درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

معلم ...

گاهی خسته میشوم  

بس که چنینست و نیست آنگونه که باید باشد  

روزگارم !

معلم من  

ـ نامش معلم بگیرید ! 

نشنیده حرفم به تمسخرم میگیرد 

انگاره ای از دیکتاتوری مست و بی فرهنگ 

از ریشه های هفت هزارساله ام میگویم با او 

و او اسپرمهای اجدادم را میمالاند و تحریف میکند   

با خود میگویم 

سلاح فاشیستها چیست ؟

اول خر کردن و خریدن آدمها 

دوم ترسانیدن و زورگفتن بر آنها 

و اگر این دو نشد سومی در راه است 

تحقیر و انگ و بی هویتی ! 

و عجبا استاد من بدتر از هر دیکتاتوری  عمل نمود

او 

بی آنکه راههای اول و دوم را امتحانی بکند  

بی ماندنی  

بی ملاحظه کردنی 

سراغ راه سوم برفت 

تحقیر !  

داستانی یادم آمد :

روزی معلمی با شاگرد گفت 

خاک بر سرت 

اسکندر به سن تو نیمی از جهان را گرفته بود 

شاگرد خندید گفت  

من اگر جای او بودم همه جهان را به این سن گرفته بودم 

معلم گفت 

چگونه ممکن است ؟ 

شاگرد گفت  

اگر ارسطو معلمم بود میشد ! 

او شاگرد ارسطو بود و این خاک بر سر شاگرد چون توئی ! 

و من حسرت استادی را در دلم میکشم که نور را هدیه ام دهد 

بی منتی ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد