ته له سمیره م نه فه سله ریمده
یوخولاریمدا
یاشامدا
نه گئدمه غه
نه گه لمه غه
نه اولمه غه
ته له سمیره م ایشده یوخسا بئکار دوراندا
آنجاق
بیرجه آشکدا ته له سیره م
سئومه کده
سئویلمه کده ...
نمایشنامه : آرتاوئرآس .
پرسوناژها : آرتاوئرآس ، دیو ، سحر ، زرتشت ، مردمان ، سفیدپوشها
و سیاهپوشها .
صحنه بر اساس شیوه اجرائی کارگردان .
نور .
آرتاوئرآس بر سکویی ایستاده است .
آرتاوئرآس : با شمایانم ای مردمان سرزمین های خدای جهانهای بسیار ، با شمایانم ، اینک این که با من است گاتهای سرورم آس زرتشت پیام آور
خدای یگانه است ، هدیه شده از خدای زرتشت برای شما ، راههای نرفته را از آن بجوئید ، کج راهه های کج رفته را با آن به راستی
کشانید ، راستی را و نیکی را ترازو این است ، سویم آئید و گاتهای زرتشت با خود برید ، امروز تاریکتان را با سحرگاهان روشن فردا
همچون خورشید رخشانی فروزان خواهد نمود این آتش خاموشی ناپذیر ، از آن شماست این که گاتهای زرتشت پیامبر نامش نهاده اند ،
سخنهای زرتشت با آب طلا بر دوازده هزار پوست آهو نگاشته گشته و من آنها را به شما هدیه میدهم ، که این خواسته او است و خدای
یگانه او ،
آرتاوئرآس گاتها را به مردمان می بخشاید .
با شما داستانی دارم ، بنشینید و گوش فرادهید قصه این قصه گوی دردمند را ، شاید که سخنانم چراغی باشد برای فرداهای نیامده تان .
سیاهی .
زرتشت زیر درختی نشسته و دعا میخواند .
زرتشت : سیاهی را بگیر از ما و نورت را ارزانیمان کن ای بزرگ پروردگار هستی ،
چند سفیدپوش با رقص آتش می آورند .
دیو با رقص میخواهد جلو آوردن آتش را بگیرد ، نمیتواند .
نور .
بارپروردگارا ، خدایا زبان جز به ستایش تو به چه کار آید ؟ تو به بزرگی خویشت نور را به فرزندان زمینیت ارزانی کردی ، جز تو نیز
کسی دیگر را یارای آن نبود ، پس بر ماست سپاس چون تو خدائی حکیم و والا ، سپاس و هزار سپاست باد ،
اینک چه باید کنم با نور که تو را آن کرده خوش آید و تو خود خواهان آنی ؟
از آن مردمان است !
به آنها خواهمش داد ، و سپس ؟
آه ، آری پوست نوشته هائی را میبینم که از سوی سپهر تو می آورند و لایه لایه بر روی هم مینهند ،
سفیدپوشها پوست نوشته هائی را می آورند و روی هم می گذارند .
آنها نیز از آن مردمان خواهد بود ، به یقین این نیز خواهد شد ،
چنین باشد ای بزرگ خدای هستی ، که ، تو آنرا خواهانی ،
زرتشت از جایش بلند میشود و پوست نوشته ای را برمیدارد ومیخواند .
گاتهایت را به مردمان خواهم داد همچنانکه نور و آتشت را . 1
آرتاوئرآس ، آرتاوئرآس .
آرتاوئرآس وارد می شود .
آرتاوئرآس زندگان به آتش و نور خدائی نیاز داشتند و من که زرتشت پیام آور خدای یگانه ام آنرا به مردمان سرزمینم آس اربایجان
هدیه خواهم داد تا از آن زندگانی خویش سامان دهند ،
اینک تو آنرا برگیر و به میان مردمان بر .
آرتاوئرآس : اگر نپذیرند ؟
زرتشت : نپذیرند ؟!!!
آرتاوئرآس : هر آنچه نو باشد قبولیش به آغاز کار سخت خواهد بود .
زرتشت : خواهیشان گفت از طرف پیام آور خدایتان آسلی زرتشت است .
آرتاوئرآس : چه هیبتی دارد این که هیچ از آن نمیدانم ، وای ...
آرتاوئرآس به آتش دست میزند و پس میکشد .
زرتشت : بی راهنمای راهی راه شدن ره به کجراهه ها میبرد ، آتش است و سوزاننده ، نور خواهدمان داد و گرما .
آرتاوئرآس : چه شکوهی دارد ، میتوان با آن دنیائی را از آن خود کرد .
زرتشت : همچون فلزی هستی که هنوز آتش آنرا نرم نکرده ، باید که آتش و آب بینی و پخته شود ،،، آرتاوئرآس بدان آتش از آن مردمان
خدای یگانه است ،،، پندی میدهمت ، گوش دار ، به هر جای که باشی و به هر حال و حالتی که باشی پس از خدای جاودانه مردمان را
بالاتر از خویش بدان .
آرتاوئرآس : برای بهبود حال مردمان بگفتم .
زرتشت : کار ما رسانیدن آن به مردمان و راهنمائیشان به راه نیک است ، چنان که گفتار نیک و پندار نیک و کردار نیکشان آموزاندیم .
آرتاوئرآس : و اگر مردمان ارزشش ندانند و غیر نیکی از آن بخواهند ؟
زرتشت : این با خدایست که با آنکه ارزشش میداند یا نمیداند چه کند .
آرتاوئرآس : هر آنچه سرورم گوید با جان و دل خواهم پذیرفت .
زرتشت : این پوست نوشته ها را نیز به جای امنی خواهیم برد و با مردمان از آنها سخن خواهیم گفت ، اینک آتش را به نزد مردمان بر .
آرتاوئرآس : سپاس از یقینتان بر آرتاوئرآس خادم ، به دیده مینهم این دستور را و با باوری خلل ناپذیر آتش را از سوی شما به مردمان هدیه میدهم .
زرتشت : از سوی خدای نه از سوی من .
آرتاوئرآس : از سوی خدای .
آرتاوئرآس رقص کنان با آتش خارج میشود .
زرتشت : امید که هدیه آسمانی خوش یمن باشد برای مردمان سرزمینم ،
آه این ندای درونی ام از جانب پروردگارم است که مرا بسوی خویش میخواند ،
به بندگی زانو بر زمین مینهم و گوش میدارم آنچه را تو دستور خواهی داد ای بارپروردگار جهانیان ،
من ؟ چه گناهی کرده ام خدایا ؟ ! آه ، آری آتش را فقط برای مردمان سرزمین خویش خواستم ،،،
خطا کردم !؟ آه ،،، گناهم ببخشای و بر نادانیم خرده مگیر ،
بی هیچ تردیدی راهی سرزمینهای دیگر خواهم شد تا به دستور تو خدای یگانه و جاودان مردمان تمامی زمین را نیکی آموزانم ،
من برای جنگیدن با سیاهی به روی آن شمشیر نخواهم کشید آتشی فروزان خواهم کرد تا مردمان زمین را از سیاهی و سیاهروزی نجات
بخشم .
چو فرمان تو رفتنم باشد چه جای دریغ و ماندن ؟
زرتشت راهی میشود و میرود و کوهی را بالا می رود و بر بالای کوه
شیپوری را به صدادرمی آورد ، مردمان گرد او جمع آمده اند . 2
دیو با مشاهده مردمان در خود میپیچد .
در بازگشت کنار چشمه ای مینشیند و آب مینوشد که دیو از راه میرسد
و زرتشت را در حین نوشیدن آب غافلگیر می کند .
دیو : بی آنکه کلامی بیش بر زبانت آید آنچه از تو خواهم خواست را بازگوی ...
زرتشت : کیستی ؟
دیو : دوستم و ...
زرتشت : دوستی چنین بدکردار نوبرانه نیست ؟
دیو : شاید میخواستم بیازمایمت ، خواستم بدانم میتوانی دوست از دشمن بازشناسی و ...
زرتشت : دوست از پس حمله نمیکند .
دیو : گفتم که میخواستم ...
زرتشت : گفتی آری ، به کلامت راستی نمیبینم ، بازم گوی که هستی و چه از من پیر میخواهی ؟ لازمست بگویم میشناسمت ؟
دیو : میدانم میدانی ، آری دیوم .
زرتشت : جامه ای دیگر برکرده ای ؟!
دیو : سخن مگوی و گوش فرادار ، سخن به درازا نکشانیم ، آتش و پوست نوشته ها را خواهانم ، کجایند ؟
زرتشت : رهایم نکنی چگونه با تو خوش سخن بگویم ؟
دیو : رهایت کنم خود به بندت گرفتار خواهم شد ، بازم گوی کجایند ؟
زرتشت : بی تردید آتش و پوست نوشته ها هم اکنون در دست مردمانند .
دیو : دروغیست این .
زرتشت : اگر راست از دروغ بازمیشناسی از چه مرا به سخن وامیداری ؟
دیو : دروغ بودن سخنت را میدانم ، راستش را نمیدانم که خواهان آنم .
زرتشت : اگر نگویم ؟
دیو سر زرتشت را در آب فرو میکند و درمی آورد .
دیو : کجایند ؟
زرتشت : دل از کینه کهن به آب زلال چشمه بشوی ...
دیو : تا جانت نستانده ام بازم گوی مردک .
زرتشت : دروازه های بهشت زیبای خدای برویت بازند مخواه که بسته شوند و تو ...
دیو : من شش هزار سال همسایه درگاهش بودم ، پدر دربدرت آدم اگر نمی آمد هنوز هم همانجا به بزرگی میماندم ...
زرتشت : اگر دلت از نورش تهی نمیشد همچنان آن جایگاه را داشتی ، خود نخواستی .
دیو : هرگز آدم را آن جایگاه نبود چون منی برابرش به زانو ...
زرتشت : هر وجودی با به زانو درآمدن در برابر پروردگارش بلندی میگیرد تو نیز میتوانستی چنین باشی .
دیو : آدم پروردگار من نبود که برابرش به زانو درآیم .
زرتشت : دستور از آن پروردگارت بود ، نبود ؟
دیو : به درازا میکشانی سخن پیرمرد خرفتی گرفته ، پوست نوشته ها کجایند پرسیدم ؟
زرتشت : به دست آنهائی که از آن آنهاست ، مردمان .
دیو : با که فرستادیشان ؟
زرتشت : به یقین میدانم اینک که من به دست پلید تو گرفتارم آرتاوئرآس آنها را به مردمان رسانیده .
دیو : کاش به دروغی جان خود رها مینمودی ؟
زرتشت : اگر خواست خدای بازپس گرفتن جان منست خوشحال خواهم شد بدست چون توئی باشد ، اما بدان مفت به تو نخواهمش داد که 3
باید به نیکی پاسش بدارم .
زرتشت تلاش میکند خود را از دست دیو برهاند .
دیو سر زرتشت را در آب فرو میکند و خفه اش می کند .
دیو دوردستها را مینگرد .
دیو : نه زرتشت ، نه ،،، هنوز به دست مردمان نرسانیده ، ، ، یعنی که من نخواهم گذاشت به دست مردمان برساند ، من نخواهم گذاشت ،
باور کن زرتشت جان ، باور کن ،
اگر آتشی آورده ای از سوی خدایت ، بدان زرتشت ، من ، دیو بلندجایگاه که جانم از همان آتش است آتش از آنها خواهم ستانید ، و
اگر نتوانم آن را از آدمیان خاکسرشت بازگیرم آتش را به سرزمینت که وجودتان را از آن گرفته اند خواهم برد و آنجا را به آتش
خواهم سوزانید ،
پوست نوشته ها نیز از آن من خواهد شد ، از آن من و فرزندانم ،
چنین خواهد شد زرتشت ، چنین خواهد شد .
دیو بالای جسد زرتشت میرقصد و میگرید و فریاد میزند .
سیاهی .
آرتاوئرآس با آتشی در دست وارد می شود .
نور .
دیو بر سکوئی ایستاده و آرتاوئرآس را زیر نظر دارد .
چند سیاهپوش راه بر آرتاوئرآس میبندند و میخواهند آتش را از او
بگیرند .
آرتاوئرآس : چه میخواهید ؟
سیاهپوشها : آتش را خواهی داد و جان خود بدر خواهی برد .
آرتاوئرآس : اگر از مردمانید این را برای شما آورده ام ، چهره بگشائید تا بشناسمتان .
سیاهپوشها : چه از مردمان باشیم چه نباشیم تو آنرا به ما خواهی سپرد .
آرتاوئرآس : از چه چهره نمی گشائید ؟
سیاهپوشها : سخن مگوی و آتش را بده .
آرتاوئرآس : این از آن من نیست ، از آن شما نیز نخواهد شد ، آتش از آن مردمان است .
آرتاوئرآس با سلحشوری آتش را حفظ میکند و آنرا بدست مردمان
میرساند .
دیو در خود میپیچد .
سیاه پوشها میخواهند آرتاوئرآس را بکشند ، دیو از راه میرسد و آنها را
به خود مشغول میدارد تا آرتاوئرآس فرار کند .
سیاهپوشها دیو را درمیان میگیرند که او چهره میگشاید .
دیو : تا به درک نفرستادمتان گورتان را گم کنید .
سیاهپوشها : سرورمان دیوشاه !!!
دیو : گم شوید .
سیاهپوشها : میتوانستیم بکشیمش . 4
دیو : کشته او به چه کار من می آید ؟ هان ؟ نگفته بودم آتش را میخواهم و پوست نوشته ها را ؟
سیاهپوشها : میتوانستیم از او بگیریم .
دیو سیاهپوشها را با تازیانه میزند .
دیو : ندیدم آتش را به مردمان داد ؟
سیاهپوشها : پوست نوشته ها هنوز با اوست ...
دیو : با خود داشت که خودم از او میستاندم ، شما نتوانستید آتش از او بگیرید پوست نوشته ها را نیز نمیتوانید ، بردن آتش چندان با ارزش
نبود ، به جان همان مردمان خواهمش انداخت ، بگذار مردمان نیز آتش جان مرا داشته باشند ، پوست نوشته ها با ارزشند ، بدست مردمان
بیفتند شاه بودن دیوشاهتان را جز امروز فردائی نخواهد بود .
سیاهپوشها : نخواهیم گذاشت به مردمان دهد ...
دیو : دور شوید تا نکشتمتان ، دور شوید تا دوبار بازتان خوانم ،
سیاهپوشها دور میشوند .
باید ترفندهایم را بیرون آورم از صندوقچه روحم ، باید که راهی بیابم ،
من خواهم توانست ، من شاه دیوم ،
آهای آن که جنست همچون من از آتش است و به گاه شور همسخنم میشوی ، بیا ، بیا که با تو خلوتی میبایدم .
دیو دیوانه وار میرقصد .
سیاهپوشی چهره در نقاب به او نزدیک میشود .
سیاهی .
مردمان با آتش میرقصند .
نور .
آرتاوئرآس بر سکویی ایستاده و خوشحال مردمان را تماشا میکند .
سحر با آتشی در دست و رقص کنان میگذرد .
آرتاوئرآس سحر را میبیند و به او دل میبازد .
آرتاوئرآس با سحر که به رقص چیدن انگور مشغول است میرقصد .
سحر از آب انگور آرتاوئرآس را مینوشاند و مست میکند .
سیاهپوشها برای دزدیدن سحر وارد میشوند و با آرتاوئرآس که مست
است درگیر میشوند و سحر را از چنگ او بدرمی آورند و میخواهند به
او تجاوز کنند .
سحر خود را می کشد ( رقص دخترانه پرنده ای که در آسمان تیر
میخورد و فرود می آید و بر زمین جان میدهد ) .
آرتاوئرآس : نه ، نه ، نه ،،،،،، خدای را خواب ربوده اینک آیا ؟ اگر نه این چه سرنوشتیست با این زیبا رخ آسمانی چهر ؟ وای بر نگارنده سرنوشت ،
چگونه باور آورم بر این سرنوشت شوم خویشم ؟ به تمامی روزگارانم دل بر کسی نبستم جز عشق این دخترک زیبا روی ، و ، او اینک
به مرگی چنین آرام به هر دمی که من میکشم و او نمیکشد هزاران روز از من دورتر میشود و دورتر میرود ، جز سردی تنش اینک هیچ
نمیبینم از دلداده ای که همه شور بود و حرارت ، وای بر این سرنوشت کور این دمم باد ، وای ، چگونه با خواسته خویشم از این پس به
زانو درآیم به نیایش تو ای نگارنده چنین شوم سرنوشتی ؟ چگونه ؟ وای ، وای ، وای ، بلند نخواهی شد دلبرک رویاهای من ؟ با توام
زیبا روی من ، با توام ، بیدار نخواهی شد ؟ با توام من ... 5
دیو در جامه پیرمردی وارد میشود .
دیو : آه از این روزگار کج مدار ، وای بر من و بر آدمیان که به روز روشن دیوزادگانی راه بر آدمی ببندند و جانش ستانند ، با که بگویم از این
ملال و درد جانکاهم ، وای بر من که دخترکم کشتند و از من جدا کردند ، به که گویم جز او هیچ کس را نداشتم و او همدم تنهائیم
بود و عصای دست خسته ام ؟ با که گویم جز او هیچ نداشتم ؟ با که از نبودنش بگویم که تنهائی کمترین هدیه رفتنش بود ؟ با من پیر
چه کس پس از این راه خواهد آمد و راهم خواهد برد ؟ ای زمانه بد کردار بدفرجام چگونه توانستی آسوده خاطر باشی و او را از من پیر
ناتوان دردمند بگیری ؟چگونه ؟ هان ؟ چگونه ؟ اینک چه کنم ؟ کدامین خاک را بر سر بریزم که گرسنگی از پایم خواهد انداخت و
زمینگیرم خواهد نمود ! وای بر من و بر سرنوشت مبهم پس از اینم ، وای ،،، با من بی امید دیگر چه امیدی به فرداها باشد ؟ سحرم رفت ،
دخترکم مرد ، امید و آرزوی یگانه ام مرد ، وای وای وای ، سحر جان ، جان بابا ، بلند نمیشوی به خواسته پدر پیرت ؟ تو تا به امروز با
من نه نگفته ای آخر ! چگونه دلت چنین سنگدلی تواند ؟ هان ؟ برخیز ، برخیز دست پدر فرتوتت بگیر ، راه خانه دور است و پای پدر
سنگین ، برخیز دخترک بابا ، برخیز ، اگر نیائی نخواهم رفت تا جان من هم چون تو از تن برود ، نه باد و نه باران و نه کولاک نخواهد
توانست مرا از تو جدا کند ، برخیز سحرکم برخیز ، برخیز دخترکم برخیز ...
آرتاوئرآس : دخترت بود ؟
دیو : بود و اینک نیست ، چه دختری بود ، از هر انگشتش هزاران هنر آویزان ، دلی چون دریا بزرگ و مهری بر آن دریا بی همتا ، آه سحرم
سحر بود و سحرگاهان بی خورشیدم ، که او خورشیدم بود و سحرم .
آرتاوئرآس : پدرجان گریه های سوزناکت دل آدمی را میسوزاند و میسوزاند و باز میسوزاند ، مرا نیز در غم از دست دادن سحرت همدرد بدان ...
دیو : ترا همدرد خویش بدانم ؟
آرتاوئرآس : آخر او دم آخر با من بود .
دیو : ...
آرتاوئرآس : من نیز همدرد تو ...
دیو : چگونه تو از همدرد بودن با من سخن میگویی ؟ چگونه ؟ هان ؟ تو چه میدانی دختر از دست دادن پدری پیر چه دردیست هان ؟ تو
چگونه میتوانی انتهای رنج و اندوه جانکاه مرا بازشناسی ؟ هان ؟
آرتاوئرآس : شاید نتوانم انتهای دردتان را بازشناسم اما به همان دم واپسینی که با او بودم ...
دیو : دمی با او بوده ای ؟ ! وای بر تو ، دمی را با روزها و سالهای بسیار من به یک ترازو مینهی ؟ هفده بهار او را با نفسهای زمین نفس داده ام
و پرورانیده ام ، هفده بهار هم مادرش بودم و هم پدرش ، میفهمی ؟ هفده بهار عمریست ، میفهمی ؟ وای وای وای ...
آرتاوئرآس : تو پدرش بوده ای ، دردت بسیار است ، غم جدائیش را تاب نمی آوری درست ، تنهائیت را کسی پر نخواهد کرد ، میفهمم ، کاش تو
هم میتوانستی درد این دل را که در گرو عشق او نهاده ام بفهمی .
دیو : آه تو عاشقش بودی ؟
آرتاوئرآس : عاشق بداقبالم من که بی رسیدن دستم به دست دلدار جان از بدن پریدنش را با چشمانم دیدم و نتوانستم کاری کنم ، وای بر من که
مستی بی وقت از راه بدرم برد ، وای بر من که نتوانستم دیو از او دور کنم ...
دیو : وای بر تو ، تو مست بودی که بر او تاختند ؟
آرتاوئرآس : پشیمانم ، بسیار از کرده خویش پشیمانم و ...
دیو : پشیمانی تو برای من دختر میشود ؟ میشود ؟
آرتاوئرآس : از کجا میدانستم آب انگورش مستی می آورد ؟
دیو : آب انگور خاک کناره های چیچست دریا بی گذشت روزگار هم مستی آور است ، تو این نمیدانستی ؟
آرتاوئرآس : میدانستم ، میدانستم ...
دیو : پس از چه نوشیدی ؟ هان ؟ که دخترک نگونبخت من به سرای دیگر بفرستی ؟
آرتاوئراس : او را من نکشته ام مرد ...
دیو : کشته شدنش را که دیدی ، ندیدی ؟ 6
آرتاوئرآس : نمیخواستم او بمیرد ، نمیخواستم ، باور نمیکنی ؟ او عشق اولین من بود .
دیو : او اینک جانی به تن ندارد ، این ثمره نخواستن تو بود ؟
آرتاوئرآس : شرمسارم پیر ، شرمسارم ...
دیو : شرمساری تو به چه درد من میخورد ، وای دخترکم ، وای ...
آرتاوئرآس : گریه نکن ، دلم را اشکهایت میسوزاند ، شرمسارم ، شرمسارم ، شرمسارم ...
دیو : به فرمانروای سرزمین اورمو نیز بگوی شرمسارم ، او به یقین داد این پیر ناتوان از تو خواهد ستاند .
آرتاوئرآس : داد تو ؟ نفهمی من به جای خود ، درست ، دیگر تو چه دادی از من میخواهی ؟
دیو : چگونه دمی که با او بودی نفهمیدی و مست کردی ؟ هان ؟
آرتاوئرآس : تو دختری از دست داده ای ، من نیز بی نصیب نمانده ام ، او معشوق من نیز بود .
دیو : این با فرمانروا بازگوی ،،،،،، به آن دم مستی کاش عقلت را بکار میبستی تا ...
آرتاوئرآس : توان این که آب انگور از دست دلداده ای زیبای رخ نگیرم نداشتم ، میفهمی ؟
دیو : از دست او گرفتی ؟
آرتاوئرآس : ساغرم داد ساقی زیبارخسارم ، من مدهوش بودم از دیدارش و او با ساغری مدهوشترم کرد .
دیو : راست میگوئی ؟
آرتاوئراس : نباید راست بگویم ؟
دیو : در این حکمتیست .
آرتاوئرآس : در چه حکمتیست پیر ؟
دیو : او تو را مست کرده ، میخواسته مست شوی ، مست که شدی نتوانستی از او در برابر یورشگران دفاع کنی ، آنها جان از او گرفتند ،
آری ؟ چنین شد نه ؟
آرتاوئراس : در این چه حکمتی میتواند باشد ؟!
دیو : او با من گفته بود به آن دم که لحظه پرواز جانش رسد ، مردی مست خواهد شد .
آرتاوئرآس : چه گفته بود ؟
دیو : سپاس ، سپاس از هدر نرفتن خونش ، سپاس .
آرتاوئراس : این چگونه سپاس گذاردن خدای است ؟
دیو : باید سفری آغاز کنیم .
آرتاوئرآس : سفر ؟!
دیو : به دیار مردگان .
آرتاوئرآس : کجا ؟
دیو : بشتاب .
آرتاوئرآس : با که ای ؟
دیو : با توام ، مگر نمیخواهی معشوق خود را بازبینی ؟
آرتاوئراس : سحر را بازبینم ؟
دیو : آری .
آرتاوئرآس : اما ...
دیو : او آنجاست ، چشم به راه آمدن تو .
آرتاوئرآس : نمی فهمم ، نمی فهمم ...
دیو : وای بر تو ، نامت چیست ؟
آرتاوئرآس : آرتاوئرآس . 7
دیو : تو مقدسی ، او میدانست مرد مقدسی روزی از راه میرسد تا عشق او بر دلش افتد و پس مرگش به دیدارش رود ، او این همه میدانست .
آرتاوئرآس : منهم خواهم مرد ؟
دیو : برای رسیدن به معشوق بهای زیادیست ؟
آرتاوئرآس : من کارهای نکرده زیادی دارم ، من جوانم ، من ...
دیو : وای بر تو ، کاش او عاشقت نمیشد و مستت نمی کرد تا بابت این تردیدت میکشتمت ، عشق از جان باارزشتر است ...
آرتاوئرآس : عشق ؟!
دیو : آری !
آرتاوئراس : چنین نیز باشد باید من خویش بدان برسم .
دیو : اوف ،،، تو لیاقتش را نداری اما چه کنم که او ترا پسند کرده ، مترس عاشق ترسو تو نخواهی مرد .
آرتاوئرآس : دیگر سفر نمیرویم ؟
دیو : سفر میرویم اما بی مرگ تو ، تو را از راهی دیگر به دیدارش خواهم برد ، آماده ای شیدای دروغین ؟ یا دروغتر از این هم هستی و من
از آن بی خبرم ؟
آرتاوئرآس : اگر نخواهم ؟
دیو : به پایت می افتم ای جوان برنا ، مرا خاک زیر پایت بدان ، دخترکم جوانتر از آن بود که بمیرد ، مرا ناامید مکن .
آرتاوئرآس : شاید نتوانم ، شاید امید تو بیش از توان من باشد ، من تردید دارم بتوانم .
دیو : فرمانروای اورمو از جان آن که با کشندگان دختر من دست در یک کاسه داشته نخواهد گذشت .
آرتاوئرآس : من آنها را نمیشناختم .
دیو : کسی باور نخواهد کرد .
آرتاوئرآس : باید بیندیشم .
دیو : زمان با تو مهربان نیست .
آرتاوئرآس : چه کنم ؟
دیو : اگر با من به دیدار او سفر آغاز کنی این هست که دربازگشت شاید عشق کار خود بکند و او هم با تو بازآید .
آرتاوئرآس : چگونه ؟
دیو : اگر عشقت دروغین نباشد ، اگر در عشقت راست کردار باشی ، به خواسته اش تن خواهی داد و او از پس برآورده شدن آن با تو راهی
جهان زندگان خواهد شد تا با تو همچون جاودانان روزگار سپری سازی .
آرتاوئرآس : اما زرتشت اینگونه با من سخن نگفته ، از پس مرگ آدمی تا آن گاه که دم واپسین جهان زندگان است مرده زنده نمیشود .
دیو : تا آنجا که من شنیده ام زرتشت برای تو پوست نوشته هائی باقی گذارده ، همه را خوانده ای ؟
آرتاوئراس : تو از کجا میدانی ؟
دیو : همه میدانند ، همه را خوانده ای ؟
آرتاوئرآس : نه به تمامی .
دیو : برویم تا بخوانیمشان .
آرتاوئرآس : هان ؟
دیو : شاید آنچه من گفتم آنجا نوشته باشد ؟!
آرتاوئراس : نوشته باشد هم آنها از آن من نیست .
دیو : وای بر تو از این همه تردید ، اندک اندک به تردید خویشم در ناراست بودن عشق تو باور می آورم .
آرتاوئرآس : پوست نوشته ها از آن مردمان است ، مرا با آنها کاری جز آنکه به مردمانشان بسپارم نیست .
دیو : ( آرام و با خود ) با من این سخن میگویی ، بی تردید با او چنین نخواهی گفت .
آرتاوئراس : چه گفتی ؟ 8
دیو : هیچ ، گفتم بر تو نمیتوان باور آورد با تردیدهائی که به دل داری ، فرمانروای اورمو اما دادگستری است بس هشیار ...
آرتاوئرآس : با تو راهی جهان مردگان خواهم شد ، میخواهم باور کنی به عشقم راست کردارترینم .
دیو : مطمئنی نمیخواهی از زرتشت و پوست نوشته های او کمک گیری ؟
آرتاوئراس : روزی گفت روح من همچون نوری به این جهان شناور است ، اگر کسی خواهانم باشد برای دیدار سوزاندن مویم نیاز نیست ، دلی
رها از روزمرگی توان دیدنم را دارد به هر دم و هر لحظه که بخواهد .
دیو : سخن کوتاه کن مرد ،،، ( با خود ) یاوه میسراید برای من ،،، باید راهی شویم ، جهان زیرین چشم براه آمدن توست .
سیاهی .
آرتاوئرآس : با آنکس که گمان میکردم پدر سحر از دست رفته ام باشد راهی شدم ، راهی آن جهان دیگر ، جهان زیرین .
آرتاوئرآس و دیو براه می افتند .
دیو : راه را میشناسی جوان یا که دل به تدبیر پیران خوش کرده ای ؟
آرتاوئرآس : سرورم آس زرتشت پیش از آموزانیدن تمامی راه برفت و بازنیامد ، تو راه بلد راهمان خواهی بود ؟
دیو : از نیاکانم پوست نوشته ای دارم ، راه جهان زیرین بر آن نشان شده است .
آرتاوئرآس : از آن مطمئنی ؟
دیو : با این تردید نمیتوان به آنچه خواسته دل است رسید .
دیو مینشیند .
آرتاوئرآس : خواستم با دلی روشن راهی شوم .
دیو : کاش به جای همراه شدن با تو بسوی اورمو میرفتم .
آرتاوئرآس : چاره ای نیست انگار ، برویم .
دوباره براه می افتند .
آرتاوئرآس : به جهان زیرین فرود آمدیم ، پیر از جلو من نیز از پس او ، بسیار آدمیان دیدم در راه ، هر آنکه بدان جهان مرا بدید با من گفت پیش از
زمان به این جهان آمده ای ؟ از چه ؟ گفتم به هوای یار ، و آنها با تردید نگاهم کردند ، نگاهی که خویش را در آینه آن نادانی دیدم
بس ابله ،
از سکوئی بالا میروند .
از چکاک داغی که به معنای کوهی برای بالارفتن است بالا رفتیم و آنسوتر به پل چین اود رسیدیم ، جایگاه رفتن و آمدن از آتش ،
سیاه پوشان در دو سوی سکوئی که قایق میشود شمعهائی به موازات
هم روشن می کنند .
آرتاوئرآس و دیو سوار بر قایق از میان آتش میگذرند .
پیرمرد مرا با قایقی از میان آتش به آنسو میبرد و من هیبت سوزاننده آتش میدیدم ،
دیدم هر آنکه از او بوی خوش می آید از چینود رد میشود و هر آنکه بوی خوش ندارد از پل در آتش می افتد ، بوی خوش انگار
کردار نیک این جهان آدمیان بود ،
سحر رقص کنان به پیشواز می آید .
یار خویش ، سحرم را ، بدیدم با نیکوترین رخسار ،
آرتاوئرآس و سحر چشم در چشم هم .
آرتاوئرآس : این زیبائی از کجاست ؟
سحر : از کردار نیک تو به آن جهان است که من چنین زیبایم ، من کنش تو هستم .
آرتاوئرآس : کاش بیشتر از آنچه با من بودی میماندی . 9
سحر : مرا نیز چنین آرزوئی در دلست مهربان یار .
دیو آنها را از هم جدا میکند .
دیو : زمان را دریابید ، گاه عشق ورزی نیست .
سحر از آرتاوئرآس جدا میشود .
آرتاوئرآس : او از من گاتها را خواست تا هدیه دهمش ، گفت خوانش گاتهای زرتشت او را به دنیای زندگان باز خواهد آورد و من بی آنکه
خود بخواهم پذیرفتم و دیدم پیر و دخترک رقص آغازیدند و من نیز شادمان با آنها به رقص آمدم ،
دیو ، سحر و آرتاوئرآس میرقصند .
در اوج رقص و پایکوبی نوری دیدم ، نوری که از آن سرورم زرتشت بود ، شادمان نگریستمش ،
زرتشت هویدا میشود .
خواستم از او با سحر بگویم ، اما ، سحر و پیرمرد انگار هیچ نشانی از نور ندیده باشند به رقص خویش ادامه میدادند ،
زرتشت نزدیک آمد و با من سخن آغازید .
زرتشت : این نه جهان دیگر که پلید جاییست به فریب و حیلت آراسته از برای نیرنگی .
آرتاوئرآس : نیرنگی ؟!
زرتشت : پیش از آنکه گاتهای مردمان به دختر دهی او را بیازمای .
آرتاوئرآس : او را بیازمایم ؟
زرتشت : آری .
آرتاوئرآس : چگونه ؟
زرتشت : بجوی تا بیابی .
زرتشت ناپدید میشود .
تا خواستم چیزی بگویم زرتشت همچون سیاهی بی نور شد و برفت و نماند ، من ماندم و حیرت .
دیو و دخترک دست از رقصیدن میکشند و با حیرت آرتاوئرآس
شیداشده را مینگرند .
دیو : ترا چه میشود ؟
آرتاوئرآس : چیزکی تازه یادم آمد .
سحر : چه ؟
آرتاوئرآس : گاتها در آتش بسوخت .
دیو : شوخی خوبی نیست .
آرتاوئرآس : گاتها را پیش از سفر سوزاندم تا بدست دیوان نیفتد .
سحر : راست نمیگویی .
آرتاوئرآس : راست تر از این نگفته ام .
دیو دیوانه وار به دور خود میپیچد .
آرتاوئرآس : تا این بگفتم قایقم واژگون شد و من در چاهی افتادم که آنرا نه پایانی بود و نه انتهائی ،
آرتاوئرآس از سکو بر زمین می افتد .
چاهی سردتر از سرمای سرما گرفته ، چنان سرمائی که هرگز به جائی دیگر نتوان یافت ، من همچون یخ کوهستانها بودم ، سردک
گرفته جانی ،
تاریک بود ، تاریک تر از تاریکی محض ، و ، من نه جائی میدیدم و نه نشانی از نوری ،
آنجا بودم با هزاران جانور موذی و زشت و زهرآگین ، مارهائی همه بد ، 10
ماری دور بازوانم پیچید و من آنرا با هزار جان کندن از خویش کندم و دور انداختم ،
در آن جهان پهناور زشت با خویش و با سرما و با جانوران درگیر بودم که دیدم هزاران تن همچون من بدانجا گرفتارند و رهائی را
آرزومند ، دریغ اما از رهائی ،
زنان را دیدم از پستان آویزان و مردان را که از آلت خویش آویزانند ،
پرسیدم چرا ؟ گفتند این سرنوشت آنهائیست که از فرمان شاه دیو روی برتافته اند ، و من خنده زشت دیو را دیدم و دیدم که
پیرمرد دیویست ترسناکتر از وحشت جان گیر ،
و دخترک نیز همچون او ،
آه ، او یار من نبود ؟!! یار من نبود ؟!!
خدا ،،، خدا ،،، خدا ،،، فریادم را نمیشنوی ؟
او یار من نبود و این شد دردناکترین درد آن لحظه های دردافزا ،
سحر با نقابی زشت بر چهره و با تازیانه ای در دست آرتاوئرآس را
تازیانه میزند ، دیو نیز چنین میکند .
تازیانه ای در دستشان بود ، تن سرخی گرفته من و تازیانه آنها ، و ، عجبا من چیزی از درد نمیدانستم ،
با هر نوازش تازیانه من به قدمی از خویش فاصله می گرفتم و جانم را می دیدم از تنم دور می شود و باز بازمیگردد و باز دور
میشود و باز بازمیگردد ، دردی اما با من نبود ، چون چنین دیدند خشمناکتر تازیانه ام زدند ،
سیاهپوشها با تازیانه هائی در دست می آیند و تازیانه میزنند .
دیوان بر من هجوم آوردند و زدند و زدند و زدند ،
دیو ناامید به گوشه ای مینشیند و سحر به گوشه ای دیگر ،
سیاهپوشها آرتاوئرآس را به هر سو میکشند و میزنند .
پس تازیانه زدن مرا از تون به تونی دیگر انداختند و تون به تونم کردند و من انگار زاده آن جهنمها و تونها باشم ، که دیگر نه تون
میفهمیدم و نه آتش تون ،
در آن دم واپسینم که نه نایی داشتم و نه جانی و نه روحی و نه روانی رها از خویش خدای یگانه ام را به یاد آوردم ، و ، لبخندی
دیدم در نوری ،
زرتشت هویدا میشود .
نور بسویم آمد و پیشانیم بوسید ، سرورم آس زرتشت بود .
زرتشت : بشارتت باد ، تو از این جهان چرک و کثافت و درد رها خواهی شد ، به جهان زندگان بازخواهی گشت ، چون بدانجای رسیدی
با مردمان بازگوی هر آنکه پای در راه دیو نهد فرجامش چنین است ، خود نیز هرگز مخواه پای در راه او نهی و فریبش خوری ،
اینک بیم از خویش دور ساز که روزهای سهمناک برفتند ، بدان که به یاری نور درخشان خدای هستی بر دل تاریک دیو رخنه ای
خواهد آمد و او به امید پوچ دست یافتن به گاتهای من ترا رها خواهد کرد ، به اندیشه او تو شاید بخواهی درمان دردهایت از
گاتهای پنهان کرده بدست آوری ، تو خواهی رفت ، اما با تو سخنی دارم بشنو ، هشدار ای آرتاوئرآس ، هشدار که درمان تو در
دادن گاتها به مردمان است ، اشتباه دیروزت را چراغ راه امروزت ساز تا فرداها از آن تو باشد .
زرتشت آرتاوئرآس را میبوسد و ناپدید میشود .
آرتاوئرآس : زرتشت مرا بوسید و برفت و من ماندم و دیو و دخترک و تازیانه ،
در انتهای چشمان دیو نورکی درخشید و او با دخترک بگفت رهایش کن ، او را به جهان زندگان بازفرست ، شاید بخواهد از
گاتهای پنهان کرده درمانی برای دردهای خویش بیابد ، و ،
دخترک مرا به جهان زندگان بازآورد ،
من که گاتها را به امید سودی پنهان کرده بودم پس بازگشتم فهمیدم رهائی در خدا را خواستن است و سخن او گوش فرادادن ،11
توبه کردم ، زانوان بر زمین زدم و توبه کردم ، توبه کردم ،
آرتاوئرآس بر زمین زانو میزند و سجده میکند و برمیخیزد و روی
سکوی آغازین می رود .
اینک با شمایانم ای صاحبان گاتها ، این قصه آرتاوئرآس بود ، بشنوید و بدانید چه سخت بوده رسیدن این نوشته ها بدستتان ، پس
مخواهید دیو بدان دست یازد و آنرا از آن خود کند .
آرتاوئرآس گاتها را به مردمان میدهد .
سیاهپوشها مردمان را فراری میدهند .
دیو خشمناک نزدیک میشود و آرتاوئرآس را میکشد و بر سکو
بالا میرود و نقابی زیبا بر چهره اش میزند .
دیو : سرگذشت من به پوست نوشته هائی نوشته خواهد شد ، ارداویرافنامه نامش ، بخوانید و بر روحم درود بفرستید .
پایان .
1390.03.18
دئدی بیرگون گه ل
گئتدیم
الیم ؟
سویوق !
گوردوم بوتون قوشلار اوچموش
دیلیم ؟
توتولموش !
گول له ر ؟
سولوب توکولوب یئره یاپراقلاری !
گه لیردی
اوزاقلاردا بیر گولوش سه سی !
قولاق وئردیم
آتدیملار اوزاقلاشیردی !
یالانا گئدمه دئدیم اوزومه
اوندان سونرا
ایچیم بوکوله بوکوله !
آمما ایچیمده هه له ده ایسته ییره م اونو
هه له ده ...