درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

درد ...

زجه های خاک 

از حضور ناپاک لگدهای مردمان نا اهل 

غژ غژ سمفونی درد 

رعدی بی باران 

آرشه ای می شود نور 

می کشد خویشتن بر سیم لخت آسمان 

کویرکی می روید 

دلها آینه اند 

روزگار خون هم نیست 

سرخی بگیرد افق 

تا شاید از خویشتن برون آید پیله ای در خواب 

که خدا شمشیری داده او را 

مردمان مورچگانی کج و معوج راه 

راهشان بن بست  

خستگی بر تن 

افقی در نگاهی نی  

مردگان ایستاده بر زمین 

با غژ غژ لگدهایشان پر درد ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد