درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

متن درام : شراره های شر ...

شراره های شر ... 

صحنه :

در قسمت بالایی پرده انتهایی ( تقریبا در تمامی طول صحنه )  پارچه ای آبی رنگ نصب شده است . آسمان .

درطرفین این پارچه ، پارچه هایی با ابعادی کوچکتر آویزان است . یکی به رنگ زرد و دیگری سفید  .  خورشید و ماه  .

سکویی کوتاه به شکل دایره و با قطری یک متری  به رنگ قرمز در وسط صحنه قرار دارد . زمین .

تابی سبزرنگ در قسمت انتهایی صحنه آویزان شده  ، گویی از پرده آبی منشعب شده است  .

روبروی پارچه های سفید و زرد انتهایی سه سکو با بلندی های مختلف  و فاصله مناسب بر روی صحنه قرارداده شده است  .

بازیگران : پسر . دختر . آشیق .  ( نقشهای مختلفی بازی میکنند .  ) .

نور   .

پسر    بر روی تاب نشسته وهمچنان که تاب میخورد و آسمان را نگاه می کند به صدای سازی که از دوردستها با ناله های خوش آشیقی همراه است گوش میدهد .

پسر  ( در خواب و بیداری ) : و با من حیران کس نگفت که آنچه بر دیدگانم می گذرد به هر لحظه از بودنم به این جهان خاکی بیداریست

                                     یا خواب ، و آنچه میبینم و میشنوم خوابیست در بیداری یا خود بیداری است در خواب ،،، و اگر بیداریست

                                      چگونه بیداری است و اگر خواب است چگونه خوابیست  ،،،،،، من حیران را چه کس از چگونگی خویشم

                                      آگاه خواهدم کرد ، که انگار به خوابی روانم بسوی سرنوشت ؟ و چه کس از سرنوشت میداند ،،، کاش این

                                      نوای خوش به من نزدیکتر میبود ، شاید او را خبری باشد از هشیاری و بیداری ...

دختر ( دیو )  میگذرد ،،، صدای پارس سگها ،،، دختر ( دیو ) متوجه پسر میشود ، بسویش میرود و تاب را تکان میدهد .

پسر  ( در خواب و بیداری  ) آرام آرام متوجه دختر ( دیو )  می شود .

پسر : کیستی تو ؟؟؟

دختر ( دیو )  : مهراس ،،،،، من بد تو نخواهم خواست که اینگونه ترس از من تو را فرا گرفت  ،،، رهگذری ام که ...

پسر : رهگذری به خواب من ؟؟؟

دختر ( دیو )  : خواب تو ؟؟؟

پسر : آری به خواب من ، من اینک به خوابم ،  یا ، یا  اینکم بیداریست ؟؟؟ آه از چه اینگونه مینگریم ؟؟؟ من هیچ از بیداری و خواب

         نمیدانم ...

دختر ( دیو )  : بیداریست  ،،، اگر خوابی دیده ای چشم بگشا اینک بیداریست ...

پسر : آری شاید خوابی دیده ام به بیداریم ...

دختر ( دیو )  : و شاید خوابی به خوابت ،،، چه خوابی بود ، بگو با من ،،، من تعبیر خواب به نیکی فرا گرفته ام ......................؟؟؟

پسر : اگر خواب بوده باشد  ، خوابی بود که تا به امروزم ندیده بودم ...

دختر ( دیو )   : بگوی ...

پسر : ماه تابان  گر از پشت آن ابر تیره بیرون آید به گاهی که گرگی تنها زوزه سر میدهد از درد جدایی  راه آن چشمه نوشانوش روشن          

        خواهد نمود ، عارفی در خواب با من چنین گفت ...

دختر ( دیو )  : آه ، این نیز روحی دارد در خور خواب آن آشیق ،،، به چنگش می توان آورد ؟؟؟ باید دید ،،، چنین روحی راه من نیز

                    میگشاید به اندرون هر آنجا که امروز نمیتوانم بدانجا پای بگذارم ...

پسر : چه گفتی با خود ؟؟؟

دختر ( دیو )  : هیچ ...

پسر : شنیدم چیزی زمزمه کردی ...

دختر ( دیو )   : گفتم با خود  به این همه سال که حتی به یادم خاطره ای از آن نمانده ندیده ام راه آن چشمه که گفتی روشن شود به نور  1

        مهتاب ،،، اگر ماه نیامد بر آسمان و گرگ سر نداد زوزه چه ؟؟؟ این همه سال که چنین بوده و من میگویم چنین نیز خواهد بود ...

پسر : عارف به خوابم  گفت  زوزه گرگ تنها و ماه روشن چهارده شبه نشانه رسیدن زمان حرکت تو بسوی چشمه نوشانوش است ...

دختر ( دیو )   : فریبت داده ...

پسر : نه در کلامش و نه در رفتارش نشانه ای از ریا و فریب ندیدم ...

دختر ( دیو )   : کاش در من نیز نبینی ...

پسر : زمزمه هایت با خویش آزارم میدهد ...

دختر ( دیو ) : با خویش زمزمه میکردم حیف از چنین جوانی که کاری با خویشش نیست و از پی دیگری سرگردان ...

پسر : تو جای من بودی این خواب ندیده می گرفتی ؟؟؟

دختر ( دیو )   : بیهوده به انتظار زمان از دست میدهی و خوشی وامیگذاری و عمر بر بطالت سپری می کنی ،،، بیا که می توان خوش

                     بود به بیداری .................................................................

پسر : چه خوابی بود ...

دختر ( دیو )   : بیهوده مباش ،  بیا با من به سرزمین خوشی این دم  ...

پسر : سرزمین خوشی ؟؟؟

دختر ( دیو )   : آه ،،، بره بیگناه تو از خوشی هیچ نمیدانی ؟؟؟

پسر : هیچ ...

دختر ( دیو ) : با خود خواهمت برد به سرزمین خوش بودنها ...

پسر : آنجا چه خواهیم کرد ؟؟

دختر ( دیو ) : بازی ...

پسر : اگر گم شوم ؟؟؟

دختر ( دیو ) : مویی از گیسوانم خواهمت داد بسوزانش تا به سراغت باز آیم به آن گاهی که مرا جویایی ...

دختر ( دیو )  به آهنگی  به بازی کردن و رقص شروع می کند . پسر حیران شده نگاهش می کند  ، دختر ( دیو )   پسر را به رقص میکشاند . پسر همچنان که می رقصد با افسون دختر ( دیو )  به خواب رفته است .

دختر ( دیو )   : روزی ،، شاید شبی ،، روح تو از آن من خواهد شد ،،، باید منتظر باشم تا خود تقدیمش کنی که با زور تمامی روحت از

                    آن من نخواهد بود  و من تمامی آنرا خواهانم  جوان برنا  ، ، ، آه که میتوانم با روح او تا ابد به میان آدمیان باشم بی نقاب  

                    و به هر کجا که بخواهم وارد شوم بی دردسر و مانع  ،،، باید رامش کنم و براه خویشم آورمش که ساده است و خام ،، قبل   

                    از آغاز هر کاری باید که آماده گردانمش به فرمانبرداری خویشم با فراموشی خویشش ...

دختر ( دیو ) خارج میشود ،،،  صدای پارس سگها .

پسر از خواب می پرد ، اثری از دختر ( دیو )  نیست .

پسر : آه ، نه خوابی و نه خوابی در خوابی ،،،،، هیچ ،،،،، کدامین راست بود و کدامین دروغ ؟؟؟ و عجبا هر دو خواب  و عجبتر هر دو

         شیرین  و گوارا ،،، و من اینک حیرانتر از قبل ،،، و هیچ نمی دانم که از بهر چه اینجا آمده ام ،،، شاید به بازی ...

سیاهی  . 

نور  . ( آوانسن )  .

آشیق سازی را در قسمت جلویی صحنه و بالای آوانسن از سقف آویزان می کند .

آشیق : تا کدامین دست بر سیمهای سازعشق  زخمه ها زند به بیداری جان و حیرانی روح  در این سرچشمه نوشانوش ...

سیاهی .  نور .

صدای ترانه آشیق از دوردستها .

پسر بدنبال صدا می گردد  ، ساز را می بیند ، می خواهد بطرف ساز برود .

دختر ( دیو ) بر سر راه پسر سبز می شود  ،،، صدای پارس سگها .

دختر ( دیو )   : به کجا ؟

پسر : صداییست خوش ...

دختر ( دیو )   : بمان با من ، صدای من نیکتر است ...

پسر : باورم بر نیکی صدای تو دلیلی نخواهد بود بر ناباوریم بر نیکی این نوای دلکش  ،،، باید بجویمش ...

دختر ( دیو )   : او به فریبی آدمیان با خود به ناکجا جای میکشاند و رهایشان می کند مجنون و سرگشته ،،، او تنها نوایی خوش دارد و

                     باقی کار او دروغ است و نشان دادن سرابی به جای چشمه دروغین کار همیشگی او  ،،،،، می خواهی  به بازی نشان

                     دهمت نوایی نیکتر از نوای او هم هست به سرزمین خوشی  ...

پسر : نشانم بده ...                                                                                                                                                     2

دختر ( دیو )   : تا آنزمان که نخواهی بسوی آن ساز و آن صدا ره بسپاری دوست و همراه تو خواهم بود ، و این تنها شرط من خواهد بود

                     از برای دوستی با تو ، و میدانم تو قبولش خواهی داشت پس از آنکه نواهای سرزمین خوشی شنیدی  ،،،،،،،،،، پس اینک

                     همبازیم باش ...

پسر : بازی نمی دانم ؟!

دختر ( دیو )   : با من همراه شو ،،، به پیچ و خم راه بازیها یاد خواهمت داد از آنگونه که خوش بودن را به یاد تو آورد بازیهای من  ،،، با

                    من خواهی بود ؟؟؟

پسر : خواهم بود اگر ازصدای دلکشی که شنیده ام  بتوانم سراغی گرفته باشم  ...

دختر ( دیو )   : پس ، بیا پای به پای من تا رسم بازی آموزمت ...

پسر : صاحب آن صدای زیبا نیز با ما به بازی خواهد آمد ؟؟؟

دختر ( دیو )   :  اگر لازم شود  ،،،،،،، او خود برای خود زندگی میکند و آیینی دارد و گاهی با مردمان نیز همگام و همسخن و همراه

                      میشود  ،،، شاید تو نیز روزی با او همدم شوی  ،،،،،،،،،، اما من تو را از با او بودن هشدار میدهم که کار او جز فریبی

                      نیست ،،،،،،،،،،،،،،، او بزودی فراموشت خواهد شد بره خوش ترکیب من  ،تا تو آماده دادن روحت به من شوی جز

                      بازی هیچ نخواهی داشت ...

پسر : آغاز بازی با پچپچه های توبا خویشتنت  شروع خواهد شد ؟؟؟

دختر ( دیو )   : آه از گلایه های تو از زمزمه های خلوت من که جز خوشی تو بر لبم چیز دیگری نیست  ،،،،، نه ،  آغاز بازی تو خواهی

                    بود با زمین سبز و هر آنچه بخواهی از نواهای خوش  ...

سیاهی  .

نور .

پسر پرده ای سبز را در دست گرفته است و با آن می رقصد به نوای دختری که در دور دستها می خواند  .

سیاهی  .

نور ( سکوی قرمز وسط ) .

زمین ( آشیق )  : به هراس اینکم از چون تو آدمیزادگانی به کجای می توانم گریخت تا سرپناه  فردایم شود ...

پسر : آه ، اینگونه با من تا به امروز سخن نگفته بودی ، بخدای که من نمیدانم از چه سخن می گویی  ...

زمین ( آشیق )  : از تو و از جور تو و از ...

پسر : آخر به کدامین جرم ناکرده چنین به صلیبم میکشی ؟

زمین ( آشیق )  : جرم ناکرده !!!!!!!!!!!!!

پسر : از آن دم که دیدگانم گشوده ام به شناخت بازی  تو بوده ای زمین و من چون فرزندی به آغوش تو گرم خواب و رویا ،،،،، و اینک به

        امروزم که جوانی سی ساله می شوم از جرمی می گویی که نمی دانمش ، که نمی شناسمش ...

زمین ( آشیق )  : و این تمامی جرم توست ...

پسر : آه زمین ، زمین مهربان من ، بی مهر تو من چه بی پناهم ،،، مکن با من نامهربانی که توان تحملم نیست ،،، آخر سی ساله شدنم جرم

         است یا خواب و رویایم ؟

زمین ( آشیق )  : هر دو با هم ...

پسر : بازم گوی تا بدانم معنای گفتارت چیست پیشتر از آنکه این بی توجهی تو از پایم درآورد و چون مجنونی بیابانگردم کند ...

زمین ( آشیق )  : مرا بنگر ...

پسر : این همه سال جز این کرده ام ؟

زمین ( آشیق )  : آه از تو ، افق دیدگانت کوتاه بوده ...

پسر : چنین نبوده ، من جز تو نخواسته ام ...

زمین ( آشیق )  : اگر چنین بود که روزگار من این نبود ...

پسر : تو از چه شکایت داری آخر ...

زمین ( آشیق )  : سرخی رویم کافی نیست تا شاکیترین شاکی عصر باشم ؟؟؟

پسر : سرخی رویت !!!!؟؟؟؟؟

زمین ( آشیق )  : آن دم که چشم بر جهان زمین گشودی  و زمین به آغوش کشیدی ، من چنین سرخ بودم و ارغوانی ؟

پسر : آه ، هرگز ...

زمین ( آشیق )  : مگر نه آنکه سبزترین سبزیهای هستی از آن من بود ؟

پسر : آری ...

زمین ( آشیق )  : نپرسیده ای از خود چه بر این بینوا بگذشته به این سالیان کوتاه ؟

پسر : آه ، هرگز مجال  این سوال نداشتم ...

زمین ( آشیق )  : پس اگر نپرسیده ای ، نام این جز جرم چه می تواند باشد سی ساله جوان برنا ؟؟؟

پسر : بر هر چه جز خشم تو تواناییم هست ، نامهربان مباش با من ، این لرزش دست از لرزش دل است و لرزش جان ...

زمین ( آشیق )  : لرزش دل من را چه کسی خواهد دید ؟؟؟ بسیار مهربان بوده ام با تو ، بسیار ...

پسر : بوده ای که بر نبودنت شوریده ام عزیز ...                                                                                                               3

زمین ( آشیق )  : دیگر نخواهم بود ...

پسر : آه ...

زمین ( آشیق )  : دیگر نخواهم بود ،،، نه دلیلی بر شکیبایی دارم و نه برهانی بر داشتن امید ...

پسر : ناامیدم مکن ...

زمین ( آشیق )  : باید جدا شد ...

پسر : وای وای وای ،،،،،،،،،،،،،، وای بر این دم ،،، چه می گویی ،،، چه می گویی  زمین مهربان من ...

زمین ( آشیق )  : همان که شنیدی ...

پسر : جز آغوش تو و جز بازی چه دارم توشه که تو دم از جدایی میزنی ؟؟؟ اگر چنین شود من خواهم مرد ...

زمین ( آشیق )  : نخواهی مرد ،،، جز جدایی چاره ای  دیگر نیست ...

پسر : آخر چرا ؟

زمین ( آشیق )  : مگر نمی بینی ؟! درونم درد ، برونم درد ، جهانم درد ،،، چهار سوی وجودم درد ،،، چه ها کرده ای با من ؟ چه ها ؟؟؟؟

                     به این همه سال جز خون جگر خوردن چه داشته ام ،،، هان ؟! بگو !!! بگو ،،، تو جز بازی چه داشته ای ؟؟؟ هان ؟! تو

                     ساکتی اما من نخواهم بود ،،، به این همه سال هر بلایی از هر طرف که آمدن گرفت خویشتن را سپری کردم بر بلا تا تو

                     آسوده باشی ،،، چه زخمهایی که بر تنم نشست و چه تیرهایی که بر قلبم ،،، و من به این همه سال دلخوش بودم به تو ،،،

                     تویی که بر دامنم پرورده بودم و بر بزرگ شدنت شاهد ،،، و برنایی تو آرزویی شد بر این تن خسته ، تا ، به جوانی تو

                    خستگی به تنم جاودانه نماند و تو بار امانت به منزل رسانی و مرا  رهایم کنی چون رهایی نخستین به سحرگاه آفرینشم و

                    خود بدانجایی ره سپاری که از آنجایی  ،،،،،،،،،،،،،، دریغ ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دریغ که تو ندانستی ،،،،،،،،،،،، دریغ بر

                      تو که هیچ نفهمیدی و هیچ نشدی ، جز خوابی و خیال پوچی و تنها یک بازی و سرخوشی و دیگر هیچ  ...

پسر : تو مرا چنین تربیت کردی ، نکردی ؟

زمین ( آشیق )  : چه کم گذاشتم ؟ تمامی سبزی جان خود ندادم به سبزینه زدن جوانه های جان تو ؟

پسر : آری چنین بود  اما ...

زمین ( آشیق )  : اما چه ؟

پسر : اما نگفتی چه بایدم کرد از برای تو و خویشتنم ، گفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتی که من نکردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سکوتی از

        تو برابر سکوت پیشین من ...

زمین ( آشیق )  : نگفتم ، نگفتم ،،،،،  نتوانستم بگویم که تو کودکی بیش نبودی و من توان انجام کاری در تو ندیدم ، ، ، و دیگرانی از جنس

                     تو دیدم همه به سرخی خون تشنه و نخواستم تو چنان شوی و جز سبزگونه بودن از برای تو نخواستم ،، دریغ اما آنچه

                     نخواستم شد و آنچه خواستم هرگز   ...

پسر : آه اگر تو می خواستی ...

زمین ( آشیق )  : اینک می خواهم ...

پسر : من اما هیچ نمی دانم ...

زمین ( آشیق )  : چاره ای نیست ، باید جدا شد از هم ...

پسر : من اینک به تو عادتی ترک ناشدنی دارم  ...

زمین ( آشیق )  : دیگر رمقی ندارم و نایی ،،، سبزینه ای ندارم به جانم ، اینک جز سرخی تن هیچ ندارم که گرسنگی تو با آن به سرآورم ،

                      آبهایم همه تلخند و بد بو ،،، باید جدا شد از هم ...

پسر : کاش می گفتی بر من که این سرخی تن چه کس بر تو آورده ، شاید به ستیزی  با او بتوانم از فزونی این سرخ رنگی رهایت کنم ...

زمین ( آشیق )  : آه ،،،،،،،،، ستیز ، ستیز ، ستیز ،،،،،،،،،،، این همه سال جز این ندیدم و جز این نشنیدم از آدمیزادگان ،،،،، ستیز آدمیان

                      با من چنین کرد ،،، با من از ستیز مگوی که شنیدن نتوانم ، چه سرخیها که از ستیزشان بر دلم و جانم مانده ،،، ستیزی

                      که ارمغان دیوکی بود بد ذات و بدنهاد  و نام آن بازی  ...

پسر : با آن دیوک به گفتگو خواهم نشست اگر نامش باز گویی تا ببرد ارمغان بدیمن خود را با خویش  ...

زمین ( آشیق )  : او را با هیچ آدمیزاده ای سخنی از بهر گفتن و شنیدن نیست به صداقت و راستی ،،،،،،، سیه دل دیو تک چشم همان مانده

                      است که در ازل چنان بود ، پر فریب و حیله گر ،،، و تو او را به فریبی که دارد نخواهی شناخت ...

پسر : پس اگر نتوان او را شناخت و در دل سیاهش راهی به مهر گشود چاره درد تو چه خواهد بود ...

زمین ( آشیق )  : باید جدا شد از هم ...

پسر : چاره ام نگفتی ...

زمین ( آشیق )  : گفتم ...

پسر : فقط گفتی جدایی ...

زمین ( آشیق ) : چاره ام پس جداییست ،،، اگر ،  اگر تو بخواهی ...

پسر : فرصتم که خواهی داد تا آماده چنین کاری شوم  ...

زمین ( آشیق )  : هیچ ...

پسر : آمادگی می بایدم ...

زمین ( آشیق )  : باید راهی شوی ...

پسر : کجا ؟

زمین ( آشیق )  : به سرچشمه سبز اندیشه ها ، ، ، سرچشمه نوشانوش ...

پسر : از برای چه ؟

زمین ( آشیق )  : اگر خیال بازگشتن به سر داشته باشی و شوق دیدار دوباره من در دل  به آن سرچشمه درمان درد بی درمان من راهی

                      خواهی یافت در شبی که ماه چهاردهمین شب طلوع خود را بی حضور تیره ابری بر آسمان آغاز کرده باشد ،،،،،،،،، 4

                       و این زمانیست که گرگی تنها زوزه سر دهد از برای رهایی از درد جدایی ،،، داروی سرسبزی زمینت آنجاست ...

پسر : و اگر نتوانم ؟ اگر ماه تابان بماند بر پشت ابری سیاهرنگ و تیره ؟؟؟

زمین ( آشیق )  : پایان چهلمین روز جدایی ما ، من همچون آتشفشانی داغ از هم خواهم پاشید و جسمم دو قسم خواهد شد ...

پسر : اولین روز این چله کی خواهد بود ؟

زمین ( آشیق )  : فردا ...

پسر : مهلتی بیشم بخش ...

زمین ( آشیق )  : تا سرخی من تنت نگرفته دور شو ...

پسر : من  مهلتی ...

زمین ( آشیق )  : تو خواهی رفت ،،،،،، اما ،،، به راه پر نشیب و فرازت حذر کن از حرامیان سگ صفت  آن دیوبددل که رهایت نخواهند

                      کرد ...

پسر : راهنمایم که خواهد بود ؟؟؟

زمین ( آشیق )  : شعله آتشی راستین از آنگونه که تمامی وجودش از جنس نور است نه آتشی که دیوک بد خواه دارد به دل و جز سوختن و

                     سوزاندن از آن بهره ای نمیگیرد ،،، و شعله ور کردن این نور با نوازش سازیست که نوای آن ساز جانت را به نورعشق

                      بپیوندد ،،، و ساز به امانت  بر بالای  کوه قاف به انتظار دستان نوازشگر نوازنده خویش است تا همنوا با زوزه گرگ

                      تنها ماه پنهان به رقص شوق آورد تا او برآید به آسمان از پشت ابرهای تیره و تار  ...

پسر : و راه قله قاف ؟؟؟

زمین ( آشیق )  : راه رسیدن بدان از عاشق  عارف  بپرس  ، آنکه ساز از آن اوست  ......

پسر : و اگر نیابمش ؟؟؟

زمین ( آشیق ) : از آسمان بخواه ...

پسر : تو با من از راه بگوی  پیش از آنکه جدا شویم به تلخی از هم ...

زمین ( آشیق )  : من از راه هیچ نمی دانم  ...

پسر : وای ، وای بر من و بر تو ،  آخر نشانی از راه  باز گوی تا راه به بیراهه نبرم  ...

زمین ( آشیق )  : دور شو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دور شو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دور شو که سرخی جانم سراپای وجودم را به لرزه آورده

                      است و اگر نشتابی و دوای دردم نیاوری در پس این لرزش جان جدایی وجودم از هم را خواهی دید ،،، دور شو  ...

سیاهی  . 

نور   .

پسر به این سو و آنسو میدود  .

پسر : چه تنهایم و بی کس و سرگردان ،،، نه نوای دلنشین آنکه به زیبایی میخواند و نه آنکه دخترکی بود خوش  و  نه کس دیگرم به این

         گاه تنهایی ...

آشیقی با سازی در دست می گذرد ، آرام آرام و برای خودش میخواند .

 دختر ( دیو ) وارد شده و با دیدن آشیق خود را پنهان می کند . صدای پارس سگان .

آشیق : کران تا بکران این هستی را هزاران بار رفته ام و آمده ام و اینک فهمیده ام که آنکه به این جهان پرهیاهو رهایم نموده ، به خود

         واگذاشته مرا تا خویش بیابم راه رسیدنم را به آن دمی و آن سرزمینی که آرامش و داروی دردها آنجاست ...

پسر : کیستی تو ؟

آشیق : عارفم .................................................................................................

پسر : آنکه به گاه خواب و بیداریم صدایش شنیده بودم ؟؟؟

آشیق : شاید ...

پسر : خاموش نمان عارف ،،، هزاران پرسش بی پاسخم را جوابی ده که هیچ نمی دانم  ،،، نوای دلنشینی که من شنیده ام و هوش از من

        برده بود از آن توست ؟؟؟

آشیق : گفتم شاید ،،، با تو از چه بگویم ؟؟؟

پسر : از آن راهی که مرا به سرچشمه نوشانوش برد تا زخمه برزنم برساز خوشبختی خویش و زمین خویشم  که درد جدایی دارم به دل ...

آشیق : در دلت اگر ایمانی به رهایی باشد به آن نغمه عاشقانه خواهی رسید که تو را و دردهای تو را و دردهای زمین تو را دوایی باشد و

         آرامش جانت و جهانت ...

پسر : با من از آن نغمه عاشقانه  باز گوی ای بزرگ ...

آشیق : دلت که به آن ساز رسد زبانت بی هیچ تلاشی باز خواهدش گفت  ترانه رهایی را ...

پسر : اگر تا چهل روز نتوانم  درمانی بیابم دردهای زمینم را  ، دو قسم خواهد شد ...

آشیق : پس نمان و برو تا بدان برسی  ...

پسر : و نشانه آن راه که به ساز رساندم  ؟؟؟                                                                                                                   5

آشیق : راهی شدن  در حیرانی روح و هوشیاری جان   ...

پسر : حیرانی و هوشیاری ؟؟؟ چگونه این دو با هم به یکجا باشند ...

آشیق : با چشمانی باز در حیرانی غرقه شدن و رفتن بسوی نور تو را راهی سرچشمه نوشانوش می نماید ...

پسر : چگونه بدانم راه را درست می روم ؟؟؟

آشیق : با نزدیک شدنت به قله قاف که چشمه آنجاست زوزه گرگی خواهی شنید ،،، به بیراهه گر رفتی نشانه ای از آن صدا نخواهد بود و

         پارس سگهای دیو تک چشم  دیوانه ات خواهد نمود ...

پسر : آه آری ، زمینم از دیوکی گفت تک چشم ...

آشیق : بپرهیز از او ...

پسر : دیگر ...

آشیق  : اگر بپرهیزی از او و روح خود به او ندهی راه خود خواهی یافت به بیراهه های بیشمار او ...

پسر : روحم را نخواهم فروخت به هر آنکه خواهان آن باشد  ...

آشیق : نمان و برو ،،، که گر بمانی جز مانداب هیچ نخواهی بود ،،، پیشتر از آنکه به سرچشمه رسی باید دریایی شوی ،،، نمان ، برو ...

آشیق رفته است .

پسر می خواهد به دنبال او برود ، نوری از طرف آشیق مانع از رفتن پسر بدنبال آشیق می شود .

صدای آشیق از دور : تا خود همچون نور نباشی پای بر جای پای عارفان نخواهی توانست گذاشت  .............................

پسر : آه باز هم تنهایی و من  و خیال این خواب  ،،، کاش بیداریم نیز چون تو کسی داشت ،،، اینک اما تنهایم و بی کس ،،،،،،، همدمی نیز

         نیست تا با او باشم و از او کمک بگیرم ،،،،،،،،،،،،،،، دوست !!!!! من دوستی داشتم ،،، آری دوستی داشتم ،،، بایدبیابمش ،،، آری

         باید بیابمش ،،، آه موی او  ...

پسر مویی را آتش میزند . دختر ( دیو ) پیدایش می شود . صدای پارس سگان .

پسر : آه صدای پارس سگان و آمدن دوستم از دور با هم  !!!!! شاید احتیاط لازمم شد ...

دختر ( دیو ) : تو نیز به زمزمه روی آورده ای دوست من ؟؟؟

پسر : آه  آمدی ؟

دختر ( دیو ) : نمی آمدم دوستی را از دست می دادم که نمی خواستم اینگونه باشد دلکم  ،،، بایکی دیدمت ...

پسر : نشانه قله قاف از او پرسیدم ...

دختر ( دیو ) : چه گفت از قله قاف و راه رسیدن به آن ؟؟؟

پسر : نمی دانست ،،، گفت خود باید به آن برسم ، باور کن ،،،،،،،،،،، تنها و دلتنگم و راه را نیز نمی دانم از کجا آغاز کنم ، کمکم خواهی

        کرد ؟؟؟

دختر ( دیو ) : همچون قبل آری ،،، میخواهی به تماشای راه برویم ،،، هم تماشا ، هم بازی ،،،  با قصه خورشید که با تو خواهم گفت به

                   راه ...

پسر : تماشای راه ؟؟؟ !!!! راه را تا انتها باید بروم ...

دختر (دیو ) : فرصت بسیار است ،،،،،،،،،،،،، برویم تا قصه خورشید بگویمت که چه خوش نوایی داشت ، از آنگونه نواهایی که پیشتر

                 گفته بودمت   ...

سیاهی .

نور .

صدای آواز گرم دخترکی از دور . پسر صدا را شنیده است ، می جوید .

خورشید ( دختر ) با لباسی سرخرنگ بر سکوی بلند روبروی پارچه زرد ایستاده است و ترانه می خواند  و موی سرش را شانه میکند . پسر به او رسیده است .

خورشید ( دختر ) : صدای پایی به این خلوت بی همنشین ؟!!!!! راه گم کرده ای است بیشک ...

پسر : تمامی این  راه به جستجوی صدایی آمدم که هوشم از سر برده بود اینک دیده بر رویی می گشایم که چون خورشیدی فروزان است و

         من در عجبم از گفته تو که راه گم کرده ام می خوانی و خورشید رویت بی هیچ شکی راه نشان ده بیشمار کسان بوده به روشنایی

        بی غروبش  ...

خورشید ( دختر ) : آه چه زیبا سخن می گویی ، شانه زرنشانم افتاد از دستم به لرزش  جانم از این نوای دلنشین ...

پسر : گر سخن گفتن من نیک باشد از آن تو نهایت نیکی هاست ،،، دوستی گفت دلنشینتر از صحبت تو هرگز نخواهم شنید  ...

خورشید ( دختر ) : گرد راه است بر رخسارت یا خستگی چنین ماه گونت نموده ...

پسر : اگر بگویم دیدار تو چنینم کرد باورم خواهی کرد ؟

خورشید ( دختر ) : آه ، شرم بر چهره ام نشست ،،،  دست خویشم نیست ، خورشید جز آتش و عطش چه دارد ، هیچ ...

پسر : آه ، نه ،،، منظور نه این بود که بر دل تو بدی آورد ،،، خواستم از زیباییت بگویم که دلم به لرزه آورد...

خورشید ( دختر ) :  آه تو ازعشق سخن می گویی ؟؟؟                                                                                                         6

پسر : عشق !!!

خورشید ( دختر ) : آنکه گفتی نامش اینست ..

پسر : اگر لرزش دل نامش عشق باشد ، آری  از عشق می گویمت ...

خورشید ( دختر ) : از آن چه میدانی ؟

پسر : لرزش دلم ...

خورشید ( دختر ) : عشق کششیست از دوست  ، بی آنکه بخواهی بسویش روان شوی ...

پسر : من به چنین حالی بسوی  صدایی آمدم ...

خورشید ( دختر ) : پس رنگ رخساره ات از عشق است ....

پسر : آری انگار  ...

خورشید ( دختر ) : آه ، خوشا بحال آنکه تو او را به عشق در دل سکنی داده ای ...

پسر : از چه خوش بر او ؟؟؟

خورشید ( دختر ) : از آنکه لایق  عشق   چون تویی بوده ...

پسر : اگر آنکه ترانه ای بر لب داشت تو باشی عشق من تویی ؟؟؟

خورشید ( دختر ) : آه ...

پسر : رنجیده کردمت از خود ؟؟؟

خورشید ( دختر ) : باورم نیست ...

پسر : گستاخیم ببخشا ...

خورشید ( دختر ) : از چه زبان به عذر گشوده ای ،،، تو مرا به این کلامت به آسمان بردی ...

پسر : خورشید خود در آسمانهاست ...

خورشید ( دختر ) : گاهی نیز رفته بر پشت کوهی ...

پسر : آه ، بدین تاریکی به چه کار می آید دیدگان آدمی ، کجا پنهان شدی که چنین تاریک شد ...

خورشید ( دختر ) : اگر شوق دیدار چون تویی عاشق نباشد بر آسمان بودنم از چیست ...

پسر : چگونه خود را به آن مقامی ببینم که خورشید عاشقم گشته ...

خورشید ( دختر ) : نمی خواهی گفتار رها کنی و مرا بجویی ...

پسر : ترسم از این است که به وصالت آتشت در جانم افتد و خاکستری بیش از این جان بیمقدارم نماند ...

خورشید ( دختر ) : گر کلامت زعشق لافی و یاوه ای نیست  و تمنای آن به دل داری مهراس ...

پسر : لاف و یاوه نیست عشق من بر چون تو خورشیدی فروزان ...

خورشید ( دختر ) : پس از چه مانده ای مردد ؟

پسر : اگر بسوزم و نمانم ؟

خورشید ( دختر ) : اگر تو خود را در میانه میجویی پس عشقت به تمام نیست ...

پسر : و اگر بسوزم و نمانم که هیچ خواهم شد ...

خورشید ( دختر ) : اما در حضور محبوب ...

پسر : و آن حضور ؟؟؟

خورشید ( دختر ) : گفتنی نیست ، دریاب  ...

پسر : من آنرا خواهانم ...

خورشید ( دختر ) : پس  مرا به جان بجوی  ...

پسر : تمنای  چون تویی  دارد این دلم ،،،  کجایی تا بجویمت ای محبوبه من ...

خورشید ( دختر ) : به پشت کوهی پنهانم ...

پسر : کدامین کوه ؟

خورشید ( دختر ) : می گویند نامش قاف است ،،، اگر بازیت ندهم با نام قاف هوای چشمه می کند دلت دوباره  ...

پسر : اولین جمله ات شنیدم و دومی نه ،،، کدامین سو بجویمش این قله قاف را  که از پی یافتنش روانم ؟

خورشید ( دختر ) : بجویی خواهی یافت مرا تا بدانجا برمت  ...

پسر : کششت اگر نگیری از من بیخود از خود غرق در آن کشیدن تو بسویت خواهم آمد ...

خورشید ( دختر ) : فروغی از من ترا می رسد این دم ...

پسر : آه اگر این فروغیست از جمال فروزان تو چون رسم چه ها از تو خواهم دید ...

خورشید ( دختر ) : دستانت را به تمنایم از هم بگشا ...

پسر : تمامی دستگیره ها را از برای گرفتن تو رها می کنم ...

خورشید ( دختر ) : چشمانت جز جمال من نبیند ...

پسر : چگونه جز تو خواهد دید که تو تمامی افق دیدگانم را فرا گرفته ای ...

خورشید ( دختر ) : دلت ...

پسر : بی هیچ یادی از غیر همه در تمنای توست ...

خورشید ( دختر ) : تو مرا خواهی دید ...

پسر : من تو را خواهم دید ...

خورشید ( دختر ) : تو مرا خواهی خواست ...

پسر : من تو را خواهم خواست ...

خورشید ( دختر ) : و جانت ...                                                                                                                                       7

پسر :  با تو دیگر جانی برای من نمامده ...

خورشید ( دختر ) : مرا در برگیر و در من رها شو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، عشق  را به خاطر آور ،،،،،،،،،،،،، تو در

                        من و من در توام اینک ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو تمامی خواستنی و من نیز به تمامی خواستنم ،،،،،،،،،،،،،، تو رها شده

                            از خود آرام آرام تمامی بودنت را به من خواهی داد ،،،،،،،،،،،،،،،، تو هیچ خواهی شد و من روح تو را با نوازش

                            سرانگشتان ساحرم از تن سوخته ات جدا می کنم و از آن خود می کنم ..............................................

صدای پارس سگان که اوج گرفته است . پسر هراسناک و مردد از پا به پای خورشید رفتن باز می ماند .

پسر : آتشت را به جان می خرم و دم بر نمی آورم اما از چه تو خواهان روح منی ؟؟؟

خورشید ( دختر ) : مرا بدان نیاز است تا من تو باشم و تو من ...

پسر : آتشت خاکسترم می کند و تو من می شوی و من بی روحم هیچ ...

خورشید ( دختر ) : این باور توست که سراب است و اصل آنست که من گفتمت ...

صدای پارس سگان .

پسر : سراب را می بینم و عطش جانم را که نه آتشی چون تو  شده ام و نه خود برجای مانده ام و تو را می بینم که نه نور که آتشی ...

خورشید ( دختر ) : وای بر تو !!!!!!!!!!!!!!!!!! از چه گریز راهی می جویی ؟؟؟؟؟؟؟؟ این چه عشقیست که تو تمامی خود را نمی توانی به

                        پای محبوبه خود قربانی او سازی ؟؟؟؟ کجا اینسان به بی توجهی خود   کار گرفتن روحت را به تاخیر انداختی ؟؟؟؟؟؟

صدای پارس سگان .

پسر : دریا ،،، دریا ،،، دریایی مرا می باید تا رهایی ام دهد از این آتش ...

خورشید ( دختر ) : چه میکنی ؟؟؟ این چه احوالیست ترا ؟؟؟ از چه چون دیوانگان می نگری بر من ، منی که تمامی دیوانگان دیوانگی از

                        سحر و فسون من دارند ،،، آه این چنین به خشم منگر در من !!! کجاست آن عشق تو که دم از آن میزدی با من ؟؟؟؟؟؟

پسر : باید بگریزم از تو ،،،  با تو بودن مرا با دادن روحم به هیچ شدن می خواند ...

خورشید ( دختر ) : تو هرگز نخواهی توانست از من بگریزی که من به عشقم فسونت کرده ام ...

پسر : پیشتر از گریختنم از دست تو فسونت بر باد خواهم داد و طلسمت خواهم شکست  اگر بندی بر رفتنم شود ...

خورشید ( دختر ) :  اگر نخواهی گستاخی نگاهت را به مهر مبدل کنی من نیز به سحر و جادوی تازه ای به بازیت خواهم گرفت تا نتوانی

                         تا ابد نیز خود از دیگری بازشناسی  ،،،،،،،،،،،،،،،  در خود به صلیبت خواهم کشاند ...

صدای فریاد پسر و غرشهای خورشید ( دختر )  . صدای پارس سگان .

خورشید ( دختر )  در نورهایی به رنگهای مختلف  بدور او میرقصد ،  پسر بر روی سکوی سرخ وسط به شکل یک صلیب دراز میکشد ،  خورشید ( دختر )  پسر را چون حیوانی دست آموز می چرخاند و می گرداند ، خورشید ( دختر )  از پسر روحش را طلب می کند ، پسر از دادنش خودداری میکند .

پسر : دستگیری نخواهدم بود در این آتش ؟؟؟

خورشید ( دختر ) : من جز سوختن و بر باد دادن خاکستر و جز فسون و افسانه و سحرهیچ نمی دانم ،،، هیچ ...

پسر : و من از آتش کین تو به تیرگی ها و سایه ها پناه خواهم برد به ناگزیری خویشم ...

پسر از دست خورشید ( دختر )  می گریزد . خورشید ( دختر )  به جستجوی پسر خارج می شود .

پسر ناامید و درمانده و سرگردان است  ، روبروی پارچه آبی و پشت به تماشاگران می نشیند  .

پسر : زمین مرا بی کرده جرمی ازخویش براندومن اینک مانده بی پناه در این سرگردانی خویشم ،،، به آبی آسمان رو آورده ام شاید از کرم

        آسمانیش راهی بر من بینوا بگشاید به این دم بیچارگیم ،،،،،،،،،، ای تو در اوج آخرین افق دیده ها ، ای تو انتهای پرواز جای خیال

        بلندپروازان سرخوش عاشق ، ای آسمان پر ستاره ، ای باشکوه ،،، بر من بی راه به نشانه ای از اختران پر فروغت راهی بگشا ،،،،

        وای بر من اگر تو چنین ناجوانمردانه روی در نقاب ابرهای تیره کشانی و من بمانم بر این تمنای بی سرانجام خویش بی پاسخی  ،،،

        راهی بنمای بر من ای بلند آسمان آسمانی ،،،،، در خویشم ناله ها می بینم و دردم را با تو بازمیگویم که جز تو سرپناهی نمیدانم و

        نمی شناسم ،،،،،، آی آخرین اوج ، آی انتهای افق ، آی وسیع با من دردمند بینوا حرفی نخواهی گفت از کرم ؟؟؟ راه بدان قله نوش

        و قله قاف نوشانوش از کدامین معبر ناشناخته آغاز می باید کنم که هیچ نمیدانم از راه و از بیراهه  ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، پاسخم نمیدهی

        ،،، آخر به کدامین گناهم چنین سزاوار عذاب تو گشته ام ؟؟؟ اگر تو با من بر سر مهر نباشی من نیز روی از تو برخواهم گرداند ...

پسر آرام آرام  به خواب می رود .

عقاب ( آشیق ) در خواب پسر می گذرد .

پسر ( ماه ) بر روی سکوی بلند  روبروی پارچه سفید نشسته است   .                                                                                 8

عقاب ( آشیق )  بر روی تاب نشسته و تاب در نوسان است .

پسر ( ماه )  : صدای  بال پرواز پرنده ای به این خواب و بیداری  بی همنشین ؟!!!!! باید بدانم از چه اینجاست ...

پسر پنهان می شود .

عقاب ( آشیق )  : آه از این شب تاریک ،،، نه نوری به سویی که راهنمایم باشد و نه کورسوی چراغی که خیالم خوش کند به دیداری  ،،،

                      تا دیده میبیند سیاهی و سیاهیست  ،،،،، در این سیاهی محض از کدامین سو روم که از هر راهی بروم عاقبتش نمیدانم

                      کجاست ،،،،، آی ، آهای ، هر که صدای این تنهای راه گم کرده می شنود به هایم هویی بگوید که سخت نیاز دارم به

                      شنیدن آوایی از کس ،،،،،،،،، آهای ،،،،،، از آدمیان که صدایی نمی شنوم ، از غیر آدمیان نیست آنکه جوابی دهد فریاد

                      بی پاسخم را ؟ آهای ، صدایی برنخواهد خواست از هیچ وجودی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آی  چه کس  

                      از راه آسمان می داند که با من باز گویدش  ...............................

پسر برای شنیدن بهتر از پنهان جای بیرون می آید  ،،، عقاب ( آشیق ) متوجه حضور کسی می شود .

پسر ( ماه )  : دور شو .............

عقاب ( آشیق )  : آه ، کیستی همچون ماهی پنهان شده در پس ابری ...

پسر ( ماه )  : همان که گفتی ، چه می خواهی ...

عقاب ( آشیق )  : از پشت ابر بیرون نخواهی آمد ؟

پسر ( ماه )  : گفتم چه می خواهی ؟

عقاب ( آشیق )  : همان که گفتم ...

پسر  : و بعد از آن ...

عقاب ( آشیق )  : به این لحظه ام جز دیداری به خیال پریشانم چیزکی نیست  تا سوالی پرسم و راهی شوم ...

پسر ( ماه )  : دیداری و سوالی ؟!!!!!!

عقاب ( آشیق )  : آری ...

پسر ( ماه )  : دیگر ؟

عقاب ( آشیق )  : گفتم که هیچ ...

پسر ( ماه )  : پس آن دیدار و سوال راه خود خواهی گرفت و خواهی رفت ، بی هیچ گفتگویی ...

عقاب ( آشیق )  : در این تنهایی ام آرزوی دیداری داشته ام و اینک برآورده میشود این آرزو ،، اگر چه این دیدار چند پلک بر هم زدنی

                      بیش نباشد و گفتگویم جز سوالی ...

پسر ( ماه )  : این من ،،،،،، و سوال تو ؟؟؟

عقاب ( آشیق )  : آه ، ، ، چگونه باور کنم به این جسم نحیف تو جانی باقیست ...

پسر ( ماه ) : سوالت این بود ؟؟؟

عقاب ( آشیق )  : تا دیدمت راه نابلدی خویشم فراموشم شد به رحمی که دلم بر تو آورد ...

پسر ( ماه )  : تا به فحشی بدرقه ات نکرده ام  سوال خویش باز گوی و برو ...

عقاب ( آشیق )  : نمی توانم ...

پسر ( ماه )  : آخر چرا ؟

عقاب ( آشیق )  : هیچ در آینه ای دیده ای رخسار بی روح خود را که همچون ماهیست بی فروغ در پس مه و ابر؟

پسر ( ماه )  : مگو ،،،،،،،،،،، از ماه هیچ مگو ...

عقاب ( آشیق )  : از ماه ؟!!!

پسر ( ماه )  : من از دیدن خویشم لبریز می شوم از تنفر بی پایان  ...

عقاب ( آشیق )  : آخر چرا ؟

پسر ( ماه )  :  گریزانم از همه ...

عقاب ( آشیق )  : حتی خویشتن ؟

پسر ( ماه )  : آری ، آری ، آری ...

عقاب ( آشیق )  : آخر چرا ؟؟؟

پسر ( ماه ) : به دروغ لافزنی جدا شدم از جان خویش و اینک چون جسمی بی روح اینجا به کنج خلوتم حسرت دیروزم میخورم  به

                 روزگاری که نه خواب بودنش را میدانم و نه بیدار بودنش را  ...

عقاب ( آشیق ) : آه ...                                                                                                                                                9

پسر ( ماه ) : فریب خورده ام و تنها ...

عقاب ( آشیق )  : تو زیبایی ،،، به وصف شاعران تمامی روزگاران از تو حدیثها آمده است به دلربایی و ...

پسر ( ماه )  : نمی خواهم شنید ،،، قصه خورشید گفت با من دوستی و من خود ماهی شدم به قصه ها ،،، وصف شاعران و قصه نمیخواهم

                 شنید  ،،،،،،،، برو ...

عقاب ( آشیق ) : شاید او دوست نبود ؟؟؟

پسر ( ماه ) : نمی دانم  ،،، برو ...

عقاب ( آشیق )  : اگر بمانم می توانم قصه دردهای تو بشنوم ...

پسر ( ماه )  : قصه تلخ دردهای من شنیدن ندارد ...

عقاب ( آشیق )  : گفتن که دارد ،،،،،،،،، سبکترت نمی کند گفتن آن ؟

پسر ( ماه )  : و تو را چه می رسد از این گفتن و شنیدن ؟

عقاب ( آشیق )  : مرا چه می رسد ؟؟؟!!!!

پسر ( ماه )  : به این هستی ندیدم اعمال کسان  از برای رسیدن بر نفعی نباشد ...

عقاب ( آشیق )  : شاید اما ...

پسر ( ماه )  :  دلیلت چه می تواند باشد جز آنکه تو نیز نفعی می طلبی  ؟

عقاب ( آشیق )  : من عقابی بلند پروازم اما اینک تنهایم و راه آسمان گم کرده ام ،،،  شاید تو از راه چیزکی بدانی   ...

پسر ( ماه )  :  من تنهای در بن بست باید تو را از تنهایی در آورم و راهی نشانت دهم   ؟؟؟!!!!!!!  خب ، برای تو نفع اندکی هم نیست ...

عقاب ( آشیق )  : تو نیز تنهایی ؟؟؟

پسر ( ماه ) : تنهاتر از تو ...

عقاب ( آشیق ) : پس از چه نخواستی از من تا تنهائیت را پر کنم ...

پسر ( ماه )  : من از کسی نمیخواهم تنهائیم را پر کند و اگر هم می خواستم این را به روشنی باز می گفتم با او ، نه آنکه قصدم این باشد و

                  نمود عملم غیر از این ،،، به تمامی نوشته ها و تجربه ها نام این فریب است  ،،، و تو به این ریا تنهایی را از خود دور

                  کردن می خواستی ، نه ؟؟؟؟؟؟؟؟ با منتی بر من که چه ؟ که قصدت شنیدن قصه منست تا من به گفتنش سبکتر شوم  !!!

عقاب ( آشیق )  : تو بیش از آنکه گمان می بردم بدبینی ...

پسر ( ماه )  : آری ،،، و این بدبینی ریشه کرده در تمامی وجود من از تجربه هایم می آید ...

عقاب ( آشیق )  : می توان فهمید ...

پسر ( ماه )  : حال که فهمیدی برو ...

عقاب ( آشیق )  : شاید درمانی داشته باشد این درد تو ؟؟؟

پسر ( ماه )  : اگر درمانی بود به جایی که دردی را مداوا کند من آن را از برای درمان دردهای زمین می بردم که درد او بالاترین دردها و

                  و نهایت زجرکشیدنهاست و درد من درد جدایی اوست  ...

عقاب ( آشیق )  : شاید برای او هم درمانی باشد ...

پسر ( ماه )  : شاید !!!!!!!!!!!! شاید !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! این شاید چندان امیدی در دل من برنمی انگیزد ...

عقاب ( آشیق )  : تو اینجا مانده ای بر پشت ابر ...

پسر ( ماه ) : می گویی چه کنم ؟؟؟

عقاب ( آشیق ) : اگر تو از پشت ابر بیرون آیی ، هم مرا راه پرواز میدهی و هم راه چشمه ای راروشن خواهی نمود که داروی درد

                     بیدرمان  زمین آنجاست ،،، خود نیز از این نابسامانی بن بست رهایی خواهی یافت ...

پسر ( ماه ) : یکبار بر دوستی اعتماد کردم و با او به بازی و شنیدن قصه رفتم و  دیدم جز فریبی بیش نبود ...

عقاب ( آشیق ) : آسمان را به شهادت میگیرم که فریبی در کلام من نیست ...

پسر ( ماه ) : دیرگاهیست از آسمان روی گرفته ام ...

عقاب ( آشیق )  : آسمان بی ماه   قهر کرده وجودی را می ماند که اشکهای حسرتش ستاره هایی  شده اند بی شماره  ...

پسر ( ماه )  : آسمان جز زاییدن و راندن ما هیچ ندانست که زمین چنان سرخ می شود از درد و من هر روزه  سفیدتر از دیروزم از نایی

                 که ندارد وجود بی نایم   ...

عقاب ( آشیق )  : زیبایی را آسمان به تو بخشوده از او بد مگوی  ...

پسر ( ماه )  : برو  ،،، هیچ نمی خواهم شنید ...

عقاب ( آشیق )  : کنارم بیا ،،، با هم از این پستو به آغوش آسمان خواهیم رفت ،،، چرخی و پروازی ،،، انتهای تنهایی تو و من  در اوج

                      آسمانها ، ، من بی نور راه آسمانها را نمیدانم  و تو با آمدنت طلوعی دوباره را تجربه خواهی کرد ، ، ، زمین چشم براه

                      است ...                                                                                                                                            10

پسر ( ماه )  : تو با زمین بوده ای  ؟؟؟!!!!!

عقاب ( آشیق )  : آری ، سرختر از پیش ، چشم براه آمدنی بود ، ، ، به دلش عشقی پایدار دیدم  ...

پسر ( ماه ) : یک بار یکی با من از طلوع عشق گفت و حیرانم نمود و چون به خود آمدم جز خاکستری از من دگر چیزی نمانده بود و او

                 خواهان روح من بود که بی آن دیگر مرا طلوعی نمی ماند برای فردایم   و من فریب را در کنار عشق دیدم ...

عقاب ( آشیق )  : دو روز دیگر چهل روز تمام است ، و تو نه درمانی از برای درد زمین می جویی  و نه از خویش پا بیرون مینهی ...

پسر ( ماه )  : آه ،،، شمارش روز و شب را از یاد برده بودم و اینک دو روزی بیش نمانده از فرصت چهل روزه ام !!!!

عقاب ( آشیق )  : فرصت من نیز انگار به پایان آمده ،،، باید راهی شوم ،،،،، چه میگویی ، بر آسمان نخواهی آمد به روشن کردن راهم ؟؟

پسر ( ماه )  : هیچ نمی دانم که منگم و گیج ،،، اگر من به آسمان آیم و آن گرگ به وقت موعود زوزه سر ندهد چه ؟؟؟

عقاب ( آشیق ) : تو کار خود کن ،،، تردید بر گفته های عارف مکن ...

پسر ( ماه ) : من کار خود کنم !!!!!!!!!!!

عقاب ( آشیق )  : من خواهم رفت ، تو نیز اگر رهایی از خود خواستی راهی شو ،،، در پس هیچ ابری  سعادت را به یادگار ننهاده اند ،،،

                      سعادت یافتن درمان درد دردمندان  است ،،، نوای دلنوازی به گوشم می رسد از دوردستها ، باید بروم ...

پسر ( ماه )  : از چه من نمی شنوم هیچ صدایی را ...

عقاب ( آشیق )  : اگر خواهان شنیدن صدای اویی بیرون آی از خود ...

پسر ( ماه ) : صدای سازی را اگر شنیدی بسویش پرواز کن  ، این کلام به یاد دارم ...

عقاب ( آشیق )  : تو خواهی ماند ؟؟؟

پسر ( ماه ) : هیچ نمی دانم ،،،،، برو ...

عقاب ( آشیق ) : بدرود ...

عقاب ( آشیق ) خارج می شود . پسر همچون گرگی به خود می پیچد و زوزه می کشد .

پسر از خواب می پرد .

پسر : و با من حیران کس نگفت که آنچه بر دیدگانم می گذرد به هر لحظه از بودنم به این جهان خاکی بیداریست یا خواب ، و آنچه میبینم

        و میشنوم خوابیست در بیداری یا خود بیداری است در خواب ،،، و اگر بیداریست چگونه بیداری است و اگر خواب است چگونه

        خوابیست  ،،،،،،،،،، من حیران را چه کس از چگونگی خویشم آگاه خواهدم کرد ، که انگار به خوابی روانم بسوی سرنوشت ؟ و چه

        کس از سرنوشت میداند،،، کاش این نوای خوش به من نزدیکتر میبود ، شاید او را خبری باشد از هشیاری و بیداری  ،،، به شاید دل

        نخواهم بست  و خود دست به کار خواهم شد که دیگر نایی از برای تحمل این شایدها نمانده مرا   ...

پسر می خواهد برود ، متوجه موی دختر ( دیو ) می شود ،،، مردد است ،،، پسر مویی را آتش می زند .

دختر ( دیو ) به رقص وارد می شود . صدای پارس سگان .

پس بر روی سکوی قرمز وسط می ایستد و زوزه می کشد .

دختر ( دیو )   : چه می کنی ؟

پسر : اگر آن گرگ نخواهد زوزه کشد و ماه نخواهد از پشت ابر تیره رخ بنمایاند ، من خویش هم چون گرگی زوزه سر خواهم داد و هم

         چون ماهی بر آسمان خواهم رفت ...

دختر ( دیو )   : خوابیست خوش ...

پسر : از خواب برخواهم خواست و به بیداری چنین خواهم کرد ...

دختر ( دیو )   : شاید به رویا و خواب بتوان چنین کرد اما به بیداری هرگز ...

پسر : چنان خواهم نمود و تو آنرا به تماشا خواهی نشست ...

دختر ( دیو )  : چگونه ؟؟؟

پسر شروع می کند به رفتن بسوی ساز .

پسر : شاید آن ساز و صاحب آن نوای دلکش و زیبا کمکی کند ...

دختر ( دیو ) : گفته بودمت که تا آنزمان که نخواهی بسوی آن ساز و آن صدا ره بسپاری دوست و همراه تو خواهم بود ، فراموش کرده ای  

                  چه شرطی داشته ایم ؟؟؟

پسر : به بازی و خوش بودن مشغولم نمودی و حال خسته ام از بازی ،  شاید این آخرین چاره من باشد ...

دختر ( دیو )  : گمان مبر به بیداری هم همچون خواب بتوان به آنچه دل می خواهد رسید ،،،،، بمان ...

پسر : نمی توانم ...

دختر ( دیو )  : می گویمت بمان ،،، بمان ،،،،، مرو ،،،،، بمان و شرطمان را فراموش مکن  ...

پسر : باید بروم ...                                                                                                                                                     11

دختر ( دیو )  : با تو می گویم بمان ،،، اگر گمان کرده ای به آن خواهی رسید باورت بر بطالتی است همیشگی ،،، بمان ...

پسر : زمین چشم انتظار است باید بروم ...

دختر ( دیو )  :  پس حال که چنین می خواهی مرا خواهی دید که چگونه آتشت خواهم بزد به خشمی که درون سینه دارم از کردار تو که

                   شرط نادیده میگیری و خواهان آنی که مرا خوش نمی آید  .....................................

پسر : تو را خوش نمی آید نه مرا ...

دختر ( دیو ) : این خوش آمدن  من است که تعیین کننده است  نه خوش آمدن تو ...

پسر : و من چکاره ام در این میان ...

دختر ( دیو ) : تا من هستم منم که خواهم گفت چه باشد و چه نباشد ...

پسر : این رسم دوستیست ؟؟؟

دختر ( دیو ) : تو شرطم زیر پا نهادی  پس دوستی معنایی ندارد ...

پسر : باید می آزمودمت  که به دوستی صادقی و قوانین آنرا محترم می شماری ...

دختر ( دیو ) : تو مرا امتحان میکردی ؟؟؟

پسر :  و تو به این امتحان ذات خود نشانم دادی ،،،،،،،،،،،، اینک میدانم به یقین بیدارم  و خواب رفته از من ،،، و میدانم تو فریبی بوده ای

         و من  رقاصه ای بدست تو ،،،،،،،،،،،،،،،،، چنین نخواهد ماند ،،، آنچه گفتم جامه عمل خواهد پوشید و من اینک بر اینکه بر چشمه

          نوشانوش راهی خواهم یافت ایمانی دارم خلل ناپذیر ...

دختر ( دیو ) : باهوشتر از آنی که گمان می کردم ...

پسر : اینک از راه من کناره گیر که زمینم منتظر است ...

دختر ( دیو )  : اگر توانستی بر من شکست آوری شاید به خواسته ات برسی اما شکست دادن من برای تو ممکن نخواهد بود ...

پسر : باید دید ...

دختر ( دیو )   رو در روی پسر می ایستد  . صدای پارس سگان که اوج می گیرد .

پسر بسوی ساز می رود .

صدای زوزه گرگی از دوردستها .

صدای آشیق که می خواند .

نور شدید .

                                                                                                                   پایان .

متن درام : دنیز ...

دنیز ... 

صحنه .

صحرا  . داخل چادر  . داخل قصر  .

( میتوان روی پرده انتهایی لامپهایی کوچک  به شکل چادر ، کوه ، خورشید ، دریا ، دشت و قصر با رنگهای مختلف نصب  و در صحنه های مربوطه استفاده کرد ) .

نور  .

صحرا  .

افراد ایل در حالیکه همه جای صحرا پخش شده اند به کارهای مختلفی مشغولند ،،،،،،،، یکی دختری را دنبال میکند ، چند نفر قمار بازی میکنند ، چند نفر مشغول شکار هستند و چندتایی هم دارند میرقصند . خان ننه  میگذرد  و نگاه میکند .

داخل چادر خان ننه   .

خان ننه با عصبانیت وارد میشود ، بدنبال او  بویوک دده  وارد میشود  . خان ننه رویش را از بویوک دده برمیگرداند  .

بویوک دده :                          قاش قاباق     ائدمه     مه نه                                      د    گوروم      نئله میشه م

                                              قاش قاباق     ائدمه     مه نه                                      د    گوروم      نئله میشه م

خان ننه : تو که هیچکاری نکردی اما ،،، چه بگم آخه بزرگ و کوچک نمونده که مرد ،،، دریاچه اورمو داره خشک میشه ، خواستم جوانها را جمع کنم

              ببرم صحرا برای دعا و تضرع به درگاه خداوند احدیت ، تا راه آسمون را باز کنه و بارون و برفش را برامون بفرسته ، اما چه فایده هیچکدومشون

              به حرفام گوش ندادن و نیومدن ،،، یکی افتاده دنبال دختر ، چند تایی داشتن قمار بازی میکردن ،،، همه مثل هم علاف ،،،،،،  چی بگم آخه ...

بویوک دده : پس برا همین بود ما را تحویل نگرفتی و وارد چادر شدی آی پیرزن ...

خان ننه : پیر خودتی پدربزرگ ایل ، بویوک دده   ...

بویوک دده : حالا دیگه اسم من را مسخره میکنی آی مادربزرگ ایل ؟!!!

خان ننه : اگه مسخرگیت را قبول نداری این جوونای ایل را صدا کن بیان تا قبول کنم هنوز دود از کنده بلند میشه ...

بویوک دده : حالا که اینجوری شد پس وایستا و نگاه کن ...

بویوک دده فریادی میزند که همه جا میلرزد ، جوانها به داخل چادر پرت شده اند  .

بویوک دده همه را بصورت مرتب سرجای خود نشانده و خان ننه شروع میکند به گفتن  قصه برای آنها   .

خان ننه : بچه های خوب من  میخوام یه قصه قشنگ براتون تعریف کنم ، از روزگاران رفته از یاد ، از گذشته های ایل و تبارمون ،،، یکی بود یکی نبود ،

              غیر از خدا هیشکی نبود ،،، ایل ما مثل همیشه تاریخ زنده بود وزندگی میکرد ،،، در زمانهای دور ساحربدکاری بود که برای اژدهای خبیث کار

              میکرد ، کار اون ساحربدکار بردن مردم بسوی بدیها بود ، ساحر مردم را فریب میداد و بطرف زندگی جهنمی اژدها سوق میداد ، مردم که ساده

              بودن و فریب ساحر را میخوردند می افتادند توی جهنم ، اونم خانه و کاشانه اونا را صاحب میشد ،،، یه روزی روزگاری ساحر اومد واومد تا  1

                 که رسید به دریاچه اورمو ما ،،، دید عجب جای با صفائیه این دیار سرسبز و زیبا ، خواست آدما را فریب بده و صاحب سرزمینشون بشه ،،، اما

                 نتونست ، مردم این دیار آگاه بودن و نیفتادن دنبال اون ساحربدکار ،،، دید نمیتونه از این دیارسبز آسمونی بگذره ، فکرش را بکار انداخت و

                 دید فقط یه راه براش میمونه و اونم اینه که آب دریا را ببره اژدها بخوره و خودش صاحب زمینای زیرآب بشه ، اینجوری بود که کار خودش

                 را شروع کرد ...

بچه ها با خان ننه و بویوک دده همراه شده و شروع میکنند به بازی کردن  نقشهایی مثل دریا ، توفان  ، گزمه ها ،  سولماز ، ساحر ، کئچن جان ، ایندی جان ، سولطان کیشی ، مباشر و لوت لات  .

صحرا   .

دریاچه اورمو به رقصی آرام نفس میکشد  .

کئچن جان و ایندی جان خوابیده اند .

ساحر وارد میشود ، خسته است ، گوشه ای می نشیند  .

ساحر : آخ وای هی ، خستگی درکن جان خسته ام خستگی درکن ، آخی ، چقدر خسته شدم ، بشینم روی این سنگ ، آهان ، آهان ،، آخیش ،،،، وای

            وای وای اینجا رو ببین ، هووه ، چه دشت سرسبزی ، اگه اینجا مال من بشه چه روزای خوبی میتونم داشته باشم ، برا گذروندن این زندگی دیگه

            لازم نیست این همه سگدو بزنم و جون بکنم ، میشینم و میخورم و میخوابم ، اونوقت همه برای من کار میکنن ، خودم هرازگاهی یه چشمه سحر

             جادو میکنم و خلاص ، اونم نه برای اینکه کاری کرده باشم ، نه ، برای اینکه تفریح کنم ، حال کنم ، خوش باشم ، ویی ،،،،، اما چکنم که زورم

             به مردم اینجا نرسید و نتونستم فریبشون بدم ، به حرفای من گوش ندادن تا از راه بدرشون ببرم و بندازمشون تو جهنم اژدهای بزرگ ،،،،،، اما منم

             ول کن قضیه نیستم که نیستم ، آب دریاچه شون را خشک میکنم و زمینای زیر آب را صاحب میشم ...

ساحر شروع میکند به نوشیدن و مست شدن و رقصیدن  ، در عالم مستی میخواهد با جادو آب دریاچه را خشک کند  .

دریاچه توفانی میشود  .

سوالاهه سی از آب بیرون آمده و توفان دریاچه را آرام میکند  .

سو  الاهه سی :  باز هم این ساحر مزدور میخواد کارایی را صورت بده ، باید جلوش را بگیرم  ...

کئچن جان و ایندی جان با صدای غرش توفان از خواب بیدار میشوند ، ساحر را میبینند ، او را شناخته اند  .

کئچن جان : اون ساحره ، انگار داره جادو میکنه ، باید جلوش را بگیریم ، این چوبدست چوپانی من ...

ایندی جان : من هم حاضرم ، این هم خنجری که از اجدادم به یادگار مونده ...

کئچن جان و ایندی جان با رقصی حماسی جلو ساحر می ایستند  .

ساحر : اوهوو  هوو ،،، باید اینا را سرگردان کنم برن دنبال کارشون ...

با رقص جدید ساحر همه جا در دودی غلیظ گم میشود  ، کئچن جان و ایندی جان در مه همدیگر را گم میکنند  .

سولماز بر روی تختی خوابیده است  .

ساحر : خواب دیگه بسه دختر زیبا ، تو خواب رفته بودی که به روز نیازم پا بشی ، حالا وقتشه  که پاشی ...

ساحر سولماز را با جادو از خواب بیدار میکند  .

سولماز کوزه ای را برمیدارد تا برود و آب بیاورد  .

                                                                                                                                                                           2

ایندی جان در حالیکه دنبال کئچن جان میگردد بر بالای کوهی رفته و با دوربین نگاه میکند  ، سولماز را بر لب چشمه میبیند و عاشقش میشود  .

سولماز کوزه اش را پرکرده است ، در بازگشت چند گزمه او را دوره میکنند ، میخواهد در برود ، نمیتواند ، همانند پرنده ای که گرفتار صیاد شده باشد گرفتار شده وبعد از تقلای زیاد از هوش میرود  .

ایندی جان برای کمک کردن به سولماز به راه افتاده است  .

گزمه ها سولماز را بر روی تختی گذاشته و میبرند  .

ایندی جان دنبالشان میکند  . 

ایندی جان : داخل قصر سولطان کیشی شدند ، چطور میتونم وارد قصر بشم ؟

ایندی جان از هر طرف که میخواهد برود گزمه ای سر راهش سبز میشود  ، در محاصره گزمه ها حیران شده است  .

ساحر : این از این ، حالا نوبت اون یکیه ...

ساحر به شکل پیرزنی درمی آید ، میخواهد از رودخانه ای عبور کند ، نمیتواند ، کئچن جان او را میبیند و کمکش میکند .

ساحر : زنده باشی پسرم  ...

کئچن جان : کجا میخوای بری مادر من ؟

ساحر : گزمه های سولطان کیشی گوسفندام را ازم گرفتن ، میخوام برم قصرش ازشون شکایت کنم ، اما ...

کئچن جان : اما چی ؟؟؟

ساحر : سولطان کیشی سلطان قلدریه ، منم که پیرزنم و ضعیف ، میدونم که اون به حرفای من گوش نمیده ...

کئچن جان : منم با تو می آم ، نترس ، من نمیتونم قبول کنم اون به تو ظلم بکنه ...

ساحر : زنده باشی فرزند  ...

سو الاهه سی کئچن جان و ساحر را میبیند  ، عاشق کئچن جان شده است  ، به دنبال آنها می افتد و پشت سرشان میرود  .

سو الاهه سی : داخل قصر سولطان کیشی شدند ، چطور میتونم وارد قصر بشم ؟

ایندی جان صدای سو الاهه سی را میشنود  .

ایندی جان : این سوال را من از خودم پرسیدم اما نتونستم جوابش را پیدا کنم ، اطراف قصر پر از گزمه است ...

سوالاهه سی : شما آدما شاید نتونید راهی به داخل قصر پیدا بکنین اما ما الهه ها حتما میتونیم ...

ایندی جان : تو الهه ای ؟

سوالاهه سی : اوهوم ، الهه آبم ، سوالاهه سی  ...

ایندی جان : منم با خودت ببر سوالاهه سی  ...

سوالاهه سی : کارم را خراب میکنی ، برو اونور بذار به کارم برسم ...

ایندی جان : من بین گزمه ها ایستاده بودم و دیدم چطوری عاشقانه داری کئچن جان را نگاه میکنی ، تا اومدم صداش کنم اونا رفتن تو ، اگه من را میدید

                    الان منم با اونا تو رفته بودم ، نگاههای عاشقانه توحکایت ازاین میکردکه دلت پیشش گرو مونده ، عاشقش شدی نه ؟ میری ببینی کجا رفت

                    نه ؟ اینجوری نگام نکن ، اسم من ایندی جان هستش و با کئچن جان دوستم ،،، منم مثل تو عاشقم و دربدر یه نگاه ، معشوق من را گزمه ها

                    بردن این تو و من نتونستم دنبالشون برم و معشوقم را پیداش کنم ، من را هم با خودت ببر ، بخاطر حرمت عشق ...

سوالاهه سی : اگه عاشق باشی و معشوقت را هم برده باشن این تو اجبارا تو را هم باید با خودم ببرم ، گفتی اسمش کئچن جان بود ؟؟؟ حاضری بریم ؟؟

داخل قصر  .                                                                                                                3

سولطان کیشی و مباشر بر روی تختی نشسته اند  ، لوت لات می رقصد ، بساط مهیاست  .

مباشر : آی سلطان من   اینجوری نپیچ به خودت ، برو و کارت را بکن و بیا ...

سولطان کیشی : مطمئن باش تو یکی از جا پاشدن من را نمیبینی  ، ، ، آی مباشر ببین اینا  کی ان   اومدن داخل قصر ما ؟

مباشر : آهای لات لوت شنیدی که ...

لوت لات : اولا که لات لوت نه و لوت لات ، دوما مگه اسم من مباشره ؟

مباشر : برو بچه جون ، کورخوندی ، نمیتونی ببینی من از جام بلند بشم و از تخت بیام پایین ،،، برو ببین چه خبره ...

لوت لات : یه روز نوبت منم میرسه تخت نشین بشم ...

مباشر : آره ارواح عمه ت ، به همین راحتیه که تو میگی ...

سولطان کیشی : هیچ میدونی ماها چقدر کمین نشستیم که تونستیم بشینیم روی این ؟ برو ببین چه خبره ...

لوت لات خارج میشود  .

مباشر : فکر کرده به راحتی اومدیم روی این تخت که به راحتی هم از دستش بدیم ، ببین شاه من ، سلطان من حالا که لات لوت رفته بیرون برو و کارت

             را انجام بده و بیا ، من اینجام ، نترس ...

سولطان کیشی : من از اون به اندازه ای که از تو میترسم نمیترسم ، کورخوندی مباشر ، جام هم خراب بشه از اینجا تکون نمیخورم ...

 لوت لات همراه با ساحر و کئچن جان وارد میشود  .

مباشر : باز که این پیرزن دست یکی را گرفته و آورده اینجا ...

سولطان کیشی : حالا خوبه پس از گرفتار شدن همراهاش بدست ما خودش راهش را میگیره و میره ...

مباشر : چیه ؟ باز که با یکی دیگه پیدات شده ؟

ساحر : شما در حق من ظلم کرده اید ، خدا این ظلم شما را قبول نمیکنه ، این جوون برنا اومده حق من را از شما بگیره ...

کئچن جان با چوبدست چوپانیش رقصی حماسی انجام میدهد  .

ساحر : برم که کلکم گرفت  ...

ساحر ناپدید میشود  .

سولطان کیشی  : باز سرمون گرم شد اون پیرزن غیبش زد که ،،، بگیرین این را بابا ...

کئچن جان دلاورانه با گزمه ها میجنگد اما آخر کار خسته شده و از پا می افتد  .

 مباشر : سولطان کیشی به سلامت ، تو کتاب به یادگار مونده از اژدهای ما اومده اگه جوونی را پیش پای دختری که از هوش رفته قربانی بکنن اون دختر

             بهوش می آد و عاشق سلطان میشه ...

سولطان کیشی : مباشر سریع برو و اون دختر از هوش رفته را بیار اینجا ...

مباشر بی آنکه دلش بخواهد با اکراه از تخت پایین آمده وخارج میشود ، لوت لات بسرعت روی تخت رفته و جای مباشر مینشیند ، مباشر با چند گزمه سولماز را که روی تختی دراز کشیده است به داخل می آورد  ، با دیدن لوت لات که  در جای او نشسته عصبانی میشود و میخواهد درگیر شود که با اشاره سولطان کیشی از لوت لات دور میشود ، با اشاره دیگری از سولطان کیشی مباشر با آوردن ساطوری قصد زدن گردن کئچن جان را میکند  .

سوالاهه سی در حالیکه یک قاوال در دست دارد همراه با ایندی جان وارد میشوند  .

لوت لات : ای بابا اینا دیگه کی ان ؟

سولطان کیشی : اولین باره که میبینمشون ...

مباشر : من هم ...

سو الاهه سی : ما دوره گرد و رقاصه ایم ، من میزنم اینم میرقصه ، ببینید ...                                                                                                              4

سوالاهه سی میخواهد قاوال را بصدا درآورد که با اشاره سولطان کیشی میماند  .

سولطان کیشی : حالا که نخوانده مهمون شده اید اونجوری که اراده ماست میزنید و میرقصید ،،، دست اون جوون را باز کنید ، حالا تو بزن تا این دو تا

                              با آهنگ تو بیفتن به جون هم و تا میتونن همدیگه رو بزنن ،،، اینم بگم هر کی از زدوخورد دست بکشه به تیر لوت لات از پا

                              درمی آد ، یکی باید دیگری را بکشه ،،، حاضری لوت لات لیاقت تخت نشینی خودت را نشون ما بدی ؟؟؟

رقص جنگ با نواختن آهنگ توسط سوالاهه سی شروع میشود و به سختی ادامه می یابد  ، آخر کار پیروزی با ایندی جان است ، ایندی جان میخواهد کار کئچن جان را تمام کند  ، سوالاهه سی آهنگ را عوض میکند ، گزمه ها از هوش میروند ، سولماز بهوش می آید و پا میشود ، ایندی جان حیران شده بطرف سولماز میرود ، سوالاهه سی بطرف کئچن جان میرود و از زمین بلندش میکند .

مباشر : اوهوی لات لوت اینا تونگاه عاشقانه هم غرق شدن تو دیگه برای چی وایستادی خمارخمار اینا را نگاه میکنی ، از تخت بیا پایین کاری بکن ...

لوت لات : لات لوت نه و لوت لات ، خودت دست بکار شو ، من نمیتونم بیام پایین ، تازه اومدم این بالا ...

سولطان کیشی : د  یکی یه کاری بکنه آخه ...

مباشر : من که دست تنها نمیتونم کاری بکنم شمام بیاین پایین با هم دخلشون را درآریم ...

سولطان کیشی : بابا بجنبین خب ...

مباشر : آخه اگه شما کمک نکنین نمیشه که ...

سولطان کیشی : هنوز که لم دادی و تکون نمیخوری ، پاشو بینم ...

لوت لات : من نمیتونم از تخت برم پایین ، اگه برم مباشر جام را میگیره  ...

مباشر : تا اینا را سربه نیست نکردیم من که نمیتونم برم روی تخت ...

سولطان کیشی : راست میگه ، تو هم به کمکش برو بینم ...

لوت لات : من نمیرم ...

مباشر : بیا پایین بابا ...

لوت لات : به حریم من تجاوز میکنی ، بگیر که اومد ...

لوت لات ، مباشر و در نهایت سولطان کیشی به جان هم می افتند  ، در نهایت با منفجر شدن شکم سولطان کیشی هر سه از بوی بد آن مسموم شده و می افتند  .

سوالاهه سی : حالا دیگه وقت آهنگ عشقه ...

سوالاهه سی قاوال را به صدا درمی آورد ، سولماز ، ایندی جان و کئچن جان دستهای سولطان کیشی ، مباشر و لوت لات را میبندند ، گزمه ها بهوش آمده اند  ، جشن گرفته میشود  ، همه در جشن شرکت کرده اند  .

سوالاهه سی : حالا گوش به حرف الهه آب  ، چشمارا ببندین  ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خوبه ، حالا چشما باز ...

صحرا  .

همه با هم : ما تو صحراییم ؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ساحر در حال دزدیدن آب دریاچه است  .

سوالاهه سی : ساحر بدستور اژدها دارد آب دریاچه را میدزدد ...

مردم همگی بطرف ساحر هجوم می آورند ،،،،،،،،،،،، ساحر در میرود  .

همه با هم : دریاچه اورمو ماندنیست ...

سوالاهه سی : ساحربدکار دررفت تا بره پیش اژدها ، برای نابود نشدن دریاچه اورمو باید همیشه بیدار بود و مواظب ،،، خب ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خب

                       کار من اینجا دیگه تمومه ،،،،،،،،،،،،،،،،، حالا دیگه باید برگردم به خونه خودم روی قله قاف کوهستان قافقاز ........................

کئچن جان : من را تنها میذاری و میری ؟؟؟؟؟؟ درسته که تو الهه ای اما پیش ما آدما بمون و با ما زندگی کن ...                                                    5

سوالاهه سی : من رفتنیم ........................................................................................................................................................

کئچن جان : اگه بری من خودم را میکشم ...

کئچن جان خنجر ایندی جان را گرفته و میخواهد خودش را بکشد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، سوالاهه سی از رفتن بازمیماند  .

سوالاهه سی : اگه من بمونم کار نگهبانی از آبها را که تا حالا بعهده من بود باید شما آدما انجام بدین ، میتونین ؟؟؟

همه با هم : برای زنده موندن جاودانه آب و آینه و عشق آره که میتونیم ...

سو  ایلاهه سی : پس ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، منم میمونم پیش شما آدما ...

جشن  .                                                                                                                                                                                                            

داخل چادر خان ننه  .

خان ننه قصه میگوید و بچه ها گوش میدهند   .

خان ننه : سو الاهه سی نرفت و موند ، از اون زمون به این طرف کارهای اون را آدما انجام میدادن  ، دخترا و زنای ایل دعا میخوندن و پسرا و مردا هم راه

              آبهای جاری را که به دریاچه سرازیر میشن را بازمیکردن ، هم اینکه با اونایی که ابراشون را از آسمان میدزدیدن میجنگیدن و ابرا را ازشون پس

               میگرفتن ،،،، اما امروز دیگه انگار آدما اینا را فراموش کردن و به کار خودشون مشغولن ، دریاچه را از یاد بردن و کاری ندارن که آبش داره ته

                میکشه ، ابرامون بی بارش راه خودشون را میگیرن و میرن ، خدا میدونه دزدیدن اونا کار کیه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اگه این وضع و اوضاع

                 همینجوری ادامه پیدا کنه دریاچه خشک میشه و نمکش با باد توی زمینا پراکنده میشه ، این یه فاجعه است ، باید که به خودمون بیاییم ...

همه از جا پاشده و یکی یکی از چادر خارج میشوند  .

صحرا   .

دخترها و زنها دعا میخوانند ، پسرها و مردها با بیلهایی در دست راه افتاده اند بطرف دیاچه اورمو  .

ساحر با فریادهایی به خود میپیچد    .

باران میبارد   .

                                                                                                                                                     پایان   .

متن درام : جان پر شراب ...

جان پر شراب ... 

نور .

صحنه خیابانیست خلوت و قدیمی . دو مغازه مخروبه در دو طرف مغازه کهنه ای که درش باز است وپشت ویترینش وسایل شکار دیده میشود قرار گرفته اند. سیبل بزرگی به شکل قلب در وسط خیابان و بصورتی که نصفی از راه را بسته بچشم می خورد .  صحنه خالیست .

صدای ممتد بوق ماشین .

بیجان ( از داخل مغازه ) : زهرمار ،،،،،،،،، کوفت ،،،،، درد ،،،،،،،،،،، چه مرگته آخه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه کوری نمی بینی خیابون بسته

است ،،،،،،،، گمشو برو  اونور ،،،،،،، برو جلوتر دور بزن از اونور گورتو گم کن و برو خب ،،،،،،،،،،،، آی درد ،،، الهی بگم

گوربگور بشی با این بوقت ،،،،، بابا کر شدم چته آخه ؟؟؟ گمشو میگم ،،،،،،، بخدا بیام بیرون ناکارت می کنم ها ،،، آی کوفت

و ورم ،،،،،،، آی درد بی درمان ،،،،،،،،،، مرتیکه خر دستم بنده گمشو برو ،،،،،،،، عوضی می گم گمشو .........

بیجان با عجله از مغازه خارج می شود و بطرف صدا هجوم می برد  ،،،،، چند قدم نرفته میماند . بربرات وارد شده است .

بربرات : آقا لطفا اینو از وسط راه بردارین ، می خوام رد شم برم ...

بیجان : راننده این قارقارک تویی ؟

بربرات : بله ، چطور مگه ؟

بیجان : پس اونی که داشت بوق می زد تو بودی دیگه نه ؟

بربرات : خب اگه راننده منم  که طبیعیه  من ...

بیجان : بر شیطون لعنت ...

بربرات : اون چکاره اس ؟ راننده منم ...

بیجان : خانوم اگه مرد بودی که می زدم ناکارت می کردم .....

بربرات : چرا ؟

بیجان : آخه مگه مریضی اینقدر بوق می زنی ؟

بربرات : این طرفا مگه فقط مریضا بوق می زنن ؟؟؟

بیجان : نه یه عده دیگه  هم که کرم دارن  بوق ممتد میزنن ...

بربرات : نمیدونستم  کرما با بوق رابطه ای دارن ...

بیجان : بر شیطون لعنت ...

بربرات : باز پای اونو کشید وسط ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، راهو باز نکنی میرم بازم بوق میزنم ها ...

بیجان : آخه برای چی ؟

بربرات : یکی باید راهو باز کنه یا نه ؟

بیجان : این خیابون خیلی وقته توش رفت و آمد نمیشه ...

بربرات : من عشقم کشیده از اینجا رد شم ...

بیجان : عشقت کشیده ؟؟؟ عشقت ،،،،،،،،، بر شیطون لعنت ...

بربرات : من عاشق جاهای بکرم  ، به شیطونم ربطی نداره  ...

بیجان : می خوام صد سال سیاه نباشی ...

بربرات : نمی فهمم ،  عشق من به شما چه ربطی داره ؟

بیجان : اگه مربوط نبود که نمی گفتم ،،،،،،،،، این همه خیابون ،،، بنده خدا این بسته است  دور بزن از اونور برو  ...

بربرات : آقای محترم من خودم تعیین می کنم که از کجا برم و از کجا نرم ،،،،،،، حالا هم سریع این راهو باز کن که کلی معطل شدم ...

بیجان : چی چی رو راهو باز کن ،،،،،،، مگه کوری ؟

بربرات : چشمای من کاملا سالمن و تازه هم چشم پزشکم معاینه شون کرده ...

بیجان : چشمات اگه سالم بودن که این سیبل به این بزرگی رو می دیدن که گذاشتم وسط خیابون و راهو بند آوردم  ...

بربرات : اگه این سیبله نبود که من رفته  بودم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، حالا  این سیبله ؟؟؟

بیجان : نخیر سنگ قبر عمه بالی منه ...

بربرات : خب سوال کردم چرا داد می کشی حالا  ،،،،،،،،،،،، اما شبیه سنگ قبر عمه ها هم نیست ها ، گفتی عمه بالی ؟؟؟؟؟؟

بیجان : خب ، سیبله رو دیدیش ؟؟؟؟؟  حالا سوار ماشینت شو و بزن به چاک ...                                                                1

بربرات : بزنم به چی ؟

بیجان : نه انگار گوشات سالمن  ،،،،  بزن به چاک ...

بربرات : انگار گوشای جنابعالی معیوبن و نشنیدن  که گفتم می خوام از اینجا رد بشم ...

بیجان :  نخیر انگار من باید حرفمو پس بگیرم ...

بربرات : حالا زیاد هم مهم نیست نمی خواد خودتو بخاطر حرفت ناراحت کنی ، لازم نیست معذرت خواهی کنی  ...

بیجان :  معذرت ؟!!! هاع ،،،،، اینو ،،،،،،، منظورم این بود که اشتباه کردم گفتم گوشات سالمن ، انگار گوشاتم عیب دارن  ،،، تو انگار    

           نشنیدی که گفتم ازاینجا نمی شه رد شد ...

بربرات : آره گفتی ،،، منم برا همین گفتم این سیبله رو بردار ،  وگرنه راست میگی  اینجوری نمیشه رد شد  ،،، راستی این سیبله ؟؟؟

بیجان : ای بابا ، گفتم که آره ...

بربرات : یه جوری نیست ؟؟؟

بیجان : حالا ...

بربرات : درسته ، حالا ،،،،،،،،،،  این سیبله رو بکش اونورتر تا من رد بشم ...

بیجان : انگار حرف حساب حالیت نمیشه ...

بربرات : اینی که تو داری میگی کجاش حرف حسابه آخه ؟

بیجان : ببین ،،،،، بیا و اون روی سگ منو بالا نیار ...

بربرات : چکار نکنم ؟

بیجان: اون روی سگ منو ...

بربرات : اصلا بحث   روی سگ شما نیست که ...

بیجان : سگ خودتی ...

بربرات : خودت گفتی روی سگتو بالا ...

بیجان : نخیر اینریختی نمیشه ،،،، اصلا تو برو با مردت بیا تا من حالیش کنم ...

بربرات : با مردم بیام ؟

بیجان : بعله ...

بربرات : مگه من  خودم چمه ؟؟؟

بیجان : من دیگه حرفی با یه زن  ندارم ...

بربرات : از خیابون رد شدن که زن و مرد نداره ...

بیجان : لابد داره که میگم ...

بربرات : برو بابا انگار تو زده به سرت ، حالا من رد میشم ببینم تو چکار می خوای بکنی .............................................

بیجان : چکار داری می کنی ؟؟؟

بربرات : هیچی ،،،،، دارم این سیبله رو از سر راهم برمیدارم ،،،،،،،، این سیبله آخه ؟؟؟؟؟

بیجان : ای بابا گیر داده به سیبل بودن این ،،،،،،،،،، ولش کن تا نزدم ناکارت نکردم .....

بربرات : اگه تونستی بزن ...

بیجان داخل مغازه اش می شود . بربرات در حال جابجا کردن سیبل است .

صدای بیجان از داخل مغازه  : اگه عجله نداری دارم می آم ...

بربرات : زحمت کشیدن اینو و  بدرقه منو به خودت نده خودم کنارش میکشم و میرم ...

بیجان با اسلحه ای شکاری از مغازه خارج می شود . بربرات سیبل را رها کرده و عقب عقب می رود .

بیجان : گمون نکنم بتونی تا آخر عمرت بدرقه منو از یادت ببری ...

بربرات : این پره ؟

بیجان : جفتشم پرن ...

بربرات : پس خطرناکه ...

بیجان : خوبه این یکی حالیته ...

بربرات : بگیرش اونور ...

بیجان : قابل توجه جنابعالی که بنده یه پشه رو از صد متری میزنم ...

بربرات : یه سر بیا طرفای ما ...

بیجان : برا چی ؟

بربرات : شاید شدی کلانتر شهر ...

بیجان : پیشنهادتو دادی ؟

بربرات : گفتم که تو اینجا استعدادتو هدر ندی ...

بیجان : پیشنهاد دیگه ای نیست ؟

بربرات : آدما باید قانع باشن ...

بیجان : تا قناعتم تموم نشده و گلوله هامو حیف و میل نکردم بزن برو که دیگه داره حوصله ام سر می آد  ...

بربرات : باز که حرف خودتو میزنی  حالا اگه نرم چی ؟

بیجان : گفتم که میزنمت ...

بربرات : بهت نمی آد دست بزن داشته باشی ...                                                                                                         2

بیجان : میبینی که ...

بربرات : داد میزنم ها ...

بیجان : اینورا کسی نیست بدادت برسه ...

بربرات : مطمئن نباش ...

بیجان : هستم ...

بربرات : مرد من تو ماشین خوابیده ...

بیجان : هیچ مردی همراه تو نیست ...

بربرات : گفتم که تو جای خواب ماشین خوابیده ...

بیجان : مهم نیست ...

بربرات : بازم بیای طرفم داد میزنم ...

بیجان : تو دادتو بزن منم تو رو میزنم ...

بربرات : منو بزنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  منو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یک زن تنها رو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ای داد ، ای هوار ،،، والا خجالت هم خوب چیزیه ،،، آی

            بالر بیا کمک من که دارن خونمو میریزن ،،،، پس این وسط حقوق زنا چی میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟ ای هوار .....

بیجان : صداتو بیار پایین ،،،،،،،، اسمش بالره نه ؟

بربرات : اوهوم ، ، ، قلچماقم هست ...................................................................................

بیجان : چرا من که گفتم برو مردتو بیار صداش نکردی تا نخوام بزنمت  ...

بربرات : یعنی چی ،،، اینجا هر کی مردشو نیاره میزننش ؟؟؟

بیجان : اگه مردشو بیاره اونو میزنن  تا برا این درس عبرت باشه ...

بربرات : درس عبرت ؟ جز درسهاست ؟؟؟

بیجان : چه جوری هم ،،، مهم هم هست ،،، خیلی ...

بربرات : حالا بین این همه درس چرا باید درس عبرت مهم باشه ؟

بیجان : قانون ما اینه خانوم ...

بربرات : من این حرفا حالیم نیست ،،،،،،،،، قانون شمام بدردم نمیخوره ، یه چیزی بیشترم نمی فهمم و اونم اینه که این سیبل رو باید از سر

            راهم بردارین تا رد بشم ،،،،، آخه این کجاش شبیه سیبله ؟؟؟

بیجان : ای بابا ،،،،،،،،، عجب گیری داده ،،،،،،،،  اصلا این سیبل نیست ،،، راحت شدی !!!!!!!!!

بربرات : خب منم دارم همینو میگم ،،،،،،،،،،،،،،،، حالا این ، این ، این ،،،،،،، میگی اسمشو چی بذاریم ..........

بیجان : نمی خواد تو براش اسم بذاری  ، حرف آخرتو بزن ...

بربرات : باشه ، این ، این ،،،،، اینجوری هم نمیشه که اسمی نداشته باشه ....

بیجان : عجب بدبختیه ها ،،،، تو حرف اصلیتو بزن من می فهمم منظورت اینه ...

بربرات : نه آخه نمیشه که ،،،،، باید یه اسمی داشته باشه ،،،، نمیشه که ...

بیجان : بر شیطون لعنت ...

بربرات : باز که اونو کشیدی آوردی اینجا ...

بیجان : اصلا ، اصلا من که میگم همون سیبل خوبه ...

بربرات : ولی آخه این که سیبل نیست ،،،،، بیشتر شبیه قلبه .....

بیجان : مشکلت اگه اینه  خب همون اولش میگفتی تا برات حلش میکردم ، این سیبله منتهی شبیه قلب درستش کردن ،،، منم وقتی اولین بار

           دیدمش بخاطر شباهتش به قلب  از پتی خریدمش .....

بربرات : چون شبیه قلب بود؟

بیجان : آره دیگه ...

بربرات : چرا ؟

بیجان : خب دیگه ....

بربرات : خب دیگه چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هان ؟؟؟؟ بگو دیگه ...

بیجان : آی جوونی ...

بربرات : جوونی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی فهمم ...

بیجان : تو چقدر خنگی ...

بربرات : اینو نگو بده ،، من  فقط کنجکاوم  ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، نگفتی  ....

بیجان : لب مطلب اینه که بسوزه پدر عاشقی ...

بربرات : بهت نمی آد آدم عاشق مسلکی باشی ...

بیجان : مگه من چمه ؟؟؟؟؟؟

بربرات : همچین یه کمی خشن به نظر می آی !!!

بیجان : ظاهرمو نبین ،،،،، دل لطیفی دارم ........

بربرات : حالا عاشق کی بودی که بیادش این سیبلو خریدی ،،، البته بگم ها   این اصلا شبیه سیبل نیست  ...

بیجان : یادآوریش هم عذابم میده ...

بربرات : حالا بگو شاید سبکتر شدی ...

بیجان : یکی بود که لنگه اش تو عالم و آدم نبود ، انگار اصلا اهل این دنیا نبود ، زیبا ، مهربون  ،،،،،،،،، من خیلی دوستش داشتم  ، اونم

          منو دوستم داشت  ،،، عمه بالی همیشه میگفت خدا شما رو برای هم آفریده ....

بربرات : خب ....                                                                                                                                                3

بیجان : قبل از اینکه دستم و دستش به هم برسن یه روزی همینجوری افتاد و مرد ... ....................         

بربرات : حالا گریه نکن خب ،،،،،،،،،،،،،  منو هم گریه انداختی  ..................................................................

بیجان : دست خودم نیست ...

بربرات : حالا اون نشد یکی دیگه ...

بیجان : مثلا کی ؟

بربرات : تو بخوای خیلیا عاشقت میشن ...

بیجان : با این غمزه ها منظورت خودتی دیگه نه ؟

بربرات : حالا ...

بیجان : بیا جلو ثابت کن ...

بربرات : هی اینقدر نیا طرف من ،،، عاشقی کشکی نیست که مراحل داره ...

بیجان : خب ، اگه در نمی رفتی شاید حرفتو باور می کردم اما حالا که ازم فرار میکنی دارم میفهمم می خوای کلک بزنی ،،، وای وای ...

بربرات : ببین ...

بیجان : نمی خوام ،،،،،،،،،،،،، دلم  دلم  دلم  آخ وای  دلم ،،، چه خوش بودی دلم آخ وای دلم هی ،،، دلم آی بی او شدی وای بر .........

بربرات : دلم  دلم  دلم  آخ وای  دلم ،،، چه خوش بودی دلم آخ وای دلم هی ،،، دلم آی بی او شدی وای بر ......... آخرشو نگفتی ...

بیجان : وزن شعر داشت بهم میریخت  ، موندم چی بگم ...

بربرات : این شعره ؟

بیجان : محلیه خب  ، برا مواردی که دلمون میسوزه میخونیمش ...

بربرات : زیادم سنگین و با وقار نیست ...

بیجان : دل آدم سوخته که پی وقار و سنگینی شعر نیست که ...

بربرات : پس برا چی نگران وزنش بودی ...

بیجان : ای بابا حالا یه چیزی هم بدهکار شدیم ،،، پاشو برو گرفتی ما رو ...

بربرات : تو اگه راهو با این سیبلت ، سیبلم نیست که لامصب ، با این دلت نمی گرفتی که من تا حالا راهمو کشیده بودم و رفته بودم ...

بیجان : آخه تو اگه گیر ندی  راه برا رفتن زیاده که ...

بربرات : نمی خوام برم دور دنیا رو دور بزنم ،،، بنزین ماشینمو لازم دارم ...

بیجان : دور دنیا کدومه ، دو خیابون اون طرفتر راه هست ...

بربرات : از اونجا برم بنزین تموم میکنم ، نمی فهمی ...

بیجان : پس برات مهمه ...

بربرات : حیاتیه ...

بیجان : پس تا ده میشمرم اگه نرفتی با یه گلوله سوراخ باکتو نشونه میگیرم که تا ابد نتونی بری ...

بربرات : تو هم با این قارقاراکت منو کشتی  ،،، هی تهدید میکنه ...

بیجان : بذار قارقارک باشه ، ماشینت که رفت رو هوا می فهمی قارقارک چیه ؟؟؟

بربرات : از کجا معلوم فشنگات مشقی نباشن ...

بیجان : فشنگای پتی سردسیری حرف ندارن ...

بربرات : اون اینورا رو به گند کشیده ، اگه اولش میگفتی از اون فشنگ خریدی اینقدر معطل نمی کردم و از تفنگت نمی ترسیدم ...

بربرات به طرف سیبل رفته و میخواهد آنرا از سر راه بردارد .

بیجان : انگار تو یکی غیر از اونی که تو کله ته حرف دیگه ای حالیت نیست ...  

بیجان گلوله ای هوایی شلیک می کند . بربرات می افتد .

بربرات : وای که من از دست رفتم  ،،،، بالر ،،، بالر بیا که بربراتتو کشتن .....

بیجان : فکر کردی باهات شوخی دارم ،،،، هه هه مشقی ،،،،، اینو ...

سرو صدایی از بیرون . بالر سراسیمه وارد می شود .

بالر : چی شد ، چی بود ، چی ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، چی ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، وای ، وای ، وای ،،،،،،،، چی شده بری ،،، چرا

        اینجوری رو زمین ولو شدی تو ،،،،، اینجا چه خبره ؟؟؟؟؟؟؟ این صدای چی بود منو از خواب پروند ؟

بیجان : چقدر سوال میکنی تو ،،،،،،، اینو بلندش کن .......

بالر : وای خدای من این چقدر آشناست؟؟؟؟؟

بیجان :  من  ؟

بالر : ببینم ما همدیگه رو نمیشناسیم؟

بیجان : از کجا باید بشناسیم  آخه ...

بالر : گفتم شاید ....

بربرات : یکی به داد من برسه که دارم میمیرم ...

بالر : آخ اصلا یادم نبود ،،،،،،، تو برا چی ولو شدی ؟

بربرات : تیر خوردم .......

بالر : وای ، وای ، وای ،،،،،،، نه !!!!!!!!!!!!!!!! تو تیر خوردی !!!!!!!!!!!!!!!!  وای که من از دست رفتم ......

بالر کنار بربرات می افتد .                                                                                                                                 4

بیجان : اهه ،،،،،،،،، اینم که وا داد بدبخت ،،،،،،،،،،،،،،، پاشین بینم بابا ......................................

بالر : کی تو رو کشته ؟

بربرات : این قاتل ...

بالر : بد ، بد ، بد .......

بربرات : نکشش حالا ...

بیجان : پاشین بینم بابا ...

بالر : جانی ، قاتل ، آدمکش .......

بربرات : بیرحم ....

بالر : باید تو رو ببرن و دادگاهیت کنن ...

بربرات : هم حقوق زنا رو زیر پا گذاشتی هم حقوق آدما رو ...                                                                                   

بیجان : یعنی میگی زنا و آدما یکی نیستن ؟!

بالر : نه که نیستن ، زنا کجا آدما کجا !؟

بربرات : بالر ،،، یه بار دیگه اینی که گفتی رو تکرار کن ...

بالر : هان ...

بربرات : هان و کوفت ...

بالر : کوفت برای چی ؟

بربرات : برو که دیگه نمی خوام ببینمت ...

بالر : مگه من چی گفتم که ...

بربرات : خجالت بکش ...

بالر : آخه بگو چی شده ؟

بربرات : نمی خوام باهات حرف بزنم ، گمشو ...

بالر : بری ،،،،،،،،،،،، بری ،،،،،،،،،،،،،،،، بربرات من ،،،،،،،،،، من بی تو میمیرم ....

بربرات : گمشو برو حالتو ندارم ...

بالر : هی بری من   تو چته آخه ؟

بربرات : حالا دیگه زنا جز آدما نیستن دیگه هان ؟

بالر : کی اینو گفته ؟

بربرات : تو گفتی ...

بالر : من غلط بکنم اینو بگم ...

بربرات : می خوای حاشا کنی ؟

بالر : من منظورم این بود که  ...

بربرات : منظورم  ،،،،،،،،،،، منظورم  .................

بالر : بابا غلط کردم ...

بربرات : جو که می گیردت حالیت نیست چی میگی ...

بالر : حالا تو قهر نکن ...

بربرات : برو اونورتر ...

بالر : ببین آخه ...

بربرات : می خوای جیغ بکشم ؟

بیجان : این چقدر دوست داره جیغ بکشه ...

بربرات : به تو مربوط نیست ...

بالر : بعله آقا اصلا به شما چه ربطی داره ....

بیجان : دعواتونو ادامه نمیدین ؟ بامزه است ...

بربرات : به خودمون مربوطه ...

بالر : بعله که به خودمون مربوطه ...

بیجان : تو همیشه حرفایه اینو تکرار میکنی ؟

بربرات : ببین یه حرفی زدی که حالا اینم فرصت گیرش اومده و داره مسخره میکنه ...

بالر : تو داری کشش میدی  ...

بربرات : لابد باید زیر حرفتو امضا میکردم که زنا با آدما فرق دارن دیگه هان ؟

بالر : نه ....

بربرات : پس چی ؟

بالر : خیلی خب داد نزن حالا ...

بربرات : خوشم می آد داد بزنم ...

بالر : ببین قشنگ من ، زیبای مه جبین من ، سیندرلای شبهای تاریک من ....

بربرات : جدی من شبیه سیندرلام ؟

بالر : خیلی هم از اون خوشگلتری ...

بربرات : بگو جون بری ...

بالر : جون بری خوشگله خودم .........................................                                                                                    5

بیجان : خر شد ...

بالر :  مودب باش آقا ،،،،،، نزاکتم خوب چیزیه ...

بربرات : هرچی بهش چیزی نمیگی روش زیادتر میشه ...

بیجان : انگار خانوم گلوله هه   کلا یادش رفته  نه ؟

بربرات : آخ قلبم ...

بالر : تو که چیزیت نشده عزیزم ...

بربرات : اما این نامرد گلوله در کرد ...

بیجان : هوایی بود  ،،،،،،،،،، هه هه هه هه هه هه هه هه ............

بالر : چقدرم بد میخنده لاکردار ...

بربرات : همینجور واینستا و نگاش کن ...                                                                                                           

بالر : میگی چکارش کنم ؟

بربرات : چه میدونم ، یه کاری کن ادب بشه و رو یه خانوم متشخص اسلحه نکشه ...

بالر : ببینین آقای محترم طبق ماده 5 قانون 5 تبصره 5 الحاقیه شماره 5 پنجمین نشست 5 منطقه بزرگ  .........

بیجان : بسه بابا ،،،،،،،، هی داره بیخودی پنج پنج میکنه برا من ،،،،،،،، الدنگ ....

بالر : بی تربیت .........

بربرات : بیا اینور حیف تو نیست با این ،،،،،،،،، حالا ،،، باهاش  دهن به دهن  میشی ...

بالر : قربونت برم ...

بربرات : خدا نکنه ...

بالر : فدات بشم ...

بربرات : همیشه زنده باشی ...

بالر : زنده هم باشم از خدا میخوام همیشه زیر سایه تو باشم عزیزم ...

بیجان : آره خب زیر سایه اش بد نیست ...

بالر : این دفعه دیگه ...

بیجان : این دفعه دیگه چی ؟

بالر : این هنوز گلوله داره ؟؟؟

بیجان : یکیشو درکردم ، این یکیش هنوز پره ...

بالر : ما مخلصیم ...

بربرات : خاک تو سرت ...

بالر : بری این پره ...

بربرات : مثلا اسمتو گذاشتی مرد ها ...

بالر : گلوله که شوخی نداره با کسی ...

بیجان : مخصوصا که گلوله پتی باشه ...

بربرات : بالر ...

بالر : جانم ....

بربرات : تو که میگفتی گلوله های این پتی سردسیری همشون نم کشیدن و بدرد نمی خورن ...

بالر : همه جا استثناهایی هست دیگه نه ...

بیجان : خیلی خب حالا ،،،،،،، بیشتر از این نمی خوام وقتمو برا شما دو تا تلف کنم ،،،، هری ،،،،، برین که حوصله بیجان خالدار هم حدی

          داره ...

بالر : چه ربطی به اون داره ...

بیجان : اون کیه ؟

بالر : همینی که گفتی ،،،،، بیجان خالدار ...

بیجان : این که خودمم ...

بالر : نه ...

بیجان : شناسنامه بدم خدمتتون ....

بالر : ای خدا ،،،،،،،،،، من خنگو بگو دو ساعته میگم این چرا اینقدر برام آشناست  ، نگو بیجان خالدار خودمه ....

بربرات : بعله ؟!!!

بیجان : بیجان خالدار خودت    کدوم خریه ؟

بالر : تو دیگه ...

بیجان : منو میگی ، بگیر که اومد ................

بالر : هی چکار داری میکنی ،،،،،،،، هی ....

بیجان : فحش دادی تاوونشو هم باید بدی ،،،،،،،،،،، از پشت اون خانوم بیا اینورتر ...

بالر : بیام اونورتر که با اون دو لولت سوراخ سوراخم کنی ...

بربرات : سوراخ سوراخ کدومه بالر ، اون تفنگه فقط یه گلوله توشه ...

بیجان : حق با خانومه ،،، بیا اینورتر تا همین یکی رو هم خالی کنم و خلاص ...

بالر : هوایی دیگه نه ؟

بیجان : نه ، می خوام خالیش کنم تو قلبت ...                                                                                                               6

بربرات : بیرحم بین این همه جا چرا قلبش ؟

بیجان : مشکلی داره ؟

بالر : دریچه آئورتش تنگه ...

بربرات : این شر و ورا چیه بالر ،،،،،،، مساله اصلی اینه که  قلبش مال منه ...

بالر : اینم هست ...

بیجان : پس مجبورم بزنم تو ،،،،،،،، تو ،،،،،،،،،، نه اونجا بده ،،،،،،،،،،،، اجبارا میزنم تو مغزش ....

بربرات : خب انگار راه دیگه ای هم نیست ،،، خب بالر ، برو اونور وایستا تا در تیررس باشی و شرت دامن منو نگیره  ، دیدار به قیامت

             بالر خوب من ....

بالر : بری ،،،،،،،،،،، میفهمی چی میگی  ،،،،،،،،،، اون می خواد بزنه بالر تو رو ناکارش کنه ، بالر تو  ....

بربرات : ببین بالر ، وسط دعوا نرخ تعیین نکن ،،، در ثانی تو که هی میگفتی سوسول نیستی و نترسی ...                             

بالر : کی از مرگ نمی ترسه که من دومیش باشم ...

بیجان : چی شد بالاخره از پشت  خانوم می آی اینور یا بزنم جفتتونو با هم ناکار کنم ...

بربرات : بالر نکنه میخوای منو هم به کشتن بدی  ...

بالر : بیجان تو که بچگیات اینجوری نبودی ، بچه خوبی بودی که ...

بیجان : چی شد ؟؟؟؟؟ بچگیای من ؟؟؟؟؟

بالر : من خودم تو رو  بزرگت کرده ام ، دست کم به حرمت گذشته ها دست از این کارات بردار ...

بیجان : بچه جون  سن منو با سن خودت مقایسه کن بعد حرف بزن تا بهت نخندن ...

بربرات : بالر با اینکه تو جراحی زیبایی کردی تا جوون نشون بدی اما این بنده خدا هم حق داره ، ببینش اندازه سن سه تا لاکپشت سنشه ...

بالر : بری من بخاطر تو خودمو به این روز انداختم وگرنه خودت که میدونی چند سالمه ....

بیجان : هی یکی به منم بگه اینجا چه خبره ؟ در ضمن لاکپشت هم خودتی خانوم خانوما ...

بالر : واقعیتش اینه که من اینقدرا هم که نشون میدم جوون نیستم ،،، تو هم بیجان خالدار خودمی که بچگیات خودم ازت پرستاری کردم ...

بیجان : گوشای من اینقدرا هم دراز نیست  ،،،،،،،،،،،، باورکردن چرندیاتت همچین هم آسون نیست .....

بربرات : این که سن بالر زیاده شکی توش نیست ، تو رو هم که خوب میشناسه پس ممکنه حرفش راست باشه  ...

بیجان : آخه چطوری این سنش از من بزرگتره ...

بربرات : تکنولوژی امروزه روز غوغا میکنه ،،،،،،، یه عمل جراحی خوب روی تمامی صورت  ، همین ...

بالر : من تو رو از سر خیابون پیدات کردم و بزرگت کردم  ،،، وقتی  که بزرگتر شدی  من هم برام مشکلاتی پیش اومد و ترکت کردم و

        رفتم سراغ بربرات .....

بیجان : اینم کلک جدیدتونه ؟!!!!!

بالر : کلک کدومه ؟

بیجان : من به شما اعتمادی ندارم ...

بربرات : هی منو قاطی نکن ، چرا میگی شما ، من که بزرگت نکردم ، این بوده ...

بیجان : شما دو تا با همین ، تو هم که قبلا  می خواستی کلک  بزنی  ...

بربرات : اون زمونها که این بزرگت میکرده که ما با هم نبودیم ...

بالر : قضیه کلک چیه ؟

بربرات : داره ور میزنه تا ما رو به هم بدبین کنه عزیزم ...

بیجان : بدبین هان ؟ بگم ...

بالر : بگو خب ...

بیجان : این از وقتی اومده داره یه جورایی منو خر میکنه که سیبلمو از وسط خیابون بردارم تا با ماشینش رد شه بره ...

بالر : این کجاش خر کردنه ...

بیجان : طریقه عملش اینجوری بود ...

بیجان ادای دخترهای عشوه گر را در می آورد .

بالر : باید با هم حرف بزنیم بری اما بعد ،،،،،،،، پس دلیل توقفمون اینجا این بوده ...

بربرات : هی این راهو با این سیبله بسته ، میگی پس من چکار میکردم ،،، البته گفته باشم من هنوز تو اینکه این سیبله یا نه مشکل دارم ...

بالر : آره خب یه جوراییه ،،،،،،،،،،،،،،، این سوراخا هم خب البته نشون میدن که بهش تیر خورده .....

بربرات : هر سوراخی که نشونه سیبل بودن نیست ...

بیجان : بالاخره دست از سر من و سیبلم برمیدارین و میزنین به چاک یا نه ؟

بالر : بیجان بخاطر اون سالهایی که زحمتتو کشیدم و تربیتت کردم بهم بگو  اینو برا چی گذاشتی وسط خیابون ؟

بیجان : زحمت بزرگ کردن و تربیته منو فقط عمه بالی کشیده ...

بالر : خب ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خب ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خب اگه من همون عمه بالی باشم چی ؟

بربرات : تو که میگفتی فقط جراحی زیبایی کردی ؟

بالر : بری بذار مساله مونو با این حل کنیم بعد ...

بربرات : بعد چی ؟؟؟؟؟؟ بعد چی ؟؟؟؟؟؟؟؟ هان !؟؟؟؟؟؟؟؟ باید به من میگفتی تغییر جنسیت هم دادی ....

بالر : بری من مگه تا حالا به وظایفم عمل نکردم ؟ مگه نسبت به تو کوتاهی شده ؟؟؟؟ توی این وضعیت تو از چی داری شکایت میکنی ...

بربرات : من حقم بود بدونم تو اصلت چی بوده ، نکنه تو اینجوری فکر نمی کنی .....                                                            7

بالر : بعدا با هم صحبت می کنیم ،،،،،،،،،،، بیجان تو باید پسر بزرگی بشی و شهرتت همه عالمو بگیره ، این چی رو یادت می آره بیجان؟

بیجان : عمه بالی ،،،،،،،،،، عمه بالی ،،،،،،،،،،،، این صدای خودت بود ،،،،،،،،،،،، عمه بالی مهربون من ...

بیجان خودش را به آغوش بالر می اندازد .

بالر : بیجان ،،،،،،،،،، بیجان چی کار داری میکنی ، تو که همه صورتمو خیس کردی ...

بیجان : عمه بالی با صدای خودت صحبت کن ،،، زود باش زود باش زود باش ...

بالر : لوس نشو بیجان ، تو دیگه بزرگ شدی ، بچه که نیستی ...

بربرات : مهد کودک خوبی راه انداختی بالر ...

بیجان : عمه من اینو دوست ندارم ، بهش بگو راهشو بکشه و گم شه بره ...

بربرات : بالر اینه بچه ای که تو تربیتش کردی ؟

بالر : بیجان ،،،،،،،،،، من حالا عمو بالرم و بعد از این هم تو باید این خانومو عمه خودت بدونی و عمه بری صداش کنی ...

بیجان : آخه ...

بالر : بیجان آخه بی آخه ...

بیجان : ولی ...

بالر : بیجان ولی بی ولی ...

بیجان : اما ...

بالر : بیجان اما بی اما ...                                                                                                                                    

بیجان : لکن ...

بربرات : بیجان همشون بی همشون ...

بیجان : عمه بالر ...

بالر : عمو بالر بیجان ...

بیجان : عمو بالر ......................

بالر : چرا داری هر و هر میخندی حالا ...

بیجان : آخه اصلا به عمه بالی نمیاد عمو بالر باشه ...

بالر : بسه دیگه بیجان ،،،،،،،،،،،، حالا دیگه پسر خوبی بشو و با عمه بری آشتی کن ...

بیجان : فقط به خاطر تو ...

بربرات : هی صبر کن بینم ،  ندو طرف من ،، من به آب دهن حساسم ، نمی خواد منو ببوسی ، وایستا اونور بینم ...

بیجان : خیلی هم دلت بخواد تا ماچت کنم ، اینو ...

بربرات : نه که خیلی خوشگل و تو دل برویی حالا ...

بیجان : چشم حسود کور ، نبودم که اینهمه خاطرخواه نداشتم که  ،،، در ثانی تو هم که میخواستی باهام ، روم نمیشه بگم  ....................

بربرات : چطور هم خودشو گرفته  ، من داشتم کلک میزدم ، نکنه باور کرده بودی ....................................................

بالر : خب حالا که هر دو طرف دارین از ته دل قهقهه میزنین بریم سراغ ...........

بیجان : سراغ بازی ...

بربرات : بازی ؟!

بیجان : اون زمونا ما با عمه بالی که حالا شده عمو بالر گرگم وگله میبرم بازی می کردیم ...

بالر : بازی بمونه برای بعد بیجان ...

بیجان : نه ، همین حالا ، همین حالا ...

بالر : هنوز هم مثل بچگیات سرتق و بازیگوشی ...

بیجان : من بازی میخوام  ، من بازی ...

بربرات : انگار کار دیگه ای نیست بالر جز بازی نه ؟؟؟!!!!!!!!!

بالر : بازیشو که کرد خسته میشه می خوابه ،،،، اونوقت ...

بیجان : دارین  تو گوش هم پچ پچ می کنین و نقشه می کشین که کی گرگ باشه نه ؟

بالر : آره بیجان ...

بیجان : این که نقشه کشیدن نداره ، این بری میتونه ...

بالر : بیجان ، عمه بری ...

بیجان : باشه حالا ، این عمه بری میتونه گرگ خوبی بشه ...

بربرات : گرگ خوب ؟

بیجان : چقدرم هالوست ، بابا تو بازی  ، آخه قیافت زیادی ...

بربرات : بی تربیت ...

بالر : باشه حالا بری ، زیاد سخت نگیر ، بچه است دیگه  ،،،،،،،،،،،،،، خب ، شروع می کنیم ...

سه نفری شروع می کنند به بازی گرگم و گله می برم .

بربرات : بالر داره دیر میشه ...

بالر : خب خب خب ، بچه ها کافیه ، ما باید بریم که خیلی دیرمون شده ...

بیجان : عمه بالی ، شرمنده ، عادته دیگه   ،،، عمو بالر بعد از این همه سال اومدی دیدن من او نوقت به همین زودی می خوای بری ؟

بالر : ببین بیجان تو الان یه مرد شدی و باید بتونی مشکلات منو درک کنی ...

بیجان : آخه تو که هیچوقت مشکلی نداشتی ...                                                                                                           8

بربرات : بالر تو برای چی داری اینقدر وقتو تلف می کنی ...

بیجان : حالا هم اگه مشکلی برات پیدا شده مقصر خودتی ، اینو ولش کن بره ، مطمئن باش مشکلاتت حل میشه ...

بالر : بیجان اونوقت من تنها میشم ...

بیجان : من که هستم ...

بربرات : بالر به نظر می آد این برای پر کردن وقتت و در آوردنت از تنهایی کافی باشه ...

بیجان : به کوری چشم تو ما که اون موقع با هم بودیم احساس تنهایی نمی کردیم ، مگه نه عممممممممممممو ...

بالر : بیجان الان اوضاع فرق کرده و من بدون عمه بربراتت نمی تونم سر کنم ...

بیجان : پس حدسم درست بوده و تو اونو به من ترجیح میدی ...

بربرات : خودتو با من مقایسه نکن ...

بالر : قهر برا تو خوب نیست بیجان ، حالا هم پسر خوبی باش و این سیبلتو از سر راه بردار تا ما بریم ...

بیجان : دیدی ، دیدی ، دیدی مثل همون موقعها داری سرمو شیره میمالی تا کار خودت راه بیفته ، تو هنوزم به من به چشم بچه سرراهی

         نگاه میکنی ...

بربرات : که هستی ...

بیجان : تا نکشتمت گورتو گم کن ...

بربرات : دیوونه ...

بالر : این حرفا کدومه بیجان ، تو بد شدی ...

بیجان : برا همین هم نمی تونم حرفتو گوش بدم و این سیبله رو بردارم ،،،،،،،،،، شرمنده ...

بربرات : بالر یه کاری بکن ...

بالر با بیجان صحبت می کند ، از بالر اصرار و از بیجان قبول نکردن  .

با صدای عربده پتی که از بیرون بگوش می رسد بالر و بربرات خودشان را گم کرده و پشت بیجان مخفی می شوند .

صدای پتی از بیرون : بیجان ، من اومدم ، کجایی تو ، اه ...

بیجان : من اینجام پتی ،،،،،، نترسین بابا ،،،،، چتونه شما دو تا ،،، مسته اما آزاری نمی رسونه  ،،، بیا اینور داری راهو عوضی میری ...

بربرات : من تحمل این دلقک رو ندارم ...

بالر : بری ما که می خوایم از این خیابون رد بشیم باید خیلی چیزا رو تحمل کنیم ...                                                              

بربرات : هم خیابون اینوری و هم خیابون اونوری رو که داشتیم رد میشدیم به اندازه کافی تحملش کردیم ، بسه مونه ...

بالر : فقط این یکی ،،،،،،،،، از این که رد بشیم دیگه خیابونی نمی مونه که رد نشده باشیم ،،،،، در ثانی اون که همیشه بعد از موفقیت ما

        با ما همراه شده و تو جشنمون شرکت کرده و رقصیده  ،،،،،،،،،،،،  تحمل کن بری ، فقط بخاطر رکوردمون ...

بربرات : مطمئنی این خیابون آخریشه ؟

بالر : آخرین خیابونو بی خیال ، تو خودت آخرشی عزیز من ...

بربرات : با اینکه ازت دلخورم اما این حرفت مثل چسب دوقلو چسبید ...

بیجان : باز که چسبیدین به هم و دارین تو گوش هم ...

بالر : داشتم از پتی براش تعریف می کردم که ترسش بریزه ...

پتی سلانه سلانه وارد می شود . دستش پر است از بسته .

پتی : اینا رو چکارشون کنم ؟

بیجان : بذارشون اون گوشه و بیا اینجا پتی ،،،،،،،،،،،،، هرچند دلم شکسته اما تو با عمه بالی ، ببخش عمه ، عمو ،،، با عمو بالر و بری

         آشنا شو ...

پتی : سلام بچه ها ،،،،،، شمام اینجایین ...

بیجان : همدیگه رو می شناسین ؟؟؟؟؟؟؟؟

پتی : درسته که مستم اما قرار نیست که دوستای قدیمی خودمو فراموش کنم ...

بالر : سلام پتی ...

پتی : هی بری تو هنوزم از من دلخوری ؟

بالر : نه پتی  ، اون فقط سرش درد میکنه همین ...

پتی : بیا یه کم از این  دوای درد بی درمان  ، جام پر شراب  ، بخور ،  اگه سر دو دقیقه خوب نشی تف کن تو صورت   من ساقی  ...

بالر : راحتش بذار پتی ، خودش خوب میشه ...

پتی : از ما گفتن خود دانید ...

بیجان : هی پتی عجب گلوله هایی برام آوردی ، اینا محشرن ...

پتی : همه جدیدن و با آخرین تکنولوژی درست شدن ...

بیجان : همینجوری بیخودی ازشون تعریف نکن من باید امتحانشون کنم ...

پتی : برای من مهم نیست که تو در چه فکری هستی ، اما من کارمو درست انجام دادم و مطمئنم که اینا جواب میدن ،،، حاضرم قسم بخورم

        که اینا بهتر از یه بمب ، حتی یه بمب اتمی عمل می کنن ...

بالر : پس خطرناکن پتی ...

پتی : من هشدار خودمو دادم ...

بیجان : من خودم باید با دستهای خودم کارا رو انجام بدم ...                                                                                              9

پتی : این تو و اینم سیبلت ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، صبر کن ، اول خودم ،،،  بیاین اینورتر ،،،،،،، می خوام نشونه گیری کردنمو به این بربری

        مغرور نشون بدم تا بدونه نمی تونه بیخودی خودشو برا من بگیره  ...                                                                    

پتی در حالی که تعادلی ندارد شروع می کند به نشونه گیری کردن که از بیخ گوش بربرات و بالر رد می شود ، با تیراندازی های بعدی  بالر و بربرات که تیرها از اینور و آنورشان رد می شود پا به فرار گذاشته و خارج می شوند .

بیجان : پتی هیچکدومشون به هدف نخورد ،،،،،، البته خوب شد اینا رو  ترسوندی تا گورشونو گم کنن و برن  ، میدونستم اینجور میشه ...

پتی : ترسوها در رفتن نه ؟؟ هی مهم نیست ،،،،، اونا آشغالای عوضین که فقط بلدن اون ماشین گنده شونو از خیابونا عبور بدن و بالماسکه

        راه بندازن ،،،،،،،، اسمشونم گذاشتن هنرمندای راههای بکر ،،،،،،، آی ذرت ،،،،،، ازشون خوشم نمی آد ، هر جا میرسن من باید

        از اونجا دک بشم ،،،،،، لعنتیای عوضی حرومزاده ،،، جایی برای مفت خوری من نذاشتن و همه جا رو صاحب شدن  ...

بیجان : بخاطر اونا خودتو ناراحت نکن ، اگه ازشون خوشم می اومد تو که اومدی ردت میکردم بری تا با اونا باشم اما من صدات کردم ...

پتی : راست میگی اونا ارزش ناراحت شدنو ندارن ،،، پس به سلامتی و خوشی خودمون ...

پتی در چند جرعه از محتویات بطری مشروبش را نوشیده و شروع می کند به رقصیدن مستانه .

بیجان : هی پتی تو زیادی مستی ...

پتی : از قدیم گفتن مستی و راستی ،،، اونا حرومزاده ان ، اصلا من نمی دونم چرا اونا باید اینقدر مهم باشن ،،، همه جا مال اونا شده ، ، ،،

        لعنتیا ...

بیجان : هنوز که داری به اونا فکر میکنی ،،، عمه بالی من دیگه اونی نیست که بود ،،، حالم ازش به هم میخوره با اون بربرات احمق  ...

پتی : خوبه گورشونو گم کردن و رفتن ،،، اگه اونا نبودن من همه جا میتونستم خوش باشم و مست کنم ...

بیجان : ماشینشون هنوز اونجاست و نرفتن ،،، باید همون اول میزدم باکشونو داغون میکردم تا ماشینشون میرفت هوا  ...

پتی : بذار دو تا دیگه بالا بندازم حسابشونو می رسم ، با چند تا تیر هوایی خفن حالشونوهمچین بگیرم که تا خونه شون پشت سرشونو نگاه

        نکنن ...

بیجان : اون داروی دردات ، جام پر شرابتو میگم  زیادی بهت اعتماد بنفس داده نه ،،، اونا از تو نمی ترسن  ...

پتی : حرفام از ته دلمه و ربطی به این کوفتی نداره ،،،،، من بهتر از اونام ،،،،،، مگه نه بیجان ،،،،،،،، شده تا حالا جنس بدی بهت بدم یا

        بخوام سرتو   شیره بمالم ،،،، مگه  این سیبله به تو اعتماد بنفس نمیده ؟؟؟ همینایی که امروز آوردم از بهترینهای دنیان  ، مگه نه ...

بیجان : هنوز که به سیبله نخوردن که من قبول کنم قدرتشون همونیه که تو میگی  ،،، بذار چندتا تیر از اینایی که آوردی در کنم ...

پتی : تو داری با این حرفات منو آزار میدی بیجان ،،،،،،، اصلا اون سیبله رو بکش وسط  و نشونه بگیر ...

بیجان : بده من امتحان کنم ،،، چندتا میندازم تا هم اینا رو امتحان کنم و هم اونا رو فراری بدم ،،، بذار جای این سیبله رو عوض کنم   ...

پتی : اول خودم میزنم که اگر و امایی توش نباشه و تو مطمئن بشی اینا عین بمبن  ...                                                         

بیجان سیبل را بر پشتش گذاشته و با راهنمایی پتی اینور و آنور حرکت می دهد ، پتی مکررا  از جای سیبل ایراد میگیرد   ، عوض کردن جای سیبل بصورت تکراری  ، پتی از تکرارها عصبانی می شود ، در اوج عصبانیت و مستی گلوله ای از دستش درمی رود ، سیبل از وسط جر خورده و دو تکه می شود ، بیجان بی حرکت بر زمین افتاده است ، پتی به خودش آمده است و به طرف بیجان رفته و او را معاینه می کند ، بیجان مرده است ، پتی دستپاچه اسلحه را بر زمین انداخته و یواشکی از صحنه خارج می شود .

بربرات و بالر وارد شده و آرام آرام به بیجان نزدیک میشوند ،  بعد از مطمئن شدن از مرگ او شروع می کنند به زدن و رقصیدن . پتی هم بعد از لحظاتی در حالیکه در اوج مستیست به آنها می پیوندد و مستانه می رقصد .

بربرات خارج می شود . صدای روشن شدن موتور ماشین . بالر با حرکاتی موزون مسیر حرکت ماشین را نشان میدهد .

                                                                                                تمام .