درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

پیری ...

رویا زده تر از خیال این خیالین عشق سودائی تب گرفته نداشته ام به لحظه های بودنم

از دیرباز ازلیم

_ شاید نیز تا ابد چشم در انتظارم !

رویائیترین سودای هستی

سحرزای و پرفسون 

که

افسانه از یادها میبرد قصه نانوشته اش

به

دفترها و نوشته های مانده یادگار !

_ از کهن روزگار !

و

این قصه مجنونترین مجنون تمامی اعصار را دارد

ندارد ؟!

دارد

که

با تمامی عشق این دیوانه عاشق

معشوق را

خیالی نیست با رویای این عاشق سودا زده

این رویازده !

شاید او خیال خویش بسته بر زنجیرکی !

تا

پر باشدش دل از آزادگی

و

رهائی !

_ رهائی زیباست !

رها شدگی چه ؟

هیچ نمیدانم !

این اوست

این دل او را به جستجوست !

او ؟!

ناپیدا !

من اما

مه گرفته سودای خواب اندود خویشم را ناز میکشم در خیال بودن با او

تا

شبی را با بوی گیسوان مواجش سر کنم در خوابهایم !

خوابهایم ؟!؟

نه

کابوسهایم

و شاید

خوابهائی پر از کابوس بی اویی !

او اما

نه از نبودنش میگوید با این خسته جستنها و ندیدنها

نیافتنها و باز جستنها

و نه از بودنش !

فارغ از هر بودی

یا نمودی

سایه ای دارد در میان هزاران سایه

به سرزمین افسانه ؟

هیچ نمیدانم !

او

هستمش را همچو آونگی آویزه افقها میکند از برای بازی چشمی که میجویدش به کرانه ها

در خیالها ؟

یا

در وهمها ؟

باز نمیدانم !

او گویا

توهمیست

توهمی در دورترین ساحل دریاها

دریاهای اندیشه این عاشق بی معشوقه تنها !

در خوابهایش !

_ وهم ؟!؟

و  هم در بیداریش !

چه تشابهیست میان سیاه موی او با سیاه شب این همیشه در شب مانده بی اوی تنها ؟

کس این میداند آیا ؟

سر این سحر را میگویم

جوابی میجویم

از برای سر مستانگی این جان مدهوش

بی دیدار خط سینه یار

بی هوش است بی هوش

یا

بی دستی بر ساق سیمین سیم ساقی افتاده در پائی !

سر این سحر کس نمیداند ؟

نمیداند آری !

نمیداند !

سحر نیست این آیا ؟

سحر عشق در جان عاشق بی معشوق ؟

کس چنین قصه ای از قصه گوئی شنیده تا به امروز ؟

به شب

یا به روز ؟

قصه سحر رقص گیسوان دلداره بی رخسار را کس شنیده تاکنون ؟!

یا سروده در جائی ؟

اما به قصه ما

چه توفانی دارد به دل مجنون جنون در جان بی لیلی !

چه دردی

چه آهی

ولی افسوس از دردآگاه رازدانی !

افسوس و صد افسوس !

هرچند

عاشق خود میداند

میداند او هم این قصه بی فرجامست و بی فردا

بیش و کم

من نیز این میدانم !

که

عشق بی معشوق پیرانه سر کند عاشق را

و

پیری روزگار فراموشیهاست

روزگار خالی شدن از هیجانهاست !

و من پیری خویشم را میبینم که می آید از راه ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد