درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

شهر شلوغ ...

غریبترین روزم به غربت شهر غریب  

غریبانه گذشت  

بی دیدن غروب آفتابی در افق

به غربت این شهر بی شهرزاده  

شهرزادی راست گوی و قصه دان ندیدم

و من با شهرزاده های دروغین گپ زدم از دروغهای آزاد

قصه گویان بی قصه این شلوغ شهر دودی رنگ ما بودیم  

بی داشتن قصه ای زیبا

بی آنکه ترسی از این نداشتنها دلهایمان را به لرزه درآورد 

که روزگار 

روزگار نداشتنها و نترسیدنها بود 

ـ هست  

و درین دروغ شهر بزرگ 

دروغترین دروغها 

ـ با خود  

دروغیست که دیداری را وعده میدهد 

و من با خود این دروغ گفتم و باور کردم که کسی خواهد آمد به دیدار  

و او نیامد 

که 

وعده ای در میانه نبود 

با خود گفتم : 

نکند فراموشم کرده آنکه با من مهربان بود  

و دیدم  

چه دروغی بوده مهربانی او 

و من ماندم تنها 

به شهر شلوغ بی افق 

آنجا که هر ساختمانی آخرین افق نگاه توست

و من گریختم 

گریختم از شهر شلوغ بی فردا ...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد