درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

اوزه رلیک ...

ته زه   اویونلار  اویره نیبسه ن  

اوزون  بونو  بیلیبسه ن ؟

نه  اولار  

هه ر  نه   اولسا  دورمویوبسان  ته رپه نیبسه ن ! 

گوزله  آمما    بیله یه ن   نه ظه ر  ده یمه سین  

اوزه رلیک   سال   اوزویه ن !

اویره ن   اویونلارین   هاممیسین

قونچا  قالماسین   بیزیم  گول  

آچیلسین !  

بیزیم   دیله کله رده   یئلده   گئدیر  گئدسین ! 

نه   اولار ؟ 

یولداشیندان   سوروش   گور  اولموشدوم   او  یوخ   دی یه نده ؟ 

یوخ   دئگینه ن   سه نده ! 

مه نده 

اوزه رلیک   سالیرام  یارالاریما !

یاشا ...

مه ن 

مه شه دی    عیباد  دئییله م 

بیرینی  آلا  بیلسه م 

هه له   راضی  اولسام  بونا 

آلسام  بیرینی  بویوک  ایش   گورموشه م ! 

کئشگه  آلام ! 

ته ک   قالمادان   یورولدوم ! 

آمما 

اویون  اوینویورسوز  گئدین   ائشی یه  یولداشلار 

مه نده  آخی  یئری  یوخدور 

یانی   یئری  قالار !!! 

بیر  سیرا  بیرینه  ائششه ک   اولدوم   به سیمدیر 

آغللاماقیمی   کیم   بیلیر ؟ 

هاممی ! 

نه  اولار ! 

سئوینجده   یالان  اولماز ! 

اولسا  باشا  گئده بیلمه ز ! 

گئدمه ز ! 

کوهنه   آشکلار  باشا  یئتیرمه دی 

خاطالار  مه نده   اولسون 

پیسییدیمدا 

آمما 

یوخ  داها 

یئریم  قالمیر ! 

ییرمی  بیره م ! 

بیلیرسه ن  کی  گورموره م 

بو  سیرادا  گورسه م   بیرینه  سوز  وئرمیشدیم   یاخچی  اوغلان   اولام !

سه نی    یولداش   بیلیره م 

عومور  بویودا   بیله جه م

کینه سیز  اولماقی   اوشاقلیقدان  اویره دیبدیر   آنام   مه نه 

بیرده   کئچمیشله ریم !

آمما   یولداشیم   

بیلیرسه ن    

یولداش  یولداشلا  اویون  اویناماز  

ته زه   یولداشیدا   ایسته سه   اوندان ؟  

سیندیردیغی   اوره گی  یادینا  سالماز ! 

مه ن   قالمیشام   نئجه  بو  گوز  یاشلاریمی   گورمویه جه کدیر  ؟ 

گورسه   نه  دی یه جه کدیر ؟ 

اوره گیمین   توتولماسی   یوخ   سه نده ن   دئییل 

اوزو   بیلیر  کیمده ندیر  

قالمیشام   نئجه   بویله   اولماقیما   قی ییر ؟ 

بیر  بئله ده  اوره ک  به ر ک   اولار ؟ 

نه ده ن   یارالاریمی   یادیما  سالیر ؟ 

هانسی   مه رحه می   گه تیریبدیر  ؟  

باخ   اولچوسوز  آشکدان   دانیشانا

مه رحه م   اولمور  هئچ   سانجیمی   آرتیریر ! 

ایکی ییزده   ساق اولون 

بیر  اولسازدا 

بیر  بو  اونون  

یاشادا  یاشا ...

با استاد ...

دردت درد خدا بود و آزادی با تکه ای نان 

ـ یکی از کیک جائی حرفی زده انگار نه ؟!   

آری دردت درد نان بود ! 

اما

نانت به سفره ات آماده ! 

نبود ؟ 

ـ ننگت از سیری خویش و گرسنگی دیگران ! 

آزادی هم داشتی 

نداشتی ؟ 

داشتی 

هرچند به سرزمینی دورتر از سرزمین خود !

سفری داشتی به آزادستان غرب

سرزمینی که نامش را با دو کلمه یکی یک در میان می آوروند  

با 

مهد آزادی ! 

نمیدانم هست یا نه ؟ 

فرض کرده ند اما هست !

و تو آنجا نماندی 

آمدی ! 

جائی آمدی که نام آزادی را سر میبرید فارس شاه سرزمین گرگهای خواب در چشم  

صحبت از آزادگی هم جرم محسوب میگشت اینجا ! 

ـ اکنون و اینجا را زیاد آورده ام اما لازمست در سروده ام !

اینجائی که خدا خود حیرانترین حیران شده هاست از چگونگی حیات آفریده هایش !  

آمدی ! 

ـ آی جان ما به قربان تو ای قدم در قدم مهربانی و سازندگی ! 

استاد درسهای نگفته شده آمد و معلم روزگار بی درسیهای مردمان بی فرهنگ شد !  

که  

فرهنگ خروش و عصیان سر بریده ای بود بی تحرک !

روشنگرانه خواست نوری افروزد  

ـ آتش گرمی !

روشنفکرانه طرحهایی آورده بود 

او ایدئولوژی را کلیدی کرد بر قفلهای بسته این در 

دری بنام تمدن جدید انسان !  

در سرزمین مانده در میان تاروپود سنتها !

ـ در چنبره شیطان میبینم امروز سنتهای سرزمین سنت ساز را ! 

اندیشه هایش زیبا 

سخنش شگفتی روزگارش  

و نگاه همیشه در جستجویش عمیق بود ! 

شدن را میخواست برای این زندانی مانده در زندانها

آدمی شدن را ! 

ـ آنگونه انسانی که  دیدنش خدا را بیاد آورد  !

رهائی را میخواست  

در اوج 

بی قیدی و زنجیری  

مطلق !

و عشق را  

که بی مهربانی مرگست حیاط این جسم  

اما نه هر عشقی !

عرفانش همچون زندگی بود  

چنانکه زندگیش چون عرفان !  

چنین زیست چنین هم مرد !

پیام و خون 

شهادت 

از شعار بیزار بود مرد عمل ! 

سیاست را در جستجوی حق دید 

مصلحت را نخواست که ببیند 

به هیچ قیمتی !  

ـ وای از روزگار مصلحت اندیشان !

هرگز ایستاده ای را نستود 

گر چه نامش پیشوای آدمیان میبود !  

که 

جز رفتن نمیخواست !

ولایت او   

امام گشتن آدمی بود در مسیر خدائی شدنش

تو بگیر کارگری باشد در زیر باری 

یا  

شاه جنگجوئی به رزمی ! 

آدمی  آدمیست !

هر کسی میتواند اگر بتواند امانت نگه دارد امامی باشد بر زمانه خود 

چه زن 

ـ که زینب را ستوده بود و پیامش را ! 

چه مرد 

ـ که حسین را دیده بود و خونش را ! 

مگر آدمی بودن به مردانه بودنست یا زنانگی زنها ؟  

و این نهایت خواست خداست 

هر که تواند امانت او نگهدارد جانشین او خواهد بود بر زمین ! 

خدائی شدن انسان ! 

تو 

من 

ما ! 

هر که نامش آدمیست ! 

تند میرفت بر خاکی که همچون کویر اطرافش ترک برداشته از بی آبی  

که 

میخواست نرفتن دیگران را جبران کند با سرعت بی اندازه خود ! 

ابرها را آرزو میکرد  

تا  

بارشی بباراند این خشک سرزمین عطش در زبان افتاده را !  

ـ نیافت !

از سنت نشسته بر حریری نرم خسته بود 

و از مدرنیته بی هویت نیز ! 

خروسی بود که نابهنگام سر داده بود فریاد 

در شب کویری این خاک ! 

سوتکی خواست گشتن 

شاید

شاید کودکی بازیگوش دم گرم خود را بدمد در آن 

تا خواب مردمان خواب در خواب آمده را پریشان کند  

به این روزگاران ! 

او انگار میدید امروز ما را به دیروزی که میزیست ! 

از ابلیس گریزان بود 

خواست مردمان را رها کند از ابلیس پرستیشان 

کاش میبود تا میدید چه ها آمده بر سر انسان  

و 

ایمان ! 

اینک من نه از شیطان پرستان که ظاهری دارند حیرتزا

بلکه  

از زندگی مردمان روزگارم سخن میگویم  

که  

سفید گشته از آن روی ابلیس !

تزویر و زور و زر ! 

ریا 

دروغ در دروغ 

زنا  

مال اندوزی گردنکشانه غولهای سر بر آسمان کشیده !

شهوت 

ترس کشنده از فردائی که چون امروز جز پستی ندارد بهره ای 

جنگ قدرت 

سواری مصلحت بر گرده آدمیان 

برابری شعاریست که از هر دهانی به هر گوشه این جهان میتوان شنید 

با لبهائی که جز بافتن کاری ندارند  

بافتن و بافتن و بافتن ! 

شعور ؟ 

تعطیلی مطلق فرهنگ و دانش راستین  

و  

هنر صادقانه و مذهبی که راهی ببرد ! 

امروز دیگر اقتصاد خود خدائی گردنکش است  !

قهقهه ای میشنوم از ابلیس 

که  

آدمیان کار او را راحت کرده اند !  

مثلث شوم !

استحمار 

ـ خریت چه قدر راحت میدهد سواری به انسان امروزی که خود خری شده از برای سواری ! 

استثمار 

استعمار ! 

استشمام بوی بد تعفن این لجنزار کسی را آزار میدهد آیا ؟ 

لجن گرفته شهریست جائی که انسان بدان می زید اینک ! 

دیگر آدمی از خاک رس هم نیست 

لجن دیگر اکمل گشته در بودن این موجود نابهنجار !   

آهای 

ای مرد رفته در خاک

اینک تو اسطوره ای  

اما 

کاش بدانی هیچ اسطوره ای را توان تغییری در این اوضاع نیست 

و تو میدانی ! 

که 

میدانستی ! 

یادت هست روزی از شرم خود گفتی که کوزه هایت بی آب است 

تو تا سرچشمه رفته بودی 

ـ سرچشمه ای که نشانت داده بود دستی به اشاره ای ! 

اما دریغ از قطره ای آب ! 

تو 

لبهائی را بیاد آورده بودی که همچون خاک کویر ترک ترک شده از عطش دانستن 

دانستن و آگاهی  

اما تو بیاد آورده بودی دستهای خالی خود را ! 

آه از این شرم !  

دست به اشاره اش ترا به سرچشمه اصلی نبرده بود ! 

تاریخ نشان خواهد داد چنین بوده بی شک ! 

روزی  

گفته بودی  

با همگان  

که 

اگر در مسیر حق و باطل زمانه خود نباشی فرقی ندارد به چه کاری ایستاده ای ! 

به نماز یا که به قمار ! 

و من میگویم : 

اگر در مسیر حق زمانه ات نباشی به یقین بر باطلی !  

و حق را مه گرفته به روزگار اینک ما ! 

آیا کسی میبیند که کسی آنجا هست یا نه ؟ 

من که در مه چشمانم را بازتر میکنم 

اما دریغ از دیداری ! 

کاش

بطالت را دور سازیم از خود  

که  

شرم اگر اسطوره ای را گرفته بوده روزی 

چه راحت میتواند ما را آبی کند از برای فرو رفتن در زمین ! 

یادت کردم  

که 

از یاد بردنت دردیست ! 

شریعتی استاد ...