نمایشنامه : مثنوی مولانا شمس ...
( اشخاص بازی : سلیمان ، بلقیس ، یاغی ، فرعون ، کاتب ، شغالک ، شمس ، مولوی ، خرده فروش ، عابر ، دزد ، چراغعلی ، صورت پوشیده ، پنج نفر معامله گر ، سه نفر گزمه و مردم ) .
صحنه به انتخاب کارگردان .
( پیشنهاد میشود صحنه های مربوط به سلیمان و بلقیس بصورت
تصویر باشد ) .
سلیمان تنهاست . دلتنگ میشود . دعایی میخواند .
بلقیس با غمزه و ناز از خواب برمیخیزد و روی تختش مینشیند .
سلیمان بلقیس را در جامی میبیند . عاشق شده است .
شمس میرقصد . تنهاست . فریادها می زند ، خبری نیست .
صورت پوشیده میگذرد .
نور .
اپیزود اول : ساحل نیل .
یاغی صورت پوشیده درختان خشک شده را قطع میکند .
فرعون در حال گرفتن ماهی از نیل است .
فرعون : بی صاحاب ، در رفت که ، تف به روت ، برگرد ، جان من برگرد ، برگرد دیگه ،،، د میگم برگرد لامصب ،،، نخیر رفت که رفت ، انگار
امروزم قرار نیست ناهار ما کباب ماهی باشه ، کور خوندی کپور جان من سمجتر از توام ، بگیر که اومد .....................................
کاتب با محافظش شغالک وارد میشود .
کاتب : فرعون بزرگ ، اعلی حضرت قدر قدرت ، فرمانروای ابر شوکت ، شاهنشاه نظر هیبت ، بزرگ ارتشتاران ...
فرعون : هنوز دستمال دستته که ...
کاتب : کدوم دستمال قربان ؟؟؟
فرعون : هالوی احمق ،،، کارت چیه ؟
کاتب : فرعون بزرگ به سلامت ، عرضی داشتم ...
فرعون : غلط کاری تو خلوت ما عرض آورده ای ، اصلا از کجا فهمیدی من اینجام ؟
کاتب : قربانتان شوم صدراعظم بزرگوار یه دوربین مخفی گذاشته لحظه به لحظه شما رو تعقیب کنه ...
فرعون : چه گهی خورده ؟ دوربین مخفی چیه ؟
کاتب : قربانتان شوم برای چی ناراحت میشین ، این برا اینه که کسی به شما جسارتی نکنه
فرعون : آره ارواح عمه ش ، ، ، من از دست شماها به ساحل نیلمون پناه آوردم دمی برا خودم خوش باشم مثلا ، نمذارین که ...
کاتب : امر مهمی پیش اومده که ...
فرعون : طولش نده بنال و بگو چی شده
کاتب : میخواستم وجود مبارک رو از فرار یاغی بزرگ خبر کنم ...
فرعون : کدوم یاغی ؟
کاتب : همونی که گفته بود فرعون بزرگ ما وسط نیل تو آب محاصره میشه ... 1
فرعون : بی عرضه ها ...
کاتب : قربان ما تمامی تلاشمان روکردیم اما خب ...
فرعون : این اما خب های همیشگی تو بخوره تو سرت کاتب وحی ...
کاتب : البته با این فرار زیادم بد نشد ...
فرعون : میخوای خرم کنی ؟
کاتب : نفرمایید قربان ...
فرعون : حرفتو بزن ...
کاتب : این آخریش بود و من به شما قول میدم دیگه راحت شدیم ...
فرعون : کاتب ...
کاتب : امر بفرمایید قربان ...
فرعون : اون نشستنگاهتو بیار جلو ...
کاتب : عفو کنید قربان ...
فرعون : چونه نزن کاتب ، بیارش جلو ...
کاتب : قربان اگر قصوری بوده مطمئنا دیگه تکرار نمیشه ...
فرعون : نشستنگاهت کاتب ...................................................................................................................................................
کاتب : آخ ...
فرعون : مرتیکه احمق تو هر بار همینو میگی که ...
کاتب : اینجای هر کس دیگه هم بزنن آخ میگه قربانتان شوم ...
فرعون : احمق منظورم در مورد آخری بودنه یاغیاست ...
کاتب : تقصیر من نیست قربان ...
فرعون : لابد تقصیر از منه ؟
کاتب : نخیر قربان ...
فرعون : پس چی کاتب ؟
کاتب : جانم بقربانتان تقصیر خود یاغیاست که بیخودی تولید میشن و ...
فرعون : کاتب نشستنگاهت ...
کاتب : غلط کردم ..............................
فرعون : زود باش کاتب ...
کاتب : ...
فرعون : حتم دارم شماها تا آخر تاریخم نتونین جلو تولید اونا رو بگیرین ،،، وضع و اوضاع مملکت چطوره ؟
کاتب : عالی قربان ...
فرعون : نشستنگاهت کاتب ...
کاتب : البته مشکلاتی هم هست خب ...
فرعون : حالا که یاغی از دستتون در رفته نذارین بعد از این کسی بتونه سر بلند کنه ، میخوام تو مملکتی که من صاحبشم همه چیز خوب اداره بشه ...
کاتب : خاطرتون آسوده باشه فرعون بزرگ قدر شوکت ...
فرعون : دوباره شروع نکن کاتب ،،، ببینم کاتب تو زمانی که کاتب وحی پیغمبرت هم بودی همین قدر وراج بودی ؟
کاتب : قربان بنده تا وقتی کاتب وحی بودم حتی یک کلمه هم بزبون نیاوردم ، نوشتن کتاب که تموم شد مطمئن شدم من با نوشتنش بوجود آورنده
و صاحب اصلی کتابم برا همین شروع کردم به حرف زدن ...
فرعون : لابد اولین حرفت هم این بود که خودت پیغمبر شده ای و وحی به تو الهام میشده نه ؟ 2
کاتب : بالاخره باید از یه جائی شروع میکردم ، مثلا خود شما ، یه زمونی بچه بودین ، به حرف الهگان پرورش دهنده تون گوش دادین شدین مالک
کشور و نیل ، حالام میتونین بگین خودتون الهه خورشیدین ،،،،،،،، تعجب نداره قربانتان شوم ، این نوری که بنده در وجود شما مشاهده میکنم
حتما به خاطر خدا بودن شماست ، درود بر خدای خورشید ....................................
فرعون : راست میگی کاتب ؟
کاتب : مگه در محضر خدای خورشید میشه دروغ گفت ؟
فرعون : مردم چی ؟ اونام باور میکنن من خدای خورشید باشم ؟
کاتب : غلط میکنن باور نکنن ، در ثانی بنده که نمردم خدای من ، از تمامی امکانات استفاده میکنم تا خدا بودن شما رو جا بندازم ...................
فرعون : اون یاغی چی ؟ اونم قبول میکنه ؟
کاتب : ببینین فدایتان شوم هر کاری راهی داره ، بنده که رسما از طرف خدای خورشید به عنوان پیغمبرش معرفی بشم میتونم با معجزه ای هر یاغی
گردنکشی رو پیدا کنم و گردن بزنم ...
فرعون : تو داشتی برا خودت تور پهن میکردی کاتب ؟
کاتب : تا به امروز هیچ خدای بزرگی بدون پیغمبر نبوده ...........................
فرعون : اگه نتونی خدا بودن منو جا بندازی خودم با همین دستام هرم بزرگ جدم فرعون اولو جا میکنم تو اون ...
کاتب : تا چند روز آینده شما خدای خوشید مردم سرزمین بزرگمون میشین و مردم میان تا دستتونو ببوسن ....................................
فرعون : لازم نکرده اونا با لبای کثیفشون دست تمیز ما رو ماچ کنن ، از همون دور عرض ارادت بکنن بسه ،،، خوبه ،،، خوشمون اومد ،،، ای بابا تو
داری سجده میکنی !!!!!! شغالک هم سجده کرد !؟ ویی ،،، خوبه ، خوبه ،،، چقدر هوادار داریم ما ،،، به به ،،، چه نوکرای مطیعی ! به به !
آی جان ،،، وای که چه خوشه اینجور بودن ،،، ویی ،،،،،،،،،،،،،،،،، خوبه نه کاتب ؟؟؟
کاتب : خدا بودن اینارم داره خب ...
فرعون : کدوم خدا بودن ...
کاتب : نفرمایین قربانتان شوم ، نفرمایین ،،،،،،،،،،،،،،، ما در مقابل عظمت خدایی شما سجده کرده ایم قربان ...
فرعون : باور کنم به همین راحتیه ؟ ویی ، پس حله ؟! ...
کاتب : ببینین قربان در تمامی ادیان سجده فقط برای خداست ...............................................
فرعون : پاشین کاتب ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، بشینین ،،، دور بزنین ،،، بشینین ،،، سجده کنین ،،، عالیه کاتب عالیه ...
کاتب : این کارا در برابر خدای بزرگی چون خدای خورشید چیزی نیست که قربانتان شوم ...
فرعون : تو پیغمبر خوبی هستی کاتب ...
کاتب : این لحظه برای همیشه برای من جاودانه میمونه ...
فرعون : پیغمبرکاتب خدای جدید زمین و زمان از تو میخواد بری و همه رو مطیعش کنی ، اگه کسی قبول نکرد به درک واصلش کن ، برو و یاغیا
رو نابود کن ، میگن اونا کشنده های الهگان دیگه بوده ن ...
کاتب : اطاعت خدای من ، جاودانگی برازنده شماست ،،، جاوید خدای ما ...
فرعون : ببین کاتب اگه موفق نشی میدم با تیپا هزار بار نشستنگاهتو نوازش کنن ، میفهمی که ؟
کاتب : میفهمم پروردگار عالم و آدم ...
فرعون : برای این که گند کار درنیاد و خدائی ما خوب جا بیفته هر کسی در مورد خورشید چیزی حالیشه خفه ش کن ، شمس و خورشید بی شمس و
خورشید ،،،،، ببین ، میخوام به ماهی گرفتنم ادامه بدم کسی مزاحمم نشه ، حالیت که شد چی گفتم هان ؟ خوبه برو .........
کاتب و محافظ او شغالک خارج میشوند .
فرعون : خدا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اوهوم خدا !!!!!!!!!!!!!! حالا دیگه من خدای خورشید جهانیانم ...
یاغی صورت پوشیده با تنه های درخت در دست میگذرد .
فرعون : تو کی هستی ؟
یاغی : جوینده کلمه ... 3
فرعون : کلمه ؟!!!
یاغی : خدای جهان به قلم قسم خورده ...
فرعون : تو مطیع خدای جهانی ؟ من خدای خورشیدم ، دوست داری بنده من باشی ؟؟؟
یاغی : چکار داری میکنی ؟
فرعون : نذاشت که ، داشتم ماهی میگرفتم
یاغی : هیچی نگرفتی ؟!
فرعون : در میرن بی پدرا ...
یاغی : پس دلت میخواد بگیری
فرعون : چقدرم ، دوست دارم همه ماهیای نیل مال من باشه ، فقط نیل که نه ، کل ماهیای دریاها و رودها مال من باشه ، دوست دارم اونقده ماهی
بگیرم که تو هیچ صحرائی جا نشن ، دوست دارم دره ها رو اونقده از ماهیای صیدشده ام پر کنم که از کوهها بالاتر بزنن ، اگه نتونم ماهی
بگیرم میدم اینور و اونور نیلمونو توربندی کنن ، تور بزنن تا همه ماهیا گرفتار بشن ، دستور میدم جا به جای نیلو تور بزنن ، آره که دستور
میدم ، آره دستور میدم ، من دستور میدم ، من ، من فرعون بزرگ خدای امروز خورشید و خدای فردای همه هستی دستور میدم ، دستور
میدم که همه آبهای دنیا رو تور بزنن ،،، تور بزنید ، نیل را تور بزنید ، دریاها رو تور بزنید ، این منم خدای شما که دستور میدم ...
یاغی : اینجا که سخت بشه ماهی گرفت
فرعون : تو راه بهتری بلدی ؟
یاغی : با این چوبا میتونم یه اسکله بسازم ، وسط نیل پر از ماهیای گنده ست ...
فرعون : من از بنده های کاربلد خوشم میاد ......................
یاغی با تنه درختان خشکیده اسکله ای میسازد ، فرعون تا
وسط اسکله میرود و مشغول گرفتن ماهی میشود ، یاغی
تنه های درخت متصل به ساحل را میکند ، فرعون در
محاصره آب نیل است .
دیوی تخت بلقیس را به حضور سلیمان آورده است .
سلیمان و بلقیس سماعی عارفانه آغاز کرده اند .
سیاهی . نور .
اپیزود دوم : محوطه بیرونی مسجد .
چهار نفر مولوی را بر روی تخت روانی وارد میکنند .
صدایی : راه دهید ، تخت روان مولاناست ، راه دهید ...
شمس خودش را به تخت روان مولوی می رساند .
شمس : یا شیخ سوالی دارم و جویای جوابی ام ...
همان صدا : مردمان منتظر امام نماز خویشند
شمس : تبریز ما تعظیم را از الست آورده است ، او تعظیم مردمان را از کجا آورده ؟؟؟
مولوی : پس نماز سوالت باز پرس بی پاسخ نخواهی ماند ...
شمس : بی دانستنش نماز گذاردن نتوانم ...
مولوی : این چه سوالیست که همسایه کفر است ... 4
شمس : اگر تو آنی نباشی که من در پی او آمده ام پس شنیدن سوالم خواهی ام گفت آخر کفری تو ...
مولوی : و اگر همانی باشم که از پی اش آمده ای ؟
شمس : نماز مردمان را پیشنمازی دیگر لازم خواهد آمد ...
مولوی : از من گفتی ، از خودت اما نه ، اگر اوی تو باشم چه خواهی کرد و اگر نباشم چه ؟
شمس : چنان انسانم آرزوست ...
مولوی : کیستی تو ؟
شمس : من آن ترکم که هندو را نمیدانم ، نمیدانم ،،، من هجوم ترکانه کلمه بر توام ...
مولوی : بازم پرس سوالی که از پیشنمازی مردم منتظر واجبتر است ...
شمس : پیغمبر خدا مقامی بالاتر دارد یا بایزید بسطامی ؟
مولوی : وقتم را هدر دادی مرد مرموز ، کودکان تازه مکتب رفته نیز جواب سوالت میدانند ...
شمس : از زبان تو شنیدنم آرزوست ...
مولوی : پیغمبر خدا بالاترین مقام هستی را دارند ، برویم ...
شمس : پس از چه او گفته بار خدایا نشناختیم ترا به این زندگی آنگونه که سزاوار شناختن توست و بایزید در مقام انسان ایستاده و از زبان انسان گفته
چه شان بالایی دارم بدینجای من ...............................................................................................................................................
مولوی ازتخت بر زمین می افتد .
مولوی : از چه خاموش شدی ؟ سخن بگوی مرد ، سخن بگوی که جان و دلم مشتاق شنیدن است ...
شمس : سوال از من بود نه پاسخ شیخ ...........................
مولوی : کیستی تو ؟
شمس : سلام گرد جهان گشت جز تو نپسندید ،،، من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم ، در ده شدم و گفتم سالار سلام علیک ،،، عجب ای ترک
خوش رنگ این چه رنگست ؟؟؟
مولوی : وجود تو چو بدیدم شدم ز شرم عدم ،،، این رنگ رنگ خود باختگی منست به پیش چون تو رستمی ...
شمس : غلط مگوی ، دیده حاصل کن آنگه ببین ، بی بصیرت کی توان دید ، رستم دستان و هزاران چو او بنده و بازیچه دستان ماست ،،،،، من شمس
تبریزم ...
مولوی : زهی بزم خداوندی ، زهی می های شاهانه ، زهی یغما که می آرد شه قبچاق ترکانه ،،، خوش گوردوک شاه ترکان ، ، ، ، ، به این میانه چون
منی حقیر که ام ؟؟؟
شمس : تو جان جان جهانی و نام تو عشق است ...
مولوی : عشق !!!!!!! زهی سعادت ، بازم نخواهی گفت از عشق ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از شهر عشق نخواهیم گفت ؟؟؟
شمس : آن درخت را توانی دید ؟؟؟
مولوی : درختی نیست به آنسویی که اشارت کرده ای ...
شمس : چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو ، پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را ؟
مولوی : قطره تویی ، بهر تویی ، لطف تویی ، قهر تویی ، قند تویی ، زهر تویی ، بیش میازار مرا ،،،،،،، چون شراب تبریزم داده ای بگوی با من چه کنم
اینک مستیم را ؟؟؟
شمس : چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان ، هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن ،،، آماده ای که ترکانه تا حضرت خاقانی بتازیم ؟؟؟
مولوی : ای می تو نردبان آسمان ، ای خوب مذهب ، وقت ییله روح آمد ، دستم نخواهی گرفت که مسکینم و نزار ؟؟؟
شمس : درین ویرانه جغدانند ساکن ، ما ز ثریا بزمین افتادیم ، پس اگر خواهان مایی اینک ببین ترکان معنی را و به فرداها با مردمان بازگوی ...
شمس سماعی را آغاز میکند .
بر دوش گیرندگان تخت روان مولوی را متوجه دیر شدن نماز
میکنند ، مولوی آنها را روانه میکند ، شغالک که از مسجد 5
خارج شده است متوجه شمس و مولوی میشود .
شغالک : کجائی یا شیخ ؟ مردم منتظرند ...
مولوی : دوستی یافته ام بنام ...
شمس : خموشید خموشید که تا فاش نگردد که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا ...
مولوی : چه میکنی ؟؟؟
شمس : گذر از خواب برادر شب تیره چو اختر که شب باید جستن وطن یار نهان را ...
شمس با دستار خود چادری میسازد .
مولوی : حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو ، وندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو ...
شمس : هر کاری به وقت خویش نیکوست ، در این عالم خاکی که دوستان ز اقرار مستند و دشمنان ز انکار مست تبریز رشک چین است پس هندوی
ترکی میاموز ...
مولوی شغالک را راهی میکند تا برود ، شغالک میرود اما
دورتر مراقب آنهاست .
شمس و مولوی درون چادر میروند .
سیاهی . نور از درون چادر .
شمس و مولوی سماعی عاشقانه آغاز کرده اند .
مولوی : پس این چهل شبانه روز خلوتمان که درسم دادی و راهم آوردی بازم گوی اگر نتوانم ؟ اگر نشود ؟ اگر نگذارند ؟ اگر بگویم و نگذارند
کلامم به گوش مردمان برسد ؟
شمس : تو خواهی گفت ، اگر تمامی جهانیان جمع آیند تا از شنیده شدن حرف من جلوگیری کنند آن حرف اگر شده سه هزار سال هم شنیده نشود
عاقبت به گوش آنی خواهد رسید که باید برسد ، ترک را تاجی بسر کایمان لقب دادم ترا ، بر رخ هندو نهاده داغ کین کفرست ، پس
هرگز مهراس ،،،،،،،،،،،،،، تو خواهی گفت ،،، با مردمان بگوی ، بگوی تا یادشان دهی ، آنها را که ندارند بیاموز ، حتی اگر شده زبانشان
فرا بگیری و با آن سخن آغاز کنی ...
مولوی : آتشست این بانگ نای و نیست باد ، هر که این آتش ندارد نیست باد
شمس : هستی جلوه گاه اراده خداوندیست ، جاییست که انسان و دیو هر دو کالای خود به درگاه احدیت پیشکش خواهند کرد ، دیو در پی آنست
تا داشته انسان از او بگیرد که آدمی بی تحفه رود سوی پروردگارش ، دیو که غرورش از سجده آدم بازش داشت گفت که انسان لایق این
سجده نیست و به این هستی در پی آننست تا عدم لیاقت آدمی را به اثبات رساند ، این سو اما آدمی را عشق حق باید که در پستی و بلندی
زندگی خستگی او را نگیرد و او همچون سلیمان دیوها را یکی از پس دیگری به زندان کشد و امانت خدای را به سلامت به سرمنزل مقصود
برساند و تقدیم خدایش کند ، جز این شود انسان این قمار عاشقانه را باخته است ، تکلیف همچون من و تویی باراندن کلماتیست که چون
بارانی در کویر زندگی انسانها خواهد بارید و تن و روان و روح آنها را صفایی آسمانی خواهد داد تا بدانند امانت آنها چگونه امانتیست ...
مولوی : باز بگوی ...
شمس : خسته ات نکرده ام ؟؟؟
مولوی : با تو خستگی بی معناست ...
شمس : رازها با تو خواهم گفت ، باید توان گوش دادنت باشد ، تا تو نماز بگذاری من بهر نگاشتن تو کاغذ و قلمی تهیه خواهم کرد ...........
مولوی درون مسجد میشود ، شغالک بطرف شمس میرود ، با
اشاره شغالک گزمه های مسلح شمس را محاصره میکنند ،
شمس متوجه میشود ، صورتش را میپوشاند .
شمس : آتش بمن اندر زن ، آتش چه زند با من ، کاندر فلک افکندم ، صد آتش و صد غوغا ... 6
شغالک : کیستی تو ؟؟؟
شمس : من آن دیوانه بندم که دیوان را همی بندم ، من دیوانه دیوان را سلیمانم بجان تو ...
شغالک : سلیمان نبی ؟! آه او کافرست ، خود را پیامبر خدا خواند ، بگیریدش ............................................
شمس : زبان من نمیدانی ؟ من نیز زبان تو نمیدانم که من ترکم تو هندویی ...
شغالک : بگیریدش ...
شمس بالای پلکانی که کنار در مسجد قرار دارد میرود .
گزمه ها : شغالک دستمان به او نمیرسد ...
شغالک : بزنیدش ...
مولوی وارد شده و همچون دیوانه ها در طلب شمس
بدور پلکان میچرخد و می رقصد ، گزمه ها شمس را با
سنگ میزنند .
مولوی : جان منست او هی مزنیدش ، آن منست او هی مبریدش ، آب منست او نان منست او ، مثل ندارد باغ امیدش ...
شمس : ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد ،،،،،،، راه مرگ ای خواجه ناپیدا رهیست اما ما به ثریا میرویم ، اگر خواهان مایی ای دوست ما را
بدانجای بجوی ...
شمس همچون پرنده ها پرواز می کند .
مولوی : ای شمس بی تو باید ستاره ها را شمرد که شب میرسد بی فروغ رخت ، بیا که در این شب گم گشته راهم ، تبریز شد نیازم ، تبریز شد نیازم ،،،
مرا به تبریز بریدم ، ، ، به تبریزم برید که من تشنه ام و باده تبریزم آرزوست ، که انسانم آرزوست ، آی مردم اگر در عشق بنده شمس ملت و
دینید تبریزی شوید ،،، از دیو و دد ملولم من ، ملول ،،،،،،،،، جز بسوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست ، شاه ترکانم آرزوست ، شمس تبریزم
آرزوست ، شهر عشقم آرزوست ، آن ترک مستم آرزوست ، لحظه ای قصه ای کنان قصه تبریز کنید لحظه ای قصه آن غمزه خونریز کنید ،
مفخرآفاق شهر روحم آرزوست ،،، با که گویم در جهان یک گوش نیست ،،، ای شمس سوفساطییم کرد سحرت ای ترک نموده هندوی
را ، باز آی ،،،،،،،،، ترک شادیم برفت و هندوی غمم آمد ،،،،،،، کجایی آب کوثر من که سوخته جان بسوی تو آیم ،،، ای تبریز از هوس
شمس دین چند رود سوی ثریا دلم ؟؟؟ بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی ...
شمس بر بالای پلکان ناپدید شده است .
شغالک و گزمه ها ناامیدانه خارج میشوند .
مولوی در کنار پلکان بر زمین افتاده است .
بلقیس مرده است ، او را در تابوتی می برند .
سلیمان گریان از پی تابوت میرود .
سیاهی . نور .
اپیزود سوم : صحنه بازار .
مردم در آمدورفت و خریدوفروشند .
صورت پوشیده : این شهر اسمش چیه ؟
مردم : میگن شهر هرت ( همه میخندند ) .
خرده فروش : گوشت دارم و گربه دارم ، هد هد دارم و زاغ دارم وکفش دارم و مار دارم و گاو فربه سیر نشو دارم ، بدو بیا که سی دی دارم 7
خفن ، بیا که آخرشه ،،، کدو دارم ، کدو ،،، کدو تنبله ، سی دی خفنه ، بیا که تموم شد و دستت موند خالی ...
عابر : الاغت کو ؟؟؟
خرده فروش : بغل خیابون ادبو رعایت نکرد گزمه ها گرفتنش ،،، آی کدو دارم ، کدو ...
عابر : حالا کجاست ؟؟؟
خرده فروش : تو اصطبل آهوان خوشه برا خودش ...
عابر : تعریف میکنی ؟
خرده فروش : چرا که نه ........................
خرده فروش در محاصره مردم گم میشود .
مردم : بگو خب ...
معامله گرها با موبایل در حال معامله اند .
معامله گر یک : نفت اومد پایین !؟ میخرم ...
معامله گر دو : باروت چنده ؟
معامله گر سه : تی ان تی اومده بازار باروت قیمتش افت کرده ...
معامله گر دو : پس هر چی هست خریدم ،،،،، گندما را بریز دریا قیمتش بره بالا ...
معامله گر چهار : من خشخاش میخوام ...
معامله گر پنج : اف شانزده کی داره ؟
معامله گر یک : کجا گفتی ، هیروشیما ؟!
خرده فروش : خلاصه خوشه حالا به اون اوضاع ، ، ، ، ، ، ، هسته ، جویز ، خرگوش مرده ، روغن مار برای سوختگی دارم ، صلیب عیسی دارم و داس
ابلیس ، جویز گرد هسته دار دارم بیا ...
معامله گر سه : کی تی ان تی خواست ؟
معامله گر دو : نخر ، نوع جدیدشو دارم ...
معامله گر چهار : هر چی داری بده ، گفتی خشخاش چند ؟
معامله گر پنج : من اف شانزده خواستم ها ...
معامله گر سه : کی گفته بود بلیط هیروشیما ؟ دریا پر شده از گندم ، قیمتا رفت بالا ....
خرده فروش : هسته دارم ، هسته ،،،،،،،،،،،،،،،، ذره دارم ذره ، نگو ذره بگو خود خورشید ...
معامله گرها : ذره و خورشید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چی هست حالا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
معامله گرها در حرکتی چرخشی در بطالتی ابدی دور خود
میچرخند .
صورت پوشیده : میدونم صدا بزنمتون پاسخی نمیدین ، اما یقینی دارم که باید به شما هم بگم ، هرکی میخواد اشرف مخلوقات خدا بشه از تبریز ما
آیت نو براش میرسه ، کسی هست این کلام روشنو طالب باشه ؟
مردم با صدای بلند میخندند .
خرده فروش : بنگ اعلا ، نخود سیا ،کتاب دوا و دعا دارم بیا ...
مردم خرده فروش را دوره میکنند ، صورت پوشیده 8
تنهاست .
شغالک با گزمه ها وارد میشود .
شغالک : همه اونائی که از خورشید حرف میزنن ، کسائی که اسمشون شمس و خورشید و ایناست ، کسایی که تو کار خرید و فروش تولیدکننده نور
و گرما هستن دستگیر بشن ...
گزمه یک : قربان این دستور تولید کننده های لامپم شامل میشه ؟
شغالک : همه رو ...
گزمه دو : بخاری سازا چی ؟
گزمه سه : لیست من پر شده از اسم چراغعلی ...
دزد سراسیمه وارد میشود .
دزد : آقا مسجد کدوم طرفه ؟
شغالک : اسمت چیه ؟؟؟
دزد : چه ربطی داره !!!
شغالک : حرف نباشه ،،، اسم؟؟؟
دزد : نمازم قضا بشه تقصیر توئه ها ...
همه بازار : مگه اذان گفتن ؟؟؟
دزد : نگفتن مگه ؟؟؟
خرده فروش : صوتت اگه بده بیا تخم شترمرغ ببر ناشتا ناپزبخور خوش آهنگش کن صداتو ، ، ، ، بیا که تموم شد ، آی پیره زنای عجوزه بیاین که
سرخاب دارم برا گلگون کردن صورت ، ، ، گنج دارم از چین و ماچین با بوی باروت ...
صداهایی از دور : بگیرینش ، آی دزد ، دزد ، بگیرینش ...
شغالک : این چیه زیر لباست ؟؟؟
دزد : بدبخت شدم اومدن ...
چند نفر در حالیکه اطراف را میگردند وارد میشوند .
شغالک : چتونه بازارو گذاشتین سرتون ،،، چه خبره ؟؟؟ تو کجا راه افتادی بری ؟؟؟
دزد : مسجد ...
شغالک : بگیر این قمه را بزن زیر کمربندت ، توگزمه من شدی ...
دزد : سزاوار این همه محبت نیستم !؟
شغالک : شاید ارزشش بیشتر هم باشه نه ؟ نصف نصف ، ردشون میکنم برن ...
چراغعلی : آقا به دادم برسید ، برد ...
شغالک : دزدی در روز روشن !؟ پدرشو در میارم ،،، اسمت چیه ؟
چراغعلی : چراغعلی ...
شغالک : خراب کردی پدر من ، خراب ،،، عجالتا اینو بگیرین تا دستورات اجرا شده باشن ...
چراغعلی : آخه برای چی ؟
گزمه ها مال باخته را میبرند و مردم را متفرق میکنند .
شغالک : حرف نباشه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو با من بیا ، اگه لیاقت داشته باشی و درست را خوب یاد بگیری سالار بازار میشی ، بازاریا نمیتونن از تو
بدزدن ، تو خودت استادی ، از همه میگیری میدی به ما ، ،،، و اگه کسی که ما در پی اشیم بیاد بازار بدون شک تو پیداش میکنی ، اسمش
شمس و اینجور چیزاست ، یادت میمونه ؟؟؟ خوبه ،،، راستی اگه موفق نشی میدم با تیپا هزار بار نشستنگاهت را نوازش کنن ، میفهمی 9
که چی میگم هان ؟
صورت پوشیده : خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند ، دزدی چو سلطان میکند پس از کجا خواهند امان ؟؟؟
شغالک : این صدای هر کی هست سریعا دستگیر بشه ...
گزمه ها همه جا را میگردند .
خرده فروش : شرزه شیر دارم و روباه پیر دارم ، موش دارم و خرگوش دارم ، قفس دارم برا خواجه ها و خانوماشون ، صندوق برا قاضیا و قفل برا
خونه دارا ،،، نرس دارم بجای کنیزک برا اطبای محترم ، منشی برا مدیرا ،،، قمه دارم برا لوطیا و غیر لوطیا ،،، بیا که تمومه ...
معامله گر چهار : چه رقصیه این رقص ذره و خورشید ...
معامله گر پنج : حال اومدم ...
دزد در لباس گزمه وارد میشود .
دزد : از این پس من سالار بزرگ بازارم ...
صدای اذان .
مردم : بریم نماز ...
خرده فروش : طوطی دارم ، طوطی ،،، طوطی سخنگو دارم ، طوطی ،،، ببین چی میگه تو این سی دی که آوردم براتون ...
مردم خرده فروش را دوره میکنند .
صورت پوشیده همراه با اجرای رقصی پلکانی میسازد ، مردم
را دعوت به رقص و همکاری می کند .
صورت پوشیده : کسی هست که منو تو ساختن این پلکان کمک کنه ؟؟؟
مردم : شمس تبریز نردبانی ساخت ، بام گردون برآ که آسان شد ( دور صورت پوشیده جمع میشوند )
صورت پوشیده : خوبه اما قبل از شروع حرفی دارم ...
مردم : بگو ...
شمس : یک پند زمن بشنو خواهی نشوی رسوا ، من خمره افیونم زنهار سرم مگشا ...
مردم : گفت رسوایی ؟؟؟
مردم پراکنده میشوند . صورت پوشیده تنها مانده است .
صورت پوشیده : خدا به شما نزدیک است ، کمکم نمیکنید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من تکلیفم گفتن بود ، شاهد باشین با همه گفتم ...
صورت پوشیده با تنه های درخت خشکیده پلکان میسازد .
سیاهی .
صدای مولوی :
بشنو از نی چون حکایت می کند
وز جدایی ها شکایت می کند
کز نـیستان تا مرا ببریده اند 10
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا ................
نور .
سلیمان و بلقیس در بهشتند .
دزد را تیپا زنان میبرند . شغالک را تیپا زنان میبرند .
کاتب را تیپا زنان میبرند . فرعون را تیپا زنان میبرند .
پایان .
علی قبچاق .
سولدوز . آذربایجان . ایران .
بازنویسی : 89.10.15
دولاشیر جانیم ایچیمه
ایچیم روحوما
روحومدا اوزونه !
اوچوروم بونلارلا
هاراسین بیلمیره م !
دئدیم آشکا
سه ن اولماسان فه رقی نه دیر ؟
آشک گولدو
یوخ اولدو
اوچدو !
اولمویا یوخویموش ؟
یادا بیر یوخو ؟
دیشب باز من بودم و خوابی که رمیده بود و خیال تو
چه شبی بود شب بی توئی
شب تنهائی !
بی تو ای دلدار بی رخسار
بی تو ای رویای در رویا
بی تو من میهمان هر شب وهم و خیالم
بی تو من هیچم
بی تو من هیچم !
سرتابه پا نگشوده رازم
بی تو ای محبوبه افسانه ای
بانوی رویاهای این بی پروای عاشق
توفان بی آرامشم من
بی تو دریای نیازم من !
دنیای دردم
درد بی درمان این قرن سیاهم !
در کدامین غربت غربت گرفته میبایدم جست نام بی نام تو را ؟
ای بی نشانم !
هان ؟
با کدامین تک ستاره
میبایدم گفت عشق تو را ؟
هان ؟
ابرها را یک به یک دیدم پیش از آنکه گمگشته دریاها شوند
ماه را دیدم و خورشید را به گرمای نفسهای داغم آتش افکندم
ولیکن تو را هرگز ندیدم
نه در خوابی
نه با بادی
نه در دریا و خشکی لانه داری !
کجائی تو ؟
کجائی ؟
بیرق فتح نام تو ای دوست نامهربان من
کدامین قله اوج در اوج را مزین میکند ؟
هان ؟
بازم بگوی شاهدخت شیرین کار
در کجا باید بجویم من ترا ؟
هان ؟
ای تو شیرینی هر لحظه خواب و خیالم
بازم نخواهی گفت ؟