درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

هاوا ...

هاوالار  دولو  

بولودلاری  سیخیبلار  ائیله بیل   

یاغمی یور !

نه  قاری   نه یاغمورو 

دوغمویور !

بیزیم  ایچیمیز کیمی  هاوادا  یاغارسیز   اولوبدور ! 

آمما

سویوق  که سیر  نه فه سی !  

پیس  فیکیر  کیمی !

بررسی هفت پیکر نظامی بر اساس کتاب ریخت شناسی قصه های پریان پراپ

ای جهان دیده بود خویش از تو                       

هیچ بودی نبوده پیش از تو

در بدایت بدایت همه چیز

در نهایت نهایت همه چیز

ای برآرنده سپهر بلند

انجم افروز و انجمن پیوند

آفریننده خزاین جود

مبدع و آفریدگار وجود

سازمند از تو گشت کار همه

ای همه و آفریدگار همه .

همنوا با کلام استاد سخن و شاعر فرزانه و حکیم گنجه در ابتدای  " هفت پیکر "  آغاز می کنیم با یاد و نام پروردگار سازمند کردار و ساختاربخش که هستی ساختاریافته نشانه ای از اندیشه های نظام مند اوست .

در رویکردهای نقد ادبی ساختارگرائی ، ساختارگرایان دنبال یافتن یا تشریح کردن الگوها ، فرمولها و نظامهائی هستند که رفتارهای انسانی قهرمانان آثار ادبی را بر اساس آن تبیین کنند . الگوهائی تکراری با روندی مشخص .

در کشور ما کمتر کسی دست به بررسی ساختارگرایانه آثار ایرانی زده است . این نوشته کوششی است کوچک برای آغاز راهی که شاید سالیان زیادی طول بکشد تا روندی شود خاص برای بررسی آثارمان ، مخصوصا آثار کلاسیک و کهن  . بدون شک این بررسی نمی تواند بصورتی صددرصد یافته های پراپ را با روند هقت پیکر یکی نماید چرا که ساختار قصه های ما نیاز به الگوئی اینجائی دارد . الگوئی که بتواند قصه های بوجود آمده در این سرزمین را از لحاظ ساخت و نظام تقسیم بندی کند و بشناساند .

یکی از کسانی که اقدام به بررسی  الگوهای داستانی نموده  " ولادمیر پراپ " نظریه پرداز روسی که خانواده ای اصالتا آلمانی داشت می باشد . پراپ در سال 1928 میلادی کتاب " ریخت شناسی قصه های پریان " خود را با نام " ریخت شناسی قصه های عامیانه " به چاپ می رساند .

" اندیشه اساسی در کتاب ریخت شناسی قصه های عامیانه آن است که کثرت بیش از اندازه جزئیات قصه های پریان روسی قابل تقلیل به یک طرح واحد است و عناصر این طرح که تعدادشان سی و یک تا بیشتر نیست ، همیشه یکی هستند و همیشه با نظم خاصی از پی یکدیگر می آیند . و بالاخره اینکه تنها هفت شخصیت مختلف در این قصه ها ظهور و بروز دارند . "  ص نوزده : پیشگفتار مترجم .

می توان کتاب پراپ را به صورت زیر خلاصه کرد .

خلاصه کتاب پراپ  :

چون قصه پدیده ای فوق العاده متنوع و متکثر است ، و بدیهی است که نمی توان یکباره آن را با تمام بسط و شمولش بررسی کرد ، باید مواد قصه را به بحثهائی قسمت نمود ، یعنی باید به رده بندی آن پرداخت . صحت و درستی تمام مطالعات بعدی منوط و وابسته به درستی رده بندی است . با آنکه رده بندی ، سنگ شالوده همه تحقیقات و پژوهشها است ، ولی خود باید نتیجه مطالعات مقدماتی معینی باشد . ص 25 .

متداولترین راه تقسیم قصه ها تقسیم آن است به قصه هائی با مضمون خیالی ، قصه های مربوط به زندگی روزمره ، و قصه های جانوران . ص 25 .

وونت در کتاب معروف خود روانشناسی مردم تقسیم بندی زیر را برای قصه پیشنهاد می کند : 1 ) قصه ها و حکایات اساطیری ؛ 2 ) قصه های خالص پریان ؛ 3 ) قصه ها و حکایات زیستی ؛ 4 ) حکایات خالص جانوران ؛ 5 ) قصه های مربوط به پیدایش و آفرینش چیزها ؛ 6 ) قصه ها و حکایات مطایبت آمیز ؛ 7 ) حکایات اخلاقی . ص 27 .

رده بندیهای مورد بحث به توزیع یا پراکندگی قصه ها در مقولات پرداخته اند . گذشته از تقسیم بندی به مقولات ، قصه را برحسب مضمون یا تم نیز می توان تقسیم بندی نمود . ص 28 .

در سال 1924 کتابی از پروفسور وولکف ، استاد دانشگاه ادسا ، درباره قصه به چاپ رسید . وولکف در همان صفحات آغازین کتابش می گوید که قصه تخیلی دارای پانزده مضمون است ، و مضمونها را چنین برمی شمارد :  1 ) درباره آنها که بیدادگرانه مورد تعقیب و آزار قرار گرفته اند ؛ 2 ) درباره قهرمان _ ابله ؛ 3 ) درباره سه برادر ؛ 4 ) درباره اژدهاکشندگان ؛ 5 ) درباره بدست آوردن عروس ؛ 6 ) درباره دوشیزه دانا ؛ 7 ) درباره آنان که افسون یا طلسم شده اند ؛ 8 ) درباره دارندگان طلسم ؛ 9 ) درباره دارندگان اشیائ جادوئی ؛ 10 ) درباره زنان بی وفا ؛ و غیره . ص 30 .

مقوله های رده بندی در فهرست آرن چنین است : 1 ) قصه های جانوران ؛ 2 ) قصه های خاص ؛ 3 ) لطیفه ها . ص 34 .

مطابق رده بندی آرن قصه های پریان به مقولات زیر تقسیم شده است :  1 ) دشمن فوق طبیعی ؛ 2 ) شوهر یا زن فوق طبیعی ؛ 3 ) کار فوق طبیعی ؛ 4 ) یاری دهنده فوق طبیعی ؛ 5 ) شیئی جادو ؛ 6 ) قدرت یا دانش فوق طبیعی ؛ 7 ) موتیفهای فوق طبیعی دیگر . ص 34 و 35 .

... ریخت شناسی قصه های پریان ... یعنی توصیف قصه ها برپایه اجزای سازای آنها ، و همبستگی این سازه ها با یکدیگر و با کل قصه . ص 49 .

... شخصیتهای یک قصه ، هراندازه هم که امکانا متفاوت از یکدیگر باشند ، اغلب کارها و عملیات یکسانی را انجام می دهند . ص 51 .

می توانیم از هم اکنون بگوئیم که تعداد خویشکاریها فوق العاده اندک است ، و حال آنکه شماره شخصیتهای قصه بسیار زیاد است . ص 52 .

خویشکاری یعنی عمل شخصیتی از اشخاص قصه که از نقطه نظر اهمیتی که در جریان عملیات قصه دارد ، تعریف میشود .

مشاهدات بالا را می توان به اختصار به شیوه زیر قاعده بندی کرد :

1 ) خویشکاریهای اشخاص قصه عناصر ثابت و پایدار را در یک قصه تشکیل می دهند ، و از اینکه چه کسی آنها را انجام می دهد ، و چگونه انجام می پذیرند مستقل هستند آنها سازه های بنیادی یک قصه می باشند .

 2 ) شماره خویشکاریهائی که در قصه های پریان آمده است محدود است . اگر خویشکاریها را مشخص و معین سازیم آنگاه این دومین پرسش پیش می آید : خویشکاریها در چه رده ای و با کدام توالی در قصه قرار می گیرند ؟

3 ) توالی خویشکاریها همیشه یکسان است .

اما درمورد گروه بندی خویشکاریها ، پیش از هر چیز لازم است بگوئیم که به هیچ وجه همه خویشکاریها در همه قصه ها نمی آید . اما این امر ، به هیچ روی قانون توالی را به هم نمی زند . نبودن بعضی از خویشکاریها نظم و ترتیب بقیه را تغییر نمی دهد . ... خویشکاریها برگرد محورهای مانعه الجمع توزیع نمی پذیرند .

4 ) همه قصه های پریان از جهت ساختمانشان از یک نوع هستند .

ص 53 تا 56  .

خویشکاریهای اشخاص قصه :

هر قصه ای معمولا با یک صحنه آغازین شروع می شود . مثلا اعضای خانواده ای نام برده می شوند ، یا قهرمان آینده ( که مثلا سربازی است ) با ذکر نام و موقعیتش معرفی می شود . ... ما این عنصر را صحنه آغازین نام می گذاریم ... پس از صحنه آغازین خویشکاریهای زیر می آیند :

1 ) یکی از اعضای خانواده ، از خانه غیبت می کند .

      ... یکی از اعضای نسل مسن تر ... مرگ پدر و مادر ... اعضای نسل جوانتر به دیدار کسی یا چیزی و جائی می روند ...

2 ) قهرمان قصه از کاری نهی می شود .

      وارونه : امر یا پیشنهاد ...

3 ) نهی نقض می شود .

     در اینجا شخصیت جدیدی که می توان او را اصطلاحا شریر نامید وارد قصه می شود .

 4 ) شریر به خبرگیری می پردازد .

5 ) شریر اطلاعات لازم را در مورد قربانیش به دست می آورد .

6 ) شریر می کوشد قربانیش را بفریبد تا بتواند بر او یا چیزهائی که به وی تعلق دارد ، دست یابد .

     ... اغواگری ... جادو ... استفاده از وسایل دیگر ...

7 ) قربانی فریب می خورد ، و لذا ناآگاهانه به دشمن خود کمک می کند .

     ... تسلیم یا واکنش قهرمان ...

8 ) شریر به یکی از اعضای خانواده صدمه یا جراحتی وارد می سازد .

     شریر شخصی را می رباید .

     شریر یک عامل جادوئی را می رباید .

     شریر فرآورده های کشاورزی را چپاول می کند .

     شریر روشنائی روز را می دزدد .

     شریر به صورتهای دیگر به دزدی و چپاول می پردازد .

     شریر صدمات جسمانی وارد می آورد .

     شریر سبب ناپدیدشدن ناگهانی کسی می شود .

     شریر قربانی خود را می طلبد ، یا اغوا می کند و به دام می اندازد .

     شریر کسی را اخراج می کند .

     شریر دستور می دهد کسی را به میان دریا بیندازند .

     شریر کسی یا چیزی را افسون یا طلسم می کند .

     شریر کسی را جانشین کس دیگر می کند .

     شریر دستور می دهد کسی را به قتل برسانند .

     شریر مرتکب قتل می شود .

     شریر کسی را زندانی می کند یا بازداشت می نماید .

     شریر به زور کسی را برای ازدواج می خواهد .

     شریر کسی را برای خوردن می خواهد .

     شریر در شب قربانیانش را شکنجه می کند .

     شریر اعلان جنگ می دهد .

9 ) یکی از افراد خانواده یا فاقد چیزی است یا آرزوی داشتن چیزی را دارد .

     نیاز به عروس .

     یک شی یا عامل جادوئی مورد نیاز است . 

     چیزها و اشیا خارق العاده و شگفت انگیزی مورد نیاز است .

     صورت خاص : تخم جادوئی ...

     صورتهای عملی و تحقق پذیر : پول و وسایل معیشت و ...

     تمام صورتهای گوناگون دیگر .

10 ) مصیبت یا نیاز علنی می شود ؛ از قهرمان قصه درخواست و یا به او فرمان داده می شود که به اقدام پردازد ؛ به او اجازه داده می شود که برود ، و یا به ماموریت گسیل شود .

     قهرمان به کمک فراخوانده می شود ، و در نتیجه به ماموریت اعزام می گردد .

     قهرمان مستقیما اعزام می شود .

     به قهرمان اجازه داده می شود که از خانه حرکت کند .

     بدبختی و مصیبت اعلان می شود .

     قهرمان رانده شده از خانه به جای دیگری برده می شود .

     قهرمان که محکوم به مرگ شده است مخفیانه آزاد می شود .

11 ) جستجوگر موافقت می کند یا تصمیم می گیرد که به مقابله پردازد .

      مقابله آغازین .

12 ) قهرمان خانه را ترک می گوید .

      اکنون شخصیت جدیدی وارد قصه می شود : این شخصیت را می توان بخشنده یا به طور دقیقتر تدارک بیننده نامید . معمولا

      قهرمان داستان تصادفا با او ، مثلا در جنگل یا در طول راه ، روبرو می شود ... از اوست که قهرمان داستان خواه جستجوگر

      باشد خواه قربانی وسیله ای ( معمولا جادوئی ) دریافت می دارد که ترمیم مصیبت و فاجعه را میسر می سازد ...

13 ) قهرمان آزمایش می شود ، مورد پرسش قرار میگیرد ، مورد حمله واقع می شود ، و مانند اینها ، که همه راه را برای این که وی وسیله جادوئی یا یاریگری را دریافت دارد هموار می سازد . ( تعریف : نخستین خویشکاری بخشنده . ) .

      بخشنده قهرمان را آزمایش می کند .

      بخشنده به قهرمان سلام می کند و از او پرسشهائی می نماید .

      شخص درحال مرگی یا مرده ای درخواست می کند که کارهائی برای او انجام داده شود .

      یک زندانی از قهرمان می خواهد که آزادش کند .

      از قهرمان درخواست ترحم و بخشایش می شود .

      منازعه کنندگان از قهرمان می خواهند که مالی را میان آنها تقسیم کند .

      درخواستهای دیگر .

      موجود متخاصمی سعی در کشتن قهرمان می کند .

      موجود متخاصمی با قهرمان به نبرد می پردازد .

      به قهرمان وسایل جادوئی برای مبادله و تعویض با چیزها عرضه می شود .

14 ) قهرمان در برابر کارهای بخشنده آینده واکنش نشان می دهد . ( تعریف : واکنش قهرمان ) .

      قهرمان از عهده آزمون برمی آید ( یا برنمی آید ) .

      قهرمان به سلام بخشنده جواب می دهد ( یا نمی دهد ) .

      کار و خدمتی برای شخص مرده انجام می دهد ( یا مکی دهد ) .

      اسیر و گرفتاری را آزاد می کند .

      بر کسی که از او بخشایش می طلبد ترحم می کند .

      به وعده وفا می کند ، و میان مشاجره کنندگان آشتی برقرار می سازد .

      قهرمان کارها و خدمات دیگری انجام می دهد .

      قهرمان با به کار بستن تدابیری که دشمن قصد جان او کرده است ، خطر را از خویش دفع می کند .

      قهرمان دشمنش را سرکوب می کند ( یا نمی کند ) .

      قهرمان با تعویض و مبادله چیزی موافقت می کند اما بلافاصله با استفاده از شی جادوئی که در مبادله به دست آورده است ، طرف خود را مغلوب می سازد .

15 ) قهرمان اختیار استفاده از یک عامل جادو را به دست می آورد . ( تعریف : تدارک یا دریافت شیئی جادو ) .

      عامل مستقیما به قهرمان می رسد .

      عامل جادوئی به قهرمان نشان داده می شود .

      عامل جادوئی آماده می شود .

      عامل جادوئی فروخته می شود و قهرمان آن را می خرد .

      عامل جادوئی تصادفا به دست قهرمان می رسد .

      عامل جادوئی به ناگهان خود ظاهر می شود .

      قهرمان عامل جادو را می خورد یا می نوشد .

      قهرمان عامل جادوئی را می دزدد .

      شخصیتهای مختلفی خود را در اختیار قهرمان می گذارند .

16 ) قهرمان به مکان چیزی که در جستجوی آن است انتقال داده می شود ، یا راهنمائی می شود . ( تعریف : انتقال مکانی میان دور سرزمین ، راهنمائی . ) .

      قهرمان پرواز می کند .

      قهرمان بر روی زمین یا روی دریا سفر می کند .

      قهرمان راهنمائی می شود .

      راه به قهرمان نشان داده می شود .

      از وسایل ارتباطی و مستقر سود می جوید .

      قهرمان رد خونی را دنبال می کند .

17 ) قهرمان و شریر به نبرد تن به تن می پردازند . ( تعریف : کشمکش . ) .

       قهرمان و شریر در فضائی باز نبرد می کنند .

       قهرمان و شریر به رقابت و مسابقه می پردازند .

       قهرمان و شریر با هم ورق بازی می کنند .

       صورت خاصی از تقاضا صورت می گیرد  ( وزن کشی ) .

18 ) قهرمان را داغ می کنند . ( تعریف : داغ کردن ، نشان گذاشتن . ) .

       داغ بر بدن قهرمان می زنند .

       قهرمان انگشتری یا حوله ای ( یا دستمالی ) دریافت می دارد .

19 ) شریر شکست می خورد . ( پیروزی ) .

       شریر در نبرد تن به تن شکست می خورد .

       در مسابقه یا مبارزه شکست می خورد .

       در ورق بازی می بازد .

       در وزن کشی می بازد .

       بدون جنگ و درگیری کشته می شود .

       مستقیما تبعید یا رانده می شود .

20 ) بدبختی یا مصیبت یا کمبود آغاز قصه التیام می پذیرد .

       شی مورد جستجو با به کار بردن زور یا با زرنگی به دست می آید .

       شی مورد جستجو ، در نتیجه مبادله سریع عملیات ، در آن واحد ، به دست چند نفر می افتد .

       شی مورد جستجو با فریب و اغوا به دست آورده می شود .

       شی مورد جستجو به عنوان نتیجه مستقیم عملیات یاد شده به دست قهرمان می رسد .

       شی مورد جستجو بلافاصله در نتیجه استفاده از یک عامل جادوئی به دست می آید .

       استفاده از عامل جادوئی به فقر و نداری پایان می بخشد .

       شی مورد جستجو گرفته می شود .

       طلسم شخص افسون شده ای شکسته می شود .

       زنده گردانیدن شخص کشته شده .

       اسیر و گرفتاری آزاد می شود .

21 ) قهرمان باز می گردد . ( تعریف : بازگشت . ) .

22 ) قهرمان تعقیب می شود .

      تعقیب کننده به دنبال قهرمان پرواز می کند .

      تعقیب کننده شخص گناهکار را طلب می کند .

      تعقیب کننده قهرمان را دنبال می کند ،  و به سرعت خود را به شکل حیوانات مختلف و جز آن ، درمی آورد .

      تعقیب کنندگان ( زنان اژدها ، و مانند آن ) خویشتن را به شکل اشیا فریبنده و گول زننده مختلف بیرون می آورند ، و در سر راه      

      قهرمان قرار می گیرند .

      تعقیب کننده می کوشد که قهرمان را برباید .

      تعقیب کننده برآن میشود که قهرمان را بکشد .

      می کوشد تا درختی را که قهرمان به میان آن پناه جسته است بجود .

23 ) رهائی قهرمان از شر تعقیب کننده . ( تعریف : رهائی ) .

      از طریق هوا نجات داده می شود .

      قهرمان میگریزد ، و موانعی بر سر راه تعقیب کننده خود قرار می دهد .

      قهرمان در حین فرار خویشتن را به شکل اشیائی درمی آورد که او را در چشم تعقیب کننده اش ناشناس می سازد .

      قهرمان در حین فرار خود را مخفی می کند .

      آهنگران قهرمان را پنهان می سازند .

      قهرمان در حین فرار با تغییر شکل دادن سریع خود به صورت حیوانات ، سنگها ، و مانند آن خویشتن را نجات می دهد .

      قهرمان فریب وسوسه ها و اغواگریهای ماده اژدهایان را که شکل خود را تغییر داده اند نمی خورد .

      نمی گذارد او را بیوبارند .

      از خطر مرگ نجات داده می شود .

      به روی درخت دیگری می پرد .

تعداد بسیار زیادی از قصه ها با رهائی قهرمان از تعقیب به پایان می رسند . قهرمان به خانه بازمی گردد ، و سپس اگر مثلا دختری را رهائی بخشیده و به خانه بازآورده است با او ازدواج می کند ، و قس علیهذا . با وجود این همیشه این چنین نیست . قصه ممکن است مصیبت و بدبختی دیگری برای قهرمان در آستین داشته باشد : شریر ممکن است بار دیگر پدیدار شود ... شرارت آغازین قصه تکرار می شود . گاهی این تکرار به همان صورتهائی است که بار اول در قصه آمده است ، و گاهی به صورتهای دیگر که برای یک قصه ممکن است همه تازگی داشته باشند . بدین ترتیب ، داستان جدیدی آغاز می شود . صورتهای خاصی برای شرارتهای تکراری وجود ندارند ... اما شریرهای خاصی در ارتباط با مصیبت جدید پا به عرصه می گذارند ... این پدیده گواه این است که بسیاری از قصه ها از دو رشته خویشکاری تشکیل شده است که می توان آنها را اصطلاحا " حرکتها " ی قصه نامید . یک عمل شریرانه جدید " حرکت " جدیدی می آفریند ، و بدین طریق ، گاهی رشته کاملی از قصه ها با هم ترکیب می شوند و یک قصه را پدید می آورند . با وجود این ، فرآیند تکاولئی را که ما در زیر توصیف می کنیم ادامه قصه خاصی را تشکیل نمی دهد ، هرچند این نیز آفریننده حرکت جدیدی است . در ارتباط با این امر ، سرانجام باید پرسید که چگونه می توان تعداد قصه های یک متن را مشخص ساخت .

24 ) آنچه قهرمان بدست آورده دزدیده می شود . ( توسط نزدیکان ) .

25 ) قهرمان یکبار دیگر به جستجو می رود .

26 ) قهرمان بار دیگر معروض عملیاتی واقع می گردد که به دریافت عامل جادوئی می نجامد .

27 ) قهرمان بار دیگر نسبت به کارهای بخشنده آینده واکنش نشان می دهد .

28 ) عامل جادوئی تازه ای در اختیار قهرمان قرار می گیرد .

29 ) قهرمان به محل شئی مورد جستجو برده می شود یا انتقال می یابد .

30 ) قهرمان ناشناخته به خانه یا سرزمین دیگر می رسد .

31 ) قهرمان دروغینی ادعاهای بی پایه می کند . ( تعریف : ادعاهای بی پایه . ) .

32 ) انجام دادن کار دشواری از قهرمان خواسته می شود . ( تعریف : کار دشوار . ) .

       آزمون با غذا یا نوشیدنی .

       آزمون با آتش .

       حل کردن معما یا آزمونهائی از این نوع .

       آزمون گزینش .

       پنهان شدن و جستن .

       بوسیدن شاهزاده خانم از میان یک پنجره .

       جهیدن برفراز دروازه های شهر .

       آزمون قدرت ، زیرکی ، بردباری .

       آزمون طاقت .

       آزمون تهیه کردن و ساختن .

       مانند ماموریت ساختن .

       کارها و ماموریتهای دیگر .

33 ) ماموریت انجام می گیرد و مشکل حل می شود .

       قهرمان شناخته می شود .

       قهرمان دروغین یا شریر رسوا می شود . ( تعریف : رسوائی . ) .

34 ) قهرمان شکل و ظاهر جدیدی پیدا می کند .

       شکل و ظاهر جدید مستقیما بر اثر عمل جادوئی یکی از یاریگران به وجود می آید .

       قهرمان قصر شگفت آوری می سازد .

       قهرمان جامه تازه ای دربرمی کند .

       صورتهای خنده آور و موجه نما : شواهد دروغین ثروت و زیبائی به جای شواهد راستین پذیرفته می شود .

35 ) شریر مجازات می شود .( تعریف : مجازات . ) .

36 ) قهرمان عروسی می کند و بر تخت پادشاهی می نشیند . ( تعریف : عروسی . ) .

       گاهی عروس و مملکت یکجا به قهرمان پاداش داده می شود .

نتیجه :

شماره خویشکاریها واقعا محدود است .

عملیات تمام قصه های موجود در مواد تحت بررسی ما درچارچوب این خویشکاریها تکامل می یابد .

هر خویشکاری از خویشکاری دیگر ، برپایه یک ضرورت منطقی و هنری تکامل می یابد .

حتی یک خویشکاری نیست که مانع آمدن خویشکاری دیگر شود .

همه آنها به محور واحدی تعلق دارند ، نه چنانکه تاکنون گفته شده است به محورهای متعدد .

شماره زیادی از خویشکاریها آرایشی جفتانه دارند ( نهی _ نهی شکنی ، خبرگیری _ خبردهی ، کشمکش _ پیروزی ، تعقیب _ رهائی ، و مانند اینها ) ، خویشکاریهای دیگر را می توان بر حسب گروه مرتب ساخت .

ص 57 تا 135 .

... خویشکاریها را باید جدا از شخصیتهائی که تصور می شود انجام دهنده آنها هستند ، تعریف و تو صیف کرد . به دنبال برشماردن خویشکاریها انسان متقاعد می شود که نیز باید آنها را مستقل از این که چگونه و به چه روشی انجام می گیریند ، توصیف نمود . این امر گاهی تعریف و تو صیف موارد منفرد را پیچیده می سازد ، زیرا خویشکاریهای مختلف می توانند به روش کاملا یکسانی انجام گیرند . ظاهرا ما در اینجا با نفوذ بعضی صورتها بر صورتهای دیگر مواجه هستیم . این پدیده را می توان اصطلاحا همسانگردی راههای انجام دادن خویشکاری نامید .  ص 137

... شخصیتهای قصه باید نخست از چیزی اطلاع حاصل کنند ... و آن گاه به عمل بپردازند ... ص 148 و 149

انگیزشها به قصه صبغه ای کاملا زنده و ممتاز می بخشند ، اما با وجود این ، انگیزشها جز ناپایدارترین و بی ثبات ترین عناصر قصه هستند ، و گذشته از این ، عنصری را می نمایانند که اتز خویشکاریها و پیونددهنده ها تشخص و تعین کمتری دارد . البته بیشتر کارهای اشخاص در میانه قصه طبیعتا منبعث از جریان عملیات قصه هستند ، و تنها شرارت به عنوان نخستین خویشکاری بنیادی قصه ، نیاز به انگیزشی اضافی دارد . ص 153 و 154

... کارهای شخص  مطرود عملیات قصه را ایجاد می کند ... ص 154

در قصه هائی که عنصر شرارت وجود ندارد خویشکاری ( کمبود و نیاز ) جای آنرا می گیرد . ص 155

کمبود یا فقدان چیزی در آغاز قصه وضعیتی را عرضه می دارد . ص 155

حوزه های عملیات زیر در قصه وجود دارد :

1 ) حوزه عملیات شریر ، که متشکل است از شرارت ، جنگ یا هر صورت دیگری از کشمکش با قهرمان ، تعقیب .

2 ) حوزه عملیات بخشنده ( یا فراهم آورنده ) . متشکل از : آمکاده شدن برای انتقال یک شیئ یا عامل جادوئی ؛ دادن یک عامل جادوئی به قهرمان .

3 ) حوزه عملیات یاریگر ، متشکل از ؛ انتقال مکانی قهرمان ؛ جبران و التیام مصیبت یا کمبود ، رهائی از تعقیب ، حل کردن یا انجام دادن امری دشوار ، تغییر شکل قهرمان .

4 ) حوزه عملیات یک شاهزاده خانم ( شخص مورد جستجو ) و پدرش ، متشکل از : واگذاشتن کاری دشوار برعهده قهرمان ؛ داغ زدن یا نشان کردن ؛ رسوا ساختن یا فاش کردن ؛ بازشناختن ؛ مجازات شریر دوم ؛ عروسی .

5 ) حوزه عملیات گسیل دارنده ، متشکل از : گسیل داشتن  ( حادثه پیوند دهنده ) .

6 ) حوزه عملیات قهرمان ، متشکل از : رفتن به جستجو ؛ واکنش در برابر درخواستهای بخشنده ، عروسی . خویشکاری نخست صفت مشخصه قهرمان جستجوگر است ؛ قهرمان قربانی خویشکاریهای باقی مانده را انجام می دهد .

7 ) حوزه عملیات قهرمان دروغین نیز شامل رفتن به جستجو می شود .

در نتیجه ، قصه وجود هفت شخصیت را اثبات می کند . ص 161 و 162

... حوزه های عملیاتی چگونه در میان تک تک اشخاص قصه توزیع پیدا می کند ؟

1 )  حوزه عملیات صددرصد با شخصیت متناظرش تطبیق می کند .

2 ) یک شخصیت در چندین حوزه عملیات فعال است .

3 ) مورد برعکس : یک حوزه عملیاتی واحد ، میان چند شخصیت ، تقسیم می شود . ص 163 و 164 و 165

سه گروه یاریگر می توان تعیین نمود :

1 ) یاریگران عام که می توانند ( به راههائی ) هر پنج خویشکاری یاریگر را انجام دهند .

2 ) یاریگران جزئی که تنها چند خویشکاری را ( اما نه هر پنج را ) می توانند انجام دهند .

3 ) یاریگران خاص که فقط خویشکاری واحدی را انجام می دهند . ص 167

یکی از مهمترین صفات یک یاریگر دانش غیبی اوست . ص 167 و 168

شریر دوبار در جریان عملیات قصه پدیدار می گردد . نخست به ناگهان و از خارج وارد جریان قصه می شود ، و سپس ناپدید می گردد . پیدا شدن مجدد وی در قصه به عنوان کسی است که یافته شده است ، البته معمولا در نتیجه راهنمائی .

ظاهر شدن بخشنده در صحنه قصه اغلب به صورت یک برخورد تصادفی است .

یاریگر جادوئی به صورت هدیه و تحفه ای که به قهرمان داده می شود وارد جریان قصه می گردد .

گسیل دارنده ، قهرمان ، و قهرمان دروغین ، و همچنین شاهزاده خانم در وضعیت آغازین ، قدم به صحنه قصه می گذارند .

ص 169 و 170

بعضی وضعیتها ... به روش یک حماسه پرداخته می شود . در آغاز جستجوگر در دسترس نیست یا هنوز زاده نشده است . بعدا زاده می شود ، و معمولا زادن او به طریقی معجزه آساست . زاده شدن معجزه آسای قهرمان یک عنصر داستانی بسیار مهم است . زاده شدن قهرمان یکی از صور ظهور و پدیدار شدن او در قصه است ، و این صورت در وضعیت آغازین قرار دارد . ولادت قهرمان معمولا با یک پیشگوئی درباب سرنوشت او همراه است . حتی پیش از آنکه تحرک و گره پیچ داستان آغاز شود ، صفات و سجایائی از او مشاهده می شود که نوید قهرمانی سترگ را می دهد .

... وضعیت آغازین اغلب تصویری از یک خوشبختی و رفاه غیرعادی ، گاهی با تاکید ، و اغلب به صورت زنده و زیبا عرضه می دارد . این خوشبختی زمینه ای متضاد را برای بدبختی ای که اتفاق خواهد افتاد فراهم می سازد . ص 171 و 172

... صفات مجموعه همه خصائص ظاهری قهرمانان مانند سن ، جنس ، مقام ، ظاهر ، و جزئیات این سیما و ظاهر ، و مانند اینهاست . این صفات به قصه درخشندگی ، فریبائی و زیبائی ویژه آن را می بخشند . ص 175

اگر کسی همه صورتهای بنیادی را در هر یک از سر عنوانها استخراج کند ، و آنها به صورت یک قصه به هم بپیوندد ، چنین قصه ای نمودهای انتزاعی و مجردی را که در هسته اش نهفته است ، آشکار خواهد ساخت ... اگر تمام کارها و ماموریتهای دشواری که بخشنده برعهده قهرمان می گذارد در زیر یک سر عنوان نوشته شود ، ما درمی یابیم که این کارها تصادفی نیست . از نقطه نظر داستانسرائی محض ، این کارها چیزی جز یکی از شگردهای به تاخیراندازی حماسه نیست . ص 180

از لحاظ ریختشناسی ، می توان قصه را اصطلاحا آن بسط و تطوری دانست که از شرارت یا کمبود و نیاز شروع می شود و با گذشت از خویشکاریهای میانجی به ازدواج ، یا به خویشکاریهای دیگری که به عنوان سرانجام و خاتمه قصه به کار گرفته شده است ، می انجامد . خویشکاریهای پایانی گاهی پاداش ، یا منفعت و برد ، یا به طور کلی التیام و جبران مافات ، فرار از تعقیب و مانند اینهاست . این گونه بسط و تحول در قصه را ما اصطلاحا حرکت نامیداه ایم . هر عمل شرارت بار جدیدی ، هر کمبود نیاز جدیدی حرکت تازه ای می آفریند ، یک قصه ممکن است چندین حرکت داشته باشد ، و ما وقتی متنی را تجزیه و تحلیل می کنیم ، پیش از هر چیز باید تعداد حرکتهائی را که قصه از آن تشکیل شده است ، معین سازیم . یک حرکت ممکن است مستقیما به دنبال حرکت دیگر بیاید . اما ممکن هم هست که حرکتها درهم بافته شوند ؛ بدین ترتیب که بسطی آغاز شده است متوقف گردد ، و حرکت جدیدی به وسط کشیده شود . 

... ترکیب حرکتها ممکن است به صور زیر باشد :

1 ) یک حرکت مستقیما حرکت دیگر را دنبال می کند .

2 ) حرکت جدیدی پیش از پایان حرکت اول آغاز می شود . جریان عملیات قصه با حرکتی که داستانی دربردارد قطع می شود . پس از خاتمه داستان دنباله حرکت اول ادامه می یابد .

3 ) ممکن است یک داستان نیز به نوبه خود قطع شود ، و در این حال ، نمودگار نسبتا پیچیده ای نتیجه می شود .

4 ) قصه ممکن است با دو شرارت همزمان آغاز شود ، و از این دو می شود که نخستین پیش از دومین کاملا فیصله یابد .

5 ) دو حرکت ممکن است پایان مشترکی داشته باشند .

6 ) گاهی قصه ای دو جستجوگر دارد .

ص 181 تا 186

تحت چه شرایطی چند حرکت تشکیل قصه واحدی را می دهند ، و در چه مواقعی ما با دو یا چند قصه مواجه هستیم ؟ در این نقطه ، نخست باید گفت که روش ترکیب و تلفیق حرکتها به هیچ وجه تاثیری ، هر چه می خواهد باشد ، در این امر ندارد . اینک به سوال بازمی گردیم و می گوئیم که متاسفانه نشانه ها و دلایل روشن و قاطع در این مورد وجود ندارد . اما چندین مورد را که روشنتر و واضحتر است می توان در اینجا ذکر کرد .

در موارد زیر ما با یک قصه واحد روبه رو هستیم :

1 ) اگر تمام قصه از یک حرکت تشکیل شده باشد .

2 ) اگر قصه از دو حرکت تشکیل شده باشد ، ولی یکی به طور مثبت و دیگری به طور منفی پایان یابد .

3 ) درصورتی که همه حرکتها سه گون شوند .

4 ) اگر یک عامل جادوئی در حرکت اول قصه به دست آید ، اما فقط در حرکت دوم از آن استفاده شود .

5 ) نیز ما با قصه واحدی روبه رو هستیم اگر قبل از رسیدن به مرحله رفع قطعی نیاز و التیام فاجعه ، ناگهان کمبودی و نیازی احساس شود که جستجوی جدیدی را باعث گردد ؛ یعنی ، حرکت جدیدی در قصه پدید آید .

6 ) همچنین ما با یک قصه واحد رو به رو هستیم هرگاه و هرجا که دو عمل شرارت بار با هم در بخش فاجعه و گره پیچ قصه رخ دهد .

7 ) در متونی هم که حرکت اول شامل جنگ با اژدهاست ، و حرکت دوم با سرقت غنیمت قهرمان به وسیله برادرانش یا افکندن او در چاه یا مغاکی آغاز می شود ، و سپس خویشکاریهای دیگر می آید .

8 ) قصه هائی را که در آنها قهرمانان با رسیدن به علامتی در روی جاده از یکدیگر جدا می شوند ، می توان قصه های مکمل نامید .

در تمام موارد دیگر ما با دو یا چند قصه رو به رو هستیم . ص 186 تا 189

ثبات ساختمان قصه های پریان به ما این اجازه را می دهد که تعریفی از آنها به شرح زیر بیان داریم : قصه پریان داستانی است که برپایه تناوب خویشکاریهائی به صورتهای مختلف که در کتاب نام برده شده است ، و نیامدن بعضی از آن خویشکاریها ، و تکرار برخی دیگر ساخته شده است . ص 196 .

یکی از عناصر بنیادی در ساختمان قصه ، یعنی سرگردانی قهرمان ، منعکس کننده عقاید مربوط به سرگردانی ارواح در جهان دیگر است . ص 210

گمان می رود که این واقعیت که توالی خویشکاریها همیشه آن گونه که در نمودگار کلی نشان داده شده است نیست ، ادعای مربوط به ثبات و یکنواختی مطلق را مردود می سازد . معاینه دقیق نمودگارها ( ی ارائه شده کتاب ) انحرافاتی را نشان می دهد . بویژه می توان دید که عناصر DEF  بیشتر وقتها پیش از A  قرار می گیرند . آیا این قاعده و قانون ما را نقض نمی کند ؟ نه ، زیرا این توالی جدیدی نیست بلکه یک توالی وارون شده یا معکوس است ... توالی معکوس به این صورت است که قهرمان نخست یاریگری به دست می آورد ، و سپس از فاجعه آگاهی می یابد ، و به رفع آن می پردازد ... بعضی از خویشکاریها می توانند جایشان را تغییر دهند . ص 210 و 211

آیا گونه های یک خویشکاری الزاما با گونه های خویشکاری دیگر مرتبط است ؟

1 ) عناصری هستند که بدون استثنا همیشه با گونه هائی که متناظر با یکدیگراند ، مرتبط هستند . اینها جفتهای معینی در محدوده نیمه های خود می باشند .

2 ) جفتهائی وجود دارند که در آنها یک نیمه ممکن است با بعضی از ، اما نه همه گونه های نیمه متناظرش پیوند داشته باشد .

3 ) همه عنصرهای باقیمانده ، از جمله جفتهای واقعی ، می توانند آزادانه بی آنکه منطق قصه را درهم بشکنند و یا ارزش هنری آن را پائین بیاورند ، با هم پیوند یابند .

ص 214 تا 217 .

گوهرافروز گنج خانه راز                             

گنج گوهر چنین گشاید باز .

در قصه بهرام هفت نقش را به صورت زیر می توان مشاهده کرد :

قهرمان ، دلاور ، یا جستجوگر : بهرام .

شاهدخت : تاج و سلطنت

بخشنده : خداوند و با کمی معنانگری مردم

اعزام کنند : پدر بهرام و با کمی معنانگری مردم

قهرمان دروغین : پیر تاج گیر

تبه کار : هر آنکس که در مقابل بهرام می ایستد : خاقان چین  و علی الخصوص  راست روشن وزیر

یاری رسان : تمام آنهائی که بهرام را یاری داده اند : منذر ، نعمان ، مغان ، هفت دختر قصه گو ، مردم و علی الخصوص شبان پیر .

بهرام و خویشکاریهای او در هفت پیکر نظامی :

بهرام با طالعی خوش اقبال زاده می شود .

( هر قصه ای معمولا با یک صحنه آغازین شروع می شود . صحنه آغازین . )

یزگرد پدر بهرام امر میکند ستاره شناسان طالع او را بازگویند .

ستاره شناسان میگویند او در میان اعراب پرورش خواهد یافت و اقبال از آنسو خواهد گرفت .

یزدگرد مهر فرزند از دل میدهد .

یزدگرد نعمان را از ملک یمن بازمی خواند و از او می خواهد فرزندش را ببرد و پرورش دهد .

نعمان بهرام را با خود به یمن می برد .

( یکی از اعضای خانواده ، از خانه غیبت می کند . )

نعمان همراه با پسرش منذر محل مناسبی برای نگاه داشتن بهرام میجوید .

نعمان را خبر می آورند سمنار معماریست بس بزرگ در روم که می تواند قصر مورد نظر نعمان را بسازد .

نعمان کسی میفرستد تا سمنار را بیاورد .

سمنار به سوی نعمان حرکت می کند .

نعمان ساختن قصری را از سمنار میخواهد و تمامی آنچه لازمه کار است فراهم می آورد .

سمنار کاخ خورنق را در عرض پنج سال می سازد .

نعمان سمنار را پاداش میدهد .

سمنار به نعمان می گوید اگر میدانستم چنین پاداشی میدهی کاخ را بهتر از این نیز میساختم .

نعمان از سمنار میپرسد میتواند بهتر از این کاخ ، کاخ دیگری هم بسازد ؟

سمنار می گوید صد بار بهتر از این را می تواند بسازد .

نعمان برای اینکه سمنار دیگر نتواند چنین کاخی بسازد دستور میدهد او را از بالای کاخ پایین اندازند .

سمنار را از بالای کاخ پایین می اندازند .

نظاره گران کاخ را آفرینها می گویند .

نام یمن با داشتن کاخ خورنق پرآوازه می شود .

بهرام در کاخ سکنی میگیرد .

نعمان و بهرام بالای کاخ می روند و به تماشا می نشینند .

نعمان می گوید بهتر از اینجا نمیتوان یافت ، باید به چنین جائی شاد بود .

دادگر پیشه ای مسیح پرست با او میگوید : شناختن درست خدا خوشتر از تمامی آنچه است که در سرزمین تو وجود دارد و اگر تو معرفت شناخت خدا را داشتی تمامی این رنگ و بوی ظاهری را رها خواهی کرد .

نعمان از کاخ پایین می آید و به صحرا رو می کند و دل از دنیای حکومت می کند و همچون پری ها از خلق پنهان می شود و دیگر کسی سراغی از او نمی یابد  .

منذر پدر را می جوید و نمی یابد .

منذر برجای پدر بر تخت می نشیند و پادشاهی دادگستر می شود و جور را پایان می بخشد .

منذر بهرام را همچون پدرش نعمان گرامی میدارد .

پسر منذر که او هم نعمان نام دارد با بهرام همشیره میشود .

بهرام در کاخ میزید و علوم مختلف را و زبانهای گوناگون را می آموزد  .

منذر بهرام را از علوم آسمانی و زمینی و همچنین از سوارکاری و رزم و پهلوانی سرشار می کند .

بهرام اصل هر علمی را و هنری را می آموزد  و در سوارکاری و تیراندازی مهارت بسیار بالائی می یابد و در جسارت و دل آوری هم بازی ببر و شیر می شود .

منذر و پسرش نعمان برای بهرام همچون پدر و برادر می شوند و خدمتش می کنند .

بهرام عاشق شکار کردن گور می شود و در این ایام جز شکار کاری دیگر ندارد و در هر شکار صحرائی را از گوران شکارشده پرمیکند .

بهرام گورهائی را که سنشان کمتر از چهارسال است بر رانشان بنام خود داغ مینهد و در صحرا آزادشان میگذارد تا بچرند .

روزی بهرام گور موقع شکار در شکارگاه شیری را میبیند که گوری را شکار کرده و بر گردنش نشسته است ، تیر در کمان مینهد و گور را با شیر نشانه میگیرد ، تیر از بدن شیر و گور میگذرد و تا سوفارش در زمین فرومیرود ، تماشاگران این اتفاق بر دست بهرام بوسه میزنند و او را شیرزور و شاه بهرام گور میخوانند  ، قصه شکار شیر و گور در شهر زبان به زبان میچرخد . منذر دستور میدهد صحنه شکار شیر و گور را در کاخ خورنق نقاشی کنند .

روزی بهرام باده ای میخورد و برای شکار کردن روانه صحرا می شود ، مادیان گوری زیبا هویدا می شود ، بهرام تا عصر گور را دنبال می کند ، گور در آخر کار وارد غاری می شود ، اژدهائی بر در غار خوابیده است ، بهرام با دیدن اژدها تیر بر کمان مینهد و چشمان اژدها را نشانه می رود و تیر رها می کند ، تیر بر چشم اژدها مینشیند و او را کور می کند ، بهرام خنجر می کشد و سر اژدها را میبرد و شکمش را پاره می کند ، بچه گوری از شکم اژدها بیرون می آید ، بهرام برای شکار گور سوار بر اسب میشود و بیقراری می کند ، گور دوباره در غار فرومیرود ، بهرام که وارد غار میشود گنجی را آنجا می یابد ، گنج را به کمک همراهیانش از غار خارج می کند ، بهرام گنج را بین شاه و منذر و پسرش نعمان و مستمندان تقسیم می کند . به دستور منذر نقاش بهرام را به هنگام شکار اژدها بر دیواره های خورنق نقاشی می کند .

نقاش تمامی کارهای بهرام را در خورنق نقاشی می کند .

روزی بهرام حجره ای را در خورنق مشاهده میکند که درش بسته است و او تا آنروز بدانجا پا ننهاده است ، دلیل بسته بودن در را سوال می کند و کلید در بسته را میخواهد ، کلیددار در را باز می کند ، بهرام وارد حجره می شود و با نقاشی هفت پیکر که دختران پادشاهان هفت اقلیم بزرگند روبرو می شود و نقش خود را نیز میبیند که درمیان آنها کشیده اند ، بهرام مهر دختران بر دل مینهد و با دلی امیدوار به آینده از حجره خارج میشود و در آن مییندد و کلید به کلیددار میسپرد و با او میگوید اگر کسی در این حجره را باز کند او را گردن خواهم زد .

( قهرمان قصه از کاری نهی می شود .

نهی نقض می شود . )

بهرام از پس هر شکار به آن حجره سرمیزد و مست میشد و با تمنای عشق از نقشها به خواب فرومی رفت .

یزدگردشاه پدر بهرام جان به جان آفرین تسلیم می کند و راهی دیار آخرین می شود .

درباریان به دلیل جور و ستمهای یزدگرد دوست ندارند بهرام از مرگ پدر آگاه شود و بیاید و شاهشان شود ، پیرمردی از خردمندان را برمیگزینند و تاج بر سرش مینهند و شاهش می کنند .

بهرام از مرگ پدر آگاه میشود ، عزاداری می کند و سپس تصمیم میگیرد که شمشیر کشد و جنگ آغازد اما با خود میگوید چرا چنین کنم ؟ با نرمی دل مردم را بدست خواهم آورد چرا که آنها علیرغم سگدلی گوسفندان مرغزار من هستند ، آنها را با خرد به راه خواهم آورد .

زمانیکه بهرام آگاه میشود کلاه و تاج را کس دیگری از او ربوده برای بدست آوردن تاج از دست رفته عزم جزم می کند .

( مصیبت یا نیاز علنی می شود ؛ از قهرمان قصه درخواست و یا به او فرمان داده می شود که به اقدام پردازد ؛ به او اجازه داده می شود که برود ، و یا به ماموریت گسیل شود . )

نعمان و منذر به بهرام  در به دست آوردن تاج دست یاری میدهند .

بهرام لشگری را به تعدادی بیش از صدهزار شیرمرد اسب سوار قلعه گشای دیوبند پولادپوش آهن خای برمی انگیزاند . 

( قهرمان به مکان چیزی که در جستجوی آن است انتقال داده می شود ، یا راهنمائی می شود . " تعریف : انتقال مکانی میان دور سرزمین ، راهنمائی . " )

صدای کوس و کره نای گوش فلک را کر میکند و لشگر از یمن سوی تاجگاه به حرکت درمی آید .

شاه تخت گیر از لشگر کشیدن بهرام آگاهی می یابد و با نامداران و موبدان سپاه انجمن می کند و رای میزند و نامه ای مینویسد و سوی بهرام می فرستد .

( شریر می کوشد قربانیش را بفریبد تا بتواند بر او یا چیزهائی که به وی تعلق دارد ، دست یابد . )

پیک سوی بهرام می آید و سجده می کند و نامه را می بوسد و تقدیم بهرام می کند .

دبیر بهرام  نامه را باز می کند و می خواند .

نامه شاه تخت گیر با نام خدائی که دارنده زمین و زمان است و همه پیرو حکم اویند و او گمراهان را به فضل راهنمائی می کند آغاز می شود ، سپس شاه خود را صاحب ولایت زمین معرفی می کند اما پادشاهی را انگبینی زهرآلود معرفی می کند که از خطر همانند جای بلند دور نیست ، او می گوید مردم به زور شاهش کرده اند تا پاسبان ملک باشد ، او از بهرام می خواهد هوس و آرزوی شاهی را از خود دور کند و به شکار و کباب کردن گور ادامه دهد ، شاه تخت گیر با بهرام می گوید که او حسرت مقام و حال بهرام را دارد ، او با بهرام می گوید هرچند باید بر جای پدر می نشستی اما بدلیل بی اندیشگی یزدگرد شاهی به تو نرسیده است و مردم بدلیل بد و ظالم بودن پدرت خواهان تو نیستند و چون کسی طالب شاهی تو نیست بهتر آنست که از این سودا بگذری ، من نیز از مال و دارائی بی نصیبت نخواهم گذاشت .

( ... اغواگری ... جادو ... استفاده از وسایل دیگر ... )

بهرام با شنیدن گفته های خواننده نامه جوش می آورد اما زیرکانه صبوری پیشه می کند و بی شتاب و پس از اندیشه کردن جواب نامه را اینگونه میدهد که : نامه را گوش دادم و نظرات بلندش را می پسندم اما من کسی نیستم که راضی باشم ملک اجدادیم در دست دیگران باشد ، پدر من اگر خدانشناس بوده من خداپرستم ، او اگر گناهی کرده من بی گناهم ، پدرم کسی بوده و من کسی دیگرم ، من روزم او شب بوده ، من گوهرم و او سنگ ، امروز او دیگر در بین ما نیست و به خانه آخرش رفته و اگر بد بود پشت سر مرده نباید بد گفت ، از او و کرده هایش بگذرید ، در مورد خودم هم اگر تا امروز در خواب بودم میخواهم بیدار شوم ، بیداربختیم من را کمک کرده تا از خواب برخیزم ، پس از این رو به خوبی می آورم و از غفلت دوری می کنم ، بی خودی و خودکامی نمی کنم ، خامی نمی کنم ، مصلحان را در نظر خواهم گرفت ، نظر به خطای کسی نمی کنم ، به مال و سر کسی طمع نمی کنم ، گناه گذشته را به یاد نمی آورم ، به روز می شوم ، به مال مردمم دست نمی زنم ، با خوب فکرا نشست کنم و از بدان دوری گزینم ، زن و مال و فرزند و ملک همه را ایمن دارم ، نان از کسی نگیرم و نان به مردمان رسانم ، آرزوها مرا از راه بدر نخواهند برد .

موبد پیری پس از شنیدن حرفهای بهرام برخاست و گفت تو بهترین کسی هستی که می واند بر ما حاکم شود اما ما سوگند خورده ایم و عهد را نمی توان شکست ، اگر خواهان همراهی کردن ما هستی راهی بنما تا ضمن آمدن به سوی تو عهدشکن نشویم .

بهرام با بد خواندن عهدشکنی با موبدان از گرفتن تاج از دست شاه و از کشیدن تیغ سخن می گوید ، بهرام تخت را از آن شیر جوان میداند نه از آن روباه پیر ، او تخت را حق خود میداند و نه از آن کس دیگر ، بهرام برای مشخص نمودن این که تاج حق کیست راهی پیشنهاد میدهد ؛ تاج را در میان دو شیر درنده قرار دهند تا آنکه دلیرتر است آن را تصاحب کند و مردم او را شاه خود بخوانند .

بهرام نامه را مهر می زند و روانه می کند .

پیکها که شیدا و عاشق بهرام شده اند و او را محق سلطنت میدانند با نامه او به سوی تخت گاه حرکت می کنند ، آنها بهرام را صاحب تخت می دانند ولی می خواهند با قرار دادن تاج میان دو شیر ذات روباه و گرگ را به همه نشان دهند . پیکها به دربار بازمیگردند و نامه بهرام را برای شاه می خوانند .

شاه از تخت پایین می آید و می گوید : از این تخت بیزارم و اگر بدون تاج زنده بمان بهتر از آن است که به دست شیر کشته شوم ، تاج و تخت را به صاحبش بهرام دهید .

موبدان با شاه می گویند ما ترا شاه کردیم و حالا هم از تو می خواهیم اگر قرار بر رها کردن تخت باشد اینکار با فرمان ما صورت بگیرد ، ما می خواهیم بهرام را بیازمائیم ، اگر او دروغگو باشد خواهد ترسید و شرط به جا نخواهد آورد و اگر لایق نباشد بدست شیر کشته می شود پس دوباره تاج و تخت از آن تو خواهد شد و اگر لایق باشد که شاهی او را زیبنده است و ما مطیع او می شویم ، ولی بعید است چنین شود .

( قهرمان دروغینی ادعاهای بی پایه می کند . " تعریف : ادعاهای بی پایه . " )

درباریان قرار می گذارند شرط برجا بماند تا فردا آزمایش صورت بگیرد .

صبح روز بعد همه به محلی که شیرها آنجا قرار داشتند رفتند .

شیرداران شیرها را آماده کردند و تاجی را در بین آندو قرار دادند .

قرار بر این شد اول بهرام طرف شیرها برود و تاج را برباید .

( قهرمان آزمایش می شود ، مورد پرسش قرار میگیرد ، مورد حمله واقع می شود ، و مانند اینها ، که همه راه را برای این که وی وسیله جادوئی یا یاریگری را دریافت دارد هموار می سازد . " تعریف : نخستین خویشکاری بخشنده . " )

بهرام از قرار روی برنگرفت و سوی شیرها رفت ، عمری شیرکشی از او مردی شیرجگر ساخته بود ، بهرام تاج را از میان دو شیر برمیدارد ، شیرها حمله میکنند ، بهرام دو شیر را میگیرد و سرشان را زیر پا میگذارد . 

بهرام تاج بر سر مینهد و بر تخت مینشیند .

( قهرمان در برابر کارهای بخشنده آینده واکنش نشان می دهد . " تعریف : واکنش قهرمان " .

قهرمان از عهده آزمون برمی آید . )

تاجی که بهرام از میان دو شیر میرباید باعث میشود روبهان فکر تاج و تخت از خود دور کنند .

درباریان بر پای بهرام زر میریزند  .

شاه پیشین بهرام را شهریار میخواند .

موبدان بهرام را شاه میخوانند .

خسروان بهرام را خداوندگار می خوانند .

بهرام می گوید تاج را خدا به من ارزانی کرده است ، لذا او را سپاس می گویم ، تاج را به کمک خداوندم از بین دو شیر گرفتم پس شکرش می گویم و برای پسند او کارهای خوب خواهم کرد ، ای درباریان با من روراست باشید و راستی پیشه کنید که من عدالت پیشه خواهم کرد و ظلم را با ظلم و عدل را با عدل پاسخ خواهم داد ، بهرام مردگان را نیز درودی می دهد .

مردم با شنیدن اوصاف آنچه بهرام گفت و کرد درودش میفرستند و سجده شکر بجا می آورند .

بهرام با عدالت شاهی می کند و مردم از او راضی می شوند و خدا نیز خشنود .

بهرام در کارها با بزرگان انجمن می کند .

بهرام کمربند هفت چشمه را می بندد و بر تخت هفت پایه مینشیند و از روم و چین باج و خراج می ستاند .

بهرام داد پیشه می کند ، دست ستم ستمگران کوتاه می کند .

نفس خلق باز می شود ، روزگار روزگار زیبائی می شود .

پادشاهزادگان از شکوه بهرام شرف می یابند ، کارداران کارها را خوب انجام می دهند ، قلعه داران قلعه های پر از خزانه را به نیکی پاس میدارند ، هر کس به اندازه لیاقت خود بهره ای از حکومت بدست می آورد ، کار بی رونقان رونق پیدا می کند ، رفتگان به ملک خود بازمی آیند ، درازدستیها کوتاه می شود .

بهرام با مردم مردمی می کند که این از مردم آزاری بهتر است .

بهرام دشمن آزاری هم نمی کند .

دولت بهرام دولت عشق و عشق بازی می شود ، خرمی در روزگار پدیدار می شود ، تیغ و شمشیر غارت می شود ، مردم نعمت مییابند .

مردم که نعمت یافتند شکر پرورگار و مهربانی کردن را از یاد بردند .

تجربه زندگی می گوید به روزگاری که مردم شکر خدا را از یاد می برند فراخی به تنگی تبدیل می شود .

قحطی پدید می آید .

مردم از خورد و خوراک می افتند .

قصه قحطی را با بهرام بازمی گویند .

بهرام در انبارهای ذخیره مواد را باز می کند ، به دستور بهرام از شهرهائی که ذخیره دارند به آنجاهائی که قحطی بیشتر است بار می برند ، ناتوانان را کمک می کنند تا روزی بیابند ، به دستور بهرام مرغان نیز بی نصیب نباید بمانند ، از مرزها دانه و خوراک وارد میشود ، در چهار سال قحطی به کوشش بهرام روزی مردم از خزانه پرداخت می شود .

مردم از تنگی نجات می یابند .

یک نفر از تنگدستی جان می بازد ، بهرام بر آن یک نفر تنگدل می شود و بر مرگ او گریه می کند و از خدا می خواهد او را ببخشاید که روزی ده اصلی خداست و بهرام وسیله او .

از گریه بهرام بر رعیت مرده خدا خوشش می آید و هاتفی از درون بهرام به او خبر می دهد در چهار سال آینده کسی در دیار او نخواهد مرد ، چنین نیز می شود .

با فزون شدن دوباره نعمت مردم به عیش و نوش می پردازند ، سلاحهها را دور می اندازند و به میخواری می پردازند ، نصف روز را کار می کنند و نصف دیگرش را خوشی وقت می گذرانند ، مطربی و پای کوبی و لعبت بازی رونق می گیرد ، زهره مطرب نواز کدخدای مردم می شود .

بهرام روزی به شکار به صحرا می رود ، شکارها می کند ، با کنیز خود فتنه گفت چگونه شکار کنم ؟ فتنه گفت سر شکار به سمش دوز ! بهرام چنین می کند و با کنیز می گوید چگونه بود کارم ؟ کنیز جواب میدهد این از تعلیم و تمرین توست نه از زور و توانائی تو ! بهرام از گفته کنیز ناراحت می شود اما چون زن است و کشتن زن نامردی است و زبونی خود او را نمی کشد و به سرهنگش دستور می دهد او را ببرد و بکشد .

سرهنگ کنیز را می برد تا بکشد ، کنیز گریه سرمیدهد و با سرهنگ می گوید که این ناپسندی را نپسندد ، من مونس و کنیز خاص شاهم و اگر غضب شاه فروکش کند دلش مرا طلب خواهد کرد پس تو مرا نکش و به دروغ بگو کشتمش ، اگر چند روز دیگر شاه با شنیدن خبر مرگ من خوشحال شد بیا و مرا بکش و اگر از خبر مرگم ناراحت شد تو ایمن خواهی شد و من نجات خواهم یافت ، مطمئن باش روزی می رسد که من با هیچکس بودنم به دادت میتوانم برسم .

سرهنگ با شنیدن گفته های کنیز از خون او می گذرد ، با او می گوید لب فرو بند و با همه بگو که در این خانه پرستارم .

بهرام یک هفته بعد از دستور مرگ کنیز از سرهنگ در مورد او می پرسد ، سرهنگ از مرگ کنیز می گوید ، بهرام آب در چشم می آورد ، سرهنگ از دلگیری شاه دلش خرسند می شود و از مرگ کنیز می گذرد و او را در ده خود جای می دهد .

کنیز در کوشک سرهنگ در ده او به زندگی ادامه می دهد ، کنیز گوساله ای تازه به دنیا آمده را هر روز گردن می گیرد و از پله های خانه بالا می برد و به پشت بام می برد ، کنیز این کار را تا شش سالگی گوساله که گاوی فربه می شود انجام می دهد .

کنیز روزی از سرهنگ  می خواهد تمامی لازمه های یک میهمانی باشکوه را مهیا کند و شاه را به مهمانی دعوت کند و از او بخواهد به کوشکش بیاید و میهمان او شود تا هر دو در پی میهمانی جایگاهی را که دلشان خواهان آنست بدست آورند ، سرهنگ برای میهمان کردن شاه آماده می شود .

بهرام شاه روزی برای شکار به صحرا می رود ، از کنار ده سرهنگ عبور می کند ، سرسبزی و زیبائی اطراف ده توجهش را جلب می کند ، می پرسد این روستا از آن کیست ؟ سرهنگ پس از احترام با بهرام می گوید هدیه خود شاه بزرگوار به این حقیر است  و اگر قابل بدانید میهمانم شوطد که سرافرازم خواهید نمود ، بهرام چون صدق و صفای سرهنگ را مشاهده نمود با او میگوید آماده باش تا پس از شکار به سرایت آیم و میهمانت شوم . سرهنگ خانه را آماده می کند و بهرم پس از شکار میهمانش می شود . سرهنگ از شاه در جایگاه بلندی با شصت پله پذطرائی می کند ، شاه پس از خوردن و آشامیدن از سرهنگ می پرسد با این سن بالا چگونه این همه پله را طی می کند و بالا می آید ؟ سرهنگ می گوید من از کنیزم که گاو فربهی را هر روز بر دوش می گیرد و پله ها را بالا می آید کم نیستم که نتوانم ، شاه باور نمی کند و با سرهنگ می گوید تا با چشم خود این نبینم باور نمیکنم ، سرهنگ پائین می رود و با کنیز می گوید شاه منتظر هنرنمائی اوست ، کنیز که خود را آماده این کار کرده بود میرود و گاو را بر گردن میگیرد و پله ها را بالا می رود و گاو را جلو پای شاه بر زمین می گذارد ، شاه ناباور از جا برمیخیزد ، کنیز گفت این از زورمندی من بود ، شاه با کنیز می گوید این نه از زور تو که از تعلیم و تمرین سالیان دراز توست ، کنیز پس از ادای احترام به شاه می گوید چگونه این از تمرین است و گور زدن تو نه ؟ شاه با شنیدن این حرف برقع از روی کنیز پس می زند و کنیز را در آغوش می کشد و عذر می خواهد ، کنیز گریه کنان با شاه از درد جدائی میگوید و میگوید که با آن حرف میخواسته چشم بد را از شاه دور کند که فلک شاهی بدان هنرمندی را چشم نزند ، شاه از گفته کنیز خوشش می آید و سرهنگ را خلعت و انعام می دهد و با کنیز راهی قصر خود می شود و او را به نکاح خود درمی آورد .

نام و آوازه بهرام شاه بلند می شود ، بدخواهان گوشه ای می روند و خواهندگان شاه با او همراه می شوند ، پیری نرسی نام که قوی رای است و تمام اندیش همیشه در کنار بهرام است ، نرسی صاحب سه پسر است که هر سه در خدمت بهرام شاهند . بهرام به عیش و عشرت روزگار میگذراند و فرزندان نرسی به اوضاع و احوال ملک می رسند . این سخن که بهرام کار ملک رها کرده و غرق در خوشیهاست دهان به دهان می چرخد و فرصت طلبان را مهلت می دهد تا به گوشه ای کار خود جلو برند ، شاه چین با شنیدن وصف اوضاع ملک بهرام با سیصد هزار سخت کمان رو به ملک او می آورد ، بهرام شاه از لشگر خود اطمینان نداشت چرا که تماما نازپرورده بودند و دلشان نیز با شاه همراه نبود و فقط به ملک و مال خود فکر می کردند و با خاقان چین نامه نگاری کرده بودند که اگر خواهی با تو خواهیم بود ، بهرام چون چنین میبیند مملکت را به نایبان میسپرد و میرود وروی پنهان میکند ، همه جا میپیچد که بهرام گریخته است ، شاه چین خوشحال می شود و کار جنگ وامینهد و به خوشی می پردازد ، قاصدان بهرام او را خبر می برند ، بهرام که در ظاهر به شکار مشغول بود از غفلت خاقان چین خوشحال میشود و سیصد سوار ورزیده خود را که قسم خورده و رزم آورند آماده می کند و به لشگر چین شبیخون می زند .

( قهرمان و شریر به نبرد تن به تن می پردازند . " تعریف : کشمکش . " )

بهرام در شبی تاریک با سیصد سوار کارآموخته خود به لشگر چین هجوم می برد و جوی خون راه می اندازد و شکستشان میدهد چنانکه دبیران از شمردن غنائم خسته می شوند ، لشکر شکست خورده چین فرار میکنند . بهرام از گنج به دست آمده هزار شتر را وقف آتشکده می کند و مستمندان را نیز سیر می کند .

( شریر شکست می خورد .  "  پیروزی "

شریر در نبرد تن به تن شکست می خورد . )

پس از شکست چین بهرام بر تخت مینشیند و امیران و والیان در کنارش جمع می شوند ، بهرام لب به عتاب می گشاید و با آنها می گوید اگر برای جنگ و صلح بوجود نیامده اید پس از بهر چه اید ؟ به کدام جنگ بوده اید ؟ به گاه لاف هر کدامتان از نیایی نام میبرید و فخر میفروشید اما در عمل هیچ نیستید ، من اگر چه به کار می و شرابم اما به دست دیگرم تیغ دارم و شمشیر ، بخت نیز با من یار است و بیدار ، تاج را خدا به من بخشیده و کوشش خلق بیفایده است و چون باد می باشد ، بهرام می خوردن خود را دانائی میداند و چون خود آگاهی . در آن مجلس نعمان بهرام را آفرین می دهد و می گوید تاج را خدا به تو داده و سرسبزی تو نیز افسرانت را سبز میگرداند ، همه چیز ما متعلق به تو و از توست ، ما تا آخر عمر بنده تو خواهیم بود . بهرام دستور می دهد بخششهای زیادی به نعمان بکنند ، نعمان نیز با حشمت و جاه از کنار شاه رفت . بهرام پس از نشاط برای دور کردن ملالت تدبیر پیشه می کند تا کار خود را درست سازد .

بهرام که از دشمن فارغ شد نقش هفت پیکر را یاد آورد و عشق آنها را در دل زنده کرد و مهرشان را بیاد آورد .

( بدبختی یا مصیبت یا کمبود آغاز قصه التیام می پذیرد . )

بهرام هفت دختر را فرامیخواند : یکی از نژاد کیان و دیگری از چین و آن یک از روم و دیگری از مغرب و یکی هم هندوستان و آن یکی هم از خوارزم و آخری نیز از سقلاب . بهرام از هفت اقلیم هفت دختر زیبا روی انتخاب می کند همچنان که نقششان را دیده بود .

بهرام در اولین روز یکی از زمستانها با خردمندان مجلسی میسازد ، در آن مجلس اطرافیان از هر دری سخنی می گویند ، یکی از خردمندان بزم با شاه بهرام می گوید کاش به این سلطنت خویش کاری کنی که چشم بد از شما و ما دور باشد و ایام به کام بگذرد ، شیده نامی که شاگرد سنمار بوده و در ساختن خورنق او را یاری داده و اینک کارش مهندسی کردن و معماری است و میهمان آن جمع است سخن آغاز می کند که اگر دستور از شاه داشته باشم به علمی که از ستارگان دارم می توانم چشم بد را از از شاه و دیارش دور سازم و با نسبتهای آسمانی هفت گنبدی بسازم با هفت حصار که هر یک رنگی جدا از دیگری داشته باشد و شاه می تواند در هر یک از این گنبدها هفت دختر هفت اقلیم را جای دهد که ستاره اقلیمش با آن گنبد همنام است . شاه با شنیدن این سخنان جواب بازمی گوید فرض این کار را کردم آیا مردنی در آخر کار نخواهد بود ؟ به این خانه می توانم آفریننده را بجویم حال آنکه همه جا می توان سراغی از او گرفت ، شاه با شنیدن سخنان شیده به فکر فرومی رود و چند روز بعد از او می خواهد شروع به کار کند ، گنج مهیا می شود ، نقشه ها آماده می شود ، کار شروع می شود و پس از دو سال به انتها می رسد . شاه به جای کشتن شیده شهری را بنام او می کند ، از نظر بهرام اگر نعمان اشتباهی کرد و سنمار کشت او نمی تواند چنین کند ، چرا که هر کسی سرنوشتی دارد و کسی از چگونگی کارها آگاه نیست .

به دستور بهرام هر گنبد را به رنگی درمی آورند که نشانه سیاره ایست : سیاه با کیوان ، صندلی با مشتری ، سرخ با مریخ ، زرد با خورشید ، سپید با زهره ، فیروزه ای با عطارد ، سبز با  ماه  .  بهرام بود و هفت گنبد به رنگ هفت اختر با دختران هفت کشور در برش و او هر یک از روزهای هفته را با پوشیدن لباس همرنگ گنبد میهمان یکی از گنبدها و دخترکان میشود .

( قهرمان اختیار استفاده از یک عامل جادو را به دست می آورد . " تعریف : تدارک یا دریافت شیئی جادو " .

شخصیتهای مختلفی خود را در اختیار قهرمان می گذارند . )

روز اول شنبه ؛

گنبد مشکین و حکایت گفتن دختر ملک هندوستان :

بهرام چون نشاط پرست می شود در نقش هفت پیکر چشم میبندد و میرود و میهمان دخترکان در گنبدهایشان می شود ، روز نخست می رود و در گنبد سیاه میهمان دختر سیه چرده هندی می شود ، دخترک پس از دعا به جان شاه عود به دست میگیرد و داستانی آغاز میکند :

داستان چرائی سیاه پوشیدن زنی سیاه پوش که شوهرش ملکی بوده بزرگ ، زن سیاهپوش به نوبه خود داستان سیاهپوشی شوهر خود آغاز میکند که مربوط است به شهری به نام شهر مدهوشان در سرزمین چین که همه آنجا سیاهپوشند و ملک آنجا می رود تا علت سیاهپوشی آنها را بداند و قصابی او را به جائی میبرد که سوار سبدی می شود و به شهری میرود که زیبارویان آنجا جمعند و این ملک وارد کاخ آنها در باغی زیبا می شود و همنیشین پری روی کاخ که ترکناز نام است می شود و هر شب از او نیم کامی میگیرد و چون راضی به نیم کان نمی شود و از پری روی کام کامل می خواهد از کاخ رانده می شود چنان که در سبد آمده بود و با سبدی باز می گردد و از آن پس سیاه پوش می شود ، چرا که به آنچه به او داده بودند راضی نشده بود و تمامی داده را میخواست و آب حیات را میجست و به آنچه قسمتش بود قانع نمیشد . با تمام شدن قصه بهرام آفرین می گوید و با دخترک می آمیزد و خش میگذراند .

روز دوم یکشنبه ؛

گنبد زرد و حکایت گفتن دختر قیصر روم :

روز دوم بهرام زرد میپوشد و در گنبد زرد میهمان دختر قیصر روم میشود . دختر داستانی آغاز می کند :

داستان پادشاه شهری در عراق که از زنان دوری میکرد و زن نمیگرفت و کنیزکان را میخرید و چون پس از مدتی آنها را میفروخت به شاه کنیزفروش مشهور شد . روزی شاه کنیزفروش کنیزی میخرد که همه او را پس از خریدن به دلیل عدم مهربانی در وقت آمیزش بازپس داده اند ، شاه او را میخرد اما با او نزدیکی نمی کند ، روزی شاه با او قصه سلیمان و بلقیس می گوید و از حکمت راستی و درستی گفتار و از او میخواهد سخن به راستی با او بگوید و چرائی بدمهر بودنش را با آنان که میخریده اندش باز گوید ، کنیز نیز به نوبه خود از شاه میپرسد اول تو خواهی گفت چرا کنیزان را نگه نمیداری و پس از یکسال میفروشیشان ؟ شاه با کنیز می گوید چون آنها با من مهر نداشته اند و به فکر خود بودند و شکمشان ، کنیز چیزی نمی گوید و شاه بر او راغبتر می شود اما همچنان خودداری میکند ، شاه دلش هر روز بیشتر از روز قبل برای کنیز و دربرگرفتنش تنگتر می شود ، پیرزنی با او می گوید برای آنکه کنیز را به خود راغب کنی باید پیش او با دیگران عشقورزی کنی تا دلش با تو مهربان شود ، شاه چنین می کند و کنیز چون این چنین میبیند لب به گلایه میگشاید و شکوه میکند که چرا شاه با او مهربانی نمیکند ؟ شاه نیز راستی پیشه میکند و میگوید پیرزن او را آموخته تا با این کار در برابر چشم کنیز عطش او را زطادتر کند ، از آنجا کنیز و شاه با هم راستی پیشه میکنند دلشان به مهر همدیگر راه باز میکند و کنیز به مهربانی شاه مهربان را به خود میخواند و آنها از هم کام میگیرند . بهرام پس از شنیدن قصه دختر قیصر را دربرمیگیرد .

روز سوم دوشنبه ؛

گنبد سبز و حکایت گفتن دختر سبزپوش :

روز دوشنبه شاه میهمان گنبد سبز میشود ، دختر سبزپوش پس از گذاردن نماز شکر برای میهمان آمدن شاه با او قصه ای آغاز میکند :

قصه بشر و عاشق شدن او ، بشر که در روم میزیست و مردم او را بشر پرهیزگار مینامیدند ،  روزی در راهی میرفت که باد برقع از روی زنی باز میکند و بشر با دیدن چهره اش عاشق او میشود و پایش سست میشود و آهی برمیکشد که برقع پوش متوجه خود میشود و برقع می اندازد و دور میشود و بشر حیران برجای میماند با خواهش و تمنای دل از سوئی و سرزنش وجدان پرهیزگار از سوی دیگر ، بشر جلوتر نمی رود و کار عشق خود به خدا وامیگذارد و برای زیارت به مقدس میتازد و به خدا پناه می برد از دیو ، پس از زیارت از آن خانه به سوی شهر خود راهی می شود ، در راه با ملیخا نامی همسفر میشود ، ملیخا لافهائی در ستایش از خود و علمش بر زبان می آورد که بشر از آنها خیره می شود ، در راه ملیخا سوالاتی می پرسد که بشر آنها را و چگونگی بود و شدشان را از قضای خدائی میداند اما ملیخا برای هر یک قصه ای میگوید و عقل خود را گواه آن میگیرد ، در نهایت بشر بر او می آشوبد که من نیز همه دلایل را میدانم اما این را نمی توانم از نظر دور دارم که ریشه هر کاری به خواست و اراده خدا بازمیگردد و در پس پرده او حکمتی هست که عقل را بدان راه نیست ، آنها در راه به آبی میرسند و میخورند و می آشامند و ملیخا که میخواهد غبار از راه برگیرد و آب را چرک کند با مخالفت بشر روبرو میشود که این آب از بهر آشامیدن است و نباید آنرا کثیف کرد ، ملیخا گوش نمیدهد و در آب میشود اما آب که چاهی بوده او را خفه می کند ، بشر او را از آب بیرون می آورد و میبیند مرده است ، بشر با مرده میگوید چرا پس خردت کمکت نکرد و تو غرقه گشتی ؟ دیدی هر چیزی را علتی هست در پس پرده که خرد تو توان دیدن و فهم کردن آنرا ندارد ، بشر آنچه از ملیخا بازمانده را برمیدارد و راهی میشود تا آنها را تحویل کس و کارش دهد ، بشر به شهرش برمیگردد و سراغ خانه ملیخا که کاخ شاهانه ایست می رود تا وسایل او را تحویل دهد ، زن ملیخا زیر نقاب با بشر صحبت می کند و بشر ماجرای راه با زن بازمیگوید و اسباب او را تحویل میدهد ، زن ملیخا پس از ریختن اشک در مرگ شوی با بشر می گوید آفرین بر حلالزادگی تو ،  من هم از او در رنج بودم که مردی بدخواه بود ، حالا هم اگر تو بخواهی چون تو را نیک یافته ام به نکاحم درآر ، پس از آن پرده از روی میگیرد و بشر را به تعجب وامیدارد که او همان زنیست که بشر را واله و شیدا کرده بود ! بشر با زن از عشق خود میگوید و از این که خدا به حرمت پرهیزکاری او زن را به او بخشیده است و میرود و زن را به همسری برمیگزیند . بهرام پس از شنیدن قصه دختر سبزپوش را دربرمیگیرد .

روز چهارم سه شنبه ؛

گنبد سرخ و حکایت کردن بانوی سقلابی :

روز سه شنبه بهرام شاه میهمان دختر سرخ پوش در گنبد سرخ می شود ، دختر سقلاب به پرستاری بهرام میان برمیبندد و بهرام به شب هنگام از او قصه ای می خواهد ، دختر پس از دعا به جان بهرام قصه خود چنین آغاز میکند :

قصه دختر پادشاهی از ولایات روس که در قلعه حصاری شده بود . پادشاه ولایتی در روس دختری دارد نازنین و دلفریب ، این دختر علاوه بر زیبائی هنرمند و دانش آموخته هم هست ، او از انتخاب شوی روی درهم کشیده بود ، اما خواستگاران که وصف هنر و زیبائی دختر را شنیده اند دست بردار نیستند ، دختر برای رهائی از دست خواستگاران قلعه ای بر بالای کوهی بلند و صعب العبور می سازد و حصاری دور آن می کشد و آنجا ساکن می شود ، دیگر دست احدی به او نمی رسد چرا که طلسمهائی بر حصار مینهد که نزدیک شوندگان را به دو نیم می کند . دختر نقشی از خود میکشد و بر آن می نویسد هر که خوهان منست باید این چهار شرط را داشته باشد : اول نیکنام باشد و نیکو ، دوم طلسم این راه را بتواند بگشاید ، سوم بتواند در جفت شدن با من را بتواند پیدا کند و چهارم بتواند به سوالهای بعدی من جواب درست دهد . اگر کسی این بتواند شوی من خواهد شد و اگر نه که خون او به گردن خود اوست . نقش بر دروازه شهر مینهند تا خواستگاران بدانند و آگاه شوند . خیلی ها جان در راه این کار نهادند و سر بر باد دادند ، سرهای کشته شدگان بر در شهر چیدند ، کله بر کله بالا رفت و خود دیواری شد . آزاده ای پادشاه زاده روزی به شکار از شهر بیرون میرود که نقش دختر میبیند و عاشقش می شود ، جوان تصمیم میگیرد طلسم قلعه باز کند . جوان برای گشودن در قلعه چون با عقل و تدبیر خود راهی نمی یابد سراغ فیلسوفی علم دان که در غاری مسکن دارد می رود و رموز کار از او می آموزد . جوان پس از گرفتن علم راه جامه ای سرخ بر تن می کند و راهی می شود و تک تک طلسمها را با آموزه های پیر غارنشین حل می کند ، جوان در دل می گوید یا سر در راه جانان خواهم داد یا سرها را از فدا شدن در راه او رهائی خواهم داد . جوان چون راه آغاز می کند همت مردمان دعائی می شود برای پیروزی او . جوان طلسمها را باز می کند و دری می گشاید بر قلعه و وارد می شود . دختر او را روانه شهر می کند تا آنجا در حضور پدر سوالهای خود از جوان بپرسد تا او پاسخشان دهد . جوان از قلعه بازمی گردد و سرها را از دروازه برمیدارد . مردمان شهر جشن و سرور آغاز می کنند برای پیروزی جوان . دختر به کاخ پدر می آید و از جوان سوالهائی سربسته می پرسد که جوان همه را سربسته اما درست پاسخ می گوید . شاه چون رضایت دختر را از رمزگشائی جوان میبیند آن دو را به نکاح هم درمی آورد . دختر و جوان در کنار هم زندگی سعادتمندی را آغاز می کنند . بهرام که داستان را میشنود بانوی سرخپوش دربرمیگیرد به ناز .

روز پنجم چهارشنبه ؛

گنبد پیروزه ای و قصه گفتن دختر پیروزه پوش :

دختر پنجم قصه ماهان را با بهرام بازمی گوید و سرگذشت او را :

در مصر مردی ماهان نام که چون یوسف مصری خوش چهره و زیباست میزید ، او و دوستان هر شب میهمانی برگزار میکنند و میخورند و میخوانند و خوشند ، ماهان که مست می شود برای گردش به باغ می رود ، در باغ شریک تجارتش را می بیند و به دعوت او برای دیدن آنچه او می گوید برای تجارت آورده از باغ خارج می شود و به دنبال او تا سحرگاهان راه می رود تا اینکه صبحگاهان متوجه می شود از شریک تجاریش خبری نیست و او تنها در صحراست .  مرد که راه نمیداند حیران این سو و آنسو می رود که در نهایت از خستگی بیهوش میشود و می افتد . پس از مدتی با صدای دو آدمیزاد به هوش می آید و قصه خود با آنها می گوید و میشنود آن که او را راهبر به اینجا بوده نه دوستش که دیو بوده است . ماهان به راهنمائی مرد و زن راه آغاز می کند . تا سحرگا به دنبال دو رهبر خود راه می سپارد و صبحگاهان آنها را رفته می بیند و خود را تنها . ماهان دوباره خود را می بیند و کوه تا کوه اطرافش را . ماهان پس از گشتنهای بسیار به مغاکی پناه می برد و کمی که می خوابد با صدای پای اسبی بیدار میشود و مردی را میبیند که سوار اسبیست و اسب دیگری هم به دنبال خود می کشد . ماهان قصه خود با سوار می گوید . سوار به ماهان می گوید آن دو دیوهای نر و ماده بوده اند و از ماهان می خواهد سوار اسب دوم شود و به دنبال او بتازد . ماهان چنین می کند . آندو اسب می تازند تا کوهها را پشت سر می گذارند و به صحرائی وارد می شوند که تماما دیو در دیو است . ماهان با دیدن دیوها هراس می کند و میخواهد با اسب بگریزد که متوجه میشود سوار دیوی اژدها صفت شده است . دیو ماهان را با خود میرقصاند و نهایتا با تن زخمی و خسته رهایش می کند . ماهان که بیهوش شده است گوشه ای می افتد و تا سحرگاهان که خورشید بر صورتش می زند همانجا می ماند و با طلوع خورشید ماهان چشم باز می کند و خود را در بیابانی می بیند بی انتها . ماهان که از دیوان ترس بر جانش افتاده تا شب در بیابان می دود و عصرگاهان به سبزه گاهی می رسد . درون چاهی که آنجاست می شود تا دمی بخسبد ، از خواب که برمیخیزد نوری می بیند و با کندن رخنه ای که نور از آن داخل تابیده وارد باغی زیبا می شود . از میوه ها می خورد تا سیر شود که ناگهان پیری سرمیرسد و او را میوه دزد میخواند ، ماهان قصه خود بر مرد بازمی گوید ، مرد با ماهان می گوید آنجا که رفته دیولاخی بوده که ابلهان در آن سرگردان می شوند و تو به دلیل ترس گرفتار آن شده ای و اگر دلت قرص بود گرفتارشان نمیشدی . پیر با ماهان می گوید حالا که رسته ای همینجا بمان و فرزند من شو تا این باغ را به نام تو کنم  و او را به سرای خود که چون کاخیست می برد و او را در بالاخانه درختی جای می دهد و به او می گوید من می روم و بازخواهم گشت تو هم امشب از چشم بد هراسان باش اما شبهای دیگر راحت خواهی شد . پیر می رود و ماهان را در بالاخانه درخت  تنها می گذارد . ماهان آنجا می خورد و می آشامد تا شب می شود . شب هنگام شمع به دستانی زیبا روی به باغ می آیند و می زنند و می رقصند و بهترینشان که پری روی آنهاست و بر تخت نشسته است با فرستادن قاصدی ماهان را که به تماشای آنها نشسته به بزم می خواند و ماهان پند پیر از یاد می برد و راهی می شود و با پری روی بر تخت عشق می بازد ، در اوج عشقبازی ماهان متوجه می شود آن که در آغوش اوست نه پری روئی زیبا اندام که دیوی بدنهاد و بدترکیبست اما چه کند که از دست دیو تا سحرگاه نمی تواند رهائی یابد ، سحرگاهان همه می روند و ماهان می ماند و تنی زخمی و خسته  . ماهان چون چشم باز می کند به جای باغ خارستانی می بیند زشت تر از جهنم . پرده که می افتد چشم ماهان باز می شود . ماهان خسته و دل زخمی با نیت پاک خدا را در یاد می آورد و خون گریه می کند تا به آب پاکی می رسد و تن می شوید و سجده می کند و از خدا می خواهد تا گره از کارش باز کند . چون بیهوش از نماز می شود سبزپوشی را می بیند و او با ماهان می گوید که خضر است و دست ماهان می گیرد و او را به همانجائی که با دوستان به میهمانی بود بازمیگرداند . ماهان داستان خویش با رفقا می گوید . بهرام که این قصه از دختر فیروزه پوش می شنود او را دربرمیگیرد .

روز ششم پنجشنبه ؛

گنبد صندلی و قصه گفتن بانوی چینی :

روز پنجشنبه بهرام میهمان گنبد صندل گون می شود و از دختر چینی می خواهد با او قصه ای آغاز کند ، دختر چینی برای بهرام از خدا عمر طولانی می خواهد و لب به قصه می گشاید ، قصه خیر و شر :

روزی دو جوان به نامهای خیر و شر توشه راه می گیرند و از شهر خود خارج می شوند ، در راه خیر از توشه اش میخورد و شر آذوقه خود دست نمی زند و نگه میدارد ، شر که میداند در مقابل خود بیابانی را مشاهده خواهند کرد بی آب در خفا مشکی آب پنهان می کند ، خیر که از چگونگی راه بی خبر است آبی با خود برنمیدارد ،  در بیابان چون روزها میگذرد و خیر آبش را مصرف می کند دیگر آبی برایش نمی ماند اما آب شر همچنان زیادست ، خیر که تشنه می شود و تحمل از دست می دهد با شر می گوید گوهری دارم بستان و آبم ده ، شر قبول نمی کند و از خیر در مقابل دادن آب چشمانش را می خواهد .  خیر با شر می گید آخر چشمان من به چه کار تو می آیند ؟ گوهر بگیر و آب بده ، شر باز قبول نمی کند و خواسته خود را تکرار می کند . خیر که چاره ای برایش نمی ماند قبول می کند شر چشمانش را درآورد . شر چشمان خیر را درمی آورد اما آبی به او نمی دهد که هیچ تنها در بیابان رهایش می کند و می رود . خیر را که در بیابان سرگردان است  دختر چوپانی پیدا می کند و چشمانش را به کاسه برمیگرداند می بندد و از او مراقبت می کند . پدر دختر بر چشم خیر مرحم می نهد و مرحم چشمان خیر را شفا می دهد . خیر در خدمت چوپان می شود و گله داری می کند . روزی خیر که عاشق دختر چوپان شده می خواهد از آنها خداحافظی کند و برود چون برای مهر دختر چیزی ندارد . چوپان که از خیر خوشش آمده دخترش را به نکاح او درمی آورد تا او آنها را ترک نکند . خیر می ماند و دختر چوپان را به نکاح خود درمی آورد و زندگی خوبی با او آغاز می کند . روزی از برگ درختی که مرحم چشم او بوده برگهائی را می کند و برگهای دیگری را هم که از آن مرحم بیماری صرع درست می شود می کند و همراه با زنش روانه شهر می شود . از قضا دختر پادشاه به بیماری صرع گرفتار است و پزشکان از علاج او ناتوان و شاه با همه گفته علاج گر را دامادش می کند و آن را که نتواند می کشد .  خیر با برگ درخت دختر شاه را شفا می دهد و با او وصلت می کند و سپس نیز دختر وزیر را با برگهای دیگر شفا می دهد و با او نیز وصلت می کند و با سه همسر خود روزگار به خوشی می گذراند . روزی شر را در معامله ای که با جهودی می کند می بیند و او را صدا می زند و با او قصه خود می گوید چرائی کارش می پرسد که شر جواب می دهد نام من شر است و نام تو خیر و من جز نهاد خود نکرده ام چنان که تو نیز جز آن نکرده ای . خیر از خون شر می گذرد اما او که شادمان دور می شود به تیغ آنکه از پی اش روان است از پای درمی آید و خیر نیز به شادی و خوشی در کنار سه همسر روزگار می گذراند . بهرام با پایان یافت قصه دختر چین را دربرمیگیرد .

روز هفتم آدینه ؛

گنبد سپید و قصه گفتن دختر ملک هفتم :

قصه آن که میخواست در باغ با محبوبه خود عیش کند اما هربار مانعی بازش مطداشت از عیش و طرب :

دختر قصه ای را باز می گوید که از مادرش شنیده است ، مادرش میهمان می شود و در آن میهمانی هر کس داستانی می گوید . سیم بری داستان خود را این چنین شروع می کند که جوان شیرین سخنی بوده عالم و دانا و پارسا ، او باغی داشته زیبا و خرم ، هر روز در باغ میگشت و خوش بود ، روزی به باغ می آید اما در را کلید شده می بیند و بسته ، هرچقدر در می زند خبری از باغبان نمی شود ، سوراخی در دیوار باغ ایجاد می کند و وارد باغ می شود ، دو زیبا روی که در باغ بوده اند او را دزد میپندارد و میگیرند و می زنند و از او می پرسند از چه دزدانه وارد باغ شده است ؟ مرد قصه می گوید و نشانی می دهد که باغ از آن خود اوست ، کنیزان چون قصه می شنوند و نشانی ها را راست می بینند عذر می خواهند و مهربانی می کنند و دست و پای مرد باز می کنند و از او می خواهند در میهمانی آنها شرکت کند و بروم مخفی شود تا هر که را بپسندد کام از او گیرد . مرد پنهان می شود تا دختران را ببیند و پسند کند ، دختران در باغ میلولند و میخرامند و آخر سر در حوض باغ لخت می شوند و تن به آب می دهند .  مرد ناشکیبا آنها را می نگرد و یکی را که از همه زیباترست برمیگزیند . دو کنیز پیش مرد می آیند تا او نشان آن که پسندیده با او بازگوید ، مرد نشان آن که خوشش آمده باز می گوید و کنیزان او را کنارش می آورند .  مرد با زیباروی خواست درآمیزد ، طاق سست بود فروریخت و هرکدام از طرفی پی کار خود رفتند و غصه خوردند . کنیزان چون قصه شنیدند تدبیر کار کردند و مهیای کار تا آن دو شب با هم باشند . شب مرد با زیباروی خلوت می کند و تا می خواهد دربرش گیرد گربه ای از شاخه ای می پرد و آن دو پا به فرار می گذارند و نمی توانند کام از هم بگیرند .  مرد و زیباروی غمگین دو کنیز را باز به تکاپو می اندازند تا دوباره آنها را به هم برسانند و چنین می شود . مرد تا در خلوت می خواهد زیباروی را دربربگیرد موشی از کنارشان می گذرد و عیششان را بر هم می زند .  فردا دو کنیز زیباروی را به سرزنش میگیرند که چرا چنین کرده و چنان نکرده که مرد از راه می رسد و از آنها می خواهد دست از سر زیباروی بردارند که او گناهی ندارد و تقصیر از خود اوست که حرام را بر حلال ترجیح داده حال آنکه قبلها پرهیزگار بود و پارسا ! کنیزان بر او درود می فرستند و مرد برای گرفتن کام از زیباروی او را در نکاح خویش درمی آورد . بهرام چون قصه به فرجام می رسد بانوی سپیدپوش را دربرمی گیرد .

بهرام به خوشی و خرمی می زید و از روزگار لذت می برد و کام می راند .

روزی پیکی از راه می رسد و با بهرام از حرکت دوباره لشگر چین سخن می گوید . بهرام مشورت می کند و به این نتیجه می رسد که چاره کار جز گنج و لشگر نخواهد بود .بهرام که سراغ گنج و لشگر می رود متوجه می شود به دلیل بدکاری و سواستفاده وزیراعظمش راست روشن نه گنجی باقیست و نه لشگری . بهرام دانست در زمانی که او مشغول عیش بوده روشن برای خود مال  و ملک اندوخته است و در این راه نایب شاه را نیز با خود همراه کرده است . آن دو با همدستی یکدیگر مردم را چپاول کرده بودند و دیگر کسی نه مالی داشت و نه ملکی و چون رعیت بی چیز شده بودند خزانه نیز خالی شده بود . بهرام در پی یافتن علت امر برمی آید اما اطرافیان از ترس روشن و نائب شاه راست نمی گویند و جز دروغ تحویل بهرام نمی دهند .

24 ) آنچه قهرمان بدست آورده دزدیده می شود . ( توسط نزدیکان ) .

بهرام که خسته دل بود و به تنگ آمده بود تنهائی برای شکار به صحرا می زند .

( قهرمان یکبار دیگر به جستجو می رود . )

پس از شکار تشنگی بر بهرام چیره می شود . برای یافتن آب راه می افتد . از دور دودی می بیند که به آسمان می رود . بطرف دود می رود تا از افروزنده آن آب طلب کند .

( قهرمان به محل شئی مورد جستجو برده می شود یا انتقال می یابد . )

به خرگاهی می رسد با گله ای گوسفند .

( قهرمان ناشناخته به خانه یا سرزمین دیگر می رسد . )

سگی را می بیند که به درختی بسته اند  . بهرام با شبان آن گله گرم می گیرد و آبی می نوشد و قبل از خوردن نان از شبان علت بسته شدن سگ به درخت را بازمی پرسد . شبان از همدستی سگ با ماده گرگی که به او کام میداده و از پس آن گوسفندان را میربوده سخن می گوید . شبان سزای سگ را با گرفتن و بستنش به درخت داده تا یا درست شود و نگاهبانی به نیکی انجام دهد یا بمیرد .

( عامل جادوئی تازه ای در اختیار قهرمان قرار می گیرد . )

بهرام که از شبان پیر راه و رسم ملکداری آموخته با قصر بازمی گردد تا درد ملک خود درمان کند .

( قهرمان باز می گردد . " تعریف : بازگشت . " )

بهرام روز بعد در ملاعام بر تخت می نشیند و اطرافیان را فرامی خواند . راست روشن که می آید و می خواهد بر جایگاه همیشگی خود تکیه کند ،

( قهرمان دروغینی ادعاهای بی پایه می کند . " تعریف : ادعاهای بی پایه . " )

بهرام بر او بانگ می زند و او را مسبب خرابی ملک و از کار افتادن لشگر می خواند و دستور می دهد دست و پای او ببنددند و در زندان کنند ،

( انجام دادن کار دشواری از قهرمان خواسته می شود . " تعریف : کار دشوار . )

پس از آن منادی روان می کند تا خلق را آگاه سازد و شاکیان را خبر کند که شاه خواهان شنیدن حرشان است و منتظ پیش کشیدن شکایتشان . شاکیان حاضر می شوند و بهرام از بین آنها هفت نفر را برمی گزیند و حرفهای هر یک را گوش می دهد .

هفت شاکی  که عبارتند از شهروند خانه از دست داده و باغبان باغ از دست داده و بازرگان دریائی مال از دست داده و عاشق یار از دست داده و کدخدای کدخدائی از دست داده و لشگری سلاح از دست داده و زاهد محراب از دست داده یک به یک لب به سخن می گشایند و از ظلم راست روشن با شاه سخن می گویند . 

( قهرمان دروغین یا شریر رسوا می شود . " تعریف : رسوائی . " )

بهرام پس از شنیدن حرف شاکیان شبی بی خواب سحر می کند

( قهرمان شکل و ظاهر جدیدی پیدا می کند . )

و فردای آن روز دستور می دهد وزیر را در جلو بارگاه دار بزنند .

( شریر مجازات می شود . "تعریف : مجازات . " )

خاقان پس از شنیدن خبر کشته شدن وزیر به بهرام نامه می نویسد و عذر می خواهد و با او از پیک وزیر سخن می گوید که از خاقان برای لشگرکشی درخواست کرده بوده است . حال که اوضاع خلاف گفته وزیر است من دست از تعرض و هجوم کوتاه می کنم و همچنان دعاگوی بهرامم . بهرام با آگاهی از این خبر خدا را شکر می کند که وزیر را دار زده است و به خدای عادل پناه می برد .

( قهرمان عروسی می کند و بر تخت پادشاهی می نشیند . " تعریف : عروسی . "

گاهی عروس و مملکت یکجا به قهرمان پاداش داده می شود . )

روزی صدائی از درون بهرام با او می گوید که این هفت گنبد خاکی رها کن ، بهرام با شنیدن این صدا هفت گنبد زمینی رها می کند تا به هفت گنبد آسمانی برسد . هفت گنبد بی فنای خدا . بهرام هفت موبد فرامی خواند و هفت گنبد را به آنها می دهد تا آتشگاه سازند . بهرام در شصت سالگی خداپرست می شود .

روزی بهرام با لشگریان به صحرا می رود تا شکار کند . آهوئی از دور نمایان می شود . بهرام از پی گور می راند . گور وارد غاری می شود . بهرام از پی گور وارد غار می شود . غار یار .

لشکر از پس بهرام به در غار می رسد . بهرام را می جویند و نمی یابند . صدائی از غار می آید که بهرام در غار است شما بازگردید که او را کاریست . شاه خواهان به جستجو وارد غار شدند و او را جستند . جستجوگران چون بهرام را نیافتند مادرش را صدا کردند . مادر بهرام را جست و نیافت . آن غار را غار بهرام گور نام نهادند . مادر بهرام چهل روز غار را کند تا در نهایت ندائی او را گفت مادر خاک برای بهرام مهربانتر از توست ، برگرد و بهرام مجوی . مادر بهرام بازمی گردد و تاج و تخت به وارثان بهرام می رسد .

من چه گویم که این نه گفت من است                 

کآبم از ابر و درم از عدن است

جبرئیلم به جنی قلمم                                      

بر صحیفه چنین کشد رقمم

کاین فسون را که جنی آموز است                      

جامه نو کن که فصل نوروز است

آن چنان کن ز دیو پنهانش                               

که نبیند مگر سلیمانش .

                                                                                                             پایان .  چهارم آذرماه  90 .

منابع :

1 _  هفت پیکر ( نظامی گنجوی ) . تصحیح دکتر بهروز ثروتیان . موسسه انتشارات امیرکبیر . 89 .

2 _  ریخت شناسی قصه های پریان . ولادمیر پراپ . ترجمه فریدون بدره ای . انتشارات توس . 86 .

دولموشلار ...

هاوا  دولو 

سوسوز  آمما  بولوتلار ! 

کیم  اونلاریم  نه مین  آلار ؟ 

اوره کله ر   دولو 

یاشسیز  آمما   به به کله ر ! 

کیم  اونلارین  ده ردین  آلار ؟