داشتیم فوتبال بازی می کردیم . یه عده بچه هفت هشت ساله . بزرگترا عصر میومدن اون حوالی برا فوتبال و نشستن و گپ زدن و وقت گذروندن . اون زمونا تحصیل کرده ها عصرها جلو نرده های بیمارستان می نشستند و باقی جوونا تو محله های خودشون جمع می شدن همچین جاهایی که بگن و بشنفن . البته اگه نرفته بودن قیرخ پیلله برای شنا . بی پیر از اول محلی برای تفریح نداشت . شهرمون رو می گم . یه شهر مرزی کوچک با سابقه ای چند هزار ساله . روبروی خونه مون الان خونه علی و توحید و پریزادهای دکتر و جعفر و اونورتر هم پاساژ هست که دکوناش خالی ان از بس جا نیفتاد مغازه و پاساژ تو شهر رکود زده ی ازلی ابدی مون . اینجاها چمن بود اون موقع ها . اونور چمنزار درختهای قلمه نمی ذاشت مدرسه دخترونه تازه ساخت دیده بشه . خیابون ما می رفت می رسید به پهلوی که تازه شده بود امام . بهش می گفتن امام . کسی اسم کاملش رو نمی گفت . خیابون اصلی شهر بود . پسرعموی مادرم وقتی شبا با دوستاش می نشستن رو چمنها و شطرنج بازی می کردن سربازش رو تا اونور صفحه می روند تا وزیرش کنه و یهویی با زدن شانسی وزیر مقابل تا ته چشاش خنده ظهور می کرد و دهنش آب میفتاد و گلوو دهنش ناخواسته سخنران میشد که کاش بختیار رو من زده بودم تو سربازیم . می گفت انقلاب چیز خوبیه . مصطفی رو می گم . الان آلمان زندگی می کنه . هر وقت پرسیدم اگه انقلابی که کردین خوبه چرا پس بعد پیروزی زندانیتون کرد و شکنجه تون داد ؟ آخرشم فراری شدین از مملکت خودتون ؟ اما اون همیشه بهم جواب داد انقلاب چیز خوبیه . همیشه خوبه . یه معلم داشتیم بعدها ناظم مدرسه مون شد . اون ناظم همیشه ی خدا نگران و دلواپس انقلاب بود . ناخن ما دراز می شد اون نگران می شد . موهای سرمون رو نمی زدیم نگران می شد . شلوار لی می پوشیدیم اون می گفت انقلاب تو خطره . خلاصه نه میشد نوار داریوش آورد تو مدرسه نه نامه عاشقانه گذاشت تو جیب شلوار . آخه آقای ناظم هزار چشمی مواظب ارکان انقلاب بود که مبادا بچه های 15 ، 16 ساله با بلند خندیدن ساقطش نکنن . بعدها از سهمیه استفاده کرد و شد پزشک . یه بار داشتم از مهاباد می اومدم نقده که با ماشینش جلوم ترمز کرد و گفت بپر بالا با هم بریم . هنوز ایام مدرسه و شخصیتش یادم بود و دلم نمی خواست سوار بشم اما با اصراری که کرد مجبور شدم . تو راه از هر جایی حرف زدیم . دیدم حرفاش بوی جدایی می ده . رفتم تو نخش . ای دل غافل . نگو آموزش و پرورش با نمی دونم چی چیش موافقت نکرده بوده اونم قاط زده کلن و شده علیه مملکت و نظام و انقلاب . بخاطر یه مساله جزئی شخصی کسی از ارکان مملکت نموند فحشش نده . همه رو گرفت به فحش و بدوبیراه . داشتم چی می گفتم ؟ آهان آره . پسرعمو مصطفی و انقلاب و ناظم دلواپس و انقلاب . همسایه مون بودن . یعنی خونه ی عمو بیست سی متری با خونه ی ما فاصله داشت . یکی از چند خیابان اصلی شهر که نه کیلومتریش تپه ای بود تو روستای حسنلو که یه زمانی وقتی " آس " مادر مادرخدایان ، سرنوشت زمین و آسمونهای هفت گانه رو به تنهایی یا به کمک مادرخدایان و پدرخدایان دیگه تقدیرنامه ازلی آدمها می کرد و فلکشون رو می چرخوندن و نیک و بد را فله ای سرازیر زندگی اونا می کرد بخاطر داشتن مجسمه ، شایدم خود مادرخدای آس ، آسآنالی بوده و شده بوده حسنلوی قاراپاپاق هایی که بعد از جنگهای ایران و روس از دست تجاوزگران روسی از منطقه بورچالوی گرجستان فعلی و ایری آنای اون دوره به منطقه مهاجرت کرده بودند و عباس میرزای ولیعهد به خاطر فداکاریهاشون تو جنگ و آواره شئن فعلی شون دشت خالی از سکنه سولدوز یا شایدم آس اولدوز رو بهشون هدیه داده بوده . خیابان خلوت اون روزا الان پر می شه از ماشینهای بی کیفیت سایپا و ایران خودرو و گاهی شاسی بلندای سیاه و سفید . خلوت بود همیشه . فکر کن هر ساعت یه ماشین بگذره از خیابون . البته همون یه ماشین هم گاهی حالمون رو می گرفت . درست وقتی با شوت یکی از بچه ها توپ می غلتید و می رفت تو خیابون ماشینه رد می شد و صدای ترکیدن توپ آه از نهاد همه درمی آورد . تازه گرم گرفته بودیم که کلی ماشین از تقاطع فتوحی ساحلی هویدا شدن . توپ رو چمن داشت می غلتید اما نگاه همه طرف خیابون بود . کسی فکر گل زدن و نزدن و گل خوردن و نخوردن نبود . اون روز اگه درست یادم مونده باشه روز تعطیل بود و حضور اون همه ماشین واقعا جای تعجبب داشت . پشت وانتهای رنگارنگ مردهای مسلح با چشمهای از حدقه دراومده داشتن نگاهمون می کردن . نگاه در نگاه . اینور بچه های هم محله ای ریز و درشت که ریزترینشون من بودم اونور مردهای هیکل درشت اسلحه بدست که با هیبت ترینشون قاسملو بود . شاید بعدها که اسمش رو شنیدم خوابش رو دیده باشم . شاید الانم عکسش رو ببینم نشناسمش . شاید هیچوقت نبینمش یا ندیده مش ، حتی عکسش رو . شاید هیچوقت قاسملو از خیابان ما نگذشته . شاید اون روز فقط تو استادیوم ورزشی فکسنی شهر کوچکم پا گذاشته بوده . قاسملو اما برای من برای همه ی عمرم یه اسم شد آمیخته با هجوم و تهدید و اسلحه و چشم غره . داشتیم همدیگه رو برانداز می کردیم . اونا با اسلحه و قطار قطار فشنگ رو سینه و ما با توپی که داشت می غلتید و کسی به فکرش نبود نذاره گل بشه یا گلش کنه . وانت وانت آدم مسلح . یکی داد زد بچه ها رو ببرین خونه ، اینا دارن می رن رژه برن تو میدون فوتبال . بازی چی می شه ؟ دو سه تا جلوییم ما . بزرگترا حالیشون نبود اینا . اونا دستوراتشون رو صادر کردن . خونه . با بی حالی رفتیم خونه . یکی از یکی بی حوصله تر . به ما چه آخه . اونا به ما چکار دارن . اصلا مگه خودشون تو بچگی فوتبال بازی نکردن ؟ اصلا مگه ما با اونا کاری داریم که اونام با ما کار داشته باشند ؟ اصلا به ما چه اونا دوست دارن رژه برن ؟ خب برن ! به ما چه آخه . گوش بزرگترا بدهکار این حرفا نبود . اصلا نشنیدن . حکم صادر شده بود . حبس خانگی . بی حرف و حدیث . و من همیشه از این کلمه بدم اومد . حبس خانگی . تازه این اول ماجرا بود انگار . بعدها این رو فهمیدیم . وقتی یه عمر باهاش درگیر شدیم و عمرمون بی زندگی کردنی پای همچین چیزایی رفت و نفهمیدیم چی به چیه و کی به کی و چرا باید درگیرشون بشیم . شاید سه هزار سال پیش اون نوجوان آسآنالی هم هرگز نفهمید چرا بزرگترین شهر دوره آهن تو یه شب مهتابی زیبا آتش زده شد و چرا تنش سوخت و زیر خاک ماند . یه شب خوابید و دیگه هرگز طلوع خورشید رو از روی تپه حسنلوی باستانی تماشا نکرد . چند روز بعد از اومدن ماشینهای مردان مسلح خبر اومد خانواده بدلی ها با کوچک و بزرگ شون کشته شده ان . انگار فردای روز دیده شدن مردان مسلح پشت وانت بوده . شایعه شده بود اینا می خواستند شب مهمون مردم سولدوز بشن و نصف شب همه رو گردن بزنند و سر ببرن و شهر را تصاحب کنند . شاید الان منم مثل اون نوجوان آسآنالی زیر خاک بودم . اینا رو الان می فهمم . بی حوصلگی نیمه تموم موندن بازی وقتی کامل شد که باید با دستهای کوچکمون خاک می ریختیم توی گونی . گونی گونی خاک رفت پشت بام . یه مرد سیه چرده که دستش یه تفنگ شکاری بود با همسایه ها داشتن سنگربندی می کردن پشت بام خونه ها . هم سنگر و هم انواع تفنگ رو به یمن و برکت انقلاب چند ماه قبل می شناختیم . گاهی وقتی که از بازی خسته می شدیم شروع می کردیم به اسم بردن انواع تفنگها . هرکس بیشتر اسم می برد برنده می شد . یاد نیزه سربازی افتادم که زیر خاکهای آتش گرفته قلعه حسنلو داشته جام زرین مقدس را می برده جای امنی پنهون کنه . آتش مجالش نداده بوده انگار . آتش اولین گلوله سر همه رو طرف میدان فوتبال چرخوند . چه شبی بوده شب سوختن تپه و قلعه حسنلوی باستان . الان داره می لرزه تن و دستم . شب وحشتناک نخوابیدن و بیدار ماندن کنار فامیل جمع شده در اتاقی رو که تجربه کنی وقتی صدای هر گلوله ای فریاد خفه ای می شد گیرکرده در گلوی دختران فامیل و امتداد نگاه مردان نوری گذرا می شد همچون شهابی ره گم کرده هیچوقت با بزرگ شدنت محوش نخواهی کرد . نه که نخواهی ، شدنی نیست . هفت سالم بود و با شلیک هر گلوله فشار دست پدرم را لای موهای سیخ شده ام بدون درنگی راهی قلبم می کردم تا بازنمونه از تپش . چشمهای نگران مادرم حتی در تاریکی درخشش داشت . پشت بام سنگر بود و وقتی به بهانه دستشویی راهی حیاط شدم و از پلکان چوبی تا لبه بام خودم را بالا کشیدم پدرم را دیدم با دیگران نشسته اند و سیگار زر را با زر دیگری روشن می کنند . همه نگران . همه وحشت کرده . همه مصمم . بعدها هر مرد سولدوزی برای خانواده اش رازی وحشتناک رو افشا کرده بود . لای کلاه و خشاب و فشنگ بند و پستوی خانه ی هر مرد به تعداد افراد خانواده اش گلوله شلیک نشده پنهان بود با دستی لرزان و قلبی فشرده شده از درد . چه دردی کشیده بود سرباز نیزه بدست زیر خاک تپه آسآنالی توی این همه سال . جام مقدس باید می ماند . بی تعرض . بی آلودگی دست اهریمنان شب پرست . کاش آن شب خانواده بدلی هم اعتماد به آشنای خونین ارمغان خود نکرده بود و شایعه شهر و شب و سربریدن را باور کرده بود . دیگر کشتار دسته جمعی آنها دهان به دهان نمی چرخید . دیگر آن بچه قنداق پیچ با سیخی جان به جان آفرین تسلیم نمی کرد . شاید گریز و گزیری دیگر نبوده . سرنوشت قابل تغییر نیست . این را جسد سوخته سرباز نیزه بدست باستانی تپه حسنلو هم دیگر باور کرده است . شب وحشتناک قصد صبح شدن نداشت . کسی نخوابید . نتونست بخوابد . حتی من که تمامی عمرم را خوابیده ام . بیدارباش عمومی بود . بیداری باشی برای شنیدن صدای گلوله . هر چه بود شهر با اولین گلوله بخود آمده بوده . وقتی نزدیکیهای ظهر اون گلوله شلیک شده بود نزدیک به بیست هزار مسلح رژه رونده از سروکول هم بالا رفته بودند و با همان وانت ها خود را بیرون شهر رسانیده بودند . با خود می گویم ساکنان حسنلوی باستان چرا تفنگ نداشتند تا با شلیک اولین گلوله برجهای نگهبانی را پر کنند ؟ پشت بامها سنگر داشت . شاید هفته پیش از حضور در میدان فوتبال وقتی دموکراتها و کومله ها توی شهر رژه رفته بودند بعضی ها فکر سنگربندی پشت بامها افتاده بوده . اسم کربلایی عظیم معبودی و غلام بناوند و سیاوش زمانی دهان به دهان می چرخید . اسمهای زیادی رو شنیدیم اما الان یادم نیست . الان اسم یک شهر برامون باقی مونده . شهری که نخواست تسلیم بشه . نزدیک به بیست هزار مسلح با شنیدن صدای یک گلوله دررفتند و شهر را محاصره کردند . قاسملو آن شب در روستای بالخچی بوده انگار . گفته بوده بزرگترین اشتباه زندگیش را مرتکب شده است . می گویم فرمانده آنهایی که قلعه ماننایی حسنلوی باستان را آتش زدند الان کجاست ؟ قاسملو در آلمان و در کافه ای ترور شد بعدها . درس تاریخ درس عجیبیست . حیرتزده می کند آدمی را . اما تا خوانده ام عبرت فرماندهان اسلحه بدست نشده است . ترسم از فرداهاست . فرداهایی که باز نعره مستانه فرماندهی با صدای خرد شدن ها و سوختن ها همراه خواهد شد . کاش نشود هرگز . کاش تمامی فرماندهان نظامی بدانند هر خاکی که انسانی بر روی آن می زید مقدس است . خاکیست که خاک تن انسان را از آن گرفته اند . می گویم مادرخدای آس خاک تن آسآنالی های باستان را از خاک حسنلو گرفته بود ؟ خدا خود می داند که هر خاکی خاک مقدس تن آدم مخلوق اوست اما برای هر انسانی وطن حکم خاک مقدس را دارد . و اینجا مردانی می جنگیدند برای خاک و شرف و خدا . شب همه را به ستوه آورده بود اما جاودانه نماند که سیاهی را توان جاودانگی نیست تا زمانیکه رسم خورشید نورافشانیست . نور خورشید همیشه از پس سیاهی طلوع کرده است و این را توره آک زیر خاک قلعه آسآنالی که گسترانیدن نور بر روی نام قومش از ازل تا ابد حک شده هم دانسته بود . توره آک یعنی گسترانیدن نورانیت بهتر و این خاک مقدس همیشه سرزمین چنین انسانهایی بوده است . شب داشت با تیراندازی طرفین سپری می شد . الان خیلی سالها از آن زمان گذشته است .
آدمها مجازند اشتباه بکنند . مجازند راست بروند . مجازند کج بروند . آدمها کارهای خوب کرده اند . کارهای بد هم . آدمها برای همین هست که قابل ستایش یا سرزنشند . آنها کردارهای مختلفی را به ظهور رسانیده اند . در طول تاریخ همیشه اینگونه بوده است . آن شب مردان بسیاری مهاجم بودند و بسیاری دیگر مدافع . خدا در انتهای تمامی تصورها در جای حق نشسته و نظاره گر همیشگی آنهاست . مادرخدایان و پدرخدایان بسیاری هم چنین نظاره ای داشته اند . قلعه آتش گرفته حسنلوی باستان و نقده در جنگ گرفتارشده بهار 58 حرفم را تصدیق خواهند کرد . آن شب مردان و زنان بسیاری بیدار بودند . آنها هم حرفهایم را تصدیق خواهند کرد . ملاحسنی یکی از این مردان شمرده می شود . او شاید بدیهای زیادی داشته باشد . نمی دانم . آن روزها گذشته دیگر . سه روز شهر من در محاصره بود . ملاحسنی هم شاید در اصل آسآنالی باشد ، مثل
همان سرباز نیزه بدست حافظ جام زرین حسنلوی سوخته در آتش . چه کسی رازهای هستی را کشف خواهد کرد ؟ از حسنلوی باستان تا امروز ! او اهل بوزقورد اوبای اورموست که بزرگ آبادش می خوانند . همان زورگووا . دوست دارم بوزقورد اوبایش بخوانم . ملاحسنی قورد شعر زیبای اخوان ثالث را برایم تداعی می کند که دوست نداشت مثل سگ زندگی کند . ارتش پس از سه روز با تانک به شهر وارد شد و من همیشه عاشق ارتش شدم . ملاحسنی در مصاحبه ای گفته است آنقدر با تیربار مسقر بر تانکی که بر آن سوارشده بوده گلوله انداخته بود که لوله اش در شب مثل خورشید اول صبح سرخ سرخ شده بوده . شاید او هم مثل تمامی انسانها اشتباهات زیادی مرتکب شده است . خدا آن بالاست . نظاره گر است . به او واگذاریم اما برای نسوختن دوباره شهر من او مرد بزرگی شد وقتی برای نجات آمد . تاریخ شهر من نام خیلی ها را ثبت کرده است حتی اگر زیر خاکستر و با آتش مهاجمان همچون سرباز حسنلوی باستان اثری از آنها نمانده باشد . این نام یکی از آنهاست : ملاحسنی .
بمناسبت سالروز تولد مرد بزرگ جنگ نقده ..
قیسسا ناغیل : قوشلار ...
اوشاقلار بیربیر ، ایکی ایکی ، نئچه نئچه اوینویا اوینویا گیردیله ر بوستانا . نئچه سی اوخویوردولار ، نئچه سی ال اله وئرمیشدیله ر ، نئچه سیده هاممیدان قاباقدا گئدیب یئتیشمیشدیله ر ، خانیم موعه للیم قاباقدان دئمیشدی هارادا ییغیشیب اوتوراجاقلار .
هاوا چوخ گوزه ل و گوی آچیقیدی ، اورادا _ بورادا آق بولوتلار واریدی آمما دئمه ک اولاردی گوزه ل گونیدی . یاشیل چیمه نله ر گونون آلتیندا پاریلدی ییردیلار ، فه وواره له رده سویو آتیردیلار گویه . قوشلار آغاجلارین اوستونده اوتوموشدولار اوخویوردولار . گونون شه کیلی دوشموشدو گوله و گول اورادا پاریللی ییردی .
اوشاقلار چوخ سئوینیردیله ر کی گه لیبدیله ر بیر بویله گوزه ل بوستانا . اونلاردا قاریشمیشدیلار قوشلارا ماهنی اوخویوردولار . خانیم موعه للیم هاممیدان سونرا یاواش یاواش گه لیردی ، نئچه اوشاقدا اونون یانیندا گه لیردیله ر . هاممی یئتیشمیدیله ر او یئره کی گه ره ک اورادا ییغیشیب اوتوراردیلار . اوشاقلار اورادا _ بورادا اوتوردولار . نئچه سی ته خت اوسته ، نئچه سی یئرده ، نئچه سی آغاج آلتیندا ، ها بویله اوبیریسیله رده اویاندا _ بویاندا اوتورموشدولار .
خانیم موعه للیم هامینی اوتورداندان سونرا باخیب اونلارا گولدو ، اوشاقلاردا اونلا بارابار گولوردوله ر . خانیم موعه للیم سونرا باشلادی اوشاقلارا دانیشماقی . او اولو تانرینین آدین دی یه نده ن سونرا اوشاقلارا دئدی ،،، آی مه نیم گوزه ل چیچه کله ریم ، نارداناله ریم ، نازلاریم ، گوزه ل بالالاریم بو بوستان بو یاز هاواسیندا چوخ گوزه ل بیر یئردی اویناماقا ، گه زمه قه ، دولانیب هاوا عه وه ض ئله مه قه ، آمما بونلاردان قاباق مه ن سیز گول له ریمی ییغدیم بو موجه سسه مه نین آلتینا کی بیر ناغیل دی یه م سیزه کی سیزده بیله سیز تانری بیزله ره نه له ر وئریب و بیزله ر اونون وئردیکله رینه نئی نه مه لی ییک ، تانری یئری گویو بیزله ر اوچون یارادیب کی بیز اینسان بالالاری بو یارانمیش دونیادا یاشی یاق و اوز یاشاماقیمیزلا بو حه یاتین گوزه للیکله رینی چوخالداق ، تانری هه ر نه مه نه کی بیزه یارادیب گوزه لدیر ، بیزده گه ره ک او یاراددیقی گوزه للیقی گوره ک و اویره شه ک کی تانری ته کین گوزه للیک یاراداق .
خانیم موعه للیم باخدی اوشاقلارا ، اوشاقلار هاممیسی اونون سوزله رینه قولاق آسیردیلار . او سوزونون دالیسین توتوب دئدی ،،، مه نیم ماراللاریم بو بوستاندا گوزه ل گول له ر وار ، گوزه ل آغاجلار و گوزه ل چیمه ن وار ، قوشلاری گوزه لدیر ، گولونون سویو آچیقدیر ، بونلاری تانریمیز گوزه ل یارادیبدیر ، آمما اونون یاراددیقلاریندان سونرا بورادا بیر آیری گوزه للیکله ر واردیر کی آداملار اونلاری دوزه لدیبله ر ، بو ایشیق سالان چیراغلاری ، بو سو لوله له رین ، بو اوبالاری آداملار دوزه لدیبله ر ، هاممیدان یاخشیدا کی اونلارین هونه رین گوسته ریر بو موجه سسه مه له ردیر کی مه ن ایسته ییره م سیزه اونلاردان دانیشام ، هونه ر اینسانلار اوچون بویوک بیر شه ره فدیر ، هونه رلی اینسان تانریدان بیر نیشانه سی واردیر ، اودا یارادماقدیر کی هونه رلی اینسان اونو تانریدان اویره نیبدیر و باشاریر .
خانیم موعه للیم سونرا اوشاقلاردان ایسته دی ، بیربیر موجه سسه مه له ره باخالار . اوشاقلار اونلارا باخاباخا خانیمدان دانیشیب و اوز سوآللارین سوروشوردولار ، خانیم موعه للیمده اونلارین جاوابلارین وئریردی .
خانیم موعه للیم بیر موجه سسه مه نی گوسته ردی و اوشاقلاردان سوروشدی بونلار نه یین موجه سسه مه سیدیر ؟ اوشاقلار هاممیسی بیرده ن دئدیله ر بونلار بیر قارتال ایله ایلاندیر کی بیربیریله ساواشیرلار ، اوسته کی قارتالدیر و اونون قیچینا دولاشان ایلان ،،،،،، خانیم موعه للیم اونلارا ساغ اولون دئدی و اونلاردان ایسته دی کی بو موجه سسه مه نین ناغیلینا قولاق آسالار ، اوشاقلار ناغیل آدین ئشیده نده سئویندیله ر و هاممیسی ییغیشدیلار کی ناغیلی ئشیده له ر ، خانیم موعه للیم اونلارا قارتال ایله ایلانین ناغیلین بوجور باشلادی ...
بیری واریدی بیری یوخیدی تانریدان سونرا هئچ کیمسه یوخیدی ، بیر گوزه ل مئشه واریدی کی او مئشه ده هه ر قوشدان 1 واریدی ، او مئشه قوشلارین مئشه سیدی ، او مئشه ده گووه رچین ، بایقوش ، قارقا ، بولبول ، قیرقی ، بیلدیرچین ، قارتال ، طاووس ، آغاج ده له ن ، و سئرچه بیربیرین یانیندا صولح و صه فایلا یاشی ییردیلار ، اونلاری غه می که ده ری فیکیرله ری یوخیدی ، اونلار اوز مئشه له رینده حه یاتدان لیذذه ت آپاریردیلار و گوزه ل گوزه ل سوزله ر اوخویوب بیربیرله اوینویوردولار .
بیرگون بولبول گولو اوپدو دئدی مه ن گئدیره م گولده ن سو ایچه م آخی چوخ سوسوزام ، گولده اونو اوپدی دئدی گئد و اوزونده نده موواظیب اول ، بولبول گولده ن آیریلیب و یولا دوشدو گئددی . یولدا قوشلاری گوروردو و اونلارلا دانیشیب و حاللارین سوروشوردو . گووه رچینی گوردو گویده مایاللاق آشیر ، بایقوش آغاج اوسته اوتوموشدو ، قارقا قاریللی یا قاریللی یا گئدیردی ، قیرقی توولو اوچماقدایدی ، بیلدیرچین اومموشدو اوزونده فیکیر ئلی ییردی ، قارتال قانادلارین یاغلی ییردی ، او بولبوله دئدی ایسته ییره م گویون سونونا قه ده ر اوچام ، بولبولده اونا دئدی بو ایش سه نه لاییقدیر ، طاووس آینا قاباقیندا اوزونه باخیردی ، آغاج ده له ن چوخلی سه س سالمیشدی آخی آغاجی ده لیردی ، سئرچه ده بوغدا ده نه سی ییغیردی ،، بولبول گئده گئده اونلاری گوروردو و گاهداندا اونلارلا دانیشیردی .
بولبول گئددی یئتیشدی گولون اوستونه . ایسته دی سو ایچه ، آمما بیرده فعه گوردو سودا بیر شه کیل دوشوبدیر ، باشین قووزادی باخدی گولون اوتایینا ، چه کیلدی دالا ، قورخموشدو ، نه فه سله ری سایی یا دوشدو ، آخی بیرده نه یئکه ایلان اوتورموشدو سویون باشیندا گولون اوبیریسی طه ره فینده ،، عه جه ب حیکایه تیدی بو ، آخی اوزاماناجاق گورسه نمه میشدی قوشلار مئشه سینه بیر آیری حئیوان گه له ، اودا ایلان ، یئکه بیر ایلان .
بولبول ایسته دی ایلان اونو گورمه میشده ن قاباق قاییدا قاچا گئده ، آمما اوز اوزو ایله دئدی هارا قاچیم گئدیم ؟ مه ن گه ره ک اوبیریسی قوشلاری گوره م و اونلارا دی یه م نه اولوبدیر ، گه ره ک بو ایلانی بورادان قاوالی یاق ، بورا بیزیم مئشه دیر و ایلان بورادا بیزله ری یئمه کده ن سونرا بیزه خئیری اولابیلمه ز . ایلان ئله اوجور اورادا اوتورموشدو ، بولبول اوزونه دئدی نه ده پیسدیر ، نه ده یئکه دیر ، گئدیم یولداشلاریمی چاغیریم گه لسینله ر بونو قاوالی یاق .
بولبول یولا دوشدو قاییددی کی قوشلارا دی یه نه گوروبدیر . یولدا نئچه سئری ییخیلدی ، دوردو آیاقا اوچدو ، قانادلاری نئچه آغاجا ده یدی یارالاندی آمما او گئدیردی ، آخی ایلان اورادا قالسایدی داها اوندا مئشه قوشلار مئشه سی قالمازیدی ، او اوز اوزونه فیکیرله شدی ایلان آجیخاندان آجیخانا اونلاری توتوب یی یه جه کدی ، بولبول نه گوجو واریدی اوچوردو کی بو ایشین اولمامازدیقینا گوره گئده و قوشلاری باشا سالا .
بولبول گئده نده سئرچه نی گوردو و اونا دئدی کی نه اولوبدیر ، سئرچه قورخدو و قاچدی گئددی یواسیندا گیزله ندی . بولبول ته عه ججوب ئله دی آمما دورمادی یولونو توتدو گئددی . آغاج ده له نی گوردو اونادا دئدی نه اولوبدیر آمما او دئدی آجام قوی قارنیمی دولدوروم سونرا سه نله گه لیم گئده ک قوشلارا دی یه ک ، بولبول دورمادی آخی دورسایدی آغاج ده له ن دویا اوندا بئواقت اولاردی ، گئددی ، یئتیشدی طاووسا ، سوزونو اونا دئدی ، طاووس آینا قاباقیندایدی دئدی قوی گوزه ل قانادلاریما دویون جاق باخیم گه لیم ، او اوز قانادلارین آچدی و اونلارا باخیب قانادلارینین گوزه ل لیقینه حئیران اولموشدو ، بولبول گوردو او بو تئزدیقه گه له ن ده ییل یولا دوشدو گئددی ، اوچدو گویه گئده قارتالی گوردو اوچوبدیر گویده دی ، قارتال چوخ اوجادا اوچوردو بولبول اونا یئتیشمه دی ، قاییددی مئشه نین ایچینه بیلدیرچینی گوردو ، بیلدیرچین هه له ده فیکیر ئلی ییردی ، بولبول فیکیرده ن چیخالدیب اونو بیله سینه دئدی کی نه گوروبدیر ، بیلدیرچین دئدی کاش بیلدیر اولاردی آخی اوندا مه ن گه له ردیم سه نله گئده ک اونو قاوالی یاق ، ایه ر اوبیریسی ایلده اولسایدی گه له ردیم اوزامانلار مه نیم ایگیت اولان زامانیمیدی ، بولبول گوردو بیلدیرچین کئچمیشله رین فیکیرینده ن چیخا بیلمیر اونو اوتوردو یولا دوشدو گئددی یئتیشدی قیرقی یا ، قیرقی اونون سوزله رینه قولاق آساندان سونرا اونا دئدی بو قونشو مئشه ده بیر دووشان گوردوم تولو قاچیردی ، او مه نی گویده گوردو دئدی مه نیم توووم سه نده ن چوخدیر ، گئدیره م اونا گوسته ره م توولو گئدمه ک بیر قوشلار مئشه سینین قوشلارینا یاراشیر اوندان سونرا گه لیم گئده ک اوزوم ایلانی قاوالارام ، قیرقی قونشو مئشه یه ساری گئده نده بولبولون اوره گی توتولموشدو دورمادی گئددی ، قارقا سوز اوخویوردو اوز اوزونه ، بولبول اونادا دئدی نه اولوبدیر و اوندان ایسته دی جار سالا هاممی نی ییغا آمما قارقا دئدی مه نیم سه سیم خوش ده ییل دور بیر آز اوخویوم سه سیم خوش اولسون اوندا سه ن دی یه نی ئلی ییم آخی ایندی سه سیمی ئشیده نله ر بیله مه گوله رله ر ، بولبول گوردو واقت کئچیر و بئواقت اولور ، دورمادی یئنیده گئددی ، او 2 یئتیشمیشدی بایقوشا ، بایقوش اونا دئدی قارقاینان اونون دانیشیقین ئشیدیبدی آمما بولبول ایله گئده بیلمه ز آخی اونون نه ظه رینه هئچ ایشین فایداسی یوخویدی و ایلان اوز ایشین گوروب و قوشلاری بیربیر یی یه جه یدی ، بولبول اونودا اوتوردو گئددی گووه رچینین یانینا و دئدی ایلان گه لیب که سیب گولون اوستون گه ل گئده ک بیر ایش گوره ک ، گووه رچین دئدی مه نی اینسانلار به یه نیبله ر آپارالار ساخلی یالار اونا گوره گه ره ک مایاللاق آشماقیم کامیل اولا ، مه نیم وه قتیم یوخدی گئد اوبیریسیله ری آپار ، مه ن بورادان گئده جه یه م اینسانلارین ائوینه ، اوزویوز بیله رسیز بورادا ایلان لا قالاسیز یوخسا یوخ .
بولبولون اوره گی توتولموشدو آغلادی . چوخ آغلادی . مئشه گوزه للیقین اونون گوزونده الده ن وئرمیشدی . بیلمیردی نه ئله سین . داها هئچ کیمسه قالمامیشدی گئده اوندان کومه ک ایستی یه . ایسته ر ایسته مه ز یولا دوشدو ، بیلمیردی هارا گئدسین ، مه عیوس اولموشدو ، اوره گی قان اولموشدو ، آغلاماقدا اوره گین سووودموردو ، بیرده ن یادینا دوشدو قارتال اونا بیرسوز دئمی ییب ، فه قه ط بونون الی اونا یئتیشمه میشدی . باخدی گویه ، قارتال اوجا اوجا اوچوردو ، یئر قیچی آلتیندا ، قانادلارین آچمیشدی هاوادا گئدیردی اویانا بویانا . بولبول اوز ته صمیمین توتدو . قانادلاری یورولموشدو آمما او اوچدو . اوج آلدی . چوخ قاناد ووردو . داها بیر یئره یئتیشدی کی اورادان اوسته گئده نمه دی . اورادا قاناد چالدی و باشلادی قارتالین آدین چاغیرماقا ، چیغیردی چیغیردی چیغیردی ، چوخلی چیغیردی ، بوغازیندان قان آچیلدی ، آمما او چیغیرماقدان قالمادی ، یئنی ده قاناد چالدی گویده قالا و چیغیرا ، داها نه فه سده ن دوشموشدو آمما ایشینده ن ال چه کمیردی ، او مئشه یه گوره ، یولداشی گوله گوره و اوزونه گوره چاللاشیردی . سه سی توتولموشدی . یاواش یاواش گوزله ری قارالدی . داها هئچ یئری گوره بیلمیردی ، بولبول هه له ده قاناد چالیب قارتالی چاغیریردی .
قارتال گویو دور وورموشدو چونوردو ، بیرده ن گوردو آششاقیدا بولبول گویده ن قاناد وورمویا وورمویا گه لیر یئره . اوز اوزونه دئدی بولبولون باشینا نه گه لیب ؟ اونا نه اولدو دوشدو یئره ؟ کاش اونا هئچ نه اولمویا ، گئدیم گوروم ، او اوزاق گوره ن گوزله ری ایله اویان بویانا باخدی . قارتال گوردو کی بولبول گول طه ره فینده دوشدو ، اوچدو اویانا گئددی . قارتال تئزلیکده گولون اوستونه یئتیشمیشدی .
بولبول هوشدان گئده نده ن سونرا دوشموشدو گوله و سو اونو هوشا گه تیرمیشدی . بولبول یاواش یاواش اوزونو سودان چیخاردیردی ئشی یه .
قارتال گولون اوستونده ن بیر دوور ووردو ، بولبولو گوردو دیریدی ، ایسته دی قاییدا گئده آمما بیرده ن بیره گوزو ساتاشدی ایلانا . ایلاندا قارتالی گورموشدو ، اوزونو حاضیرلامیشدی .
هئچ سه س گولده یوخویدی ، بیرجه قاناد سه سی فیس فیس سه سی ایله بیرلیکده گه لیردی .
بولبول یارالانمیشدی . زور ایله گوزله رین آچدی باخدی گولون اوتایینا .
ایکی حئیوان بیربیرینه دولاشمیشدیلار . اوسته قارتال ، التیندا ایلان .
آی مه نیم اوشاقلاریم بیر هونه رلی آدام بو صه حنه نی اوز ذئهنینده بو شه کیلده موجه سسه مه یه دونده ریب .
مه نیم گوزه ل له ریم بیزیم بویونکی ناغیل بورادا سونا یئتیردی ، گویده ن چوخلی آلما دوشدو ، هه ر بیر نه فه ره بیری یئتیشیر ، آغزی ییز هه ممه شه دادلی قالسین .
اوشاقلار ناغیلی ئشیدیب چوخلی خوشلاری گه لمیشدی . ایندی موجه سسه مه یه آیری گوز ایله باخیردیلار . قارتال اونلارین گوزونده یئکه لمیشدی .
آخشام بوستاندان ائوه قاییداندا اوشاقلار بیر نه فه ری گوردوله ر بیر قانادی یارا بولبولو سالیب قه فه سه آپاریر . بولبول غه ملی بیر ماهنی اوخویوردو . بولبولون سه سی توتولموشدو .
اوشاقلار بولبولون حه سره تله موجه سسه مه یه باخماقین گوردوله ر . سون .
خلاصه ای از متن قاراپاپاق ائلیم ...
نویسنده : علی قبچاق ...
ایل بزچلو که بعد از شکل گیری حکومت صفوی ها از مناطق مرکزی ایران ( اطراف اراک و همدان ) جهت حراست و نگاهبانی سرزمینهای شمال غربی که با گرجستان ، روسها و عثمانی ها همسایه بوده به آن مناطق رفته است اکنون در این مناطق با آرامش زندگی می کند . عباس میرزا ولیعهد وقت توجه خاصی به ایلات شمال دارد و این ایلات بعنوان بازوهای قدرتمند ایران جهت هرگونه دفاعی بکار می روند . میرزامحسن تبریزی یکی از فعالان سیاسی پایتخت است که با قدرت گرفتن روزافزون درباریان وابسته به انگلیس ، روس و فرانسه مخالفت می کند ، عباس میرزا که از تفکرات او خوشش می آید جهت در امان ماندن جان میرزامحسن ایشان را به شمال و کنار بزچلوها تبعید کرده است . نقی خان و برادربزرگش پاشاخان که فرزندان یارالی خان که خان بزرگ بزچلوها بوده و اخیرا فوت کرده است اکنون جداگانه هرکدام قسمتی از ایل را سرپرستی می کنند ، پاشاخان در داخل روستا و نقی خان در اوبا .
داستان از جایی شروع می شود که تعداد ده نفر از جوانهای ایل از غیبت نقی خان که جهت دیداری با پاشاخان از اوبا خارج شده و بروستا رفته است استفاده کرده و برای وقت گذرانی از سرحد گذشته و به گرجستان می روند . نقی خان که با پاشاخان حرفش شده است به اوبا برمی گردد و متوجه غیبت جوانها می شود ، علی پسر میرحبیب از ریش سفیدهای ایل می باشد که از رفتن با جوانها خودداری کرده است و همه می دانند که او نفوذ خاصی روی جوانها دارد ، نقی خان با فراخواندن او می خواهد از محل رفتن جوانها آگاه شود ولی علی چیزی نمی گوید ولی با وساطت میرزاابراهیم و دائیش آقاضیا که حکم مشاور نقی خان را دارد قرار می شود علی و نقی خان جهت کمک به جوانها و پیدا کردنشان با همدیگر راهی شمال شوند ، قبل از حرکت نقی خان و علی جوانها که در گرجستان با گرجی ها درگیر شده و از دستشان دررفته اند به اوبا برمی گردند ، نقی خان که از دستشان عصبانیست دستور میدهد که همه جوانها باید تا دوماه آینده که ماه رمضان شروع می شود ازدواج کنند .
ازدواجهای جوانان شروع می شود .
پهلوانی دوره گرد با دخترش به اوبا آمده اند ، سیدحسن با پهلوان صحبت کرده و دخترش را برای پسرش صابر خواستگاری میکند ، در شب ازدواج صابر ، پهلوان و عروس ناپدید می شوند ، با پیگیریها متوجه می شوند که میرزامحسن در کلبه اش کشته شده است و پهلوان و دخترش فرار کرده اند ،،،،، علی و تعدادی از جوانها از یک طرف و آیتک برادرزاده نقی خان از طرف دیگر برای یافتن پهلوان حرکت می کنند ، علی و افرادش بعد از درگیری و کشتن پهلوان دخترش را به ایل برمی گردانند ، آیتک که دست خالی برگشته است عصبانیست و میخواهد دختر پهلوان را بکشد که نقی خان اجازه نمی دهد ، نقی خان چون نمی تواند از دختر پهلوان حرف بکشد او را بدست المیرا خواهرزاده اش می دهد تا او را به چادری دیگر ببرد ، ولی او از فرصتی استفاده کرده و فرار می کند که المیرا با اسب علی که خاطرخواه اوست دختر پهلوان را تعقیب کرده و می گیرد ، علی خوشحال است که المیرا اسب او را سوار شده است ولی آیتک هم که عاشق المیراست از اینکار ناراحت است . صابر با دیدن دختر پهلوان که توجهی به او ندارد قاطی می کند و دیوانه می شود .
با تجسسهای انجام شده و آمدن افرادی از طرف عباس میرزا و همچنین اتفاقاتی دیگر که از طرف ارامنه انجام می شود معلوم میشود که قرارست اتفاقاتی روی دهد و برای همین خاطر درباریان وابسته میرزامحسن را از سر راه برداشته اند چون او از نیات آنها با خبر بوده است ،،، ایل خود را برای حوادث نامعلوم آینده آماده می کند . 1
با شروع جنگ ایرن و روس بزچلوها و ایلات شمال با رشادتهایشان پیروزی هایی را نصیب ایران می کنند . از طرفی دیگر جنگ روس و عثمانی خاتمه یافته و پاسکوویچ فرمانده مشهور روسها به این منطقه می آید و جای فرمانده شکست خورده را می گیرد . فرمانده جدید با توان بالای هوشی و همچنین با در نظر گرفتن تمامی موارد و شناخت نقاط ضعف ایرانیان و پیدا کردن خانهایی که مشکلاتی با دربار دارند و همچنین با کمک درباریان وابسته به روس از یک طرف شروع به تفرقه اندازی بین ایلات درگیر جنگ کرده و از طرفی دیگر از آمدن قوای کمکی از دیگر نقاط ایران و به کمک همان درباریان باعث می شود که در مرحله تازه ای از جنگ یواش یواش نیروهای ایرانی کنترل اوضاع را از دست داده و درگیری بین خانها افزایش یابد ، با جداشدن تعدادی از خانها از قوای ایران و پیوستنشان به قوای روسی پیروزیها تبدیل به شکست می شود ، در آخرین نبرد عباس میرزا که از قبل با نقی خان هماهنگ شده است توسط نیروهای تحت امر او از مهلکه جان بدر برده ولی ایران شکست می خورد .
خانوم ننه مادر نقی خان با زنان ایل از یک طرف و میرزاابراهیم با سخنرانی هایش که در شروع ماه رمضان انجام می دهد از طرف دیگر ایل را که از غم شکست بی رمق شده است سرپا نگه می دارند ، جوانها روزها با بی حوصلگی روز را به پایان آورده و شبها به اردوهای روسی شبیخون می زنند ، با الحاق سرزمینهای شمالی به امپراطوری روسیه نقی خان که از شرایط پیش آمده ناراضی است به همراه آقاضیا برای ملاقاتی با عباس میرزا راهی تبریز می شوند تا کسب تکلیف کنند ، در بازگشت و هنگام عبور از آراز تعقیب می شوند و که با درگیری پیش آمده چون یکی از اسبهایشان را از دست داده اند ، نقی خان آقاضیا را راهی کرده و خود گرفتار می شود ،،،، آقا ضیا که به ایل برمی گردد با مشورت میرزاابراهیم جوانها را برداشته و در اطراف اردوهای روسی کمین می کند تا محل نقی خان را پیدا کند ،،، عاقبت زمانی که نقی خان را از اردویی خارج کرده و به مرکز می برند در دره ای افراد ایل با حمله به آنها نقی خان را نجات داده و به ایل برمی گردند .
در یکی از روزهای بی انتهای بلاتکلیفی جوانها با شنیدن آواز آشیق که برایشان حماسه می خواند با روسها درگیر می شوند که آشیق دستگیر شده و تبعید می شود .
فرمانده روس که در زمان جنگ رشادتهای ایل به فرماندهی نقی خان را دیده است از پاشاخان که اکنون افسر قشون روس شده است می خواهد که نقی خان را هم وادار به قبولی خدمت به روسها کند ، نقی خان و افراد ایل که زندگی آزادانه را از دست داده اند تصمیم می گیرند به بهانه تغییر مرتع از اوبا خارج شده و بطرف سرحدات جدید حرکت کنند ،،، خانوم ننه برای اینکه پاشاخان را فریب دهد تا با کمک او روسها را از تعقیب ایل بازدارد از رفتن با ایل خودداری کرده و با المیرا به روستا و به خانه پاشاخان می رود .
ایل شبانه و با سرعت از اوبا خارج شده و برای گذشتن از آراز و رفتن به تبریز به طرف آراز حرکت می کند ،،، پاشاخان که میخواهد ترتیب ملاقاتی بین نقی خان و فرمانده روسها را بدهد متوجه کوچ ایل به داخل ایران شده و می خواهد آنها را از این کار بازدارد ولی با اصرار مادرش روسها را گمراه می کند تا نقی خان را تعقیب نکنند ، فرمانده روسها که متوجه عدم صداقت پاشاخان شده است هنگام شکار و بدست قادر خان پاشاخان را به قتل می رساند و افرادش را به فرماندهی قادر خان به تعقیب نقی خان و ایل می فرستد ، ایل نمیتواند از آراز با احشام و زن و بچه ها بگذرد ناچارا به طرف خاک عثمانی حرکت می کند ، در مسیر و قبل از آراز درگیریهایی بین افراد قادرخان و باقیمانده ایل روی میدهد ولی قادرخان با دیدن میرزاابراهیم بعنوان بزرگی از ایل که قبلا از آراز گذشته و در آنسو چادر زده مجاب می شود که ایل از آراز گذشته است و با افرادش بازمیگردند ،،،،،،،،،،، عاقبت ایل وارد خاک عثمانی می شود . 2
عثمانی با روسها درگیر جنگی تازه شده است و نقی خان و ایل هم در آن جنگ شرکت می کنند و روسها را شکست می دهند ، بعد از جنگ با اصراری که نقی خان برای بازگشت به ایران دارد علیرغم اصرار فرماندهان قشون عثمانی مبنی بر ماندن بزچلوها در آنجا ایل که حالا قاراپاپاقها نامیده می شوند به طرف ایران حرکت کرده و وارد ایرن می شود .
علی بعد از ورود ایل به ایران حالا که خیالش از بابت آنها راحت شده است برای برگرداندن المیرا به صورت ناشناس به روستای پاشاخان برگشته و با کمک آشیق که از تبعید برگشته است او را فراری می دهد ، آیتک به تعقیب آنها پرداخته و کنار آراز به آنها می رسد ولی قبل از اینکه بخواهد علی را از بین ببرد با شنیدن این مساله که پدرش پاشاخان بدست قادرخان و بدستور فرمانده روسها کشته شده و خانوم ننه قبل از مرگ آنرا به المیرا گفته بوده با حالتی نیمه جنون گرفته آنها را به حال خود
می گذارد .
علی و المیرا پرسان پرسان از عقب ایل که در حال حرکت بطرف اورمو و از آنجا به طرف سولدوز می باشد حرکت کرده و قبل از ایل به آنجا رسیده و به پیشواز ایل می روند .
ایل در سولدوز مستقر شده است .
متن اصلی در 61 صفحه نوشته شده و آماده می باشد .