درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

چی بگم آخه ؟

تو هم دیدی ؟ 

ندیدی ؟ 

ای بابا  

کل پایتخت دید اونوقت تو میگی ندیدی ؟ 

چی را ؟ 

میگم اگه گوش بدی : 

من رفته بودم بالای برج میلاد 

ـ اکبر اوتی را بی خیال باداباد ! 

آره خب رفته بودم اون بالابالاها ! 

که دید بزنم تهران را ؟ 

نه بابا !

تا ببینم کی پوشیده یه مانتو آبی ! 

چرا ؟ 

میگم حالا ! 

رفته بودم دید بزنم شهر بزرگ دود گرفته را 

آره خب دبدم زدم ! 

اون بالا که ایستاده بودم انگار پریزیدنتی سان میدید از رژه !  

از رژه آدما !

یه پریزیدنت واقعی  

توی این شهر خیلیا کلکند و دروغ ! 

کشک و دوغ ؟ 

آره خب شایدم زرشک اگه بگیم بهتر باشه ! 

میدونم روزگار روزگار درستی نیست !

میشه ؟  

چی ؟ 

اینکه بی خیال روزگار بشیم ؟ 

چرا که نه ! 

آره خب داشتم می گفتم 

نه  

داشتم میسرودم ! 

من رفته بودم اون بالا و نگاه میکردم تا ببینم کی پوشیده یه مانتو آبی ! 

میدونی  

یه شعر گفته بودم از رخت آبی تو   

همینجوری ! 

الکی ! 

برا خوش کردن دل خودم 

اونوقت همه رنگ آبی به تن کرده بودند ! 

من که اینجوری دیدم 

تو ندیدی ؟ 

اون بالا که بودم به خودم گفتم : 

نکنه رنگ ساله این ؟ 

یا 

نکنه مد شد با سروده من ؟ 

نفهمیدم 

اما خب همه تنشون مانتو داشتن به رنگ آبی  

باید میفهمیدم ؟! 

یعنی که همه عاشق من هستن و من بیخبرم ؟ 

میگم آخه برا چی حس یه پریزدنت را داشتم !!! 

نگو همین بوده ! 

این جمله چند بار تکرار شد  

دفعه آخر بلندتر از قبل 

انگار یکی داشت داد میزد ! 

این بود که از خواب پریدم !!! 

شاگرد راننده بالای سرم ایستاده بود و با چشمای ورقلمیده اش نگام میکرد  

یه نگاه عاقل اندر سفیه ! 

بلیطت را چرا ندادی تو ؟ 

نگو همین بوده !  

بلیط را که گرفت  

رو کرد به راننده و این جمله را گفت ! 

تازه داشتم میفهمیدم اینا همه خواب بوده  

یه خواب ماه و قشنگ  

برا من مشنگ ! 

آخه بابا کی میشه عاشق من ؟ 

هان ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد