درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن فیلمنامه: سقوط در سکوت ...

فیلمنامه

 

سقوط در سکوت

 

روز. داخلی. دفتر خیریه یاغمور تبریز.

دیوارهای خیریه یاغمور پر است از عکسهای مختلفی در رابطه با کمک به مستمندان و چند عکس هم از مناطق مشهور تبریز.

سلیمان در حال نوشتن چک می باشد.

سلیمان چک نوشته شده را به منشی خیریه می دهد.

منشی: چوخ ساغ اولون.

سلیمان: او ایکی نفر دیله نن قادینلار، دئدیز جاده ده دورورلار، اونلاری تاپیب دفتره گتیرمک اولار؟

منشی: یوزه یوز.

سلیمان: بو چکی وئرین عباسی گیله. فکری گوزل فکردی. اون اونبئش نفره ایش دوزلدر اونون سرمایه گذاری سی. خالقین

          شرایط یاشامی چتینلشیر داها. آللاه اوزو کمک اولسون. بو سرمیه گذاری له صابری له احمدی ده موافق دیلر. آللاه

          خئیر ائیلسین.

منشی: خئیردی انشالاه.

 

روز. خارجی. محوطه جلوی درب ورودی کارخانه ای در تهران.

رضا به همراه ده بیست نفر در حال جروبحث با نگهبانان ورودی کارخانه می باشد.

رضا دوستان خود را که قصد درگیری با نگهبانان را دارند بزور آرام کرده و با خود به آن طرف خیابان می برد.

نفرات همراه رضا دور او جمع شده و داد و بیداد راه انداخته اند.

رضا: نه که اوضاع خوبه، درگیری راه بندازین و بگیرنتون تو این احوالات رفتین هلفدونی و تموم. آروم باشین یه زنگی بزنم

       ببینم چکار باید کرد.

رضا با گوشی زنگ می زند.

 

روز. خارجی. محوطه جلو بیمارستان.

محوطه جلو بیمارستان پر از آدمهای گوناگون و ماشینهای مختلفی است.

آمبولانس ها پشت سر هم آژیرکشان وارد حیاط بیمارستان می شوند.

دخترهای زخمی را از آمبولانس ها به داخل ساختمان اورژانس بیمارستان می برند.

با آمدن ماموران انتظامی محوطه شلوغ تر شده است.

چند نفر زن و مرد میانسال بر سرکوبان از بیمارستان خارج یا بدانجا داخل می شوند.

 

همانجا. داخلی. خودروی امیرسالار.

امیرسالار داخل خودرو لندکروز خود نشسته و درب بیمارستان را نگاه می کند.

 

ادامه.

سوسی از بیمارستان خارج شده، اینطرف و آنطرف را نگاه کرده و با دیدن لندکروز بطرف خودروی امیرسالار می آید.

آمپولانس ها آژیرکشان در رفت و آمدند.                                  1

سوسی به خودرو رسیده است.

 

ادامه.

سوسی سوار خودرو می شود.

سوسی: مجروح آوردن، شلوغ شد یهو. انگار ساچمه و ...

امیرسالار: تمومه؟

سوسی: شده یه بار به اطراف خودت نگاه ...

امیرسالار: پرسیدم تموم شد؟

سوسی: شماره حسابمه. هزینه هاش زیاد شده و ...

امیرسالار: خودش کجاست الان؟

سوسی: وضعش خوب نیست. گفتم که هزینه ها بالا رفته. باید بخوابه اونجا.

امیرسالار: حرف اصلی رو نگفتی هنوز.

سوسی: انداخت. خیالت راحت.

امیرسالار: تمومش کن. هر چقدر شد خرجش کن. باقیشم بزن به حساب اون دختره ...

سوسی: حالا که انداخت شد دختره پس؟

امیرسالار: این هیچی حالا. با باقی پولی که سعید می زنه به حسابت بره برا خودش یه آپارتمان و یه ماشین بخره. خیلیا

             حاضرن برا این دو تا زن بگیرن. به سعید بگو برا تو هم خرج کنه.

سوسی با عصبانیت از خودرو پیاده شده و بطرف بیمارستان می رود.

 

همانجا.

آمبولانسی به سرعت از کنار سوسی گذشته و وارد بیمارستان می شود.

سوسی وارد اورژانس می شود.

چند خودرو ضد شورش می گذرند.

 

روز. خارجی. محوطه جلوی بازار مظفریه تبریز.

سلیمان به همراه پسرش سهند با آرامش و قدم زنان وارد بازار می شود.

 

روز. خارجی. اتوبانی در تهران.

امیرسالار شنگول در حال رانندگی است.

خودروهای ضد شورش در حرکتند.

امیرسالار همچنان که سیگاری را روشن می کند، نگاهش می افتد به خودروی ضد شورش. پاکت سیگار را نشان آنها می دهد. یکی از سربازها اسلحه را بطرف امیرسالار می گیرد. امیرسالار خنده کنان شیشه را پایین کشیده و دستش را دراز کرده و پاکت سیگار را به سربازی که دستش را بطرف او دراز کرده می دهد.                                                                  2

سرباز سیگار را گرفته و لبخندزنان از امیرسالار تشکر می کند.

 

روز. خارجی. محوطه جلوی درب ورودی کارخانه.

دوستان رضا اینجا و آنجا چند نفری کنار هم ایستاده و درب کارخانه را نگاه می کنند.

رضا با نگهبان ها صحبت می کند.

نگهبان اول: ما وظیفه نداریم آدرس بدیم. شمام اگه متفرق نشین و نرین تو این اوضاع قاراشمیشی که همه جا درگیری هست

         اشتباها بعنوان معترض گرفتار می شین و تا بیاین ثابت کنین چی به چیه رفتین اونجا که عرب نی انداخت.

رضا: منم اینا رو گفتم بهشون.

نگهبان دوم: پس برین دیگه.

رضا: نگاشون کن، جلوشون رو نگرفته بودم الان اینجا جهنم شده بود. حالا تو هم کوتاه بیا. ببین یه شماره تلفنی، آدرسی بدی

        چی؟ تمومه.

نگهبان اول: باز که گفتی شماره!؟ بگم زنگ بزنن صد و ده؟

رضا: خر که نیستم. زدین. لابد سرشون شلوغه نیومدن. آدرس ندی من دیگه جلودارشون نیستم ها.

رضا بطرف دوستانش برگشته و اشاره ای می کند.

با اشاره رضا افرادش به درب کارخانه نزدیک تر شده اند.

نگهبان دوم خواه ناخواه رضا را به گوشه ای کشانیده و مخفیانه کاغذی را بدست رضا می دهد.

 

ادامه. همانجا.

رضا و افرادش سوار ماشین هایشان شده و روانه می شوند.

 

ادامه. همانجا.

نگهبان دوم دارد دور شدن ماشین ها را نگاه می کند.

نگهبان اول: بفهمن بدبخت شدی.

نگهبان دوم: نمی فهمن. یعنی نباید بفهمن.

نگهبان اول: دوربینا رو نگاه کنن؟

نگهبان دوم: هزار بارم ببینن چیزی مشخص نیست. نمی خوای که هفته دوم کارمون بگن بی عرضه بودن و چند نفر ارازل رو

                نتونستن کنترل کنن؟ اینجا بهم می ریخت فاتحه مون خونده شده بود. از حالا فقط سکوت.

 

ادامه. جاده کرج تهران.

رضا و آدمهایش سوار بر خودروهای متعدد از فرعی وارد اتوبان کرج تهران می شوند.

خودروهای ضد شورش در حال گذرند. اتوبان پر از خودروهای ضد شورش هست.

 

روز. خارجی. داخل بیمارستان.                                              3

پرستارها زخمی های درگیری های خیابانی را اینجا و آنجا پانسمان می کنند.

شانی در حالیکه درب ورودی اورژانس بیمارستان را زیر نظر گرفته، بر روی تختی نشسته و نگران منتظر است.

سوسی از درب ورودی وارد شده و بطرف شانی می آید و کنار او روی تخت می نشیند.

شانی: چی شد؟

سوسی: شازده برات کادو داشت.

شانی: کادو؟

سوسی: یه آپارتمان و یه ماشین. چته؟

شانی: نگفت بچه ...

سوسی: باور کرد انداختیش ...

شانی: ناراحت نشد؟

سوسی: خره کادو داده برا انداختنش. فکر کردی شوهرته؟

شانی: من دوستش دارم.

سوسی: گه نخور بابا.

شانی: خودتم می دونی.

سوسی: دختر جون جمع کن خودت رو. آماده شو از کادوهات لذت ببری.

شانی: بچه چی؟

سوسی لبخند زنان و فاتحانه درب ورودی را نگاه می کند.

شانی: تو شش ماهه دنیا اومدی نه؟ هیچی حالیت نیست.

سوسی: بابا من نوزده سالمه.

شانی: نه بابا؟ هجده. البته برا من هنوز چهارده ساله ای دخترعمو جان.

 

شب. خارجی. محوطه جلوی منزل امیرسالار.

امیرسالار سوار بر خودرو از کنار دختران جوانی که پلاکارد بدست بطرف انتهای خیابان در حرکتند گذشته و بدون آنکه توجهی به آنها بکند جلو درب منزل خودرویش را نگاه می دارد.

 

ادامه. خارجی. حیاط منزل امیرسالار.

درب ورودی حیاط باز می شود.

خودروی امیرسالار وارد حیاط بزرگ منزل می شود.

سعید از روی پله های ورودی بطرف خودرو حرکت می کند.

امیرسالار از خودرو پیاده می شود.

سعید: سلام.

امیرسالار: قرار بود جشن بگیریم!!!

سعید: بهتره تو صحبت کنیم.                                            4

امیرسالار: خبریه؟

 

ادامه. همانجا. داخل ساختمان.

امیرسالار تدارکات انجام شده برای مهمانی را برانداز می کند.

امیرسالار: کامله. قصه چیه حالا؟

سعید: ریختن خونه یاسر.

امیرسالار: خونه ی یاسر! و؟

سعید: ده بیست نفری بوده. چاقو و قمه و فحش. کتک هم خورده.

امیرسالار: بره شکایت کنه.

سعید: بعد از ظهری شده جریانات.

امیرسالار: کلانتری ها شبانه روزی ان. فردا بره شکایت. چند نفرم با خودش ببره. شاهد.

سعید: قصه یه کم پیچیده شده.

امیرسالار کیک رو با کارد بریده و حین بریدن صحبت را ادامه می دهد.

امیرسالار: مملکت قانون داره. مفتی که نمی شه بریزن سر یکی و بزننش.

امیرسالار از کیک بریده شده می خورد.

سعید: مفتی؟!

امیرسالار: مملکت گل و بلبل ما.

سعید: خلاصه کلی کتک خورده بدبخت.

امیرسالار: حرفشون چی بوده حالا؟

سعید: دنبال شما بودن.

امیرسالار از خوردن بازمی ماند.

امیرسالار: من!؟

سعید: یاسر گفت.

امیرسالار: مگه می شناسنم؟

سعید: یکی اسم آورده وسط.

امیرسالار کارد را فرو می کند داخل پرتقال.

امیرسالار: بجای بر هم زدن جشن من بهتر بود برا بریدن زبونش برنامه داشتی.

سعید: دارم.

امیرسالار: نتیجه ش این باشه مفت نمی ارزه.

امیرسالار پرتقال را بطرف سعید می اندازد.

سعید: بابات زنگ زده جواب ندادی.

امیرسالار: نپر شاخه بعدی.

سعید: ربط داره.                                                       5

امیرسالار: چیزی گفته بهت؟

سعید: باید بری دیدنش.

امیرسالار نوشیدنی ها را برانداز می کند.

امیرسالار: بیخ داره پس قصه مون.

سعید درب بطری را بازکرده و توی گیلاسی شراب ریخته و دست امیرسالار می دهد.

سعید: از کارای خودمه. نوش. خالص خالص.

امیرسالار: نه، انگار درد بزرگتر از ایناست.

سعید: من که از تن صداش ترسیدم. گفت رسیدی زنگ بزنی حتما.

 

ادامه. همانجا.

امیرسالار با تلفن صحبت می کند.

 

ادامه. داخلی. منزل فریدون.

مهین دارد نقاشی می کشد.

فریدون با تلفن صحبت می کند.

فریدون: بیا اینجا. واجبه. تو حرف حالیت نیست بچه!؟ چمدونت رو باید ببندی.

 

روز. خارجی. خیابان.

رضا و چند نفر یاسر را کشان کشان می برند.

انتهای خیابان شلوغ است.

رضا با دیدن ماموران درگیر شده با مردم در سر خیابان، راه خود را از کوچه ای عوض کرده و یاسر را کشان کشان همراه با خود می برد.

 

ادامه. خارجی. جلو کلانتری.

خودروهای ضد شورش در حال خروج از کلانتری هستند.

رضا و آدمهایشان یاسر را وارد کلانتری می کنند.

 

روز. خارجی. اتوبانی در شمال تهران.

امیرسالار و ملوسک سوار بر پورشه در حرکت هستند.

 

ادامه. داخلی. درون خودرو.

امیرسالار: خلاصه راضی شده.

ملوسک: اون زمونا که تو اصرار داشتی اون مخالف بود، حالا که تو دوست داری بمونی اون ...                                                  6

امیرسالار: اون اسم داره ها.

ملوسک: فریدون خان. چیزی عوض شد؟

امیرسالار: چمدونت رو بستی حالا؟ به ما که امر شده ببندیم.

ملوسک: مهین چی؟ راضی شده پسر یکی یدونه اش بره اونور؟

امیرسالار: هنوز ندیدمش. لابد اونم راضی شده بابا ازم خواسته جمع کنم برم.

ملوسک: تو برو خوب بود منم ...

امیرسالار: باور کردی برم؟

ملوسک: تو باور کردی بری من می مونم؟

 

روز. داخلی. منزل فریدون.

مهین نقاشی می کشد.

فریدون و امیرسالار در پذیرایی نشسته و دارند گفتگو می کنند.

فریدون: ظاهرا این سری فرق داره.

امیرسالار: شما چرا؟

فریدون: بحث اصلا این نیست. من با چند نفری صحبت کردم.

امیرسالار: عاشق این نفوذتم بابا.

فریدون: گوش بده. از دست ماها خارج شده. چند نفرم گرفتن. از اون کله گنده ها. زورم رو زدم راهی پیدا کنم. نیست. باید

            بری.

امیرسالار: تلفنی گفتی و ...

فریدون: تمومه. حالیت باشه قصه چیه. تمومه. وقت تمومه. اسمت همه جا هست دیگه. همین حالاش هم اگه هنوز نگرفتنت

            زور من بوده. دیگه تمومه این. باید بری.

امیرسالار: چرا مثل همیشه نمی سپرین دست خودم؟

فریدون: فرق داره اوضاع.   من نتونستم کاری کنم، تو که جای خود داری.

امیرسالار: باید فکر کنم.

امیرسالار بلند شده و بطرف مهین می رود.

 

روز. داخلی. دفتر خیریه تبریز.

سلیمان با دو زن گدا و چند نفر دیگر توی دفتر نشسته اند.

سلیمان: هر کدوم از ماها بیست درصد تقبل کردیم.

زن اول: خدا خیرتون بده.

سلیمان: فقط شما یادتون باشه این مغازه و خونه بالائیش تا زمانی در اختیارتون هست که کار کنین. هر وقت کارتون تعطیل

           شه نه خبری از ساختمان و خونه است براتون نه مغازه ای.

زن دوم: خدا از آقایی کمتون نکنه.                                      7

سلیمان: تا عمر دارین هم فکر گدائی نباید دوباره بیاد تو ذهنتون. این موارد باشه خونه خونه تون هست و مغازه مغازه تون. زن اول: مگه مرض داریم بریم گدائی آخه.

سلیمان: گفتین از جنوب اومدین نه؟ ما توی تبریز گدا نداریم. به لطف و کرم الهی هم نخواهیم داشت.

زن دوم: انشاالله.

 

روز. داخلی. دفتر کار فریدون.

دفتر بسیار مجلل و بزرگی در بالای تهران با لوازم و اثاث گرانقیمت و ویوی عال و چشمگیر.

فریدون روی مبلی نشسته و دارد با امیرسالار گفتگو می کند.

امیرسالار: اینجا بهترین جای دنیاست. شما مملکت خوبی ساختین مرد رویاهای من. منم جایی برو نیستم.

فریدون: زبان باز شدی؟

امیرسالار: دوستت دارم.

فریدون: تا حالا شده چیزی ازت بخوام به نفعت نباشه؟

امیرسالار: یه عمر گفتم می رم و گفتین نه.

فریدون: بخاطر خودت، خودم، و، بیشتر از ما دو تا، بخاطر مادرت بوده.

امیرسالار: پدر من مگه صد سال پیشه؟ آمریکا هم بودم صبح می گفتین بیا ظهر اومده بودم که.

فریدون: مادرت یه ثانیه رو قبول نداشت، چه برسه به نصف روز. اینا دیروزیه و حالا باید در مورد اتفاقات امروز صحبت

           کنیم. باید بری. هیشکی هم نمی نونه مانع رفتنت بشه.

امیرسالار: حتی مهین بانوی اعظم؟

فریدون: بعد رفتنت باهاش صحبت کردم.

امیرسالار: راضی شد؟

فریدون: بسختی. وقتی فهمید جونت در خطره.

امیرسالار: اما من می مونم.

 

شب. خارجی. خیابان.

فریدون و امیرسالار سوار بر خودروی بنز فریدون در حال گردش هستند.

چند نفری با روشن کردن آتش خیابان را بسته اند.

امیرسالار: پس اومدیم تماشا.

فریدون: خوب نگاهشون کن.

امیرسالار: فکر نمی کردم از دیدن این صحنه ها خوشتون بیاد.

فریدون: آوردم تو نگاه کنی.

امیرسالار: منم خوشم نمی آد که.

فریدون: برا خوشی نیست. ببین چه خشن شدن.

امیرسالار: دو روز دیگه مثل همه دفعات قبلی تبشون بخوابه قصه تمومه.             8

فریدون: این سری فرق داره. نگاه کن. آتیشن آتیش.

 

ادامه. همانجا.

مردم با نیروهای ضد شورش درگیر شده اند.

 

ادامه. داخل خودروی فریدون.

فریدون: اینا تا گندی بالا نیارن ول کن نیستن. دوست ندارم گند رو بچه من باشه. چند نفری دنبالتن. بحث مرگ و زندگی

           هست براشون. رفقام بهم گفتن باید بری. حرفی ام نباشه.

امیرسالار: با این حساب باید بلیط هواپیما بگیرم و ...

فریدون: اسمت همه جا هست. بری فرودگاه گرفتنت. چند روزی باید گم و گور بشی. بعدش خودم خبرت می کنم با چی

           و کجا باید بری. تلفنت رو خاموش کن. ماشینت رو عوض کن. نه خونه ما، نه خونه خودت و نه خونه دوستات

           نباید دیده بشی. انگار آب شدی رفتی زمین.

امیرسالار: انگار جدیه نه؟

فریدون: گفتن هست. ببین. دارن همه جا رو به آتش می کشن. وقتی طرفت این مردمن منم کاری ازم برنمی آد بکنم برات.

امیرسالار: این همه برا پول سیاه چرک کف دست؟

فریدون: بحثه مالی وسطه مگه؟

امیرسالار: نه خب. همینجوری گفتم.

فریدون: بحث پول بود حلش راحت بود. با بد کسایی بازی کردی انگار.

امیرسالار: دست خودم باشه حلش ...

فریدون: بگیر قصه چیه.

مردم در حال کتک زدن ماموران ضد شورش هستند.

امیرسالار ناباور نگاه می کند.

فریدون: نرو خونه ت. شب پیش مایی. خونه ی جدید.

امیرسالار: مبارکه.

 

ادامه. منزل جدید فریدون.

مهین اسباب و آلات و وسایل نقاشی اش را بررسی می کند.

فریدون به مهین کمک می کند.

امیرسالار با گوشی صحبت می کند.

امیرسالار: سعید من رفتنی شدم. فردا ببینمت. کارت دارم. ببین پولی خرج نشه. ریالی. اصلا.

 

روز. داخلی. کلانتری.

رضا در سالن انتظار روی صندلی نشسته است.                              9

یک مامور یاسر را آورده و داخل اتاق فرمانده کلانتری می برد.

رضا می خواهد وارد اتاق شود اما مامور مانع ورود او می شود.

 

روز. داخلی. منزل سوسی.

سوسی وارد حال پذیرائی می شود.

شانی از روی مبل بلند شده و بطرف سوسی می رود.

شانی: خبری نشده؟

سوسی: هنوز نه.

سوسی زنگ می زند.

سوسی: چی شد آقا سعید؟ گفتم که خودش گفت. اون روز. چی؟ حرف دیروز برا دیروزه؟ قطع نکن بینم. قطع کرد بی پدر.

سوسی هی زنگ می زند. گوشی سعید خاموش است.

سوسی: مرتیکه جواب بده. خاموش کرد.

شانی: اینا یعنی چی حالا؟

سوسی: باید برم سراغش.

شانی: بذار من به امیر زنگ بزنم.

سوسی: تو یکی خفه.

شانی: گفتی باباش عاشق اینه امیر سروسامان بگیره و نوه دار بشه.

سوسی: خب؟

شانی: بریم سراغ فریدون خان.

سوسی: تو چقدر ساده ای بچه. عاشق نوه هم باشه عاشق نوه حرومزاده که نمی شه. اعتقاداتش اجازه نمی ده.

شانی: چی؟

سوسی: هیچی بابا. باید برم سراغ سعید. تو هم یه چند مدتی دندون رو جگر بذار و صبر کن. ببین زنگ بزنی به امیر یا سعید

          خودم کشتمت ها.

شانی: منم با خودت ببر.

 

روز. خارجی. خیابان.

سر خیابان تجمع گسترده ای از آدمهاست.

سوسی و شانی داخل خودروئی نشسته و چشم به درب ساختمانی دوخته اند.

 

ادامه. همانجا.

سعید از درب ساختمان خارج شده و درب را باز می کند تا خودرواش را بیرون بیاورد.

 

ادامه. همانجا.                                                       10

تجمع آدمهای سر خیابان زیادتر شده است.

سوسی که پشت فرمان نشسته ماشین را روشن کرده و بطرف درب خانه سعید حرکت می کند.

 

ادامه. همانجا.

سعید که با خودرو در حال خارج شدن از ساختمانش هست متوجه توقف خودرویی در برابر ماشینش می شود.

سعید چند باری بوق می زند.

 

ادامه. همانجا.

سعید از خودرواش بیرون آمده و بطرف ماشین پارک کرده جلو خودرواش می رود.

 

ادامه. همانجا.

سر خیابان درگیری شده است.

سوسی از ماشینش پیاده شده و به درب خودرو تکیه داده و سیگاری درآورده و به سعید اشاره می کند سیگارش را روشن کند.

سعید با دیدن سوسی غضبناک و ناآرام است اما بطرف او رفته و با فندکش سیگار سوسی را روشن می کند.

سعید: اخلاقای تازه ای پیدا کردی.

سوسی: یاد گرفتم. رئیست کجاست؟

سعید: فکر کردم تلفنی اوضاع رو خوب تشریح کردم برات.

سوسی: اون دختره تو ماشین منه و ...

سعید: بهش گفتی چی گفته م بهت ...

سوسی: باقی داشت. حرفام. به رئیست بگو هنوز تو شکمشه. درست شنیدی. نخواد پولا رو بده ما راه های مختلفی داریم برا

          گرفتنش. با گرفتاری های جانبی. اوضاع تشریح شد؟ حضوری.

صدای گلوله از محل درگیری ها بگوش می رسد.

سعید متفکرانه به محل درگیری ها نگاه می اندازد.

سوسی به طرف خودرواش می رود.

 

روز. خارجی. اتوبان.

امیرسالار و ملوسک سوار بر خودروی ملوسک در حال گذر هستند.

امیرسالار: پس اینجوریاست؟

ملوسک: می خوای من پیش دستی کنم زودتر برم؟ خانم ملوسک دربندی هر چه سریعتر به بخش گذرنامه. خانم ...

امیرسالار: نیای و من برم و همراهم آتوسا بیاد دلخور نشو دیگه.

ملوسک نگاه تندی به امیرسالار کرده و گوشی موبایل امیرسالار رو از شارژ بیرون کشیده و از پنجره بیرون پرت می کند.

امیرسالار: دیوونه زنجیری شماره هاش رو چکار کنم؟                      11

ملوسک: ناراحتم می شی پس تو.

امیرسالار: خب راستش حالا دیگه نه. بابام گفته بود خاموشش کن. مقاومت کرده بودم. راحتم کردی.

ملوسک عصبانی شده و مثل دیوانه ها رانندگی می کند.

امیرسالار خنده کنان افق را نگاه می کند.

ملوسک: حرکت کی هست حالا؟

امیرسالار: بابا دنبال کاراست.

 

شب. خارجی. آسمان.

هواپیمایی آرام آرام به باند فرودگاه نزدیک می شود.

 

ادامه. خارجی. فرودگاه تبریز.

فریدون یقه پالتویش را بالا زده و پله های داخلی فرودگاه را پایین می آید.

فریدون کنار شیشه ایستاده و بیرون را نگاه می کند.

آنسوی شیشه ها برف آرام آرام در حال پایین آمدن از آسمان است.

فریدون پیپش را آتش زده و باریدن برف را نگاه می کند.

مردم در رفت و آمد هستند و فریدون تصویر آنها را در شیشه نگاه می کند.

فریدون با تمام شدن پیپ، ساک دستی کوچکش را برداشته و بطرف خروجی حرکت می کند.

 

ادامه. خارجی. جاهای مختلف تبریز.

تاکسی زردرنگ فرودگاه تبریز، اتوبانها و خیابانهای تبریز را طی می کند.

برف می بارد.

 

ادامه. داخلی. توی تاکسی.

تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاده است.

تعدادی جوان و نوجوان پلاکاردهای تیم تراکتور بدست و فریادکنان از جلو تاکسی عبور می کنند.

نوجوانی به طرف تاکسی آمده و از راننده می خواهد شیشه اش را پایین بکشد.

راننده شیشه را پایین می کشد و کاغذی را از دست نوجوان می گیرد. روی کاغذ را نگاه می کند. روی کاغذ با خط نستعلیقی زیبا جمله "یاشاسین تراکتور" نوشته شده است.

راننده: اوغلان بو سویوخدا؟

نوجوان: تراختور اوچون.

تاکسی براه افتاده و طول خیابان را طی می کند.

فریدون: سر نخوری با این سرعت؟

راننده: مهمونید پس؟ خوش اومدین. ترسیدین؟                            12

فریدون: برف لغوش نکرده؟ بازی رو؟

راننده: تکنولوژی خوبه. تو این برف بشه بازی کرد یعنی که اوضاع عوض شده. گمون نکنم زمان شما برف اجازه می داد

         بازی برگزار بشه. بالای پنجاه باید باشین؟

فریدون: تراکتور هنوزم هست؟

راننده: هست. یاشاسین تراکتور یعنی که باید باشه. همیشگی.

 

ادامه. خارجی. کوچه ارگ.

تاکسی وارد کوچه ای می شود. ارگ تبریز چراغانی شده و در انتهای کوچه مشخص است.

تاکسی نگه می دارد.

فریدون پیاده شده و با کنجکاوی اطراف را نگاه می کند.

فریدون: فعلا نرو. شاید لازمت داشته باشم.

فریدون کمی نامطمئن راه افتاده و در نهایت بطرف درب خانه ای رفته و زنگش را بصدا درمی آورد.

فریدون اطراف را نگاه می کند. خبری نیست.

فریدون ارگ را نگاه می کند. بطرف تاکسی راه افتاده و سوار می شود.

 

ادامه. خارجی. جلو هتل.

فریدون ساک بدست از تاکسی پیاده شده و بطرف درب ورودی هتل راه می افتد.

 

شب. داخلی. منزل سلیمان.

تابلوئی نقاشی شده از جوانی سلیمان به دیوار نصب شده است. دو طرف نقاشی دو تابلو فرش نفیس ابریشمین دیده می شود.

سلیمان با لباس راحتی روی مبل نشسته و به تلویزیون زل زده است.

خواننده ی باکویی ترانه می خواند.

گوشی سلیمان زنگ می زند.

سلیمان: سلام اوغول. یوخ. صاباح؟ توکاندا اولاجاغام. آخشام گل دالیمجاخ. دئدین نئچه ده؟ پرواز 10 دا؟ یاشا. هللیک.

سلیمان با گوشی شماره می گیرد.

سلیمان: سلام. سهند من صاباح آخشام گئدجم. سنده گور نجور یئتیریرسن اوزویون. صاباح؟ توکاندایام. گل. یوخ کسدی قار.

 

روز. خارجی. اتوبان چمران تهران.

برج میلاد در پس دود و برف نمایان است. انگار برف دوده ها را از آسمان به زیر کشانیده باشد.

جیپی مدرن با ویراژهای مکرر و با سرعت بالا یکی یکی ماشین ها را از چپ و راست پشت سر گذاشته و بطرف شمال در حرکت است.

جیپ همچنان که با سرعت در گذر است گل و لای و برف سیاه شده را بر روی ماشین های دیگر می پاشاند.

جیپ همچنان می غرد و جلو می رود.                                    13

برف می بارد.

 

ادامه. خارجی. خیابانی در شمال تهران.

جیپ وارد برج بلندی می شود.

 

ادامه. همانجا. آپارتمان ملوسک در برج.

امیرسالار وارد آپارتمان ملوسک می شود.

 

ادامه. خارجی. بازار سرپوشیده مظفریه تبریز.

فریدون که با گوشی در حال حرف زدن هست گوشی را خاموش کرده و وارد بازار مظفریه می شود.

فریدون طول بازار را طی می کند.

بازار شلوغ است و فریدون به کندی و همراه با احتیاط به راهش ادامه می دهد.

 

ادامه. همانجا. حجره سلیمان.

تصویر دیگری از جوانی سلیمان که نقاشی هست روی دیواری نصب شده است.

سلیمان با چند نفر نشسته و بگو و بخند راه انداخته اند.

فریدون با تردید وارد حجره شده و کنجکاوانه آدمهای درون حجره را برانداز کرده و نگاهش بر روی سلیمان که نیمه ای از چهره اش نمایان هست میخکوب می شود.

فریدون بطرف تابلو فرش ها رفته و آنها را برانداز می کند.

با اشاره سلیمان که متوجه حضور مشتری شده است سهند بطرف فریدون رفته و می خواهد او را در انتخاب تابلو فرش راهنمائی کند.

فریدون با صدای بلندی شروع می کند به صحبت کردن با سهند.

سلیمان متوجه بلند صحبت کردن فریدون می شود و آرام آرام توجهش از جمع بسوی فریدون هدایت می شود.

سلیمان برگشته و فریدون را که پشت به جمع ایستاده برانداز می کند.

فریدون: یه چیزی باشه در عین قدیمی بودن تازه به نظر برسه. مثل رفاقت که از قدیم گفتن هر چی کهنه تر بهتر.

فریدون می چرخد و با سلیمان که او را زیر نظر گرفته روبرو می شود.

سلیمان و فریدون چشم در چشم هم دوخته اند.

 

روز. داخلی. کلانتری.

یاسر شاکی با فرمانده کلانتری صحبت می کند.

یاسر: فدای شما بشم، من از این شورشی ها نیستم که آخه. بابا دیشب تا خواستم چیزی بگم زدن تو گوشم که فلان فلان

        شده سطل آتش زدی و حقته خفه ت کنیم. هی به خدا و پیغمبر حواله دادم اما کو گوش شنوا. جناب سرگرد اونقدر

        کشیده خوردم که ...                                           14

سرگرد عباسی: شانس نداری خب. بد زمانی گرفتار ما شدی. اینجا تو این شرایط بقول ما تورکا آت ایزی له ایت ایزی

                   قاریشیب. یعنی که همه چیز در هم شده. حالا بشین اونجا و هر چی ازت بپرسن خوب جواب بده. سعی نکن

                   مثل دفعه های قبلی زیرآبی بری. کوچه ی علی چپم چی؟ نداریم. دقیق بنویس. درست ننویسی بازم برگشتی

                   همون جای دیشبیت ها.

یاسر: من نوکرتم جناب سرگرد. این حرفا کدومه آخه. من یه واسطه بودم خدا به سر شاهده.

سرگرد عباسی: واسطه یا هر چی. یه اطلاعاتی لازمه. بنویس تا مام فردا روز بتونیم کمکت کنیم.

یاسر: هر سوالی هست بگین جواب بدم. بنویسم. امضا کنم. من نه ته پیازم نه سر پیاز. هر چی هم بلدم حاضرم بگم.

سرگرد عباسی: بشین بنویس. ستوان جعفری.

 

روز. خارجی. خیابان.

سلیمان و فریدون در پیاده رو قدم زنان بطرف موزه مشروطه آذربایجان که تابلویش در انتهای خیابان بچشم می خورد در حرکتند.

سلیمان: آره خاطرات سربازی و جبهه همیشه تو ذهن موندنی ان.

فریدون: حتی قبلیا. بچگی هامون. یادته؟

سلیمان: انگار اولاش زمان مدرسه بود. پیر شدم دیگه.

فریدون: بابام مامور بود اینجا و اورمیه.

سلیمان: یه مهمون. تنها کسی که با معلم فارسی حرف زد و ما کلی خندیدیم بهش.

فریدون: تو اولین همکلاسی بودی توی زنگ تفریح از تنهائی درم آوردی. طعم شیرینی دست پخت مادر مرحومت هنوز زیر

            زبانمه.

سلیمان: نور بباره به قبر رفتگان.

فریدون: یادمه اون زمونا دو سه روزی طول می کشید برف تبریز.

سلیمان: زرنگ شدین فریدون.

فریدون: در مورد؟

سلیمان: همه چی. عقیمش می کنین اینجا، ابرا می آن تهران دوباره بارور می شن می بارن رو کرج و کوههای دربند و توچال

          و کل تهران. یادته اونجاها سالی یه بارونی می اومد یا نمی اومد. یادته که.

فریدون: اینکه کار کار باروری هست یا نه بکنار اما آره برف تهران دیگه مثل قدیما ساعتی نیست. بباره چند روزی خوب

            برف داریم.

سلیمان: عوضش دریاچه ما خشک شد رفت پی کارش.

فریدون: بجاش خودت خوب موندی. هنوز قبراقی و سر حال.

سلیمان: بزنم به تخته درب همین موزه. نه که تو پیر شدی. ماشالاه قارداش ماشالاه.

فریدون: ای بابا. تعطیله که. چی نوشته؟ بخاطر کرونا؟ کرونا تموم شد که!

سلیمان: شنیدم یه نسخه تازه ازش دادن بیرون این چشم بادامی های چینی.

سلیمان با گوشی زنگ می زند.                                         15

فریدون ساختمان موزه را برانداز می کند.

نگهبان موزه آمده و درب را برای سلیمان و فریدون بازمی کند.

سلیمان و فریدون بطرف درب ورودی می روند.

فریدون: یه کاری هست، کلیدش دست خودته.

سلیمان: تعریف کن.

صحبت کنان وارد موزه مشروطه آذربایجان شده اند.

 

ادامه. داخلی. موزه مشروطه آذربایجان.

فریدون و سلیمان در موزه می چرخند و صحبت کنان نگاه می کنند.

تصویری از یپرم خان ارمنی و سردار اسعد بختیاری در پشت سر فریدون.

سلیمان: پس شازده زده جاده خاکی.

فریدون: بهش چسبوندن. این کاره نیست طفلی. گفتم بهش، همون اول کار، هر کاری کردی کردی فقط خون نبایستی ریخته

           بشه. خون از دماغ کسی نباید بیاد. حتی یه نفر. چسبوندن بهش. امیرسالار دستور شلیک نداده. نمی خوام قصه

           کهریزک و مرتضوی تکرار شه. تا بیام ثابت کنم این دستور نداده اوضاع درهم برهم شده رفته پی کارش.

سلیمان: حالا بعد چهل سال، یادته که، آخرین بار از کنار آزادی راهیم کردی. دیدم پشت درختا ایستادی و اتوبوس سوار

          شدنم رو می پایی. بعد این همه سال یهویی پیدات شده، قدمت رو تخم چشام، حرفی نیست. یهویی اومدی. اصلا

          ولش کن. حله. اما خودت که اخلاقم دستته ...

فریدون: سوار اتوبوس شدی. قبلش اما دیدم چاقوی دسته زنجانت رو دور انداختی.

سلیمان: قبلش رو ندیدی حکما. ایستاده بودم اونجا. کنار همون درختایی که همیشه با تو اون ملاقات داشتم. وقتی دیدم اون

           خودش باهات اومد، بدون خواسته تو، همون روزی که ازش جدا شدم، اونجا بود که با خودم گفتم دیگه اینجاها

           جای من نیست.

مجسمه ستارخان در پشت سر سلیمان.

فریدون: خیلی سال گذشته. تو اما همیشه تو ذهنم بودی. بذار راحتت کنم. بعد تو کسی نبود بهش اعتماد داشته باشم. حالام

            اگه قراره کسی دستم رو بگیره خودتی.

سلیمان: سوالام رو باید جواب بدی. اخلاق من دستته دیگه. برا چی سوار هواپیما نکردیش تا بره هرجایی که تو دوست

          داری؟

فریدون: قصه بیخ داره. گفتن اونایی که دستور داده بزننشون آدم دارن. خودت اوستای کاری. اسم و گذرنامه و فلان لو بره...

سلیمان: تو هم اوستایی. اوستای جعل و فلان و بهمان.

فریدون: طعنه می زنی؟ ببین سلیمان، من هیچ دروغی به مهین نگفته بودم. خودش اومد سراغم و گفت می خواد باهام

           ازدواج کنه. این همه سال منتظر فرصت بودم اینا رو بهت بگم. اون دوستت داشت درست. منم دوستش داشتم

           درست. اون زمونا تو بیشتر از عشق و زن و زندگی دنبال انقلاب و اینا بودی. دید به انتظار خواستگاری تو بشینه

           موهاش سفید شده رفته. کل داستان همین بود. خودش اومد سراغم. خودت که دیدی.

سلیمان: چرا با یه اسم دیگه نفرستادیش؟ امیر رو ...                 16

فریدون: رفته به مادرش. مهین ...

سلیمان: ربطش به سوالم چیه؟

فریدون: ببین سلیمان، نمی خوام خودمم گمش کنم. اونجوری بره منم نمی تونم پیداش کنم. از اون ماهیاست که ولش کنی

           رفته ته آب. مثل مهین برا تو. قبلا حرفش بود با اسم جعلی بره. نذاشتم. ناجوره باهام. باید خودم باشم تا ته کار.

سلیمان: منطقه خودت چرا نه؟

فریدون: افغانستان؟ پاکستان؟ حرفشونم نزن. اون بالائیام نه. زمینی. ترکیه. تو اونجا آدم زیاد داری. بازار فرش اونجا دست

           توئه. دروازه اروپام هست.

سلیمان: زمینی. ترکیه. جدا از بازار ترکیه و آدمای اونجا، چرم ایتالیام دست خودمونه. یا دوست داری تهش کانادا، شایدم خود

           آمریکا باشه؟

فریدون: فعلا باید برسه ترکیه. یه مدت بمونه تا ببینم چرم دوزکهای ایتالیایی تو بهترن یا ...

سلیمان: رفیقای هم پیاله کاناداییت ...

فریدون: بعدش بمونه برا بعد. یک ماهی ترکیه مهمون تو و سفره ی توئیم. امیرسالار رو تو ردش کن، اونور مرز همه باهمیم.

           فقط یه چیز. مهین بعد ازدواج با من هیچوقت اسمی از تو نیاورد. هیشکی ردی از تو رو توی زندگیش نمی تونه

           پیدا کنه، مگه این که خودت بزبون بیاری. بعیده اون از این کار خوشش بیاد.

سلیمان متفکرانه فریدون را نگاه می کند.

 

روز. داخلی. حجره سلیمان.

سلیمان و سهند و فریدون داخل حجره نشسته اند.

سهند: زلزله اوچون. خوی دا.

سلیمان: دئگینن نمنه اللریندن گلیر گورسونلر.

فریدون: وحشتناکه تو این هوا. همه شب رو انگار بیرون خوابیدن.

سلیمان: خدا خودش کمکشون کنه تو این سرما.

فریدون: می دونم من وبال گردنت نبودم خودت هم می رفتی کمکشون. ببخش دیگه.

سلیمان: بچه ها هستن. ردیف می کنن. به امیرسالار گفتی فردا اینجا باشه؟

فریدون: هوا بهتر شه خوب نیست؟

سلیمان: نگران نباش.

 

روز. داخلی. آپارتمان ملوسک.

امیرسالار وارد آپارتمان لوکس ملوسک شده، همانطور که با گوشی در حال صحبت کردن هست بطرف پنجره رفته و کوه برف گرفته را نگاه می کند.

ملوسک از حمام بیرون آمده، نگاهی به امیرسالار کرده و بطرف او می رود و روی مبل می نشیند.

امیرسالار ضمن ادامه دادن مکالمه با گوشی به ملوسک اشاره می کند صدای سگش را ببرد.

ملوسک ناراضی اما عشوه کنان بطرف سگ راه افتاده و سگ را در آغوش می گیرد و نوازش کنان بطرف اتاقی می رود.    17

امیرسالار: چشم. نه. جاده هم ممکنه برفی باشه. با؟ باشه. گفتم که پدر من. باشه با ماشینای خودم نمی آم. حالا خودتون

             برگشتین یه کاریشون بکنین دیگه. فرصت فروش ندارم. به سعید گفتم بیاد ببرتشون نمایشگاه. نگران اینا نیستم،

             گفتم تا خیالتون راحت باشه با اونا نمی آم. مواظبم. حله. نه صدای تلویزیونه. اومدم خونه یکی از دوستام. مواظبم،

             کسی اون رو نمی شناسه. نه تنهام. باشه. باشه. نهایتا ده دقیقه اینجام. می رم همونجا که گفتین. منتظر تماس

             بعدیتونم.

 

روز. خارجی. خیابان.

سعید خودرواش را از پارکینک خانه بیرون آورده و پیاده می شود تا درب پارکینگ را ببندد.

سوسی کنار خانه منتظر سعید ایستاده است.

سوسی بطرف سعید رفته و با سعید گفتگو می کند.

رضا در حالیکه کاغذی در دست داشته و پلاک خانه ها را نگاه می کند به سعید و سوسی که در حال بگومگو هستند نزدیک شده و آنها را نگاه می کند.

سعید: تو یه دقیقه خفه. بفرمایین کاری داشتین؟

رضا: با آقای سعید بالانشین کار داشتم.

سعید: خودمم.

رضا: باید در مورد یاسر عابدی باهاتون حرف بزنم.

سعید: نمی شناسمش.

رضا: دکتر محرمی چی؟ گفته بیام سراغتون.

سوسی کناری کشیده و به دقت گوش می دهد.

