درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

سحر ...

تو آمده بودی از راهی دور

و من بی خبر از هر جا

داشتم دنبالت می گشتم

آسمان به آسمان

ستاره های آشنا

و من حیرت زده از دیدار چشمانت

به شب پیش رو فکر کردم

کاش سحری نباشد با ما ...

شب ...

خورشید را گرفتم و گفتم

بمان پشت کوه

بگذار شب باشد هنوز

نمی بینی به خوابش رفته ام من ...

آونگ ...

داد زدی

آهای پاندولکهای بی خاصیت زمان

بمانید

و من آونگهای آویزان را گره زدم ...