درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

غوغای عطش ...

تکلیف رفتن و رسیدن بود

دریغ که نه شن تشنه زین ماجرا خبرش بود و نه دشنه تیز

و

خون سرخی دشنه و شن را میهمان کرد

به آن دم که عطش غوغا کرده بود به صحرا ...

امانت و آدمی ...

حیات را چه ارزشیست به گاهی که کفتار میشود خلق را پیشوای دین ؟

جان را چه باشد قدر آن دم که خوکان راست برتری ؟

نه تختش آرزوست

نی لقمه نانی و نامی زین جهان پر فریب

نه هم هیچ از این سرای ناپایدار زندگی

امانت دوست

 به دستش

 میجوید

در افقهای بی افق اوجی

شاید آنجا باشد انسانی که خواهان تاج خداییست !

اما

دریغ و درد

دریغ و درد زین نامردمان سفله بد

ـ آنطرف

دریغ از مردمیها در میان این همه گوسفند گیج و شنگول

ـ اینطرف

مرد

همچنان چشم دوخته بر افق میجست

بی که خون مردمانش باز دارد ز رفتن

ـ کران تا کران رنگ خون بود

کیست آنکه او را زین امانت باز خواهد رهانید ؟

ـ آدمی ؟!

آه ...

 

نه فه سیمیز ...

زامانا    دوروب !

یوللار   باغلی

جانلار    ناخوش

گویده   یوخ   گونه ش

یئرده کی    بوز   باغلاییب !

هاییما    های   وئره رسه ن    قیزیشا   الیمیز ...