درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

عارف ...

بگذار رسوای زمانه باشد این دیوانه ی بی زنجیر

به میان آدمیان

بی پیر

بی اندیشه ای و بی دانشی در خور

که

اینان

با ریسمانهایشان آویزان

عروسکهای این خیمه شب بازی بی پایان اند

به روزگاری که شعور را بسته می بینم بر پشت قاطری چموش

و

چون چنین شدی

بالای کوهی شو

تو بلندی

بلندای این زمانه کوتاه بین

پس

رو به آسمان کن

من هنوز عارفترین مومن روزگارم

فریاد زن

من هنوز عاقل ترین فرد زمانه ام

بی ترس از ابلیسی

بی ترس از دشنه ای

بی ترس از زنجیری

اما بدان

سرنگونت خواهند کرد این مردمان

آخر

زمانه زمانه اصالت نیست

هر کس رونوشتکیست زان دیگری

پر غلط و تکراری ...

آدام ...


اوزله رین  آدام  بیله ن  چوخ   ایندی

اوزوده

یوخاریسی

ده رینی

بیلیجیسی !

اوزگه له ری  آدام  بیلمی یه ن  آمما !

نده ن ؟

بیرجه   اوزله ری  بیلیر !!!

کوکله ری  گئدیب  یئتیرسه ده   بیر  پیس   جانی وارا  بویله دیر  ایندی

زامانا  آدام  سئویر  آخی !

سوروشاندا   یوخ

آدام  هانی ؟

دئییبله ر   گورسه ن   سه لام   یئتیر !

کیم   بیلیر

آدام  هانسی

جانی وار  هانسی ؟

زمانه ...

قطره ای در خود

قسمتکی زان شعر و شعور هستی

نی

زمانه ام اینک

شعرم

شعورم

می بردم با خود

رودی

رود زمانه ی بی احساس

به دریایی که عمریست می جویم و نیست جایی

رویاها اما در من غوطه ورند

چون دریا

نی

قطره ای محال اندیش روزگار بی احساس

در خود گم

جاری

شعور شعرم اینک

بی شور اما ...