درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

ندای خاموش ...

چشمهایش از یادم نخواهد رفت 

نمیدانم با من بود یا با تو 

ـ شاید با همه 

اما میدانم حرفی داشت آن نگاهی که نگاه آخرینش بود 

حرفی با همه 

بزرگ 

و من عظمت را در نگاهش دیدم 

دیدم و شنیدم فریاد خاموشش را  

فریادی که مجالی برای بیرون آمدن نیافت 

دهانش چه خونین بود 

او از تمامی حرفهایی که بوی فلسفه میدهند روی گرداند  

روی گرداند و  به عمل رسید 

کاری که او کرد بزرگترین کارها بود 

او آمد و گفت که هست 

که وجود دارد 

که نمرده است 

که انسان است 

که آزادی را دوست دارد 

او آمده بود  

خیابان بود و او 

و سرب داغی که ندایش را برای همیشه در گلو خفه کرد 

آیا امروز هست کسی تا بپرسد از خود 

ـ یا از ما و از زمانه و از همه 

چه میخواست بگوید که نباید شنیده میشد 

که باید خفه میشد 

که باید میمرد 

ندایی که هرگز نشنید گوش ما 

و خاموشی ندای او سود که بود ؟ 

آه سود ؟! 

آری 

و من میدانم که امروزه روز ارزانترین کالا جان آدمیزادگانست ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد