درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن نمایشنامه : مرگ در ساعت عشق ...

بر اساس طرحی کامل از مسعود یکانی با همین نام ، شخصیتها ، موقعیتها ، فضا  و ...

میگن نور عین حیاته ، زندگی میده به هستی ، اما از وقتی چشای این شوریده حال بروی روزگار جدید خود  باز شد حس کرد تحمل نداره بعد اون سیاهی ممتد قبل تولد این همه نور رو یه جا بریزن تو چشاش ، برا همین بست دوباره تا نزنه نور چشای روشنی گرفته شو ،،،،،

ساز میزند ...

ساز که جای مادرِ  

مردة آدم یتیم شده را بگیره میشه خدای جان کودک .  

وقتی تازه میخواستم چپ و راست دستام را بشناسم فهمیدم این سازی که از دست پدرم گرفته  و به آغوش کشیده ام قراره تمام محبتهای نداشته و ندیده مهر مادری را برام پر کنه و بشه همدم و مونس من .  

سازی که نسل به نسل ، دست به دست ، چرخیده و از پدران پدر بر من رسیده بود جای خالی «آنام» را برام پر نکرد امّا شد یار تنهایی های من

زمان که گذشت به بزرگیم، فهمیدم ترانه های سوزناک دل را در زخمه های ساز باید حیات بخشید و روان کرد سیل جاری درون را در زمان بی زمان نغمه ها

خواندم و سرودم و آواز سر دادم ، شدم عاشیق ایل دشتهای آذربایجان

آبادی به آبادی، کوه به کوه، صحرا به صحراچرخیدم و خواندم

{ساز میزند و میخواند، رو به تماشگران دم میگیرد انگار که معرکه ای بر پا کرده است)

زخمه های سازم از شور عشق آسمانی «اصلی ها و کَرم ها» گفت، حماسه هایم بر باور مردمان زنده می کرد مردانگی های مردانِ مرد را که ایل نامشان را جاودانه کرده بود

از «کور اوغلو» خواندم . از «قیرآت» همپای همیشگی او ، از او که کوبش طوفانی سُم ضربه هایش دل نامردمان را به لرزه میآورد ، سیمهای سازم شد امواج طوفنده «آراز» تا درد «سارای» های قربانی شده ایلم را پرده به پرده باز گوید تا پرده های چرکین تر از چرک قلبهای زنگار گرفته را بدرد

از او گفتم ، مردمان خسته دیارم ، او هایی که بی نام برای این خاک مردانه خروشیده و نام آفریده بودند . از مادران گفتم ، مادران دیده براه و داغ دیده ، از پدران گفتم ، مردانِ مرد پرور این سرزمین

کوه های سر به فلک کشیده سرزمینم را سرودی کردم بر تارک زمین و زمان . از رودهایش گفتم که سرخی خون مر دمان می شست تا زمین سبز بروید و بارور شود و بزاید

سرودم و سرودم ، گفتم و گفتم ، فریادم با سازم یکی شد

{ساز میزند و میخواند.}

امّا این بار در این خلوت دَمهای آخر این زندگی میخوام آخرین سروده ام از خودم باشد ،

از تو، من و تو

برخیز مارال برخیز میخوام زیباترین قصه ام را برات بخونم . قصه ای که با نگاه های تو درهم تنیده شده

قصه امشب من قصه عشقی است دیگر ، قصه عشق

مارال اصلان ، زیباترین دختر این دیار، خانزاده سرزمین آذربایجان

می دونی مارال تو واسه من  شده بودی یه سؤال، یه معما . خیلی دلم میخواست جوابش را بدونم . میخواستم ببینمت

با خود میگفتم دل این عاشیق محاله اسیره این وحشی بشه . کاش می شد واسه یه بار هم که شده نگاهم تو چشماش میاُفتاد و راهم و میگرفتم و میرفتم تا حالیش بشه که سنگتر از دل اونم دل هایی پیدا میشن

                                    ساز میزند

چشممون روشن  بالاخره سرگرفت این عروسی و به انتها رسید قرارداد نانوشته این خاک  ، مبارکه ،،، قربون لطف شما ، خدا از آقایی کمتون نکنه ، به هر حال خواست خدا بود این قانون نانوشته با عروسی این آشیق نادار و مارال خانزاده پاک بشه از صحفه زمونه ،،، راست و خدائیش خود ما خانها هم هر از گاهی دلمون میخواست به دل رعیت بزنیم و یه تجدید فراشی بکنیم ، البته از جنس کسایی که رعیت جماعتن ولی خب تا بز اول نره که گله جلو برو نیست ، مبارک باشه در هر حال ،،، لطف خان زیاد ، ما هر چی داریم از دولتی سر شما بزرگواراست ، این بز هم اگه میدونست خان بزرگ راضی نمیشه غلط میکرد بیفته جلو گله ،،، منم خوشحالم شکستی شاخ این غوله رو و آزاد کردی همه ما رو از دست اون دیوقانون کبوتر با کبوتر باز با باز ، چی بود آخه خان حق نداشت از رعیت بگیره و رعیت حق نداشت از خانزاده ها ، راحت شدن هر دو طرف با این وصلت میمون و مبارک ،،، این آشیق بی نوا که جز تشکر چیزی نداره ، قربان مرحمت شما ،،، نه دیگه نشد ، کی گفته آشیق اصلان ما چیزی نداره ؟ کل سرزمینهای آذربایجان با صدای ساز و ترانه تو دلخوشیاشونو جشن میگیرن ، این کم چیزیه ؟! واللاه نیست ، حالا هم بسلامتی خودت که شاه داماد خان بزرگ شدی و بسلامتی مارال دختر یکی یدونه خان و برای دلخوشی این جمع که برای عروسی تو جمع شدن اون ساز خوشدستت رو بگیر دستت و مثل کوراوغلوی آشیق بصدا درآر که تشنه شنیدنه گوشای ما ،،، رو چشای این آشیق نادار ،،،

ساز میزند

همیشه خدا میترسیدم این خوابم خواب بمونه که موند ، حالا که خواب ما بهتره از بیداریمونه  این خواب رو تا تهش هستیم ، هم من هم مارال ، اما نمیدونم چرا دلم گرفته مارال ، آدم عروسیش باشه و دلش بگیره ؟  یادش بخیر روزائی که این آشیق دلگرفته تو عروسی دیگرون ساز میزد و دلای آدما رو شاد میکرد

ساز میزند

بزم و عروسی بکام بزرگا ، مبارکه بسلامتی ، تو راه که داشتم می اومدم پرسیدم عروسیه کیه ؟ گفتن عروسی پسر کدخدا علی ، گفتم شنلیک اولسون ائللریمیزه

مجلیــس‌لـــری آبـــاد ائلــــه‌ر

نه گـۆناهـێ تئللـی سـازێــن!

ملـول کـؤنـۆللـه‌ر شـاد ائلـه‌ر

نـه گـۆناهـێ تئللـی سازێـن!

این شما و اینم ساز آشیق اصلان که همه عمرش از عشق خونده اما عاشق نشده ، یعنی نبوده دختری که بتونه دلش روببره و خاطرخواه خودش بکنه این سرخوش همیشه الکی خوش رو که همیشه خوش بوده  به خوشی شما سرورای تاج سر ،،، ائل آشیقی اوخویور مجلیسین ساقلیقینا ، دم اولسون غم اولماسین ،،،

ساز میزند ، ناتمام میماند ...

یهو برای اولین بار چشام افتاد تو چشاش ، نه ، یه قطره حیرون تو آسمونا وول میخورد و برا خودش میگشت که یه دفعه دید یه دریا جلوشه از این افق تا اون افق ، یه دریا که نه انتهائی داشت  و نه ابتدائی ، موج بود و موج ، هر مژه همچون صد موج ، قطره تو دریا گم شد ، قطره یه نگاه شد تو جذبه اون دریا و رفت و گم شد ،

قدم قوْیۇب آستا-آستا،

سن بۇ دییارا، خوْش گلدین!

سۆزدۆرۆب آلا گؤزله‌ری.

قاشلارێ قارا، خوْش گلدین!

اوْغرۇن دۇرۇب، قێیا باخدێن،

مۆژگانێن سینه‌مه چاخدێن،

جیسمیمی یاندێرێب یاخدێن،

آلێشدێم نارا، خوْش گلدین!

قاینایێب، پئیمانێم دوْلۇب،

سارالێب گۆل رنگیم سوْلۇب،

حسره‌تین چکمه‌کده‌ن اوْلۇب،

سینه‌م صدپارا، خوْش گلدین!

میگفتن هیچ چشمی تحمل نکرده بود تا اون روز جذبه نگاه تو رو مارال ، تو اومدی  داخل  ، دختر خان بزرگ بودی و مارال دشت آذربایجان ، همه پسرای تورک این سرزمین حسرت دیدن چشای قشنگت رو تو دل داشتن ، دخترام که شبا با یاد چشمای تو دعا میخوندن و از خدا میخواستن از خواب که پا میشن چشاشون بشه عین چشای تو ،  این مارال وحشی کوه بکوه و صحرا به صحرا گشته بود و شکار هیچ شکارچی ماهری نشده بود ، اما بجاش بوی نافه ختن این آهوی وحشی خیلیا رو دیوونه و مجنون کرده بود ، چشمای تو مارال من فقط از این افق تا اون افق را دیده بودن و بس ، بس که غرور داشتی تو ، تو خدای غرور بودی و چشات چشای خاتون زیبای زمین ،

سرم پر شور بود و پنجه هام مثل همیشه آتیش بپا کرده بودند ، داشتم رو ابرا پرواز میکردم که ، که یهو گردبادی اومد و من رو با خودش برد ، برد و برد و برد ، نه سازی موند و نه ترانه ای و نه آهنگی ، نموند از این آشیق درمونده اثری ،،، چی شد یهو نگات افتاد تو نگام ؟؟؟

یادیما دوشنده آلا گوزلرین

گویده اولدوزلاردان آلام خبرین

نئیله ییم کسیبدیر مندن نظرین

                                آیریلیق، آیریلیق ، آمان آیریلیق

                                   هر بیر دردن اولار یامان آیریلیق

منم دل دارم ، منم آدمم خب ، مغرورم اگه باشم برای اونای دیگه م نه برای تو ، اصلان بخدا من ، بخدا من ، تو ، تو منو دوستم داری  نه ؟ اون چشات دارن میگن که داری خب ، اگه اونی که ته چشمای تو نشسته اسمش عشق نباشه پس خدا اصلا عشق رو بوجود نیاورده هنوز ، بگو دوستم داری ، بگو من اشتباه نکردم اصلان ! بخدا من ، بخدا من ، تو ، تو منو دوستم داری  نه ؟ اصلان اینی که برای تو از عشق میگه همون مارالیه که هزار خان و خانزاده به حسرت یه نگاش موندن و حاضرن جونشون رو فدام کنن ، این همون ماراله بخدا که افتاده به پای تو ، منتی نیست ، من ، من ، تو عاشق منی نه اصلان ؟

چال آشیق سازینی، اوره ییم دولوب
بعضن اینسان ایچون درمان بو اولور
سازین نغمه لری آخسین کونلومه
یوخسا چیچکلریم عطشدن سولور

به این همه سال ، به این همه سال که آشیق ایلهای تورک بودم هرگز نفهمیده بودم معنیه ترانه هائی رو که  میخوندم  ، نمیدونستم اونچه از عشق میخونم چه معنائی در دل دارند! میخوندم و رد میشدم ، ترانه بود و حنجره و خوشی مردم ، اما ، اما وقتی نگام افتاد تو نگات ، وای ، وای ، وای ...........

بیلیرسه ن آی آشیق دردیمیز بیردیر
گل گئده ک سازیندا عشقدن دانیش
سیملرین دیلی ایله خالقی هارایلا
گل بو درده منله بیرلیکده یانیش

وای که دارم آتیش میگرم ،،، کرم ، آشیق کرم حالا میتونم بفهمم معنی حرفای تورا وقتی درخت سروی را بغل کردی و خوندی

 دور ، سه نده ن    خه به ر   سوروشوم

 سه رو آغاجی   سه نین  مارالین هانی؟

 گؤزومده ن    آخیتما  قانلی یاشلاری

 سه رو آغاجی    سه نین  مارالین هانی؟

 آلچاقلی – اوجالی    قارشیدا    داغلار

 کؤنلوم  اینتیظاردی   گؤزوم  قان آغلار

 خه سته نین  حالیندان    نه بیله ر  داغلار؟

 سه رو آغاجی   سه نین  مارالین هانی؟

آخه کدوم منطق گفته رعیتا نمیتونن عاشق خانزاده ها بشن ؟ هان ؟ کدوم منطق بی منطق ؟ هان ؟ کی از دل مردم خبر داره که کجا میتونن عاشق بشن و کجا نمیتونن ؟ هان ؟ کی گفته خان نمیتونه عاشق رعیتش بشه ؟ هان ؟  کی گفته رعیت نمیتونه عاشق خان بشه ؟ هان ؟ من عاشقم ، عاشق شدم ، عاشق چشمای سیاه مارال ، من عاشق خنده های مارال شدم ، کی گفته من حق نداشتم عاشق اون بشم ؟ هان ؟ کی برای دل من باید تعیین میکرد کجا باید عاشق میشدم و کجا نمیشدم ؟ هان ؟ مگه کار عشق منطق برداره ؟ هان ؟ من عاشق بودم ، عاشق مارال ، مارال مال من بود ، عشق من بود ، مارال عاشق من بود ، عاشق من ، اصلان ، به کی باید بگم مارال عاشق این آشیق بی نوا شده بود به کی ؟ هان ؟ کدوم منطق بی منطق عشق مارال رو محکوم میکنه ؟ هان ؟ اما کردند ، محکومش کردند ، اون حق نداشت عاشق من بشه ، من حق نداشتم عاشق اون بشم ، وای ، وای ، وای از این منطق بی منطق ، وای ، اون منو دوست داشت نه یه اسم رو ! نه اسمی رو که اسمش خان باشه ، اون اصلانش رو دوست داشت نه هیچ کس دیگه ای رو ، آخه کی باید به حرف ما گوش میداد ؟ کی ؟ هان ؟ وای ........                                                                                  چال آشیق سازینی، بلکه سازیندا
اومودسوز حیاتا بیر اومید تاپیم
گل آشیق سازیندا صبیردن دانیش
بلکه دؤزمک درسین آغزیندان قاپیم


اصلان ، اصلان جان قربونت برم ، آخه کاری که از دستت برنمیاد فدات بشم ، فدای اون چشمای قشنگت بشم اگه تموم نکنی این گریه هاتو مارالت از غصه میمیره که  ، تو که نمیخوای من دقمرگت بشم مهربون من هان ؟ مارال فدای تو بشه ، قشنگ من ، مرد رویاهای مارال فقط اصلانه ، من که با خونم بهت قول دادم که ، من که قلبم را بنام تو کردم که ، آخه برای چی داری دونه های اشکت رو سرازیر میکنی از اون چشایی که قبله دله ماراله ؟ حالا تو گریه نکن ، بخدا خودم تموم کارا رو ردیف میکنم ، بخدا با باباخانم حرف میزنم ، راضیش میکنم اصلان من ، راضیش میکنم بخدا ، ببین اصلان این مارال توئه ، اینا دستای مارال توئه ، تو که نمیخوای دل مارالت رو بشکنی ؟ هان ؟ اگه نمیخوای تمومش کن ، بخدا من دارم میمیرم اصلان ، اصلا اصلا همینجا بهت قول میدم ، بهت قول میدم دست کس دیگه ای به مرده من هم نرسه ، بهت قول میدم اصلان ، قول میدم که اگه قراره  مارال مال اصلان نشه مال هیچ کس دیگه ای هم نشه ، بهت قول میدم ، اصلان ببین اینم خنجر تو ، نه حالا دیگه مال منه ، اگه یه روزی روزگاری دستی خواست بطرف مارال بیاد و اون دست دست اصلان نباشه قطعش میکنم ،،، اگه نتونم ؟!؟   یادته یه بار دستت رو گذاشتی رو سینه م و گفتی اونی که اون زیر داره میتپه خونه اصلانه ؟ یادته ؟ اگه نتونم درست میزنم اونجا ....................
گل آشیق بو آخشام داغلار باشیندا
نغمه لر سؤیله یه ک گوزللر ایچون
گل آشیق بو آخشام آشیق اولانا
دئیه ک غم چکمه یین دولدوروب ایچون

هر پدرسوخته ای که بوده باشه  تا فردا نعشش رو میخوام ، دوست ندارم دست خالی برگردین ، اگه شده استخونای مرده ها رو از گور بیرون بیارین بیارین ، من زنده و مرده اصلان رو میخوام ، زنده یا مرده ، این دختره نمک نشناس رو هم ببرین بندازین تو اطاقش و درش رو هم روش ببندین که دوست ندارم دستم بخونش رنگی بشه ، ببرینش ، نه مارال تمومه دیگه ، گذشت روزایی که به تو و به اسم تو و به قد و بالای تو مینازیدم و سرم رو جلو همه خانها بالا میگرفتم که چی ؟ که دختر یکی یدونه من مارال دشت آذربایجانه ، گذشت دیگه مارال ، تو من رو جلو همه سرافکنده کردی ، حالا دیگه خون جلو چشم خان بابای تو رو گرفته و با آب صد آراز هم نمیشه این خون را شست و از بین برد ، اصلان باید بمیره ، ، ، نه هیچکسی از عشق نمرده ، تو هم نمیمیری ، ، ، آهای یکی به تاخت بره روستای پایین و به ملکخان بگه خان بزرگ این بار دیگه با عروسی اون و مارال موافقت کرده ، بیاد که عروسی داریم ،،، چه غلطها ،  پسره بیاد دستبوس من ؟ ! یه آشیق دربدر بیاد خواستگاری دختر من ؟ دختر خان بزرگ ؟ خفه شو دختر ، ببرینش  ...

اینسان دردلرینی گل سازیندا چال
دٶزوملو آشیقلاردان حیکایت ائت
گل، بیزه آی آشیق عئشق درسی وئر
اومیدسیز ساعاتدا دردیمیزه یئت

میدونی مارال من  اونا از خود عشق میترسیدند ، از اینکه عشق آدما رو به خودشون بیاره ، از اینکه آدما باور کنن میتونن عاشق بشن ، همه ، اونوقت دیگه آدما میفهمیدن دل همه یه جوره ، آسمونشون یه رنگه ، خداشون یه جور خداست ، آدما اونوقت همه رو مثل خودشون میدیدند ، اونوقت خان جماعت دیگه نمیتونستن خودشون را برتر بدونند ، اربابا از این میترسیدند ، از اینکه آدما باور کنن همه با هم برابرند ، اونا برای این دوست نداشتن رعیت عاشق خان بشه که این کار هیبت خان جماعت رو از بین میبرد ،،، اما ، اما این درست نیست مارال ، درست نیست ، همه مثل همند ، همه با هم برابرند مثل ستاره های آسمون که از رو این زمین همه مثل هم دیده میشند ...

اولدوزلارلا اولاق بو گئجه همدم
اولکردن گل آلاق عئشق ایلهامینی
بو گئجه چاغیراق تام آشیقلاری
چاخیرا، چالقییا ییغاق هامینی

مارال کی گفته خستم ؟ نه ؟ آره از اون غار تا اینجا دویدم ، همینکه شنیدم تو رو آوردن اینجا دیگه نموندم ، اومدم ، خستگی چیه آخه ؟ تو که هستی خوبم ، خوبه خوب ، بذار ببینم ، آره آوردمش ، ایناهاش ، اینم لباس دامادی من ، تو که لباس عروس تنته چرا لباس دامادی تن من نباشه ؟ اینم از لباس سفید من ، کی گفته فقط عروسا باید سفید بپوشن ، بهم میاد نه ؟ آره که میاد ، هان ؟ آره راست میگی قبل از رفتن تو حجله باید آشیق بخونه ،،، کی بهتر از آشیق اصلان ؟! ای بابا تو عاشق منی وگرنه من همیشه بهت گفتم آشیقای دیگه صداشون از من بهتره ، وای از دست تو ، باشه امشب تا سحر برات میخونم  ، حالا دیگه کنارتم ، من و تو ، نه خان بزرگ هست که ازش بترسیم و نه آدماش که از دیدشون مخفی بشیم ، توئی و من ، منم و تو ، ، تا خود سحر برات ساز میزنم و میخونم ، هر وقت آفتاب خواست بالا بیاد و دنیا رو روشن کنه چشامون رو میبندیم و میخوابیم ، مارال و اصلان مارال  ......

سحره جک چالیب، اوخویاق آشیق!
بلکه اوره کده کی یارا بیتیشسین
چاخیرلاشیب چالاق اوجا سس ایله
قوی آشیق سسیمیز یارا یئتیشسین


خب ، حالا باید باهات درد دل کنم ، از بس مونده بودم تو اون غار که کم مونده بود اسم خودم رو هم فراموش کنم ، آره خب وقتی تو اومدی و گفتی آدمای خان بابات میخوان من رو بکشن رفتم تو اون غار و پنهون شدم ، چقدر سخت بود ، اما ، اما چون تو خواسته بودی برم و نمیرم تحملش برام آسون بود مارال ،  آره بخدا کم مونده بود اونجا خودم رو فراموش کنم ،  چی اسم مارالم رو فراموش کنم ؟ نه ، من که گفته بودم اسم مارال تو دلم حک شده ، نگفته بودم ؟ گفته بودم مارال من ، خانوم ناز من ، قشنگ من ، یه بار حتی خواستم دلم را با خنجر بشکافم و نشونت بدم اما تو نذاشتی ، یادته ؟ من فدای اون خنده های قشنگت برم گل من ، بذار بغلت بکنم حالا ، آخ که قربون بوسه های تو بره اصلان مارال ، آخ مارال اصلان ....

ساز میزند .............................................

حالا دوتائی باهام میریم تو این حوض و غسل میگیریم ، تو آغوش هم ...

اصلان جسد مارال را همراه خودش وارد حوض مرده شورخانه میکند  .  

آفتاب داره بالا میاد ، حالا ببند چشمای قشنگت رو که نور اذیتشون نکنه ...

متن نمایشنامه : طناب سفید ...

نمایشنامه : طناب سفید  ...

صحنه بیابانیست نمکزار و خالی با یک درخت خشکیده شده در گوشه ای  .

نور   .

جک و راک وارد میشوند  ، خسته اند ، انگار راه زیادی را طی کرده اند تا به اینجا رسیده اند  ، بر زمین ولو میشوند  .

جک : دارم میمیرم دیگه ...

راک : بالاخره رسیدیم ...

جک : همینجاست ؟

راک : اوهوم ..............................................................................

جک : تو مطمئنی اینجا امنه ؟

راک : آره ...

جک : از کجا ؟

راک : من یه مدت از اینجا سنگ نمک میکندم و میبردم برا فروش ...

جک : هر کس دیگه ای هم میتونه این رو بدونه ...

راک : تا کیلومترها  حتی کسی هم نمیدونه همچین جائی روی زمین وجود داره  .......................................................

جک : آره انگار جای دورافتاده ایه ...

راک : گفتم که ..........................................................

جک : کارت درسته پسر  

راک : کار توام

جک : یعنی تموم شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راک : جک من به تو افتخار میکنم

جک : راک منم به تو !

راک : اگه جسارت تو نبود نمیتونستیم موفق بشیم

جک : البته اگه هوش و نبوغ تو نبود که اصلا کار شروع نمیشد ...

راک : میگم تعارف  و تعریف کردن  از همدیگه م خوبه نه ؟

جک : اوهوم ، میشه باهش کلی حال کرد

راک : جک اگه شکست میخوردیم فکر میکنی باز از هم تعریف میکردیم ؟

جک : نه گمون نکنم  آدما پشت میله ها بتونن از هم تعریف بکنند

راک : راست میگی ، خوبه کارمون اونجاها نکشید

جک : جوونیمون از دست میرفت

راک : حالا اگه شانس می آوردیم و به صندلی برقی بسته نمیشدیم

جک : تو هم زیادی شلوغش میکنی ها

راک : تو میگی کارمون به اونجاها نمیکشید ؟                                                                                                                                                                 1

جک : اگه شانس شانسه منه که حتما میبستنمون به صندلی الکتریکی و چی ؟  اه ، اصلا اینا چیه میگی آدم میترسه ، پاشو ، پاشو بشمرش ...

راک : رو چشم پسر .......................

راک پولهائی را از کیفی در می آورد و میشمرد   .

جک : چقدر شد ؟

راک : شش میلیون و ششصد و شصت و شش دلار ...

جک : هووه ، پسر تو تا حالا بیست دلار یه جا  شمرده بودی ؟! شش میلیون  !!!  خدای من ، وای که چه حسی دارم من ، یوهو .............................

راک : چته میخوای همه عالم و آدم رو بریزی اینجا ؟ برا من داد میزنه ...

جک : آره که داد میزنم ، خوبم داد میزنم ، بذار همه دنیا صدای این مرد خوشبخت رو بشنوه ، آهای دنیا ...

راک : جک بس کن

جک : هی پسر اینجا امنه ، امنه امن  ، خودت گفتی  تا کیلومترها کسی نیست اینورا ، تو هم داد بزن ، یوهو ........................

راک : هان !!!!!!!!! یوهو ..................

جک : اینه ......................

راک : خوشحالم ، خیلی هم خوشحالم جک

جک : بایدم باشی ، بایدم باشی راک ، این همه پول تو دستای ماست ، وای که چقدر پول ...

راک : پسر عروسی گرفتی ؟

جک : آره خب عروسی یه آس و پاس با دختر شایسته رویاهاش ..............................................................

راک : بعد اون همه پیاده روی فکر میکردم تا ساعتها نای بلند شدن از زمین رو نداشته باشیم !

جک پولها را در هوا پخش میکند  .

جک : نمیبینی دارن انرژی پخش میکنن این لامصبا .......................

راک پولها را از زمین جمع میکند  .

راک : اگه بشنوه پولی رو که لازم داشتیم بدست آوردیم حتما خوشحال میشه

جک : اوهوم ،،،،،، باید جشن بزرگی بگیریم

راک : با اینا ؟

جک : پس چی ؟ پس فکر کردی با پولای جیبای سوراخ سوراخ شده بابای تو یا من ؟ هه هه هه ، آره که با اینا ، با این قشنگا ، با این عروسا ............

راک : وای که چه خوشم من .................

جک : من بیشتر راک ،،،،،،،،،،،، میدونی با اینا چه کارا که نمیشه کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راک : آره خب ، خیلی کارا

جک : اوهوم ، خیلی کارا ،،،،، چه نقشه هائی دارم باهاشون .........................

راک : تو هم  جمعشون کن جک ، بده شون به من ،،، بسه دیگه حال کردن ،،،،،،،،،،، از حالا کسی به اینا دست نمیزنه ؟

جک : دست نمیزنه ؟ برای چی ؟

راک : اینا برای ما نیست ، نه برای تو ، نه برای من !

جک : هی تو میفهمی چی میگی ؟

راک : یعنی تو نمیفهمی ؟

جک : جدا تو فهمیدی چی گفتی ؟

راک : آره ، خوبم فهمیدم ، دوست دارم تو هم بفهمی ، این پولا مال ما دو تا نیست ...

جک : مال ما دو تا نیست ؟

راک : آره جک !!!

جک : چرا ؟                                                                                                                                                                                                                    2

راک : من نمیتونم به اینا دست بزنم ، تو هم

جک : هی من که میتونم ، خوبم میتونم ، تو هم ادا نده ، اینا مال ما دوتاست

راک : گفتم که من نمیتونم به اینا دست بزنم

جک : میشه بگی یهو چت شد ؟

راک : یهو ؟ ! نه یهوئی نیست ، از اول هم من همین تصمیم رو داشتم ...

جک : میشه بگی این چه تصمیمیه که تو از اولش گرفته بودی راک ؟

راک :  نباید  به اینا دست بزنیم

جک : نباید به اینا  دست ...

راک :  نمیتونیم

جک : باید بتونیم

راک : نمیشه

جک : باید بشه

راک : باید باید باید ، نمیشه اینقده تکرارش نکنی جک ؟

جک : نه ، نمیشه ، تو باید مزخرفاتی رو که میگی تمومش کنی ، باید راک !

راک : ببین جک من و تو دزد نیستیم ، میفهمی ؟

جک : آره میفهمم

راک : پس حله !

جک : آهان ،،، البته دزد نبودیم ، این درستتره راک

راک : نیستیم

جک : نبودیم

راک : هنوزم دزد نیستیم  ...

جک : ببین راک ما ، یعنی من و تو ، آره تو و من یه بانک رو زدیم ، یه بانک رو زدیم ، میفهمی ، این یعنی دزدی ، اسمش اینه ، میخوای به خودمون

            دروغ بگیم ؟

راک : این که تو و من به یه بانک دستبرد زدیم درست اما ...

جک : تا همین کلمه درست کافیه که بشه گفت ما دزدی کردیم ، کافی نیست ؟

راک : آخه نه بخاطر خودمون !

جک : دلیل دزدی هر چی بوده باشه ، من و تو دزدی کردیم

راک : ببین جک این پول اگه بره تو جیب ما اونوقت تو درست میگی ، اونوقته که میشیم دزد اما ...

جک : اگه بره ؟!!!!!!!!

راک : که نمیره ...

جک : هی  نصف این سهم منه و باید بره تو جیبم  اونوقت تو داری میگی  اگه بره ؟!  نکنه تو برای همه پول نقشه ...

راک : مزخرف نگو جک ، تو خودتم خوب میدونی من این پول رو برای چی میخوام ، در ثانی مگه از اول قصد ما این نبود که ...

جک : گوش کن راک ، من و تو تصمیم گرفتیم یه بانک رو بزنیم ، زدیم ، وقتی داشتیم این تصمیم رو بخاطر کس دیگه ای میگرفتیم اصلا نمیتونستیم

               حدس بزنیم که چی گیرمون می آد ، اما حالا وضع فرق کرده ، میفهمی ؟ اینجا چند میلیون دلار زبون بسته خوابیده که یک دهمش میتونه هر

               بدبختی رو خوشبخت کنه ، خوشبخت ،،، تو رو نمیدونم اما من دلم نمیخواد این خوشبختی رو پس بزنم

راک : شاید اینائی که گفتی راست باشن اما یه چیزی هم هست که نگفتی ، تو با برداشتن یه دلار از این پول میشی دزد ، دزد ، میفهمی ؟ تو که نمیخوای

            تموم عمرت یه دزد باشی ؟

جک : من دزدی کردم چه بخوام چه نخوام ، حالام با حقم میرم یه گوشه ای از این مملکت درندشت و برای خودم یه کاری ردیف میکنم که هر سال 3

            موجودیم دو برابر بشه ، یه روزی هم که مطمئن شدم پولم داره از پارو بالا میره تلافی میکنم ، پول بانک رو برمیگردنم ، اونوقت میتونم با خیال

            راحت و وجدان آسوده روزگار رو بر وفق مراد بچرخونم ، این جوری .......................................................

جک با کیف پولها میرقصد  .

راک : اگه دزدی برات عادت بشه چی ؟

جک : تو اگه دوست داری کل حقت رو ببخش راک ، من اصلا باهات مخالفت نمیکنم

راک : حقم ؟؟؟ آره خب حقم ،، حق ! ! !

جک : ما جونمون رو به خطر انداخته بودیم راک ، اگه یکی از اون گلوله ها میخورد بهمون چی ؟ پول در برابر جان ، معامله پر ریسکیه ، اما ما تونستیم

             انجامش بدیم ، حالا این پول  پول خون منه ...

راک : اون چی ؟

جک : اون ؟

راک : الی ...

جک : اون فقط چند صد هزار دلار لازم داره ، دکتر گفته با سیصد هزار دلار عملش میکنه ، نگفته ؟

راک : اگه بیشتر بشه ؟

جک : راک اینجا شش میلیون دلار پول هست ، شش میلیون و ششصد و چند دلار ، با این پول میشه مردم یه محله پر جمعیت مثل محله خودمون  رو

            مداوا کرد ، باور کن ...

راک : خب این حرف خوبیه ، باقی پول رو میریزیم بحساب بیمارستان برای مداوای کسایی که توانائی پرداخت ...

جک : هی نکنه فکر کردی مسیح شدی ؟

راک : نه اما ...

جک : راک ، تو داری شورش رو درمی آری ، من پولم رو لازم دارم ، تو هم با پول خودت هر غلطی دوست داری بکن ، دیگه هم نمیخوام در این

             مورد چیزی بگی

راک : من دوست ندارم نزدیکترین دوست من یه دزد باشه

جک : اگه نمیخوای ، خب ، خب ،،، میتونیم از هم جدا بشیم

راک : تو چی گفتی ؟

جک : همونی که تو شنیدی .........................

راک : من چی میخواستم چی شد

جک : باور کن فکرای تو منطقی نیستن راک

راک : از دست دادن بهترین دوست منطقیه ؟

جک : تو با مداوای الیزابت به عشقت میرسی ، اینجوری نیگام نکن ، میدونم عاشقشی ...

راک : اون از من بزرگتره ، الی سی سالشه راک ...

جک : اون که درمون بشه تو به عشقت میرسی ، دوستش داری ، برات هم مهم نیست دو سالی ازت بزرگتر باشه ، اما من چی ؟ اگه این پولا نباشه تکرار

            دربدریا و آس و پاسی ها منو دیوونه م میکنه ، بخصوص حالا که یه موقعیتی گیرم اومده که میتونم از این اوضاع بد خودم رو بکشم بیرون ،

            ببین راک آدم با یه بار دزدی دزد نمیشه ، اما ، اما خوشبخت چرا ..........................................

راک : فکر میکنی این پولا خوشبختت میکنه ؟

جک : چرا نکنه ؟!

راک : خوشبختی با پول بدست نمی آد ...

جک : شعار هالیوودی نده برای من ...

راک : من به چیزی که گفتم اعتقاد دارم و ...                                                                                                                                                                   4

جک : یه ویلای بزرگ کنار اقیانوس آرام ، یه ماشین بیوک  مشکی گنده ،  کفشای چرمی ایتالیائی ، کراواتای رنگی اروپائی ، کت و شلوارای فرانسوی

             با بوی عطرای پاریسی  ، هوم رستورانهای شیک لاس وگاس با میوه های خوش طعم آمریکای جنوبی و قهوه ترک  به همراه خاویار خوش مزه

            خاورمیانه و کباب گوشت گاوهای کالیفرنیا با یه دوست دختر فندق پسته ای چینی  !! میبینی که خوشبختی در چند قدمی منه راک   ، اینا اسمش

             اگه خوشبختی نیست پس چیه رفیق ؟  تو همون لاس وگاس چقدر میتونم پوکر بازی کنم ، اونم با کی با کله گنده ترین قماربازهای دنیا ، وای

             که چه حالی داره حتی فکر کردن به این خیالات خوش ،،، اینترنشنال حال میکنم با این پولا راک ...

راک  : یه روزی کنار ساحل روی شنای خشک شده  تو داری با دوست دختر مشرقیت حال میکنی اما صدای چند نفر بخودت می آره که دارن داد

            میزنن آی بگیرین ، بگیرین ، دزد ، دزد ،،،،،،،،،،، میفهمی ، اونا دارن میگن دزد ، به هر کسی هم بگن فرقی نمیکنه ،،، اونوقت چی رفیق ؟ هان ؟

            فکر نمیکنی هر چی خوردی بالا بیاری ؟

جک  : تو اینقده حساس بودی و من حالیم نشده تا حالا ؟ مرد حسابی چشاتو باز کن و دور وبریات رو خوب تماشا کن ، فکر کردی همه این آدما با

          کسب و کار به  جاهای بلند رسیدن ؟ نه عمو ، اگه قرار بود با کار کردن کسی به جائی برسه که پدرای ما تموم عمرشون دویدن ، اونا چرا بعد یه

           عمر جون کندن هشتشون گرو  نهشونه ؟ من یکی احساساتم رو تا یه مدتی چی ؟ تعطیل میکنم ، تعطیل ! !  دلش خوشه با این چرت و پرتا ...

راک : من دیگه حرفی با تو ندارم جک ...

جک : بگو حرفی برا گفتن نداری

راک : باشه ، اصلا ببین جک بعد از مداوای الی با هم میشینیم و فکرامون رو رو هم میذاریم و ...

جک : نه راک ، شاید اون موقع دیگه دیر بشه ، من میخوام از همین حالا سنگامو وا بکنم

راک : چکار میکنی تو جک ؟

جک : اینا سهم منه ، نصف نصف

راک : شوخیه یا جدی ؟

جک : جدی 

راک : تو اونجا بودی و من قبول دارم که اینا سهم توان اما ...

جک : راک تمومش کن

راک : باشه اما هر وقت ازشون سیر شدی برشون گردون تو کیف

جک : برو بابا ..................................................

جک پولهای خودش را برمیدارد و راه می افتد که برود   .

راک : کجا ؟

جک : میرم

راک : چکار میکنی ؟

جک : شنیدی

راک : تو میخوای بری ؟

جک :  آره ، با سهمم ...

راک : اینقدر سهمم سهمم نکن جک ، یه بار که گفتی فهمیدم تصمیمت جدیه

جک : پس برای چی میپرسی

راک : با سهمت کاری ندارم

جک : پس چی ؟

راک : تو نباید بدون من از اینجا دور بشی

جک : میتونم بپرسم چرا قربان ؟

راک : میخوای بری و گرفتارمون کنی ؟

جک : نترس گیر بیفتم لوت نمیدم

راک : لو نمیدی میدونم اما اونا با شناسائی تو میتونن من رو هم بشناسن ، من دوست ندارم تا آخر عمرم فراری باشم ، میخوام برگردم محله خودمون    5

              و زندگی کنم ...

جک : از کجا معلوم که گرفتار بشم

راک : با این هوشی که تو داری و با این پولائی که پیشته حتم دارم گرفتار میشی

جک : درسته همیشه تو تصمیم گیرنده کارامون بودی اما این دلیل نمیشه که فکر کنی مغز من از گچه ، در ثانی حالا من پول دارم و این پولا حلال هر

             مشکلی میشن که ممکنه پیش بیاد  ...

راک : درست همون چیزی که من ازش میترسم ، تو با اولین ولخرجیت خودت رو لو میدی و گرفتار میشی ، تا پولای الی بهش نرسه و اون درمون نشه

            تو حق نداری از ما جدا بشی

جک : دوست ندارم بجای یه خداحافظی گرم با رفیق قدیمی خودم که از بچگی باهاش هم محله بودم با دلخوری ازش جدا بشم

راک : جک من که گفتم تو نمیتونی از اینجا ...

جک : تو حرف خودت رو گفتی منم  حرف خودم رو  ، من باید برم

راک : میدونی که من از حرفم برنمیگردم

جک : میدونم ، تو هم میدونی که زورت به من نمیرسه

راک : میدونم

جک : پس بکش کنار تا راهی بشم

راک : تو میدونی الی برای من خیلی مهمه و من براش هر کاری میکنم

جک : گاهی وقتا بهش حسودی میکردم که تونسته بود دل رفیقم رو بیشتر از من بدست بیاره  ،  این پولا میتونن جای خالیت رو تو دلم پر کنن

راک : نه جک تو میمونی

جک : راک بکش کنار

راک : متاسفم

جک : منم متاسفم .....................................

جک و راک درگیر میشوند  ، در اوج درگیری صدای اتومبیلی آنها را متوجه خودش میکند  ، مخفی میشوند   .

سوزان وارد میشود   .

سوزان : میگم همینجا خوبه نه ؟ آره خب خوبه ، این درختم میتونه مناسب باشه ، چکار باید بکنم ؟ هان !؟ خب تجربه اولمه ، من که نمیدونم تو این

             مواقع چکار میکنن ، تجربه اول همیشه جالبه ، هیجانشم زیاده ، تا آخر عمرم  یاد آدم میمونه ، آخر عمر ؟! خب نمیخواد وایستی و غصه بخوری

             دوشیزه سوزی ،  پس چکار کنم مادام سوزی ؟ کار ، کار عزیزم ، کارت رو ادامه بده ، اوه راستی هم باید کارم رو ادامه بدم ، چکار میکردم ؟

             آهان این درخته ،  گفتم که مناسب کار من هست ، برم وسایلم رو بیارم از ماشین ،،،

سوزان خارج شده و دوباره برمیگردد   .

              این از چهارپایه ، بذار روش بشینم و خوب تمرکز کنم که اگه اشتباه بشه قابل جبران نیست ، کو پس دفترچه یادداشتهای من ؟؟؟ همیشه وقتی

              دنبال چیزی میگردی گم میشه ، اه ، ایناهاش ، تو جیبم بود ، خب ، ببینم چی نوشتم توش ؟ آهان ، درسته ، خوبه ، اینم از این ، اینم هست ،،،،،

              خب پس کو اون یکی ؟ آهان برم از ماشین بیارمش ،،،

سوزان خارج شده و دوباره برمیگردد   .

              اینم طناب سفید ، میگم برای چی همیشه آدما با طناب سفید خودکشی میکنن ؟ اعداما هم با طناب سفید انجام میشه  ،،، چرا ؟ چه فرقی میکنه

               حالا ؟! بالاخره تو این همه سیاهی یه چیزی باید سفید باشه که تناسب حفظ بشه ، خوبه من باهوشم ها ، چکار میکردم ؟ آهان بذار بینم ، اینم

              طناب سفید خوشگل ، ببندمش به این درخت ، حالا خوبه این درخت رو پیدا کردم ، تا چشم کار میکنه نمکزاره این اطراف ، درست مثل

              زندگی من ، خشک خشک ،،، چته تو ؟ چیه نمیتونم برا شوربختی خودم گریه کنم ؟ نمیتونم مادام سوزی ؟ بذار حالا که دارم راهی میشم یه

              دل سیر اشک بریزم ، برا این سالهای حروم شده زندگیم گریه کنم ، گریه کنم ،،، گریه کن دوشیزه سوزی ناز من ، گریه کن ،،،،،،،،،،

              چقدر گریه کردم ، اما دلم باز شد ها ، خوبه ، حس خوبی دارم ،،، کو پس رژم ؟ بذار قبل از اینکه بمیرم یه آرایشی بکنم بعد ، آدم اگه قراره

              بمیره خب با صورت بزک کرده بمیره که بهتره ،،،،،،،،،،،، اینم از این ، قشنگ شدم نه ؟ آره خب  ،،،،،،،،،،،،،                                                  6

              خب چکار داشتم میکردم ، آهان داشتم طنابه رو از درخت میبستمش  ،،، بذار بینم ، ای بابا این شاخه پائینی که خیلی بالاست !؟ دستم که بهش

              نمیرسه ! چکار کنم ؟ شانس ما رو میبینی تو ؟ شانس نیست که ، گلستان برم میشه شوره زار ، ببین حالا که اومدم شوره زار  چی سرم می آد !؟

              حالا چکار کنم ؟ با این چهارپایه هم دستم نمیرسه که ، ای بخشکی شانس ! ! !       اه ،،،

              اینجا چرا اینقده خلوته آخه ؟ گفتم برم جای خلوت کسی مزاحم خودکشیم نشه نگفتم که اینقده خلوت ، اه ، بذار یه دوری بزنم بینم سنگی

              چیزی پیدا میکنم بذارم زیر چهارپایه برم بالاش طنابم رو ببندم یا نه ؟! آهان آهان ،،،،،،،،،،،،،

              وای خدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جک : شما کی هستین ؟

سوزان : من ، من ، من ،،، وای خدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جک : نترسین مادام  ...

سوزان : دوشیزه سوزی ، ، ، وای خدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

جک : دوشیزه سوزی نترسین منم آدمم عین خود شما ،  من جکم ، اینم که خودش رو به خواب ، یعنی خوابیده دوستم  راکه ...

سوزان : شما اینجا چکار میکنین ؟

جک : خب ما خوابیده بودیم ، اصلا شما تو این نمکزار چکار میکنین ؟

سوزان : خب اسمش روشه اومدم نمک ببرم ...

جک : چقدرم با نمکین ...

سوزان : خوب صحبت کنین آقا ...

جک : آخه من داشتم از این پشت میدیدمتون ...

سوزان : هان ؟! خب ، خب واقعیتش اینه که من ، من ، خب من داشتم خودکشی میکردم

جک : اوهوم ، دیدم

سوزان : دیدین ؟

جک : خواب رفیقم سنگینه اما من از خواب پریدم و دیدمتون که ...

سوزان : شما داشتین میدیدین یکی داره خودش رو میکشه اونوقت وایستادین و تماشاش کردین ؟

جک : خب البته آخرش متوجه شدم که میخواین خودکشی کنین ، راستی چرا ؟

سوزان : واقعا که !

جک : چی واقعا که ؟

سوزان : خونسردی شما آقایون ...

جک : شما که شکر خدا زنده این و ...

سوزان : اگه دستم میرسید و طناب رو میبستم چی ؟ می ایستادی و اینور اونور رفتن هیکلم رو بالای درخت تماشا میکردی ...

جک : پس میگین چکار باید میکردم ؟ شما خودتون دوست داشتین بمیرین انگار

سوزان : حتی اگه من میخواستم این اتفاق بیفته شما باید سعی خودتون رو برای جلوگیری از این کار انجام میدادین آقای راک  ...

جک :  من جکم ،،  راک ، راک ، خوابیده ،، راک اینه ..............................

سوزان : میخواین وایستین و همینجوری تماشا بکنین ؟

جک : هنوز که کاری نمیکنین تا جلوتون رو بگیرم !

سوزان : اگه جلوگیر بودی که همون اولش جلوم رو میگرفتی ، بیا کمک کن تا این طناب رو ببندم به این شاخه

جک : یه لطفا بفرمائیدی چیزی ، لحنتون همچین ...

سوزان : آقا من حواسم به اینا نیست که ، من دارم خودم رو میکشم ، شما چه انتظاری دارین ها ...

جک : خب من تجربه نکردم نمیدونم آدما اینجور مواقع چه حس و حالی ...

سوزان : طناب لطفا .........................                                                                                                                                                                                 7

جک : حالا تصمیمتون حتمیه ؟ جدیه ؟

سوزان : بذار این طناب بسته بشه بعد اگه حرفی داشتین و نصیحتی گوش میدم ...

جک : اینم حرفیه برا خودش  ...

سوزان : طناب ........................................

جک : چکارش کنم ؟

سوزان : باید ببندیمش به اون شاخه ...

جک : خوبه ؟

سوزان : بالاتر

جک : خوب شد ؟

سوزان : پائینتر

جک : الان چی ؟

سوزان : بالاتر

جک : خب ؟

سوزان : پائینتر

جک : حالا ؟

سوزان : بکشینش طرف خودتون

جک : اینجوری ؟

سوزان : بیشتر

جک : بیشتر از این ؟

سوزان : تا جلو سینه تون

جک : بازم ؟

سوزان : اوهوم ، حالا بدین بیرون

جک : کافیه ؟

سوزان : بیشتر

جک : دیگه ؟

سوزان : اون طرفش رو هل بدین بره اینورتر

جک : رفت ؟

سوزان : تکونش بدین

جک : تکونش بدم ؟

سوزان : آره ،،، خوبه ،،، بازم

جک : اینم از این !

سوزان : به اندازه کافی تنگه دیگه نه ؟

جک : خب مناسبه !

سوزان : دوست ندارم اذیت بشم

جک : کار من درسته و مطمئنم اذیت نمیشین

سوزان : اون سرش رو بده من بگیرمش

جک : بگیرینش

سوزان : حالا سر بخورین بیاین پائین تا مطمئن شم نمیشکنه                                                                                                                                               8

جک : بشکنه ؟ ! اینو ، خانوم طناب داری که من بسته باشم عمرا اگه بشکنه

سوزان : شما که گفتین تجربه ندارین ؟

جک : خب همیشه لازم نیست آدم تجربه داشته باشه ، گاهی یه بار که کاری رو انجام میدی متوجه میشی اصلا اون کاره ای ، تو ذاتته ، تو خونت

سوزان : یعنی با بستن این طناب همچین حسی به شما دست داد ؟

جک : هان ؟! خب البته نه ، ولی بد که نبستمش ؟ میگین بد شده ؟

سوزان : نه خوبه ، برا  تجربه اولتون نمره قبولی میگیرین

جک : پس برا بعدیا امیدوار باشم به خودم ؟

سوزان : یعنی فکر میکنین غیر از من کس دیگه ای هم بخواد خودکشی کنه ؟

جک : اووه ، این مملکت پره از آدمائی که درد دارن و بخاطر درداشون دوست دارن بمیرن اما خب جراتش رو ندارن ، شما آدم جسوری هستین

سوزان : نمیدونم ، شاید ، اما خب منم از مردن میترسم

جک : همین که اقدام کردین خودش کلیه ، راستی برای چی میخواستین خودتون رو بکشین ؟

سوزان : یعنی بگم ؟

جک : مگه قرار نشد طناب که بسته شد یه گپی بزنیم ؟

سوزان : ببینید من تصمیمم رو گرفتم و نمیخوام عوضش کنم ، شما هم نه خودتون رو خسته کنین نه من رو

جک : اتفاقا من اهل این حرفا نیستم ، سیگار دارین ؟

سوزان : نمیکشم

جک : حیف شد

سوزان : چرا ؟

جک : قبل از خودکشی میچسبید

سوزان : شما میخواستین در مورد چسبیدن و نچسبیدن سیگار قبل از مرگ با من صحبت کنین ؟

جک : از نصیحت کردن و پند دادن و اینجور حرفا خوشم نمی آد

سوزان : جالبه

جک : جواب سوالم رو ندادین ها !

سوزان : کدوم سوال ؟

جک : اینکه چرا دارین خودتون رو میکشین ؟

سوزان : باید جواب بدم ؟

جک : میل خودتونه !!!

سوزان : حالا که قراره بمیرم میگم ، من غیر از این ماشین دار و ندارم رو تو قمار باختم ، درسته یه روز برد با من بود و هر چیزی رو که دلم میخواست

               بدست آورده بودم اما خب این بار ورق برگشت

جک : به خاطر باخت تو قمار دارین خودتون رو میکشین ؟

سوزان : نه ، یعنی خب آره ، ، ، سیلوستر که دید چیزی برام نمونده ترکم کرد ................................................................................

جک : میفهمم ............

سوزان : خب ، انگار هر کسی قسمتی داره ، من باید کارم رو تموم کنم ..................................................

جک : راستی ماشینتون چی میشه ؟

سوزان : ماشینم مگه قراره چی بشه ؟

جک : خب ، بالاخره شما دارین میرین و اینم خب ماشین بدی بنظر نمی آد و ...

سوزان : ماشین بدی بنظر نمی آد ؟! مرد حسابی این گرانترین ماشینی بود که تو نمایشگاه دیدم

جک : بدتر                                                                                                                                                                                                                       9

سوزان : چی بدتر ؟

جک : ببینین مادام سوزی ...

سوزان : دوشیزه سوزی ...

جک : شما هنوز ازدواج نکردین ؟

سوزان : ربطی به اون نداره ، من همیشه دوشیزه سوزی ام ...

جک : آهان ،،،،،،،، ببینین دوشیزه شما که مردین ، ببخشین خودتون میخواین دیگه ، در هر حال تکلیف این ماشین قشنگ باید مشخص بشه خب !

سوزان : شما فکر این ماشینید ؟

جک : گفتم که اهل پند و اندرز دادن نیستم ،،، اینم اینجا که نمیشه بمونه ؟ میشه ؟

سوزان : بعله ،،،،،،،،،،،،،،،،،، بعله دیگه ....................................

جک : نگفتین ؟

سوزان : مال شما ، فکر کنم دوست داشتین این رو بشنوین نه ؟

جک : ببنید ، چرا تعارف کنیم ، بعد از اینکه شما مردین ، این ماشین میمونه و من و راک ،، راک ، راک ، هنوز خوابه ،، گفتم تکلیفش مشخص بشه

            تا بعدا کسی ادعایی راجع به اون نداشته باشه ، میفهمین که ؟

سوزان : بعله میفهمم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، گفتم که مال شما

جک : فکر میکنید کافیه ؟ منظورم اینه که بعد از مرگ شما میشه ثابت کرد این رو به من بخشیدین ؟

سوزان : یعنی باید بریم ثبتش کنیم ؟؟؟

جک : نه خب ، وقت نیست که ، فکرکنم دست خط بدین کافیه .....................

سوزان : واقعا که ، عجب آدم پر روئی هستین شما ، حالم داره ازتون بهم میخوره ،،، اه ............

جک : ای بابا مگه من چیز بدی گفتم ؟؟؟ بالاخره یه روزی مدارک این رو از من میخوان ، باید به اسمم باشه یا نه ؟ دست خط ندین نمیشه که !

سوزان : شنیده بودم لاشخورا رو لاشه مرده ها جمع میشن اما ندیده بودم ، حالا دارم میبینم

جک : بعد از مرگ این به دردتون میخوره ؟ نمیخوره ، خودتون هم میدونین ، اما ، اما به درد من که میخوره ...

سوزان : خیلی پستی آقای جک ، برای همین بود که نمیخواستی از خودکشیم جلوگیری کنی دیگه نه ؟

جک : تصمیم شما جدی بود ، نبود ؟

سوزان : عجب روئی داری تو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بمیری هم دستخط نمیدم .................................

جک : اشتباه نکنین ، شما میتونید یه بدبخت رو خوشبخت بکنین و بمیرین ، برا اون دنیاتون بد نیست بخدا

سوزان : تو خدا رو هم میشناسی ؟

جک : من یه مسیحی معتقدم دوشیزه سوزی ...

سوزان : میخوام بمیرم ،،،  شما مردا همه تون مثل همین ، برو کنار .........................

جک : خب ،،،،،،،،، خب ،،،،،،،،، اصلا یه کار دیگه ای بکنیم ،،، هان ؟؟؟؟؟؟؟؟ اون طناب رو نندازین دور گردنتون ،،، ببینین ، ببینین شما میتونین یه بار

            دیگه شانستون رو امتحان کنین ، باور کنین میتونید ،،، اصلا میخواین یه قماری بزنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یه شانس برای شما و ، و ، و البته برای

             من ..............................

سوزان : شاید این برای تو یه شانس باشه اما برای من نمیتونه ...

جک : چرا آخه ؟ در شرایط مساوی برای هر دوی ما میتونه یه شانس تازه باشه

سوزان : تو با برنده شدن ماشین من رو صاحب میشی ، این برای تو عالیه ،،، من اگه برنده بشم چی گیرم می آد ؟ لباسای تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جک : پول ...............................

سوزان : با مزه بود ، قبل از مرگ تونستم یه کم بخندم ، ، ، من باید برم ...............

جک : فکر کردین دارم دروغ میگم ؟؟؟ نه ،،،،، ببینین ،،،،،،،،،،،،،، میبینین که ،،،،،،،،، آره چشاتون خوب گرد شده ن ،،،،،،،،،،،،، اینا پولند دیگه نه ؟

سوزان : این همه ؟                                                                                                                                                                                                       10

جک : چی میگین ؟ یه قمار بزنیم ؟

سوزان : چقدری هست ؟

جک : بیشتر از سه میلیون دلار ............................................................................................

سوزان : ببینم ورق پاسور که ندارین ؟ ؟ ؟ من تو ماشینم دارم ، میارمش .................

سوزان خارج میشود  ،  جک طناب را از درخت باز میکند  ، سوزان وارد میشود  .

جک : آوردین ؟

سوزان : طنابه رو چرا باز کردین ؟ شاید من باختم ؟

جک : اگه ببازین دوباره میبندمش ..............................................................

جک و سوزان قمار بازی میکنند ، در آخر کار سوزان برنده شده است  .

سوزان : سیلوستر اگه بدونه من بازگشتم خوشحال میشه ............

جک : گمون نکنم تو خوشحالی اون رو ببینی ...

سوزان : چرا ؟

جک : خب ، خب تو قرار نیست برگردی ......................................................................................

سوزان : این حقه منه ، من بردمتون ، شما که نمی خواین قانون بازی رو زیر پا بذارین ؟

جک : تو اومده بودی بمیری ، فکر کن چیزی عوض نشده

سوزان : اما شده ، من حالا دوباره پولدارم و ...

جک : نه نیستی ، اونا مال من بودن و بازم مال من میشن ...

سوزان : این درست نیست

جک : این که من پولای نازنینم رو بدم دست تو درسته ؟ نه ، خب پسشون بده تا منم طنابت رو بهت پس بدم

سوزان : حالا من میخوام زندگی کنم ، با این پولا میرم و ...

جک : گفتم که تو جائی نمیری ،،،،،،،،، ردشون کن بیاد  ...

سوزان : اگه ندم ؟

جک : ازت میگیرمشون

سوزان : شما باید مردتر از این حرفا باشین

جک : اینا تو قصه هاست

سوزان : قصه مردی شما هم میتونه ورد زبونا بشه

جک : من بیشتر دوست دارم زندگی کنم

سوزان : به چه قیمتی ؟

جک : به هر قیمتی که شده

سوزان : یعنی اگه من پولا رو نخوام بدم اونوقت ...

جک : اونوقت با همین طنابه خفه ت میکنم

سوزان : نمیتونین

جک : میبینیم ،،،،،،،،، بده شون به من اینا رو ........................

جک و سوزان درگیر میشوند  ، جک پولها را از سوزان میگیرد و با طناب او را میزند  ،  راک که چند لحظه ایست بلند شده و آنها را تماشا میکند از پشت سر با سنگ بزرگی بر سر جک میزند و او را نقش بر زمین می کند  .

جک : تو راک ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راک : جک خودت خواستی کار به اینجا بکشه .......................................

سوزان : عوضی ...                                                                                                                                                                                                       11

راک : بیهوش شد انگار ................

سوزان : حرامزاده کم مونده بود بزنه بکشه منو

راک : چیزیتون که نشده ؟

سوزان : نه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، نه ،،،،،،،،،،،،، ممنون ،،،،،،،،،،،،،،،،، دوستتونه ؟

راک : دیگه نه ،،،،،،،،،،،، هیچوقت فکر نمی کردم به خاطر پول اینقدر وحشی بشه ...

سوزان : نداشتن پول یه دردسریه داشتنش هزار تا ..........................

راک : نندازین ، من شاهدم که شما اون پولا رو بردین

سوزان : این تو این شوره زار این همه پول رو از کجا بدست آورده بود ؟

راک : من که هنوز گیجم اینجا چی شده  ........................

سوزان : من باید برم

راک : منم دیگه نمیخوام اینجا بمونم ، منم با خودتون میبرین ؟ البته زیاد مزاحمتون نمیشم  ، تا یه جاهائی باهاتون می آم ، باید برم دیدن یه دوست ...

سوزان : تا بهوش نیومده بریم ......................................................

راک  و  سوزان خارج میشوند  .

جک آرام آرام بهوش می آید  ، بلند میشود ، طناب سفید در دستش قرار دارد ، روی چهارپایه مینشیند  .

                                                                                                                                                              

                                                                                                               پایان   .

                                                                                                                                                                 25/03/89

متن نمایشنامه : بازیه عشق بازی ...

نمایشنامه : بازیه عشق بازی   .

صحنه قبرستانی خلوت و فراموش شده  می باشد  ، در قسمتی از صحنه مقبره تازه ساختی دیده میشود که کارهای ساختمانی آن تقریبا و به تازگی تمام شده است   .

نور  .

رستم آخرین کارهای ساختمانی مقبره را انجام میدهد     ،    اسفندیار روی قبری نشسته است  .

اسفندیار : دیگه خسته شدم ، شدم یه ستاره که اون آخر افق کز کرده ،  امروز و فرداست که غروب کنم

رستم : کاش آدم نور  یه ستاره رو داشته باشه غروب هم کرد کرده دیگه

اسفندیار : با این شرط که نور از درون خودت باشه نه مال دزدی یا مثلا قرضی

رستم : من که میگم غروب قشنگه ، البته حالا دیگه شب شده ، اینم از چراغ نفتی ما

اسفندیار :  راست میگی گاهی اون ستاره ای که داره غروب میکنه قشنگترین ستاره آسمونه   ،  چشای زیادی دنبال این ستاره ان تا عاشقانه نیگاش کنن

رستم : این روزا  کو چشائی که  ستاره ها رو اونجوری که شما گفتین نیگاه بکنه آقای اسفندیاری  ؟

اسفندیار : اسفندیار ، فامیلم نیست ، اسممه ،،،  چشای نداشته اسفندیار رو یادم  آوردی با  سوالت  عمو رستم

رستم : جان من به سنم میخوره که داری عمو رستم صدام میکنی ؟

اسفندیار : خوشت نیومد ؟ آره خب جوونی  ،،، گفتن عمو عادته رستم خان ،،،،، راستی تو کارت همینه ؟ گورکنی ؟  برا چی اسمت رو گذاشتن رستم

               ستاره  ؟

رستم : زنونه است نه ؟

اسفندیار : نکنه فامیلیت ستاره است ؟

رستم : با ماشین یه دوست مسافرکشی میکردم ، روی شیشه عقبش تصویر یه ستاره کشیده شده بود ، راننده های خط این اسم رو گذاشتن روم ...

اسفندیار : رانندگی بهتر  از گورکنی نیست ؟

رستم: با یه تصادف کوچک ماشینش رو ازم گرفت ، تو این خراب شده وقتی سرمایه نداشته باشی باید بیل بگیری دستت ، آخرین پناهگاهم اینجا بود ...

اسفندیار : درست مثل من ؟

رستم : نه آقا شما از روی بی دردی اومدین اینجا اما من از زور درد ...

اسفندیار : از زور درد هان ! ؟! کسی که نگفته بود بیای ؟

رستم : خب بعله شما ..................................

اسفندیار :  البته ،،، هر کسی چیزائی تو دلش داره که بخواد اسمشون رو بذاره درد ، از کجا میدونی که من از روی بی دردی اومدم اینجا ؟

رستم : شما با پولی که دارین رفتین همه عشق عالم رو کردین و آخرشم چون دیگه هیچی سرخوشتون نمیکرد اومدین این قبرستون کهنه فراموش شده

            که چی بشه ؟ که برا پس مرگتون یه کاخ بسازین ، این کجاش درده ؟

اسفندیار : حرفات تا یه جائی قبول ، این مقبره ای هم که تو داری برای من میسازیش شاید برا پسه مرگم کاخ باشه اما پولدار بودن همیشه با خوشبختی

                   قرین نیست رستم خان ...

رستم : باید جای شما باشم تا حس کنم چی میگین ...

اسفندیار : دوست داری جای من باشی نه ؟                                                                                                                                                                       1

رستم : از نظر مالی آره دوست داشتم باشم

اسفندیار : باقیش چی ؟

رستم : باقیه چی ؟

اسفندیار : منظورم اینه که فقط دوست داری پول من رو داشته باشی یا جایگاهم رو ؟

رستم : با پول میشه هر جایگاهی رو بدست آورد .................................

اسفندیار : نه نمیشه ،،، من جایگاه خودم رو دارم اما ازش راضی نیستم ، انگار ،،،،،،،،،،،،،، بگذریم ،،، درد من ایناست  ....................

رستم : نمیخواین نگین نگین ،،،  گاهی اما حرف زدن درد آدم رو سبکتر میکنه !

اسفندیار : راستی تا حالا عاشق شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ غافلگیرت کردم ؟

رستم : نه ،،، میدونین ماها تو زندگیمون اونقده بدبختی داریم که برا عشق و عاشقی وقت نمیکنیم اسفندیارخان ...

اسفندیار : گفتی راننده خط بودی ؟ لابد بالای شهر نه ؟؟؟ عاشقی که وقت نمیخواد ، میخواد ؟!

رستم : پر کردن شکم چی ؟ نمیخواد ؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شما میخواین بگین عاشق بودین ؟

اسفندیار : بهم نمی آد ؟

رستم : چرا ، خیلی هم می آد ،،،  اصلا این حرفا کلش مال شما پولداراست دیگه

اسفندیار : پس عشق و عاشقی فقط مال پولداراست  !؟ اوهوم ..............

رستم : میگفتین

اسفندیار : سرت رو درد نیارم ؟

رستم : نه آقا این چه حرفیه ، تو این شب تاریکی که از راه داره می آد حرفاتون میتونه نور بپاشه این اطراف

اسفندیار : شب تاریک که اومده ، حرفی که گفتی متلک بود دیگه نه ؟

رستم : نه جون خودم ...

اسفندیار : دوست داری قصه عشقم رو بشنوی ؟

رستم : هر قصه ای برا خودش عالمی داره که به شنیدنش می ارزه  ...................................................

اسفندیار : تو از زیبائی خوشت می آد ؟

رستم : اگه بشه اسم کارم رو هنر گذاشت هنرمندم ، هنرمندام که عاشق زیبائین ............

اسفندیار : دوست داری همیشه زیبائی رو بدست بیاری نه ؟

رستم : اگه بشه ........................................

اسفندیار : اولین بار که دیدمش نگامون تو هم گره خورد ، نه اون پلک میزد نه من ، خشکمون زده بود ، من که دهنم خشکه خشک شده بود ، یهو

                متوجه شدم چند نفر بروبر نگامون میکنن ، هول شده بودم ،  راه افتادم برم که خوردم به تیر برق ، شلیک خنده دوروبریا به خودم آورد ، اونم

                لبخند میزد ، لبخندی که هیچوقت فراموشم نشد ، با اینکه خجالت کشیده بودم اما منم داشتم میخندیدم

رستم :  دوستش دارین ؟

اسفندیار : نداشته باشم ؟؟؟

رستم : نه خب همسرتونه و بایدم دوستش داشته باشین .................................

اسفندیار : آزارم داد ، با کاری که کرد دلم شکست ، شاید تقصیر خودم بود که زیادی آزادش گذاشتم ، میدونست که ، یعنی خودم بهش گفته بودم

                برا شکست من هیچ زوری کارگر نیست  الا خیانت معشوق ، چشای اسفندیار و تیر زهردار سیمرغ نامرد  ...

رستم : یعنی میخواست شکستتون بده ؟

اسفندیار : نمیدونم ،،،،،،،،،،، شاید عادتش باشه ، هر که بره سراغش باید مواظب خودش باشه ، میفهمی ؟ بی خیال ،،،،،،،،،،،، سیگار داری ؟

رستم : نمیکشم ...

اسفندیار : رستم تو میدونی برای چی این روزا همه زنا غیر از شوهرشون یه چند تایی دوست دارن ؟

رستم : چند تایی ؟                                                                                                                                                                                                            2

اسفندیار : دست کم یکی .............

رستم : نه آقا من از کجا باید بدونم

اسفندیار : یعنی که نمیدونی ؟

رستم : سوالها میپرسین ها ...

اسفندیار : اگه یه روز زنت بهت خیانت کنه چکارش میکنی ؟

رستم : من زن ندارم اما اگه یه روزی زن گرفتم و اونم این کار رو کرد حتما طلاقش میدم ؟

اسفندیار : فقط طلاق ؟؟؟؟؟؟؟؟

رستم : باید بکشمش ؟ اما اونم حق زندگی داره ، شاید با یکی دیگه راحتر از زمونیه که با منه ..............................................

رستم میخواهد سنگ مرمر بزرگی را بردارد  .

اسفندیار : بذار سنگه رو من برات بیارم

رستم : زورتون نمیرسه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، گفتم که ....................................

اسفندیار : کار شماها هم سخته ها ،،،،،  جدا  نمیکشیش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رستم : باید تو اون شرایط قرار بگیرم ، حالا نمیدونم چی بگم ،،، دوبار که پرسیدین به شکم انداختین ،،،،،،، شما چکار میکنین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اسفندیار : من !!!!!!!!! خب من ، من اون رو نمیکشم ، اگه من رو نمیخواد بره بهتره ،،،  اما ، اما خودم رو میکشم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،   چقدر مونده ؟

رستم : تقریبا تمومه ، یه نیم ساعتی شاید ، این آخریش بود ،  نمیخواین داخل مقبره رو ببینین ؟ عالی شده ها ؟

اسفندیار : یه مهمون دارم ، دوست دارم با اون نگاش بکنم ...

رستم : مهمون ؟ این موقع شب ؟ تو یه قبرستون کهنه ؟

اسفندیار : دقیقا بخاطر همین متروکه بودنش انتخابش کردم ، یه کارائی هست که فقط اینجا میشه انجامشون داد ، دور از دید مردم مزاحمی که بزور

                میخوان به همدیگه کمک کنن حتی اگه بگی لازم ندارم ، البته نه تو روزای بدبختی .......................

رستم : پس میخواستین یه مهمونیه خصوصی بدین اینجا  برا مهمونتون نه؟

اسفندیار : اونم چه مهمونی رستم ستاره ، اسمش ستاره است

رستم : خانومه !؟

اسفندیار : همونی که دفعه اول زنگ زد بهت برا درست کردن این مقبره ، حتم دارم صداش یادت مونده ، مونده نه ؟؟؟ زنمه ، بود ، یعنی هنوزم هست ،

                  اما نه ، دیگه نیست ....................................

رستم : من که نفهمیدم چی شد !!!

اسفندیار : منم اولا نفهمیدم ، بعدشم که فهمیدم باورم نشد  ، ، ،  کارت رو بکن ، ، ،  یواش یواش دیگه باید پیداش بشه

رستم : شما پولدارا چه دنیایی دارین ها برا خودتون

اسفندیار : انگار تو هم زیاد  ازش بدت نمی آد ؟

رستم : از کی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اسفندیار : دنیای ما پولدارا  ...

رستم : ای آقا کی از پول بدش می آد که من دومیش باشم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، این دیگه چیه ؟

 اسفندیار : یه دوربین برای فیلمبرداری در شب

رستم : میخواین فیلمم بگیرین ؟

اسفندیار : شایدم فیلم بازی کردیم ، زندگی شده بازی کردن فیلم  ، قبول داری یا نه ؟؟؟  میخوام وقتی ستاره از مقبره دیدن میکنه ازش فیلم بگیرم

رستم : همه کارای شما رومانتیکه  

اسفندیار : رومانتیک یا رومانتیک بازی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟  نمیدونم ، شاید ............................

رستم : اگه آزارتون داده برای چی این کارا رو براش میکنین پس ؟

اسفندیار : دوست دارم تا تهش برم                                                                                                                                                                                   3

رستم : ته چی ؟

اسفندیار : بختم ..................................

رستم : یه ماشین داره می آد .....................................................

صدا و نور چراغهای یک اتومبیل که پس از رسیدن خاموش میشوند ، صدای پاهائی که نزدیک میشود  .

اسفندیار : نمیخوای بکارت برسی ؟

رستم : خودشه پس ........................................................

ستاره : اسفند ، اسی عزیزم

اسفندیار : اینجام ستاره ، سلام ، کجائی تو ؟

ستاره وارد میشود  .

ستاره : سلام ، وای که چقدر رومانتیکه اینجا ، اینم گل برای مقبره دوتائیمون ، با اینکه از مردن و اینجور حرفا بدم می آد اما چون تو خواسته بودی این

            مقبره ساخته بشه خودم رو راضی کردم ازش خوشم بیاد ، عزیز دل من ......

اسفندیار : هی ما تنها نیستیم ..............

ستاره : وای ، ببخشید آقا ندیدمتون

رستم : من که هیچوقت دیده نمیشم ..........

ستاره : من که معذرت خواستم

اسفندیار : لازمه معرفیتون کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خب ، حتما لازمه ، آقا رستم ستاره گورکنی که زحمت ساخت مقبره ما رو کشیدن ، خورشید

                 بی غروب  زندگی من ستاره خانوم

ستاره : خوشوقتم

رستم : خوش اومدین خانوم

ستاره : به قبرستون ؟

رستم : ببخشین منظورم این نبود ، آخر قصه رو گفتم ...

اسفندیار : آخر کدوم قصه ؟

رستم : سعادت شما دو تا لابد .............................................................................

ستاره : شما به کارتون برسین ...

اسفندیار : کارشون تمومه دیگه انگار

رستم : آره خب ، چیزی نمونده

ستاره : بهتر ، تنها میشیم نه ؟

اسفندیار : گمون میکردم دوست داشته باشی کس دیگه ای هم کنارمون باشه

ستاره : چرا ؟

اسفندیار : خب ، خب فکر میکردم از این فضا بترسی

ستاره : با بودن کنار تو من از هیچی نمیترسم

اسفندیار : مرسی عزیزم ..................................................

ستاره : میخوام ببینم این آقا رستم چکار کرده با این خونه آخرت ما

اسفندیار : دیدن هم داره ................

اسفندیار و ستاره وارد مقبره میشوند  ،  رستم از بیرون نظاره گر آنهاست  .

رستم : امیدوارم خوشتون اومده باشه خانوم

ستاره : باید دستای شما رو با گل آذین بست ، چه هنری دارند این دستا ، واقعا کارتون عالیه

رستم : خوشحالم که با این کار تونسته ام لبخندی روی لبای شما بیارم ........                                                                                                                     4

اسفندیار : انگار وقتشه که منم سورپریزم رو نشون بدم

ستاره : تو همیشه میتونی آدم رو غافلگیر کنی عزیزم

اسفندیار : این بار فقط شروع غافلگیری با منه ، باقیش رو تو باید ادامه بدی ،،،،،،،،،،، آماده ای ؟

ستاره : وای خدا میخوای فیلم بگیری ؟

اسفندیار : میخوایم با همدیگه یه فیلم بازی کنیم ...

ستاره : داره همونی میشه که من دوست دارم ، آقا رستم میبینین که !!!

رستم : چی بگم واللاه ...

اسفندیار : لازم نیست حتما چیزی بگی ، بشین اونجا و خوب تماشا کن ،،، فکر کن اومدی سینما ،،،،،،،،،،،، داره همونی میشه که ستاره من دوست داره

                 بشه ، دقیقا همون ،،، حاضری ستاره ؟

ستاره : خیلی وقته !

اسفندیار : میدونم ،،،،،،،،،،،،،،،،، اینم از دگمه شروع ...........................................

ستاره گلها را برمیدارد و بطرف اسفندیار می آورد  .

ستاره : برای بهترین کس زندگیم ، همون رنگایی که دوست داشتی ، ارغوانی و قرمز

اسفندیار : مرسی ...

ستاره : انگار زیاد خوشحالت نکرد نه ؟

اسفندیار : رنگ مورد علاقه من زرده

ستاره : زرد که رنگ پائیزه عزیزم

اسفندیار : خزان و برگریزان ،،،،،،،،،،،،، دوست داری یه تکونی بدیم این درختی رو که اسمش زندگی مشترکمونه ؟

ستاره :  تکون بدیم ؟

اسفندیار : برگای زردش می افته زمین

ستاره : میشه قسمتهای زیبای درخت رو هم دید

اسفندیار : من این قسمتش رو دوست دارم

ستاره : هر جور راحتی عزیزم

اسفندیار : پس شروع کن

ستاره : چکار باید بکنم ؟

اسفندیار : حرف بزن ، از خودت بگو ، از زندگی قبلیت ، از خواستگارات ...

ستاره : نمیخوام بیادشون بیارم ، تو که ...

اسفندیار : خرابش نکن دیگه ، از اونایی که ازشون بدت می آد شروع کن تا برسی به منی که عشقتم

ستاره : این شد یه چیزی ،،،،،،،،،،،،،،،، بچگیا زود اومدن و رفتن ، بزرگ که شدم دوست داشتم کسی دوستم داشته باشه ، خودمم میخواستم از کسی

           خوشم بیاد ، اما نمیشد ، هیشکی اونی نبود که بتونه دل من رو بدست بیاره ، گفتم بذار دوستم داشته باشن ، این کافیه ، هر وقت زمانش برسه منم

            عاشق اونی میشم که عشقم میشه ، یکی یکی پیداشون شد ، یکی دوتا ، تو بگو صد تا ، از هر قماشی و هر نوعی ، دختر یه سرمایه دار  بزرگ که

            باشی همه میریزند سرت تا ببرنت ،  همه شون عاشق داشته های بابام بودن نه خودم ، منم متوجه بودم ، این بود که ردشون میکردم ، یکی یکی ،

            اولا بازی خوبی بود برام ، بعد دیگه خسته شدم ، حال نمیداد ، دوست داشتم یکی پیدا بشه که من رو فقط بخاطر خودم بخواد ، عاشقم بشه ، منم

            عاشق اون بشم ، یه شاهزاده با اسب سفید ، این شازده همیشه تو خوابام بود ، بالاخره هم اسبش رو هی کرد و از راه رسید و من رو سوار اسبش

            کرد ، تو که پیدات شد شدی عزیزترین کسم  ......

اسفندیار : خیلی خلاصه بود ، از خواستگارات بیشتر بگو

ستاره : چی بگم آخه ؟

اسفندیار : از کارشون ، تیپشون ، حرفاشون ، هر چی که یادت می آد                                                                                                                               5

ستاره : من همه اونا رو فراموش کردم

اسفندیار : سعی کن ، بخاطر من

ستاره : همه جور آدمی توشون بود ، پزشک ، مهندس ، استاد دانشگاه ، تاجر ، مدیرای موفق ، کارخانه دارای خرپول ...

رستم : ببخشین دخالت میکنم خانوم اما  اینائی که گفتین خودشون حتما پولدار بودن که !؟

افندیار : باریکلا رستم خان ...

ستاره : میگن چشم مردم ما هیچ وقت سیر نمیشه ، دیدی یه پولدار بره با فقیر فقرا ازدواج کنه ؟ غیر فیلما هیشکی ندیده ،،، البته خواستگار بی پولم داشتم

               دانشجوهای همکلاسیم ، پسرای بی کار و بی عار محله ، حتی یه بار بقال سر کوچه هم خواست شانسش رو امتحان کنه ، چقدر خندیدیم ها ...

اسفندیار : یعنی نشد از اینا یکی بتونه دل تو رو بدست بیاره ؟

ستاره : هیچوقت ، گفتم که اونا بخاطر پول بابام می اومدن سراغ من ،،، ما دخترا دوست داریم خودمون مورد توجه باشیم نه داشته هامون ،،، من فقط از

            یکی خوشم اومد ،،، فقط یکی ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اونم تو بودی

اسفندیار : از کجا تونستی بفهمی منم عاشق پول بابات نبودم ؟

ستاره : تو خوب بودی ، خیلی خوب ، خودتم پولدار بودی ، نمیتونستی دنبال پول من باشی

اسفندیار : فکر نمیکنی اشتباه کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ستاره : هیچوقت همچین فکری به سرم نمیزنه عزیزم

اسفندیار : تو چی میگی رستم ؟

رستم : من چی باید بگم ؟

ستاره : تو به کارت برس ،،، من مطمئنم تو فقط خود من رو دوست داشتی عزیزم ، غیر از این هیچ حرفی رو نمیتونم قبول کنم ...

اسفندیار : حتی اگه خودم اعتراف کنم بخاطر پولت اومدم سراغت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ستاره : داری اذیتم میکنی شیطون ؟

اسفندیار : دوست دارم جواب سوالم رو بدی

ستاره : تو هیچوقت همچین اعترافی نمیکنی ، هیچوقت ، چون دروغ نمیگی بهم ........................

اسفندیار : میخوام اعتراف کنم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، من وقتی اومدم سراغ تو که آثار ورشکستگیم رو داشتم حس میکردم

ستاره : اما نه به خاطر اینکه من پولدار بودم

اسفندیار : درست برعکس ...

ستاره : شوخی بدیه ، ادامه نده اسی من .........

اسفندیار : رقبای من داشتن بازار رو میگرفتن دستشون و من باید یه پشتیبان پیدا میکردم ، یه پشتیبان قوی  ،،، ورشکستگیم حتمی بود ، به هر جائی دست

                  انداختم اما نشد ، نمیدونم شانس بود یا چیز دیگه ای که یکی تو رو نشونم داد ........................................

ستاره : نمیخوای بگی شوخی میکنی ؟؟؟ نمیخوای سورپرایزت کامل بشه ؟ بگو راست نمیگی ، بگو اینا دروغن ، بگو که ...

اسفندیار : دستم رو که گرفتی از جام پا شدم ، دست زدم به کمرم و شروع کردم به بیرون انداختن رقبا ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اولا بخاطر این کارت

                خودم رو مدیونت میدونستم ، ازت خوشم می اومد ، با غرور بیخودی که همیشه باهات بود و همه رو اذیت میکرد کنار اومدم ، اما تو نتونستی

                دلم رو عاشق خودت بکنی ، نتونستی ، میدونی چرا ؟

ستاره : تو همیشه عاشق من بودی ، حالام هستی ، بسه شوخیای بی مورد

اسفندیار : یعنی هیچوقت به خودت نگفتی این عاشقم نیست ؟

ستاره : همیشه مطمئن بودم عاشقم هستی ، همیشه

اسفندیار : تو عادت بدی داشتی که من رو از تو دور میکرد ، لحظه به لحظه و روز به روز به خاطر این عادت بدت از تو فاصله میگرفتم ،،، هیچوقت نشد

                 بفهمی این عادت بدت چیه ، هیچوقت ...

ستاره : گفتم بس کن اسی ...

اسفندیار : باید حرفائی رو که این همه سال تو دلم نگه داشتم بگم ، تو باید از خواب بیدار بشی ، نه  ، هم من و هم تو باید دوتائی از خواب بیدار بشیم ، 6

                باید از این کابوسی که اسمش رو گذاشتیم زندگی مشترک بیدار بشیم ....

ستاره : اسفند من خرابش نکن ، به خاطر عشقمون ، لطفا ............................

اسفندیار : هنوز مونده ...

ستاره : خواهش میکنم اسی ...

اسفندیار : بیدار شو عشق پولدار من ، بیدار شو ،،،،، خواب بسه

ستاره : تو بدی اسفند ، تو ، تو یه .........................................................

اسفندیار : دیگه دیر شده ستاره ، این اشکها به درد هیچ چی نمیخورن ...

ستاره : هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه ، هیچوقت ،،، همیشه دوستت داشتم ، دوستت داشتم ، با همه وجودم عاشقت بودم ، وای که ...

اسفندیار : به خاطر اون عادت بدت منم خواستم مثل تو بشم ، اوهوم ، هنوز بهت نیاز داشتم ، نمیخواستم از دستت بدم ، گفتم اون میکنه چرا من نکنم ؟

                شدم مثل تو ، مثل خودت شدم ،،، شروع کردم به پیدا کردن دوست برای خودم و ...

ستاره : داری با حرفات آزارم میدی اسی ، تو هیچوقت غیر از من با زن دیگه ای نبوده ای

اسفندیار : وقتی تو دوستای پسرت رو داشتی چرا من نباید مثل تو میشدم 

ستاره : هی صبر کن بینم ، تو حق نداری در مورد من اینطور حرف بزنی ، من توی همه عمرم غیر از تو با هیچکس دیگه ای نه دوست بودم نه چیز

             دیگه ای ...

اسفندیار : جدا ؟

ستاره : اسی .............................................

اسفندیار : هر روز با یکی دوست میشدم ، یکی قشنگتر از اون یکی ، پولدار که باشی همه آویزونت میشن ، کافیه بفهمن چه خری هستی ، درست شده

                 بودم لنگه تو

ستاره : انگار حرفی که زدم حالیت نشد نه ؟ من تو زندگیم غیر از تو ...

اسفندیار : بس کن دیگه ستاره ، خودتم میدونی که داری ور بیخود میزنی ...

ستاره : اسفند ،،،،،،،،،،،، با من اینجوری حرف نزن  ، من ستاره توام ...

اسفندیار : ستاره من ؟؟؟  همه چشما به دنبالت بودن ستاره خانوم ...

ستاره : بسه دیگه ، تو چه ت شده ؟ مطمئنی حالت خوبه ؟

اسفندیار : بهتر از این نمیشه ...

ستاره : بریم دکتر ؟

اسفندیار : ور بیخودی نزن ستاره ............................

ستاره : انگار  ور بیخود رو تو داری میزنی که ...

اسفندیار : شروع شد ، خوبه ، ادامه بده

ستاره :  بسش کن این مزخرفاتت رو ، فکر کردی چه خبره ؟ هان ؟ فکر کردی من کی ام ؟ یه ،، یه .................................

اسفندیار : بگو ، خجالت نکش ، بگو ...

ستاره : نمیخوام ببینمت ، از جلو چشام دور شو ، نمیخوام ببینمت ...

اسفندیار : فکر نمیکردی روزی بفهمم نه ؟

ستاره : چیزی نبوده که تو بفهمی یا نفهمی

اسفندیار : تا کی میخوای پشت پرده به بازیات ادامه بدی  هان ؟ من خسته شدم که دارم رو میکنم

ستاره : تو از چی خسته شدی ؟ این حرفا همه بهونه است ، یه بار بگو از من خسته شدی و ...

اسفندیار : دوست دارم بجای گریه کردن یه چند تا حرف درست و حسابی ازت بشنوم

ستاره : همه حرفای من درست و حسابین ، این حرفای توان که ...

اسفندیار : شروورند ؟ نه ؟ ؟ ؟ نه ، من دارم از یه حقیقت حرف میزنم ، حقیقتی که تو دوست نداری به زبون بیاد چون به نفعت نیست ، نمیتونی باهاش   7

                  حال کنی ،،، حال ، آره حال ، چیزی که بهش عادت داری ، گوش کن ،،، گوش کن ،،، سعی نکن با پریدنت میون حرفم عصبانیم کنی ،،،

                 گوش کن ، تو یه عمریه  به حال کردن عادت کردی ، یه عادت بد و تکراری ،،، بشین ، بشین و گوش بده ،، رستم ستاره تو هم که پا شدی ؟

                  تو هم بشین ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، هان این درسته ، ، ، تو میدونی برای چی از اون قبلیا جدا شدی ؟؟؟ فکر نمیکردی اینا رو منم بفهمم نه ؟ فکر

                  نمیکردی نه ؟؟؟ نه که فکر نمیکردی ، من احمق اونقده از عشق  تو گوشای تو خونده بودم که فکر میکردی شیفته و شیدای توام ، مجنونتم ،

                  نه ، اینا همه ش تو قصه هاست خانوم ، تو قصه ها ، تو روزگاری که نرخ تورم گشنگیه جسمی و روحی همه رو تنظیم میکنه این مزخرفات

                  معنی نمیدن ، یه تعداد لغات کهنه اند که فقط تو لغتنامه ها  میشه پیداشون کرد ، آره ، داشتم چی میگفتم ، آهان ، میدونی چرا قبلیا ازت فرار

                 کردند ؟ نه نمیخواد اون حرفای همیشگی رو تکرار کنی و بگی که به خاطر مال و منالت اومده بودن سراغت و تو فهمیدی و دکشون کردی ،

                  نمیخواد  این چرندیاتت رو دوباره بدی به خوردم ، میدونی تو برای توجیه رفتارت از این حرفا استفاده میکنی ، توجیه رفتارت ، اونم نه برای

                  من و کسای دیگه ، فقط برای آسوده بودن وجدان خودت ، شاید اسمش این نباشه ، برای راحت بودن اعصابت ، روانت ، نمیدونم شاید

                  برای رلکس بودنته که از این حرف تکراری استفاده میکنی ، تو که نمیتونی به خودت بگی من عادت دارم اینجوری باشم ، نمیتونی به

                 روحت ،  به خودت بگی که من دوست دارم اینجوری باشم ، میتونی ؟ نه ، تو نمیتونی به خودت بگی من ، من ، این کلمه سنگینه و هیشکی

                 دوست نداره  رو خودش بذاره اون رو ، تو نمیتونی به خودت بگی من فاحشه ام ..........................................................

ستاره : وای خدا ، چی ، چی گفتی تو ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اسفندیار : درست شنیدی فاحشه کوچولو ،،،،،،،،،،، فاحشه .....................................

ستاره : اوهوی مرتیکه پفیوز فاحشه خودتی و جد و آبادت و ...

اسفندیار ستاره را میزند  ،  رستم از جایش بلند میشود و بطرف اسفندیار حمله می کند  ، اسفندیار طپانچه ای را از جیبش بیرون میکشد و به طرف رستم میگیرد  .

اسفندیار : نه خوبه ، انگار غیرتت هم اندازه هیکل گنده ت هست هرکول ،،، خوبه ،،،،،،  چیه ؟ ترسیدی نه ؟ فکر نمیکردی این پیشم باشه هان ؟ میبینی

                 که اونقدرام هالو نبودم بدون اسلحه بیام جنگ دیو سفید  و اژدهای چند سر ، منطق میگه آدما باید عاقل باشن  ...

رستم : تو اگه آدم بودی دست رو یه زن بلند نمیکردی

اسفندیار : راستی ؟؟؟ شاید اینی که میگی درست باشه و من آدم نباشم اما این دلیل نمیشه شماها رو آدم فرض کنم ، من یه حیوون رو زدم

ستاره : حیوون خودتی بدبخت عقده ای ، یه نگاه به خودت بنداز ،،، آره ،،، عین یه خوک شدی ، یه خوک کثیف و پست ...

اسفندیار : یک کلمه دیگه بیاد رو زبونت اولین جائی که گلوله رو توش خالی میکنم دهانته  ...

ستاره : تو لایق فحش هم نیستی بدبخت  ........................................................................

اسفندیار : آره داشتم میگفتم ، دیگه آخراشه ، گوش بدین ، تو نمیتونستی به خودت بگی من فاحشه ام ، برا همین هی توجیه میکردی که اونا به خاطر

                پول به من نزدیک میشن ، این حرف آرومت میکرد ،  اون ذات بدت رو پنهون میکرد ، وگرنه همه به خاطر پول و ثروت به طرفت نمی اومدن

                که ، بینشون یعنی یه نفرم پیدا نمیشد که به خاطر خودت بیاد سراغت ؟ پیدا نمیشد ؟ نه میشد ، یقین دارم میشد ، باورش سخته ، خیلی سخته که

                 آدم باور کنه هیشکی نبود تو رو دوست داشته باشه ، خیلی سخته ،،، اونای دیگه هم این چیزا رو فهمیدن و دررفتن ، دررفتن و پشت سرشون

                 رو هم نگاه نکردن ،،، فقط این من احمق بودم که خر حرفای قشنگت شدم و بهت سواری دادم ،،، اما اینم تموم شد ، تموم شد ،،،،، حالا بگو

                 چند تا غلط داشتم ، بگو خب ...............................

ستاره : نمیخوام اینجا باشم ، میخوام برم ، میخوام برم

اسفندیار : تو باید تا آخرش باشی عزیز من ...

رستم : تمومش کن دیگه عوضی

اسفندیار : واویلا گریه هاش رو نمیتونی تحمل کنی نه ؟ آخی ...

رستم : خفه شو مرتیکه ...

اسفندیار : مثل سگ از اون دوردورا  پارس نکن ، نمیترسی بیا جلو خب !!!!!

ستاره : میخوام برم

اسفندیار : بشین ، کار داریم حالا ، تو هم برو اونجا بشین ، خوبه ، رستم جون من از سگای حرف شنو خوشم می آد ، ، ، ستاره بشین ، بشین گفتم         8

ستاره : میخوام برم ، نمیتونم بمونم

اسفندیار : گفتم که آخراشه ، یه کم مونده تا تموم بشه ، حالا رسیدیم به قسمت اصلی ماجرا ،،، حالا نوبت توئه که یه کاری بکنی ...

ستاره : من برای تو هیچ کاری نمیکنم ، هیچ کاری

اسفندیار : این کار برای من نیست ، برای خودته ، برای خودت ، تو باید اعترافی بکنی

ستاره : چکار بکنم ؟

اسفندیار : درست شنیدی ، اعتراف ...

ستاره : من هیچ حرفی برای گفتن به تو ندارم ...

اسفندیار : داری ، خوبم داری ، یعنی باید داشته باشی ،،،،، میفهمی ؟ باید داشته باشی ...

ستاره : راحتم بذار

اسفندیار : راحتیه ابدی تو بعد از حرف زدنته ، تو باید شروع کنی به گفتن حرفائی که همه عمرت از گفتنشون حتی تو خلوت خودت واهمه داشتی ،

                  یک بار زبان باز میکنی و همه حرفای ناگفته ات رو میریزی بیرون و چی ؟ تمام ....................................................

ستاره : سرم درد میکنه

اسفندیار : تمام دردهای عالم رو هم داشته باشی باید تحمل کنی و حرف بزنی

ستاره : من ، من ...

اسفندیار : باید اعتراف کنی ، د یالا ور بزن

ستاره : گم شو ،،،،،،،،،،،،،،، گم شو لعنتیه حرومزاده ،،،،،،،،،،،،،،،،،، گم شو ،،،،،،،،،،،، نمیخوام ببینمت ، نمیخوام ، نمیخوام ، نمیخوام ...

اسفندیار : تا صد سال دیگه هم گریه کنی و فریاد بزنی خبری از ترحم نیست ،،، باید حرف بزنی ،،،،، میفهمی ، باید حرف بزنی ،،،،، د بنال حروم لقمه

             چندکاره ،،،،،،،،،،، بنال دیگه کثافت هرجائی ..........................................

ستاره : خودتی ، خودتی ، خودتی .....................

اسفندیار : حرف بزن دیگه

ستاره : گفتم گمشو ، من هیچ حرفی ...

اسفندیار : باشه ، باشه لج کن و حرف نزن ، حالا که اینجوریه خوب نگاه کن تا ببینی چکار میخوام بکنم ،،،،،،،،،، اوهوی لندهور پاشو که نوبت تو

                رسیده ، میبینی داره از ترس میلرزه ، رستم ترسو نوبره نه ؟! حالا که تو حرف نمیزنی این تاوان پس میده ، یه گلوله و خلاص ، حالا بشین و

                به گریه هات ادامه بده  ...

ستاره : اون کارگر بدبخت چه گناهی داره که قاطی دعوای خودمون میکنیش هان ؟؟؟ ولش کن بره ...

اسفندیار : کارگر !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! هاع ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،  یک ، دو ...

ستاره : باشه ، اگه تو اینجوری دوست داری من حرفی ندارم ، هیچوقت نمیخواستم به زبون بیارم ، سخت بود برام ، تو اما انگار دوست داری از این

            مزخرفات بشنوی ، باشه ، حالا که عشقته بشین و گوش بده ، نه اینم نگیری طرفم بهت میگم ، حالا که رسیدیم به اینجا نه به خاطر ترس بلکه به

            خاطر تموم شدن این رابطه مسخره زبان باز میکنم ، یادته شبا دیر می اومدی خونه ؟ هیچوقت نفهمیدی به خاطر تو چقدر بی خوابی کشیدم ،                 

            هیچوقت ، هر وقت رسیدی خونه مثل یه گاو خسته تن مستت رو انداختی رو تخت و چشای خمارت رو بستی و ندیدی دو تا چشم نگران دارن

             نگات میکنن ، نه ندیدی ، وقتی رو تخت جابجات میکردم و بوی عطر زنونه و رنگ رژای مختلف رو رو گردنت میدیدم از خودم و ازنفس

            کشیدن کنار تو و از هر چی میدیدم بدم می اومد ، هزاربار خواستم آتیش بزنم به همه چیز و تمومش کنم اما هر بار ترس از نوک انگشتام بالا

             می اومد و تموم وجودم رو میگرفت ، موهای سرم سیخ میشدن ، نمیتونستم ، میدونی حالا برا چی نمیترسم ؟ برا اینکه تو با این طپانچه ای که

             طرفم گرفتی بهم شجاعت دادی ، ترسم رو ریخت این ، حالا اعتراف میکنم تا بدونی  ،  آره  ، منم آدم بودم و حدی داشت تحمل کردنام ، یه

             روز یه فیلم دیدم ، یه فیلمی که زنه در برابر خیانت شوهرش داشت عین همون کار رو میکرد ، یاد گرفتم ، زدم به خیابون ، اولین کسی که به

             تورم خورد همونی شد که تو نمیخواستی ، رفتم بغلش ، همه وجودم رو تقدیمش کردم ، شد همه اونی که تو از من دریغش کرده بودی ، وقتی

             دوستام ، زنای دیگه اینجا و اونجا از شوهراشون می گفتن دلم آتیش میگرفت ، حالم خراب میشد ، جلوشون بروی خودم نمی آوردم اما خونه

             که میرسیدم تو خلوت میزدم زیر گریه ، میزدم زیر گریه ، میزدم زیر گریه ،،،،،،،،،، بالاخره هم تحمل نکردم ، تحمل نکردم و رفتم بغلش ،،    9

             فهمیدی ، رفتم بغلش ، با یه رقصی که هیچوقت برای تو انجامش نداده بودم ، نگهش داشته بودم لیاقتت رو نشونم بدی تا به پات بریزم اما تو

             لایقش نبودی ،،، لایقش نبودی تو ،،، نه نبودی ، نبودی  ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، حالا نوبت توئه عزیزم ...

اسفندیار : دروغ میگی ، تو داری دروغ میگی ، یه دروغ بزرگ ،،، میخوای من این دروغات رو باور کنم ، باور کنم ؟ نه ، نمیتونم ، نمیشه  ، نمیشه ...

ستاره : دروغ ؟؟؟ هوم ،،، نه ، دروغ توئی که از دروغایی که من به اسم زندگی تحویلت میدادم خوشت می اومد !!

اسفندیار : من ، من فقط میخواستم امتحانت کنم ،،،، باور نمیکنم ،،، نه اینا دورغن ،،، تو پاکی ،،، پاک بودی ،،، پاک هستی ،،، پاکم میمونی ...

ستاره : من نه پاک بودم و نه پاک هستم و نه هم پاک میمونم ،،،،،،،،،،، همه عمرم کارم این بوده ،،، فکر کردی عاشقتم ؟ نه ، فقط سنم داشت بالا

             میرفت و باید یکی رو خر میکردم تا زنش بشم ، کی بهتر از تو ،، پولدار بودی ، قیافه ت هم بد نبود ، اسم و رسمی هم که داشتی ، در ضمن

             هیشکی اندازه تو هالو نبود ، با یه دوستت دارم میشد تا ابد خرت کرد ، من هیچوقت عشق تو نبودم بدبخت ، هیچوقت

اسفندیار : دروغن اینا ، بگو دروغن اینا ، بگو دروغن ........................

ستاره : چته ؟ داری آتیش میگیری نه ؟ میسوزی نه ؟ دلت ، تنت داره آتیش میگیره نه ؟ بذار دلت بسوزه ، تنت بسوزه ، بسوزه تا بلکه از این خواب بیدار

             بشی ، مگه نگفتی باید از خواب پا شی ؟

اسفندیار : باور نمیکنم ، شنیدن این حرفا از زبان تو برام سخته ، سخته ، سخته ...

ستاره : خودت خواستی ، با حرفائی که در مورد من گفتی خودت خواستی زبونم باز بشه ،،،،،،،،،، این همه زندگی ما بود ، همه زندگی گه گرفته من و

              تو ..............................

اسفندیار : اگه ، اگه حرفائی که زدی راست باشن ...

ستاره : راستن ، راسته راست ،،،،،،،،،،،،،،،،، حالا اگه جراتش رو داری شلیک کن ،،، تو ترسوئی ، ترسو ،،، اگه آدم باشی اون ماشه رو میکشی و تموم ،

            یا من رو میزنی یا خودت رو ، من اگه بمیرم تو میمونی و درد این زخم ، خودت بمیر که راحت بشی ، بمیر ،،، د یالا تمومش کن اگه مردی ، من

            اگه جای تو بودم تا حالا شلیک میکردم ، تو اما مرد این کار هم نیستی ، نه نیستی  ..............................................................................

صدای شلیک گلوله  ، اسفندیار بر زمین افتاده است  .

ستاره کف میزند  ،  اسفندیار از زمین بلند میشود  .

اسفندیار : میگم تو هم بد هنرپیشه ای نیستی ها  ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خاموشش کنم این دوربین رو که ماموریتش رو انجام داد  ...

ستاره : تو اما بهتر از من بازی کردن رو بلدی ...

اسفندیار : قرار نبود اینقده تلخش کنی ؟ این حرفا چی بودن میگفتی ؟!

ستاره : من رو ببخش عزیزم ، یه جوری شده بودم

اسفندیار : چه جوری ؟ انگار جو تو رو  بد جوری گرفته بود نه ؟!

ستاره :  اسی دیگه از اون کلمه استفاده نکن ، وقتی از زبون تو اومد بیرون حالم گرفته شد ، با اینکه داشتیم بازی میکردیم ، اون کلمه رو که شنیدم دیگه

            نفهمیدم چی به چیه  ...

اسفندیار : کدوم کلمه ؟

ستاره : زنا دوست ندارن شوهراشون حتی در مورد اونجور زنام از این کلمه استفاده کنن ،،، بهم قول میدی دیگه تکرار نشه ؟

اسفندیار : آهان ،،، منظورت فاح ...

ستاره : نگو ،،،،،،،،،،،،،،، نمیخوام بشنوم  ..............................

اسفندیار : اون رو !!!  بدبخت سنکوب کرده

ستاره : حیوونی !!! آخی ،،،،،، آخه از کجا باید میدونست اینا همه ش بازیه

اسفندیار : اما باید میدونست خب !!! نباید میدونست ؟

ستاره : منظورت رو متوجه نمیشم .......................................

اسفندیار : نمیشی یا نمیخوای بشی ؟

ستاره : نمیشم

اسفندیار : نه ، نمیخوای بشی                                                                                                                                                                                          10

ستاره : یه جوری شدی ؟

اسفندیار : چه جوری ؟

ستاره : از نگاهات خوشم نمی آد

اسفندیار : جدا ؟! ؟؟؟ ! ؟ خب  بازی  قبلی تموم شد ،،، من و تو اومدیم اینجا تا جلوی دوربین یه فیلم خانوادگی بازی کنیم ، کردیم ، خوبم شد ، یعنی

                 بد نبود ، تو گفتی از تکراری بودن زندگیمون خسته شده ای و میخوای یه تنوعی بهش بدی منم گفتم چه جوری ؟ تو گفتی بیا یه فیلم بازی

                کنیم ، طرح فیلم رو هم ریختی ، خب ، شد اونی که تو میخواستی ،  تو اعتراف به خیانت کردی ، منم خودکشی ،  حالا من میخوام یه بازی

                 جدید بکنم ، یه فیلم که طرحش رو خودم میریزم نه تو ؟ راستی اصلا از خودت پرسیدی من برای چی قبول کردم این کار رو بکنم ؟ 

ستاره : به خاطر من

اسفندیار : به خاطر تو ! آره خب ، اینم هست ، اما بیشتر به خاطر خودم ،،، آهای بیا اینجا ، آره با توام رستم ستاره ، خب ، این مرد کیه ؟

ستاره : چی میدونم ، یه کارگر ،  تو آوردیش اینجا

اسفندیار : اما تو شماره تلفنش رو دادی به من

ستاره : از رو دفترچه تلفن برداشتم و ...

اسفندیار : تو دفترچه اسم این آقا به عنوان گورکن نبود ....................................................

ستاره : از دفترشون گرفته بودم ، دفتر مراسمات مختلف

اسفندیار : تو هیچوقت به اون دفتر زنگ نزده ای ، پرینت تلفنای ماه پیش رو دارم

ستاره : تو به من اعتماد نداری ، نداشتی ؟

اسفندیار : یه زمونی چرا ، میدونی برای چی  تو فیلم تو بازی کردم ؟ گوش کن تا بگم ، اون قسمتی که برای من اعتراف کردی ، آره اون قسمت مدرک

                منه برای دادگاه ، برای اینکه قاضی قبول کنه مرگ تو بدست من بخاطر خیانتی بود که تو انجامش داده بودی ،،،،،،،،،،،، میبینی ، تو میخواستی

                صحنه خودکشی من رو داشته باشی ، میدونستی من بهت شک کردم ، برا همین دوست داشتی یه فیلمی باشه که من تو اون فیلم دارم خودم رو

                میکشم ، به خاطر شکست در زندگی و عشق خودکشی میکنم ، برای نشون دادن به قاضی لازمت بود ، بعد میرفتی و تا آخر عمرت حال

                میکردی و به ریش من احمق میخندیدی ،،، میبینی ، نقشه ت لو رفته برام ، از همون اول هم حدس میزدم دنبال چی هستی ، خب ، منم بازی

                کردم تا کاری کنم بعد از مرگ تو دادگاه تبرئه ام کنه ، آخه میخواستم ازت انتقام بدی بگیرم ، یه انتقام بد ،،، تو توی این مقبره دورافتاده

                زندونی میشی ،  میدونی چی سرت می آد ؟ تشنگی ؛ گشنگی ، مردن در بدترین شرایط زیر آفتاب داغ روزا و سرمای بد شبا ، اینجا سال به

                سال هم کسی پیداش نمیشه ، خب نظرت چیه عزیز من  ؟ فیلم تا اونجائی میمونه که تو داری اعتراف میکنی ، بقیه ش از بین میره ، یعنی

                صحنه خودکشی من  ، میدونی چرا بعد از اعترافت تموم نکردم و ادامه دادم ؟ گوش کن ، میخواستم مطمئن بشم ، نمیخواستم تا آخر عمرم

                تو شک بمونم که نکنه در مورد تو اشتباه کرده ام  ، وقتی اون صحنه تموم شد و من مثلا جلوی دوربین خودم رو کشتم چشمای تو برق

                میزدند ، برقی که تا آخر عمرم یادم میمونه ،،، یادم میمونه ،،،،،،،،،،،،، کثافت  ،،،،،،،،،،،،، عزیزم حیف شد تو به آرزوهات نرسیدی ، واقعا

                حیف شد ،،،،،،،،،،   اینم برای اینکه یادت بمونه من یه مردم ، یه مردی که روزی  دوستت داشت

اسفندیار با سیلی ستاره را میزند  .

رستم : ولش کن دیوونه زنجیری ..........................

اسفندیار : این اسمش طپانچه است ، عقب ،،،  خوبه ،،، حالا مثل دو تا کفتر عاشق میرین تو لونه آخرتتون ،،، خوبه ، امیدوارم لحظات خوبی با هم داشته

                 باشین ، راستی میدونی چرا الان نمیکشمتون ؟ من از سگ کشی لذت نمیبرم ،،، یه ماه دیگه می آم اینجا ، البته با مامورا ، نشون دادن

                 استخونای شما دو تا با هم تو آغوش همدیگه یعنی حکم تبرئه من ،،،،،،،،  من با خیانت زنم مرگ رو انتخاب نمیکنم ، من زندگی دوباره رو

                 انتخاب میکنم  رستم خان ،،،،،،،،،،،،،،، دیدی که آخرش من پیروز شدم ستاره رنگ پریده 

ستاره : تو هیچوقت پیروز نبودی و نیستی ، کاری که من باهات کردم تا ابد دلت رو خواهد سوزوند بدبخت ................

اسفندیار : اینم پیشتون باشه ، شاید با هم که دعواتون میشه به دردتون بخوره ، هرچند گلوله های اصلی رو در می آرم و گلوله های مشقی میذارم توش

                اما خب از نزدیک که بزنین میتونین باهاش خودکشی دو نفره عاشقانه ای داشته باشین ، بدرود جونورای عاشق و معشوق ......................

اسفندیار راه می افتد که برود ، چند قدم برمیدارد ، می ایستد ، عقب عقب برمی گردد ، ستاره و رستم وارد میشوند ، با دیدن      11

ستاره و رستم اسفندیار میخواهد دربرود اما در میان بازوهای قوی رستم گیر میکند ، رستم اسفندیار را از زمین بلند میکند و میبرد و می اندازد داخل مقبره  .       

ستاره : گمون میکردی فقط تو کلک زدن بلدی ؟ رستم بگو بهش چی به چیه

رستم : حرف خاصی نمونده ، همه ریزه کاریهای کارم رو قبلا بهش گفته بودم  فقط نگفته بودم یه راه مخفی برا مقبره گذاشته ام   ، خب گاهی آدم باید

            یه جورائی یه کارائی بکنه که فقط خودش ازشون خبر داره  ، به دردمون هم خورد ، البته الان قفله و بدون این کلیدا هم باز شدنی نیست             

ستاره : عزیزم میبینی که ، خب ، بازی داره تموم میشه ، البته با پایانی که من دوست دارم نه اونی که تو نوشتی  ، برو تو ، خوبه ، کلیدای در مخفی مال

            من و کلیدای این قفل مال تو ، دستات به قفل این در نمیرسه ،،،  شاید یه روزی ، اگه شانس داشته باشی و عمرت به زندگی باشه یه نفری از این

             قبرستون کهنه رد بشه ، کلیدا رو بنداز بیرون در رو برات باز کنه ، گفتی سال به سال کسی نمی آد اینورا  نه ؟

اسفندیار : کثافت آشغال ، هرزه ، فاحشه ..........................

ستاره : اینام برا خودشون کلمه اند خب ،،،،،،،،،،،  اینم از کلیدای این قفل ، بگیر ...

رستم : ستاره داری چیکار میکنی تو ؟

ستاره : دوست ندارم یه عمر با کابوس کشتن این احمق زندگی کنم ، در ثانی این کار  تو هر ثانیه ای  یادمون میندازه که زودتر باید سوار هواپیما بشیم و

            بریم سواحل هاوائی ، هیجانشم بد نیست ، گفته بودم بهت که من از هیجان خوشم می آد ،،، اینم پیشت باشه شاید خواستی خودکشی کنی

رستم :  تا دیر نشده راه بیفت بریم که داره از این قبرستون حالم به هم میخوره

ستاره : زشتی چهره تو هزار و یک حسن داره که  دو تا آخریش رو من بیشتر از همه دوست دارم ،  اولی اینکه هیشکی غیر من نمی آد طرفت تا بهم

             خیانت کنی و دومیشم اینه که هیشکی شک نمیکنه من شبا سرم رو میذارم رو سینه تو ...

رستم : ستاره یعنی تموم شد و اسفندیار هری ؟

ستاره : بالاخره هر قصه ای روزی به آخر میرسه قشنگ من  . دوربین یادت نره برش دار بیریم ... خوشبختی ...

                                                                                                                    پایان  .