نمایشنامه : کابوسهای جان گرفته یک نایب السلطنه مرده ...
اشخاص بازی : عباس میرزا ، آبیته ، قرمزته ، عروسک گنده ، توکومدن ، آروس و مشاور .
صحنه بر اساس شیوه اجرائی کارگردان .
عباس میرزا کتاب می خواند ، آرام آرام خوابش میگیرد .
عباس میرزا خوابیده است ، آبیته هویدا میشود .
عباس میرزا : خوابم یا بیدار ؟
آبیته : دوست داری کدوم یکی باشه ؟
عباس میرزا : اونی که هست
آبیته : من دوست داشتم دوست داشتی بیدار باشی ، کنارم ...
عباس میرزا : چشات دارن برق میزنن چشم آبی
آبیته : ناقابل ، اسم قشنگی روم گذاشتی ، ممنون
عباس میرزا : چشمات مثل دریا آغوش باز کردن ، منم خواب باشم حتم دارم تو بیداری
آبیته : بین خواب و بیداری !
آبیته عشوه گرانه میرقصد .
عباس میرزا : تو کی هستی ؟
آبیته : یه دوست
عباس میرزا : چکار داری ؟
آبیته : اومدم کمکت
عباس میرزا : کمک من ؟ در چه موردی ؟
آبیته : برای من فرقی نمیکنه ، هر مشکلی داشته باشی میتونم کمکت کنم ...
آبیته عشوه گرانه میرقصد .
عباس میرزا : مثلا ...
آبیته : گفتم که هر مشکلی ..................................................
عباس میرزا : نخوام ؟
آبیته : برای چی نخوای ؟
عباس میرزا : خودم بلدم مشکلاتمو حل کنم ...
آبیته : باور کنم حرف دلته این ؟
عباس میرزا : کارام مونده ، باید آماده بشم
آبیته : خسته ای ، میخوام خستگی بگیرم از تنت
آبیته عشوه گرانه میرقصد .
عباس میرزا : تو فسونی ؟ سحری ...
آبیته : میخوام ببرمت یه جای قشنگ ، گلستان ، بوی گلای باغات تبریز بد عادت کردن شامه تو رو ، گلای خوشبوی گلستان من اما خاطره میشه برات 1
عباس میرزا : گلستان ؟
آبیته : یه گلستان پر از گل ! بهتر از همه گلای آذربایجان !!!
عباس میرزا : آذربایجان !!! وای خدای من ! نصف آذربایجان مونده اونور آراز ، آرازی که سرحد شده بین دو همخون ،،، باید برم
آبیته : یاد اونجام برات همراهه درده ، ول کن خاطرات بد آذربایجانو ،،، دستتو بده بریم گلستان خوشبو ،،، ببین گلای قرمز باغمو ، ببین چیا دارم ،
لاله ، نسترن ، نسرین ، ببین اونجا رو ، زنبق ، نیلوفر ...
آبیته عشوه گرانه میرقصد .
عباس میرزا : قشون منتظر منه ...
آبیته : قشونت کمن ، توپخانه ت گلوله نداره ،،، بری هم بیفایده است ...
عباس میرزا : مردمم اونور آراز منتظر منن ...
آبیته : از اونا خبر داری ؟ ازت برگشتن
عباس میرزا : حق دارن ، اما من تا هستم به فکرشونم
آبیته : فایده اش ؟
عباس میرزا : باید اتفاق بیفته
آبیته : چی ؟
عباس میرزا : برگشت جداشده ها ...
آبیته : هر کسی برا خودش خیالاتی داره تو زندگی
عباس میرزا : اینا خیالات نیستن
آبیته : واقعیت هم نیستن
عباس میرزا : واقعیتشون میکنم
آبیته : نمیتونی نایب السلطنه ، نمیتونی
عباس میرزا : کار نشد نداره ، کافیه آدم بخواد
آبیته : مگه نخواستی ؟ مگه این تو نبودی که دوبار با روسا درگیر شدی ؟ خودت بودی ، نشد ، قرار نیست بشه عباس میرزا ، قرار نیست بشه ، تو هم
بخوای اونا نمیخوان ، اونا از شما دور شدن ، قبله شونم تغییر کرده ، راهشون ، کارشون ، اونا دنیای تازه ای دارن الان
عباس میرزا : اومدی اینا رو بهم بگی دوست تازه من ؟
آبیته : اومدم لحظه های خوبی برات مهیا کنم ، تو میتونی با من باشی و از زندگیت لذت ببری ، تو از خودت غافل شدی ، فکر و ذکرت شده جنگ ،
باید یکی بود از این خیالات بیرونت میاورد ، دوست دارم بتونی بفهمی میتونم کمک حالت باشم ، تو باید با حس تازه ای به اطرافت نگاه کنی
، من کمکت میکنم
آبیته عشوه گرانه میرقصد .
عباس میرزا : این چیه ؟
آبیته : خب خنجر
عباس میرزا : این ؟
آبیته : دستت ،،،،،،،،،،، وای تو چکار کردی ؟!
عباس میرزا : اینم اسمش خونه ، میگن حیات آدمی به این بسته است ، میگرده تو تن آدما و زندگیشونو میچرخونه ، میدونی با اینی که تو تن منه چی
همراه شده و باهاش تو تنم چرخ میزنه ؟ تو جنست مثل ماها نیست ، نمیدونم جنی یا پری ، اما بذار خیالتو در مورد خودم راحت کنم
موجود چشم آبی ، من آدمم ، درسته تو میای تو خلوتم ، درسته اون چشم قرمز لندهور میاد تو خلوتم ، درسته گاهی وقتا بین کابوسام
گیر میکنم اما یه چیزی هست که دوست دارم بدونی ، هم تو هم اون قرمزه ، تا این خون تو رگای من میچرخه عشقه به این خاکم باهاشه ،
این خاک خاکیه که خدای عالم و هستی تن پدرم آدمو ازش درست کرده ، من فرزند ترک این خاکم ، امروز تکه تکه کردنش ،
یه روز اما باید دوباره مثل اولش بشه ... 2
آبیته : اگه دردتو درمون میکرد مینشستم و برات کف میزدم ، نمیکنه ، درمون درد تو ماشالا و باریکلا گفتن نیست ، من مثل این مردم نیستم الکی به آدم
دلخوشی میدن ، رکم ، ببینم تو با کی میخوای به خواسته هات برسی ؟ هان ؟
عباس میرزا : یه تلنگر لازمه کل مملکت بیفته دنبال من و ...
آبیته : تلنگر بزرگتر از جدا شدن اون همه شهر و روستا و دره و تپه ؟ مملکتت نصف شده ، نشده ؟؟؟؟؟؟؟
عباس میرزا : ...
آبیته : داری اشتباه میکنی عباس میرزا ، قرار نیست اتفاقی که تو دوستش داری بیفته ، فکر میکنی همه اون حوادث شانسی بوده ؟ پشت اون کارا میدونی
چقدر فکر بوده ؟ از روسیه تا ایروان و قره داغ و گنجه ؟ نه ، از خاک بریتانیا تا خاک روسیه تزاری ؟ نه ، از ته تاریخ تا امروز ، از یهودیت
تا یهودیت ، میدونستی یهود برا سرزمین تو چند بار تو کل تاریخ دست به کار شده و کارائی صورت داده ؟ مطمئنم نمیدونستی ، اشتباه نکن
عباس میرزا ، تو اگه زرنگ باشی که هستی گلیم خودتو از آب میکشی بیرون ، همین ، گلیم خودت ، تو جوونی ، میتونی شاه باشی و پنجاه
سال تمام حکومت کنی ، پنجاه سال تمام ،،، ول کن قره داغ و شکی و نخجوانو ، فکر فردای خودت باش ، نجنبی اونای دیگه شاهن و تو چی ؟
هیچی ، بیکاره علاف ،،، بخوای کمکت میکنم شاه خوبی بشی ...
آبیته عشوه گرانه میرقصد .
عباس میرزا : من اگه میخوام شاه بشم برا خود شاه شدن نیست ، به چه دردم میخوره الکی شاه باشم و دلم آروم نباشه ؟ می ارزه عمری الکی خودتو
به یه شاه بودن خشک و خالی دلخوش کنی ؟ مگه آدم چند بار میتونه زندگی کنه که یه بارشو اینجوری سر کنه ؟ هان ؟ من دنبال یه
چیزائیم ، یا بهشون میرسم یا چی ؟ جونمو بخاطرشون میدم ، راه سومی هست ؟
آبیته : این چیزا چی ان که از جونت و شاه شدنت مهمترن ؟
عباس میرزا : یه بار تو صحرا دنبال آهو میگشتم برا شکار ، یکی رو دیدم ، رفتم دنبالش ، فرار کرد ، هی داشت از دستم درمیرفت ، اسبه خسته شد اون نه
، همه صحرا رو برا نجات جونش طی کرد ، خسته که شد تو یه بیشه کنار درختا ایستاد ، چشمای قشنگشو چرخوند و چرخوند ، زل زد
تو چشام ، بهم التماس نمیکرد اما تو چشاش میشد دید چه اشتیاقی داره به زنده موندن ، نکشتمش ،،، این خاک عمریه داره از دست
شکارچیای جورواجور فرار میکنه ، دوست دارم زندگی رو بهش هدیه بدم ..............................
آبیته : هر کس دیگه ای جای تو بود آهو رو میزد ، نمیتونی دل خوش کنی همه مثل تو باشن
عباس میرزا : قصه ما با قصه اون آهو یه فرقی داره ، تفنگ دست مام هست
آبیته : جنگ سوم با روس ممکن نیست
عباس میرزا : گفتم که به فکرشم
آبیته : باز که برگشتی اول خط
عباس میرزا : تموم دنیا رو هم بچرخم میام اول همین خط
آبیته : بد میکنی ، با خودت
عباس میرزا : بدی برای من وقتیه که اینجا بد باشه ، الانم که بدجوری بد شده
آبیته : خسته میشی
عباس میرزا : ...
آبیته : داغون میشی
عباس میرزا : ...
آبیته : من فکر خودمم نه تو ، دوست داشتم بتونم لحظه های خوبی کنارت داشته باشم ، میتونستم با نفسام خوشبختت کنم ، تو بزرگی ، بزرگی تو منو
هوائی میکنه ، راضی میکنه ، خوش میکنه ،،، نمیخوام عمری بشینم و با یادت سر کنم
آبیته عشوه گرانه میرقصد .
عباس میرزا : خیلیا هستن که جای منو میگیرن
آبیته : نه ، سخته ،، خیلی ،،، تو تکی ! کاش بتونی بفهمی چه گوهریه گوهر جان تو ، تن تو تنهاست ، روح تو تنهاست ، میدونم پیدا نمیکنم همچین تن و
جان و روحیو ، کاش خودتم بدونی گوهر یکدانه ... 3
عباس میرزا : کارا درست بشه شاید وقت باشه برای رویائی شدن و کابوس بازی ...
آبیته : کارا درست نشه ؟
عباس میرزا : دعا کن درست بشه ، باید برم برا جنگ با روسا آماده شم ، خیلی کار دارم ..........................
عباس میرزا خارج میشود .
آبیته : من نه رویام ، نه کابوس ،،، من زنده تر از توام نایب السلطنه ، تو اگه اونی نشی که من میخوام اونی هم نمیشی که خودت میخوای ، هر کسی یه بار
فرصت داره شانسشو امتحان کنه ، تو با روس جنگیدی ، خیالشم دیگه نباید بکنی ........................................
آبیته محو میشود .
قرمزته هویدا میشود .
قرمزته : سرخ ، رنگ انار و لاله ، رنگ خون و خونابه ،،، رنگ آسمونه تنگ غروب ، رنگ دلخواه این حقیر تند مزاج و آتشین ، رنگ آتش آلوو
گرفته رنگین ، ، ، قرمز یعنی خون ، چقدر دوست دارم من این رنگو ، حالم میاره ، کوک میشم با دیدنش ، وای که چه خوش میکنه بوی خون
تازه سرازیر شده از تن آدما ،، وقتی جائی جنگه معنیش اینه که حالم سرحاله ، خوشه ، میشه با صدای چکاچاک شمیشر و غرش تفنگ و توپ
آهنگ عروسی نواخت ، میشه با اسبای جنگی عرق کرده تا اوج آسمونا تاخت ، ، ، هرجا که جنگه دل من شنگه ، قشنگه ، ، ، برم سراغ
عباس آقامیرزای نایب السلطنه ، هر چی که نباشه اونم از جنگ خوشش میاد ، از جنگ که بگم حتم دارم باهام راه بیاد ، برا شنیدن
سم ضربه های اسبای سرکش دلش تنگه ، عباس میرزا پاشو که وقت جنگه ،،، باید راهیش کنم بره طرف خراسان ، آخه میگن قصد داره بره یه
جائی اونورا ، ، ، البت که نباید بره طرف آذربایجان ،،، اینو چشم آبی گفته ، منم گفتم رو تخم چشای چشم قرمز قرمزته ، فدات بشم
آبیته ،،، آهان که باید این قرمزته بهوش باشه ، آخه داره میاد نایب السلطنه جون ...
قرمزته عروسکهائی را از صندوق درمی آورد .
عباس میرزا وارد میشود ، متوجه عروسک گنده میشود .
قرمزته : اینم همونی که ازش براتون میگفتم نایب السلطنه
عباس میرزا : از اینوا غریبه ؟ ندیده بودمت !
عروسک گنده : راه خدا بازه و ...
عباس میرزا : نگفتی چکاره ای و اینجاها چکار میکنی ؟
عروسک گنده : من با تو کاری دارم ؟
قرمزته : تو که نمیتونی با ما کار داشته باشی ، ما اما چرا ...
عروسک گنده : من وقت ندارم جواب شماها را بدم ، باید برم و ...
عباس میرزا جلو رفتن عروسک گنده را میگیرد .
عباس میرزا : اینا رو کجا میبری ؟
عروسک گنده : مزد میدم بهشون کار میکنن برام ، بد میکنم از افغان و هند با پول کم آدم میارم برا این مملکت کار بکنن ؟
قرمزته : فقط کار ؟
عباس میرزا : این مملکت قشون لازم داره ، میتونن تفنگ بردارن ؟
عروسک گنده : اینا جنگ کردن بلد نیستن ، کار میکنن
قرمزته : مفت خورن بگو
عروسک گنده : کار میکنن سه برابر آدمای اینجا ، پول میگیرن یک سوم اونا ، این کجاش مفتخوریه ، تو بگو نایب السلطنه ؟
عباس میرزا : اگه بتونن تو آباد کردن این خاک کمکی بکنن بد نیست
قرمزته : ده تا بیست تا باشن حرفی نیست ، این یارو کرورکرور هندی و افغانی آورده اینجا ، از کنار ضریح گرفته تا دورترین نقطه این خاک پر شده از
اونا ، نه زبان اجدادی مونده نه رسم و آئیین قوم و قبیله ای ، اینا رو میفهمی ؟ اون قدیما هم چند بار این اتفاق افتاد ، صفویه جلوشونو گرفت ،
برا اینکه مرکز خالی نمونه تا اینا آدماشونو بیارن ساکن کنن پایتختشو برد اصفهون ، زمان نادر هم اتفاق می افتاد ، نادرشاه اینو فهمید تا دل 4
هندوستان رفت جلوشونو بگیره ، گرفت ، اما بازم داره اتفاق می افته ، انگار می خوان سرزمینتو از اینا پر کنن و جا بزنن که اینام اینجائین ،
این سرزمین ترکانه از قدیم مال اجداد شماها بوده ، حالام باید باشه ، بعدها هم باید مال شماها بمونه ، این برا ما اصله ، مهمه ،، فکر کردی
روس مهمتره ؟ سرت به روس مشغول بود اینا دوباره شروع کردن به آوردن اینا ! برا فرداهای دروغینشون آدم جمع میکنین تا بگن اینام از
قدیم اینجا بودن و اینجا خاک اونام هست دیگه ! وای وای وای ،،، اما کورخوندی عروسک گنده ، تا عباس میرزا زنده است مثل نادرشاه
ریشه تونو میکنه از بیخ و بن ، کورخوندین ، مثل همه اونائی که قبل از ما بودن و نذاشتن کار به دست شماها بیفته جلوتونو میگیریم به لطف
آقائی و بزرگی نایب السلطنه ، حتی اگه لازم باشه تا دل هندوستان جلو میریم ... ( دور میشود )
عروسک گنده : چه فرقی می کنه آدما از کجا میان ؟ وقتی اومدن و برای تو کار کردن میشن آدم تو ...
عباس میرزا : تو و همه افرادت باید برا ما کار کنین ، من قشون لازم دارم ، برام هم فرقی نمیکنه از چه قوم و قبیله ای باشه ، بتونه تفنگ دست بگیره و
جلو روسا بایسته کافیه ، اما این دلیل نمیشه بی حساب کتاب از افغان و هند آدم وارد بشه ، همینائی که آوردن کافیه ، قبل از برگردوندن
سرزمینهای جداشده آذربایجان باید برم طرف خراسان و اونجا رو سروسامانی بدم ، قرمزته تو حواست به اینائی که این عروسک گنده
آورده باشه ، خوب بهشون برس ، جا بده بهشون ، یادشون بده مثل ماها فکر کنن ، دوست دارم برگشتنی یه قشون خوب ازت تحویل
بگیرم ...
عباس میرزا دور می شود .
قرمزته : برو و فکر کن میتونی جلومو بگیری عباس میرزا ، خیال کردی !!! نتونم مرداشونو بیارم زناشونو ردیف میکنم پشت شترا تا بیان و برسن اینجاها ،
هیشکی زنای تپل و مامانی رو نمیرونه از خودش ، حتی آدمای خود تو ،،، میخرم همه آدماتو با کمر باریکای سیمین ساق کمان ابرو عمو
ولیعهد ،،، آهای عروسک گنده راه بلیفت که خیلی کار داریم تو این سرزمین ...
قرمزته با عروسکها می رقصد .
عباس میرزا میگذرد .
آروس و توکومدن هویدا میشوند .
آروس : من شاکی ام
توکومدن : منم شاکیم
عباس میرزا : از دست کی ؟
آروس : از دست اونائی که ...
توکومدن : از دست همه ...
عباس میرزا : ندونسته نمیتونم کمکتون کنم ، میتونم ؟
آروس : من آروسم ، خاقان چین تاخت و اومد تا دروازه شهرم ، حکم شد حکم اون ، یکی از کمانداران این ملک باید تیری پرتاب میکرد برای تعیین
سرحد تازه ، قرعه بنام من افتاد ، رفتم بالای کوهی که بعدها بنام من شد آلپ آروس ، از بالای کوه تا مرز چین آدمای این ملکو ردیف کردم ،
کمانم شد مردمم ، تیر را دست به دست دادم بره تا سرحد چین ، یادشون دادم با هم بودن آدما دوای درد همه نداشته هاست ، روس خیمه زده
تو این ملک و کسی از جاش تکان نمیخوره ، باید کاری کنیم کارستان ...
توکومدن : دانه دانه خاک این سرزمین اسمم را شنیدن ، تعجبم از آدماست ، چه زود فراموشم کردن این نمک نشناسها ، توکومدنم ، تنم پولاده و جانم
صخره های کوه ، عمرم را گذاشتم تو سرحدات این ملک ، شرق تا غرب و شمال تا جنوب ، هرجا دشمن هجوم آورد اردو زدم ، قشونم
این مردم بودن ، هرجا که کم آوردن یک تنه جبران کردم ، وقتی شنیدم روس تاخته و تا تبریز را تصرف کرده دلم ترکید ، از پهلوانها و
قهرمانهای این ملک که خواب چشماشونو گرفته شکایت دارم ...
آروس : هنوزم میشه مردم را به خودشون آورد و راهی کرد برن به جنگ دیوهای روس
توکومدن : هنوزم یک تنه میشه زد به خیل اردوی دشمن
آروس : تو نباید تبریز رو ول میکردی و می اومدی به جنگ هندی و افغانی
توکومدن : تو زمردقوش این ایل باش تا نفست جان بده به جان خسته شون 5
آروس : ول کن اینجا رو عباس میرزا
توکومدن : سرحد هند و افغان جائی نیست که تو مشغولش باشی
آروس : روس تو ملکت خیمه زده
عباس میرزا : جوانتر که بودم خیالات بزرگی به سر داشتم ، گفتم هفت هزارسال آقای دنیا باشی و حالا اوضاعت این باشه ؟ گفتم تاج سر عالم و آدم
شدن خیالات نیست ، خیالات بود ، خیالات ، ، ، مثل شما که خیالات حالام شده اید ، دیروقتیست مردم فراموشتان کرده اند ، شما مرده اید
و زنده کردنتون سخته ، مردم دردای دیگه ای دارن و درد آدمای قصه ها دیگه دردشون نیست
توکومدن : ما اگه درد بودیم ، اگه قصه هم بودیم قصه دردای این مردم بودیم
آروس : ما قصه نبودیم نایب السلطنه ، اگه قصه بودیم اسممون هزاران سال بر تارک این ملک نمینشست ، پاک میکردن از کوهها اسم این قصه رو
عباس میرزا : قصه شدین که اسمتون رو گذاشتن رو این کوها ، زنده ها که جائی ندارن تو دل این مردم ، اگه حرمتی داشت قهرمان زنده باید کل این
ملکو به اسم امثال من میزدن
آروس : میزنن
توکومدن : تو روس را شکست بده
عباس میرزا : تاریخ را میخواندم ، به صفویه که رسیدم دیدم پایتختشونو عوض کردن و بردن اصفهان ، با خودم گفتم حتما علتی داشته ، دیدم داشته ،
نصف این ملک کوه یئر و لوت بود اما کسائی اونجاها اومده بودن و برا خودشون شهرهای تازه ساخته بودن ، هم شهر تازه هم شهر کهنه ،
کهنه شهر باستانی که میساختن یکی از شاهای صفوی متوجه میشه ، میره اونجا ، کار نصفه میمونه و سقفی برا اون بنا ساخته نمیشه ، هنوزم
هست اونجا ، صفوی میبینه آدمای این ملک خودشون تو آذربایجان ساکنن و راه نمیدن کس دیگه ای قاطیشون بشه و ملکشونو بگیره اما
کرورکرور آدم هندی و افغانی راهی اطراف لوت و کوه یئر شدن ، راه می افتن میرن وسطا تا اونورا شهرهای تازه هم اگه ساخته میشه
شهرهای باستانی دروغ دیگه ساخته نشه ، خوندم و دلم گرفت از این همه دروغ ، رسیدم به نادرشاه ، با خودم گفتم چهارتا جواهر چه
ارزشی داشته این شاه بزرگ بتازه و بره تا قلب هندوستان ، دیدم نادر برا جواهر نتاخته ، وقتی فهمیده بوده کرورکرور هندی رو روانه
ملکش کردن و ساکنشون کردن تا سرزمینشو از اونا پر کنن رفته بود بیخشونو بکنه و دور بندازه ، رفته بود اون طرفا تا کارشونو یکسره کنه
، بیخشون اما اونجاها نبود ، جای دیگه ای بود که دست نادر بهش نرسید ، خوندم و رسیدم به قاجار ، اذیت شدم وقتی دیدم آغامحمدخان
اون همه آدم کشته ، گفتم لازم بوده ؟ دیدم آغامحمدخان عاشق خون نبوده ، آغامحمدخان فکر کرده تو شیراز و کرمان و شهرزیرزمینیه
ساخته شده میتونه ریشه ای رو که نادر و صفویه دنبالش میگشتن پیدا کنه ، رفته و اونجاها زد و کشت و کورکرد ، ریشه اما همچنان زاینده
موند و موند و موند ، آخه اونجاهام نبود ،،، ریشه یه جای دوری بود ...
آروس : دورتر از روس ؟
عباس میرزا : دورتر ...
توکومدن : هرجا باشه میشه رفت و کندش ...
عباس میرزا : وقتی مثل نادرشاه فهمیدم افغانی و هندی دوباره سرازیر شدن تو مملکتم اومدم اینجا ، میخواستم دست کم جلوشونو بگیرم ، یه روز اما
فهمیدم ریشه اینجاها نیست ، وقتی تعدادشون زیادتر بشه کل مملکت میشه مال این تازه از راه رسیده ها ، اونوقته که هفت هزار سال
مردانگی جد و اجدادم بباد میره ...
توکومدن : گریه که دوای درد نیست نایب السلطنه
آروس : آروم که میکنه ،،، دردمون یکیه انگار
توکومدن : درمونش چی ؟
عباس میرزا : زمان میتونه پاسخت رو بده ...
توکومدن : از زمانه ما تا امروز این همه اتفاق افتاده ، همه چیز چپه شده ، عوض شده ، توکومدن شده تهمتن دروغی و آروس آرش بی ریشه ، اگه به
امید زمان باشیم که ممکنه بدتر هم بشه اوضاع
عباس میرزا : شما فکر دیگه ای دارین ؟
توکومدن : باید لباس رزم به تن کرد ، باید سرزمینای جدا شده رو دوباره برگردوند 6
آروس : آره ، باید همه آدمای خاکتو جمع کنی یه جا و بهشون بگی همه دست بدن بدست هم .............................
عباس میرزا : نخوان چی ؟
توکومدن : میخوان ...
آروس : میخوان ...
توکومدن و آروس حماسی می رقصند .
عباس میرزا از خواب می پرد .
عباس میرزا : داشتم خواب میدیدم ، چه کابوسی بود
مشاور : شما دارین خودتون رو با دستای خودتون به گور می برین
عباس میرزا : چرا این فکر را می کنی مشاور ؟
مشاور : این همه حساسیت ، این همه درگیر بودن با خود ، این همه فکرای جورواجور از پا میندازه نایب السلطنه را
عباس میرزا : جان نایب السلطنه چه ارزشی داره اگه درمون بشه برا بهتر شدن مرض این خاک
مشاور : نایب السلطنه مرده یعنی مرگ فکرهائی که شما در سر دارین ، میدانید چرا ؟
عباس میرزا : ...
مشاور : برای اینکه این فکرها جز در یک سر در هیچ سر دیگه ای نیستند
عباس میرزا : تا این خاک زنده است فرزندانی میزاد که به فکر سربلندیش باشن
مشاور : فرداها برا سربلندی معناهای تازه ای میسازن
عباس میرزا : گذشته برای هر آزاده ای چراغ راهه
مشاور : گذشته را خراب کنن چه ؟ تحریف کنن چه ؟
عباس میرزا : اینا رو تو خواب یکی بهم گفت
مشاور : اینا دارن اتفاق می افتن نایب السلطنه ، چه تو بخوای چه نخوای
عباس میرزا : منم به راحتی تسلیم نمیشم
مشاور : بی ادبی نباشه نایب السلطنه اما دارم میبینم روزی را که شما هم به زانو درمیاین ،،،،،،،،،،،،، نگاهتون سنگینه ، قبول دارم آدم بزرگی هستین ،
مطمئنم براحتی کنار نخاهین رفت اما اونام مسیر تاریخ را میخوان عوض کنن ، هر کسی هم بخواد جلوشون بایسته نابودش میکنن ، شما بهتره به
فکر حفظ سلطنت باشین ، به فکر خودتون
عباس میرزا : چاره درد این مملکت را باید پیدا کنم یا نه ؟
مشاور : درد این ملک با هیچ داروئی درمان نمیشه ، شما دارین وقت تلف میکنین
عباس میرزا یقه مشاور را میگیرد .
عباس میرزا : باید بشه ، باید بشه ،،، اگر فقط من بمونم و کوهی از مشکلات یه تنه میزنم به دل این کوه و از جا میکنمش
مشاور خود را از دست عباس میرزا میرهاند .
مشاور : من وظیفه ام گفتن بود ، ناراحت هم میشدین باید میگفتم ، اگر تصمیمتون عوض شد که شد ، نشد ...
عباس میرزا : نشد چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مشاور : مطمئنم کس دیگری جای شما را خواهد گرفت
عباس میرزا : این فکر خودته ؟
مشاور : هم خودم و ،،،،،،،،،، و هم فکر خیلیای دیگه ...........................................
عباس میرزا : پس هنوز منو خوب نشناختی مشاور
مشاور : پس براه خودتون ادامه میدین
عباس میرزا : اوهوم ..........
مشاور : و تغییر مسیری نخواهین داد ؟ 7
عباس میرزا : من یک راه بیشتر بلد نیستم
مشاور جامی را پرآب می کند و بدست عباس میرزا
میدهد .
عباس میرزا جام را لاجرعه بالا می کشد .
مشاور : متاسفم نایب السلطنه ....................................
عباس میرزا آرام آرام از پا درآمده و در زیر پای مشاور
بر زمین می افتد .
مشاور باقیمانده آب جام را روی زمین میریزد و لبخند
میزند .
آبیته ، قرمزته ، عروسک گنده و مشاور دور عباس میرزا
میچرخند و میرقصند .
توکومدن و آروس جسد عباس میرزا را داخل تابوتی
میگذارند و گریه کنان خارج می کنند .
پایان .
90.01.10
دئرام : آروس ...
صه حنه ایشلی یه نه باغلیدیر .
ایشیق .
آشیق ساز الینده بیر قوش کیمی اوچا _ اوچا گه لیر و بیر
داش اوسته دورور .
آشیق : مه ن ائل آشیقی یام ، آشیق اوچار ، بوگون سیزه
کئچمیشله رده ن بیر ناغیل دی یه جه یه م ، ائشیدین و
قولاق وئرین ، ساقین سئچین پیسین آتین ،، بیری
واریدی بیری یوخ ، اولو تانریدان سونرا بیرکیمسه
یوخ ،،، ائلیمیز اوز یئرینده اولسون هه له ، گه لین
گئده ک اوزاقلارا ،،، ائشیدین چین خاقانی آچینده ن
کی یوخوسوندا عاله مه یوخو گورور .
آچین _ چین خاقانی _ یوخودا گورور دونیانین حاکیمی اولوبدور و بوتون خالقلار اونا باش اییرله ر ، آچینین آداملاری یئرین گیرده کره سین ال له رینه آلیب و ریتمیک ایشله رله آچینین دوره سینده اویناییرلار ، اونلار کره له ری الده ن اله وئریب و اویناییرلار .
آشیق :آچین یوخودان دورور قوشونون ییغیر باشینا
و اونلاردان ایسته ییر بوتون یئرله ری آلالار .
آچینین آتچیلاری یولا دوشورله ر و آت قووما اویونون اویناییرلار ، آچین جامیش باغا گیردی اویونون اویناییر ، قیزلار آچینین دوره سینده چین اویناماقلاریلا اونلا بیرلیکده اویناییرلار .
آشیق : اونلار آت قووماقلاریندا اولسونلار ، گه له ک
اوز ائلیمیزه ،،، موحه ببه ت مئیینده ن ایچه ن
دویماز ، آشک ایلک یازدیر ، سون باهار .
بیزیم ائلین بیر یاخچیلیقی وار ابه دی ، اودا
آشکیدیر ، آشک .
1
آروس شیکارگاهدا شیکار ائیله ییر ، شیکارگاه اویونون اویناییر .
آلالا داوارلارین اوتارا _ اوتارا گیریر ایچه ری یه ، الینده بیر آغاج واردیر ، باشلاییر کئچی مه مه سی اویونون اویناییر .
نئچه قورد گه لیرله ر و آلالانی دوره لی ییرله ر ، آلالا باشلاییر جئیرانی اویناییر و قوردلارلا داوا ائله ییر و آداملاری یاردیم ائدمه ک اوچون چاغیریر .
آروس آلالانین سه سین ائشیدیر و اونا یاردیم ائتمه ک اوچون اویانا گئدیر ، آروس قوردلاری گورور و بیر مه شعه ل یاندیریر ، آروسلا آلالا قوردلاری قاوالاییرلار ، ، ، آروسلا آلالا چوبان اویونون اویناییرلار .
آروسلا آلالا بیر _ بیره وورولوبلار و اوزون دره اویونون اویناییرلار .
آشیق : یاخچی گونله ر هه ممه شه لیک اولسایدی گوره ن
نه اولاردی ؟ آیدین گه لیر ، گوره ن نه سوزو وار ؟
آیدین گه لیر ایچه ری یه و آروسا بیر شه مشیر وئریر و اونلاری آنلادیر ساواش باشلانیبدیر و گه ره ک اوبیریسیله رله یولا دوشه گئده دوشمانلارلا ساواشا .
آروسلا آلالا حه زین حالدا آیریلیرلار .
سون په رده نین اوستونده دونیانین ساواشلارینین شه کیلله ری گوسته ریلیر .
آشیق : اینسان بالاسی دویوشسوز اولمویوبدور یاشامیندا ،
دویوش یاخچی دئییل آمما ائلینه آشیق اولان
ائلین دویوش گونو گه له ر اورتایا .
اورادا بورادا ساواش باشلانیر ،،،،،،، چین خاقانی آچینین قوشونو چوخدور و هاممی یا اوغورلانیرلار .
آروس اولان یئرده ده قوشون ییغیشیبدیر ، اونلاردا ساواشی باشلاییرلار .
ساواشانلار بو اویونلاری اویناییرلار : پهلوانی ، جنگی ، قازاغی ، کوراوغلو ، کوراوغلونون قایتارماسی ، میصری .
آروس باسیجیلارلارین باشچیسیلا دویوشور ، آچینین آتچیلاری باشچیلارینا یاردیم ائدیرله ر و او آروسو ییخیر یئره ، آتچیلار آروسو وورورلار ، آروس اولان قوشون ساواشدا اودوزوب دالا چه کیلیرله ر . آچین گه لیر و اوردوسونون اوغورلو اولماسین ساواشدا هاممی یا بیلله ندیریر . آچینلا آتچیلاری موزون و ریتمیک ایشله ر و قوچعلی اویونویلا جه شن توتوبلار .
آشیق : آچین ایگید آروسو یوللاییر خالقلارا سوز آپارسین 2
هه ر کیمسه بونو بیلمه لیدیر هه ر ائلده ن بیر آدام
گه لیب و بیر اوخ آتاجاقدیر ، اوخ دوشه ن یئره
جیزیق چه کیله جه کدیر جیزیقین ایچی او خالقین
توپراقیدیر خالقلار باشلارینا چالیب و عه زایا باتیرلار .
آروسلا خالقی اون دورد نومره اویونون اویناییرلار .
اوخچولار ائلله ر ایچینده ن سئچیلیر و اوخلارین آتیرلار ، بوتون یوردلار کیچیک اولور .
آشیق : آروسون خالقی اونو سئچیرله ر ، آروس ایسته میر
سوز آلتینا گیره ، اولمویور ، آچین دئییر اوخچو
گه لمه سه اوزو جیزیقی چه که جه کدیر .
باسیچیلار قیزلاری آلالایلا بیرلیکده اسیر توتورلار .
آشیق : آروس گورور ائلین قیزلارین آلالایلا بیرلیکده
اسیر توتولوبلار ناچار قالیب و گئدیر آچینده ن
وه قت آلیر . آروس گئدیر داغا سومورروق قوشونو
گورسون .
آروس سومورروق قوشونون توکون یاندیریر ، قوش توراجی اویناماقیلا گه لیر و آروسلا گوروشوب دانیشیر .
آشیق : آروس قاییدیر و آچینه دئییر او اوخ آتاندا
گه ره ک هاممی خالقلار ییغیشا و اونون اوخ
آتماسینا شاهید اولالار .
آروس بوتون آداملاری ییغیر و اونلاری داغین باشیندان ان اوزاق یئرله ره جه ک بیر سیرایا دوزور . آروس اوخو الده ن اله وئریر ، اوخ داغین باشیندا آروسون الینده ن بیربیر ال له ری دولانیر چین یوردونون جیزیقیندا سون آدامین الیله یئره وورولور .
آشیق : آروس خالقلاری ییغیر و بیر سیرایا دوزوب و اونلارین
الیله اوخو چین یوردونون جیزیقینا وورور .
آچین ایسته ییر آروسو بو ایشینه گوره اولدورسون ،
بوتون خالقلار آروسو آچینین الینده ن آلیر اونون 3
آرخاسیندا دوروب اونا دایاق اولورلار و اونو بیر
اوجا سه سیله آلپ آروس چاغیریب و اونو اوز
قارامانلاری تانیتدیریرلار ، اوزامانلاردان بویانا
بو اوجا داغلارا دئدیله ر آلپ آروس داغلاری ،
قارامان آروس داغلاری ...
آچینلا قوشونو دالا چه کیلیرله ر و اوز جیزیقلارینین ایچینه قاییدیرلار .
آروس آلالایلا داغین اوستونده دوروب اوزاقلارا باخیرلار ، خالق آلپ آروس دی یه دی یه ماهنی اوخویورلار و آذربایجان اویونون اویناییرلار .
سون .
نمایشنامه : مثنوی مولانا شمس ...
( اشخاص بازی : سلیمان ، بلقیس ، یاغی ، فرعون ، کاتب ، شغالک ، شمس ، مولوی ، خرده فروش ، عابر ، دزد ، چراغعلی ، صورت پوشیده ، پنج نفر معامله گر ، سه نفر گزمه و مردم ) .
صحنه به انتخاب کارگردان .
( پیشنهاد میشود صحنه های مربوط به سلیمان و بلقیس بصورت
تصویر باشد ) .
سلیمان تنهاست . دلتنگ میشود . دعایی میخواند .
بلقیس با غمزه و ناز از خواب برمیخیزد و روی تختش مینشیند .
سلیمان بلقیس را در جامی میبیند . عاشق شده است .
شمس میرقصد . تنهاست . فریادها می زند ، خبری نیست .
صورت پوشیده میگذرد .
نور .
اپیزود اول : ساحل نیل .
یاغی صورت پوشیده درختان خشک شده را قطع میکند .
فرعون در حال گرفتن ماهی از نیل است .
فرعون : بی صاحاب ، در رفت که ، تف به روت ، برگرد ، جان من برگرد ، برگرد دیگه ،،، د میگم برگرد لامصب ،،، نخیر رفت که رفت ، انگار
امروزم قرار نیست ناهار ما کباب ماهی باشه ، کور خوندی کپور جان من سمجتر از توام ، بگیر که اومد .....................................
کاتب با محافظش شغالک وارد میشود .
کاتب : فرعون بزرگ ، اعلی حضرت قدر قدرت ، فرمانروای ابر شوکت ، شاهنشاه نظر هیبت ، بزرگ ارتشتاران ...
فرعون : هنوز دستمال دستته که ...
کاتب : کدوم دستمال قربان ؟؟؟
فرعون : هالوی احمق ،،، کارت چیه ؟
کاتب : فرعون بزرگ به سلامت ، عرضی داشتم ...
فرعون : غلط کاری تو خلوت ما عرض آورده ای ، اصلا از کجا فهمیدی من اینجام ؟
کاتب : قربانتان شوم صدراعظم بزرگوار یه دوربین مخفی گذاشته لحظه به لحظه شما رو تعقیب کنه ...
فرعون : چه گهی خورده ؟ دوربین مخفی چیه ؟
کاتب : قربانتان شوم برای چی ناراحت میشین ، این برا اینه که کسی به شما جسارتی نکنه
فرعون : آره ارواح عمه ش ، ، ، من از دست شماها به ساحل نیلمون پناه آوردم دمی برا خودم خوش باشم مثلا ، نمذارین که ...
کاتب : امر مهمی پیش اومده که ...
فرعون : طولش نده بنال و بگو چی شده
کاتب : میخواستم وجود مبارک رو از فرار یاغی بزرگ خبر کنم ...
فرعون : کدوم یاغی ؟
کاتب : همونی که گفته بود فرعون بزرگ ما وسط نیل تو آب محاصره میشه ... 1
فرعون : بی عرضه ها ...
کاتب : قربان ما تمامی تلاشمان روکردیم اما خب ...
فرعون : این اما خب های همیشگی تو بخوره تو سرت کاتب وحی ...
کاتب : البته با این فرار زیادم بد نشد ...
فرعون : میخوای خرم کنی ؟
کاتب : نفرمایید قربان ...
فرعون : حرفتو بزن ...
کاتب : این آخریش بود و من به شما قول میدم دیگه راحت شدیم ...
فرعون : کاتب ...
کاتب : امر بفرمایید قربان ...
فرعون : اون نشستنگاهتو بیار جلو ...
کاتب : عفو کنید قربان ...
فرعون : چونه نزن کاتب ، بیارش جلو ...
کاتب : قربان اگر قصوری بوده مطمئنا دیگه تکرار نمیشه ...
فرعون : نشستنگاهت کاتب ...................................................................................................................................................
کاتب : آخ ...
فرعون : مرتیکه احمق تو هر بار همینو میگی که ...
کاتب : اینجای هر کس دیگه هم بزنن آخ میگه قربانتان شوم ...
فرعون : احمق منظورم در مورد آخری بودنه یاغیاست ...
کاتب : تقصیر من نیست قربان ...
فرعون : لابد تقصیر از منه ؟
کاتب : نخیر قربان ...
فرعون : پس چی کاتب ؟
کاتب : جانم بقربانتان تقصیر خود یاغیاست که بیخودی تولید میشن و ...
فرعون : کاتب نشستنگاهت ...
کاتب : غلط کردم ..............................
فرعون : زود باش کاتب ...
کاتب : ...
فرعون : حتم دارم شماها تا آخر تاریخم نتونین جلو تولید اونا رو بگیرین ،،، وضع و اوضاع مملکت چطوره ؟
کاتب : عالی قربان ...
فرعون : نشستنگاهت کاتب ...
کاتب : البته مشکلاتی هم هست خب ...
فرعون : حالا که یاغی از دستتون در رفته نذارین بعد از این کسی بتونه سر بلند کنه ، میخوام تو مملکتی که من صاحبشم همه چیز خوب اداره بشه ...
کاتب : خاطرتون آسوده باشه فرعون بزرگ قدر شوکت ...
فرعون : دوباره شروع نکن کاتب ،،، ببینم کاتب تو زمانی که کاتب وحی پیغمبرت هم بودی همین قدر وراج بودی ؟
کاتب : قربان بنده تا وقتی کاتب وحی بودم حتی یک کلمه هم بزبون نیاوردم ، نوشتن کتاب که تموم شد مطمئن شدم من با نوشتنش بوجود آورنده
و صاحب اصلی کتابم برا همین شروع کردم به حرف زدن ...
فرعون : لابد اولین حرفت هم این بود که خودت پیغمبر شده ای و وحی به تو الهام میشده نه ؟ 2
کاتب : بالاخره باید از یه جائی شروع میکردم ، مثلا خود شما ، یه زمونی بچه بودین ، به حرف الهگان پرورش دهنده تون گوش دادین شدین مالک
کشور و نیل ، حالام میتونین بگین خودتون الهه خورشیدین ،،،،،،،، تعجب نداره قربانتان شوم ، این نوری که بنده در وجود شما مشاهده میکنم
حتما به خاطر خدا بودن شماست ، درود بر خدای خورشید ....................................
فرعون : راست میگی کاتب ؟
کاتب : مگه در محضر خدای خورشید میشه دروغ گفت ؟
فرعون : مردم چی ؟ اونام باور میکنن من خدای خورشید باشم ؟
کاتب : غلط میکنن باور نکنن ، در ثانی بنده که نمردم خدای من ، از تمامی امکانات استفاده میکنم تا خدا بودن شما رو جا بندازم ...................
فرعون : اون یاغی چی ؟ اونم قبول میکنه ؟
کاتب : ببینین فدایتان شوم هر کاری راهی داره ، بنده که رسما از طرف خدای خورشید به عنوان پیغمبرش معرفی بشم میتونم با معجزه ای هر یاغی
گردنکشی رو پیدا کنم و گردن بزنم ...
فرعون : تو داشتی برا خودت تور پهن میکردی کاتب ؟
کاتب : تا به امروز هیچ خدای بزرگی بدون پیغمبر نبوده ...........................
فرعون : اگه نتونی خدا بودن منو جا بندازی خودم با همین دستام هرم بزرگ جدم فرعون اولو جا میکنم تو اون ...
کاتب : تا چند روز آینده شما خدای خوشید مردم سرزمین بزرگمون میشین و مردم میان تا دستتونو ببوسن ....................................
فرعون : لازم نکرده اونا با لبای کثیفشون دست تمیز ما رو ماچ کنن ، از همون دور عرض ارادت بکنن بسه ،،، خوبه ،،، خوشمون اومد ،،، ای بابا تو
داری سجده میکنی !!!!!! شغالک هم سجده کرد !؟ ویی ،،، خوبه ، خوبه ،،، چقدر هوادار داریم ما ،،، به به ،،، چه نوکرای مطیعی ! به به !
آی جان ،،، وای که چه خوشه اینجور بودن ،،، ویی ،،،،،،،،،،،،،،،،، خوبه نه کاتب ؟؟؟
کاتب : خدا بودن اینارم داره خب ...
فرعون : کدوم خدا بودن ...
کاتب : نفرمایین قربانتان شوم ، نفرمایین ،،،،،،،،،،،،،،، ما در مقابل عظمت خدایی شما سجده کرده ایم قربان ...
فرعون : باور کنم به همین راحتیه ؟ ویی ، پس حله ؟! ...
کاتب : ببینین قربان در تمامی ادیان سجده فقط برای خداست ...............................................
فرعون : پاشین کاتب ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بشینین ،،، دور بزنین ،،، بشینین ،،، سجده کنین ،،، عالیه کاتب عالیه ...
کاتب : این کارا در برابر خدای بزرگی چون خدای خورشید چیزی نیست که قربانتان شوم ...
فرعون : تو پیغمبر خوبی هستی کاتب ...
کاتب : این لحظه برای همیشه برای من جاودانه میمونه ...
فرعون : پیغمبرکاتب خدای جدید زمین و زمان از تو میخواد بری و همه رو مطیعش کنی ، اگه کسی قبول نکرد به درک واصلش کن ، برو و یاغیا
رو نابود کن ، میگن اونا کشنده های الهگان دیگه بوده ن ...
کاتب : اطاعت خدای من ، جاودانگی برازنده شماست ،،، جاوید خدای ما ...
فرعون : ببین کاتب اگه موفق نشی میدم با تیپا هزار بار نشستنگاهتو نوازش کنن ، میفهمی که ؟
کاتب : میفهمم پروردگار عالم و آدم ...
فرعون : برای این که گند کار درنیاد و خدائی ما خوب جا بیفته هر کسی در مورد خورشید چیزی حالیشه خفه ش کن ، شمس و خورشید بی شمس و
خورشید ،،،،، ببین ، میخوام به ماهی گرفتنم ادامه بدم کسی مزاحمم نشه ، حالیت که شد چی گفتم هان ؟ خوبه برو .........
کاتب و محافظ او شغالک خارج میشوند .
فرعون : خدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اوهوم خدا !!!!!!!!!!!!!! حالا دیگه من خدای خورشید جهانیانم ...
یاغی صورت پوشیده با تنه های درخت در دست میگذرد .
فرعون : تو کی هستی ؟
یاغی : جوینده کلمه ... 3
فرعون : کلمه ؟!!!
یاغی : خدای جهان به قلم قسم خورده ...
فرعون : تو مطیع خدای جهانی ؟ من خدای خورشیدم ، دوست داری بنده من باشی ؟؟؟
یاغی : چکار داری میکنی ؟
فرعون : نذاشت که ، داشتم ماهی میگرفتم
یاغی : هیچی نگرفتی ؟!
فرعون : در میرن بی پدرا ...
یاغی : پس دلت میخواد بگیری
فرعون : چقدرم ، دوست دارم همه ماهیای نیل مال من باشه ، فقط نیل که نه ، کل ماهیای دریاها و رودها مال من باشه ، دوست دارم اونقده ماهی
بگیرم که تو هیچ صحرائی جا نشن ، دوست دارم دره ها رو اونقده از ماهیای صیدشده ام پر کنم که از کوهها بالاتر بزنن ، اگه نتونم ماهی
بگیرم میدم اینور و اونور نیلمونو توربندی کنن ، تور بزنن تا همه ماهیا گرفتار بشن ، دستور میدم جا به جای نیلو تور بزنن ، آره که دستور
میدم ، آره دستور میدم ، من دستور میدم ، من ، من فرعون بزرگ خدای امروز خورشید و خدای فردای همه هستی دستور میدم ، دستور
میدم که همه آبهای دنیا رو تور بزنن ،،، تور بزنید ، نیل را تور بزنید ، دریاها رو تور بزنید ، این منم خدای شما که دستور میدم ...
یاغی : اینجا که سخت بشه ماهی گرفت
فرعون : تو راه بهتری بلدی ؟
یاغی : با این چوبا میتونم یه اسکله بسازم ، وسط نیل پر از ماهیای گنده ست ...
فرعون : من از بنده های کاربلد خوشم میاد ......................
یاغی با تنه درختان خشکیده اسکله ای میسازد ، فرعون تا
وسط اسکله میرود و مشغول گرفتن ماهی میشود ، یاغی
تنه های درخت متصل به ساحل را میکند ، فرعون در
محاصره آب نیل است .
دیوی تخت بلقیس را به حضور سلیمان آورده است .
سلیمان و بلقیس سماعی عارفانه آغاز کرده اند .
سیاهی . نور .
اپیزود دوم : محوطه بیرونی مسجد .
چهار نفر مولوی را بر روی تخت روانی وارد میکنند .
صدایی : راه دهید ، تخت روان مولاناست ، راه دهید ...
شمس خودش را به تخت روان مولوی می رساند .
شمس : یا شیخ سوالی دارم و جویای جوابی ام ...
همان صدا : مردمان منتظر امام نماز خویشند
شمس : تبریز ما تعظیم را از الست آورده است ، او تعظیم مردمان را از کجا آورده ؟؟؟
مولوی : پس نماز سوالت باز پرس بی پاسخ نخواهی ماند ...
شمس : بی دانستنش نماز گذاردن نتوانم ...
مولوی : این چه سوالیست که همسایه کفر است ... 4
شمس : اگر تو آنی نباشی که من در پی او آمده ام پس شنیدن سوالم خواهی ام گفت آخر کفری تو ...
مولوی : و اگر همانی باشم که از پی اش آمده ای ؟
شمس : نماز مردمان را پیشنمازی دیگر لازم خواهد آمد ...
مولوی : از من گفتی ، از خودت اما نه ، اگر اوی تو باشم چه خواهی کرد و اگر نباشم چه ؟
شمس : چنان انسانم آرزوست ...
مولوی : کیستی تو ؟
شمس : من آن ترکم که هندو را نمیدانم ، نمیدانم ،،، من هجوم ترکانه کلمه بر توام ...
مولوی : بازم پرس سوالی که از پیشنمازی مردم منتظر واجبتر است ...
شمس : پیغمبر خدا مقامی بالاتر دارد یا بایزید بسطامی ؟
مولوی : وقتم را هدر دادی مرد مرموز ، کودکان تازه مکتب رفته نیز جواب سوالت میدانند ...
شمس : از زبان تو شنیدنم آرزوست ...
مولوی : پیغمبر خدا بالاترین مقام هستی را دارند ، برویم ...
شمس : پس از چه او گفته بار خدایا نشناختیم ترا به این زندگی آنگونه که سزاوار شناختن توست و بایزید در مقام انسان ایستاده و از زبان انسان گفته
چه شان بالایی دارم بدینجای من ...............................................................................................................................................
مولوی ازتخت بر زمین می افتد .
مولوی : از چه خاموش شدی ؟ سخن بگوی مرد ، سخن بگوی که جان و دلم مشتاق شنیدن است ...
شمس : سوال از من بود نه پاسخ شیخ ...........................
مولوی : کیستی تو ؟
شمس : سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید ،،، من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم ، در ده شدم و گفتم سالار سلام علیک ،،، عجب ای ترک
خوش رنگ این چه رنگست ؟؟؟
مولوی : وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم ،،، این رنگ رنگ خود باختگی منست به پیش چون تو رستمی ...
شمس : غلط مگوی ، دیده حاصل کن آنگه ببین ، بی بصیرت کی توان دید ، رستم دستان و هزاران چو او بنده و بازیچه دستان ماست ،،،،، من شمس
تبریزم ...
مولوی : زهی بزم خداوندی ، زهی می های شاهانه ، زهی یغما که می آرد شه قبچاق ترکانه ،،، خوش گوردوک شاه ترکان ، ، ، ، ، به این میانه چون
منی حقیر که ام ؟؟؟
شمس : تو جان جان جهانی و نام تو عشق است ...
مولوی : عشق !!!!!!! زهی سعادت ، بازم نخواهی گفت از عشق ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از شهر عشق نخواهیم گفت ؟؟؟
شمس : آن درخت را توانی دید ؟؟؟
مولوی : درختی نیست به آنسویی که اشارت کرده ای ...
شمس : چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو ، پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را ؟
مولوی : قطره تویی ، بهر تویی ، لطف تویی ، قهر تویی ، قند تویی ، زهر تویی ، بیش میازار مرا ،،،،،،، چون شراب تبریزم داده ای بگوی با من چه کنم
اینک مستیم را ؟؟؟
شمس : چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان ، هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن ،،، آماده ای که ترکانه تا حضرت خاقانی بتازیم ؟؟؟
مولوی : ای می تو نردبان آسمان ، ای خوب مذهب ، وقت ییله روح آمد ، دستم نخواهی گرفت که مسکینم و نزار ؟؟؟
شمس : درین ویرانه جغدانند ساکن ، ما ز ثریا بزمین افتادیم ، پس اگر خواهان مایی اینک ببین ترکان معنی را و به فرداها با مردمان بازگوی ...
شمس سماعی را آغاز میکند .
بر دوش گیرندگان تخت روان مولوی را متوجه دیر شدن نماز
میکنند ، مولوی آنها را روانه میکند ، شغالک که از مسجد 5
خارج شده است متوجه شمس و مولوی میشود .
شغالک : کجائی یا شیخ ؟ مردم منتظرند ...
مولوی : دوستی یافته ام بنام ...
شمس : خموشید خموشید که تا فاش نگردد که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا ...
مولوی : چه میکنی ؟؟؟
شمس : گذر از خواب برادر شب تیره چو اختر که شب باید جستن وطن یار نهان را ...
شمس با دستار خود چادری میسازد .
مولوی : حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو ، وندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو ...
شمس : هر کاری به وقت خویش نیکوست ، در این عالم خاکی که دوستان ز اقرار مستند و دشمنان ز انکار مست تبریز رشک چین است پس هندوی
ترکی میاموز ...
مولوی شغالک را راهی میکند تا برود ، شغالک میرود اما
دورتر مراقب آنهاست .
شمس و مولوی درون چادر میروند .
سیاهی . نور از درون چادر .
شمس و مولوی سماعی عاشقانه آغاز کرده اند .
مولوی : پس این چهل شبانه روز خلوتمان که درسم دادی و راهم آوردی بازم گوی اگر نتوانم ؟ اگر نشود ؟ اگر نگذارند ؟ اگر بگویم و نگذارند
کلامم به گوش مردمان برسد ؟
شمس : تو خواهی گفت ، اگر تمامی جهانیان جمع آیند تا از شنیده شدن حرف من جلوگیری کنند آن حرف اگر شده سه هزار سال هم شنیده نشود
عاقبت به گوش آنی خواهد رسید که باید برسد ، ترک را تاجی بسر کایمان لقب دادم ترا ، بر رخ هندو نهاده داغ کین کفرست ، پس
هرگز مهراس ،،،،،،،،،،،،،، تو خواهی گفت ،،، با مردمان بگوی ، بگوی تا یادشان دهی ، آنها را که ندارند بیاموز ، حتی اگر شده زبانشان
فرا بگیری و با آن سخن آغاز کنی ...
مولوی : آتشست این بانگ نای و نیست باد ، هر که این آتش ندارد نیست باد
شمس : هستی جلوه گاه اراده خداوندیست ، جاییست که انسان و دیو هر دو کالای خود به درگاه احدیت پیشکش خواهند کرد ، دیو در پی آنست
تا داشته انسان از او بگیرد که آدمی بی تحفه رود سوی پروردگارش ، دیو که غرورش از سجده آدم بازش داشت گفت که انسان لایق این
سجده نیست و به این هستی در پی آننست تا عدم لیاقت آدمی را به اثبات رساند ، این سو اما آدمی را عشق حق باید که در پستی و بلندی
زندگی خستگی او را نگیرد و او همچون سلیمان دیوها را یکی از پس دیگری به زندان کشد و امانت خدای را به سلامت به سرمنزل مقصود
برساند و تقدیم خدایش کند ، جز این شود انسان این قمار عاشقانه را باخته است ، تکلیف همچون من و تویی باراندن کلماتیست که چون
بارانی در کویر زندگی انسانها خواهد بارید و تن و روان و روح آنها را صفایی آسمانی خواهد داد تا بدانند امانت آنها چگونه امانتیست ...
مولوی : باز بگوی ...
شمس : خسته ات نکرده ام ؟؟؟
مولوی : با تو خستگی بی معناست ...
شمس : رازها با تو خواهم گفت ، باید توان گوش دادنت باشد ، تا تو نماز بگذاری من بهر نگاشتن تو کاغذ و قلمی تهیه خواهم کرد ...........
مولوی درون مسجد میشود ، شغالک بطرف شمس میرود ، با
اشاره شغالک گزمه های مسلح شمس را محاصره میکنند ،
شمس متوجه میشود ، صورتش را میپوشاند .
شمس : آتش بمن اندر زن ، آتش چه زند با من ، کاندر فلک افکندم ، صد آتش و صد غوغا ... 6
شغالک : کیستی تو ؟؟؟
شمس : من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم ، من دیوانه دیوان را سلیمانم بجان تو ...
شغالک : سلیمان نبی ؟! آه او کافرست ، خود را پیامبر خدا خواند ، بگیریدش ............................................
شمس : زبان من نمیدانی ؟ من نیز زبان تو نمیدانم که من ترکم تو هندویی ...
شغالک : بگیریدش ...
شمس بالای پلکانی که کنار در مسجد قرار دارد میرود .
گزمه ها : شغالک دستمان به او نمیرسد ...
شغالک : بزنیدش ...
مولوی وارد شده و همچون دیوانه ها در طلب شمس
بدور پلکان میچرخد و می رقصد ، گزمه ها شمس را با
سنگ میزنند .
مولوی : جان منست او هی مزنیدش ، آن منست او هی مبریدش ، آب منست او نان منست او ، مثل ندارد باغ امیدش ...
شمس : ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد ،،،،،،، راه مرگ ای خواجه ناپیدا رهیست اما ما به ثریا میرویم ، اگر خواهان مایی ای دوست ما را
بدانجای بجوی ...
شمس همچون پرنده ها پرواز می کند .
مولوی : ای شمس بی تو باید ستاره ها را شمرد که شب میرسد بی فروغ رخت ، بیا که در این شب گم گشته راهم ، تبریز شد نیازم ، تبریز شد نیازم ،،،
مرا به تبریز بریدم ، ، ، به تبریزم برید که من تشنه ام و باده تبریزم آرزوست ، که انسانم آرزوست ، آی مردم اگر در عشق بنده شمس ملت و
دینید تبریزی شوید ،،، از دیو و دد ملولم من ، ملول ،،،،،،،،، جز بسوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست ، شاه ترکانم آرزوست ، شمس تبریزم
آرزوست ، شهر عشقم آرزوست ، آن ترک مستم آرزوست ، لحظه ای قصه ای کنان قصه تبریز کنید لحظه ای قصه آن غمزه خونریز کنید ،
مفخرآفاق شهر روحم آرزوست ،،، با که گویم در جهان یک گوش نیست ،،، ای شمس سوفساطییم کرد سحرت ای ترک نموده هندوی
را ، باز آی ،،،،،،،،، ترک شادیم برفت و هندوی غمم آمد ،،،،،،، کجایی آب کوثر من که سوخته جان بسوی تو آیم ،،، ای تبریز از هوس
شمس دین چند رود سوی ثریا دلم ؟؟؟ بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی ...
شمس بر بالای پلکان ناپدید شده است .
شغالک و گزمه ها ناامیدانه خارج میشوند .
مولوی در کنار پلکان بر زمین افتاده است .
بلقیس مرده است ، او را در تابوتی می برند .
سلیمان گریان از پی تابوت میرود .
سیاهی . نور .
اپیزود سوم : صحنه بازار .
مردم در آمدورفت و خریدوفروشند .
صورت پوشیده : این شهر اسمش چیه ؟
مردم : میگن شهر هرت ( همه میخندند ) .
خرده فروش : گوشت دارم و گربه دارم ، هد هد دارم و زاغ دارم وکفش دارم و مار دارم و گاو فربه سیر نشو دارم ، بدو بیا که سی دی دارم 7
خفن ، بیا که آخرشه ،،، کدو دارم ، کدو ،،، کدو تنبله ، سی دی خفنه ، بیا که تموم شد و دستت موند خالی ...
عابر : الاغت کو ؟؟؟
خرده فروش : بغل خیابون ادبو رعایت نکرد گزمه ها گرفتنش ،،، آی کدو دارم ، کدو ...
عابر : حالا کجاست ؟؟؟
خرده فروش : تو اصطبل آهوان خوشه برا خودش ...
عابر : تعریف میکنی ؟
خرده فروش : چرا که نه ........................
خرده فروش در محاصره مردم گم میشود .
مردم : بگو خب ...
معامله گرها با موبایل در حال معامله اند .
معامله گر یک : نفت اومد پایین !؟ میخرم ...
معامله گر دو : باروت چنده ؟
معامله گر سه : تی ان تی اومده بازار باروت قیمتش افت کرده ...
معامله گر دو : پس هر چی هست خریدم ،،،،، گندما را بریز دریا قیمتش بره بالا ...
معامله گر چهار : من خشخاش میخوام ...
معامله گر پنج : اف شانزده کی داره ؟
معامله گر یک : کجا گفتی ، هیروشیما ؟!
خرده فروش : خلاصه خوشه حالا به اون اوضاع ، ، ، ، ، ، ، هسته ، جویز ، خرگوش مرده ، روغن مار برای سوختگی دارم ، صلیب عیسی دارم و داس
ابلیس ، جویز گرد هسته دار دارم بیا ...
معامله گر سه : کی تی ان تی خواست ؟
معامله گر دو : نخر ، نوع جدیدشو دارم ...
معامله گر چهار : هر چی داری بده ، گفتی خشخاش چند ؟
معامله گر پنج : من اف شانزده خواستم ها ...
معامله گر سه : کی گفته بود بلیط هیروشیما ؟ دریا پر شده از گندم ، قیمتا رفت بالا ....
خرده فروش : هسته دارم ، هسته ،،،،،،،،،،،،،،،، ذره دارم ذره ، نگو ذره بگو خود خورشید ...
معامله گرها : ذره و خورشید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چی هست حالا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
معامله گرها در حرکتی چرخشی در بطالتی ابدی دور خود
میچرخند .
صورت پوشیده : میدونم صدا بزنمتون پاسخی نمیدین ، اما یقینی دارم که باید به شما هم بگم ، هرکی میخواد اشرف مخلوقات خدا بشه از تبریز ما
آیت نو براش میرسه ، کسی هست این کلام روشنو طالب باشه ؟
مردم با صدای بلند میخندند .
خرده فروش : بنگ اعلا ، نخود سیا ،کتاب دوا و دعا دارم بیا ...
مردم خرده فروش را دوره میکنند ، صورت پوشیده 8
تنهاست .
شغالک با گزمه ها وارد میشود .
شغالک : همه اونائی که از خورشید حرف میزنن ، کسائی که اسمشون شمس و خورشید و ایناست ، کسایی که تو کار خرید و فروش تولیدکننده نور
و گرما هستن دستگیر بشن ...
گزمه یک : قربان این دستور تولید کننده های لامپم شامل میشه ؟
شغالک : همه رو ...
گزمه دو : بخاری سازا چی ؟
گزمه سه : لیست من پر شده از اسم چراغعلی ...
دزد سراسیمه وارد میشود .
دزد : آقا مسجد کدوم طرفه ؟
شغالک : اسمت چیه ؟؟؟
دزد : چه ربطی داره !!!
شغالک : حرف نباشه ،،، اسم؟؟؟
دزد : نمازم قضا بشه تقصیر توئه ها ...
همه بازار : مگه اذان گفتن ؟؟؟
دزد : نگفتن مگه ؟؟؟
خرده فروش : صوتت اگه بده بیا تخم شترمرغ ببر ناشتا ناپزبخور خوش آهنگش کن صداتو ، ، ، ، بیا که تموم شد ، آی پیره زنای عجوزه بیاین که
سرخاب دارم برا گلگون کردن صورت ، ، ، گنج دارم از چین و ماچین با بوی باروت ...
صداهایی از دور : بگیرینش ، آی دزد ، دزد ، بگیرینش ...
شغالک : این چیه زیر لباست ؟؟؟
دزد : بدبخت شدم اومدن ...
چند نفر در حالیکه اطراف را میگردند وارد میشوند .
شغالک : چتونه بازارو گذاشتین سرتون ،،، چه خبره ؟؟؟ تو کجا راه افتادی بری ؟؟؟
دزد : مسجد ...
شغالک : بگیر این قمه را بزن زیر کمربندت ، توگزمه من شدی ...
دزد : سزاوار این همه محبت نیستم !؟
شغالک : شاید ارزشش بیشتر هم باشه نه ؟ نصف نصف ، ردشون میکنم برن ...
چراغعلی : آقا به دادم برسید ، برد ...
شغالک : دزدی در روز روشن !؟ پدرشو در میارم ،،، اسمت چیه ؟
چراغعلی : چراغعلی ...
شغالک : خراب کردی پدر من ، خراب ،،، عجالتا اینو بگیرین تا دستورات اجرا شده باشن ...
چراغعلی : آخه برای چی ؟
گزمه ها مال باخته را میبرند و مردم را متفرق میکنند .
شغالک : حرف نباشه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو با من بیا ، اگه لیاقت داشته باشی و درست را خوب یاد بگیری سالار بازار میشی ، بازاریا نمیتونن از تو
بدزدن ، تو خودت استادی ، از همه میگیری میدی به ما ، ،،، و اگه کسی که ما در پی اشیم بیاد بازار بدون شک تو پیداش میکنی ، اسمش
شمس و اینجور چیزاست ، یادت میمونه ؟؟؟ خوبه ،،، راستی اگه موفق نشی میدم با تیپا هزار بار نشستنگاهت را نوازش کنن ، میفهمی 9
که چی میگم هان ؟
صورت پوشیده : خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند ، دزدی چو سلطان میکند پس از کجا خواهند امان ؟؟؟
شغالک : این صدای هر کی هست سریعا دستگیر بشه ...
گزمه ها همه جا را میگردند .
خرده فروش : شرزه شیر دارم و روباه پیر دارم ، موش دارم و خرگوش دارم ، قفس دارم برا خواجه ها و خانوماشون ، صندوق برا قاضیا و قفل برا
خونه دارا ،،، نرس دارم بجای کنیزک برا اطبای محترم ، منشی برا مدیرا ،،، قمه دارم برا لوطیا و غیر لوطیا ،،، بیا که تمومه ...
معامله گر چهار : چه رقصیه این رقص ذره و خورشید ...
معامله گر پنج : حال اومدم ...
دزد در لباس گزمه وارد میشود .
دزد : از این پس من سالار بزرگ بازارم ...
صدای اذان .
مردم : بریم نماز ...
خرده فروش : طوطی دارم ، طوطی ،،، طوطی سخنگو دارم ، طوطی ،،، ببین چی میگه تو این سی دی که آوردم براتون ...
مردم خرده فروش را دوره میکنند .
صورت پوشیده همراه با اجرای رقصی پلکانی میسازد ، مردم
را دعوت به رقص و همکاری می کند .
صورت پوشیده : کسی هست که منو تو ساختن این پلکان کمک کنه ؟؟؟
مردم : شمس تبریز نردبانی ساخت ، بام گردون برآ که آسان شد ( دور صورت پوشیده جمع میشوند )
صورت پوشیده : خوبه اما قبل از شروع حرفی دارم ...
مردم : بگو ...
شمس : یک پند زمن بشنو خواهی نشوی رسوا ، من خمره افیونم زنهار سرم مگشا ...
مردم : گفت رسوایی ؟؟؟
مردم پراکنده میشوند . صورت پوشیده تنها مانده است .
صورت پوشیده : خدا به شما نزدیک است ، کمکم نمیکنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من تکلیفم گفتن بود ، شاهد باشین با همه گفتم ...
صورت پوشیده با تنه های درخت خشکیده پلکان میسازد .
سیاهی .
صدای مولوی :
بشنو از نی چون حکایت می کند
وز جدایی ها شکایت می کند
کز نـیستان تا مرا ببریده اند 10
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا ................
نور .
سلیمان و بلقیس در بهشتند .
دزد را تیپا زنان میبرند . شغالک را تیپا زنان میبرند .
کاتب را تیپا زنان میبرند . فرعون را تیپا زنان میبرند .
پایان .
علی قبچاق .
سولدوز . آذربایجان . ایران .
بازنویسی : 89.10.15