نه ایسته ییر بویله اولمادان روزیگار آنلامیرام
آنجاق مه نده ده دورماق یوخ
دولانیرام
روزیگارین دولانماقیلا !
ائشیکده دورسامدا
گئدمه سه مده
یئریمده قالسامدا
ایچه ریمده دولاناجایام !
نه اولسا
نه ایسته سه گه تیره باشیما
اییلمه ک یوخدور !
سینسامدا
ییخیلسامدا ...
نمایشنامه : ستارخان سنگری .
صحنه سنگریست در جنگهای مشروطه تبریز .
نور .
از دور صدای گلوله شنیده میشود .
اصلان : بخدا مرده این ستارخان ...........
سهند : چه گردوخاکی کرده ...
اصلان : کاش اونجا بودیم ...............
سهند : شانسه دیگه ، تو نوبت کشیک هم بدشانسیم ...
اصلان : کار گره خورده نه ؟
سهند : اینجوری که صدای گلوله میاد بدجوری هم گره خورده
اصلان : آی رحیم خان ، رحیم خان سنین او ننه یین ...
سهند : میگی سردار میتونه کل امیره قیزو از دست دولتیا دربیاره ؟
اصلان : همین که خواست کاری رو بکنه اون کار انجام میشه
سهند : اینو که منم میدونم ، افراد رحیم خان زیادن
اصلان : ستارخان همیشه میگه از کم کم از زیاد زیاد کشته میشه
سهند : راستم میگه .......................................................
اصلان : جوجه رو آخر پاییز باید شمرد
سهند : منظور ؟
اصلان : داد زدم رحیم خان بشنوه ...
ایلخیچی اژدر وارد میشود .
ایلخیچی اژدر : سهند صد دفعه گفتم کاری نکن صدای اصلان دربیاد ، کسی بشنوه فکر بد میکنه ...
اصلان : نترس رو تو داد نمیزنم نازلی قوجا ...
سهند : سن پدرته ،،، چه خبر دایی اژدر ؟
ایلخیچی اژدر : بخدا مرده ، اشهدا بللاه مرده ...
اصلان : حالا خبر چی داری ؟
ایلخیچی اژدر : نمیگم تا کونت بسوزه ...
اصلان : بوش میاد ایلخیچی کیشی
ایلخیچی اژدر : چقدرم زود ...
سهند : د خب بگو حالا
ایلخیچی اژدر : امروز روشو کم نکنم فرداست که تو روم وایسته ، قودوخ بالاسی 1
اصلان : ما تسلیم ، خوبه ، اصلان رو کفن کردی بگو ، مرگ من بگو
ایلخیچی اژدر : دشمنت بمیره اوغلان
اصلان : انشالا
سهند : میگی چی شده یا خودمون بریم اون طرفا ؟
ایلخیچی اژدر : سردار اینجا رو به شما سپرده ها
سهند : آی هوو ...
اصلان : آقا جان اصلا نخواستیم ، برو به کارت برس ...
ایلخیچی اژدر : رحیم خان و دولتیا تماما از امیره قیز رونده شدن ..........................
اصلان : شوخی میکنی ؟!
ایلخیچی ازدر : شوخی با تو ؟ اون ننه بیوه ت اگه اینجا بود یه حرفی ...
اصلان : اوهوی ...
ایلخیچی اژدر وارد سنگر بغلی میشود .
سهند : رفتی تو فکر ؟
اصلان : ...
سهند : چه ت شد یهو ؟
اصلان : دیدی تعداد اونا اصلا مهم نیست ، اونی که ما داریم اونا ندارن که
سهند : آره خب اگه کارا با اونی که ما داریم پیش بره بزودی همه رو چی ؟ چئزدیرمخ میکنیم ، یعنی میچزونیم ............
اصلان : خوشم میاد حرفو رو هوا میقاپی
سهند : میگن حرفو بنداز زمین تا صاحبش برداره
اصلان : والسلام
سهند : آخ که دارم حال میکنم
اصلان : قربون اونی بشم که همچین بساطی رو راه انداخته ، زنده باد ستارخان ، یاشا سردار
سهند : دوغروداندا یاشاسین
اصلان : ...
سهند : میگم اگه کارا اینجوری پیش بره چند روز دیگه کل تبریز دست مشروطه چیاست
اصلان : تبریز پیر همین حالاشم دست ماست ، گوته گیرنلرده گئدملیدیلر ...
سهند : اینم میشه اگه عجله نکنی
اصلان : انشالاه ، حالا دیگه بدهیاتو باید صاف کنی ...
سهند : بدهیامو ؟
اصلان : شوربانی دئییرم سهند یولداش ...
سهند : آخ که چه بشه ، اصلان دوست دارم هنرتو تو عروسیم نشون بدی ، باید برقصی ، یه عروسی بگیرم معرکه ، رقص تو باید بهتر از رقص اونای
دیگه باشه
اصلان : میرقصیم خب ، کور از خدا چی میخواد ،،، ایناهاش ..................
اصلان میرقصد .
سهند : یاشاسین ، اینم رقص من تو عروسی تو ...................
سهند میرقصد .
اصلان : ها ، یاشا بابا ، ببین چی میشه عروسی من با رقص تو
سهند : یه اصلان که بیشتر نداریم 2
اصلان : مشروطه چیا که پیروز بشن عروسیای تبریز شروع میشه
صدای ایلخیچی اژدر از بیرون : منم با ننه ت عروسی میکنم اصلان ...
اصلان : الی یین آلتدان گه تیر
سهند : پسر بده ،،، تحمل من یکی که تموم شده
اصلان : حق داری خب ، داره زیادی طول میکشه ، باید با سردار صحبت کنی و بگی بهش ...
سهند : من روم نمیشه با سردار در این مورد حرف بزنم
اصلان : ببین سهند بعضی وقتا باید دل به دریا زد ، گونش یه دختره ، گاهی تحمل برا اونا سختتره ...
سهند : یعنی با سردار یکی به دو بکنم ؟
اصلان : ...
سهند : این حرفا از اصلان بعید نیست ؟
اصلان : البته اینجوری که بوش میاد تا چند روز دیگه همه دولتیا رو شکست میدیم ، رحیم خان باید دمش رو بذاره کولش و فرار کنه تا نیفته دست ما
تبریزیا
سهند : آخ که اگه بیفته ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، میترسم کار بیخ پیدا کنه ، اونوقت حتم دارم دلتنگیای گونش شروع میشه ...
اصلان : بگو دلتنگیای گونش و خودم سهندبی ؟
سهند : چه فرقی میکنه حالا ،،،،،،،،،،،، گاهی دلم اونقده میگیره میمونم دست خودم ،،،،،،،،،، کاش این جنگ زودتر تموم بشه ،،،،،،،،،،،،،،، میدونی
اصلان من از مرگ نمیترسم اما خب میدونم ، میدونم اگه بمیرم گونش از غصه دق میکنه ، اون نمیتونه مرگ منو تحمل کنه ...
اصلان : حالا کی گفته تو زودتر از گونش میمیری ؟
سهند : پسر اگه اون زودتر بمیره که من خودمو میکشم
اصلان : بابا ماشالا به این دلی کرم ...
سهند : چه سوزشی داشته کرم تو عشقش .............................
سهند ترانه ای را زمزمه میکند ، اصلان هم همراهیش میکند . اصلان : کارتون با پدر گونش به کجا رسید ؟
سهند : ...
اصلان : نگفتی ؟
سهند : حرف دیگه ای نداری تو ؟
اصلان : اینم حرفیه خب
سهند : ول کن تو هم ...........
اصلان : گرفتم آقا گرفتم ، تا تهشم گرفتم
سهند : ببین میتونی اینم یک کلاغ چهل کلاغش بکنی ...
اصلان : از خونه روندنه پدر نامزد آدم حرفیه آخه من بخوام چهل کلاغش بکنم
سهند : جلو خودم اینا رو میگی ببین حالا پشت سرم میخوای به این و اون چی بگی
اصلان : مگه من بیکارم حرف تو رو پیش این و اون بزنم ؟
سهند : تو برا جن جماعت هم پاپوش میدوزی !
اصلان : اگه دلت خنک میشه آتیشی که پدر گونش به جونت انداخته حواله من کن !
سهند : گیر افتادیم دیگه نه ؟
اصلان : خب داریم حرف میزنیم ، نگفتی ؟
سهند : ...
اصلان : از احوالاتت معلومه که ... 3
سهند : اصلا به تو چه ؟ هان !
اصلان : حالیمه رفیق ، حالیمه ،،، سخته ، آخی ................
سهند : برو به جهنم بابا کوپک اوغلو کوپک
اصلان : گونش چی میگه ؟
سهند : میگم سرت درد میکنه نه ؟
اصلان : نه بخدا ، بوی سوختگی از اون طرفا میاد !
سهند : ...
اصلان : جان من تعریف کن چی شده ، منو کفن کردی ..................
سهند : رو که نیست ............................
اصلان : البته نگی هم من خودم میفهمم چیا گذشته بر تو سهند جان ...
سهند : تو اگه فهم داشتی باید فکری به حال و روز خودت میکردی
اصلان : مگه چشه حال و روز من ؟
سهند : باید بگی چند نفری بیان بشینن برات گریه کنن پسر
اصلان : نگو گریه م میگیره ...
سهند : مسخره اگه صبر کنی به گریه هاتم میرسیم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اومد اصلان ، اصلان با توام ، اومد ...
اصلان : سردار اومد ؟
سهند : نه ، ساچلی .......................
ساچلی با کوزه ای وارد میشود ، کوزه پر را زمین گذاشته و
کوزه خالی را برمیدارد و خارج میشود .
اصلان : ای وای خدا ................
سهند : بازم از خود بیخود شد بدبخت ، هوم ،،،،،،،،،،،،، بیچاره سردار دلش خوشه تفنگچی داره
اصلان : تو برو بخواب و استراحت کن ، حالا دیگه تا فردام میتونم اینجا بمونم و کشیک بدم
سهند : میگم خوبه حالا تحویلت نمیگره وگرنه خودت رو جلو پاش قربونی میکردی
اصلان : قربونی ؟! میکنم خب
سهند : اگه تحویلت گرفت بکن ...
اصلان : آخه تو چی حالیته !؟ اون منو تو دلش تحویل میگیره
سهند : راستکی اومدن و رفتنشو میگی دیگه نه ؟
اصلان : اگه اون منو نمیخواد برا چی پس هر روز برام آب خنک میاره هان ؟ ؟ ؟ بخدا طعمشم فرق داره ،،، هوم ، به به ، جان ............
سهند : شرعا کار خوبی نمیکنی با اون کوزه ور میری ،،،،،،،،،،،، حالا نکنه فکر کردی آبه رو به خاطر تو میاره ؟
اصلان : آی زاهد ظاهر پرست ، آی ،،،،، البته اگه گونش بود میگفتم آب برا توئه
سهند : این که آره درسته اما ساچلی هم آبو بخاطر تو نمیاره ،،، برا خاطر ستارخانه .....................
اصلان : منم تفنگچیه سردارم ، شبا اون اونجا تو سنگرش استراحت میکنه من اینجا کشیک میدم
سهند : هرجوری دوست داری اندازه بگیر اینجاها رو اما یادت باشه کوزه آب خنک برا سردار میاد
اصلان : بیا بنوش خنکه ، شاید دل سوخته ت خنک شه ...
سهند : گفتی بوی سوختگی از کدوم ور میاد ؟
اصلان : بخند حالا ، نوبت مام میرسه ، ، ، میخوای پدر گونشو صدا بزنم با هم بخندین ؟
سهند : ...
اصلان : چه قیافه ای هم گرفته برا من ! 4
سهند : سردار اومد ............
ستارخان وارد میشود ، ایلخیچی اژدر را صدا میکند .
ستارخان : خسته نباشین ،،، اژدر دایی بیا که امروز اسبه رو خیلی خسته کردم ، خوب بهش برس ...
سهند : سردار دستت درد نکنه رحیم خان از امیره قیز بیرون رفت ؟
اصلان : بگو بیرون انداخته شد ...
ایلخیچی اژدر وارد میشود .
ایلخیچی اژدر : سردار میرهاشم و اسلامیه ها دوه چی رو گرفتن ...
ستارخان : شنیده م ...
سهند : چکار کردن ؟
ستارخان : اگه اونا با ما کاری نداشته باشن ما با اونا کاری نداریم ، ما باید دنبال این باشیم که نذاریم رحیم خان تبریز رو کلا تصرف کنه ، باید از
سنگرای خودمون خوب محافظت کنیم
اصلان : رحیم خان نمیتونه کاری پیش ببره ، امروز از امیره قیز بیرون انداخته شده فردا نوبت همه تبریزه
ستارخان : اینشالا
سهند : اگه پای میرهاشم وسط کشیده بشه رحیم خان و اون میتونن کارای زیادی بکنن ...
ایلخیچی اژدر : میرهاشم اصلا گلوله انداختن بلده ؟ اون عمریه تو شک دو و یکش مونده چه برسه به اینکه تفنگ دست بگیره و ...
اصلان : اونا اصلا به حساب نمی آن ...
ستارخان : تو این وضعیت نباید هیشکی رو دست کم گرفت ، میگفتی ؟
ایلخیچی اژدر : نایب باقرخان گفت بهتون بگم میرهاشیم و دوه چی ها با هم متحد شدن و گفتن که مشروطه رو نمیخوان
سهند : فقط اینو کم داشتیم ...
ستارخان : اسلامیه خیلی وقته گفته خواهان مشروطه نیست
سهند : خیلی وقتم باشه وقتی محله دوه چی با اسلامیه یکی میشه و دستشو میذاره دست دولتیا یعنی اوضاع تغییر کرده ، این تبریز رو دو تیکه میکنه ،
یه جورائی از هم میپاشونه
ستارخان : اونا از اولشم ما رو نمیخواستن ، این که حرف تازه ای نیست
اصلان : مگه مشروطه چیا اونا رو میخوان که اونا ما رو نخوان
سهند : اونا تا حالا اگه خواهان مشروطه نبودن علیهش هم کاری نمیکردن ، حالا اگه بخوان جلو مشروطه چیا بایستن اوضاع عوض میشه
ستارخان : ما با دولتیا که مشروطه رو زیر پا له میکنن کار داریم ، چکار داریم به اسلامیه ، اونا خودشون پس میکشن ...
سهند : اگه اونا با ما کار داشته باشن چی ؟
ستارخان : ...
اصلان : ما جلو همه اونا واییستادیم ...
سهند : این راه ما نیست که خان ؟
ستارخان : تبریز راه خودشو میره ...
ایلخیچی اژدر : عقب که برنمیگردیم ؟
ستارخان : ما برای آزادی و حق این مردم میجنگیم ، اینا باید برسه دست ملت ،،، مشروطه باید برگرده و زنده بشه تا مردم حقشونو زیر سایه اون بدست
بیارن ..............
اصلان : یاشاسین سردار ، اگه سردار اجازه بده خودم از همین فردا به دوه چی حمله میکنم ...
ستارخان : برای ما فعلا اصل نگه داشتن جاهائیه که دستمونه ...
سهند : کار طول میکشه ؟
ستارخان : انشالا که نه ،،، رحیم خان نمیتونه جلو مجاهدای تبریز زیاد مقاومت کنه ... 5
سهند : میرهاشم چی ؟!
ستارخان : کسی از اون نمیترسه فقط ممکنه کارمونو زیادتر کنه ...
سهند : اگه کار به جنگ بکشه تبریز با اسلامیه نمیجنگه
اصلان : کی گفته ؟! من که میگم میجنگه ، خوبم ...
ایلخیچی اژدر : اسلامیه با مذهب خودش جلو میره ، تبریزم مذهب خودشو داره ، اونا ظاهر دینو میخوان تبریز ظاهر و باطنشو ...
سهند : سوال من باید جواب داده بشه ، اگه پیش بیاد با اونا میجنگیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلان : خب آره ...
سهند : سردار ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : سهند مطلب رو کش نده فعلا نمیدونم چی میشه
ایلخیچی اژدر : پسر سردار خسته است ...
سهند : من باید بدونم کجام و با کی دارم میجنگم و با کی نمیجنگم
ستارخان : من یک نفرم ، این کار بستگی داره به نظر همه مجاهدا ، البته برا من یکی اصل مطلب اینه که ببینم اونا چی میگن ...
سهند : کیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : ...
ایلخیچی اژدر : سهند ..........................
اصلان : بذار خود سردار جواب بده ، سردار سهند پرسید کیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : اصلان با سهند برین محله خیابان ، بازار ، لئیلاوا ، نوبر ،،، ببینین اونجاها چی لازم دارن ، به باقرخان و حسین باغبان و شیخ علی اصغر و
علی میسیو بگین افراد رحیم خانو از امیره قیز بیرون کردیم ، بگین این اطراف کاملا دست ماست ، زود رفتین و اومدین ، تو راه مواظب
اوینور و اونور باشین ، سریعتر ، باغ مئشه هم یادتون نره ...
سهند : سردار ...
ستارخان : تا دیر نشده برین و برگردین ، برای حرف زدن وقت زیاده سهند ...
اصلان و سهند خارج میشوند .
ایلخیچی اژدر : انگار کار داره طول میکشه نه ؟
ستارخان : باید دید نظر بقیه چیه ، من از یه چیز میترسم ، اگه همه مثل سهند ساده باشن و فریب ظاهر اسلامی اسلامیه رو بخورن تفنگا میمونن رو زمین
،،،،،، اژدر دایی میدونی دارم به چی فکر میکنم ، دولت اینا رو جلو انداخته ما رو زمین بزنه ، فقط اینا میتونن تبریز رو از ما جدا کنن ...
ایلخیچی اژدر : تبریز از سردار خودش ، از مجاهدای خودش جدا نمیشه
ستارخان : اگه اسلامیه با نام اسلام فریبشون ندن آره ...
ایلخیچی اژدر : برای مردم تبریز اسلام فقط اونی نیست که اسلامیه ازش دم میزنه ، همه میدونن تبریز اسلام خودشو داره
ستارخان : برا اونائی که میفهمن آره ، من ترسم از آدمای ساده این خاکه ...
ایلخیچی اژدر : سردار حالا دیگه همه حالیشونه کی به کیه ..............................
ستارخان : باید با مجاهدا صحبت کنم
ایلخیچی اژدر : همه دست تو دستت میذارن
ستارخان : ...
ایلخیچی اژدر : توکل به خدا درد همه ناامیدیاست ، آخر این جنگ به نفع تبریزه
ستارخان : هنوز هیچی نمیشه گفت ، باید منتظر بمونیم و ببینیم چی پیش میاد
ایلخیچی اژدر : سردارای بزرگ باید صبر بزرگی داشته باشن خان ...
ستارخان : اگه افرادشون نداشته باشن چی ؟؟؟؟؟؟؟
ایلخیچی اژدر : اولاد ترک باید صبور باشه ، چه بخواد چه نخواد ، این درسیه که گذشت روزگار سرزمین اجدادیشون بهشون داده ... 6
ستارخان : به اسبه رسیدی ؟ وایستا ، باید برم تلگرافخونه ..................................
سیاهی . نور .
ستارخان با کنسول روس صحبت میکند .
کنسول : ببین ستار قره داغی برای کشور من مملک شما یک مملکت دوست حساب میشه ، ما روی بازار شما حساب جداگانه ای باز کرده ایم ، اینجا ،
تبریز رو میگم ، بازار اینجا یعنی بازار کل این مملکت ، اگه توی تبریز جنگی باشه که هست یعنی تعطیلی بازار ما ، کشور من از این وضع و
اوضاع راضی نیست و خواهان پایان دادن به جنگه
ستارخان : برای ما مصلحت خودمون ارجحتر از بازار شماست
کنسول : هر کسی دنبال منفعت خودشه ، درست ، حرف سر اینه که کی بیشتر ضرر میکنه ، جنگ تبریز کل نفع ما رو از بین میبره
ستارخان : جنگو ما شروع نکرده ایم جناب کنسول
کنسول : ادامه که میدین
ستارخان : اگه دولت به خواسته های ما عمل کنه تمومش میکنیم
کنسول : کدوم خواسته ها ؟
ستارخان : این مردم از زور و چماق خسته هستن جناب کنسول ، ما تازگیا صاحب مجلس شدیم ، میدونین که ، تعطیلش کردن ، مجلس باید به کار
خودش ادامه بده ، ما دوست داریم سرنوشتمون دست خودمون باشه
کنسول : تا جائی که من میدونم این مملکت هزاران ساله با شاه اداره میشه نه با مجلس
ستارخان : منم میدونم تو این مملکت هفت هزار سال حکومت ترکانه شاه و خان داشته ایم ، اما قضیه فرق داره با چیزی که داره اتفاق می افته ، اوضاع
دنیا در حال عوض شدنه ، تو مملکت ما هم دستائی دارن سرنوشت مردمو تغییر میدن که این تغییر خوشایند ما نیست ، خدا تو کتابش به ما
گفته سرنوشتمونو خودمون به دست بگیریم تا اون بهترین سرنوشتو برامون بنویسه ، جناب کنسول تبریز برای شما مهمه چون بازار مملکت ما
اینجاست ، برای این مملکت مهمتره چون سر این مملکته ، ملک بی سر یه شاهی هم نمی ارزه ، این اتفاق بدیه که الان داره می افته
کنسول : اگه این فکر شماست پس چرا دارین کارو خرابترش میکنین ؟
ستارخان : تا اینجا ما فقط از خودمون دفاع کردیم
کنسول : در هر حال باید هر چه سریعتر به این جنگ خاتمه بدین
ستارخان : مجلس باز بشه همین فردا جنگو تموم میکنیم
کنسول : فکر میکنین مجلس باز بشه تبریز جایگاه از دست رفته خودشو بدست میاره ؟
ستارخان : امید آدمو به آینده خوشبین میکنه ...
کنسول : اوضاع پیچیده تر از اونیه که تو و امثال تو حالیتون بشه قره داغی !
ستارخان : ایستادگی امروز ما اندازه فهم تبریزه ، فردا که فهمش بالاتر بره کارای دیگه ای هم میکنه .......................................
کنسول : باز شدن مجلس با عجله نمیشه ، باید صبر داشته باشین
ستارخان : صبر ما زیاده کنسول ، شما هم باید صبور باشین .............................................
کنسول : اگه ترس شما از اینه که با اتمام جنگ دولت میاد سراغتون من تضمین میکنم خطری متوجه شما نشه ، امروز بیرون بودین ؟ تبریز پر شده از
بیرق سفید و بیرق روس ، اگه بخواین یه بیرق میفرستم بزنین بالای خونه تون در امان دولت فخیمه روس قرار بگیرین
ستارخان : جناب کنسول من میخوام هفت دولت زیر بیرق کشور من باشه نه این که من برم زیر بیرق دولت بیگانه ...................
کنسول : حرف آخرته ؟
ستارخان : تو این شرایط بعله ...................................................
کنسول : راضی نیستم اما میرم
ستارخان : دو نفر با کنسول برن تا در امان باشن
کنسول : نقطه به نقطه این مملکت برای من امنه
ستارخان : اصلان دو نفر با کنسول راهی کن ........... 7
کنسول : گستاخی شما قابل تحسینه اما آخر کار اگه شکست خوردین نمیشه دیگه کاری براتون کرد
ستارخان : شکست یا پیروزی ما کار خودمونو میکنیم ...
کنسول : ...
کنسول خارج میشود .
ستارخان : یه سر میرم ارگ و میام ..........................
ستارخان خارج میشود .
گونش با صورتی بسته همراه با اصلان وارد میشوند .
اصلان : کنسول روس با پای خودش اومده سراغ سردار ، دیدی که صمد ، بابا واللاه مرده این آدم ،،، تو هم که حرف زدن بلد نیستی بابا .......
سهند وارد میشود .
سهند : سلام ..............................
اصلان : به به ، چشممون روشن سهندخان ، عجب ! از این ورا !؟ راه گم کردی ؟
سهند : اصلان چند لحظه میشه منو با این تنها بذاری
اصلان : با صمد ؟ چیه میخوای تو گوشش ورد بخونی ؟
سهند : اصلان برو ، کار واجبی باهاش دارم
اصلان : سهند این تازه اومده نری زیر جلدش ...
سهند : سهند داداش من این تنو کفن کردی برو بیرون ،،،،،،،،، ببین ستارخان اومد به من خبر بده
اصلان : صمد این از اونائیه که یه جورائی بریده ، البته میتونی به حرفاش گوش بدی ، حیوونی یه جورائی حق داره و ...
سهند : این صمد نیست اصلان ، برو کار دارم میگم اه .........
اصلان : صمد نیست پس ممده ؟ حرفا میزنه ...
سهند : برو بیرون دیگه اه ....................................................................
سهند با زور اصلان را بیرون میکند .
سهند : میتونی صورتتو باز کنی ،،،،،،، میدونستم اینجائی ...
گونش : جائی که خالی مونده باید پر شه
سهند : جائی که باید خالی بمونه خالی ام میمونه ...
گونش : اگه خالی موندنی باشه آره ...
سهند : حتما اینجوری بوده که خالی شده
گونش : ما که اینجائیم ...
سهند : جای تو اینجا نیست ...
گونش : کی همچین حرفی زده ؟
سهند : من ...
گونش : من اینجام ، تو هم داری میبینی
سهند : تو خونه میگی برای چی اومده بودی
گونش : اگه می اومدم آره خب شاید میگفتم
سهند : الان راه می افتی و میای ...
گونش : اگه قرار بود به این زودی برگردم که نمی اومدم
سهند : گونش تو با من برمیگردی به خونه
گونش : ...
سهند : من بخاطر تو اینجا رو ترک کردم گونش 8
گونش : پس برای چی برگشتی ؟
سهند : بخاطر تو ،،،،،،،،،،،، گونش !!!
گونش : ...
سهند : تو یه زنی و جات خونه ست
گونش : زینب پاشا هم یه زن بود !
سهند : من نمیخوام تو زینب پاشا باشی ، گونش بودنت برای من کافیه
گونش : برای تو کافیه ؟!؟ اونوقت من کجای این خواسته ام ؟
سهند : من مرد توام ...
گونش : مرد من نباید اینجا رو ترک میکرد
سهند : گونش تمومش کن
گونش : تو تمومش کن سهند ، من اینجا میمونم
سهند : میشه بپرسم برای چی ؟
گونش : سهند اطرافت رو نگاه کردی ؟ آدمای دولت تبریز رو قرق کردن ، نکنه نمیبینی ؟
سهند : اگه ندیده بودم اینجاها رو نمیشناختم
گونش : خب اگه اینجاها رو میشناختی پس برای چی ول کردی رفتی ؟
سهند : بریم تا بهت بگم
گونش : ...
سهند : من دیگه از اینجا خوشم نمیاد
گونش : آفرین ، ماشالا به غیرتت
سهند : گونش اسلامیه رو در همه خونه ها بیرق سفید زده ...
گونش : منم دیده م
سهند : محله دوه چی فقط به حرف اونا گوش میده
گونش : تو از کی شدی اهل دوه چی ؟
سهند : فقط اونا نیستن ، همه تبریز از مشروطه روبرگردونده
گونش : تبریز از خودش روبرنمیگردونه ، حالا مشروطه شده معنی تبریز
سهند : گونش برا من قصه تعریف نکن ، امروز بیرقای سفید و بیرقای روسی همه تبریز رو پر کردن ، راهتو بگیر بریم
گونش : تو داری قصه تعریف میکنی سهندخان ، من دختر تبریزم ، الانم اینجا وایستادم ، کنار سنگر ستارخان ، تا دیروز که مردم اینجا بود خودم مونده
بودم خونه امروز که اون اینجا رو ول کرده خودم پاشدم اومدم ، حالام اگه بمیرم برنمیگردم ، تو هم خودت میدونی و وجدانت ، میخوای
بمون کنار من میخوای برو بیرق سفید بگیر بزن بالای خونه ت ، نه اصلا برو از روسها بیرق بگیر ببر بزن رو در خونه ت ، هان ؟!
سهند : ...
گونش : میبینی ، حرفی هم برای گفتن نداری
سهند : حرف برای گفتن دارم اما اینجا جاش نیست ، اصلا مگه قرار نبود ما با هم عروسی کنیم ؟
گونش : چرا
سهند : خب بریم دنبالش
گونش : اینجوری نه ...
سهند : یعنی چی اینجوری نه ؟
گونش : من تو این وضع و اوضاع نمیتونم عروس بشم و عروسی بگیرم ...
سهند : عروسی نمیگیریم ، میشه ؟ 9
گونش : سهند انگار اصلا تو حالیت نیست من چی دارم میگم ! توی خون و گلوله سر کیفت باز شده نه ؟ خاک تبریز رو دیدی ؟
سهند : این خونها مفت ریخته میشه رو زمین ...
گونش : ...
سهند : ستارخان ترسیده ، چرا اینجوری داری نیگام میکنی ؟ هان ؟ باور نمیکنی ؟ اون اگه به خودش اعتقاد داشت ، به راهش ایمان داشت وقتی
بیرقهای سفید اسلامیه رو دید سکوت نمیکرد ؟ چرا صداش درنیومد هان ؟ چرا با دوه چیها کاری نداره پس ؟ اگه اون ایمان داره راهش درسته
بره بیرقا رو بندازه زمین خب !؟ چرا نمیره ؟ من از این جنگ دلسرد شده م ، دیگه ایمان ندارم راهی که قبلا میرفتم راه درستی بوده ، اسلامیه
از خدا صحبت میکنه ، ستارخان از چی ؟
گونش : من ستارخان نیستم جوابتو بدم اما حرفی تو تبریز هست که میگه راهی که از خلق نگذره به خدا نمیرسه ، اسلامیه فقط بلده با مهر پیشونی داغ
کنه
سهند : این که خون خلق مفتکی ریخته بشه کجاش کار برای مردمه ؟
گونش : بعضی خواستها خرج داره
سهند : ببین گونش من شنیدم ستارخان دلال اسب بوده و به خاطر صد تا اسبی که حیدرعمواوغلو بهش داده اومده تو صف مجاهدا ، اون کسی نیست که
به خاطر مردم با دولت دربیفته
گونش : از کی شنیدی ؟
سهند : شنیدم خب !!!
گونش : اونی که اینا رو بهت گفته نگفته تو قره داغ برادرشو دولتیا کشته بودن ؟ اون قبل از اومدن به تبریزم با دولتیا سر جنگ داشته
سهند : پس برا خاطر خواسته های خودش اومده تبریز و از خون مردم مایه میذاره
گونش : اون به خاطر هر چیزی هم اومده باشه الان سردسته مجاهدای امیره قیزه ، لیاقت داشته دیگه نه ؟ تبریزیا که مفتکی نمی آن پشت سر هر آدم
بی لیاقتی صف بکشن ، صف میکشن ؟ بعدشم اسبای ستارخان الان تو طویله ش نیستن ، دست مجاهدای تبریزن
سهند : از اسلامیه ترسیدنش چی که از امیره قیز نمیاد بیرون تا بره سراغ دوه چیا و بیرقهای سفیدشون ؟
گونش : اینا رو آدمائی مثل تو ازش پرسیدن گفته منتظر کاریه ، گفته باید برای کاری صبر داشته باشیم ...
سهند : کی اینا رو بهت گفته ؟
گونش : شنیدم خب !!!
سهند : صبر برای چی ؟ بخاطر کی ؟ تبریز زیر بیرق سفید گم شده ، حالا بیرقای روس هم هست
گونش : انگار بدت نمیاد تو هم از اونا داشته باشی نه ؟
سهند : بریم ، حرفهای زیادی درباره عروسی دارم که باید بهت بگم
گونش : من نمیام
سهند : راه بیفت دیر شد
گونش : راه بازه
سهند : گونش !!!
گونش : ...
سهند : اصلا مگه تو خونه زندگی نداری ؟ تو مگه شرعا مال من نیستی ؟ تو اینجا چه غلطی میکنی که من نمیتونم بفهمم ؟
گونش : دستتو بکش ، خونه دارم ، اینجاست ، چشم تبریز داره به این سنگرا نگاه میکنه ، تبریز داره تو خون دست و پا میزنه اونوقت من باید برم و برا
ننه دده م از عروس شدن حرف بزنم ! نمیگی همه به روم تف میکنن ؟! سهند من از خودم خجالت میکشم بخدا !! من میمونم مثل زینب پاشا با
دشمنای تبریز بجنگم
سهند : گونش دشمن مردم دولته ، اون موقع که با اونا میجنگیدیم منم اینجا بودم الان پای اسلامیه وسطه
گونش : من از ستارخان یه چیزی یاد گرفتم که به گفتنش می ارزه ، بقول سردار هر کسی جلو خواسته های درست مردم وایسته دشمنه
سهند : جهاد برای زن جماعت حرومه ... 10
گونش : آره اما جائی که مرد وجود داشته باشه ...
سهند باسیلی گونش را میزند .
سهند : بیفت جلو
گونش : دستمو ول کن
سهند : گفتم ...
گونش تفنگش را بطرف سهند نشانه میگیرد .
گونش : ...
سهند : گونش !!!
گونش : برو .........................................
سهند : دست خودم نبود
گونش : برو .........................
سهند : اشتباه کردم ببخش .......................
گونش : ...
سهند : گفتم ببخش ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو خودم نبودم ، ببخش ، گونش ، گونش ، ببین ، با توام گونش ! به حرفام گوش بده ببین چی دارم میگم آخه ،
نگام نکنی هم میگم ، من اینجا رو به خاطر این ول کردم که عروسی بگیرم ، عروسی بگیرم و تو رو ببرم به خونه م ، از دستت بگیرم ببرم تو
خونه خودم ، دیگه تحمل نداشتم ، تحمل دوری تو برام سخت شده بود ، نمیتونستم بدون تو بمونم ، بسه دیگه جنگ ، بسه دیگه خون ، تا کی
باید بکشیم و کشته بشیم ؟ من میخواستم با تو برم زیر یه سقف و آسوده زندگی کنم ، آسوده !!!! اومده بودم ببرمت به خونه خودم ، خونه
خودمون ، یه خونه برای تو و من ، من به خاطر تو اینجا رو ول کردم ، میفهمی ؟؟؟
گونش : خجالت نکش ادامه بده
سهند : بخدا دیگه نمیتونم بدون تو بمونم ، اگه میموندم و بدست اسلامیه میمردم شهیدم نبودم که دلم خوش باشه تو اون دنیا میبینمت ...
گونش : تو برای من چند لحظه پیش مردی ...
سهند : گونش !!!!!!!! گونش ، تو ، تو ، تو چی گفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گونش : ...
سهند : گونش نیگام کن این منم سهند تو ! خب ، خب تو هم بیا بزن تو گوش من ، هان ؟ بزن ، بزن دیگه ،،،،،،،،، گونش ، با توام ها ...
گونش : ...
سهند : تو که نمیتونستی یه لحظه هم ناراحتی منو تحمل کنی پس حالا چه ت شده هان ؟ کو گونشی که با دیدن قیافه گرفته سهند اشک تو چشاش
حلقه میزد هان ؟ کو ؟ تو که عاشق سهندت بودی ، نبودی ؟ چی شده پس اون عشقت هان ؟
گونش : برو سهند ، برو ، نمون ...
سهند : بخدا اگه برم ، اگه برم یه کاری میکنم که تا آخر عمرت از نیومدنت پشیمون بشی ، یه کاری که ...
گونش : سهند دلم از حرفائی که زدی نرم شده ، اما ، اما من نمیتونم یه عمر زیر نگاه بد این و اون زندگی کنم
سهند : تو داری این و اونو بهونه میکنی ، اینا همه ش به خاطر ستارخانه ، آخه من چه جوری باور کنم تو به خاطر ستارخانی که از اسلامیه ترسیده و از
امیره قیز بیرون نمیاد از من برگشتی ؟ چه جوری باید باور کنم ؟ هان ؟
گونش : من به خاطر تبریز اینجام ، الان برا هر تبریزی واجبه اینجا باشه ، مرد و زنم نداره ، ، ، تو هم به خاطر تبریز بمون ...
سهند : گوش بده ، صدای گلوله ها رو گوش بده ، دارن نزدیکتر میشن ، پاشو دلاورتو نگاه کن ، داره عقب میکشه ، ببین ..............................
گونش : ...
سهند : گونش بریم ، جون سهندت بریم ، بریم دیگه ؟
گونش : من نمیتونم تو این وضع و اوضاع بد تبریز به خواسته تو تن بدم سهند ...
سهند : از تبریز میریم ، هر جائی که تو بخوای ! هان ؟! 11
گونش : تو شرایط دیگه ای حرفت رو با جان و دل قبول میکردم و باهات می اومدم سهند ، اما توی این اوضاع زندگی هر جا غیر از تبریز حرومه ، من
باید بمونم ،تو هم بمون سهند ، بخدا فردا شرمنده تفنگت میشی ...
اصلان با عجله وارد میشود ، گونش صورتش را میپوشاند .
اصلان : چقدر طولش میدی سهند ، انگار مجاهدا دارن عقب میکشن ، آدمای رحیم خان دارن فشار میارن ......
سهند : گونش بریم ...
اصلان : سهند نمیخواستم گوش بدم اما خب یه چند تایی از حرفاتونو شنیدم ، اگه قراره برین زودتر برین ...
گونش : زندگی ما اصلا ربطی به تو نداره که میخوای دخالت کنی و ...
ستارخان با چند تفنگچی وارد میشود .
ستارخان : بخوابین پشت سنگرا ، اصلان ، صمد ، سهند خوبه برگشتی ، کو تفنگت مرد ؟ بخوابین ...
اصلان : زیادن ؟
ستارخان : اژدردایی تفنگ بگیر دستت ، اسبه رو ول کن بیا بالا ، از یه طرف بیرقهای سفید اسلامیه از طرف دیگه هم این بیرقهای روسی کار داده
دستمون ، تبریز برگشته انگار
اصلان : روسها دیگه چی میخوان ازمون ؟
سهند : همه گفتن اسلامیه فکر تبریز رو عوض میکنه اما تو باور نکردی ستارخان !
ستارخان : حالا وقت این حرفاست ؟ گفتم تفنگت کو ؟
سهند : ...
ستارخان : مواظب اونور باشین ،،، صمد تو چرا خشکت زده اونجا ؟ فشنگت تموم شده ؟ بزن ،،، اصلان تو برو اونجا ،،، عباس تکون بخور خب ،،، یکی
به این برسه ، صمد برای چی وایستادی نگاه میکنی ؟ حسن گلوله خورده بیا کمکش کن ،،،،، یاشار برو جای حسن ،،، صمد چته تو تکون
نمیخوری ؟ سهند تو چته ؟ اینجا چه خبره ؟
اصلان : چیزی نیست سردار ،،، سهند اونجا تفنگ هست
سهند : من تفنگ نمیگیرم دستم ...
ستارخان : مگه چی شده ؟
سهند : من بالای در خونه م بیرق سفید زدم .............................................................................................
گونش کنار سهند میرود و با سیلی او را میزند .
ستارخان : صمد .....................................
گونش : بمیر ، برو بمیر ...
سهند : گونش ...................
ستارخان : گونش ؟؟؟؟؟!!!!!!!!! برین پشت سنگر ، بخوابین رو زمین ، برو اونور تو ...
گلوله ای به گونش میخورد .
سهند : گونش ،،،،،، گونش ،،،،،،،،،، گونش ...
ستارخان : بکش بینم اونور ...
سهند : دست نزن بهش ، دست نزن ،،،،،، دستتو نزن به نامزد من ،،،،،،،،،،،،،، وای خدا ، خدا مرد ،،، مرد ،،،،، گونش ،،، گونش ،،،،،،، مرد ، مرد ،،،
راحت شدی !؟! ،،، تو کشتیش ، تو ،،، ستار قره داغی تو کشتیش ، تو ،،، وای ،،،،،، خدا ،،،،،،،، گونش ،،،،،،،، مرد ، مرد ،،، خون این گردن
توئه ، تو ،،،، گردن تو
ستارخان : اژدردایی بیا بالا به این برس ...................................
ایلخیچی اژدر وارد میشود .
ایلخیچی اژدر : تموم کرده ...............
سهند : گونش ، گونش ، مرده ، حالا جواب مادرشو چی بدم ،،،،،، خدا ... 12
ستارخان : یه شهید دیگه ، چرا سست شدین پس ؟ به کارتون برسین ، عباس ...
سهند : حالا میتونی نفس راحتی بکشی ،،،، ببین کشتیش ، تو کشتیش ...
ایلخیچی اژدر : سهند ...
سهند : سهند مرد اژدر دائی ، مرد ،،، سهند با گونش مرد ...
ستارخان : ببینین اونجا چه خبره ؟! عباس سریعتر برو اونور ........................
عباس : رو چشم سردار ...
عباس خارج میشود .
ستارخان : اینجا چه خبره ؟ این چرا اینجا بوده ؟
اصلان : اسمش صمد نیست ، گونشه ، نامزد سهنده ، سهند که ما رو ترک میکنه لباس مردونه تنش میکنه و میاد تا جای اونو پر کنه ،،، اسمشم گذاشته
بود صمد ، اومده بود بجنگه ...
ستارخان : مگه مردای ما مرده ن که این اومده بجنگه ؟
سهند : آره ستارخان ما مردیم ، اسلامیه که سر بلند کرد ما مردیم اما تو نخواستی قبول کنی ،،، همه گفتن تفنگا رو بذاریم زمین تو حرفشونو نشنیده رد
کردی ، دیشب همه تفنگا رو آویختن بیخ دیوار ، خودت که هیچ نذاشتی این چند نفرم تفنگاشونو بذارن زمین ، اینم نتیجه کارته ، میبینی ،
میبینی ؟ تو نتونستی بفهمی که کار تبریز تمومه ، کار مشروطه چیا تمومه ،، لج کردی لج ،،،،،،،،،،،،، مثل بچه ها لج کردی و گفتی حرف فقط
حرف منه ، موندی ، موندی تو سنگرت ، هیشکی نمونده بود ، جز تو ،، میبینی ، نگاش کن ، این ، این چه گناهی داشت هان ؟ این نامزد من
بود ، میخواستم عروسش کنم ، عروسش کنم ، حالا کفنش میشه لباس سفید عروسیش ، عروس خانوم پاشو ، پاشو بریم خونه ، مرده ، مرده ،
تو کشتیش تو ، تویی که از ترست نتونستی از امیره قیز بیای بیرون و بیرقای سفیدو بندازی ، نتونستی ، ترسیدی ، لجبازی و ترس تو سر خیلیا
رو به باد داد ، چه خونهائی که هدر دادی ، تو باید تقاص این خونا رو بدی ، خودم میکشمت ....
سهند تفنگی را برمیدارد و طرف ستارخان میگیرد ، تفنگچیها
تفنگهایشان را طرف سهند میگیرند .
ستارخان : به کارتون برسین ، اونا رو ول کردین تفنگاتونو گرفتین طرف این ؟! برین سر جاتون
یاشار : خان اونا عقب کشیدن میبینین که ...
ستارخان : گفتم برین سر جاهاتون ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بزن ، اگه فکر میکنی با کشتن من اون زنده میشه بزن ،،،،،،،، برا چی دستت میلرزه ، نترس ، همینجا
داد میزنم و میگم اگه سهند زد منو کشت کسی حق نداره قصاصش کنه ،،،،،،،،،، فکر کردی فقط نامزد توئه که بیگناه کشته شده ؟ تا دیروز
که اینجا بودی و میدیدی ، مگه حبیب تو آغوش تو جون نداد ؟ مگه تو خودت بابکو خاک نکردی ؟ اونا کم از نامزد تو بودن ؟ ما اگه
میجنگیم به خاطر خون اوناست ، به خاطر آدمای بی گناهیه که یا کشته میشن یا حقشون داده نمیشه ، اگه فکر میکنی با مردن من مجاهدائی
که جونشونو گذاشتن کف دستشون تا برای آزادی مردمشون بدن به خواسته هاشون میرسن بزن .......................
سهند : تو همه چیز منو ازم گرفتی ...
ستارخان : تو هم بزن و همه چیز منو ازم بگیر ............
عباس وارد میشود .
عباس : سردار حسین خان باغبان بود ، با افرادش از اونور اومد و دولتیا رو دور کرد ، حلقه محاصره شکست ، الانم دارن دنبالشون میکنن ، ما هم بریم ؟
ستارخان : حسن زخمی شده ببرینش سنگر من ، به سهند کمک کنین نامزدشو ببره خونه شون ،،، قبل از هر کاری بهتون گفته باشم غیر از شما و من
کسی نمونده تو تبریز تفنگ دستش باشه ، همه گذاشتنش کنار ، اگه خواستین برین خونه هاتون برین حرفی نیست ، اگرم میخواین بمونین
برین دنبال حسین خان باغبان ، تا یه نفر تفنگ بدست تو تبریز باقی مونده منم هستم ،،، کسی نمونه اینجا ...
سهند : این کار رو زودتر باید میکردی ،،، خون این بیگناها گردن توئه .................
ایلخیچی اژدر : سهند برو ...
ستارخان : اژدر ولش کن ... 13
سهند با یاشار گونش را خارج میکند ، روسری خونی گونش
می افتد روی زمین ،،، ایلخیچی اژدر حسن را به داخل سنگر
ستارخان میبرد ، همه خارج میشوند .
ستارخان : اصلان تو بمون ...
اصلان : چشم سردار ...
ستارخان : تو میدونستی این صمد ، گونش نامزد سهنده ؟
اصلان : تا امروز نه ، وقتی سهند برگشت اینجا و باهاش حرف زد فهمیدم ...
ستارخان : من مرده م که یه دختر بیاد تفنگ بگیره دستش ؟
اصلان : سردار اون دختر نبود ، ماده پلنگ بود ،،،،،،،،، سهند به خاطر عروسی با اون اینجا رو ترک کرد ، دیگه تحمل نداشت ، اسلامیه رو بهونه کرده
بود ،گونش قبول نمیکنه تو این وضعیت عروس بشه ، بی خبر خونه رو ول میکنه میاد اینجا ...
ستارخان : اگه تبریز اینا رو نداشت ستار خیلی وقت پیش ترکش میکرد و دوباره میزد و میرفت تو کوههای قره داغ !
اصلان : سردار بیرقهای سفید اوضاع رو عوض کرده ، میترسم کار بده دست تبریز ، به اونا فکر کن !
ستارخان : باید منتظر بود
اصلان : تا کی ؟
ستارخان : نمیدونم .......................
ساچلی با کوزه ای وارد میشود ، کوزه پر را زمین گذاشته و
کوزه خالی را برمیدارد و خارج میشود .
اصلان خارج میشود .
صدای گلوله ای از نزدیکیها شنیده میشود .
اصلان داخل میشود .
اصلان : وای ، وای زدش ، گلوله خورد بهش ،،،،، ساچلی ، ساچلی ،،، زدنش ،،، وای ،،، ساچلی ...
ستارخان : بخواب زمین ...
اصلان : افتاد ، افتاد ، وای ، وای ...
ستارخان : میخوای خودتو به کشتن بدی ؟ بشین رو زمین ، حتما یکی اینورا پنهون شده ........
اصلان : میکشمش ، میکشمشون ، ولم کن سردار ، ولم کن ...
ستارخان : شاید کسی اینورا مخفی شده ...
اصلان : مرد ؟!! وای خدا ، وای ...
ستارخان : وایستا پسر ........................
اصلان : ساچلی ، ساچلی ، ساچلی .............................
اصلان در حالی که فریاد میزند پشت سر هم گلوله می اندازد
، ستارخان او را بر زمین میزند .
ستارخان : وایستا ، وایستا ...
اصلان : میکشمشون ، ولم کن ، میکشمشون ...
ستارخان : اصلان به خودت بیا پسر ، میدونی داری چکار میکنی ؟ هر کدوم از این فشنگها میتونه جون یه نفرو بگیره
اصلان : بگیره ، منم میخوام جونشونو بگیرم ، میکشمشون ...
ستارخان : گفتم وایستا ، چشم بسته که گلوله نمیندازن
اصلان : تفنگ منو بده سردار ، باید بکشمشون ...
ستارخان : میدونی طرف کی داری گلوله میندازی ؟ 14
اصلان : هر کی که باشه
ستارخان : چشم بسته ؟ گلوله ای که چشم بسته انداخته بشه به هر کسی میتونه بخوره ، اگه یه بیگناهو زدی چی ؟
اصلان : اونا چشم بسته گلوله انداختن ساچلی رو زدن تو منو گرفتی ؟
ستارخان : اگه کسی اینورا باشه بالاخره مجبوره خودشو نشون بده
اصلان : بذار برم تا انتقام اون دختر معصومو بگیرم
ستارخان : الان که کسی نیست اینورا ، میخوای تو هم بزنی یه بی گناه دیگه ای رو بکشی ؟
اصلان : اونا کشتن منم میکشم
ستارخان : بسه دیگه تمومش کن
اصلان : نمیتونم سردار ، نمیتونم ،،، باید برم ، باید برم و انتقام بگیرم ، میکشمشون ، همه رو میکشم ، هر کی جلوم سبز شه میزنم ...
اصلان تفنگش را برمیدارد تا برود ، ستارخان با سیلی تو
گوش اصلان میزند .
ستارخان : تو برای کشتن مردم تفنگ گرفتی دستت ؟ کی اینا رو یادت داده ؟ من ؟ کی ؟ بهت میگم وایستا قدماتو تندتر میکنی برا رفتن ؟ ؟ ! با این
عجله کجا ؟ روی خلق خدا با چشم بسته گلوله خالی کنی ؟!
اصلان : کشتنش ، دیدی که سردار ، کشتنش ،،، باید منم بزنمشون ، بزنیمشون ، باید داغونشون کنیم ...
ستارخان : میزنیمشون ، صبر داشته باش پسر ، خونی که به ناحق ریختن زمین میمونه !؟
اصلان : کی ؟ هان ؟ چند تا ساچلی باید کشته بشن ؟ هان ؟ چند تا گونش ؟ ده تا ، سی تا ، صد تا ؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : اگه مهلت بدین کار به اونجاها نمیکشه ، برای این مردنها باید صبور بود ، باید اصلان باید ...
اصلان : چه جوری صبور باشم سردار ؟ چه جوری ؟ ساچلی جان من بود ، روح من بود ، ، دلم بود ، چه جوری تحمل کنم ، چه جوری ؟؟؟
ستارخان : پسرم خون اون که زمین نمیمونه ، نه خون اون نه خون گونش ، نه خون شهدای دیگه مون ، کسی که بهت قول میده منم ، ستار ...
اصلان : قول نمیخوام خان ، عمل میخوام ، عمل ،،، اسلامیه تا اینجا اومد و تحقیرمون کرد ، کو دستی که بیخشونو بکنه بندازه دور ؟
ستارخان : اگه صبر کنی اونم میشه ...
اصلان : پا میشی بریم ؟! من پا شدم ، میرم و از اونا انتقام میگیرم ، فقط از اونا ، تو هم اگه راست میگی پاشو ، همه منتظر توان خان ، همه چشم به اینجا
دوختن که سردارشون از امیره قیز بیرون بیاد و بره سراغ دوه چیا ، بره سراغ بیرقهای سفید ، بره و اونا رو بندازه تا تبریز به خودش بیاد ، پا
شو بریم خان ، پس برای چی نمیای ؟ منتظر چی هستی ؟ ببین تنها موندی ، تنهای تنها ، تو این سنگر فقط تو موندی و من ، درسته که خودت
گفتی برن دنبال حسین خان باغبان اما اینم دو روز طول میکشه ، اگه تو کاری نکنی و نری سراغ دوه چی اینام با حسین خان تفنگا رو میذارن
زمین و تموم ، تموم خان تموم ، حالا پا شو تا با هم بریم و همه رو دور خودمون جمع کنیم ، دوباره نعره بکشیم و حمله کنیم ، من پا شدم تو
هم پا شو سردار ،،،،،،،،،،، سردار بیرقای اسلامیه کل تبریز رو برداشته ، خون بیگناه تبریزیا خاک سیاه آذربایجان رو سرخ کرده ، باید بریم
سراغ بیرقهای اسلامیه ،،، پا شو سردار .........................................................
ستارخان : برای انداختن بیرقهای سفید باید منتظر باشیم ، گفته م که ، نگفته م ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلان : تا کی آخه ؟
ستارخان : نمیدونم ...
اصلان : وای خدا ، وای ،،،،،،،، من دارم میرم خان ، تو خواستی بمون ، بمون و صبر کن ، من تا حالاشم زیادی صبر کردم ، دیگه بسه ، نمیخواستم
حرفهائی رو که در مورد تو زده میشه باور کنم ، میگفتن ، میگفتن ستارخان ترسیده که مونده امیره قیز ، میگفتن این که میگه ما فقط داریم از
خودمون و از مشروطه مون دفاع میکنیم برای پوشاندن ترسشه ، از این حرفا بدم میومد ، نمیخواستم باورشون کنم ، به خودم شک داشتم اما به
سردارم نه ، حالا دیگه میرم ، باید برم ، موندن یعنی تلف کردن وقت ، یعنی هدر دادن خون شهدا ، اگه خون ریخته شده جماعت بیگناه برای
خان حرمتی داره ، اگه این خونا برات عزیزه نذار غیرت به حرکت در اومده تبریز بمونه تو دل مردمش تا خفه بشه ، نذار خونهای به جوش
در اومده سرد بشه ، که ، که اگه این اتفاق بیفته دیگه نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه مشروطه رو نجات بده ، اگه این اتفاق بیفته خودتو
میبخشی خان ؟ فکر میکنی آذربایجان تو رو ببخشه ؟ نه خان ، تا دنیا دنیاست نمیبخشه ، به قول سهند تو باید جوابگوی همه خونهای ریخته 15
شده تو تبریز باشی ، میتونی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : اگه مجاهدای مشروطه بدون فتوای علما با اسلامیه درگیر بشن اسلامیه با نام اسلام تبریز رو علیه مجاهدا میشورانه ...
اصلان : علاج چیه ؟
ستارخان : صبر ...
اصلان : حرف آخرته ؟
ستارخان : ...
اصلان : پس من میرم و به همه میگم سردارشون تو زرد از آب دراومد ، ترسو بود و نتونست کاری بکنه ...
ستارخان : اصلان ...................................................................................
اصلان خارج میشود ، ستارخان نمیداند چکار بکند ، تفنگش
را برمیدارد و میخواهد بدنبال اصلان برود که با بلند شدن
صدای اذان میماند ، پاهایش سست شده است ، مینشیند .
ایلخیچی اژدر وارد میشود .
ایلخیچی اژدر : حال حسن خوبه ، زنده میمونه ...
ستارخان : اژدر تو هم برو ، تا فردا اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه تفنگا رو میذارن زمین ، من نتونستم افرادمو نگه دارم ، نتونستم این کارو به آخر
برسونم ، اینجوری نگام نکن ، برو ،،، گفتم برو ، میخوام تنها بمونم ، ، برو ، نمون ، برو ،،،،،،،،،،،،، برو ..................
ایلخیچی اژدر : سردار ...
ستارخان : برو ،،،،،،،،،،،، برو گفتم ، برو .......................
ایلخیچی اژدر : ...
ایلخیچی اژدر خواه ناخواه بیرون میرود .
ستارخان تفنگش را گوشه ای میگذارد و روسری گونش را
برمیدارد ،،، گریه میکند .
ستارخان : میگن یه دست صدا نداره ، راستم میگن ، صدای فریاد مجاهدا اگه نباشه اینجا به چه درد ستار میخوره ؟ این سنگر اگه حرمتی داره به خاطر
نفسائیه که مشروطه چیا اینجا کشیدن ، چهار تا گونی خاک دوتا دیوار که نمی ارزه بشه قبله ستار قره داغی ، اما شده ، اینجا ، این سنگر که
قدم به قدمش بوی خون و باروت و نم میده قبله من شده ، منی که مرد کوهستان بودم و دشت ، منی که همه زندگیم اسبم بود و سم
ضربه هاش ، این همه سال آزاد گشته بودم تا تن به هیچ چهاردیواری ندم ، اما دادم ، اینجا که رسیدم تن دادم و موندم ، نتونستم برم ، پاهام
یاریم نکرد برا رفتن ، شلاقه نرفت هوا تا فرود بیاد رو تن اسب ، تو دستم خشکید ، موندگارم کرد این دل ، ستار قر داغی که جز کوههای
آذربایجان رو نمیشناخت موند تو شهر تا بجنگه ، برا مردمشه بجنگه ، شور مجاهدا رو که دیدم تنم لرزید ، با فریاداشون بال و پر گرفتم ،
پرواز کردم تا اوج آسمونا مال من باشه ، حالام اینجام ، تک و تنها ، با زخمی که از دوست دارم ، نمیخوای مثل همیشه کمکم باشی ؟ تو
میدونی فقط برای رهائی مردم تو تفنگ گرفتم دستم ، برا چی پس اذن حمله به دوه چی رو بهم نمیدی ؟ هان ؟ برای چی ؟؟؟؟؟؟
اصلان وارد میشود ، تفنگش را طرف ستارخان گرفته است .
اصلان : بالاخره لحظه موعود رسید ...
ستارخان : چیزی شده اصلان ؟
اصلان : نه هنوز، اما میخواد بشه ،،، پاشو ، خوبه ، بیا اینطرفتر ...
ستارخان : اصلان این چه کاریه تو داری ...
اصلان : حرف بی حرف ، وقت تنگه ، تا کسی نیومده باید تمومش کنم ، اشهدتو بخون ...
ستارخان : زده به سرت ؟ دیوونه شدی ؟ این ...
اصلان : نه ستار قره داغی ، نه زده به سرم ، نه دیوونه شدم ، حرف نباشه ، من خواستم کاری کنم تو داغ کنی و بری سراغ اسلامیه ، نشد ، خون اون 16
دختر هم نتونست تکونت بده ، خودم زدمش ، تعجب کردی نه ؟ تعجب هم داره ، تعجبت وقتی زیادتر میشه که بدونی اصلانی که دست
راست ستارخان سردار بزرگ مشروطه بود نفوذی رحیم خانه ، چشات داره از کاسه ش میزنه بیرون ، حق داری ، میدونی مشکل اصلی تو چیه ؟
سادگیت ستارخان ، تو اگه آدم ساده ای نبودی میتونستی کل این مملکتو صاحب بشی ، جنگ فقط تفنگ بدست گرفتن نیست ، باید بازی
کردنم بلد باشی ، تو بلد نبودی
ستارخان : بازی خدا برای من کافیه
اصلان : نیست ستار ، میبینی که نیست ، اگه بود تو خلوتت اینجوری روش داد نمیزدی ، اونم تنهات گذاشته ،،، حالا اشهدتو بگو ، تو بدست من کشته
میشی ، اما ، اما همه فکر میکنن سهند برگشته و تو رو زده ، بعد از تو باید برم سراغ حسین خان باغبان ، شایدم باقرخان دوباره بخواد تفنگ زمین
گذاشتشو برداره ، بعد از تو نوبت کسیه که بخواد جلو دولت وایسته ، هر کی که باشه ...
ستارخان : چند فروختی خودتو اصلان ؟
اصلان : نه اشتباه نکن من از اول هم دولتی بودم ...
ستارخان : زمانش مهم نیست ، از اول و آخر نداره ، هر کی رودرروی مردمش بایسته خودفروشه ...
اصلان : حرف زیاد موقوف ، زانو بزن که دیر شده
ستارخان : ...
اصلان : زانو بزن میگم ...
با شنیده شدن سروصدای سهند اصلان متوجه بیرون میشود ،
ستارخان از فرصت استفاده میکند و با اصلان درگیر میشود ،
سهند با کاغذی در دست وارد میشود ، گلوله ای از تفنگ
اصلان شلیک میشود ، ستارخان تفنگ اصلان را از او گرفته
است .
سهند : اینجا چه خبره ؟
ستارخان : اصلان آدم رحیم خان بوده و ما بی خبر تو خونه راهش داده بودیم ، مرتیکه دختر بینوا ، ساچلی رو کشت ................
سهند : میخواست تو رو بکشه نه ؟
اصلان : منم نکشم یکی دیگه میکشه ، کسی مثل تو سهند ، تو به خاطر گونشت باید بکشیش ...
سهند : آشغال خفه شو تا نزدم ناکارت نکردم ....................
ستارخان : ولش کن ،،، برای چی برگشتی سهند ؟
سهند : سردار اومد ، اومد ،،، اونی که منتظرش بودی اومد ، ایناهاش ، تلگراف رسید ، خودم گرفتم ، خودم از دست تلگرافچی گرفتم ، داشت می اومد
اینجا ، فهمیدم میاد پیش سردار ، تلگرافو ازش گرفتم آوردم ، منتظر این بودی خان ؟ کاغذو از تلگرافچی گرفتم ، خوندمش ، نوشته ، آقام
از نجف نوشته اونائی که با مشروطه چیای تبریز جنگ میکنن در حکم کسایی ان که راه رو بر حسین بسته بودن ، اونا کسائین که جلو آقا
صاحب الزمان رو گرفته ان ، سردار اینا رو آقا از نجف نوشته ، برای ما نوشته ، برای مشروطه چیا ، خان برم همه رو صدا بزنم ؟ میرم ، میرم تا
تلگرافو نشون همه بدم ، حالا وقت اینه که بیرقای سفید اسلامیه انداخته بشه نه ؟ حالا وقتشه که انتقام بی گناها گرفته بشه نه سردار ؟ آره ،
میرم ، میرم اینا رو به همه بگم ، میرم برا همه بخونمش ، اونائی که تفنگاشونو زمین گذاشتن باید به خودشون بیان ، حالا دیگه کی میتونه
جلو سیل و شورش تبریز رو بگیره هان ؟ میرم خان ، میرم همه رو صدا بزنم ، سردار میرم ، اینم میبرم تحویل حسین خان باغبان بدم ، راه
بیفت پوخدان عمله گلمیش پوخ ، راه بفت ..............................................
سهند با اصلان خارج میشوند .
ستارخان بلند میشود ، چشمانش را پاک میکند ، روسری
گونش را به گردنش می اندازد ، روی سنگر میرود و
دوردستها را نگاه میکند . 17
ایلیخچی اژدر وارد میشود .
ایلیخچی اژدر : نتونستم برم خان ، خواستم اما خب نشد ، دلم رضا نداد ، رفتم پیش اسبت برای خداحافظی ، جفتمون گریه مون گرفت ، سردار عمریه
تیمارگر اسبم ، شکر خدا نونی بوده برسونم دست زن و بچه هام ، زنم از طایفه بزرگیه ، همیشه پیش اونا سرمو مینداختم پائین ، خجالت
میکشیدم ، اما چند ماهی بود به اونا که میرسیدم مثل خروس جنگیا سینه مو میدادم جلو و سرمو میگرفتم بالا ، سربلند بودم پیش همه ،
به زنم گفتم الان دیگه به اسب کسی میرسم که شرف تو و من و فامیلات ، شرف همه رو گرفته دستش و سربلند نگه داشته ماها رو ،
شرف ما که هیچ شرف این خاک به اسم اونه الان ، به دست اونه ، سربلندی همه از اونه ، سردار تو رو قسم به ، به اون تفنگ
خوشدستت ، تو رو قسم به یال اسب سیاهت ولم نکن سرخود بشم ، این سربلندی رو ازم نگیر خان ، میبوسم این دستای مردونه تو
سردار ...
ستارخان : اژدر دایی این روسری رو برسون به نایب باقرخان و بهش بگو ستار قره داغی گفت این روسری خونی بیرق منه ، بگو گفت تو محله خیابان
شما هم از این دخترای غیرتمند هست که خونشونو به خاطر آزادی بدن ؟ به خاطر خاکشون ، شرفشون ، به خاطر مذهب راستینشون
جونشونو بدن ؟ بگو ستار رفت بیرقای روس و سفید اسلامیه رو زمین بندازه ، بگو گفت چشمم براهشه ، تفنگشو برداره و بیاد که تبریز
چشم براهه تا ما کاری بکنیم ، بچه های این خاک و بوم باید فرداها رو به افتخار امروز جشن بگیرن ،،،،،،،، اسبم حاضره اژدر دایی ؟
ایلخیچی اژدر : داره پاهای خوش ترکیبشو میزنه زمین و سوارشو صدا میزنه ...
ایلخیچی اژدر روسری گونش را از ستارخان میگیرد ، دستش
را میبوسد و خارج میشود .
ستارخان گلن گئدن تفنگش را میکشد .
پایان .
بازنویسی 89.07.20
دولانیر روزیگار
دولانیر زامانا
هه م اویانا هه م بویانا
گئدیرده
گه لیرده !
آداملار آزدان چوخدان یاشاملا قاریشیب کئچینیرله ر
آزی راضی
چوخو که ده رلی !
آنجاق اوره ک یوخ چیرپینماسین
داریخماسین
سئودالانماسین
شاد اولوب هه رده نده آغلاماسین !
قالمیشام مه ن اوز ایشیمده
نه سئوینمه کله وار اوره ییم نه توتولماقلا
گئدمیر بیرینه قوناق هارای چه که م دور هارا ؟!
گئدسه ده ایچه ریسینده ن دئییل
ایسته میر اوله گئدیر !
بوگونله ر چوخ ال آیاق آتیر
اوزونو اویانا بویانا چالیر
دورماق یوخودور
قاچیر
قاچیر
قاچیر
آمما بیلیره م ایچینده گیزله نیب بیر حه سره ت
ایچینده بیر یارالی آرزو گیزله نیبدیر
بیر ده لی دولو ایسته ک
اوره گینین دووارلارینین آراسیندا بیر جان یاندیران آشک باغلانیبدیر
مه نیم مه نلیگیم
بیر جان اوچوردان سئودانین اینتیظاریندادیر !
ـ تاپیلماز ...