درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن درام : ابرانسان و اوستای سحرآباد ...

صحنه تپه ایست با تک درختی بر روی آن   .

مردم سحرآباد بر روی تپه جمع شده اند ، آئین قربانی کردن و انتخاب کاهن جدید انجام میشود ، الهه درخت کهنسال با ماسکی بر چهره در لباس خادم درخت مراسم را هدایت میکند .

دختری با کودکی در آغوش میرقصد ، مردانی با صورتک وحشیان برگرد او میرقصند ، مردان میخواهند کودک را از دختر بگیرند ، دختر علیرغم مقاومت زیاد خسته شده و تسلیم میشود ، مردی دلاور از جمع گردآمدگان خود را به دختر رسانیده و او را با سلحشوری از دست مردان نجات میدهد ،،،  جشن برپا میشود .

الهه : به چنین فرخنده دمی من خادم درخت مقدس مردمان سرزمین سحرآباد را با آنچه از برگ این درخت بوجود آمده است میهمان آسمانها خواهم

          نمود ، و این بدست دلاورمرد سحرآباد به انجام خواهد رسید که با سلحشوری خود آئین قربانی شدن را دگرگونه نمود و با این کار  خود

           انتخاب شده خدایان گردید برای کاهنی دین زرتشت ، پیشتر آی کاهن جدید ، پیشتر آی و این هوم را که از برگ درخت مقدس بوجودآمده     

           است به میان مردمان   بر  و آنها را میهمان خدایانمان نما ،،،،،،،،، این هدیه از سوی خدایان است ، هر آنکس که سهمی گرفت برود و با آن

           خوش باشد که خوشی شما هدیه خدایان به شماست ،،، هوم شما را به آسمانها پرواز خواهد داد ، خوش باشید  ...

مرددلاور هوم را از الهه میگیرد و آنرا دربین مردمان پخش میکند  ، مردمان یک به یک میگیرند و میروند  .

سایه ای میگذرد  .

الهه : چه بود ؟

مرددلاور : من هیچ ندیدم ...

الهه : آه ، شاید از هیجانی باشد که از دیدار این تازه کاهن دارم  ...

مرددلاور : چه گفتید ؟

الهه : هیچ ...

مرد دلاور : آنچه از من خواسته بودید به انجام رسید ...

الهه : آنچه کردی نه خواسته من که خواسته خدایان فرادستمان بود ، تو اینک برگزیده ای هستی تا کاهن جدید دین زرتشت باشی ، تو با

          پوست نوشتی از پوست نوشته های زرتشت که من خواهمت داد راهی سرزمینهای دوردست خواهی شد تا آئین زرتشت را به هرآنجا که دورتر

          از اینجاست ببری و مردمان سرزمینهای دیگر را با گفتار زرتشت آشنا سازی ،،،،،،،،،،، آه باز میبینم زردبرگهای درخت مقدس را که سبزشدن

          آغازیده اند ...

مرددلاور : باز که چیزی گفتی با خود ؟

الهه : آه ، نه  ، اینک با من خواهی آمد و واپسین مراسم را بجا خواهی آورد تا راهی شوی .........................................

الهه و مرددلاور خارج میشوند  .

ساحر با صورتکی بر چهره به سرعت همچون سایه ای پدیدار میشود  .

ساحر : به کجا با او چنین میرود به خفا این که همشکل خادم درخت مقدس مینمایاند ؟ آه خادم درخت مقدس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

           خادمی که بدست کورمردپیام آور جام خدایان کشته شد !!! مگر نه اینکه هر انسانی را جانی بیش نیست در تن و چون بمیرد برای همیشه مرده

           خواهد بود !!!!!؟؟؟؟؟؟؟ پس از چه من خادم درخت مقدس را بازمیبینم و حال آنکه او در برابر چشمان من جان بداد و مرد ؟؟؟؟؟؟!!!!!! آیا   1

           او را جانی دیگر داده اند خدایان ؟ چگونه این میتواند باشد حال آنکه من خویشتن جسد بی جان خادم درخت را با کورمردپیام آورجام بدست

           به زیر خروارها خاک پنهان نمودم تا مردمان سحرآباد آنها را نبینند ؟ باید بدانم پس از رفتن من از اینجا چه ها گذشته است ،،،،، آه الهه درخت

            را میباید ببینم و از او بپرسم که چه سریست این ،،،،، آری باید با او دیداری باشد مرا پیشتر از آنکه کاری صورت دهم ، اما بگذار پیش از همه

            بدانم این که همشکل خادم است در خفای خود با آنکه همراهیش نمود چه ها خواهد کرد در پس آن مراسم که تا به امروز چنان مراسمی در

            کنار درخت مقدس ندیده بودم ، آری باید بدانم چه مکند این خادم دروغین .......................................................

ساحر همچون سایه ای میگذرد  .

الهه و مرددلاور بازآمده اند ، مرددلاور از الهه جدا میشود و میرود  .

الهه  : چه تیره شبیست امشب ، به چنین شبی سیاه اندود چشم را به چه کار آید دیدن  که گر بخواهد نیز نبیند جز سیاهی تیره شب سیاه ، او نیز همچون

           آنهای دیگر رفت و در سیاهی گم شد ،،، سیاهی شب نخواهد گذاشت تا بیشتر ببینمش  ،،، بهتر آنست که او را رها کنم تا برود و خود سراغ

           کارهایم بروم ،،، هرچند تیرگی گاهی از دیدار آنچه خوشایندمان است بازمیداردمان اما گاه   تیرگی خود نعمتیست ، نعمتیست تیرگی که دیده

           مردمان را بازمیدارد از دیدار آنچه نباید آنها ببینندشان  ، و من اینک به نابینایی آنها در تاریکی چنین شبی خوشحالم که از دیدار زردی

           زردبرگان این درخت کهنسال محرومند ،،،،،،،،،،،،،،، ای برگهای زردی گرفته از شما که هومتان نامیده ام خلسه آور ماده ای خواهم ساخت به

           مستی بخشی مردمان سحرآباد تا به بوییدن دود آن بر روی آتش مقدس هوش از سرشان بربایم و وادارشان سازم به انجام هر آنچه که خود

           دوست میدارم و یادشان داده ام ، مستی و دیوانگی ، ، ، هوم ، همانی که هوش از آدمیان میگیرد و به رقصشان میکشاند در برابر من که الهه

           درخت مقدسم ،  الهه زایش ، آه ، زایش ، چه سحریست در این چهار حرف که مرا از خود بیخود میکند یادآوری آن ، زایش ،،،،،، اینک که

           مردمان به خانه هایشان در پایین این تپه رفته اند و اینک در خوابند بگذار فریاد درونم را بر سر این کلمه خالی کنم ،،،،،،، وای از این زایش ،،،،

           آه نه زایش که وای از این سترونی که تقدیر این الهه زایش است و سرنوشت او ،،،،،،،،، الهه زایش و سترونی ؟!!!!!!!! چه هولناک سرنوشتی ،،،  

           وای از این تقدیر ، وای ،،،،،،،،،،،،،، آه یادی از آن خادم درخت مقدس در دلم پدیدار شد که سالیانی پیشتر از این زمان خدمت درخت

           مقدس میکرد  ،، وای ، وای ، وای ،،، اویی که بر پای این درخت مینشست و از سرنوشتش با درخت و با من که الهه درختم گله میکرد ،،، آه

           از آن ترانه هایی که بر لب می آورد از برای کودک نداشته اش ،،،،،،، بخواب ای فرزند دلبندم ، بخواب ،،،،،،، کودک رویاهای من ،،،،،،،،،،،

          کودک آرزوهای من ،،،،،،، کودک من با گهواره ای از جنس  طلاهایی که مردمان نذر معبد کرده اند ،،،،،،،،، کودک من ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

           لالالالا لالایی ، لالالالالالایی ،،،،،،،،،،، لالالایی لالایی ،، بخواب کودک رویاهای من ،،، بخواب به آغوش مادر ، بخواب ،،،،،،،،،،،،،،،،،

          آری زمانی پیشتر از این زمان خادمی داشتم که به سبز کردن برگ درختان با سبزی رنگ سبزه ها زردی زردبرگان از دیده مردمان سحرآباد

          پنهان مینمود ، و من اینک خود در لباس خادم درخت نقش او بازی میکنم تا مردمان را بر مرگ او به دست آن کورمرد آورنده جام خدایان

          آگاهی نباشد ، و عجبا که او نیز سترون بود و نازا ، و من نیز که اینک بجای او به گاه آیین قربانی کردن و انتخاب کردن کاهن جدید نقش

          خادم را بازی میکنم سترونم و نازا ،،، کاش هرگز با ساحر به هم نیامیخته بودم تا نازایی خود آشکارم شود، آه ساحری که او را گفتم تو نازایی

          و او اولین کاهنی شد که با پوست نوشتی از پوست نوشته های زرتشت راهیش کردم ، و او گمان کرد که نازایی از اوست و رفت تا زرتشت را

          بیابد و دوای نازائیش از او بگیرد و بازآید تا با من که یکی شد ابرانسان را به دنیا آوریم ، او که با سحرش هزاران تن را فریفته بود به کلام من

          فریبی سخت خورد و رفت ، نازایی تو ، با او گفتم و او رفت ،،،،، وای از این نازایی که تا باورش کنم هزاران همچو آن ساحر را میهمانم کرد و

          من باورش نکردم که نازایی این الهه زایش شوخی بدی بود از سوی خدایان فرادست ، از سوی آن الهه بزرگمان که تک چشمش مینامند ،،،

          وای که چه سرنوشت تلخی رقم زده بر من ،،،،،،،،، مگر نه اینکه هر زنی را آرزوی کودکیست از خود ، مگر نه اینکه من نیز زنی هستم در مقام

          الهگی ، آخر از چه من ؟ منی که الهه ام ؟ ! کاش هرگزم بر نازایی خود آگاهیم نبود ، وای بر آن ساحر ، وای که او اولین آنهایی بود که مرا به

          نازائیم آگاهی داد ......................................................

ساحرماسکی بر صورت وارد میشود ، الهه متوجه حضور او شده است  .

ساحر : خادم درخت مقدس !!! خادم درخت مقدس !!!

الهه : آی مردک بی گمان میدانی پس هوم گیری از خادم درخت مقدس   تپه میبایست خالی شود از کس و ناکس ؟

ساحر : از کس و ناکس ،،، از کس و ناکس ،،، از .....

الهه : گمان مکن که میتوانی تا هر آن لحظه که دلت میخواهد این گفته ها تکرار کنی و دور من بگردی ، چه میخواهی ؟                                     2

ساحر : چه میخواهم ،،، چه میخواهم ، چه ....

الهه با نیزه ای به ساحر حمله میکند .

الهه : تا لعنت خدایان را بر سرت فرود نیاورده ام دور شو ای .....

ساحر : خادم ، مترسان مرا ، مرا هم یکی بدان همانند آن دلاور که با او به خلوت رفتی و بدانجا از او کام گرفتی ...

الهه : آه هرزه گوی پست اندیش به دوزخ خواهمت فرستاد ...

الهه حمله میکند ، ساحر نیزه را ازدست او میگیرد  .

ساحر : آنکه دوزخ جایگاه او باید شود تو خادم دروغین این درختی که من نمیدانم از کجا پیدایت شده ...

الهه : آه ، خادم دروغین ؟!!!!!

ساحر : آری ...

الهه : از چه گمان کرده ای که من .....

ساحر : گمان !

الهه : آری گمان ، و چه گمان زشتی ...

ساحر : یا لب به سخن خواهی گشود و خواهی گفت که ای و از چه لباس خادم مرده درخت مقدس بر تن کرده ای یا بدست من به همان جایی

            خواهی رفت که او رفته است ، بنال ...

الهه : آخر تو خود که ای که مرا دروغین میدانی و خادم را مرده و .....

ساحر : یقین بدان من هر که هستم بیش از تو با این درخت بوده ام و از آن میدانم و .....

الهه : آخر از کجا ؟

ساحر : ترا چه به این کار ، تو خود از خود بگوی ...

الهه : چگونه از خود با کسی بگویم که نمیدانم او کیست و چه میخواهد و نمیدانم از چه به راست بودن من بی باور است و .....

ساحر : من  از مردمان ساده لوح زودباور سحرآباد نیستم که با زبان بازی های تو از راه بدر شوم ، بازم گوی که ای تو در لباس خادم مرده ؟

الهه : چگونه او را مرده میگویی حال آنکه من زنده ام و در برابر تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ساحر : پس نمیخواهی لب باز کنی !؟ باشد ، بگذار چنین باشد ، تو به دوزخ خواهی رفت ، هرچند من نخواهم دانست که را کشته ام .....................

الهه : از چه چنین بی دانشی از من  به خونم تشنه ای ؟

ساحر : شاید ندانم که ای اما این خوب میدانم آنکه مینمایی نیستی ، که او بدست کورمردی جام خدایان بدست به تیری مرگ را به جان خرید ...

الهه : آه ، تو از آنها چه میدانی ؟؟؟

ساحر : میبینی که چیزهایی میدانم پس پیش از آنکه جانت بگیرم لب باز کن ..................................................................................

الهه همچنان ساکت است ، ساحر میخواهد الهه را بکشد  .

الهه : جانم را میخرم از تو به کالایی بس ارزشمندتر از آن ...

ساحر : تا نگویی که ای هیچ ...........

الهه : آخر مگر با کشتن من چه نصیبی خواهی برد ؟

ساحر : این درخت و مردمان سحرآباد را از دروغی چون تو نجات خواهم داد ...

الهه : آخر مگر تو را چه نسبتی با این درخت هست که .....

ساحر : آماده مرگ باش ...

الهه : جانم را میخرم از تو به صد کیسه زر زرین رنگ ...............................................................................

ساحر : که بی گمان هدیه مردمان سحرآباد بوده از برای این .....

الهه : صد کیسه زر خالص ...

ساحر : پس کشتن تو آن سکه ها از آن من خواهد بود خادم دروغین ...

الهه : دستت به آنها نخواهد رسید ...                                                                                                                                                                       3

ساحر : کارم را زیاد کردی زنک ،  قبل از آنکه بکشمت شکنجه ات باید دهم به بازگویی مخفیگاه زرهایی که گفتی ...

الهه : شکنجه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!

ساحر : این رخسار زیبای نازنین چهره در پس آنچه با دستان من به وقوع خواهد پیوست به زشت صورتی چرکین رخسار بدل خواهد شد ...

الهه : آه ، در کلامت فسون شدگی فزون از فزونت از زیبایی رخسارم فریاد میزند عطشی را که در دلت آتشهاست از آن ، قبل از مرگ این زیبایی کام

           بگیر از این زیباروی ...

الهه عشوه گرانه میرقصد  .

ساحر : آری میتوان چنین کرد .....................................................................................

الهه :  اما به شرطی که خواهمت گفت ...

ساحر : بازم گوی ...

الهه : کیستی تو ؟

ساحر : وای بر تو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دمی گمان کردم خواهان منی اما میبینم که به فریبی آنچه من از تو خواسته ام تو از من میخواهی ،،، حال که چنین

            است باشد ،،، بخاطر فریبی که با درخت مقدس کرده ای آماده مرگ باش ...............................

ساحر میخواهد الهه را بکشد ، الهه با نوری که بوجود می آورد نیزه را از ساحر میگیرد  .

الهه : مردک احمق از راه نرسیده درخت مقدس را تصاحب کرده ای و فرمانروای تپه ای که زمانی از آن زرتشت بوده شده ای ؟ کیستی؟؟ اینهایی که

           بر زبانت رفت از کجا فراگرفته ای ؟ از کجا میدانی خادم درخت مقدس بدست کورمرد آورنده جام کشته شده است ؟؟؟ لب نگشایی جان از

           بدنت جدا خواهم کرد ،،، بنال مردک ......................

ساحر : تو کیستی که اینچنین توانایی بر شکست توانایی من ؟

الهه : اگر تا دمی دیگر این صورتک که بر رخت نهاده ای تا ناشناست کند از همه از رخ نگیری چنان بلایی بر سرت خواهم آورد که هر دم که مرگ

          را در مقابلت ببینی آن دم لحظه جشنت باشد ، بگیر از رخ این صورتک را ..........................

ساحر : آخر چگونه صورتک از رخ بگیرم که توان حرکت دادن دستی نیست مرا ...

الهه : این هم اندک توانی از برای حرکت دستانت ...

ساحر : این نیز صورتک من ...

الهه : آه ساحر ...

ساحر : تو مرا شناختی ؟

الهه : اینجا چه میکنی تو ؟

ساحر : وای بر من ، از تو هیچ نمیدانم و تواز من بسیار میدانی و خوب هم میدانی .....

الهه : مگر نه آنکه الهه درخت مقدس تو را به نام کاهن از برای رواج گاتهای اوستای زرتشت فرستاده بود اینجا باز آمده ای که چه که کنی ؟

ساحر : آخر کیستی تو ، با من بگوی تا بدانم و از حیرانی این دمم بیرون آیم  ...

الهه : من خادم درختم ...

ساحر : نیستی ، او بدست ....

الهه : میبینی که هستم ،،،،،،،،،،،،،،،،، هستم ؟؟؟؟؟؟؟؟ پس بی آنکه شکی به دل راه دهی مرا خادم درخت بدان و با من از سفرت سخن بگوی ...

ساحر : رفتم و گاتهای زرتشت آموزاندم مردمان را و بازآمدم ...

الهه : از چه باز آمدی ؟

ساحر : این با تو نمیتوانم گفت ...

الهه : از چه ؟

ساحر : من که میدانم تو آنی که مینمایی نیستی پس از چه زبان به گفتن بگشایم و راز خود با تو بازگویم ؟                                                         4

الهه : باشد ،،،،،، باشد ،،،،،،،،، اگر تو نمیگویی من میگویم ،،،،،، من میگویم ساحر ، تو چندین گات از گاتهای زرتشت گرفتی و رفتی ، گفتی آنها را

         آموزاندی ، شاید راست گفته ای ، شاید نه ، اما مرا فرض بر این خواهد بود که راست گفته ای ، تو رفتی و کار خود انجام دادی اما مدتی که از

         رفتنت گذشت از این امر خسته شدی و بازآمدی ، حال آنکه الهه تو را گفته بود تمامی جهان را بیاموزان ، آموزاندی ؟؟؟؟؟؟؟

ساحر : تو از الهه چه میدانی ؟

الهه : تو را چه که من از او چه میدانم ، پاسخم ده ، تمامی جهان آموزاندی ؟

ساحر : از این سرزمین به سوی شرق رفتم ........................

الهه : و باز آمدی ،،،،،،،،،،،،،، وای بر تو ،،،،،،،،،، از چه باز آمدی ؟

ساحر : بازآمدم تا با الهه گویم تو به خلوت خود با مردان به چه کاری مشغول شده ای و او .....

الهه : زبان دراز داری ساحر ، اما من این زبان از حلقومت بیرون خواهم کشاند تا دیگر از اینگونه سخنان بر زبانت رانده نشود ...

ساحر : من با الهه از فریب تو خواهم گفت ...

الهه : خواب بدی دیده ای ،  بی تعبیر است ساحر ...

ساحر : اگر الهه از تو بداند خوابم تعبیر خواهد شد ...

الهه : الهه اگر بداند تو بازگشته ای بی آنکه تمامی جهان بگردی اولین کار او کشتن تو خواهد بود ، همان کاری که من میخواهم انجام دهم ...

ساحر : الهه حرفهای مرا باور خواهد کرد که تو زنیکه پستی هستی و .....

الهه : یاوه بس است ،،، باید راهی عدم شوی ،،، بدرود ساحر ...

ساحر : اگر الهه بداند من از برای گفتن چه باز آمده بودم و آن نگفته مرگ را پذیرا شدم تو اولین کسی خواهی بود که بدست او از پس من راهی عدم

            خواهی شد ...

الهه : این میگویی تا جان خود نجات دهی ساحر ...

ساحر : شاید ، اما اگر گفته ام راست باشد و من حامل گفته ای بس مهم برای الهه باشم چه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الهه : اگر نباشی ؟؟؟؟؟؟؟؟

ساحر : تو که مرا در هر حالی خواهی کشت ، میتوانی صبور باشی ، اگر دروغی در من باشد تو کار خود بکن ...

الهه : آنچه میخواهی با الهه بازگویی با من بگوی من به او خواهم گفت که تو .....

ساحر : مرا بر تو باوری نیست ...

الهه : ببین ساحر ،،،،،،،،،،،،،،، آه ،،،،،،،،،،، میدانم فایده ای نخواهد داشت با تو از خشونتم گفتن ...

ساحر : انگار مرا خوب میشناسی ...

الهه : آری تو را خوب میشناسم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ببین ، الهه مرا پس از آنکه خادم پیشین درخت مقدس مرد به خادمی برگزید  و .....

ساحر : اگر قرار بر اینست که دروغ بشنوم آن به که از آن  درغهای عاشقانه که با آن مردکی که راهی شد میگفتی از زبانت بشنوم ...

الهه : لیاقت تو کمتر از ،،،،،،،،،،،،،،،،، آه ،،،،،، از کجا میدانی که گفته ام دروغ است آخر ؟؟؟

ساحر : من پیش از رفتن همدم الهه بودم .....

الهه : میدانم ...

ساحر : پس این نیز باید میدانستی که او با من گفته بود پس از مرگ خادم درخت هیچ خادمی  .....

الهه : هیچ خادمی برای خدمت درخت مقدس برنخواهد گزید ...

ساحر : آری ، پس از چه میخواهی با دروغهایت مرا بفریبی ؟

الهه : باشد ،،،،،،،، باشد ،،،،،،،،،، باشد ،،،،،،،، پس آنکه تو رفتی الهه میخواست تپه سحرآباد را در چشم مردمان سرزمین سحرآباد نفرین شده گرداند

         تا خشکیدگی درخت را مردمان از نفرین بدانند اما همان که تو از برای آموزاندن گاتهای زرتشت خارج شدی زردبرگان درخت خشکیده

         سبزی گرفتند و از نو زندگی یافتند ، الهه به نیروی الهگی خود دانست این به آن جهت است که زرتشت گاتهای خود را در دست مردمان دیده

         است ، و چنین بود که الهه چون از سبز شدن دوباره درخت مطمئن شد مرا به خادمی برگزید تا رازدار او باشم ، پس حال که دانستی من رازدار

         الهه ام با من بازگوی آنچه آورده ای تا من به او بگویم و .....

ساحر : اگر رازدار او بودی این باید با تو میگفت که من ، ساحر ، رازدار اصلی اویم ...

الهه : وای بر تو ساحر ،،،،،،،،،، این نیز میدانم ...                                                                                                                                                    5

ساحر : اگر میدانی پس مرا رهایم کن تا به دیدار او روم ...

الهه : او تو را نخواهد پذیرفت ...

ساحر : از کجا چنین به یقین سخن میگویی ؟

الهه : مگر نه اینکه تو تمامی فرمانش را بجا نیاورده ای و بازگشته ای ؟

ساحر : امری مهمتر در میانه بوده که بازگشته ام ، میفهمی ؟

الهه : و تو آن مهم با من نخواهی گفت ؟!

ساحر : فقط با الهه خواهم گفت ..................................................................................................

الهه صورتک از رخ بازمیگیرد  .

الهه : اینک این من .....

ساحر : آه الهه ...

الهه : از چه اینجایی ساحر ؟

ساحر : آه الهه من تو .....

الهه : پاسخم را ندادی ...

ساحر : لبریزم از هیجان دیدارت ای .....

الهه : ساحر ...

ساحر : باید باز می آمدم به .....

الهه : مگر نرفته بودی به اجرای فرامین من ؟

ساحر : رفته بودم که .....

الهه : من سری با تو نمیبینم ...

ساحر : من از آنچه با ورودم به اینجا دیده ام گیجم و .....

الهه : تو هیچ ندیده ای ساحر ...

ساحر : اما من .....

الهه : تو هیچ ندیده ای ساحر ...........................................................

ساحر : من هیچ ندیده ام .....

الهه : بی آنکه مجبورم کنی جان از تنت جدا سازم بی گفتن دیگر سخنی با من از چرایی آمدنت سخن بگوی ...

ساحر : خواهم گفت اما تو با آن مرد .....

الهه : ساحر ..................................................

ساحر : تمامی خاک را از برای اجرای خواسته ات زیر پا نهادم و .....

الهه : اصل را بگوی بی مقدمه ای اضافی ...

ساحر : خسته ام و نیاز مبرمی دارم به .....

الهه : استراحت ؟

ساحر : و خوابی که .....

الهه : آری ، آری ، فراموش کرده بودم که تو ساحر رازدار منی و خلوت نشینم ،،، آری خوابی از برای استراحت تو ،،،،،،،،،،،،،،،،  چنان خوابی برایت

          مهیا کنم که هرگز از پس آن بیدار شدنی نباشد ساحر ...................................

ساحر : رهایم کن ،،،، وای بر این دم من ،،،،،، رهایم کن که این زجر از تحمل من فراتر است ،،،،،،، وای وای وای ،،،،،،، الهه بزرگوار درخت مقدس

            رهایم کن تا جان از تنم نرود .....

الهه : یا پاسخم خواهی داد یا به خاکسترت بدل خواهم نمود ساحر ،،، بازم گوی از چه باز آمدی و خواسته ام را به انتها نرسانده ای ؟

ساحر : اگر نفسم بالا نیاید چگونه بازگویم با تو ؟                                                                                                                                                  6

الهه : اگر خواهان بالا آمدن نفست هستی جوابم ده ...

ساحر : اگر جوابی نداشته باشم ؟

الهه : خواهی مرد ساحر ،،،،،،،، خواهی مرد ،،،،،،،، درود و بدرود ................

ساحر : من با زرتشت بوده ام .............................................................................................

الهه ساحر را رها کرده است  .

الهه : همان چیزی که از تو خواسته بودم ، پس او را یافته ای ، خوب است ، آه دردت آمده ساحر ؟ تقصیر از خودت بود ، نباید با الهه ای چون من

         یکی به دو کنی ، تو که این میدانی ، خب ، ساحر خوش آمده ای ...

ساحر : آری و پذیرایی جانانه ای هم از آمدنم شد ...

الهه : آه ساحر گفتم که .....

ساحر : تقصیر از خودم بود ...

الهه : آری ...

ساحر : پس لب به گلایه گشودن هم بی شک .....

الهه : خطایی بس چنین بزرگ ؟! از تویی که مرا نیک میشناسی !!! ساحر ...

ساحر : از آنچه با من کردی دم نخواهم زد ، اما از آنچه اینجا دیدم و .....

الهه : از آن هم دم نخواهی زد .....

ساحر : تو هم آغوش آن .....

الهه : آن دمی که نفست بالا نیامد باید میدانستی از برای گفتن این کلام بی معنی بود ، دوست نداری که تکرار شود ؟

ساحر : من نباید بدانم اینجا چه میگذرد ؟؟؟

الهه : تا آن اندازه ای که لازم باشد چرا ، با انتخاب هر کاهن جدید زردبرگان درخت خشکیده سبز میشدند ، میفهمی این یعنی چه ؟؟؟

ساحر : و با هماغوشی تو با آن انتخاب شده دوباره زردی میگرفتند ، درست است ؟؟ تو با من گفته بودی جز من هیچکسی را لیاقت این نیست که .....

الهه : اگر اتفاقی صورت گرفته بیشک دستور خدایان بالادست بوده ساحر ...

ساحر : خدایان بالادست ؟!

الهه : الهه پیشانی چشم .............

ساحر : آه ...

الهه : رنگت از چه از رخساره ات رخت بربست ؟

ساحر : اگر الهه پیشانی چشم اینگونه خواسته مرا حرفی نیست ...

الهه : خب ،،،،،،،،،، ساحر از زرتشت نگفتی ، مگر قرارمان آوردن سر زرتشت نبود ؟

ساحر : من با پنج همراهم شش تن شدیم به جستن او ...

الهه : شش تن !!! عددی که پیشانی چشم را خوش می آید ...

ساحر : آری ،،،،، به امر الهه درخت مقدس به جستن آورنده پوست نوشتهای گاتها از این تپه کاسانلیها که زمانی معبد زرتشت بود و با حیلتهای ما به

           دست وحشیان به آتش کشیده شد سرازیر شدم ، از این سرزمین پر آب گذشتم ، رودخانه گادار را پشت سر نهادم و رفتم ، به هر آنجایی که

           پیشتر زرتشت رفته بود رفتم تا بیابمش ، سالها و روزها رفتم و رفتم و رفتم ، با آن جام جادو که تو ازخدایان بالادست گرفته بودی و به من داده

           بودی لحظه های خستگیم را به لحظه های پر نشاط بدل کردم و نماندم و رفتم ،،، روزی به سرزمینی رسیدم که زرتشت در لباس پادشاه آن دیار

           بر مردمان حکومت میکرد ، با هزاران حیلت و مکر با همراهانم پای به درون سرای حکومت گذاشتیم ، به نیروی جام خدایان صورتکی ساختم

           و بر رخ نهادم ، صورتکی که مرا همشکل زرتشت مینمود ، با همدستی پنج همراهم به نیروی شش وجودی که از جام پیشانی چشم نیرو

           میگرفتیم در شبی تیره تر از این شب زرتشت کشتیم و من به فردای آن شب با مردمان گفتم منم زرتشت ،،، این هیکل مناسبتر برای پادشاهیست

           یا تن بی مقدار زرتشت ، بی هیچ شکی من بر شاهنشاهی مردمان لایقتر از او بودم و هستم ، پس زرتشت کشتم و بر تخت نشستم و گفتم منم

           شاه شاهان ، منم پادشاه مردمان ، منم زرتشت  .....                                                                                                                                      7

الهه : اگر زرتشت کشتی و بر جایش نشستی از چه چون هدیه ای سرش نیاورده ای ؟؟؟                                                                                        

ساحر : به یقین او را کشتم ...

الهه : مدرکی بر گفته ات ساحر ؟!

ساحر : بر گفته ام باورت نیست ؟

الهه : گفته بودم سر او را میخواهم ، نگفته بودم ؟

ساحر : گفته بودی ، آری ...

الهه : پس کجاست آنچه از تو خواسته بودم ساحر ؟

ساحر : تن او پس آنکه سر از آن جدا کردم قطعه قطعه کردم و .....

الهه : سر او ساحر ، سر او ؟!؟

ساحر : سرش .........................................................................................................

الهه : سرش چه ؟ ؟ ؟ سرش چه ساحر ؟؟!!!!!!!

ساحر : جام جادو با سر زرتشت یکجا بود ، در میان جعبه ای که بر پشت اسبی بود .....................

الهه : و اینک آن اسب کجاست ؟؟؟

ساحر : نیست الهه ، نیست ....................

الهه : یعنی چه که نیست ؟

ساحر : آن زمانی که از شرق باز می آمدیم به نزدیکی بلندکوهی که مردمان ساوالانش مینامند اسب رم کرد و گریخت ...

الهه : اسب گریخت ؟؟؟؟؟

ساحر : آری گریخت ...

الهه : گریخت و تو کاری نکردی ؟

ساحر : کردم ، کردم ، هزاران حیلت بکار بردم اما اسب گریخت و در میان سنگهای سخت تر از سنگ گم شد ،،،،،،،،،،، در دل کوه رفت اسب و شد

            قسمتکی از همان کوه ...

الهه : یاوه میگویی ...

ساحر : آری یاوه میگویم ، یاوه ای که با چشمان خود دیدمش ...

الهه : مگر نه اینست که جز ما الهگان کسی را قدرتی بر کاری نیست ؟ پس از کجا اسبی بی اراده و فرمان ما رم میکند ؟ آه ، شاید کاری بوده به امر

           پنهان پیشانی چشم ؟!؟

ساحر : اول من نیز گمان میکردم چنین باشد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اما .....

الهه : اما چه ؟

ساحر : بر بلندایی او را دیدم ، پیشانی چشم را دیدم به فریادی که چون آتشی از درونش شعله برمیکشید ...

الهه : از کجا که فریاد شادی او نبوده آن فریاد ؟

ساحر : پس فریاد او کوه دهانه باز کرد و صدایی از درون کوه در آسمان پیچید که منم زرتشت ، آنکه روزی بنام سوشیانس ، ابر انسان هستی ،

           بازخواهم آمد از برای پاک گردانی زندگی آدمیزادگان ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آری ، باید که فریاد زنی ، همچون پیشانی چشم ،

          همچون من که فریاد زدم و فریاد زد ، باید که فریاد زنی ، باید که .....

الهه : آی مردک جنون گرفته میدانی  من کی ام که بر سر من فریاد میزنی ؟؟؟ هان ؟؟؟ میخواهی همچون وزغی زشت رخساره ات بازگردانم به

           زشتترین حالتها ؟

ساحر : امانم بده الهه ، امانم بده ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اگر تو نیز سر زرتشت از دست میدادی همچون من جنونزده میشد تمامی وجودت .....

الهه : پیشانی چشم پس فریاد چه کرد ؟

ساحر : گفت ، آنزمان که پشت به من کرد و راه در پیش گرفت از برای رفتن گفت ، پس مرگ زرتشت دروغ گرفتن نطفه ابرانسان از چیچست دریا

            را به فراموشی سپاریم ، چیچست دریا خواهد خشکید ، دیگر ابرانسانی زاده نخواهد شد .....                                                                     8

الهه : دروغ است این ....                                                                                                                                                                                      

ساحر : پیشانی چشم این گفت و رفت ...

الهه : من این همه زمان تن به چیچست دریا میدادم و .....

ساحر : تو تن در آغوش مردمان رها میکردی تا نطفه ابرانسان از آنها بگیری نه از چیچست دریا .....

الهه : آری ، آری ، آری ،،،،،،،،،،،، زاییدن ابرانسان حق من بود ، ،،،،،،،،، به این همه سال جز زاییدن او خیالی دیگر بر سر رویاهایم پرواز نکرده بود و

          و من جز زایش او تمنایی دیگر در دل نداشتم ، زاییدن ابر انسان ،،،،، آخر این چه تقدیری بوده با من که نازا باشم ؟ آه ، دوغدو ، همان زن که

           نامش به معنای زایید بود زرتشت زایید و من به این همه سال که حسادت او در دل پروراندم نازا ماندم ،،،،،، نازاتر از نازایی ،،،،،،، چه دردیست

           این که باز گفتی با من ،،،،،، من هرگز زاینده ابر انسان نخواهم بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ساحر : تو خود را با دوغدو در یک میزان مورد سنجش قرار میدهی الهه بزرگ درخت مقدس ؟ تو الهه ای و او .....

الهه : ساحر ساحر ساحر تو چه میدانی که زن بودن و نازا بودن چه معنایی دارد ، چه میدانی آخر ،،، تو هیچ نمیدانی که انتظار زایش با زنی نازا چه

           میکند  ،،،،، پس رفتن تو به دروغ با خود گفتم ساحر را توان بارور کردن من نبود ، به این دروغ هر از گاهی مردی از مردمان برگزیدم تا شاید

           به هماغوشی او نطفه ابر انسان برگیرم و با زایش او دلم خوش شود ، اما دریغ و درد که جز حسرتی نیامد بدست ...

ساحر : جز زایش هزار راه دیگر هم میتواند باشد برای دلخوش بودن ...

الهه : اما نه مرا ...

ساحر : آخر چرا ؟

الهه : نمیدانم ...

ساحر : امتحان کن الهه ، راههای دیگری را هم امتحان کن ، شاید دلخوشی جدیدت دلخوشترین دلخوشیها باشد !؟

الهه : آری شاید ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو گفتی پیشانی چشم گفت دیگر ابرانسانی زاده نخواهد شد ؟!

ساحر : آری گفت  ، گفت چیچست دریا خواهد خشکید ................

الهه : ساحر تو .................................

ساحر : من چه ؟

الهه : تو انسانی و انسان خوش هیکلی هم هستی ، اگر همچون من خداگونه بودی بی هیچ شکی یکی از دلرباترین خدایان میشدی ...

ساحر : پس هنوز امیدی هست که از زندگی لذتی برد ...

الهه : آری ، اما نه آن لذتی که در سر تو هوای آن ایجاد شده ساحر ...

ساحر : از آنچه در سر داری با من بگوی ...

الهه : میگویم ،،، بگذار تمامش کنم این تفکر را با تو هم از آن خواهم گفت ساحر ...

ساحر : کلامت ترس را بر جانم می آورد ...

الهه : ترس ؟! آری ، باید هم بترسی ساحر ،،،،،،،،،،،،، اگر بدانی چه در سر من میگذرد شاید از ترس جسمت روحت را از دست بدهد ...

ساحر : الهه درخت مقدس تمنا دارم تا با من .....

الهه : تا با تو چه ساحر ؟ دیگر تمام است ، دیگر تفکرم به تمامی کامل است ، ساحر چه گمان میکنی ؟

ساحر : هیچ نمیدانم ...

الهه : این تن تو ، این هیکل بلندبالای تو ، این وجود بیرونی تو لایق چیزهای زیادیست ساحر، همانگونه که خود گفتی ، این تن پادشاهی بر مردمان را

          لایق است  ...

ساحر : از توجه الهه بزرگوار ممنونم اما .....

الهه : ساکت بمان ساحر ، ساکت بمان و کلامی بر زبان میاور ، من میخواهم سخن بگویم ، و تو آخرین سخنان زندگی خود را خواهی شنید ، ساکت

         بمان و به آنچه خواهمت گفت گوش فرا ده ، من میخواستم زاینده ابر انسان من باشم ، دوست داشتم نطفه او از چیچست دریا بگیرم ، همانگونه

        که زرتشت با مردمان گفته بود ، نشد ، نطفه ابر انسان را در چیچست دریا نیافتم ، با تو یکی شدم تا شاید نطفه از تو بگیرم ، نشد ، با مردمان

         هماغوش شدم تا از آنها بار بردارم و فرزند خود ابر انسان بنامم ، نشد ، نازایی من تولد فرزندی را از من محروم کرد ، اینک که پیشانی چشم    9

         تصمیم دارد تا چیچست دریا بخشکاند دیگر ابر انسانی زاده نخواهد شد ، پس آن به که یکی خود را به شکل ابر انسان درآورد و با مردمان    

         بگوید اینست ابر انسان ...

ساحر : و آنکس منم الهه درخت مقدس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الهه : تو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آری تو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آری ساحر آنکس تو خواهی بود ،،،،،،،،، تو با صورتکی تازه ، ابر انسان .....

ساحر : آه الهه ، الهه ، میدانستم ، میدانستم ، میدانستم که تو هیچ از من دریغ نخواهی کرد ، و من اینک خویش را مدیونتر از همیشه میدانم و خواهان

             اینم تا کف پای الهه درخت مقدس را به رسم دیرینه ببوسم و بر دیده نهم و .....

الهه : بمان ساحر ،،،،،،،،،،،، هنوز تمامی کلام من نشنیده ای ،،،،،،،،،،،، تو ابر انسان خواهی شد ، اما نه با روحت ،،،،،،،،، آری درست شنیده ای ، روح

         تو کوچکتر از آنست که ابر انسان از آن باشد ،،،،،،، تو جسمت را تقدیم من خواهی کرد ، جسمت را من با خود خواهم داشت ساحر بی حضور

           روح کوچک تو ،،،،،،،،،،،،،،،، مترس ساحر ، روح تو از جسمت جدا خواهد شد ، جسمت با حلول روح خداگونه من جاودانه خواهد شد ، در

           شکلی جدید  ،،،،،، جسم تو جسم ابر انسان خواهد شد و روح من روح او ،،،،، و من اینگونه بر مردمان تمامی زمین پادشاهی خواهم نمود ،

           اینک این من ابر انسان  .................

ساحر : نه .....................

ساحر میخواهد بگریزد ، الهه با حرکتی او را در توری نامرئی گرفتار میکند ، الهه روح ساحر را از تن او جدا کرده و با رقصی روح خود را در جسم ساحر وارد میکند  .

الهه با جسم ساحر بر تختی مینشیند  .

الهه : من ابر انسان انسانها ، پادشاه پادشاهان ، تنها لایق تاج و تخت هستی شاه بزرگ آدمیانم ، من شاه شاهان ........................

با اوج گرفتن موسیقی صدای الهه در زیر صدای فریاد انسانها و صدای جنگها و صدای سم ضربه ها و طبلها محو میشود  .

        

                                                                                                                                                             پایان   .