آدمها : شورآکتور ، چاریغیان ، قلدریان ، ثریا و سفیدپوشها
صحنه :
قسمت جلوی صحنه یک میز و دو صندلی قرار دارد برای نشستن که
استفاده های مختلفی از آنها خواهد شد . نور زیاد .
قسمت عقب صحنه دو سکوی شیب دار قرار دارد که استفاده های مختلفی
از آنها خواهد شد . نور کم .
اتفاقات جلو و عقب صحنه در تمامی تابلوها همزمان خواهند بود .
تابلوی اول .
عقب صحنه : سکوها با فاصله چند متری و روبروی هم قرارگرفته اند . انگار
دروازه ی ورودی شهری باستانی هستند . سفیدپوشی به شکل خاصی روی
یکی از سکوها نشسته است . سفیدپوشی دیگر گاهی همچون کودکان
بر روی چهار دست و پا راه می رود ، گاهی روی دو پا و گاهی با عصا . تکرار
و تکرار و تکرار . اسفنکس و اودیپ .
جلوی صحنه : شورآکتور روی صندلی نشسته است . چاریغیان در حالیکه
عکسی را نگاه می کند قدم می زند .
چاریغیان : گفتی پسرش هستی ؟
شورآکتور : پسرش .
چاریغیان : فوق العاده ست .
شورآکتور : مرده ...
چاریغیان : شباهتتون .
شورآکتور : مادرم همیشه ...
چاریغیان : زنده ست ؟
شورآکتور : مادرم ؟ خب ، پدر که رفت مادر یه ماه بیشتر دوام نیاورد .
چاریغیان : دلش نیومده تنها بمونه ، چقدر زیبا .
شورآکتور : سخت بود .
چاریغیان : اونا به هم وابسته ...
شورآکتور : برای ماها .
چاریغیان : خب ، زندگی همینه . وقتش برسه باید بری .
شورآکتور : وقتش بود اونا برن ؟!
چاریغیان : از من می پرسی ؟
شورآکتور : حکما وقتش رسیده که رفتن .
چاریغیان : اونام تبریزی بودن ؟
شورآکتور : از آدم تا حالا همه ی اجداد من اینجا زندگی کردن .
چاریغیان : لابد همه هم مثل خودت نوازنده و خواننده بودن ؟
شورآکتور : پدرم جز آدمای پیشه وری بود .
چاریغیان : دلتنگ سازت نیستی ؟
شورآکتور : دلتنگ آزادی ام .
چاریغیان : چند سالته ؟ ( عکس را به شورآکتور می دهد )
شورآکتور : ( عکس را نگاه می کند ) پنجاه .
چاریغیان : چند ؟!!!
شورآکتور : وقتی رفت چهل سالش بود . ده سال پیش . همیشه چهل ساله میمونه .
چاریغیان : تو چند سالته ؟ 1
شورآکتور : اون موقع پانزده سال داشتم .
چاریغیان : قیافه ت بیشتر از بیست و پنج نشون می ده .
شورآکتور : یتیم بزرگ شه پیرتر نشون ...
چاریغیان : نکنه برای هر کارت بگی یتیم بودی ؟
شورآکتور : آدم بهانه گیری نیستم .
چاریغیان : بریم سر اصل مطلب .
شورآکتور : من بی گناهم .
چاریغیان : انعطافت خوبه . این آخر کار معلوم می شه . از کجا شروع شد ؟
شورآکتور : شما بهتر می دونین . انگار من از وسطا اومدم تو ماجرا .
تابلوی دوم .
عقب صحنه : سکوها روبروی هم قرارگرفته اند . طرفهای کم ارتفاع سمت
چپ و راست صحنه و قسمت مرتفع در وسط و چسبیده به هم قرار دارند .
دو سفیدپوش هر کدام یک گوی بزرگ بر پشت از طرف چپ و راست به
زحمت بالا آمده و وقتی در وسط صحنه به هم می رسند گوی ها از دستشان
می افتد و به پایین سر می خورد و آنها مسیر آمده را برگشته و دوباره
کارشان را تکرار و تکرار و تکرار می کنند . سیزیف .
جلوی صحنه : ثریا زانو زده و پرچم سرخی را می بوسد . چاریغیان وارد
می شود و او را نگاه می کند .
چاریغیان : عشق هم عشق تو .
ثریا : کی اومدی ؟
چاریغیان : باید عوضش کنی ...
ثریا : چی رو ؟؟؟
چاریغیان : رنگش ...
ثریا : چه زود دلت رو زد .
چاریغیان : بحث دل من نیست .
ثریا : قرمز رنگ عشق منه .
چاریغیان : یه مدت تعطیلش کن .
ثریا : در دلم رو گل بگیرم ؟ من عاشق شوروی ام . سخته برات ؟ درسته ، قصه ی جالبیه . بازپرس شاهنشاهی عاشق یه کمونیست دو آتیشه شده .
خدایان همیشه بازی دادن آدمها رو دوست دارن .
چاریغیان : منم بازی رو دوست دارم منتهی بدون شوروی . تو چی ؟
ثریا : در مورد شوروی و تنفر تو از اونا بیشتر از اینکه حس وطن پرستی و این مزخرفات توش باشه تو ترست از تقسیم شدن زمینهائیه که مفت و
مفتکی افتادن چنگت . تو همه ی شهرا ، زمینهای اطراف تبریز ، زنجان ، قزوین و حتی تهران . برا خودت شدی شاه .
چاریغیان : نگفتی بازی رو دوست داری یا نه ؟ سخته برام قبول کنم تو عاشقشی .
ثریا : شوروی ؟!
چاریغیان : شورآکتور .
ثریا : کجاش سخته ؟
چاریغیان : اون طرفش .
ثریا : اون همیشه بدترین قسمتهای وجودش رو نشون می ده .
چاریغیان : چیز دیگه ای هم داره مگه !؟
ثریا : برداشت تو برای من مهم نیست عزیزم .
چاریغیان : کاش بود .
ثریا : چی شد ؟ 2
چاریغیان : حله .
ثریا : دوست دارم خودش رو سربلند حس کنه .
چاریغیان : بهترین کنسرت این اواخر رو براش تدارک دیدم .
ثریا : دوست ندارم کسی متوجه بشه ازش متنفری .
چاریغیان : اتفاقا همه فکر می کنن عاشقشم .
ثریا : منم این حس رو دارم .
چاریغیان : اون پسره ی ...
ثریا : محشره .
چاریغیان : کاش تو دلت جای اون رو من داشتم .
ثریا : آرزوی خوبی نیست .
چاریغیان : برای کی ؟ من ، اون ، تو ...
ثریا : یه کار دیگه م باید بکنی . دوست دارم تو برام انجامش بدی .
چاریغیان : چی ؟
ثریا : نظرسنجی بعد از کنسرت . تعجب نداره . مد شده خب . کل روزنامه های تبریز از اینکارا ...
چاریغیان : قبول . و ؟
ثریا : اول شدن شورآکتور .
چاریغیان : عجب .
ثریا : با یه جشن باشکوه پشت بند نظرسنجی .
چاریغیان : دیگه ؟
ثریا : حسادت چیز خوبی نیست . اصلا .
چاریغیان : نه .
ثریا : به خاطر من . چی شد ؟ رفتی تو فکر .
چاریغیان : خودت نباید بری کنسرت . شرطش اینه .
ثریا : با هم بریم چی ؟
چاریغیان : دوست داری بری ؟ خب ، باشه . بدون من .
ثریا : پسرک حسود من .
چاریغیان : شورآکتور لیاقت این همه محبت رو نداره . چه جوری حالیت کنم ...
ثریا : لازم نیست .
چاریغیان : کاش لایقش بود .
ثریا : بی انصاف نباش .
چاریغیان : نظرش عوض نشه خودکشی کن .
ثریا : چقدر دلرحمی تو .
چاریغیان : من دوستت دارم . چرا نمی فهمی ...
ثریا : من پیشتم .
چاریغیان : اما حرفات در مورد اونه .
ثریا : چی دوست داری بشنوی ؟
چاریغیان : یه روز بکشمش و تو چشات پر از اشک نشه .
ثریا : طفلک من .
چاریغیان : فکر کردم بزنی تو گوشم !!!
ثریا : چقدر نازی تو .
چاریغیان : فهمیدن شما زنها واقعا اینقدر سخته ؟
ثریا : باید مثل ما فکر کنی .
چاریغیان : فکر ! این بیشتر حسه تا فکر . 3
ثریا : کاش حالیت بود .
چاریغیان : بی انصاف نباش .
ثریا : بودم اینجا نبودی . این همه نزدیک .
چاریغیان : اون تو مال من نیست .
ثریا : زیاده خواه شدی .
چاریغیان : همه ی تو هم برای عشق من کمه .
ثریا : باور کنم فقط برای خودمه این کارا ؟
چاریغیان : نظر خودت چیه ؟
ثریا : تو هم شبیه منی . یه الهه .
چاریغیان : یا ابلیسک . یه فرقی داریم ، من اندازه ی تو پیچیده نیستم .
ثریا : شایدم بیشتر .
تابلوی سوم .
عقب صحنه : یکی از سفیدپوشها همچون ماری در پیچ و تاب است .
سفیدپوش دیگر در تلاش است گرفتار او نشود ، در نهایت درهم آمیزی دو
سفیدپوش و تقلای یکی برای رهایی از دست دیگری روی سکوها .
جلو صحنه : چاریغیان و قلدریان در دفتر قلدریان مشغول گفتگو هستند .
چاریغیان : شور .
قلدریان : شر .
چاریغیان : آقا جان ، عزیز من ، قربونت برم ، هنر با شر نسبتی نداره که ...
قلدریان : وره مفت ...
چاریغیان : ...
قلدریان : قصدم توهین نبود ...
چاریغیان : ور کدومه عمر من ! ببین ، فرض کن ورزشه ...
قلدریان : ما عاشق خشناشیم ، کشتی ...
چاریغیان : فرض کلن خشن ، خوبه ؟ خب ، مگه ممکنه ورزش با مخدر یه جا جمع بشه ؟
قلدریان : مخدر یعنی تریاک و اینا ؟
چاریغیان : حالا هر چی .
قلدریان : خب نه .
چاریغیان : پس هنرم نمی تونه با شر همراه باشه . این شوره ، شورآکتور ، یعنی بازیگر پر شور .
قلدریان : بازیگر ؟!
چاریغیان : منظورم نوازنده ست ، هنرمند هنرمنده حالا ...
قلدریان : حرفا می زنین ها ، مگه کشتی با شطرنج یکیه که نوازنده با بازیگر یکی ...
چاریغیان : ای بابا ، نرو تو این خط و خطوطای قرمز غلط انداز ، مستقیم لب مطلب . این آدم کارش پر از شور و هیجانه و ...
قلدریان : بی فایده ست .
چاریغیان : آخه برای چی ؟
قلدریان : اون حرفاش شره .
چاریغیان : باز رفت سر خط . آقا جان به حرفاش چکار داری تو ؟
قلدریان : بحث کار داشتن و نداشتن من نیست ...
چاریغیان : خب ...
قلدریان : حکومت بایستی قبولش داشته باشه .
چاریغیان : که داره ...
قلدریان : ... 4
چاریغیان : عجالتا حکومت اینجاست .
قلدریان : باورم بشه قبولش دارین ؟
چاریغیان : ببین ، تو وضعیت فعلی مردم باید قبولش داشته باشن . اونام دارن خب ...
قلدریان : چسک بازار !!! نه . آدمای خاص .
چاریغیان : خاصا کمن ...
قلدریان : اما تاثیرگذار .
چاریغیان : آدمای خاص هم کم نیستن اطرافش .
قلدریان : خیلی خاص .
چاریغیان : مثلا ؟
قلدریان : شما .
چاریغیان : دارم ترتیب یه کنسرت عالی رو ...
قلدریان : اصل داستانتون چیه ؟ با من روراست ...
چاریغیان : هیچ وقت بیشتر از اندازه فضولی نکن . بشین و گوش بده . بشین . آخر حرف من اینه ، اون یه کنسرت می ده ، دوست دارم سنگ تموم
بذاری . کل تبریز باید بیان تماشا .
قلدریان : اگه کارش شور و هیجان داره که حتما می ترکه .
چاریغیان : نگرفتی .
قلدریان : گرفتم . منظور منم همینجاهاش بود . اگه قراره ماها کاری بکنیم اول کار باید مشخص شه کی به کیه و ...
چاریغیان : ببین قلدریان جان ، این آدم آدم ما نیست اما نوازنده خوبیه با کلی شور و هیجان ذاتی ، کارش هم بد نیست ، طرفدارای خاص خودش
رو هم داره ، حالا از نظر تو چسک ، اینا یه طرف قضیه ن ، اصل مطلب اینه حتی اینام نباشن باید کنسرتش بترکه بقول تو ...
قلدریان : از اشعار ترانه هاش نگفتین .
چاریغیان : لازم نیست . ببینم اصلا گرفتی چرا اینجایی ؟
قلدریان : باید برا کنسرتش شور و هیجان تدارک ببینیم ، با کلی مشتری .
چاریغیان : والسلام .
قلدریان : این آدم چیزایی داره ، شور و اینا ، البته نه در حدی که ما می تونیم باعثش بشیم . حالا ، ما باید براش تماشاگر جور کنیم یک ، دومیش
اینه که کنسرتش رو شلوغ کنیم و سوم باقی قضایا . می بینین که گرفتم . اینجا یه بحثی پیش می آد ، یارو بعدا ادعا می کنه خودش بانی
و باعث کل ماجرا بوده و ...
چاریغیان : خب بکنه .
قلدریان : من دوست ندارم .
چاریغیان : ادعای خودش ملاک پرداخت قرار نمی گیره .
قلدریان : بحث پول و دستمزد نیست ارباب چاریغیان .
چاریغیان : پس دردت چیه تو ؟
قلدریان : من از اشعار این یارو خوشم نمی آد .
چاریغیان : قرار نیست از دولت بترسی .
قلدریان : واقعا خوشم نمیاد .
چاریغیان : نیاد . فکر کنم بیشتر از خودش بدت بیاد .
قلدریان : موقع خوندن اون چرت و پرتا سرش رو بالا می گیره ، افق روبروش رو سیر می کنه ، اون موقع انگار فحش مادر اینا می دن بهم .
چاریغیان : تو هم بهش فحش مادر اینا بدی کار حله .
قلدریان : ورد زبونم هست همیشه ...
چاریغیان : تا حالا از نزدیکم بهش فحش دادی ؟
قلدریان : اون باید توی قهوه خونه ها بخونه . من موندم همچین شمایی چرا از همچون اونی حمایت می کنین ؟
چاریغیان : عشقمه .
قلدریان : حرفشم نزنین .
چاریغیان : کار دله خب . 5
قلدریان : نه روحیه شما اینریختیاست نه اون لایق عشق .
چاریغیان : علف باید به دهن بزی شیرین بیاد .
قلدریان : قبولش راحت نیست ...
چاریغیان : قبول نکن . پولت رو بگیر کار رو تموم کن .
قلدریان : گاهی پول موتور آدم رو روشن نمی کنه .
چاریغیان : این کار باید بشه . سعی کن قدرت تحملت رو بالا ببری .
قلدریان : فکر سالن دیگه ای باشین .
چاریغیان : نه ...
قلدریان : باید برم .
چاریغیان : یادمه گفتی دوست داری آقازاده ت ، کامی بود اسمش نه ؟
قلدریان : پای اون رو نکشین وسط .
چاریغیان : گفتی دوست داری بره اونور برا خودش کسی بشه برگرده !؟
قلدریان : آقای چاریغیان گفتم پای ...
چاریغیان : حله . تبریز چند ساله دیگه فرماندار فرنگ رفته لازم داره . تو که دوست نداری خونی ریخته شه .
قلدریان : خون کی ؟
چاریغیان : هر کی . ولش کن اینا رو . کاری که ازت خواستم باید اتفاق بیفته . دوست دارم حالیت بشه این . بگیر مطلب رو .
قلدریان : کاش خدا به ما هم از این شانسا بده .
چاریغیان : بپا این حرفا گمراهت نکنه . به کارت فکر کن .
قلدریان : خدا آخر عاقبت کار رو بخیر کنه .
چاریغیان : اونم با من .
تابلوی چهارم .
عقب صحنه : سفیدپوشها روی سکوها با همدیگر شطرنج بازی می کنند .
جلو صحنه : شورآکتور تمرین آواز می کند . قلدریان وارد می شود .
قلدریان : لذت بردم جوون . هر چی لازمه بگین .
شورآکتور : شما لطف دارین .
قلدریان : وظیفه ست .
شورآکتور : با این احوال ممنون .
قلدریان : پس کم و کسری ندارین کلن ؟
شورآکتور : شاید بشه گفت زیادتر از انتظارم هست .
قلدریان : من بهترین سالندار شهرم .
شورآکتور : باید بهترین اجرامون باشه . همه ی بلیطا فروش رفتن نه ؟
قلدریان : شمام بت همه این . بله .
شورآکتور : مشخص می شه بلیطا به کیا فروخته شده ؟
قلدریان : فکر نکنم جایی باشه اسم خریدارای بلیط ثبت بشه . فرد خاصی مد نظرتون هست دعوت بشه ؟
شورآکتور : کسی دعوت شده ؟
قلدریان : بله . دعوتنامه های شما اینجان .
شورآکتور : لیست دعوتیا رو دارین ؟
قلدریان : خب فکر کنم باشه .
شورآکتور : بگین بیارن برام .
قلدریان : کارهای مهمی دارین ...
شورآکتور : لیست لطفا .
قلدریان : بحثی در این مورد نشده . 6
شورآکتور : الان به ذهنم رسید .
قلدریان : امیدوارم قبول داشته باشین تهیه کننده منم .
شورآکتور : بله ، سالندار و مجری هم همچنین . لیست لطفا ( لیست را می گیرد و نگاه می کند و می خواهد خارج شود )
قلدریان : کجا راه افتادین ؟
شورآکتور : لغوش کنین .
قلدریان : مگه شهر هرته ؟
شورآکتور : خداحافظ .
قلدریان : ضرر می کنین .
شورآکتور : از بابت ؟
قلدریان : کلی هزینه شده .
شورآکتور : خب .
قلدریان : شکایت بشه همه ش رو ازتون ...
شورآکتور : قراردادی نداریم .
قلدریان : حیف که ...
شورآکتور : جوش نزنین . باید لغو شه .
قلدریان : آخه برای چی ؟
شورآکتور : لیست ...
قلدریان : بگین ربطش چیه ؟
شورآکتور : جایی که ثریا بانو باشه من آواز نمی خونم .
قلدریان : کی ؟
شورآکتور : شنیدین .
قلدریان : بین شما هر چی هست به خودتون مربوطه .
قلدریان : خواننده کنسرت منم .
قلدریان : منم تهیه کننده ش .
شورآکتور : پس باید بشه حرف زد .
قلدریان : حرف !؟ شما تا اسمش رو دیدین راه افتادین . کنسرت لغو شه باید ، این رو گفتین نه ؟ حالا دم از گفتگو می زنین ؟ !
شورآکتور : اسمش حساسم کرد . ببخشین . تو لیست دعوت باشه من نیستم .
قلدریان : امیدوار بودم آشتیتون بدم .
شورآکتور : شما از کجا فهمیدین ...
قلدریان : فامیلیم با هم .
شورآکتور : لابد بعدشم باید به شام دعوتش کنم ؟!
قلدریان : مهمون من ...
شورآکتور : حرفشم نزنین .
قلدریان : کینه چیز خوبی ...
شورآکتور : کینه ای نیستم . اون برای من تموم شده . کابوسش و خودش .
قلدریان : شطرنج بازی بزرگاست . زندگی مثل شطرنجه . بازی کنین .
شورآکتور : زندگی رو بیشتر دوست دارم .
قلدریان : هنوز دوستتون داشته باشه چی ؟
شورآکتور : اونوقت باید خودم رو آدم احمقی حس کنم . زجرآوره .
قلدریان : عشق چیز خوبیه ها . دست کم دوستی و ...
شورآکتور : دوست دارین کنسرت برگزار شه ؟
قلدریان : راه دیگه ای نیست ؟
شورآکتور : مطمئنا . 7
قلدریان : حذفش کردم .
تابلوی پنجم .
عقب صحنه : سفیدپوشی فلوت می نوازد و سفیدپوشی دیگر می رقصد .
جلو صحنه : شورآکتور می نوازد و می خواند . متوجه ورود ثریا به سالن
می شود .
شورآکتور : کی این خانوم رو راه داده تو ؟ تا ایشون بیرون نرن از ترانه خبری نیست .
تابلوی ششم .
عقب صحنه : سفیدپوشی مشعلی را می دزدد و می خواهد فرار کند اما
بدست سفیدپوش دیگر گرفتار می شود . سفیدپوش دومی سفیدپوش اول
را به سکو می بندد و همچون عقابی به دور او می چرخد ، انگار جگرش را از
سینه بیرون آورده و می خورد . پرومته .
جلو صحنه : بازجویی .
شورآکتور : هر چه دورتر خواسته ی دل این خسته از اینجاست .
چاریغیان : شعر شد . تبعید ؟
شورآکتور : هر چی .
چاریغیان : نه . مرگ اون کارت رو سخت کرده . قتل جرم بزرگیه .
شورآکتور : مرگ اون ربطی به من نداره .
چاریغیان : با بیرون کردن اون از کنسرتت اشتباه بزرگی کردی . همه قصه عشق و عاشقی شما رو فهمیدن . راستی کی خبردار شدی مرده ؟
شورآکتور : قصه ی ما اصلا عشق و عاشقی نبود . دیروز وقتی شما بهم گفتین خبردار شدم .
چاریغیان : بدتر . هیچ عکس العملی نداشتی .
شورآکتور : چرا باید برام مهم باشه ؟
چاریغیان : شاید خبر برات تازگی نداشت .
شورآکتور : شنیده بودم !؟ از کی ؟
چاریغیان : فرقش چیه .
شورآکتور : از مامورای بازداشتگاهتون ؟ وقت مرگش من اینجا بودم . وقتی بگین شنیده بودم لابد کسی از آدماتون گفته .
چاریغیان : کی ؟
شورآکتور : منم پرسیدم کی ...
چاریغیان : یه قانون تو بازپرسی هست که میگه اینجا فقط ...
شورآکتور : شما سوال می کنین .
چاریغیان : با مدارک موجود تو مقصری . نشنیده بودی ، خبر داشتی .
شورآکتور : اعتراف کنم ؟
چاریغیان : سوال نکن . تو قبل از مرگ اون دختر معصوم ، ثریا ، دستگیر شدی ، اما شواهد نشون می دن از قبل قصد قتلش رو داشته ای . تو با
زرنگی کارایی کردی تا لو نری ، قبل از اینم از این کارا کردی . این بار می دونستی بعد از کنسرتت دستگیر می شی ، چرا ؟ من هنوز
نمی دونم و تو بهم خواهی گفت ، برای همین برنامه هات رو طوری تنظیم کردی وقتی این تویی اون کشته بشه تا هیچ کس به تو شک
نکنه . تعجب کردی ؟ خب ، ماجرای تو الان کاملا روشنه ، دستت رو شده . تو دخترا رو فریب می دادی ، به اونا تجاوز می کردی ،
با بالا اومدن شکمشون به قتلشون می رسوندی . در واقع امر تو قاتل بچه های خودتم هستی ، ببینم چند نفر تا حالا بودن ؟ خب این
پرونده نشون دهنده ی چیزی در حدود بیست نفر هست . مهره ی مار داشتی ؟ ثریا آخریش بود . این همه شکایت از کسی بشه سرش
بالای داره .
شورآکتور : قصه سر هم ...
چاریغیان : قصه ی قتلهای نوازنده بزرگ شهر . سازت رو وقت بازداشت شکوندن ، تو دفترمه . حیف . من عاشق موسیقی ام . گیتار . لا لا لا لالا 8
لا لالالالالالا لا لا . عاشق ویوالدی ام . پاگانینی . ویلون . ترومپت هم زدم . باور نکردی ؟ خب درسته شغل اصلیم بازپرسیه اما قانونی
هست که ثابت کرده همه ی بازپرسا آدمن . شوخی خوبی نیست ؟ هنوز گیج آمار کشته هاتی ؟
شورآکتور : آخرش چی ...
چاریغیان : آخر کنسرتا مردم می رن خونه هاشون . خب اگه دوست داری تو تصور کن الان روز آخره . یه میدون وسط شهر ، حکم حکومتی از
دادگاه سلطنتی ، طناب ، ببینم با طناب دار مشکلی نداری ؟ خب ، تصوراتت رو ادامه بده . یه نعش آویزون و میدون خلوت . همه رفتن
خونه هاشون . زندگی ادامه داره ، البته برای اون مردم .
شورآکتور : دوست داشتم برا زندگی اونا شور و خوشبختی بیارم نه نعشی بشم برا دیده شدن .
چاریغیان : شور و خوشبختی و حرارت . برای چی ؟
شورآکتور : برای ادامه زندگی ...
چاریغیان : زرنگی . اینجا اما به دردت نمی خوره اصلن .
شورآکتور : واقعیت رو گفتم .
چاریغیان : بگذریم . ببینم دوست داری از موضوع قتل و جنایت مندرج در پرونده جدا شیم ؟ دوست داری گپ بزنیم ؟
شورآکتور : من زندانی ام .
چاریغیان : گفتم که انعطاف خوبی داری . خب . بذار ببینم . تو با آوازات به مردم حرارت و شور دادی ، برای چی ؟ زندگی و خوشحال کردنشون ؟
شورآکتور : زندگی من اینه .
چاریغیان : با من روراست باش .
شورآکتور : هستم .
چاریغیان : نیستی . بگو حرارت برای عصیان . برای شورش . تو یه انقلابی تمام عیاری . شعرات هیجان دارن ، عصیان توشه ، به جایی بند شده
طناب افکارت ؟ منظورم اینه که ...
شورآکتور : از جایی خط گرفتم ؟
چاریغیان : گرفتی ؟
شورآکتور : قصه ای براش ندارین ؟
چاریغیان : این قصه ی توئه .
شورآکتور : حرفی ندارم .
چاریغیان : مطمئنی ؟
شورآکتور : یه سوال ، اجازه دارم دیگه ، داریم گپ می زنیم ، چرا مثل ماجرای پیشه وری و افرادش به شوروی ربطش ندادین ؟
چاریغیان : اونا یه جورایی ربط داشتن ، ربط دادنشون راحت بود . تو هنوز لو ندادی از کجا خط گرفتی . اشعارت از کجان ؟
شورآکتور : باور کردن و فهمیدنش برای امثال تو سخته .
چاریغیان : از من چی فهمیدی این حرف اومد رو زبانت ؟
شورآکتور : تو یه مهمون پر رویی ، یه روزی اجدادت از هندوستان پا شدن اومدن اینجا با کمک انگلیس و یهود جهانی و ماسون ها شدین صاحب
مملکت . متر به متر تصاحب کردین . یه تاریخ دورغکی هم براش نوشتین بچه هاتون فردا روز خودشون رو از ریشه اینجایی بدونن .
چاریغیان : ادامه بده . دوست دارم بدونم دیگه در موردم چی فکر کردی .
شورآکتور : همه ش همینه .
چاریغیان : کسی بهت نگفته من یه وطن پرست دو آتیشه م ؟
شورآکتور : و لابد ضد شوروی و کمونیستهای اجیر شده ی اینجایی ! اما من کمونیست نیستم . یه تبریزی مسلمونم .
چاریغیان : اونی که گفتی فهمیدنش برای من سخته چی بود ؟
شورآکتور : دوست داری بدونی شاعرا چطوری شعر و ترانه می سازن ؟
چاریغیان : بگو .
شورآکتور : بعضی از شعر و ترانه ها آواهای سرگردانی تو هستی ان ، آوای روح آدمایی که امثال تو کشتیشون . بعضی گوشا ، بعضی روح ها اونا رو
صید می کنن .
چاریغیان : خب ...
شورآکتور : این آخرین حرف من در مورد شاعراست .
چاریغیان : تو شاعری ؟ 9
شورآکتور : دوست دارم باشم .
چاریغیان : اشعارت ، خب بذار ترجمه ی یکیش رو بخونم . تو که مخالف نیستی ؟ چرا باشی . اشعار خودته .
آشیق زخمه های تو بر ساز
شعاع نوریست در سحرگاهان
وقتی همه خوابند
سیاهی ها
دور می شوند اینک
از تبریز
تبریز پیر و مه گرفته و خسته
تبریز زخم خورده و نالان
و
و من دیوک بدمست سیاهی خو را می بینم پشت کوههای سربه فلک
پنهان شده و ترسو
وحشت زده و گریزان
با چشمان خون گرفته و رخسار زرد و مویی ژولیده
آشیق
مگذار دوباره خواب سنگینی کند روی چشمهایی که می توانند ببینند
ببینند و دوردستها را تماشا کنند
دوردستهایی که آدمیان را به پرواز می خوانند
آزادی
آی آزادی چگونه می شود چشم بر روی تو بست ؟
آی آزادی اگر خونم سهمیست برای داشتن تو
بگذار فلق تا به شفق
شفق تا به فلق
آسمان شهر پیرم را با خون زبان لال و گلوی عاصی ام رنگ زنم
سرخ رنگ
آشیق بزن تا بجوش آید این خون
بزن آشیق
بزن آشیق
شورآکتور شعرهایش را به زبان مادریش تورکی زمزمه می کند .
چاریغیان : مطمئنی چیزی که گفتی حرف آخرته ؟ اینجوری نگام نکن . خب خوب متوجه نشدم منظورت واقعا چی بود .
شورآکتور : تا وقتی اینریختی زندگی کنی متوجه نمی شی چی گفتم و از کجا ، هر وقت متوجه شدی بدون مرگ سراغت اومده تا چشات باز شن .
چاریغیان : جون به جونت کنن شاعری انگار . باش ، اما یه چیزی شاعر خوش سخن ، حالا که تو حرف آخرت رو زدی می خوای آخرش رو ، آخر
قصه ی تو رو ، من بگم ؟ اون طنابه یادته ؟ آویزون ؟ یادت اومد ؟ آره ، اون طنابه بازم هست ، اما خب ، این بار تکه تکه شده رو تن
سرخ شده ی یه قهرمان که دوست نداره زبانش باز بشه دوستاش لو برن . حامیاش . ارباباش . سرخ سرخ به رنگ خونت شاعر .
شورآکتور : بنویسین .
چاریغیان : خوشحالم سر عقل اومدی . بگو .
شورآکتور : شما قصه نویس خوبی هستین . بنویسین . فروشش تضمین .
چاریغیان : با خودت بد کردی جوون . جرم قتل .
شورآکتور : بنویسین بخاطر ترانه ها و ...
چاریغیان : اشعار ؟! دوست داری شهید بدوننت ؟ نه . گاهی قهرمان بازی هیچ فایده ای نداره . تو کارت رو کردی ، مردم اما همون مردمن . قرار
نیست هیچ ترانه و سازی اینا رو تکون بده ، جز خواست ماها . حالا این تویی ، کسی هم برا نجاتت نیومده . حرف بزنی جرمت سیاسی
هست نزنی جنایت . تو شطرنج بهش می گن آچمز . جرمت شد قتل ثریا و زنهای بخت برگشته ... 10
شورآکتور : با ثریا نسبتی دارین ؟
چاریغیان : باید داشته باشم ؟
شورآکتور : این بیشتر به نقشه های اون شباهت داره .
چاریغیان : خط گرفتم ؟ با هوشی . فرض کن حدست درسته . چیزی عوض ...
شورآکتور : پس زنده ست .
چاریغیان : خوشحال شدی ؟
شورآکتور : نه .
چاریغیان : مهم نیست برات ؟
شورآکتور : بهش بگین قبل ها احمق بود الان برگشته به ذاتش ، بگین بخاطر همین خوی درنده ش چند روز بیشتر نشد تحملش کنم . سگ هار .
تابلوی هفتم .
عقب صحنه : دو سفیدپوش همچون رقصندگان قونیه عارفانه می چرخند .
جلو صحنه : چاریغیان و ثریا پشت میز کافه ای نشسته اند .
ثریا : رمانتیک بازیت محشره . یه کافه ی خلوت خلوت . بی پادو و پیشکار و کارگر و کافه دار . یه موسیقی عالی . بوی عطر فرانسوی . قهوه ای که
عاشق خودش برای معشوقه ش آورده . دل بازپرس جماعت عاشق بشه غوغا ...
چاریغیان : غوغا چشمای معشوقاست تو قصه های عاشقونه .
ثریا : چی شد این معشوقه پنهان شده رو از اون تو آوردی بیرون ؟
چاریغیان : وقتی اونجوری از سالن بیرونت کرد و تو با چشمای خیس اومدی و گفتی دوست داری نباشه با خودم گفتم تمومه کارش .
ثریا : ...
چاریغیان : کشتن همه ی دنیا راحت تر بود از ندیدنت تو این مدت نبودنت .
ثریا : ...
چاریغیان : گونه هات خیس شدن . پاکشون کن . نه . بذار بمونه . گریه ت هم زیباست . رقص لرزون تن من تو چشمای تو تماشا داره . بذار برقصم
برات ( می رقصد ) کاش بشه همچین لحظه هایی رو نگه داشت . تو مدهوش خبر مرگ عشقت ، من غرق تماشای چشمای تر تو .
ثریا : ...
چاریغیان : قهوه ت .
ثریا : ...
چاریغیان : هنوز پنهان شده ای ! بیا بیرون از غار . تموم شد .
ثریا : بگو شوخی ...
چاریغیان : بخور .
ثریا : بخاطر انتقام حتی با سوپور محله همبستر شدم ، کسی نموند تو آغوشش نرم ، گفتم هر طور شده زنش می شم . گفتم تو ماه عسل بهش
عکس همبسترام رو نشون بدم دیوونه شدنش حتمیه . غیرتی بود . گفتم زدم تو خال . حالا تنم بوی مردای شهر رو گرفته . بوی عطر و
عرقای تنشون رو . بوی آروق و بوی عرق سگی هاشون رو ...
چاریغیان : انگار شاعری تو ذات همه ی مردم این شهره . بخور قهوه ت سرد نشه . خوش طعمه نه .
ثریا : چرا کشتیش ؟ نگو بخاطر من . دست کم تو احمقم ندون .
چاریغیان : حالا که قهوه ت رو خوردی بگم بد نیست . ترانه های اون پسر برای مردمی که با هزار زحمت آرومشون کردیم و بعد از این باید آرامش
داشته باشن در حکم سم بود . حالا با مردنش خیال همه راحته . هم خودش تو قبر ، هم مردم تو خونه هاشون ، هم من کنار آخرین
شاهد و آگاه قصه و هم اعلیحضرت تو کاخش .
ثریا : سرم داره گیج ...
چاریغیان : بشین چیزی نیست .
ثریا : چرا اینجوری شدم من !
چاریغیان : عزیزم برام سخته اما چاره ای نداشتم .
ثریا : ...
چاریغیان : دوستت داشتم . وقتی تنت رو ول کردی تو آغوش مردا داغونم کردی . 11
ثریا : نگو بخاطر این بوده .
چاریغیان : خب ، نباید کسی از قصه باخبر باشه و زنده بمونه . برای همیشه ی تاریخ اون پسره و اشعارش و تویی که از قصه ش باخبر بودی ساکت
شدین .
ثریا : پس منم باید برم سینه ی خاک .
چاریغیان : سر خاکت گل می آرم عزیز من .
ثریا : همه ش بازی بود ؟
چاریغیان : به قول خودت خدایان بازی کردن با آدما رو دوست دارن .
ثریا : اما یه اشتباه کردی الهه ی مرگ . من همه ی شعرای شورآکتور رو ، دونه به دونه ، نوشتم .
چاریغیان : لاف می زنی .
ثریا : نوشتم و دادمشون دست یه وکیل خبره نگه داره برام ، اونم زنه ، به قولی یه الهه ، صد تا قاضی و بازپرس و آجان داره زیردستش .
چاریغیان : کی ؟ بگو کی ؟ د لامصب بگو کی ...
ثریا : بالاخره منم به یه دردی خوردم .
چاریغیان : نمیر بی پدر ...
ثریا : خودتی .
چاریغیان : بدبخت حرف آخرش سگ هار بود برای تو ، به خاطرش راز ...
ثریا : دنیای ما دنیای سوتفاهم و اشتباه و قضاوت نادرسته ، به خاطر اون نیست . یادته گفتی با سوزوندن کتابای تورکی تبریز کلی حال کردی ؟
حس کرده بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ت باشه ، گفتم یه کاری رو بی مشورت و کمک تو بکنم ، این کار وقتی به ذهنم رسید با خودم
گفتم نباید دست تو به نوشته های تورکی برسه . هر چی نوشته تورکی دستم اومد جمع کردم دادم به همون وکیل . تو یه فاشیستی . یه
فاشیست کثیف و حرومزاده . موقع مرگ گفتن اینا آدم رو سبک ،،، وای سرم ...
چاریغیان : حرف بزن ، حرف بزن زنیکه ، نمیر لکاته ، نمیر .
ثریا می افتد و جان می دهد .
چاریغیان می خواهد خارج شود .
شورآکتور با لباسی سفید و ساز بر سینه وارد می شود و ترانه می خواند و
همچنان که می خواند همچون رقصندگان قونیه دور خود می چرخد .
چاریغیان متحیر اطراف را نگاه می کند .
دو سفیدپوش همچون رقصندگان قونیه عارفانه می چرخند .
سکوها بصورت قبر کنار هم قرار داده می شوند .
چاریغیان در اوج رقص عارفانه سفیدپوشها به خود می پیچد و می افتد .
پایان
95.08.25
آس اولدوز . آس اربایجان . ایری آنا .
12
تابلو 1 : استودیوی ضبط برنامه . پس از جنگ ایران و عراق .
یک : آماده هستین ؟
دو : در خدمتم .
یک : شما همیشه الگو هستین تو آمادگی و ...
دو : ضبط که نمیشه ؟
یک : هنوز نه .
دو : قرار بود از باکری ها بگیم نه ؟
یک : یک دو سه . بریم .
دو : حرف زدن از باکری ها سخته .
یک : متوجه م .
دو : از کجا شروع کنم ؟
یک : از تولدشون .
دو : باکری ها تو میاندوآب آذربایجان دنیا اومده بودن ، مادرشون فوت کرده بوده ، پدرشون تو اورمیه ...
یک : رضائیه اون زمان ...
دو : بعله . اونجا درس خوندن و بزرگ شدن تا رسیدن به دستگیری علی و اعدام شدنش توسط رژیم پهلوی .
تابلو 2 : کوچه ای در تهران . سال ۱۳۵۰ .
یک و دو هفت تیر بدست وارد کوچه می شوند . دنبال کسی می گردند .
یک : خودم دیدم اومد اینطرف .
دو : پس کو ؟
یک : مواظب باش ، گفتن خطرناکه .
دو : نترس اسلحه داریم .
یک : گفتن باید ازشون ترسید .
دو : اون باید بترسه که ترسیده و قایم شده .
یک : کمین کرده باشه چی ؟
دو : اینقدر آیه یاس نخون بینم . انگار کسی اونجاهاست .
یک : ایست .
دو : کی اونجاست ؟
یک : نترس کاریت نداریم اگه خودت بیای بیرون و تسلیم بشی ...
دو : ما مسلحیم .
یک : بیا بیرون .
دو : د لامصب بیا بیرون .
یک : تا سه می شمرم . یک ...
دو : سه رو گفتی شلیک کن . دوباره بشمر .
یک : یک دو سه .
با صدای شلیک گلوله علی که در حال فرار است تیر خورده ، می افتد و
کاغذهایی که در دست دارد در هوا پخش می شود .
دو : ببین کارتی چیزی نداره ؟
یک : صبر کن خوب بگردمش .
دو : حالا مرده یا نه ؟
یک : کاش مرده بود . راحت تر می تونستم بهش نزدیک بشم ؟
دو : من از مرده ها بیشتر می ترسم .
یک : تو که دم می زدی افسرای شاهنشاهی از هیچی نمی ترسن ؟ چی شد پس ! 1
دو : من فقط از مرده می ترسم .
یک : اینا زنده شون بیشتر ترس داره . این یکی با گلوله ما نمرد . باید بره زندان . کمش باید اعدام بشه .
دو : بالاخره چیزی پیدا کردی یا نه ؟
یک : اینم کارت دانشجوییش . بخون .
تصویر . علی و رضا باکری دستگیر شده ، دادگاهی می شوند .
مهدی نوجوان کاغذهایی را از روی زمین جمع می کند .
مهدی نوجوان ( رو به تماشاگران ) : برادرم علی باکری .
تابلو 3 : قمارخانه ای در تبریز . سال ۱۳۵۶ .
یک و دو پشت میزی نشسته اند و ورق بازی می کنند .
یک : وقتی ازت بردم حالت جا میاد .
دو : خوشم میاد هیچوقت کم نمیاری ، لافت براهه .
یک : نه خوب راه افتادی .
دو : حالا کجاش رو دیدی . اینم از این کارت .
یک : آبجو بیار .
دو : بیار که جوش آورد .
یک : نه انگار امروز روز ما نیست کلن .
دو : اینم به سلامتی تو .
سه وارد می شود .
سه : تو که اینقده با سلامتی این و اون حال میای فکر سلامتی بچه ی خودتم باش ، آخه ناسلامتی تب داره خفه ش می کنه . به تو هم میگن مرد !
دو : کی راهت داد اینجا ؟
سه : کل دنیام جلوم واییستاده بود میومدم تو ...
دو : برو خونه . منم الان میام .
سه : مرد بچه ت داره میسوزه تو تب ...
دو : گفتم میام .
سه : خدا رو شکر بردی . پاشو بریم جان صمد . بخدا نرسی تب خفه ش ...
دو : بردم تکمیل شه میام .
سه : سر قبرش ؟!
دو : زبونت رو گاز بگیر زن .
سه : صمد داره جان می ده مرد . جونم به جونش بسته ست . بچه م داره می میره . می فهمی ؟
دو : قمار قانون خودش رو داره . وسط بازی نمیشه پاشد .
سه : همیشه باختی . به درک . یه بار دست پر بیای خونه آسمون میاد زمین ؟
دو : گفتم برو خونه .
سه : ده بی دین بی ایمان بی ...
دو : برو خونه می گم .
سه : بزن . بکش . غیرتت رو نشون بده . بزن . بزن اما باهام بیا . باهام بیا خونه . صمد داره می میره مرد . بزن . بازم بزن . بزن اما باهام بیا خونه .
دستت رو می بوسم . پاهات رو می بوسم . بزن اما بیا خونه . صمدم رو ببر مریضخونه . ببر دکتر . بزن مرد بزن .
یک : خانوم شما برین . گفت میام .
سه : برم شما خدانشناسها دوباره بکشینش قمار ببازه ؟
یک : خودش اومده قمارخونه من چکاره م !
دو : ( به یک ) تو دخالت نکن . ( به سه ) بگیر اینم پول . با ننه ت ببر دکتر . منم میام . برو تا آتیشت نزدم .
سه : خدا آتش بزنه همه ی قمارخونه های دنیا رو .
تصویر مهدی بر پرده . کوکتل مولوتف می اندازد و مغازه ای را آتش می زند . 2
مغازه های عرق فروشی تبریز در آتش می سوزند . مهدی زنی را از درون آتش
بیرون می کشد . زن زنده است . مهدی به سجده می افتد .
تابلو 4 : محوطه نگهبانی دور پادگان لشگر ۶۴ رضائیه . سال ۱۳۵۸ .
دو : انقلاب که پیروز شد فرمانده تیپ مهاباد سرگرد عباسی بود ، کُرد و دموکرات ، پادگان رو بدون درگیری به کردا سپرد . تا نگهبانای پادگان به
خودشون بیان و پلکی بزنن تیپ از سلاح و مهمات خالی شد . منم اونجا بودم .
یک : مگه مهابادم خدمت کردی تو ؟
دو : یه جورایی بودم خب . حالا نوبت پادگان رضائیه ست . باید بجنبی ...
یک : نگهبان پادگان لشگر فقط من نیستم که ...
دو : تو به اونای دیگه چکار داری . تو هم مثل من کردی . می دونی اگه دموکراتا برا ماها خودمختاری بگیرن چی می شه ؟ غوغا می شه . اگه امروز
یه قدم به نفع حزب برداری فردا می شی فرماندار شهر خودت . اصلا چرا بری اونجا ، بمون همینجا بشو فرماندار . از همین بغل ، از این سر
دانشکده بگیر برو تا بند به اسمت می کنن . این پادگان بیفته دست ماها تمومه .
یک : افتادنش به همین راحتیام نیست . دولت اجازه نمی ده که ...
دو : مام برا خودمون دولت تشکیل می دیم ، عراقم از ما پشتیبانی کرده . اصلا حرف حرف اینجا نیست که . کل شهرهای کردستان ناامن شدن .
همه دست حزبه . کردستان که هیچ کل اشنویه و بوکان و سردشت و نقده و پیرانشهر ...
یک : مگه دموکراتا تو جنگ نقده شکست نخوردن ؟
دو : خب اگه همه ی کردای نقده اسلحه برداشته بودن الان اونجام مال کردا بود . حالام چیزی نشده . پادگان رضائیه رو بگیریم دوباره می ریم سراغ
نقده . بعدشم سراغ تک تک شهرای آذربایجان غربی . شایدم شرقی . میگن اسرائیلیا تا قزوین رو بخشیدن به کردا .
یک : اونا چکاره ان ؟
دو : منم مثل تو ، نمی دونم . فقط می دونم اینجا باید بیفته دست ماها .
یک : گرفتن اینجا اینقدرام آسون نیست . چند وقت پیش دموکراتا حمله کردن اما ...
دو : برا همینه من اینجام . این بار عملیات از داخل شروع می شه .
یک : چند نفریم مگه ؟
دو : با این چیزا کاریت نباشه . منتظر بمون تا خبرت کنم . شبی که همه ی بچه های ما نگهبان دور پادگان شدن عملیات شروع می شه . فقط
کسی بهت شک نکنه ها . بفهمن اعدام شدی رفتی اون دنیا ...
یک : حواسم هست .
دو : اونا کی ان رفتن تو اون برجک ؟
یک : هر شب میان .
دو : افسرن ؟
یک : یکی فرمانده پادگان باید باشه اما اون یکی ارتشی نیست انگار ...
دو : نمی دونی کیه ؟
یک : هر شب میان . قیافه شون رو دیدم از نزدیک . یه بار شنیدم فرمانده پادگان به اون یکی گفت شهردار ...
دو : شهردار ؟
یک : می شناسیش ؟
دو : برم ببینم کی ان ...
تصویر مهدی بر پرده . مهدی با یک افسر ارتشی درون برجک نگهبانی گفتگو
می کند . مواظب اطراف هستند .
دو می رود دوری می زند ، برمی گردد .
یک : کی ان ؟ شناختیشون ؟
دو : تا اینا هستن پادگان لشگر ۶۴ سقوط نمی کنه .
تابلو 5 : اتاقی فکسنی و کوچک در اورمیه . سال ۱۳۵۹ . 3
دو و سه دور کرسی نشسته اند .
سه : پاییزه سردیه . زمستون داره از راه می رسه .
دو : بدجوری بارون میاد . ابرا سیاه سیاه . مثل روزگار ما فقرا .
سه : هنوز وسطای پاییزه ، خدا به دادمون برسه تو چله زمستون .
دو : خدام ما فقیر فقرا رو از یاد برده .
سه : کفر نگو مرد . خدا خوشش نمیاد .
دو : کاشگی به جای خوش اومدن و نیومدنش یه بشکه نفت می فرستاد دم در خونه مون .
سه : تو بی عقلی کردی داروندارت رو دادی دست سیا از خدا بی خبر نفت نگرفتی اون چکار کنه ؟
دو : تو قمار می برد بیشتر می داد بهمون پولدارمون می کردم هم این حرفا رو می زدی زن ؟
سه : بزک نمیر بهار میاد ...
دو : نباخته بود الان بهترین نقطه اورمو برات خونه خریده بودم .
سه : طرفای دخترخاله اینا ؟
دو : زن اونجا همچین جای خوبیم نیست . می بردمت دانشکده . یه خونه می گرفتم اندازه یه باغ . یه بار با سیا رفته بودیم هرس درختای یه خونه
اونجاها . بگو قصر . سیب و هلو و شفتالو و آلو و گیلاس . پر بود از درختای جورواجور . یه نمونه کوچولو از باغات اورمو . گوش کن از خونه
بگم برات . یه پذیرایی داشت اندازه میدون فوتبال . هر کدوم از چلچراغاش اندازه خونه ی ما . از پشت پنجره دیدم . گفتم سیا اینام زندگی
میکنن مام مثلا . گفت آی گه بگیره زندگی ماها رو . گفت یه بار تو قمار ببرم میام اینجاها خونه می گیرم . بهش گفتم دست منم بگیر .
بهم گفت رفیق برا اینجور زموناست خب ، منتهی اگه دستم خالی نبود یه کاری هم برا تو می کردم . گفتم هر چی دارم می دم بهت . گفت
این بار منم به شانس تو ورق می گیرم از ورق . اگه برده بود الان خونه مون طرفای دانشکده بود . یه خونه ی بزرگ ویلایی . درندشت و زیبا .
با ده بیست تا فواره و حوض و باغ و درخت . درختای سیبش رو خودم هرس می کردم . نه که کار کنم ها . برا تفریح . برا اینکه یادم نره چه
روزگار بدی داشتیم . برا ...
سه : یا ابوالفضل ...
دو : چته زن . نذار تو خیالاتمون هم حال کنیم ها ...
سه : پاشو مرد . آب خونه رو گرفت .
دو : آب ؟!
سه : وای که بدبخت شدیم .
دو : آب کوچه ست . راهش سد شده اومده داخل خونه ها .
سه : یه کاری بکن خب .
دو : چکار کنم مثلا ؟ نه بیلی نه کلنگی . دست تنها چکار کنم .
سه : حالا از رو کرسی بیا پایین برو تو کوچه . خونه همسایه ها رو هم آب گرفته حتما . با اونا ...
دو : اونام نمی تونن کاری بکنن . لودر می خواد . وظیفه ی شهرداری هست این کارا .
سه : پس کجا مرده شهردار و آدماش ؟ آخه این چه شهرداریه که ما داریم نمی یاد یه سری بهمون بزنه ببینه چه می کشیم .
دو : الان تو خونه ی دانشکده ش لم داده به مبل و داره سیب پوست می کنه برا خانومش لابد .
تصویر مهدی بر پرده . زیر باران شدید با بیلی در دست توی کوچه راه آب را
بازمی کند .
تابلو 6 : دفتر ازدواج و طلاق در اورمیه . سال ۱۳۵۹ .
سه : فکر کردی می بخشم بهت ؟
دو : کی گفت ببخشی ! همه ش رو می دم بهت فقط دست از سرم بردار .
سه : ترسو .
دو : جنگ شده جنگ . می فهمی جنگ یعنی چی ؟
سه : ترسو نبودی در نمی رفتی .
دو : بمونم بفرستنم جنوب .
سه : ترسوها رو اونجاها راه نمی دن . 4
دو : ببین خانوم من خدمت برو نیستم .
سه : بله بابا جان فرماندارتون از فرمانده لشگر قول گرفته بود بچه ی درس خونده ش با درجه ی ستوانی بره فرمانده یه گروهانی چیزی بشه اما از
شانس بدتتون انقلاب شد و جنگ شد و ...
دو : خیلی خب حالا ، شغل بابام رو نگو ...
سه : نترس کسی گوش نمی ده .
دو : فکر کردی برم خدمت زنده می مونم تو این اوضاع جنگی ؟
سه : مگه تو چشم سیاه تر از بقیه ای ؟ برادر منم سربازه ...
دو : بقیه دوست دارن بمیرن به من چه آخه .
سه : مگه تو با نون این خاک بزرگ نشدی حالا داری بهش پشت می کنی ؟
دو : اونقدر شعار تو این یکی دو سال شنیدم داره حالم از حرفات به هم می خوره .
سه : تو تصمیمت رو گرفتی . این حرفا بهونه ست .
دو : دقیقا .
سه : فراری بدبخت ...
دو : حق و حقوق تو رو که دارم می دم ، چکار داری به من . طلاقت می دم تمام . خونه ی دانشکده م مال تو . می رم ترکیه ، از اونجام آلمان ،
شایدم فرانسه . می رم زندگی کنم .
سه : آره خب برو . لیاقت تو همون دخترای خارجین ...
دو : چند بار التماست کردم ، چند بار گفتم تو هم بیا . بازم می گم . الانم برای بار آخر بهت می گم بیا بریم با هم ...
سه : من نمی تونم از خونواده م بگذرم . از خاکم . از ...
دو : پس بمون و بمیر .
صدای آژیر قرمز . یک و سه به بیرون فرار می کنند .
مهدی همراه با همسرش وارد دفتر می شوند .
مهدی : تا یک ساعت دیگه عازم جبهه م . هنوزم می خوای باهام ازدواج کنی ؟
همسر باکری : کاش جهاد برای زنها حرام نبود .
تابلو 7 : اسکله ماهشهر . سال ۱۳۵۹ .
دو : فامیلیت چیه حالا ؟
یک : شفیع زاده .
دو : رفیقت چی ؟
یک : آقا مهدی ؟ باکری .
دو : این چیه ؟
مهدی : اصول دین می پرسی ؟!
دو : باید بدونم چی بار لنجم می کنم یا نه !
یک : این که وزنی نداره ...
دو : بازش کن بینم چیه .
مهدی : این محرمانه ست .
دو : پس لنج بی لنج کا .
یک : بیا نگاش کن . فقط صدات درنیاد .
دو : مرد ناحسابی ما با این لنج تانک و هلی کوپتر و نفربر بردیم آبادان تو الان داری یه خمپاره ۱۲۰ رو محرمانه ش می کنی !؟
یک : چی بردی با لنج ؟
دو : خب حق داری تعجب کنی . مال کجایی ؟
یک : آذربایجان .
دو : خب همینه . آبادانی نیستی با روحیات ما آشنا باشی . اینا که گفتم چیزی نیست ، پیش بیاد عین ناوهای هواپیما بر فانتوم باهاش می برم .
یک : حالا تو لطف کن ما رو ببر . 5
دو : برا چی می رین ؟
یک : مهمونی دعوتیم . چه سوالیه آخه این !
دو : آخه اگه برا جنگ می رین آذربایجان کجا آبادان کجا ؟!
یک : ایرانی باشی فرقی برات نداره کدوم قسمتش تو خطره ، نباشی توضیحش سخته .
دو : باشه حالا اخمات نره تو هم . میگم این رفیقت چند روزه نخوابیده ؟
یک : خواب نیست . یه کم حوصله نداره . کم حرفم هست بنده خدا .
دو : برا همین جورش رو تو داری می کشی .
یک : بالاخره ما رو می بری یا نه ؟
دو : اینریختی که نمی شه .
یک : کدوم ریختی ؟
دو : این لنج پر از آرده . مردم ماهشهرم گشنه . هموطنتن دیگه .
یک : خب ؟
دو : خب به جمالت کا . اول باید کیسه ها خالی بشن بتونم شماها رو سوار کنم .
یک : خب کارگر صدا کن خالیش کنن .
دو : یه نگاه به اسکله بنداز ببین احدالناسی جمب می خوره اصلن اینورا ؟
یک : یعنی که ...
دو : خود دانید . هر که پر طاووس خواهد جور هندوستان کشد کا .
مهدی : چقدر طول می کشه اینا رو خالی کنیم ؟
دو : با این تعداد خیلی زرنگ باشین ده روز .
یک : وقت نداریم . باید زودتر بریم .
دو : ببین کا جادهی آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته ست . عراقیها حتی از بهمنشیر عبور کردن . یعنی کسی از راه خشکی نمیتونه عبور
کنه . تنها راه یا پرواز با هلیکوپتره یا گذر از آب بهمنشیره با این لنج ، که از راه بهمنشیر بریم آبادان . یا علی ؟!
مهدی همراه با دیگر همرزمان در حال خالی کردن کیسه های آرد .
تابلو 8 : تصاویر مختلفی از مهدی و حمید در جبهه .
تابلو 9 : استودیوی ضبط برنامه . پس از جنگ ایران و عراق .
دو : کجا بودیم ؟
یک : جاییکه آقا مهدی با مدرک مهندسی شهرداری اورمو رو ول کردن و با شفیع زاده بصورت ناشناس رفتن آبادان .
دو : شهید شفیع زاده بعدها فرمانده توپخانهی نیروی زمینی سپاه شد . اون دو تا با همان خمپارهی 120 رفتن آبادان . خودشان میگفتند دو روز
طول کشید تا آن کیسهها را از لنج خالی کنند . رفتند جبههی فیاضیه . شفیع زاده شد دیدهبان و مهدی شد مسئول قبضه . سهمیهی هر
روزشان فقط سه گلوله بود . بیشتر نداشتند . در شکستن حصر آبادان ما در خط دارخوین و محمدیه یک گردان تشکیل دادیم ، با سیصد و
پنجاه نفر نیرو ، برای اولین عملیات . بعد از عملیات تیپهامون رو تشکیل دادیم . یکی از آن تیپها تیپ 8 نجف اشرف بود .
یک : به فرماندهی شما ، سرادر احمد کاظمی ...
دو : و قائم مقامی مهدی ، که در عملیات بعدی در آزاد سازی بستان و اواخر سال شصت نقش مهمی داشت . همینطور در فتحالمبین ، که مهدی
در آن خوش درخشید . عملیات فتحالمبین عملیات بزرگ و درخشانی بود ، که از چند سمت شکل گرفت . یک طرف این عملیات در غرب
شهر دزفول و رود کرخه بود به فرماندهی حسین خرازی . محور شمالی دست قاسم سلیمانی بود و تیپش 41 ثارالله . این طرفتر دست احمد
متوسلیان بود و تیپش 27 حضرت رسول . جنوبیترین محور فتحالمبین تنگهیی بود به نام رقابیه و تنگهیی دیگر به نام زلیجان ، که جهاد
جادهیی روی آن زد تا تیپ 8 نجف اشرف دورش بزنه و عمل کنه . فرمانده آن یگانی که باید میرفت عراقیها را از تنگهی رقابیه دور میزد
مهدی بود . اول نیروهای پیادهی تیپ نجف و پشت سرشان واحدهای مکانیزه ارتش . کار سخت و پیچیدهیی بود . باید میرفتند عراقیها
رو دور میزدند تا تک اصلی شروع بشه . حسین خرازی از محور شمالی رفت عین خوش را بست ، مهدی هم از محور جنوبی تنگهی رقابیه رو
، با یک فاصلهی صد کیلومتری ، طوری که عراقیها غافلگیر شدند . اوج نبوغ مهدی و حسین تو این عملیات نمود داشت . عراقیها حتی
خوابش رو هم نمیدیدند که جوانهای ایرانی اینطور غافلگیرشون کنند و محاصره بشن . اوج افتخار و خوشحالی ما وقتی بود که رفتیم به 6
مهدی خبر دادیم شده فرمانده لشکر عاشورا . خیلیا بودن نمی خواستن مهدی فرمانده بشه . بعضی ها می گفتن مهدی صلاحیت نداره .
تصاویری از فرماندهان جنگ که در مورد صلاحیت و عدم صلاحیت باکری ها حرف
می زنند .
یک : گزینه های دیگه ای هم بود ؟
دو : فرمانده لشکر عاشورا شدن کار کوچکی نبود . لشکری که از قدرتمندترین لشکرهای خط شکن در سختترین عملیاتهای بعد ما بود . به
خصوص در خیبر و آن پیشروی در دجله و فرات و جنگ تن به تن و برگشت به جزایر مجنون . لشکر جالبی بود . بیسیم چی ها همه تورکی
صحبت می کردن . نه عراقی ها حالیشون می شد نه خودی ها . محرمانه ی محرمانه . برا همین عملیاتا لو نمی رفت . مجنون جزیره مهدی بود
، مثل پل شیتات که پل حمید شد . مجنون بود که مهدی و حمید و زینالدین و بقیه اومدن در خط مقدم و دوش به دوش نیروهاشون با
عراقی ها جنگیدند . مجنون جنون جنگ بود .
تصاویر مختلفی از مهدی در جبهه .
مهدی : همه برادران تصمیم خود رو گرفتهان ، اما من سختی عملیات رو دوباره تاکید میکنم . شما باید مثل حضرت ابراهیم علیه السلام باشین که
رحمت خدا شامل حالش شد ، مثل ایشون در آتش برید . خداوند اگه مصلحت بدونه به صفوف دشمن رخنه خواهید کرد .
تصاویر مختلفی از جبهه .
دو : فقط یک پل جزیره را وصل میکرد به منطقهیی که میرفت به طلائیه و تنومه . دشمن تمام تانکهاش را به ستون کرده بود تا برن جزایر رو
پس بگیرن . در مدتی کمتر از هفتاد و دو ساعت بیش از یک میلیون گلوله تو مجنون منفجر شد .
تصاویر مختلفی از جبهه .
مهدی : هرگاه خداوند مقاومت ما را دید رحمت خود را شامل حال ما خواهد کرد . اگه از یه دسته بیست و دو نفری ، یه نفر بمونه باید همون یه نفر
مقاومت کنه ، اگه فرمانده شما شهید شد نگید فرمانده نداریم و نجنگیم ، این وسوسه شیطان هست ، فرمانده اصلی ما خدا و امام زمان
عجل الله تعالی فرجه الشریف هستند ، اصل اونا هستن و ما موقت هستیم ، ما وسیله هستیم برای بردن شما به میدون جنگ . وظیفه ما
مقاومت تا آخرین نفس و اطاعت از فرماندهی است .
تصاویر مختلفی از جبهه .
دو : همه چیز علیه ما بود . هلیکوپتر ، هواپیما ، توپخانه ، همه و همه . از زمین و آسمون آتش میبارید . روز دوم فشار سختی به حمید و به پل
شیتات آوردند . میخواستند پل رو از حمید بگیرند و اون نمیگذاشت ، چند بار گرفتند و حمید باز پسش گرفت . روز سوم یا چهارم بود که
عراق خیلی آتش ریخت روی جزیره ، از طرف طلائیه ، طوری که همت و چند نفر از فرماندههای دیگه مجبور شدند بیان جزیره پیش ما .
اون جا دیگه فرمانده و غیر فرمانده نداشت . هر کس هر سلاحی دستش رسید برداشت جنگید . مهدی تیربار برداشت ، من و شهید همت
آرپی جی تا بریم به عنوان نفر بجنگیم . به مهدی گفتم این طوری فایده نداره ، باید یکی از ما بره پیش حمید ، گفتم من میرم پیش حمید .
رفتم . تا من رو دید خندید . گفت نه خبر ؟ دیدم خط را نمی شه نگه داشت . عراقیها رو میدیدیم و آتش رو ، بچههای خودمون رو ، شهید و
زخمی . مهمات ته کشیده بود . داشتند با چنگ و دندان خطشان رو نگه میداشتند . اگه اونجا رو از دست میدادیم سرتاسر کانال میافتاد
چنگ عراقی ها و بعد هم پل و جزیره ، تانکها خودشان رو میرسوندن به جزیره و جزیره میشد یه جهنم واقعی از آتش . مرتب به پشت خط
خودمان نگاه میکردیم ببینیم کی کمک میرسه ، دیگه نه نیرو میتونست برسه ، نه آتش مقابله داشتیم ، نه راهی برای رسیدن مهمات به
خط . درست همونی که حمید حدس زده بود . با مهدی سر اینکه پشتیبانی با خود لشکر نیست و با هلی کوپتر و قایقهای دیگه ست بحثش
شده بود . دلخور بود . راست گفته بود . جلو تانکهای عراقی بود و پشت سر فقط آب .
مهدی : حمید حمید مهدی .
حمید : به گوشم مهدی جان .
مهدی : حمید جان چه خبر ؟
حمید : سلامتی . فقط اگه تونستی برامون خمپاره بفرست .
مهدی : سعی می کنم . ببین حمید جان جاده رو ببند عراقی یا نتونن بیان .
حمید : بسته م . آرپی چی می خوام . خمپاره می خوام .
مهدی : پشتیبانی سخته . همه جا آب ...
حمید : مهدی جان گفته بودم که ...
مهدی : الان موقع این حرفا نیست برادر من . باید واییستی بجنگی . اونا اگه پل رو بگیرن و تانکهاشون جلو بیان فاتحه چند لشگر خونده ست .
حمید : مهدی جان با کلاشینکف که نمیشه جلو تانک ایستاد . 7
مهدی : باید واییستی حمید .
حمید : بچه ها دارن یکی یکی پر می کشن مهدی .
مهدی : اجرشون با خدا . تو فقط واییستا و بجنگ .
حمید : گلوله کلاشینکف تمومه مهدی جان چکار کنم برادر من ؟
مهدی : بجنگ حمید . بجنگ .
حمید : فقط نفر دارم . نه گلوله نه تفنگ نه هیچ چیز دیگه . دست خالی چکار کنم ؟ گلوله بفرست ، خمپاره ، آرپی چی ، با چی بجنگم مهدی ...
مهدی : با سنگ بجنگ . با سنگ . دست خالی . فقط برنگرد عقب . برگردی تارومار می شن بچه ها .
حمید : دیگه نفرم ندارم مهدی جان . تنهام . تنها . چکار کنم ؟
مهدی : باید بجنگی حمید ، باید بجنگی . می فهمی ؟ تارومار نشدن چند لشکر بستگی داره به موندن تو . باید واییستی حمید . بفهم حمید جان
، بفهم چی می گم برادر من . بفهم .
حمید : واییستادم مهدی جان واییستادم فرمانده واییستادم برادر .
مهدی : بجنگ داداش من . بجنگ . بجنگ حمید من بجنگ . فقط برنگرد عقب . بجنگ حمید جان . بجنگ .
حمید : ...
مهدی : حمید حمید مهدی ...
حمید و افرادش یکی یکی می افتند .
دو : نشسته بودم کنار حمید . دیگه چیزی برای جنگیدن نبود . هیچی . داشتم نگاش می کردم . نه اون حرفی برای گفتن داشت نه من . داشتم
نگاش می کردم . داشت تانگای عراقی رو نگاه می کرد که می اومدن جلو . خمپاره شصتی اومد خورد کنارمون . دیدم حمید افتاد . دیدم
ترکش اومد خورد به گلوش . دیدم خون از سرش جوشید روی خاک . دیدم خون راه باز کرد اومد جلو . دیدم دارم صداش میزنم حمید .
حمید . حمید . دیدم خودم هم ترکش خوردهام . حمید روی پل شیتات شهید شد . وقتی گفتم باید جسد حمید رو برگردونیم عقب ، مهدی
گفت می شه همه رو آورد ؟ گفتم نه گفت اگه جنازهی همه رو آوردیم میریم حمید رو هم میآریم . نذاشت حمید را بیارن . نذاشت . گاهی
فکر می کنم رزمنده واقعی همت بود و مهدی .
حمید و افرادش ، در مکانی لامکان به نماز ایستاده اند .
دو : ده بیست روز بعد مهدی رو برداشتم بردم به منطقهای تو جفیر ، که مثلا دلداریاش بدم ، بگم زیاد ناراحت نباش و از همین حرفها . سرمای
جزیره بدجوری استخونای مهدی رو به درد آورده بود . کمر و پاهاش خیلی درد میکردن . اینا رو وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند ، چوب
ریخت داخلش ، آتشش زد ، رفت نشست کنارش . لبخند زد . گفت آخیش . گفتم چرا نمیری استراحت کنی ؟
مهدی : پس این چیه ؟
دو : این جا نه .
مهدی : نگران نباش .
دو : نگرانش بودم . درست حدس زده بود . نگران خودش و احسان و آسیه ی حمید و همسرش و بعد هم خود حمید ، که مهدی نذاشت بریم
بیاریمش و حالا شاید سکوتی که کرده بود به عذاب وجدان و خیلی چیزهای دیگه ربط داشت . گفتم استراحت بهونه است . به خاطر مراسم
حمید میگم . نمیخوای بری مراسمش ...
مهدی : لازم نیست . بچهها همه هستن .
دو : لازم نیست یا نمیتونی بری ؟
مهدی : نمیتونم .
دو : چرا آخه ؟
مهدی : نمیتونم به چشم پدر و مادرایی نگاه کنم که بچههاشون توی لشکر من بودهان و این طور گم شدهان .
دو : تقصیر تو نبوده ...
مهدی : شاید بوده شاید نه ، اما دلیل نمیشه یادم بره اونا بچههاشون رو سپرده بودن دست من .
دو : اونا خودشون اومدن جبهه .
مهدی : اما من فرماندهشونم . 8
دو : داری خودت رو اذیت می کنی .
مهدی : اگه همه چیز عملیات دست خودمون بود ، اگه هلی کوپتر و قایق داشتیم شرمنده هیچ پدر و مادری نبودم .
دو : حمیدم خب از توست . اونم بینشونه ، اونم موند اونجا پیش بچههای دیگه .
مهدی : خوش به حال حمید .
دو : صداش لرزید وقتی از حمید حرف زد ، اما از خودش که گفت ، صداش اصلا نلرزید . گفت دعا کن منم برم ، مثل حمید ، بینشان بینشان .
نمی خوام بیشتر از این خجالت زده پدر مادرا باشم . با چه رویی بمونم وقتی قول داده بودم راه کربلا رو باز می کنیم . وقتی نتونستیم . وقتی
همه رفتن و پر کشیدن . نمی تونم دیگه . نمی تونم احمد جان نمی تونم .
تصاویر مختلفی از جبهه .
مهدی : برادران ! خدا رو از یاد نبرین . نام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رو زمزمه کنین . دعا کنین که کار ما برای خدا باشه .
تصاویر مختلفی از جبهه .
دو : همه ی بچه ها رو برادر خودش می دونست . حمید هنوز که هنوزه مفقودالاثره . حمید بازوی راست مهدی بود . هیچ کس بیشتر از مهدی
دوستش نداشت . با این حال نخواست ، نتونست ، نذاشت کسی اون رو بدون بقیه بیاره . شاید به همین دلیل بود طاقت نیاورد و سال بعد توی
بدر و با لشکر خودش رفت عملیات تا از عزیزش عقب نمونه .
تصاویر مختلفی از جبهه .
مهدی : تا موقعی که دستور حمله داده نشده کسی تیراندازی نکنه . حتی اگه مجروح شد سکوت کنه ، دندونا رو به هم بفشاره و فریاد نکنه . با هر
رگبارتون سبحانالله بگین . خسته نشین . بعد از هر درگیری و عملیات ، شهدا و مجروحین رو تخلیه کنین ، بعد با سازماندهی مجدد کار
رو ادامه بدین . حداکثر استفاده از وسایل را بکنین . اگه این پارو بشکنه ، به جای آن پاروی دیگه ای وجود نداره . با همین قایقها باید
عملیات کنیم . لباس های غواصی رو خوب نگهداری کنین . یک ساله دنبال این امکانات هستیم .
تصاویر مختلفی از جبهه .
دو : مهدی و لشکرش از موفقترینهای بدر بودند که از شرق دجله عبور کردن رفتن به غرب دجله . خود مهدی از دجله گذشت رفت یک هفتهی
تمام کنار دجله و در تقاطع رود فرات و دجله دوش به دوش بچه هاش جنگید ، تا این که حجم آتش روی غرب دجله و روی نیروی لشکر
عاشورا و روی مهدی زیاد شد .
دو : مهدی مهدی احمد .
مهدی : جانم احمد جان ، جانم .
دو : مهدی جان اوضاع خوب نیست برگرد عقب .
مهدی : احمد جان تو بیا اینجا . خیلی قشنگه اینجا ، خیلی . همیشه هم پیش همیم .
دو : فهمیده بود داره می ره . بهم گفت بیا اینجا برا همیشه پیش هم باشیم . بعدش تیر خورد . گذاشته بودنش رو قایق بیارنش عقب . وقتی مهدی
زخمی رو با قایق و از روی دجله برمیگردوندن یه آرپیجی اومد قطعه قطعهاش کرد . بردش به زیر آب . به آسمون . از سه برادر یکی نشد
بره سینه ی خاک . نشد رو این خاک قبری باشه براشون .
تصاویر مختلفی از جبهه . قایق حامل مهدی منفجر می شود .
صدای مهدی : خدایا سراپا گناه و معصیت ، سراپا تقصیر و نافرمانیام . گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم اما ترسم از اینه نیامرزیده از دنیا
برم . میترسم رفتنم خالص نباشه ، پذیرفته درگاهت نشم . خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی ، ای وای که سیه روی
خواهم بود . خدایا تو چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی . هیهات که نفهمیدم . دوست داشتنت خون باید میشد و تو رگهام
جریان مییافت و سلولهایم یارب یارب میگفت . خدایا قبولم کن . یا اباعبدالله شفاعت . آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد
برای دیدار ربش ، ولی چه کنم تهیدستم ، خدایا قبولم کن . یا امام هشتم ، یا رضای مشهد شفاعتم کن توفیق شهادت نصیبم بشه .
یارب العفو .
تابلو 10 : نامکان .
مهدی : باید برگردم پیششون . اونا بهم نیاز دارن . باید برم . از همه جا داره گلوله می باره . باید برگردم پیششون . کی من رو آورده بیمارستان ؟
اصلا اینجا کجاست ؟ من باید برگردم پیش بچه ها . 9
حمید : اونا نیازی به تو ندارن .
مهدی : اونا زیر آتشن .
حمید : تموم شد مهدی جان . تموم شد .
مهدی : هنوز جنگه ، هنوز تموم ...
حمید : تموم شده مهدی جان . جنگ دیگه تمومه برای تو .
مهدی : ولم کن . باید برگردم . اونا به من نیاز دارن .
حمید : تو نمی تونی .
مهدی : کسی نمی تونه جلوم رو بگیره .
حمید : اگه می تونستی شاید .
مهدی : می تونم . باید برگردم .
حمید : تو ، تو ، تو نمی تونی . گفتم نمی تونی . تو ، تو الان با مایی . منم حمید . برادرت .
مهدی دارد متوجه اطرافش می شود ، آرام آرام . علی از پس نور ظاهر می شود .
مهدی اول نمی شناسدش اما آرام آرام متوجه می شود .
مهدی : حمید . قارداشیم علی .
علی : گئده غین . آنام گوزله ییر بیزی .
مادرشان از پس نور ظاهر می شود . نور همه جا را گرفته است .
صدای خنده کودکانی که هر لحظه اوج می گیرد .
صدای مهدی : آنا .
تصاویر مختلفی از جبهه . قایق حامل مهدی زیر آب می رود .
تابلو 11 : خیابانهای ارومیه ، تبریز و زنجان .
تصویر تشییع جنازه مهدی . غوغاست . تمام مردم آذربایجان و زنجان اشک
می ریزند .
پایان
۹۴.۱۲.۲۵
آس اولدوز . آس اربایجان . ایری آنا .
صحنه : مکانهای مختلف ؛ زمین و آسمان .
سپیدپوشها درختی را از آسمان بر زمین می آورند .
سیاه پوشها از خواب بیدار می شوند .
توره آک اوبا : برج مراقبت قلعه .
آک دور : کیستی رخ نهان کرده با من ؟ خسته ام مکن به جستجو ، رخ بنمای هر که هستی .
آنااود : آرام باش آک دور .
آک دور : نامم بر زبانت رفت بی آنکه رخت بازبینم . که ای تو ؟
آنااود : ترسان مباش .
آک دور : نیستم . تو گویا ترسانی و نام خویش بازنمی گویی و چهره نمی نمایی ...
آنااود : آبان اوی آتش نامی بر زبان نیاورده رخسار نمایان کند ( از تاریکی بیرون می آید ) .
آک دور : سرافرازیست پذیرایی آنااود ، آبان اوی جاودانه ی آتش .
آنااود : سوس آک دور ، نامم بر زبانت نرود بهتر .
آک دور : سرافکندگی ماندگاری خواهد بود آنااود از آسمان بیاید و میهمان پیری یم و فرزندان او باشد و به اندازه نامش پذیرایی نشود ...
آنااود : باهوشترین مرد توره آک اوبا نارفته سخنی بر لبی چرایی کردار باید بداند .
آک دور : خوشی دیدارتان پرده زد بر روان و خردم ...
آنااود : به خود آی .
آک دور : به بندگی آماده ام .
آنااود : برای کار بزرگی آمده ام .
آک دور : با همه ی جان و تنم به فرمانم .
آنااود : باید آماده شوی .
آک دور : همیشه بوده ام . نبوده ام ؟!
آنااود : آنچه تا امروز بوده پایان راه رفته ای است ، فردا روز دیگریست .
آک دور : روشنائیم بنمای .
آنااود : همچون همیشه دیو خواهان مرگ نور است و گسترانیدن تاریکی .
آک دور : به روشنایی نامم سوگند نخواهد توانست .
آنااود : روشنایی خورشید در پس ابری از دیده پنهان شود سردی و تاریکی گسترش خواهد یافت .
آک دور : با این همه تاریکی همیشگی نخواهد بود ...
آنااود : نباید چنین شود . برای همین اینجایم . آک دور روزهای سختی در پیش است .
آک دور : با هیچ چالشی ترس به دل راه نخواهم داد .
آنااود : همیشه چنین بوده .
آک دور : اما آبان اوی آتش را دو دل می بینم .
آنااود : این از تو نیست .
آک دور : بزرگوارا بازم گوی سخن ، در تب و تابم .
آنااود : پیری آس ...
آک دور : برادرم ؟! آه پیری آس چه ؟
آنااود : اشتباه بزرگی خواهد کرد .
آک دور : پذیرش انجام کاری اشتباه از فرزندان پیری یم سخت است اما چون گوینده خداییست راستگو پذیرایم برادر را به کج راهه بدانم .
آنااود : کج راهه ای سخت پر پیچ و خم .
آک دور : وای بر او .
آنااود : و بر دیگران . 1
آک دور : !!!
آنااود : این کجی نه تنها دامن پیری آس و پدرتان پیری یم و تو و دیگر برادرنتان را خواهد گرفت چون تندبادی توره آک اوبا را دربرخواهدگرفت .
آک دور : چه باید کرد ؟
آنااود : راه راست را خواهی رفت .
آک دور : همیشه رفته ام ...
آنااود : آری . کار سختی در پیش داری . با تو سخن ها دارم .
آک دور : خدای آتش سرزمینم توره آک اوبا هر آنچه بازگوید خواهم شنید .
آنااود : با پیری آس سخنی خواهی گفت .
آک دور : چه ؟
آنااود : خواهمت گفت .
آک دور : نخواهم گذاشت به کج راهه رود .
آنااود : رویداد شدنی در حال رخدادن است ، بنگر و از پسم بیا ناگفته ها با تو بازگویم .
سپیدپوشها درخت را از سویی به سوی دیگر می برند .
سیاه پوشها سپیدپوشها را می بینند .
گذرگاه .
پیری آس : می لرزی ؟!
ایلان : می لرزم آری .
پیری آس : از چه ؟
ایلان : ترسی درونم را فراگرفته .
پیری آس : حتی کنار من ؟!
ایلان : خوب است که هستی اما ...
پیری آس : آسوده باش . کسی را جرات نزدیک شدن به تو نیست . تو اینک از آن منی .
ایلان : کاش دیوارهایی ما را در میان گرفته باشد .
پیری آس : آخرین دژ مردمان هم خاک و هم نژادمان اینک با دستهای آک دور سرافرازانه بر پای ایستاده .
ایلان : هر دیواری را امکان فروریختن هست پیری آس من .
پیری آس : گذشتن از دیوارهای ستبر توره اووا ناشدنی ترین کار هستیست .
ایلان : سرزمینتان ؟
پیری آس : آری و تو بزودی خواهی دید .
ایلان : مرا بدانجا خواهی برد ؟
پیری آس : بهتر از آنجا سراغ ندارم ، تو چه ؟
ایلان : وقتی سخن می گویی من قلبم آرام می گیرد .
پیری آس : از همینجا صدای خوش آمدگویی مردمان شهرم توره اووا را بشنو . آهای آکووووووو ، آکووووووو . می شنوی ؟
ایلان : صدایت را کوهستان بازمی گرداند .
پیری آس : آکووووووو .
ایلان : گوشهایم می شنوند و قلبم گواهی می دهد شادترین خوشآمدگویی را خواهم دید .
پیری آس : به سرزمین فرمانروا پیری یم خوش آمدی زیبای زمین ، ایلان . ( وارد شهر می شوند . ) .
سپیدپوشها درخت را می کارند .
سیاه پوشها سپیدپوشها را نگاه می کنند .
توره آک اوبا : اتاق آک دور . 2
آک دور : از کی شروع شد ؟
پیری آس : وقتی ایلان را دیدم ...
آک دور : پیشتر ، تخم بد رویداد از کجا سبز شد ؟
پیری آس : تخم بد ؟!
آک دور : دم آغازین کار را بازگوی .
پیری آس : اوف آرادورت خواست گزینشش به دست من را به گاه گزینش زیباترین آبان او ارج نهد ...
آک دور : گفتم آغاز کار ، گاه آغازین رخداد ، از آن دم که من نبودم و رشته کار از دستم دررفت .
پیری آس : زمانی که تو به سرزمینهای دیگر آسیا رفتی ، من با همسرم در خدمت پدر و شهرمان بودم . زورآس خدای خدایان با مردمان گفت
جشن عروسی خواهدمان بود . اگری آس آبان اوی نگاهبان کوزه ی سربسته دورویی خدایان به جشن عروسی تاتآس و پوله ک پذیرش
نشد ، خشم سرتابه پای او را فراگرفت ، سوگند خورد تخم دورویی از کوزه بیرون آورد و همه جا بپاشاند .
آک دور : باید پذیرایش می شدند .
پیری آس : اگری آس خشمگین سیب زرینی به سالن جشن انداخت و بر روی آن نوشت : " از آن زیباترین آبان او " ، سه آبان او سیب را از آن
خود دیدند . با فرمان خدای خدایان من ، فرزند پیری یم ، برای داوری برگزیده شدم .
آک دور : آخر چرا تو ؟
پیری آس : از خدای خدایان باز پرس .
آک دور : بعد چه شد ؟
پیری آس : من داور این جشن شدم .
آک دور : داور شوخی خدایان .
پیری آس : من همیشه گوش به فرمانم .
آک دور : برای همین آن گاه که اوف آرادورت برای داشتن سیب زیباترین زن را به تو پیشنهاد کرد پذیرفتی ؟
پیری آس : پیشنهاد فقط از سوی او نبود ، آرآی زیبا چهره پادشاهی آسیا و آتآنای زیبا رخ سروری جنگجویان اولوآمپ را همچون اوف آرادورت
پیشنهاد کردند .
آک دور : و تو ایلان را بر پادشاهی آسیا و سروری جنگجویان اولوآمپ بهتر دانستی ؟
پیری آس : من سودا را جویایم و ...
آک دور : سودا فقط دیدار زیبا رویان نیست برادر کوچک من .
پیری آس : با جوانان چرا .
آک دور : اشتباه بزرگی کردی .
پیری آس : که تن به خواست جوانیم دادم ؟
آک دور : که بازی خدایان را گردن نهادی .
پیری آس : کسی را یارای گریز از بازی آنها نیست .
آک دور : بازی را به بازی پاسخ می دهند .
پیری آس : با کاردانی چون تویی آری .
آک دور : چیزی پرسیدی از من ؟
پیری آس : نپرسیدم و شرمسار آنم تا دم واپسین زندگیم . حال با من چه خواهی کرد ؟
آک دور : آنچه باید کنم .
پیری آس : به آکامئیمون خواهیم داد ؟
آک دور : اگر خدایان به این بازی با اولوآک خدای یگانه نیرنگ نکرده بودند به این اشتباه باید که همسر پیشین ایلان گیرنده تو باشد اما چه کنم
بازی آنها را گردن نخواهم نهاد .
پیری آس : می دانستم برادرم آک دور جوانمردتر از آن است که مرا یا همسرم ایلان را تحویل دهد .
آک دور : این پایان ماجرا نیست .
پیری آس : روزهای سختی خواهیم داشت ، آری ، اما ...
آک دور : تو هیچ نمی دانی . هیچ . کاش می دانستی چه سهمگین خواهد بود فرداهایمان . کاش دانسته بودی . کاش دانسته بودی مرگ شهری
چون توره اووا چه معنایی دارد . کاش می دانستی . سقوط این قلعه حرکت بدی را تا انتهای سرزمینمان آسان خواهد کرد . اینجا دروازه 3
سرزمینهاییست که گسترانیدن روشنایی آئین مردمانش هست و نابودیش یعنی مرگ نور و چراغ و خورشید .
سپیدپوشها درخت را آبیاری می کنند .
سیاه پوشها درختی شبیه درخت سپیدپوشها درست می کنند .
توره آک اوبا : اتاقی در قلعه .
آکام آس : من پیکی بیش نیستم .
آک دور : میهمان نور چشم آدمی است .
آکام آس : به توره اووا باید چنین باشد ، مگر آنکه روزی با خاک یکسان شود ...
آک دور : از شدنی ها بگوی آکام آس .
آکام آس : برای همین اینجایم . ایلان را برگردانید .
آک دور : برنگردانیم ؟
آکام آس : برای تو مردم و قلعه توره اووا با ارزش تر از هر چیزیست .
آک دور : اگر بتوان سرافرازانه ماند .
آکام آس : با برگرداندن آنکه از آن پیری آس نبوده سرافرازیتان کم نخواهد شد .
آک دور : خواسته ی دیگری اگر داری بازگوی .
آکام آس : پیری آس او را دزدیده ...
آک دور : ایلان با پای خود آمده .
آکام آس : او برنگردد جنگ بزرگی خواهیم داشت .
آک دور : اینجا آخرین قلعه و سرحد سرزمین پهناور توره آکهاییست که زندگیشان را برای گسترانیدن نورانیت به سر می برند ، از اینجا به آنسویتر
مردمان خواهان روشنایی نبودند که ماندیم و پیشتر نرفتیم . لوح به یادگار مانده از اجدادمان همیشه آویزه ی چشمانمان هست ، هر
آنکه چشم به خاکمان دوزد دستش خوراک سگان گرسنه بادا .
آکام آس : همه ی خواستگاران ایلان با هم سوگند خورده اند با آنکه به ایلان گستاخی کند بجنگند ...
آک دور : گستاخی !؟ ایلان با پای خود به توره اووا آمده است .
آکام آس : همسرش چنین نمی پندارد .
آک دور : پیری آس اینک همسر اوست .
آکام آس : تا به امروز هیچ کس در جنگی شاد نشده است .
آک دور : ما بهتر از همه به این رسیده ایم ، چاره نباشد باید شمشیر کشید .
آکام آس : تو را روشن تر از این می دانستم آک دور .
آک دور : و دیگر هیچ ؟
آکام آس : این جنگ سودی برای پیری یم و فرزندانش ندارد .
آک دور : نگاهها به سود و زیان همیشه یکسان نیست .
آکام آس : مرگتان را می بینم .
آک دور : چنین بود اینک شمشیرتان بر گلویمان بود .
آکام آس : سخن آخرت ...
آک دور : آنچه رفت را پذیرا نباشی جامی سخن آغازینم به پذیرایی میهمان خواهد بود .
سپیدپوشها در کنار درخت به رقص می پردازند .
سیاه پوشها درخت خود را کامل کرده اند .
توره آک اوبا : برجی در قلعه .
پیری یم : گفت آشیل شمشیر نهاده و رفته ...
پیری آس : پیروزی چه شیرین خواهد بود . 4
آک دور : خوشبینی شیرینیست .
پیری آس : آشیل نباشد توره اووا شکست نخواهد خورد ، سخن پیشگویان فراموش کرده ای ؟
آک دور : فریبی در جنگ باشد چه ؟
پیری یم : فریب جنگ نیست .
پیری آس : نباشد جشنی خواهیم داشت ، چه شکوهی دارد پیروزی جنگ .
آک دور : جنگ چه پیروزی داشته باشد چه شکست شکوهمند نیست برادر کوچک من ، جنگ جهنم زندگیست .
پیری آس : با این همه پیروزی از شکست گواراتر است .
پیری یم : بگو در دهل ها بکوبند .
آک دور : مانده ام . آشیل کسی نیست شمشیر زمین بگذارد برود .
پیری یم : آکامئیمون بیرآزآس کنیز اسیر را از آشیل گرفته .
آک دور : به زور ؟
پیری آس : به زور .
آک دور : کاش برنگردد .
پیری یم : تو آشیل را بهتر از همه میشناسی .
پیری آس : و می دانی برنخواهد گشت .
آک دور : تا فردا چه زاید .
پیری آس : تا این قلعه هست و سایه پدری چون پیری یم بر سر ماست شکست معنایی ندارد .
آک دور : بازی خدایان هزار چهره نمایان و ده هزار چهره پنهان دارد .
پیری یم : تا هوشیاریم غمی نیست .
آک دور : من از گاه هوشیاریمان ترسی ندارم ...
پیری آس : ما همیشه هوشیار خواهیم بود .
آک دور : بودیم گرفتار این روزها نبودیم .
پیری یم : کاریست شده . آک دور فرزندم خوشی اینکمان را ارج بنه . مردم توره اووا نیاز به پایکوبی دارند .
آک دور : فرمان از آن بزرگان ایل خواهد بود .
پیری آس : بگویم در دهل بکوبند ؟
پیری یم : در دهل ها بکوبند سرقشون توره اووا ؟
آک دور : با دیدن رخسار خندان پدری چنین بزرگ باید شادی را ارج نهاد .
سپیدپوشها در کنار درخت به خواب رفته اند .
سیاه پوشها درخت خود را به رنگ درخت سپیدپوشها درآورده اند .
توره آک اوبا : اتاق خواب آک دور و آندوئریم آک .
آندوئریم آک : این چه فریادیست ؟
آک دور : آشیل برگشته .
آندوئریم آک : و نام تو را صدا می زند ؟!
آک دور : به خونخواهی مرگ دوستش آتداکول به مبارزه می خواندم ...
آندوئریم آک : تو کشتیش ؟
آک دور : پس جشن لشکر آکامئیمون شادیمان را برنتابیدند ، یورشی آغاز شد ، جنگجویی لباس آشیل بر تن کرده بود گمان کردم اوست .
آندوئریم آک : سوگندت می دهم نروی .
آک دور : ...
آندوئریم آک : شنیدی آک دور جان ؟ گفتم سوگندت ...
آک دور : سوگندت می دهم سوگندت می دهم سوگندت می دهم ! آندوئریم آک بی جهت نبوده نام تو با سوگند گره خورده .
آندوئریم آک : آک دور من گاه شوخی نیست . سوگندت دادم نروی بمانی جان و هستی آندوئریم آک . 5
آک دور : هزاران هزار سوگند هم بدهی نمی توانم نروم .
آندوئریم آک : اگر بروی و زبانم لال ، آه ...
آک دور : دوست ندارم چنین پریشان باشی .
آندوئریم آک : نمی توانم نباشم .
آک دور : با گریه هایت قلبم را می لرزانی .
آندوئریم آک : اما هنوز تنپوش جنگ بر تن داری .
آک دور : آب دیدگان زیبایت تمام دره ها را پر کند هم باید بروم .
آندوئریم آک : آخر چرا ؟
آک دور : این سرنوشت آک دور است .
آندوئریم آک : برهمش بزن .
آک دور : باید بروم .
آندوئریم آک : نام من و فرزندمان آسدی آناآک بر پیشانی نوشت تو جایی ندارد ؟
آک دور : آندوئریم ، همسر مهربانم ، درد جدایی تان با مرگ رهایم نخواهند کرد ، در گور هم باید بکشم درد این دوری . تا ابد . پاهای استوارم را
سست مکن .
آندوئریم آک : بمانی هیچ دردی نخواهی داشت . درون قلعه توره اووا هیچ دستی نمی تواند آک دور را با مرگ آشنا کند . وای از مرگ ، وای ...
آک دور : هنوز که زنده ام . عزایم را گرفته ای ؟
آندوئریم آک : کاش برنمی گشت .
آک دور : برگشت او به میدان جنگ پریشانت کرده ؟
آندوئریم آک : آنکه به مبارزه می خواندت آشیل است آک دور .
آک دور : من هم آک دورم همسر مهربانم .
آندوئریم آک : آشیل روئین تن خدایان نبود دودل نبودم برای بازگشت پیروزمندانه تو اما او ...
آک دور : هیچ آفریده ای جاودان نیست .
آندوئریم آک : تا بفهمی از کجا باید تیرش بزنی او تو را ...........................................
آک دور : گریه مکن ، آنچه بر زبانت نرفت هم اتفاق بیفتد باید بروم . من آک دور این قلعه ام .
آندوئریم آک : بشکن این غرور را ، پس نبودنت نامت به چه کار ما می آید ؟ ما تو را خواهانیم .
آک دور : گمان نمی کردم تو نیز با من اینگونه سخن بگویی .
آندوئریم آک : چه گفتم آزرده شدی همسر مهربانم ؟
آک دور : نام ! گمان کرده ای رفتنم برای نام هست ؟
آندوئریم آک : می دوزم لبهایم را آزرده نسازمت . اگر یاوه ای گفتم دیگر ...
آک دور : آخر تو چرا ؟ به چه کار می آید این نام ؟ نام آک دور بر تک تک ستاره ها هم نقش بندد دلم را خوشی نمی آید اگر بر رخ زیبای
آسدی آناآک کوچکم لبخند نشکفد . آندوئریم آک اگر به جنگی که روئین تنی مرا خوانده می روم نه برای نام هست و نه برای نان ،
که هر دو را همیشه داشته ام . اگر آک دور نرود و پای پس کشد جواب فرداها را چه کسی خواهد داد ؟ مگر نه آنکه ما را به نامی
می خوانند که نورانیت و روشنایی و آگاهی از آن فهمیده می شود ؟ برازنده نام آک بودن سرافرازی دارد . نه برای من ، برای تبارم .
فرزندان توره اووا به فرداهای نیامده از نورانیت این نام ، از روشنائی جاودان این نام فروغ می خواهند و روشنایی . تو می خواهی
کودکانمان به فرداها از هر چه روشنائی و نور است و آگاهی گریزان باشند ؟ تاریکی و بی دانشی این سرزمین و مردمانش را خواهانی ؟
کجای این زندگی می ارزد که من باشم و فروغ آک بر نام ایل و تبارم نباشد ؟
آندوئریم آک : مگر فقط ماییم که باید نگاهبان نورانیت این نام باشیم ؟
آک دور : تو می توانی غیر از آندوئریم آک با نام دیگری مرا نوازش کنی ؟ می توانی ؟ مرا بی آک نامم چگونه پذیرا خواهی شد ؟ اگر آک بودنت را
نداشته باشی من با کدامین دل و جان و روح میان بازوانم بگیرمت ؟ جان آک و فروغ روشن روح توست که مرا در کنارت نگاه داشته نه
تنت و زیبایی رویت .
آندوئریم آک : آه آک دور چه می گویی ؟
آک دور : هزاران زیبا رخ به شهرمان بود و هزاران زیبا روی دیدم پیش از دیدنت اما قلبم نلرزید ، با نگاه تو و گره نگاهم در نگاهت با روشنائی روح و
جانت آشنا شدم و جان و روحم از جان و روح روشنت سودا را پذیرا شد ، با نبود نورانیت جان تو تنت جز فرونشانیدن خواهش تنم به 6
چه کار می آمد ؟ من عاشق روشنایی جان و روح توام آندوئریم آک من ، می فهمی ؟
آندوئریم آک : بی تو این نور از من گرفته می شود . از دنیای من گرفته می شود . از روح و روان و جان من گرفته می شود مهربانم .
آک دور : زندگی فقط من و تو نیستیم همسرکم . بگذار فرزندانمان ، فرزندان این خاک با نورانیت ناممان امروزشان را با سرافرازی به فرداها گره
بزنند .
آندوئریم آک : سخت است سخت ، نبودن تو سخت است سخت .
آک دور : سرافکندگی سخت تر است .
آندوئریم آک : راه دیگری برای سرافرازی نیست ؟
آک دور : سرافرازی و سرافکندگی هر آدمی در گزینش های اوست .
آندوئریم آک : کاش گزینش چنین سخت نبود . کاش ...
آک دور : تاریخ را گزینش آدمیان ساخته و خواهد ساخت . سرنوشت آک دور پیروزی هم نباشد پذیرایم اگر سرافراز بمیرم .
سپیدپوشها از درخت دور می شوند .
سیاه پوشها درخت خود را کنار درخت سپیدپوشها می آورند .
میدان نبرد .
آشیل : راه سخت را برگزیده ای .
آک دور : و سرافرازانه .
آشیل : من هم به یاد سرافرازیت جامی خواهم زد .
آک دور : اگر بمانی .
آشیل : هیچ تیری آشیل را بر زمین نخواهد زد .
آک دور : شنیده ام .
آشیل : پس خواهم ماند .
آک دور : خدایان هرگز چون تویی را تا ابد جاودانه نخواهند خواست .
آشیل : دل به این خوش کرده ای آمده ای به جنگم ؟
آک دور : باید درخواست به جنگت را پذیرا می شدم اما تو نیز دل به این خوش مکن نخواهی مرد .
آشیل : با من از روئین تنی گفته اند ، باکم از گزافه گویی چون تویی نیست .
آک دور : شاید بمانی . تا ابد نیز بمانی ...
آشیل : خواهم ماند .
آک دور : بمان . مهم چیز دیگریست .
آشیل : چه ؟
آک دور : با وجدانت چه خواهی کرد ؟
آشیل : معما بافته ای سستم کنی ؟
آک دور : معمایی در میان نیست .
آشیل : من شمشیری دارم و سپری . روشن و آشکار .
آک دور : روئین تنی تو جاودانه ت خواهد کرد ، بی آن بازی خدایان را گردن می نهادی ؟
آشیل : دادوستدی کرده ام با سود جاودانگی . وجدانم چرا نباید آسوده باشد ؟
آک دور : هیچ انسان شریفی برای سود جاودانه ی خود بی گناهی نخواهد کشت ، یورشی نخواهد آورد ، شهری را برای خواسته اش به ویرانی
نخواهد کشانید ، روحی را پریشان روانه جهان دیگر نخواهد کرد مگر آنکه به این دادوستد وجدان خود را نیز داده باشد .
آشیل : تو ترسیده ای آک دور . بی تردید آخاران رود جهنم را دیده ای دیشب در خوابهای پریشانت .
آک دور : آنچه در رویاهایم دیده ام یک جام بیرسوآسون از آلبولاغ بهشت بوده . اینک این من .
آشیل : سخن فرجامینت نیز بر زبان ران .
آک دور : با همه ی دلاوریت خود را باخته ای . ترست را ارزش بنه ، وجدان بیدار شده ات را نیز . بازی خدایان واگذار .
آشیل : اینک این من . 7
آک دور : بگذار رازی با تو بگویم .س
آشیل : هر چند دیرست اما بازگوی .
آک دور : مورچه زادگان آدمی شکل هرگز به فردا آدمی نخواهند زاد .
سپیدپوشها کودکی را از آسمان به زمین می آورند .
سیاه پوشها درخت خود را با درخت سپیدپوشها جابجا می کنند .
آسمان : خواب مرگ .
آک دور : شکست بدی بود . آشیل باید هم به رقص باشد و شادکامی .
آنااود : پیروزی امروزش را جشن گرفته است .
آک دور : چه رقصی آغاز کرده !
آنااود : بر پیکر بی جان آک دور بزرگ چنین رقصی بجاست .
آک دور : با مرگ من توره آک اوبا بر جای خواهد ماند ؟
آنااود : چه از خود بیخود شده آشیل .
آک دور : نگفتی توره آک اوبا چه خواهد شد ؟
آنااود : اوپورآس با الهام از آتآنا اسبی چوبی خواهد ساخت و روانه توره آک اوبا خواهد نمود ، با مردانی جنگجو که درونش پنهان شده اند . شامان
اسب را نخواهد توانست بشکند چون مارهای آتآنا نیشش خواهند زد . دروازه توره آک اوبا را به فریب اسب باز خواهند کرد .
آک دور : چه بیهوده مرگی داشته ام من .
آنااود : به فردا آسکانلی پسر بازمانده از توره آک اوبا ملتی خواهد داشت سرور همه ی زمین با تمامی آنچه بدان پایبند بوده ایم .
آک دور : همین جا ؟
آنااود : به شهری که آسکانلی خواهدش ساخت .
آک دور : زمانش نزدیک است ؟
آنااود : به گاه زمینیان دور . بسیار دور .
سیاه پوشها در کنار درخت خود به رقص می پردازند .
سپیدپوشها شمشیر آک دور را به کودکی می دهند .
کودک سپیدپوش به طرف درخت سیاه پوشها می رود .
پایان .
94.09.01
8