درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

اندیشه !!!

اندیشه ام را رهایی داده ام ... پروازی که نه لحظه پریدنش را به یاد می آورم و نه اوجش را می توانم تصور کنم ... بیخود و بیقرار ... نمی دانم چه می خواهم و چه باید بخواهم ... هیچ حسی برایم نمانده و من اما همچنان می خواهم روی پاهایم بمانم و نیفتم و قصه ام تمام نشود ... تمامی راهها را تا دلزدگی گرفتن و حس کردن بوی گند آنها طی کرده ام و حال خسته از رفتن نه کورسوی امیدی دارم و نه نای رفتنی و نه حس شروعی و حتی نه خواستن ادامه دادنی و نه حتی  هوس ماندنی  و یا خیال رویایی کوره راهی تازه را جستنی و من مانده ام در این ماندنم که هیچ دستی نیز بسویم برای شروع دوستی و شروع همراهی دراز نمی شود و تمامی آنچه زمانی دلخوش آنها بوده ام همه رفته اند و غباری بر راههای پیش رویم و پشت سرم رد پایشان را نیز پوشانده و یادی و یادگاری نیز نمانده و تمام آنچه که اینکم را فراگرفته تمام خلائیست وحشتناک و خوفناک ...تنها ... و این چه کلمه سنگینیست ... تاریکی ... و این همه رویاهای من ... سکوت ... و این همه دنیای من ... اندیشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! آه ............. هیچ !!!!! نگاهم اما همچنان می جوید ..... شاید هنوز خبری باشد .......... نه ... فریب این سراب را نخواهم خورد ... هیچ خبری نیست و نخواهد بود ... کاش !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نه حتی آرزویی ... اتمام تمامی هیچها ...