیند 0 علی با توله گرگهایش بازی می کند ، المیرا آنها را نگاه می کند 0

شب 0 داخلی 0 چادر خان 0   

نقی خان و آقاضیا ریش سفید بزرگ ایل  که کاربلد و مشاور نقی خان هست  و کاظم پسر نقی خان داخل چادر هستند 0

نقی خان : کی رفتن ؟

کاظم : همین عصر  ...

نقی خان : فکر می کنی برای چی رفتن ...

آقاضیا : جوونن خان ...

نقی خان : این فکر به سر کدوم یکیشون زده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه علی باهاشون بود می گفتم زیر سر اون و میرزا محسنه ....

آقاضیا : اگه طرف تبریز می رفتن میشد به میرزا محسن ربطش داد حالا هم  تا نیان نمیشه گفت ...

نقی خان : بیان هم هیچکدوم لب وا نمی کنن ضیا ،،، به نظرت کی برگردن ؟....

آقاضیا : من فکر می کنم آیتک می دونسته شما چند روزی نمی آین ...

نقی خان : که اومدم ...

کاظم : اونا نمی دونن شما با پاشاخان حرفتون شده و برگشتین ...

نقی خان : آیتک که رفته بود شکار ...

کاظم : دیشب برگشته ....

نقی خان : پس ممکنه اومدنشون چند روزی طول بکشه ....

آقاضیا : ممکنه  ...

نقی خان : کاظم من که نیستم امیدم به توئه که بالای سر ایل باشی ...

آقاضیا : تقصیر از خودشونه خان ، این بنده خدا چکار کنه ، مهدی که با شما بود ، کاظم هم دست تنها ...

نقی خان : ضیا این دلیل نمیشه که هر کی هر چی خواست بکنه ...

آقاضیا : البته که ،،، حالا به دلتون بد راه ندین انشالا که خیر میشه ...

اول نقی خان و پشت سرش آقاضیا و کاظم خارج می شوند 0

شب 0 خارجی 0 محوطه جلو چادرها 0   

همه ایل نگران جلو چادرها جمع شده اند 0

نقی خان و ضیا   می آیند 0

نقی خان : کی دیده از سرحد بگذرن ؟

آقاضیا : چوپون علی و چوپون بهرام میگن بچه ها دیدنشون ...

نقی خان : کیا بودن ؟

سیدحسن : آیتک ویاشار و بابک و حسین و  .....

افراد مختلف : صابر ( سیدحسن سرش را پایین می اندازد ) ، محمد  ، تارکان ، وورغون ، آراز ، صادق  ......

کربلایی عظیم : انگار جوونای ما همگی رفتن ....

کاظم : نه کبلای ، می گن ده نفر بیشتر نبودن ....

نقی خان : علی چی ؟

همه با هم : نه خان  ( برق چشمان المیرا )  ....

نقی خان : اینا بدون علی آب هم نمی خوردن ایندفعه چرا علی باهاشون نیست ؟ ( به میرحبیب نگاه می کند ) ....

میرحبیب : علی هیچوقت  پاشو اونور سرحد نمی گذاره خان ...

سیدحسن : اگه برگردن خودم صابر رو دو شقه ش می کنم ...

جمعیت همهمه می کنند و تایید می کنند 0

آقاضیا  : سید خدا  اول بذار بیان ببینیم چرا رفتن بعد لازم شد ادب هم میشن ....

حاج عزت : تکلیف چیه خان ؟                                                                                                              3

نقی خان : منتظر می مونیم ، تا فردا صبح  اگه خبری ازشون نشد خودم میرم دنبالشون (همهمه در جمعیت ) ، صدای ساز و دهل  

             عروسی نمی آد ؟؟؟  ....

آقاضیا : همه نگران شدن خان ...

نقی خان : برین ادامه بدین ....

حیدر قان قان  : پس  ما دیگه بریم هان ؟

نقی خان : شما برین و عروسی رو از سر بگیرین  ،،، سیدحبیب به علی بگو بیاد چادر میرزا ابراهیم ....

میر حبیب : به روی چشم خان ...

نقی خان : ضیا باید یه سر بریم چادر میرزا ....

کات به :

ادامه 0 خارجی 0 شهر کوچکی  در گرجستان 0

ده بزچلو در میدان روستا قاطی گرجی ها شده و در جشنشان شرکت کرده اند 0 آیتک مثل آنها مست کرده است ، یاشار از دستش عصبانی شده و دلخور گوشه ای می ایستد  0 تارکان و بقیه در رقص و پایکوبی شرکت می کنند 0 آیتک در مستی  افراط می کند0 وورغون گوشه ای ایستاده و با دختری گپ می زند 0 آیتک به طرف آنها آمده و مزاحمشان می شود0 وورغون عصبانی شده و از دختر جدا می شود و به طرف یاشار رفته و کنار او می ایستد  0 دختر می خواهد برود 0 آیتک جلو دختر را می گیرد و با

عکس العمل دختر چند گرجی متوجه آنها می شوند ولی آیتک بی توجه به کارش ادامه می دهد و این کار او باعث می شود با چند گرجی درگیر شود 0 بزچلوها بزور او را از دست گرجی ها در می برند 0 یاشار و  وورغون  فقط نگاه می کنند   0 آیتک ول کن نیست و با چند گرجی دیگر درگیر می شود 0 یاشار به طرف  آیتک رفته و به صورتش  سیلی میزند و بزور سوار اسبش می کند 0 گرجی ها  با تعداد زیادتری آمده اند و راه را بسته اند 0 بزچلوها درگیر شده وبا شجاعت از میان آنها عبور کرده و درمی روند 0 وورغون که به دنبال دختر رفته است متوجه می شود تنها مانده است ، دختر را ول کرده و بسرعت  خودش را به دوستانش می رساند ، دختر لنگه کفشش را با عصبانیت به طرفش پرت می کند  0  در حین فرار یاشار مواظب آیتک است تا هم از اسب نیفتد و هم عقب نماند 0

کات به :

ادامه 0 داخلی 0 چادر میرزا ابراهیم 0

میرزاابراهیم و نقی خان و آقاضیا وکاظم  و مهدی پسر کوچک نقی خان و علی داخل چادر نشسته اند 0 علی سرش را پایین انداخته و ساکت نشسته است 0

نقی خان : نمیشه قبول کرد تو بیخبر بودی علی ....

میرزا ابراهیم : اگه نخوای کمک کنی شاید بلایی سرشون بیاد ، اونوقت همه تقصیرها رو می اندازن گردن تو ...

مهدی : علی تو که ترسو نبودی ...

کاظم : این ترسش از اینه که بهش بگن دوستاشو لو داده ...

آقاضیا : علی به این کار نمی گن لو دادن ، الان همه ایل نگران اونا هستن ....

خان بلند شده و قدم می زند 0

نقی خان : من باید بدونم جوونای ایلم کدوم گوری رفتن یا نه ؟

میرزا ابراهیم : عصبانیت مشکلی رو حل نمی کنه ، علی خودش پسر فهمیده ایه و خوب میدونه باید به دوستاش کمک کنه  تا هم ثوابی

                   ببره و هم برا اونا کاری کرده باشه ...

نقی خان : من  به همه گفتم صبح فردا میرم دنبالشون ، باید بدونم کدوم طرف باید برم ....

آقاضیا : اگه اونا تا صبح برنگردن من و علی هم همراهیت می کنیم ....

میرزا ابراهیم : این خوبه ، علی هم به اونا  میگه به کمکتون اومده بودیم .......

نقی خان : لب وا می کنی یه کلمه بگی یا که نه ؟

علی : صبح باهاتون می آم ....

میرزا ابراهیم : خدا خیرت بده  ،،،،،  بعد از نماز صبح راهی بشین بهتره ...

نصف شب 0 خارجی 0 جاده خاکی شمال 0

ده جوان بزچلو بطرف اوبا درحرکتند 0 آیتک روی اسب خوابش برده است 0 به اوبا که نزدیک می شوند یاشار کنار چشمه از اسب پیاده شده و به صورت آیتک آب می پاشد 0 از خواب پریدن و افتادن از اسب آیتک همان و شلیک خنده جوانها همان 0 آیتک بزور از زمین بلند می شود و به همه دشنام می دهد 0 جوانها همچنان می خندند 0 حرکت ادامه دارد تا به اوبا برسند 0سعی می کنند دزدکی وارد بشوند تا کسی متوجه نشود 0

کات به :

صبح 0 داخلی 0 چادر میرزا ابراهیم 0

میرزا نماز خوانده است و مشغول دعا کردن می باشد 0

ادامه 0 خارجی 0 جلو چادر نقی خان 0                                                                            4

نقی خان و آقاضیا سوار بر اسب منتظر علی هستند 0المیرا سعی می کند خودش را مشغول نشان دهد ،،،،، منتظر آمدن علی می باشد 0 علی دارد از دور می آید 0 المیرا  علی را دیده و وارد چادر می شود و بعد از چند لحظه با لباسی به رنگ لباس علی از چادر خارج می شود ، همچنان می خواهد خود را مشغول به کاری نشان دهد ، و البته باشکوه و بی توجه است 0 علی رسیده است 0 متوجه تغییر کردن لباس المیرا شده است 0 المیرا وارد چادر می شود 0

نقی خان : جوون تو باید سرزنده تر از اینا باشی ...

آقاضیا : حتما تا نصف شب زده و رقصیده و  تازه از خواب پا شده ، نه؟

علی : اونا اومدن ...

نقی خان : اومدن ؟

آقاضیا : کی ؟

نقی خان : چرا پس کسی خبردار نشده ؟

آقاضیا : اون از رفتنشون کسی ندونست کجا میرن اینم از آمدنشون ...

نقی خان : همه برگشتن ؟ سالمن ؟

علی : بله خان ...

کاظم به جمع ملحق می شود 0

کاظم : خان جوونا برگشتن ...

نقی خان : می بینی ضیا دو روز تو ایل نبودیم نه از رفتن جوونامون خبر داریم نه از برگشتنشون ، باز که دیر رسیی کاظم  ...

کاظم : پس ....

نقی خان : ضیا باید ببینمشون ...

آقا ضیا : علی حالا که همه  صحیح و سالم برگشتن بگو کی رفته بود تو جلد بچه ها ........................................

نقی خان : تو هم با این کم حرفیات آدم رو دق مرگ می کنی  ، بالاخره چی ؟  خودم که  می فهمم .........

کات به :

ادامه 0 داخلی 0 چادر خان 0

نقی خان و آیتک تنها هستند 0 نقی خان عصبانی نشسته است 0آیتک سرپا ایستاده است 0

نقی خان : اگر بابات برادر بزرگم نبود با اینکه بیرون کردن مهمون ننگ بزرگی برا یه بزچلوست می دادم از اوبا بیرونت کنن ...

آیتک : خان کاری که نکرده ایم ...

نقی خان : هر گهی خوردی یا نخوردی برای خودت  ، من  نمی خوام جوونای ایلمو بیخبر برداری ببریشون اینور و اونور ....

آیتک :خان ....

نقی خان : این آخرین باریه که کاری بهت ندارم ، دفعه بعد خودم گوشت رو می گیرم و می برم تحویل پدرت می دم ...

آیتک : من .....

نقی خان از جا بلند می شود 0

نقی خان : تو چی آیتک ؟ تو چی ؟ تو مثلا خان زاده ای ، پسر خان بزرگ بزچلویی ، اما انگار نه انگار حالیت نیست که ما کی هستیم

            و این گوشه مملکت چه می کنیم ،، آیتک این ایل از اراک پا نشده بیاد اینجا تو قفقاز بره تماشای ایلات اونور سرحد ،، جد ما

             رو شاه عباس بزرگ اگه فرستاد اینجا برای این بود که پاسدار سرزمینهای زیر نفوذش باشیم ،،، الان هم که به دستور عباس

            میزا باید هوشیارتر باشیم تو بی توجه به جایگاه خودت و جایگاه ایل و طایفه ات چند تا جوون ساده رو بر میداری و میبری

            اونور برا الواتی و خدا میدونه برا خوردن چه گه دیگه ای ،،،،،، برو و با خودت خلوت کن و ببین کی هستی و چکار باید

            بکنی و چکار نباید بکنی ،،،، برو آیتک ،،،، برو تا  چند روزی نبینمت .....

نقی خان از چادر خارج می شود 0خانوم ننه وارد چادر می شود 0

خانوم ننه : می بینی با کارات چه بر سرش می آری ،،،، تو هم مثل پدرتی ، خیلی وقتها یادت میره کی هستی و چکاره ...

آیتک : اما من فکر می کنم خان بخاطر رفتنمون به اونور سرحد ناراحت نیست ،،،،،،،،  ناراحتی خان از اینه که با پدرم حرفش شده و

         من باید بدونم مساله چیه ....

خانوم ننه : این که واضحه ، اونور پدرت اینور هم تو ،،، جفتتون دارین داغونش می کنین ...

آیتک : یعنی مربوط به اتفاقات  اونور سر حد نیست ؟؟؟

خانوم ننه : مگه اونور ....

آیتک : روسها جنب و جوششون زیاد شده ، دوستام اونجا چیزایی می گفتن ...

خانوم ننه : دوستات غلط کردن با تو ،،، روسها هیچ گهی نمی تونن بخورن ،  تو هم زیادی دلتو به دوستات خوش نکن ....

کات به :

ادامه 0 خارجی 0 جلو چادر خان 0

آیتک از چادر خارج می شود 0 با المیرا روبرو می شود 0 المیرا برگشته و از راه دیگری می رود 0 آیتک عصبانی سوار اسبش شده و هی می کند 0

علی از دور نظاره گر است 0

کات به 0

ادامه 0 خارجی 0 اوبا 0

دهل چی و افرادش مشغولند 0 بچه ها دوره شان کرده اند 0

آیتک به تاخت می گذرد 0                                                                                            5

 صابر را به درخت بسته اند و مادرش کنارش نشسته و گریه می کند 0 بابک گاری پر از سنگی  را به سختی میکشد ، در حالیکه خواهرهایش دنبالش افتاده و مسخره اش می کنند 0 مادر حسین زخمهای شانه و پشتش  را روغن می مالد 0 

کات به :

ادامه 0 داخلی 0 کاهدانی 0

وورغون روی کاه ها خوابیده است 0 سیدقیزی با جارویی در دست وارد می شود و آستینها را بالا زده و شروع می کند به زدن وورغون 0 وورغون از خواب پریده و می دود بیرون 0 سیدقیزی هم بدنبالش بیرون می آید 0

ادامه 0 خارجی 0 جلو کاهدانی 0

وورغون دور شده است 0 بچه ها به وورغون می خندند 0 وورغون دورشان می کند 0سیدقیزی جارو را بالای سرش تکان می دهد 0

سیدقیزی : جرات داری برگرد ...

وورغون : جرات ندارم و برنمی گردم ...

سیدقیزی : بالاخره که برمی گردی ....

وورغون : بالاخره تو هم آروم تر میشی خب ....

سیدقیزی : کورخوندی ...

وورغون : جان ننه من بی تقصیر بودم ...

سیدقیزی : یه تقصیری نشونت بدم ...

وورغون : مگه چی شده آخه ؟

سیدقیزی : می افتی دنبال آیتک خان می ری نمی دونم کدوم جهنمی می خوای آبروی منو ببری ...

وورغون : جهنم کدومه ننه ،،، تازه حوری هم داشت ،، کم مونده بود دست یکیشونو بگیرم بیارم عروست کنم ...

وورغون نزدیکتر شده است  .......

سیدقیزی : غلط کردی ، صد سال سیاهم نمی خوام اینجوری صاحب عروس بشم ...

سیدقیزی جارو را می اندازد طرف وورغون ....

وورغون : ندیدیش که ،  آی  ، خوشگل بودن ...

وورغون نزدیکتر شده است .......

سیدقیزی : خجالت بکش ،،، من اینجوری تربیتت کردم ....

سیدقیزی می نشیند و شروع می کند به  گریه کردن 0 زهره می آید و کنارش می نشیند 0  ....

زهره : وورغون خیلی بیشعوری ...

وورغون : باز شروع کرد ....

زهره : بجای خجالت کشیدنته نه ؟

سیدقیزی : شیرمو حرومت می کنم ...

وورغون : بازم قربونت می رم ...

زهره : خوبه این زبونو داری ...

وورغون : دروغ که نمی گم ،،، ناسزام بگه بازم ننه مه   قربونش هم می رم ...

زهره : بجای این حرفا آدم شو  ...

وورغون : آخه مگه من چکار کردم ...

زهره : حتما یه کاری کردی که این از دستت عصبانی شده ...

سیدقیزی : پا شده مثل گاو سرشو انداخته پایین بدون اینکه فکر ننه پیرشو بکنه با چند تا بدتر از خودش راه رو گرفته رفته ....

وورغون : اونور سرحد ، این گناهه ...

سیدقیزی : ببینم سر بابای من اونجا بود که رفته بودی بیاریش؟

زهره : ننه ...

وورغون : بذار بگه تا آرومتر بشه ،،،،،، نه وا... ،،، گفتم می رم شاید یکی رو دیدم و خوشم اومد و اونم از من خوشش اومد و خب

              بعدش هم خدا قسمت کرد و باهاش ازدواج کردم  و تو صاحب یه عروس خوشگل شدی و از دستم راحت   ...

زهره : تو از کی خوشت نمی آد ...

وورغون : توجه نکردی خواهر من ،،، گفتم اگه اون خوشش بیاد وگرنه بنده که تکلیفم با خوش اومدن مشخصه که ...

زهره : خاک تو سر اونی که از تو خوشش بیاد ....

وورغون : هوی مگه من چه مه ؟ هان ؟

سیدقیزی : زهره ننه سربه سرش نذار ،،، زن می خوای خب مثل بچه آدم به خودم بگو برات پیدا کنم ...

وورغون : ننه مگه تا حالا کم گفتم ؟ زبونم مو درآورده از بس گفتم ....

زهره : ننه حیوونی این یکی رو راست میگه ....

سیدقیزی : مگه دخترای ایل چشونه که این همه راهو کوبوندی رفتی اونجا دنبال دختر بگردی ؟

وورغون : هیچی ،، اتفاقا خیلی هم خوب و خوشگلن ،،، اما یه ایراد بزرگ دارن ، اونم اینه که منو نمی خوان ...

سیدقیزی : کی گفته ؟؟؟ خیلی هم دلشون بخواد ،،، پسر به این گلی بزرگ کردم براش ناز کنن ؟

وورغون : نازه دیگه ننه ،،، مال خودشونه میکنن ،،،، آخ  امان از دست این ناز ....                                                  6

زهره : خجالت بکش ...

سیدقیزی : اینجوریام نیست که تو میگی ،،، من مطمئنم که بدون نازهم توشون هست که تو رو بخواد ...

وورغون : بدون ناز ؟!!!! مثلا؟

سیدقیزی : مثلا ،،،، مثلا همین آیناز ....

زهره و وورغون با هم : آیناز ......

سیدقیزی : دختر کبلای عظیم ،،، خیلی هم دختر خوبیه ...

وورغون : خودش گفته منو می خواد ...

سیدقیزی : به زبون که نیاورده ، اما خب من تونستم بفهمم ......

وورغون بسرعت می رود و سوار اسبش می شود و دور می شود 0

زهره : ننه  اینو هواییش کردی رفت ،،،، حالا داره کجا میره ؟؟؟؟؟ نره سراغ آیناز ؟؟؟!!! کبلای می کشدش ...

سیدقیزی : نه رفتش دیدن یاشار ... طفلی بچه م غیر از اون که سنگ صبوری نداره که  ،، بریم عروسی ...

کات به :

عروسی  0 چادری را برپا می کنند 0

( با هر عروسی چادری بر پا می شود 0 ) 0

ادامه 0 خارجی 0 کنار چشمه 0

وورغون نشسته و بیقرار منتظر است 0 یاشار به اسبش می رسد 0 توغای برادر کوچک یاشار می آید .

وورغون : هان توغای دیدیش ؟ چی گفت ؟ هان ؟ بگو خب ؟

یاشار : بگذار بچه برسه حالا ...

وورغون : تو به اسبت برس ، به تو چه آخه ! ها چی شد ؟؟؟

توغای)قورخماز) : تو عروسی بود ....

وورغون : اینو که میدونم ، چی گفت ؟

توغای : گفت وورغون غلط کرده ....

شلیک خنده یاشار 0

وورغون : ورم ، خدایا من چقدر بدبختم ( وامی رود )  ....

توغای : داداش یاشار ،  گفتش غلط میکنه با اون دوستاش  که رفتن اونور سرحد...

خنده یاشار قطع می شود 0 وورغون می خندد 0

یاشار : این حرفا به تو نیومده ، بجای اینا بیا به این برس ...

توغای اسب را می گیرد و دورتر می شود 0

وورغون شروع می کند به خواندن ترانه ای عاشقانه که یاشار هم با او هم آواز می شود 0

تارکان)آسلان) سوار بر اسب می آید 0 بی مقدمه با آندو هم آواز می شود 0

تارکان : عجب حالی داد .....

یاشار : چطوری تارکان ...

وورغون : خوب ....

یاشار : از تو پرسیدم ؟

وورغون : آخه قربونت برم کسی که  جیرانو داشته باشه حالش بد میشه ؟

تارکان : در نظر این بدبخت عشق ندیده تنها چیزی که خوشی می آره عشقه دختراست  و  بس ....

یاشار : حالا اگه کسی پیدا بشه و معشوق این بشه اونوقت تازه می فهمه خود عاشقی کلی بدبختیه ....

وورغون : بذار پیدا بشه بدبختیاشو هم به جون می خرم ،،،،،،،،، آی خدا من چقدر بدبختم ....

تارکان : زیاد هم دلتنگی نکن شاید به همین زودیا خبرایی بشه  ، شاید هم خبراش خوش باشه ...

وورغون : مرگ من کسی از دخترای ایل برام پیغام فرستاده ؟

یاشار : شتر در خواب بیند ....

وورغون : می گذاری حرفشو بزنه یا نه ؟

یاشار : اوه اوه   اوه ....

وورغون : تو هم جون بکن بگو چی شده خب ؟

تارکان : سلامتی ،،، گفتم شاید خبر خوشی بحساب بیاد شاید هم نه ...

وورغون : همین ؟؟؟

یاشار : حالت گرفته شد دلکم ؟!

وورغون : خفه ....

تارکان : خان  گفته تو عروسی می خواد چیزی بگه ، گفته همه تون بیاین  ....

وورغون : پس انگار خبریه ....

یاشار : همه مثلا کیا ؟

تارکان : ماها ...

وورغون : ماها یعنی کیا ؟                                                                                                                           7

تارکان : همه اونایی که رفتن اونور سرحد ....

وورغون : این کجاش خبر خوشه ؟

یاشار : حتما می خواد سرزنشمون کنه ....

تارکان : آقا ضیا می گفت با ریش سفیدا و بیگ ها تصمیم گرفتن همه جوونای ایل  باید ازدواج کنن ...

یاشار : ازدواج ....

وورغون : مرگ من راست میگی یا سرکارمون گذاشتی ؟

یاشار : از خوشی داره بال در می آره ...

وورغون : خان    دئسه     تویدی    تویدی  دا  .........

تارکان : راست میگه یاشار ، انگار جدی هم هست ....

وورغون شروع می کند به رقص با ادا و اطوار 0 توغای سوار براسب یاشار مهارتهای سوارکاری خود را با رقص وورغون و هماهنگ با او نشان می دهد 0 دخترهای ایل که در عروسی شرکت دارند بعد از متوجه شدن سولماز که دنبال یاشار می گردد و او را کنار چشمه می بیند و با اشاره او  متوجه وورغون شده  و آنطرفتر به تماشا ایستاده اند که هر لحظه دارند زیادتر می شوند 0 غیر از وورغون همه متوجه شده اند و آرامند ، وورغون همچنان ادامه می دهد تا با دیدن حالت مرموز یاشار و تارکان و با ردیابی نگاه آندو متوجه دخترهایی که با تبسم نگاهش می کنند می شود 0 وورغون در جایش میخکوب می شود 0 شلیک خنده همه 0

المیرا هم اضافه شده است 0 علی از دور با لباسی به رنگ لباس المیرا در حال آمدن است 0 المیرا متوجه تغییر لباس علی شده است اما همچنان بی توجه 0

عصر0 خارجی 0 اوبا 0

عروس را دارند می برند 0 وورغون با حسرت نگاه می کند 0

شب 0 داخلی 0 چادر خان 0

میرزا ابراهیم و خان و آقاضیا وکاظم و مهدی و ریش سفیدها به ترتیب نشسته اند 0 جوانها یکی یکی وارد

 می شوند و اینطرفتر می نشینند 0آیتک بالاتر از همه می نشیند 0 علی آخر از همه وارد شده و پایین تر از همه می نشیند  0

نقی خان : خوش اومدین ....

جوانها : خان سلامت باشه ...

میرزا ابراهیم : باید هم با این خوابی که نقی خان براتون دیده اینجوری سر حال و قبراق باشین ...

یاشار : آقا ما که تنبیه شدیم و ....

نقی خان : تنبیه نشدین یاشار ،،، تنبیه اگه میشدین حالا میرزا باید براتون نماز میت می خوند ،،، دلمون به جوونیتون سوخت ....

آقاضیا : امان از دست این جوونی و سودایی ....

میرزاابراهیم : گفتیم یه اشتباهی بوده و شده و رفته  وگرنه جوون ایل ما این کاره نیست ....

نقی خان : گفتیم جوون بزچلو لحظه شناسه ، لازم باشه سلحشوری نشون میده ، به وقتش کار میکنه واستراحتش هم سرجای خودشه  و

        هرزمونی که وقتش شده باشه  عاشق میشه و دل می بازه .....

میرزاابراهیم : نماز به وقت و عشق به وقت ،،،،،،،، خب خان نمی خوای خبر خوشتو ، هرچند گمون کنم حالا دیگه همه شون شنیدن

                  بهشون بگی ....

آقاضیا : شنیدن از زبون خود خان مزه دیگه ای داره میرزا ....

میرزاابراهیم : البته ، البته .....

نقی خان : با مشورتی که با میرزا و ضیاو ریش سفیدا داشتیم تصمیم گرفتیم تا دو ماه به همه جوونای ایل ، چه اونایی که از سرحد

             گذشتن و چه اونایی که نرفتن ، مهلت بدیم تا دختر مورد نظرشونو انتخاب کنن تا به امید خدا اول پاییز همه رو دامادشون

             کنیم  و یه عروسی درست و حسابی بگیریم ....

میرزاابراهیم : یعنی قبل از ماه مبارک رمضون ...

وورغون : خان ....

نقی خان : بگو وورغون ...

وورغون : خان اگه یکی زودتر انتخاب کنه زودتر دامادش می کنین ؟

شلیک خنده همه 0

میرزاابراهیم : وورغون تو تا رمضون سال بعد هم فرصت داری .....

شلیک خندهمه 0

ادامه 0 خارجی 0 جلوچادر خان 0

آسمان صاف و مهتاب همه جا را روشن کرده است 0

جماعت یکی یکی خارج می شوند 0 ابتدا میرزا ابراهیم و خان و آقاضیا وریش سفیدها ، بعد جوانها که شوخی  کنان دور می شوند 0 میرزا هم خداحافظی کرده و می رود و فقط خان و آقاضیا  می مانند 0

خان : خانوم ننه ، دخترای ایلتو بگو دستمالاشونو آماده کنن...

خانوم ننه با شاهی خانوم زن خان و المیرا از چادر دیگه ای خارج شده و می آیند 0                         8

خانوم ننه : مگه خواستگار داریم ؟

شاهی خانوم : دخترای ما که همیشه خواستگار دارن ...

آقاضیا : ایندفعه توفیر داره ، خان می خواد همه جوونای ایل رو یکجا دامادشون کنه ...

خانوم ننه : یعنی جوونای بزچلو فهمیدن جوون شدن ؟

المیرا سرخ شده و سرش را پایین می اندازد  و می خواهد برود 0

نقی خان : انگار همه با هم فهمیدن  ، نرو المیرا...

المیرا : چشم دایی جان ...

آقاضیا : خان اگه پسر داشتم ....

نقی خان : نه ضیا اگه پسر هم داشتی المیرا رو من بهش نمی دادم ، المیرا مهمونه ایله ، شاید بخواد بره پیش پدرش که عروسش کنه ،

               هان  المیرا ؟

المیرا : هفده ساله اینجام ، و شما همیشه میگین مهمونتونم ...

نقی خان : و تو همیشه از اینکه بهت میگفتیم مهمون خوشت می اومد غیر از این دفعه  ...

شاهی خانوم : قصه توفیر کرده خان ...

خانوم ننه : انگارمی خواد بگه میشه مهمونش بحساب نیاورد و همینجا شوهرش داد ....

همه می خندند 0المیرا تند پشت چادرها گم می شود 0

نقی خان : خانوم ننه به نظرت بتونه آیتک رو آدمش کنه ؟

خانوم ننه : آیتک رو نه میتونه  آدمش کنه و نه قبول میکنه که طرفش بره ...

شاهی خانوم : خان اگه می خوای بدبختش کنی حرفی نیست ...

نقی خان : پس برا خودش خانومی شده ، یعنی که .....

آقاضیا : یعنی که المیرای ایلمون دل به یکی بسته !!!

نقی خان : میمونه این که ببینیم این شازده کی هست ؟

خانوم ننه : شنیدن از دهن خودش محاله ....

شاهی خانوم : این یکی کار منه ...

نقی خان : حالا میگم این خوشبخت از جوونای خودمونه ؟

خانوم ننه : اگه نبود المیرا تا حالا رفته بود سراغ پدرش ...

آقاضیا : آی امان از این عشق ....

نقی خان : کاش مادرش زنده بود  ( خانوم ننه گریه می کند ، و بدنبالش شاهی خانوم ) ای بابا باز که گریه شروع شد مادر من ....

آقاضیا : خانوم ننه ما تو دلتنگیا و مشکلات به تو پناه می آوریم ، لااقل جلو ما ....

خانوم ننه : دل مادر دلشکسته همیشه پره ....

نقی خان : خانوم ننه صحبت از عروسی بود ها...

خانوم ننه : خیر و شر      باجی     قارداشدیلار   ..........

شاهی خانوم : انشالا که همیشه تو ایل خیر و خوشی باشه ...

خانوم ننه دور شده وبرای خودش  بایاتی می خواند 0 نقی خان و آقاضیا دور می شوند ، ،،،،  شاهی خانوم بدنبال المیرا می گردد 0

المیرا پشت چادر نشسته و ستاره ها را نگاه می کند و به صدای علی که از دور شنیده میشود  که ترانه ای را میخواندو جوانها هم گاها با او همراهی می کنند گوش می دهد ، چشمهایش با شنیدن صدای علی پر اشک میشود0

آیتک از آنسو او را نگاه می کند 0 المیرا متوجه او می شود و از جایش بلند شده ، چشمانش را پاک کرده  و بطرف خانوم ننه می رود و در کنار او می نشیند 0 شاهی خانوم به آنها می پیوندد 0 آیتک دور شده است 0 خانوم ننه همان آواز علی را به صورت غمناکی می خواند 0 المیرا غمگین دکلمه می کند 0

کات به :

ادامه  0 خارجی 0 کنار رودخانه 0

علی غمگین می خواند 0جوانها همراهی می کنند 0 آرام آرام علی با صدای غمناکی  دکلمه می کند 0 جوانها آرام شده و هر کدام گوشه ای نشسته و به فکر می روند 0 ابری آرام آرام ماه را پنهان می کند 0

کات به :

روز 0 داخلی 0 چادر نقی خان 0

نقی خان وشاهی خانوم و محمد بوستانچی نشسته اند 0

محمدبوستانچی : خان تقریبا همه میوه های بوستانو خوردن ....

نقی خان : مطمئنی کار جوونا بوده  ، نه جک و جونور؟

محمدبوستانچی : خان علی تا نصفه های شب داشت براشون می خوند ...

نقی خان : داشتم می شنیدم ....

محمدبوستانچی : صبح که رفتم سر زمین دیدم چیزی نمونده ، غیر از همین هایی که خدمتتون آوردم ...

نقی خان :میگم بجاش چندتا گوسفند بهت بدن ، چطوره ؟                                                                                    9

محمدبوستانچی : سرت سلامت خان ، خیر ببینی ، گلها البته همه سالم موندن ....

نقی خان : جوونای ما اینشون خوبه که همه دوستدار زیبائین ،،،  برو به کارت برس ....

شاهی خانوم : قیزیل  گول  یادیندان   چیخماسین   یوللا ..

محمد بوستانچی : گوزوم   اوسته  خانیم ....

ادامه  0  خارجی  0 بوستان  0

جوانها بیرون بوستان دارند دخترهایی که داخل بوستانند و گل می چینند  را تماشا می کنند 0  

شب  0 داخلی  0  چادر نقی خان 0

نقی خان و خانوم ننه و شاهی خانوم و المیرا نشسته اند 0

صدای آقاضیا از بیرون : یالا ،،، خان اجازه هست ؟

نقی خان : بیا تو  ضیا ...

آقاضیا با چند تا از جوانها وارد می شود 0 همه سلام داده وبا اشاره خان می نشینند 0

نقی خان : خب ضیا اوضاع در چه حالیه ؟

آقاضیا : خوب ، یواش یواش ایل داره بی مجرد میشه ...

خانوم ننه : شرشون کمتر میشه ...

نقی خان : اینا چشمشون دنبال کیه ؟

شاهی خانوم : کی بهتون جواب رد داده ؟

آقاضیا : مشکل مال عباس پسر رضا نعلبنده ، عاشق دختر یکی از خانهای اطراف شده ...

شاهی خانوم : لابد خان هم شنیده و عصبانی شده ؟؟؟

خانوم ننه : ضیا اینه نه ؟

آقاضیا : همینه خانوم ننه ...

رضا نعلبند  : خان سلامت باشه ، خیلی گفتم دست از این سودا بردار ، اما چکار کنم که عشق دارا و ندار نمیشناسه ...

نقی خان : دختر کدوم خان بوده که جوون بزچلو افتخار داده و عاشقش شده ؟؟؟

رضا نعلبند  : حسن خان ...........

نقی خان : المیرا به نظر تو عباس باید چکار کنه ؟؟؟

شاهی خانوم : خان ........

خانوم ننه : بذار بگه ....

المیرا : اگه دختره هم عاشق باشه تکلیف مشخصه ...

نقی خان : خب رضا پسرت با دختره حرف زده ؟

رضا نعلبند : جواب خان رو بده .......

آقاضیا : خان خجالت میکشه اما جوابش مثبته ، من قبلا با عباس صحبت کردم ....

نقی خان : تو این ایل چهارتا جوون پیدا نمیشه برن دنبال دختره و بیارنش ؟؟؟

آقاضیا : برا گرفتن اجازه اومدن خان ...

خانوم ننه : خان حرفشو زد ضیا ...

ادامه  0 خارجی  0 جاده  0

سواران به تاخت می تازند ، عباس و دختر حسن خان جلوتر از همه اند 0در راه کاظم و مهدی که دارند از اوبا دور می شوند جواب دست تکان دادن آنها را می دهند و خنده کنان دور می شوند 0

کات به :

خارجی  0  اوبا  0

عروسی عباس و دختر حسن خان است 0

ادامه  0 خارجی  0 بالای تپه  0

نقی خان بالای تپه تنها ایستاده و افق را تماشا می کند ، از دور صدای ساز و آواز بگوش می رسد 0

خانوم ننه پایین تپه و توی قبرستان ایل کنار قبری نشسته و به فکر رفته است ،،،،،،، دانه های اشک بر صورتش غلتیده اند 0

روز0 داخلی 0 منزل پاشا خان در روستا 0

پاشاخان با کاظم در حیاط ایستاده و با ایلچی بیک صحبت می کند 0

پاشاخان : به نقی بگو از دستم دلخور هست ، درست ، اما عباس میرزا گفته سریع باید بریم دیدنش ...

ایلچی بیک : اطاعت پاشا خان ...

پاشاخان : ایلچی به آیتک هم بگو بیاد تا من که نیستم بالا سر ایل باشه ...

ایلچی بیک : چشم خان ....

کاظم : به خان بگو من ومهدی هم به اوبا  برنگشتیم تا اون بیاد و با هم  راهی تهران بشیم ....

ایلچی بیک : چشم بیگ لر بیگی ....

روز 0 خارجی 0 اوبا 0                                                                                                  10

پهلوان دوره گرد مردم را دور خود جمع کرده و برایشان نمایش می دهد 0 زنجیری به دور بدنش بسته ومیخواهد پاره اش کند 0ثریا دختر پهلوان هم در میان جمعیت با لباسی متفاوت قرار دارد 0

پهلوان : بر جمال خاتم الانبیا صلوات ( مردم صلوات می فرستند )  ، هر کسی می خواد روز گرفتاری دستش بی دستگیر نمونه سه بار

          بگه یا ابوالفضل ( سه بار گفته می شود )  ،،، زنجیره و با گوشت شوخی نداره ،،، بگو یا مولا  ( یا مولا علی ) ،،، یا علی ...

زنجیر پاره شده است 0 مردم صلوات می فرستند 0 پهلوان به زانو افتاده است 0 علی می رود و بلندش می کند 0

صدای صلوات مردم 0 آیتک می رود وسط 0علی با آمدن آیتک برمی گردد سرجای اولش 0

آیتک : پهلوون .....

زنجیر را بر می دارد و باهاش ور می رود  ....

پهلوان : جان پهلوون ...

آیتک : اگه کسی ادعای پهلوونی نداشته باشه و بتونه زنجیرتو پاره کنی دست از ادعات که میگی پشت خیلی از پهلوونا رو زمین زدی

         پس میگیری یا که ...

پهلوان : پهلوونی  کار منه ، من نونمو از این زنجیر در می آرم آیتک خان ، اگر هم کسی باشه که اونو پاره کنه بازم من به کارم ادامه

           میدم ....

آیتک : ادامه بده اما نه با این همه ادعا و کبکبه و دبدبه ...

پهلوان : اینو هم برای من زیادی دیدین ؟؟

آیتک : نه ، اما دوست دارم به همه نشون بدم که پاره کردن این زیاد هم سخت نیست ....

پهلوان :  می خواین امتحانش کنین ؟؟ ....

آیتک : خودم نه ،،، اما اگه اونی که زورش کمتر از منه بتونه پاره ش کنه یعنی که من هم میتونم ...

آیتک زنجیر در دست دور می زند 0 هیچ جوانی تمایل ندارد 0 آیتک به زور زنجیر را می دهد به وورغون 0

وورغون : آیتک خان آخه برای چی من؟

آیتک : تو از همه جوونای ایل  ضعیف تری ...

خنده جمعیت 0 آیناز دور می شود 0به وورغون برخورده است 0

وورغون : اگه بتونم این زنجیر رو پاره کنم  قبول می کنین منم زورم کم نیست و می تونم کارایی بکنم ...

آیتک : به همه نشون بده ....

پهلوان می رود کنار علی می ایستد 0وورغون زنجیر را دور بازوهای خود می بندد و زور می زند 0 صدای صلوات مردم 0 زنجیر پاره می شود 0  وورغون خوشحال است و با زنجیر دور می زند 0 پهلوان سرش را پایین انداخته است 0 علی دست می گذارد روی شانه اش 0 سید حسن که تازه از راه رسیده و متوجه قضیه شده است عصبانی می آید وسط 0

سید حسن : جوون بزچلو از آجر کردن نون هیشکی خوشحال نمی شه  ،،، پهلوون امشب مهمون منی .....

مردم صلوات می فرستند 0

ادامه 0 داخلی 0 چادر خان 0

نقی خان و ایلچی بیک نشسته اند و صحبت می کنند 0

ادامه 0 خارجی 0 اوبا 0

جمعیت تقریبا پراکنده شده است 0

پهلوان با کمک دخترش ثریا بساطش را جمع می کند 0 صابر هم کمکشان می کند 0 نگاههای دزدیده صابر و ثریا به هم 0 سید حسن متوجه شده است 0

شب 0 داخلی 0 چادر سیدحسن 0

خانواده سید حسن و میهمانانش در حال خوردن شام هستند 0

سیدحسن : پس از پایتخت اومدی ....

پهلوان : بله سید اهل تهرونم .....

سیدحسن : خوش اومدی ....

پهلوان : زنده باشی ....

سیدحسن : حالا اگه برا این دختر قشنگ تو یکی از این ولایاتی که می رین یه خواستگار آقا پیدا بشه قبول میکنی بفرستیش خونه

            بخت و دوری راهو بهونه نکنی ....

پهلوان : اگه خودش بخواد برای من فرقی نمی کنه سید ،،، من از جایی به جایی رهسپارم ....

سیدحسن : پس اگه خودش راضی بشه میشه دستشو گذاشت تو دست صابر ما دیگه هان ؟

غذا در گلوی صابر گیر می کند و به سرفه کردن می افتد 0 خودش را از چادر می اندازد بیرون 0 همه می زنند زیر خنده 0

پهلوان :  ثریا دخترم نظرت چیه بابا ؟

ثریا : هر چی که شما بگین ....

سیدحسن : یه مبارک باشه بگو و خلاص ...                                                                                                      11

پهلوان : مبارک باشه ....

ادامه 0 خارجی 0 اوبا 0

مادر صابر به یکایک چادرها سر می کشد 0 سید حسن و پهلوان از چادر خان خارج می شوند 0

ادامه 0 خارجی 0 کنار رود 0

جوانها آتش روشن کرده اند 0

وورغون : خوش بحالت صابر ، عجول بودن سیدحسن اینجا یه نفعی داشت که یه عروس از بلاد دیگه نصیب تو شد ...

صابر : من خودم عجله ای نداشتم زن بگیرم ...

وورغون : عقلت نمی رسه ...

یاشار : از ازدواج که میگی آب دهن وورغون سرریز میشه ...

وورغون : نه که هیچکدومتون خوشتون نمی آد ...

تارکان : حالا دیگه چه خوشمون بیاد چه نه مجبوریم تن به ازدواج بدیم ...

صابر : مثل من ...

تارکان : کی میتونه بگه بعدی کیه ؟

وورغون : خب معلومه ، داداشتون وورغون ....

یاشار : بوش می آد پسرخاله  ...

وورغون : بوی سوختگی دل خودته پسرخاله  ....

تارکان : حالا کی میتونه بگه نفر آخر کیه ؟

یاشار : اگه منظورت وورغون نباشه خب  این که پرسیدن نداره ...

وورغون : راست میگه ....

صابر : خب اینو که همه می دونن ...

تارکان : میدونم همه میدونن ،،، اوناهاش خودش داره می آد ...

علی از دور می آید 0

یاشار : حرفو عوض کنین که این پسرخاله ما اصلا خوشش نمی آد راجع به زن گرفتنش صحبتی بشه ............................

علی : یعنی تا ما نرسیم کسی نمی خواد بخونه دیگه هان ،،، ساکتین ؟

وورغون : شنیدی عروسی صابره ....

علی : آره ، مبارکه صابر ،،، خب پس منتظر چی هستین ؟

یاشار : بدون پسرخاله علی نمی چسبید علی آقا ....

تارکان : علی خودتو آماده کن که آشیق رضا حتما تو عروسی باهات  می خونه  ...

وورغون : صد سال دیگه هم نتونه ...

علی : آشیق رضا محشره وورغون ، من نمی تونم رو دستش آب هم بریزم ...

وورغون : شاگرد میرزا محسن تبریزی باشی و شکسته نفسی کنی ...

یاشار : میرزا محسن عالیه اما آشیق رضا وقتی غمگین می خونه  حرف نداره ...

تارکان : دلشکسته است ...

وورغون : مثل من بدبخت ...

یاشار : با این تفاوت که اون با از دست دادن یه نفر به هم ریخت ، تو ماهی ده تا رو از دست میدی ککت هم نمی گزه ....

خنده همگی 0

وورغون : تقصیر من نیست ، هیچکدوم هنوز نتونسته مثل مجنون بیابونگردم کنن ....

علی : پس بخونیم  به سلامتی تازه داماد و نوعروسش ...

می خوانند 0

روز 0 خارجی 0 دشت 0

جوانها تیراندازی می کنند 0 نشانه هایی را سوار براسب در حالی که مانورهایی نیز می دهندهدف قرار می دهند ، کاملا حرفه ای هستند 0 علی از همه ماهرتر و در تیراندازی بهتر و جسورتر است 0

وورغون : داره کارم بهتر میشه نه؟

تارکان : اوهوم ...

صابر : باید بیشتر کار کنی ...

یاشار : شصت ساله میگی بهترم  ...

وورغون : از تو که بهترم ...

یاشار : منظورت شصت سال دیگه است نه؟؟؟ ...

وورغون : اون موقع که تو صدتا کفن پوسوندی ....

تارکان : فاتحه ...

صابر : برا کدومشون ؟

تارکان : این سری برا جفتشون ...

علی : نظرتون در مورد یه آش دوغ چیه ؟

تارکان : آی می چسبه ....                                                                                                                            12

یاشار : من که هوسشو بدجوری کرده م ...

وورغون : و لابد دستپخت سیدقیزی رو هم هوس کردی دیگه نه ؟

علی : خوشم می آد حرفو می اندازی زمین خودش بر می داره ...

یاشار : نه بابا اونقدرا هم که فکر کنی کودن نیست ...

تارکان : عقلش بعضی وقتها  بد هم نیست ...

وورغون : دونستنش اینقدرا هم طول و تفسیر نمی خواد ،،، کی شده غیر از سیدقیزی کس دیگه ای براتون آش بپزه  دربدرا...

علی : ما دستپخت اونای دیگه رو قبول نداریم وگرنه همه از خداشونه ما رو برا خوردن آش دوغ مهمون کنن...

یاشار : بر منکرش لعنت ...

وورغون : آره ارواح مرده های همه تون  ...

صابر : منو قاطی اینا نکن که من نمی آم ...

همه با هم : اوهو ......

یاشار : چیه تازه عروس نمی گذاره بری اینور و اونور ...

وورغون : خوش بحالت صابر ...

تارکان : باز واداد بیچاره ...

وورغون : من چقدر بدبختم ...

یاشار : تا ابد هم تو این بدبختی می مونی ...

وورغون : اگه آیناز بگه آره  ، که البته یه جورایی گفته ، کار ما هم تمومه ...

یاشار : بر منکرش لعنت ...

صابر : من رفتم ...

صابر جدا می شود 0 وورغون با حسرت نگاهش می کند ، بقیه  سربه سرش  می گذارند 0

کات به :

خارجی 0 اوبا 0

صابردر حالیکه به چادرش نزدیکتر می شود ، از دور راه رفتن ثریا را عاشقانه نگاه می کند 0

عصر 0 خارجی 0 جلو چادر سیدقیزی 0

جوانها آش دوغ خورده اند و دارند می روند 0 وورغون هم می خواهد برود 0

سیدقیزی : کجا راه افتادی باز ...

وورغون : چیه باید ظرف بشورم برات ؟

سیدقیزی : لازم نکرده ، همین که گاوها رو بدوشی کافیه ...

جوانها خنده کنان دور میشوند0

وورغون : چیه ، انگار تا حالا  برا ننه تون کار نکردین  .....

یاشار : زیاد جوش نزن پسر خاله ، تمرین کن برا بعد از ازدواجت خوبه ....

وورغون با دلخوری همراه با مادرش شیر گاوها را می دوشد 0آیناز ناراحت نزدیک می شود 0

وورغون : ( با خودش ) نازلی قیز   مین  ناز  ایله   گه لدی  .....

سیدقیزی :  که س   سه سی یین     اوغلان ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خوشگل من گرفته ای ؟

وورغون : نازلی   دوزلی ( با خودش )  .....

سیدقیزی :  چیه قربونت برم ، چته ؟

آیناز : تموم شد ....

وورغون دست از کار می کشد 0 وا داده است 0 به آیناز و مادرش نزدیک می شود 0

وورغون : ترا خدا نه ....

سیدقیزی : زبون به  دندون میگیری ببینم چی میگه ؟

وورغون : می خوای چی بگه ، مطمئنم  اینو هم مثل اونای دیگه دارن شوهرش میدن ...

آیناز با روسریش صورت خود را می پوشاند و در آغوش سیدقیزی گریه می کند 0 وورغون با لگد می زند ظرف شیر را پرت می کند و می رود گوشه ای می نشیند 0

سیدقیزی : فدات بشم ، قربونت برم ، هنوز که طوری نشده که ،،، عزیز دل من با گریه که کاری درست نمیشه ...

وورغون : آی بخشکی شانس ، بخشکی ، ، ، توی این دنیا نمردیم و بعد از هزار سال یکی از ما خوشش اومد ، اینم مثل همه اونایی که

              من گردن شکسته ازشون خوشم اومده بود ( آیناز دست از گریه کردن  برداشته و   بر وبر  وورغون را نگاه

            می کند ،  وورغون خودش را جمع و جور می کند ) یعنی که چیزه ، اینم داره مثل همه میره ،،، من ،،،، من

                ایندفعه دیگه  بی خیال نمی شم ،،، نخیر ول کن نیستم ،،،،،،،، اصلا فراریت می دم ،،،، فقط تو بگو باشه ، بقیه اش با من

                ،،،،، هان ؟!!!

آیناز لبخند زده و سرش را پایین می اندازد و می رود 0

سیدقیزی : شب منتظر باش آیناز .....

وورغون : عجب بدبختم من ....

سیدقیزی : انشالا ایندفعه خوشبخت میشی ...                                                                                                       13

سالار برادر کوچک آیناز پشت درختها قایم شده و آیناز را زیر نظر دارد 0 مواظب است دیده نشود 0 پشت سر او می رود 0

سیدقیزی : فراریش که دادی کجا می بریش؟

وورغون : کجا رو دارم جز خونه آبجی مارال .....

چهار بچه قد و نیم قد  سروصداکنان  در حالیکه می دوند و داد و بیداد می کنند از دور می آیند و در آغوش سیدقیزی آرام می گیرند و بعد می روند سراغ وورغون که با چشمان از حدقه بیرون آمده دارد نگاهشان می کند0 پشت سرشان مارال در حالیکه بچه ای در بغل دارد روی درشکه  الاغی  نشسته و می آید 0 شوهرش محمد جلوتر افسار الاغ را می کشد 0

مارال : چیه وورغون جن دیدی ؟ سلام ننه ، زهره کجاست ؟ ...

وورغون : کاش جن دیده بودم ،،، من چقدر بدبختم  ...

محمد : سلام ننه ... چطوری جوون  همیشه عاشق ....

سیدقیزی : خوش اومدی محمد،، زهره بیا خواهرت اومده ،،، خوبی مارال ....

زهره از چادر بیرون آمده و بعد از روبوسی با مارال بچه را از او می گیرد 0

زهره : خوش اومدی پسرعمومحمد ...

محمد : سلامت باشی زهره ...

سیدقیزی :   نوه های گلم خوش اومدین ....

وورغون : اینم از خونه مارال ...  عجب بدبختم من ....

مارال : چی شده ننه ؟ وورغون چشه ؟

سیدقیزی : دارن آیناز رو شوهرش میدن ....

مارال : ای بابا ...

محمد : فکر کردم حالا چی شده ،،، تو که بار اولت نیست اینجوری شدی !!!

زهره : بگو دفعه هزارم ....

وورغون : قصه این فرق میکنه محمد  ، نمی تونم ازش دل بکنم ...

محمد : تو که همیشه همینو گفتی ،،، اما چند روز بعدش رفتی سراغ یکی دیگه ....

وورغون : کور خوندن فراریش میدم .......

زهره : زده به سرش باز ...

وورغون : تو حرف نزن ...

محمد : بخدا اگه مرد باشی از لج این دخترها هم که  شده این کارو بکن تا تو طایفه ما هم یه جشن و بزن و بکوبی راه بیفته .....

مارال : حالا کجا  می خوای ببریش ؟ ( با کمک محمد از درشکه پیاده می شود ) ...

محمد : اگه راست بگه ، خب ، می بریمش روستا خونه ما ....

سیدقیزی : خودش هم نظرش همین بود ...

محمد : پس حله ،،، کی ؟

زهره : خدا بخیر کنه ...

مارال : از خودت چه خبر زهره ؟

کات به :

شب 0 خارجی 0 جلو چادر کربلایی عظیم 0

کربلایی عظیم با سالار جلو چادر خوابیده اند 0 وورغون و محمد یواش یواش از دور می آیند 0 جلو چادربا دیدن آندو از تعجب خشکشان می زند 0

کات به :

روز 0 خارجی 0 اوبا 0

آیناز را در لباس عروس سوار براسب می برند 0

کات به :

ادامه 0 خارجی 0 کوهستان 0

وورغون پشت سر هم فریاد می زند 0 یاشار دورتر زیر سایه درختی دراز کشیده است و چرت می زند 0 هر از گاهی پنبه داخل گوشهایش را جابجا می کند 0 

شب  0 داخلی  0 منزل پاشاخان در روستا 0

پاشاخان و نقی خان در حال گفتگو هستند 0

روز 0 خارجی 0 کنار چشمه 0

وورغون و یاشار سوار بر اسب می گذرند 0 سولماز و شن ناز کوزه هایشان را از چشمه پر می کنند 0 وورغون به بهانه آب دادن به اسب پیاده می شود 0 شن ناز با فهمیدن قصد وورغون می خواهد برود 0 یاشار خنده اش گرفته است 0                                                                              14

وورغون : مهم نیست ازم فرار کن ، فردا پس فردا که افتادم و مردم حسرت به دلت میمونه که چرا باهام حرف نمی زدی ...

شن ناز : تو بمیری ؟

وورغون : مگه من چه مه ؟

شن ناز : من فکر می کنم تو صد تا جون داشته باشی ...

وورغون : به خدا حاضرم همه شون را قربون تو کنم اگه بدونم دوستم ....

شن ناز روی خود را به آنطرف گرفته و می خواهد برود 0

سولماز : صبر کن منم بیام ، من با دوتا کوزه چکار کنم ...

شن ناز می رود 0 یاشار از اسب پیاده شده و کوزه ی پر شده شن ناز  را برمی دارد 0سولماز سرخ شده است 0 وورغون با حسرت نگاه کردن یاشار و سولماز به همدیگر را می نگرد و بعد رفتن  شن ناز را نگاه می کند 0

وورغون : (باخودش )  شن ناز مین ناز .....

روز  0  خارجی  0 بوستان 0

دخترها دارند گل می چینند 0

ادامه  0  خارجی  0  دشت  0

پسرها دارند اسب سواری می کنند 0

عصر  0 خارجی 0 جلوچادر سید حسن 0

عروسی است 0 آشیق رضا  سازش را کوک می کند 0

آشیق : من هرجایی غیر از ایل خودمان که میرم بزنم و بخونم راحتم ،،، آخه اینجا جوونا  از بس واردن یه اشتباه که بکنی همه متوجه

         می شن  ناکوکی ....

سیدحسن : در عوض گلوی خوش صدات هم چندان کاری نمی کنه ....

آشیق : سید انصافا هم راست میگی ، اینجا جوونا برا خوندن به  من مهلت نمی دن ...

سیدحسن : بالاخره صدای این سازت بلند میشه یا نه ....

کربلایی عظیم : سیدحسن از بس عجوله نمی تونه منتظر کوک ساز هم بمونه ...

حاج عزت : عجول اگه نبود اولین نفرغریبه رو که دید بی پرس و جو  برا پسرش نمی گرفت  ....

سیدحسن : در کار خیر حاجت استخاره نیست ،،، در ثانی آدمای بدی به نظر نمی آن  .....

میرحبیب : اگه علی  من رضا میداد من هم  پیشقدم می شدم چه کنم که ...

آشیق : علی    عاشقدی    میری  ، ایشی    چه تیندیر ....

سیدحسن : جوونا منتظرن ها آشیق رضا ....

آشیق : تا این دهل و بالابان و زورنا بیاد من با یه دیوان شروع کنم ...

آشیق رضا بلند شده و می نوازد 0

یواش یواش جمعیت زیادتر و زیادتر می شود 0 جوانها بعد از خوانده شدن آواز دیوان توسط آشیق رضا دست در دست آماده رقص یاللی شده و با ورود دهل چی و افرادش آشیق رضا سازش را کناری می گذارد و قاطی جوانها شده و در یاللی شروع می کند به خواندن که جوانها هم  با او به نوبت در خواندن ترانه یاللی ها  هم آواز میشوند ( هر کس با ورود یارش و فراخور عشقش می خواند )  0 با آمدن المیرا همه ساکت می شوند 0 لباسش همرنگ لباس علی است 0

المیرا می خواهد به دستش حنا بزند ، آیتک از حنایی بودن دست یار می خواند ، المیرا حنا نمی زند  0 ( برق چشمان علی ) 0

علی از ظالم بودن یار می خواند ، صدایش دلنشینتر از همه است 0آشیق متوجه حالات علی شده است و آهی میکشد 0المیرا متوجه ترانه هست ولی مواظب است تا چشمش به چشم علی نیفتد 0 علی همان ترانه آیتک را که در مورد حنایی بودن دست یاراست میخواند ، المیرا دستش را حنا می زند ، اما همچنان بی توجه و با شکوه0 علی غم و خوشحالی را با هم دارد 0

وورغون از آمدن یار همه و نیامدن یار خودش می خواند 0 همه می خندند 0

شب  0 همانجا  0 

صابر مادرش را از داخل چادر صدا می کند و با او صحبت می کند 0 بعد دوتایی راه می افتند و چادرها را

می گردند 0 تعدادشان زیاد می شود 0 سید حسن هم به آنها می پیوندد 0 داخل چادرها و اطراف را می گردند 0 سیدحسن به ریش سفیدها نزدیک می شود 0

کربلایی عظیم : باز چیه سید ؟

حاج عزت : این به جای صابرهول کرده ، قاطی کرده ...

میرحبیب : از بس عجوله که ...

سیدحسن : کسی پهلوونو ندیده ؟

حاج عزت : چیه ، با اون چکار داری ؟

سیدحسن : نیست ....                                                                                                                              15

میرحبیب : لابد یه گوشه ای برا خودش خلوت کرده ...

کربلایی عظیم : الان یه گوشه نشسته و از اینکه پسر نداشته تا براش عروسی بگیره دلخوره و داره ...

سیدحسن : عروس هم نیست ....

یک مرتبه همه ساکت می شوند 0 از تب و تاب افتاده اند 0

جستجو شروع میشود 0 خبری نیست 0

علی و یاشار و وورغون و تارکان به سیدحسن و ریش سفیدها نزدیک می شوند 0

علی : خبری نیست .........

سیدحسن : علی صابر وضعش چطور بود ؟

وورغون : خراب ....

یاشار : البته نه زیاد ....

علی : کسی میرزامحسن رو ندیده ؟

تارکان : وقت گیر آوردی علی ؟

علی : آخرین بارمن اونو با پهلوون دیدمش .......

سیدحسن : کی ؟

علی : وقتی با هم اومدیم اینجا  پهلوون اومد پیشواز ، انگار منتظر میرزا بود ...

حاج عزت : خب ......

علی : من دیدم پهلوون نمی خواد پیش من حرفی بزنه جدا شدم اومدم اینورتر ،،، اونام انگار از اوبا رفتن بیرون ،،،بعد دیگه

         هیچکدومشونو ندیدم ....

میرحبیب : تارکان بپر خانو صداش کن ....

وورغون : من می رم  دنبال خان ...

تارکان و وورغون می روند 0

سیدحسن : میگی یعنی .......

میرحبیب : علی یه سر برو کلبه میرزا محسن ....

یاشار : منم باهات میام علی ....

کربلایی عظیم : مواظب خودتون باشین ....

ادامه 0 خارجی 0 جلو کلبه میرزامحسن 0 

علی و یاشار جلو کلبه رسیده اند 0 از اسب پیاده می شوند 0

علی : چراغش روشنه ..........

یاشار : آره .....

علی : میرزا محسن ، ، ، میرزا مهمون نمی خوای  ،،،، آی میرزا....

یاشار : سوت و کوره .....

علی :  یاشار تو همینجا بمون مواظب باش من می رم تو ببینم چه خبر ....

یاشار : احتیاط کن ....

علی وارد کلبه می شود 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

نقی خان با جمع صحبت می کند 0

ادامه  0 خارجی  0  جلو کلبه میرزامحسن  0

صدای علی از داخل کلبه : یاشار ،،، یاشار ......

یاشار به سرعت داخل کلبه می رود 0

ادامه  0 داخلی  0  کلبه میرزا محسن 0

علی بالای جسد میرزامحسن نشسته و گریه می کند 0 تمام بدن میرزامحسن خونیست  و داخل لحافی پیچیده شده است 0چشمان یاشار پر شده است 0

علی : تا حالا عصبانیتشو ندیده بودم ، همیشه خدا رو لباش لبخند بود ،،، باورم نمیشه .........

یاشار : فکر می کنی کار کی باشه علی ؟

علی : نمی دونم اما انگار یه جورایی به پهلوون مربوطه ...

یاشار : یعنی چه جورایی ؟

علی : همیشه می گفت اگه بتونن میکشنم اما چون پشتم قویه نمی تونن ...

یاشار : مرکز نشینا ؟

علی : از وقتی اینجا تبعیدشده بود خیالش راحت بود اما انگار اونا ول کن نبودن .....

یاشار : این وسط پهلوون چکاره است ؟

علی : پهلوون ؟؟؟؟؟ یاشار تا از دستمون درنرفته باید بگیریمش ،،،،، بریم خان رو خبر کنیم ....

یاشار : جسد رو چکار کنیم ؟

علی : میگیم بیان دفنش کنن ، بریم تا مرغه از قفس نپریده.....                                                                                  16

ادامه  0 خارجی  0  اوبا  0

نقی خان و آقاضیا جدا از بقیه با همدیگر صحبت می کنند 0

آیتک ، ایلچی بیک و چند سوار نزدیک می شوند 0 بزچلوها دوره شان کرده اند 0

آیتک : سلام بر همه ...

ایلچی بیک : سلام خان ، چه خبره ،،  تو ایل عروسی باشه و قیافه ها ماتم زده باشن ؟؟؟

نقی خان : خوش اومدی ایلچی ،،،، تا شما تو چادر من نفسی تازه کنین منم می آم ...

ایلچی بیک : خان کار ما واجبتره ....

نقی خان : اینجا هم کاریه که باید انجام بشه ، برین تا منم بیام ...

آیتک : خبری شده عمو؟

ایلچی بیک و سواران به طرف چادر خان می روند 0

سیدحسن : ایلچی بیک تو راه که می اومدین کسی رو ندیدین ؟

آیتک  : مثلا کی ؟

سیدحسن : غریبه ای ، کسی دیکه !

ایلچی بیک : نه سید ،،، خبری شده ؟

سیدحسن : نه ....

علی و یاشار از راه می رسند و نزدیک نقی خان از اسب می پرند زمین 0

آیتک : چطوری یاشار ...

یاشار : سلام آیتک خان ،،، ممنون .....

نقی خان : خوش خبر باشی علی ....

علی : نیستم خان ..................

آقاضیا : یاشار علی  خبرای بد رو نمیگه که ، تو بگو چی شده ؟

یاشار : میرزامحسن رو کشته ان و تو کلبه اش تو لحاف مخفیش کردن ...

نقی خان : میرزامحسن !!!!!!

علی : بعله خان ...

آقاضیا : تموم کرده بود ؟

یاشار : بعله ...

آیتک :  بعضیا بی استاد شدن ...

علی : پهلوون باید یه چیزایی بدونه  ،  عصری جلو چادر سیدحسن که رسیدیم با میرزا خلوت کرد  ....

نقی خان : پهلوون و دخترش با هم ناپدید شدن و همون زمون هم یکی میرزامحسن تبریزی رو کشته ...

آقاضیا : علی میرزا تازگیا چیزی بهت نگفته بود ؟

علی : حرف تازه که همیشه داشت اما راجع به مرگش نه چیزی نگفته بود  ...

نقی خان : میتونی پهلوون رو پیداش کنی ؟

علی : میریم دنبالش خان ....

آقاضیا : چندتا جوون بردار و برو ...

نقی خان : علی ایل چشم براهه ....

علی : خان دست خالی برنمی گردیم ....

آقاضیا : از چند طرف برین ...

آیتک : منم با چند نفر می رم دنبالش ....

نقی خان : یکی بره دنبال کاظم و مهدی ...

جوانها سریعا همراه با علی و یاشار راه می افتند 0 سیدحسن می خواهد جلو صابر را بگیرد که نمی تواند 0 آیتک هم چند جوان را انتخاب می کند  0جوانها از اوبا دور می شوند، صابر هم همراهشان است  0نقی خان رفتنشان را نگاه می کند ، برمی گردد تا برود المیرا را می بیند که نگران رفتن جوانها را نگاه می کند 0آیتک به طرف المیرا می رود ، المیرا آیتک را می بیند و برمی گردد تا برود ، علی که دارد می رود متوجه حرکت المیرا  میشود و با لبخند دور می شود 0 آیتک هم با عصبانیت اسبش را هی کرده وبا سوارهایش می رود 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان با ایلچی بیک بصورت خصوصی صحبت می کنند 0

روز 0 خارجی 0 اوبا0                                                                                                    17

وورغون را که زخمی شده است  با چند زخمی دیگر با درشکه می آورند 0 یاشار هم کنارش دراز کشیده است 0 

در راه آنهایی که زخمشان چندان عمیق نیست دارند ترانه ( آشما   یارام   قان   گئده ر ) را می خوانند 0

به اوبا رسیده اند 0جمعیت جمع می شوند 0 وورغون زیرچشمی دید می زند 0شن ناز را می بیند 0 آنطرفتر سولماز گریه می کند و بیقرار یاشار را نگاه می کند 0 وورغون قاطی کرده و شروع می کند به عجز و لابه کردن 0شن ناز توجهی نمیکند 0 دادوبیداد وورغون بیشتر شده است 0 یاشار به زور چشمش را باز می کند 0 خنده اش گرفته است 0 سولماز متوجه می شود و بین گریه و خنده می دود طرف چادرشان تا مرحم بیاورد 0 وورغون خودش را به مردن می زند ، ولی زیرچشمی شن ناز را زیر نظر دارد 0 همه فکر می کنند وورغون مرده است 0 شیون و زاری شروع می شود 0 شن ناز اول باور ندارد ولی کم کم نگران شده و جلوتر می آید 0 وورغون حرکتی ندارد 0 چشمان شن ناز پر اشک شده است 0 جلوتر می آید 0 با صدای بلند گریه می کند 0 وورغون از خوشحالی از جایش می پرد و دیوونگی می کند تا واقعا از حال می رود  0 جمعیت اول ترسیده اند اما با دیدن خنده های یاشار و عصبانیت شن ناز متوجه قضیه می شوند و شروع می کنند به خندیدن  0شن ناز به تندی از جمعیت جدا می شود و در راه به سولماز که مرحم دردست به سرعت دارد می آید برخورد میکند0

خانوم ننه مرحم را از سولماز می گیرد و زخمهای یاشار و وورغون را می بندد 0 یاشار به سولماز اشاره

می کند تا اشکهایش را پاک کند 0 سولماز لبخندی می زند و میرود 0 وورغون هذیان می گوید 0

وورغون : شن ناز ........ شن ناز ........

سیدقیزی که در بستن زخم به خانوم ننه کمک می کند در حالیکه می خندد می زند به بازوی وورغون 0  

سیدقیزی : ننه که نداری حیوونی ، تو بیهوشی هم اسم این دخترو اون دخترو ببر ها ....

خان ننه : دست شن ناز  رو که گرفتی دادی دست این اونوقت اسم تو رو هم زبون می آره و میگه ننه دستت درد نکنه ...

سیدقیزی : گمون نکنم خانوم ننه  .....

علی و چند جوان دیگر می آیند ، جسد پهلوان روی اسبی انداخته شده است و دخترش ثریا هم رو به پشت روی اسبی نشانده شده است ، رسیده اند 0 علی می رودتا به وورغون و یاشاردر چادر خانوم ننه سر بزند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادرالمیرا  0

المیرا رفتن علی به چادر خانوم ننه را نگاه می کند 0 ثریا را از اسب پیاده کرده و به چادر خان وارد می کنند 0 المیرا از چادر خارج می شود 0علی سرش را پایین می اندازد و رد میشود و داخل چادر خانوم ننه می رود 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان  0

نقی خان و آقاضیا نشسته اند 0 ثریا را وارد می کنند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0

سیدحسن و مادر صابر از چادرها دور می شوند 0 دربیرون از محوطه چادرها صابر روی چمنها نشسته و گریه می کند 0 مادرش کنارش می نشیند 0 سید حسن دارد به اسب صابر می رسد ، چشمانش پر شده است 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر خانوم ننه  0

درمان ادامه دارد 0 صدای فریاد نقی خان0همه نگران بیرون را نگاه می کنند ، کسی از جایش تکان نمی خورد ، خانوم ننه و شاهی خانوم سریع از چادر خارج می شوند 0

ادامه  0 خارجی  0  جلو چادر خانوم ننه  0

آیتک و سوارانش خسته از دور می آیند 0ابرهای تیره ای در حال آمدن به طرف اوبا هستند 0 خانوم ننه نگران نگاهشان می کند و سریع وارد چادر خان میشود 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر نقی خان 0

خانوم ننه اول و بعد شاهی خانوم وارد می شوند 0 نقی خان عصبانیست ، ثریا گوشه ای بی حال افتاده است 0 المیرا هم وارد شده ومی خواهد ثریا راکمک کند ، ثریا کمکش را رد می کند 0

خانوم ننه : چیه ، شدی شمر و اسیر کربلا آوردی ؟

نقی خان : اونا یکی رو کشتن ...

خانوم ننه : کشتن به سزای عملشون می رسن ، هم تو این دنیا هم تو اون دنیا ،، تو چرا آخرتت رو داری می سوزونی ؟

شاهی خانوم : تو که داری خودتم میکشی ....

آقاضیا : خانوم ننه باید بگه  چه خبره یا نه ؟

خانوم ننه : نگفت باید هر بلایی خواستین سرش بیارین ؟

نقی خان : مادر من    دیشب ایلچی بیک که اومده بود داشت می گفت مرکز خبراییه ...

خانوم ننه : مرکز خبراییه تو اینجا باید بزنی یکی بی دست و پا و بی پناه رو ناکار کنی ...

شاهی خانوم : ایل به دستای خان چشم دوخته ...

آقاضیا : اینام انگار از مرکز  اومدن خانوم ننه ...

نقی خان : خبرایه مرکز به اینجا مربوط شده انگار ،،،،،،،،،،،،،،،   اینو ببر بیرون ...

المیرا ثریا را از چادر خارج می کند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا  0                                                                                             18

المیرا ثریا را از چادر خارج می کند 0ثریا در یک فرصت المیرا را زمین زده و به سرعت سوار اسبی شده و می گریزد ، المیرا سریعا بلند شده و با یک جهش سوار اسب علی شده و ثریا را دنبال می کند 0 با هیاهوی اطراف چادر همه از چادرها می ریزند بیرون 0 علی با دیدن المیرا که سوار اسبش شده تبسم می کند  0

المیرا به ثریا رسیده و او را از اسب پرت می کند زمین ، خودش هم از اسب می پرد پایین و بطرف ثریا یورش می برد که با صدای آیتک که تازه سررسیده است متوقف می شود 0نقی خان از دور درحال رسیدن به آنهاست 0

آیتک : من به سزای عملش میرسونم المیرا ، تو ولش کن ...

نقی خان : نه آیتک ، کسی به اون دست نمی زنه  ، اون باید حرفای زیادی بزبون بیاره ...

آیتک : کتکشو که خورد حرف ...

نقی خان : گفتم نه ...

آیتک : چشم عمو جان ...

