نمایشنامه : هفتمین مسافر...
صحنه سالن پذیرش یک مسافرخانه قدیمیست .
نور .
صحنه خالیست ، تلفن شروع میکند به زنگ زدن ، آدو وارد شده و گوشی تلفن را برمیدارد .
آدو : آدو هستم پادوی مسافرخونه توریستی سرراهی ، بفرمایین ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بعله ،،،،،،،،،،،،، نخیر رئیس نیستن ،،، رفتن مسافرت ، اگه امری
دارین بنده در خدمتگذاری حاضرم ،،،،،،،،،، جانم ،،،،،،،،،،، بعله ،،،،،،،،، چی ؟! بفروشیم !؟ ؟!؟! برای ساختن یه مجتمع مدرن تفریحی ؟!
کلنگیه ؟! از مد افتادست ؟! بکوبینش !؟ این حرفا کدومه آقای محترم ،،،، اصل قضیه اینه که اینجا به همین قدیمی بودنشه این همه مشتری
داره ، کهنه چیه !؟ آقای محترم اولا بنده تصمیم گیرنده اصلی نیستم دوما هم اونی که باید تصمیم بگیره اینجا نیست ، بعله خب ، شما چند
روز دیگه اگه زحمت بکشین زنگ بزنین میتونین با خودشون صحبت کنین ، اما فکر نمیکنم اهل معامله باشن ،،، بعله ، نخیر جانم ، ،،،،،
خداحافظ شما ،،،،،،،،،،،،،،،،، عجب آدمایی پیدا میشن ، بکوبیم ! یه مجتمع رفاهی مدرن با دلنگ و دولونگ و اسباب و آلاتش بجاش
بسازیم ! زرشک ..........................
آدو به نظافت و جمع و جور کردن سالن پذیرش مشغول میشود .
آدو : چه میچسبه اینجا کار کردن ، خدایا شکرت ، من که راضیم به رضای تو ، تو مهربونی ، تو خوبی ، تو بزرگواری ، تو به من کار دادی و من
قدر کارمو خوب میدونم ، اگه اینکارو نداشتم که از گشنگی میمردم ، چه خوبه که آدم از کارش خوشش بیاد و اونو با جون و دل انجام بده ،
وقتی کار میکنم حس میکنم هم خودم آدم خوبیم و هم به همنوعام کمک میکنم و هم که خدا ازم راضیه ، خدایا شکرت ،،،،،،، اینم از این ،
دیگه چیزی نمونده که این مسافرخونه رو مثل دسته گلش کنم ، مطمئنم وقتی رئیس از مسافرت دوردنیاش برگرده ازم بیشتر خوشش میاد ،
من به وظایف خودم خوب عمل کرده ام ، بایدم خوشش بیاد ،،، مرتیکه زنگ زده و میخواد اینجا را بخره و بکوبه و ما رو دربدر کنه ،،، فکر
ما رو که نمیکنه ،،، مجتمع رفاهیه مدرن با فلان چیز و بهمان چیز ، هاع !!!آخی ، چقدر خسته شدم یه کم استراحت میکنم و ادامه میدم ،
بشینم رو زمین که خیلی خسته شدم ...
شاطی با تیپ یک آدم باکلاس باسواد وارد میشود .
شاطی : کسی نیست انگار نه ؟
آدو : بفرمایین ، بفرمایین در خدمتم قربان ،،، خوش اومدین ...
شاطی : ای آقا ندیدمتون ! چرا پس رو زمین ؟ من شاطی ام ...
آدو : ببخشین ، داشتم نظافت میکردم ...
شاطی : براوو به شما زحمتکشای عزیز ،،، حیف اما کسی قدر زحمتهای شما انسانهای بزرگوار رو نمیدونه ...
آدو : ما راضی هستیم آقا ، در خدمتم ، امر ...
شاطی : راضی ! ؟ اوهوم ، خب حالا ،،، اسمتو نگفتی دوست من ؟
آدو : من آدو ، پادوی مسافرخونه توریستی سرراهی .....
شاطی : کسی نیست انگار ما رو تحویل بگیره نه ؟
آدو : منظورت غیر از منه دیگه نه ؟ 1
شاطی : آه ببخشین ...
آدو : من اینجا تنهام ، رئیس رفته مسافرت دور دنیا ، در خدمتگذاری حاضرم ...
شاطی : آهان ، پس باید با شما کنار بیام ،،، یه اطاق لازم داشتم دوست من آدو ...
آدو : تنهایین ؟
شاطی : مثل همیشه ...
آدو : رو به دریا دوست دارین ؟
شاطی : فرقی نمیکنه فقط پنجره داشته باشه ...
آدو : بفرمایین این هم کلید ، اطاق اول دست چپ ، یه اطاق در شان شما ...
شاطی : در شان من ! ؟ درسته ، اما یادتون باشه همه آدما شان بالایی دارن ،،، اصلا خود شما ، شما بعنوان یک همنوع مثل همه باید از نعمتهای این
زندگی لذت ببرین ...
آدو : من از زندگیم راضیم آقا ...
شاطی : آه نگین ، من از این کلمه راضی بودن چقدر بدم میاد ، راضی ! ؟ آه ، شما از چی راضی هستین ؟ ؟ نه جواب ندین ، بذارین تا خودم بگم ،،
بعله خودم میگم ، شما بعنوان یه کارگر ساده زحمت میکشین و کار میکنین و اینجا رو مثل یه دسته گل تمیز میکنین اونوقت یکی که
صاحب اینجاست اما اصلا اینجاها پیدا نمیشه حاصل دسترنج شما را بدون کشیدن زحمتی تصاحب میکنه ، این میدونین چه معنایی داره ؟ نه
نگین ، خودم میگم ، این یعنی بالا کشیدن ، ، بعله ، میدونین از اینجا کیا استفاده میکنن ؟ نه ، خودم میگم ، این مسافرخونه توریستی با اینکه
قدیمیه و زوارش دررفته اما جای خوبیه برای همه مفتخورا که بیان و اینجا را به کثافت بکشن ، بعله ، اونایی که اینجا میان هم مثل صاحب
اینجا بعد از یک سال بالا کشیدن حق این و اون میان این مسافرخونه و لنگاشونو دراز میکنن و چی ؟ نه لازم نیست چیزی بگین ، ، ، من
میگم ، کار فقط برای امثال تو و استراحت مطلق برای اونا ، وای که دارم بالا میارم ، اه ...
آدو : اما همه اونایی که میان اینجا همه مثل هم نیستن ...
شاطی : آخه تو از کجا میدونی ؟
آدو : ببینم مگه شما از اونایید که اینجایید ؟
شاطی : من یه مورد استثنائیم دوست من ، در هر هزار و یک سال فقط یه بار ممکنه اتفاق بیفته ، باور کن ، من برای تحقیق علمی اینجا اومدم ، از
طرف دانشگاه جامعه شناسی ، وگرنه از کجا میتونستم هزینه اینجا موندنمو جور کنم ...
آدو : از آشنائی با شما استاد گرامی مفتخرم قربان ...
شاطی : دوست دارین یه توصیه بشنوین ؟
آدو : بنده یاد گرفتم به تموم گفته های مسافران محترم این مسافرخونه توریستی گوش بدم ، علی الخصوص به گفته های کسایی مثل شما ...
شاطی : براوو به این تفکر جامعه دوستانه ، بشردوستانه ، روان دوستانه ،،، اما توصیه من به تو ، ،،، دوست من وقتی خسته ای روی زمین نشین ، این
صندلی برا همچین مواقع درست شده ، روی این بشین وازاستراحت بعد از کارت لذت ببر ، اینو اینجوری بی مصرف نذار صاحب کارت
که اومد فقط اون از این لذت ببره ،،،،، گفتی اطاق اول دست چپ نه ؟
شاطی وارد اطاقی میشود .
آدو : رفت تو اطاقش ؟ آره ،، حرفاش زیادم بی مورد نبودن ها ، ببین ، وای وای وای ببین اینجا رو به چه روزی انداختن ، تابستون که میاد مثل مور
و ملخ میریزن اینجا و شروع میکنن به کثافت کاری ، هی میخورن و هی آشغال تولید میکنن ، یکی و دو تا هم که نیستن ، هزارهزار ،،،، جالبه
که از همه جای دنیام هستن ، از اینور و از اونور و از همه ور ، لامصبا انگار جز تولید آشغال کار دیگه ای بلد نیستن ،،،،، پدرم دراومد از بس
جمع کردم کثافتای تولیدی اینا رو ، اه اه اه ، وای که چقدر خسته شدم ، وای ، یه کم بشینم رو این صندلی که دراومد پدرم ، بشینم ؟؟ نه !!!
آخه برای چی نباید بشینم ؟ من که کاریش نمیکنم ، فقط میشینم روش !!! رئیسم اینجاها نیست که ببینه ، اصلا از کجا معلوم که اگه دید
ناراحت بشه ؟ ؟ ؟ خب این فقط یه صندلیه ، در ضمن وقتی اون نیست من جانشینشم دیگه ، آره که جانشینشم ، پس میتونم بشینم خب ، ، ،
بشین دیگه ، ، ، آخی ، جانم ، ، ، چه میچسبه نشستن رو این صندلی ، آخی ، چقدرم راحته بی صاحاب ...
شاطی از چند لحظه پیش در لباس یک پلیس وارد شده ، دم در ایستاده و به حرفهای آدو گوش میدهد . 2
شاطی : بهتم میاد ،،،،،،، پا نشو جون من ، بشین بشین ...
آدو : من میتونم بهتون قول بدم که تو این مسافرخونه حتی یه مورد هم نمیشه خلاف پیدا کرد ...
شاطی : اوه نه اشتباه نکن ، درسته لباس رسمی تنمه اما من الان تو ماموریت نیستم و برای استراحت اومدم اینجا ، اطاق خالی دارین ؟
آدو : بعله ،،،،،،،،،، اطاق دوم دست چپ ...
شاطی : پنجره که داره ؟
آدو : بعله قربان ...
شاطی : برم که از خستگی مردم ،،،،،،،،،،،، هی من گشنه هم هستم ...
آدو : تا تو اطاقتون جابجا بشین هر چی امر کنین براتون میارم ...
شاطی : نه تا برم اطاق و جابجا بشم از گشنگی میمیرم ، همینجا میشینم یه جایی ، زود برام یه استیک آبدار بیار ...
آدو : اینجا که جایی برای نشستن و غذا خوردن نیست !!!
شاطی : اوه راست میگی ،،،،،،،،،،،،،،،، هی ببینم صندلیت راحته نه ؟
آدو : خوبه ، البته مال رئیسه نه مال من ، رفته مسافرت ...
شاطی : خب همین خوبه ...
آدو : نمیفهمم !!!
شاطی : هی مهم نیست که این مال کیه ، من گشنمه و باید جایی باشه که بشینم و غذامو بخورم ، اینم که هست پس حله ...
آدو : صبر کن ، روی این نمیشه نشست و غذا خورد ، اگه رئیس یهو بیاد و ببینه که من اخراجم ...
شاطی : با اینکه تو ماموریت نیستم و برای استراحت اومدم اما حس پلیسی من میگه همانطوریکه تو میتونی روی این صندلی که متعلق به تو نیست
به راحتی بشینی هر کس دیگه ای هم میتونه اینکارو بکنه ...
آدو : متوجه منظورتون نمیشم ؟
شاطی : این از سادگیه تو دوست ساده منه که متوجه منظورم نمیشی ...
آدو : میشه متوجهم کنین ؟
شاطی : با اینکه تو ماموریت نیستم و برای استراحت اومدم اما ما پلیسا قسم خورده ایم در هر وضعیتی به همه کمک کنیم ...
آدو : این نشونگر اینه که شما پلیس وظیفه شناسی هستین ...
شاطی : و این وظیفه شناسی حکم میکنه در خدمت تو باشم عزیزم ...
آدو : منم قول میدم با خدماتی درخورحال شما جبران کنم ...
شاطی : اوه نه ، اینجور مواقع بوی بدی میاد ، من از رشوه بیزارم ،،، البته که منظورم این نبود که تو قصد رشوه دادن داری اما خب من باید مواظب
تمامی جوانب باشم ،،، اما اصل مطلب ، ببین ، راستی اسمتم نگفتی ها هنوز ...
آدو : من آدو ...
شاطی : آدو ببین ، وقتی من اومدم تو ، البته من مثل همیشه آروم اومدم که کسی متوجهم نشه ، ازین بابت معذرت میخوام ، آره ، وقتی من اومدم تو
تو روی صندلی نشسته بودی و داشتی برای خودت حرف میزدی ، خب با اینکه من تو ماموریت نیستم اما حس پلیسی ازم خواست به حرفات
گوش بدم ، منم گوش دادم ، میدونی چی دستگیرم شد ؟ میگم ، اینکه این صندلی از آن تو نیست ،،، بعله این صندلی مال تو نبود و تو روی
این نشسته بودی ، جالبه نه ، آره که جالبه ، تو براحتی روی این نشسته بودی ، این برای من یه کشف بزرگی بود .....
آدو : این که این صندلی مال من نیست رو خودم بهت گفتم که ، این کجاش میتونه یه کشف بزرگ باشه ، در ثانی اصلا این چی رو نشون میده آخه ؟
شاطی : اوه آدو آدو کمی فکر کن ، اون کله تو بکار بنداز و فکر کن ، خوبم فکر کن ، ، ، ببین اگه تو تونستی به همین راحتی روی این بشینی ،
ببین حالا منم میتونم روش بشینم ...
آدو : این که شدنی نیست جان من ...
شاطی : آخه برای چی ؟ 3
آدو : برای اینکه من اجازه نمیدم ...
شاطی : به تو چه ربطی داره ، این که مال تو نیست ...
آدو : رئیس به من اعتماد کرده و اینجا رو به من سپرده ، وقتی اون نیست من باید مواظب اینجا باشم و نذارم که هر کی هر چی دلش خواست بکنه ،
الان من جای رئیسم ...
شاطی : ببین آدو وقتی این مال تو نیست و تو میتونی براحتی روش بشینی پس هر کس دیگه ای هم میتونه روی این بشینه ...
آدو : نه این ممکن نیست ، چون من اجازه نمیدم .........................................
شاطی : اما منم براحتی از حرفم برنمیگردم ، من باید بتونم روی اون بشینم وغذامو بخورم ، یادآور بشم که درگیر شدن با یک مامور پلیس عواقب بدی هم میتونه داشته باشه ...
آدو : اما این شمایین که میخواین قانونو زیر پا بذارین ...
شاطی : شاید ، ولی تو هم باید متوجه باشی بالادستیا بیشتر از اینکه حرفای تو رو قبول داشته باشن حرفایی رو که من بهشون خواهم گفت قبول خواهند داشت ، متوجه هستی که ؟
آدو : اما این درست نیست ...
شاطی : در هر حال وضعیت موجود همینه ، و این کار من ، یعنی گزارشی که خواهم داد باعث خواهد شد تو کارتو از دست بدی ...
آدو : ببینین آقای پلیس شما باید به من رحم کنین آخه اگه من کارمو از دست بدم از گشنگی میمیرم ...
شاطی : تو داری پیازداغشو زیاد میکنی ...
آدو : بهترین اطاق رو بهتون میدم ...
شاطی : گفتم که اهل رشوه گرفتن نیستم ...
آدو : شما منو مجبور میکنین بخاطر مسوولیتم جلوی شما بایستم و این کار گزارش شما رو علیه من میکنه ، اما من کارمو دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم ...
شاطی : باید باهام راه بیای خب ...
آدو : اما من نمیتونم ، رئیس بیرونم میکنه اگه یهو بیاد و شما رو روی این ببینه ...
شاطی : مجبورم نکن از زور استفاده کنم ...
آدو : چاره ای نیست ، منم مجبورم از زور استفاده کنم ...
شاطی : تو جوجه میخوای جلو من وایستی ؟
آدو : منو اینجوری نبینین ها ، من برا خودم یه پهلوونیم ها ...
شاطی : پهلوون ؟! آی زرت ، تو یه پهلوون پنبه هم نیستی بچه ...
آدو : همه اجداد من یل بودن رفیق ...
شاطی : الان نشونت بودم که یل بودن چه ریختی میشه ، بگیر که اومد .....................................
آدو و شاطی درگیر میشوند ، آدو یک شمشیر کهنه ای را که از دیوار آویزان است برمیدارد و با آن بر شاطی غالب میشود ،
شاطی با عجله وارد اطاقی شده و در را میبندد .
شاطی : تجدید قوا میکنم و برمیگردم و حالتو میگیرم ...
آدو : تو پلیس بدی هستی ، من ازت شکایت میکنم ، این منم که باید حالتو بگیرم و میگیرم ، فکر کردی به همین راحتی ازت میگذرم که هر کاری دلت خواست بکنی ؟ کور خوندی ، من نمیذارم همینجوری دربری ، از اون تو بیا بیرون کثافت آشغال ، گفتم بیا بیرون و بزن به چاک ، نه اصلا بهتر که همون جا باشی ، من اون تو ، توی همون اطاق دوم دست چپ زندونیت میکنم تا یکی بیاد و من با کمک اون تکلیف تو رو مشخص کنم ، فکر کردی هرکی به هرکیه که هرجور دلت خواست رفتار کنی ؟ نه آقا ، گذشت اون دوره ای که هر کی هرچی دلش میخواست انجام میداد ، من حالتو میگیرم ، من اون لباسو از تنت درمیارم و آبروتو میبرم که نتونی دیگه سرتو بالا بگیری ، فکر کردی ، نمیدونستی بدون با بد کسی طرف حساب شدی .............
شاطی در لباس یک شکارچی و با اسلحه ای در دست وارد میشود . 4
شاطی : صدای داد و بیداد میومد ، خبریه ؟
آدو : یکی میخواست اینجا رو تصاحب کنه ...
شاطی : اینجا رو تصاحب کنه ؟ مگه میشه ؟؟؟؟؟؟ از کجا معلوم داری راست میگی ؟ تو خودت اینجا چکاره ای اصلا ؟
آدو : من ؟! من ، من ، من صاحب اینجام ، تو کی هستی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شاطی : نترس بابا ، من یه توریست شکارچی ام ، داشتم میرفتم شکارگاه صداتونو شنیدم اومدم ببینم چه خبره ، ، ، کشتیش ؟
آدو : نه ...
شاطی : فراریش دادی ؟
آدو : لباس رزمی تنش بود ، الانم رفته تو اطاق دوم ...
شاطی : اینجا ؟
آدو : نه دست چپی ...
شاطی : هی اونی که اون تویی با توام بیا بیرون بینم ، بیا بیرون ترسوی بزدل ، این تفنگ من خیلی وقته شلیک نکرده و من هوس کردم باهاش یه روباهو شکار کنم ، یالا جون بکن و بیا بیرون شارلاتان ...
آدو : انگار نمیخواد بیاد بیرون ...
شاطی : ترسیده ، فهمیده که تنها نیستی ...
آدو : گفت تجدید قوا میکنه و برمیگرده و حالمو میگیره ...................................................................................
شاطی : برای چی نشستی و گریه میکنی پس ؟
آدو : میگی چکار کنم آخه ، دارم به حال و روز خودم گریه میکنم ...
شاطی : بجای گریه کردن کاری بکن ...
آدو : آخه کاری که از دست من برنمیاد ...
شاطی : اگه اون مختو بکار بگیری برمیاد ، خوبم برمیاد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، میخوای کمکت کنم ؟
آدو : میکنی آخه ؟
شاطی : آره کمکت میکنم ...
آدو : میتونم بپرسم چرا میخوای کمکم کنی ؟
شاطی : حس انساندوستی جانم ، اگه من جای تو بودم و به کمک نیاز داشتم تو کمکم نمیکردی ؟ میکردی دیگه ، خب منم مثل تو ...
آدو : تو خیلی خوبی ، خیلی ،،،،، هر کاری بگین میکنم ...
شاطی : داخل این مسافرخونه که شده مثل میدون جنگ ، این خوبه ، از بیرونم باید مثل میدون جنگ دیده بشه ، دورتادور اینجا باید حصار کشیده بشه تا اگه دوستی داشت نتونه بیاد کمکش ، سیم خاردار برقدار ، سنگربندی بتونی ، کانال ، این دیوار باید خراب بشه تا گونی ها رو بذاریم اینجا ، همه جا باید سنگربندی بشه ، فقط دروازه را آزاد میذاریم که مسافرا بتونن بیان تو ، البته با کنترل کامل تو ...
آدو : این عالیه ، تو محشری ...
شاطی : این نظر لطف توئه دوست من ...
آدو : گفتی توریستی ؟ میخوای همینجا بمونی ؟ من بخاطر کمک تو از هزینه های کرایه اطاق چشم میپوشم ، اطاق سوم دست چپ ...
شاطی : فعلا باید جنبید ، کارت زیاده دوست من ، بدو که دیر نشه ، ببینم اطاقی که گفتی پنجره داره دیگه هان ؟
با تلاش آدو و شاطی سالن شبیه میدان جنگ میشود .
شاطی روی صندلی نشسته و مشغول خوردن است ، با دستورات نظامی او آدو تمرینهای نظامی انجام میدهد .
آدو : خسته شدم ...
شاطی : تنبلی نکن بچه ، تا من تو اطاقم استراحتی میکنم تو تمرینات رزمی شبانه را انجام بده ، کلک نزنی ها چون اونوقت خودت بدبخت میشی ، میفهمی که ، آفرین پسر خوب ، میام و بهت سر میزنم ...
شاطی وارد اطاقی میشود . 5
آدو : وای که پدرم دراومد ، خدایا این چه بلایی بود سر من آوردی ؟ داشتم زندگیمو میکردم ها ، عجب گرفتاری شدیم ، بدبختی از این بزرگتر کجا پیدا میشه ؟ وای که چقدر من بیچاره ام ! گفت چکار کنم ؟ آهان تمرینات رزمی شبانه .................
سیاهی . نور .
آدو با اسلحه شکاری شکارچی نشسته است ، شاطی در لباس یک خانم وارد میشود .
آدو : خوش اومدین ...
شاطی : واقعا باید بهتون تبریک بگم ...
آدو : به من ؟ مگه شما منو میشناسین ؟ در ثانی اصلا تبریک بخاطر چی ؟
شاطی : منحصر بفرده ، تکه ، من همه عالمو گشتم اما تا امروز مسافرخونه ای به این قشنگی ندیدم ، سیم خاردارای دوروبر اینجا کلی حال داد بهم ، من توریستم ، وقتی از دور متوجه اینجا شدم یه راست اومدم این طرف ، میدونی چرا ؟
آدو : هنوز که نگفین ...
شاطی : اینجا منو یاد میدونای جنگ باستانی انداخت ، یاد جاهایی که نمیشه به راحتی واردشون شد آخه الان دیگه نیستن ، من عاشق جاهای قدیمیم ، دوست دارم جاهایی برم که اصالت داشته باشن ، امیدوارم نگین اطاق خالی ندارین ...
آدو : اطاق چهارم دست چپ ...
شاطی : پنجره که داره ؟
آدو : بعله ...
شاطی : خوبه ،،، یه تبریک دیگه هم باید بهتون بگم ...
آدو : این یکی بخاطر چی ؟
شاطی : بخاطر قیافه قشنگتون ، خیلی بدلم نشست ،،، اوه دارم از حد خودم میگذرم ،،، وسایلمو بیارین اونجا لطفا ...
آدو : شرمنده من در حال نگهبانیم و نمیتونم ، من باید اینجا باشم ...
شاطی : پس جاتونو خیلی دوست دارین ...
آدو : موضوع این نیست ...
شاطی : من منتظرم بشنوم ..............
آدو : محرمانه است نمیتونم بگم ...
شاطی : ای بابا مگه چیه که ، اصلا من میرم و اینجا نمیمونم ،،،،،،، منو باش که گفتم این جوون پسر خوبی بنظر میاد و میتونم لحظات خوبی باهاش داشته باشم ،،،،،، حیف ،،،،،،، برم که اینجا قدرمو ندونستن ...
آدو : حالا کجا ؟ بودین که ...
شاطی : وقتی به یه خانوم محترم و نازی مثل من بی توجهی میشه مگه میشه موند ؟!
آدو : اگه قول بدین به کسی نگین شاید بتونم بهتون بگم ...
شاطی : این چه حرفیه ، من مثل سنگم ، سنگ صبور ، شما هر چی دارین به من بگین و مطمئن باشین اولین و آخرین نفریم که اون حرف بهش گفته شده ...
آدو : ببینین من باید مواظب در اطاق دوم دست چپ باشم ...
شاطی : برای چی اونوقت ؟!
آدو : اونجا ما یه زندونی داریم ...
شاطی : نه !؟
آدو : آره ...............
شاطی : آخه برای چی زندونیش کردین ؟
آدو : اون میخواست بزور اینجا رو از دست من دربیاره ...
شاطی : خب البته اگه اینجوری باشه حق داشتین ولی خب باید بهش میرسیدین ، رسیدین بهش ؟ 6
آدو : بهش میرسیدیم ؟ اون قصد داشت که ...
شاطی : اینو که گفتی عزیزم ، هی میخوام باهات راحت باشم ، میتونم که هان ؟ خوبه ، ببین عزیز دل من این که اون حق نداشته اینجا رو تصاحب کنه درست و اینم که تو حق داشتی اونو بخاطر اینکارش زندونی کنی این هم درست ،، اما اونم بعنوان یه انسان حق و حقوقی داره ، حالا تو پسر خوبی میشی و با من میای تا ببینیم اگه در وضع و اوضاع خوبی نبود بهش برسیم ،،، آره عزیز جان من بیا ، اسمش چی بود ؟
آدو : نمیدونم اما لباس پلیس تنش بود ...
شاطی : کدوم اطاق ؟
آدو : دومین اطاق دست چپ ...
شاطی : اطاق منم که گفتی سومیه دست چپه ، دست راستیا رو کرایه نمیدی ؟
آدو : دست راست کلا توالتان ، اطاقا دست چپن ...
شاطی : آهان ، اینجاها چقدر خراب شده ،،، انگار درگیر هم شدین نه ؟ وای که چقدر بد ، آدما باید به حق خودشون قانع باشن تا اینجوری نشه ، ، حالا ، بگذریم از این حرفا ،،،،، آقای پلیس ،،،،،،،،،،، آقای پلیس ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ببینین من اومدم کمکتون کنم ، ، ، در رو واکنین ،،،،، من میخوام کمکتون کنم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، چرا جواب نمیده ؟
آدو : حتما کلکی داره ...
شاطی : تو اگه میخوای با من باشی نباید فکرای منفی کنی ، همیشه سعی کن فکرات مثبت باشن ...
آدو : چشم ...
شاطی : آباریکلا پسر گل ...
آدو : وای ...
شاطی : هی یه کم جنبه داشته باش ، هنوز خیلی زوده ...
آدو : آخه .....
شاطی : آخه بی آخه ، بذار اول تکلیف این بدبخت گرفتار شده رو معلوم کنیم بعد ،،،،،،،،،،، آهای آقای پلیس اگه جواب منو ندین من مجبورم اعلام کنم که شما مردین ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آقای پلیس ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، خب جواب نداد ،،، اون مرده ...
آدو : نه !!!
شاطی : میخوای بگی من دروغگوام ؟!
آدو : منظور من این نبود اما ...
شاطی : اگه از من خوشت اومده و من برات مهمم حرفامو باور کن ،،، اون مرده و تو میتونی جشن بگیری ...
آدو : وای خدا چقدر خوب ...
آدو میرقصد .
شاطی : هی جشن تک نفره که نمیشه ،،،،،،، تو باید همه رو تو این جشن شرکت بدی ...
آدو : شرمنده ...
آدو با شاطی میرقصد .
شاطی : دیدن من ذوق زده ات کرده نه ؟
آدو : درسته ...
شاطی : میگم همه باید تو این جشن باشن ...
آدو : همه باید بیان تو جشن ؟
شاطی : آره خب ، اما قبل از اون اینجا باید برای جشن آماده بشه ، این دیوارا باید خراب بشن تا از نو ساخته شن ، جشن بزرگی باید داشته باشیم ...
آدو : اگه قراره جشن بزرگی داشته باشیم بهتر نیست جشن عروسیمون هم همزمان با اون باشه ؟؟؟
شاطی : وای که تو چقدر عجولی پسر ،،،،،،،،،،،، باشه اما تو باید رسما منو از بابام خواستگاری کنی ...
آدو : میکنم ... 7
شاطی : میدونستم عشق تو واقعیه ، پس من یه استراحتی میکنم و زنگ میزنم تا بابام بیاد که باهاش حرف بزنی ، ، ، ، ، گفتی اطاق چهارم دست چپ نه ؟
سیاهی . نور .
سالن تقریبا مخروبه شده است ، آدو با کلنگی در دست مشغول کار کردن است .
آدو : هر دختری مال پسری ، هر پسری مال دختری ،،، هر دختری مال پسری ، هر پسری مال دختری ،،، هر دختری مال پسری ، هر پسری مال دختری ،،،،،،،،،، وای که چقدر خوشبختم من ...
شاطی در لباس مرد شیکپوشی وارد میشود .
شاطی : اوه اوه اوه چقدر گردوخاک ...
آدو : شرمنده ، فعلا داریم کار میکنیم و اطاق کرایه نمیدیم ...
شاطی : حتی اگه مورد سفارشی هم باشه ؟
آدو : وای ،،،،،،،،،،،،،،،،،، منو ببخشین بجا نیاوردمتون ، من که نمیتونم خودمو ببخشم ، شرمنده ،،، اطاق پنجم دست چپ ، یکی از بهترین اطاقای ما ...
شاطی : اوهوم ، پنجره که داره هان ؟ خوبه ، اما قبل از رفتن به اطاقم میخواستم گپی باهاتون بزنم ...
آدو : با این که عجله من بیش از شماست اما خب انصاف نیست شما رو با این جسم خسته بکشم به گفتگو ، اول استراحت کنین بعد من در خدمتتونم عزیز ...
شاطی : خستگی برای من مهم نیست ، مهمتر از اونم کارهایی هست ...
آدو : این نشون میده که شما چقدر به مسائل خونوادگیتون حساسین ...
شاطی : بعله ، همینطور هم هست ،،،،،،،،،،،،،، برای همین میرم سر اصل مطلب ...
آدو : اجازه میدین نوشیدنی براتون .....
شاطی : بشینین آقا ...
آدو : چشم ...
شاطی : چند روز پیش یه خانومی اومده بود اینجا ، درسته ، نه فقط سرتونو تکون بدین ، اوهوم ، پس اون اینجاست ، خب ...
آدو : خب به جمالتون ...
شاطی : من منتظرم ...
آدو : سرمو باید تکون بدم ؟
شاطی : خنگ بازی موقوف کوچولو ، اینجا رو باید حرف میزدی ، نه دیگه لازم نیست ،،،،،،،،،،،،،، اون اومده اینجا و با تو ملاقات کرده ، درسته ؟ سرت فقط ، با تو ملاقات داشته و باهات حرف زده ، خوبه ،،،،، ببین کوچولو اون هر حرفی زده ، منظورم اون موقعی که با هم ملاقات کردین ، آره اون هر چی گفته تو نشنیدی ، شنیدی چی گفتم ؟
آدو : با سر ؟
شاطی : هر غلطی دوست داری بکنی بکن فقط به حرفای من گوش بده ...
آدو : چشم ...
شاطی : من دوست دارم تو بفهمی که اون دفعه دفعه اول و آخری بوده که شما دو تا با هم حرف زدین و این قصه برای همیشه تموم شده ...
آدو : ببینین قربان ، بنده به احترام شما نمیخواستم حرفی بزنم و میخواستم فقط سرمو اینجوری و اینجوری تکون بدم و بس ، اما الان دیگه نمیشه چیزی نگفت ، من باید .....
شاطی : تا اون بینی مزخرفتو ازجاش نکندم حرف اصلیتو بزن ...
آدو : مگه چشه ؟
شاطی : گفتم حرف اصلی ... 8
آدو : چشم ...
شاطی : د یالا بنال خب ...
آدو : من و اون عاشق همیم ...
شاطی : تکرار کن ...
آدو : درسته که شما پدرش هستین ، هرچند به سنتون نمیاد ، اما خب حق پدر بودن شما دلیل نمیشه که .....
شاطی : گفتم تکرارش کن نگفتم چرت و پرت تحویلم بده ، اون حرف قبلیتو تکرار کن ...
آدو : اینکه ما ...
شاطی : تکرارش کن احمق ...
آدو : من و اون عاشق همیم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اگه میدونستم گفتن این جمله اینقدر به خندتون میندازه که همون اول کار میگفتمش ،،،،، باور کنین ،،،،،،، چرا اینریختی نیگام میکنین ، رنگ شما چرا اینجوری شد ،،، آخه ما که کار بدی نکردیم ، ما فقط از همدیگه خوشمون اومد و عاشق هم شدیم ،،، بخدا هم اون و هم من میدونیم عشقمون واقعیه و شیشه خورده ای توش نیست ،،، باور کنید من میتونم اونو خوشبختش کنم ، من حاضرم برای خوشبخت کردنش شب و روز کار کنم و خواسته های اونو .....
شاطی : د ببر اون زبونتون مرتیکه خر ...
آدو : آقا لطفا مودب باشین ...
شاطی : نباشم چه گهی میخوای بخوری مثلا ؟
آدو : قراره ما با هم فامیل بشیم به همین خاطر من اصلا حرف بدی به زبون .....
شاطی : فامیل بشیم ؟ ما ؟
آدو : من که گیج شدم بخدا ، تکلیف منو مشخص کنین لطفا ، یا بخندین یا .....
شاطی : یا چی هلو گندیده ؟
آدو : کجای من شبیه هلو .....
شاطی : جواب بده الاغ کرایه ای ...
آدو : من هم تحملی دارم خب آخه اگه قراره فامیل بشیم که نباید شما به من پشت سر هم توهین کنین اونوقت ...
شاطی : اونوقت چی ؟؟؟؟؟؟ زبونت برید نه ؟! آخه بزغاله زپرتی اون نامزدی مثل منو ول میکنه و میاد عاشق میمونی مثل تو میشه ، نه خودت قضاوت کن ، هان عاشق تو میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هان چت شد یهو ، هب گرفتی ،،،،،، کجا رفت اون زبون درازت ؟ هان ؟ ؟ ؟ یک کلوم میگم و میرم تو اطاقم اینو میبینی ؟
آدو : یه اسلحه است ...
شاطی : یه اسلحه پر ...
آدو : مطمئنی این اسلحه پره ؟
شاطی : از کدوم گوشت بزنم ؟
آدو : شوخی خوبی نبود ...
شاطی : من با تو شوخی دارم ؟ ندارم که ، از گوش راستت میزنم تا گوشی دست گوش چپت بیاد ...
آدو : رحم کن ...
شاطی : پاشو ...
آدو : تو شلیک نکن هر کاری بگی میکنم ...
شاطی : بشین ، پاشو ، بشین ، پاشو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، میبینی !
آدو : من از ترس توخودم نیستم که متوجه دیدن و ندیدن بشم ، چی رو باید ببینم ؟
شاطی : اینو که براحتی میشه بازیت داد ...
آدو : اون اسلحه پره و لوله ش بسوی سینه من این کجاش براحتیه ؟! 9
شاطی : منظورم الان نبود هالو ،،، منظورم اینه که اون بازیت داده ...
آدو : آخه چرا ؟
شاطی : برای اینکه منو تحریک کنه تا زودتر بساط عروسی رو روبراه کنم ...
آدو : اما اونجوری که اون به من علاقه نشون داد ،،،،،،،،، وای که مردم ، من چکار کنم ،،، اون زیادی علاقه نشون داد ،،، خب گمون کنم نظرش برگشته وگرنه مگه میشه آخه ؟
شاطی : این شگردشه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ای بابا برا چی پس چشات پر شد ،،،،،،،، آیهو ، پسرک احساساتی ، ، ، جمع کن بابا ،،، الان میزنم یه جاییت که عشق و عاشقی که هیچ کل زندگیتو فراموش کنی ، یک ، دو ...
آدو : نزن ، با اینکه تحمل این شکست عشقی کمرمو خم کرده اما مهم نیست بازم سرپا میمونم و ادامه میدم ، حالا میگی چکار کنم ؟
شاطی : هان حالا پسر خوبی شدی ، الان که دیر وقته من میرم تو اطاقم و استراحت میکنم اما فردا صبح تو اونو بیرونش کن تا باهام بیاد بریم سر زندگیمون ...
آدو : اصول کار اینجا اجازه نمیده که من یه خانوم تنها رو بیرونش کنم ...
شاطی : اصول بی اصول ،،، فهمیدی که ،،،،، تکرارش کن تا مطمئن شم فهمیدی ، زود باش ...
آدو : اصول بی اصول ...
شاطی : آباریکلا ،،، من رفتم بخوابم ،،،،،،،،،،،،،، ببین به سرت نزنه کاری کنی ها ...
آدو : مثلا چه کاری ؟
شاطی : چی میدونم ،،، مثلا اینکه خر شی و بخوای انتقام بگیری ................................................................
شاطی وارد اطاقی میشود .
آدو : انتقام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! انتقام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! فکر بدی هم نیست ،،،،،،،،،،،، اگه اون مال من نباشه بهتر که مال هیشکی نباشه ،،،،،،،، آره که انتقام میگیرم ، انتقام میگیرم و پدرتونم درمیارم ،،، فکر کردین من از اونام که بیاین و دلمو ببرین و بعدشم با یه معذرت میخوام گفتن و انشالا خوشبخت میشین و نمیدونم از این چرت و پرتا گفتن سرمو شیره بمالین و دربرین و برا خودتون خوش باشین ها !؟ نه ، کورخوندین ، بهتون عوضی آدرس دادن ، من از اوناش نیستم جانم ، من که عاشق شم یعنی که عاشق شدم ، عاشقم که شدم یا باید بدستش بیارم معشوقه رو یا که چی ؟ بعله نمیذارم دست کس دیگه ای بهش برسه ، ، ، الان یه بلایی سرتون بیارم که مرغای آسمونا به حالتون زارت و زارت گریه سربدن ، ، ، آره که انتقام میگیرم ، اونم چه انتقامی ،،، اینجا رو رو سرتون خراب میکنم ...............
آدو با کلنگ شروع میکند به خراب کردن ساختمان مسافرخانه .
سیاهی . نور .
مسافرخانه تقریبا مخروبه شده است ، آدو گوشه ای نشسته است ، شاطی با لباسی معمولی وارد میشود .
شاطی : وای که چقدر اینجا عوض شده ، سالهای قبل اصلا اینجوری نبود ، انگار دارین خرابش میکنین تا از نو بسازینش نه ؟؟؟ آقا ، آقا با شمام ،،، پرسیدم میخواین از نو بسازینش که به این روزش انداختین ؟ آقا حواستون به من نیست انگار نه ؟ نشنیدین چی گفتم ؟
آدو : چرا شنیدم ...
شاطی : ای آقا یه جوری رفتین تو فکر که آدم فکر میکنه مجسمه تفکرین ...
آدو : کاری داشتین ؟
شاطی : من چند ساله میام اینجاها برا گردش ، امسالم اومدم که تو این مسافرخونه بمونم اما انگار همه چیز تغییر کرده ...
آدو : هنوز اطاقامون هستن ، اطاق ششم دست چپ ...
شاطی : چقدر جالب ، باشه ، با اینکه اینجا اوضاع خوبی نداره اما خب اینم یه تجربه است برا خودش ،،،،،،،، پنجره اش که هنوز هست نه ؟ راستی نگفتین میخواین از نو بسازینش که به این روزش انداختین ؟
آدو : ای آقا ، کو پولش ...
شاطی : پس اونوقت همینجوری بیریخت میمونه ؟ 10
آدو : نمیدونم آقا ...
شاطی : میتونم یه پیشنهاد بدم ؟؟؟؟؟؟؟ البته نخواین نمیگم ،،،،،،،،،،،، برم خب ،،،،،،،،،،،،، خب حیفم اومد نگفته برم ، درسته که بنظر میاد شما حالتون خوب نیست اما من پیشنهادمو میدم ،،،،،،،،،،،،، الان که شما پولی بابت ساختن اینجا ندارین و غمش شما رو غرق کرده من حاضرم اینجا رو از شما به قیمت زمینش بخرم ،،، مطمئن باشین منصفانه حساب میکنم ....................
آدو : آخه ...
شاطی : آخه نداره که ، با پولش میتونی کیف دنیا رو بکنی ، برو دنبال هر چی که دوست داری ، اصلا برو دنبال هر کی که دوست داری ، مگه با دیدن پول تو میتونه بهت نه بگه ،،، پولاتم که تموم شد بیا همینجا برا من کار کن ........................
سیاهی . نور .
مسافرخانه کاملا مخروبه شده است ، شاطی با متری در دست مشغول متر کردن زمین است ، آدو لباس کارگری پوشیده و
مشغول کارکردن میباشد .
مسافر هفتم وارد میشود ، آدو با دیدن او درمیرود .
مسافر هفتم : نشناختمتون ؟!
شاطی : قرار بود بشناسین ؟
مسافر هفتم : یه زمونی اینجا یه مسافرخونه بود که مال من بود ...
شاطی : جدی ؟
مسافر هفتم : بعله ...
شاطی : اوهوم ،،،،،،،،،،،،،،، خب اون مسافرخونه خراب شد ،،، من زمینشو از ،،،،، آدو ، آدو ، کجایی آدو ،،،،، الان میاد ، من زمینشو از آدو که الان داره برای من کار میکنه خریدم ...
مسافر هفتم : آدو زمین اینجا رو به شما فروخته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اون اینجا فقط کار میکرد ...
شاطی : اون گفت همه کاره اینجا اونه ، ، ، الان اینجا مال منه ، و هیچ کس هم نمیتونه به حریم شخصی من نزدیک بشه ...
مسافر هفتم : پس اینطور ...
شاطی : دقیقا ...
مسافر هفتم : میفهمم ...
شاطی : حالا که فهمیدی ، به سلامت ...............................
مسافر هفتم : باشه ، باشه ، میرم ،،،،،،،،،، اما یه اشکالی هست که گفتنش لازمه ...
شاطی : بگو و برو ...
مسافر هفتم : من قبل از رفتنم به مسافرت اینجا را وقف کرده بودم ، الان اینجا مال مردم اطراف اینجاست ، من دارم میرم که به اونا اطلاع بدم ، فکر میکنم تا چند ساعت دیگه اینجا غوغایی میشه که به دیدنش می ارزه ...
موسیقی .
پایان
25/04/88
صه حنه ایشلی یه نین سه لقه سینه باغلیدیر .
ایشیق .
زه رتوشت بورجدان باخیر ائشی یه ، ائشیکده ن موحاریبه سه سی گه لیر ، زه رتوشت بیر داش اوسته اوتورور و اینه ک ده ریله رینین اوستونو یازیر ، سارایگون گه لیر ، زه رتوشت دورور آیاقا و اونا ساری گئدیر .
زه رتوشت : سارایگون نه اولدو دویوش مئدانین اوتوروب گه لدین بورایا ؟؟؟
سارایگون : زه رتوشت دوشمانین سایی یوخدیر ...
زه رتوشت : هایانلاردان گه لیبله ر ؟
سارایگون : قوزئی طه ره فینده ن ، سایسیز ساییلماز بیر قوشوندیر ، کولتورسوز وه حشی بیر قوشون ...
زه رتوشت : گیرین قالالارین ایچینه ، قالالاری آلا بیلمه زله ر ...
سارایگون : نئجه اوزومده یئرله شدیریم کی دوشمانین قاباقیندان چه کیلیم دالا ؟ قاچیم اونلارین قاباقیندان و گیریم قالا .....
زه رتوشت : آس ائلله رینین آسالانی بونون آدی قاچماق ده ییل ، اونلارین سایی چوخ اولماسایدی دئمه زدیم گیرین قالالارین
ایچینه ، سه نله آداملارین اولسه ز اوندا کیم دورار ته په باشین اوردولاری نین قاباقیندا هان ؟
سارایگون : بیزیم ائلله رده دالا چه کیلمه ک یوخدیر ...
زه رتوشت : بیزیم ائلله ر هه ر نه یه بیر یول قویوبلار ، بو قالالار دوزه لیبله ر بو گونله ر اوچون ، ایه ر دوشمانین سایی آز
اولسا اونلاری ائوله رینه قه ده ر قاوالاریق آمما ایه ر اونلارین سایی اوقه ده ر اولا کی اونلارین قاباقیندا
دایانماق اولماز اوندا گه ره ک قالالاردا یئرله شه ک ، بو آداملارین جانی تانری یا عه زیزدیر و بیزه واجیبدیر
قویمویاق اونلارین جانی هه ده ره گئده ...
سارایگون : کاسانلی ته په سی ، ساخسی ته په و بیراوبا ته په سینین قالالاریدا دوشوبله ر موحاصیره یه ...
زه رتوشت : بیز تانری یا گوره بو دویوشه دوشموشوق و او اوزو بیزه کومه ک اولاجاق ، گئد و آداملاری یان دئگینه ن
گیرسینله ر قالالارا ، مه نده تانری یا یالواراجایام بیزله ره کومه ک اولا ...
سارایگون : قورخورام بو ایشله ر الیمیزی دالا سالا ...
زه رتوشت : سارایگون سه ن تانری یا اینامین اولسا قورخون اولماز ...
سارایگون : سوزله ری یین یازدین ده ریله رین اوستونه ؟
زه رتوشت : یازیرام ، آز قالدی اولا اون ایکی مین ده ری ...
سارایگون : بیزه ده اونلاردان اوخو بیله ک نه دیرله ر ...
زه رتوشت : اونلار مه نیم یاشاییشیمین نه جور اولماقی و نه جور فیکیرله شمه گیدیرله ر ، اونلاری گه له جه کده کی آداملارا یازیرام
اوخویالار یوللاری تانی یالار ، سه ن مه نله یاشاییرسان مه نی گورورسه ن ، سه ن اوزون مه نیم سوزله ریمی ائشیدیب
و نه جور اولماقیمی گورورسه ن ، البه تده قورتولاندان سونرا سه نده اونلاری اوخویا بیله رسه ن ...
سارایگون : گئدیم ، دویوش بونلاردان قاباقدیر ...
سارایگون گئدیر ، زه رتوشت قالانین بورجوندان آششاقی یا باخیر . 1
زه رتوشت : گوز گوره نه قه ده ر دوشمانین اوردوسودیر ، بایراقلاری یئلده اسیر ، اولکه میزین آداملاری بیربیر اولوب کوچدوله ر
ایکیمجی عاله مه ، بیر مه ن قالمیشام بیرده آزدان چوخدان قوشونومدان آداملار ،،، ائی مه نیم بویوک تانریم ، ائی
مه نی و بو عاله می یارادان تانری اوزون بیلیرسه ن کی سه نده ن سونرا مه نیم بیرکیمسه م یوخدیر ، سه ن
بیلیرسه ن کی ایه ر دورد طه ره فده ن دوشمان بورایا قوشون چه کیبدیر بیر بونا گوره دیر کی سه ن مه نی اوز
دینی یین سوز گه تیره نی ائله ییبسه ن ، اونلار سه نین سوزله ری یین آرادان آپارماق اوچون بورایا هوجوم چه کیبله ر
و ایسته ییرله ر سه نین یولویون کی مه نیم الیم ایله دوزه لیبدیر خاراب ائله سینله ر ،،، ائی مه نیم و بو
عاله مین بویوک تانری سی سه ن بیزه کومه ک اول ،،، سه ن بیزی بونلارین الینده ن قورتار ،،، ائی بویوک
و ائی ایش بیله ن تانری اوزون اوز یولویون ساغ ساخلا ،،، اوزون اوز آداملاری یین قورتار ،،، ائی مه نیم
بیرده نه تانریم سه ن مه نه کومه ک اول .......................
بیر آق گی یه ن گویده ن دوشور ، زه رتوشت اونو گورور و اونا ائحتیرام ائله ییر ، آق گی یه ن
بیر اویناماق اویناییر و اونون اویناماقیندان سونرا نئچه آق گی یه ن اود گه تیریرله ر و زه رتوشدا
وئریرله ر ، زه رتوشت اودو گورور و سئوینیر .
آق گی یه ن : ائی زه رتوشت تانری سه نین سه سی یین ائشیدیب و سوزله ری یه ن گوره بو اودو سیز اینسانلارا یوللادی ،
بو اود ایله یاشاییشا صاحاب اولا بیله رسیز ، بو اود سیزین یوللارا ایشیق سالاجاق ، ائی زه رتوشت بونو
بیل کی ایه ر ته په گوز کی سیز آداملارین دوشمانیدیر ائلی یه بیلسه بو ایشیقی سیزین الی ییزده ن
آلاجاقدیر ، اونون اوزو اودداندی آمما ایسته میر سیز اودا و ایشیقا صاحاب اولاسیز ، ایه ر بو اود دوشسه سیزین
دوشمانلاری ییزین الینه اونلار سیزی اودا چه کیب یاندیرارلار ...
آق گی یه نله ر گویه ساری گئدیرله ر ، زه رتوشت اونلاری یولا سالیر .
زه رتوشت : ائی مه نیم بویوک تانریم شوکورله ر اولسون سه نه ، سه ن بو اودو بیزه یوللاماقلا بیزه کومه ک اولدون ...
زه رتوشت اودلا اویناییر .
سارایگون گه لیر ایچه ری یه .
سارایگون : تانریدان سوز گه تیره ن زه رتوشت ساق اولسون بو نه دیر ؟ وای ...
زه رتوشت : اونا یاخین دوشمه ،،، بونون آدی اوددیر ،،، تانری بیزله ره گونده ریبدیر ، بو اودو آپار و قالانین بورجلاریندا یاندیر ،
سونرا بو اودلا دوشمه نه هوجوم آپار ، دوشمه نی داغیداندان سونرا اودو آپار و کاسانلی ته په ده ، ساخسی ته په ده
و هه مده بیراوبا ته په ده یاندیر ،،، اوزاماناجاق کی اودلارا صاحاب اولاجاییق دوشمانلار بیزه باتا بیلمه زله ر ،،،
ته په گوزون آداملاری نین الینه دوشمه سین ، ائی آس ائلله رینین آسالان اوغلو سارایگون بوگون گون سه نیندیر ،
تانری سه نه یاردیم اولسون ، گئد ...
ته په گوز و آغاجلی ایلاهه دوروبلار بیر تاخت اوسته و اوزاقدان باخیرلار .
ته په گوز : گورورسه ن ؟
آغاجلی ایلاهه : گوروره م ، گورورسه ن ؟
ته په گوز : گوروره م ،،،،،،،،،،،، قاچدیلار ...
آغاجلی ایلاهه : نه پیس ؟
ته په گوز : نی یه آخی ؟
آغاجلی ایلاهه : قورخودان ...........................
ته په گوز : یوخ ، اورا باخسان بیله رسه ن نی یه ...
سارایگون اودو آپاریر و هه ر یئرده یاندیریر ، اودلا دوشمانلارا هوجوم آپاریر ، دوشمانلار قاچیرلار . 2
اود بیر اورتاداکی قالادا و بیرده اوچ ته په کی اورتاداکی قالانی دویره لی ییبله رده یانیر .
ته په گوزله آغاجلی ایلاهه دویوش مئدانینا باخیرلار ، ساحیر قاچاقاچا گه لیر و اونلارین یانیندا ییخیلیر .
آغاجلی ایلاهه : نه اولوبدیر ساحیر بو حالا قالیبسان ؟
ساحیر : ته په گوز ساق اولسون سارایگونون آداملاری ال له رینده بیر ته زه زادلا بیزی اولدوردوله ر ...
ته په گوز : یئری گئد گوزوم گورمه سین بیله یین ، گئد گوروم ...
ساحیر گئدیر .
آغاجلی ایلاهه : او نه دیر زه رتوشدون آداملاری نین الینده ؟
ته په گوز : اود ...
آغاجلی ایلاهه : اود ؟!
ته په گوز : تانری مه نی اوتدان یارادیب ، نی یه گه ره ک اوتو وئره اونلارا ؟ نی یه ؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ جاوابین یوخدی ؟
سه ن مه نه دئمه میشدین اونلارادا اود گونده ره جه کسه ن ، دئمه میشدین ،،، نی یه به ایندی اونلارا اودو یوللادین ؟
سه ن ظالیمسه ن ظالیم ، اود مه نیم ایدی نه کی اونلارین ،،،،،،،،،،،،،،، وای وای وای سه نه ، سه ن مه نی باش آششاقی
گورمه کده ن خوشون گه لیر ، ایندیده ایسته دین مه ن باش آششاقی اولام ، نی یه آخی ؟ هان ؟ وای سه نه ، وای ،،،،،
آمما مه نده اوزده ن گئده ن ده ییله م ، بونو بیل ، اوزده گئده ن ده ییله م ، سه ن اودو اونلارا وئرسه نده مه ن
دالا چه کیلمه ره م ، مه نده اوددانام ، اودومو سالارام اونلارین جانینا ، ، سالارام اونلارین جانینا ، سالارام .....
آغاجلی ایلاهه : سه ن جانی یین اودون سالسان اونلارین جانینا اوندا اوزونده آرادان گئده رسه ن ، سه نین جانی یین اوو گه ره ک
قالا یئرینده ...
ته په گوز : به دئییرسه ن مه ن اودوزماقیمی آلیم بوینوما باشیمیدا سالیم آششاقایا دوشوم چول له ره ؟
آغاجلی ایلاهه : یوخ .....
ته په گوز : به نه مه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آغاجلی ایلاهه : سه ن اوزون گه ره ک بیر یول تاپاسان ، سه ن مه نده ن چوخ بیلیرسه ن ...
ته په گوز : بیر بونو بیلیرسه ن فه قه ط او انگی یین اویناداسان ، آیری بیر ایش بیلمیرسه ن کی ،،،،، ائله دئیی ره م آغاجین الینده ن
آلیم ووروم کئچسین ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آغاجین ؟!؟ الینده ن آلیم ؟! الینده ن آلیم ؟! ؟؟؟ !!! هان اوزودیر ، بودیر ها ...
آغاجلی ایلاهه : نه اولدو سه نه ؟ بیرده ن بیره نی یه اوزون گولدو ؟ مه نه ده دئگینه ن سونرا اوینا ...
ته په گوز : اودو ال له رینده ن آلارام و اوزله رینی سالارام او اودا .....................................
آغاجلی ایلاهه : نه جور ؟
ته په گوز : دی یه ره م سه نه ده ، قوی گه لسین زامانی ...
آغاجلی ایلاهه : ایندی دئدا ...
ته په گوز : سه نین الینله اولاجاق بو ایش ...
آغاجلی ایلاهه : مه نیم الیمله ؟
ته په گوز : هوم ،،، سه ن ...
آغاجلی ایلاهه : آمما مه ن زه رتوشدان هه م قورخورام و هه مده بیلیره م اونا باتا بیلمه ره م ...
ته په گوز : وای سه نین احوالی یان ،،،،،،،،،،،، وای ...
آغاجلی ایلاهه : بیلمه دیم بویوک ته په گوز ، بیلمه دیم ،،، اولدورمه مه نی ...
ته په گوز : بیرده مه نیم سوزله ریمه شه ک ائیله سه ن اوله جه کسه ن ...
آغاجلی ایلاهه : یادیمدا قالار ، یادیمدا قالار .....................
ته په گوز : او پیس زه رتوشت ایله ایشیم یوخدیر ... 3
آغاجلی ایلاهه : به نه جور اودو ایسته ییرسه ن سالاسان اونلارین جانینا ؟
ته په گوز : مه ن سارایگونه فیکیرله شیره م ...
آغاجلی ایلاهه : سارایگونه ؟
ته په گوز : او بو ائل له رین بویوک قارامانیدیر ، او بونلاردان آیریلسا بونلاری آرادان آپارماق چه تین ده ییل ...
آغاجلی ایلاهه : ایندی نئی نه مه لی ییک ؟
ته په گوز : به ری گه ل گوروم ، دئدیم کی بو ایش سه نین الینده ن گه له جه کدیر ،،، البه تده سه نده ن قاباق ساحیریمی
گه ره ک یوللویام زه رتوشتدون سوراقینا ، بیر زادلاری گه ره ک اونون یازدیقلاریندان بیله م ...
ته په گوز و آغاجلی ایلاهه اوینویورلار .
زه رتوشت ده ریله ری ساییر ، ساحیر بیر قوجا آدامین اوزلوکون ووروب اوزونه گیریر ایچه ری یه .
ساحیر : آجام ، سوزام ، اولار مه نی اولمه کده ن قورتاراسان ؟
زه رتوشت : کیمسه ن و بویانلاردا نه ایشین وار ؟
ساحیر : ایسته میرسه ن بیر آج آدامی دویوزدوراسان نی یه به آلچاق اوجادان سوروشورسان ، دئگینه ن گئدیمدا ،،،،،،،،،،، بونو مه ن
هاممی یا دئمه لی یه م کی ایددعالی زه رتوشت نئیله دی مه نه ...
زه رتوشت : مه ن سه نین هاممی یا دئمه قینده ن قورخوم یوخ چونکی به للیدیر دوز آداما اوخشامیرسان و آج اولماقیندان
دوغوردان ده ییل آمما قورخورام مه ن بو ایشی کی سه نی تانی یاندان سونرا گوردوم اوبیرسیله رده دی یه له ر
به لکه آداملاری ظاهیرله رینده ن تانی یا بیله رله ر ، اوندا ایشله ر قاریشار ، بونلارا گوره گئدیم سه نه چوره ک ایله
سو گه تیریم ...
زه رتوشت چیخیر ائشی یه ، ساحیر ته له سیکده ده ریله ره باخیر .
ساحیر : هوم بودیر باخ ، هوم ...
سارایگون نئی زه الینده گه زیر .
آغاجلی ایلاهه بیر گوزه ل قیز اوزلوکون ووروب اوزونه کوزه الینده کئچیر .
نئچه نه فه ر قارا گی یه ن اوزله رینده اوزلوک ال له رینده نئی زه قیزی توتماق ایسته ییرله ر .
سارایگون قارا گی یه نله ری و قیزی گورور ، قارا گی یه نله رله دویوشور و اونلاری قاوالی ییر ، آغاجلی ایلاهه نازلا و عیشوه یله کئچیر گئدیر ، سارایگون آغاجلی ایلاهه یه وورولوبدیر .
آغاجلی ایلاهه : نه گوزه لسه ن سه ن ، آغلی می باشیمدان آلدین ، وورغون اولدوم سه نه ...
سارایگون : مه نده سه نه ...
آغاجلی ایلاهه : سه ن اوستون اینسانسان ؟
سارایگون : اوستون اینسان ؟!
آغاجلی ایلاهه : ایه ر سه ن بیربئله قارامانسان کی قارا گی یه نله ری قاچیردا بیلدین حه تمه نده سه ن اوستون اینسانسان ...
سارایگون : مه ن بیر قارامانام آمما اوستون اینسانین آدین هه له ده ائشیدمه میشه م ...
آغاجلی ایلاهه : بو اولا بیلمه ز ...
سارایگون : نئجه ؟
آغاجلی ایلاهه : سه ن مه یه زه رتوشدون قارامانی سارایگون ده ییلسه ن ؟
سارایگون : اویام ...
آغاجلی ایلاهه : یانی دئییرسه ن زه رتوشت اوز بویوک قارامانینا اوستون اینسان ایله سوز آچمی ییبدیر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 4
سارایگون : سه ن اوستون اینسان بیلیرسه ن کیمدیر ؟ یا نه دیر ؟
آغاجلی ایلاهه : اوستون اینسان هاممی آداملاردان یاخشی و بویوکدیر و بوتون قارامانلارین قارامانیدیر ، او اینسانلاری
پیسلیکلیخده ن قورتاریب و اونلاری دوزدوکلیغه طه ره ف آپاراجاقدیر ، اینسانلارا او بویوک بیر دایاق
اولوب و اونلارین ده ردله رین ده رمان ائلی یه جه کدیر ،،، اونون آدین قویوبدیر سونیانیش ، یانی او آدام کی
سون اودا صاحیب اولاجاق و اونلا یاناجاق و عاله مه ایشیق سالاجاق ، سون ایشیقی ، او سون یانان
سونیانیش آدلاناجاقدیر ...
سارایگون : نه گوزه ل ...
آغاجلی ایلاهه : او سونیانیش اولاجاق ، سون اود ، سه ن ایلک اودا صاحیب اولدون آمما هاممی اودلار اونون اولاجاقدیر نه
سه نین ، و بو سه نه چوخ پیس بیر ایشدیر ...
سارایگون : آخی او هارالیدیر ؟ به لکه بو اولکه لی ده ییل ؟!
آغاجلی ایلاهه : اونو آناسی چیچست ده نیزده چیمه نده اورادان آلاجاقدیر ، بو ته په نین اویانیدا کی چیچست ده نیزده ن ......
سارایگون : ایه ر اونو آناسی چیچست ده نیزده ن آلاجاقدیر په س او مه نله سه نین اوشاغیمیز اولا بیله ر ...
آغاجلی ایلاهه : دئییردیم به لکه بویوک قارامانسان ...
سارایگون : ده ییله م ؟
آغاجلی ایلاهه : اولسایدین سونیانیش اولماقی اوزویه ن ایسته یه ردین ...
سارایگون : آمما مه نی آنام ده نیزده ن توتمویوبدیر کی ...
آغاجلی ایلاهه : زه رتوشت بونو دئییب سه نی یاللادا ...
سارایگون : نه بیلیرسه ن بوجوردیر ؟
آغاجلی ایلاهه : اورادان کی سه نده ن سونرا قارامان گه لسه ده عاله مه او سه نجه ک قارامان اولا بیلمه ز ، سه ن بو عاله مین
اوستون قارامانیسان ، زه رتوشت بونو بیلیر و قورخور سه ن اونو اولدوره ن و بو اولکه له رین شاهی اولاسان ...
سارایگون : په س بوجور !!!!!!!!
آغاجلی ایلاهه : سه ن ته عه ججوب ائله میرسه ن زه رتوشت اوندان سه نه نی یه ایندی یه جه ک سوز آچمی ییبدیر !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
او ایسته میر سه ن سون قارامان سون یانان سونیانیش اولاسان ...
سارایگون : بوگون اونو گورمه لی یه م ...
آغاجلی ایلاهه : یوخ گئدمه ...
سارایگون : نی یه ؟
آغاجلی ایلاهه : اوندا مه ن ته ک قالارام ...
سارایگون : مه ن زه رتوشددان قورتولاندان سونرا گه له ره م سه نله اولارام ...
آغاجلی ایلاهه : قورخورام گه لمی یه سه ن ...
سارایگون : گه له ره م قورخما مه نیم گوزه لیم ...
آغاجلی ایلاهه : او سوزون دوزون دئمه سه بیله یه ن قایید گه ل ، مه ن اوز اولکه مین حاکیمی یه م ، مه نیم قوشونوم اوردوم
چوخدیر ، ایسته سه ن سه نی اونلارا باش ائیله ره م ، سه نین قه دیری یین بونلار بیلمیرله ر ، آمما مه ن سه نه چوخلو
ارزیش وئره جه یه م ، ، ، گئد و بیل کی مه ن سه نی گوزلویه جه یه م گه له سه ن ...........................................
سارایگون گئدیر ، ته په گوز و ساحیر گه لیرله ر آغاجلی ایلاهه نین یانینا .
زه رتوشت ده ری یازیر ، سارایگون گه لیر .
زه رتوشت : خوش گوردوک آس ائل له رین آسالانی ...
سارایگون : آسالاندا سون آسالان ... 5
زه رتوشت : سوزلوسه ن ائله بیل !؟
سارایگون : سونیانیش کیمدیر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زه رتوشت : ده ریله رین یازماقی قورتولمامیشدان اونلارا باخمی یاجایدین ...
سارایگون : په س یالان ده ییل ، مه ن اونلارا باخمامیشام ...
زه رتوشت : وای بیزه ، کیم باخیبدیر بونلارا ؟؟؟
سارایگون : بیلمیردیم آرامیزدا گیزلین سوزله ر وار ...
زه رتوشت : سارایگون ایندی بو سوزله رین یئری ده ییل ، دئگینه ن گوروم کیم باخیبدیر بو ده ریله رده کی یازیلارا ؟
سارایگون : نه فه رقی واردیر کی کیم .....
زه رتوشت : فه رقی واردیر کی دئییره م سارایگون ...
سارایگون : سه ن بویله بیل مه نیم یولداشلاریمدان بیری ؟
زه رتوشت : سه نین یولداشلاریندان بیری ؟
سارایگون : اویله دیر ...
زه رتوشت : اونون آدی ؟
سارایگون : دئدیم کی .....
زه رتوشت : سه ن بیلیرسه ن نه اولوبدیر ؟ بیری مه نیم سوزومده ن چیخیب و یازیلارا باخیبدیر و سه ن اونو اوزویه ن یولداش
بیلیرسه ن ، بیلیرسه ن بونلار یانی نه ؟ وای بیزه ، وای ...
سارایگون : یاخچی باشاریرسان سوزون اوزونو دونده ره سه ن ، دئمه دین سونیانیش کیمدیر ؟
زه رتوشت : سه ن دئگینه ن گوروم کیم باخیب بونلارا ، کیم ایجازه سیز گه لیب بورایا ، بو ایشین سونونا تانری دادیمیزا چاتسین ،
قورخورام ایش الده ن چیخا ، وای بیزه ، او کیمیدی آی سارایگون ؟
سارایگون : سه ن بوندان قورخورسان کی مه ن بیلمیشه م سه نین بیزده ن گیزلین سوزون و ایشین واردیر ...
زه رتوشت : مه ن بو ده ریله ری سیزله ره گوره یازمیشام ، سیزله ره گوره .....
سارایگون : بویونه قه ده ر سوزله ری یه ن ایچه ریمده ن اینامیم واریدی آمما .....................
زه رتوشت : سه ن نه دئییرسه ن !؟ مه نیم قولاقلاریم دوز ائشیددی ؟
سارایگون : ائشیددیقین دوزدیر ...
زه رتوشت : وای وای وای ، اولمویان اولدو ...
سارایگون : هانسی قارامان مه نده ن گوجلو اولاجاق کی او گه ره ک سون اودا سون یاننماقا صاحیب اولا ؟ مه ن آز سه نه و
و بو ائل له ره جان یاندیرمیشدیم کی آیریسی گه ره ک اولاردی سه نین سونیانانین ؟ ؟ ؟ هاع سونیانیش !!!!!!!!
زه رتوشت : سارایگون ،،،،،،،، سارایگون ،،،،،،،، وای بیزه ، وای ، سه ن اوزونده ده ییلسه ن ، سه ن یولدان چیخیبسان ، مه ن ته په گوزون
ایسته کین سه نده گوروره م ، وای سه نه ، سه ن اولوبسان ته په گوزون اویونجاقی .....
سارایگون : به دا ، ایندیده مه ن اولدوم ته په گوزون آدامی ،،،،، بودو سه نین مه نه اینامین ؟ دونه نه قه ده ر کی مه ن دوشومو
وئرمیشدیم قاباقا دوشمانلارلا دویوشوردوم قارامان ایدیم ، ایندی کی سه نین گوزون آیریسین توتوبدیر اولموشام
ته په گوزون اویونجاقی هان ...
زه رتوشت : کیم بو یازیلارا باخیبدیر ؟؟؟
سارایگون : بوجور بیل مه ن اوزوم ...........................................................
زه رتوشت : سارایگون یولا گه ل ...
سارایگون : بیر بو یولا گه له ره م کی سونیانیش مه ن اولام ...
زه رتوشت : بو ایش مه نیم الیمده ده ییل ...
سارایگون : به کیمین الینده دیر ؟ 6
زه رتوشت : تانرینین ...
سارایگون : سه ن اوندان ایسته بوجور اولسون ...
زه رتوشت : او اوزو بیلیر نئیله یه ...
سارایگون : اوندا مه نده بیله ره م نئیله ره م .......................................................
زه رتوشت : گئد ، فه قه ط گئد گورمویوم بیله یین ، ، ، گئد دئدیم .............................................
سارایگون : گئدیره م ، آمما قاییداندا سه ن پئشمان اولساندا فایداسی یوخدیر ، بیر گون گه له جه یه م سه نه بیلله ندیره م مه ن
فه قه ط ائلی یه بیله ره م قارامان اولام ، ایلک قارامان و سون قارامان بیرجه مه نه م ......................
سارایگون یولا دوشور .
زه رتوشت : بو ائل سه نین ائلیندیر ، یالانا یاللانیب و اوزویون و اوز ائلی یین اودلارا سالما ...
سارایگون : اودو سه ن ایلک ده فه مه نه گورسه ددین ، و مه نی سون یانان بیلمه دقی یه ن گوره ایلک اودودا سه ن ووردون
مه نیم جانیما ، بو اود هالولاناجاقدیر و یئره گویه اود سالاجاقدیر ، نه سه ن و نه مه ن و نه ده آیریسی بو اودو
سوندوره بیلمه ز داها ...
زه رتوشت : ته په گوزده ن سه نه ایشیق یانماز او اودو ووراجاق یاندیرا سه نی ...
سارایگون : مه نی اویادان ته په گوز ده ییل ، بیر گوزه ل قیزدی ......................................................
سارایگون گئدیر .
زه رتوشت : ائی بویوک تانری قارا بولودلاری گوروره م هوجوم گه تیریبله ر بو ائل له رین اوستونه توفان سالماق اوچون ،،،،،،
سه ن اوزون کومه ک اول بیزه ، بیزیم سه نده ن سونرا بیر کیمسه میز یوخدیر ، سه ن مه نه اویره ده نله ری
اون ایکی مین ده رینین اوستونه یازدیم قورتاردیم ، اونلاری بو ته په نین گیزلین یئرینده یئرین آلتیندا گیزله ده جه یه م
قالا گه له جه کده کی اینسانلارا ، ائی بویوک تانری بیلیره م سارایگونو ته په گوز یاللادیب سالاجاق بو
ائل له رین جانینا ، سه ن بیزیم ائلی دوشمانلارین هوجومولاریندان آماندا ساخلا ...
ته په گوز له آغاجلی ایلاهه اوزاقدان باخیرلار ، ساحیرله سارایگون دویوش پالتاری گئییب هوجوما حاضیلانیرلار .
زه رتوشت و آداملاری قالادا و ته په له رده موسته قه ر اولوبلار .
سارایگون قالانی و ته په له ری اودا چه کیر .
زه رتوشدون یارالی جانین بیر قوش آلیر بئلینه اوچور و آپاریر گویه ساری .
سارایگون جه شن توتور .
ساحیر سارایگونو دالدان وورور .
آغاجلی ایلاهه ته په نین اوسته بیر تاخت اوسته اوتورو .
ساحیر تاختین قاباقیندا اویناییر .
ته په گوز : بوگون گون بیزیمدیر ...
آغاجلی ایلاهه : ائی بویوک ته په گوز سه ن اولماسان بیزیم نه گونوموز آخی ...
ته په گوز : ایندی مه ن گئدیره م ، سه نله ساحیر قالین بورادا و آداملاری مه نیم یولوما گه تیرین ...
آغاجلی ایلاهه : گوزله ریمیزین اوسته یئری واردیر سوزله ری یین ...
ته په گوز : لازیم اولان زامان سیزه بیر جام یوللارام اوز ایسته دیقیمی اوندا سیزله ره گورسه ده ره م ...
آغاجلی ایلاهه : گئد و آرخایین اول بیز اویاق قالیب بو آداملاری سه نه طه ره ف گه تیره جه ییک ... 7
ته په گوز : بونو بیلین ایشتیباه ائیله سه ز اولمه لی سیز ...
ته په گوز گوله گوله اوزاقلاشیر .
آغاجلی ایلاهه : آی ساحیر گه ل بورایا ،،،،،، بوندان بویانا اوز سئحرینله بو آداملاری یاللاد ، مه نده بو آغاجین اوستونده یه م ،
مه ن اولدوم بو آغاجین ایلاهه سی ...
ساحیر : موقه دده س آغاجین ایلاهه سی ساغ اولسون .........................
ساحیر آغاجلی ایلاهه یه سیجده ائیله ییر .
سون .
صحنه تپه ایست با تک درختی بر روی آن .
مردم سحرآباد بر روی تپه جمع شده اند ، آئین قربانی کردن و انتخاب کاهن جدید انجام میشود ، الهه درخت کهنسال با ماسکی بر چهره در لباس خادم درخت مراسم را هدایت میکند .
دختری با کودکی در آغوش میرقصد ، مردانی با صورتک وحشیان برگرد او میرقصند ، مردان میخواهند کودک را از دختر بگیرند ، دختر علیرغم مقاومت زیاد خسته شده و تسلیم میشود ، مردی دلاور از جمع گردآمدگان خود را به دختر رسانیده و او را با سلحشوری از دست مردان نجات میدهد ،،، جشن برپا میشود .
الهه : به چنین فرخنده دمی من خادم درخت مقدس مردمان سرزمین سحرآباد را با آنچه از برگ این درخت بوجود آمده است میهمان آسمانها خواهم
نمود ، و این بدست دلاورمرد سحرآباد به انجام خواهد رسید که با سلحشوری خود آئین قربانی شدن را دگرگونه نمود و با این کار خود
انتخاب شده خدایان گردید برای کاهنی دین زرتشت ، پیشتر آی کاهن جدید ، پیشتر آی و این هوم را که از برگ درخت مقدس بوجودآمده
است به میان مردمان بر و آنها را میهمان خدایانمان نما ،،،،،،،،، این هدیه از سوی خدایان است ، هر آنکس که سهمی گرفت برود و با آن
خوش باشد که خوشی شما هدیه خدایان به شماست ،،، هوم شما را به آسمانها پرواز خواهد داد ، خوش باشید ...
مرددلاور هوم را از الهه میگیرد و آنرا دربین مردمان پخش میکند ، مردمان یک به یک میگیرند و میروند .
سایه ای میگذرد .
الهه : چه بود ؟
مرددلاور : من هیچ ندیدم ...
الهه : آه ، شاید از هیجانی باشد که از دیدار این تازه کاهن دارم ...
مرددلاور : چه گفتید ؟
الهه : هیچ ...
مرد دلاور : آنچه از من خواسته بودید به انجام رسید ...
الهه : آنچه کردی نه خواسته من که خواسته خدایان فرادستمان بود ، تو اینک برگزیده ای هستی تا کاهن جدید دین زرتشت باشی ، تو با
پوست نوشتی از پوست نوشته های زرتشت که من خواهمت داد راهی سرزمینهای دوردست خواهی شد تا آئین زرتشت را به هرآنجا که دورتر
از اینجاست ببری و مردمان سرزمینهای دیگر را با گفتار زرتشت آشنا سازی ،،،،،،،،،،، آه باز میبینم زردبرگهای درخت مقدس را که سبزشدن
آغازیده اند ...
مرددلاور : باز که چیزی گفتی با خود ؟
الهه : آه ، نه ، اینک با من خواهی آمد و واپسین مراسم را بجا خواهی آورد تا راهی شوی .........................................
الهه و مرددلاور خارج میشوند .
ساحر با صورتکی بر چهره به سرعت همچون سایه ای پدیدار میشود .
ساحر : به کجا با او چنین میرود به خفا این که همشکل خادم درخت مقدس مینمایاند ؟ آه خادم درخت مقدس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خادمی که بدست کورمردپیام آور جام خدایان کشته شد !!! مگر نه اینکه هر انسانی را جانی بیش نیست در تن و چون بمیرد برای همیشه مرده
خواهد بود !!!!!؟؟؟؟؟؟؟ پس از چه من خادم درخت مقدس را بازمیبینم و حال آنکه او در برابر چشمان من جان بداد و مرد ؟؟؟؟؟؟!!!!!! آیا 1
او را جانی دیگر داده اند خدایان ؟ چگونه این میتواند باشد حال آنکه من خویشتن جسد بی جان خادم درخت را با کورمردپیام آورجام بدست
به زیر خروارها خاک پنهان نمودم تا مردمان سحرآباد آنها را نبینند ؟ باید بدانم پس از رفتن من از اینجا چه ها گذشته است ،،،،، آه الهه درخت
را میباید ببینم و از او بپرسم که چه سریست این ،،،،، آری باید با او دیداری باشد مرا پیشتر از آنکه کاری صورت دهم ، اما بگذار پیش از همه
بدانم این که همشکل خادم است در خفای خود با آنکه همراهیش نمود چه ها خواهد کرد در پس آن مراسم که تا به امروز چنان مراسمی در
کنار درخت مقدس ندیده بودم ، آری باید بدانم چه مکند این خادم دروغین .......................................................
ساحر همچون سایه ای میگذرد .
الهه و مرددلاور بازآمده اند ، مرددلاور از الهه جدا میشود و میرود .
الهه : چه تیره شبیست امشب ، به چنین شبی سیاه اندود چشم را به چه کار آید دیدن که گر بخواهد نیز نبیند جز سیاهی تیره شب سیاه ، او نیز همچون
آنهای دیگر رفت و در سیاهی گم شد ،،، سیاهی شب نخواهد گذاشت تا بیشتر ببینمش ،،، بهتر آنست که او را رها کنم تا برود و خود سراغ
کارهایم بروم ،،، هرچند تیرگی گاهی از دیدار آنچه خوشایندمان است بازمیداردمان اما گاه تیرگی خود نعمتیست ، نعمتیست تیرگی که دیده
مردمان را بازمیدارد از دیدار آنچه نباید آنها ببینندشان ، و من اینک به نابینایی آنها در تاریکی چنین شبی خوشحالم که از دیدار زردی
زردبرگان این درخت کهنسال محرومند ،،،،،،،،،،،،،،، ای برگهای زردی گرفته از شما که هومتان نامیده ام خلسه آور ماده ای خواهم ساخت به
مستی بخشی مردمان سحرآباد تا به بوییدن دود آن بر روی آتش مقدس هوش از سرشان بربایم و وادارشان سازم به انجام هر آنچه که خود
دوست میدارم و یادشان داده ام ، مستی و دیوانگی ، ، ، هوم ، همانی که هوش از آدمیان میگیرد و به رقصشان میکشاند در برابر من که الهه
درخت مقدسم ، الهه زایش ، آه ، زایش ، چه سحریست در این چهار حرف که مرا از خود بیخود میکند یادآوری آن ، زایش ،،،،،، اینک که
مردمان به خانه هایشان در پایین این تپه رفته اند و اینک در خوابند بگذار فریاد درونم را بر سر این کلمه خالی کنم ،،،،،،، وای از این زایش ،،،،
آه نه زایش که وای از این سترونی که تقدیر این الهه زایش است و سرنوشت او ،،،،،،،،، الهه زایش و سترونی ؟!!!!!!!! چه هولناک سرنوشتی ،،،
وای از این تقدیر ، وای ،،،،،،،،،،،،،، آه یادی از آن خادم درخت مقدس در دلم پدیدار شد که سالیانی پیشتر از این زمان خدمت درخت
مقدس میکرد ،، وای ، وای ، وای ،،، اویی که بر پای این درخت مینشست و از سرنوشتش با درخت و با من که الهه درختم گله میکرد ،،، آه
از آن ترانه هایی که بر لب می آورد از برای کودک نداشته اش ،،،،،،، بخواب ای فرزند دلبندم ، بخواب ،،،،،،، کودک رویاهای من ،،،،،،،،،،،
کودک آرزوهای من ،،،،،،، کودک من با گهواره ای از جنس طلاهایی که مردمان نذر معبد کرده اند ،،،،،،،،، کودک من ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
لالالالا لالایی ، لالالالالالایی ،،،،،،،،،،، لالالایی لالایی ،، بخواب کودک رویاهای من ،،، بخواب به آغوش مادر ، بخواب ،،،،،،،،،،،،،،،،،
آری زمانی پیشتر از این زمان خادمی داشتم که به سبز کردن برگ درختان با سبزی رنگ سبزه ها زردی زردبرگان از دیده مردمان سحرآباد
پنهان مینمود ، و من اینک خود در لباس خادم درخت نقش او بازی میکنم تا مردمان را بر مرگ او به دست آن کورمرد آورنده جام خدایان
آگاهی نباشد ، و عجبا که او نیز سترون بود و نازا ، و من نیز که اینک بجای او به گاه آیین قربانی کردن و انتخاب کردن کاهن جدید نقش
خادم را بازی میکنم سترونم و نازا ،،، کاش هرگز با ساحر به هم نیامیخته بودم تا نازایی خود آشکارم شود، آه ساحری که او را گفتم تو نازایی
و او اولین کاهنی شد که با پوست نوشتی از پوست نوشته های زرتشت راهیش کردم ، و او گمان کرد که نازایی از اوست و رفت تا زرتشت را
بیابد و دوای نازائیش از او بگیرد و بازآید تا با من که یکی شد ابرانسان را به دنیا آوریم ، او که با سحرش هزاران تن را فریفته بود به کلام من
فریبی سخت خورد و رفت ، نازایی تو ، با او گفتم و او رفت ،،،،، وای از این نازایی که تا باورش کنم هزاران همچو آن ساحر را میهمانم کرد و
من باورش نکردم که نازایی این الهه زایش شوخی بدی بود از سوی خدایان فرادست ، از سوی آن الهه بزرگمان که تک چشمش مینامند ،،،
وای که چه سرنوشت تلخی رقم زده بر من ،،،،،،،،، مگر نه اینکه هر زنی را آرزوی کودکیست از خود ، مگر نه اینکه من نیز زنی هستم در مقام
الهگی ، آخر از چه من ؟ منی که الهه ام ؟ ! کاش هرگزم بر نازایی خود آگاهیم نبود ، وای بر آن ساحر ، وای که او اولین آنهایی بود که مرا به
نازائیم آگاهی داد ......................................................
ساحرماسکی بر صورت وارد میشود ، الهه متوجه حضور او شده است .
ساحر : خادم درخت مقدس !!! خادم درخت مقدس !!!
الهه : آی مردک بی گمان میدانی پس هوم گیری از خادم درخت مقدس تپه میبایست خالی شود از کس و ناکس ؟
ساحر : از کس و ناکس ،،، از کس و ناکس ،،، از .....
الهه : گمان مکن که میتوانی تا هر آن لحظه که دلت میخواهد این گفته ها تکرار کنی و دور من بگردی ، چه میخواهی ؟ 2
ساحر : چه میخواهم ،،، چه میخواهم ، چه ....
الهه با نیزه ای به ساحر حمله میکند .
الهه : تا لعنت خدایان را بر سرت فرود نیاورده ام دور شو ای .....
ساحر : خادم ، مترسان مرا ، مرا هم یکی بدان همانند آن دلاور که با او به خلوت رفتی و بدانجا از او کام گرفتی ...
الهه : آه هرزه گوی پست اندیش به دوزخ خواهمت فرستاد ...
الهه حمله میکند ، ساحر نیزه را ازدست او میگیرد .
ساحر : آنکه دوزخ جایگاه او باید شود تو خادم دروغین این درختی که من نمیدانم از کجا پیدایت شده ...
الهه : آه ، خادم دروغین ؟!!!!!
ساحر : آری ...
الهه : از چه گمان کرده ای که من .....
ساحر : گمان !
الهه : آری گمان ، و چه گمان زشتی ...
ساحر : یا لب به سخن خواهی گشود و خواهی گفت که ای و از چه لباس خادم مرده درخت مقدس بر تن کرده ای یا بدست من به همان جایی
خواهی رفت که او رفته است ، بنال ...
الهه : آخر تو خود که ای که مرا دروغین میدانی و خادم را مرده و .....
ساحر : یقین بدان من هر که هستم بیش از تو با این درخت بوده ام و از آن میدانم و .....
الهه : آخر از کجا ؟
ساحر : ترا چه به این کار ، تو خود از خود بگوی ...
الهه : چگونه از خود با کسی بگویم که نمیدانم او کیست و چه میخواهد و نمیدانم از چه به راست بودن من بی باور است و .....
ساحر : من از مردمان ساده لوح زودباور سحرآباد نیستم که با زبان بازی های تو از راه بدر شوم ، بازم گوی که ای تو در لباس خادم مرده ؟
الهه : چگونه او را مرده میگویی حال آنکه من زنده ام و در برابر تو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ساحر : پس نمیخواهی لب باز کنی !؟ باشد ، بگذار چنین باشد ، تو به دوزخ خواهی رفت ، هرچند من نخواهم دانست که را کشته ام .....................
الهه : از چه چنین بی دانشی از من به خونم تشنه ای ؟
ساحر : شاید ندانم که ای اما این خوب میدانم آنکه مینمایی نیستی ، که او بدست کورمردی جام خدایان بدست به تیری مرگ را به جان خرید ...
الهه : آه ، تو از آنها چه میدانی ؟؟؟
ساحر : میبینی که چیزهایی میدانم پس پیش از آنکه جانت بگیرم لب باز کن ..................................................................................
الهه همچنان ساکت است ، ساحر میخواهد الهه را بکشد .
الهه : جانم را میخرم از تو به کالایی بس ارزشمندتر از آن ...
ساحر : تا نگویی که ای هیچ ...........
الهه : آخر مگر با کشتن من چه نصیبی خواهی برد ؟
ساحر : این درخت و مردمان سحرآباد را از دروغی چون تو نجات خواهم داد ...
الهه : آخر مگر تو را چه نسبتی با این درخت هست که .....
ساحر : آماده مرگ باش ...
الهه : جانم را میخرم از تو به صد کیسه زر زرین رنگ ...............................................................................
ساحر : که بی گمان هدیه مردمان سحرآباد بوده از برای این .....
الهه : صد کیسه زر خالص ...
ساحر : پس کشتن تو آن سکه ها از آن من خواهد بود خادم دروغین ...
الهه : دستت به آنها نخواهد رسید ... 3
ساحر : کارم را زیاد کردی زنک ، قبل از آنکه بکشمت شکنجه ات باید دهم به بازگویی مخفیگاه زرهایی که گفتی ...
الهه : شکنجه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
ساحر : این رخسار زیبای نازنین چهره در پس آنچه با دستان من به وقوع خواهد پیوست به زشت صورتی چرکین رخسار بدل خواهد شد ...
الهه : آه ، در کلامت فسون شدگی فزون از فزونت از زیبایی رخسارم فریاد میزند عطشی را که در دلت آتشهاست از آن ، قبل از مرگ این زیبایی کام
بگیر از این زیباروی ...
الهه عشوه گرانه میرقصد .
ساحر : آری میتوان چنین کرد .....................................................................................
الهه : اما به شرطی که خواهمت گفت ...
ساحر : بازم گوی ...
الهه : کیستی تو ؟
ساحر : وای بر تو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دمی گمان کردم خواهان منی اما میبینم که به فریبی آنچه من از تو خواسته ام تو از من میخواهی ،،، حال که چنین
است باشد ،،، بخاطر فریبی که با درخت مقدس کرده ای آماده مرگ باش ...............................
ساحر میخواهد الهه را بکشد ، الهه با نوری که بوجود می آورد نیزه را از ساحر میگیرد .
الهه : مردک احمق از راه نرسیده درخت مقدس را تصاحب کرده ای و فرمانروای تپه ای که زمانی از آن زرتشت بوده شده ای ؟ کیستی؟؟ اینهایی که
بر زبانت رفت از کجا فراگرفته ای ؟ از کجا میدانی خادم درخت مقدس بدست کورمرد آورنده جام کشته شده است ؟؟؟ لب نگشایی جان از
بدنت جدا خواهم کرد ،،، بنال مردک ......................
ساحر : تو کیستی که اینچنین توانایی بر شکست توانایی من ؟
الهه : اگر تا دمی دیگر این صورتک که بر رخت نهاده ای تا ناشناست کند از همه از رخ نگیری چنان بلایی بر سرت خواهم آورد که هر دم که مرگ
را در مقابلت ببینی آن دم لحظه جشنت باشد ، بگیر از رخ این صورتک را ..........................
ساحر : آخر چگونه صورتک از رخ بگیرم که توان حرکت دادن دستی نیست مرا ...
الهه : این هم اندک توانی از برای حرکت دستانت ...
ساحر : این نیز صورتک من ...
الهه : آه ساحر ...
ساحر : تو مرا شناختی ؟
الهه : اینجا چه میکنی تو ؟
ساحر : وای بر من ، از تو هیچ نمیدانم و تواز من بسیار میدانی و خوب هم میدانی .....
الهه : مگر نه آنکه الهه درخت مقدس تو را به نام کاهن از برای رواج گاتهای اوستای زرتشت فرستاده بود اینجا باز آمده ای که چه که کنی ؟
ساحر : آخر کیستی تو ، با من بگوی تا بدانم و از حیرانی این دمم بیرون آیم ...
الهه : من خادم درختم ...
ساحر : نیستی ، او بدست ....
الهه : میبینی که هستم ،،،،،،،،،،،،،،،،، هستم ؟؟؟؟؟؟؟؟ پس بی آنکه شکی به دل راه دهی مرا خادم درخت بدان و با من از سفرت سخن بگوی ...
ساحر : رفتم و گاتهای زرتشت آموزاندم مردمان را و بازآمدم ...
الهه : از چه باز آمدی ؟
ساحر : این با تو نمیتوانم گفت ...
الهه : از چه ؟
ساحر : من که میدانم تو آنی که مینمایی نیستی پس از چه زبان به گفتن بگشایم و راز خود با تو بازگویم ؟ 4
الهه : باشد ،،،،،، باشد ،،،،،،،،، اگر تو نمیگویی من میگویم ،،،،،، من میگویم ساحر ، تو چندین گات از گاتهای زرتشت گرفتی و رفتی ، گفتی آنها را
آموزاندی ، شاید راست گفته ای ، شاید نه ، اما مرا فرض بر این خواهد بود که راست گفته ای ، تو رفتی و کار خود انجام دادی اما مدتی که از
رفتنت گذشت از این امر خسته شدی و بازآمدی ، حال آنکه الهه تو را گفته بود تمامی جهان را بیاموزان ، آموزاندی ؟؟؟؟؟؟؟
ساحر : تو از الهه چه میدانی ؟
الهه : تو را چه که من از او چه میدانم ، پاسخم ده ، تمامی جهان آموزاندی ؟
ساحر : از این سرزمین به سوی شرق رفتم ........................
الهه : و باز آمدی ،،،،،،،،،،،،،، وای بر تو ،،،،،،،،،، از چه باز آمدی ؟
ساحر : بازآمدم تا با الهه گویم تو به خلوت خود با مردان به چه کاری مشغول شده ای و او .....
الهه : زبان دراز داری ساحر ، اما من این زبان از حلقومت بیرون خواهم کشاند تا دیگر از اینگونه سخنان بر زبانت رانده نشود ...
ساحر : من با الهه از فریب تو خواهم گفت ...
الهه : خواب بدی دیده ای ، بی تعبیر است ساحر ...
ساحر : اگر الهه از تو بداند خوابم تعبیر خواهد شد ...
الهه : الهه اگر بداند تو بازگشته ای بی آنکه تمامی جهان بگردی اولین کار او کشتن تو خواهد بود ، همان کاری که من میخواهم انجام دهم ...
ساحر : الهه حرفهای مرا باور خواهد کرد که تو زنیکه پستی هستی و .....
الهه : یاوه بس است ،،، باید راهی عدم شوی ،،، بدرود ساحر ...
ساحر : اگر الهه بداند من از برای گفتن چه باز آمده بودم و آن نگفته مرگ را پذیرا شدم تو اولین کسی خواهی بود که بدست او از پس من راهی عدم
خواهی شد ...
الهه : این میگویی تا جان خود نجات دهی ساحر ...
ساحر : شاید ، اما اگر گفته ام راست باشد و من حامل گفته ای بس مهم برای الهه باشم چه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الهه : اگر نباشی ؟؟؟؟؟؟؟؟
ساحر : تو که مرا در هر حالی خواهی کشت ، میتوانی صبور باشی ، اگر دروغی در من باشد تو کار خود بکن ...
الهه : آنچه میخواهی با الهه بازگویی با من بگوی من به او خواهم گفت که تو .....
ساحر : مرا بر تو باوری نیست ...
الهه : ببین ساحر ،،،،،،،،،،،،،،، آه ،،،،،،،،،،، میدانم فایده ای نخواهد داشت با تو از خشونتم گفتن ...
ساحر : انگار مرا خوب میشناسی ...
الهه : آری تو را خوب میشناسم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، ببین ، الهه مرا پس از آنکه خادم پیشین درخت مقدس مرد به خادمی برگزید و .....
ساحر : اگر قرار بر اینست که دروغ بشنوم آن به که از آن درغهای عاشقانه که با آن مردکی که راهی شد میگفتی از زبانت بشنوم ...
الهه : لیاقت تو کمتر از ،،،،،،،،،،،،،،،،، آه ،،،،،، از کجا میدانی که گفته ام دروغ است آخر ؟؟؟
ساحر : من پیش از رفتن همدم الهه بودم .....
الهه : میدانم ...
ساحر : پس این نیز باید میدانستی که او با من گفته بود پس از مرگ خادم درخت هیچ خادمی .....
الهه : هیچ خادمی برای خدمت درخت مقدس برنخواهد گزید ...
ساحر : آری ، پس از چه میخواهی با دروغهایت مرا بفریبی ؟
الهه : باشد ،،،،،،،، باشد ،،،،،،،،،، باشد ،،،،،،،، پس آنکه تو رفتی الهه میخواست تپه سحرآباد را در چشم مردمان سرزمین سحرآباد نفرین شده گرداند
تا خشکیدگی درخت را مردمان از نفرین بدانند اما همان که تو از برای آموزاندن گاتهای زرتشت خارج شدی زردبرگان درخت خشکیده
سبزی گرفتند و از نو زندگی یافتند ، الهه به نیروی الهگی خود دانست این به آن جهت است که زرتشت گاتهای خود را در دست مردمان دیده
است ، و چنین بود که الهه چون از سبز شدن دوباره درخت مطمئن شد مرا به خادمی برگزید تا رازدار او باشم ، پس حال که دانستی من رازدار
الهه ام با من بازگوی آنچه آورده ای تا من به او بگویم و .....
ساحر : اگر رازدار او بودی این باید با تو میگفت که من ، ساحر ، رازدار اصلی اویم ...
الهه : وای بر تو ساحر ،،،،،،،،،، این نیز میدانم ... 5
ساحر : اگر میدانی پس مرا رهایم کن تا به دیدار او روم ...
الهه : او تو را نخواهد پذیرفت ...
ساحر : از کجا چنین به یقین سخن میگویی ؟
الهه : مگر نه اینکه تو تمامی فرمانش را بجا نیاورده ای و بازگشته ای ؟
ساحر : امری مهمتر در میانه بوده که بازگشته ام ، میفهمی ؟
الهه : و تو آن مهم با من نخواهی گفت ؟!
ساحر : فقط با الهه خواهم گفت ..................................................................................................
الهه صورتک از رخ بازمیگیرد .
الهه : اینک این من .....
ساحر : آه الهه ...
الهه : از چه اینجایی ساحر ؟
ساحر : آه الهه من تو .....
الهه : پاسخم را ندادی ...
ساحر : لبریزم از هیجان دیدارت ای .....
الهه : ساحر ...
ساحر : باید باز می آمدم به .....
الهه : مگر نرفته بودی به اجرای فرامین من ؟
ساحر : رفته بودم که .....
الهه : من سری با تو نمیبینم ...
ساحر : من از آنچه با ورودم به اینجا دیده ام گیجم و .....
الهه : تو هیچ ندیده ای ساحر ...
ساحر : اما من .....
الهه : تو هیچ ندیده ای ساحر ...........................................................
ساحر : من هیچ ندیده ام .....
الهه : بی آنکه مجبورم کنی جان از تنت جدا سازم بی گفتن دیگر سخنی با من از چرایی آمدنت سخن بگوی ...
ساحر : خواهم گفت اما تو با آن مرد .....
الهه : ساحر ..................................................
ساحر : تمامی خاک را از برای اجرای خواسته ات زیر پا نهادم و .....
الهه : اصل را بگوی بی مقدمه ای اضافی ...
ساحر : خسته ام و نیاز مبرمی دارم به .....
الهه : استراحت ؟
ساحر : و خوابی که .....
الهه : آری ، آری ، فراموش کرده بودم که تو ساحر رازدار منی و خلوت نشینم ،،، آری خوابی از برای استراحت تو ،،،،،،،،،،،،،،،، چنان خوابی برایت
مهیا کنم که هرگز از پس آن بیدار شدنی نباشد ساحر ...................................
ساحر : رهایم کن ،،،، وای بر این دم من ،،،،،، رهایم کن که این زجر از تحمل من فراتر است ،،،،،،، وای وای وای ،،،،،،، الهه بزرگوار درخت مقدس
رهایم کن تا جان از تنم نرود .....
الهه : یا پاسخم خواهی داد یا به خاکسترت بدل خواهم نمود ساحر ،،، بازم گوی از چه باز آمدی و خواسته ام را به انتها نرسانده ای ؟
ساحر : اگر نفسم بالا نیاید چگونه بازگویم با تو ؟ 6
الهه : اگر خواهان بالا آمدن نفست هستی جوابم ده ...
ساحر : اگر جوابی نداشته باشم ؟
الهه : خواهی مرد ساحر ،،،،،،،، خواهی مرد ،،،،،،،، درود و بدرود ................
ساحر : من با زرتشت بوده ام .............................................................................................
الهه ساحر را رها کرده است .
الهه : همان چیزی که از تو خواسته بودم ، پس او را یافته ای ، خوب است ، آه دردت آمده ساحر ؟ تقصیر از خودت بود ، نباید با الهه ای چون من
یکی به دو کنی ، تو که این میدانی ، خب ، ساحر خوش آمده ای ...
ساحر : آری و پذیرایی جانانه ای هم از آمدنم شد ...
الهه : آه ساحر گفتم که .....
ساحر : تقصیر از خودم بود ...
الهه : آری ...
ساحر : پس لب به گلایه گشودن هم بی شک .....
الهه : خطایی بس چنین بزرگ ؟! از تویی که مرا نیک میشناسی !!! ساحر ...
ساحر : از آنچه با من کردی دم نخواهم زد ، اما از آنچه اینجا دیدم و .....
الهه : از آن هم دم نخواهی زد .....
ساحر : تو هم آغوش آن .....
الهه : آن دمی که نفست بالا نیامد باید میدانستی از برای گفتن این کلام بی معنی بود ، دوست نداری که تکرار شود ؟
ساحر : من نباید بدانم اینجا چه میگذرد ؟؟؟
الهه : تا آن اندازه ای که لازم باشد چرا ، با انتخاب هر کاهن جدید زردبرگان درخت خشکیده سبز میشدند ، میفهمی این یعنی چه ؟؟؟
ساحر : و با هماغوشی تو با آن انتخاب شده دوباره زردی میگرفتند ، درست است ؟؟ تو با من گفته بودی جز من هیچکسی را لیاقت این نیست که .....
الهه : اگر اتفاقی صورت گرفته بیشک دستور خدایان بالادست بوده ساحر ...
ساحر : خدایان بالادست ؟!
الهه : الهه پیشانی چشم .............
ساحر : آه ...
الهه : رنگت از چه از رخساره ات رخت بربست ؟
ساحر : اگر الهه پیشانی چشم اینگونه خواسته مرا حرفی نیست ...
الهه : خب ،،،،،،،،،، ساحر از زرتشت نگفتی ، مگر قرارمان آوردن سر زرتشت نبود ؟
ساحر : من با پنج همراهم شش تن شدیم به جستن او ...
الهه : شش تن !!! عددی که پیشانی چشم را خوش می آید ...
ساحر : آری ،،،،، به امر الهه درخت مقدس به جستن آورنده پوست نوشتهای گاتها از این تپه کاسانلیها که زمانی معبد زرتشت بود و با حیلتهای ما به
دست وحشیان به آتش کشیده شد سرازیر شدم ، از این سرزمین پر آب گذشتم ، رودخانه گادار را پشت سر نهادم و رفتم ، به هر آنجایی که
پیشتر زرتشت رفته بود رفتم تا بیابمش ، سالها و روزها رفتم و رفتم و رفتم ، با آن جام جادو که تو ازخدایان بالادست گرفته بودی و به من داده
بودی لحظه های خستگیم را به لحظه های پر نشاط بدل کردم و نماندم و رفتم ،،، روزی به سرزمینی رسیدم که زرتشت در لباس پادشاه آن دیار
بر مردمان حکومت میکرد ، با هزاران حیلت و مکر با همراهانم پای به درون سرای حکومت گذاشتیم ، به نیروی جام خدایان صورتکی ساختم
و بر رخ نهادم ، صورتکی که مرا همشکل زرتشت مینمود ، با همدستی پنج همراهم به نیروی شش وجودی که از جام پیشانی چشم نیرو
میگرفتیم در شبی تیره تر از این شب زرتشت کشتیم و من به فردای آن شب با مردمان گفتم منم زرتشت ،،، این هیکل مناسبتر برای پادشاهیست
یا تن بی مقدار زرتشت ، بی هیچ شکی من بر شاهنشاهی مردمان لایقتر از او بودم و هستم ، پس زرتشت کشتم و بر تخت نشستم و گفتم منم
شاه شاهان ، منم پادشاه مردمان ، منم زرتشت ..... 7
الهه : اگر زرتشت کشتی و بر جایش نشستی از چه چون هدیه ای سرش نیاورده ای ؟؟؟
ساحر : به یقین او را کشتم ...
الهه : مدرکی بر گفته ات ساحر ؟!
ساحر : بر گفته ام باورت نیست ؟
الهه : گفته بودم سر او را میخواهم ، نگفته بودم ؟
ساحر : گفته بودی ، آری ...
الهه : پس کجاست آنچه از تو خواسته بودم ساحر ؟
ساحر : تن او پس آنکه سر از آن جدا کردم قطعه قطعه کردم و .....
الهه : سر او ساحر ، سر او ؟!؟
ساحر : سرش .........................................................................................................
الهه : سرش چه ؟ ؟ ؟ سرش چه ساحر ؟؟!!!!!!!
ساحر : جام جادو با سر زرتشت یکجا بود ، در میان جعبه ای که بر پشت اسبی بود .....................
الهه : و اینک آن اسب کجاست ؟؟؟
ساحر : نیست الهه ، نیست ....................
الهه : یعنی چه که نیست ؟
ساحر : آن زمانی که از شرق باز می آمدیم به نزدیکی بلندکوهی که مردمان ساوالانش مینامند اسب رم کرد و گریخت ...
الهه : اسب گریخت ؟؟؟؟؟
ساحر : آری گریخت ...
الهه : گریخت و تو کاری نکردی ؟
ساحر : کردم ، کردم ، هزاران حیلت بکار بردم اما اسب گریخت و در میان سنگهای سخت تر از سنگ گم شد ،،،،،،،،،،، در دل کوه رفت اسب و شد
قسمتکی از همان کوه ...
الهه : یاوه میگویی ...
ساحر : آری یاوه میگویم ، یاوه ای که با چشمان خود دیدمش ...
الهه : مگر نه اینست که جز ما الهگان کسی را قدرتی بر کاری نیست ؟ پس از کجا اسبی بی اراده و فرمان ما رم میکند ؟ آه ، شاید کاری بوده به امر
پنهان پیشانی چشم ؟!؟
ساحر : اول من نیز گمان میکردم چنین باشد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اما .....
الهه : اما چه ؟
ساحر : بر بلندایی او را دیدم ، پیشانی چشم را دیدم به فریادی که چون آتشی از درونش شعله برمیکشید ...
الهه : از کجا که فریاد شادی او نبوده آن فریاد ؟
ساحر : پس فریاد او کوه دهانه باز کرد و صدایی از درون کوه در آسمان پیچید که منم زرتشت ، آنکه روزی بنام سوشیانس ، ابر انسان هستی ،
بازخواهم آمد از برای پاک گردانی زندگی آدمیزادگان ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آری ، باید که فریاد زنی ، همچون پیشانی چشم ،
همچون من که فریاد زدم و فریاد زد ، باید که فریاد زنی ، باید که .....
الهه : آی مردک جنون گرفته میدانی من کی ام که بر سر من فریاد میزنی ؟؟؟ هان ؟؟؟ میخواهی همچون وزغی زشت رخساره ات بازگردانم به
زشتترین حالتها ؟
ساحر : امانم بده الهه ، امانم بده ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، اگر تو نیز سر زرتشت از دست میدادی همچون من جنونزده میشد تمامی وجودت .....
الهه : پیشانی چشم پس فریاد چه کرد ؟
ساحر : گفت ، آنزمان که پشت به من کرد و راه در پیش گرفت از برای رفتن گفت ، پس مرگ زرتشت دروغ گرفتن نطفه ابرانسان از چیچست دریا
را به فراموشی سپاریم ، چیچست دریا خواهد خشکید ، دیگر ابرانسانی زاده نخواهد شد ..... 8
الهه : دروغ است این ....
ساحر : پیشانی چشم این گفت و رفت ...
الهه : من این همه زمان تن به چیچست دریا میدادم و .....
ساحر : تو تن در آغوش مردمان رها میکردی تا نطفه ابرانسان از آنها بگیری نه از چیچست دریا .....
الهه : آری ، آری ، آری ،،،،،،،،،،،، زاییدن ابرانسان حق من بود ، ،،،،،،،،، به این همه سال جز زاییدن او خیالی دیگر بر سر رویاهایم پرواز نکرده بود و
و من جز زایش او تمنایی دیگر در دل نداشتم ، زاییدن ابر انسان ،،،،، آخر این چه تقدیری بوده با من که نازا باشم ؟ آه ، دوغدو ، همان زن که
نامش به معنای زایید بود زرتشت زایید و من به این همه سال که حسادت او در دل پروراندم نازا ماندم ،،،،،، نازاتر از نازایی ،،،،،،، چه دردیست
این که باز گفتی با من ،،،،،، من هرگز زاینده ابر انسان نخواهم بود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ساحر : تو خود را با دوغدو در یک میزان مورد سنجش قرار میدهی الهه بزرگ درخت مقدس ؟ تو الهه ای و او .....
الهه : ساحر ساحر ساحر تو چه میدانی که زن بودن و نازا بودن چه معنایی دارد ، چه میدانی آخر ،،، تو هیچ نمیدانی که انتظار زایش با زنی نازا چه
میکند ،،،،، پس رفتن تو به دروغ با خود گفتم ساحر را توان بارور کردن من نبود ، به این دروغ هر از گاهی مردی از مردمان برگزیدم تا شاید
به هماغوشی او نطفه ابر انسان برگیرم و با زایش او دلم خوش شود ، اما دریغ و درد که جز حسرتی نیامد بدست ...
ساحر : جز زایش هزار راه دیگر هم میتواند باشد برای دلخوش بودن ...
الهه : اما نه مرا ...
ساحر : آخر چرا ؟
الهه : نمیدانم ...
ساحر : امتحان کن الهه ، راههای دیگری را هم امتحان کن ، شاید دلخوشی جدیدت دلخوشترین دلخوشیها باشد !؟
الهه : آری شاید ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو گفتی پیشانی چشم گفت دیگر ابرانسانی زاده نخواهد شد ؟!
ساحر : آری گفت ، گفت چیچست دریا خواهد خشکید ................
الهه : ساحر تو .................................
ساحر : من چه ؟
الهه : تو انسانی و انسان خوش هیکلی هم هستی ، اگر همچون من خداگونه بودی بی هیچ شکی یکی از دلرباترین خدایان میشدی ...
ساحر : پس هنوز امیدی هست که از زندگی لذتی برد ...
الهه : آری ، اما نه آن لذتی که در سر تو هوای آن ایجاد شده ساحر ...
ساحر : از آنچه در سر داری با من بگوی ...
الهه : میگویم ،،، بگذار تمامش کنم این تفکر را با تو هم از آن خواهم گفت ساحر ...
ساحر : کلامت ترس را بر جانم می آورد ...
الهه : ترس ؟! آری ، باید هم بترسی ساحر ،،،،،،،،،،،،، اگر بدانی چه در سر من میگذرد شاید از ترس جسمت روحت را از دست بدهد ...
ساحر : الهه درخت مقدس تمنا دارم تا با من .....
الهه : تا با تو چه ساحر ؟ دیگر تمام است ، دیگر تفکرم به تمامی کامل است ، ساحر چه گمان میکنی ؟
ساحر : هیچ نمیدانم ...
الهه : این تن تو ، این هیکل بلندبالای تو ، این وجود بیرونی تو لایق چیزهای زیادیست ساحر، همانگونه که خود گفتی ، این تن پادشاهی بر مردمان را
لایق است ...
ساحر : از توجه الهه بزرگوار ممنونم اما .....
الهه : ساکت بمان ساحر ، ساکت بمان و کلامی بر زبان میاور ، من میخواهم سخن بگویم ، و تو آخرین سخنان زندگی خود را خواهی شنید ، ساکت
بمان و به آنچه خواهمت گفت گوش فرا ده ، من میخواستم زاینده ابر انسان من باشم ، دوست داشتم نطفه او از چیچست دریا بگیرم ، همانگونه
که زرتشت با مردمان گفته بود ، نشد ، نطفه ابر انسان را در چیچست دریا نیافتم ، با تو یکی شدم تا شاید نطفه از تو بگیرم ، نشد ، با مردمان
هماغوش شدم تا از آنها بار بردارم و فرزند خود ابر انسان بنامم ، نشد ، نازایی من تولد فرزندی را از من محروم کرد ، اینک که پیشانی چشم 9
تصمیم دارد تا چیچست دریا بخشکاند دیگر ابر انسانی زاده نخواهد شد ، پس آن به که یکی خود را به شکل ابر انسان درآورد و با مردمان
بگوید اینست ابر انسان ...
ساحر : و آنکس منم الهه درخت مقدس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الهه : تو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آری تو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آری ساحر آنکس تو خواهی بود ،،،،،،،،، تو با صورتکی تازه ، ابر انسان .....
ساحر : آه الهه ، الهه ، میدانستم ، میدانستم ، میدانستم که تو هیچ از من دریغ نخواهی کرد ، و من اینک خویش را مدیونتر از همیشه میدانم و خواهان
اینم تا کف پای الهه درخت مقدس را به رسم دیرینه ببوسم و بر دیده نهم و .....
الهه : بمان ساحر ،،،،،،،،،،،، هنوز تمامی کلام من نشنیده ای ،،،،،،،،،،،، تو ابر انسان خواهی شد ، اما نه با روحت ،،،،،،،،، آری درست شنیده ای ، روح
تو کوچکتر از آنست که ابر انسان از آن باشد ،،،،،،، تو جسمت را تقدیم من خواهی کرد ، جسمت را من با خود خواهم داشت ساحر بی حضور
روح کوچک تو ،،،،،،،،،،،،،،،، مترس ساحر ، روح تو از جسمت جدا خواهد شد ، جسمت با حلول روح خداگونه من جاودانه خواهد شد ، در
شکلی جدید ،،،،،، جسم تو جسم ابر انسان خواهد شد و روح من روح او ،،،،، و من اینگونه بر مردمان تمامی زمین پادشاهی خواهم نمود ،
اینک این من ابر انسان .................
ساحر : نه .....................
ساحر میخواهد بگریزد ، الهه با حرکتی او را در توری نامرئی گرفتار میکند ، الهه روح ساحر را از تن او جدا کرده و با رقصی روح خود را در جسم ساحر وارد میکند .
الهه با جسم ساحر بر تختی مینشیند .
الهه : من ابر انسان انسانها ، پادشاه پادشاهان ، تنها لایق تاج و تخت هستی شاه بزرگ آدمیانم ، من شاه شاهان ........................
با اوج گرفتن موسیقی صدای الهه در زیر صدای فریاد انسانها و صدای جنگها و صدای سم ضربه ها و طبلها محو میشود .
پایان .