نمایشنامه : آرتاوئرآس .
پرسوناژها : آرتاوئرآس ، دیو ، سحر ، زرتشت ، مردمان ، سفیدپوشها
و سیاهپوشها .
صحنه بر اساس شیوه اجرائی کارگردان .
نور .
آرتاوئرآس بر سکویی ایستاده است .
آرتاوئرآس : با شمایانم ای مردمان سرزمین های خدای جهانهای بسیار ، با شمایانم ، اینک این که با من است گاتهای سرورم آس زرتشت پیام آور
خدای یگانه است ، هدیه شده از خدای زرتشت برای شما ، راههای نرفته را از آن بجوئید ، کج راهه های کج رفته را با آن به راستی
کشانید ، راستی را و نیکی را ترازو این است ، سویم آئید و گاتهای زرتشت با خود برید ، امروز تاریکتان را با سحرگاهان روشن فردا
همچون خورشید رخشانی فروزان خواهد نمود این آتش خاموشی ناپذیر ، از آن شماست این که گاتهای زرتشت پیامبر نامش نهاده اند ،
سخنهای زرتشت با آب طلا بر دوازده هزار پوست آهو نگاشته گشته و من آنها را به شما هدیه میدهم ، که این خواسته او است و خدای
یگانه او ،
آرتاوئرآس گاتها را به مردمان می بخشاید .
با شما داستانی دارم ، بنشینید و گوش فرادهید قصه این قصه گوی دردمند را ، شاید که سخنانم چراغی باشد برای فرداهای نیامده تان .
سیاهی .
زرتشت زیر درختی نشسته و دعا میخواند .
زرتشت : سیاهی را بگیر از ما و نورت را ارزانیمان کن ای بزرگ پروردگار هستی ،
چند سفیدپوش با رقص آتش می آورند .
دیو با رقص میخواهد جلو آوردن آتش را بگیرد ، نمیتواند .
نور .
بارپروردگارا ، خدایا زبان جز به ستایش تو به چه کار آید ؟ تو به بزرگی خویشت نور را به فرزندان زمینیت ارزانی کردی ، جز تو نیز
کسی دیگر را یارای آن نبود ، پس بر ماست سپاس چون تو خدائی حکیم و والا ، سپاس و هزار سپاست باد ،
اینک چه باید کنم با نور که تو را آن کرده خوش آید و تو خود خواهان آنی ؟
از آن مردمان است !
به آنها خواهمش داد ، و سپس ؟
آه ، آری پوست نوشته هائی را میبینم که از سوی سپهر تو می آورند و لایه لایه بر روی هم مینهند ،
سفیدپوشها پوست نوشته هائی را می آورند و روی هم می گذارند .
آنها نیز از آن مردمان خواهد بود ، به یقین این نیز خواهد شد ،
چنین باشد ای بزرگ خدای هستی ، که ، تو آنرا خواهانی ،
زرتشت از جایش بلند میشود و پوست نوشته ای را برمیدارد ومیخواند .
گاتهایت را به مردمان خواهم داد همچنانکه نور و آتشت را . 1
آرتاوئرآس ، آرتاوئرآس .
آرتاوئرآس وارد می شود .
آرتاوئرآس زندگان به آتش و نور خدائی نیاز داشتند و من که زرتشت پیام آور خدای یگانه ام آنرا به مردمان سرزمینم آس اربایجان
هدیه خواهم داد تا از آن زندگانی خویش سامان دهند ،
اینک تو آنرا برگیر و به میان مردمان بر .
آرتاوئرآس : اگر نپذیرند ؟
زرتشت : نپذیرند ؟!!!
آرتاوئرآس : هر آنچه نو باشد قبولیش به آغاز کار سخت خواهد بود .
زرتشت : خواهیشان گفت از طرف پیام آور خدایتان آسلی زرتشت است .
آرتاوئرآس : چه هیبتی دارد این که هیچ از آن نمیدانم ، وای ...
آرتاوئرآس به آتش دست میزند و پس میکشد .
زرتشت : بی راهنمای راهی راه شدن ره به کجراهه ها میبرد ، آتش است و سوزاننده ، نور خواهدمان داد و گرما .
آرتاوئرآس : چه شکوهی دارد ، میتوان با آن دنیائی را از آن خود کرد .
زرتشت : همچون فلزی هستی که هنوز آتش آنرا نرم نکرده ، باید که آتش و آب بینی و پخته شود ،،، آرتاوئرآس بدان آتش از آن مردمان
خدای یگانه است ،،، پندی میدهمت ، گوش دار ، به هر جای که باشی و به هر حال و حالتی که باشی پس از خدای جاودانه مردمان را
بالاتر از خویش بدان .
آرتاوئرآس : برای بهبود حال مردمان بگفتم .
زرتشت : کار ما رسانیدن آن به مردمان و راهنمائیشان به راه نیک است ، چنان که گفتار نیک و پندار نیک و کردار نیکشان آموزاندیم .
آرتاوئرآس : و اگر مردمان ارزشش ندانند و غیر نیکی از آن بخواهند ؟
زرتشت : این با خدایست که با آنکه ارزشش میداند یا نمیداند چه کند .
آرتاوئرآس : هر آنچه سرورم گوید با جان و دل خواهم پذیرفت .
زرتشت : این پوست نوشته ها را نیز به جای امنی خواهیم برد و با مردمان از آنها سخن خواهیم گفت ، اینک آتش را به نزد مردمان بر .
آرتاوئرآس : سپاس از یقینتان بر آرتاوئرآس خادم ، به دیده مینهم این دستور را و با باوری خلل ناپذیر آتش را از سوی شما به مردمان هدیه میدهم .
زرتشت : از سوی خدای نه از سوی من .
آرتاوئرآس : از سوی خدای .
آرتاوئرآس رقص کنان با آتش خارج میشود .
زرتشت : امید که هدیه آسمانی خوش یمن باشد برای مردمان سرزمینم ،
آه این ندای درونی ام از جانب پروردگارم است که مرا بسوی خویش میخواند ،
به بندگی زانو بر زمین مینهم و گوش میدارم آنچه را تو دستور خواهی داد ای بارپروردگار جهانیان ،
من ؟ چه گناهی کرده ام خدایا ؟ ! آه ، آری آتش را فقط برای مردمان سرزمین خویش خواستم ،،،
خطا کردم !؟ آه ،،، گناهم ببخشای و بر نادانیم خرده مگیر ،
بی هیچ تردیدی راهی سرزمینهای دیگر خواهم شد تا به دستور تو خدای یگانه و جاودان مردمان تمامی زمین را نیکی آموزانم ،
من برای جنگیدن با سیاهی به روی آن شمشیر نخواهم کشید آتشی فروزان خواهم کرد تا مردمان زمین را از سیاهی و سیاهروزی نجات
بخشم .
چو فرمان تو رفتنم باشد چه جای دریغ و ماندن ؟
زرتشت راهی میشود و میرود و کوهی را بالا می رود و بر بالای کوه
شیپوری را به صدادرمی آورد ، مردمان گرد او جمع آمده اند . 2
دیو با مشاهده مردمان در خود میپیچد .
در بازگشت کنار چشمه ای مینشیند و آب مینوشد که دیو از راه میرسد
و زرتشت را در حین نوشیدن آب غافلگیر می کند .
دیو : بی آنکه کلامی بیش بر زبانت آید آنچه از تو خواهم خواست را بازگوی ...
زرتشت : کیستی ؟
دیو : دوستم و ...
زرتشت : دوستی چنین بدکردار نوبرانه نیست ؟
دیو : شاید میخواستم بیازمایمت ، خواستم بدانم میتوانی دوست از دشمن بازشناسی و ...
زرتشت : دوست از پس حمله نمیکند .
دیو : گفتم که میخواستم ...
زرتشت : گفتی آری ، به کلامت راستی نمیبینم ، بازم گوی که هستی و چه از من پیر میخواهی ؟ لازمست بگویم میشناسمت ؟
دیو : میدانم میدانی ، آری دیوم .
زرتشت : جامه ای دیگر برکرده ای ؟!
دیو : سخن مگوی و گوش فرادار ، سخن به درازا نکشانیم ، آتش و پوست نوشته ها را خواهانم ، کجایند ؟
زرتشت : رهایم نکنی چگونه با تو خوش سخن بگویم ؟
دیو : رهایت کنم خود به بندت گرفتار خواهم شد ، بازم گوی کجایند ؟
زرتشت : بی تردید آتش و پوست نوشته ها هم اکنون در دست مردمانند .
دیو : دروغیست این .
زرتشت : اگر راست از دروغ بازمیشناسی از چه مرا به سخن وامیداری ؟
دیو : دروغ بودن سخنت را میدانم ، راستش را نمیدانم که خواهان آنم .
زرتشت : اگر نگویم ؟
دیو سر زرتشت را در آب فرو میکند و درمی آورد .
دیو : کجایند ؟
زرتشت : دل از کینه کهن به آب زلال چشمه بشوی ...
دیو : تا جانت نستانده ام بازم گوی مردک .
زرتشت : دروازه های بهشت زیبای خدای برویت بازند مخواه که بسته شوند و تو ...
دیو : من شش هزار سال همسایه درگاهش بودم ، پدر دربدرت آدم اگر نمی آمد هنوز هم همانجا به بزرگی میماندم ...
زرتشت : اگر دلت از نورش تهی نمیشد همچنان آن جایگاه را داشتی ، خود نخواستی .
دیو : هرگز آدم را آن جایگاه نبود چون منی برابرش به زانو ...
زرتشت : هر وجودی با به زانو درآمدن در برابر پروردگارش بلندی میگیرد تو نیز میتوانستی چنین باشی .
دیو : آدم پروردگار من نبود که برابرش به زانو درآیم .
زرتشت : دستور از آن پروردگارت بود ، نبود ؟
دیو : به درازا میکشانی سخن پیرمرد خرفتی گرفته ، پوست نوشته ها کجایند پرسیدم ؟
زرتشت : به دست آنهائی که از آن آنهاست ، مردمان .
دیو : با که فرستادیشان ؟
زرتشت : به یقین میدانم اینک که من به دست پلید تو گرفتارم آرتاوئرآس آنها را به مردمان رسانیده .
دیو : کاش به دروغی جان خود رها مینمودی ؟
زرتشت : اگر خواست خدای بازپس گرفتن جان منست خوشحال خواهم شد بدست چون توئی باشد ، اما بدان مفت به تو نخواهمش داد که 3
باید به نیکی پاسش بدارم .
زرتشت تلاش میکند خود را از دست دیو برهاند .
دیو سر زرتشت را در آب فرو میکند و خفه اش می کند .
دیو دوردستها را مینگرد .
دیو : نه زرتشت ، نه ،،، هنوز به دست مردمان نرسانیده ، ، ، یعنی که من نخواهم گذاشت به دست مردمان برساند ، من نخواهم گذاشت ،
باور کن زرتشت جان ، باور کن ،
اگر آتشی آورده ای از سوی خدایت ، بدان زرتشت ، من ، دیو بلندجایگاه که جانم از همان آتش است آتش از آنها خواهم ستانید ، و
اگر نتوانم آن را از آدمیان خاکسرشت بازگیرم آتش را به سرزمینت که وجودتان را از آن گرفته اند خواهم برد و آنجا را به آتش
خواهم سوزانید ،
پوست نوشته ها نیز از آن من خواهد شد ، از آن من و فرزندانم ،
چنین خواهد شد زرتشت ، چنین خواهد شد .
دیو بالای جسد زرتشت میرقصد و میگرید و فریاد میزند .
سیاهی .
آرتاوئرآس با آتشی در دست وارد می شود .
نور .
دیو بر سکوئی ایستاده و آرتاوئرآس را زیر نظر دارد .
چند سیاهپوش راه بر آرتاوئرآس میبندند و میخواهند آتش را از او
بگیرند .
آرتاوئرآس : چه میخواهید ؟
سیاهپوشها : آتش را خواهی داد و جان خود بدر خواهی برد .
آرتاوئرآس : اگر از مردمانید این را برای شما آورده ام ، چهره بگشائید تا بشناسمتان .
سیاهپوشها : چه از مردمان باشیم چه نباشیم تو آنرا به ما خواهی سپرد .
آرتاوئرآس : از چه چهره نمی گشائید ؟
سیاهپوشها : سخن مگوی و آتش را بده .
آرتاوئرآس : این از آن من نیست ، از آن شما نیز نخواهد شد ، آتش از آن مردمان است .
آرتاوئرآس با سلحشوری آتش را حفظ میکند و آنرا بدست مردمان
میرساند .
دیو در خود میپیچد .
سیاه پوشها میخواهند آرتاوئرآس را بکشند ، دیو از راه میرسد و آنها را
به خود مشغول میدارد تا آرتاوئرآس فرار کند .
سیاهپوشها دیو را درمیان میگیرند که او چهره میگشاید .
دیو : تا به درک نفرستادمتان گورتان را گم کنید .
سیاهپوشها : سرورمان دیوشاه !!!
دیو : گم شوید .
سیاهپوشها : میتوانستیم بکشیمش . 4
دیو : کشته او به چه کار من می آید ؟ هان ؟ نگفته بودم آتش را میخواهم و پوست نوشته ها را ؟
سیاهپوشها : میتوانستیم از او بگیریم .
دیو سیاهپوشها را با تازیانه میزند .
دیو : ندیدم آتش را به مردمان داد ؟
سیاهپوشها : پوست نوشته ها هنوز با اوست ...
دیو : با خود داشت که خودم از او میستاندم ، شما نتوانستید آتش از او بگیرید پوست نوشته ها را نیز نمیتوانید ، بردن آتش چندان با ارزش
نبود ، به جان همان مردمان خواهمش انداخت ، بگذار مردمان نیز آتش جان مرا داشته باشند ، پوست نوشته ها با ارزشند ، بدست مردمان
بیفتند شاه بودن دیوشاهتان را جز امروز فردائی نخواهد بود .
سیاهپوشها : نخواهیم گذاشت به مردمان دهد ...
دیو : دور شوید تا نکشتمتان ، دور شوید تا دوبار بازتان خوانم ،
سیاهپوشها دور میشوند .
باید ترفندهایم را بیرون آورم از صندوقچه روحم ، باید که راهی بیابم ،
من خواهم توانست ، من شاه دیوم ،
آهای آن که جنست همچون من از آتش است و به گاه شور همسخنم میشوی ، بیا ، بیا که با تو خلوتی میبایدم .
دیو دیوانه وار میرقصد .
سیاهپوشی چهره در نقاب به او نزدیک میشود .
سیاهی .
مردمان با آتش میرقصند .
نور .
آرتاوئرآس بر سکویی ایستاده و خوشحال مردمان را تماشا میکند .
سحر با آتشی در دست و رقص کنان میگذرد .
آرتاوئرآس سحر را میبیند و به او دل میبازد .
آرتاوئرآس با سحر که به رقص چیدن انگور مشغول است میرقصد .
سحر از آب انگور آرتاوئرآس را مینوشاند و مست میکند .
سیاهپوشها برای دزدیدن سحر وارد میشوند و با آرتاوئرآس که مست
است درگیر میشوند و سحر را از چنگ او بدرمی آورند و میخواهند به
او تجاوز کنند .
سحر خود را می کشد ( رقص دخترانه پرنده ای که در آسمان تیر
میخورد و فرود می آید و بر زمین جان میدهد ) .
آرتاوئرآس : نه ، نه ، نه ،،،،،، خدای را خواب ربوده اینک آیا ؟ اگر نه این چه سرنوشتیست با این زیبا رخ آسمانی چهر ؟ وای بر نگارنده سرنوشت ،
چگونه باور آورم بر این سرنوشت شوم خویشم ؟ به تمامی روزگارانم دل بر کسی نبستم جز عشق این دخترک زیبا روی ، و ، او اینک
به مرگی چنین آرام به هر دمی که من میکشم و او نمیکشد هزاران روز از من دورتر میشود و دورتر میرود ، جز سردی تنش اینک هیچ
نمیبینم از دلداده ای که همه شور بود و حرارت ، وای بر این سرنوشت کور این دمم باد ، وای ، چگونه با خواسته خویشم از این پس به
زانو درآیم به نیایش تو ای نگارنده چنین شوم سرنوشتی ؟ چگونه ؟ وای ، وای ، وای ، بلند نخواهی شد دلبرک رویاهای من ؟ با توام
زیبا روی من ، با توام ، بیدار نخواهی شد ؟ با توام من ... 5
دیو در جامه پیرمردی وارد میشود .
دیو : آه از این روزگار کج مدار ، وای بر من و بر آدمیان که به روز روشن دیوزادگانی راه بر آدمی ببندند و جانش ستانند ، با که بگویم از این
ملال و درد جانکاهم ، وای بر من که دخترکم کشتند و از من جدا کردند ، به که گویم جز او هیچ کس را نداشتم و او همدم تنهائیم
بود و عصای دست خسته ام ؟ با که گویم جز او هیچ نداشتم ؟ با که از نبودنش بگویم که تنهائی کمترین هدیه رفتنش بود ؟ با من پیر
چه کس پس از این راه خواهد آمد و راهم خواهد برد ؟ ای زمانه بد کردار بدفرجام چگونه توانستی آسوده خاطر باشی و او را از من پیر
ناتوان دردمند بگیری ؟چگونه ؟ هان ؟ چگونه ؟ اینک چه کنم ؟ کدامین خاک را بر سر بریزم که گرسنگی از پایم خواهد انداخت و
زمینگیرم خواهد نمود ! وای بر من و بر سرنوشت مبهم پس از اینم ، وای ،،، با من بی امید دیگر چه امیدی به فرداها باشد ؟ سحرم رفت ،
دخترکم مرد ، امید و آرزوی یگانه ام مرد ، وای وای وای ، سحر جان ، جان بابا ، بلند نمیشوی به خواسته پدر پیرت ؟ تو تا به امروز با
من نه نگفته ای آخر ! چگونه دلت چنین سنگدلی تواند ؟ هان ؟ برخیز ، برخیز دست پدر فرتوتت بگیر ، راه خانه دور است و پای پدر
سنگین ، برخیز دخترک بابا ، برخیز ، اگر نیائی نخواهم رفت تا جان من هم چون تو از تن برود ، نه باد و نه باران و نه کولاک نخواهد
توانست مرا از تو جدا کند ، برخیز سحرکم برخیز ، برخیز دخترکم برخیز ...
آرتاوئرآس : دخترت بود ؟
دیو : بود و اینک نیست ، چه دختری بود ، از هر انگشتش هزاران هنر آویزان ، دلی چون دریا بزرگ و مهری بر آن دریا بی همتا ، آه سحرم
سحر بود و سحرگاهان بی خورشیدم ، که او خورشیدم بود و سحرم .
آرتاوئرآس : پدرجان گریه های سوزناکت دل آدمی را میسوزاند و میسوزاند و باز میسوزاند ، مرا نیز در غم از دست دادن سحرت همدرد بدان ...
دیو : ترا همدرد خویش بدانم ؟
آرتاوئرآس : آخر او دم آخر با من بود .
دیو : ...
آرتاوئرآس : من نیز همدرد تو ...
دیو : چگونه تو از همدرد بودن با من سخن میگویی ؟ چگونه ؟ هان ؟ تو چه میدانی دختر از دست دادن پدری پیر چه دردیست هان ؟ تو
چگونه میتوانی انتهای رنج و اندوه جانکاه مرا بازشناسی ؟ هان ؟
آرتاوئرآس : شاید نتوانم انتهای دردتان را بازشناسم اما به همان دم واپسینی که با او بودم ...
دیو : دمی با او بوده ای ؟ ! وای بر تو ، دمی را با روزها و سالهای بسیار من به یک ترازو مینهی ؟ هفده بهار او را با نفسهای زمین نفس داده ام
و پرورانیده ام ، هفده بهار هم مادرش بودم و هم پدرش ، میفهمی ؟ هفده بهار عمریست ، میفهمی ؟ وای وای وای ...
آرتاوئرآس : تو پدرش بوده ای ، دردت بسیار است ، غم جدائیش را تاب نمی آوری درست ، تنهائیت را کسی پر نخواهد کرد ، میفهمم ، کاش تو
هم میتوانستی درد این دل را که در گرو عشق او نهاده ام بفهمی .
دیو : آه تو عاشقش بودی ؟
آرتاوئرآس : عاشق بداقبالم من که بی رسیدن دستم به دست دلدار جان از بدن پریدنش را با چشمانم دیدم و نتوانستم کاری کنم ، وای بر من که
مستی بی وقت از راه بدرم برد ، وای بر من که نتوانستم دیو از او دور کنم ...
دیو : وای بر تو ، تو مست بودی که بر او تاختند ؟
آرتاوئرآس : پشیمانم ، بسیار از کرده خویش پشیمانم و ...
دیو : پشیمانی تو برای من دختر میشود ؟ میشود ؟
آرتاوئرآس : از کجا میدانستم آب انگورش مستی می آورد ؟
دیو : آب انگور خاک کناره های چیچست دریا بی گذشت روزگار هم مستی آور است ، تو این نمیدانستی ؟
آرتاوئرآس : میدانستم ، میدانستم ...
دیو : پس از چه نوشیدی ؟ هان ؟ که دخترک نگونبخت من به سرای دیگر بفرستی ؟
آرتاوئراس : او را من نکشته ام مرد ...
دیو : کشته شدنش را که دیدی ، ندیدی ؟ 6
آرتاوئرآس : نمیخواستم او بمیرد ، نمیخواستم ، باور نمیکنی ؟ او عشق اولین من بود .
دیو : او اینک جانی به تن ندارد ، این ثمره نخواستن تو بود ؟
آرتاوئرآس : شرمسارم پیر ، شرمسارم ...
دیو : شرمساری تو به چه درد من میخورد ، وای دخترکم ، وای ...
آرتاوئرآس : گریه نکن ، دلم را اشکهایت میسوزاند ، شرمسارم ، شرمسارم ، شرمسارم ...
دیو : به فرمانروای سرزمین اورمو نیز بگوی شرمسارم ، او به یقین داد این پیر ناتوان از تو خواهد ستاند .
آرتاوئرآس : داد تو ؟ نفهمی من به جای خود ، درست ، دیگر تو چه دادی از من میخواهی ؟
دیو : چگونه دمی که با او بودی نفهمیدی و مست کردی ؟ هان ؟
آرتاوئرآس : تو دختری از دست داده ای ، من نیز بی نصیب نمانده ام ، او معشوق من نیز بود .
دیو : این با فرمانروا بازگوی ،،،،،، به آن دم مستی کاش عقلت را بکار میبستی تا ...
آرتاوئرآس : توان این که آب انگور از دست دلداده ای زیبای رخ نگیرم نداشتم ، میفهمی ؟
دیو : از دست او گرفتی ؟
آرتاوئرآس : ساغرم داد ساقی زیبارخسارم ، من مدهوش بودم از دیدارش و او با ساغری مدهوشترم کرد .
دیو : راست میگوئی ؟
آرتاوئراس : نباید راست بگویم ؟
دیو : در این حکمتیست .
آرتاوئرآس : در چه حکمتیست پیر ؟
دیو : او تو را مست کرده ، میخواسته مست شوی ، مست که شدی نتوانستی از او در برابر یورشگران دفاع کنی ، آنها جان از او گرفتند ،
آری ؟ چنین شد نه ؟
آرتاوئراس : در این چه حکمتی میتواند باشد ؟!
دیو : او با من گفته بود به آن دم که لحظه پرواز جانش رسد ، مردی مست خواهد شد .
آرتاوئرآس : چه گفته بود ؟
دیو : سپاس ، سپاس از هدر نرفتن خونش ، سپاس .
آرتاوئراس : این چگونه سپاس گذاردن خدای است ؟
دیو : باید سفری آغاز کنیم .
آرتاوئرآس : سفر ؟!
دیو : به دیار مردگان .
آرتاوئرآس : کجا ؟
دیو : بشتاب .
آرتاوئرآس : با که ای ؟
دیو : با توام ، مگر نمیخواهی معشوق خود را بازبینی ؟
آرتاوئراس : سحر را بازبینم ؟
دیو : آری .
آرتاوئرآس : اما ...
دیو : او آنجاست ، چشم به راه آمدن تو .
آرتاوئرآس : نمی فهمم ، نمی فهمم ...
دیو : وای بر تو ، نامت چیست ؟
آرتاوئرآس : آرتاوئرآس . 7
دیو : تو مقدسی ، او میدانست مرد مقدسی روزی از راه میرسد تا عشق او بر دلش افتد و پس مرگش به دیدارش رود ، او این همه میدانست .
آرتاوئرآس : منهم خواهم مرد ؟
دیو : برای رسیدن به معشوق بهای زیادیست ؟
آرتاوئرآس : من کارهای نکرده زیادی دارم ، من جوانم ، من ...
دیو : وای بر تو ، کاش او عاشقت نمیشد و مستت نمی کرد تا بابت این تردیدت میکشتمت ، عشق از جان باارزشتر است ...
آرتاوئرآس : عشق ؟!
دیو : آری !
آرتاوئراس : چنین نیز باشد باید من خویش بدان برسم .
دیو : اوف ،،، تو لیاقتش را نداری اما چه کنم که او ترا پسند کرده ، مترس عاشق ترسو تو نخواهی مرد .
آرتاوئرآس : دیگر سفر نمیرویم ؟
دیو : سفر میرویم اما بی مرگ تو ، تو را از راهی دیگر به دیدارش خواهم برد ، آماده ای شیدای دروغین ؟ یا دروغتر از این هم هستی و من
از آن بی خبرم ؟
آرتاوئرآس : اگر نخواهم ؟
دیو : به پایت می افتم ای جوان برنا ، مرا خاک زیر پایت بدان ، دخترکم جوانتر از آن بود که بمیرد ، مرا ناامید مکن .
آرتاوئرآس : شاید نتوانم ، شاید امید تو بیش از توان من باشد ، من تردید دارم بتوانم .
دیو : فرمانروای اورمو از جان آن که با کشندگان دختر من دست در یک کاسه داشته نخواهد گذشت .
آرتاوئرآس : من آنها را نمیشناختم .
دیو : کسی باور نخواهد کرد .
آرتاوئرآس : باید بیندیشم .
دیو : زمان با تو مهربان نیست .
آرتاوئرآس : چه کنم ؟
دیو : اگر با من به دیدار او سفر آغاز کنی این هست که دربازگشت شاید عشق کار خود بکند و او هم با تو بازآید .
آرتاوئرآس : چگونه ؟
دیو : اگر عشقت دروغین نباشد ، اگر در عشقت راست کردار باشی ، به خواسته اش تن خواهی داد و او از پس برآورده شدن آن با تو راهی
جهان زندگان خواهد شد تا با تو همچون جاودانان روزگار سپری سازی .
آرتاوئرآس : اما زرتشت اینگونه با من سخن نگفته ، از پس مرگ آدمی تا آن گاه که دم واپسین جهان زندگان است مرده زنده نمیشود .
دیو : تا آنجا که من شنیده ام زرتشت برای تو پوست نوشته هائی باقی گذارده ، همه را خوانده ای ؟
آرتاوئراس : تو از کجا میدانی ؟
دیو : همه میدانند ، همه را خوانده ای ؟
آرتاوئرآس : نه به تمامی .
دیو : برویم تا بخوانیمشان .
آرتاوئرآس : هان ؟
دیو : شاید آنچه من گفتم آنجا نوشته باشد ؟!
آرتاوئراس : نوشته باشد هم آنها از آن من نیست .
دیو : وای بر تو از این همه تردید ، اندک اندک به تردید خویشم در ناراست بودن عشق تو باور می آورم .
آرتاوئرآس : پوست نوشته ها از آن مردمان است ، مرا با آنها کاری جز آنکه به مردمانشان بسپارم نیست .
دیو : ( آرام و با خود ) با من این سخن میگویی ، بی تردید با او چنین نخواهی گفت .
آرتاوئراس : چه گفتی ؟ 8
دیو : هیچ ، گفتم بر تو نمیتوان باور آورد با تردیدهائی که به دل داری ، فرمانروای اورمو اما دادگستری است بس هشیار ...
آرتاوئرآس : با تو راهی جهان مردگان خواهم شد ، میخواهم باور کنی به عشقم راست کردارترینم .
دیو : مطمئنی نمیخواهی از زرتشت و پوست نوشته های او کمک گیری ؟
آرتاوئراس : روزی گفت روح من همچون نوری به این جهان شناور است ، اگر کسی خواهانم باشد برای دیدار سوزاندن مویم نیاز نیست ، دلی
رها از روزمرگی توان دیدنم را دارد به هر دم و هر لحظه که بخواهد .
دیو : سخن کوتاه کن مرد ،،، ( با خود ) یاوه میسراید برای من ،،، باید راهی شویم ، جهان زیرین چشم براه آمدن توست .
سیاهی .
آرتاوئرآس : با آنکس که گمان میکردم پدر سحر از دست رفته ام باشد راهی شدم ، راهی آن جهان دیگر ، جهان زیرین .
آرتاوئرآس و دیو براه می افتند .
دیو : راه را میشناسی جوان یا که دل به تدبیر پیران خوش کرده ای ؟
آرتاوئرآس : سرورم آس زرتشت پیش از آموزانیدن تمامی راه برفت و بازنیامد ، تو راه بلد راهمان خواهی بود ؟
دیو : از نیاکانم پوست نوشته ای دارم ، راه جهان زیرین بر آن نشان شده است .
آرتاوئرآس : از آن مطمئنی ؟
دیو : با این تردید نمیتوان به آنچه خواسته دل است رسید .
دیو مینشیند .
آرتاوئرآس : خواستم با دلی روشن راهی شوم .
دیو : کاش به جای همراه شدن با تو بسوی اورمو میرفتم .
آرتاوئرآس : چاره ای نیست انگار ، برویم .
دوباره براه می افتند .
آرتاوئرآس : به جهان زیرین فرود آمدیم ، پیر از جلو من نیز از پس او ، بسیار آدمیان دیدم در راه ، هر آنکه بدان جهان مرا بدید با من گفت پیش از
زمان به این جهان آمده ای ؟ از چه ؟ گفتم به هوای یار ، و آنها با تردید نگاهم کردند ، نگاهی که خویش را در آینه آن نادانی دیدم
بس ابله ،
از سکوئی بالا میروند .
از چکاک داغی که به معنای کوهی برای بالارفتن است بالا رفتیم و آنسوتر به پل چین اود رسیدیم ، جایگاه رفتن و آمدن از آتش ،
سیاه پوشان در دو سوی سکوئی که قایق میشود شمعهائی به موازات
هم روشن می کنند .
آرتاوئرآس و دیو سوار بر قایق از میان آتش میگذرند .
پیرمرد مرا با قایقی از میان آتش به آنسو میبرد و من هیبت سوزاننده آتش میدیدم ،
دیدم هر آنکه از او بوی خوش می آید از چینود رد میشود و هر آنکه بوی خوش ندارد از پل در آتش می افتد ، بوی خوش انگار
کردار نیک این جهان آدمیان بود ،
سحر رقص کنان به پیشواز می آید .
یار خویش ، سحرم را ، بدیدم با نیکوترین رخسار ،
آرتاوئرآس و سحر چشم در چشم هم .
آرتاوئرآس : این زیبائی از کجاست ؟
سحر : از کردار نیک تو به آن جهان است که من چنین زیبایم ، من کنش تو هستم .
آرتاوئرآس : کاش بیشتر از آنچه با من بودی میماندی . 9
سحر : مرا نیز چنین آرزوئی در دلست مهربان یار .
دیو آنها را از هم جدا میکند .
دیو : زمان را دریابید ، گاه عشق ورزی نیست .
سحر از آرتاوئرآس جدا میشود .
آرتاوئرآس : او از من گاتها را خواست تا هدیه دهمش ، گفت خوانش گاتهای زرتشت او را به دنیای زندگان باز خواهد آورد و من بی آنکه
خود بخواهم پذیرفتم و دیدم پیر و دخترک رقص آغازیدند و من نیز شادمان با آنها به رقص آمدم ،
دیو ، سحر و آرتاوئرآس میرقصند .
در اوج رقص و پایکوبی نوری دیدم ، نوری که از آن سرورم زرتشت بود ، شادمان نگریستمش ،
زرتشت هویدا میشود .
خواستم از او با سحر بگویم ، اما ، سحر و پیرمرد انگار هیچ نشانی از نور ندیده باشند به رقص خویش ادامه میدادند ،
زرتشت نزدیک آمد و با من سخن آغازید .
زرتشت : این نه جهان دیگر که پلید جاییست به فریب و حیلت آراسته از برای نیرنگی .
آرتاوئرآس : نیرنگی ؟!
زرتشت : پیش از آنکه گاتهای مردمان به دختر دهی او را بیازمای .
آرتاوئرآس : او را بیازمایم ؟
زرتشت : آری .
آرتاوئرآس : چگونه ؟
زرتشت : بجوی تا بیابی .
زرتشت ناپدید میشود .
تا خواستم چیزی بگویم زرتشت همچون سیاهی بی نور شد و برفت و نماند ، من ماندم و حیرت .
دیو و دخترک دست از رقصیدن میکشند و با حیرت آرتاوئرآس
شیداشده را مینگرند .
دیو : ترا چه میشود ؟
آرتاوئرآس : چیزکی تازه یادم آمد .
سحر : چه ؟
آرتاوئرآس : گاتها در آتش بسوخت .
دیو : شوخی خوبی نیست .
آرتاوئرآس : گاتها را پیش از سفر سوزاندم تا بدست دیوان نیفتد .
سحر : راست نمیگویی .
آرتاوئرآس : راست تر از این نگفته ام .
دیو دیوانه وار به دور خود میپیچد .
آرتاوئرآس : تا این بگفتم قایقم واژگون شد و من در چاهی افتادم که آنرا نه پایانی بود و نه انتهائی ،
آرتاوئرآس از سکو بر زمین می افتد .
چاهی سردتر از سرمای سرما گرفته ، چنان سرمائی که هرگز به جائی دیگر نتوان یافت ، من همچون یخ کوهستانها بودم ، سردک
گرفته جانی ،
تاریک بود ، تاریک تر از تاریکی محض ، و ، من نه جائی میدیدم و نه نشانی از نوری ،
آنجا بودم با هزاران جانور موذی و زشت و زهرآگین ، مارهائی همه بد ، 10
ماری دور بازوانم پیچید و من آنرا با هزار جان کندن از خویش کندم و دور انداختم ،
در آن جهان پهناور زشت با خویش و با سرما و با جانوران درگیر بودم که دیدم هزاران تن همچون من بدانجا گرفتارند و رهائی را
آرزومند ، دریغ اما از رهائی ،
زنان را دیدم از پستان آویزان و مردان را که از آلت خویش آویزانند ،
پرسیدم چرا ؟ گفتند این سرنوشت آنهائیست که از فرمان شاه دیو روی برتافته اند ، و من خنده زشت دیو را دیدم و دیدم که
پیرمرد دیویست ترسناکتر از وحشت جان گیر ،
و دخترک نیز همچون او ،
آه ، او یار من نبود ؟!! یار من نبود ؟!!
خدا ،،، خدا ،،، خدا ،،، فریادم را نمیشنوی ؟
او یار من نبود و این شد دردناکترین درد آن لحظه های دردافزا ،
سحر با نقابی زشت بر چهره و با تازیانه ای در دست آرتاوئرآس را
تازیانه میزند ، دیو نیز چنین میکند .
تازیانه ای در دستشان بود ، تن سرخی گرفته من و تازیانه آنها ، و ، عجبا من چیزی از درد نمیدانستم ،
با هر نوازش تازیانه من به قدمی از خویش فاصله می گرفتم و جانم را می دیدم از تنم دور می شود و باز بازمیگردد و باز دور
میشود و باز بازمیگردد ، دردی اما با من نبود ، چون چنین دیدند خشمناکتر تازیانه ام زدند ،
سیاهپوشها با تازیانه هائی در دست می آیند و تازیانه میزنند .
دیوان بر من هجوم آوردند و زدند و زدند و زدند ،
دیو ناامید به گوشه ای مینشیند و سحر به گوشه ای دیگر ،
سیاهپوشها آرتاوئرآس را به هر سو میکشند و میزنند .
پس تازیانه زدن مرا از تون به تونی دیگر انداختند و تون به تونم کردند و من انگار زاده آن جهنمها و تونها باشم ، که دیگر نه تون
میفهمیدم و نه آتش تون ،
در آن دم واپسینم که نه نایی داشتم و نه جانی و نه روحی و نه روانی رها از خویش خدای یگانه ام را به یاد آوردم ، و ، لبخندی
دیدم در نوری ،
زرتشت هویدا میشود .
نور بسویم آمد و پیشانیم بوسید ، سرورم آس زرتشت بود .
زرتشت : بشارتت باد ، تو از این جهان چرک و کثافت و درد رها خواهی شد ، به جهان زندگان بازخواهی گشت ، چون بدانجای رسیدی
با مردمان بازگوی هر آنکه پای در راه دیو نهد فرجامش چنین است ، خود نیز هرگز مخواه پای در راه او نهی و فریبش خوری ،
اینک بیم از خویش دور ساز که روزهای سهمناک برفتند ، بدان که به یاری نور درخشان خدای هستی بر دل تاریک دیو رخنه ای
خواهد آمد و او به امید پوچ دست یافتن به گاتهای من ترا رها خواهد کرد ، به اندیشه او تو شاید بخواهی درمان دردهایت از
گاتهای پنهان کرده بدست آوری ، تو خواهی رفت ، اما با تو سخنی دارم بشنو ، هشدار ای آرتاوئرآس ، هشدار که درمان تو در
دادن گاتها به مردمان است ، اشتباه دیروزت را چراغ راه امروزت ساز تا فرداها از آن تو باشد .
زرتشت آرتاوئرآس را میبوسد و ناپدید میشود .
آرتاوئرآس : زرتشت مرا بوسید و برفت و من ماندم و دیو و دخترک و تازیانه ،
در انتهای چشمان دیو نورکی درخشید و او با دخترک بگفت رهایش کن ، او را به جهان زندگان بازفرست ، شاید بخواهد از
گاتهای پنهان کرده درمانی برای دردهای خویش بیابد ، و ،
دخترک مرا به جهان زندگان بازآورد ،
من که گاتها را به امید سودی پنهان کرده بودم پس بازگشتم فهمیدم رهائی در خدا را خواستن است و سخن او گوش فرادادن ،11
توبه کردم ، زانوان بر زمین زدم و توبه کردم ، توبه کردم ،
آرتاوئرآس بر زمین زانو میزند و سجده میکند و برمیخیزد و روی
سکوی آغازین می رود .
اینک با شمایانم ای صاحبان گاتها ، این قصه آرتاوئرآس بود ، بشنوید و بدانید چه سخت بوده رسیدن این نوشته ها بدستتان ، پس
مخواهید دیو بدان دست یازد و آنرا از آن خود کند .
آرتاوئرآس گاتها را به مردمان میدهد .
سیاهپوشها مردمان را فراری میدهند .
دیو خشمناک نزدیک میشود و آرتاوئرآس را میکشد و بر سکو
بالا میرود و نقابی زیبا بر چهره اش میزند .
دیو : سرگذشت من به پوست نوشته هائی نوشته خواهد شد ، ارداویرافنامه نامش ، بخوانید و بر روحم درود بفرستید .
پایان .
1390.03.18
نمایشنامه : تپانچه های آبی .
پرسوناژها : سامان ، ابگان ، سوسن و آیدین .
صحنه محوطه بیرونی یک کلبه جنگلی دورافتاده است .
سامان و ابگان نشسته اند . صدای گلوله ای از دور .
سامان : صدای چی بود ؟
ابگان : گلوله .
سامان : نه فانتوم ، منظورم ...
ابگان : من در کردم ؟ تو تپانچه داری ، نگران نباش .
سامان : تپانچه ...
سامان پا میشود و اطراف را می گردد .
سامان : کجا گذاشتیش ؟
ابگان : بگردی پیداش میکنی .
سامان : پیداش نمیکنم لامصبو .
ابگان : پا داره در بره ؟ همون جاهاست خب .
سامان : اگه بود پیداش میکردم .
ابگان : حواست رو جمع کن ، تمرکز کنی حله ، تو توبره بود .
سامان : تا نیومده تمومش کن .
ابگان : خل بازیای تو بالاخره کار میده دستمون .
سامان : خل بازیای من ؟
ابگان : اون پاییناست لابد .
سامان : دستم تا اینجا رفت پایین اما نیست انگار ، نمی خوای تو هم بگردی ؟
ابگان : یه بار دیگه هم امتحان کن ، منم کلبه رو میگردم .
ابگان وارد کلبه می شود .
سامان : تو چیزی پیدا نکردی ؟
ابگان : من مطمئنم تو توبره بود .
سامان : پس برای چی داری اونجا رو میگردی ؟
ابگان : چون تو ازم خواستی .
سامان : من فقط گفتم بیکار نشین بگرد .
ابگان : وقتی تو داری بیرونو میگردی جای دیگه ای نمیمونه .
سامان : گفت کی برمیگرده ؟
ابگان : دیگه باید پیداش بشه . 1
سامان : اوف .
ابگان : چته ؟
سامان : نیست لامصب گه .
ابگان : نترس پیداش میکنیم .
سامان : خونسردی تو منو بیشتر آزار میده .
ابگان : تو نگران چی هستی ؟
سامان : میخوای بگی تو نگران نیستی ؟
ابگان : این یکی نه .
سامان : نه ؟!
ابگان : نه .
سامان : واقعا ؟
ابگان : بدون اونم کارامون درست میشن .
سامان : نشد ؟
ابگان : میگم میشه .
سامان : تو زیادی از خودت مطمئنی .
ابگان : مطمئنی داری میگردی ؟
سامان : حرفو عوض نکن .
ابگان : بگرد .
سامان : تو چیزی میدونی که من نمیدونم نه ؟
ابگان : با من بودی یا نبودی ؟
سامان : منظور ؟
ابگان : دیدی ازت دور شده باشم ؟
سامان : گفتم منظور ؟
ابگان : من با تو بودم ، توام با من ، اگه چیزی باشه باید جفتمون خبردار بشیم .
سامان : من بهت شک ندارم .
ابگان : باید اعتماد داشته باشی .
سامان : ببین ابگان ، بذار از اول مرور کنیم تا بفهمیم کجا میتونه باشه ، باشه ؟
ابگان : لازم نیست .
سامان : هست ...
ابگان از کلبه خارج می شود .
ابگان : امان از دست تو و این کارای مسخره ت ، شروع کن .
سامان : یه تپانچه با شش تا گلوله دست من بود .
ابگان : درست .
سامان : تو دادیش به من اینجا دست خالی نباشیم .
ابگان : تو گفتی آیدین تو این مدت ممکنه پشیمون شده باشه ...
سامان : من گفتم درست ، آیدین آدم زرنگیه ، اون اگه اومده اینجا خودش خواسته ، کسی نمیتونست سرش کلاه بذاره .
ابگان : زیادی گنده ش میکنی .
سامان : خوشت نمیاد ؟ 2
ابگان : حرف سر خوش اومدن و نیومدن من نیست .
سامان : پس چی ؟
ابگان : اون واقعا اندازه این حرفا نیست ، یه آدم ساده و ...
سامان : ساده قبول اما با یه هوش سرشار .
ابگان : ولش .
سامان : مرور چی شد ؟
ابگان : ادامه بده .
سامان : گفتم ممکنه پشیمون شده باشه اونوقت زور جفتمونو رو هم بذاریم بازم نمیتونیم از دستش دربریم .
ابگان : منم گفتم پشیمونم بشه نمیاد باهامون درگیر بشه .
سامان : اون آخرش چی ؟
ابگان : برا همون آخرش بود گفتم تپانچه ای بردار .
سامان : الان تپانچه هه نیست .
ابگان : من دادمش به تو .
سامان : من توبره هه رو با خودم آوردم .
ابگان : ولی الان توش نیست .
سامان : درسته ، تو گفتی ما تپانچه دایم ، نباید نگران باشیم .
ابگان : میخواستم از نگرانی درت بیارم .
سامان : گشتیم ، خوبم گشتیم ، هم توبره رو هم اینجا رو اما ...
ابگان : اینجا رو باید میگشتیم .
سامان : میگی تو راه افتاده ؟
ابگان : شاید اصلا لازم نشه ولی بودنش بد نبود ، آره ممکنه تو راه افتاده باشه .
سامان : اونوقت باید چکار کنیم ؟
ابگان : زانوی غم بغل میگیریم .
سامان : متلک ننداز .
ابگان : زانوی غم بغل نگیر .
سامان : کار دیگه ای نمونده آخه .
ابگان : چرا .
سامان : چی ؟
ابگان : همین ولع تو به ادامه دادن در هر شرایطی خودش کلیه .
سامان : دلسرد شم ول می کنم .
ابگان : نشو .
سامان : دست خودم نیست .
ابگان : میدونم .
سامان : پس یه کاری بکن .
ابگان : نمی خواد زیادی به اون تپانچه وابسته باشی سامان .
سامان : ابگان خان آیدین عاشق چشم و ابروی ما دو تا نیست .
ابگان : عاشق نبود راهشو نمی کشید بیاد یه کلبه خلوت وسط جنگل .
سامان : درست ، آیدین به خاطر عشق سوسن قبول کرد بیاد اینجا تا همه فکر کنن اون اصل کاریه ، این یه اما داره میدونی که ! هان ؟ 3
ابگان : اماش رو آیدین نمیدونه .
سامان : بو ببره جفتمون رو میگیره تحویل آجان میده .
ابگان : بو ببره یا اون زنده نمیمونه یا ما اینجا نمی مونیم .
سامان : نکنه فکر میکنی با جیب خالی میشه رفت اونور و رسید به نمیدونم پاریس ، لندن یا مثلا سوئد و نروژ ؟ نه حتی نمیشه تا آنکارا رفت .
ابگان : قبل از رفتن پولا مال ما میشه .
سامان : با کدوم زور ؟
ابگان : زور لازم نیست ، اینجور مواقع هوش لازمه ، پولا اینجاست ، داخل کلبه .
سامان : تپانچه باشه دلم قرصتره .
ابگان : بگرد پیداش کن پس .
سامان : گشتم نیست ، وقتمون هدر رفت برا گشتن بیخود اینجاها .
ابگان : این گشتن یه حسنی داشت .
سامان : حسن ؟
ابگان : حالا میدونیم اونم اسلحه ای نداره .
سامان : با خودش برده باشه ؟
ابگان : وقتی رفت دست خالی بود .
سامان : تا روستا چقدر راهه ؟
ابگان : اگه نمیگفتی داری از گشنگی میمیری اون نمیرفت دنبال غذا .
سامان : نه که تو هر چی اینجا بودو نریختی تو شکمت !
ابگان : همون کافی بود .
سامان : من هنوزم گشنمه .
ابگان : دو روز تحمل کنی رسیدیم ( چوبی را برمیدارد و با چاقو اینطرف و آنطرفش را میزند ) .
سامان : چکار داری میکنی ؟
ابگان : چوبدستی برای تو ، به وقتش لازم شد دستت مثل دلت نلرزه .
سامان : این برا فاطی تمپون نمیشه .
ابگان : برا سامان که سلاح میشه .
سامان : تو در مورد آیدین چی فکر کردی ؟
ابگان : هیچ .
سامان : کاش کرم خیانتو تو مغزم نمی انداختی ، آیدین هیچوقت تو دوستی کم نذاشته بود .
ابگان : حسرت چی رو میخوری تو ؟
سامان : یه عمر میاد جلو چشمم .
ابگان : وقت دلخوشی کسی از این فکرای احمقانه نمیکنه ، مگه اینکه خل باشه ، تو که خل نیستی ، هستی ؟
سامان : ما میخوایم به کسی که کمکمون کرده خیانت کنیم ، میخوایم بزنیم ناکارش کنیم ، بکشیمش ، اصلا حالیته اینا ؟
ابگان : اون خیلی وقته مرده ، کل مملکت دنبالشن ، اعدام نشه ابد رو شاخشه .
سامان : اون به خاطر ما اومد اینجا .
ابگان : مام اون بیرون هر کاری تونستیم کردیم تا اوضاع آروم شه .
سامان : تو چی کردی ؟ هان ؟ شایعه کردی آیدین نگهبانو کشته ، خودت کشته بودیش ، پول خرج کردی همه بگن یه نفر به بانک زده ، اینم شد ...
ابگان : اینا ناراحتت میکنه ؟
سامان : منت کاراتو نذار رو ... 4
ابگان : قبول ، من هر کاری کردم به خاطر خودم بود ، تو که ضرر نکردی ور میزنی .
سامان : بحث من بخاطر خودم نیست ابگان .
ابگان : آیدین وقتی خواست با ما همراه بشه مرده بود ، این بره تو اون مغزت .
سامان : نمیره ...
ابگان : فکر کردی زرنگ نبودیم مام زنده میموندیم ؟
سامان : در مورد آیدین اینجوری صحبت نکن ، اون هنوز نمرده .
ابگان : مرده .
سامان : میتونه با ما بیاد ، چرا نمیخوای بفهمی .
ابگان : دوست داری سهمت نصف بشه ؟
سامان : یک سوم برای هرکدوم از ماها کافیه .
ابگان : آماده شو ، وقتشه .
سامان : وای که تو چقدر حریصی بشر .
ابگان : آینده نگرم .
سامان : فکر نکن پول حروم بهت وفا میکنه .
ابگان : مشنگ کل پول پول دزدیه ، چه فرقی میکنه از آیدین بدزدیم یا از بانک .
سامان : از من چی ؟
ابگان : ...
سامان : از منم میدزدی ؟
ابگان : گوش کن سامان ، زیادی ور زدی ، بسه ، آیدین اضافی بود باید میمرد ، من و تو تصمیم گرفتیم اومدیم اینجا تا ...
سامان : تا هم پولا رو ازش بگیریم هم بکشیمش ...
ابگان : باریکلا ، پولا اونجاست .
سامان : تا اون نیاد کسی بهش دست نمیزنه .
ابگان : اگه نیاد ؟
سامان : می آد .
ابگان : تو خیلی ساده ای ، ممکنه دیگه هیچوقت نبینیش ، پر ...
سامان : اون همه این مدت منتظر ما نشسته بوده ، میفهمی ؟
ابگان : میفهمم ، حالا نیست ، تو میفهمی ؟
سامان : تو میخوای چی بگی ؟
ابگان : ها حالا شدی پسر خوب ، میخوام بگم نوبت پولاست .
سامان : ...
ابگان : تقسیم ، نصف نصف .
سامان : نمی خوای بگی که آیدینو لو ...
ابگان : حالا وقت تقسیم کردنه پولاست پسر خوب ...
سامان : من نخوام ؟
ابگان : نصف دومم مال من میشه .
سامان : چی ؟
ابگان : ببین سامان ، بی خیال آیدین میشی یک و دو شماره تلفنو میدی بهم ، رهائی منتظر منه ، باید برم ، تو نمیای بمون شاید آیدین برگشت .
سامان : تنهائی ؟ 5
ابگان : احساسات بازی برا آدم نون نمیشه ، عمریه منتظر همچین فرصتی ام .
سامان : حتی بدون من ؟
ابگان : تو یه شماره داری ، یه شماره ی طلائی ، حالا من طالب اونم ، میدونی که طالب چیزی بشم باید بدستش بیارم .
سامان : ندم ؟
ابگان : گفتم ، ملتفت نشدی انگار .
سامان : میشه یه بار دیگه بگی ؟
ابگان : ببین ، تو اگه اینجائی به خاطر اون شماره است ...
سامان : حرفهای تازه ای میشنوم .
ابگان : باید خودت میفهمیدی ، اونقده دست دست کردی مجبور شدم بگم .
سامان : میخوای بگی من تا حالا نقش اول نبودم ؟
ابگان : اگه سوسن نبود تو برای همراهی تو بانکم انتخاب نمیشدی .
سامان : دیگه ؟
ابگان : آیدین به خاطر سوسن اومده بود تو گود ، سوسن بدون تو راضی به همکاری نمیشد ، میفهمی که .
سامان : و تو سر من منت گذاشتی وارد گروهم کردی .
ابگان : همچین .
سامان : جمع کن بینم کاسه کوزه تو عمو ، من نبودم توی مشنگ میتونستی گاوصندوقو باز کنی الاغ ؟
ابگان : دستت درد نکنه ، کارت عالی بود ، اما اگه نبودی با دینامیت بازش میکردم .
سامان : داری چرت میگی ، خودتم میدونی داری چرت میگی .
ابگان : صدای انفجار بیرون نمیرفت ...
سامان : این احمقانه ترین طرحیه که تو داری ازش حرف میزنی .
ابگان : تو فکر کردی بهترین مخ عالمو داری ؟
سامان : ابگان بخوای به این اراجیف گفتنا ادامه بدی ...
ابگان : ( ابگان یقه سامان را می گیرد ) بیشتر از این حوصله ور زدناتو ندارم سامان ، مواظب باش اون روی سگم بالا نیاد .
سامان : بالا بیاد چه گهی میخوری مثلا ؟
ابگان : دعا کن بالا نیاد .
سامان : دوست دارم بیاد ، بچه میترسونی ؟
ابگان : بچه هنوز اونقده بزرگ نشده ترس حالیش بشه ...
سامان : بپا نیفتی گنده .
ابگان : اگه شماره نبود میزدم ...
سامان : فرض کن شماره ای نیست ، از الان دیگه نیست ...
ابگان : اونوقت مجبورم بدون شماره برم ( ابگان حالت حمله میگیرد ، صدای پائی کار ابگان را نیمه تمام میگذارد ) .
سامان : چرا وا دادی ، لابد آیدینه .
ابگان : نمیتونه باشه .
سامان : پس حدسم درست بود ، صدای اون گلوله ...
ابگان : صداتو ببر بینم کیه ...
سامان : من میدونم ...
ابگان : چی رو ؟
سامان : وقتشه ، من از سوسن خواستم ... 6
ابگان : تو از سوسن چی خواستی بیشعور گه ؟
سامان : ازش خواستم بیاد اینجا ...
ابگان : چکار کنه ؟
سامان : الان خودش میاد توضیح میده .
ابگان : اون اینجاست ؟ میکشمت کثافت ( ابگان بطرف سامان حمله می کند و با او درگیر میشود ) .
سوسن با هفت تیری در دست وارد می شود .
سوسن : تمومش کنین .
سامان : عوضی گه ...
سوسن : تمومش کن سامان .
با ورود سوسن ابگان و سامان از هم جدا شده اند .
ابگان : چطور اینجا رو پیدا کردی ؟ گفتم تو چطور ...
سوسن : این پره مستر .
ابگان : اینم پره ( ابگان تپانچه ای را از زیر لباسش درمی آورد ) .
سامان : مرتیکه پفیوز قائم میکنی میگی گم شده ؟
ابگان : من بزنم تو هم میزنی ، دو نفر میمیره ، ممکنم هست من بزنم تو نتونی ، انتخاب مرگ و زندگی دست خودمونه ، برا چی اومدی اینجا ؟
سامان : من خواستم ...
ابگان : احمق گاویش با تو نبودم ، تو یه بیشعور ...
سوسن : تو هم یه خائنی ، شایدم یه قاتل بالفطره ...
ابگان : شاید نه ، مطمئن باش هستم .
سوسن : میشه فهمید .
ابگان : فکر نکن زنی کاری بهت ...
سوسن : مگه تو این حرفام حالیته .
ابگان : ببند دهن گندتو زنیکه ...
سامان : اوهوی حرومزاده ببین چی بهت میگم ...
سامان بطرف ابگان می رود . ابگان با لگد سامان را می زند .
ابگان : میخوای هار بشم ...
سوسن : همین حالاشم پاچه گرفتی بوگندو ...
ابگان : تمومش کن میگم بهت .
سوسن : کی شروع کرده ؟ ما ؟
ابگان : من شروع کردم ، ختمشم میگیرم خلاص .
سامان : مثل سگ میکشمت یابو ...
سوسن : سامان ...
سامان : بذار بزنم ناکارش کنم حالیش شه یه من ماست ...
سوسن : بسه میگم .
سامان : فکر نکن ولت میکنم .
سوسن : تو چه ت شده ؟
ابگان : به خودم مربوطه .
سوسن : به همه مربوطه . 7
ابگان : من کاری به کار بقیه ندارم .
سوسن : وقتی کاری دسته جمعی شروع میشه تموم شدنشم به همه جمع مربوطه .
ابگان : میخوام برم ، دوستم ندارم کسی دنبالم را بیفته بیاد .
سامان : راه بازه و ...
ابگان : بسته م باشه بازش میکن ، کی میخواد جلومو بگیره ؟ تو مافنگی ؟
سامان : کثافت مافنگی خودتی و جدوآبادت .
ابگان : ببینم تا شب دوام میاری ، پشت گوشت رو دیدی منم میبینی .
سامان : من خیلی وقته تو ترکم ...
ابگان : پولا ...
سوسن : سامان سهمش رو بده راهیش کن .
ابگان : آیدین دیگه نمیاد ، اینم به اصرار تو اضافه شد ، سهم من میشه نصف اون پولا .
سوسن : گفتی آیدین چی ؟
سامان : گفت نمیاد .
سوسون : نمیاد ؟!
سامان : این گه مشنگ میگه نمیاد سوسن .
سوسن : این حرف از کجا اومد رو زبونت ؟
ابگان : فکر کردین بی گدار به آب زدم ؟
سوسن : منظور ؟
ابگان : یه نفر بیرون جنگل منتظرش بود .
سامان : اون صدای گلوله ،،، نه ، خدا ،،، کثافت می کشمت .
سامان بطرف ابگان حمله می کند . ابگان شلیک می کند . تپانچه
خالیست . سامان با چوبدستیش ابگان را نقش بر زمین می کند .
سوسن : سامان ...
سامان : این گه زده آیدینو کشته تو اونوقت اییستادی و ...
سوسن : آیدین زنده ست ...
سامان : زنده ست ؟
سوسن : میدونستم نمیشه به این حروم لقمه اعتماد کرد .
سامان : اینه ، باریکلا به تو ،،، اون گلوله ...
سوسن : روی صخره ای بیرون جنگل نشسته بودم وقتی دیدم آیدین داره میاد خواستم صداش کنم ...
سامان : تو رو نمیدید ؟
سوسن : نه ، قبل از دراومدن صدا از گلوم سایه ای رو پشت درختا دیدم ، با یه اسلحه ...
سامان : لابد آدم این الاغه بوده نه ؟
سوسن : خواست بزنه ، امان ندادم ...
سامان : گلوله رو تو انداختی ؟
ابگان : منو راهی کنین برم .
سامان : تشریف داشتین حالا .
ابگان : موندن من به ضررتون تموم میشه .
سامان : تو میخواستی کل پولو بالا بکشی ، زرنگ بازی داشتیم نمیدونستیم ما ... 8
سوسن : یک پنجم پولا رو بده بهش راهیش کن بره ...
ابگان : چقدر ؟!
سوسن : دعا کن نمیکشمت .
ابگان : من از حق خودم ...
سامان : می خوای حقتو نشونت بدم ( سامان ابگان را روی زمین می اندازد و می کشد ) .
سوسن : سامان ولش کن ، میگم ولش کن ...
سامان : این لیاقت نداره از هوائی نفس بکشه که منم ازش ...
ابگان : نئشگیت بپره پایه نیستم ها ...
سوسن : پولاتو بردار بزن به چاک .
ابگان : باقیش چی ؟
سوسن : باقیش به تو ربطی نداره .
ابگان : راستی رفیقت آیدین کو اگه زنده ست ؟
سوسن : رفت ده ، میدونست تپانچه ای که دست شماهاست خالیه ، من بهش گفتم .
سامان : کار تو بود ؟
سوسن : اوهوم ، برا چی واییستادی ؟
ابگان : بگم پشیمون شدم به حقم می رسم ؟
سامان : گم شو بابا .
ابگان : منم آدمم ...
سوسن : آره ، البته باید مطمئن بشیم .
ابگان : هر چی بگین میکنم .
سوسن : باید آیدین بیاد و تصمیم بگیره .
سامان : سوسن این آدمی نیست بهش اعتماد بشه .
سوسن : میشه امتحانش کرد .
ابگان : آیدین نگفت کی برمیگرده ؟
سوسن : تا یک ساعت دیگه حتما اینجاست .
سامان : سوسن این بدرد کار ما نمیخوره ، گفته باشم ها .
سوسن : دوست دارم رمز گاوصندوقی رو داشته باشم ، ابگان تو تصمیم داری بری ، من میخوامش ، میفهمی که .
ابگان : نمیدونم در مورد چی حرف میزنی .
سوسن : لازمه بگم زنده موندنت بستگی داره به گفتن رمز ؟
ابگان : اگه رمزی باشه باارزشتر از جونم نیست اما ...
سوسن : شعبه ششم بانک تازه تاسیس یافته ای که دولتی نیست ......................
ابگان : ...
سوسن : میبینی که میدونم چی میگم .
ابگان : شرط داره .
سوسن : تو در شرایطی نیستی شرط طرح کنی .
ابگان : میدونم ، با این همه فقط به خودت میتونم بگمش .
سامان : بهش اعتماد نکن سوسن .
سوسن : فقط به خودم ؟ 9
ابگان : داخل کلبه .
سامان : سوسن ...
سوسن : آرام باش سامان .
ابگان : منتظرم .
سوسن : به خودم ، اینجا .
ابگان : نظرت عوض نمیشه ؟
سوسن : ...
ابگان : باشه .
سوسن : میتونی تو گوشم بگی .
ابگان به طرف سوسن می رود ، در یک لحظه تپانچه را از دست سوسن
میقاپد .
ابگان : زنیکه هرجائی ، اونور ، گفتم اونور .
سوسن : اما اون خالیه .
ابگان : مشنگ خودتی .
سوسن : امتحانش کن .
ابگان بطرف هوا شلیک می کند ، تپانچه خالیست .
سامان : اینه .
سوسن : ابگان این آخرین امتحان تو بود ، خواستم قبل از رسیدن آیدین امتحانت کنم تا مطمئن شم خیانت نمیکنی ، کردی اما .
ابگان : اشتباه کردی خانوم کوچولو ، شما دو تا زورتون به من نمیرسه ،،، میکشمتون .
ابگان به طرف سوسن حمله می کند . سوسن با تپانچه ای که از جیبش
درمی آورد شلیک می کند و ابگان را میکشت . سامان با اشاره سوسن
جسد ابگان را به داخل کلبه میبرد .
سوسن : این از این .
سامان : وقتی گفتی میای تا مواظبم باشی ، وقتی تپانچه را خالی کردم ، حتی وقتی باهاش درگیر شدم ، فکر نمیکردم بتونیم از پسش بربیاییم .
سوسن : باید برنامه ریزی داشت ، برنامه دوم برای آیدینه .
سامان از کلبه خارج می شود .
آیدین که آرام آرام وارد شده است با شنیدن اسمش پشت درختها مخفی
می شود .
سامان : می خوای بگی میدونستی کار به اینجا میکشه ؟
سوسن : میخواستم کار به اینجا بکشه .
سامان : اما اون سهم تو رو قبل از اومدن داده بود تا نیای .
سوسن : اون یک پنجم پولو داده بود تا همه پولو صاحب بشه .
سامان : آی زرت ...
سوسن : حالا نوبت ماست تا همه پولو صاحب شیم .
سامان : من و تو و آیدین .
سوسن : من و تو .
سامان : ما دو تا ؟! 10
سوسن : ما دو تا .
سامان : آیدین ؟!
سوسن : تو دوست نداری پولت بیشتر شه ؟
سامان : آیدین با ابگان فرق داره .
سوسن : سهم سهمه .
سامان : در مورد آیدین بحث بحث سهم نیست .
سوسن : پس بحث بحث چیه ؟
سامان : اون به خاطر ما اومد اینجا ، تو این جنگل تنها موند ، کل دزدی رو به اسم خودش کرد ، برای ما ، برای گرفتار نشدن ما .
سوسن : اگه گیر میکردیم همه گرفتار میشدیم ، درهرحال کسی باید کاری میکرد .
سامان : چرا ابگان نکرد ؟ یا من ؟ تو ؟
سوسن : آیدین احساساتی بود جو گرفتش و ...
سامان : سوسن تو که میدونی اون بخاطر دوستی من ، عشق تو ...
سوسن : حرفشم نزن داداش من ...
سامان : حرف چیو ؟
سوسن : عشق .
سامان : تو عاشقش ...
سوسن : من نه عاشقش بودم نه چیز دیگه ای ، اگرم بودم تموم شد رفت پی کارش ، پولا رو بچسب .
سامان : شوخی خوبی نیست سوسن ، من دلم میگیره .
سوسن : وقتی تو فرانسه پولاتو خرج میکنی یادت میره دل گرفتگی چیه .
سامان : انگار تو جدیه جدی داری از ...
سوسن : من جدیم سامان ، تو هم تمومش کن ، اون فقط برای لحظات اینجای من بود ، حالا من یه زن پولدارم ، میرم پی سرنوشت خوبم .
سامان : باور کنم ؟
سوسن : خل نشو ، با اینائی که ما داریم تو بهترین دخترای اروپا ، شایدم آمریکا رو بدست میاری منم بهترین آقاپسراشو .
سامان : می ارزه ؟
سوسن : حسرتا میمونه اینجا ، اونجا زندگیه ، آره که می ارزه ،،، من بخاطر یه نفر که مثلا عاشقمه نمیتونم از لذتهائی که منتظرمم بگذرم .
سوسن سرخوشانه می رقصد ، در اوج آیدین را میبیند که جلوی او ایستاده
است .
سامان : آیدین تو کی اومدی ؟
آیدین : میتونستی منم بکشی ، چرا نکشتی ؟
سوسن : ببین آیدین جان ...
آیدین : چرا نکشتی ؟
سوسن : داد نزن ، میگم ، فقط سر من داد نزن ،،، میتونستم ، برای این نکشتمت که مطمئن نبودم از پسه ابگان برمیام ، گفتم شاید لازمت داشته باشم .
آیدین : فکر نکردی سر میرسم ، سر میرسم و حرفاتو میشنوم ؟ فکر نکردی ؟
سوسن : گفتم سر من داد نزن .
سامان : آیدین تو الان عصبانی هستی ، بذار ...
آیدین : تو دخالت نکن سامان ، باشه ، برو بشین اون گوشه ، تو به پولات میرسی .
سامان : میخوام بگم ...
آیدین : برو سامان ، برو پسر خوب ،،، بهت میگم برو بشین اونجا ... 11
سوسن : تو با من طرفی ولش کن اونو .
آیدین : من منتظرم توضیحاتتو بشنوم .
سوسن : من توضیحی ندارم .
آیدین : من از گذشته خودم براحتی نمیگذرم سوسن .
سوسن : عشق یکطرفه به هیچ دردت نمیخوره آیدین .
آیدین : تو هم عاشق من بودی نبودی ؟
سوسن : الان مهمه .
آیدین : الان نیستی ؟
سوسن : دوست دارم آزاد زندگی کنم .
آیدین : چه جور آزاد ؟
سوسن : نمیخوام پایبند کسی یا فکری باشم ، رها .
آیدین : من دست و پاتو نمیبستم .
سوسن : رهاتر از هر رها بودنی ، ببین آیدین من نمیتونم تحمل کنم کسی بالا سرم باشه .
آیدین : تا حالا از این حرفا نبود ؟!
سوسن : تو این مدت ، وقتی تو خیالاتم با پولام میرفتم اونور و برا خودم مستقل میگشتم متوجه خیلی چیزا شدم که قبلا نداشتم و باید میداشتم .
آیدین : مثلا ...
سوسن : هر چی که تصور کنی ، من آقابالاسر نمیخوام ، بسمه .
آیدین : من آقابالاسر تو نبودم ، من و تو عاشق هم بودیم .
سوسن : اصل یکیه ، اسمای مختلف برا توجیه کردنه .
آیدین : حرف آخرته ؟
سوسن : آیدین احساسات گرایی رو بذار کنار ، باور کن ...
آیدین : برو .
سوسن : باشه ، منم حرفم اینه ، میرم ، تو به راه خودت میری منم به راه خودم .
آیدین : ...
سوسن : من بقیه حقمو میخوام البته .
آیدین : یک پنجم پولو گرفتی ، درسته ؟ اونو میدی سامان ، حق سامانه ، چیزی به خائنا نمیرسه ، باقیشم من بهت میدم سامان ، سهم ابگانم نصف نصف .
سامان : آیدین دو روز دیگه این حرفا یادتون میره ، با هم میریم ، سوسن و تو خوشبخت ...
آیدین : تموم شد سامان ، قصه به آخرش رسید ، وقتی پشت میکنی و میبینی کسی که عشقت بوده ، دنیات بوده ، همه هستیت بوده به خاطر یه مشت
پول فراموشت میکنه ، کنارت میزنه دیگه دلت باهات راه نمیاد خاطرخواهش باشی ، دیگه راه نمیاد قربون صدقه ش بری ، تمومه سامان ، برا منی
که سوسن همه چیزم بود قصه تموم شد ، بدجوری هم تموم شد ، میرم پی سرنوشتم ، با یه تجربه ، تجربه ای که دلمو سوزونده ، حالا منم
فهمیدم قصه عشق دروغ بوده . یه دروغ بزرگ ، بذار اینم بره پی سرنوشتش ، شاید اینجوری برا همه مون خوب باشه .
سامان : آیدین ُمنم با تو میام .
سوسن : سامان ...
سامان : یه روزم ممکنه به من خیانت کنی ، دوست دارم خاطرات خوبمون برام بمونه .
پایان .
نمایشنامه : میشه کمکم کنین ؟
پرسوناژها : خاخول _ مردی سی ساله _ و ثریا _ زنی بیست و هشت ساله .
صحنه پیاده رو خیابانی خلوت .
خاخول عینک دودی به چشم روی پله ای نشسته و با موبایلش صحبت
می کند .
خاخول : باید یکی رو خر کنم و ازش پولی بگیرم بعد ، دست خالی که نمیتونم ، بهش بگو رفتم مسافرت و فردا برمیگردم ، بگو تا فردا چکو برگشت
نده ، فهمیدی که ، ببینم چه خاکی میتونم سرم بریزم ، چی ؟ نرم سراغ زنا ؟ مگه زده به سرت تو ، خرم مگه ؟ از دست اون آخری کم دردسر
کشیدم ؟ نترس این دفعه سراغ هیچ زنی نمیرم ، گدان ! پول نمیدن به آدم ، چه ربطی به تو داره ، تو عشق منی ، گدام باشی عشق من ،،،، قول
میدم ،،، باشه ، چشم ، گفتم که قول میدم ،،، ببین یکی از دوستای قدیمیم داره میاد ، ببینم میتونم کاری بکنم ، ، ، قربونت برم ، تو هم مواظب
خودت باش همسر مهربون من ، میبینمت .
خاخول ثریا را که از دور می آید زیر نظر گرفته است .
ثریا و خاخول از دو طرف پیاده رو به سوی هم در حرکتند . قبل از اینکه
به هم برسند جلوی پای آنها کیسه سربسته ای از بالا به پیاده رو پرت میشود ،
ثریا وحشت می کند و خود را در آغوش خاخول که او هم ترسیده پرتاب
می کند . خاخول خود را کنار میکشد .
ثریا : وای خدای .
خاخول : اوهوی گاومیش ...
ثریا : بله آقا !؟
خاخول : ( به بالا اشاره می کند ) زنیکه خر ...
ثریا : ( به خاخول ) بی توجه ...
خاخول : ( متوجه نشده است ) آره واللاه چه زنای بی توجه الاغی پیدا ...
ثریا : مودب باشین آقا ، حالا از کجا معلوم مرد نبوده ؟
خاخول : این موقع روز مرد خونه چکار میکنه ؟ سر کارشونن .
ثریا : اگه استثنا نداره شما چرا نیستین ؟
خاخول : من که خونه نیستم .
ثریا : شاید اون بالائیم مرخصی گرفته نشسته خونه .
خاخول : ای بابا ، ول کنین ، الان میرم بالا حقشو کف دستش میذارم ، بیشعور نفهم . ( میگردد و سنگی را پیدا می کند ) .
ثریا : وای خدا این چیه گرفتین دستتون ؟
خاخول : تو این هیریویری بهتر از این نمیشه پیدا کرد ، سنگه خب .
ثریا : بله که سنگه ، اگه با این برین بالا اونم دست خالی که نمیاد پیشوازتون ...
خاخول : برا همین برش داشتم ... 1
ثریا : ای بابا چرا متوجه نیستین ، میخوام بگم اگه شما دو تا مسلح به هم برسین این میتونه به یه موقعیت خطرناک منتهی بشه ، شما با سنگ و اونم لابد با
چاقوی آشپزخونه ، یه جنگ تمام عیار ، نمیشه که این ، میشه ؟
خاخول : ببینم خانوم شما معلم منطقین یا ریاضی ؟ داره برا من دودوتاپنج تا میکنه ...
ثریا : چهارتا ، اصلا درست نیست .
خاخول : منم میدونم چهارتا ...
ثریا : کارتون درست نیست ...
خاخول : این یه عکس العمل طبیعیه ...
ثریا : نیست آقا نیست ، اگه زن باشه طبیعی نیست با سنگ برین برا زدنش .
خاخول : ریختن آشغال سر من طبیعیه ؟
ثریا : اولا کیسه افتاد جلوی پای من ، اگه قراره کسی شاکی باشه منم نه شما ، دوما از کجا معلوم آشغال باشه ؟
خاخول : عجب گیری کردیم ، بدهکارم شدیم نه ؟
ثریا : بدهکار نه اما بی نوجه هستین ، در ثانی بحث بدهکاری نیست ، آدم باید همه جوانب کار رو در نظر بگیره ...
خاخول : د پس اینجوریاست ؟
ثریا : به نظر من که خانوم کاملی هستم بعله ، هرچند خیلیا بی توجهن .
خاخول : بله خب ، بنده هم آدم حرف گوش کنی میشم و همه موارد کارو در نظر میگیرم و این کیسه آشغال را میکشم کنار پیاده رو و بی خیال این
میشم که از بالا انداختن رو سرم ...
ثریا : چه معلوم انداختن ؟ شاید خودش افتاده و براشون مهمه ؟
خاخول : آهان ، با این اوصاف الان این کیسه محترم را کولم میگیرم ، پله ها را بالا میرم ، در ساختمون آن بانوی بزرگوار را با دو ضربه نه چندان محکم
که اذیتشون کنه میزنم ، با باز شدن در تو قیافه خواب آلود خانوم نگاه کوتاهی می کنم و میگم ببخشین ، صد مرتبه از ته دل معذرت عمیق
میخواهم ، خانوم محترم از این که وقت عزیزتان را میگیرم شرمنده ام ، اما خب ادب اجازه نداد راهم را بگیرم و بروم ، بنده با دیدن آن
صحنه غم افزای دل آزار افتادن کیسه عزیزتر از جانتان از بالا بی خواسته قلبیتان چنان منقلب شدم که نگین و نپرسین ، کم مانده بود همچون
ابوی مرحومم سکته کنم ، لذا کیسه را کولم گرفتم ، پله ها را بالا آمدم تا تقدیم حضور نمایم تا خدای نکرده در نبود این عزیز گرانمایه
ملالی خاطر شریفتان را مکدر نفرماید ، خوبه نه ؟
ثریا : چند اشکال دستوری داشتین ولی خب ...
خاخول : تا سه میشمرم ، گورتونو گم نکنین با همین سنگه میزنم تو ...
ثریا : هوی گنده بک فکر کردی شهر هرته ، یه دقیقه وایستا تا حالیت کنم یه من ماست چند تن کره داره ، این از گوشی من اینم از شماره ...
خاخول : ای بابا چکار دارین میکنین خانوم ؟
ثریا : چکار میکنم ؟ معلومه ، دارم شماره آقایون افسرای تنومند هیکل بیست حوزه صدوده را میگیرم تا بیان یه آدم بی توجه رو متوجه بکنن با خانومای
متشخص چه ریختی باید تا کرد ، میخوای منو بزنی ، سه پلشک ،،، ای بابا اگه اینام جواب دادن ...
خاخول : خانوم محترم تمنا میکنم ، بنده آبرو دارم ، این چه کاریه آخه ؟
ثریا : وقتی داشتی منو میزدی فکر اینجاشو هم باید میکردی .
خاخول : من کی همچین غلطی کردم ، بذارین کنار اون نوکیاتونو ...
ثریا : سامسونگه ، چرا بذارم کنار ؟ تو گذاشتی من حرفمو تموم کنم ؟
خاخول : حرفتونو ؟ خب من گوش میدم .
ثریا : دیگه نمی چسبه آقا ، همه تون مثل همین ، مرغه که از دستتون پرید تازه میفهمین چی بوده ،،، جواب بده دیگه ...
خاخول : بابا یکی اون بالا یه اشتباهی کرده ما این پایین گرفتار شدیم ؟!
ثریا : شما آقایون اصلاح بشو نیستین که ، پایین و بالا نداره ، حالا از کجا مطمئنی اشتباه کرده هان ؟
خاخول : حالا هر چی ، بذارین کیفتون اون گوشی رو ، اصلا ، اصلا شمام با من بیاین تا با هم بریم سراغشون . 2
ثریا : سراغ کی ؟
خاخول : سراغ اونی که کیسه رو ...
ثریا : اونوقت این چی میشه ؟
خاخول : خب قطعش میکنین ...
ثریا : کیسه رو میگم بابا ، اول باید تکلیف این مشخص شه .
خاخول : تکلیف کیسه آشغال ؟! ای بابا .
ثریا : از کجا مطمئنید کیسه حاوی آشغاله ؟ دارم بهتون شک میکنم ها .
خاخول : شک برای چی ؟ ایناهاش ...
ثریا : دست نزن به مال مردم ، اونو پاره نمیکنیم ، شاید با ارزش باشه ؟!؟ فرض کنید این با ارزشه و اونوقت ما ولش کنیم بریم بالا ، یکی بیاد ببره چی ؟
خاخول : ...
ثریا : اگه با ارزش باشه میدونین خونواده بالائی چقدر متضرر میشن ؟
خاخول : میخواین من نگهبانی بدم ؟
ثریا : لازم نکرده مسخره ، ( ادای او را درمی آورد ) من نگهبانی بدم ، کولت بگیر بریم ...
خاخول : اینشالاه سفر بی خطر ، حالا کجا تشریف میبرین به سلامتی ؟ تشریف داشتین حالا ...
ثریا : نخیر تو یکی نمی خوای آدم بشی ...............
خاخول : باز که رفتی سراغ صدوده ...
ثریا : زندگی اجتماعی حکم میکنه آدما به همنوعاشون فکر کنن اما کسائی مثل تو ، اه که حالمو به هم میزنی .
خاخول : گرفتاری شدیم ها ، بذارین من کیسه هه رو پاره کنم تا شما مطمئن بشین داخل این جز آشغال ...
ثریا : دست به اون بزنی دوباره زنگ میزنم .
خاخول : نخیر ول کن تماس هم نیستن ، گور بابای اونی که این آت آشغالا رو میسازه میده به خورد ما ، فرهنگشو نداریم که ، برا هر چیزی زرت و
زرت زنگ میزنیم ، ، ، باشه خانوم باشه ، اصلا من بی خیال میشم و میرم ،،، ( با خودش ) اگه گذاشت برم بالا یه چیزی بگیرم ...
ثریا : یه قدم دیگه بردارین زنگ میزنم ، اجتماعی باشین آقا ، اجتماعی باشین ، یکی باید به زور ببرتتون طرف خوشیهای اجتماعی بودن ؟
خاخول : وای خدا ،،، بعله حق با شماست ، باید اجتماعی بود ، هر چی شما بگین ، بنده گوش به فرمان شمام .
ثریا : شما چرا در قبال جامعه تون بی تفاوتین ؟ این به بی قیدی میکشونه تون ، بعدشم که معلومه ناهنجاری ، اونوقت تو اجتماعی که زندگی میکنین نه
تنها در برابر بدیها نمی ایستین بلکه خودتونم میرین طرف بد شدن ، حیفه بد بشین ، میفهمین ؟
خاخول : نه به خدا ...
ثریا : اوف ، بی توجه که میگم همینه دیگه ...
خاخول : خب بگین تا بفهمم .
ثریا : ببینید آقا ، همون اولشم حدس زدم شما ذاتتون بد نیست ، منتها خب بی توجهی شما باعث میشه چشاتونو رو خیلی چیزای خوب نتونین باز کنین .
خاخول : چیزای خوب ؟!
ثریا : اطراف ما پره از خوبیاست ،،، کافیه باز کنیم و ببینیم ، چشامونو میگم ،،، به همین راحتی ، ( دوری طنازانه میزند ) ببینین .
خاخول : چی رو ؟
ثریا : خب خوبیا رو ، میخواین بگین شما هنوزم متوجه نیستین ؟
خاخول : متوجه چی ؟
ثریا : یعنی با اونای دیگه یکیه ؟
خاخول : چی آخه ؟
ثریا : بگذریم آقا ، ( با خودش ) اصلا تو باغ نیست ،،، چکار داشتیم میکردیم ؟
خاخول : من که داشتم میرفتم و ... 3
ثریا : هان فهمیدم ، میخواین برین تا منم برم ، بعد برگردین بیاین طرف این ؟ کور خوندین جونم ، من اجازه نمیدم به همین راحتی یه شهروند خوب
تبدیل به یه خلافکار حرفه ای بشه .
خاخول : ...
ثریا : تعجب نکنین ، فکر کردین همه آدمای شرور از ننه شون شرور دنیا میان ؟ نه ، هر خلافکاری یه روزی برا خودش آدم حسابی بوده .
خاخول : جدی ؟!
ثریا : پس چی !؟
خاخول : همه شون ؟
ثریا : نبوده باشه هم از اول که خلافکار نبوده ، بی قیدی و بی تفاوتی اونا رو نابهنجار کرده و آخرشم خلافکار ، من اگه جلو شما رو نگیرم منم میشم یه
آدم بی تفاوت مثل شما ، اونوقت دیگه خدا میدونه چی در انتظارمه ...
خاخول : خانوم حرفای شما متین ، بنده از اینکه با یک دردآشنای اجتماع آشنا شدم خیلی به خودم میبالم ، اما به خدا من کار دارم و قسمم میخورم وقتی
رفتم پشت سرمو حتی نگاه هم نکنم ، میبینین که متوجه شدم ، خوبه نه ؟
ثریا : پس بالاخره متوجه شدی ؟
خاخول : بله حرفای روشنگرانه شما بنده رو کاملا متوجه اوضاع کرد و ...
ثریا : اوضاع رو نمیگم که .
خاخول : پس چی ؟
ثریا : تو بالاخره متوجه تفاوتها شدی یا نه ؟
خاخول : گفتم که من حالا در حد یک کارشناس اجتماعی میتونم نظر ...
ثریا : بخوره تو سرت ، ( ادایش را در می آورد ) متوجه شدم ! کجا متوجه شدی آخه ! ولش حالا ، داشتم چی میگفتم ؟ آهان ، من باید جلو شما رو
بگیرم ، شما اگه از اینجا برین ، پشت همون ، همون دکه اون وری مخفی میشین تا من راهمو بگیرم و برم ، اونوقت ، شیطونی که رفته زیرپوستتون
قلقلکتون میده برگردین و بیاین سراغ کیسه و چی ؟ خب دیگه ، اینجاست که اولین دزدیه زندگیتونو انجام میدین ، بعدش چی ؟ مشخصه ، در
آینده ای نه چندان دور میشین یه دزد حرفه ای ، البته من این اجازه رو نمیدم ها ، گفته باشم .............................
خاخول : کاش شما مامانم بودین تا خوب تربیتم ...
ثریا : نگین آقا ، نگین ، ( ادای او را درمی آورد ) مامانم ،،، بی توجه ...
خاخول : ناراحت شدین ؟
ثریا : نشم ؟ مردناحسابی من هنوز بیست و ، بیست و ، بیست و یک سالم تموم نشده ...
خاخول : ولی بیشتر نشون میدین ها .
ثریا : پس بالاخره متوجه شدی ؟
خاخول : این توجه چیه شما اینقدر بهش علاقه دارین ؟
ثریا : گفتی بیشتر نشون میدم ؟!
خاخول : صداتون چرا گرفت یهو ؟
ثریا : من اونقده بدبختی کشیدم که ، ( گریه می کند ) بایدم بیشتر نشون بده قیافه ام .
خاخول : البته زیاد زیادم نشون نمیده ها ...
ثریا : مثلا چقدر ؟
خاخول : چی چقدر ؟
ثریا : سنم ، خب حدس بزنین ...................................
خاخول : خب سی و ...
ثریا : گم شو بابا ، تو اصلا توجهی به دوروبریات داری که متوجه سنشون بشی ؟ قیافه من اگه خیلی ام زیاد نشون بده نهایتش منو بیست و پنج ساله نشون
میده ... 4
خاخول : نه به خدا ، دست کم سی و ...
ثریا : باید یه زنگی بزنم من .
خاخول : بیشتر که دقت میکنم بعله نهایتش بیست و هشت بشین یا نشین .
ثریا : از اینکه یواش یواش چشاتون باز میشه تا اطرافتونو خوب ببینین خوشحالم ، نگفتین شما چند سالتونه ؟
خاخول : من سی سالمه .
ثریا : بیشتر نشون میدین ها ...
خاخول : تلافی میکنین ؟
ثریا : با این هیکلی که دارین ، بزنم به تخته ماشالاه ، خب بیشتر نشون میدین .
خاخول : ممکنه ،،، حالا اجازه میدین کیسه رو بکشیم کنار و بریم پی زندگیمون ؟
ثریا : بی جنبه ، یه کم شل کردم وادادی که ، آدم باید جنبه داشته باشه .
خاخول : یعنی تا شب باید واییستیم اینجا ؟
ثریا : خداوکیلی کجا بهتر از اینجا ؟ نه خودمونیم حالا ، خلوت نیست که هست ، ساعتی دو نفر از اینجا رد نمیشن ، بالای شهر نیست که هست ، راستی
خونه تون همین اطرافه نه ؟
خاخول : تقریبا اون طرف .
ثریا : پس درست زدم به خال ...
خاخول : زدین به خال ؟
ثریا : اینکه حدس زده بودم آدم با تشخصی باشین ، ، ، گفتین اونطرف ؟ زیادم دور نیستین ، همسایه ایم یه جورائی ، خوبه ...
خاخول : چی خوبه ؟
ثریا : منم خونه ام همین خیابونه ، تنهام زندگی میکنم .
خاخول : تا حالا ازدواج نکردین ؟
ثریا : شما چی ؟ متاهل که نیستین ؟
خاخول : هنوز نه ...
ثریا : پیر پسر ...
خاخول : بعله ؟!
ثریا : گفتین با کی زندگی میکنین ؟
خاخول : تنهام .
ثریا : انگار همه حدسام درست از آب در اومدن ...
خاخول : کدوم حدساتون ؟
ثریا : همه مثل جنابعالی نیستن که متوجه نباشن ، همون اول از عینک مارکدارتون تشخیص دادم وضعتون توپه .
خاخول : خب یه آدم مجرد غیر از سرووضعش پولاشو خرج چی میتونه بکنه ؟
ثریا : من ...
خاخول : بعله ؟
ثریا : منظورم اینه که کاش منم ازدواج نکرده بودم .
خاخول : شما که گفتین تنها زندگی میکنین ؟! باز که چشاتون پر شد ...
ثریا : متوجه شدی ؟
خاخول : ( دستمالی به او میدهد ) خب منم آدمم .
ثریا : کاش اونم مثل شما بود .
خاخول : کی ؟ 5
ثریا : بذار بشینم رو این پله ...
خاخول : خانوم من کار دارم ها ، اصلا من رفتم بابا .
خاخول که دارد میرود با بلند شدن صدای زنگ گوشی ثریا میماند .
ثریا : بله ؟ نخیر ، هان ؟ چرا زنگ زدی ؟ ( متوجه میشود خاخول گوش میدهد ) منظورم اینه که برای چی زنگ زدین ؟ آهان ، چیزه ، دو نفر داشتن
دعوا میکردن گفتم زنگ بزنم خبر بدم ، الان ؟ نه رفتن ، ظاهرا برطرف شد ، چشم اگه خبری شد حتما زنگ میزنم ، نه قبل از اونم داد میزنم که
همسایه ها بگیرنشون تا در نرن ، ممنون از اینکه به وظایفتون خوب عمل میکنین ، خدا نگهدار ...............
خاخول : صدوده بود ؟
ثریا : نمیخوای بری نه ؟
خاخول : میگم گوش بدم بد نیست ، داشتین از یکی بد میگفتین ، کی بود ؟
ثریا : شوهر قبلیم ، من ازش جدا شدم ...
خاخول : مرگ من ؟
ثریا : یه بار برقصین خب ؟!
خاخول : ببخشین ، منظوری نداشتم فقط ...
ثریا : تو که متوجه خیلی چیزا نمیشی چطور اینو خوب گرفتی ؟
خاخول : شرمنده ...
ثریا : نه بابا ، حالا چیزی نشده که ، بشینین .
خاخول : اجازه هست ؟
ثریا : یه کم اونورتر آقا ...
خاخول : خوبه ؟
ثریا : من زندگی خوبی نداشتم ...
خاخول : تعریف میکنین ؟
ثریا : یعنی میخواین گوش بدین ؟
خاخول : چرا که نه ؟
ثریا : شما که یه جورائی عجله داشتین ؟
خاخول : آدم میتونه شانسشو جاهای مختلفی امتحان کنه .
ثریا : شانسشو ؟
خاخول : هان ! آهان ، بنده دارم متوجه میشم با شما برخورد خوبی نداشتم .
ثریا : اول شما ...
خاخول : چی اول من ؟
ثریا : خودتونو نبازین حالا ، اول شما تعریف کنین .
خاخول : خاخول صدام میزنن ، گفتم که سی سالمه ، حالا یکی دو سال اینور یا اونور ...
ثریا : چرا دقیق نیست خاخول ؟
خاخول : خونه مون که عوض شد مدارکمون گم شدن ، بعدها یه جورائی سرهم بندی شد اما خب اصلیه که نمیشه ...
ثریا : اصالت چیز خوبیه .
خاخول : هزار قل خوردم تو زندگیم تا افتادم تو گودی که حس کنم میتونم توش خوش باشم ، کار و زندگیمو میگم ، بالاخره بعد از اون سالهای سخت
و ...
ثریا : کدوم سالهای سخت ؟
خاخول : درگیریهای خونوادگی ، زلزله ، شعله های آتش ، خون و خونریزی ، عوض شدن هر از گاه اوضاع با اومدن این یکی و رفتن اون یکی ... 6
ثریا : هی اینا که هر کدومشون مثنوی صد من کاغذ میشن ، خلاصه نکن تا منم بفهمم چی به چیه .
خاخول : دوست دارم زود تمومش کنم برسیم به شما ، ببینین ، من از بدو تولدم حوادث مختلفی رو تو زندگیم شاهد بودم ، همه کس و کارم رفتن و ...
ثریا : کجا رفتن ؟
خاخول : قبرستون ...
ثریا : ببخشین ناراحتتون کردم ؟
خاخول : نه ، واقعا میگم ، همه شون عمرشونو دادن به شما و ...
ثریا : خدا عمر شما رو زیادتر کنه .
خاخول : ممنون ، حالا تنهام ، زندگیمم بد نیست ، درس خونده ام و تا حدودی اهل ذوق ، گاهی شعری میگم و ...
ثریا : یکی میگین حالا ؟
خاخول : تو شرایط بهتری رو چشمم ...
ثریا : شرایط بهتر ؟
خاخول : اگه پیش بیاد ...
ثریا : چقدر سخته انتظار .
خاخول : دست شماست ...
ثریا : چی ؟
خاخول : این که کمش کنین ، انتظارو میگم ...
ثریا : باقیشم بگین ، من دوست دارم همه چیزو در موردتون بدونم .
خاخول : دیگه چی بگم ، خونه دارم ، ماشین دارم ، تجارت میکنم ، اهل خلاف و اینام نیستم ، فقط .............
ثریا : فقط چی ؟
خاخول : گفتم تنها زندگی میکنم ؟
ثریا : اوهوم ...
خاخول : پس گفتم ،،، خب دیگه حرفی نمیمونه ، شما چی ؟
ثریا : چه گذشته ساده ای دارین نه ؟
خاخول : سی سال پر مشقت و بد ، البته ناراضی نیستم ، میدونین ماها در کل آدمای راضئی هستیم ، بد یا خوب زمان که میگذره گذشته مون برامون میشه
خاطره ، میخواین چی بگم ؟ سرگذشتمو با درد تعریف کنم ؟ چه حسنی داره ؟ اصل اینه که کلش گذشته ، حالام من جای خوبی ایستادم ،
قراره بزودی صادرات هسته های له شده خرما رو شروع کنم ، فکرشو بکنین ، تو مملکت این همه هسته بیرون انداخته میشه ، اونوقت قراره من
مفت مفت اونا رو بردارم و چی ؟ صادرشون کنم ، محشر نیست ؟
ثریا : چرا خب ، عالی ام هست .................
خاخول : رفتین تو فکر ؟!
ثریا : اون قسمت از حرفاتون که گفتین چه حسنی داره آدم گذشته شو با درد تعریف کنه یه جورائی منو تو فکر برد ، موافق نیستم با این عقیده ، خب اگه
دردی بوده باید گفته بشه خب ..................
خاخول : شما گذشته بدی داشتین ؟
ثریا : ...
خاخول : منظورم ، منظورم اینه که درد زیاد کشیدین ؟ ؟ ؟ نشد نه !؟ ببخشین منظورم اینه که ...
ثریا : سختی زیاد کشیدم ، خیلی ...
خاخول : بهتون بد گذشته هان ؟
ثریا : خیلی .
خاخول : خاخول بمیره براتون . 7
ثریا : بگم ؟
خاخول : بگین .
ثریا : غمناکه ها .
خاخول : همیشه که نمیشه قهقهه زد .
ثریا : گریه تون میندازم ها .
خاخول : دوست دارم سرمو بذارم رو شونه یه دوست و ...
ثریا : بکش اونور آقا ، خیابون خلوتم باشه ادب اجازه نمیده ماها ...
خاخول : بگین دیگه .
ثریا : اسمم ثریاست ، برخلاف اسمم که آسمونا رو یاد آدم میاره تو زندگی خاکیم زیادی زجر کشیدم ، شوهرم بد بود .
خاخول : مثل همه شوهرا در نظر همه زنا بعد از گذشت سه ماه از ازدواجشون .
ثریا : اون از اولشم بد بود .
خاخول : پس شما زودتر شروع کرده بودین لابد .
ثریا : چی رو ؟
خاخول : روابطه ، روابطه ، روا ،،، باز زیاده روی کردم ؟
ثریا : زیادی ام زیاده روی کردی ، ای بابا هر چی من هیچی نمیگم این روش زیادتر میشه ، خجالت بکش دیگه ...
خاخول : چشم .
ثریا : دیر میومد خونه ، از همون روز اول .
خاخول : منظورتون روز دومه ...
ثریا : نه همون روز اول .
خاخول : نمیشه که ...
ثریا : چرا ؟
خاخول : خب روز اول باید سروقت میومد خونه از فرداش که میدید دارین دلشو میزنین ...
ثریا : ببین یک کلمه دیگه حرف بزنی و بپری وسط حرفای من زنگه رو زدم ها ، حواست باشه ، زندگی منه این داره تعریف میکنه ، عجیبه واللاه .
خاخول : دیگه حرفی نمی زنم .
ثریا : بعید میدونم ، اما خب باید تمومش کنیم ، اذیتم میکرد ، میدونی چه جوری ؟
خاخول : لابد شبا کنارتون که دراز میکشد اولش یه آروقی میزد و ...
ثریا : ...
خاخول : من از کجا بدونم آخه ؟
ثریا : تو شش ماهه دنیا اومدی ؟
خاخول : ممکنه ، البته تا امروز که کسی چیزی بهم نگفته بود ، شاید اینجوری بوده و ....................
ثریا : گوشیتو بده من .
خاخول : شارژش تموم شده ...
ثریا : نمی خوام زنگ بزنم ، میخوام بزنم تو اون سرت که دلم خنک شه ، مرتیکه دو دقیقه دهنتو ببند و گوش بده دیگه ، الدنگ ...
خاخول : چرا فحش میدین خانوم ؟ اصلا ما رفتیم ..............
ثریا : آره خب برو ، از همون اولشم حس کردم آدم بی توجهی باشی ، از همون اولش تفاوت منو با زنای دیگه متوجه نشدی ، متوجه نشدی این
اندام روش کار شده ، زحمت کشیده شده ، باهاش ور رفته شده که شده این ، که شده یه هیکل خوش تیپ و تو دل برو ، شده محشر ،،، آره از
همون لحظه فهمیدم تو هم مثل همه مردای دیگه کوری ، مثل همه اونای دیگه برات فرقی نمیکنه طرفت کی باشه ، یه خانوم درست حسابی یا
یه لکاته چندکاره ، برو ، آره بایدم بری ، وقتی تو حالیت نیست فرق من با اونای دیگه چیه ، وقتی ندونی من میتونستم یه همدم و همدل باشم 8
برای لحظه های تنهائیت ، وقتی اینا رو نتونستی بدونی خب بری هم بهتره ، منو باش که میخواستم برا کی از خودم بگم ، حیف از این همه شوق ،
حیف از این شونه ها که دوست داشت اینجا خونه بود و ، اصلا ولش ، باید یه شماره بگیرم ..............................
خاخول : ترا به خدا گریه نکن ، منم گریه م گرفته ، بخدا من هیچوقت نتونستم گریه کنم ، هیچوقت ، حتی وقتی گربه ام گم شد ، اما شما دارین
بدجوری اشک منو درمیارین ، من به عمرم این همه آب یه جا پس نداده بودم ، شما رو خدا بس کنین ،،، به خدا گوش میدم ، تا ته تهشم
باهاتون هستم ، قول میدم ، این قول یه تاجر با شرافته ، قبولم دارین ؟
ثریا : اگه اذیتم کنی ؟
خاخول : من غلط میکنم اذیتت کنم .
ثریا : یعنی کمکم میکنی فراموشش کنم ؟ باور کنم ؟
خاخول : باورم کن ، ( ترانه می خواند ) باورم کن ،،، دیدی خندیدی ، دیدی ، بخند دیگه ،،، ها ، اینه ها ،،، چقدرم قشنگ میشی وقتی میخندی ...
ثریا : ممنون که از دلم درآوردی ، خیلی وقت بود کسی از دلم درنیاورده بود .
خاخول : همه کار کشته نمیشن که عزیز من ، حالا تعریف کن .
ثریا : کاش اونم مثل تو بود ، اما نبود ، اون منو ، منو خیلی اذیت کرد ، وقتی بهش گفتم این کارا رو باهام نکن میدونی چی گفت ؟
خاخول : ...
ثریا : یه چیزی بگو خب ...
خاخول : میترسم تمرکزتو به هم بزنم از دستم ناراحت بشی ...
ثریا : وای که دلمو بردی خاخول من ...
خاخول : ای بابا آرومتر ، خیابونه ها ...
ثریا : وای که چرا نمیشه اینجا بپرم ، بپرم ،،، باشه ، نشه ، بالاخره چی ؟ خونه که میریم ، داشتم چی میگفتم ؟ آهان ببین واقعیتش اینه که چون من اندام
قشنگی داشتم و خوشگل هم بودم ، خوشگلم دیگه نه ؟
خاخول : شک داری ؟
ثریا : من که نه ، گفتم شاید تو ...
خاخول : هم جنیفر هم نیکول و صد البته مدونا باید بیان کلفتی تو رو بکنن ...
ثریا : دوستت دارم خاخول من ، خاخول ، خوخولی خوخول ...
خاخول : ای بابا ، یکی اینو بگیره ، کسی هم نیست که ، ثریا جان ، ثریا جان ، جان من ، من آبرو دارم ها .
ثریا : گور بابای آبرو اه ، ببین خاخول با من که باشی سانسور بی سانسور ، میفهمی که ؟
خاخول : آره عزیزم ، اما تا خونه باید تحمل کنیم ، حرفاتو بگو تا پاشیم و بریم ...
ثریا : راست میگی بذار تمومش کنم ، من خوشگل و خوش اندام بودم ، اون گفت برا اینکه وضع و اوضاع بدش خوب بشه و سرحال بیاد و با روحیه بهتر
بتونه وظایف شوهرانه شو انجام بده من باید ...............................
خاخول : باز که ساکت شدی تو ؟!
ثریا : میگفت باید برم سراغ مردا ، باید باهاشون خلوت کنم ، حالا به هر شکلی که شده ، یکی رو با خوشگلیم تور بزنم ، یکی رو با تیپم ، از یکی
موبایلشو بگیرم زنگ بزنم باهاش دوست بشم ، به یکی بگم به خاطر مریضیم از خیابون ردم کن بعد اونور دستشو فشار بدم ، خلاصه با هر
کسی یه جوری باید دوست میشدم و میکشوندمش تو خونه ، اونا رو باید میکشوندم خونه تا اون بیاد و ما رو با هم غافلگیر کنه ، بعدشم با تهدید
کردنشون به شکایت و این حرفا بدوشدشون ، ، ، دیدم نه این زندگی برا من زندگی نمیشه ، از اینکه از این آغوش به آن آغوش برم بدم میومد
، از اینکه عین گاراژای مسافرکشی عمومی بشم دلم میگرفت ، عاشقش بودم اما دل به دریا زدمو ازش جدا شدم ، من که یه ، یه ،،، من که از
اون زنا نبودم که ، نه ، نه .......
خاخول : گریه نکن ، گریه نکن ...
ثریا : تو جای من میتونی ؟
خاخول : من ؟! 9
ثریا : میتونستی تحمل کنی ؟
خاخول : چقدر پست بوده ، نامرد ، پاشو بریم ، پاشو که خونم به جوش اومد ، بره دعا کنه که اینجا نیست و منم نمیشناسمش ، وگرنه میکشتمش ...
ثریا : ناراحت نشو عزیزم ،، ، آره بریم ، ببین آقای من تا بری بالا و اینو بدی به این خونواده و برگردی ، شاید لازمشونه سرور من ، تا تو برگردی منم
یه مقدار پسته و خرما و شیر میخرم تا بریم خونه ما ، سریع برگشتی ها ...
خاخول کیسه را برمیدارد و وارد راهرو باز آپارتمان می شود .
ثریا گوشیش را درمی آورد و زنگ میزند .
ثریا : چرا وسط کار زنگ زدی خره ؟ داشت خراب میشد ، نشستم که نشستم ، گوش کن حالا ، ببین ، داره میاد بالا ، آره ، معذرت خواهی و این حرفا ،
آره ، باهاش خوب صحبت کن ، ما میریم تو هم یه ساعت دیگه بیا ، گفتم یک ساعت دیگه ، تو که نمی خوای من تا شب هار بشم هان ؟ خوبه
پس چی شد ؟ آره ، یه ساعته دیگه منتظرتم ، قربونت برم ...
پایان .
90.02.05