درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

تک سوار ...

خسته تر از خستگی
بر بلندای بلند تپه تاریخزاد کهن دژدار
به اسب خسته اش هی زد
افق چون خورشید را به پشت ابرکی پنهان کرده بود از دیدار او این گاه بیگاه
چونان خون رفیقانش به سرخی میگرایید و ارغوانی بود
کران تا کران دیگرش خونین
تک سوار
ایستاده بر بلندای کهن خاک نیاکان رفته از یاد
میدید آسمان را
پر ز ابر
و ین زمین خشک را بی آب
دیده گردانید و بسوی کهنه دیار خاموش چشم بردوخت
دید خرابیها چه بسیار است  و از مردم کس به جنبش نیست پیدا
با دلش گفت :
چون تمام روزگاران رفته از یاد
به گاه مردمی بودنهای انسانی
فرزند انسان را خواب بگرفته شاید این دم که خورشید پنهان است از دیده و دیدار
تا بدانسوی دشت خلوت تاخت
تا بدینسوی دشت باز آمد
هیچ
ندید از مردمان کس
امیدش به یاسی ناامید می باید کنون ؟
پیری بدید به سنگی نشسته تنها
پرسیدش :
آی
من تک سوار آرزوهای ناامیدانم
خسته از خویش
خسته از بودن
خسته  ز زندگی کردنهای بیهوده 
میان قصه های کهنه و مرموز
اسب گردانیدم
ز دنیای افسانه و افسون
به تاخت بیقرار اینکم من
تاختم تا زنده باشم در میان مردمان
کو مردمان ؟
آنها را که در دل آرزوها بود از تک سوار عاشق غرق در عشق
پیر پوزخندی زد به زهری آلودتر از زهر ناب
گفت با تک سوار قصه ها :
آنسوی دشت
مردمان را رقصیست
رقص مرگ
ایستاده بر پا
بگرد چاله ابلیس زادی بد منش
شاهدان مرگ هم گشته
مردمان این دیار
نی هوای رستن و نی نیز انتظار آمدن در دل
جز به زجر دیگران دلشاد نتوان شدن
جز به مرگ هم
شادی را به دل راهی نخواهند داد مردمان روزگار سحر امروز
راستی
کیستی تو گفتی ؟
تک سوار
بی گفتن حرفی به پیر
تا افق هی کرده بود آن توسن باد پای خویش

وز سوار و اسب
جز غباری نبود پیدا به راه ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد