درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

آغشته از عطر بهاران ...

ناگهان از خواب

ـ زین خواب سنگین

تا انتهای خلسه ها رفتم

ـ یک شبی شاید

آغشته از عطر بهاران

در زیر باران

راهها را به رویا پیموده بودم

ابرها را به مستی بوییده بودم

اندر آن پرواز جانم

تا آخرین سیاره ها

بی سوترین سوی آسمان لاجوردی را

هم نفس با باد و توفان

رفتم و رفتم که رفتم

زین سبب

اینک به این دم

ـ آخرین سوسوی جانم 

حسرتی آورده ام  من

از فراسوی خیالم

ـ بادا بی تو نماند این جان ...

سوخت ...

گاهی

نگاهی می کنم

پرواز چیزکی در آسمان را

گاهی

گوشم می شنود از جایی

ـ شاید باز باشد رادیوی یک مغازه

انسان گرفته مریخ

و

به فرداهای نزدیک 

تمامی کهکشان را به زیر پا خواهد کشید

و من مانده ام در فکر که فردا بی سوخت چه خواهم کرد

ـ ما نیز انسانیم ؟؟؟ 

به عصر فضا و انرژی خوش آمده اید ... 

درد و دزد ...

شعله ها خاموش

ـ بر باد بود خاکستر آخرین آتش

و نفسها جز خرناسهای مردمان رفته در خواب شیرین نبود

دزد میبرد یغما

بی واهمه ای از کس

گلیم زیر پا را

و آنکه میداند درد چگونه آمده به گرفتاری خویش در بند است

چگونه می توان خندید

ـ درد و دزد !!!

شعله ها خاموش

چشمها بر هم

ـ چه زجه ای می زند مرد تنها به تاریکی پستوی جانش ...