المیرا ثریا را با خودش می برد 0نقی خان و آیتک هم پشت سرشان می روند 0

آیتک : تا حالا اینقدر ناراحتتون ندیده بودم ،،، انگار حال خوشی ندارین ؟

نقی خان : داره اتفاقاتی می افته که فکر کنم سر هم آوردن آخرش از دستمون خارج بشه !!!!!

آیتک : پدرم هم یه چیزایی می گفت ...

نقی خان : می رم دیدنش ،،، باید فکرامونو بگذاریم رو هم ببینیم چکار باید کرد ...

آیتک : لابد ایلچی رو هم برا همین فرستاده دنبالتون نه ؟

نقی خان : خواسته برم باهاش در مورد اوضاع و احوال پیش اومده صحبت کنم ...

آیتک : فکر می کنم مرگ میرزا محسن تبریزی هم بی ربط به مسایل نیست نه ؟

نقی خان : میرزامحسن آدم فهمیده و خوش فکری بود که مرکزنشینها نتونستن تحملش کنن و حالا هم مرگش یه جورایی شبهه انگیزه ..

آیتک : پدرم می گفت شاید جنگی پیش رو داشته باشیم ...

نقی خان : اگه کشته شدن میرزا محسن رو بشه به این اتفاقات ربطش داد تو این جنگ ، اگه پیش بیاد ، گمون نکنم رو مرکزنشینها  بشه

             زیاد حساب کرد ...

آیتک : عباس میرزا که با شما هم فکره ...

نقی خان : اما یه نفر که  بیشتر نیست .....

آیتک : تا بحال از گفتن  چنین حرفایی به من خودداری می کردین ...

نقی خان : دوست دارم قبل از رفتن به دیدن پاشاخان بدونم نظر اون چیه ؟

آیتک : شاید من از فکرای اون بی اطلاع باشم خان ...

نقی خان : شاید هم نمی خوای بگی ....

آیتک : آینده در مورد همه ما نظر خواهد داد ......

ادامه  0  خارجی  0  قبرستان 0

میرزا ابراهیم و علی با جوانها در حال دفن کردن میرزامحسن هستند 0

ادامه  0 خارجی  0 اوبا 0

زنهای ایل حلوا می پزند 0 خانوم ننه نظارت می کند 0

ادامه  0  داخلی  0  چادر نقی خان 0

نقی خان و آقاضیا با ثریا صحبت می کنند 0

ادامه  0  داخلی  0 کلبه میرزامحسن  0

علی در حال جستجو در میان کتابها و دست نوشته های میرزا محسن است 0 یاشار و وورغون گوشه ای

نشسته اند و او را تماشا می کنند 0

علی : ایناهاش ،،،، بالاخره پیداش کردم ...

وورغون : الحمدالله .......

یاشار : حالا دنبال چی می گشتی علی ؟

علی : وصیت نامه   میرزا ...

وورغون : مگه چیزی هم داشت به ورثه مونده باشه ...

یاشار : چیزی که چشم تو رو بگیره مطمئنا نه ....

ادامه  0  داخلی  0  چادر میرزاابراهیم  0

میرزاابراهیم در حضور ریش سفیدها در حال خواندن وصیت نامه میرزامحسن تبریزی است 0

میرزاابراهیم : در هر حال تمامی نوشته ها و اوراق و دفتر و دستکش رو بخشیده به علی و ازش خواسته خوب مراقبشون باشه ،، علی  مسوولیت سنگینی بعهده ات گذاشته ...

علی : سعی می کنم امانت دار خوبی باشم ...

میرزاابراهیم : من قبلا که با میرزامحسن خلوت می کردم دستنوشته ها رو تورقی کرده ام همه عالی و در سطح بالا نوشته شده ان ...

آقاضیا : البته اشتباه هم نکرده  اونا رو سپرده به علی ...

میرزاابراهیم : بعله در این که شکی نیست ..... اگر با علی کاری ندارین بره و فکری برا جا دادن اونا بکنه ،،، علی فقط یادت باشه

                  نوشته برای خوندنه و تو هم که نشان دادی علاقه زیادی به خوندن داری ، نندازشون بیمصرف بمونن یه گوشه ای ...

میرحبیب : مطمئن باشین از الف تا یاشون رو می خونه ...

آقاضیا : اگه اینجور نبود که میرزامحسن اونا رو به این نمی سپرد ...

علی از چادر خارج می شود 0                                                                                                              19

میرزاابراهیم : یه مساله برای من مبهم مونده و اونم اینه که چرا میرزامحسن تو وصیتش از نقی خان خواسته بیشتر ازاینکه مواظب  

                  سرحدات باشه  مواظب  افراد ایلش باشه ؟

آقاضیا : انگار مرکزنشینها نقشه هایی تو سرداشته ان که این مرحوم هم ازشون با خبر بوده و میدونسته دیر یا زود قراره اتفاقهایی بیفته

           که مربوط به سرحدات  این مملکته ...

میرزاابراهیم : خدا بخیر کنه که بوهای بدی از اوضاع به مشامم می رسه ...

آقاضیا : باید نامه ای که برای نقی خان نوشته رو تحویل خان بدیم ...

میرزاابراهیم : بریم ضیا که انگار داره اتفاقاتی شروع میشه ...

ادامه  0  خارجی  0  جلو چادر نقی خان  0

نقی خان در حال بدرقه کردن ایلچی بیک و سوارهایش می باشد که دارند می روند ، متوجه علی می شود 0

نقی خان : از کجا علی ؟

علی : چادر میرزاابراهیم ، میرزاابراهیم آقا وصیت میرزامحسن رو خوند ...

نقی خان : برم یه سر بزنم بهشون ...

علی : گرفته ای خان ؟

نقی خان : خودت رو آماده کن دلاور ، انگار روزای سختی در پیش داریم ...

علی : تا شما بالای سر ایل هستین خان ، سختی مفهومی نداره ...

نقی خان : زنده باشی جوون ...

نقی خان به طرف چادر میرزاابراهیم حرکت می کند ، علی هم به طرف چادر خودش می رود که چند ثانیه ای با المیرا روبرو شده و چشم در چشم هم می دوزند که علی تاب نمی آورد و رد می شود ، آیتک از دور دید میزند 0

صدای جوانها از دور که زیر آواز زده اند و در مورد رقابت عشقی شان ترانه می خوانند 0

ادامه  0 داخلی  0  چادر علی  0

علی در حال تورق دست نوشته هاست 0 صدای خواندن جوانها که پرشورتر شده همچنان به گوش می رسد 0 آیتک وارد چادر میشود 0

علی : خوش اومدی آیتک ...

آیتک : یه خانی هم اون آخرش اضافه کن ...

علی : خان بهت بگه آیتک خان ما هم میگیم ....

آیتک : بچه ها دارن میخونن اونوقت تو نشسته ای تو چادرت و ....

علی : باید اینا رو می خوندم ...

آیتک : جوون بزچلو با شمشیر و تفنگ و اسبش شناخته میشه ...

علی : تا اونجایی که من یادم میاد و از بزرگترا شنیده ام طلبگی درد این ایل بوده ...

آیتک : حالا داخل اینا دنبال چی هستی ...

علی : هر چی که درک کنم ...

آیتک : پس بهتره درکت به این هم برسه که مراقب رفتار خودت هم باشی که گاهی وقتا دورادور از کارات عصبانی میشم ...

علی : عصبانیتت بجای رفتار من باید از این میبود که یه جوون بزچلو یه هم ایلیش رو زیر نظر گرفته ....

آیتک : من پسر پاشاخانم ،  خان بزرگ بزچلو ،،، حق دارم که ...

علی : نقی خان این اجازه رو بهت نداده و تو خوب میدونی چی دارم میگم ...

آیتک : گنده تر از دهنت داری وراجی می کنی علی ...

علی : نگهداشتن حرمت تو وظیفه منه اما تو هم نباید از حد و حدود خودت پا بیرون بگذاری ...

آیتک : داری برای خودت دشمنی  بزرگی درست می کنی ...

علی : من کاری نمی کنم که تو بخوای جلوم وایستی ...

آیتک : این نشون میده که عاقلی ،،، فقط یادت باشه که من همه چیزو می بینم ...

علی : اما من به اینی که گفتی شک دارم ...

آیتک : چطور ...

علی : المیرا ....

آیتک : اون خواهرزاده خانه و تو باید اینو بدونی که به همین راحتی نمی تونی اسمشو بزبون بیاری ...

علی : وقتی میگم به حرفات شک دارم برا همین چیزاست ...

آیتک : با اینکه نمی فهمم منظورت چیه اما بهتره ادامه ندی ، من عصبانی که میشم ممکنه یادم بره یه بزکوهی با یه آدم فرقایی داره ...

آیتک از چادر خارج می شود 0 علی با نگاه بدرقه اش می کند 0 صدای جوانها که در اوج می خوانند 0

ادامه  0 داخلی  0 چادر میرزاابراهیم  0

نقی خان و بقیه حضور دارند 0

نقی خان : باید آماده شیم ، روزای سختی پیش رو داریم ...

آقاضیا : اگه فقط روسها بودن مساله فرق می کرد ...

میرزاابراهیم : اگه همه ایلات با هم یکی بودن هم  مساله  توفیر داشت ...

نقی خان : از اینور ایلات رو انداختن به جون هم و ارمنی ها رو جلو ما قرار دادن و از اون طرف خودشون دارن می آن ...

میرزاابراهیم : تهران در چه فکریه ؟                                                                                                               20

آقاضیا : تهران هزار سودا داره که هر کدومش هم هزار راه ازش جدا میشه ...

کاظم : اونجا انگار خیلیا طرف انگلیسن ...

نقی خان : اگه همه با عباس میرزا باشن روسا غلطی نمی تونن بکنن ...

میرزاابراهیم : که البته همه باهاش نیستن ...

نقی خان : با کشته شدن میرزامحسن که مخالف سرسخت روسها و انگلیسیها بود برام معلوم شده که اونجا دارن کارایی می کنن که

             ممکنه به نفع ما نباشه ....

مهدی : روسها خیلی وقته که می خوان به دریاهای آزاد برسن ...

نقی خان : از اینطرف هم هرچقدر  که قوای آزاده و جنگجوی این مملکت در جنگ با روسا بمیرن و از بین برن برا فرنگیا خوبه ....

میرزاابراهیم : پس روس و انگلیس  میتونن یه اشتراکی با هم داشته باشن و با هم همکاری بکنن ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد