درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

هرگز ...

از خدایت مسیحی خواستی 

و مسیحای نجات بخشت را ندیدی که از درون نگاهت میکرد 

با بغضی فرو برده در گلویی خشک  

که خسته از صدا کردنهای پرتکرار

بی رمقتر از همیشه 

گوشه ای کز کرده بود  

با دو چشم بی فروغ ! 

بر صلیب نخواستن بالایش برده بودی روزی تو او را بی آنکه گناهش را بداند 

چه دهشتناک ظلمی ! 

پژواک فریادش را هم نشنیدی  

آن لحظه که بر دیواره ها میکوباند جان رعشه گرفته اش را 

بیمارتر از آنکه درمانی باشدش ! 

تو  

آری تو 

مسیحای جان بخشت را ندیدی  

و به آن لحظه شومناک 

تمامی قناریها لب از ترانه فرو بسته بودند  

که 

دودی در دوردست حکایتی بود از سرخی تن و قهقهه بد مست و جامی پر شراب ! 

تو بر یالهای سمند سرکشت دستی کشیدی و تاختی 

بی آنکه بدانی  

چه دردیست درد طناب و دست و کشیده شدن تن زخمی بر خاک و خار !

 چه بد کردی با مسیحای خود تو 

چه بد کردی ! 

هیچ میدانی به این لحظه هائی که تو میجوئیش او کجاست ؟ 

نمیدانی ! 

آری نمیدانی ! 

تو هرگز نخواهی دانست  

آن نیمه گم شده ات چرا در مه بیابانی غبارگرفته از نظر ناهویدا شد و رفت ! 

هرگز نخواهی دانست ! 

تو او را نشناختی  

هرگز !

اوئی که در تو بود و با تو  

همیشه ! 

و اینک نیست !  

و رفتن او ابدی بود

ابدیتر از ابدیتی محض و بی انتها ! 

او  

توی خدائی تو بود 

مسیحای جان بخشت ! 

و تو هرگز این را نتوانستی بفهمی  

هرگز ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد