درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

خورشید

سحر که میزند سر


من بیدارم چون همیشه های روزگارم


و با دستهای خیالم خورشید را میکارم بجای ستاره ها


و شب ، همه شب


تا سحر شود باز


من


یک یک ستاره ها را

می نشانم بر سینه سیاه آسمان


و


خسته تر از دیروز


به انتهای گیتی بی عشق که میرسم


خورشید منتظر دستهای پینه بسته من است


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد