نمایشنامه : ماه عسل .
صحنه پذیرائی مبله با پنجره ای بیش از حد کوچک در سمت چپ صحنه
و آشپزخانه در ته صحنه .
فری روی مبل دراز کشیده است . زری در آشپزخانه چای میریزد .
فری : عسل من یه چائی هم برا فدائی خودت میریزی ؟
زری : گفتن داره ؟ شیرم میخوای یا فقط قهوه ؟
فری : فدای تو بشم پروانه خوش خط و خالم ، گفتم چای
زری : خدا نکنه مهربون من که تو فدای من بشی ، چشم اینم چائی خوش طعم برا دلبر محبوب و مجنونم
فری : این چای خوردن داره والاه ، هوم ، به به ، چه بوئی ، دستت درد نکنه لیلی مجنون
زری : نوش جانت فری من ....................
فری : بالاخره چی شد قربونت برم ؟
زری : چی چی شد عزیزم ؟
فری : تصمیمت خانومی
زری : کدوم تصمیمم آقای من ؟
فری : گنجشکک کوچولوی من قرار بود برا جیک جیک زدن یه شاخه ای انتخاب کنه
زری : اگه این گنجشکک بگه متوجه حرفای عقاب بلندپروازش نمیشه هالو بحساب میاد ؟
فری : وای از دست تو ، ببینم پریروز ما با هم چه تصمیمی گرفتیم گلکم ؟
زری : پریروز ؟! تصمیم !؟ آهان ، قرار شد وقتی تو دستت پولی چیزی اومد برا من یه ...
فری : زری من اون که تصمیم من بود خانومی ، حرف من تصمیم توئه عزیزم
زری : تصمیم من ؟ کمکم نمیکنی عشق من ؟
فری : چرا که نمیکنم ماه تابان ، ماه عسل ...
زری : ماه عسل چی ؟
فری : وای وای وای ، باشه خودم میگم ، تو قرار بود برا ماه عسلمون یه جا انتخاب کنی ، یادت اومد ؟
زری : وای خدا ، یادمه ، یادمه ، یادمه ،،، خوبم یادمه ،،، کجا ، کجا ، کجا قرار شد بریم ، آهان ، آهان ، آهان ، اگه گفتی ؟
فری : تو باید بگی نه من قشنگ خانوم
زری : میگم خب ،،، بی حوصله ،،، اون اخما چی ان اومدن رو صورت خورشید زندگی من ؟
فری : اینم از اخما ، پروازشون دادم تا اون آخر آسمون برن و برنگردن ، خوبه ؟
زری : دلبر من میمیرم برات
فری : من بیشتر
زری : من یه بار که نه هزار بار میمیرم برا تو ، اما حیف آدما فقط یه بار میتونن زندگی کنن و وقتی مردن ...
فری : این لبای قشنگ برا این به دنیا اومدن که مثل جیرجیرکا جیرجیر کنن ؟ قربونت برم قناری بودن بهتر نیست ؟ تو فقط باید بخونی ، اونم نغمه های
خوش ، از مردن نگی دیگه خب
زری : باشه ، باشه ، باشه ، باشه خب ،،، چی میگفتم مرد آرزوهای من ؟
فری : قرار شد بگی کجا رو برا ماه عسل ...
زری : و اما ماه عسل ما دوتا ، دو زوج خوشبخت سعادتمند ، یه جای دور و قشنگ ، شایدم نزدیک ، حدس بزن 1
فری : نمیخوای بگی که آلاسکا ؟
زری : مگه چشه ؟
فری : یخ میزنیم
زری : تو اگه یخ بزنی با نفسای خودم یختو آب میکنم فریزر من
فری : با تو که باشم دویست درجه زیر صفرم یخ نمیزم
زری : فدات شم من ، بعدی ؟
فری : خب ببینم ، اگه اشتباه نکنم تو عاشق فرانسه ای ، درست حدس زدم ؟
زری : نه
فری : جدی ؟
زری : اوهوم ، آخه ترسیدم بریم بالای برج ایفل و سرمون گیج بخوره و چی ، هووه از اون بالا پرت بشیم پایین
فری : شیطونک من کی میخواد از این بازیگوشیا دست بکشه ؟
زری : هیچوقت گل پسر ، بعدی ، بعدی ، بعدی لطفا ؟ چراغاتون هی داره خاموش میشه سرورم
فری : اگه تو دلتو زیر پا گذاشتی و نمیخوای بریم فرانسه لابد دل منو چسبیدی ، تو میدونستی من عاشق عجایب اهرام مصرم
زری : میدونستم اما چون تو از مرگ خوشت نمیاد اونجام چی ؟ هیچی دیگه یه چراغم خاموش میکنیم
فری : وای ، دیگه من کجا رو بگم ؟
زری : یعنی از تموم جغرافیا تو فقط اسم این چند نقطه را میدونستی تنبل کلاس ؟
فری : از بین کتابای درسی از این جغرافیا اونقده بدم میومد که نگو و نپرس ، علتشم هیچوقت نفهمیدم
زری : بعدی آقا گله ، بعدی ؟
فری : خب ، آخریشم من میگم و اگه چراغم خاموش شه بعدیشو خودت باید بگی خانوم خانوما
زری : کاش اونقده حوصله داشتی تا همه جاهای عالمو اسم میبردی
فری : قربون اون اخمات برم ، بیشتر دوست داشتم از اون زبان و لبا قند و عسل شیرین بچشم تا اسامی محل و مکان
زری : میدونم ، اما خب گاهی بازی کردنم خوبه
فری : بازی ؟ باشه حالا ، حالا که غزال خوش ترکیب من دوست داره بازی کنه بازی رو من انتخاب میکنم ، با یه رقص اسپانیائی حال میکنی ؟
زری : نه
فری : نه ؟
زری : آخه اسپانیام نیست
فری : خودت بگو کفتر خوش پرواز ، فقط نگو میریم آفریقا شکار شیر که تفنگم گلوله نداره
زری : تو که بی تفنگ منو شکار کردی پس اونارم میتونی بی گلوله شکار کنی شکارچی من
فری : ...
زری : ببین فری ، نه باکو ، نه استانبول ، نه دبی ، نه آنتالیا ، نه سواحل هاوائی و قناری ، فقط .........................
فری : آسیای شرقی ؟
زری : نه
فری : جنگلای آمازون ؟
زری : نه
فری : دختر نکنه میخوای بریم ماه و مریخ ؟
زری : با تو من همه جا میام
فری : چقدرم جدی ،،، آی آی آی ، شیرین ادا
زری : فری حدس بزن دیگه ؟ 2
فری : خودت بگو شادی زندگیم
زری : چرا از اونوریا چسبیدی تو ؟ بیا اینورتر ، داخلی باشه
فری : اذیت میکنی ؟
زری : نه ، چرا باید اذیت کنم ؟
فری : مگه قرار نبود بریم یکی از کشورهای اروپائی ؟
زری : مگه قراره فقط همین یه بار بریم سفر ؟ خب بعدا میریم ، مگه تو نمیگفتی دستت که پر بشه میریم کل دنیا رو میگردیم ؟
فری : خب همینم میشه ، من خودم با پول خودم همه عالمو میگردونمت قشنگ من ، اما ماه عسل یه بحث جداگانه است ، میدونی که ؟
زری : میدونم ، میدونم ، میدونم ، خوبم میدونم ، اما من دوست دارم یه جائی همین دوروبر باشیم
فری : شوخی تموم شاپرک من ، بگو که میریم سوئیس ..........................................
زری : ...
فری : چرا سیندرلای خوشبخت من یهو ساکت شد ؟
زری : از سوئیس خوشت میاد ؟
فری : با تو همه جای دنیا ...
زری : سوئیس خوب چرخید رو زبونت
فری : تو چه ت شده ؟ سوئیسم مثل همه جای دیگه دنیا ،،،،،،،،،، دوست نداری بریم اروپا خب میریم هندوستان ، خوبه ؟ یا چین ،،،، میگن اونجاها رو
زمین هر چی غیر آدمیزاد حرکت کنه میگیرن میخورنش ، تو دریام غیر کشتی هر چی باشه خورده میشه ، ، ، مثلا کرم خاکی ، سگ ، اسب آبی ،
حتی سوسک و ...
زری : نگو چندشم میشه ، اه ...
فری : شوخی کردم خب قربونت برم ، تو یهو چرا اینجوری شدی ؟
زری : ولش کن حالا ، ما برا ماه عسل میریم یه جای خوب ، الانم فصلشه ، مرداد ماه کجا بهتر از کنار دریاچه اورمو ؟
فری : انتخاب خوبیه ، اما میگن دریاچه داره خشک میشه
زری : جدی میگی ؟
فری : آره ، الان وضع بعدی داره ، زری تو قرار بود ...
زری : سوئیس رو انتخاب کنم ؟
فری : ...
زری : ساکت شدی ؟
فری : مشکلت با سوئیس چیه زری من ؟
زری : هیچی ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، راستی اصل مطلب یه چیز دیگه ست
فری : خب ؟!
زری : پاپا پول نمیده
فری : ...
زری : باور کردنش برا منم سخت بود اما خب واقعیته
فری : خودش گفته بود ، مگه نه ؟
زری : این یکی رو هم خودش میگه
فری : ...
زری : ناراحت شدی ؟
فری : خب ،،،،،،،،،، نه ، من فقط گیج ...
زری : دارم میبینم که ناراحت شدی 3
فری : نه ، زری من فقط به خاطر تو ناراحت شدم
زری : باور کنم ؟
فری : اولین باره اینجوری میبینمت ، بهتم نمیاد پیشی کوچولوی من
زری : ...
فری : تو چته ؟ نمیشناسمت
زری : خب ، میشناسی ،،،،،،،،،،،،،،،،، ناراحتی نه ؟
فری : از این اوضاع آره ،،،،،، تو داری منو به فکر میندازی
زری : حالا اصل قضیه مونده
فری : اصل قضیه ؟
زری : فری ............................................
فری : جونم بگو ، من سراپا گوشم ....................
زری : دوستم داری ؟
فری : این حرفا چیه زری ؟
زری : جوابمو بده
فری : خب ، تو تنها کس منی
زری : جواب سوال من این نیست ، بگو چقدر دوستم داری
فری : اسلحه بدم بهت طرفم نشونه بگیری ؟ اعتراف میگیری ؟
زری : بگو چقدر دوستم داری ؟
فری : تو که میدونی ...
زری : میخوام بازم بگی
فری : ...
زری : من منتظرم
فری : اندازه تموم دنیا
زری : اگه من همونی که تا حالا تو فکر میکردی نباشم چی ؟
فری : اگه بگم نمیفهمم اینجا چه اتفاقی داره می افته اسمم هالو که نیست هان ؟
زری : عجله نکن ، میفهمی ، خب ، فری من یه دروغ بزرگی بهت گفته بودم
فری : زری من از این شوخیت هیچ خوشم نمیاد و ...
زری : من جدیم
فری : دروغ ؟ ! تو ؟ ! به من ؟ !
زری : اوهوم ، دروغ بزرگی هم بوده
فری : وای خدا
زری : میخوام قبل از گفتن اصل مطلب از عشقت نسبت به خودم مطمئن بشم
فری : من تو عشقم ثابت قدمم اما این اوضاع یه جورائی به همم ریخته
زری : منم به هم ریخته م ، دوستم دارم امروز خیلی چیزا برام روشن بشه
فری : هیچوقت اینقدر جدیت ندیده بودم
زری : بابام به همم ریخته
فری : آخه بابات یهو چه ش شده ؟ اون خودش بهمون گفته بود اونقده بهمون پول میده که ...
زری : ناراحتی تو از اینه ؟ 4
فری : برنگرد خونه اول ...
زری : این پی و ریشه هر ساختمونیه که ...
فری : خانوم مهندس تمومش کن ، بحث الان ما علم ساختمان شناسی نیست
زری : این یه تشبیه بود فقط ، خب اگه این مساله کوچک اینقده میتونه تو رو به هم بریزه ببین حرفای بزرگتر که منو داغون کردن چکار میتونن باهات
بکنن ، انگار ساکت موندنم بهتره
فری : بهم حق نمیدی ؟ اون قول داده بود
زری : فکر میکردم وقتی بدونی چی شده بهم دلداری میدی
فری : زری من برنامه ریزی کرده بودم
زری : منم باهات شریک بودم
فری : من بخاطر جفتمون ناراحتم
زری : باید اینو ثابت کنی
فری : زری خانوم تو این وانفسا هر چیزی رو که نمیشه ثابت کرد ، اونم دقیقه به دقیقه
زری : اسلحه بدم خدمتتون بگیرین طرفم ؟ دعوا داری ؟
فری : معذرت
زری : آه ...
فری : شرمنده ، نتونستم خودمو کنترل کنم
زری : اصلا متوجه نیستی من درد بزرگتری هم دارم
فری : بزرگتر از این ؟
زری : قابل مقایسه نیستن
فری : خب ...........................
زری : فکر نکنم گفتنش تو این وانفسا خوب باشه
فری : متلک میندازی ؟
زری : نه خب اما ...
فری : بگو چی شده ؟
زری : خب ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بابام نه تنها پول نداد بلکه ...........
فری : بلکه چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو گریه میکنی ؟
زری : خیلی بدبختم فری
فری : ای بابا ، بگو خب چی گفته اون ؟
زری : گفتنش راحت نیست
فری : بگو سبکتر میشی
زری : نمیتونم
فری : من دارم بهت گوش میدم ، بگو زری جان
زری : ...
فری : تو داری منو بدجوری به فکر میندازی
زری : فری ، فری تو باور میکنی ، باور میکنی ،،،،،،،،، خدا ...........
فری : ...
زری : حس بدی دارم ، همه بدنم داره میسوزه ، انگار توی فر گیر کردم و لحظه به لحظه داغتر میشه قفسم ، نمیدونم ، نمیدونم یهوئی چه بلائی بود نازل
شد ، داشتیم زندگیمونو میکردیم ، خوب و خوش ، بعد اون همه دعوا بر سر نامزدیمون ، وقتی بابا رضایت داد و حرف و حدیثای الکی در 5
مورد تو تموم شد فکر کردم خوشبختی بهم لبخند میزنه ، همه میگفتن تو بخاطر پول بابا با من دوست شدی و من اصرار داشتم که نه فری
عاشقمه ، بابام بالاخره تسلیم من شد ، من و فری قشنگم داشتیم زندگی تازه مونو آغاز میکردیم ، وای ، وای ... ( بیهوش میشود )
فری : زری ، زری ، تو چته ؟ زری ،،، وا ،،،،،،، لعنت به این گرفتاری ، گرفتاری شدیم ها ( پا میشود و آب می آورد و بر صورت زری می پاشد )
زری : فری ...
فری : جان فری ، تو چته ؟ بگو خب من دارم دیوونه میشم آخه ..........
زری : فری تو باور میکنی من دختر بابام نباشم ؟
فری : ...
زری : شنیدی چی گفتم ؟
فری : نه ، آره ...
زری : فری بابام ، کسی که همه عمر دوستش داشتم و می پرستیدمش ، بابام ..........
فری : بابات !!! بابات چی ؟
زری : سخته سخت !!!
فری : بابات چی ؟
زری : این همه سال تموم زندگیم اون بود ، از وقتی ماما رفت آمریکا همه کس و کارم شد بابام ، اون ،،،،،،،،،،،،، اون ...
فری : اون چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لعنتی اون چی ؟
زری : فری تو ، تو سر من داد میزنی ؟ تو
فری : بگو اون چی ؟ د یالا بگو بابات چی زری ؟
زری : بابام ، تو ، هان ؟! داد میزنی ، بابا هم داد زد ، من چقدر بدبختم .................
فری : زری جون قربون اشک چشای قشنگت بشم ، همه این داغ کردنا به خاطر توئه ، هیشکی نباید زری منو به این حال و روز بندازه ، حتی باباش ...
زری : بابام ، بابام گفت من بچه اون نیستم
فری : ...
زری : باور میکنی تو ؟
فری : این حرفا معنیشون چیه زری ؟
زری : یعنی من ، یعنی زری ، زری بابا بچه اون نبوده و از پرورشگاه اومده ، تو باور میکنی فری ؟ من ، من که باورم نشد ، اما اون قسم خورد ، قسم
خورد ، قسم ...
فری : بعدش چی گفت ؟ هان ؟ بعدش چی گفت ؟
زری : بعدش ؟ من که دیگه گوشام چیزی نمیشنید ، مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم و اون لباشو تکون میداد
فری : آخرش ؟
زری : آخرش ؟ نمیدونم ، نمیدونم ، نمیدونم
فری : وای که چه حس بدی دارم ، اوف ، اوف
زری : تو برا من غمگینی نه ؟ هان فری ؟
فری : برا تو ؟! هان ؟! آره خب ، برا تو ...
زری : میگی باورم بشه ؟
فری : هان ؟ ببینم زری ، اینا مهم نیستن ، اصلا چیز مهمی نمیتونن باشن ، اون حرف دیگه ای هم زد ؟ یا ...
زری : مهم نیستن ؟ فری تو میدونی چی داری میگی ؟
فری : آره ، آره عزیزم ، ، اینا اصلا مهم نیستن
زری : یعنی اگه من بچه سر راهیم باشم تو دوستم داری ؟
فری : وای از دست شما زنا ، آره بابا ، آره که دوستت دارم 6
زری : میدونستم ، میدونستم ،،، من میدونستم خودم برا فری مهمم نه کس و کارم
فری : درسته ، البته که خود تو برام مهمی ،،، نگفتی اون چیز دیگه ای هم گفت یا نه ؟
زری : مثلا چی ؟
فری : چی میدونم ، در مورد من ، تو ، آینده ت ، آینده مون ...
زری : متوجه منظورت نمیشم ؟
فری : زری تو که میدونی من آهی تو بساط ندارم که باهاش زندگیمونو بچرخونم ، اگرم تا حالا احساس خوشبختی میکردیم بخاطر این بود که رو
پولای بابات ، اون آقائی که جای بابای تو بود حساب باز کرده بودیم ، حالا میگی اون گفته بابات نیست ، خب ، خب این اوضاع رو عوض میکنه
، میفهمی ؟ مگر اینکه اون بازم تو رو دختر خودش بدونه ، میدونه ؟
زری : پس دونستن این مساله است که اینقده تو رو به هیجان آورده نه ؟
فری : زری تو اصلا متوجه وخامت اوضاع نیستی انگار ؟
زری : چرا ، اگرم نبودم حالا شدم
فری : بهتر ، بایدم میشدی
زری : من فکر میکردم شرایط من برای تو مهمتر از این حرفا باشه
فری : این رمانتیک بازیا بدرد زندگی امروز نمیخوره زری جان ، من و تو باید زندگی کنیم ، نون بخوریم ، اون اگه دست از تو بکشه ........................
زری : خب ؟
فری : این یه فاجعه برای توست میفهمی ؟
زری : فقط برای من ؟
فری : زری اون بابای تو بوده ، تو رو بزگت کرده ، حالا حق نداره همینجوری ولت کنه ، ولت که نمیکنه هان ؟
زری : چرا ، به گمونم همین کار رو بکنه ،،،،،،،،،،،،، مات و حیرون موندی ؟! یعنی این مساله برات اینقده مهمه ؟
فری : ...
زری : نمیخوای چیزی بگی ؟؟؟؟؟ لازمم نیست ، قیافت همه چیزو میگه ...
فری : من رو بابات حساب باز کرده بودم
زری : رو من چی ؟
فری : رو تو ؟
زری : رو عشقم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فری : حالا وقت این حرفاست ؟ اون نگفت ولت میکنه یا نه ؟
زری : گفت از امروز باید برم و پشت سرمو هم نگاه نکنم
فری : مطمئنی شوخی نمیکرد ؟
زری : مطمئنم
فری : درست تو لحظه آخر ؟ اون بیشرف همه طرحهای منو خراب کرد
زری : فری اون پدر منه ...
فری : پدر توئه ؟ اه ، اگه بود که با اردنگی بیرونت نمی انداخت ، اون پدر منه هاع ...
زری : به جای دلداری دادنته ؟
فری : جمعش کن بابا
زری : فری
فری : فری و زهرمار ، فری چی هان ؟
زری : تو داری با من اینجوری صحبت میکنی ؟ با زری خودت ، باور کنم ؟
فری : دلت خوشه ها ، زری خودت !!؟ تموم شد ، فیلم هندی تموم شد دختر خانوم ، تموم شد 7
زری : پس همه اون حرفا درست بودن ؟
فری : برو بابا
زری : تو به خاطر پول اومده بودی سراغ من نه ؟
فری : نه به خاطر چشم و ابروت بود ، دختر جون همه اینا تو قصه هاست ، قصه هائی که دوره و زمونه شون تموم شده ، آره ، آره جونم ، من به خاطر
پول اومده بودم سراغت ، چون ، چون لازمش داشتم ، لازمم بود ، باید پول بزرگی به جیب میزدم و خودمو میرسوندم اونور ، میدونی کجا ؟
زری : آره ، میدونم ، از اولشم میدونستم ، اما شک داشتم ، شکی که حالا به یقین تبدیل شده ،،، سوئیس نه ؟
فری : درسته ، سوئیس ...
زری : نمیخوای بگی اونی که اونجا چشم براهته اسمش چیه ؟
فری : اگه یک هزارم آتیشی که اون پدر پدرسوخته ت به جونم انداخته با این تلافی بشه هم خوبه ، میگم ، عشقم نازی ...
زری : ...
زری باسیلی میزند تو گوش فری .
فری باسیلی میزند تو گوش زری .
فری : باید بهش میرسیدم ، از بچگی عاشقش بودم ، اونا داشتن ، پولو میگم ، باباش دستشو گرفت و برد اونور تا درسشو بخونه ، من نداشتم و موندم ، اما
باید میرفتم
زری : من چه گناهی داشتم ؟
فری : خودت شاید هیچ گناهی نداشتی اما خب بابات پولدار بود
زری : ...
فری : من از بابای نازی بدم میومد ، با خودم گفتم همه پولدارا شبیه همن ، دختره هم ، تو رو میگم ، چند روز بعد از اینکه فهمید سرش کلاه رفته میره
سراغ یکی مثل خودش ، تو طرفدار زیاد داشتی ، نداشتی ؟ میدونستم تنهات نمیذارن ...
زری : من بین اون همه آدم تو رو انتخاب کردم ، من عاشق تو بودم
فری : میفهمم اما خب من باید میرفتم ، عشق خالصانه تو که هیچ عشق هزار تا مثل تو هم نمیتونست عقده دلمو شفا بده ، من باید به نازی میرسیدم
زری : حتی اگه به قربونی شدن من تموم میشد ؟
فری : چاره ای نداشتم
زری : شاید حق با تو باشه ،،،،،،،،،،، خب پس بالاخره بازی تموم شد
فری : و من بازم باختم
زری : بدجوری هم باختی فری ،،،،،،،، بخصوص اگه بدونی اینا واقعا هم یه بازی بود
فری : بازی ؟
زری : فکر نمیکردی نامزد کوچولوی تو هم بلد باشه بازی کنه ؟
فری : منظورتو نمیفهمم
زری : میدونم ، من داشتم بازی میکردم آقا فریدون ،،، همه میگفتن تو به خاطر پول اومدی سراغ من ، گفتم که باور نمیکردم ، خواستم مطمئن شم ،
خب حق با اونا بود
فری : من که خودم گفتم موضوع چیه ...
زری : اما پس از اینکه فکر کردی من دختر بابام نیستم و اون منو از خونه بیرون انداخته ...
فری : میخوای بگی ......................
زری : میخوام بگم ، بابام بابامه ، منم دخترشم ...
فری : داشتی داستان میبافتی برای من
زری : آره همه ش داستان بود ، پرورشگاه و اینا داستان بود ، من واقعا دختر بابامم ، یه آدم مهم و پولدارم .....
فری : پس تو هم صداقت نداشتی و ... 8
زری : چرا ، داشتم ، خیلی هم داشتم ،،، اما یه اس ام اس همه صداقتمو خدشه دار کرد ،،، یه بار خواستم با گوشی تو به گوشی خودم یه اس ام اس
بفرستم و از طرف تو به خودم فحش بدم ، میخواستم بعد نشونت بدم و ازت گلایه کنم ، از سر خوشی هوس یه دعوای الکی کرده بودم با پسری
که بجز قربونت برم چیز دیگه ای بهم نمیگفت ، گوشیتو برداشتم ، یه اس ام اس دیدم تو گوشیت ، یک کلمه بیشتر نبود ،،، سوئیس ،،، شماره
مال اینورا نبود ، انگار یادت رفته بود پاکش کنی ، شک کردم ، و ، و خب شروع شد نقشه ای که تا الان اجراش ادامه داشت
فری : باریکلا به تو دختر زرنگ ...
زری : من دختر ساده ای بودم فری ، تو منو ...
فری : بازم گریه ، هنوزم دوستم داری نه ؟
زری : به نداشتنت عادت میکنم
فری : نمیتونی ، خودتم میدونی
زری : میدونم اما ...
فری : خر نشو ، میدونی که نمیتونی ، قول میدم جبران کنم ، با عشقم
زری : من دوست ندارم دو بار سواری بدم
فری : با جونم تضمین میکنم
زری : نه دیگه ، نمیخوام خودمو گول بزنم ،،،،،، دل شکسته مو یه کاری میکنم
فری : تنهائی درد بدیه
زری : یا بهش عادت میکنم یا ...
فری : یا چی ؟ میری سراغ یکی دیگه ؟
زری : ...
فری : میدونی که هیشکی جای منو نمیگیره
زری : حالم داره ازت بهم میخوره
فری : دروغ میگی ، تو تهت دلت هنوزم عاشق منی
زری : برو بیرون ...
فری : من ...
زری : گفتم برو گمشو ، دیگه هم اینورا پیدات نشه
فری : تو اگه میخواستی من برم اینا رو با اشک نمیگفتی
زری : این اشکا برا روزائیه که بیخودی فکر میکردم عشقتم ، برو گمشو دیگه
فری : پس قصه تمومه ،،،،،،،،، اما خب این نمیتونه آخر قصه من باشه
زری : اما هست ، تو باید دمتو بندازی رو کولتو بری ، برا همیشه
فریر : میرم ، اما خب با یه جیب پر از اسکناسای درشت ، خب ، دختر جون الان تو به بابات زنگ میزنی و مبلغی رو که من بهت میگم ازش میخوای ،
میخوای که اون بابای پولدارت بریزه تو حسابی که الان بهت میدم
زری : نه دیگه ، زری اونی نیست که حرفای تو رو به گوش جان بگیره و سر تعظیم در برابر خواسته هات خم کنه
فری : این آخریشه زری خانوم
زری : شرمنده ، من دوست ندارم جلو سگا استخون بندازم
فری : حتی اگه مجبورت کنن ؟ ببین این اسمش چاقوئه و کارش بریدن رگ ، خب ، حالا زود باش کاری رو که گفتم انجام بده که دیگه حوصله ام از
این آپارتمان داره به هم میخوره
زری : تو یه آشغالی ، میدونستی ؟
فری : مهم نیست تو در مورد من چی فکر میکنی ، مهم اینه که پولای بابات بیاد و بره تو جیب من ، زود باش دیگه
زری : کور خوندی 9
فری : میخوای بگی از این نمیترسی ؟
زری : میخوام بگم تو یه احمق هالوئی
فری : تمومش کن دیگه وراج گه
زری : گه خودتی بی شرف آشغال ، جرات داری جلوتر بیا ، میدونی که این اسمش طپانچه است هان ؟
فری : مسلح اومدی پس ؟
زری : جلو یه خوک که نمیشه دست خالی رفت
فری : من که باخته ام ، در هر شرایطی وضعم بدتر از اینم نمیشه ، پس ، پس با اجازه شانسم رو یه امتحانی دیگه ای میکنم ...
فری به طرف زری حمله میکند .
سیاهی .
صدای شلیک گلوله در تاریکی .
پایان .
علی قبچاق
25 . 08 . 89
سولدوز . آذربایجان . ایران .
نمایشنامه : اودجاق ...
صحنه جاده ایست در یک بیابان خلوت .
پریچه روی سنگی نشسته است . دده از راه میرسد ، پریچه را میبیند ، با تعجب او را نگاه
میکند ، پریچه متوجه دده شده است .
دده : میتونم از این راه برم و برسم به ، چی بود اسمش ؟؟؟
پریچه : کسی جلوتونو گرفته ؟
دده : منظورم اینه که ، یعنی میخواستم مطمئن شم این راه به اونجا منتهی میشه یا ...
پریچه : به کجا منتهی میشه ؟
دده : نگفتم ؟
پریچه : شاید هم من نشنیدم
دده : نه انگار من نگفتم
پریچه : شاید
دده : در هر حال یه سوالی بود که فراموشش کردم انگار ، آهان یادم اومد شما میدونین این راه به اوخباتان اجاقی میرسه یا نه ؟
پریچه : آتشکده آکباتان منظورتونه نه ؟
دده : اوخ یعنی تیر و اوخباتان یعنی جائیکه تیر اونجا فرو میره ، اولش آک اگه باشه جائی میشه که سفیدی اونجا فرو میره ، یعنی جائیکه خورشید
غروب میکنه ، اونجا غروباش سفیده ؟
پریچه : میخواین برین اونجا ؟
دده : اگه بشه
پریچه : گمون نکنم بشه
دده : چرا ؟
پریچه : آخه راهو دارین اشتباهی میرین
دده : یعنی ...
پریچه : انگار ...
دده : اما از چند نفر که پرسیدم بهم گفتن این راهو که ادامه بدم میرسم اونجا
پریچه : ممکنه اشتباه کرده باشن
دده : همه شون ؟
پریچه : چیز عجیبیه ؟
دده : البته نه ...
پریچه : فکر نمیکنین بیجهت دارین وقت تلف میکنین ، نمیخواین این یکی رو امتحان کنین ؟
دده : مطمئنید از اونور باید برم ؟
پریچه : تو راه کسایی پیدا میشن که ازشون بپرسین
دده : اگه ندونن ؟
پریچه : حتم داشته باشین بالاخره یکی مثل من پیدا میشه کمکتون کنه
دده : باشه ،،، راستی نگفتین شما چرا اینجا وایستادین ؟
پریچه : باید میگفتم ؟
دده : اگه دلتون میخواست 1
پریچه : که نمیخواست ..............................
دده : ...
پریچه : تا جواب نگرفتین میمونین ؟؟؟ خب من اینجام تا غریبه ها رو راهنمائی کنم
دده : غریبه ها رو ؟
پریچه : کسائی مثل شما .........................................
دده : قیافه م نشون میده غریبه م ؟
پریچه : اگه نبودین راست و غلط راهو میپرسیدین ؟؟؟؟؟؟؟؟
دده : به امید دیدار
پریچه : بدرود .............................................................
دده : میشه ...
پریچه : برگشتین ؟
دده : میشه بپرسم وقتی من راه افتادم چرا اون خنده اومد رو لباتون ؟
پریچه : کدوم خنده ؟
دده : همونی که وقتی اومد رو لباتون آزارم داد ، هر چند شما خواستین مخفیش کنین
پریچه : خنده من آزارتون داد ؟
دده : ...
پریچه : فکر نمیکنین مشکل از خودتونه
دده : شما نخندیدین !
پریچه : ...
دده : یه چیزی تو خنده شما بود که نمیشد براحتی از کنارش رد شد
پریچه : چی باید بگم ؟
دده : هر چی که بود
پریچه : شاید هیچی نبوده
دده : اما شما خندیدین ، چرا اون خنده اومد رو لباتون ؟
پریچه : میشه بپرسم مشکل اصلیتون چیه ؟
دده : گفتم که ، لبخند مرموز شما ...
پریچه : وقتی رسیدین اینجا سوالی کردین منم جوابتونو دادم ، تو این وسط ما که خواستیم کمکی بکنیم گرفتار شدیم ؟
دده : شما ؟!
پریچه : من جوابتونو دادم ...........................
دده : اما انگار تو جواب چیزی بود که تا خواستم بهش عمل کنم خنده مرموزی اومد رو لبای شما ، حالا بگین چی شد به ریشم خندیدین ؟
پریچه : شما انگار دلتون از یه جای دیگه ای پره نه ؟ از راه خسته شدین ؟
دده : یعنی میخواین بگین خنده ای نیومد رو لبای شما ؟
پریچه : انگار براتون مهم بوده
دده : چرا دارین از پاسخ طفره میرین ؟
پریچه : موضوع این نیست
دده : پس چیه ؟
پریچه : دوست دارین بگم ؟
دده : گوش میدم 2
پریچه : ممکنه تو تفسیرتون از لبخند من اشتباه کرده باشین
دده : ...
پریچه : لبخند چیز خوبی نمیتونه باشه ؟
دده : شما میخواین بگین ............................................................................
پریچه : گاهی خستگی این بیابون تا حد جنون دیوونه میکنه آدمو ، یه دوست ، یه همدم ، یه لبخند میتونه همه خستگیا رو از تن بیرون کنه
دده : من فکر میکردم ...
پریچه : نمی خواین نظرتونو عوض کنین ؟
دده : این دوستی باید یه جورائی ثابت بشه ...
پریچه : بهتون حق میدم ، یه بیابون درندشت و یه جان تنها ، بایدم به همه شک کنین
دده : شمام که یهوئی جلوم سبز شدین
پریچه : یهوئی ؟ ! نه ، من خیلی وقته اینجام ، گفتم که کارم راهنمائی آدمائیه که از اینجا رد میشن ...
دده : و با همه شون دوست میشین ؟
پریچه : نه با همه شون ....................................
پریچه عاشقانه میرقصد .
پریچه : تو دلم از شما یه حس خوبی دارم که این سرگردونی و حیرتتون بیشترش میکنه ...
دده : من غریبو غریبتر میکنه این یهوئی اومدنتون تو سرنوشتم ...
پریچه : غربت تو سرزمین عشق آشنائیه ، نیست ؟؟؟
دده : سرزمین عشق ؟
پریچه : آدم میتونه برا اطرافش اسمای خوب انتخاب کنه
دده : ...
پریچه : منم با خودت میبری ؟
دده : دیگه نمیخوای راهنمای غریبه ها بشی ؟
پریچه : خسته ام ................
دده : حالا کجا باید ببرمت ؟
پریچه : مگه راهی آتشگاه نیستی ؟
دده : از کجا فهمیدی ؟
پریچه : مگه خودت راهشو از من نپرسیدی ؟
دده : آهان ،،، تو هم میخواهی راهی اونجا بشی ؟
پریچه : اگه اجازه بدی
دده : و دلیلش ؟
پریچه : بودن با ...
دده : ساکت شدی ؟
پریچه : ...
دده : بودن با من ؟
پریچه : میتونیم سفر خوبی با هم داشته باشیم
دده : راه و سفر همیشه با سختی همراهه
پریچه : آره اما همسفر که دلخواه باشه این سختی به چشم نمیاد
دده : مطمئنی از نیمه راه برنمیگردی ؟ 3
پریچه : همیشه منتظر همچین لحظه ای بودم که تن بدم بدست راه ، تنم از بودن اینجا خسته بود ، گاهی آدم باید آغوششو باز کنه و خودشو بده بدست
باد ، باد میتونه نوازشگر خوبی باشه
دده : از توفانی شدن باد نمیترسی ؟
پریچه : ترس قبل از شروع هر کاری فلج کننده است ، نیست ؟ من دوست ندارم عمری زمینگیر باشم
دده : آدم با جراتی بنظر میرسی
پریچه : میتونی رو من حساب کنی دوست من
دده : میگن دوستا رو تو سفر میشه شناخت
پریچه : بریم ؟
دده : بریم .............................................................................
پریچه : من منتظرم
دده : تو راهو بلدی ، من از پشت سرت میام
پریچه : به صداقت من شک داری ؟
دده : چرا این فکرو کردی ؟
پریچه : از سنگینی قدمهات
دده : کسی که راهو بلد نیست باید منتظر راه افتادن کسی باشه که راهو بلده یا نه ؟
پریچه : بریم .......................
راه می افتند . مدتی راه میروند .
دده : خسته شدی ؟
پریچه : تو نشدی ؟
دده : بشینیم ..................................................................
پریچه : بیا نزدیکتر
دده : خیلی راه اومدیم ، چقدری مونده ؟
پریچه : با تو کم
دده : گشنه ت نیست ؟
پریچه : اینورا چیزی پیدا میشه ؟
دده : تو بلد راهی
پریچه : میدونم که پیدا نمیشه
دده : انگار زیادم با اینجاها آشنا نیستی ها
پریچه : وای اینو از کجا آوردی
دده : بخورش
پریچه : نمیخوای بشینی کنارم
دده : ...
پریچه : خیلی غریبی میکنی
دده : گفتم که غریبم و ...
پریچه : وای از دست تو ،،، منظورم ......................
دده : سکوت که میکنی نمیدونم چکار باید بکنم
پریچه : مگه وقتی حرف میزنم متوجه حرفام میشی ؟ چرا بهم نزدیکتر نمیشی ؟ فاصله مون زیاده ، نمیخوای بشکنیش ؟
دده : من که نزدیکتم 4
پریچه : وای خدا ، منظورم روحمونه ،،، دوست دارم از خودت برام بگی
دده : فکر نکنم زیاد خوشت بیاد
پریچه : تو بگو حالا
دده : میگم ، از راه دوری اومدم ، خیلی دور ، از پس کوههای بلند آلپ آروس ، از سرزمین دشتهای سرسبز و رودهای پرآب همیشه جاری ، بر بالای
کوه بلندمان یه حفره ی بزرگی دهن باز کرده و با آبی که پس میده زندگی را لحظه به لحظه به دشتمون سرازیر میکنه ، اسمش تخت سلیمانه ،
آتشکده ای داریم با آتشی که هرگز خاموش نشده ، این آتش هدیه پیامبرمان زرتشت نبیست که خاک آذربایجان را با هر قدمش زرستان میکرد ،
باید راهی میشدم با فرمانی که رازیست سر به مهر و باز نکردنی ، راهی شدم ، تنها ، آمدم و آمدم تا همونجائی که تو نشسته بودی
پریچه : از رازت نمیگی ؟
دده : شنیدنی نیست
پریچه : اما من دوست دارم بشنوم ؟
دده : یه کار بزرگ ، نمیتونم ازش حرف بزنم
پریچه : دست کم وصفش کن
دده : شعله آتش وصف کردنی نیست ...........................................................................................................
پریچه : ساکت نمون ، بازم بگو ، خوب حرف میزنی ، راستی هنوز اسمتو نمیدونم
دده : دده ،،، خب حالا نوبتی هم اگه باشه نوبت توئه نه ؟
پریچه : منم از راه دوری میام
دده : اول اسمت
پریچه : پریچه ...
دده : پریچه ،،،،،،،، قشنگه ...
پریچه : اوهوم قشنگه ، ، ، پریچه ، اسمم اینه ، از اونور کوههای سربفلک کشیده ای میام که همیشه سال پر از برفند و سفید ، دنبال همدمی بودم ، یه
همراز و یه همراه ، همراهی که قصد کارهای بزرگ داره و همیشه تو راهه ، میخواستم همراهش باشم تا وقتی اون از راه خسته شد این خستگی
رو از تنش بیرون بکشم ، من همیشه تو رویاهام عاشق کسائی بودم که کارای بزرگی میکنن
دده : خوشحالم همسفرت شدم
پریچه : با بودن تو اینجا برام بیابون همیشگی نیست ، انگار مثل گلستان شده ، آدم دلش میخواد بین گلا بدوه و با پروانه ها بازی کنه ، از این گل تا اون
گل ، وای که چقدر هوس کردم کسی بیفته دنبالم ........
دده : ...
پریچه : بیفته دنبالم و وسط چمنا برسه بهم و ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، برسه بهم و منو بگیره و بندازه رو چمنا ........
دده : اینجا بیابونه ، کو چمن و گلستان ؟
پریچه : چشاتو که ببندی رویا خوش میاد سراغت ...
دده : باید چشامو ببندم ؟
پریچه : دوست دارم اونی که دنبالم میکنه منو بگیره و بندازه رو چمنا و ،،، و با آب چشمه بیفته به جونم و خیسم کنه ...
دده : سردت نمیشه ؟؟؟
پریچه : بهتر
دده : من عاشق گرمام
پریچه : وقتی خیس بشم و آب بپاشی روم تنم داغ میشه ، داغ داغ ، تنور میشم و گر میگیرم . ( میرقصد )
دده : جانم گر گرفته
پریچه : رها کن بهانه جان را 5
دده : تنلرزه های اینکم را چه کنم ؟
پریچه : این یکی با من
دده : آتشم میزند این درد
پریچه : بسپر به دست این توفان
دده : خاکسترم را ؟
پریچه : از چه میهراسی و میگریزی از من ؟
دده : کجا میبری تو جانم را ؟
پریچه : نهایت بودنها
دده : تا چه شود ؟
پریچه : رهائی از آن بار گران نهفته در وجودت
دده : بار گران نهفته در وجودم ؟!
پریچه : رهایش کن ...
دده : نخواهم ؟
پریچه : میخواهی ، مگر نه اینکه خسته ای ؟
دده : مطمئنی ؟
پریچه : آری ، پیشتر آی ،،، با من از نهانگاه آتش چیزی نخواهی گفت ؟
دده : کدامین آتش ؟
پریچه : آنکه نگاهبان آنی ، کار بزرگ ......................................................
دده : من از آتش چیزی با تو نگفته ام
پریچه : آتشکده آکباتان دیریست منتظر اوییست تا آتشی بیاوردش از برای شعله ور شدن
دده : تو اینها از کجا میدانی ؟
پریچه : من نیز آتش میجویم ...
دده : در طلب آتش اودجاقهائی ؟
پریچه : در طلب هر آنچه تو تقدیم لیاقت این بانو کنی
دده : لیاقت بانو ؟
پریچه : ...
دده : اینک این آتش .............................................................
پریچه : وای بر تو چه میکنی با من ، سوختم من ...
دده : مگر نگفتی خواهان آنی ؟
پریچه : میسوزاندم ...
دده : پذیرائی آتش را لیاقت نداری ؟
پریچه : دور شو ، سوختم .................................................................................
دده : نخواستی ، تو نخواستی ...
پریچه : این همونی نبود که تو باید میدادی
دده : از کجا مطمئنی ؟
پریچه : اگه بود قبل از من خود تو باید میسوختی و خاکستر میشدی
دده : لیاقتشو دارم ... 6
پریچه : منم داشتم و دارم
دده : نداشتی ...
پریچه : اگه نداشتم از تو خوشم میومد ؟ تو عاشق آتشی ، خب منم عاشق تو شدم
دده : باور کنم ؟
پریچه : چرا که نه ؟
دده : شاید این بتنهائی کافی نبوده و نیست
پریچه : دیگه چی باید داشته باشم که ندارم هان ؟
دده : چرا فکر کردی من هالوام ؟
پریچه : من همچین فکری نکرده ام
دده : چرا ، کردی ،،، تو چرا به ذهنت نرسید من قبلا هم از این راه رفت و آمد کرده م و میدونم اینجا هیچوقت کسی نبوده که راهنمای این و اون بشه ،
قبل از انجام هر کاری لازمه تمامی جوانبش درنظرگرفته بشه ، تو اینجوری فکر نمیکنی کلک خانوم ؟
پریچه : من نمیفهمم تو یهو چه ت شد ...
دده : اون اول کار که تو مسیرم دیدمت شک برم داشت ، تا حالا نشده بود تو این بیابان کسی جلوم سبز بشه ، با خودم گفتم قبل از مطمئن شدن نباید
حدسم رو یقین بدونم ، امتحانت کردم ، خب ، حالا وقتشه روراست باشی و بگی اینجا چه خبره و تو کی هستی و چرا اومدی سراغ من ؟
پریچه : میخوای بگی این تو نبودی که اومدی طرف من و ازم سوالی پرسیدی ؟
دده : و خوشحالم که تو نفهمیدی این کارو کردم تا نشون ندم بهت شک کردم
پریچه : پس تو از اولش حس کرده بودی خبریه نه ؟
دده : یه جورائی آره خب ، حالا بگو کی هستی و چی میخوای ؟
پریچه : من رو حرف خودم هستم ، من عاشق توام ...
دده : که تو عاشق منی ؟
پریچه : و اومدم تا به وصال دلم برسم
دده : وصال دل تو آتش آتشکده ما بود ؟
پریچه : ...
دده : خودتی ، بگو دنبال چی اومدی ؟
پریچه : ولم کن ، حیف من که عاشق تو ...
دده : نخوای لب وا کنی وادارت میکنم که ...
پریچه : که چی ؟ فکر کردی زنم و نمیتونم جوابتو بدم ؟
دده : نه انگار زیادی هم جنست ضعیف نیست ، خوشم اومد
پریچه : خوشت بیاد یا نه برای من فرقی نمیکنه ، حالام تا اون روی سگ من بالا نیومده رد شو برو که زیادی دهن به دهنت گذاشتم ، حالم از کسائی که
از عشق هیچی حالیشون نیست به هم میخوره
دده : جدی ؟!
پریچه : برو گمشو گفتم
دده : نخوام برم ؟؟؟
پریچه : من میرم ........................................................
دده : ...
پریچه : این یعنی که جلومو گرفتی ؟
دده : ...
پریچه : و دلیلش ؟ 7
دده : باید بگی چرا میخواستی گولم بزنی ؟
پریچه : خواب دیدی خیر ...
دده : بنال چرا میخواستی گولم بزنی ؟؟؟
پریچه: اگه دستت بهم بخوره ...
دده : چه گهی میخوری اونوقت ؟
پریچه : کثافت گه خودتی ...
دده : فحش نده زنیکه ( با سیلی میزند تو گوش پریچه ) .....................................................
پریچه : بی لیاقت ...
دده : خودت مجبورم کردی
پریچه : اگه مرد بودی تو یه برهوت رو یه زن تنها دست بلند نمیکردی
دده : منتظر شنیدن حرفاتم ، تمومش کن ، البته بدون فحش
پریچه : یه زن تنها غیر از فحش و داد و بیداد چی داره که وقتی گیر افتاد ازش کمک بگیره ؟
دده : اگه چیزی نداره که کمکش کنه پس چرا تو یه برهوت میره سراغ یکی و ازش اصلیترین داشته شو میخواد
پریچه : من حرفی برای گفتن ندارم ؟
دده : باید داشته باشی ...
پریچه : ...
دده : مجبورم میکنی خشن بشم
پریچه : اگه تونستی به من دست بزنی بزن ؟
دده : دست نمیزنم ، آتیشت میزنم ، یا میگی کی هستی و چی میخوای یا میری به جهنم ، درواقع این چیز مشکوک باید از سر راهم بره کنار ...
پریچه : این قانونیه که تو بهش اعتقاد داری ؟
دده : اوهوم
پریچه : حالا اگه چیز مشکوکی دوروبر من بود میتونم طبق قانون شما از سر راهم برش دارم
دده : اگه تونستی حتما
پریچه : حتی اگه اون چیز تو باشی ؟
دده : داری منو میترسونی کوچولو ...
پریچه : هنوز بهم باوری نداری ؟
دده : باید داشته باشم ؟
پریچه : به نفعته ...
دده : تا ده میشمرم نخوای لب وا کنی ...
پریچه : امیدوارم وقتی رسیدی به آخرین شماره بتونی همینجوری بخندی
دده : یک ...
پریچه : به خودت رحم کن و جای آتش آتشکده را نشانم بده
دده : پس دنبال اونی
پریچه : آتشکده ما باید فعال بشه
دده : این آتشکده شما کجا هست ؟
پریچه : آنسوی رود سند
دده : باید حدس میزدم
پریچه : راستی برام یه سوال پیش اومده ، برای چی در مورد خودت بهم دروغ نگفتی ؟ 8
دده : وقتی دیدمت فهمیدم یه جورائی منو میشناسی ، باید اعتمادتو جلب میکردم که شک نکنی ازت یه چیزائی فهمیدم ، راستشو نمیگفتم بهم اعتماد
نمیکردی و اصل خواسته ت رو بزبون نمی آوردی ، اعتماد میکردی ؟
پریچه : آدم زرنگی هستی
دده : آخر کار چرا تو نخواستی دروغ دیگه ای رو پیش بکشی ؟
پریچه : میدونستم باور نمیکنی ،،، اونوقت باهام بیشتر لج میکردی ،،،،،،،،،، حالا دوست دارم باهام راه بیای .......................
دده : میدونی که شدنی نیست
پریچه : البته میدونم با زور نمیشه تو رو راضی کرد ، میتونیم معامله بکنیم
دده : ...
پریچه : هرچقدر بخوای بهت طلا میدیم
دده : ذره ذره کوههای اطراف تخت سلیمان از طلاست ، دیگه چی ؟
پریچه : خب ، هر چیز دیگه ای که دوست داشته باشی ، بگو ؟
دده : باید فکر کنم
پریچه : من وقت زیادی ندارم ، باید کار اصلیمو انجام بدم
دده : اون چیه ؟
پریچه : باید آتیشو بگیرم و ببرم به معبد خودمون
دده : و اگه ندم ؟
پریچه : تو کشته میشی ، این اطراف پره از دوستای نامرئی من ، گفتم که من دارم کار اصلیمو انجام میدم
دده : پس منم باید کار اصلیمو انجام بدم
پریچه : و اون چیه ؟
دده : حفظ جونم و البته حفظ آتیشی که نگهبانشم
پریچه : خب پس باید عاقل باشی و باهام راه بیای
دده : من جونمو دوست دارم
پریچه : این خوبه .......................
دده : اگه قراره آتش به کس دیگه ای تحویل داده بشه من باید از اینکه آتش تو کار بدی بکار نمیره مطمئن شم
پریچه : من هر تضمینی رو بخوای بهت میدم
دده : تو یه بار نتونستی ادامه بدی
پریچه : چی رو ؟
دده : وقتی امتحانت کردم دررفتی
پریچه : به هم مربوطن ؟
دده : اگه کسی بخاطر نجات خودش آتشو پس بزنه این امکان هست که از آن برای نجات خودش استفاده بدی هم بکنه
پریچه : پس اینه !!!
دده : ...
پریچه : من حاضرم هر چیزی رو بخوای انجام بدم ، حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه
دده : باید رقص آتیش رو دوباره انجام بدیم ، البته اگه لازم بود صدبار هم که شده باید امتحانش کنیم
پریچه : قبول ......................
دده : شروع میکنیم ............................
دده و پریچه رقص آتش را به دفعات انجام میدهند ، پریچه هربار در اوج پس
میکشد ، پس ازتکرار چندباره درست زمانی که او تقریبا دارد به دده نزدیک 9
میشود دده رقص را نیمه تمام رها میکند و پس میکشد و افق را نگاه میکند ،
پریچه حیرتزده از پس کشیدن دده بطرف افق میرود و همراه با دده آنطرف
را تماشا میکند .
پریچه : اونجا چه خبره ؟ دود ؟!
دده : خب تموم شد
پریچه : چی ؟
دده : از آشنائیتون خوشحال شدم خانم ، من دیگه باید برم ، کارم تموم شد
پریچه : اما ...
دده : گفتم که دارم کار اصلیمو انجام میدم
پریچه : تو میخواستی منو معطل کنی ؟
دده : باهوشی و ،،،،،،،، و زیبا ...
پریچه : یادت رفت ،،،،،، من خشن هم هستم ، چرا این کارو باهام کردی ؟
دده : آتش اصلی الان تو اجاق اوخ باتان روشن شده ..........
پریچه : کلک خوبی زدی
دده : ناقابل ...
پریچه : خب ،،،،،،، اما این آخر قصه نیست ،،، من جونتو میگیرم تا بی انتقام از هم جدا نشیم ( دستانش رو به هم میزند ، چند نفر با صورتهای بسته وارد
میشوند و دده را دوره میکنند ) .
دده : با این حساب من باید رقص تازه ای رو آغاز کنم
پریچه : قول میدم تا آخرش تماشا کنم ، تا اون لحظه ای که از پا می افتی ...
دده : ولی قبل از اون جان تو رو میگیرم ( دده با خنجری که بیرون می آورد به پریچه حمله میکند و او را زخمی می کند ، مردها با دده درگیر میشوند ،
دده رقصی حماسی را آغاز کرده است ) .
پریچه : مرتیکه ... ( با قمه ای دده را زخمی میکند ) .
دده بر زمین می افتد . پریچه در حالیکه به خود میپیچد تن دده را جستجو میکند . دده خنجر را از شکمش بیرون
میکشد و در سینه پریچه فرو میکند .
پایان .
علی قبچاق
24 . 08 . 89
سولدوز . آذربایجان . ایران .
10
نمایشنامه : ستارخان سنگری .
صحنه سنگریست در جنگهای مشروطه تبریز .
نور .
از دور صدای گلوله شنیده میشود .
اصلان : بخدا مرده این ستارخان ...........
سهند : چه گردوخاکی کرده ...
اصلان : کاش اونجا بودیم ...............
سهند : شانسه دیگه ، تو نوبت کشیک هم بدشانسیم ...
اصلان : کار گره خورده نه ؟
سهند : اینجوری که صدای گلوله میاد بدجوری هم گره خورده
اصلان : آی رحیم خان ، رحیم خان سنین او ننه یین ...
سهند : میگی سردار میتونه کل امیره قیزو از دست دولتیا دربیاره ؟
اصلان : همین که خواست کاری رو بکنه اون کار انجام میشه
سهند : اینو که منم میدونم ، افراد رحیم خان زیادن
اصلان : ستارخان همیشه میگه از کم کم از زیاد زیاد کشته میشه
سهند : راستم میگه .......................................................
اصلان : جوجه رو آخر پاییز باید شمرد
سهند : منظور ؟
اصلان : داد زدم رحیم خان بشنوه ...
ایلخیچی اژدر وارد میشود .
ایلخیچی اژدر : سهند صد دفعه گفتم کاری نکن صدای اصلان دربیاد ، کسی بشنوه فکر بد میکنه ...
اصلان : نترس رو تو داد نمیزنم نازلی قوجا ...
سهند : سن پدرته ،،، چه خبر دایی اژدر ؟
ایلخیچی اژدر : بخدا مرده ، اشهدا بللاه مرده ...
اصلان : حالا خبر چی داری ؟
ایلخیچی اژدر : نمیگم تا کونت بسوزه ...
اصلان : بوش میاد ایلخیچی کیشی
ایلخیچی اژدر : چقدرم زود ...
سهند : د خب بگو حالا
ایلخیچی اژدر : امروز روشو کم نکنم فرداست که تو روم وایسته ، قودوخ بالاسی 1
اصلان : ما تسلیم ، خوبه ، اصلان رو کفن کردی بگو ، مرگ من بگو
ایلخیچی اژدر : دشمنت بمیره اوغلان
اصلان : انشالا
سهند : میگی چی شده یا خودمون بریم اون طرفا ؟
ایلخیچی اژدر : سردار اینجا رو به شما سپرده ها
سهند : آی هوو ...
اصلان : آقا جان اصلا نخواستیم ، برو به کارت برس ...
ایلخیچی اژدر : رحیم خان و دولتیا تماما از امیره قیز رونده شدن ..........................
اصلان : شوخی میکنی ؟!
ایلخیچی ازدر : شوخی با تو ؟ اون ننه بیوه ت اگه اینجا بود یه حرفی ...
اصلان : اوهوی ...
ایلخیچی اژدر وارد سنگر بغلی میشود .
سهند : رفتی تو فکر ؟
اصلان : ...
سهند : چه ت شد یهو ؟
اصلان : دیدی تعداد اونا اصلا مهم نیست ، اونی که ما داریم اونا ندارن که
سهند : آره خب اگه کارا با اونی که ما داریم پیش بره بزودی همه رو چی ؟ چئزدیرمخ میکنیم ، یعنی میچزونیم ............
اصلان : خوشم میاد حرفو رو هوا میقاپی
سهند : میگن حرفو بنداز زمین تا صاحبش برداره
اصلان : والسلام
سهند : آخ که دارم حال میکنم
اصلان : قربون اونی بشم که همچین بساطی رو راه انداخته ، زنده باد ستارخان ، یاشا سردار
سهند : دوغروداندا یاشاسین
اصلان : ...
سهند : میگم اگه کارا اینجوری پیش بره چند روز دیگه کل تبریز دست مشروطه چیاست
اصلان : تبریز پیر همین حالاشم دست ماست ، گوته گیرنلرده گئدملیدیلر ...
سهند : اینم میشه اگه عجله نکنی
اصلان : انشالاه ، حالا دیگه بدهیاتو باید صاف کنی ...
سهند : بدهیامو ؟
اصلان : شوربانی دئییرم سهند یولداش ...
سهند : آخ که چه بشه ، اصلان دوست دارم هنرتو تو عروسیم نشون بدی ، باید برقصی ، یه عروسی بگیرم معرکه ، رقص تو باید بهتر از رقص اونای
دیگه باشه
اصلان : میرقصیم خب ، کور از خدا چی میخواد ،،، ایناهاش ..................
اصلان میرقصد .
سهند : یاشاسین ، اینم رقص من تو عروسی تو ...................
سهند میرقصد .
اصلان : ها ، یاشا بابا ، ببین چی میشه عروسی من با رقص تو
سهند : یه اصلان که بیشتر نداریم 2
اصلان : مشروطه چیا که پیروز بشن عروسیای تبریز شروع میشه
صدای ایلخیچی اژدر از بیرون : منم با ننه ت عروسی میکنم اصلان ...
اصلان : الی یین آلتدان گه تیر
سهند : پسر بده ،،، تحمل من یکی که تموم شده
اصلان : حق داری خب ، داره زیادی طول میکشه ، باید با سردار صحبت کنی و بگی بهش ...
سهند : من روم نمیشه با سردار در این مورد حرف بزنم
اصلان : ببین سهند بعضی وقتا باید دل به دریا زد ، گونش یه دختره ، گاهی تحمل برا اونا سختتره ...
سهند : یعنی با سردار یکی به دو بکنم ؟
اصلان : ...
سهند : این حرفا از اصلان بعید نیست ؟
اصلان : البته اینجوری که بوش میاد تا چند روز دیگه همه دولتیا رو شکست میدیم ، رحیم خان باید دمش رو بذاره کولش و فرار کنه تا نیفته دست ما
تبریزیا
سهند : آخ که اگه بیفته ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، میترسم کار بیخ پیدا کنه ، اونوقت حتم دارم دلتنگیای گونش شروع میشه ...
اصلان : بگو دلتنگیای گونش و خودم سهندبی ؟
سهند : چه فرقی میکنه حالا ،،،،،،،،،،،، گاهی دلم اونقده میگیره میمونم دست خودم ،،،،،،،،،، کاش این جنگ زودتر تموم بشه ،،،،،،،،،،،،،،، میدونی
اصلان من از مرگ نمیترسم اما خب میدونم ، میدونم اگه بمیرم گونش از غصه دق میکنه ، اون نمیتونه مرگ منو تحمل کنه ...
اصلان : حالا کی گفته تو زودتر از گونش میمیری ؟
سهند : پسر اگه اون زودتر بمیره که من خودمو میکشم
اصلان : بابا ماشالا به این دلی کرم ...
سهند : چه سوزشی داشته کرم تو عشقش .............................
سهند ترانه ای را زمزمه میکند ، اصلان هم همراهیش میکند . اصلان : کارتون با پدر گونش به کجا رسید ؟
سهند : ...
اصلان : نگفتی ؟
سهند : حرف دیگه ای نداری تو ؟
اصلان : اینم حرفیه خب
سهند : ول کن تو هم ...........
اصلان : گرفتم آقا گرفتم ، تا تهشم گرفتم
سهند : ببین میتونی اینم یک کلاغ چهل کلاغش بکنی ...
اصلان : از خونه روندنه پدر نامزد آدم حرفیه آخه من بخوام چهل کلاغش بکنم
سهند : جلو خودم اینا رو میگی ببین حالا پشت سرم میخوای به این و اون چی بگی
اصلان : مگه من بیکارم حرف تو رو پیش این و اون بزنم ؟
سهند : تو برا جن جماعت هم پاپوش میدوزی !
اصلان : اگه دلت خنک میشه آتیشی که پدر گونش به جونت انداخته حواله من کن !
سهند : گیر افتادیم دیگه نه ؟
اصلان : خب داریم حرف میزنیم ، نگفتی ؟
سهند : ...
اصلان : از احوالاتت معلومه که ... 3
سهند : اصلا به تو چه ؟ هان !
اصلان : حالیمه رفیق ، حالیمه ،،، سخته ، آخی ................
سهند : برو به جهنم بابا کوپک اوغلو کوپک
اصلان : گونش چی میگه ؟
سهند : میگم سرت درد میکنه نه ؟
اصلان : نه بخدا ، بوی سوختگی از اون طرفا میاد !
سهند : ...
اصلان : جان من تعریف کن چی شده ، منو کفن کردی ..................
سهند : رو که نیست ............................
اصلان : البته نگی هم من خودم میفهمم چیا گذشته بر تو سهند جان ...
سهند : تو اگه فهم داشتی باید فکری به حال و روز خودت میکردی
اصلان : مگه چشه حال و روز من ؟
سهند : باید بگی چند نفری بیان بشینن برات گریه کنن پسر
اصلان : نگو گریه م میگیره ...
سهند : مسخره اگه صبر کنی به گریه هاتم میرسیم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اومد اصلان ، اصلان با توام ، اومد ...
اصلان : سردار اومد ؟
سهند : نه ، ساچلی .......................
ساچلی با کوزه ای وارد میشود ، کوزه پر را زمین گذاشته و
کوزه خالی را برمیدارد و خارج میشود .
اصلان : ای وای خدا ................
سهند : بازم از خود بیخود شد بدبخت ، هوم ،،،،،،،،،،،،، بیچاره سردار دلش خوشه تفنگچی داره
اصلان : تو برو بخواب و استراحت کن ، حالا دیگه تا فردام میتونم اینجا بمونم و کشیک بدم
سهند : میگم خوبه حالا تحویلت نمیگره وگرنه خودت رو جلو پاش قربونی میکردی
اصلان : قربونی ؟! میکنم خب
سهند : اگه تحویلت گرفت بکن ...
اصلان : آخه تو چی حالیته !؟ اون منو تو دلش تحویل میگیره
سهند : راستکی اومدن و رفتنشو میگی دیگه نه ؟
اصلان : اگه اون منو نمیخواد برا چی پس هر روز برام آب خنک میاره هان ؟ ؟ ؟ بخدا طعمشم فرق داره ،،، هوم ، به به ، جان ............
سهند : شرعا کار خوبی نمیکنی با اون کوزه ور میری ،،،،،،،،،،،، حالا نکنه فکر کردی آبه رو به خاطر تو میاره ؟
اصلان : آی زاهد ظاهر پرست ، آی ،،،،، البته اگه گونش بود میگفتم آب برا توئه
سهند : این که آره درسته اما ساچلی هم آبو بخاطر تو نمیاره ،،، برا خاطر ستارخانه .....................
اصلان : منم تفنگچیه سردارم ، شبا اون اونجا تو سنگرش استراحت میکنه من اینجا کشیک میدم
سهند : هرجوری دوست داری اندازه بگیر اینجاها رو اما یادت باشه کوزه آب خنک برا سردار میاد
اصلان : بیا بنوش خنکه ، شاید دل سوخته ت خنک شه ...
سهند : گفتی بوی سوختگی از کدوم ور میاد ؟
اصلان : بخند حالا ، نوبت مام میرسه ، ، ، میخوای پدر گونشو صدا بزنم با هم بخندین ؟
سهند : ...
اصلان : چه قیافه ای هم گرفته برا من ! 4
سهند : سردار اومد ............
ستارخان وارد میشود ، ایلخیچی اژدر را صدا میکند .
ستارخان : خسته نباشین ،،، اژدر دایی بیا که امروز اسبه رو خیلی خسته کردم ، خوب بهش برس ...
سهند : سردار دستت درد نکنه رحیم خان از امیره قیز بیرون رفت ؟
اصلان : بگو بیرون انداخته شد ...
ایلخیچی اژدر وارد میشود .
ایلخیچی اژدر : سردار میرهاشم و اسلامیه ها دوه چی رو گرفتن ...
ستارخان : شنیده م ...
سهند : چکار کردن ؟
ستارخان : اگه اونا با ما کاری نداشته باشن ما با اونا کاری نداریم ، ما باید دنبال این باشیم که نذاریم رحیم خان تبریز رو کلا تصرف کنه ، باید از
سنگرای خودمون خوب محافظت کنیم
اصلان : رحیم خان نمیتونه کاری پیش ببره ، امروز از امیره قیز بیرون انداخته شده فردا نوبت همه تبریزه
ستارخان : اینشالا
سهند : اگه پای میرهاشم وسط کشیده بشه رحیم خان و اون میتونن کارای زیادی بکنن ...
ایلخیچی اژدر : میرهاشم اصلا گلوله انداختن بلده ؟ اون عمریه تو شک دو و یکش مونده چه برسه به اینکه تفنگ دست بگیره و ...
اصلان : اونا اصلا به حساب نمی آن ...
ستارخان : تو این وضعیت نباید هیشکی رو دست کم گرفت ، میگفتی ؟
ایلخیچی اژدر : نایب باقرخان گفت بهتون بگم میرهاشیم و دوه چی ها با هم متحد شدن و گفتن که مشروطه رو نمیخوان
سهند : فقط اینو کم داشتیم ...
ستارخان : اسلامیه خیلی وقته گفته خواهان مشروطه نیست
سهند : خیلی وقتم باشه وقتی محله دوه چی با اسلامیه یکی میشه و دستشو میذاره دست دولتیا یعنی اوضاع تغییر کرده ، این تبریز رو دو تیکه میکنه ،
یه جورائی از هم میپاشونه
ستارخان : اونا از اولشم ما رو نمیخواستن ، این که حرف تازه ای نیست
اصلان : مگه مشروطه چیا اونا رو میخوان که اونا ما رو نخوان
سهند : اونا تا حالا اگه خواهان مشروطه نبودن علیهش هم کاری نمیکردن ، حالا اگه بخوان جلو مشروطه چیا بایستن اوضاع عوض میشه
ستارخان : ما با دولتیا که مشروطه رو زیر پا له میکنن کار داریم ، چکار داریم به اسلامیه ، اونا خودشون پس میکشن ...
سهند : اگه اونا با ما کار داشته باشن چی ؟
ستارخان : ...
اصلان : ما جلو همه اونا واییستادیم ...
سهند : این راه ما نیست که خان ؟
ستارخان : تبریز راه خودشو میره ...
ایلخیچی اژدر : عقب که برنمیگردیم ؟
ستارخان : ما برای آزادی و حق این مردم میجنگیم ، اینا باید برسه دست ملت ،،، مشروطه باید برگرده و زنده بشه تا مردم حقشونو زیر سایه اون بدست
بیارن ..............
اصلان : یاشاسین سردار ، اگه سردار اجازه بده خودم از همین فردا به دوه چی حمله میکنم ...
ستارخان : برای ما فعلا اصل نگه داشتن جاهائیه که دستمونه ...
سهند : کار طول میکشه ؟
ستارخان : انشالا که نه ،،، رحیم خان نمیتونه جلو مجاهدای تبریز زیاد مقاومت کنه ... 5
سهند : میرهاشم چی ؟!
ستارخان : کسی از اون نمیترسه فقط ممکنه کارمونو زیادتر کنه ...
سهند : اگه کار به جنگ بکشه تبریز با اسلامیه نمیجنگه
اصلان : کی گفته ؟! من که میگم میجنگه ، خوبم ...
ایلخیچی اژدر : اسلامیه با مذهب خودش جلو میره ، تبریزم مذهب خودشو داره ، اونا ظاهر دینو میخوان تبریز ظاهر و باطنشو ...
سهند : سوال من باید جواب داده بشه ، اگه پیش بیاد با اونا میجنگیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلان : خب آره ...
سهند : سردار ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : سهند مطلب رو کش نده فعلا نمیدونم چی میشه
ایلخیچی اژدر : پسر سردار خسته است ...
سهند : من باید بدونم کجام و با کی دارم میجنگم و با کی نمیجنگم
ستارخان : من یک نفرم ، این کار بستگی داره به نظر همه مجاهدا ، البته برا من یکی اصل مطلب اینه که ببینم اونا چی میگن ...
سهند : کیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : ...
ایلخیچی اژدر : سهند ..........................
اصلان : بذار خود سردار جواب بده ، سردار سهند پرسید کیا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : اصلان با سهند برین محله خیابان ، بازار ، لئیلاوا ، نوبر ،،، ببینین اونجاها چی لازم دارن ، به باقرخان و حسین باغبان و شیخ علی اصغر و
علی میسیو بگین افراد رحیم خانو از امیره قیز بیرون کردیم ، بگین این اطراف کاملا دست ماست ، زود رفتین و اومدین ، تو راه مواظب
اوینور و اونور باشین ، سریعتر ، باغ مئشه هم یادتون نره ...
سهند : سردار ...
ستارخان : تا دیر نشده برین و برگردین ، برای حرف زدن وقت زیاده سهند ...
اصلان و سهند خارج میشوند .
ایلخیچی اژدر : انگار کار داره طول میکشه نه ؟
ستارخان : باید دید نظر بقیه چیه ، من از یه چیز میترسم ، اگه همه مثل سهند ساده باشن و فریب ظاهر اسلامی اسلامیه رو بخورن تفنگا میمونن رو زمین
،،،،،، اژدر دایی میدونی دارم به چی فکر میکنم ، دولت اینا رو جلو انداخته ما رو زمین بزنه ، فقط اینا میتونن تبریز رو از ما جدا کنن ...
ایلخیچی اژدر : تبریز از سردار خودش ، از مجاهدای خودش جدا نمیشه
ستارخان : اگه اسلامیه با نام اسلام فریبشون ندن آره ...
ایلخیچی اژدر : برای مردم تبریز اسلام فقط اونی نیست که اسلامیه ازش دم میزنه ، همه میدونن تبریز اسلام خودشو داره
ستارخان : برا اونائی که میفهمن آره ، من ترسم از آدمای ساده این خاکه ...
ایلخیچی اژدر : سردار حالا دیگه همه حالیشونه کی به کیه ..............................
ستارخان : باید با مجاهدا صحبت کنم
ایلخیچی اژدر : همه دست تو دستت میذارن
ستارخان : ...
ایلخیچی اژدر : توکل به خدا درد همه ناامیدیاست ، آخر این جنگ به نفع تبریزه
ستارخان : هنوز هیچی نمیشه گفت ، باید منتظر بمونیم و ببینیم چی پیش میاد
ایلخیچی اژدر : سردارای بزرگ باید صبر بزرگی داشته باشن خان ...
ستارخان : اگه افرادشون نداشته باشن چی ؟؟؟؟؟؟؟
ایلخیچی اژدر : اولاد ترک باید صبور باشه ، چه بخواد چه نخواد ، این درسیه که گذشت روزگار سرزمین اجدادیشون بهشون داده ... 6
ستارخان : به اسبه رسیدی ؟ وایستا ، باید برم تلگرافخونه ..................................
سیاهی . نور .
ستارخان با کنسول روس صحبت میکند .
کنسول : ببین ستار قره داغی برای کشور من مملک شما یک مملکت دوست حساب میشه ، ما روی بازار شما حساب جداگانه ای باز کرده ایم ، اینجا ،
تبریز رو میگم ، بازار اینجا یعنی بازار کل این مملکت ، اگه توی تبریز جنگی باشه که هست یعنی تعطیلی بازار ما ، کشور من از این وضع و
اوضاع راضی نیست و خواهان پایان دادن به جنگه
ستارخان : برای ما مصلحت خودمون ارجحتر از بازار شماست
کنسول : هر کسی دنبال منفعت خودشه ، درست ، حرف سر اینه که کی بیشتر ضرر میکنه ، جنگ تبریز کل نفع ما رو از بین میبره
ستارخان : جنگو ما شروع نکرده ایم جناب کنسول
کنسول : ادامه که میدین
ستارخان : اگه دولت به خواسته های ما عمل کنه تمومش میکنیم
کنسول : کدوم خواسته ها ؟
ستارخان : این مردم از زور و چماق خسته هستن جناب کنسول ، ما تازگیا صاحب مجلس شدیم ، میدونین که ، تعطیلش کردن ، مجلس باید به کار
خودش ادامه بده ، ما دوست داریم سرنوشتمون دست خودمون باشه
کنسول : تا جائی که من میدونم این مملکت هزاران ساله با شاه اداره میشه نه با مجلس
ستارخان : منم میدونم تو این مملکت هفت هزار سال حکومت ترکانه شاه و خان داشته ایم ، اما قضیه فرق داره با چیزی که داره اتفاق می افته ، اوضاع
دنیا در حال عوض شدنه ، تو مملکت ما هم دستائی دارن سرنوشت مردمو تغییر میدن که این تغییر خوشایند ما نیست ، خدا تو کتابش به ما
گفته سرنوشتمونو خودمون به دست بگیریم تا اون بهترین سرنوشتو برامون بنویسه ، جناب کنسول تبریز برای شما مهمه چون بازار مملکت ما
اینجاست ، برای این مملکت مهمتره چون سر این مملکته ، ملک بی سر یه شاهی هم نمی ارزه ، این اتفاق بدیه که الان داره می افته
کنسول : اگه این فکر شماست پس چرا دارین کارو خرابترش میکنین ؟
ستارخان : تا اینجا ما فقط از خودمون دفاع کردیم
کنسول : در هر حال باید هر چه سریعتر به این جنگ خاتمه بدین
ستارخان : مجلس باز بشه همین فردا جنگو تموم میکنیم
کنسول : فکر میکنین مجلس باز بشه تبریز جایگاه از دست رفته خودشو بدست میاره ؟
ستارخان : امید آدمو به آینده خوشبین میکنه ...
کنسول : اوضاع پیچیده تر از اونیه که تو و امثال تو حالیتون بشه قره داغی !
ستارخان : ایستادگی امروز ما اندازه فهم تبریزه ، فردا که فهمش بالاتر بره کارای دیگه ای هم میکنه .......................................
کنسول : باز شدن مجلس با عجله نمیشه ، باید صبر داشته باشین
ستارخان : صبر ما زیاده کنسول ، شما هم باید صبور باشین .............................................
کنسول : اگه ترس شما از اینه که با اتمام جنگ دولت میاد سراغتون من تضمین میکنم خطری متوجه شما نشه ، امروز بیرون بودین ؟ تبریز پر شده از
بیرق سفید و بیرق روس ، اگه بخواین یه بیرق میفرستم بزنین بالای خونه تون در امان دولت فخیمه روس قرار بگیرین
ستارخان : جناب کنسول من میخوام هفت دولت زیر بیرق کشور من باشه نه این که من برم زیر بیرق دولت بیگانه ...................
کنسول : حرف آخرته ؟
ستارخان : تو این شرایط بعله ...................................................
کنسول : راضی نیستم اما میرم
ستارخان : دو نفر با کنسول برن تا در امان باشن
کنسول : نقطه به نقطه این مملکت برای من امنه
ستارخان : اصلان دو نفر با کنسول راهی کن ........... 7
کنسول : گستاخی شما قابل تحسینه اما آخر کار اگه شکست خوردین نمیشه دیگه کاری براتون کرد
ستارخان : شکست یا پیروزی ما کار خودمونو میکنیم ...
کنسول : ...
کنسول خارج میشود .
ستارخان : یه سر میرم ارگ و میام ..........................
ستارخان خارج میشود .
گونش با صورتی بسته همراه با اصلان وارد میشوند .
اصلان : کنسول روس با پای خودش اومده سراغ سردار ، دیدی که صمد ، بابا واللاه مرده این آدم ،،، تو هم که حرف زدن بلد نیستی بابا .......
سهند وارد میشود .
سهند : سلام ..............................
اصلان : به به ، چشممون روشن سهندخان ، عجب ! از این ورا !؟ راه گم کردی ؟
سهند : اصلان چند لحظه میشه منو با این تنها بذاری
اصلان : با صمد ؟ چیه میخوای تو گوشش ورد بخونی ؟
سهند : اصلان برو ، کار واجبی باهاش دارم
اصلان : سهند این تازه اومده نری زیر جلدش ...
سهند : سهند داداش من این تنو کفن کردی برو بیرون ،،،،،،،،، ببین ستارخان اومد به من خبر بده
اصلان : صمد این از اونائیه که یه جورائی بریده ، البته میتونی به حرفاش گوش بدی ، حیوونی یه جورائی حق داره و ...
سهند : این صمد نیست اصلان ، برو کار دارم میگم اه .........
اصلان : صمد نیست پس ممده ؟ حرفا میزنه ...
سهند : برو بیرون دیگه اه ....................................................................
سهند با زور اصلان را بیرون میکند .
سهند : میتونی صورتتو باز کنی ،،،،،،، میدونستم اینجائی ...
گونش : جائی که خالی مونده باید پر شه
سهند : جائی که باید خالی بمونه خالی ام میمونه ...
گونش : اگه خالی موندنی باشه آره ...
سهند : حتما اینجوری بوده که خالی شده
گونش : ما که اینجائیم ...
سهند : جای تو اینجا نیست ...
گونش : کی همچین حرفی زده ؟
سهند : من ...
گونش : من اینجام ، تو هم داری میبینی
سهند : تو خونه میگی برای چی اومده بودی
گونش : اگه می اومدم آره خب شاید میگفتم
سهند : الان راه می افتی و میای ...
گونش : اگه قرار بود به این زودی برگردم که نمی اومدم
سهند : گونش تو با من برمیگردی به خونه
گونش : ...
سهند : من بخاطر تو اینجا رو ترک کردم گونش 8
گونش : پس برای چی برگشتی ؟
سهند : بخاطر تو ،،،،،،،،،،،، گونش !!!
گونش : ...
سهند : تو یه زنی و جات خونه ست
گونش : زینب پاشا هم یه زن بود !
سهند : من نمیخوام تو زینب پاشا باشی ، گونش بودنت برای من کافیه
گونش : برای تو کافیه ؟!؟ اونوقت من کجای این خواسته ام ؟
سهند : من مرد توام ...
گونش : مرد من نباید اینجا رو ترک میکرد
سهند : گونش تمومش کن
گونش : تو تمومش کن سهند ، من اینجا میمونم
سهند : میشه بپرسم برای چی ؟
گونش : سهند اطرافت رو نگاه کردی ؟ آدمای دولت تبریز رو قرق کردن ، نکنه نمیبینی ؟
سهند : اگه ندیده بودم اینجاها رو نمیشناختم
گونش : خب اگه اینجاها رو میشناختی پس برای چی ول کردی رفتی ؟
سهند : بریم تا بهت بگم
گونش : ...
سهند : من دیگه از اینجا خوشم نمیاد
گونش : آفرین ، ماشالا به غیرتت
سهند : گونش اسلامیه رو در همه خونه ها بیرق سفید زده ...
گونش : منم دیده م
سهند : محله دوه چی فقط به حرف اونا گوش میده
گونش : تو از کی شدی اهل دوه چی ؟
سهند : فقط اونا نیستن ، همه تبریز از مشروطه روبرگردونده
گونش : تبریز از خودش روبرنمیگردونه ، حالا مشروطه شده معنی تبریز
سهند : گونش برا من قصه تعریف نکن ، امروز بیرقای سفید و بیرقای روسی همه تبریز رو پر کردن ، راهتو بگیر بریم
گونش : تو داری قصه تعریف میکنی سهندخان ، من دختر تبریزم ، الانم اینجا وایستادم ، کنار سنگر ستارخان ، تا دیروز که مردم اینجا بود خودم مونده
بودم خونه امروز که اون اینجا رو ول کرده خودم پاشدم اومدم ، حالام اگه بمیرم برنمیگردم ، تو هم خودت میدونی و وجدانت ، میخوای
بمون کنار من میخوای برو بیرق سفید بگیر بزن بالای خونه ت ، نه اصلا برو از روسها بیرق بگیر ببر بزن رو در خونه ت ، هان ؟!
سهند : ...
گونش : میبینی ، حرفی هم برای گفتن نداری
سهند : حرف برای گفتن دارم اما اینجا جاش نیست ، اصلا مگه قرار نبود ما با هم عروسی کنیم ؟
گونش : چرا
سهند : خب بریم دنبالش
گونش : اینجوری نه ...
سهند : یعنی چی اینجوری نه ؟
گونش : من تو این وضع و اوضاع نمیتونم عروس بشم و عروسی بگیرم ...
سهند : عروسی نمیگیریم ، میشه ؟ 9
گونش : سهند انگار اصلا تو حالیت نیست من چی دارم میگم ! توی خون و گلوله سر کیفت باز شده نه ؟ خاک تبریز رو دیدی ؟
سهند : این خونها مفت ریخته میشه رو زمین ...
گونش : ...
سهند : ستارخان ترسیده ، چرا اینجوری داری نیگام میکنی ؟ هان ؟ باور نمیکنی ؟ اون اگه به خودش اعتقاد داشت ، به راهش ایمان داشت وقتی
بیرقهای سفید اسلامیه رو دید سکوت نمیکرد ؟ چرا صداش درنیومد هان ؟ چرا با دوه چیها کاری نداره پس ؟ اگه اون ایمان داره راهش درسته
بره بیرقا رو بندازه زمین خب !؟ چرا نمیره ؟ من از این جنگ دلسرد شده م ، دیگه ایمان ندارم راهی که قبلا میرفتم راه درستی بوده ، اسلامیه
از خدا صحبت میکنه ، ستارخان از چی ؟
گونش : من ستارخان نیستم جوابتو بدم اما حرفی تو تبریز هست که میگه راهی که از خلق نگذره به خدا نمیرسه ، اسلامیه فقط بلده با مهر پیشونی داغ
کنه
سهند : این که خون خلق مفتکی ریخته بشه کجاش کار برای مردمه ؟
گونش : بعضی خواستها خرج داره
سهند : ببین گونش من شنیدم ستارخان دلال اسب بوده و به خاطر صد تا اسبی که حیدرعمواوغلو بهش داده اومده تو صف مجاهدا ، اون کسی نیست که
به خاطر مردم با دولت دربیفته
گونش : از کی شنیدی ؟
سهند : شنیدم خب !!!
گونش : اونی که اینا رو بهت گفته نگفته تو قره داغ برادرشو دولتیا کشته بودن ؟ اون قبل از اومدن به تبریزم با دولتیا سر جنگ داشته
سهند : پس برا خاطر خواسته های خودش اومده تبریز و از خون مردم مایه میذاره
گونش : اون به خاطر هر چیزی هم اومده باشه الان سردسته مجاهدای امیره قیزه ، لیاقت داشته دیگه نه ؟ تبریزیا که مفتکی نمی آن پشت سر هر آدم
بی لیاقتی صف بکشن ، صف میکشن ؟ بعدشم اسبای ستارخان الان تو طویله ش نیستن ، دست مجاهدای تبریزن
سهند : از اسلامیه ترسیدنش چی که از امیره قیز نمیاد بیرون تا بره سراغ دوه چیا و بیرقهای سفیدشون ؟
گونش : اینا رو آدمائی مثل تو ازش پرسیدن گفته منتظر کاریه ، گفته باید برای کاری صبر داشته باشیم ...
سهند : کی اینا رو بهت گفته ؟
گونش : شنیدم خب !!!
سهند : صبر برای چی ؟ بخاطر کی ؟ تبریز زیر بیرق سفید گم شده ، حالا بیرقای روس هم هست
گونش : انگار بدت نمیاد تو هم از اونا داشته باشی نه ؟
سهند : بریم ، حرفهای زیادی درباره عروسی دارم که باید بهت بگم
گونش : من نمیام
سهند : راه بیفت دیر شد
گونش : راه بازه
سهند : گونش !!!
گونش : ...
سهند : اصلا مگه تو خونه زندگی نداری ؟ تو مگه شرعا مال من نیستی ؟ تو اینجا چه غلطی میکنی که من نمیتونم بفهمم ؟
گونش : دستتو بکش ، خونه دارم ، اینجاست ، چشم تبریز داره به این سنگرا نگاه میکنه ، تبریز داره تو خون دست و پا میزنه اونوقت من باید برم و برا
ننه دده م از عروس شدن حرف بزنم ! نمیگی همه به روم تف میکنن ؟! سهند من از خودم خجالت میکشم بخدا !! من میمونم مثل زینب پاشا با
دشمنای تبریز بجنگم
سهند : گونش دشمن مردم دولته ، اون موقع که با اونا میجنگیدیم منم اینجا بودم الان پای اسلامیه وسطه
گونش : من از ستارخان یه چیزی یاد گرفتم که به گفتنش می ارزه ، بقول سردار هر کسی جلو خواسته های درست مردم وایسته دشمنه
سهند : جهاد برای زن جماعت حرومه ... 10
گونش : آره اما جائی که مرد وجود داشته باشه ...
سهند باسیلی گونش را میزند .
سهند : بیفت جلو
گونش : دستمو ول کن
سهند : گفتم ...
گونش تفنگش را بطرف سهند نشانه میگیرد .
گونش : ...
سهند : گونش !!!
گونش : برو .........................................
سهند : دست خودم نبود
گونش : برو .........................
سهند : اشتباه کردم ببخش .......................
گونش : ...
سهند : گفتم ببخش ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو خودم نبودم ، ببخش ، گونش ، گونش ، ببین ، با توام گونش ! به حرفام گوش بده ببین چی دارم میگم آخه ،
نگام نکنی هم میگم ، من اینجا رو به خاطر این ول کردم که عروسی بگیرم ، عروسی بگیرم و تو رو ببرم به خونه م ، از دستت بگیرم ببرم تو
خونه خودم ، دیگه تحمل نداشتم ، تحمل دوری تو برام سخت شده بود ، نمیتونستم بدون تو بمونم ، بسه دیگه جنگ ، بسه دیگه خون ، تا کی
باید بکشیم و کشته بشیم ؟ من میخواستم با تو برم زیر یه سقف و آسوده زندگی کنم ، آسوده !!!! اومده بودم ببرمت به خونه خودم ، خونه
خودمون ، یه خونه برای تو و من ، من به خاطر تو اینجا رو ول کردم ، میفهمی ؟؟؟
گونش : خجالت نکش ادامه بده
سهند : بخدا دیگه نمیتونم بدون تو بمونم ، اگه میموندم و بدست اسلامیه میمردم شهیدم نبودم که دلم خوش باشه تو اون دنیا میبینمت ...
گونش : تو برای من چند لحظه پیش مردی ...
سهند : گونش !!!!!!!! گونش ، تو ، تو ، تو چی گفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گونش : ...
سهند : گونش نیگام کن این منم سهند تو ! خب ، خب تو هم بیا بزن تو گوش من ، هان ؟ بزن ، بزن دیگه ،،،،،،،،، گونش ، با توام ها ...
گونش : ...
سهند : تو که نمیتونستی یه لحظه هم ناراحتی منو تحمل کنی پس حالا چه ت شده هان ؟ کو گونشی که با دیدن قیافه گرفته سهند اشک تو چشاش
حلقه میزد هان ؟ کو ؟ تو که عاشق سهندت بودی ، نبودی ؟ چی شده پس اون عشقت هان ؟
گونش : برو سهند ، برو ، نمون ...
سهند : بخدا اگه برم ، اگه برم یه کاری میکنم که تا آخر عمرت از نیومدنت پشیمون بشی ، یه کاری که ...
گونش : سهند دلم از حرفائی که زدی نرم شده ، اما ، اما من نمیتونم یه عمر زیر نگاه بد این و اون زندگی کنم
سهند : تو داری این و اونو بهونه میکنی ، اینا همه ش به خاطر ستارخانه ، آخه من چه جوری باور کنم تو به خاطر ستارخانی که از اسلامیه ترسیده و از
امیره قیز بیرون نمیاد از من برگشتی ؟ چه جوری باید باور کنم ؟ هان ؟
گونش : من به خاطر تبریز اینجام ، الان برا هر تبریزی واجبه اینجا باشه ، مرد و زنم نداره ، ، ، تو هم به خاطر تبریز بمون ...
سهند : گوش بده ، صدای گلوله ها رو گوش بده ، دارن نزدیکتر میشن ، پاشو دلاورتو نگاه کن ، داره عقب میکشه ، ببین ..............................
گونش : ...
سهند : گونش بریم ، جون سهندت بریم ، بریم دیگه ؟
گونش : من نمیتونم تو این وضع و اوضاع بد تبریز به خواسته تو تن بدم سهند ...
سهند : از تبریز میریم ، هر جائی که تو بخوای ! هان ؟! 11
گونش : تو شرایط دیگه ای حرفت رو با جان و دل قبول میکردم و باهات می اومدم سهند ، اما توی این اوضاع زندگی هر جا غیر از تبریز حرومه ، من
باید بمونم ،تو هم بمون سهند ، بخدا فردا شرمنده تفنگت میشی ...
اصلان با عجله وارد میشود ، گونش صورتش را میپوشاند .
اصلان : چقدر طولش میدی سهند ، انگار مجاهدا دارن عقب میکشن ، آدمای رحیم خان دارن فشار میارن ......
سهند : گونش بریم ...
اصلان : سهند نمیخواستم گوش بدم اما خب یه چند تایی از حرفاتونو شنیدم ، اگه قراره برین زودتر برین ...
گونش : زندگی ما اصلا ربطی به تو نداره که میخوای دخالت کنی و ...
ستارخان با چند تفنگچی وارد میشود .
ستارخان : بخوابین پشت سنگرا ، اصلان ، صمد ، سهند خوبه برگشتی ، کو تفنگت مرد ؟ بخوابین ...
اصلان : زیادن ؟
ستارخان : اژدردایی تفنگ بگیر دستت ، اسبه رو ول کن بیا بالا ، از یه طرف بیرقهای سفید اسلامیه از طرف دیگه هم این بیرقهای روسی کار داده
دستمون ، تبریز برگشته انگار
اصلان : روسها دیگه چی میخوان ازمون ؟
سهند : همه گفتن اسلامیه فکر تبریز رو عوض میکنه اما تو باور نکردی ستارخان !
ستارخان : حالا وقت این حرفاست ؟ گفتم تفنگت کو ؟
سهند : ...
ستارخان : مواظب اونور باشین ،،، صمد تو چرا خشکت زده اونجا ؟ فشنگت تموم شده ؟ بزن ،،، اصلان تو برو اونجا ،،، عباس تکون بخور خب ،،، یکی
به این برسه ، صمد برای چی وایستادی نگاه میکنی ؟ حسن گلوله خورده بیا کمکش کن ،،،،، یاشار برو جای حسن ،،، صمد چته تو تکون
نمیخوری ؟ سهند تو چته ؟ اینجا چه خبره ؟
اصلان : چیزی نیست سردار ،،، سهند اونجا تفنگ هست
سهند : من تفنگ نمیگیرم دستم ...
ستارخان : مگه چی شده ؟
سهند : من بالای در خونه م بیرق سفید زدم .............................................................................................
گونش کنار سهند میرود و با سیلی او را میزند .
ستارخان : صمد .....................................
گونش : بمیر ، برو بمیر ...
سهند : گونش ...................
ستارخان : گونش ؟؟؟؟؟!!!!!!!!! برین پشت سنگر ، بخوابین رو زمین ، برو اونور تو ...
گلوله ای به گونش میخورد .
سهند : گونش ،،،،،، گونش ،،،،،،،،،، گونش ...
ستارخان : بکش بینم اونور ...
سهند : دست نزن بهش ، دست نزن ،،،،،، دستتو نزن به نامزد من ،،،،،،،،،،،،،، وای خدا ، خدا مرد ،،، مرد ،،،،، گونش ،،، گونش ،،،،،،، مرد ، مرد ،،،
راحت شدی !؟! ،،، تو کشتیش ، تو ،،، ستار قره داغی تو کشتیش ، تو ،،، وای ،،،،،، خدا ،،،،،،،، گونش ،،،،،،،، مرد ، مرد ،،، خون این گردن
توئه ، تو ،،،، گردن تو
ستارخان : اژدردایی بیا بالا به این برس ...................................
ایلخیچی اژدر وارد میشود .
ایلخیچی اژدر : تموم کرده ...............
سهند : گونش ، گونش ، مرده ، حالا جواب مادرشو چی بدم ،،،،،، خدا ... 12
ستارخان : یه شهید دیگه ، چرا سست شدین پس ؟ به کارتون برسین ، عباس ...
سهند : حالا میتونی نفس راحتی بکشی ،،،، ببین کشتیش ، تو کشتیش ...
ایلخیچی اژدر : سهند ...
سهند : سهند مرد اژدر دائی ، مرد ،،، سهند با گونش مرد ...
ستارخان : ببینین اونجا چه خبره ؟! عباس سریعتر برو اونور ........................
عباس : رو چشم سردار ...
عباس خارج میشود .
ستارخان : اینجا چه خبره ؟ این چرا اینجا بوده ؟
اصلان : اسمش صمد نیست ، گونشه ، نامزد سهنده ، سهند که ما رو ترک میکنه لباس مردونه تنش میکنه و میاد تا جای اونو پر کنه ،،، اسمشم گذاشته
بود صمد ، اومده بود بجنگه ...
ستارخان : مگه مردای ما مرده ن که این اومده بجنگه ؟
سهند : آره ستارخان ما مردیم ، اسلامیه که سر بلند کرد ما مردیم اما تو نخواستی قبول کنی ،،، همه گفتن تفنگا رو بذاریم زمین تو حرفشونو نشنیده رد
کردی ، دیشب همه تفنگا رو آویختن بیخ دیوار ، خودت که هیچ نذاشتی این چند نفرم تفنگاشونو بذارن زمین ، اینم نتیجه کارته ، میبینی ،
میبینی ؟ تو نتونستی بفهمی که کار تبریز تمومه ، کار مشروطه چیا تمومه ،، لج کردی لج ،،،،،،،،،،،،، مثل بچه ها لج کردی و گفتی حرف فقط
حرف منه ، موندی ، موندی تو سنگرت ، هیشکی نمونده بود ، جز تو ،، میبینی ، نگاش کن ، این ، این چه گناهی داشت هان ؟ این نامزد من
بود ، میخواستم عروسش کنم ، عروسش کنم ، حالا کفنش میشه لباس سفید عروسیش ، عروس خانوم پاشو ، پاشو بریم خونه ، مرده ، مرده ،
تو کشتیش تو ، تویی که از ترست نتونستی از امیره قیز بیای بیرون و بیرقای سفیدو بندازی ، نتونستی ، ترسیدی ، لجبازی و ترس تو سر خیلیا
رو به باد داد ، چه خونهائی که هدر دادی ، تو باید تقاص این خونا رو بدی ، خودم میکشمت ....
سهند تفنگی را برمیدارد و طرف ستارخان میگیرد ، تفنگچیها
تفنگهایشان را طرف سهند میگیرند .
ستارخان : به کارتون برسین ، اونا رو ول کردین تفنگاتونو گرفتین طرف این ؟! برین سر جاتون
یاشار : خان اونا عقب کشیدن میبینین که ...
ستارخان : گفتم برین سر جاهاتون ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بزن ، اگه فکر میکنی با کشتن من اون زنده میشه بزن ،،،،،،،، برا چی دستت میلرزه ، نترس ، همینجا
داد میزنم و میگم اگه سهند زد منو کشت کسی حق نداره قصاصش کنه ،،،،،،،،،، فکر کردی فقط نامزد توئه که بیگناه کشته شده ؟ تا دیروز
که اینجا بودی و میدیدی ، مگه حبیب تو آغوش تو جون نداد ؟ مگه تو خودت بابکو خاک نکردی ؟ اونا کم از نامزد تو بودن ؟ ما اگه
میجنگیم به خاطر خون اوناست ، به خاطر آدمای بی گناهیه که یا کشته میشن یا حقشون داده نمیشه ، اگه فکر میکنی با مردن من مجاهدائی
که جونشونو گذاشتن کف دستشون تا برای آزادی مردمشون بدن به خواسته هاشون میرسن بزن .......................
سهند : تو همه چیز منو ازم گرفتی ...
ستارخان : تو هم بزن و همه چیز منو ازم بگیر ............
عباس وارد میشود .
عباس : سردار حسین خان باغبان بود ، با افرادش از اونور اومد و دولتیا رو دور کرد ، حلقه محاصره شکست ، الانم دارن دنبالشون میکنن ، ما هم بریم ؟
ستارخان : حسن زخمی شده ببرینش سنگر من ، به سهند کمک کنین نامزدشو ببره خونه شون ،،، قبل از هر کاری بهتون گفته باشم غیر از شما و من
کسی نمونده تو تبریز تفنگ دستش باشه ، همه گذاشتنش کنار ، اگه خواستین برین خونه هاتون برین حرفی نیست ، اگرم میخواین بمونین
برین دنبال حسین خان باغبان ، تا یه نفر تفنگ بدست تو تبریز باقی مونده منم هستم ،،، کسی نمونه اینجا ...
سهند : این کار رو زودتر باید میکردی ،،، خون این بیگناها گردن توئه .................
ایلخیچی اژدر : سهند برو ...
ستارخان : اژدر ولش کن ... 13
سهند با یاشار گونش را خارج میکند ، روسری خونی گونش
می افتد روی زمین ،،، ایلخیچی اژدر حسن را به داخل سنگر
ستارخان میبرد ، همه خارج میشوند .
ستارخان : اصلان تو بمون ...
اصلان : چشم سردار ...
ستارخان : تو میدونستی این صمد ، گونش نامزد سهنده ؟
اصلان : تا امروز نه ، وقتی سهند برگشت اینجا و باهاش حرف زد فهمیدم ...
ستارخان : من مرده م که یه دختر بیاد تفنگ بگیره دستش ؟
اصلان : سردار اون دختر نبود ، ماده پلنگ بود ،،،،،،،،، سهند به خاطر عروسی با اون اینجا رو ترک کرد ، دیگه تحمل نداشت ، اسلامیه رو بهونه کرده
بود ،گونش قبول نمیکنه تو این وضعیت عروس بشه ، بی خبر خونه رو ول میکنه میاد اینجا ...
ستارخان : اگه تبریز اینا رو نداشت ستار خیلی وقت پیش ترکش میکرد و دوباره میزد و میرفت تو کوههای قره داغ !
اصلان : سردار بیرقهای سفید اوضاع رو عوض کرده ، میترسم کار بده دست تبریز ، به اونا فکر کن !
ستارخان : باید منتظر بود
اصلان : تا کی ؟
ستارخان : نمیدونم .......................
ساچلی با کوزه ای وارد میشود ، کوزه پر را زمین گذاشته و
کوزه خالی را برمیدارد و خارج میشود .
اصلان خارج میشود .
صدای گلوله ای از نزدیکیها شنیده میشود .
اصلان داخل میشود .
اصلان : وای ، وای زدش ، گلوله خورد بهش ،،،،، ساچلی ، ساچلی ،،، زدنش ،،، وای ،،، ساچلی ...
ستارخان : بخواب زمین ...
اصلان : افتاد ، افتاد ، وای ، وای ...
ستارخان : میخوای خودتو به کشتن بدی ؟ بشین رو زمین ، حتما یکی اینورا پنهون شده ........
اصلان : میکشمش ، میکشمشون ، ولم کن سردار ، ولم کن ...
ستارخان : شاید کسی اینورا مخفی شده ...
اصلان : مرد ؟!! وای خدا ، وای ...
ستارخان : وایستا پسر ........................
اصلان : ساچلی ، ساچلی ، ساچلی .............................
اصلان در حالی که فریاد میزند پشت سر هم گلوله می اندازد
، ستارخان او را بر زمین میزند .
ستارخان : وایستا ، وایستا ...
اصلان : میکشمشون ، ولم کن ، میکشمشون ...
ستارخان : اصلان به خودت بیا پسر ، میدونی داری چکار میکنی ؟ هر کدوم از این فشنگها میتونه جون یه نفرو بگیره
اصلان : بگیره ، منم میخوام جونشونو بگیرم ، میکشمشون ...
ستارخان : گفتم وایستا ، چشم بسته که گلوله نمیندازن
اصلان : تفنگ منو بده سردار ، باید بکشمشون ...
ستارخان : میدونی طرف کی داری گلوله میندازی ؟ 14
اصلان : هر کی که باشه
ستارخان : چشم بسته ؟ گلوله ای که چشم بسته انداخته بشه به هر کسی میتونه بخوره ، اگه یه بیگناهو زدی چی ؟
اصلان : اونا چشم بسته گلوله انداختن ساچلی رو زدن تو منو گرفتی ؟
ستارخان : اگه کسی اینورا باشه بالاخره مجبوره خودشو نشون بده
اصلان : بذار برم تا انتقام اون دختر معصومو بگیرم
ستارخان : الان که کسی نیست اینورا ، میخوای تو هم بزنی یه بی گناه دیگه ای رو بکشی ؟
اصلان : اونا کشتن منم میکشم
ستارخان : بسه دیگه تمومش کن
اصلان : نمیتونم سردار ، نمیتونم ،،، باید برم ، باید برم و انتقام بگیرم ، میکشمشون ، همه رو میکشم ، هر کی جلوم سبز شه میزنم ...
اصلان تفنگش را برمیدارد تا برود ، ستارخان با سیلی تو
گوش اصلان میزند .
ستارخان : تو برای کشتن مردم تفنگ گرفتی دستت ؟ کی اینا رو یادت داده ؟ من ؟ کی ؟ بهت میگم وایستا قدماتو تندتر میکنی برا رفتن ؟ ؟ ! با این
عجله کجا ؟ روی خلق خدا با چشم بسته گلوله خالی کنی ؟!
اصلان : کشتنش ، دیدی که سردار ، کشتنش ،،، باید منم بزنمشون ، بزنیمشون ، باید داغونشون کنیم ...
ستارخان : میزنیمشون ، صبر داشته باش پسر ، خونی که به ناحق ریختن زمین میمونه !؟
اصلان : کی ؟ هان ؟ چند تا ساچلی باید کشته بشن ؟ هان ؟ چند تا گونش ؟ ده تا ، سی تا ، صد تا ؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : اگه مهلت بدین کار به اونجاها نمیکشه ، برای این مردنها باید صبور بود ، باید اصلان باید ...
اصلان : چه جوری صبور باشم سردار ؟ چه جوری ؟ ساچلی جان من بود ، روح من بود ، ، دلم بود ، چه جوری تحمل کنم ، چه جوری ؟؟؟
ستارخان : پسرم خون اون که زمین نمیمونه ، نه خون اون نه خون گونش ، نه خون شهدای دیگه مون ، کسی که بهت قول میده منم ، ستار ...
اصلان : قول نمیخوام خان ، عمل میخوام ، عمل ،،، اسلامیه تا اینجا اومد و تحقیرمون کرد ، کو دستی که بیخشونو بکنه بندازه دور ؟
ستارخان : اگه صبر کنی اونم میشه ...
اصلان : پا میشی بریم ؟! من پا شدم ، میرم و از اونا انتقام میگیرم ، فقط از اونا ، تو هم اگه راست میگی پاشو ، همه منتظر توان خان ، همه چشم به اینجا
دوختن که سردارشون از امیره قیز بیرون بیاد و بره سراغ دوه چیا ، بره سراغ بیرقهای سفید ، بره و اونا رو بندازه تا تبریز به خودش بیاد ، پا
شو بریم خان ، پس برای چی نمیای ؟ منتظر چی هستی ؟ ببین تنها موندی ، تنهای تنها ، تو این سنگر فقط تو موندی و من ، درسته که خودت
گفتی برن دنبال حسین خان باغبان اما اینم دو روز طول میکشه ، اگه تو کاری نکنی و نری سراغ دوه چی اینام با حسین خان تفنگا رو میذارن
زمین و تموم ، تموم خان تموم ، حالا پا شو تا با هم بریم و همه رو دور خودمون جمع کنیم ، دوباره نعره بکشیم و حمله کنیم ، من پا شدم تو
هم پا شو سردار ،،،،،،،،،،، سردار بیرقای اسلامیه کل تبریز رو برداشته ، خون بیگناه تبریزیا خاک سیاه آذربایجان رو سرخ کرده ، باید بریم
سراغ بیرقهای اسلامیه ،،، پا شو سردار .........................................................
ستارخان : برای انداختن بیرقهای سفید باید منتظر باشیم ، گفته م که ، نگفته م ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلان : تا کی آخه ؟
ستارخان : نمیدونم ...
اصلان : وای خدا ، وای ،،،،،،،، من دارم میرم خان ، تو خواستی بمون ، بمون و صبر کن ، من تا حالاشم زیادی صبر کردم ، دیگه بسه ، نمیخواستم
حرفهائی رو که در مورد تو زده میشه باور کنم ، میگفتن ، میگفتن ستارخان ترسیده که مونده امیره قیز ، میگفتن این که میگه ما فقط داریم از
خودمون و از مشروطه مون دفاع میکنیم برای پوشاندن ترسشه ، از این حرفا بدم میومد ، نمیخواستم باورشون کنم ، به خودم شک داشتم اما به
سردارم نه ، حالا دیگه میرم ، باید برم ، موندن یعنی تلف کردن وقت ، یعنی هدر دادن خون شهدا ، اگه خون ریخته شده جماعت بیگناه برای
خان حرمتی داره ، اگه این خونا برات عزیزه نذار غیرت به حرکت در اومده تبریز بمونه تو دل مردمش تا خفه بشه ، نذار خونهای به جوش
در اومده سرد بشه ، که ، که اگه این اتفاق بیفته دیگه نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمیتونه مشروطه رو نجات بده ، اگه این اتفاق بیفته خودتو
میبخشی خان ؟ فکر میکنی آذربایجان تو رو ببخشه ؟ نه خان ، تا دنیا دنیاست نمیبخشه ، به قول سهند تو باید جوابگوی همه خونهای ریخته 15
شده تو تبریز باشی ، میتونی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ستارخان : اگه مجاهدای مشروطه بدون فتوای علما با اسلامیه درگیر بشن اسلامیه با نام اسلام تبریز رو علیه مجاهدا میشورانه ...
اصلان : علاج چیه ؟
ستارخان : صبر ...
اصلان : حرف آخرته ؟
ستارخان : ...
اصلان : پس من میرم و به همه میگم سردارشون تو زرد از آب دراومد ، ترسو بود و نتونست کاری بکنه ...
ستارخان : اصلان ...................................................................................
اصلان خارج میشود ، ستارخان نمیداند چکار بکند ، تفنگش
را برمیدارد و میخواهد بدنبال اصلان برود که با بلند شدن
صدای اذان میماند ، پاهایش سست شده است ، مینشیند .
ایلخیچی اژدر وارد میشود .
ایلخیچی اژدر : حال حسن خوبه ، زنده میمونه ...
ستارخان : اژدر تو هم برو ، تا فردا اگه اینجوری ادامه پیدا کنه همه تفنگا رو میذارن زمین ، من نتونستم افرادمو نگه دارم ، نتونستم این کارو به آخر
برسونم ، اینجوری نگام نکن ، برو ،،، گفتم برو ، میخوام تنها بمونم ، ، برو ، نمون ، برو ،،،،،،،،،،،،، برو ..................
ایلخیچی اژدر : سردار ...
ستارخان : برو ،،،،،،،،،،،، برو گفتم ، برو .......................
ایلخیچی اژدر : ...
ایلخیچی اژدر خواه ناخواه بیرون میرود .
ستارخان تفنگش را گوشه ای میگذارد و روسری گونش را
برمیدارد ،،، گریه میکند .
ستارخان : میگن یه دست صدا نداره ، راستم میگن ، صدای فریاد مجاهدا اگه نباشه اینجا به چه درد ستار میخوره ؟ این سنگر اگه حرمتی داره به خاطر
نفسائیه که مشروطه چیا اینجا کشیدن ، چهار تا گونی خاک دوتا دیوار که نمی ارزه بشه قبله ستار قره داغی ، اما شده ، اینجا ، این سنگر که
قدم به قدمش بوی خون و باروت و نم میده قبله من شده ، منی که مرد کوهستان بودم و دشت ، منی که همه زندگیم اسبم بود و سم
ضربه هاش ، این همه سال آزاد گشته بودم تا تن به هیچ چهاردیواری ندم ، اما دادم ، اینجا که رسیدم تن دادم و موندم ، نتونستم برم ، پاهام
یاریم نکرد برا رفتن ، شلاقه نرفت هوا تا فرود بیاد رو تن اسب ، تو دستم خشکید ، موندگارم کرد این دل ، ستار قر داغی که جز کوههای
آذربایجان رو نمیشناخت موند تو شهر تا بجنگه ، برا مردمشه بجنگه ، شور مجاهدا رو که دیدم تنم لرزید ، با فریاداشون بال و پر گرفتم ،
پرواز کردم تا اوج آسمونا مال من باشه ، حالام اینجام ، تک و تنها ، با زخمی که از دوست دارم ، نمیخوای مثل همیشه کمکم باشی ؟ تو
میدونی فقط برای رهائی مردم تو تفنگ گرفتم دستم ، برا چی پس اذن حمله به دوه چی رو بهم نمیدی ؟ هان ؟ برای چی ؟؟؟؟؟؟
اصلان وارد میشود ، تفنگش را طرف ستارخان گرفته است .
اصلان : بالاخره لحظه موعود رسید ...
ستارخان : چیزی شده اصلان ؟
اصلان : نه هنوز، اما میخواد بشه ،،، پاشو ، خوبه ، بیا اینطرفتر ...
ستارخان : اصلان این چه کاریه تو داری ...
اصلان : حرف بی حرف ، وقت تنگه ، تا کسی نیومده باید تمومش کنم ، اشهدتو بخون ...
ستارخان : زده به سرت ؟ دیوونه شدی ؟ این ...
اصلان : نه ستار قره داغی ، نه زده به سرم ، نه دیوونه شدم ، حرف نباشه ، من خواستم کاری کنم تو داغ کنی و بری سراغ اسلامیه ، نشد ، خون اون 16
دختر هم نتونست تکونت بده ، خودم زدمش ، تعجب کردی نه ؟ تعجب هم داره ، تعجبت وقتی زیادتر میشه که بدونی اصلانی که دست
راست ستارخان سردار بزرگ مشروطه بود نفوذی رحیم خانه ، چشات داره از کاسه ش میزنه بیرون ، حق داری ، میدونی مشکل اصلی تو چیه ؟
سادگیت ستارخان ، تو اگه آدم ساده ای نبودی میتونستی کل این مملکتو صاحب بشی ، جنگ فقط تفنگ بدست گرفتن نیست ، باید بازی
کردنم بلد باشی ، تو بلد نبودی
ستارخان : بازی خدا برای من کافیه
اصلان : نیست ستار ، میبینی که نیست ، اگه بود تو خلوتت اینجوری روش داد نمیزدی ، اونم تنهات گذاشته ،،، حالا اشهدتو بگو ، تو بدست من کشته
میشی ، اما ، اما همه فکر میکنن سهند برگشته و تو رو زده ، بعد از تو باید برم سراغ حسین خان باغبان ، شایدم باقرخان دوباره بخواد تفنگ زمین
گذاشتشو برداره ، بعد از تو نوبت کسیه که بخواد جلو دولت وایسته ، هر کی که باشه ...
ستارخان : چند فروختی خودتو اصلان ؟
اصلان : نه اشتباه نکن من از اول هم دولتی بودم ...
ستارخان : زمانش مهم نیست ، از اول و آخر نداره ، هر کی رودرروی مردمش بایسته خودفروشه ...
اصلان : حرف زیاد موقوف ، زانو بزن که دیر شده
ستارخان : ...
اصلان : زانو بزن میگم ...
با شنیده شدن سروصدای سهند اصلان متوجه بیرون میشود ،
ستارخان از فرصت استفاده میکند و با اصلان درگیر میشود ،
سهند با کاغذی در دست وارد میشود ، گلوله ای از تفنگ
اصلان شلیک میشود ، ستارخان تفنگ اصلان را از او گرفته
است .
سهند : اینجا چه خبره ؟
ستارخان : اصلان آدم رحیم خان بوده و ما بی خبر تو خونه راهش داده بودیم ، مرتیکه دختر بینوا ، ساچلی رو کشت ................
سهند : میخواست تو رو بکشه نه ؟
اصلان : منم نکشم یکی دیگه میکشه ، کسی مثل تو سهند ، تو به خاطر گونشت باید بکشیش ...
سهند : آشغال خفه شو تا نزدم ناکارت نکردم ....................
ستارخان : ولش کن ،،، برای چی برگشتی سهند ؟
سهند : سردار اومد ، اومد ،،، اونی که منتظرش بودی اومد ، ایناهاش ، تلگراف رسید ، خودم گرفتم ، خودم از دست تلگرافچی گرفتم ، داشت می اومد
اینجا ، فهمیدم میاد پیش سردار ، تلگرافو ازش گرفتم آوردم ، منتظر این بودی خان ؟ کاغذو از تلگرافچی گرفتم ، خوندمش ، نوشته ، آقام
از نجف نوشته اونائی که با مشروطه چیای تبریز جنگ میکنن در حکم کسایی ان که راه رو بر حسین بسته بودن ، اونا کسائین که جلو آقا
صاحب الزمان رو گرفته ان ، سردار اینا رو آقا از نجف نوشته ، برای ما نوشته ، برای مشروطه چیا ، خان برم همه رو صدا بزنم ؟ میرم ، میرم تا
تلگرافو نشون همه بدم ، حالا وقت اینه که بیرقای سفید اسلامیه انداخته بشه نه ؟ حالا وقتشه که انتقام بی گناها گرفته بشه نه سردار ؟ آره ،
میرم ، میرم اینا رو به همه بگم ، میرم برا همه بخونمش ، اونائی که تفنگاشونو زمین گذاشتن باید به خودشون بیان ، حالا دیگه کی میتونه
جلو سیل و شورش تبریز رو بگیره هان ؟ میرم خان ، میرم همه رو صدا بزنم ، سردار میرم ، اینم میبرم تحویل حسین خان باغبان بدم ، راه
بیفت پوخدان عمله گلمیش پوخ ، راه بفت ..............................................
سهند با اصلان خارج میشوند .
ستارخان بلند میشود ، چشمانش را پاک میکند ، روسری
گونش را به گردنش می اندازد ، روی سنگر میرود و
دوردستها را نگاه میکند . 17
ایلیخچی اژدر وارد میشود .
ایلیخچی اژدر : نتونستم برم خان ، خواستم اما خب نشد ، دلم رضا نداد ، رفتم پیش اسبت برای خداحافظی ، جفتمون گریه مون گرفت ، سردار عمریه
تیمارگر اسبم ، شکر خدا نونی بوده برسونم دست زن و بچه هام ، زنم از طایفه بزرگیه ، همیشه پیش اونا سرمو مینداختم پائین ، خجالت
میکشیدم ، اما چند ماهی بود به اونا که میرسیدم مثل خروس جنگیا سینه مو میدادم جلو و سرمو میگرفتم بالا ، سربلند بودم پیش همه ،
به زنم گفتم الان دیگه به اسب کسی میرسم که شرف تو و من و فامیلات ، شرف همه رو گرفته دستش و سربلند نگه داشته ماها رو ،
شرف ما که هیچ شرف این خاک به اسم اونه الان ، به دست اونه ، سربلندی همه از اونه ، سردار تو رو قسم به ، به اون تفنگ
خوشدستت ، تو رو قسم به یال اسب سیاهت ولم نکن سرخود بشم ، این سربلندی رو ازم نگیر خان ، میبوسم این دستای مردونه تو
سردار ...
ستارخان : اژدر دایی این روسری رو برسون به نایب باقرخان و بهش بگو ستار قره داغی گفت این روسری خونی بیرق منه ، بگو گفت تو محله خیابان
شما هم از این دخترای غیرتمند هست که خونشونو به خاطر آزادی بدن ؟ به خاطر خاکشون ، شرفشون ، به خاطر مذهب راستینشون
جونشونو بدن ؟ بگو ستار رفت بیرقای روس و سفید اسلامیه رو زمین بندازه ، بگو گفت چشمم براهشه ، تفنگشو برداره و بیاد که تبریز
چشم براهه تا ما کاری بکنیم ، بچه های این خاک و بوم باید فرداها رو به افتخار امروز جشن بگیرن ،،،،،،،، اسبم حاضره اژدر دایی ؟
ایلخیچی اژدر : داره پاهای خوش ترکیبشو میزنه زمین و سوارشو صدا میزنه ...
ایلخیچی اژدر روسری گونش را از ستارخان میگیرد ، دستش
را میبوسد و خارج میشود .
ستارخان گلن گئدن تفنگش را میکشد .
پایان .
بازنویسی 89.07.20