با فرشته ی مرده چه باید کرد ؟
اقتباسی از داستان کوتاه " پیرمرد فرتوت با بالهای عظیم " نوشته گابریل گارسیا مارکز .
آدمها : سوزان ـ پاریس ـ فرشته ـ انیس ـ معمار و دخترها .
صحنه :
خانه ی پاریس .
اطاقی کوچک و کم اثاث . اثاثیه خانه کهنه و بدرد نخور می باشد . شاید
یک اطاق زیرشیروانی فکسنی .
در گوشه ای از اطاق یک تخت کوچک قرار دارد که کودکی روی آن
خوابیده است . سوزان با نگرانی در اتاق قدم می زند و گاهی نیز از پنجره
به بیرون نگاهی می اندازد .
سوزان : بخواب کوچولوی من ، بخواب ، تبت می آد پایین ، بابا رفته دکتر بیاره ، تو خوب می شی ، خدا خوبت می کنه ، اون بنده هاش رو فراموش
نمی کنه ، ، ، نمی کنه ؟ !!! نه ، نه برای چی فراموش کنه ؟؟؟؟؟ تو بزرگی ، هیچوقت بنده هات رو فراموش نمی کنی ، پدر گوتیالو می گه
همیشه بیداری ، همیشه چشمات بازن ، هیچوقت نمی بندی اون چشمای مهربونت رو ، همیشه نگات به بنده هاته ، اینا رو کشیش
روستامون می گه ، می دونم دروغ نمی گه ، نماینده خدا که دروغ نمی گه ، اصلا برای چی دروغ بگه ؟ هان ! ؟ لازم نیست که ،،، وای که
چه فکرای بچگانه ای می آد سراغ آدم وقتی دلش سنگینه ، ، ، بخواب عزیزم ، بخواب ، نگران چیزی ام نباش ، همه چیز درست می شه ،
حتم دارم پدر گوتیالو به جای خدا نشسته و نگران بنده های خداست ، بخواب ،،، پاریس ، با توام ، پاریس ، پاریس خودتی ؟ برگشتی
پاریس ؟
پاریس وارد می شود .
پاریس : تبش نیومده پایین ؟
سوزان : داره بدتر می شه ، دیدیش ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاریس : قهوه م که تموم شده ...
سوزان : گفتم دیدیش ؟
پاریس : هان ؟ می گم یه کم قهوه از این ...
سوزان : نمی دن دیگه ، کلیسا رفتی یا ...
پاریس : آره بابا آره ، سوزان این آردی که قایم کرده بودی برا ...
سوزان : تموم شده ، هیچی نداریم ، جواب من رو درست و حسابی بده ، پدر گوتیالو رو دیدی یا نه ؟
پاریس : گه بگیره این زندگی ...
سوزان : گه که گه نمی گیره ، می گم چی شد ؟
پاریس : ببین سوزان خدا ما رو فراموش کرده ، این برای صدمین مرتبه ست من ...
سوزان : من راجع به فراموشی خدا چیزی نپرسیدم ، پرسیدم ...
پاریس : پرسیدی پدر گوتیالو پولی داد یا نه ؟ درسته ؟ می بینی که حواسم سر جاشه و ...
سوزان : فعلا حواس تو برای من مهم نیست ، اون چی گفت پاریس ؟
پاریس : آره حواس من برای تو مهم نیست ، می دونم ، می دونم ...
سوزان : گفتم فعلا ، پاریس عذابم نده تو رو به خدا ، اون چی ...
پاریس : می دونی چی گفت ؟ پول کلیسا فقط برای امور خیریه ست ،،، انگار من می خوام برم مشروبخونه ی دیونیس آبجو بخورم .
سوزان : نداد ؟!!!
پاریس : ...
سوزان : گفتی بچه بدجوری تب کرده ؟
پاریس : اوهوم ...
سوزان : می گفتی داره می میره بی انصاف .
پاریس : گفتم ، گفتم ...
سوزان : می گفتی تب بچه داره خفه ش می کنه ...
پاریس : اینم گفتم ...
سوزان : می گفتی اگه بچه م بمیره می آم و ...
پاریس : گفتم ... 1
سوزان : خب ؟!
پاریس : مرتیکه خیلی از خودش مطمئنه ،،، اگه قرار بود هر کی بچه ش از تب می میره بیاد منو بکشه می تونستم به این سن برسم پاریس ؟
سوزان : نزدی تو دهنش ؟
پاریس : خواستم ....................
سوزان : نزدی ؟!!!
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد شده ، جستجویی کرده و خارج
می شود .
سوزان : پرسیدم نزدی ؟!!!
پاریس : می خوای با آدماش بیان این آلونک رو آوار کنن رو سرمون ؟
سوزان : غلط کردن ...
پاریس : غلط ! از نظر اونا کار درست همینه ...
سوزان : آوار کنن ، بمیرم بهتر از اینه ، بچه م داره می میره ، می فهمی ؟
پاریس : اون باید بفهمه ...
سوزان : پاریس این حالش خرابه ...
پاریس : چکار می تونستم بکنم نکردم ؟
سوزان : مواظبش باش ( می خواهد برود ) ...
پاریس : کجا ؟
سوزان : می رم کار ناقص جنابعالی رو تموم کنم آقا ...
پاریس : واییستا ...
سوزان : واییستم بچه م بمیره ببرم چالش کنم ؟
پاریس : همیشه می گفتی خدا بزرگه ...
سوزان : بازم می گم ، می رم به اون پدر گوتیالوی کبیرم بگم ، تا یادش بیاد ما هم بنده ی همون خدای بزرگیم .
پاریس : خرابترش نکن .
سوزان : اگه بشه چی می شه مثلا ؟ حقوق ماهانمون قطع می شه ؟ شکم خالیمون خالی می مونه ؟ بچه ی مردم زنده می شه ؟
پاریس : ما نمی تونیم با اون درگیر بشیم .
سوزان : این بچه باید بره دکتر ...
پاریس : می دونم .
سوزان : داره می میره ...
پاریس : می دونم ، می دونم ...
سوزان : بکش کنار .
پاریس : مطمئنم چیزی نمی ده .
سوزان : این تنها بچه ی منه ...
پاریس : بچه ی منم هست ...
سوزان : ده سال چشم به راهش بودم ، نه ماه تو شکمم باهاش بازی کردم ، هفت سال از گلوم زدم ریختم تو دهن این ، نمی خوام یه عمر حسرت
نداشتنش عقده بشه بمونه تو روحم ، این آینده ی منه ، امید زندگیمه ، فردای من یعنی این بچه ، می فهمی ؟ ؟ ؟ می رم ، داد می گیرم ،
نداد ..........................................
پاریس : نداد چی ؟ می گم نداد چی ؟
سوزان : باید بده ، هزار بار با دستای خالیم به اون کلیسای با عظمتش کمک کردم ، حالا وقتشه تلافی کنه ، ما محتاجیم مرد .
پاریس : اینا رو گفتم .
سوزان : خوب نگفتی ، باید بده .........................
پاریس : نداد سوزان ، نداد ، نمی ده ، باور کن .
سوزان : می ده ،،، نده ، نده ( بغض می کند ) . 2
پاریس : متاسفم سوزان ،،، متاسفم .
سوزان : همین ؟
پاریس : دردم رو زیادترش نکن .
سوزان : یعنی به همین راحتی ؟ تسلیم ؟
پاریس : نمی دونم ، نمی دونم ...
سوزان : نمی دونم شد برای من کار ؟ باید می دونستی ، می تونستی ...
پاریس : فکر کردی من کی ام ؟ یه هرکول ، یه قهرمان ؟ نه عزیز من ، من یه آدم معمولیم ، نه اونم نیستم ، هر آدم معمولی می تونه از عهده خرج
و مخارج زن و بچه ش بربیاد من حتی اینم نتونستم ، نتونستم ، نمی تونم ، می خوای برم وسط روستا بایستم و داد بزنم ؟ می رم ، فکر
کردی چی ؟ فکر کردی چه خبره ؟ من یه بی عرضه م ، یه ناتوان ، می خواستی اینا رو بشنوی ؟ شنیدی ؟ راحت شدی ؟ نه گوش کن
حالا ، ( به بیون ) من نمی تونم پول درمان بچه م رو بدست بیارم ، من نمی تونم شکم اینا رو سیر کنم ، من نمی تونم ، نمی تونم ،
نمی تونم ............
سوزان : من می رم ، تو هم واییستا و داد بزن .
پاریس : سوزان ، سوزان ،،، سوزان ، اندازه ی من که نمی تونی التماس کنی ، می تونی ؟ اون هیچی بهت نمی ده ، هیچی ...
سوزان : با دکتر برمی گردم .
سیاهی . نور .
پاریس : سوزان ، سوزان برگشتی ؟ اونجایی نه ؟ می دونم از خجالتت نمی تونی بیای تو ، می دونی ، من مطمئن بودم دست خالی برمی گردی ،
اون پیرمرد کنس نم پس بده نیست ، دستش نمی ره تو جیبش ، گشادم باشه باز نمی ره ، دست خودش نیست ، اینجوری بار اومده ،
گفتم نرو نمی ده ، حالا بیا تو ، خجالت نکش ، تقصیر تو چیه ؟ بیا تو ، بیا خدا خودش بزرگه ، حتم دارم به فکر بچه ی ما هم هست ،
سوزان ...
پاریس از در خارج می شود .
فرشته از پنجره وارد می شود ، پیرمرد زواردرفته ایست با بالهایی که
تعدادی از پرهایش ریخته اند ، خسته ست ، روی صندلی می نشیند .
صدای پاریس : ای بابا ، کسی نیست که ، درم باز مونده که ! ! ! سوزان ، سوزان تو چقدر عجولی برای شرارت ، کار خودشه ، رفته ، با عجله هم رفته
، درم باز گذاشته .
پاریس از در وارد می شود .
پاریس : این بچه طوریش بشه دیوونه می شه از بس ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ویی ، ویی ، تو ، تو دیگه کی ، گفتم تو دیگه کی هستی ؟
از کدوم جهنمی پیدات شده هان ؟ ای بابا ، لندهور شیر بچه رو برا چی داری می خوری ؟ بیا برو بیرون ،،، وای خدای من تو بال داری !!!
وای خدا ، تو ، تو کی هستی ؟ جنی ؟! پری !؟ فرشته ؟! عزرائیل !!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
پاریس برمی گردد تا فرار کند ، با صورت به در می خورد و می افتد .
فرشته می رود بالای سر پاریس تا کمکش کند .
پاریس : نیا جلو ،، گفتم نیا جلو ، با توام ، وای خدای من ، من نمی خوام بمیرم ، نه ، خواهش می کنم ، نه ، دستت رو به من نزن ، چکار می خوای
بکنی ؟ دستت رو بگیرم !؟ نمی خوای من رو بکشی ؟ تو عزرائیل نیستی ؟ می خوای کمکم کنی ؟ جنی تو ؟ فرشته ای ؟! نمی دونی ؟
مگه ممکنه !؟؟!؟ غریبی نه ؟ آره ؟ یه غریبه ی خوب ، آره ؟! تو داری کمکم می کنی !؟ یه بار مخسیکو نامی اومد تو روستا ، رفت تو
مشروبخونه ی دیونیس ساکن شد ، دیونیس قبل از اومدن مخسیکو داشت ورشکست می شد ، آخه می دونی همه می رفتن کلیسا ،
پدر گوتیالو تونسته بود همه رو سربراه کنه ، کلیسا رونق داشت ها ، اما وقتی سروکله مخسیکو پیدا شد اوضاع درهم برهم شد ، دیونیس
کارش گرفت ، مغازه ش پر شد از مشتری ، کارش شده بود پارو کردن سکه ، مخسیکو خیلی خوش قیافه بود ، وقتی اومد تو روستا زنها
همه عاشقش شدن ، سوزان نه البته ، زنمه ، رفته بیرون ، می آد ، بقیه همه عاشقش شدن ، پس چی ،،، بعدش جالبه حالا ، گوش کن ،
می دونی بعد از پیدا شدن سروکله ی مخسیکو همه ی بچه ها ، اونایی که به دنیا می اومدن ، همه ، همه با هم یه جورایی فامیل شدن !!!
می فهمی ؟ می فهمی که چی می گم ؟ آره می فهمی ،،، می دونی چرا دارم اینا رو به تو می گم ؟ می خوام بگم اینجا همه از اومدن
غریبه ها خاطره خوشی دارن ، فکر می کنن می تونه براشون شانس بیاره ، مثل مهمون دیونیس ،،، تو هم یه غریبه ی مهمونی ، مهمون
من و سوزان ، می آد می بینیش ، ببین اگه برخورد خوبی باهات نداشت به دل نگیری ها ، آخه ، آخه بچه مون مریضه ، تبش هر لحظه
داره بالاتر می ره ، نگرانشه ، مادره خب ، می گم یعنی دلش صافه ، از دیدنت خوشحال می شه ، اگه بروز نده بخاطر بچه ست ، 3
می فهمی که ؟ نگران بچه نباشیم ؟ تو منظورت اینه ؟ جدی می گی ؟
سیاهی . نور .
سوزان از در وارد می شود .
پاریس : برگشتی ؟ چیزی نداد نه ؟ گفتم نمی ده ، نگفتم بهت ؟ خیلی خب حالا ، نمی خواد خجالت بکشی ...
سوزان : تبش نیومده پایین ؟
پاریس : صورتت !؟ چرا داری رو برمی گردنی از من ؟ چی شده ؟ صورتت چی شده سوزان ؟ اون ، اون تو رو زده ، زده ؟ مرتیکه رو یه زن دست بلند
کرده ؟ اون !؟ می کشمش ...
سوزان : واییستا ، چیزی نیست ، چیزیم نیست ، تو ، تو داری زیادی شلوغش می کنی .
پاریس : بکش کنار بینم ...
سوزان : می گم خبری نیست ، تو ...
پاریس : بکش کنار گفتم ...
سوزان : گفت ، گفت انیس رو می فرسته برا تحقیق ، خرابش نکن ، به خاطر بچه مون ، خرابش نکن ، من که چیزیم نیست ، تقصیر من بود ، سرش
داد زدم ، نباید عصبانیش می کردم ، اینجوری ، اینجوری نیگام نکن ، به خاطر بچه ...............................
پاریس : اون ...
سوزان : ولش کن ، بچه خوب بشه کاش ، صورت من مهم نیست که ..............................
پاریس : انیس نیاد می رم می کشمش مرتیکه شکم گنده رو .
سوزان : چاقو رو بده من ، بده پاریس ، انیس می آد ، می آد ...
پاریس : باشه ، بخاطر شما باشه ...
سوزان : پاریس من یه کار بدی کردم ...........................................................
پاریس : چی ؟
سوزان : من ، اونجا ، یعنی من ، من ، می دونی داشتم می اومدم ، اون ، ببین ، نمی دونم یهو چرا این فکر اومد سراغم ، یعنی ..........
پاریس : چی شده سوزان ؟
سوزان : ...
پاریس : با توام ، می گی چی شده یا نه ؟
سوزان : ...
پاریس : د بگو چه مرگته تو ؟
سوزان : من کفر گفتم ......................
پاریس : خب ؟
سوزان : خب !؟
پاریس : آره خب ، که چی بشه ؟ فکر کردم چی شده حالا ، هر کی جای تو باشه کفر می گه ...
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد شده ، جستجویی کرده و خارج
می شود .
سوزان : جدی می گی ؟
پاریس : مگه خلم شوخی کنم تو این اوضاع ...
سوزان : شوخی نمی کنی فقط می خوای دل من ...
پاریس : سوزان هر کی جای تو بود خیلی وقت پیش این کار رو می کرد ، من هر روز کفر می گم .
سوزان : آخه من ............................
پاریس : حالا چی گفتی ؟
سوزان : تو می خندی پاریس ؟! این خنده داره ؟
پاریس : پرسیدم چی گفتی ؟
سوزان : گفتم ، گفتم ، کاش به جای خدا .................... 4
پاریس : خب ؟
سوزان : هان ! گفتم ، گفتم کاش به جای خدا مثل خیلیای دیگه شیطان حامی من بود ................................
پاریس : همین !؟
سوزان : پاریس ! من ، من ، خدا خودش من رو ببخشه ............................
پاریس : خیلی خب گریه نکن حالا ، دختر لوس ، پاشو بینم ، یه چیزی گفتی حالا ، فکر بچه ...
سوزان : وای بچه م ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، وای ،،، این ، این دیگه چیه ؟ کیه ؟
پاریس : آهان ، اصلا یادم رفت بهت بگم مهمون داریم ، خنده داره سوزان ، آخه ، آخه اولش فکر کردم این فرشته نیست ، عزرائیله ...
سوزان : وای ، بچه م ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، پاریس ، پاریس ...
پاریس : چی شده ؟ چی شده ، چرا زبونت گرفته ، بچه چی ..................................
سوزان : پاریس ، پاریس این ، این بچه ، این بچه تبش قطع شده ، این داره می خنده ، خوب شده ، خوب شده ! خوب شده ؟
پاریس : خوب شده ، می بینی که ، داره می خنده ، تبش قطع شده ، آره که خوب شده ...
سوزان : آره خوب شده ، آره ، خدای من ...
پاریس : مهمونمون ، کار خودشه ، کار اونه ، کار خودشه ...
سوزان : ...
پاریس : کار اونه ؟! نه !؟ آره ، چرا که نه ،،، هی تو هم مثل مهمون دیونیس شانس آوردی برای ما نه ؟ تایید می کنه ، حرف نمی زنه ، فقط نگاه
می کنه .
سوزان : مطمئنی کار اینه ؟
پاریس : می تونی به کس دیگه ای ربطش بدی ؟
سوزان : می گم زبونم لال نکنه بچه م ...
پاریس : سوس ، سوزان فرشته به این خوبی اومده کمک ما ، تو می خوای اگر اما بیاری تو کارش ؟
سوزان : آخه ، این خیلی کثیفه ...
پاریس : دلش مهمه ، روشن و نورانی ، ببین ، اومدنش باعث خوب شدن بچه مون شده ، ظاهر آدما ، و البته فرشته ها ، مهم نیست که ، هست ؟
مطمئنم وقتی داشته خودش رو به اینجا می رسونده کثیف شده ، مگه نه ؟ می بینی ؟ داره تایید می کنه .
سوزان : اون که چیزی نگفت !؟
پاریس : چشماش دارن با من حرف می زنن .
سوزان : به نظرت اون کشیشه قبول می کنه این فرشته ست ؟
پاریس : به اون چه ربطی داره ؟
سوزان : از نظر اون همه چیز این روستا به اون و خداش مربوط می شن ...
پاریس : این مهمونه ، غریبه ست ، نه یکی مثل ما .
سوزان : بالاخره اومده اینجا .
پاریس : مخسیکو هم همین شرایط رو داشت ، کشیش نتونست باهاش کاری بکنه .
سوزان : از مخسیکو ترسید ، اون هم جوان بود هم خوش هیکل .
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد شده ، جستجویی کرده و خارج
می شود .
پاریس : ظاهر این آدم رو متقاعد نمی کنه کاری از دستش بربیاد ، اما این دلیل نمی شه فکر کنیم ...
سوزان : ببین پاریس ، بحث اصلا متقاعد شدن من نیست ، اون کشیشه باید ...
پاریس : نمی خوام بزرگش کنی سوزان ، اونم یه آدمه مثل ما ، دوما حالا ما یه حامی داریم ، کسی که با اومدنش بچه مون خوب شده ، اگه این یه
پیرمرد ضعیف باشه که نیست ، فرشته ها ضعیف نمی شن ، بازم با کمک ماها می تونه جلو هر کسی بایسته ، یعنی ما به کمک این
می تونیم جلوی هرکسی بایستیم ، حتی اون کشیش ..................
صدای زنگ در شنیده می شود .
سوزان : صدای دره ، چرا ترسیدی یهو ؟ 5
پاریس : صدام زیادی رفت بالا ؟
سوزان : انیسه .
پاریس : دیگه نیازی بهش نداریم ، باز نکن .
سوزان : چرا ؟ اتفاقا باز می کنم تا بیاد و ببینه بدون کمک رئیسش ، کشیش اعظم ، نماینده ی پاپ بزرگوار ، نه ، اصلا نماینده خدا ، بچه م خوب
شده .
سوزان خارج می شود .
پاریس : این که می آد انیس پرچونه ست ، تحویلش نگیری ها ، فعلا برو اون پشت ، تا نگفتم بیرون نمی آی خب ؟ آ باریکلا .
سوزان و انیس وارد می شوند .
انیس : پاریس ، خوبی تو ؟
پاریس : پیرزن تو هنوز زنده ای ؟
انیس : آرزوهای خیلی بزرگ گاهی برآورده نمی شن ، کوچیکا شاید ، می دونی تو قبرستون قدیم و جدید چند نفر با آرزو مرگ من کنار هم دراز
کشیدن و خوابیدن ؟
پاریس : اوهوم ، از قدیم گفتن آدمای بد چیزیشون نمی شه ، مال بد بیخ ریش صاحبشه .
سوزان : پاریس سر به سر انیس نذار ، بخصوص حالا که حال کوچولومونم خوب شده و باید از مهمونامون پذیرایی بکنیم ...
پاریس : نگفتی تو خونه هیچی ...
انیس : کوچولو خوب شده ؟ تو که می گفتی ...
سوزان : انیس اون یه ساعت پیش بود ، اینم یه کیک دستپخت برای انیس خانوم .
انیس : الان خوبه یعنی ؟
سوزان : خوبه خوب ، تا حالا اینجوری ندیده بودمش ، ببین چقدر قشنگ می خنده ،،، شیطون کوچولوی من .
انیس : پس دیگه نیازی به پول ندارین ؟
سوزان : نیاز ؟ اوه نه ، کو اون یکی مهمونمون ؟ وای داشت یادم می رفت ، انیس انیس ما حالا یه فرشته مهربون داریم که نیاز همه رو قراره برآورده
کنه ...
پاریس : سوزان ...
سوزان : عزیزم بذار انیس ببیندش ، انیس می ره و همه رو خبر می کنه ، نه ، اصلا چرا انیس بره ، خودت برو و به همه خبر بده کی مهمون ماست ،
منم فرشته ی مهربونمون رو نشون انیس می دم ، من شنیدم انیس جوونیاش یه فرشته دیده بوده ...
انیس : دیده بودم ؟! من یه فرشته داشتم سوزان جان ، یه فرشته واقعی ، بعدشم تا تحقیقات من در مورد اینی که اسمش رو گذاشتین فرشته جواب
نداده نباید بهش بگین فرشته ، شاید فرشته نباشه ، هر مهمونی که فرشته نمی شه ، فرشته فقط فری من بود .
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد شده ، جستجویی کرده و خارج
می شود .
سوزان : انیس جان مطمئنم بعد از دیدنش نظرت عوض می شه ، آخه تو فکر می کنی غیر از یه فرشته کی می تونست تب کوچولوی ناز نازی من
رو قطع کنه ؟ پاریس برای چی هاج واج واییستادی ما رو نگاه می کنی عزیزکم ؟ برو خب ، همه ی روستا باید بدونن چی شده ، همه باید
بیان دیدنش .
انیس : فقط یادت باشه اگه فرشته ی شما فرشته راست راستکی نباشه آبروتون می ره ها ، ، حالا برو ، ، ، خب ، می شه من این فرشته ی شما رو از
نزدیک ببینمش ؟
سوزان : چرا که نه انیس من ، ، ، آهای پاریس ، ببین یادت باشه فرشته مون رو بیمه هم باید بکنیم ...
پاریس : بیمه !؟!؟!؟
سوزان : ببینم مگه قراره فقط اونجای جونیفر بیمه باشه ؟ یکی بیاد مثل ندید بدیدا بزنه ناکارش کنه چی ؟ فکر کردی این مردم فرشته دیدن تا
حالا ؟ تو برو عزیزم ، اینجا رو بسپر به من ، بیمه یادت نره ، هر چی گرونتر بهتر .
پاریس مبهوت خارج می شود .
سوزان فرشته را داخل اتاق می آورد . 6
انیس : چقدر پیره این !
سوزان : به جاش دل جوونی داره .
انیس : اسم و رسمش ؟
سوزان : ببین انیس ، این فقط با چشمای آدما حرف می زنه ها ، گفته باشم ...
انیس : وا ! زبونش رو بریدن ؟
سوزان : فکر نکنم .
انیس : نه زبون که داره ، لابد زبان ما رو بلد نیست ، خب فرشته ها زبان دیگه ای دارن ، فری منم با من به زبان خودشون حرف می زد .
سوزان : چه زبانی ؟
انیس : زبان کتاب خدا .
سوزان : آهان ...
انیس : پس چی ، البته بگم بعضی از فرشته ها کار خود خدا نیستن ، قبل از آفرینش انسانها یه دسیسه ای شد تو آسمونها ، شیطان مسببش بوده ،
خیلی از فرشته ها حاصل شوم اون دسیسه ن ، یه فتنه ی کثیف و مخوف تو ستاره ها ، بگذریم ، باید مشخص بشه این از کدوماست ...
سوزان : شک ندارم این یکی از مهربونترین فرشته هاست .
انیس : مزخرف نگو سوزان ، مزخرف نگو ، مهربونترین فرشته فری من بود ، مزخرف نگو .
سوزان : عصبانیت کردم ؟
انیس : آخه داری چرت می گی ...
سوزان : چرا آخه ؟
انیس : برا اینکه وقتی داشت می رفت گفت مهربونیم با خودش می بره .
سوزان : جدی ؟ شاید نتونست ببره ؟
انیس : برد سوزان ، برد ...
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد شده ، جستجویی کرده و خارج
می شود .
سوزان : خب ، خب اگه این همون فری تو باشه چی ؟؟؟؟؟؟؟
انیس : چی ؟
سوزان : شاید چون پیر شده نشناختیش ؟
انیس : فری من ؟!!!
سوزان : آره خب ، شاید دلش برای تو تنگ شده برگشته ؟ اینجوری نگام نکن ، من می رم بیرون ، به حرفش بیار ، مطمئنم خودشه ، فری تو .
سوزان خارج می شود .
انیس : فری ، فری ، با توام ، هی ، تو فری منی ؟ فری خوشگله ی من ؟ نیستی ؟ هستی ؟ بالاخره چی هستی یا نه ؟ نمی خوای حرف بزنی ؟ من
یادت نمی آم ؟ انیس مامانی تو ؟ نه ، اینجوری نبودم که اون زمونا ، مامانی بودم ، یه مامانیه واقعی ، زیبا ، خوشگل ، قد بلند ، همه ی مردا
عاشقم بودن ، همه شون ، مگه من تحویلشون می گرفتم ، یادت نمی آد ؟ وقتی از خونه می زدم بیرون اووه اونا همه تو کوچه منتظر بودن ،
یه ساعت قبلش اونجا بودن ، همه ، از در خونه می اومدم بیرون ، یه نگاهی می کردم سر کوچه ، راه می افتادم ، فقط افق ، حسرت به دل
مونده بودن نیگاشون کنم ، اما کو چشمایی که بچرخه طرفشون ! راه رفتنم دیوونه شون می کرد ، یادت نیست تو ؟ ناز و ادا ، کرشمه پشت
کرشمه ، می افتادن دنبالم ، می دونستم ، نگاشون نمی کردم ها ، اما می دونستم پشت سرم می آن ، با یه فاصله ثابت ، هر روز ، همیشه ،
تو دلم بهشون می خندیدم ، فری یادته تو ؟ آره یادته ، حتما یادته ، آخه ، آخه فقط تو بودی چرخش چشام با چرخش چشمات هماهنگ
می شد ، ثابت ، چشم تو چشم ، نگاه تو نگاه ، ، ، فری ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، فری من ،،،
همزمان با ادامه ی این دیالوگها معمار وارد می شود و شروع می کند به
کشیدن نقشه ، کندن زمین با بیل و کلنگ که در ادامه تبدیل می شود به
کندن زمین با کمپرسور و سپس ساخت و ساز دستی و مکانیکی .
فری چشمات رو ببند ، ببند می گم ، خب ، باز نکن دیوونه ، حالا ، حالا بیا پیدام کن ، فری ، فری من اینجام ، وای از دست تو ، الان با 7
همین دستام اون چشمای قشنگت رو درمی آرم ، آره که درمی آرم ، چرا ؟ برا اینکه نتونستی پیدام کنی ، نه ، راستش ، راستش برا اینکه
باهاشون به دختر دیگه ای نگاه نکنی ، فقط مال من باشن ، فقط مال خودم ، خود خودم ،
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد می شود .
صدای سوزان : برای چی می کنی ؟
معمار : مخابرات .
انیس : آره که حسودم ، حسود حسود ، همه ی زنا حسودن ، اصلا خوشمون می آد ،،، مگه قراره غیر من مال کس دیگه ای هم باشه ؟ نخیرم ، وای
نکن ، چکار داری می کنی ؟ آب نپاش می گم .
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد می شود .
صدای سوزان : چی ؟
معمار : لوله ی آبه .
انیس : پاشیدی به خودم بیام ؟! باشه الان نشونت می دم آقا خوشگله ، صبر کن ، آهان آهان ، واییستا ، واییستا می گم ، داری از دست من
درمی ری ؟ کجا می خوای بری مثلا ، اونور دنیام بری می آم و پیدات می کنم ، چی ؟ نمی تونم ، واییستا فری ، فری خسته م نکن ، وای ،
دیوونه ، دیدی گرفتمت ، دیدی نمی تونی دربری ، وای که از دست تو ، خسته شدیم ها ، نه ؟ تو نه ؟ آره از عرق پیشونیت معلومه ، نه !!!؟
این رو باش ، بذار با دستمال پاکش کنم ، نکن ، می گم نکن ، فری ، فری ، فری ............................................
سوزان وارد می شود .
سوزان : آخ که سوزان قربونت بره ، مزاحم شدم ، شرمنده ، نمی خواستم بیام تو ، از بس اصرار می کنن آدم نمی دونه چکار بکنه ، نمی دونی چه
خبریه ، تو این چند ماه که تو داری رو فرشته تحقیق می کنی این اطراف برا خودش شده مرکز تجاری و تفریحی ، هر روزم شلوغ تر
می شه ، مزاحمتون شدم ؟
انیس : به تو یاد ندادن در بزنی سوزان ؟
سوزان : چشمای فرشته زیادی خمار نشدن ؟
انیس : سوزان جان هنوز که معلوم نیست این فرشته ست یا نه ! من هنوز نتونستم مشخص کنم چند تا از اینا سر یه سوزن خیاطی جا می شن ؟
سوزان : فکر می کنی گوش می دن به این حرفا ؟ بیا از پنجره نگاه کن ببین چقدر آدم جمع شده بیرون .
انیس : آدمای بیکار .
سوزان : می بینی ؟
انیس : اوهوم .
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد می شود .
سوزان : چقدر می کنه این .
انیس : سوزان متوجهش شدی ؟
سوزان : نباید می شدم ؟
انیس : نه ، نه ، منظورم این نبود ،،، حالا چکار داره می کنه ؟
سوزان : معمار ؟
معمار : لوله ی گازه .
سوزان : با این کندن و بیل و کلنگ زدنها می شد همه ی تپه های باستانی رو زیر رو کرد !
معمار : اتفاقا قبلا کارمون این بود ، تازگیا عوض ...................................
انیس : معمار ببند اون دهن گشادت رو ...
سوزان : تو می شناسیش ؟
انیس : نه ، نه ، فقط مزاحم کارمه ، اصلا اینجا چه خبره !؟
سوزان : دارن خونه ی ما رو توسعه می دن ، پاریس حالا دیگه یه تاجر بزرگی شده ، تو مشغول کارت بودی متوجه نشدی ، تحقیقاتت تموم شه
خودت می فهمی ، ، ، ببین ، همه ی اینا به خاطر دیدن فری تو اینجا جمع شدن ، حالا دیگه با پیدا شدن فری همه مشکلاتشون رو 8
می آرن دم در خونه ی ما حل و فصل شه ،،، مریضا ، درمونده ها ، بی کس و کارا ، بی پولا ، بی کارا ، ندارا ، همه و همه ، ببین اونا که اون
طرفن اومدن کنکور قبول شن ، اونا بیکارن ، اینوریا خونه ندارن ، خلاصه هر کی این اطراف جمع شده یه دردی داره ، می دونی یه چیزی
خیلی جالبه ، با بودن فری تو مشکل همه حل می شه ها ، کسی نیست بیاد اینجا مشکلش حل نشه ............................................
انیس : ولشون کن ،،، چقدر بهت می آد ؟ گرونم باید باشه !!!
سوزان : وا ! بایدم بیاد ، خیاط آوردم از اونور دنیا ، حالا ندیدی اونای دیگه رو ، گذاشتم عروسی تو و فرشته بپوشم .
انیس : مرسی عزیزم .
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد می شود .
سوزان : معمار !؟
معمار : لوله ی ......................
سوزان : خب ؟؟؟ لوله ی چیه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لالمونی نگیر بگو خب ..............................
معمار : وازکتومی .
سیاهی . نور .
انیس با فرشته می رقصد .
پاریس با سوزان می رقصد ، لباسهایشان نو و شیک شده است .
سیاهی . نور .
پاریس ، سوزان ، انیس در تب و تابند ، این طرف و آن طرف می دوند ، از
پنجره بیرون را نگاه می کنند ، با سرعت می چرخند و می گردند .
سیاهی . نور .
سوزان با چمدانی در دست خارج می شود .
پاریس دست تکان می دهد .
سیاهی . نور .
چند دختر پاریس را در میان گرفته و با او می رقصند .
سوزان با لباس بیرون وارد می شود .
سوزان : دیگه چی ؟
پاریس : وای سوزان جان ، بذار ببوسمت ، وا ، چی شده خانوم قشنگ ؟ خسته ی راهی ؟!
سوزان : بیرون ، گفتم بیرون .
پاریس : بچه ها برین ، صداتون می کنم ...
دخترها خارج می شوند .
سوزان : پس جناب پاریس خان ما رو می فرستن مسافرت تجاری با منشیاشون خلوت کنن !
پاریس : عزیز من یادت نیست تو ؟ امروز روز تولد منه ، اونا داشتن ...
سوزان : برای شما جشن تولد می گرفتن ! نه عزیزم یادم نرفته ( بسته ی کادو شده ای را از کیفش درمی آورد و در برابر پاریس خوشحال شده زیر
پا له می کند ) تولدت مبارک پاریس جان ........................................
پاریس : چطور دلت اومد ؟
سوزان : همانطور که تو دلت اومد من رو تک و تنها بفرستی خارج از کشور دنبال نخود سیاه ، راحت تر با اینا خلوت کنی .
پاریس : نخود سیاه ! وای از دست شکاکیهای تو ! سوزان راننده و محافظ و مباشر و مدیر مالی و مدیر بازرگانی پیشت بودن ، تنها کدومه آخه ؟!
سوزان : منظور من خودتی ،،، تو من رو دک کردی با منشیای کثیرالتعدادت خوش باشی .
پاریس : دارندگی و برازندگی عزیز من ...
سوزان : چی ؟
پاریس : ببین خانوم من ، من الان هزار تا رقیب دارم ، جلوی چشمم ، زیاد بودن منشیای هر شرکتی نشاندهنده ی موفقیتشه ...
سوزان : چند راس ؟ چند نفر ؟ بعدشم چرا زود زود عوض می شن این منشیای موفقیت نشان ؟
پاریس : گل من تو بیخودی حسادت می کنی ، من یه تار موی تو رو با تمام دنیا عوض نمی کنم ، اونا فقط منشی منن . 9
سوزان : همه جا !؟ رفیق گرمابه وگلستانتن انگار ؟
پاریس : منظورت ماساژوران ؟
سوزان : هم اونا هم اینا هم اون یکیا ، ، تو ، تو حتی می دی لباسات رو دخترای خوشگل تنت کنن .
پاریس : تو که روشنفکر بودی قشنگ من ...
سوزان : جمع کن ببینم ، گور بابای روشنفکرای اینریختی .
پاریس : برای خودم متاسفم ، خیلی هم متاسفم ، فکر می کردم با داشتن زنی مثل تو می شه خوشبخت بود ، می شه به همه ی آرزوها رسید ،
پرواز کرد و تا اوج آسمونها رفت ، چقدر ساده بودم من ! چقدر ! ! ! ! !
سوزان : ادامه بده ، گوش می دم .
پاریس : چه فایده ! خودت باید اینا رو می فهمیدی ، گفتن داره ؟ هان ؟ صبح تا شب جون می کنم ، جون می کنم و پول درمی آرم تا خانواده م
احساس خوشبختی کنن ، اونوقت داشتن چند تا منشی بدبخت که طفلکیا نشستن رو صندلیاشون و دارن خدمت ارائه می دن سرکوفت
می شه می خوره تو سرم ! عزیز من ، تو اگه زن من نبودی باید به خاطر این کارت می زدم تو دهنت !!! یه مدیر موفق ، یه تاجر پولدار ،
کسی که بیشتر از هزار پادو و راننده و کارگر داره باید اسیر حسادتهای زنانه زنش بشه ؟ من نباید از مصاحبت اطرافیانم لذت ببرم ؟ مگه
می شه همکارای من چند نفر مرد ریشوی سبیل کلفت قلدر باشن ؟ منی که بیست و چهار ساعته دارم کار می کنم ! مگه می شه تحمل
کرد ؟ حالم داره از تصورش به هم می خوره ...
سوزان : واقعا ؟!
پاریس : چرا که نه ؟ نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی ؟ من چقدر بدبختم ، چقدر احمقم ، من نباید جوانی خودم رو پای زن نمک نشناسی
مثل تو می ریختم ، اشتباه کردم ، تو حتی رضا نمی دی شوهر زحمتکشت ، شوهر جان برکفت ، شوهر بی نوات راحت باشه ، سر کار
خسته که شد یکی باشه خستگی از تنش در کنه ، فکر کردی من یه آدم معمولیم ؟ درسته من هم مثل همه ی آدما خانواده دارم و باید
به فکرشون باشم که هستم ، اما من مثل اونا معمولی نیستم ، وقت ندارم معمولی باشم ، وای ، وای ، وای ...
سوزان : مگه تو از خانواده ت خبر داری ازشون حرف می زنی ؟ می دونی بچه ت الان کجای این کره ی مدوره ؟ با کیاست ؟ چکار داره می کنه ؟
پاریس : مطمئنم هر جا هست خوشه ، حساب بانکیش خالی بشه می آد سراغم ، می آد پیدام می کنه ، ، ، هان ، نکنه اونم نباید خوش باشه ؟
سوزان : موضوع این نیست ، تو ما رو فراموش کردی پاریس .
پاریس : دستت درد نکنه ، واقعا دستت درد نکنه ، خوب پس دادی خوبیام رو ، خوب ،،، چی کم گذاشتم براتون ؟ خانه ؟! ماشین !؟ باغ !؟ پلاژ !؟
ویلا !؟ جزیره شخصی !؟ چی ندارین هان ؟! بهترینای هر چیزی رو شما دارین که ! کارخانه های اطراف اولین محصولاتشون رو برای مصرف
شما نمی فرستن ؟ چرا ، می فرستن ، می فرستن ،،، چی کم دارین ؟
سوزان : ما تو رو کم داریم پاریس ، تو رو ...
پاریس : من که نمی تونم بیست و چهار ساعته بشینم ور دل شما ...
سوزان : پس چطور بیست و چهار ساعته می تونی بشینی ور دل منشیات ؟
پاریس : کار من اینجوریه ...
سوزان : ربطی به کارت نداره ...
پاریس : پس به چی ربط داره ؟
سوزان : دهن من رو وا نکن ...
پاریس : نه بذار وا بشه ...
سوزان : تو ذاتت خراب شده ، گه شدی تو ..........................................................
پاریس سوزان را با سیلی می زند .
پاریس : نتونستم ، ببخش ، نمی خواستم ، یهویی شد ، سوزان ، سوزان ببخش من رو ، ، ، من باید از موقعیتم استفاده کنم ، این قانون این کاره ،
من اگه مثل اونای دیگه نباشم نمی تونم باهاشون رقابت کنم ، رقابت امروز تو همه ی کاراست ، دست من نیست ، نمی تونم جور دیگه ای
باشم ، یا باید شبیه اونای دیگه باشم یا که ، یا که بکشم کنار ، من اهل کنار کشیدن نیستم ، تو که می دونی از کجا شروع کردم ، کجا
بودم ، اینجا بودن حق منه ، براش زحمت کشیدم ، جون کندم ، مثل یه قهرمان ، یه هرکول ، تو باید بدونی ، بفهمی ،،، تو که نمی خوای
من بی خیال اینا بشم ، تو این رو می خوای ؟؟؟ د یه چیزی بگو لامصب .
سوزان : تو خیلی عوض شدی ...
پاریس : می دونم .
سوزان : آخه چرا ؟ 10
پاریس : گفتم که ..........................
سوزان : تو ، تو همه چیز یادت رفته ، من ، بچه ، گذشته ...
پاریس : سوزان همه ی دنیا عوض می شه ، منم آدمم ، مثل همه ، با این همه بخاطر شماها نخواستم همه چیزم عوض شه ، اگه اینجا عوض نشده
بخاطر شماست ، اگه می خواستم شما و گذشته رو فراموش کنم این اتاق شکلش باید عوض می شد ، شده ؟
سوزان : چه خاطراتی دارم از اینجا ، خانه ، خانه ، زن ، شوهر ، بچه ،،، دلت خوشه همیشه کنارتن ، یکی هست نگرانت باشه ، باهات باشه ، می تونی
یعنی می شه بهش تکیه کرد ، یه عمر ، اندازه ی یه زندگی ، اندازه تمام نداشته هات ، نه بیشتر از تمام نداشته هاته حضورش ، بودنش ،
سرت رو می ذاری رو شونه ش و تمام ، غرق آرامشی ، مطلق رهایی ، تمام دنیا زیر پاتن اون لحظه ، نشستی روی ابرها ، حضور حضور تو و
خوشبختیست ، چشمات بسته می شن ،،، ذهن آروم شده ت ، روان تسکین یافته ت ، روحت ، ابدیت رو مهمون شدن با تمام وجودت ، ، ،
چشمات همچنان بسته ست ، یه فکر ، یه پریشونی مثل کرم می ره تو رویاهات ، باز که می کنی چشمات رو می بینی اندازه ی یه
پلک زدن زمان لازم بوده بفروشنت ، فراموشت کنن ، بی خیالت بشن ، چشمات بسته می شه ، باز می شه ، تو ، رو هوایی ، معلق ، ول ،
آونگ آویزان لحظه ها ، حالا ثانیه ها با حرکت تو تنظیم می شن ، حرکتی که کرم ذهنت شروع کرده و حالا دیگه تمام وجودت پر شده از
اونا ، از کرمهایی که تو روحت لول می خورن ، ، ، بی آنکه بخوای ، تصمیمش رو داشته باشه ، به این طرف و اون طرف می ری ،
سرگردونی ، سرگردون ! آونگ آویزان لحظه ها ، لحظه های پر هراس ، ، ، مثل ، مثل حالای من ، سرگردون ، آونگ آویزان لحظه ها ،
می خوام برم .......................
پاریس : کجا ؟
سوزان : یه جای دور ، خیلی دور ،،، باید تنها باشم .
پاریس : همه جا آسمون همین رنگه ، نرو سوزان .
سوزان : ...
پاریس : بمون .
سوزان : نمی خوام ، نمی تونم ...
پاریس : ( خوشحال ) می دونستم نمی تونی ...
سوزان : باید برم ، نمی شه موند ، نمی تونم ...
پاریس : سوزان !
سوزان : می تونی با رفتن من اتاق قدیمتم عوض کنی ، به روزش کنی ، اینجا کهنه ست ، تازه ش کن ، می تونی این صندلیای کهنه رو بندازی دور
، بندازی دور ، بندازی دور ، لعنتیا .................................
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد می شود .
انیس سراسیمه وارد می شود .
انیس : اون ، فری ، فرشته رو می گم ، انگار ، انگار مرده ، نفس نمی کشه ، افتاده روی زمین ، دهنش کف کرده ، مرده انگار ،،، گفتم بسه ، گفت
بازم ، بازم ، بازم ، بازم ، من گفتم بهش نه دیگه ، بسه ، گوش نداد ، گوش نداد که ،،، افتاد یهو ، انگار مرده ، مرده .
پاریس : با فرشته ی مرده چی باید کرد ؟
معمار در حالیکه زمین را می کند وارد می شود .
معمار : کانال لوله می کنم ، تپه می کنم ، پی ساختمان می کنم ، زمین می کنم ، خلاصه فقط می کنم ، مردم از بس کندم ، فقط مونده یه قبر برا
خودم بکنم راحت شم از این زندگی یکنواخت .
پاریس : پرسیدم با فرشته ی مرده چی باید کرد ؟
انیس : برو قبره رو بکن .
معمار : چی !!!؟
انیس : یه فرشته باید دفن بشه .
سیاهی . نور .
سوزان : پاریس من یه کار بدی کردم ...........................................................
پاریس : چی ؟
سوزان : من ، اونجا ، یعنی من ، من ، می دونی داشتم می اومدم ، اون ، ببین ، نمی دونم یهو چرا این فکر اومد سراغم ، یعنی .......... 11
پاریس : چی شده سوزان ؟
سوزان : ...
پاریس : با توام ، می گی چی شده یا نه ؟
سوزان : ...
پاریس : د بگو چه مرگته تو ؟
سوزان : من کفر گفتم ......................
پاریس : خب ؟
سوزان : خب !؟
پاریس : آره خب ، که چی بشه ؟ هر کی جای تو باشه می گه ...
سوزان : پاریس ...........................
پاریس : سوزان هر کی جای تو باشه خیلی وقت پیش این کار رو می کرد ، من هر روز کفر می گم .
سوزان : آخه من ............................
پاریس : حالا چی گفتی ؟
سوزان : تو می خندی پاریس ؟! این خنده داره ؟
پاریس : پرسیدم چی گفتی ؟
سوزان : گفتم ، گفتم ، کاش به جای خدا ....................
پاریس : خب ؟
سوزان : هان ! گفتم ، گفتم کاش به جای خدا مثل خیلیای دیگه شیطان حامی من بود ................................
پاریس : همین !؟
سوزان : پاریس ! من ............................
پاریس : خیلی خب گریه نکن حالا ، دختر لوس ، پاشو بینم ، یه چیزی گفتی حالا ، فکر بچه ...
سوزان : وای بچه م .......................................
پایان .
92.03.25
آس اولدوز . آس اربایجان . ایری آنا .
12
صحنه : بر اساس نظر کارگردان .
نویسنده و کارگردان گفتگوکنان از روی صحنه حرکت می کنند و به طرف
سالن می روند .
نویسنده : مطمئنم کارگردانی شما کار من رو برجسته هم می کنه .
کارگردان : امیدوارم بعد از دیدن کارمونم نظرتون همین باشه .
نویسنده : من از شما مطمئنم .
کارگردان : نظر لطف شماست ،،، بچه ها آماده شین شروع کنیم .
نور .
اسمیت پشت میزی نشسته است ، می نویسد ، صدای او شنیده می شود .
اسمیت : می اندیشیدم چرا ؟ چشمان من بالا آمدن رنگ سرخ را تماشا می کرد ، حال آنکه چکمه های ما گل آلود بود ، همه جا گل بود ، باران به
شدت می بارید ، اما آنچه بالا می آمد نه آب که خون بود ، ترسیدم ، چشم از گل سرخ شده و باران قرمز گرفتم ، بی اختیار سرم به
سوی آسمان بلند شد ، من ابرها را نه سیاه ، نه سفید ، سرخ سرخ می دیدم ، روشنائی رعد و برق همان و گم شدن زمان همان ،،، حتی
اگر بتوانم به بهترین شکل تصویری از آنچه می دیدم ارائه دهم باورتان نمی شود ،،، باور کردنی نبود ، نیست ( خودکار را پرت می کند )
، چی از جونم می خواین ، ولم کنید ، بذارین برم پی کارم ، ولم کنید ، لعنت به همه تون ، چی از جونم می خواین ؟ ولم کنید لعنتیا ،،،
آخه کی می تونه باور کنه ؟ هان ؟ تو ؟ تو ؟ یا تو ؟؟؟ کدومتون هان ؟
اسمیت را دو نفر سیاهپوش از طرفین گرفته اند ، تقلایش بی فایده ست .
صدا : آرومش کنین ...
اسمیت : ولم کنین لعنتیا ...
صدا : آروم باش اسمیت ، کسی نمی خواد اذیتت کنه ...
اسمیت : اسم دیگه ش چیه ؟
صدا : آروم تر ، آروم باش ...
اسمیت : بگو ولم کنن ، حرومزاده ها ...
صدا : آروم بشی ولت می کنن .
اسمیت : من آرومم ، آروم آروم ...
صدا : پس ادامه بده اسمیت .
اسمیت : باور نمی کنید .
صدا : تعریف کن .
اسمیت : باشه ...
باران قرمز رنگ به شدت می بارد . جسدی را از چادری خارج می کنند .
اسمیت ، سفیدپوشها و سیاهپوشها چتر در دست زیر باران ایستاده اند .
صدا : دوباره ، از اول شروع کن .
اسمیت و مارتین روی سکویی ایستاده اند .
سفیدپوشها به همراه سیاهپوشها مراسمی را به جا می آورند .
آس آتا همراه با سفیدپوشها با اجرای رقصی دسته جمعی زمین را شخم 1
می زند .
آس آتا گندم ها را درو می کند ، آس آنا به او می پیوندد و کمکش می کند ،
آس آنا بر زمین می افتد و حالت تهوع بهش دست می دهد ، آن دو در
حالیکه عاشقانه می رقصند آئین شکرگزاری را به جا می آورند .
سیاهپوشها هجوم آغاز می کنند . آس آتا آس آنا را راهی می کند و خود با
سیاهپوشها درگیر می شود . سیاهپوشها آس آتا را می کشند و از پی آس
آنا می تازند .
آس آنا سراسیمه می گریزد ، گویی در ابدیتی بی انتها قرار گرفته است ،
بر زمین می افتد .
صدای نوزادی شنیده می شود .
آس به شکل عقابی پروازکنان از آسمان فرود می آید ، سیاهپوشها دارند
نزدیک می شوند ، آس آنا نوزاد خود را به آس عقاب شده می سپارد ، آس
کودک را بر پشت خود سوار می کند و دور می شود .
سیاهپوشها از راه می رسند و طلاهای آس آنا را از گردنش کشیده و او را
به صلیب می کشند .
اسمیت کف می زند .
اسمیت : کاش دایسون هم بود ، از دستش داد .
مارتین : کاری که برا انجامش رفته مهمتره ، فکر می کنی همه پولا رو از بانک شاهنشاه بزرگوار پهلوی کبیر بگیره ؟
اسمیت : دست بردار مارتین ، اینجا به پول نیازی نداریم .
مارتین : دوست ندارم فکر کنم قراره همیشه اینجا باشم و با یه عده شبیه سرخپوستای وحشی سر کنم .
اسمیت : وحشی ، وحشی ...
مارتین : تو با این کلمه مشکل داری اسمیت ؟
اسمیت : یه سرخپوست زده بابات رو کشته ، قاضی قبول کرده پدرت مزاحم خونواده ش بوده ، با این همه انگار کینه تو از اونا همیشگیه !
مارتین : تمومش کن ....................
اسمیت : ناراحتت کردم ؟
مارتین : نه ..............
اسمیت : رفتی تو لاکت که ...
مارتین : برا تعطیلاتم نقشه می کشم ،،، تو داری به چی فکر می کنی اسمیت ؟
اسمیت : مراسم درست شبیه همونی اجرا شد که روی جام روایت شده ...
مارتین : فکر نمی کنم قصه روایت شده روی جام همین بوده باشه ...
اسمیت : روایت روی جام چند قسمته ، یه قسمتش همین بوده .
مارتین : آس آنا ، آس آتا ، آس نجات گر در شکل عقاب ، هاع !!! قرار نیست اینا رو بیرون بدیم ، اعلیحضرت جان پولاشون هدر بره ناراحت
می شن ، اونا دوست دارن به تاج و تخت شاهنشاه مربوطش کنیم ، می فهمی که چی می گم همکار گرامی ؟
اسمیت : با این همه خودمون باید اصل ماجرا رو بدونیم ، حتی اگه قرار نباشه بیرون داده بشه .............................
مارتین : دوست داری بریم مسابقه شنامون رو ادامه بدیم ؟
اسمیت : آب رودخونه شون زلاله ، چرا که نه .
مارتین : اعلیحضرت با شیرجه هایی که تو استخرش می زدم عاشقم شد ، اما کار تو بهتره . 2
اسمیت : تعریفات بوی خوشی ندارن ...
مارتین : تو به همه چیز شک داری ، فقط همین .
آس به آراس که بزرگ شده تیراندازی با کمان را یاد می دهد .
اسمیت : کاوش تو تپه حسنلو ادامه داشت ، یکی از چندین تپه باستانیه نقده ی آذربایجان ، خودشون بهش ، به شهرشون سولدوز می گفتن ، یعنی
دشت پر آب ، شایدم آس اولدوز ، یعنی ستاره ی آس ، خیلی چیزا پیدا کردیم ، خودتون بهتر می دونید چیا ، جام طلا مهمترین یافته ی
گروه بود ، تونستیم تفسیرش کنیم ، دایسون سرپرست خوبی بود ، اما وقتی نبود مارتین محلی ها رو که برای ما کار می کردند اذیت
می کرد ...
صدا : چرا ؟
اسمیت : اونا رو مثل سرخپوستا می دونست ، وحشی ، بی تمدن ، اما اینجوری نبود ، من از نظراتش خوشم نمی اومد ...
صدا : تو از سرخپوستها خوشت می آد ؟
اسمیت : سرزمین ما اصلن مال اونا بوده ، ما بهشون ظلم کردیم ، من دلم براشون می سوزه ...
صدا : ادامه بده ...
اسمیت : یه روز صبح قبل از طلوع خورشید با شنیدن داد و فریادهایی که از محوطه می اومد خوابم به هم ریخت ، از چادر زدم بیرون ، اون
دوردورا تو افق شرق خورشید هنوز پشت کوه بود ، سرخ سرخ بود کل آسمون تازه روشن شده ، فکر کردم اگه خورشید بیاد بالا
سرخترین خورشید عالم رو شاهد می شم ، فریادهای مارتین باعث شد به خودم بیام اما ، اما حس می کردم همه چیز تو اطرافم سرخ
شدن ، مثل افق ،،، یه طپانچه دست مارتین بود ، داشت داد می زد ، آراس جلوی پای مارتین روی زمین نشسته بود ، اسم یکی از
محلی ها بود ، خدای من داشت خون بالا می آورد ، بومیا از ترس طپانچه نمی تونستند به مارتین یا آراس نزدیک بشن ، رفتم جلو ،
گفتم چی شده ؟ گفت ، داشت داد می زد ، گفت صدای ازانش مزاحم خوابمه ، بهش گفته بودم وقتی من خوابم ازان نخونه ، مرتیکه
قصدن اذیتم می کنه ، حقش رو گذاشتم کف دستش ،، باورم نمی شد ، مارتین زبان آراس رو بریده بود ،، خدای من ، زبان آراس رو
بریده بود ،،، خون ، افق ، آسمون ، زمین ،،، داشتم دیوونه می شدم ،،، خدا ...
صدا : اون نباید اذان می خوند ، مارتین بهش گفته بود اذیت می شه ...
اسمیت : مارتین دروغ می گفت ، اون عاشق صدای آراس بود ، قصه قصه ی اذان نبود ...
صدا : آروم باش ،،، تو برای ما تعریف کن قضیه چی بوده .
اسمیت : یه روز قبلش مارتین و آراس درگیر شده بودن ، مارتین از آراس انتقام گرفته بود .
آراس برای معشوقه اش ترانه می خواند . سیاهپوشها حمله می کنند ،
آراس با کمانی در دست به جنگ سیاهپوشها می رود . آراس تیری پرتاب
می کند . آس دوباره در شکل عقاب ظاهر می شود و تیر را در هوا
می گیرد و با آن سیاهپوشها را عقب می راند .
سفیدپوشها جشن می گیرند .
مارتین : هی تو ، آره با توام ، اسمت آراسه نه ؟ مثل آراس تیرانداز روی جام ننه ت اسمت رو آراس گذاشته نه ؟ خوبه ، اینجام که نقش آراس رو
بازی می کردی ، اینم خوبه ، درست مثل آراس کماندار روی جام کمونت رو محکم گرفته بودی ، خوشم اومد ،،، حالا برو دختره ، اونی
که نقش معشوقه ت رو بازی می کرد صداش کن بیاد پیش من ، می خوام باقی نقشش رو براش توضیح بدم .
آراس می رود و با مردی باز می گردد . گفتگوی مارتین با آراس و مرد
همراه او بالا گرفته و به خشونت کشیده می شود . آراس با سیلی توی 3
گوش مارتین می زند . مارتین روی زمین می افتد .
اسمیت : آراس به جای دختره یه مرد آورده بود و گفته بود این همونه ، با آرایش دختر شده ، مارتین بدجوری چشمش دختره رو گرفته بوده ،
نمی خواسته به راحتی ازش بگذره ، قبول نمی کنه ، با آراس درگیر می شه و یه سیلی از آراس می خوره ، ، ، مارتین باید می دونست
غیرت و شرافت آراس اجازه نمی داد بذاره یه اجنبی با دختر گروهشون مراوده کنه ، ، ، مخصوصن که آراس به زیر و روی اخلاق
مارتین آشنا بود .
صدا : از کجا زیر و روی اخلاق مارتین دستش اومده بود ؟
اسمیت : آراس صدای خوبی داشت ، هر جا می رفتیم با ما همراه بود ، مارتین دوست داشت براش بخونه ، مارتین عاشق موسیقی بود .
صدا : تو نباید می ذاشتی با اونا درگیر بشه .
اسمیت : سرپرست گروه دایسون بود .
صدا : اونا داشتن با ما مبارزه می کردن و تو واییستادی و نگاشون کردی ! ما امثال تو رو تربیت می کنیم و می فرستیم اونجاها برای چی ؟ اونا به
ما می گن امپریالیسم ...
اسمیت : مبارزه علیه امپریالیسم ؟ نه ، اونا علیه ما نبودن ،،، اونا با این مفاهیم بیگانه بودن ، قبول دارم مردم فقیری هستن اما مفهوم سرمایه داری
براشون آشنا نبود ، از نظر سیاسی هم در حدی نبودن که ...
صدا : اینا چیزیه که تو می گی ، مبارزه اونا از فقرشون نشات می گیره نه از شعور و سوادشون ...
اسمیت : من نگفتم شعور اونا پایینه ، ما نباید اشتباه کنیم ، نباید مثل سرخپوستا اونا رو با شعور پایین در نظر بگیریم و بخوایم نابودشون کنیم ،
مارتین می خواست این کار رو بکنه ، اونا رو برده و بنده ی خودش می دونست ، این شدنی نبود ، شدنی نیست ، شعور اونا بالاتر از
چیزیه که امثال تو و مارتین تصور می کنین ، حتی اگه سیاسی نباشن ...
صدا : چه با شعور چه بی شعور ، اونا باید همونی بشن که ما می خوایم وگرنه همونی می شن که دشمن ما می خواد ، کمونیست ...
اسمیت : اونا غیر از چیزی که خداشون خواسته به چیز دیگه ای مبدل نمی شن .
صدا : تو زیادی خوش خیالی اسمیت ، هم در مورد ذات کارای اونا هم در مورد دشمنامون ، چرا در مورد خودمون اینقدر خوش خیال نیستی ؟
اگه ما نتونیم اونا رو عوض کنیم ، چیزی که می خوایم ازشون دربیاریم پس برای چی به ما حقوق می دن ؟
اسمیت : مگه قراره همه ی عالم و آدم اونی بشن که ما دوست داریم ؟
صدا : اصل مساله چیز دیگه ای هست که مهمترین اصل اعتقادی ما محسوب می شه ، چیزی که ما فکر می کنیم اینه ، تقابل اندیشه غرب با شرق ،
باید می دونستی اونا دنبال رو شرقی هستند که دشمن ما محسوب می شه .
اسمیت : اشتباه نکنین اونا تابع اجدادشون هستند ، راهی که فقط خودشون بلدند و از نیاکانشون به ارث برده اند ...
صدا : گذشته پرستی اونا باید درهم شکسته بشه ، تمدن جدید با عقب افتادگی سازشی نمی کنه ...
اسمیت : اونا مترقیند ، من با چشمای خودم دیدم ، در برابر اونا ما وحشی بودیم ، وحشی ، گذشته ی اونا مترقی تر از امروز ماست ، اونا به
آزادی همه ی انسانها اعتقاد داشتد ، به برادری و برابری همه ، انسانها همه مثل همند ، این گفته ی اوناست ، اونا عاشق عدالتن ، چیزی
که ما نداریم ،،، من از توحش خودمون به لرزه افتادم ...
صدا : از کدوم توحشمون ؟
اسمیت : باید یادم بیاد .................................
صدا : سعیت رو بکن .
اسمیت : باشه .
رقصی در حال اجراست . ریتم کندی دارد . مارتین وارد جمع می شود و از
نوازنده دهل می خواهد با رقص او همراهی کند . مارتین دیوانه وار
می رقصد . در حین رقص مارتین سیاهپوشها یکی از سفیدپوشها را با
راهنمایی مارتین به صلیب می کشند ، مارتین با شلاق به جان او می افتد .4
اسمیت : داری چکار می کنی مارتین ؟
مارتین : دارم دست به آفرینش می زنم ، یه خدا داره متولد می شه ...
اسمیت : تو زیادی مستی ...
مارتین : مستی قدرت ، این خدای جدید ماست ، این نماد زندگی جدید ماست ، اونکه قدرت داره برتر هم هست ، برتره و برای اونکه قدرتی
نداره تصمیم می گیره ، ضعیف برده و بنده ی قوی تر از خودشه ، این خدای جدید ماست ، قدرت ...................
اسمیت : تمومش کن ، تو عقلت رو از دست دادی ...
مارتین : تو یه ترسوی احمقی ، من خدای این لحظه های این تپه ام ، روزگاری خدایان دیگه ای داشته ، رفتن ، نابود شدن ، شایدم تو یه سیاره ی
دیگه ای ساکن شدن و برا خوشون دنیای تازه ای ساختن ، در هر حال حالا دیگه نیستن ، حالا من صاحب قدرتم ، قدرت مطلق ، پس
من خدام ، هر کی رو بخوام به صلیب می کشم و شلاق می زنم ،،، بنواز .........................
اسمیت : تو داری اشتباه می کنی ، شراب مستت کرده ، تو ...
مارتین : قدرت ، شادمانی ، مبارزه ، مستی ، توانگری ، اینه شعار من ، قدرت من خدا شدنم رو موجب می شه ........................
اسمیت : من اجازه نمی دم تصویر کشورم آمریکای بزرگ به دست یه دیوونه خراب بشه ...
مارتین : من دارم تصویر اصلی خودمون رو نشون می دم اسمیت ، این تویی که ...
اسمیت : من بهت اجازه نمی دم ...
مارتین : تو ؟ اگه می تونی بیا و جلوم رو بگیر .
مارتین به طرف اسمیت اسلحه می کشد .
تمامی گروه مارتین را در میان می گیرند . آراس کمان را برداشته و به
طرف مارتین نشانه می گیرد .
مارتین شلاق و اسلحه را می اندازد .
صدا : تو نباید جلو اون می ایستادی .
اسمیت : اون داشت گند می زد به همه چیز ، اون داشت تصویر بدی از آمریکای ما منتشر می کرد ، دموکراسی ما داشت زیر سوال می رفت ...
صدا : اون یه شهروند درجه یک آمریکایی بود ، بومیای هیچ نقطه از جهان به اندازه ی یه شهروند آمریکایی ارزش ندارن ، تو باید می ذاشتی اون
خوش باشه .
اسمیت : این برخلاف اصول دموکراتیک ماست ، نیست ؟
صدا : نه ، نیست ، ما ملت برتریم ، تموم دنیا دست ماست ، اونا وحشین ، وحشی ، برای همینه که ما براشون تصمیم می گیریم ، این همیشه بوده
و همیشه خواهد بود ، مردم ضعیف همیشه تابع قوی تر از خودشونن ، برده و بنده ...
اسمیت : نه ، اشتباه فکر می کنید ، درسته اونا صبور بودن ، اما من دیدم بنده نشدن ، برده ما نشدن ...
صدا : تو هیچی ندیدی ...............................
اسمیت : من اینا رو گزارش می دم ...
صدا : به کیا ؟
اسمیت : به بالایی ها ، نشد روزنامه ها ، تلویزیون ، همه رو خبر می کنم ...
صدا : همین افکارت باعث شده اینجا باشی ، این افکار افکار یه مریضه ، تو مریضی ، باید خوب بشی ، خوب بشی و اشتباهاتت رو جبران کنی ...
اسمیت : من سالمم ، سالم تر از اون زمونی که اومدین و از دانشگاه انتخابم کردین ...
صدا : پس دردت چیه ؟؟؟ آهان ، تلویزین و روزنامه ها می تونن مشهورت کنن ، باید خودم حدس می زدم ، تو می خوای مشهور بشی ؟
اسمیت : ...
صدا : خوبه ، عالیه ،،، خودت می دونی می تونم ترتیبش رو بدم ، کتابی به اسم تو نوشته می شه ، ، ، اونا توانائیه نوشتن تاریخ خودشون رو ندارن
، نباید داشته باشن ، ما این کار رو براشون انجام می دیم ، تو کتابی که به اسم تو نوشته می شه هم تاریخشون رو براشون تعریف می کنیم
هم امروزشون رو ، کافیه امضاش کنی ، همونی که دوست داری ، شهرت ... 5
اسمیت : اگه نخوام امضا کنم ؟
صدا : باید امضاش کنی ................................
اسمیت : باید ؟
صدا : تو باید جبران کنی ...
اسمیت : نکنم ؟
صدا : منم مثل تو یه کارمندم ، اون بالائیا دوست ندارن خواسته هاشون عملی نشه ، می فهمی که ، خرابکاریای تو باید جبران بشه ...................
اسمیت : آره ، باید جبران کنم ، یعنی خودمم می خوام جبران کنم ، انگار اشتباه کردم برای تکمیل کردن تز دکترام رفتم آذربایجان ، آره اشتباه کردم
رفتم اونجا ، من مردم شناس خوبی نبودم ، نیستم ، منی که نتونستم مردم کشور خودم رو بشناسم ، منی که نتونستم اطرافیان خودم رو
بشناسم چطور می تونستم مردم سرزمینهای دیگه رو بشناسم ، باید اشتباهاتم رو جبران کنم ، آره ، چاره ای جز این ندارم ، یه بار یکی
بهم گفت آمریکا دست یهودیاست ، خندیدم بهش ، گفتم اینجا دموکراسی حاکمه نه کس خاص ، نه گروه خاص ، نه هیچ چیزه دیگه ،
دموکراسی مطلق !!! سرزمین آزاد ، آزاد از تمامی خدایان ، آزاد از زئوسهای دروغین ،،،، باید از نو بشناسمش ، باید اشتباهات خودم رو
جبران کنم ( کمان را از روی میز برمی دارد و براندازش می کند ) من اونجا که بودم خیلی چیزا دیدم ، با چشمای خودم ، باید آخرش
رو هم بهتون بگم ،،، من با چشمای خودم دیدم ، آس رو دیدم ...
مارتین روی تخت خوابیده است .
صدای اذان .
مارتین از خواب می پرد .
آراس وضو می گیرد .
آس کمانی در دست وارد می شود و آن را به آراس می دهد .
مارتین با عصبانیت از تخت پایین می آید ، می خواهد بیرون برود ، متوجه
چیزی در اطرافش می شود ، گوشه ای را نگاه می کند ، عقب عقب می رود ،
روی زمین می افتد و خشکش می زند .
آراس تیری در کمان می گذارد و به طرف مارتین نشانه می رود .
بومیها تیر در دست مارتین را دوره کرده اند .
اسمیت : من دیدم ، با چشمای خودم دیدم ، اونا همه تیر دستشون بود تا آراس به تنهایی گرفتار دولت شاهنشاهی نشه ،،، مارتین قدرتمند مرد ، به
همین راحتی ، به دست یه بومی که از نظر ماتین جز برای بردگی و بندگی انتخاب نشده بود ، اونا به من یاد دادن هیچ قدرتی نمی تونه
برای همیشه اسیرشون کنه ، فرمانبردار خودش کنه ،،، من دیدم ، مارتین خدا شده رو افتاده روی زمین ، مرده بود ، جسد مارتین مثل
دیوونه ها می رقصید ، من دیدم ، با چشمای خودم دیدم ،،، رعد و برق شدیدی همه جا را روشن کرد ، خودش بود ، آس ، اون داشت
مارتین را به سوی دوزخ می برد . . .
صدا : تو خیالاتی شدی ، خوب می شی ، وقتی با پولای کتابت تو بهترین سواحل دنیا داری حال می کنی این خرافات رو فراموش می کنی ،،، بیا
امضاش کن ، تو پولدارتر و مشهورتر از دایسون می شی .
اسمیت : شاید کار بزرگی نباشه اما راهی جز این ندارم ، شاید روحم آروم بگیره ( کمان را می کشد و نشانه می گیرد ) .
سیاهی .
صدای تیر .
نور .
نویسنده و کارگردان از سالن حرکت می کنند و به طرف صحنه می روند .6
نویسنده : خسته نباشین بچه ها .
کارگردان : بچه ها خسته نباشین ،،، خب نظرتون ؟
نویسنده : لذت بردم .
کارگردان : ممنون ، می تونم یه سوال بپرسم ؟
نویسنده : حتما ...
کارگردان : همه می دونن گروه دایسون چه جوری تپه حسنلو رو کاوش کردن ، به نظرتون این که روی تپه ی حسنلو همچین اتفاقی نیفتاده باعث
نمی شه کار بره زیر سوال ؟
نویسنده : روی تپه ی حسنلو همچین اتفاقی نیفتاده ، درست ، اما اینجایی که شما نشون دادین روی تپه نبود ، بود ؟
کارگردان : پس متوجه شدین ...
نویسنده : من عاشق اتفاقاتی هستم که روی ابرها می افته .
پایان .
91.12.28
صحنه : دریا و جاهای مختلفی در خشکی .
1 . دریا .
ماهی سیاه کوچولو به دریا رسیده است ، دوری می زند ، خوشحال
است و ترانه خوان ، می رقصد و می لولد .
ماهی سیاه آرام آرام متوجه اطرافش می شود : دریائی که دارد خشک
می شود ، نمک همه جا را فراگرفته و خشکی نزدیک است ، اجساد
آرتمیاها همه جا پخش شده است .
ماهی سیاه : عموصمد ، عموصمد ، عموصمد باید بهم بگه چه خبره ! عموصمد ، عموصمد .
2 . دادگاه .
شهریار در میان آدمهایی که دائما در هم می لولند و جا عوض می کنند
گیج و منگ گم شده است .
شهریار : ببخشین ، من شکایت دارم ، کجا باید برم ؟
قاپ زن : یه بار ، فقط یه بار شانس اومد در خونه ما ، مگه تونستم استفاده کنم ! بخشکی شانس ، یارو سمندش رو روشن گذاشت پیاده شد رفت
داخل مغازه ، صد تا کیف قاپ می زدم اندازه یه سمند نمی ارزید ،،، زدم یک ، دو ، سه ، چهار که رسید پنج تا خیابون اونورتر بودم ،
مال من شد بی صاحاب ، البت اگه خوابم نمی گرفت وقتی پارکش کردم تو کوچه .
شهریار : ببخشین ، من شکایت دارم ، کجا باید برم ؟
دزد اول : پدر سگ مگه نگفته بودم اول سگه رو بدزدین ؟
دزد دوم : سگه رو دزدیدیم ، اصل کاری اون نبود .
دزد اول : آژیر ؟!
دزد دوم : نه ، طبق فرمایش از کار افتاده بود ،،، دارم می گم اصل کاری چیز دیگه ای ...
دزد اول : د خب بنال بگو چی ؟
دزد دوم : مرتیکه ، هوشنگ ، نفوذی بود .
دزد اول : خودش گفته ؟
دزد دوم : زنش .........................................
دزد اول : خیانتکارا هیچوقت آخر قصه رو نمی بینن ......................
شهریار : ببخشین ، من شکایت دارم ، کجا باید برم ؟
داماد : من نکشتمش ، به پیر ، به پیغمبر ...
پدر زن : پیغمبر بزنه به کمرت .
داماد : بابا من اون موقع خواب بودم .
پدر زن : اینا رو هم بندات یادت دادن ؟ تقاص خون دخترم رو ازت می گیرم ...
داماد : دختر تو زن منم بود ...
پدر زن : اما کشتیش کثافت .
داماد : من نکشتمش ... 1
پدر زن : خونه م رو که آتیش زدی ، نزدی قاتل ؟
شهریار : ببخشین ، من شکایت دارم ، کجا باید برم ؟
قاتل : هزار تای دیگه رو هم می کشم ، بذار پام باز شه بیرون ...
وکیل : خواب دیدی خیر باشه .
قاتل : اوهور لندهور تو وکیل منی مثلن ، پول می دم بهت طرف من باشی ...
وکیل : تو پونزده زن رو خفه کردی من چطوری ...
قاتل : چطوری نداره ، چطوری نداره ، اگه اون زنیکه بهم خیانت نمی کرد من این می شدم ؟
وکیل : پونزده نفر برا خیانت یه ...
قاتل : آره ، کمه ، خیلی کمه ، همه زنا رو باید کشت ، چی فکر کردی هان ؟ بذار بیام بیرون .
وکیل : هیچ کاری نمی شه برای تو کرد ، تو کثافت همه رو با چاقو قیمه قیمه کردی ...
قاتل : بهشون می گی من روانیم ، بهشون بگو قسمتی تو مغزش قرمزه ، اراده ش که می افته دست اون سرخیه نمی فهمه چکار می کنه ، بگو
مراسم آدمخواری برگزار می کرده این روانی ، بهشون ...
وکیل : انگار نوبت ماست ، برو تو ، زیادی حرف می زنی ، برو تو ببینم چکار می تونم بکنم .
شهریار : ببخشین ، من شکایت دارم ، کجا باید برم ؟
جاعل : به من چه جنس شناس نبودی !
شاکی : اگه نبودم الان فروشنده جنس قلابی بودم نه شاکی .
جاعل : این از خریتته بدبخت ، اگه شکایت نمی کردی هم تو به پولت رسیده بودی هم من آزاد بودم .
شاکی : مشروب تقلبی ، لوازم آرایش تقلبی ، سند جعلی ، از همه بدتر داروی تقلبی ، شیشه تقلبی ، تریاک تقلبی ،،، امثال تو برا جامعه زهرین .
جاعل : نه که تو شکری !!! فقط تقلبیش بده نه ؟ اصل باشه خوبه هان ؟ خدمتیه رسوندن شیشه به دست مردم دیگه ، نه ؟
شهریار : ببخشین ، من شکایت دارم ، کجا باید برم ؟
ماهی سیاه وارد می شود و یکی یکی آدمها را با دقت برانداز می کند .
صدای قاضی از اتاق : جلب اعتماد زنان و دختران با برقراری ارتباط اینترنتی ، تهدید به انتشار عکسهای خصوصی ، فریب دختران با لباس شیک و
ماشین مدل بالا ، سواستفاده ی جنسی ، گرفتن فیلم و تصویر از رابطه نامشروع ، تهدید به اسید پاشی ،، حدودا دویست زن
و دختر ! چقدرم هست لامصب ، حیف دادگاه وقت نداره ، اونقده پرونده اینجاست نمی رسم مورد تو رو تا آخر بخونم ،،،
آدمایی که شیشه مصرف می کنن و می زنن زن و بچه شون رو می کشن ، سرقتای مسلحانه ، فساد گسترده بانکی با دو
هزار مورد مشابه ، وبلاگ نویسای مزدور ، مجنونایی که لیلی هاشون رو خفه می کنن ، بانک قلابی ، تعاونی مصرف قلابی ،
مدرکای قلابی ، قتلهای پی در پی ، قتل به خاطر پارک ماشین ، قتل به خاطر تصادف ماشین ، قتل به خاطر پول و ناموس و
نامردمی و قتلهایی که ریشه روانی دارن ، قتلهایی که ریشه دوستی دارن ، قتل مدیر زن به دست کارگر اخراجی همراه با
شبهه ارتباط جنسی ، قتل همزمان دو همسر برای راحت شدن از غر زدناشون ، قتل طلبکار ، قتل پیرمردی به دستور
ورثه ها ، قتل دانشجو در خوابگاه ، در پارک ، بیرون شهر !!! قتل تو عروسی ، قتل تو مراسم عزا ، قتل تو خیابان ، تو بیابون
، تو کوچه ، تو خونه !!! قتل با سم ، قتل با چاقو و تفنگ و روسری و بالشت ، زیر گرفتن با ماشین ، انداختن از کوه ،،، قتل
و قتل و قتل !!! حالا بماند رمال حیله گر و دکتر قلابی و مدیر دروغین و مامور الکی و مرده چک نویس و استاندار دروغی
گازوئیل فروش و زورگیرای خیابونی و خرده خلافهایی مثل شبکه های هرمی و مثلثی و دایره ای و هزار تا کوفت و زهرمار
دیگه !!! حیف وقت نمی کنم ، وگرنه پرونده ت رو خوب بررسی می کردم و می دادم پدرت رو درآرن !!! حیف ، جرمایی
مثل جرم تو یه تفریحه برای ما ، برای بیرون راندن خستگی از تن و روانی و جانی که با دیدن این همه پستی و خلاف و
گناه و جرم دیگه رمقی براش نمی مونه ، فکر نمی کنم بفهمی چی می گم نه ؟! 2
سرباز : پدر من تو برا چی دور خودت می چرخی اینجا ؟
شهریار : ...
سرباز : کارت چیه ؟
شهریار : ...
سرباز : چرا حرف نمی زنی ؟ با کی کار داری ؟
شهریار : من ، من ، دیگه ، دیگه چیزی نیست ...
سرباز : یعنی چی ؟ ببینم شکایتت رو ؟ چی ؟ نوشتی مجسمه ت رو دزدیدن ؟
شهریار : هان ؟!
سرباز : ای بابا چقدر گیجی تو ، می گم مجسمه ت رو دزدیدن ؟
شهریار : آره ، پارک دانشجو ، جلو تئاتر شهر ...
سرباز : برو اتاق سوم سمت چپ .
شهردار قلابی : شکایتت چیه عمو ؟
شهریار : من شهریارم .
شهردار قلابی : خب منم شهردارم ، اینا رو ول کن حالا ، شکایتت چیه ؟ انگار گفتی پارک شهر و اینجور چیزا نه ؟
شهریار : پارک دانشجو ، شما می تونین راهنماییم کنین ؟
شهردار قلابی : گفتم که شهردارم ، انگاری کارت به من مربوط می شه .
شهریار : اون همه مجسمه اونجاست ، یه راست رفته ن سراغ مجسمه من .
شهردار قلابی : لابد ارزشش بیشتر بوده نه ؟!
شهریار : چی بگم ...
شهردار قلابی : جنسش مرغوبتر بود ؟
شهریار : نه ، همه از یه جنسن .
شهردار قلابی : پس چی چی گرونترش کرده بدزدنش ؟!
شهریار : البته خوب نیست آدم از خودش تعریف کنه ، اما شاید کمکی بکنه ، من شهریار شعر این سرزمینم ، حتم داشته باشین ارزشش بیشتر از
مجسمه اونای دیگه بوده ، اما این دلیل نمی شه ؟ می شه ؟
شهردار قلابی : حالا مهم نیست ، ردیف می کنم برات ، البته یه دو سه میلیونی آب می خوره برات !
شهریار : ...
شهردار قلابی : خب هر کاری خرج داره عمو ...
شهریار : برا شهریار ؟
شهردار قلابی : انگار تو باغ نیستی تو ؟! حالا مهم نیست ، هر چی نقد داری بده بیاد ، زود باش تا کسی متوجه نشده .
شهریار : این اسمش چی می شه ؟ رشوه ؟ باید یه شعری بنویسم واسش ...
شهردار قلابی : شعر کدومه ؟ پوله رو بده بیاد تا دیر نشده ، بعدا پشیمون بشی نمی تونم کمکت کنم ها ...
سرباز : یه دقیقه رفتم اون تو ذات کثیفت ولت نکرد مثل آدم واییستی نه ؟ پدر جان این شیاد سر هزار نفر مثل تو رو کلاه گذاشته ، برو ، راه بیفت
ببینم شهردار قلابی ، راه بیفت .
شهریار : سر من کلاه داشت ، گفت هر چی نقد داری بده ، داشتم براش نقد می کردم ، شهردار حیف شد ، اون تو به دردت می خورد .
شهردار قلابی : به قیافه ت نمی آد مافنگی .
شهریار : به قیافه نیست ، حیف می برنت وگرنه همچین شهریارانه ...
ماهی سیاه : شهریار ؟! خودشه ،،، گفتن اینجایی ، فکر می کردم باید بازم بگردم دنبالت ، پس آدرس عوضی ندادن ، شهریار ملک سخن سلام .
شهریار : بالاخره یکی پیدا شد ما رو بشناسه . 3
ماهی سیاه : شما رو همه می شناسن ...
شهریار : اگه می شناختن اینقدر علاف نمی شدم ، حالا برا چی دنبالم می گشتی ؟
ماهی سیاه : رفتم دریا ، باورم نشد ، داره خشک می شه ، اون همه زحمت کشیده بودم ، اون همه راه رفته بودم ، باورم نشد ! دنبال عموصمد
می گشتم تا ازش بپرسم دریا دریا همینه ؟! اون همه تو گوشم دریا دریا کردی برای این ؟! اون همه اینور اونورم بردی ، اون همه
عذابم دادی ، اون همه خسته و داغونم کردی برسم به این دریا ؟ خیلی حرف دارم باهاش ، اون باید جواب همه ی سوالات من رو
بده ،،، کسی خبری ازش نداشت ، نداره ،،، گفتن آخرین نفری که عموصمد رو تو تبریز دیده شمایین ، استادشهریار ، شهریار شهر
شعر و ادب !
شهریار : برا این دنبالم می گشتی ؟
ماهی سیاه : می خندین بهم ؟
شهریار : چه دردی داریم ناساز ، من و تو ، بین دردایی که دوروبرمون روی هم انبار شدن !
ماهی سیاه : کمکم می کنین ؟
شهریار : به گمانی که در دلش افتاد از راه ، گم کرده راهی ، رهنمای گم شده ی راهی شد بی نشان !!!
ماهی سیاه : شمام فکر می کنین راهتون رو گم کردین ؟
شهریار : مترسکی متحرک ، مرده ای خندان ، نعشی که فقط بلده شعر بگه و تریاک بکشه و به اسم زندگی با این و اون بیامیزه ...
ماهی سیاه : چه غم انگیز .
شهریار : بدتر ، فاجعه !
ماهی سیاه : بهتر نیست شمام با من بیاین دنبال اونی بگردین که قصه سرنوشتتون رو نوشته ؟
شهریار : راه مرگ است این .......................................
ماهی سیاه : گریه می کنین ؟
شهریار : باختیم ، کل زندگی رو باختیم ...
ماهی سیاه : با من بیاین ، شاید بتونین سرنوشت دیگه ای ازش ...
شهریار : برو ، از آن جاده ی پس پنجره ی غبارگرفته که انتهاش در مه کوهها گم شده ، اگه به دلت افتاده بجوئیش ، شک نکن ، نه به راه ، نه به
رفتن ،،، پیداش می کنی ،،، یه مرد سر راهت می بینی خیلی مقاومه ، شاید اون بدونه صمد کجاست ،،، نویسنده تقدیر من منتظر دیدارم
نباشه رفتنم بی فایده ست ، کاش صمد با دیدنت خوشحال بشه !
ماهی سیاه : نمی شه ؟!
شهریار : برو ...............................................
ماهی سیاه : پیداش می کنم .
شهریار : گئدرلی اولسون یولون .
ماهی سیاه : هله لیک .
ماهی سیاه خارج می شود .
شهریار : ببخشین ، من شکایت دارم ، کجا باید برم ؟
3 . جاده .
سیدجعفر با چمدانی در دست به انتظار ایستاده است .
ماهی سیاه وارد می شود .
ماهی سیاه : منتظر کسی هستین ؟
سیدجعفر : اگه بیاد .....................................
ماهی سیاه : می تونین کمکم کنین ؟ 4
سیدجعفر : یه شکست خورده چه کمکی می تونه بکنه ؟ چه ذلیلم من ...
ماهی سیاه : اگه سیدجعفر باشین اسمتون با عزت یاد می شه ...
سیدجعفر : من خودم رو گول نمی زنم .
ماهی سیاه : شما کار بزرگی انجام دادین .
سیدجعفر : ...
ماهی سیاه : یکسالتون مساوی با بیست سال ...
سیدجعفر : چی ؟
ماهی سیاه : سر کنسول آمریکا گفته کاری که شما برای آذربایجان تو یکسال ...
سیدجعفر : نگذاشتن ، نتونستیم ، دوست داشتم کارای زیادی بکنم ، ، ، یه شکست بزرگ ...
ماهی سیاه : تو حکومت شما برای اولین بار زنها تو رفراندوم شرکت کردن ،،، تاسیس مدرسه ، ساختن دانشگاه ، تقسیم زمینهای اربابی بین
کشاورزا ، درست کردن خیابونای آسفالت ، چاپ کتابهای درسی ترکی برای بچه های ترک آذربایجان تا به زبان مادریشون درس
بخونن ،،، اینا کارای بزرگین که شما ...
سیدجعفر : هفتاد و پنج هزار کشته ، هفتاد و پنج هزار نفر ! می تونی بفهمی معنیش چیه این ؟
ماهی سیاه : کی کشت ؟
سیدجعفر : چه فرقی می کنه ماشه رو کی کشیده ؟!
ماهی سیاه : خیلی فرق داره ،،،،، هفتاد و پنج هزار نفر !
سیدجعفر : کی باور می کرد کار به اینجا بکشه ؟
ماهی سیاه : شما کشتین ؟!!
سیدجعفر : کی ؟ من ؟! چه انگلی بودم اگه می دونستم و دست به کار شدم !
ماهی سیاه : با این همه باید می دونستین ...
سیدجعفر : از کجا باید می دونستم ؟ از کجا ؟ علم غیب که نداشتم ! علم غیب ! هاع ! عمریه می خوام از این مزخرفات راحت بشم اما نمی تونم !
انگار نه انگار موسس حزب کمونیستم ! یه کمونیست دوآتیشه ! ( با خودش ) نه ، دروغه ، من همیشه ته دلم غوغا داشتم با خودم ،
دعوا داشتم با خودم ...
ماهی سیاه : چرا ؟
سیدجعفر : چی چرا ؟
ماهی سیاه : نباید علتش رو بررسی می کردین ؟ اتفاق کوچکی نبوده ! شاید بشه گفت یه نسل کشی کوچولو !
سیدجعفر : دارم می رم برا گرفتن یقه ی رفیق استالین ! هاع ! رفیق !!!
ماهی سیاه : اون می تونه به این چرای بزرگ جواب بده ؟
سیدجعفر : باید دلیلی برای کاراش داشته باشه ، اون ما رو فروخت ،،، ( ادای کسی را درمی آورد ) جنگ سرد که شروع بشه پشت سرش جنگ
جهانی سومم می آد !!! جنگ سرد با فروختن ما شروع نمی شه !؟! کجای کاری رفیق ، این جنگ خیلی وقته شروع شده ، تو حق
نداشتی ما رو بفروشی ، برای معامله گزینه های بهتری باید جور می کردی ، هفتاد و پنج هزار انسان شریف مبارز ! کثافت بی شرف
تو حق نداشتی با ما بازی کنی ! هفتاد و پنج هزار نفر ، وای ، وای ...
ماهی سیاه : آروم ...
سیدجعفر : اون کثافت گه حق نداشت رو ما معامله کنه ، اون ...
ماهی سیاه : آروم باشین ، آروم باشین ، شما دارین با کی می جنگین ؟ با خودتون ؟
سیدجعفر : ...
ماهی سیاه : آروم باشین ..............................
سیدجعفر : حق با توئه رفیق ، من نباید با خودم بجنگم ، نباید ، نیروی من نباید برا این افکار به درد نخور تحلیل بره ، لازمش دارم ، باید ، باید ، 5
آره ، باید انرژی داشته باشم ،،، ( با خودش ) وای سرم ...
ماهی سیاه : فکر می کنین دوباره فرصتی گیرتون می آد ؟
سیدجعفر : اول باید تکلیفمون رو با اینجائیها روشن کنیم ، اینا باید بدونن ایران یه ایری آنای بزرگه ، سرزمین مادر ، نمی شه تیکه تیکه ش کرد ،
درسته خرابش کردن ،، تاریخش رو ، زبونش رو ، حتی تک تک آدماش رو تحریف کردن ، خراب کردن ، اما ، اما اشتباه بزرگیه
صاحب یه ساختمون یه اتاق برا خودش برداره بذاره باقی خونه ش رو ازش بگیرن بدن دست اونایی که بعدن اومدن ...
ماهی سیاه : می خواین بگین اشتباه کردین ؟
سیدجعفر : اشتباه بزرگ ، خیلی بزرگ ،، البته چاره ای نداشتیم ، سطح فکر قسمتهای دیگه ی این مملکت رو اونقده پایین نگه داشتن تا بیای
یادشون بدی ، تا بیای حالیشون کنی چی به چیه صدها سال می گذره ، باید کاری می کردیم تا پهلوی نتونه ریشه بگیره ، ما از فردای
این مملکت می ترسیدیم ،،، اگه پهلوی همیشگی بشه معنیش اینه که مردم بی مردم ، مترسکهای متحرک ، مرده های خندان ، نعشهایی
که فقط بلدن شعر بگن و تریاک بکشن و به اسم زندگی با هم بیامیزن ،،، مردمی که می تونن تاریخ رو دگرگون کنن ...
ماهی سیاه : اگه موفق می شدین چی ؟ بازم اینا رو می گفتین ؟ می گفتین اشتباه کردین ؟
سیدجعفر : جدایی درمون درد ما نبود ، وقتی اونی که اسمش رو گذاشته هموطن نامردی می کنه تو پناه می بری به فکرایی که ازش دورت کنه ،،،
ما از اونایی که جز تحریف کاری بلد نیستن باید جدا می شدیم ،،، حالا شاید دستی پشت این باشه ،،، بگذریم ،،، می تونستیم مملکت
رو آباد کنیم ، وای ، وای ، وای ، ، ، نذاشتن ، ، ، هنوز گیجم ، دستایی تو کاره که دیده نمی شن ، من باید بتونم از اتفاقاتی که افتاده
سر در بیارم ، برای ادامه راه لازمه ،،، وای سرم ...
ماهی سیاه : سرتون درد می کنه ؟
سیدجعفر : سرم داره می ترکه ، درد دارم ، درد ،،، چرا نیومد این ماشین لعنتی ؟ همه دست به یکی کردن من دیر برسم ، تحلیل برم ، نیرویی برام
نمونه ، می دونن می خوام جلوشون بایستم ، اون لعنتیا دستم رو خوندن ، اما مهم نیست ، من تسلیم نمی شم ،، نه تسلیم خودم با این
سر دردا ، نه تسلیم اونا با اون فشاراشون ،، مطمئنم تا اونجا می تونم مقاومت کنم ، باید مقاومت کنم .
ماهی سیاه : وقتی پرسیدم عموصمد رو کجا می شه پیداش کرد استاد شهریار گفت یه مرد مقاوم سر راهم می بینم ، گفت شاید شما بدونین کجا
می شه نویسنده قصه زندگیم رو پیدا کرد ، ، ، من راهم رو شروع کردم ،،، راستی شما می تونین همراه خوبی برام باشین ...
ماهی سیاه : شاید از راه خودتم بمونی ...
ماهی سیاه : نمی مونم ، خیلی چیزام یاد می گیرم ، مطمئنم ...
سیدجعفر : یه ماشینی از دور داره می آد ، من باید برم ، این خاک آدمای مقاومتر از من زیاد داره ، اگه چیزی یاد گرفتیم از اونا به ما رسیده ، راهت
رو همینجور بگیر برو جلو حتم دارم خیلیا هستن که می تونن کمکت کنن ، فقط مواظب باش نفروشنت ، ما رو فروختن ، هم مثلن
هموطنای نامرد ، هم پهلوی کثافت ، هم رفیق استالین دیکتاتور ،،، این دنیا دنیای خیانتکاراست اما کسایی مثل منم هستن که جلوشون
می ایستن و کوتاه نمی آن ،،، یولداش گوروشه قدر .
ماهی سیاه : گوروشه قدر .
سیدجعفر خارج می شود .
صدای اتومبیلی که به سرعت نزدیک می شود .
صدای تصادف شدید .
ماهی سیاه مات و مبهوت بیرون را نگاه می کند .
صدای سیدجعفر : کوه بالاسر خلخال رو که رد می کنی یه جنگل جلوت سبز می شه ، یه جنگل سبز و زیبا ، درختای این جنگل سرشون به
آسمون می رسه ، ریشه شون ته خاکه ، خاک سیاه وطن ، چقدر دلم می خواست جسدم رو می بردن خلخال و روی اون کوه
بلند چالش می کردن ، آلپ آراس ، کوه آراس قهرمان ، اونوقت اون بالا همیشه ی خدا دریای خزر و افق قشنگش ته نگام لونه
می کرد ، با ماه تابانی که بالاش می درخشه و شباش رو روشن می کنه ؛ آیآکیمیز ، یاکاموز .
4 . پارک اتابک . 6
ستارخان زخمی روی سنگی نشسته است .
ستارخان : وقتی اونی که اسمش رو گذاشته هموطن نامردی می کنه تو پناه می بری به فکرایی که ازش دورت کنه ، چقدر می ترسم از این افکار !
موندم کجای کار اشتباه کردم ؟ سینه جلو دادم آزادی بیارم براشون ، تیر زدن خون سرخم فواره شه برقصه جلو چشام ! منتی نیست ،
خون مرد برا ریخته شدنه ، جاری می شه می ره پای درختا سایه شون کنه برا خنکی دل آدمای بی سایه ، دردم از زخم و خون نیست ،
موندم کجای کار اشتباه کردم ! این زخم ستار رو نمی کشه ، ستار قره داغی پیش از گلوله پارک اتابک مرده آخه ، ستار با له شدن خاک
سینه ی کوههای سربلند قره داغ زیر پای اسبای خان جان داده ، ستار با زجه های مادرش رو جنازه شیر پسر ترکش جان داده ، با
اشکهای داغ پدرش ، ستار وقتی جان داد که تن بی جان برادرش رو دستاش خشکید ، ستار با مرگ تک تک هم سنگراش مرده ، با
دیدن کودک گرسنه ای که مادرش حسرت به دل موند و نانی نتونست براش جور کنه مرد ستار قره داغی ، با لگدی که باغبان و دربان
شاهخونه خوردن مرد ، ستار با دیدن دوخته شدن لبای میرزاباشی تاریخ نگار مرد ، ستار خیلی وقته مرده ، روزی که فهمید چه لذتی
داره آزادی و سرنیزه ها رو با تن سوراخ سوراخ شده دید مرد ، نقل امروز نیست مرگ ستار ، حکایت یه عمر مردن و مردن و مردنه ،
با این همه امروز کم آوردم ، موندم کجای کار اشتباه کردم ! هیچوقت از پا نیفتاده بودم ، امروز زمینگیر شدم ! آخه مگه این خیانت چی
داشت که قبلیا نداشتن ؟ موندم کجای کار اشتباه کردم !
ماهی سیاه وارد می شود .
ماهی سیاه : باید زخم پاتون رو ببندم ، چه خونی داره می ره ازتون سردار ، درد دارین ؟
ستارخان : کم نه .
ماهی سیاه : زخمتون ...
ستارخان : از زخم نیست ..................................
ماهی سیاه : دستمال .
ستارخان : عمریه تو خفا با پشت دست پاکشون کردم ، وقتی با دلم خلوت می کردم با خودم می گفتم حتی اگه همه بمیرن ، حتی اگه تو این ملک
همه از راه بازبمونند و یه نفر بیشتر راه درست رو نتونه تشخیص بده همون همه رو باز دور خودش جمع می کنه تا راه بیفتن و برسن
جایی که بهشون وعده داده شده روز ازل ، قانون نانوشته ی همه تاریخ این سرزمین این بوده ، می گفتم چرا اون یه نفر باقیمونده من
نباشم ......................................................
ماهی سیاه : کسی باور نمی کنه سردار ملی مملکت گریه ...
ستارخان : مملکت القاب پرست !!! چقدر دلم می خواد بمیرم و الکی بزرگ نشم .
ماهی سیاه : شما بزرگین ، با القاب یا بدون ...
ستارخان : دوست ندارم سنگ قبرم بزرگتر از مال دوستام باشه .
ماهی سیاه : مرگ ،،، نه سردار ، از مردن نگین ،،، عموصمد می گفت مرگ خیلی آسان می تونه سراغ آدم بیاد ، اما تا می شه باید زندگی کرد ،
نباید به پیشواز مرگ رفت ، البته ناچار که بشی مهم نیست ، مهم اینه که مرگ یا زندگی آدم چه تاثیری می تونه تو زندگی آدما داشته
باشه .
ستارخان : آدما ، آدما ، آدما ....................................................
ماهی سیاه : حالا می خواین چکار کنین ؟
ستارخان : باید ببینم بهترین کار کدومه ...
ماهی سیاه : عموصمد همیشه می گفت غرض رفتنه ...
ستارخان : یه جاهایی هست باید بمونی ، ملت خواستن ادامه می دن ، نخواستن می افتن تو باتلاق ،،، بخوای خلاف خواسته ی اونا باشی ،
کمکشون کنی ، دستشون رو بگیری ، تکونشون که بدی بیشتر می رن ته باتلاق ،،، حکایت الان من اینه ، راهی نمونده با مردم همراه
بشم .
ماهی سیاه : دارم می رم پیداش کنم ، اون باید کمک کنه قصه جور دیگه ای ادامه پیدا کنه ، با من بیاین سردار ، راهها هنوز بن بست نشدن ...
ستارخان : نشده بودن تو رو به جلو می رفتی ...................................... 7
ماهی سیاه : عموصمد باید باشه ، کمکم کنین پیداش کنم .
ستارخان : خسته م ، نه خسته ی راه ، دل خسته م ، خوابم می آد ، یه خواب سنگین ، هیچ تفنگی نبود با انگشت بین زمین و هوا نتونم نگهش
دارم ، حالا اما چند تا پلک بی وزن سنگین تر از کوههای قره داغ شدن ، چقدر سنگینند چشمام ، خوابم می آد .
ماهی سیاه : سردار ، سردار ، راه رو نشونم نداده می خوابین ؟
ستارخان : خواب سرخ !!! خواب سیاه !!! خواب سفید !!! خواب سبز !!! خواب آبی !!! چقدر سنگینند پلکهام ، خوابم می آد ، باید بخوابم ،،، سلام
می دن بهم ، دارن سلام می دن بهم ، حسین خان باغبان ، علی مسیو ، ثقه الاسلام ، دوست دلاورم یاور باقرخان ، سلام سالار ، سلام
یاران ، سلام تک تک همسنگرای قوجا تبریز ، همسنگرای آذربایجان سربلند ،،، خواب سرختان مبارک ،،، منم خوابم می آد ،،، سون
یوخومدا آتاما ، آناما ، آس ائللریمین گوزللرینه سالام وئریرم .
ماهی سیاه : یاتین سردار ، یاتین ، سون یوخونوز سئوینجله دولسون .
5 . چوبه دار .
بابک را می برند به صلیب بکشند .
ماهی سیاه : بابک ، بابک ، با شمام .
بابک : با منی ؟
ماهی سیاه : چه غریقی شدین شما درون خودتون ! کجا می برنتون ؟
بابک : برای زدن گردنم صلیبی ساختن .
ماهی سیاه : می ترسین ؟
بابک : از فردای مردمم آره ، خیلی .
ماهی سیاه : خودتون ! ؟
بابک : درد دارم .
ماهی سیاه : زخماتون ...
بابک : درد داره راه بدی یکی بیاد همسایه ت بشه ، چشمات رو ببندی بگی بذار بیان زمین خدا رو آباد کنند ، ملک بدی بهشون ، راه و رسم
زندگی یادشون بدی ، روشنایی سفید آفتاب رو نشونشون بدی ، از بدی سیاهی براشون قصه ها تعریف کنی ، مردشون کنی اما نامرد بمونند
، از پشت خنجرت بزنند ...
ماهی سیاه : کیا ؟
بابک : گفتیم آدم شدن ، گفتیم اینام بنده ی خدان ، این همه ملک بی صاحب داریم تو سرزمین اجدادیمون ، بذار بیان ، اومدن ، نداشته هاشون رو
دادیم بهشون ، از هر چی خودمون داشتیم ، خوبیای اینا رو هم ما یاد گرفتیم ، بدیاشون رو گفتیم دور ریختن ، کی می دونست ته دلشون
یه چیز دیگه ای دارن ، نداشتیم ماها خیانت و دروغ و دورویی ، کاش یاد نگیره مردم ایل و تبارمون ، کاش اعتماد نمی کردیم ...
ماهی سیاه : گفتم کی ...
بابک : چه کردی تو افشین ؟ بدعت بدت به فرداهای زندگی سرنوشت ماندگار این مردم می شه ، خیانت کاشتی خون درو می کنه این سرزمین ،
نبود اسمی از خیانت تو این ملک ، هندوی بد ذات از کجا آوردیش آخر ؟! اما کور خوندی ، این ملت با این کارا از حرکت بازنمی مونه ،
حتی اگه همه بمیرن ، حتی اگه تو این ملک همه از راه بازبمونند و یه نفر بیشتر راه درست رو نتونه تشخیص بده همون همه رو باز دور
خودش جمع می کنه تا راه بیفتن و برسن جایی که بهشون وعده داده شده روز ازل .
ماهی سیاه : می گن جنگتون جنگ دین ...
بابک : دین ؟! عمرم رو گذاشتم بگم حرم ، آزاده ، رها از قید و بندایی که بر دست و پای آدمی می بندن ، حریتم رو فریادی کردم بشنوه خلیفه ی
یهودی مسلک ، گفتم اگه آخرین دین خدای بزرگم اینی هست که توی خلیفه ی مسلمین عالم نشون می دی دو تا سکه نقره هم نمی ارزه
داشتنش چه برسه اینکه بخواد دین آزاده ها باشه ، گفتم یهود نوشته تو بر منبر پیغمبر آخر خدا به نام اسلام ترویجش می کنی ، کجای این
اسلامه ؟ اگه ابلیس می خواست اجازه بده مردم برن پشت سر مرد خدا نماز بخونند چرا پیشوا علی نشد ؟ چرا اون نتونست این همه 8
آدم جمع کنه و این همه ملک تسخیر کنه ؟ وقتی یهود به اسم اسلام می ره رو منبر تا حرف ابلیس به گوشا برسه باید تخته ش کرد در
هرچی اسمش دینه ...
ماهی سیاه : پس جنگتون برای دین نبوده ...
بابک : من برای آزادگی جنگیدم ، برا مردمم ، اینا هفت هزار ساله با عزت زیر آسمان آبی سرزمینشون بیرق سرخشان رو بالای سرشان گرفتن ،
سیاهی ذلت رفتن زیر بیرق یهود رو نتابیدن و سفید موندن ، سبز موندن ، آدم موندن ،، منم شدم یکی از اینا ، جنگ ما جنگ دین نیست ،
جنگ آدمای آزاده ست با بند و زنجیر ابلیس ، مثل همیشه ی تاریخ این سرزمین ، این رود غران تاریخ مردم ایل و تبار منه ، می ره برسه
به دریا ، رود آزادگی راه افتاده بره دریا ...
ماهی سیاه : دریا !!! دریا ، دریا داره می خشکه ،،، دریا داره می خشکه ،،، کمکم می کنین ؟ عموصمد باید بیاد آخر قصه رو تغییر بده ، شما
می دونین کجا میتونم پیداش کنم ؟
بابک : دده قورقود شامان یه بار گفت تا کسی سرنوشتش را تغییر نده خدا تغییرش نمی ده ، ، ، انگار وقتشه ، ، ، باید رفت .
ماهی سیاه : کجا ؟
بابک را بر صلیب می کشند .
ماهی سیاه بر پای بابک بوسه می زند .
بابک : جواب سوالت رو از شامان بپرس ، دستت رو بیار جلو ، ، ، راه برای رفتنه ، ، ، راه رسیدن بهش رو ترسیم کنم برات .
ماهی سیاه : با چی ؟ مرکب و قلمی نیست ...
بابک : با خون .
6 . جنگل سبز .
ماهی سیاه گوشه ای خوابیده است .
شامان و صمد صحبت می کنند .
صمد : از همین می ترسیدم ، از همین ! خودم رو مخفی کردم ، قایم کردم دست کسی بهم نرسه ، گفتم اگه نباشم خودشون می فهمن ، خودشون
دست به کار می شن ، گفتم حتی اگه یکی باشه که دنبالم بگرده وقتی نتونست پیدام کنه خسته که شد خودش می فهمه ، دست به کار
می شه ، فکر می کردم یادشون دادم ، فکر می کردم یادشون دادم ،،، چقدر خوش خیال بودم ، می گن آدم از چیزی که می ترسه سرش
می آد ، می گفتم خرافاته ،،، نه نیست ! نیست ! ! ! باید خودش می رفت دنبال کار ، باید گره کارش رو خودش باز می کرد ، باید مرد
می شد ! من مرد شدن رو ، بزرگ شدن رو یادشون داده بودم ، نداده بودم ؟؟؟ دریا خشکیده ؟! لابد علتی داره ، نباید می خشکید ؟!
حکما راهی داره ! ! ! نباید انتظار می داشتن من زنده ش کنم ! خودشون باید آستین بالا می زدن ، خودشون ،،،،،،،، جلو چشماشون زندگی
کردم یاد بگیرن ، یاد بگیرن زندگی چیه ، یاد بگیرن ...
شامان : خیلی خسته ست ، افتاد و خوابید ، خوابش برد طفلکی ،،، راه زیادی اومده .
صمد : نباید می اومد .
شامان : سخت نگیر .
صمد : من ...
شامان : خودت رو بذار جای اون .
صمد : ...
شامان : عمری به اشتیاق دریا زندگی کرده ، مبارزه کرده ، زخم خورده ، زمین خورده ، پا شده ، دویده تا رسیده به دریا ، دریایی که عشقش شده ،
راهش شده ، معنی و مفهوم زندگیش شده ، هدفش شده ،،، رفته و رفته و رفته ، رفته و رسیده دریا ،،، دوری زده ، دوری زده و مات و
مبهوت مونده ، خدایا اینجا کجاست ؟ دریا !؟!!! همون دریایی که من عاشقش بودم ؟!؟؟؟! همونی که صمد عاشقش بود ؟!!!؟ نه ، اینجا
نمی تونه دریا باشه ، نباید این شکلی باشه دریا ، نه ،،، اما چرا ، انگار ، انگار خودشه ، همینجا ،،، دریا همینجاست ، همینجایی که جلو
چشم منه ، اینجا دریاست !!! چقدر زشت ، چقدر بد ،،، داره خشک می شه ! داره گند می زنه ! داره ، داره ، داره نابود می شه !!! خودت 9
رو بذار جای اون ، نه راه پسی برای برگشتن ، که عمرت رو براش گذاشتی ، نه راهی تو افق مقابلت برای ادامه دادن ! موندی چه کنی ؟
خسته ، زخمی ، با هزاران آرزو رسیدی و می بینی دریا دریای تو نیست !!! بن بست ، یه بن بست مطلق و سیاه ! سپیدی نمک دریا
سپیدی خورشید نیست بهش دل خوش کنی ! نشونه ی کویریه که داره جنگل سبزی رو می بلعه ، نشونه ی سیاهیه ، نشونه ی بدبختی ،
به کی بگی ؟ با کی هم سخن بشی ؟ نه دوستی برای مصلحت کردن ، نه همدمی برای درد دل کردن ، نه هم نفسی برای چاره خواستن و
پشت به هم دادن ، آخه همه تو خودشون غرقن !!! تو موندی تک و تنها و یه برهوت جلو چشات ؟
صمد : باید بشینه و عزا بگیره ؟
شامان : ننشسته ، ، ، راه برای رفتنه ، ، ، راه افتاده اومده دنبال تویی که چاره ی کار دستته ، البته از نظر اون ،،، ماهی سیاه کار بزرگی کرده .
صمد : من چی باید بهش بگم ، بدم ؟ منی که وقتی خواستم کاری بکنم و به چهار تا بچه ترک معصوم دهات آذربایجان راه نشون بدم سرم رو
کردن زیر آب و تمام !!! راه برای رفتنه درست ، من اما خودم نتونستم تا انتهاش برم ، نیمه تموم موند راهم ، نیمه تموم ..................
شامان : خستگیش که در بره راهیش می کنم راه بیفته برگرده ، بهش می گم عموصمدت داره قصه ی دیگه ای می نویسه ، باید برگرده ،،، تو مسیر
بازگشت باید سراغ تومروس آنا بره ، سراغ بورلا خاتون ، باید بره درس بگیره از مادرای جاودانه ی ایل ،،، از سارای ، از زینب پاشا ، از
تئللی ، عظمت خانوم ، باید از سریه درس ایستادن یاد بگیره ، ، ، اون باید بتونه نیمه دوم خودش رو پیدا کنه بعد ، ، ، اون باید بره آخر
قصه ش رو خودش عوض کنه ، اگه لازمه ، خودش بنویسه ، مثل همه ی اونایی که قبل از اون اومدن و رفتن ،،، زندگی پر کردن یه پازله
، یه بازی ، هر کسی سهمی داره ، کار خیلیا نیمه تموم می مونه ، نفر قبلی که رفت بعدی باید بیاد و بازی خودش رو بکنه ، حرکت
خودش رو انجام بده ،،، ماهی سیاه تا اینجا خوب اومده ، باید برگرده تا تموم کنه ، اون می تونه ، اراده ی اون هر سدی رو می شکنه .
7 . دریا .
ماهی سیاه کوچولو به دریا رسیده است ، دوری می زند ، دریائی که
دارد خشک می شود ، نمک همه جا را فراگرفته و خشکی نزدیک است ،
اجساد آرتمیاها همه جا پخش شده است .
ماهی سیاه : دریا اینه ؟ نه نمیتونه باشه ،،، اینجا نمی تونه جایی باشه که من عمریه آرزوی دیدنش رو داشتم ، نه باور نمی کنم ، دریا نمی تونه باشه
اینی که من دارم می بینم ، ، ، باید کاری کرد .
پایان .
1391.10.10
10