سعید با شنیدن اسم دکتر محرمی رضا را به گوشه ای کشانیده و به گفتگو با او می پردازد.

رضا بعد از گفتگو از سعید جدا شده و دور می شود.

سوسی که دورتر نظاره گر است به دنبال رضا راهی می شود.

سعید سوار خودرواش شده و راه می افتد.

 

ادامه.

رضا که متوجه تعقیب شدنش توسط سوسی شده سر یک کوچه به داخل کوچه پیچیده و با رسیدن سوسی به کوچه و پیچیدنش تو کوچه جلوی او ظاهر می شود.

رضا: فرمایش؟

سوسی: زرنگم هستی.

رضا: گفتم فرمایش؟

سوسی: و بد اخلاق. ببین شازده این دکتر چی بود، آها محرمی، دکتر محرمی که اسمش اومد وسط سعید راه داد باهاش بگپی.

رضا: خب؟ منظور؟

سوسی: یعنی کله گنده ست حکما. این سعید لب باز نکنه عالم و آدم جمع بشن حرفی ازش بیرون نمی آد. خلاصه ...      18

رضا: خلاصه این که حرف اصلیت. چرا افتادی دنبالم؟

سوسی: شاید اونی که داری دنبالش می گردی رو بشناسم.

رضا: دنبال کی ام اونوقت؟

سوسی: ببین جناب، اسمتون چی بود؟ حالا هر چی. این سعید کسی رو داره بدون اجازه اون آب نمی خوره. الانم چند وقتی

          هست گم و گور شده. منم هر چی اینور و اونور زدم ردی نشد ازش بگیرم. یه قصه ای این وسط هست که انگار،

          حالا شاید، یه ورش به یه ور شما ربط داره.

رضا: تو چکاره ای این وسط ور بری با ور ما؟

سوسی: نگرفتی. شاید اونی که دنبالشی همونی باشه که من دنبالشم. افتاد حالا.

رضا: فرضا باشه.

سوسی: من گشنمه. یه ساندویچ مهمونم کن. سوسی ام.

 

شب. داخلی. منزل سلیمان.

فریدون دارد عکس نقاشی شده ی سلیمان را نگاه می کند.

سلیمان: هنوزم ...

فریدون: بهترم شده کارش. تابلوهای قشنگی کشیده. بیان حتما کادو می آره برات.

سلیمان: بگو راه بیفته. هر چند ترکیه درهم شده اوضاعش. زلزله ترکیه شدیدتر از خوی بوده. برسه، امیرسالار، راه افتادیم.

فریدون: خوبه. خوب.

 

شب. خارجی. اتوبان.

مهین و امیرسالار سوار بر خودروئی که سعید رانندگی اش را می کند اتوبان تهران تبریز را طی می کنند.

خودرو آنها از کنار تابلوئی که رویش نوشته شده است "تبریز 100 کیلومتر" می گذرند.

 

روز. داخلی. منزل سلیمان.

سلیمان و فریدون به همراه مهین تابلوی نقاشی صحنه های قبلی مهین را به دیوار می زنند.

سعید و امیرسالار نظاره گر خوشی و سرخوشی آنها هستند.

مهین بطرف امیرسالار رفته و او را در آغوش می گیرد.

 

ادامه. خارجی. جلو منزل سلیمان.

سلیمان به همراه فریدون و مهین که دارد اشک می ریزد امیرسالار را راهی می کنند.

امیرسالار سوار خودروی سهند شده و دور می شود.

 

شب. خارجی. کوهستان مرزی.

امیرسالار با چند نفر قاچاقچی و بار و بندیلشان بر روی قاطر از مرز عبور می کند.                                                            19

امیرسالار خسته و افتان و خیزان راه می رود.

قاچاقچی ها خنده کنان راه رفتن امیرسالار را نگاه می کنند.

 

روز. خارجی. فرودگاه استانبول.

سلیمان، فریدون و مهین به همراه مسافرانی دیگر در حال پیاده شدن از هواپیمای پرواز تبریز _ استانبول هستند.

 

روز. خارجی. فرودگاه وان.

امیرسالار در حال سوار شدن بر هواپیمای وان _ استانبول می باشد.

 

شب. خارجی. جلو منزل سعید.

رضا و سوسی درب خانه سعید را زیر نظر گرفته اند.

 

شب. خارجی. اتوبان.

سعید با خودرواش از کنار تابلویی که رویش نوشته شده "تهران 200 کیلومتر" می گذرد.

سعید با گوشی موبایل زنگ می زند.

صدای سعید روی تصویر خودرواش در اتوبان.

سعید: تائید شد. گفت دکتر محرمی پشت جریان هست. منم با خودم فکر کردم، محرمی دیده تو خوب پولی زدی به رگ

        با خودش فکر کرده شاید بشه با پی گرفتن کار اونا باعث بدنامی تو شد. همین. خواستش خراب کردنته. نه بابا حواسم

         هست. دختره هم پیگیرته. زنگ زده بود. چی؟ قطع و وصل شد. آها. پس بخواد ادامه بده حذفش کنم. اوکی. حله.

         تو فقط اوضاع اونور رو روبراه کن تا اومدن مخلصت. فدات. خوش بگذره رئیس با حال.

 

روز. داخلی. منزل رضا در جنوب تهران.

رضا در منزلش که یک خانه کوچک در جنوب تهران است با گوشی در حال صحبت می باشد.

 

ادامه. خیابان.

سوسی در حالیکه با شانی در خیابان منتظر تاکسی است با گوشی اش صحبت می کند.

سوسی: ماشینم تعمیرگاهه. با تاکسی. برس دیگه.

سوسی و شانی سوار تاکسی می شوند.

 

ادامه. داخلی. توی تاکسی.

سوسی مکالمه با تلفن را تمام کرده و از کیفش آینه ای کوچک درآورده و رژش را بررسی می کند.

سوسی: برو خونه و منتظر تماسم باش.

شانی: خسته شدم از این همه بازی و دویدن و قایم باشک و ...            20

سوسی: تمومش می کنیم. این پسره، رضا، جربزه داره. حتم دارم پیداش می کنه.

شانی: انگار ازش خوشت اومده؟

سوسی: بچه هزار بار گفتم از سرت بریز بیرون اینا رو. کیلوش چنده خوش اومدن. منتظرم باش فقط.

 

ادامه. خیابان.

سوسی از تاکسی پیاده می شود.

 

ادامه. جلو خانه رضا.

رضا در حالیکه دوستان جمع شده جلو منزلش را پراکنده می کند سوار پراید یکی از آنها شده و راه می افتد.

 

ادامه. محوطه جلو منزل سعید.

رضا و سوسی زنگ درب منزل سعید را بصدا درآورده اند.

سعید نیمه خواب آلود درب را باز می کند.

سعید: عجب گیری کردیم ها.

سوسی: خفه بابا ...

رضا: باید راه بیفتی.

سعید: کجا؟

رضا: دکتر محرمی خواستت.

سعید: این بیاد من نیستم.

سوسی: تو چکاره ای بدبخت. راه بیفت.

رضا: این داره می ره خونه شون.

سوسی: هی ...

رضا: تاکسی بگیرم برات یا خودت ...

سوسی: مگه بچه ام. رفتم بابا.

سوسی جدا شده و راه می افتد و می رود اما دورادور آنها را زیر نظر دارد.

سعید: یه زنگ که وقت دارم بزنم.

رضا: ببین. دکتر رو حتما خوب می شناسی. هر کاری دوست داری بکن. فقط اگه کلکی بخوای بزنی با اون طرفی. حله.

سعید: حالیمه.

سعید از رضا فاصله گرفته و با گوشی همراه زنگ می زند.

سوسی از دور نظاره گر است.

سعید با گوشی صحبت می کند.

رضا اشاره می کند تا پراید نزدیک شود.

سعید بطرف پراید می رود.                                           21

سعید: سیروس شنیدی چی گفتم. حذفش کن.

 

ادامه. خیابانهای مختلف.

سعید و رضا سوار بر خودروی پراید از خیابانهای مختلفی می گذرند.

سوسی سوار بر تاکسی خودروی پراید را تعقیب می کند.

تاکسی در ترافیک گیر می کند.

خودرو پراید ناپدید شده است.

 

ادامه. محوطه جلو منزل سوسی.

سوسی با اخم و ناراحتی از تاکسی پیاده شده و وارد خانه اش می شود.

سیروس با کلاه و عینک و پالتوئی بر تن سوسی را زیر نظر گرفته است.

 

ادامه. پارکینگ ساختمان دکتر محرمی.

سعید و رضا از خودرو پراید پیاده شده و با راهنمائی رضا بطرف دربی بسته حرکت می کنند.

 

روز. خارجی. کنار استخر هتلی در استانبول.

امیرسالار در حالیکه کنار استخر درازکشیده با گوشی اش مرتب زنگ می زند.

امیرسالار برای سعید اس ام اس می فرستد.

خبری از پاسخ نیست.

امیرسالار (با خودش): لامصب اگه خبری هست فقط برام زمان بخر.

 

شب. داخلی. اتاقی در ساختمان دکتر محرمی.

سعید با صورتی خونین و کبود به صندلی بسته شده است.

رضا گوشه ای روی مبل نشسته است.

هوشنگ به صورت سعید آب می پاشد.

هوشنگ: هوشنگم. کارم باز کردن دهانهای بسته ست. تخصصمه. گوشیت صد بار بیشتر زنگ زده. گفتم جواب بدم یارو

           زرنگه می پره. خودت باهاش صحبت کنی بهتره. برا ما بهتره. گوش کن. کشتن تو برای دکتر محرمی اندازه آب

           خوردن هم مشکل نیست. زنده ت لازمه. البته حرفات. اگه جونت رو دوست داری، و اگه دختره، اسمش چی بود؟

رضا: نوشته شده ثریا.

هوشنگ: نامزد و دختر عمه ت. ثریا. بهش گفتی گذرنامه بگیره نه؟ همه چیز آماده ست برا حرکت. حالا کجا؟ آره خب. این

            مهمه. قراره کجا برین؟ امیرسالار کجاست؟ شماره ی رو گوشیت مال اماراته. قرار هست برین کنارش نه؟ خب.

            ببین دو طرفه ست. اتوبان دکتر ما دو طرفه ست. اگه امیرسالار رو ول کنی، با همین نامزدت یه خونه هر کجای این

            کره گرد بخوای به اسمته. این یعنی امیرسالار نشد دکتر هست. حالیته دیگه.                                                        22

رضا: نوشته شده بچه بدی نیست. فقط با اون پریده بد شده انگار.

هوشنگ: فرصت همیشه برا همه هست. دوست داری خوب بشی؟ راستی تا حالا آدم کشتی؟ من عاشقشم.

 

روز. خارجی. کوچه.

سوسی و شانی وارد کوچه ای می شوند.

خودروی سیاهرنگ سیروس با سرعت بطرف آنها حرکت می کند.

سوسی متوجه خودرو شده و با نزدیکتر شدن آن فقط می تواند خودش را کنار بکشد.

خودرو شانی را زیر گرفته و درمی رود.

سوسی حیرت زده شانی را که دست روی شکم گذاشته و خون آلود طرفی افتاده نگاه می کند.

 

روز. داخلی. لابی هتل در استانبول.

سلیمان، مهین و فریدون دور میزی نشسته و قهوه می خورند.

امیرسالار آمده و با اصرار پدرش را کناری می کشد تا با او صحبت کند.

 

ادامه. محوطه بیرونی هتل.

امیرسالار: وقتی نداریم.

فریدون: داشتن و نداشتن وقت رو من تعیین کردم همیشه.

امیرسالار: دکتر محرمی.

فریدون: چی؟

امیرسالار: دنبالمه. گوش کن پدر من. من یه کارایی کردم.

فریدون: از کارات خبر دارم، بگو اون با تو چکار داره؟ دکتر ...

امیرسالار: نه ندارین. خبر ندارین. از کارام. برم سر اصل مطلب. اونجا، تو اون خراب شده، شماها برای ما، جوونای ایرانی

             هیچ انتخابی باقی نذاشته بودین. گوش کن فقط. گوش کن. آره من و امثال من آزاد بودیم هر کاری بکنیم. هر

             کاری. نه اما هر کاری. هر کاری که شماها، پدرانمون برامون دوست داشتین. آره آزاد بودیم اون کارا رو بکنیم.

             یعنی هر چی شماها دوست دارین. ما باید مثل مجسمه های متحرک همونی می شدیم که شماها دوست داشتین.

             این وسط خواست خودمون مهم نبود ...

فریدون: دکتر محرمی مزاحمتی برات بوجود آورده؟ گوش کن ...

امیرسالار: گفتم تو گوش کن. اینجا دیگه ایران نیست فقط تو حرف بزنی و من گوش بدم. اینجا آزادم. آزادم هر چی خواستم

             بهت بگم. نه نمی خوام حرفهای مونده رو دلم رو بزنم. نه حالش رو دارم و نه برام مهمه دیگه. فقط ببین چی به

             چیه. باید بریم. جلوتر. ناشناس تر. هرجائی که قرار بود ردیف کنی حالا وقت رفتنه. اون دکتره رو تو بهتر از من

             می شناسی. حتم دارم بزودی اینجاها پیداش می شه. آره درست شنیدی. رقیب سنتی تو دنبال منه. آره. همینه. اون

             روانی دنبال منه. باید بریم. گم بشیم. می دونم قدرت تو کمتر از اون نیست، تو اما به اصولی پایبندی. اصولی که

             برای اون هیچ ارزشی نداره. بخواد کاری کنه همه چیز فدا بشه براش مهم نیست. اصلا. دنیا رو بزنه بهم براش   23

             مهم نیست. قصه اینه. من که از مجسمه دلخواه تو بودن خسته شده بودم با آدمام شروع کردم به پول جمع کردن از

             این و اون. آره. مثل هرمی ها. گلدکوئیست. نمی دونم. از همه پول گرفتم. از هر کی که خواست. سود خواست.

             خیلی.خیلیه. سود می دادم یه مدتی به صاحبای پولا. از خودشون می گرفتم. تعداد که زیاد شد بریدم سود رو. برام

             تفریح بود اول کار. پول بزرگ حریصم کرد. حالا صاحبای اون پولا دنبالم هستن. دکتره، دکتر محرمی فهمیده انگار.

             بخاطر زمین زدنت لابد اونم پی گرفته قصه رو. آدمای اون دنبالم هستن. بریم باید.

فریدون: بالاخره یه راهی پیدا کرد. حق الناس. پول مردم. توی احمق این فرصت رو بهش دادی حالا. بهونه ست اما این رو ما

           می دونیم. پسره احمق.

فریدون امیرسالار را هل می دهد تا با لباس بیفتد داخل استخر.

فریدون: کل پولایی که گرفتی باید برگرده با صاحبانشون.

امیرسالار خودش را کنار استخر کشانیده است.

امیرسالار: دست من نیست. خودت که اوستای این کارایی. من یه واسطه بیشتر نبودم.

فریدون: دوست داشتم آبا از آسیاب که افتاد برگردی. خواست مادرت بود. خرابش کردی.

 

ادامه. داخلی. لابی هتل.

سلیمان و مهین نشسته اند.

مهین: واقعا؟

سلیمان: تو نخواستی. منم فراموش که نه، بی خیال شدم.

مهین: من خواستم. تو گیر مردم بودی. بیشتر از من برات مهم بودن.

سلیمان: زندگی فیلم هندی نیست. بالاخره یه جورایی رو پا می مونه آدمی.

مهین: راضی هستی؟

سلیمان: اون بالایی راضی باشه کافیه.

مهین: هنوزم مثل اون روزا. معتقد.

فریدون و امیرسالار با لباس خیس وارد می شوند.

سلیمان می خندد.

مهین نگران و با تعجب پرسشگرانه نگاه می کند.

فریدون: سلیمان فردا راهیمون کن.

سلیمان: پدر و پسر چی شدین یهو؟

فریدون: زلزله اینجا، ترکیه همه برنامه های موندن رو بهم زد.

سلیمان: زلزله بدی هست.

 

روز. خارجی. بهشت زهرا.

سوسی در کنار خانواده شانی مراسم خاکسپاری او را برگزار می کنند.

سوسی به سعید زنگ می زند.                                               24

جوابی نیست.

 

ادامه. همانجا.

رضا و دو نفر دیگر سعید را آورده اند تا از دور نظاره گر مراسم باشد.

رضا: تو هم مقصری.

سعید شرمنده سوسی را که گریه کنان در حال شماره گیری است  نگاه کرده و روی برمی گرداند تا دور شود.

سعید: باید بریم تبریز.

رضا: امیرسالار اونجاست؟

سعید: نه. اونجا کسی هست که جاش رو باید بدونه.

 

شب. خارجی. فرودگاه تبریز.

رضا به همراه سعید از هواپیما پیاده می شود.

 

ادامه. جلو منزل سلیمان.

رضا و سعید با سهند گفتگو می کنند.

 

ادامه. داخلی. هتلی در تبریز.

رضا و سعید در رستوران هتل نشسته اند و غذا می خورند.

 

روز. خارجی. فرودگاه تبریز.

سلیمان از هواپیما پیاده می شود.

 

شب. داخلی. اتاق هتل.

گوشی سعید زنگ می زند.

سعید: سلیمانه.

رضا: بگو باید ببینیمش.

 

روز. داخلی. داخل خودروی سهند.

سلیمان، رضا و سعید سوار بر خودروی سهند گفتگوکنان از خیابانهای مختلفی می گذرند.

سلیمان: تا خودم نبینم اینا رو باورش نمی کنم.

 

شب. داخلی. درون هواپیما.

رضا و سعید و سلیمان داخل هواپیما کنار هم نشسته اند.                25

سعید با سلیمان گفتگو می کند.

رضا خوابیده است.

 

ادامه. خارجی. فرودگاه تهران.

رضا و سعید و سلیمان سوار بر تاکسی از فرودگاه تهران خارج می شوند.

 

روز. خارجی. محوطه جلوی هتلی در تهران.

سلیمان از هتل بیرون آمده و با رضا و سعید که منتظر او هستند به طرف خودروئی حرکت می کند.

 

ادامه. جاهای مختلف.

سلیمان با رضا و سعید در محل های مختلف که تقریبا همگی در محله های فقیرنشین تهران قرار دارند با افراد مختلفی صحبت می کنند.

 

ادامه.

عباس: آقا فقط پول خودم نبود. به مادرزنم گفتم خانه اش رو فروخت. دادیم دست یاسر. دو ماهی سودش رو گرفتیم. بعد

          خبری نشد. بدبخت شدیم. خونه رو فروخت سه میلیاد. الان چنده؟ آقا هفت تومن. به وللاه ظلمه این.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از آدمهائی که در پشت بامی درون چادر زندگی می کنند دیدن می کنند.

 

ادامه.

جعفر: دار و ندارم. هر چی داشتم. اینه وضع و اوضاعم. ماشینم رفت. خونه ام.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از محله ای با کودکان بسیار دیدن می کنند.

 

ادامه.

منوچهر: هفتصد میلیون خودم، هشتصد تا پسرم. طلاهای زنم.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از محله ای با معتادان بسیار دیدن می کنند.

 

ادامه.                                                             26

پروانه: طلاهام رو فروختم. از شوهر قبلیم گرفته بودم. بجای مهریه. همه رفت از دستم. من که معتاد نبودم.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از محله ای با سگ های بسیار دیدن می کنند.

 

ادامه.

نسرین: پول برادرم بود. یک میلیارد. منم باهاش شریک بودم یعنی. الان این سگا باهام موندن. برادرم دق کرد مرد.

 

ادامه.

سلیمان با رضا و سعید از تیمارستانی دیدن می کنند.

 

ادامه.

شهرام: پول چرک کف دسته. نه. من پول ندارم که. چقدر؟ باشه همه دوزاریام مال تو. پول چیه آخه. گه بگیره بانک ملیت رو.

         خونه کدومه؟ من تا صد بلد نیستم بشمرم. چند؟ هزار؟ هاهاهاهاها. میلیون چنده حالا؟

 

ادامه. خارجی. بالای تپه ای در تهران.

نمایی از تهران گم شده در دود زیر پا.

سلیمان به صندوق خودرو تکیه داده و محو افق شده است.

رضا بطرف سلیمان می رود و سیگاری روشن کرده و به او می دهد.

سعید دورتر از آنها روی سنگی نشسته و دارد با آتشی که روشن کرده اند خودش را گرم می کند.

رضا: پول اینا رو برده. شمام کمکش کردین.

سلیمان: برآورد کردین دقیقا چند برده؟

رضا: چند هزار میلیاردی باید باشه.

سلیمان: کم بود خودم برمی گردوندم. زیاده.

رضا: بدبختمون کرده.

سلیمان: می آرمش. جفتشون رو. فقط بین خودمون بمونه. تو و من.

رضا: می تونین؟

سلیمان: دهنت باز بشه نه.

رضا: من چیزی نشنیدم که دهنم باز بشه.

سلیمان: نه اون، نه هیچ کس دیگه ای. حتی دکتر.

رضا: اون نبود نمی تونستیم بدونیم اومده تبریز خونه شما.

سلیمان: برا شما دهن وا کرده، برا بقیه هم واکنه فریدون و پسرش پریدن.

رضا: حالیمه.                                                        27

سلیمان: با من تماس نگیر. خودم خبرت می کنم.

رضا: یعنی امیدوار باشم.

سلیمان: به همه بگو نخواست کمک کنه.

رضا: شاید بخوان بیان دنبالت.

سلیمان: پولتون رو بخوای باید راهی پیدا کنی. کسی نباید اسمی از من بشنوه.

 

شب. داخلی. فرودگاهی در ایتالیا.

سلیمان به همراه سهند در حال خارج شدن از ساختمان فرودگاهی در ایتالیا هستند.

 

ادامه. داخلی. درون تاکسی.

سلیمان به همراه سهند سوار بر تاکسی در خیابانهای مختلفی در حرکتند.

 

ادامه. خارجی. جلو ساختمانی بزرگ در رم.

سلیمان به همراه سهند وارد ساختمان بزرگی می شوند.

 

ادامه. داخلی. اتاق شرکت تجاری چرم.

سلیمان به همراه سهند با مدیر شرکت روی مبل نشسته اند.

سهند با مدیر به ایتالیایی صحبت می کنند.

سهند: یه خونه براشون گرفتن.

سلیمان: بپرس کجا؟

سهند با مدیر به ایتالیایی صحبت می کنند.

سهند: توی ونیز. خودشون خواستن برن اونجا.

مدیر به ایتالیائی چیزی می گوید.

سلیمان: چی گفت؟

سهند: می گه تلفنی هم می تونستم آدرس بدم.

سلیمان: فریدون روباه تر از ایناست. بو می کشید در می رفت. بگو با همدیگه و بدون معطلی می ریم ونیز.

سهند با مدیر ایتالیائی صحبت می کند.

 

روز. خارجی. ناکجاآبادی بهشت گونه.

فریدون به همراه امیرسالار که دارد شراب می نوشد کنار دریا نشسته اند.

مهین دارد نقاشی می کشد.

 

روز. خارجی. ونیز.                                                    28

سلیمان به همراه سهند و مدیر ایتالیایی سوار بر قایق متوسط لوکسی جلو خانه ای قرار دارند.

سلیمان دست در جیب کرده و چاقوی قدیمی دسته زنجانش را لمس می کند.

درب خانه باز می شود.

اصغر بیرون می آید.

مدیر لبخندزنان سلیمان را نگاه کرده و با سهند به ایتالیایی صحبت می کند.

سهند: می گه اینم فریدون شما.

سلیمان که به اوضاع مشکوک شده است با اصغر گفتگو می کند.

سلیمان: تو ایرانی هستی؟

اصغر: در خدمتتون هستم.

سلیمان: اسمت چیه؟

اصغر: فریدون تهرانی هستم. امرتون هموطن.

سلیمان که تا ته جریان را فهمیده روبرگردانده و افق را تماشا می کند.

سهند: بابا ...

سلیمان: رفته.

سهند با مدیر ایتالیائی صحبت می کند.

سهند: می گه کس دیگه ای نیومده سراغش. از همون لحظه که زنگ زدیم و بهش گفتیم با این طرف بودن.

سلیمان: ما گفته بودیم سه نفرن.

سهند با مدیر ایتالیائی صحبت می کند.

سهند: می گه آره سه نفر بودن.

سلیمان: هموطن شما چند نفرین اینجا؟

اصغر: من و زنم و پسرم.

سلیمان: تعریف کن.

اصغر: چی رو؟

سلیمان: مرتیکه کل قصه رو.

اصغر: قصه؟ چه قصه ای؟

سلیمان: جعلی بودن اوراقت مشخص شه کمش پنج شش سالی تو این کشور غریبه زندونی می شی.

اصغر: تا وکیلم نیاد من حرفی ندارم بزنم.

سلیمان بطرف اصغر رفته و چاقو را درمی آورد و زیر گلویش می گیرد.

سلیمان: می دونی کی بود که گفت بیای شرکت چرم و بقیه ماجرایی که تو بهتر از ما داستانش رو می دونی رو بازی کنی؟

اصغر: تا وکیلم ...

سلیمان: د حرف بزن مردک احمق.

اصغر: واقعیتش نه.

سلیمان: باقیش؟                                                       29

اصغر: من یه بازیگر آماتور تئاترم. پول خوبی گرفتم اما.

سهند جلوتر رفته و اصغر را از دست سلیمان نجات می دهد.

سلیمان: رفته. این بار با همه کس و کارش. سر همه مون کلاه گذاشته و رفته.

سلیمان چاقویش را به آب می اندازد.

نمایی دور از شهر زیبای ونیز که خانه ها درون آب قرار دارند.

قایق حامل سلیمان و بقیه از بالا هر لحظه کوچک تر و کوچک تر دیده می شود.                                                                                                                                                                   

                                                                                       پایان

                                                                                  1401.11.26

                  30

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد