درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

فه له ک ...

فه له ک   آیاخ  ساخلا 

دوشوب 

اوره گیم یئرده  اویناییر   

سوسوب 

کونولوم 

کوچوب  اوزومده ن  آشک 

اینام 

رویا 

نئجه  گه ره ک  سه نله  شاد  قالام ؟ 

آیاخ  ساخلا 

دیله کله ریمی  یئل  آپاردی  آخی 

موندار  سویا  سالدی  آخی 

اوره کده ن  قان  آخدی  آخی 

دایان 

باشی یان  دولانیم  فه له ک   

دایان  بیر  آن  

اولارمی ؟ 

دایان  

دایان ...

زمین راه می رود در باد ...

پسرک آسمان ریسمان الک الک

بافتنیها هزار هزار درهم

پر رنگ

انگار تابستان باغ میوه در دهان

می خندید

هزار هزار

از هر رنگ بافتنیها در کلام

سخن لبریز

سیلابه ی راه افتاده از کوه می رفت تا دشت دوری گرفته

دوری گرفته دخترک در کنارش

لبریزها در خون غلظت دشنام بر لب نیامده

نشسته بر آتش شعله ها در آسمان پر رقص

در نگاهش

دخترک

پسرک بد تا می کرد چشمهای گریزان آنسوتر از درون

برون و درون در هم لخت

فاحشه ای بد ترکیب

مولوی را گستاخانه صدا کرد یاد گیرد سخنهای فوران زده

قحبه تر از روزگار با خود آفرین گفت جسارت لب به این سخن ها

باز ترین گشاد عالم دهانش

در سفتن

ظلمت

دخترک یا پسرک ؟

فهم هر کدام از هم اندازه ندارد این بی قوارگی

اندام های ناساز

روحی در گذر از توفان جسد خاموش

خاموشی توفان سپس در سخن گفتن

برعکس که می شود جاها

بازی می چسبد تیم افیون زده را

با مثبت امتیاز تک ستاره ها آسمان روشن تر

ماه هم می نگریست پارک خلوت بی گل های روئیده را

با تن لختش در آسمان

ستاره ها هجوم نگاهشان در تن نیزه ها رویانید

آدمها خواب نبودند وقت عشق بازی و اندامک سازی

پاکی آبی بود ریخته شده بر دست ساز گرفته

آوازی نابهنجار بر لب می خواند

قورباغه ابوعطا و از سر رفتن جام

مستانه خورد خون

خون گل اندام بد ترکیب شد در انتهای بدن بی ترکیب

آرزوی محالی در کهکشان دوری روئیده بود

پسرک با اره ی بی تیغ می برید زخم ورم کرده را

دخترک مدهوش از سلیطه نبودن و سلیطه بر زبان جاری

جاری شد سخن

هفت میلیارد ستاره گوش شد بر گوشواره های نقره ای این ماه

آویزان از هم

آویخته در باد

ستاره بود که اینسو می رفت و با آنسوتری به هم می زد

زد و خوردی شد در دل دخترک

با پسرک

پسرک در خود غرق سخن و چشمها بسته تر از دکان

چه می فروشی دست فروش با زخمه ی سازت

خرید می کرد دخترک دل فروخته ی فروش نرفته را در دست بی بازار

قمار می کرد

زمانه هم دست خوبی آورد

بدترین فحش

زنا با نا سازترین سازهای پر کوک

کوک از سیم لخت پرید و پارگی سیم در دست

سازها ناهمخوان

یکی در بستر هزار دستگاه پر صدای بد لحن کوک

دیگری ناامیدانه کوک جاودانه می جست از نتهای پریده از دهان

خواننده سیگار کشید با دهان بی ترانه

گوشها آویزان تر از نتهای کاغذ

در پس هجوم کلمه ها و تفها کاغذ تر کشیده تر از گربه خیس

مچاله

چاله ها پر از عذاب ناموزونی

همطراز اندیشه خاموش در دستهای سست تمنا می کرد له شدگی

بر کلام می رفت روی خط نتهای فحش

آرام نگرفت

آب زلالی باخته بود در آسمان بی آنکه آبی باشد سپهر

تهدید از پی تهدید

تو بدترین بودی با من

از پس همه ی آن تجربه هایی که داشتی با تن لخت

لختم اینک از دوست داشتن

بر باد داده بود خاک و و گرد و توفان

چه مهی گم می شد در آنسوی نگاه بی حرمت

سر در گریبان دخترک

تنها

پسرک در سخن ترانه سرا می خواند و می برید و می دوخت

لباس بدریخت پاره پاره

دخترک کف کرد از بس شنید اراجیف

گاهی جای پسرک را با دخترک جا به جا می کرد شاعر که مولوی را جسورتر از خود دید

با قحبه های پی در پی در کلام او

این گفت به درک تر از شعرم که نمی شود در هم

چه جای نگفتن گلو گیر

غمزه نمی توان سرود

غم چرا

باشد که ترنمی نشود ترانه ای

لبریز از کفر این مردمان بی دین

دیندارترین روزگار کافر دوست

ظاهر

باطن

و هم دخترک قصه را می دانست و پسرک

بی آنکه دوست داشته باشند قصه گوی فردا قصه ای زیبا سراید

دل حزین را چه به این قصه ی دروغ

باز آر شراب تا در مستی تلخش زبان در دهان بوی گه دهد

سروده ی لجنزارهای وجود مردمان در خواب بیدار تر از تمامی دورانها

عجب سخن نامربوطی با پسرک

یا دخترک

وقتی فاحشه باشی فرقی نیست در نگاه

نگاه مسموم از چشم خمار و آرایش کرده چه دنبال می کرد زیبایی را بر لب و بینی و صورتکها

پاشیده ماتیک بر سرمه سیاه تر از درون

خط لب و سینه با هم اشاره با نمودار سر به آسمان

سر جنگ با دستها و پاهای قفل شده زنجیر در میان

پسرک می گفت

یا

شاید دخترک بود پرواز کبوترهای سخنش را سوت می زد

تو کثیفترین های زمانه را که منم نپسندیدی به دلت که عشق آفریده بود بر لبانت

درونت نخواست این لجن را با تنت یکی کند آرزوی بزرگترینت

عروس

داماد

پسرک یا دخترک چیزی می گفت

ساکت سکوت را می شکست

تو چنین کس را می خواستی به همبستری و همدمی

نه

همراهی همیشگیت تا قبرستان می رفت در خیال

سفیدی کفن و لباس عروس در دست می ماند

با نگاه گریان چشمها سرخ

سرخی روزگار که آبی را با سبز و سفیدی بر لبهای مجریان می سرود

دروغها می رویید هر روز بیشتر از دیروز

بی آنکه لبی اعتراضی کند بر دروغهای قارچهای این روزگار

تو چنین بی کس را کس خود می خواستی آری ؟

آری !

چه پست تر درونی

تو چنین پست دیدی و خود ندیدی پستی را در نگاهت

پستی درونت جست پست ترین را

برگزیده ی تن تو کثافت گرفته بود در میان دست بی گل

بو می کرد بینی و دماغت خوش می خاراند تهش را

خوش بودن

درونت اینگونه تر از اوی کثیف

چه خواستنی

وه پلیدی تا کجاها اوج می گیرد گاهی آسمان را نمی توان سرزنش کرد

نگاه چنین است

کدام پلیتر بود ؟

نه پسرک نه دخترک در هم نبودن جانشان را به نظاره همطراز نبودنشان می جستند

گم شده تر از زمانه گم در مه پلیدیها

مولوی تو چقدر کلماتت بد می رود بر لبانت آخر شاعری

آلت پرستی درون و بیرون هر کسی زیبا

گه را هم می شود دوست داشت بوییدن را مگر نیست سراغی

گاهی باید جسارت از که آموختی مولوی را به عاریت ستاند

با خود

به روزگاری که خوش گفتن کلام هر لب هرزه در درون می روید

پلیدی در زیبایی

پاکی در زشتی

درهم زمانه ی اینک بی قواره آونگی می گذرد

سست تر از تارهای عنکبوتی در باد می رفت

پریدن از جنازه ای

خورد جسد ملخ را حشره در حشره دیدن هایش

کلمات چه بیرحمانه بود بر لب سماور جوش آورده

دخترک

پسرک

ادامه زندگی زیبایی و تعارف بود گلها را

راهم از پارکی گذشت ...

یئر ...

ایلک   اینامسیزیم  دئییلسه ن 

سونودا 

بیر  آخار  سو  آخیر  

یاشامیم

گئدیر 

روحومون  توپراق اولموش

یورولموش 

یئره یاپیشمیش  جانینین  اوستونده ن ! 

چوخداندیر 

اسکی  چاغلاردان  به ری 

بویله دیر !  

ایندی 

داها

نه  سئلله رده ن سوراغ  قالیب 

نه ده  آغزی  که ف  باغلایان  چایلاردان  

قالمی ییب 

هئچ  گوج 

صاباحلارین  سونامیسینداندا  یوخ  قورخو  ! 

یئره  دونوب  جانیم 

گویده ن  آسلانان  بیر  یئره  

باخ  گویه

اولدوزلارا 

یئل  اسیر  آپاریر  اونلاردان  باخیش 

آیا  باخان   یئر کیمی 

اوزونده ن  چیخمی یان   اولدوزام  ایندی 

سئل  اولوب  آخساندا  ...