خدا: سجده کنید.
و جز سوی آتان ابلیس همه سجده کردند. نافرمانی زاده شد.
خدا: آزادی. فقط نبینمت.
و سوی آتان ابلیس بهشت را رها کرد. همان حوالی بود اما. دور نشد. باید آدم را می فریفت.
خدا: این میوه را نخور.
و حوا به وسوسه سوی آتان ابلیس به آدم سیب داد. سوی آتان ابلیس نادانسته خطا کرد چون عشق آفریده شد. رویش انسان آغاز شد.
خدا: یکی حرفم را نشنید از خود دور کردم و گفتم دیگر نبینمت. شما هم حرفم را نشنیدید پس آزادید اما دیگر نبینمتان. تا آن که لیاقت داشته باشید فریب نخورید و به خانه تان برگردید.
و آدم و حوا هبوط کردند. از بهشت رخت بربستند.
همه از خدا دور شدند. سوی آتان ابلیس هم.
آنها، همه می دانستند چرا.
خدا حرفهایش را رک زده بود.
آگاهی و انتخاب.
هزاران سال گذشت.
رقابت برای بازگشت شکل گرفت.
اینک آدمها می میرند، خفه می شوند، رانده می شوند، هزاران بلا می بینند، اما،
اما هیچکدام نمی دانند چرا؟
خدا تغییرناپذیر است. همان هست که بود. ثابت ایستاده بر قرارش.
آدمی آیا هنوز لایق خدا نشده است؟
سوی آتان ابلیس بر جهان ماده حاکم است؟
هر کدام باشد این هست که آدمها دیگر نمی دانند چرا کشته می شوند. چرا رنج می کشند. چرا و چرا و چرا.
زمان آن نرسیده است که آدمی هم بداند چه خبر است؟
مگر نه آنکه او باید خود انتخاب کند؟
آگاهی پنهان شده روزگار ماست..