درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

غلتیدن ...

چکه های خون این دل 

سرخرنگتر از زمانه سرخی گرفته از خون بیگناهان پرگناه زمین امروزین بشر

سیاهی روزگاران را به خود میگیرد 

و لخته های کدر شده  

سدیست که جوی جاری بر تن را راه میبندد 

زخمی 

با نگاهی گمشده در افق روبروی خالیتر از خیالش 

آسمان را با ناسزایی بر زمین میدوزد   

درهم شده با خشم فروخورده اش کف کرده دهانش را تفی میکند  

شاید صورت روزگار هرزه تر از پلیدی زمانه اش هنوز در انتهای خیال مکدرش جایی دارد 

لبهایش خشک 

زبانش !؟ 

آه او هرگز زبان نداشت 

به این زمانه درندش بی منطق 

زبان او قرمزترین خط روزگارش بود 

خسته تر از مفهوم خستگی 

دست را به آویزه ای میگیرد  

وای ازین آویزه های سست بنیاد تهی از مفهوم 

خاک چه بویی دارد 

درد را در بوی مادرش زمین دمی گم میکند 

هماغوش خاک 

و او میداند افتادن را علاجی نیست 

که روزگار روزگار ایستاده ها نیست ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد