درام

متنهای دراماتیک

درام

متنهای دراماتیک

بیلیره م ...

سینیکلارین   ییغیرام 

اوره ک   بیر  بئله  قانماز !  

آز    قالیرام   دیغلی یام !

یولا   گه تیره نه جه ک   ده ده م   یاناجاقدیر  

ـ کیمه   اوز    الیمده ن   گه ره ک   سیزلی یام ! 

سیزلا   جانیم

آمما  بیلیره م     سونوندا   باش  اوجایام !

با هر که بشنود ...

کاش خبری از تو میشد لئیلی جان ! 

کجائی تو ؟  

هان ؟!

میدانم مدتی سرت شلوغ بود 

اما حالا چه پس ؟  

نگو چه سود ! 

تابستان امسال با تو خواهم بود ! 

باور کن ! 

از خودت بگو

آنجاها دیگر آرام شده !  

ندا کو ؟ 

کجاست ؟ 

سلام برسان !

کنسرتی نیست دیگر هان ؟  

تابستان داغ در راه است و تو خواهی آمد 

با خود میگفتم امسال زحمتی به لئیلی نخواهم داد  

اما دیگر گذشت 

هر چه باداباد ! 

میدانی چرا با تو سرد بودم ؟

میگفتم کسی هست که هر تکه از نامش قرنی سیرابم میکند !

نیازی نیست با لئیلی و شیرینم !

حتی اگر دیداری نباشد با اوی جانم ! 

باور میکنی با یادش تاریخ را میتوانستم طی کنم بی آنکه نیازی از درونم برخیزد ؟ 

میفهمی دیگر چه میگویم هان ؟

سال پیشین یادت هست ؟ 

چقدر در رفتم از دستت  

شرمنده لئیلی جان 

آخر الف نامش مستم کرده بود و با یای آخرینش دلم را میزد یاد دیگری ! 

باور کن دیوانه ام میکرد خیالی که جز خیالی نبود  

افسوس !

چه سود ؟ 

آه باز هم این : 

سود !

مرز را شاید بگذرم 

شاید میهمانت شوم باز هم 

بگذار این هوای جانم آرام بگیرد 

آخر توفانیست وجودم !

شکننده ترین لحظه های این فسیل مانده از قرون پیش از تاریخ دارد شکل میگیرد  

شکل یک شکستن ! 

یک در خود نشستن ! 

به تاریخ پیوستن !

نقاش نیمه تمام رها کرد و نکشید تصویرم را تا به انتها

و من با رنگها نقش گوریلی را بر چهره ام نقش بسته ام امروز  

عجب دنیائیه دنیای گوریلا !

گفتم نیمه تمام نماند کارش !

آنجا هوا خوبست مهربان ؟  

هان ؟ 

بی جهت مهربان نباشم ؟ 

میدانی که دلم با تو نیست ؟!

کاش با تو بد نمیکردم 

میدانی لئیلی جان دستم سردست 

به سردی دلم  

باشد  

باشد تو هم مگیر از ما سراغی 

وای که چه حالی ! 

وای ...

متن نمایشنامه : درونها و بیرونها ...

نمایشنامه : درونها و بیرونها  ...

پرسوناژها : فضیل ، نافذ ، سالم و  حمیرا .

صحنه بر اساس شیوه اجرائی کارگردان  .

نور   .

سالم : سلام بر بنده خاص خدا فضیل عیاض

فضیل : هزار بار گفتم جز بنده خدا کلامی دیگر با اسم من نیاورید ، علیکم السلام

سالم : تا امروز با اسمتان کلامی دیگر به فرموده نیاورده بودم

فضیل : امروز که شکستی حرمت گفته استاد را سالم

سالم : باید میشکستم .......................................................................................................................

فضیل : نمیدانم ، شاید این هم امتحانی باشد از پروردگار ، بنشین

سالم : نمیتوانم

فضیل : عجله ای در کارت میبینم سالم !

فضیل : اگر آنچه در درون من میگذرد با امام الحرمین کوفه  میبود  بی شک او هم عجله میکرد

فضیل : نمیدانم ، شاید ، ناپرهیزی نکن ،  تو همیشه صبور بودی ، عجله خوب نیست !

سالم : امروز اتفاقی افتاد که دلیل این ناپرهیزیها از آنست

فضیل : اتفاق ؟؟؟ جالب است ، ما کسالت داشتیم و در حلقه امروز درس نبودیم اما انگار در شما حرکتی بوده ، این نشانه خوبیست

سالم : درس به اتمام رسیده بود

فضیل : شکر که آغازی داشته و اتمامی

سالم : اتمامی که مو بر تن راست کرد

فضیل : سالم تا تو نگویی که من با خبر نخواهم شد

سالم : میخواهم اما از کجا شروع کردنش را نمیدانم

فضیل : در هر واقعه خیری نهفته است ،،،  حتی اگر شکل آن واقعه شر نشان دهد

سالم : کاش چنین باشد

فضیل : خب ؟!

سالم : نافذ ............................................................

فضیل : نافذ ؟؟؟؟؟؟!!! نافذ چه ؟

سالم: شاید دیگر نافذی نباشد ...........................

فضیل : چرا سخن به درازا میکشانی مرد ؟ بازگو چه شده است ؟

سالم : نافذ را حالتی عجیب پیش آمد ،،،،،، گمان کردیم مرده است ..........................................

فضیل : گمان کردید مرده است ؟                                                 1

سالم : آری .....................

فضیل : آخر چگونه ؟

سالم: کسی چیزی نمیدانست !

فضیل : مگر جز تو کس دیگری هم بود ؟ مگر نگفتی درس به اتمام رسیده بود ؟

سالم : همه بودیم ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، درس تازه به اتمام رسیده بود که نافذ چرخی زد و بر زمین افتاد ، گوئی هزار سال است مرده باشد

فضیل :  باورم نمیشود

سالم : هیچکس باور نداشت ...................................................................

فضیل : آخر چه شد ؟

سالم : کجا ؟

فضیل : چرا گیجی گرفته ای مرد ، بعد از آنکه از هوش رفت چه شد ؟

سالم : آه آری ، نافذ از هوش رفت و همه ریختیم بر سرش که ببینیم او را چه شده  است  ، در عالم بیخودی فریاد میزد آتش ، آتش ، تمامی تنش تب

            کرده بود ، انگار که کوره ای آتش گداخته بود ، فریاد زدم بکشید کنار ، طبیبی بیاورید ، چند تن از پی طبیب روانه شدند ، تن گداخته نافذ بود

             و من ، چنان فریادی از درون میکشید که جگر آدمی کباب میکرد ، هیچ کس را چنان بیتاب ندیده ام در همه عمر ، آه ...........

فضیل : دیگر ؟

سالم :  در نهایت تب چشمانش را گشود ، شعله های آتشی را که فریادش از آن بود میدیدم بخدا درون چشمانی که کاسه چشم را میدریدند ، گفت مرا

              رهایم کن ، گمان کردم با من است ، خواستم رهایش کنم ، حس کرد ، با چنان ولعی خود را در آغوشم رها کرد که اگر محکم ننشسته بودم

               بر زمین ول میشدم ، تازه حضورم را متوجه شده بود ، در آغوشم جای گرفت و دستانم را به سینه اش چسبانید ، فریاد زد از این آتش برهان مرا

               برهانم از این آتش ، گفتم آرام باش مرد  طبیب در راه است ، بخود پیچید ، نگاهش را از من گرفت و باز در خود فرو رفت ، تا خواستم کاری

              کنم ، چشمانش دوباره در بیکرانگی گم شد ، فریاد زد جلوتر نیا ، سوزاندی مرا ، رهایم کن ناشناس ،  وای از این نقاب بر رخ ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

               وای از این نقابدار  .........

فضیل : همین گفت ؟

سالم : دستانش را از درون دستانم کشید ، گلاویز شد ، تنش را دیدم که سرختر میشود از تب ، تب او را چنان گرفت که حرارتش تن من را هم سوزاند ،

             نتوانستم تحمل کنم ، رهایش کردم ، با خود گفتم می افتد ، اما در برابر چشمان حیرت زده آن همه شاگرد بین زمین و آسمان معلق ماند ، دست

              در گریبان کسی انگار ، سرختر شده بود ، همچون طنابی که در باد به هر سو میرود نافذ در هوا بخود میپیچید ، در هر پیچش فریادی از جگر

              میکشید که گوش فلک کر میکرد ، رنگ از رخساره همگان پریده بود ، کسی را توان پس رفتن یا قدمی جلو گذاشتن بود ، گلویم خشکتر از

              زمانی شد که فاصله صفا و مروه را دویده بودم ،  باز فریاد برآورد رهایم کن صورت پوشیده .............................

فضیل : ساکت نمان  ، ساکت نمان ، بگوی مرد ...........

سالم : تمامی وجودمان چشم شده بود به دیدن نافذ ، بی آنکه دستی در کار باشد پرت میشد از این سو به آن سوتر ، دیوار به دیوار ، سقف به سقف ،

             همه حیرت از فریادهایش کرده بودیم ، آخرسر با بدنی سرد همچون کنده درختی قطع شده بر زمین افتاد ، کسی را جرات نزدیک شدن نبود ،

             لحظاتی گذشت ، حیرت کرده بودم ،، بخود که آمدم به طرفش رفتم ، سردترین سردی زندگیم را حس کردم ، بیروح و سرد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

              با این حال ناله ای کرد ........

فضیل : چیزی ، حرفی زد ؟

سالم : آری ..................................................

فضیل : خب ................

سالم : گیجم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فضیل : بگو مرد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، با توام سالم ، بگو ، ازچه گیج شده ای آخر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سالم : نام تو بر زبانش رفت ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، یک کلمه ،  نه ،،، دو کلمه بر زبانش رفت ،،، فضیل .....................................

فضیل : نام من گیجت کرد ؟                                                        2

سالم : نه ،،،،،،،،،،،،، نام دومی که بر زبان نافذ رفت ..........

فضیل : دیوانه ام کردی سالم ،،،،،،،،،،، وای بر تو ، بگو خب مرد !

سالم : ابلیس !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فضیل : ابلیس ؟!

سالم : دو کلمه با یک لحن ، در لحنش میدیدم چه تنفری دارد از این دو نام ........................

فضیل : تنفر از نام من ؟؟؟؟؟؟؟؟ نام فضیل هم لحن نام ابلیس ؟؟؟

سالم : میبینی که گیجی دارد چنان رخدادی ...................................................

فضیل : آری !

سالم : میتوانی بدانی از چه چنین بود ؟

فضیل : حالا نه

سالم : پس کی ؟

فضیل : باید به دیدارش روم

سالم : اما او بیهوش شد

فضیل : بعد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سالم : بیهوش بر روی دستانم افتاد ، ساکت ، آرامتر از دریای بی امواج ..........

فضیل : طبیب ؟ نیامد ؟

سالم : آمد ، آمد ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، گفت تا ساعاتی دیگر بدرود حیات خواهد گفت

فضیل : باید بروم ...

سالم: گمان نکنم تا الان زنده مانده باشد

فضیل : او نام مرا بر لب آورده نه ؟

سالم : آری با گوشهای خودم شنیدم گفت فضیل عیاض ....

فضیل : تا من نرسم او جان به جان آفرین تسلیم نخواهد کرد ،،،،،،،،، حرفی دارد که باید با من بگوید ...

سالم : شاگردان همه گفتند شاید دم فضیل مسیحائی شود و نافذ از مرگ برهاند .....................................................

فضیل : مرگ و زندگی فقط دست پروردگارست ...

سالم : لحظه آخر گفتند او را به خانه اش خواهند برد

فضیل : آنجا میروم ....................

سالم : من دیگر توان دیدن او را در آن حال ندارم ...

فضیل : خودم تنها میروم ...

فضیل خارج شده است  .

سالم : از چه گفت فضیل ابلیس ....................................................

سیاهی   .   نور   .

فضیل در میزند  .  حمیرا در را باز میکند  .

فضیل : سلام  علیکم ، در چه حالیست ؟

حمیرا : جانی در بدن ندارد شویم شیخ ، مددی

فضیل :  خداوند بزرگ است و شفا دهنده

حمیرا : مرا نشناخت

فضیل : شنیده ام هوشی به سر ندارد دخترم  ، درست میشود ، غم نخور                            3

حمیرا : بیهوش آوردند نافذم را  اما تنها که ماندیم چشم گشود

فضیل : پس بهتر شده است شکر خدا

حمیرا : نه یا شیخ ...........................................

فضیل : غم مخور فرزند گفتم که او ...

حمیرا : به این همه سال که همسر اویم این چنین بی احساس ندیده بودم نافذ را !

فضیل : در این شرایط که نافذ  در بستر بیماریست چه انتظاری از او ...

حمیرا : بر بستر بیماری ؟

فضیل : مگر نگفتی ...

حمیرا : گفتم که با تنها شدنمان برخاست و نشست ،،،،،،،،،،،،،،، اول حال خوبی نداشت ،،،،،،،،، بعد از آنکه لحظاتی بر او و من در سکوت گذشت

            بهتر شد ،،،،،،،،، چندین بار از این سر اطاق به آن سر اطاق رفت و آمد و آمد و رفت ،،،،،،، در این همه آمدن و رفتن فقط یک کلمه بر زبانش

            بود و بس ،،،،،،،،،،، خواستم آرامش کنم ، گفت دور شو ، گفتم منم حمیرا ، همسرت ، گفت من همسری ندارم ، من سری ندارم ، من کسی

            ندارم ، من همسری ندارم ، من سری ندارم ، من کسی ندارم ،،، گفت و گفت و گفت ، بیش از هزار بار ، گفت من همسری ندارم .........

فضیل : خوب میشود دخترم ، غم تو بیجاست ، گریه کردن ندارد این ،،، خوب که شد تو همان حمیرای همیشگی او میشوی ،،، اکنون جای نشستن و

             گریه کردن نیست ، تو باید به او برسی ، به بیمارت ...............

حمیرا : تا به امروز اینگونه ندیده بودمش آخر شیخ ...

فضیل : با هم داخل میشویم ، من با او خواهم بود تا حالش بهتر شود ، کسی که در منزل نیست ؟

حمیرا : نه ،،،،، بفرمائید شیخ ..............

فضیل و حمیرا داخل خانه میشوند  .

فضیل : سلام بر نافذ  برترین شاگرد حلقه دروس مسجد جامع کوفه

نافذ : به به ، سرافرازمان کرده اید امام الحرمین کوفه

حمیرا : چه شد ؟ استادت را که دیدی هوشت بازگشت و همه را بازشناختی ؟!

نافذ : آه زنی در منزل من ؟ بیرون

فضیل : چه میگویی نافذ ؟ این حمیراست همسرت

نافذ : همسرم ؟ من همسری دارم ؟

فضیل : تو را چه شده است نافذ ؟ این چه احوال است ؟

حمیرا : نکند اینها همه بازیست نافذ ؟

نافذ : من نمیدانم از چه سخن میگویی !

حمیرا : گمانم تمامی این بازی از آنست که همسری دیگر بگیری و ...

نافذ : همسری دیگر ؟ من ؟!

حمیرا : آری تو ، میخواهی طلاقم دهی ؟

نافذ : طلاق ؟؟؟ گفتم من زنی ندارم که بخواهم طلاقش هم بدهم  ...

حمیرا : خیالت را راحت کنم نافذ من با لباس سفید آمده ام با لباس سفید هم خواهم رفت ...

نافذ : گفتم بیرون ...

فضیل : نافذ ..........................

حمیرا : دیدید یا شیخ ؟! گمانم درست است و او هوای زنی دیگر در سر ...

نافذ : یک کلمه بیشتر بر زبانت برود با همین دشنه شکمت را خواهم درید زنیکه ، بیرون !

فضیل : وای بر تو نافذ ، چه میکنی ؟ همسر خود را از منزل بیرون میکنی ؟ وای بر تو !

نافذ : من همسری ندارم ، چگونه بگویم ، یا فضیل تو دیگر چرا ؟                        4

حمیرا : بی وفا .......................

فضیل : وای بر من که شاهد این چنین لحظه ای هستم و کاری نمیتوانم بکنم ، گریه نکن دخترم ، وای از این کار ...

نافذ : چه کاری آخر ؟ این زن در منزل من چه میکند ؟ مگر من حق این را ندارم که او را بیرون کنم ؟ مگر دینمان نگفته با زنی غریبه زیر سقفی

            سرپوشیده نمانید اگر گمان گناه ...

فضیل : چه میگویی نافذ ؟ این همسر شرعی توست !

نافذ : گمان میکردم حال من خرابست و باید مداوا شوم  اما انگار شما بیشتر به طبیب نیاز دارید یا شیخ !

حمیرا : نافذ این استاد توست با او خوب صحبت ...

نافذ : خودت هیچ برای این آن درخواست محبت داری از من ؟

حمیرا : سر بزیرم نکن نافذ ...

نافذ : باید ناکارت کنم تا گورت را گم کنی زنک ؟

حمیرا : هوی تو چه فکر کردی ؟ هان ؟ گمان کردی آرام حرف زدنم از ترسم هست ؟ نه ، من دختر حارس ابن جاسمم ، ، ، شیرزاده اگر نگویم کم

           گفته ام ، چه گمان کرده ای ؟ اگر صدایم آرام است دلیلش حضور شیخ است ، کجاست آن همه ادعای افتخاری استاد ؟

نافذ : نه ، انگار هر چه من خواستم با زبان خوش با تو سخن بگویم حالی ات نشد که رعایت زن بودنت را میکنم ،،،،،،، زنیکه دختر هر سگزاده ای هستی

           باش ،  گفتم از منزل من بیرون ..........................

نافذ حمیرا را میزند و میخواهد از خانه بیرون کند .

فضیل : نافذ بس کن تا ... استغفرالله ، استغفرالله ...

نافذ : اگر این زن منست به خودمان مربوط است چه میکنیم شیخ و اگر زنم نیست حق دارم او را از خانه ام بیرون کنم ، این وسط تو چکاره ای هان ؟

فضیل : نافذ بس کن دیگر ، به خدای عز و وجل دارم دیوانه میشوم از دست تو

نافذ : من دیوانه شده ام ...

حمیرا : حال که این افسار بدست ابلیس وجودش داده و حرمت بزرگ نمیداند من اجازه نمیدهم یا شیخ شما بیش از این کوچک شوید ،،،،،، من ، من

            از خانه ام ، از خانه این مرد نامرد میروم

فضیل : تو بمان حمیرا ،،، دخترم ، من میروم  ...........

نافذ : کاری با تو دارم شیخ کوفه ، تو بمان ، این زن اما نماند که تحمل دیدارش را ندارم

حمیرا : این کلام آخر توست نافذ ؟

نافذ : با چه زبانی بگویم گورت را گم کن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حمیرا میخواهد برود  .

فضیل : در هر خانه ای دعوا میشود ، بمان تو ...

حمیرا : ماندن زن در جائی که عشقش با ناسزا پاسخ داده شود نه جایز هست نه لازم ، حرمتم به جا بماند بهتر است ، خدا نگهدار یا شیخ .............

حمیرا خارج میشود   .

فضیل : آنکه رفت زنت بود نافذ ، مگذار دورتر شود ، برو و برگردان او را ............

نافذ : دیگر دیر شد شیخ ...

فضیل : از مردی تو بدور بود با دشنه ای زنی را چنین بیازاری و ...

نافذ : موعظه هایت را برای مسجد نگه دار شیخ بزرگ کوفه ، من گوشم پر است از گفته های تو

فضیل : نافذ این چه حالیست با تو آخر ؟

نافذ : حال من خوب است و بهتر از این نمیشود

فضیل : نیست نافذ نیست

نافذ : چه گمان کرده ای ؟ کودکی را میخواهی پند دهی که چنین بر سرش داد میزنی ؟ هان ؟

فضیل : اگر صدایی بلند شد خدا خود میداند که بخاطر تو بود نافذ                         5

نافذ : های ، دایه مهربانتر از مادر ، بس است دیگر مرد ، آخر تو بیشتر از من به فکر منی ؟

فضیل : تو اصلا به فکر خودت هستی در این اوضاعت مرد ؟

نافذ : لابد تو هستی ؟!

فضیل : نافذ ، به خودت برگرد ، آخر تو را چه شده است ؟

نافذ : هان ، این درست همانیست که من میخواهم ، به خودم میخواهم برگردم ، میفهمی شیخ ؟ به خودم

فضیل : با این اعمال تو از خودت که هیچ از آدم بودنت هم دور میشوی که مرد ، کجاست نافذ عارف ؟

نافذ : میبینی شیخ ، اشتباه تو همینجاست ، تو مرا آنگونه که خود دوست داری میشناسی  نه آنگونه که خود دوست دارم  و هستم !

فضیل : نشان بده تا من هم نافذ تو را بشناسم

نافذ : آری ، باید نشان بدهم ، باید ،،،، نشان هم میدهم ، نه برای تو که برای همه اهل کوفه ، این نافذ همانیست که قبل از آمدن تو امام الحرمین کوفه بود

         و نامش بر سر زبانها ، من او را دوباره زنده خواهم کرد ، زنده میکنم و نشان میدهم ، به همه ، تو او را کشتی ، تو ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، من ، آری من ،

         من دوباره زنده اش میکنم !

فضیل : میفهمی چه میگویی ؟

نافذ : حالا نوبت توست که خودت را به نادانی بزنی شیخ ؟ نه لازم نیست ، حتی اگر نادانترین فرد کوفه باشی نشانت خواهم داد نافذ اصلی چگونه

          آدمیست فضیل عیاض !

فضیل : در لحن کلامت چیزی هست که آزارم میدهد

نافذ : تازه میفهمی که من از دست تو چه کشیده ام ؟

فضیل : من با تو اینگونه سخن گفته ام ؟

نافذ : اگر نمیدانستی بدان ، آری ، همیشه این لحن تو بوده !

فضیل : نافذ ، نافذ  بگذار طبیب بیاید و  مداوایت کند ، تو بیماری

نافذ : اتفاقا تازه از بیماری دور میشوم امام الحرمین ، کجا ؟

فضیل : با طبیب برخواهم گشت !

نافذ : تو جائی نخواهی رفت شیخ الشیوخ کوفه ، تو همین جا خواهی ماند و به گفته های من گوش خواهی داد ، تا آخرین کلام

فضیل : اگر کلامی داشته باش  گوش میدهم

نافذ : باید که گوش دهی ، من خواهان اینم .........................................................................

فضیل : منتظرم مرد

نافذ : من هر زمان که دلم خواست سخن آغاز خواهم کرد فضیل

فضیل : باید طبیب تو را ببیند

نافذ : اگر توانستی خارج شو !!!!!!!!!!!!

فضیل : حرمت مسلمانان نگه دار و دشنه از گردن امام نمازهای جماعتشان بردار نافذ

نافذ : چه شد ؟ ترسیدی شیخ ؟ وای وای وای ، پس کجا رفت آن همه شجاعتی که بر منبر از آن دم زده ای ؟

فضیل : شجاعت مسلمان را خداوند فقط در جبهه جنگ میستاید  نه در خفا و خلوت نافذ

نافذ : و در خفا باید دستبوسی کنند این مسلمانانی که تو از آنها میگویی نه ؟؟؟  ببوس

فضیل : نافذ ............

نافذ : ببوس امام الحرمین ، ببوس دیگر ، این دستها زمانی دستهای امام الحرمینی بوده همانند تو  که  نام او  نافذ بود ، من ، ، ، حالا او امام الحرمین  نیست

           ، اما دوباره  خواهد شد ،،، باور کن ،،،  ببوس

فضیل : بس کن نافذ ، تو راه را به خطا میروی ، این ابلیس وجود توست که ...

نافذ : آی مردک تو گمان کرده ای که ای که اینگونه با من سخن میگویی هان ؟ خدائی ؟ هان ؟ نه نیستی ، تو هیچ نیستی ، هیچ ، تو حتی لیاقت امامت

           نماز این مردم را نداری ، داری ؟ نه ، گمان کرده ای یادمان رفته راهزنی بیش نبوده ای ؟                                                            6

فضیل : بس است نافذ ، بس است ...

نافذ : دارم مییینم که ترس همه وجودت را گرفته و نای حرف زدن هم نداری ، تو یک ترسوی بزدلی ، یک ترسوی احمق ، نیستی ؟ چرا ، هستی ، باید

         اعتراف کنی که هستی ، باید همه بدانند امام الحرمینشان کیست ! گفتم ببوس دستم را

فضیل : استغفرالله ...

نافذ : به زانو بیفت و دستم را ببوس ، اگر نبوسی این دشنه تیز سرت را از تنت جدا خواهد کرد ، ببوس

فضیل : ترا فقط خود خدا  باید کمک کند

نافذ : میبینی که خدائی در کار نیست تا کمک کسی بیاید ،،، ببوس دیگر ، ببوس

فضیل: خدا همیشه و همه جا هست ، او را بیاد بیاور نافذ ، از او بترس  و ...

نافذ : من به خدائی که  دزدی راهزن چون تو را امام الحرمین مردم کرده هیچ اعتقادی ندارم ، میفهمی ؟ من حتی خدای تو را هم با دشنه ام بزیر ...

فضیل با قدرت تمام دشنه را از دست نافذ میگیرد  .

فضیل : اگر یک کلام دیگر از خدای من بر زبان کثیفت برود با همین دشنه زبانت را از حلقومت بیرون میکشم ،،،،،،،،،،،،،،،،،، گمان کردی همان راهزن

           که تو از او گفتی با ناز و کرشمه راه بر مردم میبست ؟ تو اگر در شهر و درون خانه دشنه دست گرفته ای من دشنه را در کوه و صحرا و زیر باد و

            باران بدست گرفته ام و با هزار جانور درنده گلاویز شده ام ،،،،،،،،،،،، وای بر تو که مرا از راه بدر کردی ، وای بر تو ،، خدا خود ببخشاید ،،،،،،،

            تو دیوانه شده ای  ، دیوانه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، این راهزن راه بر مردم میبست اما هرگز نامردی در حق کسی نکرد

            که اگر میکرد خدای در توبه به رویش نمیگشود ،،،،،،،،،، میدانم بدی کرده ام ، میدانم تمام عمرم را هم به اطاعت امر خدایم باشم کم است ،

             میدانم که گناهانم را با هیچ آبی نمیتوان شست ، میدانم ،،، اما از درگاه او روی گردان نبوده ام و نیستم ،،، گناهانم بزرگند اما رحمت او بی

             انتهاست  ،،،،،،  وای بر من ،،، وای بر تو که به این جایم کشاندی ،،، وای ،،، توبه خدای بزرگ ، توبه  .....................

نافذ : توبه ؟!!!

فضیل : نافذ به خودت برگرد ، در رحمت او باز است اگر چه گناهان ما دریادریا  باشد  ...

نافذ : آخر تو چگونه دم از توبه میزنی ؟

فضیل : چرا نباید بزنم مرد ؟

نافذ : تو هنوز هم راهزنی ........................................

فضیل : در مورد گذشته ام گفتی چیزی نگفتم ، آری راهزن بودم اما نافذ تو بهتر باید بدانی تهمت بر مسلمان پیش خدای عز و جل گناهی بس بزرگ

             است و نابخشودنی ، تو داری گناه خودت را  ...

نافذ : تهمت ؟ نه فضیل عیاض این که گفتم تهمت نیست ، تو هنوز هم راهزنی

فضیل : استغفرالله ...

نافذ : بی جهت سجاده آب نکش ...

فضیل : آخر راه را بر کدامین کاروان  بسته ام ؟ در این چند سال کجای این گیتی راهزنی  کرده ام مرد ؟

نافذ : تو ، آری تو فضیل عیاض هنوز هم راهزنی ، راهزن ، این کار در خون توست ، با تمامی وجود تو عجین شده ، رگ به رگ میگردد و در جان تو

          میچرخد ،  تو همیشه راهزن بوده ای و همیشه هم راهزن باقی خواهی ماند

فضیل : آخر بگو راه که را بسته ام نافذ ؟

نافذ : راه مرا !

فضیل : راه تو را ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نافذ : آری راه مرا !!!

فضیل : آخر کی ؟ کجا ؟ چگونه ؟ بگو دیگر ، بگو ،،، کدامین زر و سیم از تو برده ام ؟

نافذ : زر و سیم نبرده ای درست اما راه بر من بسته ای ، راهزنی کرده ای

فضیل : بگو چگونه آخر ؟!

نافذ : تو اگر راهزن نبودی و راه من نمیزدی من هنوز هم امام الحرمین کوفه بودم .............................................................................................          7

فضیل : پس درد تو اینست ؟؟؟!!!!

نافذ : نباشد ؟

فضیل : وای برما ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، تو برترین ...

نافذ : من برترین چه ؟ هان ؟ من برترین شاگرد حلقه درس تو بودم فضیل ؟ این را هزار بار گفتی اما هرگز نگفتی پیش از آمدن تو من همان جایی

           مینشستم که تو اینک بر آن نشسته ای ، هرگز نگفتی فضیل

فضیل : هرگز گمان نکرده بودم تو خواهان نشستن بر جای خاصی باشی ، وای بر من

نافذ : نباید هم فکر میکردی ، آخر به نفعت نبود فکر کنی فضیل !

فضیل : چرا در مورد من اینگونه قضاوت میکنی مرد ؟

نافذ : نکنم ؟ تو مگر در جای من ننشستی ؟

فضیل : مگر مردم نخواستند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نافذ : وای بر مردم ، لعنت خدا بر آنها ...

فضیل : نافذ ............................................................................

نافذ : وقتی تو جای مرا گرفتی دردی در درونم پیچید اما بروی خود نیاوردم ، گفتم شاید مصلحت این است ، تا چند روز پیش با خودم میگفتم بعد از

          مرگ فضیل دوباره به جای خود برخواهم گشت ،،،،،،،،،،، اما چند شب پیش خوابی دیدم ، خوابی بد ، خواب دیدم مرده ام ،،، مرده ام ، من مردم

           و رفتم بی آنکه به جای خود بازگردم ،،،،،،،،،،،،،، از خواب که بیدار شدم دیدم میلرزم ، لرزشی تمام وجودم را گرفته بود ، لرزشی از ترسی ،،،،،

          ترس از اینکه بمیرم و آرزوی خود به گور ببرم ....................................................

فضیل : یعنی تمامی آرزوی تو به زندگیت همین است ؟

نافذ : نباشد ؟ بالاتر از آن را سراغ داری ؟

فضیل : آری !

نافذ : چه ؟

فضیل : بندگی خدا !

نافذ : گوشم پر است از این حرفها ،،،،،، دیگر بس است مرد ،،، تا بحال از خودت پرسیده ای که برتر از تو کسی هست برای نشستن بر روی این مسند ؟

            نپرسیده ای که ؟؟؟!!! پرسیده ای ؟ من با یقین می گویم نپرسیده ای ...............................................

فضیل : وای بر من که باعث و بانی چنین حالتی در تو من بوده ام ...

نافذ : وای بر من که جز در قبر آرام نخواهم شد ...

فضیل : تو آرزویت را به گور نخواهی برد

نافذ : حال دیگر لایق مسخره شدن هم هستم

فضیل : کسی تو را مسخره نمیکند نافذ

نافذ : جز فضیل عیاض !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فضیل : اشتباه میکنی ...

نافذ : تا چند روز پیش آری ، اما از خواب بیدار شدم

فضیل :  من خواهم رفت

نافذ : هرگز !

فضیل : گفتم من خواهم رفت

نافذ : بعد از مرگ من ؟

فضیل : امشب

نافذ : باور کنم؟؟؟

فضیل : امشب خواهم رفت و هرگز باز نخواهم گشت ، تو از فردا امام الحرمین مردم کوفه ای !                                                                    8

نافذ : این شدنی نیست فضیل

فضیل :خواهی دید که خواهم رفت

نافذ : در اینکه تو حرفت را عملی خواهی کرد حرفی نیست ، مردم مرا به امام الحرمینی کوفه نخواهند پذیرفت

فضیل : نخواهند پذیرفت ؟ تو اگر چه این امتحانت را خوب پس ندادی اما هنوز هم بهترین شخص برای این امری !

نافذ : حرفهایت درست ، ، ، اما کار امایی دارد ، ، ، میدانی چرا حمیرا را از خانه بیرون کردم ؟؟؟ برای آنکه با دشنه بکشمت ، تعجب نکن ، حمیرا اما

          نرفت ( حمیرا را از پس پرده به داخل میکشد ) ، میبینی ؟ نرفت تا بماند و ببیند من همسر دیگری انتخاب کرده ام ؟؟؟؟؟ درد زن جماعت !!!

           وقتی متوجه شدم حمیرا نرفته و مانده با خودم گفتم دستبوسی فضیل به خاطر جانش  برابر است با  مرگ او ، گفتم تو را وادار میکنم دستم را

           ببوسی ، میدانستم حمیرا با دیدن آن با همه از آنچه دیده خواهد گفت ،،،،،،،،،،،،،، اما نشد ،،،،،،،،،،، این زن ماند و آنچه روی داد را داد ،،،،،،،،،،

           تو دست من را نبوسیدی که هیچ با گرفتن دشنه از دست من برای خودت اعتباری تازه ساختی ،  با رفتن تو او با همه از آنچه دیده خواهد گفت ،

           از این خواهد گفت که من تو را از کوفه بیرون کرده ام تا جای تو بنشینم ، خواهی گفت مگر نه حمیرا ؟ بگو که خواهی گفت

حمیرا : وای بر تو نافذ

نافذ : میبینی ، تف بر صورتم انداخت !

فضیل : تو با او بدتر کردی نافذ !

نافذ : زن است و باید تحمل میکرد !

فضیل : استغفرالله ...

حمیرا : تا امروز شویم بودی ، با دیدن حسادتت به مقام شیخ جایگاهت را در دلم از دست دادی نافذ ، من همسری میخواستم مرد ،،،،،،، باید بروم ....

نافذ : بمان

حمیرا : بمانم که با دیدن حقارتهای تو  خودم هم کوچکتر بشوم ؟ نه نافذ ، دیگر تمام شد ، این بار خودم میروم ، برای همیشه ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، یا شیخ

             کلمه ای هم با شما دارم ، این آدم لیاقت امامت نماز مردم را ندارد ، شما حق ندارید به خاطر خودتان برای مردم انتخابی غلط بکنید ......

حمیرا خارج میشود ، نافذ میخواهد جلو او را بگیرد اما فضیل اجازه نمیدهد .

فضیل : چه سنگین بود آنچه بر زبان آورد ......................................

نافذ به خود میپیچد ، انگار نیرویی از درون او را به حرکت درآورده است  .

نافذ : نماند ، رفت ، رفت !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

فضیل : میبینی ، خواستی جایگاهی را بدست آوری جایی را که خود داشتی  از دست دادی ، چه سریست در کار خدا ؟! وای بر ما

نافذ به خود میپیچد  .

نافذ : رهایم کن ، مرا با خود تنها بگذار ، رهایم کن .............................

فضیل : میروم باشد ، اما تو هم در خلوتت با خود بنشین ، دمی فکر کن ، حتم دارم خواهی دانست چه کرده ای

نافذ به خود میپیچد  .

نافذ : گفتم رهایم کن نقاب بر رخ ، دور شو از من ، چه میخواهی آخر ؟ دیدی که خواستم او را بکشم  نشد ، دیدی که آنچه خواستی کردم ، نشد ،

          من توان کشتن او را ندارم ، اگر هم داشتم حتم دارم در دم آخر میماندم ، تا به امروز مرغی را هم نکشته ام ، دور شو ای آنکه بر رخت نقابیست ،

          مرا با خود تنها بگذار ،،،،،،،،،، وای بر من ، وای ...................

فضیل : تو را چه میشود مرد ، این چه حالیست با تو ؟؟؟؟؟؟ حمیرا ، حمیرا ،،،،،،،،،،، یکی طبیب را صدا کند ، نافذ ...

نافذ : وای بر من ، دیدی که خواستم نشد اما ،،،،،،،،،،،،، نمیتوانم ، دور شو ،،،،،،،،،،، آه ، این دشنه در دست من است ، وای ،،،،،،،،، آه این همان فضیل

          است که مرا زمین زد و دشنه از من گرفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ حال دشنه دست من است و او نقش بر زمین !!!!!!!!!!! وای که لحظه موعود فرا رسید ، با

          این دشنه بران خواهمت کشت فضیل عیاض ،  امام الحرمین ، شیخ الشیوخ کوفه ،،،،،، این منم نافذ ، آنکه تو تخت از او گرفتی و بر آن تکیه زدی

         ، وای بر تو فضیل ،،،،،،،،،،،،،،،،،،، آماده باش که دم آخر زندگی تو رسیده ،،،،،،،،،،،،،، با مرگ تو من دوباره به جای خود بازخواهم گشت ، من

         دوباره امام الحرمین کوفه خواهم شد ، این تخت جایگاه تو نیست ، جای تو همان بیابانهائیست که راهزن آنجائی ،،،،،،،،،، تو از یک راهزن به یک

         عارف تبدیل شدی ، این بد نبود ، بدی آنجائی بود که جای مرا گرفتی ، جای من را ، نافذ ، ، گمان کرده بودی خواهی ماند ؟ خواهی ماند و تا   9

         ابد بر تخت تکیه خواهی داد ؟ گمان کرده بودی خواهی ماند و بر تخت تکیه خواهی داد و زمان مرگت تو را همپای شهیدان خواهند دانست ؟؟؟؟

        همپایه شهیدان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هان ! شهید ؟؟؟؟؟؟؟؟ آه ، آه اگر من تو را بکشم ، اگر من تو را بکشم این مردم از تو بت خواهند ساخت ، از تو

        برای پرستش خود بت خواهند ساخت ، یک شهید ،،،،،،،،،،،،،، نه ، نه ،،،،،،،،،،،،،، من تحمل این را دیگر ندارم ، نمیتوانم ،،،،،،،،، نمیتوانم بمانم و

        پرستیده شدن تو را ببینم ،،،،، فضیل شهید همچون یک بت ،،،،،،،،،،،،، آه ، نه ، نه ،،،،،،،،،،،،،،، نه ،،،،،،،،،،،،، من تحمل این را ندارم ،،،،،،، نه ،،،،،

        هان ؟؟؟؟؟؟؟؟ چکار کنم ؟ کجا رفتی نقاب بر رخ ؟ کجا رفتی ؟ تو مرا تا اینجا آوردی حالا بازم گوی چه کنم ؟ از فضیل شهید بسازم ؟ یک بت

        بسازم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شهید !!!!!!!!! من ؟ چگونه ؟ هان ؟ بگو بگو بگو ، نمان بگو ،،،،،،،،،، هان ؟ خودم را ؟ من

        به جای فضیل ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یک بت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نافذ دشنه را در قلب خود فرو کرده است  .

فضیل : نافذ راست میگفت ، من هرگز به این نیندیشیدم که آیا برتر از منی هم هست که بنشیند بر این مسند ؟؟؟

                                پایان  .

                         07/02/89