درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن نمایشنامه : درونها و بیرونها ...

نمایشنامه : درونها و بیرونها  ...

پرسوناژها : فضیل ، نافذ ، سالم و  حمیرا .

صحنه بر اساس شیوه اجرائی کارگردان  .

نور   .

سالم : سلام بر بنده خاص خدا فضیل عیاض

فضیل : هزار بار گفتم جز بنده خدا کلامی دیگر با اسم من نیاورید ، علیکم السلام

سالم : تا امروز با اسمتان کلامی دیگر به فرموده نیاورده بودم

فضیل : امروز که شکستی حرمت گفته استاد را سالم

سالم : باید میشکستم .......................................................................................................................

فضیل : نمیدانم ، شاید این هم امتحانی باشد از پروردگار ، بنشین

سالم : نمیتوانم

فضیل : عجله ای در کارت میبینم سالم !

فضیل : اگر آنچه در درون من میگذرد با امام الحرمین کوفه  میبود  بی شک او هم عجله میکرد

فضیل : نمیدانم ، شاید ، ناپرهیزی نکن ،  تو همیشه صبور بودی ، عجله خوب نیست !

سالم : امروز اتفاقی افتاد که دلیل این ناپرهیزیها از آنست

فضیل : اتفاق ؟؟؟ جالب است ، ما کسالت داشتیم و در حلقه امروز درس نبودیم اما انگار در شما حرکتی بوده ، این نشانه خوبیست

سالم : درس به اتمام رسیده بود

فضیل : شکر که آغازی داشته و اتمامی

سالم : اتمامی که مو بر تن راست کرد

فضیل : سالم تا تو نگویی که من با خبر نخواهم شد

سالم : میخواهم اما از کجا شروع کردنش را نمیدانم

فضیل : در هر واقعه خیری نهفته است ،،،  حتی اگر شکل آن واقعه شر نشان دهد

سالم : کاش چنین باشد

فضیل : خب ؟!

سالم : نافذ ............................................................

فضیل : نافذ ؟؟؟؟؟؟!!! نافذ چه ؟

سالم: شاید دیگر نافذی نباشد ...........................

فضیل : چرا سخن به درازا میکشانی مرد ؟ بازگو چه شده است ؟

سالم : نافذ را حالتی عجیب پیش آمد ،،،،،، گمان کردیم مرده است ..........................................

فضیل : گمان کردید مرده است ؟                                                 1

سالم : آری .....................

فضیل : آخر چگونه ؟

سالم: کسی چیزی نمیدانست !

فضیل : مگر جز تو کس دیگری هم بود ؟ مگر نگفتی درس به اتمام رسیده بود ؟

سالم : همه بودیم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، درس تازه به اتمام رسیده بود که نافذ چرخی زد و بر زمین افتاد ، گوئی هزار سال است مرده باشد

فضیل :  باورم نمیشود

سالم : هیچکس باور نداشت ...................................................................

فضیل : آخر چه شد ؟

سالم : کجا ؟

فضیل : چرا گیجی گرفته ای مرد ، بعد از آنکه از هوش رفت چه شد ؟

سالم : آه آری ، نافذ از هوش رفت و همه ریختیم بر سرش که ببینیم او را چه شده  است  ، در عالم بیخودی فریاد میزد آتش ، آتش ، تمامی تنش تب

            کرده بود ، انگار که کوره ای آتش گداخته بود ، فریاد زدم بکشید کنار ، طبیبی بیاورید ، چند تن از پی طبیب روانه شدند ، تن گداخته نافذ بود

             و من ، چنان فریادی از درون میکشید که جگر آدمی کباب میکرد ، هیچ کس را چنان بیتاب ندیده ام در همه عمر ، آه ...........

فضیل : دیگر ؟

سالم :  در نهایت تب چشمانش را گشود ، شعله های آتشی را که فریادش از آن بود میدیدم بخدا درون چشمانی که کاسه چشم را میدریدند ، گفت مرا

              رهایم کن ، گمان کردم با من است ، خواستم رهایش کنم ، حس کرد ، با چنان ولعی خود را در آغوشم رها کرد که اگر محکم ننشسته بودم

               بر زمین ول میشدم ، تازه حضورم را متوجه شده بود ، در آغوشم جای گرفت و دستانم را به سینه اش چسبانید ، فریاد زد از این آتش برهان مرا

               برهانم از این آتش ، گفتم آرام باش مرد  طبیب در راه است ، بخود پیچید ، نگاهش را از من گرفت و باز در خود فرو رفت ، تا خواستم کاری

              کنم ، چشمانش دوباره در بیکرانگی گم شد ، فریاد زد جلوتر نیا ، سوزاندی مرا ، رهایم کن ناشناس ،  وای از این نقاب بر رخ ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

               وای از این نقابدار  .........

فضیل : همین گفت ؟

سالم : دستانش را از درون دستانم کشید ، گلاویز شد ، تنش را دیدم که سرختر میشود از تب ، تب او را چنان گرفت که حرارتش تن من را هم سوزاند ،

             نتوانستم تحمل کنم ، رهایش کردم ، با خود گفتم می افتد ، اما در برابر چشمان حیرت زده آن همه شاگرد بین زمین و آسمان معلق ماند ، دست

              در گریبان کسی انگار ، سرختر شده بود ، همچون طنابی که در باد به هر سو میرود نافذ در هوا بخود میپیچید ، در هر پیچش فریادی از جگر

              میکشید که گوش فلک کر میکرد ، رنگ از رخساره همگان پریده بود ، کسی را توان پس رفتن یا قدمی جلو گذاشتن بود ، گلویم خشکتر از

              زمانی شد که فاصله صفا و مروه را دویده بودم ،  باز فریاد برآورد رهایم کن صورت پوشیده .............................

فضیل : ساکت نمان  ، ساکت نمان ، بگوی مرد ...........

سالم : تمامی وجودمان چشم شده بود به دیدن نافذ ، بی آنکه دستی در کار باشد پرت میشد از این سو به آن سوتر ، دیوار به دیوار ، سقف به سقف ،

             همه حیرت از فریادهایش کرده بودیم ، آخرسر با بدنی سرد همچون کنده درختی قطع شده بر زمین افتاد ، کسی را جرات نزدیک شدن نبود ،

             لحظاتی گذشت ، حیرت کرده بودم ،، بخود که آمدم به طرفش رفتم ، سردترین سردی زندگیم را حس کردم ، بیروح و سرد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

              با این حال ناله ای کرد ........

فضیل : چیزی ، حرفی زد ؟

سالم : آری ..................................................

فضیل : خب ................

سالم : گیجم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فضیل : بگو مرد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، با توام سالم ، بگو ، ازچه گیج شده ای آخر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سالم : نام تو بر زبانش رفت ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، یک کلمه ،  نه ،،، دو کلمه بر زبانش رفت ،،، فضیل .....................................

فضیل : نام من گیجت کرد ؟                                                        2

سالم : نه ،،،،،،،،،،،،، نام دومی که بر زبان نافذ رفت ..........

فضیل : دیوانه ام کردی سالم ،،،،،،،،،،، وای بر تو ، بگو خب مرد !

سالم : ابلیس !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فضیل : ابلیس ؟!

سالم : دو کلمه با یک لحن ، در لحنش میدیدم چه تنفری دارد از این دو نام ........................

فضیل : تنفر از نام من ؟؟؟؟؟؟؟؟ نام فضیل هم لحن نام ابلیس ؟؟؟

سالم : میبینی که گیجی دارد چنان رخدادی ...................................................

فضیل : آری !

سالم : میتوانی بدانی از چه چنین بود ؟

فضیل : حالا نه

سالم : پس کی ؟

فضیل : باید به دیدارش روم

سالم : اما او بیهوش شد

فضیل : بعد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سالم : بیهوش بر روی دستانم افتاد ، ساکت ، آرامتر از دریای بی امواج ..........

فضیل : طبیب ؟ نیامد ؟

سالم : آمد ، آمد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، گفت تا ساعاتی دیگر بدرود حیات خواهد گفت

فضیل : باید بروم ...

سالم: گمان نکنم تا الان زنده مانده باشد

فضیل : او نام مرا بر لب آورده نه ؟

سالم : آری با گوشهای خودم شنیدم گفت فضیل عیاض ....

فضیل : تا من نرسم او جان به جان آفرین تسلیم نخواهد کرد ،،،،،،،،، حرفی دارد که باید با من بگوید ...

سالم : شاگردان همه گفتند شاید دم فضیل مسیحائی شود و نافذ از مرگ برهاند .....................................................

فضیل : مرگ و زندگی فقط دست پروردگارست ...

سالم : لحظه آخر گفتند او را به خانه اش خواهند برد

فضیل : آنجا میروم ....................

سالم : من دیگر توان دیدن او را در آن حال ندارم ...

فضیل : خودم تنها میروم ...

فضیل خارج شده است  .

سالم : از چه گفت فضیل ابلیس ....................................................

سیاهی   .   نور   .

فضیل در میزند  .  حمیرا در را باز میکند  .

فضیل : سلام  علیکم ، در چه حالیست ؟

حمیرا : جانی در بدن ندارد شویم شیخ ، مددی

فضیل :  خداوند بزرگ است و شفا دهنده

حمیرا : مرا نشناخت

فضیل : شنیده ام هوشی به سر ندارد دخترم  ، درست میشود ، غم نخور                            3

حمیرا : بیهوش آوردند نافذم را  اما تنها که ماندیم چشم گشود

فضیل : پس بهتر شده است شکر خدا

حمیرا : نه یا شیخ ...........................................

فضیل : غم مخور فرزند گفتم که او ...

حمیرا : به این همه سال که همسر اویم این چنین بی احساس ندیده بودم نافذ را !

فضیل : در این شرایط که نافذ  در بستر بیماریست چه انتظاری از او ...

حمیرا : بر بستر بیماری ؟

فضیل : مگر نگفتی ...

حمیرا : گفتم که با تنها شدنمان برخاست و نشست ،،،،،،،،،،،،،،، اول حال خوبی نداشت ،،،،،،،،، بعد از آنکه لحظاتی بر او و من در سکوت گذشت

            بهتر شد ،،،،،،،،، چندین بار از این سر اطاق به آن سر اطاق رفت و آمد و آمد و رفت ،،،،،،، در این همه آمدن و رفتن فقط یک کلمه بر زبانش

            بود و بس ،،،،،،،،،،، خواستم آرامش کنم ، گفت دور شو ، گفتم منم حمیرا ، همسرت ، گفت من همسری ندارم ، من سری ندارم ، من کسی

            ندارم ، من همسری ندارم ، من سری ندارم ، من کسی ندارم ،،، گفت و گفت و گفت ، بیش از هزار بار ، گفت من همسری ندارم .........

فضیل : خوب میشود دخترم ، غم تو بیجاست ، گریه کردن ندارد این ،،، خوب که شد تو همان حمیرای همیشگی او میشوی ،،، اکنون جای نشستن و

             گریه کردن نیست ، تو باید به او برسی ، به بیمارت ...............

حمیرا : تا به امروز اینگونه ندیده بودمش آخر شیخ ...

فضیل : با هم داخل میشویم ، من با او خواهم بود تا حالش بهتر شود ، کسی که در منزل نیست ؟

حمیرا : نه ،،،،، بفرمائید شیخ ..............

فضیل و حمیرا داخل خانه میشوند  .

فضیل : سلام بر نافذ  برترین شاگرد حلقه دروس مسجد جامع کوفه

نافذ : به به ، سرافرازمان کرده اید امام الحرمین کوفه

حمیرا : چه شد ؟ استادت را که دیدی هوشت بازگشت و همه را بازشناختی ؟!

نافذ : آه زنی در منزل من ؟ بیرون

فضیل : چه میگویی نافذ ؟ این حمیراست همسرت

نافذ : همسرم ؟ من همسری دارم ؟

فضیل : تو را چه شده است نافذ ؟ این چه احوال است ؟

حمیرا : نکند اینها همه بازیست نافذ ؟

نافذ : من نمیدانم از چه سخن میگویی !

حمیرا : گمانم تمامی این بازی از آنست که همسری دیگر بگیری و ...

نافذ : همسری دیگر ؟ من ؟!

حمیرا : آری تو ، میخواهی طلاقم دهی ؟

نافذ : طلاق ؟؟؟ گفتم من زنی ندارم که بخواهم طلاقش هم بدهم  ...

حمیرا : خیالت را راحت کنم نافذ من با لباس سفید آمده ام با لباس سفید هم خواهم رفت ...

نافذ : گفتم بیرون ...

فضیل : نافذ ..........................

حمیرا : دیدید یا شیخ ؟! گمانم درست است و او هوای زنی دیگر در سر ...

نافذ : یک کلمه بیشتر بر زبانت برود با همین دشنه شکمت را خواهم درید زنیکه ، بیرون !

فضیل : وای بر تو نافذ ، چه میکنی ؟ همسر خود را از منزل بیرون میکنی ؟ وای بر تو !

نافذ : من همسری ندارم ، چگونه بگویم ، یا فضیل تو دیگر چرا ؟                        4

حمیرا : بی وفا .......................

فضیل : وای بر من که شاهد این چنین لحظه ای هستم و کاری نمیتوانم بکنم ، گریه نکن دخترم ، وای از این کار ...

نافذ : چه کاری آخر ؟ این زن در منزل من چه میکند ؟ مگر من حق این را ندارم که او را بیرون کنم ؟ مگر دینمان نگفته با زنی غریبه زیر سقفی

            سرپوشیده نمانید اگر گمان گناه ...

فضیل : چه میگویی نافذ ؟ این همسر شرعی توست !

نافذ : گمان میکردم حال من خرابست و باید مداوا شوم  اما انگار شما بیشتر به طبیب نیاز دارید یا شیخ !

حمیرا : نافذ این استاد توست با او خوب صحبت ...

نافذ : خودت هیچ برای این آن درخواست محبت داری از من ؟

حمیرا : سر بزیرم نکن نافذ ...

نافذ : باید ناکارت کنم تا گورت را گم کنی زنک ؟

حمیرا : هوی تو چه فکر کردی ؟ هان ؟ گمان کردی آرام حرف زدنم از ترسم هست ؟ نه ، من دختر حارس ابن جاسمم ، ، ، شیرزاده اگر نگویم کم

           گفته ام ، چه گمان کرده ای ؟ اگر صدایم آرام است دلیلش حضور شیخ است ، کجاست آن همه ادعای افتخاری استاد ؟

نافذ : نه ، انگار هر چه من خواستم با زبان خوش با تو سخن بگویم حالی ات نشد که رعایت زن بودنت را میکنم ،،،،،،، زنیکه دختر هر سگزاده ای هستی

           باش ،  گفتم از منزل من بیرون ..........................

نافذ حمیرا را میزند و میخواهد از خانه بیرون کند .

فضیل : نافذ بس کن تا ... استغفرالله ، استغفرالله ...

نافذ : اگر این زن منست به خودمان مربوط است چه میکنیم شیخ و اگر زنم نیست حق دارم او را از خانه ام بیرون کنم ، این وسط تو چکاره ای هان ؟

فضیل : نافذ بس کن دیگر ، به خدای عز و وجل دارم دیوانه میشوم از دست تو

نافذ : من دیوانه شده ام ...

حمیرا : حال که این افسار بدست ابلیس وجودش داده و حرمت بزرگ نمیداند من اجازه نمیدهم یا شیخ شما بیش از این کوچک شوید ،،،،،، من ، من

            از خانه ام ، از خانه این مرد نامرد میروم

فضیل : تو بمان حمیرا ،،، دخترم ، من میروم  ...........

نافذ : کاری با تو دارم شیخ کوفه ، تو بمان ، این زن اما نماند که تحمل دیدارش را ندارم

حمیرا : این کلام آخر توست نافذ ؟

نافذ : با چه زبانی بگویم گورت را گم کن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حمیرا میخواهد برود  .

فضیل : در هر خانه ای دعوا میشود ، بمان تو ...

حمیرا : ماندن زن در جائی که عشقش با ناسزا پاسخ داده شود نه جایز هست نه لازم ، حرمتم به جا بماند بهتر است ، خدا نگهدار یا شیخ .............

حمیرا خارج میشود   .

فضیل : آنکه رفت زنت بود نافذ ، مگذار دورتر شود ، برو و برگردان او را ............

نافذ : دیگر دیر شد شیخ ...

فضیل : از مردی تو بدور بود با دشنه ای زنی را چنین بیازاری و ...

نافذ : موعظه هایت را برای مسجد نگه دار شیخ بزرگ کوفه ، من گوشم پر است از گفته های تو

فضیل : نافذ این چه حالیست با تو آخر ؟

نافذ : حال من خوب است و بهتر از این نمیشود

فضیل : نیست نافذ نیست

نافذ : چه گمان کرده ای ؟ کودکی را میخواهی پند دهی که چنین بر سرش داد میزنی ؟ هان ؟

فضیل : اگر صدایی بلند شد خدا خود میداند که بخاطر تو بود نافذ                         5

نافذ : های ، دایه مهربانتر از مادر ، بس است دیگر مرد ، آخر تو بیشتر از من به فکر منی ؟

فضیل : تو اصلا به فکر خودت هستی در این اوضاعت مرد ؟

نافذ : لابد تو هستی ؟!

فضیل : نافذ ، به خودت برگرد ، آخر تو را چه شده است ؟

نافذ : هان ، این درست همانیست که من میخواهم ، به خودم میخواهم برگردم ، میفهمی شیخ ؟ به خودم

فضیل : با این اعمال تو از خودت که هیچ از آدم بودنت هم دور میشوی که مرد ، کجاست نافذ عارف ؟

نافذ : میبینی شیخ ، اشتباه تو همینجاست ، تو مرا آنگونه که خود دوست داری میشناسی  نه آنگونه که خود دوست دارم  و هستم !

فضیل : نشان بده تا من هم نافذ تو را بشناسم

نافذ : آری ، باید نشان بدهم ، باید ،،،، نشان هم میدهم ، نه برای تو که برای همه اهل کوفه ، این نافذ همانیست که قبل از آمدن تو امام الحرمین کوفه بود

         و نامش بر سر زبانها ، من او را دوباره زنده خواهم کرد ، زنده میکنم و نشان میدهم ، به همه ، تو او را کشتی ، تو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، من ، آری من ،

         من دوباره زنده اش میکنم !

فضیل : میفهمی چه میگویی ؟

نافذ : حالا نوبت توست که خودت را به نادانی بزنی شیخ ؟ نه لازم نیست ، حتی اگر نادانترین فرد کوفه باشی نشانت خواهم داد نافذ اصلی چگونه

          آدمیست فضیل عیاض !

فضیل : در لحن کلامت چیزی هست که آزارم میدهد

نافذ : تازه میفهمی که من از دست تو چه کشیده ام ؟

فضیل : من با تو اینگونه سخن گفته ام ؟

نافذ : اگر نمیدانستی بدان ، آری ، همیشه این لحن تو بوده !

فضیل : نافذ ، نافذ  بگذار طبیب بیاید و  مداوایت کند ، تو بیماری

نافذ : اتفاقا تازه از بیماری دور میشوم امام الحرمین ، کجا ؟

فضیل : با طبیب برخواهم گشت !

نافذ : تو جائی نخواهی رفت شیخ الشیوخ کوفه ، تو همین جا خواهی ماند و به گفته های من گوش خواهی داد ، تا آخرین کلام

فضیل : اگر کلامی داشته باش  گوش میدهم

نافذ : باید که گوش دهی ، من خواهان اینم .........................................................................

فضیل : منتظرم مرد

نافذ : من هر زمان که دلم خواست سخن آغاز خواهم کرد فضیل

فضیل : باید طبیب تو را ببیند

نافذ : اگر توانستی خارج شو !!!!!!!!!!!!

فضیل : حرمت مسلمانان نگه دار و دشنه از گردن امام نمازهای جماعتشان بردار نافذ

نافذ : چه شد ؟ ترسیدی شیخ ؟ وای وای وای ، پس کجا رفت آن همه شجاعتی که بر منبر از آن دم زده ای ؟

فضیل : شجاعت مسلمان را خداوند فقط در جبهه جنگ میستاید  نه در خفا و خلوت نافذ

نافذ : و در خفا باید دستبوسی کنند این مسلمانانی که تو از آنها میگویی نه ؟؟؟  ببوس

فضیل : نافذ ............

نافذ : ببوس امام الحرمین ، ببوس دیگر ، این دستها زمانی دستهای امام الحرمینی بوده همانند تو  که  نام او  نافذ بود ، من ، ، ، حالا او امام الحرمین  نیست

           ، اما دوباره  خواهد شد ،،، باور کن ،،،  ببوس

فضیل : بس کن نافذ ، تو راه را به خطا میروی ، این ابلیس وجود توست که ...

نافذ : آی مردک تو گمان کرده ای که ای که اینگونه با من سخن میگویی هان ؟ خدائی ؟ هان ؟ نه نیستی ، تو هیچ نیستی ، هیچ ، تو حتی لیاقت امامت

           نماز این مردم را نداری ، داری ؟ نه ، گمان کرده ای یادمان رفته راهزنی بیش نبوده ای ؟                                                            6

فضیل : بس است نافذ ، بس است ...

نافذ : دارم مییینم که ترس همه وجودت را گرفته و نای حرف زدن هم نداری ، تو یک ترسوی بزدلی ، یک ترسوی احمق ، نیستی ؟ چرا ، هستی ، باید

         اعتراف کنی که هستی ، باید همه بدانند امام الحرمینشان کیست ! گفتم ببوس دستم را

فضیل : استغفرالله ...

نافذ : به زانو بیفت و دستم را ببوس ، اگر نبوسی این دشنه تیز سرت را از تنت جدا خواهد کرد ، ببوس

فضیل : ترا فقط خود خدا  باید کمک کند

نافذ : میبینی که خدائی در کار نیست تا کمک کسی بیاید ،،، ببوس دیگر ، ببوس

فضیل: خدا همیشه و همه جا هست ، او را بیاد بیاور نافذ ، از او بترس  و ...

نافذ : من به خدائی که  دزدی راهزن چون تو را امام الحرمین مردم کرده هیچ اعتقادی ندارم ، میفهمی ؟ من حتی خدای تو را هم با دشنه ام بزیر ...

فضیل با قدرت تمام دشنه را از دست نافذ میگیرد  .

فضیل : اگر یک کلام دیگر از خدای من بر زبان کثیفت برود با همین دشنه زبانت را از حلقومت بیرون میکشم ،،،،،،،،،،،،،،،،،، گمان کردی همان راهزن

           که تو از او گفتی با ناز و کرشمه راه بر مردم میبست ؟ تو اگر در شهر و درون خانه دشنه دست گرفته ای من دشنه را در کوه و صحرا و زیر باد و

            باران بدست گرفته ام و با هزار جانور درنده گلاویز شده ام ،،،،،،،،،،،، وای بر تو که مرا از راه بدر کردی ، وای بر تو ،، خدا خود ببخشاید ،،،،،،،

            تو دیوانه شده ای  ، دیوانه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، این راهزن راه بر مردم میبست اما هرگز نامردی در حق کسی نکرد

            که اگر میکرد خدای در توبه به رویش نمیگشود ،،،،،،،،،، میدانم بدی کرده ام ، میدانم تمام عمرم را هم به اطاعت امر خدایم باشم کم است ،

             میدانم که گناهانم را با هیچ آبی نمیتوان شست ، میدانم ،،، اما از درگاه او روی گردان نبوده ام و نیستم ،،، گناهانم بزرگند اما رحمت او بی

             انتهاست  ،،،،،،  وای بر من ،،، وای بر تو که به این جایم کشاندی ،،، وای ،،، توبه خدای بزرگ ، توبه  .....................

نافذ : توبه ؟!!!

فضیل : نافذ به خودت برگرد ، در رحمت او باز است اگر چه گناهان ما دریادریا  باشد  ...

نافذ : آخر تو چگونه دم از توبه میزنی ؟

فضیل : چرا نباید بزنم مرد ؟

نافذ : تو هنوز هم راهزنی ........................................

فضیل : در مورد گذشته ام گفتی چیزی نگفتم ، آری راهزن بودم اما نافذ تو بهتر باید بدانی تهمت بر مسلمان پیش خدای عز و جل گناهی بس بزرگ

             است و نابخشودنی ، تو داری گناه خودت را  ...

نافذ : تهمت ؟ نه فضیل عیاض این که گفتم تهمت نیست ، تو هنوز هم راهزنی

فضیل : استغفرالله ...

نافذ : بی جهت سجاده آب نکش ...

فضیل : آخر راه را بر کدامین کاروان  بسته ام ؟ در این چند سال کجای این گیتی راهزنی  کرده ام مرد ؟

نافذ : تو ، آری تو فضیل عیاض هنوز هم راهزنی ، راهزن ، این کار در خون توست ، با تمامی وجود تو عجین شده ، رگ به رگ میگردد و در جان تو

          میچرخد ،  تو همیشه راهزن بوده ای و همیشه هم راهزن باقی خواهی ماند

فضیل : آخر بگو راه که را بسته ام نافذ ؟

نافذ : راه مرا !

فضیل : راه تو را ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نافذ : آری راه مرا !!!

فضیل : آخر کی ؟ کجا ؟ چگونه ؟ بگو دیگر ، بگو ،،، کدامین زر و سیم از تو برده ام ؟

نافذ : زر و سیم نبرده ای درست اما راه بر من بسته ای ، راهزنی کرده ای

فضیل : بگو چگونه آخر ؟!

نافذ : تو اگر راهزن نبودی و راه من نمیزدی من هنوز هم امام الحرمین کوفه بودم .............................................................................................          7

فضیل : پس درد تو اینست ؟؟؟!!!!

نافذ : نباشد ؟

فضیل : وای برما ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو برترین ...

نافذ : من برترین چه ؟ هان ؟ من برترین شاگرد حلقه درس تو بودم فضیل ؟ این را هزار بار گفتی اما هرگز نگفتی پیش از آمدن تو من همان جایی

           مینشستم که تو اینک بر آن نشسته ای ، هرگز نگفتی فضیل

فضیل : هرگز گمان نکرده بودم تو خواهان نشستن بر جای خاصی باشی ، وای بر من

نافذ : نباید هم فکر میکردی ، آخر به نفعت نبود فکر کنی فضیل !

فضیل : چرا در مورد من اینگونه قضاوت میکنی مرد ؟

نافذ : نکنم ؟ تو مگر در جای من ننشستی ؟

فضیل : مگر مردم نخواستند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نافذ : وای بر مردم ، لعنت خدا بر آنها ...

فضیل : نافذ ............................................................................

نافذ : وقتی تو جای مرا گرفتی دردی در درونم پیچید اما بروی خود نیاوردم ، گفتم شاید مصلحت این است ، تا چند روز پیش با خودم میگفتم بعد از

          مرگ فضیل دوباره به جای خود برخواهم گشت ،،،،،،،،،،، اما چند شب پیش خوابی دیدم ، خوابی بد ، خواب دیدم مرده ام ،،، مرده ام ، من مردم

           و رفتم بی آنکه به جای خود بازگردم ،،،،،،،،،،،،،، از خواب که بیدار شدم دیدم میلرزم ، لرزشی تمام وجودم را گرفته بود ، لرزشی از ترسی ،،،،،

          ترس از اینکه بمیرم و آرزوی خود به گور ببرم ....................................................

فضیل : یعنی تمامی آرزوی تو به زندگیت همین است ؟

نافذ : نباشد ؟ بالاتر از آن را سراغ داری ؟

فضیل : آری !

نافذ : چه ؟

فضیل : بندگی خدا !

نافذ : گوشم پر است از این حرفها ،،،،،، دیگر بس است مرد ،،، تا بحال از خودت پرسیده ای که برتر از تو کسی هست برای نشستن بر روی این مسند ؟

            نپرسیده ای که ؟؟؟!!! پرسیده ای ؟ من با یقین می گویم نپرسیده ای ...............................................

فضیل : وای بر من که باعث و بانی چنین حالتی در تو من بوده ام ...

نافذ : وای بر من که جز در قبر آرام نخواهم شد ...

فضیل : تو آرزویت را به گور نخواهی برد

نافذ : حال دیگر لایق مسخره شدن هم هستم

فضیل : کسی تو را مسخره نمیکند نافذ

نافذ : جز فضیل عیاض !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فضیل : اشتباه میکنی ...

نافذ : تا چند روز پیش آری ، اما از خواب بیدار شدم

فضیل :  من خواهم رفت

نافذ : هرگز !

فضیل : گفتم من خواهم رفت

نافذ : بعد از مرگ من ؟

فضیل : امشب

نافذ : باور کنم؟؟؟

فضیل : امشب خواهم رفت و هرگز باز نخواهم گشت ، تو از فردا امام الحرمین مردم کوفه ای !                                                                    8

نافذ : این شدنی نیست فضیل

فضیل :خواهی دید که خواهم رفت

نافذ : در اینکه تو حرفت را عملی خواهی کرد حرفی نیست ، مردم مرا به امام الحرمینی کوفه نخواهند پذیرفت

فضیل : نخواهند پذیرفت ؟ تو اگر چه این امتحانت را خوب پس ندادی اما هنوز هم بهترین شخص برای این امری !

نافذ : حرفهایت درست ، ، ، اما کار امایی دارد ، ، ، میدانی چرا حمیرا را از خانه بیرون کردم ؟؟؟ برای آنکه با دشنه بکشمت ، تعجب نکن ، حمیرا اما

          نرفت ( حمیرا را از پس پرده به داخل میکشد ) ، میبینی ؟ نرفت تا بماند و ببیند من همسر دیگری انتخاب کرده ام ؟؟؟؟؟ درد زن جماعت !!!

           وقتی متوجه شدم حمیرا نرفته و مانده با خودم گفتم دستبوسی فضیل به خاطر جانش  برابر است با  مرگ او ، گفتم تو را وادار میکنم دستم را

           ببوسی ، میدانستم حمیرا با دیدن آن با همه از آنچه دیده خواهد گفت ،،،،،،،،،،،،،، اما نشد ،،،،،،،،،،، این زن ماند و آنچه روی داد را داد ،،،،،،،،،،

           تو دست من را نبوسیدی که هیچ با گرفتن دشنه از دست من برای خودت اعتباری تازه ساختی ،  با رفتن تو او با همه از آنچه دیده خواهد گفت ،

           از این خواهد گفت که من تو را از کوفه بیرون کرده ام تا جای تو بنشینم ، خواهی گفت مگر نه حمیرا ؟ بگو که خواهی گفت

حمیرا : وای بر تو نافذ

نافذ : میبینی ، تف بر صورتم انداخت !

فضیل : تو با او بدتر کردی نافذ !

نافذ : زن است و باید تحمل میکرد !

فضیل : استغفرالله ...

حمیرا : تا امروز شویم بودی ، با دیدن حسادتت به مقام شیخ جایگاهت را در دلم از دست دادی نافذ ، من همسری میخواستم مرد ،،،،،،، باید بروم ....

نافذ : بمان

حمیرا : بمانم که با دیدن حقارتهای تو  خودم هم کوچکتر بشوم ؟ نه نافذ ، دیگر تمام شد ، این بار خودم میروم ، برای همیشه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، یا شیخ

             کلمه ای هم با شما دارم ، این آدم لیاقت امامت نماز مردم را ندارد ، شما حق ندارید به خاطر خودتان برای مردم انتخابی غلط بکنید ......

حمیرا خارج میشود ، نافذ میخواهد جلو او را بگیرد اما فضیل اجازه نمیدهد .

فضیل : چه سنگین بود آنچه بر زبان آورد ......................................

نافذ به خود میپیچد ، انگار نیرویی از درون او را به حرکت درآورده است  .

نافذ : نماند ، رفت ، رفت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فضیل : میبینی ، خواستی جایگاهی را بدست آوری جایی را که خود داشتی  از دست دادی ، چه سریست در کار خدا ؟! وای بر ما

نافذ به خود میپیچد  .

نافذ : رهایم کن ، مرا با خود تنها بگذار ، رهایم کن .............................

فضیل : میروم باشد ، اما تو هم در خلوتت با خود بنشین ، دمی فکر کن ، حتم دارم خواهی دانست چه کرده ای

نافذ به خود میپیچد  .

نافذ : گفتم رهایم کن نقاب بر رخ ، دور شو از من ، چه میخواهی آخر ؟ دیدی که خواستم او را بکشم  نشد ، دیدی که آنچه خواستی کردم ، نشد ،

          من توان کشتن او را ندارم ، اگر هم داشتم حتم دارم در دم آخر میماندم ، تا به امروز مرغی را هم نکشته ام ، دور شو ای آنکه بر رخت نقابیست ،

          مرا با خود تنها بگذار ،،،،،،،،،، وای بر من ، وای ...................

فضیل : تو را چه میشود مرد ، این چه حالیست با تو ؟؟؟؟؟؟ حمیرا ، حمیرا ،،،،،،،،،،، یکی طبیب را صدا کند ، نافذ ...

نافذ : وای بر من ، دیدی که خواستم نشد اما ،،،،،،،،،،،،، نمیتوانم ، دور شو ،،،،،،،،،،، آه ، این دشنه در دست من است ، وای ،،،،،،،،، آه این همان فضیل

          است که مرا زمین زد و دشنه از من گرفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حال دشنه دست من است و او نقش بر زمین !!!!!!!!!!! وای که لحظه موعود فرا رسید ، با

          این دشنه بران خواهمت کشت فضیل عیاض ،  امام الحرمین ، شیخ الشیوخ کوفه ،،،،،، این منم نافذ ، آنکه تو تخت از او گرفتی و بر آن تکیه زدی

         ، وای بر تو فضیل ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آماده باش که دم آخر زندگی تو رسیده ،،،،،،،،،،،،،، با مرگ تو من دوباره به جای خود بازخواهم گشت ، من

         دوباره امام الحرمین کوفه خواهم شد ، این تخت جایگاه تو نیست ، جای تو همان بیابانهائیست که راهزن آنجائی ،،،،،،،،،، تو از یک راهزن به یک

         عارف تبدیل شدی ، این بد نبود ، بدی آنجائی بود که جای مرا گرفتی ، جای من را ، نافذ ، ، گمان کرده بودی خواهی ماند ؟ خواهی ماند و تا   9

         ابد بر تخت تکیه خواهی داد ؟ گمان کرده بودی خواهی ماند و بر تخت تکیه خواهی داد و زمان مرگت تو را همپای شهیدان خواهند دانست ؟؟؟؟

        همپایه شهیدان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هان ! شهید ؟؟؟؟؟؟؟؟ آه ، آه اگر من تو را بکشم ، اگر من تو را بکشم این مردم از تو بت خواهند ساخت ، از تو

        برای پرستش خود بت خواهند ساخت ، یک شهید ،،،،،،،،،،،،،، نه ، نه ،،،،،،،،،،،،،، من تحمل این را دیگر ندارم ، نمیتوانم ،،،،،،،،، نمیتوانم بمانم و

        پرستیده شدن تو را ببینم ،،،،، فضیل شهید همچون یک بت ،،،،،،،،،،،،، آه ، نه ، نه ،،،،،،،،،،،،،،، نه ،،،،،،،،،،،،، من تحمل این را ندارم ،،،،،،، نه ،،،،،

        هان ؟؟؟؟؟؟؟؟ چکار کنم ؟ کجا رفتی نقاب بر رخ ؟ کجا رفتی ؟ تو مرا تا اینجا آوردی حالا بازم گوی چه کنم ؟ از فضیل شهید بسازم ؟ یک بت

        بسازم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شهید !!!!!!!!! من ؟ چگونه ؟ هان ؟ بگو بگو بگو ، نمان بگو ،،،،،،،،،، هان ؟ خودم را ؟ من

        به جای فضیل ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یک بت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نافذ دشنه را در قلب خود فرو کرده است  .

فضیل : نافذ راست میگفت ، من هرگز به این نیندیشیدم که آیا برتر از منی هم هست که بنشیند بر این مسند ؟؟؟

                                پایان  .

                         07/02/89

متن نمایشنامه : آدلی امیرارسلان ...

نمایشنامه : آدلی امیرارسلان ...

نویسنده : علی قبچاق  ...

اشخاص بازی : قهوه چی  و مشتریها که میشوند : امیرارسلان ، پطروسک شاه ، خورشیدک وزیر ، ماهک وزیر  ، فرخ لقا  و مترسک .

صحنه : بر اساس شیوه اجرائی کارگردان  .

نور  .

قهوه چی قهوه خانه را تمیز میکند . مشتریها در حال نوشیدن چای هستند .

مشتری یک : آقا یکی دیگه

قهوه چی : آوردم

مشتری دو : برا منم بیار اگه تازه دمش کردی

قهوه چی : کهنه جوش و تازه دم تازه دم

مشتری یک : الحق والانصاف کارش درسته  ، به به !

قهوه چی : نوش جان

مشتری یک : آشیق کجاست ؟ چند روزیه نمیبینمش !

قهوه چی : سیمای سازش شکسته بود بنده خدا ، رفته سفر جورش کنه

مشتری یک : اما من شنیدم عاشق شده ، رفته دنبال دختره تو یه شهر غریب و تنش غربت گرفته

قهوه چی : خدا میدونه ، شاید  

مشتری دو : من شنیدم قدیما اینجا خودت هم نقل قصه  میکردی قهوه چی !

قهوه چی : کو حالش عمو ؟ مردم هم دیگه گوش نمیدن ، از وقتی تلویزیون و رادیو اومده ...

مشتری سه پرسروصدا وارد میشود  .

مشتری سه : سی دی دارم ، سی دی  خفن !

قهوه چی : بفرمایین ، دیدین حالا ، همه جای زندگیمون پر شده از اینا !

مشتری سه : از قدیم گفتن بریدن نون مردم هنر نیست قهوه چی ، چاییت برسه که میدونم تازه دمه و خوش بو و طعم

مشتری یک : چی داری حالا ؟

مشتری سه : هر چی عشقت بکشه عشقی !

مشتری دو : میگفتی قهوه چی

قهوه چی : کو حال و هوای قدیما برا گوش دادن قصه ترکانه عمو ، همین !

مشتری سه : قصه گو اگه با زمونه همگام نباشه طبیعیه که قافله رو از دست بده خب

قهوه چی : باز رفت رو منبر

مشتری سه : آی حال میده جون تو

مشتری دو : حالا اگه گوشی که دوست داری پیدا بشه و بخواد تا تهش گوش بده چی ؟ بازم نمیخوای یه قصه مهمونمون کنی ؟

مشتری سه : گوشاتو زیاد اذیت نکن یه کم از چشاتم کار بکش ، بگیر ، ببر و نیگاش کن ، خوشت اومد فردا پولش رو بده قهوه چی ازش

                   میگیرم

قهوه چی : دست تنهام ، باید به کارام برسم

مشتری دو : من دوست دارم یه قصه اصیل بشنوم ، مطمئنم چرته ، مثل اونای دیگه

مشتری سه : بگو ذوقم نمیکشه ، کلاس میخواد خب دیدن اینا

مشتری دو : پس اینورا اسمش اینه ؟

مشتری سه : کدوم ؟

مشتری دو : همون کلاسه !

مشتری یک : میگن همچین ! اگه نداری کلات پسه معرکه ست

مشتری دو : درسته تازه رسیدم اینورا ، اما خب زیادم نااهل نیستم ،،، یه توصیه ،  دور وایستی به نفعته ، من اهل این مزخرفات نیستم

مشتری سه : بگو کنسم و خریدار نیستم خلاص ، وگرنه از راه نرسیده از کجا تونستی تشخیص بدی که این چرته و ...

مشتری دو : میدونی بدبختیه امثال تو کجاست ؟ الان دیگه تو این ملک همه شماها یه شکلین ، آدم که یکیتونو شناخت میتونه بقیه تون رو

                  هم بشناسه ، ، ، ماموری چیزی  اینجاها پیداش بشه چند سال باید بری هلفدونی ؟؟؟

مشتری سه : ای بابا ، بازم که داره دیرم میشه ...................

مشتری دو : بمون ،،، کاریت ندارم ، فقط خواستم زیادی دور برت نداره

قهوه چی : تازه وارد هرچند گفتن مهمون حبیب خداست اما من دوست ندارم از راه نرسیده سر مشتریای چندین ساله من داد بزنی

مشتری یک : آی قربون مرامت پسر

مشتری سه : دمت گرم ، البته خودمم میتونستم جوابش رو بدم ، فقط  نخواستم اینجا ........

قهوه چی : بشین چایی آوردم برات

مشتری دو : قصد این نبود کسی برنجه قهوه چی فقط ...

قهوه چی : دوست ندارم تو قهوه خونه م صحبت از مامور پامور باشه ، یکی که پاش باز بشه اینجا باید درشو ببندم و باقیش چی ؟ ؟ ؟

                گشنگی .....

مشتری یک : راست میگه بنده خدا ، این مردم همیشه عاشق چهل کلاغن

مشتری دو : انگار ما شدیم آدم بد قصه نه ؟

مشتری سه : وقتی مثل قاشق نشسته خودت را میندازی وسط  و ......

قهوه چی : چاییت سرد نشه

مشتری یک : تو هم دور برت نداره بشین بخور دیگه ................

مشتری دو : سو تفاهمی که پیش اومده باید برطرف بشه ، من دانشجوی تئاترم ، دارم برای یه قصه تحقیق میکنم ، میخوام بنویسمش ،

                 فکر میکردم باید قصه های قدیمی این مملکت رو زنده کنیم ، پرس و جو که کردم آدرس اینجا رو بهم دادن ، گفتم میام هم

                 فاله و هم تماشا ، ناهارم رو هم میخورم و ........

مشتری سه : اما دیدی دارن الاغ  داغ میکنن آقا مامور نه ؟؟؟

مشتری دو : اگه اسم مامور آوردم بخاطر این نبود که دوست دارم پای اونا به این جور جاها باز بشه ، اونقده کثافت به اسم کار هنری

                 تحویل این مردم بدخت شده که هر وقت یادم میاد دیوونه میشم و میخوام که سر به تن اونائی که ...

مشتری سه : کسی اینجا مزخرفاتت رو باور ........

قهوه چی : بذار بگه حرفشو ،،،،،،،،،،،، خب

مشتری دو : خب به جمالتون ، انگار حق با ایشون بوده و من اشتباهی اومدم

مشتری یک : حالا تو به دل نگیر بابا

مشتری دو : باید برم

قهوه چی : پهلوونی که با یه حرف گود رو میبوسه و بیرون میاد پهلوون پنبه است نه ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

مشتری دو مانده است  .

مشتری یک : این معنیش اینه که بعد این همه مدت گوشمون یه قصه میشنفه نه ؟!

مشتری دو : اگه خوب پیش بره دوست دارم تیاترش کنم ................

مشتری سه : میشینم ببینم تا آخرش هستی یا که لاف اومدی !

مشتری دو : اگه هستی بسم الله ، تو هم باید بیای تو گود

مشتری یک : منم هستم !

مشتری دو : شاید به خانوم احتیاج داشته باشیم

قهوه چی : یه خانومی هست میاد اینجا و فلاکس چائیش رو براش پر میکنم ، اگه اومد ازش میخوام بیاد تو گود

مشتری دو : تمام ، پس همه هستن دیگه ؟

قهوه چی : همه هستیم ، بسم الله ............................................................................

با اشاره مشتری دو ، مشتری یک و مشتری سه پرده ای را جلو میزی میگیرند ، قهوه چی روی میز رفته و از پشت پرده همانند عروسکهای خیمه شب بازی شروع میکند به تعریف کردن قصه .

قهوه چی : یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدای حی و زنده هیچکس نبود ،،، روم سرزمین اجدادی ترک جماعت که از دوران باستان

               تراکیه نامیده میشد پادشاهی داشت سخت مشکل پسند که در انتخاب همسر و ملکه آواره مانده بود ، هر کسی را میدید در

               نظرش اویی نبود که باید باشد ، روزی از روزهای خدا برای شکار زد به کوه و دشت ......................

پدر با تاجی بر سر شکار میکند   ، مادر عشوه کنان برای بردن آب از چشمه با کوزه ای بر دوش ظاهر میشود ، پدر مادر را ندیده است ، تیری رها میکند ، تیر کوزه را از دوش مادر می اندازد ، کوزه می شکند ، مادر با پدر بگو مگو میکند ، مادر تکه های کوزه را جمع میکند و در حین این کار دستش بریده میشود ، مادر مینشیند و گریه میکند ، پدر به مادر نزدیک میشود و دستش را با دستمالی میبندد ، پدرعاشق میشود  و قلبش را  در عوض کوزه به مادر میدهد ، مادر قلب پدر را میگیرد و دور میشود ، پدر آخرین نفسهایش را میکشد ، مادر متوجه پدر میشود و بطرف او بازمیگردد ، مادر قلب خود را بجای قلب پدر به او میبخشد ، پدر جان گرفته است ، پدر و مادر رقص ساری گلین را انجام میدهند  ، پدر دست مادر را گرفته و با او بر روی تخت مینشینند  ، امیرارسلان همانند خورشیدی متولد میشود .

مشتری دو : زنده باد قهوه چی با این زیبائی کلام

قهوه چی  : و حال بشنوید ادامه ماجرای امیرارسلان را پس از تولدش

مهاجمان تخت را محاصره کرده اند ، پدر و مادر را میکشند ، نوزاد را برداشته و با قایقی میبرند و در جزیره ای رها میکنند ، گرگی نوزاد گریان را می یابد و به او شیر میدهد  .

مشتری دو : امیرارسلان نمیمیرد و میماند و بزرگ میشود

قهوه چی : امیرارسلان که بزرگ شد زبان تمامی موجودات را میدانست اما خود زبانی نداشت ، روزی در خواب مادرش زبان خود را

               به او آموزاند ، در همان خواب پدرش جنگاوری را به او یاد داد و پیری در لباس همان گرگ که او را شیر داده بود در خواب

               او را وعده فتح داد

مشتری دو : امیرارسلان که بدنیا آمد دشمنان کشورش را گرفته بودند و او که نوزادی بیش نبود در جزیره ای تنها رها شد تا در تنهائی

                 غذای دد و دیو شود و بمیرد

قهوه چی : اما خدائی که امیرارسلان را به دنیا آورد  او را بزرگ  هم کرد  ،

مشتری دو : و اینگونه شد که زمین شد محلی برای تاختن و تاختن و تاختن  امیرارسلان قصه ما

قهوه چی  : امیرارسلان به دنیا آمد و بزرگ شد و شد فاتح بزرگ سرزمین ها ، تمامی روم را دوباره مطیع خود کرد ، مصر را گرفت و

                  اعلام کرد قصد تصرف فرنگستان را دارد ، امیرارسلان در تدارک نیرو باشد و آماده کردن قشون تا ما سری بزنیم به

                  سرزمینی که فرنگستانش مینامیدند .........................

پطروسک شاه خواب میبیند .

پطروسک شاه بر روی تخت نشسته است ، نگهبانانش خوابیده اند ، امیرارسلان با تعدادی سیاهپوش وارد میشود ، با اشاره امیرارسلان تخت را از چهار گوشه برداشته میبرند ، پطروسک شاه بر روی تخت فریادها میزند اما کسی صدایش را نمیشنود .

پطروسک شاه از خواب میپرد  .

پطروسک شاه : آهای .................................................

خورشیدک وزیر و ماهک وزیر با عجله هرکدام از طرفی وارد میشوند  .

خورشید وزیر : جان نثار ........

ماهک وزیر : این فدائی همیشه آماده .......

خورشیدک وزیر : جان نثار آماده ام تا ........

ماهک وزیر : این فدائی همیشه آماده آمده است تا .......

خورشیدک وزیر : جان نثار آماده ام تا جان در راه ........

ماهک وزیر : این فدائی همیشه آماده آمده است تا .......

خورشیدک وزیر : جان نثار آماده ام تا جان در راه بزرگ ارتشتاران ........

ماهک وزیر : این فدائی همیشه آماده آمده است تا به ثبوت براساند که .......

خورشیدک وزیر : جان نثار آماده ام تا جان در راه بزرگ ارتشتاران بزرگ شاهان پطروسک شاه ........

ماهک وزیر : این فدائی همیشه آماده آمده است تا به ثبوت برساند که آنکه در راه شاه کبیر پطروسک شاه بزرگ .......

خورشیدک وزیر : جان نثار آماده ام تا جان در راه بزرگ ارتشتاران بزرگ شاهان پطروسک شاه بزرگتر از کبیر ........

ماهک وزیر : این فدائی همیشه آماده آمده است تا به ثبوت برساند که آنکه در راه شاه کبیر پطروسک شاه بزرگ اکابر کبیران .......

پطروسک شاه : خاموش  ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اول بگین بینم شما پشت در خوابیده بودین ؟؟؟؟؟؟ نمیخواد ،

                       نمیخواد دوباره شروع کنید به گفتن اراجیف و اباطیل و ،،،،،،،،،،، اصلا ولش ، شما که همیشه پشت در میخوابین ...

خورشیک وزیر : قربانتان شوم این نشانگر ارادت نوکران شما و ...

ماهک وزیر : بنده مخلص که بجز درگاه همایونی شما جای دیگه ای ...

پطروسک شاه : ماهک وزیر !

ماهک وزیر : جانم قربان ؟

پطروسک شاه : میشه خفه شی ببینم این خورشیدک وزیر چی میخواد بگه ؟

ماهک وزیر : قربان بنده که چیزی ...

پطروسک شاه : ماهک خفه  ، خفه ، خفه

خورشیدک وزیر : شاه بسلامت شما وجود مبارک را ناراحت نفرمائید ایشان درست بشو نیستند ...

پطروسک شاه : این حرفت رو بدجوری قبول دارم خورشیک من

خورشیدک وزیر : جان نثارم قربان

پطروسک شاه : میخواستم چی بگم ؟؟؟ برای چی شما رو اینجا خواستم ؟؟؟؟؟؟؟

خورشیدک وزیر : هر امری داشته باشین با اشاره ای ...

ماهک وزیر : قربان حتما و حکما چیزی لازم داشتین که ...

پطروسک شاه : ماهک !

ماهک وزیر : در خدمت گذاری آماده ام قربان

پطروسک شاه : میخوای با اردنگی بندازمت بیرون ؟

ماهک وزیر : نفرمائین قربانتان شوم

پطروسک شاه : پس خفه شو ، خفه ، خفه ، خفه ،،،،،،،،،،،،،،،،، اه ، اگه گذاشت ببینم چکار دارم میکنم ،،، آهان من یه خواب دیدم

خورشیدک وزیر : به به ، چه نویدیست در این خواب شاهانه ، به به ...

ماهک وزیر : حتم دارم خواب شاهانه تان قربان ...

پطروسک شاه : ماهک خفه نشی خفه ت میکنم به جان عمه همیشه در حرمسرا حاضرت ، گفته باشم

ماهک وزیر : یه عمه چه ارزشی دارد که ، فدایتان شوم شما دستور بدهید تمام عمه های عالم رو ...

پطروسک شاه : ماهک بیا جلو ، ها بیا ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، باریکلا ،،،،،،،،، دهنت رو باز کن

ماهک وزیر : قربان من تمام دندانهام سالمند و ...

پطروسک شاه : میدونم بهداشت دهان و دندان را به تمامی رعایت میکنی ، کاری به اونا ندارم ، باز کن دهنت رو ...

پطروسک هویجی را در دهان ماهک فرو میکند .

ماهک وزیر : آخ ............

پطروسک شاه : آخ و زهرمار ، دیگه خفه شو ،،، خفه ، خفه ، خفه ،،،،، چی داشتم میگفتم ؟

خوشیدک وزیر : از خوابتون میگفتین قربانتان شوم

پطروسک شاه : آهان آره ، خوالب دیدم .........................................................................

خورشیدک وزیر : خواب دیدین  ، به به ، ادامه بدین قربان ما سراپا گوشیم ...

پطروسک شاه : یادم نیست خورشیدک ، اونقده ور زدین یادم رفت ، یادم رفت به کل

ماهک وزیر : اوووووووووووووووو

پطروسک شاه : چی میگی تو ؟؟؟ اون هویج رو دربیار بینم

ماهک وزیر : قربان شما خواب دیدین که همه دنیا در در امن و امانه و در زیر سایه همایونی شما ایام به خوشی و خرمی و ......

پطروسک وزیر : ماهک !

ماهک وزیر : امر بفرمائید قربانتان شوم

پطروسک وزیر : اون هویج رو بده من و برگرد

ماهک وزیر : غلط کردم قربانتان شوم ، گه خوردم ، شما به ...

پطروسک شاه : گفتم برگرد ، گفتم برگرد ، گفتم ..............

خورشیدک وزیر : قربانتان شوم زشته ، این مثلا وزیر شماست ، زشته به خدا ، اگه بیرون درز کنه آبرومون میره قربانتان شوم

پطروسک شاه : آخه مرتیکه هی ور میزنه ، من خواب دیدم این داره تعریف میکنه

خورشیدک وزیر : غلط کرده ، شما ببخشید ،،، بیا گم شو اینور

ماهک وزیر : نوبت تو هم میشه

خورشیدک وزیر : بیا  حالا ، خوبی که نیومده ، برای در نیومدن صدات حقت بود هویج رو     تا صدات درنیاد .........................

پطروسک شاه : آهان ،،،،،،،،، آهان یادم اومد ، یادم اومد ، یادم اومد چی داشتم خواب میدیدم

خورشیدک وزیر : شکر ، این لحظه بزرگ جزئی از تاریخ این ملک خواهد بود

ماهک وزیر : بنده هم خوشحالم که ......

پطروسک شاه : خفه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، داشتم خواب میدیدم صدام در نمیاد ، چند نفر تختم را گرفته بودند و میبردند و من صدام

                       درنمیومد

خورشیدک وزیر : چه خواب وحشتناکی قربان

ماهک وزیر : غلط کرده بودند که تختتان را میبردند ، الان دستور میدم سر از تن همه اونا ...

پطروسک شاه : خورشیدک

خورشیدک وزیر : بعله قربان ؟

پطروسک شاه : آخه تو برای چی نگذاشتی من کار این رو بسازم هان ؟؟؟ داره دیوونه ام میکنه با این چرندیاتش آخه

خورشیدک وزیر : از خوابتان میگفتین قربان ؟ به فکرم انداختین !

پطروسک شاه : یه روز خودم خفه ت میکنم ماهک ،،،،،،،،، یعنی تعبیرش بده وزیر ؟

پیکی زخمی داد و فریاد کنان  وارد میشود  .

پیک : سلطان بزرگ ، پطروسک شاه کبیر ...

ماهک وزیر : مرتیکه مگه اینجا خونه خاله است که سرت رو مثل یه گاو انداختی پایین و عربده کشان اومدی تو هان ؟

پیک : قربانتان شوم من که سرم پایین نبود ...

ماهک وزیر : یعنی میخوای بگی من دروغ میگم ؟ آهای جلاد ......

خورشیدک وزیر : تو هم شورش رو درآوردی که ، بکش اونور ،،، چی شده ،  تو با این سر و وضع اینجا چه میکنی ؟

ماهک وزیر : ممکنه یه تروریست حرفه ای باشه نه ؟ آهای نگهبان ...

خورشیدک وزیر : اگه ادامه بدی خودم بجای شاه بزرگ هویج را دستم میگیرم و ،،،،،،،،،، آ باریکلا ، خوشم میاد که حالیته من شوخی

                          نمیکنم ،، خب ؟

پیک : وزیر خورشیدک بسلامت ، من پیک سمت مشرق سرزمین فرنگستان با عجله روز و شب را به هم دوختم و آمدم تا به استحضار

           برسانم امیرارسلان نامی مصر و روم را تسخیر کرده و در حال حاضر داره به سمت فرنگستان حرکت میکند .....

پطروسک شاه : وای که بدبخت شدم ، وای ، امان ، وای که ...

خورشیدک وزیر : زشته قربان ، جلو اینا زشته فدایتان شوم ، پاشین لطفا

ماهک وزیر : چکارشون داری ، بذار گریه کنن دلشون باز بشه ، ادامه بدین قربان ، منم باهاتون همراه میشم ، وای وای وای وا .....

پطروسک شاه : امان امان امان ...

ماهک وزیر : امان امان امان ، هئی ...

خورشیدک وزیر : جلاد ، جلاد ، با یه تن هویج بیا که دیگه طاقتم طاق شد ، ووووووووو ...

پطروسک شاه : ویی ویی ، این یهویی چش شد ؟ د  یکی جلوش رو بگیره بابا ، آهای ...

خورشیدک وزیر : شاه کبیر لطف کنن از سر راهم کنار برن که میخوام این مردک را به جهنم واصل کنم ، وووووووووو ...

ماهک وزیر : قربان اجازه ندین که بچه هام یتیم میشن ، جان عمه سوزی ...

خورشیدک وزیر : میکشمت ،،، وووووووووو ...

ماهک وزیر : یکی بیاد جلو این رو بگیره که شاه از دست رفت

خورشیدک وزیر : کسی بیاد جلو اون رو هم به جهنم واصل می کنم ، وووووووووو ...

پطروسک شاه : بابا اینقده مثل گوریلا ووووووووو نکن زهره ترک شدم

خورشیدک وزیر : شما دخالت نفرمایید ، من با این کار دارم

ماهک وزیر : دستم به دامنتان شاه کبیر ......

پطروسک شاه : شلوارم رو نکش پایین آبروم رفت ، اه ، برو اونور بینم

ماهک وزیر : برم اونور که این میزنه ناکارم میکنه

خورشیدک وزیر : بالاخره چی ؟ آخرش که مجبوری از پشت اعلیحضرت بیای اینور ، اگه گیرت بیارم ، وووووووو ...

ماهک وزیر : وای خدا مردم ...

پطروسک شاه : خورشیدک جان نزن ، بمیره خونش می افته گردن تو ها ؟ بابا اگه این بمیره کی اون زن ،،، اون زن ، زنه خل و چل رو

                      آروم میکنه آخه ؟

خورشیدک وزیر : کدوم زنه ...

ماهک وزیر : منظورش خانوممه ...

پطروسک شاه : چقدر هم بهش میاد این کلمه ، وای که وسط دعوا مردم از خنده ...

ماهک وزیر : خوشحالم که حتی یادآوری نام خانوم بنده میتونه خنده بیاره رو لبهای شما

جلاد وارد میشود .

پطروسک شاه : تو دیگه برا چی اومدی ؟

جلاد : یکی داد زد جلاد خب !

ماهک وزیر : اون که نیم ساعت پیش بود ، شکر خدا خطر رفع شد و اوضاع به حالت عادی برگشته و ...

خورشیدک وزیر : اصلا هم اینطور نیست و وضعیت بغرنجه بغرنجه ، تو چرا دیر اومدی مردک ؟

جلاد : نمیتونم بگم

خورشیدک وزیر : میدونی من کی ام که جلوم اینجوری حرف میزنی ؟؟؟

جلاد : خب لابد نمیتونم بگم دیگه

خورشیدک وزیر : د  بنال مرتیکه ..............

جلاد : دستشوئی بودم که دیر کردم

پطروسک شاه : اه اه اه ، باید حتما میگفتی کدوم جهنمی بودی ؟

جلاد : این ول کن نیست قربانتان شوم ، حالام اگه کاری نیست من برگردم برای ادامه کارم ، همچین نیمه تموم گذاشتم  ...

ماهک وزیر : گم شو بیرون ، حالا میخواد نشون بده نفهم ...

خورشیدک وزیر : بمون کارت دارم ،،،،،،،، جلاد بیاد تو و سری با خودش نبره اعتبار دربار از بین میره که !

پطروسک شاه : احسنت ، خوشم میاد تو این وضعیت هم به فکر اعتبار دربار هستی ، خوشحالم که عصبانیتت از بین رفته و داری منطقی

                      فکر میکنی ، حالا میگی چکار باید بکنیم ؟

خورشیدک وزیر : این وقتی خارج میشه باید با سر برگرده سرجاش

ماهک وزیر : من که میگم همینجوری بره بهتره

خورشیدک وزیر : تو میخوای اعتبار اعلی حضرت از بین بره ؟

ماهک وزیر : این که از روز روشنتره  ، نه  ...

پطروسک شاه : میگی سر کی رو ببره ؟؟؟ اینجوری نیگاش نکن ، درسته گاهی خودمم میخوام خفه ش کنم اما بودن این به نفع ماست ،

                      این نمیشه ...........

پیک : قربان اگر امری نیست من برم سر پستم ، اونجا به من نیاز دارن

ماهک وزیر : صبر کن بینم ، تو قشون رو توی اون وضعیت گذاشتی و خودت برای تفریح اومدی اینجا ؟

پیک : تفریح کدومه قربان ؟ من برای رساندن خبر اومدم !!!

ماهک وزیر : رو حرف من حرف نباشه ، ساکت ، جلاد ، ببرش و این پشت سرش رو از تنش جدا کن تا همه بفهمن ترک اردوی جنگی

                    عاقبتش مرگه

پطروسک شاه : احسنت ، نگفتم این با همه معایبش یه حسنهایی هم داره ، خوشمان آمد ماهک

ماهک وزیر : قابلی نداشت ، جان نثار آماده ارائه هرگونه خدمات زهرچشم گرفتنکی و ...

خورشیدک وزیر : چرا مثل خرگوش وایستادین و بروبر  نیگاه میکنین ، برین دیگه

پیک : قربان من زن و بچه دارم رحم کنید ، رحم کنید

پطروسک شاه : زنت رو میدیم به یکی و بچه هات رو هم بزرگشون میکنیم ، نگران اونا نباش تو ، قشون باید تامین بشه خب ،  برو و

                      خوب بمیر

پیک : قربان به سر مبارک مادرتان قسم من رو ببخشین

پطروسک شاه : ببرش جلاد

پیک : به گردن مبارک مادرتان عفو کنید

پطروسک شاه : ببرش جلاد

پیک : به سینه مبارک مادرتان قسم ولم کنید

پطروسک شاه : ببرش جلاد

پیک : به ناف مبارک مادرتان قسمتان میدم که ...

پطروسک شاه : ببرش جلاد ، نکنه تو دوست داری این هی بیاد پایینتر و برسه به ...

جلاد : نامرد با چه  سرعتی هم میره  اونورا ...

ماهک وزیر : ببرش دیگه اه ...

جلاد پیک را کشان کشان بیرون میبرد .

خورشیدک وزیر : این هم از تعبیر خوابتان شاه بزرگ

پطروسک شاه : منظورت رسیدن پیک به قسمتهای پایین ...

خورشیدک وزیر : ول کنید دیگر قربانتان شوم ، خودتون دوست دارین ادامه بدین انگار

پطروسک شاه : مادر خودمونه هرجور دلمون خواست راجع بهش فکر میکنیم وزیر به تو چه ؟؟؟ راستی منظورت همین بود دیگه نه ؟

خورشیدک وزیر : نخیر ، منظورم  تصرف مصر و روم توسط امیرارسلان و  حمله  قریب الوقوعش به خاک فرنگستانه ...

پطروسک شاه :  بنظرم  داشت شوخی میکرد نه ؟

ماهک وزیر : بنده هم همین نظر رو دارم قربان

خورشیدک وزیر : دشمن در چند قدمی ماست اونوقت شما نشستین و از شوخی بودن خبر پیک حرف میزنین ؟؟؟ سریعا باید شورای

                            جنگی تشکیل بشه و در مورد این مساله بزرگ مشورت بشه ، نگهبانهای قصر را چند برابر کنید ، از دست بچه و

                            بزرگ و توانا و ناتوان بگیرین و به طرف محل درگیری هدایت کنین ، دور شهر کانال کنده بشه ، حالت آماده باش

                            جنگی اعلام کنید ، مردم هر چی دارند باید تقدیم دربار کنند تا خرج جنگ بشه ، تا اطلاع ثانوی کسی حق نداره

                            ازدواج کنه ، قمار بازی کنه ، خوش گذرانی بکنه ، کنار ساحل بره ، مشروب بخوره ، بدون اجازه دربار هر کاری

                            قدغن اعلام میشه

ماهک وزیر : اینائی که گفتی تو همون جلسه مشورتی اتخاذ تصمیم شد دیگه نه ؟

خورشیدک وزیر : نخواستم به دوستان مشاور زحمت بدم

پطروسک شاه : من به داشتن وزیری مثل تو افتخار میکنم

ماهک وزیر : قربان ولی شورا یعنی ...

پطروسک شاه : حسادت چیز خوبی نیست ماهک ، بجای حسادت کردن یه کم مخت رو بکار بنداز

ماهک وزیر : درسته که من الان از حسادت دارم منفجر میشم اما حرف اصلیم اینه که اینا کارائیه که ما باید انجام بدیم و ممکنه جواب بده

                    و ممکنه جواب نده ، ما یه طرف جنگیم ، هر جنگی دو طرف داره ، نداره ؟

پطروسک شاه : میخوای بگی ما این کارا رو باید برای طرف مقابل هم انجام بدیم ؟ واقعا که ! اصلا انتظار شنیدن همچین حرفی رو از

                      تو یکی نداشتم ، واقعا که ...

ماهک وزیر : نه شاه بزرگ من منظورم این نبود که

پطروسک شاه : پس چی ؟

ماهک وزیر : ما باید علاوه بر این کارها کارهای دیگه ای هم بکنیم که طرف دیگر جنگ رو وادار به عمل بر اساس خواستهای ما بکنه

                     تا اشتباهش به کمک ما بیاد و ما رو به طرف پیروزی از درون سپاه دشمن رهنمون بشه

پطروسک شاه : ماهک این خودتی ؟؟؟

ماهک وزیر : جان نثارم ...

پطروسک شاه : باورم بشه این ماهکه خودمه ؟ !

خورشیدک وزیر  : مثلا چه کارهائی ؟

ماهک وزیر : هان اینجا دیگه در تخصص بنده هست ، بیاین جلوتر تا بگم .....................................................

درگوشی پچ پچ میکنند  .

پطروسک شاه : جلاد ....................................

ماهک وزیر : جلاد دیگه چرا آخه ؟؟؟؟؟؟؟

پطروسک شاه : میدم گردنت رو صد دفعه بزنه پدر سگ ...

خورشیدک وزیر : قربانتان شوم آخه ...

پطروسک شاه : تو هم خفه ، حرف بزنی گردن تو رو هم میدم عین گردن این از ریشه بکنه

خورشیدک وزیر : این گردن چه ارزشی داره قربان ، اگر میل شاهانه کشیده گردن بزنه امر کنین هزار گردن تقدیم کنم اما یادتون باشه

                           امروز فردائی هم بدنبال داره ، جلاد ......

ماهک وزیر : بنده هم همچنین ...

پطروسک شاه : کجا راه افتادین برین ؟

ماهک وزیر : قربان بنده با اینکه از مقصد خورشیدک وزیر خبری ندارم اما با عنایت به قبول داشتن ایشان دنبالش افتاده م هر کجا که ...

پطروسک شاه : خورشیدک گفتم کجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خورشیدک وزیر : میرم برای زده شدن گردنم حاضر بشم فدایتان شوم

ماهک وزیر : اولش بگو مرد ناحسابی ، البته بنده از رفتن منصرف شده و ...

پطروسک شاه : بمان خورشیدک ،،،،،،،،،،،،،،،،،، بابا آخه من شاهم مثلا !!!!!! این که نمیشه !

خورشیدک وزیر : چی نمیشه قربانتان شوم ؟

پطروسک شاه : همینی که این سگ پدر گفت ، آخه جان من دختر پطروسک شاه بره و عاشق دشمنش امیرارسلان بشه ؟ اونم دختر یکی

                      یه دونه ام که حتی تا حالا اسم پسر بگوشش نخورده !

خورشیدک وزیر : ولی قربان امیرارسلان که نمیاد عاشق دختر کور ماهک بشه  

ماهک وزیر : و همچنین دختر چلاق خورشیدک !

خورشیدک وزیر : نمیگفتی میمردی ؟!؟ بعله قربان حرف اینه

پطروسک شاه : بابا این همه دختر زیبا توی این فرنگستان ما چشم براه شوهر نشسته اند اونوقت شما فقط دختر من رو دیدین ؟

خورشیدک وزیر : قربان امیرارسلانی که تعریفش رفت نمیاد عاشق هر کسی بشه که

ماهک وزیر : در ثانی اگه عاشق هم بشه فایده ای برای ما نداره ! اون باید عاشق دختر شما بشه تا ما بتونیم به قسمتهای بعدی برسیم

پطروسک شاه : کدوم قسمتها ؟

ماهک وزیر : قسمتهای بعدی نقشه ای که گفتم قربانتان شوم ...

پطروسک شاه : باید فکر کنم !

خورشیدک وزیر : فکر کردن شاهانه  شاه بزرگوار بی شک افقهای بازتری نصیب ما و کشورمان خواهد کرد اما قربان وقت تنگه ....

ماهک وزیر : بعله قربان تا دیر نشده باید دست بکار شد ........................................................

خورشیدک وزیر : تا شما با فرخ لقای یکی یکدانه صحبت میفرمائید من و این ماهک بریم و مقدمات کار رو آماده کنیم ...

ماهک وزیر : من بمونم بد نیست ها ، هم اعلیحضرت تنها نمیمونند و هم ......

خورشیدک وزیر : راه بیفت که کلی کار داریم ....................................................

خورشیدک وزیر و ماهک وزیر خارج میشوند  .

پطروسک شاه : حالا چی بگم بهش ؟ اون که تا حالا از این حرفا نشنیده !!! اصلا مگه میدونه پسر به چی میگن ! فرق دختر و پسر رو

                      هنوزم که بیست و چند سالشه نمیدونه ، آخه چی بگم بهش ؟؟؟ فرخ لقا ، فرخ لقا جان ، آی فرخ لقا هئیییییییی .......

جلاد وارد میشود  .

جلاد : امر قربان ؟

پطروسک شاه : کی تو رو صدا کرد ؟

جلاد : قربان چند لحظه پیش بود که شنیدم شما اسم بنده ......

پطروسک شاه : جلاد باز دستشوئی بودی ؟

جلاد : روم سیاهه قربانتان شوم

پطروسک شاه : تا ندادم خودت گردن خودت رو بزنی برو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، برو  ،،، نه بمون .............................

جلاد : اطاعت امر ........................

پطروسک شاه : جلاد میخوام در مورد  یه کار مهم باهات صحبت کنم

جلاد : غلط کردم شاه کبیر ، تنبیه نفرمائید فدایتان شوم ، بعد از این شلوار مارکدارمم خراب بشه بموقع میام خدمتتون

پطروسک شاه : معلومه داری چی میگی ؟

جلاد : قربانتان شوم شما کار بنده رو ازم نگیرید ، اگرچه بی خونواده ام اما قراره ازدواج کنم و سر و سامون بگیرم ، به زن و بچه های

            در آینده نزدیک چشم براهم رحم کنید قربان

پطروسک شاه : کی خواست کار تو رو از دستت بگیره الاغ ؟ میخوام یه کاری بکنم فقط خواستم ببینم تو در این مواقع چکار میکنی ؟

جلاد : قربانتان شوم میخواین نون ما رو آجر کنین ؟ با اینکه فوت و فن کار رو نباید به هر کسی یاد داد اما خب قربان شما ولی نعمت من

          هستید و من تمام موارد مخفی و خصوصی کارم رو خدمتتان عرض خواهم کرد ، اول از هر کاری یه کشیده میخوابونین زیر

           گوشش ، مزه خون که اومد رو زبونش یکی دیگه ، اگه جون نداشت و افتاد با لگد میزنین تو شکمش اما اگه استخوندار بود و

            نیفتاد با همون لگد بزنین تو ، تو ، روم سیاه ، بزنین اینجاش ، بعدش تا نفس داره و میخوره بگیرینش زیر لگد و ............

پطروسک شاه : آخه احمق کی خواست اینا رو بگی ؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جلاد : قربان بخدا دروغ گفتن خدمتتان ! قصدشون فقط خراب کردن من بی پناه بوده .....

پطروسک شاه : چی رو دروغ گفتن جلاد  ؟

جلاد : قربان بنده رو عفو کنین ، البته من هم میدونم میشه از تنبیهات غیر اخلاقی هم استفاده کرد اما چون من میدونم امروز فردائی داره

           و یکی از این روزها به نفع تو هست و روز بعدیش به ضررت برای همین سعی میکنم از نوع غیر مجاز استفاده ...........

پطروسک شاه : یک کلمه دیگه حرف بزنی همینجا میدم با همان غیر مجازها پدرت رو در بیارن !!!!!!!!!!!!!!! پدرناساز من میخواستم

                      چهار کلمه با دخترم حرف خصوصی بزنم گفتم شاید تو هم بچه داری و میدونی چطور میشه با اونا صحبت کرد ، تو هم

                       بی خونواده ای که ،،،، برو که نمیخوام ببینمت ، برا من از تنبیهات مجاز و غیر مجاز میگه  ،،، برو  ........

جلاد : قربان اطاعت میکنم اما جهت یادآوری باید بگم برای حرف زدن در هر موردی با خانومها از هر قماشی که باشند بهترین کلمات

          استفاده از اسم معجزه آسای طلاست ، قربان یه سحری در این کلمه هست که هر زنی رو بلانسبت شما خرش میکنه

پطروسک شاه : تا اون روی سگ من بالا نیومده برو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،  راست هم میگه ها ،

                      این کلمه ما مردا رو خر میکنه چه برسه به زنا ،،،  خوبه ،،،،،،،،،،،، گلم ، دخترم ، فرخ لقا جانم .....................

جلاد خارج شده است   .

فرخ لقا وارد میشود  .

فرخ لقا : الهی من قربونتون برم ، درد و بلاتون بیفته به جون من ، چتونه شما ؟ نبینم غم و غصه رو تو چشمای شاه بابای گلم

پطروسک شاه : چکارا میکردی بابا ؟

فرخ لقا : با مترسکم بودم ،،، داشتم براش شلوار پرو میکردم ، چه پاهای کلفتی داره نامرد ،،، راستی کاری داشتین شاه بابای گلم ؟

پطروسک شاه : وای خدا ، این هنوز بچه است و با عروسک و مترسک بازی میکنه آخه من چه جوری بهش بگم میخوام شوهرش ......

فرخ لقا : شاه بابای من چرا داره با خودش حرف میزنه ؟؟؟ وا ،  چیزی شده ؟

پطروسک شاه : نه ، نه ،،،،،،، برات کفش بخرم گلم

فرخ لقا : وا !؟ خب بخرین

پطروسک شاه : برات طلا و جواهر بخرم ؟

فرخ لقا : وا !؟ میخواین خرم کنین ؟؟؟

پطروسک شاه : نه ،،، دوست داشتم برات یه چیزائی بخرم گفتم از خودت بپرسم خوبه !

فرخ لقا : مثلا چیا ؟

پطروسک شاه : برات ، برات ، برات .........

فرخ لقا : شاه بابا بگین خب ، من همه حواسم به این آخریشه تا زود بگم آره !

پطروسک شاه : مگه دختر کوچولوی من میدونه من چی میخوام بگم ؟

فرخ لقا : وا !؟ منم این تیاتر رو دیدم خب !

پطروسک شاه : کدوم تیاتر رو ؟

فرخ لقا : اسمش ؟؟؟ اسمش !!! اسمش یادم نیست اما همونی که باباهه میومد خونه و برا دخترش ترانه میخوند و آخرشم میگفت میخوام

             شوهرت بدم ، دختره هم خر میشد و میگفت نه ،،،  یعنی البته آخرش خر میشد و شوهر میکرد وگرنه  ...

پطروسک شاه : دختره چی میشد گفتی ؟

فرخ لقا : حالا اون رو ولش ، شما کار خودتون رو ادامه بدین و آخرش رو بگین تا منم جواب خودم رو بگم ، زود باشین ، زود باشین ،

             زود باشین دیگه ...

پطروسک شاه : من که گیج شدم ........

فرخ لقا : آخه برای چی ؟

پطروسک شاه : من فکر میکردم دخترم هنوز بچه است و هیچی حالیش نیست

فرخ لقا : وا !؟ حالا مگه چیزی حالیم هست ؟

پطروسک شاه : هان !؟ مطمئن نیستم هست یا نیست اما .......

فرخ لقا : شاه بابا تو چرا امروز اینجور شدی ؟ دودلی ! خب بگین دیگه  آخرش رو !

پطروسک شاه : میخوام ...................

فرخ لقا : اوهووو ، چقدر طولش میدین شما ،،،،،، اصلا ببینم طرف کیه ؟

پطروسک شاه : کی کیه ؟

فرخ لقا : همونی که میخواین منو بدین بهش ؟ البته من نمیخوام ها ،،، ولی از حالا بگم  باید از مترسکم بهتر باشه ها ، قدبلند ، تنومند ...

پطروسک شاه : دختره بی حیا !

فرخ لقا : آخه چرا ؟

پطروسک شاه : من فکر میکردم تو تا پنج ساله بعدی این حرفا حالیت نمیشه !

فرخ لقا : وا !؟ نگین ، کسی نشنوه بهتره ، این نشون میده که شما اصلا از روحیات و خواستهای ماها خبر ندارین

پطروسک شاه : جدی ؟!

فرخ لقا : بخدا .............

پطروسک شاه : که اینطور !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خب حالا نظرت چیه ؟

فرخ لقا : قبوله !!!!!!!!!!!!!!! یعنی ، خب ، میدونید من خجالت میکشم آخه ، هر چی بزرگترمون بگن ..............

پطروسک شاه : که خجالت میکشی !؟ دختر تو کم مونده بود از خوشحالی بپری بغل من و ماچم کنی ! خجالت میکشی تو ؟ !

فرخ لقا : اذیت نکنین دیگه ، ، ، نگفتین طرف کیه ؟

پطروسک شاه : خودمم نمیدونم هنوز ،،، یعنی کامل نمیشناسمش !

فرخ لقا : خب یه تک پا میرفتین تحقیق محقیق  ، مثلا بابای منین ها ، دخترای دیگه هم بابا دارن ما هم داریم ، ناسلامتی بابای ما شاهم

              هست حالا خیر سرمون ...

پطروسک شاه : چشم بسته که نمیدمت ، ، ، یه دختر دارم شاه نداره ، پدر سوخته ، به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم ...

فرخ لقا : به کسی میدم که کس باشه .....................

پطروسک شاه : من چی فکر میکردم چی شد !!!!!!!!!!!!! چه ذوقی هم کرده !!!!!!! دلت رو صابون نزن ، اصل قضیه رو باید بهت

                      توضیح بدم ، بیا جلوتر ......................

درگوشی پچ پچ میکنند  ، پطروسک شاه خارج میشود  .

فرخ لقا : اوهوی مترسک خوش هیکل من  شاه رفتش بیا تو بابا ،،،  دردسرای این کاخ هم برا من رسیده ، گفتم شوهر میکنم راحت میشم

            ، بجاش باید تیاتر بازی کنم ، هئی ،،،،  کجا موندی پس مترسک من ، ای بابا باید ناز اینم بکشم ، مثلا دختر شاهم ها ، گه بگیره

             این ناز کشیدن از من و ناز کردن از این مترسک رو ، حیف که بهش نیاز دارم وگرنه میدادم اون بازوهای کلفتش رو ،،،،،،

             آخی ، چه قشنگند اما  ،،،،،،،،،، قربون مترسکم بشم من ، بیام بیارمت ؟؟؟ آخی ..................................

در یک سایه روشن مه آلود  فرخ لقا و مترسک میرقصند  .

صدای فرخ لقا : بر گونه هایم رها کردم

                      سرازیر شد

                      و من خنکی پوستم را به احساسی بدل کردم که درونم را به فریاد بیاورد

                      آه از این اشک پنهان به نیمه شبان تنهائیهایم

                      گیسوانم چه سنگین است امشب

                      و سرم شانه ای میجوید

                      دستهایم چه تنها

                      تنهائیم بی روح

                      روحم غمگین

                      و غمم از زخم درونم می آید

                      فردا کاش خورشید نتابد

                      یا اگر او خواهد آمد من نباشم

                      به سینه هایم سپرده ام با کسی از درونم نگویند

                      زبانم نیز بیکاره ایست

                      باد تنم را مینوازد

                      سگ همسایه میزاید

                      شاید گربه ای بزاید شاید هم توله اسبی

                      و قلب من را به شیشه ای انداخته اند در این اقیانوس بی ساحل

                      کاش .......................

قهوه چی : خسته تون که نکردم ؟

مشتری یک : واللاه من که غرق قصه شده بودم

مشتری سه : آقا خیلی قشنگه

مشتری دو : آره خوب داری تعریف میکنی

قهوه چی : تو هم خوب داری جون میدی به قصه

مشتری دو : تئاتر یه کار گروهیه ، شما نباشین من که به تنهائی کاری نمیتونم از پیش ببرم ، دست همه درد نکنه

مشتری سه : نخیر آقایون افتادن رو دنده تعریف از هم و چی ؟ یکی پسه اون یکی ......

قهوه چی : حالا بشنوید از امیرارسلان فاتح که داشت خودش رو برای جنگ با فرنگستان آماده میکرد

آهنگر دارد شمشیر امیرارسلان  را تیز میکند  ، خورشیدک وزیر در لباس رمالی وارد میشود و گوشه ای مینشیند  .

 امیرارسلان : یالا تمومش کن آهنگر ، تموم دنیا چشم براهه تا این یل بی همتای بی مانند بزنه به قلب قشون دشمن و همه سرزمیناشون

                   رو فتح کنه

آهنگر : رو چشم امیر فاتح

امیرارسلان : تمومش کن که دیگه تحمل موندن ندارم و باید راهی بشم ، وای که چقدر حس شجاعت میکنم

آهنگر : این بار قصد دارین کدوم خاک رو ضمیمه سرزمین از شرق تا غربمون کنین امیر

امیرارسلان : آهنگر خواستیم نگیم و سر بمهر بمونه این راز اما تا وزیرمون به زنش گفت شد آواز هر کوی و برزن

آهنگر : اگه زن جماعت بتونه زبون نگه داره که زن نمیشه اونوقت

خورشیدک وزیر : برای مردان جنگی نگه داشتن راز خوبه اما این فاش شدن راز سر بمهر جنگی شاید از بلندی بخت امیرارسلان نامی

                         باشه !

امیرارسلان : تو نگات میتونم اعتقادت به بزرگیم رو بخونم ناشناس ! پیشگویی ؟؟؟

خورشیدک وزیر : خوشم میاد نگاه شناس بزرگی هم هستین امیر ، فال بینم و رمال ...

امیرارسلان : من از دروغ ستاره شناسان یاوه باف بدم میاد ، آهنگر تموم نشدی ؟

آهنگر : لایق امیر ارسلان کشورگشا !!!

امیرارسلان : این برای من کافیه فال بین ...........

امیرارسلان شمشیر را میگیرد و با آن حماسی میرقصد  .

آهنگر : حقا امیرارسلان نامدار که میگن لایقش هستی امیر

امیرارسلان :  بگیرش ، حلالت باشه ...

آهنگر : این شمشیر با عشق تیز شده امیر ، تحفه ای بدونید از یه ناقابل برای سهمیم شدن در سرافرازی فتح فرداها !

امیرارسلان : زنده باشی ،،،،،،،،،،، حتی تو میدون جنگ هم یادم میمونه  ، بگیرش ...

آهنگر : حالا که میدین از اون زردا بدین

امیرارسلان : تعریفت رو خراب نکن دیگه ،،، برم که دیر شد ...........................................

خورشیدک وزیر : گاهی یه امیر نام آور  تو میدون جنگ از هر طرف محاصره میشه و هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه به دادش برسه الا

                         گفته ای از یه رمال که روزی امیر رو توصیه ای کرده بوده ...............................................

امیرارسلان : مطمئنی موندم برای این نیست که با همین شمشیر تیزشده  گردن یاوه گوئی رو از تن جدا کنم ؟

خورشیدک وزیر : اگر امیری شمشیر بدست یهوئی برگشت  و در همان دم اول شمشیر برانش رو نچرخوند میشه از سلامت سر و گردن

                         مطمئن بود

امیرارسلان : آدم سرد و گرم کشیده ای بنظر میرسی ؟!

خورشیدک وزیر : نصفی از دنیا رو گشته ام و نصفی از زبانهای مردم دنیا رو بلدم ........

آهنگر : بهت نمیاد اما عمو ...

خورشیدک وزیر : کوره از  نا  افتاد برو تو بدم ...

امیرارسلان : آدم جالبی بنظر می آی  ؟!

خورشیدک وزیر : تو هم آدم طالع بلندی هستی ، میتونم برات از آینده خوبت حرفها بزنم

امیرارسلان : گفتم که میونه ای ندارم با این چرت و پرتای صد من یه غاز ، اما دوست دارم قبل از رفتن اگه توصیه ای باشه بشنوم

خورشیدک وزیر : آهنگر امروز نون گرون شده یا همون قیمت دیروزیه ؟

امیرارسلان : بگیر ، خب

خورشیدک وزیر : از قدیم گفتن با یه دست بده و با یه دست دیگه بگیر

امیرارسلان : انگار متوجه عجله من نیستی تو نه ؟

خورشیدک وزیر : باید وقتش برسه تا حرف بیفته همون جائی که باید بیفته  !

امیرارسلان : اگه نمی افته هلش میدیم تو بگو ......................

از بیرون سر و صداهائی شنیده میشود  .

آهنگر : انگار خبرائیه !؟

امیرارسلان : نگفتم ؟!  یاوه هات باعث شد بیخودی اینجا معطل بشم  ،  خدا میدونه این جنب و جوش قشون برای چیه ، برم ........

امیرارسلان برای رفتن حرکت میکند  .

خورشیدک وزیر : گاهی میشه یه کشور رو بدون قشون کشی گرفت ، ستاره تو جای خوبی از آسمون قرار گرفته جوون .............

امیرارسلان مانده است  .

امیرارسلان : بیارینش اینجا ،،،،،،،،،،،،، بذار ببینم اینا چرا دنبال من میگردند بعد باید حرفات رو کامل بزنی ، وای بحالت اگه وقتم رو

                   تلف کرده باشی  ...............

مامورها ماهک وزیر را دست بسته وارد میکنند  .

خورشیدک وزیر : آه ماهک وزیر ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

امیرارسلان : تو چیزی گفتی ؟

خورشیدک وزیر : من ؟؟؟؟ آه نه ، هیچ !

امیرارسلان : اما گوشای من تیزن فالبین ،،، تو ، آره ،  این مرد کیه ؟

مامور : قربان بزبان ما حرف نمیزنه ، انگار اهل فرنگستانه !

امیرارسلان : اگه باشه میشه حرفای خوبی ازش شنید

مامور : قربانتان شوم زبونش با کتک باز نشد

امیرارسلان : هر چیزی راهی داره ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خب فال بین  انگار برخلاف میلم باید تحملت کنم ، تو اسم این مرد را بزبون

                  آوردی ، میشناسیش ؟

خورشیدک وزیر : اولش که گفتم ستاره شما جای خوبی قرار گرفته حتی خودمم باور نمیکردم جای اون ستاره اونقدر خوب باشه که بشه

                         بهش گفت جاش عالیه  ..........

امیرارسلان : تعارف که نیست این هان ؟؟؟ نه که نیست ، ، ، این کیه ؟ میتونه کمکی به من بکنه ؟

خورشیدک وزیر : گمون نکنم ............

امیرارسلان : پس کجای ستاره من جای خوبی ...

خورشیدک وزیر : گمون نکنم بخواد کمکی بکنه .........

امیرارسلان : نه بابا ؟ نگفتی کیه ؟

خورشیدک وزیر : زبان این مرد رو با هیچ وسیله ای نمیشه باز کرد ، مگر اینکه چیزی بهمراه داشته باشد !

مامور : اما هیچ چیزی نداشت !

خورشیدک وزیر : بگو هیچ چیزی نتونستیم پیدا کنیم ، وزیر بزرگ پطروسک شاه بیاد در یک شهر مرزی  اونهم درست زمانی که همه

                           جا شایعه شده امیرارسلان قصد حمله به فرنگستان را دارد و دستش خالی باشد ؟؟؟

امیرارسلان : وزیر پطروسک شاه ؟!

خورشیدک وزیر : گفتم که فال بینم و نصفی از دنیا رو گشته ام ، در سفری که به فرنگستان داشتم دیدمش ،،، این مرد رو خوب بگردین

                          اگر حدسم درست باشد امیرارسلان بدون قشون کشی فرنگستان را تسخیر خواهد کرد !!!!!!!!!!!!

ماهک وزیر را میگردند و او مقاومت میکند .

امیرارسلان : این چیه ؟

مامور : ظاهرا کاغذه ...

خورشیدک وزیر : صبر کنید ، اگه چیزی که من حدس زدم درست باشه شما باید قبل از نگاه کردن به این کاغذ نیت کنین .....

امیرارسلان : گفتم که اعتقادی به این جور .....................

خورشیدک وزیر : سرنوشت دو ملت دست شماست ، حتی اگه اعتقادی هم نداشته باشین بخاطر نجات این دو ملت از مرگ و جنگ باید

                          بعضی از کارها رو بکنید

امیرارسلان : داری پاتو از گلیمت بیشتر دراز میکنی فال بین ها

خورشیدک وزیر : گردنم رو هم بزنید بعنوان یک هم کیش و هم ولایتی از شما امیر بزرگوار خواهش خواهم کرد حرفهایم رو جدی

                          بگیرید ، اگر به حرفهای من گوش ندهید و در جنگ شکست بخورید این مردم شما رو نمیبخشند  ، اما اگر گفته های

                          من راست باشن و در این کاغذ تصویر فرخ لقا دختر پطروسک شاه شاه فرنگستان باشد ،،، میبینید ، میبینید  دارد چه

                          تقلایی میکند ؟؟؟ !!! ؟ با شنیدن اسم فرخ لقا چه تقلائی رو شروع کرده ، حتم دارم زبان ما را بلده ،،،،،، امیر بزرگ

                          نیت عشق بکنید و کاغذ رو نگاه کنید ، سریعتر ، این داره خودش ورد میخونه تا فرخ لقا عاشق اون بشه ...........

امیر ارسلان : نیت عشق ؟

خورشیدک وزیر : لحظه سرنوشت ساز برای شما و مردم سرزمینمان فرا رسیده ، گیج نشوید ، نیت عشق بکنید و کاغذ رو نگاه کنید ....

امیرارسلان : اگه خوشگل نبود چی ؟

ماهک وزیر : آره خب ، درست زدین به خال ، نه که نیست ، زشته زشته ، مثل وزغ  ، جون خودم ...........

امیرارسلان : داری کلک میزنی شیطون ؟ بدم زبونت رو از گلوت بکشن بیرون و بندازن جلو سگا ؟

ماهک وزیر : نه ، خواهش میکنم ، تمنا میکنم ، دستتان رو میبوسم ، پایتان رو میبوسم ، بدبختم نکنین ، نه ، نه ، نه ،،،،،،،،،،،،،، وای

                    که نگاش کردین و من بدبخت شدم ، بیچاره شدم ، وای ، وای ...

خورشیدک وزیر : آه ، رنگ شما لحظه به لحظه داره عوض میشود ، این نشانه خوبیست ، عالیست ، شما عاشق تصویر فرخ لقا شده اید ،

                          آخ که چه چشمان سیاه درشتی دارد این شهرآشوب ، وای از آن گیسوان مواج که به هر تای مویش هزاران نفر

                          گرفتارند ، چه لبان آتشینی ، قد همچون سرو و تن سفیدتر از شیر  ، چه نازیست در نگاه این دخترک ، وای از عشوه

                          او ، چه سحری دارد میکند با شما امیر ،،،،،،،،،،،،، این زیبا رو دروازه فتح فرنگستانست ، اینک شما عاشق او

                          شده اید ، در اوراق تمامی ستاره شناسان آمده است آنکه عاشق فرخ لقا بشود و بتواند او را عاشق خود کند فاتح بدون

                          جنگ فرنگستان خواهد شد ، و من حتم دارم فرخ لقا نیز عاشق برنائی و جوانی امیر خواهد شد

امیرارسلان : تو همین کتابا اینا رو نوشته ؟

خورشیدک وزیر : مو به مو

امیرارسلان : داره از رمالی و فال بینی و ستاره شناسی و سحر و ساحری و شیطون بازی خوشم میاد .......

ماهک وزیر : حال که کار به اینجا کشیده من ناچارا باید اعترافی بکنم ،  پطروسک شاه اگه بداند من تصویر سحرشده  دخترش رو 

                    نتوانستم از روم خارج کنم و به جای اصلیش برگردانم بدون شک گردنم رو خواهد زد .....

امیرارسلان : آخی ، حیوونی ...

خورشیدک وزیر : پس این همون تصویر سحرشده است ؟

ماهک وزیر : اوهوم ،،،،،، ستاره شناسهای ما میدونستند عاشق این تصویر اگه بتونه فرخ لقا رو عاشق خودش کنه فرنگستان رو بدون

                   جنگ تسخیر میکنه برای همین من رو فرستادند تا تصویر رو از روم بدزدم و برگردونم به فرنگستان ، اما انگار

                   سرنوشت تصویر  چیز دیگه ای بوده ،  من دیگه نمیتونم برگردم فرنگستان ، برای همین از امیر بزرگ خواهشمندم اجازه

                   دهند همینجا بمونم ....                   

خورشیدک وزیر : امیر بزرگ ، امیرارسلان کبیر ، معشوقه خوشبخت فرخ لقای زرین گیسو  ............

امیرارسلان : با من بودی فال بین ؟

خورشیدک وزیر : میدانم شرایط روحی شما خوب نیست امیر اما ...

امیرارسلان : من کاملا طبیعیم ، فقط ...

خورشیدک وزیر : امیر ، چرا دارین خرابش میکنین ؟ ببینید چه جوری داره نگاه میکنه ؟ اون مرد ماهک وزیره ، یکی از زرنگترین و

                        باهوشترین کسایی که میشه وزیر بشه ، دارین لگد میزنین به این بخت خوب ، اون اگه بفهمه یه ذره شک در دل شما

                        نسبت به این عشق هست سحر رو باطل میکنه ، اگر تا حالا نکرده بخاطر این بوده که گمون میکرده با شاه شدن شما

                        میتونه وزیر اصلی بشه و خورشیدک وزیر رو شکست بده

امیرارسلان : خورشیدک وزیر دیگه کدوم خریه  ؟

خورشیدک وزیر : نگین دیگه امیر ، بوقتش میفهمید ،،، حالا ، شما باید عاشق بشین و برین دنبال فرخ لقا

امیرارسلان : اولا عشق و عاشقی زورکی نمیشه ، برفرض من عاشق فرخ لقا شدم ، از کجا معلوم اونم عاشق من بشه ؟ دوما از کجا

                  معلوم این کلک نزنه ؟

خورشیدک وزیر : جواب اولا این که اونم منتظر کسیه که با این تصویر بره سراغش ، اینا رو که گفتم اونم میدونه ،، جواب دومیشم اینکه

                         این راهنمای شما میشه و شما رو میرسونه به فرخ لقا ، تا اونجا جلو چشم شماست ، اگه خواست کلک بزنه که شما

                         گردنش رو میزنین ، این زرنگتر از اونیه که جونش رو بخاطر دختر پطروسک شاه به خطر بندازه

امیرارسلان : باید فکر کنم ،،،،،، ولی عجب چشائی داره دخترکه نامرد ها ..............................

خورشیدک وزیر : حالا قیافه اصلیش بهترم هست ، اینجا بد کشیدنش ،،، یه لعبتیه ، عین ، عین خودش

امیرارسلان : این دیگه چه جور تعریف کردنه مرد ؟

خورشیدک وزیر : منظورم اینه که لنگه نداره امیر ، وای ، وای ، وای ، چه چشمانی ، چه گردنی ، چه ..................

امیرارسلان : خیلی خب حالا ، اگه زنم بشه که تو حق نداری اینجوری بری تو بحرش و تعریفش کنی ، ، ، عجب نگاهی داره تو این

                   تصویر ، انگار داره باهام حرف میزنه

خورشیدک وزیر : بعله که داره حرف میزنه ، میدونید چی میگه ، نمیدونید ؟؟؟ وای بر شما ، داره صداتون میکنه ، داره میگه پس کجائید

                         که از انتظار مردم ، کجائید که کنیزتون بشم ، کجائید که فرنگستان رو زیر پای شما قربانی کنم و کلیدش رو تقدیم

                         عشقتان کنم ، آخ ای محبوبه من کجائی ؟ آخ ای نامهربان چرا نمی آیی ؟ من دارم از درد دوری تو مثل گل شیپوری

                         پرپر میشم اونوقت شما در روم به فکر لشگر کشی هستین ؟ آی محبوبه بی وفای من کجائی تا بیای و ببینی از غمت

                         همچون بادبادکی بی باد مچاله شده ام و گوشه ای افتاده ام ، آه ، آه ، آه ای جان شیرین من ، عسل من ، گل و بلبل من ،

                         نوشداروی دردهای بی درمان من ، ای مرد رویاهای من ، ای ...

امیرارسلان : صبر کن بینم ، ببینم همه اینائی رو که گفتی این تصویر میگه ؟

خورشیدک وزیر : بعله که میگه ...

امیرارسلان : تو مطمئنی ؟

خورشیدک وزیر : امیر ، امیر بخدا همه دخترا یه جورند ، پای شوهر که وسط می آد همه شون اینریختی میشن و خودشون رو میبازند و

                          از این حرفا میزنند دیگه خب ...

امیرارسلان : جدی ؟

خورشیدک وزیر : پس چی ؟ در ضمن اگه این یکی عاشق بشه یه چیز زیادی هم میگه و اونم اینه که میگه به سرزمین خودتون فرنگستان

                         خوش اومده اید

امیرارسلان : یعنی بدون جنگ و خونریزی فرنگستان مال منه ؟

ماهک وزیر : البته با این شرط که این کمترین ، خودم رو میگم ، وزیر بزرگتان بشه و اون خورشیدک وزیر موی دماغ دک بشه

امیرارسلان : به امتحان کردنش می ارزه

قهوه چی : و اینطوری شد که امیرارسلان یک دل نه صد دل عاشق فرخ لقا شد و راهی فرنگستان

مشتری سه : بالاخره بهش رسید یا نه ؟

قهوه چی : آورده اند ماهک وزیر و خورشیدک وزیر بیش از چند سال امیرارسلان نگون بخت را دور خود چرخانیدند و عاقبت پس از

               گذشت مدت زمان طولانی و درست زمانی که امیرارسلان پیرمردی شده بود و دیگر نمیتوانست خطری علیه فرنگستان

                محسوب شود او را به فرخ لقا رسانیدند

فرخ لقا و مترسک میرقصند  .

صدای فرخ لقا : بر گونه هایم رها کردم

                      سرازیر شد

                      و من خنکی پوستم را به احساسی بدل کردم که درونم را به فریاد بیاورد

                      آه از این اشک پنهان به نیمه شبان تنهائیهایم

                      گیسوانم چه سنگین است امشب

                      و سرم شانه ای میجوید

                      دستهایم چه تنها

                      تنهائیم بی روح

                      روحم غمگین

                      و غمم از زخم درونم می آید

                      فردا کاش خورشید نتابد

                      یا اگر او خواهد آمد من نباشم

                      به سینه هایم سپرده ام با کسی از درونم نگویند

                      زبانم نیز بیکاره ایست

                      باد تنم را مینوازد

                      سگ همسایه میزاید

                      و قلب من را به شیشه ای انداخته اند در این اقیانوس بی ساحل

                      کاش .......................

فرخ لقا در مقابل مترسک غول پیکر زانو میزند  .

امیرارسلان با مشاهده صحنه های رقص فرخ لقا و مترسک آرام آرام میلرزد و عاقبت بزانو درآمده و گریه می کند  .

پطروسک شاه بر تخت نشسته است و خورشیدک وزیر و ماهک وزیر او را از دو طرف باد میزنند .

قهوه چی و دیگران در سکوتی طولانی قهوه خانه  را ترک میکنند  .

                     

            پایان  .

متن نمایشنامه : قارانلیق ...

اشخاص بازی : زن ، مرد  .

صحنه : پرده ها  ، سکوها  و تابوتی به شکل یک تخت .

نور  .

در تصویری فراتر از تابوتی که در وسط صحنه قرار گرفته دستی مهره های اصیل شطرنجی را از روی صفحه شطرنج با عصبانیت برمیدارد و بجای آنها مهره های دیگری میگذارد که بدلی هستند .

ادامه تصویر  دستهائی مرده ای را کفن میکنند ، مرده فریاد میزند اما کسی فریادش را نمیشنود  ، مرده را در تابوت میگذارند  ، ادامه تصویر  دستها ، صفحه و مهره های بزرگ شطرنج  .

مرد بر روی تابوت دراز کشیده است .

زن در حالی که ترانه میخواند تاجی بزرگ از گل درست میکند  .

دستهائی از پشت پرده های آویزان شده مرد و زن را  همچون ماشینهائی کوکی کوک میکنند .

مرد خواب میبیند ، از خواب میپرد  ، ترسی او را فرا گرفته است ، میجوید ، از دور صدای آوای زنی شنیده میشود ، مرد بطرف صدا میرود .

زن : عالی شد ، حالا  سر یه شازده رو کم دارم تا این تاج بره سرش و اون بشه شاه رویاهای من ، وای که اگه پیداش بشه ، دوتایی سوار اسبامون

          میشیم و میزنیم به دل صحرا ،،، وای که چه حالی داره اسب سواری با دلدار ............................

زن سوار اسبیست خیالی ، میتازد به تاخت .

مرد و زن همدیگر را میبینند  ، مات و مبهوت هم شده اند ،  مرد به زن نزدیک میشود ، زن ابتدا در جای خود میماند اما بعد با اسب خیالی خود میتازد و دور میشود ، مرد نیز سوار اسبی خیالی شده و او را تعقیب میکند ، مرد به زن رسیده است .

مرد تمنا کنان جلو میرود ، زن دریغ کنان از مرد دور میشود .

مرد : بمان ............

زن از پشت پرده با مرد صحبت میکند  ، مرد پرده را نوازش میکند .

زن : از ابریشم ناب درست شده  .

مرد : با من حرف بزن .                                                       1

زن از پشت پرده خارج میشود ، زن در خیالش توسط اشخاص دیگری دیده شده است ، رو میگیرد  ،،، دستها چاقوئی را به مرد میدهند ،،،  مرد چند نفر خیالی را که در خیال او زن را تماشا میکنند فراری میدهد  ، زن میخندد .

زن همچون عروسکی میرقصد  .

مرد : کور شوید ، دور شوید .

زن : چه لحظه زیبائیست .

مرد : اما تو باید فقط از آن من باشی .

زن : عاقبت جوینده یابنده بود گفته اند نه ؟

مرد : آری ، به گمانم چنین باشد .

زن : نه به گمانت ، بی شک ، بجوی تا راهش را بیابی ...

دستها  از پشت پرده کاغذهائی را به مرد میدهند  .

مرد از سه سکو بالا میرود و شیپوری را بصدا در می آورد  .

مرد : بر همگان واجب است آنچه من امروز از این بالا بر آنها روایت میکنم تابلوئی باشد  بر دیدگان آنها   ،

        برای اژدها و زن که همچون دو دوست دست در دست همند بهترین مکان خاکست ، کاش جهان از وجود آنها پاک میگشت ، ستودن سگی

        بهتر از ستودن زنانست که سگی از هزاران زن پارسا نیز بهتر باشد ، دختران حتی اگر تاج بر سر داشته باشند بد اخترند و نابهتر ، آرزو کنید زنان

        طعمه گرگ شوند که نامشان ضعیفست و کوچک وپست  و ننگشان بزرگست و شرم آور ، هیچ کاری را با مشورت زنان انجام ندهید که

        حاصل آن جز بیچارگی نباشد ، با زنان راز مگویید که آنها را توان نگهداشتن راز نیست و آبرو را با بازگویی آن برباد خواهند داد ، آنها را

         لیاقت مصلحت اندیشی نیست  چرا که رائی از خود ندارند ، بر عرش هرگز مردی نخواهی دید که او را دختری باشد که عرش را جایگاه

         مردان گردانیده اند ، دل زن منزل دیو است  و راهنمایش نیز او ، با زنان اگر از مرد بگوئید راه از چاه نشناخته خود در چاه اندازند ، عقلشان

         کم است و رای آنها نااستوار ، زنان را در عهد و وفا ثابت قدم نتوان دید و اگر دوستی یابند اولی را فراموش کنند ، زن حصارگاه نیرنگست ،

         به ظاهر خواهان صلحست و صفا اما به اندرون در او جنگست و دغا ، دشمنیش دراز است و دیرپا ، دوستیش چندهزار رنگست و کم جان ،

         بگویی این درست است انجامش بده آنرا نمیکند و چون بگویی بد است دور باش بدانجا خواهیش دید به جان و کوشش فراوان ، در غم تو از

         شادی خواهد ترکید و در شادی تو عزا خواهد گرفت ، افسونشان درازست و بی همتا ، سحر از زنان پدید آید و بس ، خوابشان کم اگر هست

         دلیل آن  نقصان عقل آنهاست ، زنها را به زنجیر کشید که جز از این چاره ای نباشدتان ...         
 

زن با شنیدن حرفهای مرد او را از روی سکو هل میدهد و فرار میکند ، مرد زن را دنبال میکند   ، زن میگریزد  .

مرد تنها شده است ، غمگین گوشه ای مینشیند  .

زن تنها شده است  ، از تنهائی خسته میشود ، بطرف مرد حرکت میکند   ، مرد متوجه شده است ، مرد و زن از دو طرف صحنه به هم نزدیک میشوند  ، زن عشوه کنان پشت یکایک پرده ها مخفی میشود  ،  مرد پرده ها را کنار میزند ،  زن پشت آخرین پرده مانده است ، مرد برقص درمی آید ، زن نیز  ،،، مرد آخرین پرده را کنار میزند .

زن تاج گل خود را بر سر مرد میگذارد  .

مرد در حالیکه شیپور مینوازد از سکوها  بالا و پایین میرود ،  زن بادکنکهائی را باد میکند  .

مرد خسته شده و در گوشه ای افتاده است ، زن همچون پرنده ای رقص کنان در پرواز است .

زن : بازهم بازی .

مرد : خسته شده ام ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آه اگر یک روز من نباشم ؟

دستها تفنگی را به مرد میدهند .

زن : من سقز میخوام .                                                            2

مرد : باید صرفه جوئی کنیم ، خرج زندگیمون زیاد شده .                               

زن آرایش میکند .

زن : کی گفته ما مقام اول دنیا رو کسب کردیم ، دروغه بابا .

مرد : کتابام رو باید بفروشم .

زن آتاری بازی میکند .

زن : در عرض بیست چهار ساعت یه شبانه روز فقط چند ثانیه ؟؟؟ !!!!!!!  بازی هم بازیای قدیم ،  اهه باز که شب شد و شازده بخواب رفت .

مرد : دوست داشتم دوباره درسام رو بخونم و بازم برم دانشگاه .

زن کتش را از تن درمی آورد .

زن : تخته اش کن ، در این مغازه رو گل بگیر ، صدمین بار .

مرد : حسود .

زن پاکت سیگاری را له میکند .

زن : سیگارم تموم شده .

مرد : مصرفت رفته بالا ، اعتیاد چیز بدیه ،،، تو اون کریستال بلوری یه قهوه میدی بهم ؟

زن جیبهای شلوار مرد را نشان میدهد .

زن : هر وقت گفتم گفتی برا نون شبمون محتاجیم .

مرد : فکر کردی زیر زمین  این خونه چاه نفت زدم ؟

زن نقشه ای را باز میکند .

زن : میگم چینیا پول تقلبی ندادن بازار ؟

مرد : یه روز آرزو داشتم برم اینجاها رو بگردم ، چه آروزهائی ...

زن کتری را با دستمالی در دست گرفته است .

زن : ببین ، اونقده جوشیده که آبش تموم شده .

مرد : تا حالا شده یه نوشیدنی دبش بدی دست ما ؟

زن صفحه شطرنجی را باز میکند .

زن : یه شطرنج بزنیم ؟

مرد : مغزم نمیکشه .

زن با  یک گوشی موبایل ور میرود  .

زن : گفتی اس ام اس دونه ای چند گرون شده ؟

مرد : هووه چقدر فاصله هست از اینجای نقشه تا اینجاش .

زن موبایل را گوشه ای پرت میکند .

زن : کاش یکی بود .

مرد : چیزی گفتی ؟

زن تلویزیون را روشن میکند .

زن : فیلم خوب چی داریم ؟

مرد : صداش اذیتم میکنه ، چه دادی میزنن !

زن با کاردی بازی میکند .

زن : گشنه ت نیست ؟ راستی باید بشقاب بخریم ، بشقاب شکسته زیاد داریم .                     3

مرد : چرا داد میزنی ، عالم و آدم شنیدن صدات رو ، جون من حرومشون نکن ، زنگ میزنم از بیرون بیارن .                                                    

زن با زنجیر طلا ور میرود .

زن : گفتم سوزی یه تن طلا خریده ؟

مرد : نیگاه کن ، اوهووه چقدر بار زدن رو بدبخت اسبه ، چی گفتی ؟ سوزی رفته کجا  ؟

زن ضبط را روشن میکند و همراه با خواننده میخواند .

زن : چه صدای قشنگی داره نه ؟ کاش منم صدام خوب بود و میخوندم تا همه تشویقم بکنن .

مرد : تو میدونی کدوم حیوون با شاخکهاش میشنوه ؟ این جدولا چی ان آخه میخری تو ، اه  ،،، گفتم یه تفنگ تازه خریدم ؟ باید براش محل

           مصرف پیدا کنم ، شاید بعد از این برم شکارگاه ، تفنگ جاش شکارگاهه ، اگه نتونم یه شکارگاه خوب پیدا کنم خیلی بد میشه آخه نمیشه

           که تفنگ داشته باشی و ازش استفاده نکنی ، اینو خریدم برای شکار ناب ، حالا ، یه محل مصرف خوب هم براش پیدا میکنم ، میبینی ...

دستها زن را بطرف آکواریوم هل میدهند  .

زن آکواریوم را بررسی میکند .

زن : این لاکپشت من کو ؟

مرد : برم چیزی بگیرم از بیرون ؟

زن : هی لاکپشته نیست !

مرد : حتما رفته زیر اون سنگه ، میاد بیرون ، نگفتی چی بگیرم ؟

زن : میگم نیست .

مرد : خب چرا سر من داد میزنی حالا ؟

زن : کو آخه این ؟

مرد : من از کجا بدونم خب ؟

زن : بیا منو بزن ، چته تو ؟

مرد : تو چته ؟

زن :  لاکپشته نیست ، میفهمی ؟

مرد : حالا بیا بخاطر یه لاکپشت زپرتی با من دعوا کن ها .

زن : باید پیدا بشه یا نه ؟

مرد : میگی من مسوول گم شدنشم ؟

زن : غیر از من و تو کس دیگه ای هم اینجا زندگی میکنه ؟

مرد : به به ، نه بیاد زندگی کنه !

زن : منظورت چیه ؟

مرد : یه بار دیگه از این مزخرفات بگی خودتم مثل اون لاکپشتت ......................................................................................

زن : چی ؟

مرد : میبینی گرفتاری ما رو ؟

زن : تو میخواستی چیزی بگی  ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، چرا پس ساکتی ؟ حرف بزن ، تو لاکپشت منو ...

مرد : گیر نده !

زن : گفتم تو با لاکپشت من چکار ...

مرد : پای لاکپشت رو وسط میکشی تا من از حرف اصلیم برگردم و ادامه ندم ؟

زن : کدوم حرف اصلیت ؟

مرد : این که دوست ندارم بعد از این از دهن تو در مورد کس دیگه ای که میتونه یا نمیتونه تو این خونه زندگی کنه حرفی بشنوم ..............

زن : این چرت و پرتا چیه ؟                                                           4

مرد : من حرفم رو زدم ..................................................              

زن : نگو خرم و حالیم نیست ، تو داری رد گم میکنی که من در مورد لاکپشتم حرف نزنم ، لاکپشت من کو ؟

مرد : صدات رو بیار پایین .

زن : صدام رو پایین نمیارم که هیچ بلندترشم میکنم ، بگو با لاکپشت من چکار کردی ؟

مرد : حالتو ندارم  .........................................

زن : لاکپشت منو پس بده .

مرد : اگه یه بار دیگه سر من داد بزنی ...

زن : لاکپشت منو پس بده گفتم .....................................................

مرد با سیلی زن را میزند .

مرد : من از دم لاکپشت لعنتیه تو گرفتم انداختمش بیرون ، حالیت شد ، کشتمش ، کشتمش ، میفهمی ، آره کشتمش که از دستش راحت بشم ،،،

          من  ، من از اینکه میدیدم تو به یه لاکپشت بیشتر از من علاقه داری دیوونه میشدم ، از دیدن حرف زدن تو با اون حیوون اجق وجق

          کج و کوله دلم آتیش میگرفت و خونم بجوش میومد ، از دیدن نشستنهای تو پای این آکواریوم لعنتی و زل زدنهات به اون آتیش می افتاد تو

           دلم ، گر میگرفتم ، میسوختم ، میفهمی ، من همه وجود تو رو برا خودم میخواستم ، میخوام ، فقط برای خودم  میخوام ، حتی سایه تو منو به

           حسادت میکشونه ، این رو تو اون گوشت فرو کن ، حالیته  ؟ حالیته ؟  اگه نیست حالیت بشه ، حالیت بشه !!! این رو بفهم که من حتی از

           دیدن تو با تصویرت توی قاب آینه مشکل دارم  ،،، فقط من ، من فقط  ،،، بفهم ، بفهم ، بفهم .......................................................

زن گریه میکند  .

مرد وارد میشود ، زن از مرد دور میشود  ، مرد منتظر میماند اما خبری نیست ، مرد برای زن چای می آورد ، زن چائی را میریزد زمین  .

مرد برای زن کادو خریده است ، زن ردش میکند  .

مرد با موبایل صحبت میکند ، توضیح میدهد ، خواهش میکند ، کمک میخواهد ،،، مرد بطرف زن میرود و موبایل را به طرف او میگیرد ، زن موبایل را میگیرد و به گوشه ای پرت میکند  .

مرد زن را تهدید میکند ، زن توجهی به مرد ندارد  .

مرد پتوئی را برداشته و با تهدید از زن دور میشود ، زن مسخره اش میکند ،،، مرد منتظر است اما خبری نیست ،،، مرد دیوانه وار فریاد میزند اما صدایش شنیده نمیشود  .

مرد به زن اصرار میکند ، التماس میکند ، تهدید میکند ، خبری نیست  .

دستها شلاقی را به دست مرد میدهند  ، مرد زن را شلاق میزند  .

مرد : من تنهام ، تنهای تنها ، مثل یه کوه تنها و خاموش ، من به تو محتاجم ، به عشقت ، به نفست ، به صدات ، به نگات ، من عاشق توام ، همه

          زندگی من ، خوشی من ، بودن من در بودن با تو خلاصه میشه ، اگه تو نباشی من میمیرم ، با من مهربون باش ، مثل اولا ، منو دوستم داشته

           باش مثل اولا ، دوستم داشته باش تا حس کنم هنوزم زنده ام  ، من بی تو میمیرم ، تمام کارهای من برای به سعادت رسوندن توئه ، برای      5

           خوشبخت کردنه توئه ، من عادلانه رفتار کرده ام اما تو بجای قدردانی از من داری از من دورتر میشی ، داری میری بطرف سقوط ، بطرف

           بن بست ، تو باید مثل یه برده مطیع که میدونه اربابش خوبی اون رو میخواد از من حرف شنوی داشته باشی ، تو باید مطیع امر و فرمان مطلق

           من باشی ، تو باید با حرف من بشینی ، با حرف من بلند شی ، با حرف من بخوری ، بخوابی ، بخندی ، بدوزی ، ببری ، بپوشی ، بزائی ،

           بمیری ، بمیری ، بمیری  ....................................

دستها شلاق را از مرد میگیرند و میدهند به دست زن  ، زن مرد را با شلاق میزند  .

زن : تو هیچوقت من رو دوست نداشتی ، تو خودت رو دوست داشتی ، تو من رو بخاطر علاقه به خودت میخواستی ، من برای تو یه شی بودم ، یه

          عروسک ، نه یه آدم ، تو من رو بخاطر این دوست داشتی که باهام بازی کنی ، من برای تو وجودی غیر از اونی که در وجود خودت بود

          نداشتم ،  تو من رو میخواستی که مثل یه عروسک خیمه شب بازی با طنابای تو برقصم ، هرجوری که دل تو میخواست ، هر جوری که عشق

          تو میکشید ، من حق نداشتم بدون حضور سلیقه تو حتی آب هم بخورم ، ، ، من ، من تازه متوجه اینا شدم ، تازه فهمیدم اینا رو ،،، چقدر بده

          آدم یه عمر فکر کنه دوستش دارن و بعد ببینه نه همه ش کشک بوده ، دوغ بوده ، همه ش آبکی بوده ، بی خاصیت و بی ریشه ، اصیل نبوده ،

           بدلی بوده ، وای که چقدر دلم گرفته است ، دوست دارم بمیرم ، بمیرم ، بمیرم و تو رو نبینم ، نمیخوام ببینمت ، نمیخوام ، نمیخوام .......

تصویرهائی از دعوای حیوانات مختلف  .

دستها موبایلی را به زن میدهند ، زن در حالیکه با موبایل حرف میزند  بادکنکهائی را باد میکند  .

دستها مرد را به داخل هل میدهند ، مرد زن را در حال صحبت کردن با موبایل میبیند  ، زن موبایل و بادکنکها را مخفی میکند .

مرد با ذره بینی در دست همه جا را میگردد ، زن همانند مجرمی باهوش آثاری را پاکسازی میکند  .

مرد با موبایل شماره میگیرد اما تماس برقرار نمیشود  ، مردعصبانیست   ،،، زن با بادکنکی در دست در حال حرف زدن با موبایل میباشد  .

مرد انگار در یک برهوت قرار گرفته شده است ، وحشتزده به هر طرف فرار میکند ، ، ، دستها تفنگی را به دست مرد میدهند ، اعتماد بنفس مرد برگشته است  .

مرد : این تهدید نیست بدبخت یه واقعیته کشتن کسی که بخواد وقتی پشت من بطرفش بهم ...

زن : این روزا مصرف فیلم وسترنت بالا رفته جونم .

مرد : آره بالاترشم میبرم ، حکم مرگت رو صادر کردم فقط مونده انجام دادنش ، منتظر یه فرصتم که تو اشتباه کنی و من اشتباهت رو کشف کنم .

زن : حوصله حرفهای تو رو ندارم .

مرد : بگو خودمو خراب کردم از ترس .

زن : به همین خیال باش .

مرد : پس چی ؟ تو ترسیدی ، تو مثل یه موش ترسوی بیچاره ترسیدی .

زن : میخوام بخوابم مزاحمم نشو ، دیشب سر کار نخوابیدم .

مرد : دیگه نمیذارم به بهونه کار کردن بری بیرون .

زن : گفتم مزاحمم نشو مگس وزوزی .

مرد : یه مگسی نشونت بدم ده تا پشه هم روش .                                       6

زن : تو زبون خوش حالیت نیست و حتما باید یه فحش بشنوی تا گورت رو گم کنی نه ؟                                                                          

مرد : ور بزنی میزنم تو دهنت .

زن : از تو گنده تراش هم نمیتونن از این غلطا بکنن .

مرد : نشونت میدم زنیکه چندکاره .

زن : چندکاره فامیلای دربدرتن بیشعور هالو .

مرد : به فامیلای من فحش میدی عوضی کثافت ، بگیر که حقته بمیری .

زن : عرضه شو نداری .

مرد : تو همین خیال باش تا گلن گئدنش رو بکشم  ، گفته بودم که برای تفنگم یه محل مصرف پیدا میکنم .

زن : خواب  پیرزنا چپه است جونم ، نشنیدی ؟

مرد : یه خوابی نشونت بدم که تو اون دنیا هم از یادت نره .

زن : آره بهتره بخوابم تا قیافه زشت تو رو نبینم .

مرد : اگه من گذاشتم تو بخواب .

زن : گذشت روزگاری که من گوش  به فرمان اعلیحضرت قدر قدرت بودم .

مرد : هنوزم مرد این خونه منم و نشونت میدم مرد بودن چه شکلیه .

زن : شتر در خواب بیند .........................................................................................................................

بگومگوها بصورت افزایشی همچنان ادامه دارد اما بی صدا  .

سیاهی  .

صدای گلوله  .

تصویری از صفحه شطرنج خالی و بدون مهره اما با لکه های پاشیده شده خون  و همچنین دستهائی که رنگ خون گرفته اند .

مرد بر روی تابوت دراز کشیده است .

             پایان  .